زيستن در فلسفه - زیستن در فلسفه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زیستن در فلسفه - نسخه متنی

علی شیروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زيستن در فلسفه

دكتر شيرواني

در ابتداي بحث نظرتان را در مورد جايگاه فلسفه در ايران و وضعيت فعلي آن، به خصوص فلسفه اسلامي بفرماييد؟

من يك بحث كلي را مطرح مي‏كنم كه در واقع در اين بحث پاسخ بسياري از سؤالات شما داده مي‏شود. مشكل اصلي كه ما در كشورمان با آن مواجهيم اين است كه مباحث فلسفي ما بيشتر صبغه تاريخي دارد؛ به عبارت ديگر، ما تاريخ فلسفه داريم نه تفكر فلسفي. من اين مطلب را يك مقدار باز مي‏كنم. ما دو حوزه فلسفه در كشور داريم:

1. فلسفه غرب، 2. فلسفه اسلامي.

طرح مباحث فلسفي در اين دو حوزه، فرق زيادي با هم دارند. از طرف ديگر، ما دو نهاد يا دو مجموعه آموزشي داريم كه مباحث فلسفه در آن مطرح مي‏شود:

1. نهاد حوزه؛

2. نهاد دانشگاه.

خود اين دو نهاد هم، دو ساختار آموزشي متفاوت دارد و ميان حوزه و دانشگاه تفاوت‏هاي اساسي هست كه طبيعتاً بر تدريس و آموزش فلسفه تأثير مي‏گذارد.

در مورد فلسفه مغرب كه بيشتر در دانشگاه‏ها به آن پرداخته مي‏شود، نكته‏اي كه گفتم مشهودتر است؛ و آن اينكه ما تاريخ فلسفه داريم نه تفكر فلسفي. اگر شما به واحدهاي درسي فلسفه غرب در دانشگاه توجه كنيد، مي‏بينيد كه اكثر واحدها تاريخ فلسفه غرب است كه از يونان شروع مي‏شود، بعد فلسفه قرون وسطي و بعد كانت و دكارت و... . خوانده مي‏شود. به دليل گستردگي فلسفه غرب و محدوديت واحدها، اشاره‏هايي گذرا و اجمالي به مكاتب فلسفي غرب مي‏شود. به اين ترتيب حتي يك دانشجوي دكتري فلسفه هم معمولاً در هيچ يك از اين واحدها آشنايي كامل پيدا نمي‏كند. از هر فيلسوف مطالبي ياد گرفته‏اند و حتي در مورد ارتباط اينها با هم ممكن است آشنايي عميقي پيدا نكنند. در نتيجه حقِ همان تاريخ فلسفه هم ادا نمي‏شود. اگر شما از دانشجوياني كه فارغ التحصيل مي‏شوند، آمار بگيريد چه تعداد دانشجوي متخصص پيدا مي‏كنيد؟ عمدتاً كساني هستند كه نهايتاً مي‏توانند معلم فلسفه باشند؛ مگر اينكه بعداً خودشان تلاش و كوششي داشته باشند. پس نظام آموزش عالي ما در زمينه فلسفه متخصص پرور نيست. در همين عرصه هم مسئله‏اي كه داريم، اين است كه ما با محصول فلسفه‏هاي غربي آشنا مي‏شويم؛ آن هم يك آشنايي سطحي. اما اينكه دانشجوي ما فيلسوف شود و تفكر فلسفي پيدا كند، كمتر وجود دارد.

اما در مورد فلسفه اسلامي، خاستگاه فلسفه اسلامي حوزه‏هاي علميه است و بسياري از اساتيد اين درس در دانشگاه هم سابقه حوزوي دارند. در حوزه، كساني هستند كه سال‏ها با فلسفه زندگي كرده‏اند و وقت گذاشته‏اند و فارغ از مسائل حاشيه‏اي و تجملاتي كه در بحث‏هاي علمي امروزه شاهد آن هستيم، كار كرده‏اند. ورود يك طلبه به فلسفه هم از همان ابتدا يك ورود استدلالي و محتوايي است. در اينجا تاريخ فلسفه به معنايي كه گفتم مطرح نيست؛ يعني آشنايي طلبه با مثلاً فلسفه ملاصدرا به صورت آشنايي دانشجو با يك مكتب فلسفي در غرب نيست. طلبه مستقيما متون اصلي را فرا مي‏گيرد و عبارت به عبارت و سطر به سطر اين متون را مورد توجه قرار مي‏دهد و به عمق مباحث وارد مي‏شود. به عنوان مثال ممكن است هفت يا هشت سال اسفار را در محضر يك استاد برجسته درس بگيرد؛ اما چنين چيزي در دانشگاه نيست. اين‏گونه نيست كه يك دانشجوي فلسفه مثلاً نقد عقل محض كانت را سطر به سطر نزد استاد فرا بگيرد. اصلاً دانشگاه به لحاظ شكلي و ساختاري، ظرفيت چنين كاري را ندارد. پس اين يك تفاوت بيّن و روشن ميان نحوه آموزش دو نهاد حوزه و دانشگاه است. با وجود اين، آنچه در حوزه وجود دارد به يك معنا همان تاريخ فلسفه است. به اين معنا كه طلبه با فلسفه ملاصدرا آشنايي عميق حاصل مي‏كند كه با تفكر فلسفي تفاوت دارد. او مي‏تواند يك معلم در زمينه فلسفه ملاصدرا بشود؛ زيرا آراء و مطالب او را خوب فراگرفته؛ اما اين به معناي اين نيست كه بينش فلسفي پيدا كرده باشد و بتواند با مسائل روز جامعه خودش برخورد فلسفي كند. اين هم علل خودش را دارد.

