شافعي و معرفتشناسي شريعت
ترجمه و تحقيق: محمدتقي كرمي محمد بن ادريس شافعي پايهگذار مذهب شافعي در سال 150ه. در عسقلان ناحيهاي از فلسطين و به نقلي، در سرزمين يمن به دنيا آمد. در همان سال نيز ابوحنيفه، پايهگذار مذهب حنفي، در عراق از دنيا رفت. شافعي، عربتبار است و نسب وي به قريش ميرسد. در كودكي پدرش را از دست داد و ناچار به همراه مادر خود عازم مكه شد. حجاز در آن روزگار موطن بسياري از محدثان و فقيهان و مفسران معتبر بود. در مكه غالب مفسران به شيوه ابنعباس تفسير ميگفتند و در مدينه مالك بن انس مكتب فقهي خود را بنا نهاده بود. محدثان نيز جايگاه ويژهاي داشتند. شافعي پس از سپري كردن مراحل نخست آموزشي متعارف آن زمان، همچون حفظ قرآن و پارهاي از احاديث نبوي و نيز آموختن كتابت، در اشتياق يادگيري اصول صحيح زبان عربي رو به سوي باديه نهاد; زيرا بنا به اعتقاد رايج در آن زمان، زبان عربي شهر به سبب گسترش اسلام و آميزش زبانها و فرهنگهاي مختلف با يكديگر، تباه شده بود و در اين ميان، تنها زبان و فرهنگ اعراب باديهنشين بود كه همچنان صحت و اصالتخود را محفوظ نگاه داشته بود. از اين رو راويان و عالمان لغتبه قصد تصحيح و ضبط زبان عربي و پيريزي «دانش لغت» شهر را ترك ميكردند و به باديه ميرفتند و با جديت تمام، در كار ضبط و تدوين زبان و فرهنگ عربي ميشدند. گزافه نيست اگر گفته شود كه زبان عربي بيش از اين كه محصول فرهنگ شهرنشيني «عربي» باشد، زاييده زندگي بدوي «اعرابي» است. براي اثبات اين مدعا كافي است نگاهي گذرا به لغتنامهاي سترگ چون «لسان العرب» نوشته شده در قرن هفتم و هشتم هجري بيفكنيم; چرا كه به زودي درمييابيم كه عموم واژههايي كه در آن ثبتشدهاند بالغ بر هشتاد هزار واژه از مرز زندگي ساده و فضاي ساكن و، در عين حال، خشن اعرابي باديهنشين فراتر نميرود و پيچيدگي و تنعم و نازك طبعي زندگي عرب شهرنشين را باز نميتاباند; بدين معنا كه در گستره اين لغتنامه نه از واژههاي متنوع بازرگاني، صنعتگري، پزشكي و يا مهندسي متداول در آن زمان اثري ميتوان يافت و نه از اصطلاحات و مفاهيم نظرياي چون اصطلاحات و مفاهيم فلسفي، كلامي و رياضي رايج در آن دوره ميتوان نشاني جست. اين شيوه لغتنامهنگاري، آشكارا از ذهنيت و تلقي خاص كساني حكايت ميكند كه در كار روايت، ضبط و تدوين لغتبودند. ايشان براي تمييز فصيح از غيرفصيح، سه معيار عمده را دخالت ميدادند: 1)دوره زماني; بدين معنا كه شعر يا واژه مورد استناد و درخور اعتنا بايد به دوره جاهلي و حداكثر تا نيمه نخست قرن دوم هجري تعلق داشته باشد. 2)بدوي بودن زبان به كار رفته در آن و دور بودن از زبان و فرهنگ شهر (زبان حضري); چرا كه معتقد بودند اين قسم اخير به سبب آميزش با زبان و فرهنگ بيگانه تباه شده است. اصطلاحهايي چون «غير نجدي»، «مولد» و «جرمقاني» بودن زبان، متداول در ميان اهل لغت، نشان از همين تمايز ميان زبان بدوي و زبان حضري دارد. 3)شعر يا واژه بايد مولود فطرت و بداهتباشد، اگرچه