اگر در دانشگاه ارتباط با متون اصلي كم است، در حوزه در پايبندي به متون اصلي افراط مي‏شود و خود اين مانعي براي آزادانديشي و وارد شدن به گستره‏هاي جديد است.

اما چرا اين وضعيت وجود دارد و اينكه چرا تفكر فلسفي در جامعه ما رشد نكرده و يا وجود ندارد؟

علتش را مي‏توانيم اين بدانيم كه در جامعه ما فلسفه با عينيت جامعه، زندگي روزمره، واقعيات اجتماعي و نيازهاي جامعه پيوند ندارد. يعني مباحث فلسفه را مطرح مي‏كنيم و اين مباحث در حد خودش مي‏ايستد و ما آن را به حد مشكلات جامعه تنزل نمي‏دهيم؛ همانند منطق، كه ما منطق رياضي يا منطق جديد را مطرح مي‏كنيم، اما در همان حد مي‏ماند و استفاده كاربردي از آن نمي‏شود. اما وضعيت در غرب كاملاً بر عكس است. آنجا وقتي منطق جديد مطرح شد، بعد از مدتي كاربرد آن در كامپيوتر مطرح شد. مباحث منطقي كاملاً با بهره‏وري‏هاي فني و تكنولوژي مرتبط مي‏شود، اما ما در همان سطح نظري مي‏مانيم. اي بسا در سطح نظري از آنها هم جلو بزنيم، اما آن را با مباحث جامعه خود مرتبط نمي‏كنيم. در مورد فلسفه هم همين طور است. آقاي حسن حنفي، عبارتي را در كنگره بين‏المللي ملاصدرا مطرح كرد كه خيلي مورد حمله واقع شد؛ اما تا حدي حق داشت. او مي‏گفت فلسفه و حكمت ما عرشي است؛ در صورتي كه ما به فلسفه فرشي احتياج داريم. اين به يك معنا درست است؛ مطالب عرشي بايد تنزل كند و آثار خودش را در زندگي نشان دهد. البته اين به معناي اين نيست كه ما جاي فلسفه را در آنجا خالي كنيم. تنزل به معناي تجافي مقصود نيست. مراحل عاليه و عميق در جاي خودش محفوظ است؛ اما بايد پرتو خودش را به عينيات جامعه منتقل كند. يك تفاوت عمده‏اي كه ما با مغرب زمين داريم، در همين مسئله است. در غرب فلسفه وارد زندگي مي شود. فلسفه نظام‏هاي اجتماعي، اقتصادي، مكاتب تعليم و تربيت، جامعه‏شناسي، روانشناسي و... كاملاً بروز و ظهور پيدا مي‏كند. مسئله‏اي مثل هرمنوتيك، خودش را در جامعه‏شناسي و روانشناسي نشان مي‏دهد و... يا مثلاً داروين تئوري تكامل را در زيست‏شناسي مطرح مي‏كند كه به فلسفه تكامل تبديل مي‏شود و به عرصه‏هاي علوم مختلف توسعه پيدا مي‏كند. اين، يعني فلسفه در آنجا زنده و پويا است.

امروزه مردم، عملگرا و پراگماتيست هستند؛ دنبال چيزي مي‏گردند كه به درد زندگيشان بخورد. مثلاً حركت جوهري يا اتحاد عاقل و معقول، چه مشكلي را از زندگي من برطرف مي‏كند. پس چون اين ارتباط وجود ندارد، فلسفه زنده بودن خودش را از دست مي‏دهد. در غرب كساني كه فلسفه مي‏آموزند، واقعاً با آن زندگي مي‏كنند؛ اما ما اين را نداريم يا خيلي كم داريم. استاد بزرگوار ما آيت الله جوادي آملي مي‏فرمودند: مرحوم آقاي رفيعي قزويني، حكيم بود و حكيمانه زندگي مي‏كرد؛ يا مرحوم علامه طباطبايي حكيمانه زندگي مي‏كرد. اين مطالب و آموزه‏ها در زندگي ايشان جريان داشته و با آن تنفس مي‏كردند. اما الان اين‏گونه نيست. ما دانشجوي فلسفه را مي‏پذيريم، اما اصلاً او نمي‏داند كه فلسفه به چه دردش مي‏خورد. صرفاً چيزي است كه بايد بگذارند و مدركي بگيرد. فلسفه با چنين روحيه‏اي هيچ وقت جواب نمي‏دهد. فلسفه با فيزيك، شيمي و.... تفاوت دارد. تا كسي با فلسفه زندگي نكند، فلسفه در زندگي او اثر نمي‏كند.

اين مسائل يكسري جنبه‏هاي شخصي دارد و يكسري جنبه‏هاي نظري و علمي. در مغرب زمين سيكل كار به اين صورت است كه يك پرسش فلسفي بر اساس نيازهاي جامعه مطرح مي‏شود. اولاً اين پرسش براي آنان بومي است و برخاسته از نيازهاي جامعه آنان است. اين پرسش، انديشمندان جامعه را بر مي‏انگيزد تا در پي راه حلي براي آن باشند. آنها نيز به دنبال راه‏حل‏هاي فلسفي بوده و سپس بر مبناي آن تئوري‏پردازي مي‏كنند. به همين دليل آنجا فلسفه پويا و زنده است. سيكل كار در جامعه ما برعكس است. ما در ابتدا با راهكارهايي كه غرب براي رهايي از بن بست‏هاي جامعه خود ارائه داده، مواجه مي‏شويم و آن را به جامعه خود مي‏آوريم، بعد به دنبال اين هستيم كه اين راهكارها چه مبنايي داشته و در نهايت به انديشه فلسفي آنها مي‏رسيم. يعني مجبوريم به آن برسيم. وقتي شما اول دموكراسي را از غرب گرفتيد و آن را به‏عنوان ايده‏ال در جامعه خود پذيرفتيد، طبيعتاً مبناي آن را نيز مي‏پذيرد و در نهايت شما مقلد غرب مي‏شود. مثال‏ها در اين مورد زياد است. يك بحث زنده‏تر را مطرح مي‏كنم؛ مسئله تجربه ديني. از قرن نوزدهم به بعد در مغرب‏زمين تجربه ديني به‏عنوان گوهر دين مطرح شد. اين مسئله كه تجربه ديني، گوهر دين است در مغرب‏زمين سابقه‏اي ديرين دارد. مشكلي در آنجا پيش آمد كه براي حل آن مشكل بحث تجربه ديني مطرح شد. در آنجا ابتدا مسئله عقل‏گرايي در عصر روشنگري مطرح شد كه در آن بر عنصر خرد انساني تأكيد مي‏شد و دين را اعتقاد محورانه تفسير و به بعد عقلاني انسان معطوف مي‏كرد. انسان را فقط يك عقل فرض كرد و آن را گوهر وجود انسان در نظر گرفت و براي دين هم تفسير عقل‏گرايانه ارائه داد. اين تفسير به پيدايش الهيات عقلي منجر شد و در نهايت به اين نتيجه رسيدند كه مفاهيم الهياتي را به كمك عقل و بي‏نياز از وحي مطرح كنند.

همان‏طور كه مي‏دانيد اين بحث‏ها توسط هيوم و كانت، نقد خوانده شد و عقايد آنها زير سؤال رفت و به‏طور كلي عصر روشنگري با واكنش رومانتيزم مواجه شد. در رومانتيزم اين بحث مطرح شد كه انسان فقط عقل نيست، بلكه ابعاد وجودي ديگري هم دارد كه يكي از مهمترين آنها، عواطف و احساسات است. و برپاكنندگان نهضت رومانتيزم بر اين بعد تكيه كردند. اين واكنشي بر بزرگنمايي عقل و افراط در عقل‏گرايي بود. شلاير ماخر بحث تجربه ديني را در فضاي رومانتيزم براي هنرمندان مطرح كرد. براي اين كه تصوير دين را براي هنرمندان خوشايند و مطلوب ارائه دهد، اين‏گونه مطرح كرد كه دين فقط يك باور و عقيده نيست؛ بلكه يك احساس است؛ احساس وابستگي مطلق و تعلق‏محض. هدف او اين بود كه تصوير شكست خورده دين را به يك تصوير مطلوب و خوشايند تبديل كند. به اين علت بود كه وي مسئله تجربه ديني را در غرب مطرح كرد. اين ضعف مفاهيم فلسفه الهياتي در مغرب زمين و شكست انديشه فلسفي در اين زمينه‏ها و زمينه نداشتن خرد گرايي و اعتقاد يقيني، باعث شد كه دين هم به صورت يك اعتقاد يقيني و محكم زمينه‏اي نداشته باشد. لذا بحث تجربه ديني را مطرح كردند. الان هم يك دهه است كه در جامعه ما، چنين بحثي مطرح شده كه حقيقت و گوهر دين، تجربه ديني است. كاملاً هم گرته‏برداري و تقليد از غرب است. در واقع واگويي همان مطالبي است كه براي جامعه ديگر و حل مشكلي متفاوت ايجاد شده است. آيا ما اصلاً مشكل آنها را داشتيم كه بخواهيم چنين مسئله‏اي را مطرح كنيم، بعد هم راه حل آنها را بيان كنيم و در نهايت مباني نظري آنها را هم بپذيريم و حتي در اين مباني نظري كاملاً مقلد باشيم؟! نظرياتي كه در قبض و بسط شريعت مطرح شده، يا نظرياتي كه در زمينه تعارض علم و دين مطرح شده نيز از اين قبيل است. اصلاً تعارض علم و دين، مال مسيحيت است. ما چيزي با اين عنوان نداشتيم؛ بلكه تعامل، ياري و كمك علم و دين را داشتيم. اصلاً خاستگاه علم از حوزه‏هاي ديني ما بود. به نظر من منشأ بسياري از مشكلات ما همين است. ما در مواجهه با تمدن غرب، حالت انفعالي و تقليدي داريم. ابتدا با همان سطح نازله تمدن غرب مواجه مي‏شويم؛ يعني با سطحي‏ترين نمودهايي كه از جامعه غرب مشاهده مي‏كنيم؛ مثل سكولاريسم، دموكراسي، نحوه برخورد و تعامل آنان با دين و نظام‏هايي كه در عرصه‏هاي مختلف دارند. ما اينها را به عنوان راهكارهاي برتر از آنان مي‏گيريم، بدون اينكه توجه كنيم كه اين راهكار براي جامعه ما مفيد هست يا خير. مثل دارويي مي‏ماند كه براي اين بيمار دواست، اما براي بيمار ديگر ممكن است زهر قاتل باشد. ما اين تفاوت‏ها را توجه نمي‏كنيم. اينها باعث مي‏شود كه ما تفكر فلسفي نداشته باشيم و نتوانيم مشكل جامعه خودمان را حل كنيم.