مضمون آنها، پست و ناچيز باشد. تنها در اين صورت است كه معتبر شناخته ميشود و بر شعر يا كلام مصنوع و فني اگرچه مضمون آن بديع و خيالانگيز باشد برتري مييابد. تاكيد بر اين سه معيار، به خوبي نشان ميدهد كه راويان و لغتشناسان قديم همانند محدثان، تنها در پي وثاقت و اصالتبخشيدن به روايت منقول بودند (خواه روايت نبوي باشد، خواه لغوي). از اين رو كلام اعرابي باديهنشين براي آنان در حكم متن مقدس شد; گويي بداوت طبعش گونهاي از ضمانت و قداست را براي وي به ارمغان آورده بود كه او را از هر لغزش يا خطايي بركنار ميكرد. (محض نمونه نگاه كنيد به انتقاد ابن مالك از سيبويه كه چرا در مساله خاصي از نحو، «اعراب» را برخطا دانسته است: مغنياللبيب عن كتب الاعاريب، ابنهشام الانصاري، ج2، ص621) بدين ترتيب زبان و فرهنگ اعرابي نه تنها به عنوان منبعي مهم در ضبط و تدوين لغتشناخته شد، بلكه به مثابه زيرساخت زبان و، بالطبع، قالبي براي عقل اسلامي عربي درآمد. با توجه به آنچه گفته شد اين پرسش فراروي ما قرار ميگيرد كه چرا راويان و عالمان لغتبراي استوار ساختن زبان عربي فصيح (معيار) به جاي رفتن به باديه، به قرآن استناد نميكردند؟ (در باب عدم استناد اهل لغت و نحويان به حديث نبوي، رجوع كنيد به پيوست اين مقال.) زيرا بهوضوح ميبينم كه عموم پژوهشهاي نحوي يا لغوي قرون اوليه، به عمد عاري از هر گونه استدلال يا استناد به متن قرآني است. (محض نمونه ر.ك: «الكتاب» از سيبويه، «المقتضب» از مبرد و «الخصائص» از ابنجني) واژه «شاهد» كه ميان اهل نحو و لغت، اصطلاحي متداول است، اساسا بر شعر يا نثر عربي دلالت ميكند و آيههاي قرآني را شامل نميشود. تنها پس از قطعي شدن اصول نحو و لغت در قرن هشتم و بعد از آن است كه كتابهاي نحو و لغت، شواهدي از قرآن را ذكر ميكنند. (مانند ابنهشام انصاري، بويژه در كتاب شذور الذهب في معرفة كلام العرب.) اين پديده براي غالب مؤمنان و اهل شريعت، بويژه در دورههاي متاخر، شگفتانگيز بود. براي مثال، ابنحزم، فقيه ظاهري، از اين كه عموم اهل لغت و نحو به اشعار شاعران جاهلياي نظير امرءالقيس استناد ميكنند، اما به كلام خداوند، آفريننده سخن، و نيز كلام فصيح پيامبر تمسك نميكنند، اظهار شگفتي ميكند (الاحكام في اصول الاحكام، ابنحزم الاندلسي، ج4، ص36). در پاسخ بدين پرسش بايد گفت كه پارهاي از پژوهشگران علت اين امر را در قرائتهاي متفاوت و در عين حال متواتري ميدانند كه در باب متن قرآن وجود دارد; بدين معني كه سازگار كردن اين قرائتهاي قرآني با قواعد نحوي و لغوياي كه از متون كهنتري تغذيه كرده، به مرحله كمال رسيده بودند، مشكلاتي را با خود به همراه دارد. يعني يا بايد از قواعد علمي نحو سرباز زد و به سود قرآن از آنها چشم پوشيد و يا تاويلهاي متفاوتي را بر قرآن روا كرد; كه اين قسم اخير چندان احتياطآميز نمينمود. اما اين پاسخ صبغهاي كلامي و جنبه دفاعي دارد. به نظر ميرسد كه علل خودداري اهل نحو و لغت از استناد به قرآن، بويژه با