اما اينكه راهكار چيست، ما بايد يك تفكر فلسفي پيدا كنيم كه مال خودمان و متناسب با نيازهاي فلسفي خودمان باشد و اين مسئله اگر تحقق پيدا كند، فلسفه هم زنده و پويا خواهد شد. براي تحقق آن هم ما بايد بين فلسفه و نيازهاي جامعه خود ارتباط برقرار كنيم. از بالا شروع كنيم تا به پايين برسيم.

اينكه فرموديد ما در دانشگاه و حوزه خودمان تفكر فلسفي نداريم، بلكه به تاريخ فلسفه پرداخته شده كه آن هم در اين دو حوزه قوت و ضعف دارد، و تأكيد كرديد كه ما بايد تفكر فلسفي داشته باشيم كه متعلق به خودمان باشد، در اينجا دو سؤال براي ما مطرح است: يكي اينكه اگر قرار است كه ما يك تفكر فلسفي داشته باشيم كه متعلق به جامعه خودمان باشد، پس ضرورت تحقيق و تدريس فلسفه غرب در دانشگاه‏هاي ما چيست؟ دوم اينكه چرا فلسفه اسلامي كه در حوزه و دانشگاه تدريس مي‏شود، همچنان در مرحله وجودشناسي مانده است؟ دليل اين مسئله چيست كه ما هنوز مباحث ابن‏سينا و ملاصدرا را مطرح مي‏كنيم و مباحث فلسفي جديد و متناسب با نيازهاي جامعه‏مان در ميان حوزه و دانشگاهيان ما ايجاد نشده است؟

در مورد اينكه آيا ضرورت دارد كه فلسفه غرب را فرا بگيريم يا خير، ترديدي وجود ندارد كه بايد آن را فرا بگيريم و عميق هم بياموزيم. منتهي نكته اينجاست كه ما نبايد اينها را به‏عنوان وحي منزل بپذيريم. ما بايد يك برخورد اجتهادي داشته باشيم. به هر حال در مغرب زمين هم انديشمندان و متفكران بزرگ و برجسته‏اي بوده‏اند كه تلاش كرده‏اند، و ما نبايد خودمان را از حاصل تلاش اينها محروم كنيم. خيلي وقت‏ها در لا به لاي حرف‏ها و بحث‏هاي آنها به نكات آموزنده و بسيار خوبي مي‏رسيم، كه اگر با بصيرت و منتقدانه با آن مواجه شويم مي‏توانيم بهره‏وري خوبي داشته باشيم. به‏عنوان مثال همين مسئله هرمنوتيك كه در مغرب زمين مطرح شده، با اينكه آن را به‏عنوان چالشي با تدين امروزي و قرائت سنتي از دين مطرح مي‏كنند، اما كسي كه اينها را فرا مي‏گيرد، در تضارب و برخورد با آرايي كه در غرب هست، به نكاتي دست مي‏يابد كه بعضا در متدولوژي فقه ما قبلاً هم وجود داشته است. دليلي ندارد كه ما خودمان را از آن محروم كنيم. حداقل ما در مواجهه با اينها مي‏توانيم عرصه‏هاي جديد انديشه را به دست بياوريم و در آن زمينه‏ها توليد دانش كنيم. لااقل پرسش‏هايي را براي ما مطرح مي‏كند و مي‏دانيم كه پرسش، مادر علم است. پس ترديدي نيست كه بايد فلسفه غرب را آموخت. منتهي بايد روي اين فكر كنيم كه چگونه فلسفه غرب را بياموزيم كه استقلال فكري ما حفظ شود و دانشجو همين‏طوري مطالب را تلقي به قبول نكند و ذهنش با آنها شكل نگيرد. شهيد مطهري با فلسفه غرب آشنايي داشتند، هر چند كه اين آشنايي غير مستقيم بود، اما اهل فن مي‏گويند كه اين شهيد مطالب آنها را خوب مي‏فهميد و با آن منتقدانه برخورد مي‏كرد، كه البته انتقادهايش هم اساسي و پايه‏اي بود. اگر ما اين‏گونه محقق، تربيت كنيم، فلسفه غرب آموزنده و مفيد مي‏شود.

اما در مورد اينكه چرا در حوزه‏هاي ما اين حالت به‏وجود نيامده، شايد منشأ آن اين بوده كه فلسفه با زندگي مرتبط نشده است. در آغاز پيدايش فلسفه در اسلام، يعني زمان كِنْدي، فارابي و بوعلي، آنها تلاش در خور و شايسته‏اي براي بومي كردن فلسفه داشته‏اند. آنان با فلسفه يونان آشنا شدند، اما مقلد نشدند. مجتهدانه و مبتكرانه با آن برخورد كردند و شما مي‏بينيد كه با چه مهارت و ظرافتي محتواي ديني را در فلسفه ريختند. در فلسفه ارسطو اين‏گونه نيست، در فلسفه ارسطو خدا خالق نيست، خدا ارتباطي با جهان ماده و ماديات ندارد، ما در فلسفه ارسطو آفرينش نداريم. اما اينها با حفظ چارچوب‏هايي كه ارسطو داشت، مانند علل اربعه و منطق ارسطويي، فلسفه را بومي كردند؛ يعني فلسفه‏اي شد كه توانست حامي عقايد ديني باشد و زير ساخت‏هاي عقلي را براي عقايد ديني به‏وجود بياورد. هيچ تعارضي بين دين و فلسفه وجود نداشت. اگر آشنايي علما و انديشمندان ما در دوره معاصر نيز با فلسفه غرب اين‏گونه بود و واقعا براي بومي كردن آن تلاش مي‏شد، يعني اين مباحث از فيلتر عقلانيت ديني ما مي‏گذشت، ما مشكلي نداشتيم. در حوزه‏هاي ما مواجهه با فرهنگ غرب و فلسفه غرب به طور عميق صورت نگرفته و در همان چارچوب محدود خودش باقي مانده است. من مي‏خواهم اين مسئله را اين‏گونه بيان كنم كه پرسش‏هاي تازه‏اي كه در جامعه وجود دارد، به صورت فلسفي مطرح نشده تا راهكارهاي فلسفي آن را پيدا كنيم. آن توسعه‏اي كه انتظار مي‏رفت در حوزه‏ها به‏وجود بيايد، ما نداشتيم.

همين تاريخ فلسفه‏اي كه در دانشگاه‏ها به آن پرداخته مي‏شود، حداقل با زمان پيش مي‏رود و الان بحث فيلسوفان جديد مطرح است؛ در حالي‏كه در مورد فلسفه اسلامي ما پيشرفتي در حوزه و دانشگاه نمي‏بينيم و هنوز همان مباحث ملاصدرا مطرح است.

نه اين‏گونه نيست. فلسفه اسلامي روند تكاملي خودش را داشته است. همين فلسفه ملاصدرا بعد از ملاصدرا هم در حال رشد و تكامل است؛ يعني مرحوم سبزواري، آقا علي مدرس، علامه طباطبايي يا شهيد مطهري هر يك به سهم خود اين فلسفه را رشد داده‏اند. نيز آيت الله جوادي آملي تلاش كرده‏اند تا آن را جلو ببرند؛ اما در همان چارچوب است. ما در عرصه‏هاي ديگر وارد نشده‏ايم. پس مشكلي كه وجود دارد، عدم ورود به عرصه‏هاي ديگر است. شايد منشأ آن هم اين است كه حوزه‏هاي علمي ما آن‏گونه كه انتظار مي‏رفت، به روز نيستند. البته نسبت به قبل از انقلاب تفاوت زيادي دارد، اما در حد مورد انتظار نيست. علت آن هم به نظر من اين است كه آن تعاملي كه بايد بين حوزه و دانشگاه باشد صورت نگرفت. يعني بين انديشمندان حوزوي و انديشمندان دانشگاه ما هنوز ديالوگ مناسبي برقرار نشده است. محافل فرهنگي ما و امكانات كشور، دست دانشگاه هاست. حضور در محافل بين‏المللي، مال انديشمندان دانشگاهي است. استفاده از فرصت‏هاي مطالعاتي مال دانشگاه هاست. هزينه‏هاي گزافي صرف دانشگاه مي‏شود. اين مسائل دانشگاه را مجبور مي‏كند كه به روز شود. اما براي كمتر عالم ديني، اين فرصت‏ها دست مي‏دهد. متأسفانه تا در چارچوب روال دانشگاهي قرار نگيرند و يك مدرك رسمي دانشگاهي نداشته باشند، از آنها به طور شايسته استفاده نمي‏شود. لذا اينها در فضاي محدودي قرار مي‏گيرند كه رابطه‏شان با عينيت جامع قطع مي‏شود. اين يك واقعيت تلخ است.

نحوه تدريس فلسفه در دانشگاه چگونه بايد باشد تا به يك تفكر فلسفي عميق دست پيدا كنيم؟

من قبل از اين كه سؤال شما را پاسخ بدهم، نكته‏اي را بايد عرض كنم. نكته‏اي كه در زمينه طرح مباحث فلسفي و جايگاه فلسفه در كشور بايد به آن توجه داشته باشيم، عدم ارتباط فلسفه با ادبيات و هنر در كشور ما است. اين واقعيتي است كه در مغرب زمين وجود دارد و باعث رشد و پويايي فلسفه شد و فلسفه را وارد زندگي مردم كرد. در آنجا فلسفه از زبان ادبيات و هنر براي عرضه خودش استفاده مي‏كند. يعني يك فكر و انديشه در قالب يك رمان يا نمايشنامه يا حتي يك نقاشي مطرح مي‏شود. مردم به زبان استدلال دسترسي مستقيم ندارند. خيلي از متفكران غرب در ابتدا يك نمايشنامه‏نويس يا يك رمان نويس برجسته بودند، فكر فلسفي هم داشتند و از اين طريق فكر فلسفي خود را مطرح و آن را وارد جامعه كردند. ما الان از اين ابزار براي ارائه مفاهيم فلسفي استفاده نمي‏كنيم. ما دانشكده ادبيات و فلسفه داريم، اما ارتباطي بين ادبيات و فلسفه ما وجود ندارد.

ما مي‏توانيم يك مقايسه هم بين عرفان و فلسفه در جامعه خودمان داشته باشيم. عرفان دو جور مطرح شده است: ما يك عرفان نظري داريم كه در كتاب‏هاي فني آمده و يك عرفاني داريم كه به زبان ادبيات مطرح شده است؛ مثلاً در گلشن‏راز شبستري يا مثنوي مولوي. اگر عرفان نظري ما فقط آن زبان علمي و فني را داشت، هيچ وقت عرفان در جامعه وضعيت كنوني و جايگاه كنوني خود را پيدا نمي‏كرد. اين هنر را امثال جامي، شبستري و مولوي داشتند كه از زبان ادبيات استفاده كردند و عرفان را وارد زندگي مردم كردند.

ما بايد كاري بكنيم كه ميان فلسفه و ادبيات و هنر نيز ارتباط برقرار شود؛ يعني بستر فرهنگي مناسب براي طرح انديشه‏هاي فلسفي، به گونه‏اي كه با زندگي ما مرتبط شود، ادبيات و هنر است. اين نكته هم بايد اشاره شود كه دو مطلب بايد از هم تفكيك شود:

1. مسئله توليد انديشه فلسفي؛ 2. عرضه انديشه فلسفي. آنچه بر آن تأكيد مي‏كنيم ارتباط ميان فلسفه و ادبيات در بخش عرضه است، نه در بخش توليد. اصلاً در بخش توليد، اين امر براي فلسفه آفت و آسيب است. فلسفه بايد ادله خويش را براي انديشه فلسفي داشته باشد، استحكام خودش را و اتقان نظري خودش را داشته باشد، سپس در مقام عرضه و ارائه ما از زبان ادبيات استفاده مي‏كنيم. در غرب گاهي اين دو يكي شده است؛ يعني يك نظام فلسفي، مثل اگزيستانسياليسم، كه به نظر من مباني استدلالي ندارد، تمامي محتواي خود را در چارچوب ادبي كه عرضه شده پيدا مي‏كند. اين نبايد باشد؛ بلكه مثل همان مسئله عرفان باشد. ما در عرفان مباحث نظري را كاملاً فني و متقن، استدلالي و عميق داريم، از آن طرف هم عرضه با زبان ادبيات و ورود به عرصه زندگي را داريم.

يك نكته ديگر اين است كه ما مي‏توانيم در اين زمينه يك الگوي خوبي را از خود قرآن كريم استنباط كنيم. در قرآن كريم عميق‏ترين مطالب مطرح شده، دقيق‏ترين مباني هستي‏شناسي و الهيات را داريم و حتي در زمينه‏هاي فلسفه اخلاق، هنر، قرآن مباني خود را دارد؛ ولي اين مطالب را به گونه‏اي بيان مي‏كند كه همه مي‏توانند از آن در زندگي خود بهره‏برداري كنند. حتي مي‏توان مطالعه‏اي را انجام داد كه در آن قرآن كريم را از نگاه نحوه عرضه مطالب فلسفي مورد بررسي قرار دهيم و از اين روش قرآني استفاده كنيم.

شيوه و روش تدريس فلسفه در دانشگاه‏ها چگونه است؟

ما در نحوه آموزش و تدريس فلسفه، بين فلسفه و زندگي از يك طرف و بين فلسفه و ادبيات و هنر از طرف ديگر ارتباطي برقرار نمي‏كنيم، يعني فلسفه را با اين زبان‏ها آموزش نمي‏دهيم و دانشجو را با اين زبان‏ها هم آشنا نمي‏كنيم و طبيعتا خود آنها فلسفه برايشان به‏صورت انتزاعي و بي ارتباط با عينيات جامعه باقي مي‏ماند.

مسئله ديگر هم توسعه بي‏رويه كمي گروه‏هاي فلسفي است؛ يعني مشخص نيست كه چه اهداف و سياستي وجود دارد كه اين همه گروه‏هاي فلسفه وجود دارد. گويي در توسعه آموزش عالي با اولين رشته‏اي كه موافقت مي‏كنند، رشته فلسفه است. ما چه نيازي به اين توسعه كمّي داريم؟ و اين حالت بي‏رمق و بي‏مايه گروه‏ها در دانشگاه، چه سودي براي ما دارد؟ همچنين نكته عدم شايسته‏سالاري كه متأسفانه در مسائل فرهنگي هم وجود ندارد. شايسته‏سالاري اگر هيچ جا نباشد، بايد در مسائل فرهنگي، علمي و انديشه‏اي وجود داشت باشد. متأسفانه حتي شخصيت‏سازي فرهنگي ما بر اساس شايسته‏سالاري نيست. ملاحظات ديگري مي‏آيد و دخالت مي‏كند.

يك مشكلي كه ما داريم، در پذيرش دانشجوي فلسفه است. مكانيزم موجود، مشكلاتي مضاعف را براي دانشجويان فلسفه ايجاد كرده است. ورود ناخواسته خيلي از دانشجويان به اين رشته، يك مشكل است و طبيعتا باعث ناكامي مي‏شود؛ يعني فلسفه براي كساني است كه دغدغه‏هاي فلسفي دارند و اگر كسي دغدغه فلسفي ندارد و صرفا آمده تا رشته‏اي را بگذراند و مدركي بگيرد، مشكل پيدا خواهد كرد. اگر بهترين متدها را هم به كار گيريم، طبيعتا جوابگو نيست. ما بايد يك مقداري در پذيرش دانشجوي فلسفه، راهكارهايي را ارائه بدهيم كه علاقه‏مندان به اين رشته وارد شوند. در مقطع كارشناسي ارشد، تعدادي از دانشجويان فلسفه از گروه‏هاي فني هستند؛ يعني ليسانسيه فيزيك يا رياضي، به دليل علاقه و علقه‏هايي كه داشته، وارد اين رشته شده است؛ اين افراد موفق‏تر از كساني هستند كه از ابتدا فلسفه را بي‏انگيزه خوانده‏اند. مشكل ديگر، واحدهاي درسي است.

اينكه گفتيد تاريخ فلسفه در دانشگاه تا فلسفه امروز پيش آمده، صحيح نيست. شما اگر رشته‏هاي فلسفه غرب و اساتيدش را بررسي كنيد، حتي در مهم‏ترين دانشگاه‏هاي ما، چنان كه بايد و شايد با فلسفه‏هاي جديد امروزي آشنا نيستند؛ مثلاً چند نفر هستند كه با مسائل پست‏مدرنيزم آشنا باشند؟ حتي با ديدگاه‏هاي اخير در هرمنوتيك آشنايي داشته باشند؟ البته برخي از نيروهاي جوان با اين مسائل تا حدودي آشنايي پيدا كرده‏اند؛ وگرنه اينها تا كانت جلو آمده‏اند و يا اگر خيلي هنر كرده باشند، تا هايدگر. در فلسفه غرب سال به سال مسائل جديدي مطرح مي‏شود؛ اين‏جور نيست كه در گروه‏هاي فلسفه كساني را داشته باشيم كه با اينها آشنايي عميقي داشته باشند؛ مسئله برعكس شده. در حوزه‏هاي هنر، علوم سياسي و جامعه‏شناسي ديده مي‏شود كه بعضا اينها مسائل جديد فلسفي را مطرح مي‏كنند و اينها بعضا با مكاتب جديد فلسفي آشنايي بيشتري دارند. مسئله به روز بودن بايد روي آن كار شود. ما شايسته‏سالاري نداريم، كدام گروه فلسفه است كه جرأت كند يك استاد خوب فلسفه را براي سخنراني دعوت كند؟ اصلاً اگر ببينند او مي‏خواهد راه پيدا كند، بيرونش مي‏كنند. يك كسي كه جا را براي ديگران تنگ بكند نمي‏پذيرندش. اصلاً روحيه علم دوستي و حقيقت‏گرايي، متأسفانه حتي در فضاهاي فرهنگي ما ضعيف است، و اين هم يك آفتي است.

در مورد ارتباط منطقي ميان دروس دبيرستان و دانشگاه در زمينه فلسفه، ارزيابي شما چيست؟ و آيا اين ارتباط در ايجاد گرايش افراد به انتخاب رشته فلسفه موءثر است؟

در مورد ميزان گرايش ديپلم‏ها به رشته فلسفه، بايد يك كار تحقيقي ميداني بشود و براساس آمار و اطلاعات پاسخ داده شود، طبيعتا من نمي‏توانم مطلب دقيقي در اين مورد بگويم. اما اينكه دروس دبيرستاني ما چقدر با فلسفه ارتباط دارد، بايد بگويم كه هيچ ارتباطي وجود ندارد. يعني با يك كتاب 80 ـ70 صفحه‏اي، آن هم به آن صورتي كه تدوين شده، گمان نمي‏كنم كه كسي انتظار داشته باشد اين كتاب، كساني را به فلسفه علاقه‏مند بكند. علقه و علاقه‏هايي كه وجود دارد، عمدتا از زمينه‏هاي ديگر برخاسته است. البته علاقه به فلسفه در جوانان ما وجود دارد. فلسفه به‏طور طبيعي ـ چون انسان را در افق بالاتري قرار مي‏دهد ـ جذابيت دارد. برخي‏ها به علل مختلف با فلسفه آشنايي پيدا كرده‏اند و علاقه‏مند هستند و حاضرند در اين رشته تلاش زيادي هم بكنند. اما دروس دبيرستان براي اين مهم بسترساز نيست و به نظر من انتظار هم نبايد داشت كه دروس دبيرستان اين گرايش را در افراد پديد بياورد. چون اصلاً خواهان و طالب و جوينده رشته فلسفه بايد محدود باشد و اين رشته براي افراد خاصي است. من در ورود تخصصي به فلسفه و فيلسوف شدن معتقد به توسعه كمي نيستم، توسعه كيفي مهم است؛ يعني بايد استعدادهاي درخشان در اين رشته وارد شوند. اين كارساز است. مثلاً اگر ما هزار تا مهندس مكانيك داشته باشيم، ممكن است كم باشد، اما در فلسفه اين‏گونه نيست. اگر يك عده استعدادهاي سرشار باشند كه فكر فلسفي جامعه را تغذيه بكنند و آن نياز جامعه را توليد بكنند، كافي است. به نظر من استعداد متوسط در زمينه فلسفه پاسخگو نيست.

روش‏هاي گزينش اساتيد در حال حاضر چگونه است؟

به نظر من يك روند سالم براي جذب استاد در دانشگاه‏ها نداريم؛ مشكلات زياد است. برخي گروه‏ها خيلي بسته عمل مي‏كنند. معمولاً سلايق، روابط و ملاحظات سياسي و امثال اينها مؤثر است. شايسته‏سالاري كمتر وجود دارد. يعني اگر يك گروهي احساس كند كه يك استاد مي‏آيد و آن استاد خوش مي‏درخشد و باعث مي‏شود به سايرين كم توجهي شود، مانعِ ورودش مي‏شوند.

معيار انتخاب دانشجو در دوره‏هاي ارشد و دكتري چيست؟ يعني چنددرصد از دانشجويان با علاقه ادامه مي‏دهند و چند درصد براي افزايش مدرك به ادامه تحصيل مي‏پردازند؟

در واقع اين سؤال هم احتياج به تحقيق دارد؛ آن مقداري كه بنده ديدم كم بودند كساني كه واقعا دغدغه‏هاي فلسفي داشته باشند. مدرك‏گرايي در جامعه ما هست و همان آقاياني كه از اين امر شكوه و شكايت مي‏كنند، پايبندش هستند و مي‏گويند ما يك مسئولي براي فلان مركز علمي مي‏خواهيم كه دكتري هم داشته باشد. كار ندارند كه شايد فردي باشد كه خيلي فرهيخته‏تر و فهيم‏تر از افرادي كه دكتري دارند، باشند و كارايي بهتري داشته باشد. نه؛ بايد بر طبق ضوابط، دكتري داشته باشد. خوب در جامعه‏اي كه اين گونه است، به‏طور طبيعي انسان به‏دنبال مدرك مي‏رود. مدرك‏گرايي وجود دارد و قابل انكار هم نيست. هنوز جامعه ما به سطحي نرسيده است كه اگر آقايي را سنجيدند كه او به اندازه يك دكتراي فلسفه و يا بيشتر از آن با فلسفه آشنايي دارد و آن را خوب فراگرفته، به او دكتري بدهند. ما همين مشكل را داريم، فرد مي‏بيند كه جايگاه او را ميزان معلوماتش تعيين نمي‏كند، بلكه مدرك او تعيين مي‏كند.

اين مشكل در همه رشته‏ها هست. نتيجه آن هم اين خواهد شد كه به جاي اينكه فرد براي تحصيل وقت بگذارد، خود را گرفتار دانشگاه‏ها كند. به نظر من برنامه‏هاي آموزشي دانشگاه، مانع رشد فلسفي است. حضور در كلاس‏هاي بي‏مايه، اتلاف وقت‏ها... من اينها را لمس كرده‏ام.

به نظر شما چقدر ضرورت دارد كه بين دانشگاه‏هاي مختلف يا دانشگاه و حوزه هماهنگي وجود داشته باشد؟ و پيشنهاد شما براي ايجاد چنين هماهنگي چيست؟ ضمن اينكه به اين سؤال پاسخ مي‏دهيد، مطالب ديگري را كه مدنظر شماست، مطرح بفرماييد.

چند راهكار براي رسيدن به وضعيت مطلوب عرض مي‏كنم:

1. بازشناسي و حفظ ميراث فلسفي. ما نبايد از ميراث فرهنگي خود انقطاع پيدا كنيم. من در دانشگاه با اين مسئله مواجه بودم. در آنجا چون فلسفه اسلامي ما به زبان روز و در قالب مناسب عرضه نشده، ميل و رغبتي هم به فراگيري آن وجود ندارد و معناي آن اين است كه نسل آينده از ميراث فرهنگي خودشان محروم مي‏شوند. ما بايد كاملاً مراقب اين مسئله باشيم. حفظ ميراث فرهنگي در راستاي ارائه فلسفه به زبان روز مطرح مي‏شود. بايد تلاش كرد، فلسفه اسلامي را به زبان روز درآوريم. موفق‏ترين شخصي كه در اين زمينه داشتيم، شهيد مطهري بود. ايشان در اين زمينه نبوغ خاصي داشت. مسائل فلسفي را به خوبي امروزي مي‏كرد. نمونه ديگر ويليام چيتيك است. ايشان در مورد عرفان ابن‏عربي اين كار را انجام داده است. فتوحات مكيه ابن‏عربي يك كتاب سنگين است كه هركس نمي‏تواند وارد آن شود. چيتيك با عرضه بروز برخي از مطالب اين كتاب، خيلي‏ها را به ابن‏عربي علاقه‏مند كرده است. امروزه كتاب‏هاي كمي داريم كه به زبان روان، منسجم و منطقي و امروزي نوشته شده باشد. ما به يكسري متون آموزشي نياز داريم كه واسطه ما با متون اصلي باشند.

2. توقف توسعه كمي و اهتمام به كيفيت در مباحث آموزشي، يكي ديگر از راهكارهاي رسيدن به وضعيت مطلب است.

3. هدف‏مند شدن رشته‏هاي فلسفه نيز بايد مورد توجه قرار گيرد. ما بايد رشته فلسفه را متناسب با نيازهاي جامعه‏مان تنظيم كنيم. ما گروه‏هاي فلسفه زياد داريم، اما رشته‏هاي فلسفه زياد نداريم. بايد يك مقدار تخصصي وارد بحث فلسفه شويم؛ مثلاً يك عده را طوري بپرورانيم كه هايدگرشناس شوند، يا در نحله‏ها و مكاتب ديگر متخصص داشته باشيم.

4. مسئله آخر كه پاسخ به پرسش شما هم هست، تشكيل انجمن‏هاي علمي است. انجمن‏ها و نشست‏هاي تخصصي علاوه بر اين كه بين انديشمندان حوزوي و دانشگاهي همفكري ايجاد مي‏كند، يك ارتباطي هم بين اين دو ايجاد مي‏كند. بايد يكسري نشست‏هاي فني و تخصصي داشته باشيم كه به رشد فلسفه كمك كند.

/ 1