ملاحظه پارهاي از دادههاي علمي و تاريخي، بسي پيچيدهتر و عميقتر است. ميتوان يكي از اين علتها را خود فرهنگ عربي برشمرد، كه بافت و ساختي شفاهي دارد و «نوشته» هنگامي معتبر شمرده ميشود كه بر روايتشفاهي يا «ازبرخواندن» بنا شود; يعني در متنشدن متن، عنصر روايتشفاهي نقشي تعيينكننده دارد. بيجهت نيست كه برترين و مطمئنترين طريق در نقل حديثيا شعر و لغت، «سماع» يا روايتشفاهي دانسته شده است (براي اطلاع بيشتر نگاه كنيد به پيوست، بخش تدوين سنت نبوي (1) ); تا جايي كه راويان لغت و شعر براي اين كه روايت آنان محل وثوق و اطمينان باشد معرفتخود به كتابت را كتمان و گاه انكار ميكردند. اين امر در باب اعراب باديهنشين آشكارتر بود و عالمان در اين باب سختگيري بيشتري را اعمال ميكردند و حتي پارهاي از عالمان قبل از اين كه لغتيا شعري را از اعرابي روايت كنند شيوههاي زيركانهاي را به كار ميگرفتند تا از امي بودن آن شخص اطمينان حاصل كنند; زيرا به قول جاحظ «اگر اعرابي كتابتبداند سخن او معتبر شناخته نميشود» (البيان والتبيين، تحقيق عبدالسلام هارون، دارالجيل، بيروت، ج1، ص163). برخي از اعراب غير امي نيز كه به شهر ميآمدند از اين امر بهخوبي اطلاع داشتند; از اين رو علم به كتابتخود را به شدت كتمان ميكردند و در صورت فاش شدن رازشان براي راوي يا راويان، از آنان ميخواستند كه پردهدري نكنند و از آن محفلي نسازند (نگاه كنيد به: ادب الكاتب ابنقتيبه، ص62). نيز پارهاي از محدثان و راويان براي روايت مكتوب خود واژههاي «سمعت» يا «حدثنا» را به كار ميبردند تا عمل كتابتخويش را در پس آن پنهان كنند و بدين طريق روايتخود را معتبر جلوه دهند. با توجه به آنچه گفته شد، در باب قرآن ميتوان گفت كه بهرغم جايگاه بلند و منزلت ويژه آن، متني مكتوب است و براي تثبيت آن بايد به متني «خواندپذير» بدل شود; يعني صورت مكتوب آن به مدد ضبط شفاهي، استوار گردد. پرواضح است كه تنها زبان معياري كه ميتوان به آن استناد كرد، زبان اعراب پيش از اسلام است (بويژه شعر) كه به دست عالمان لغت و نحو پرورده شده است و شكل نهايي خود را به دست آورده است. به ديگر سخن، علوم زبانياي چون صرف و نحو و لغت در تثبيت و از برخواندن قرآن نقشي اساسي داشتند. از همان اوايل، در بصره فعاليت قاري با تلاش نحوي و لغوي با هم اشتباه ميشد; «نصر بن عاصم» و «يحيي بن يعمر» را به ترتيب به عنوان قاري و نحوي و لغوي ميشناسند. (در آستانه قرآن، رژي بلاشر، ص127) نيز بنگريد به كتاب زير، كه در اين باب گزارش خوبي را به دست ميدهد: الشواهد والاستشهاد في النحو، عبدالجبار علوان، مطبعة الزاهراء، بغداد، 1976. تثبيت قرآن به زبان عربي معيار، مشكلات خاصي را به همراه داشت; از آن جمله واژههاي معربي در قرآن وجود دارد كه بيگمان اين امر معلول تاثير زبان و فرهنگ مكه و مدينه بر متن قرآني است; بدين معنا كه اين دو شهر (بويژه مكه) به سبب وضعيت ديني و اقتصادي ويژهاي كه داشتند، همواره محل تلاقي و تبادل زبانها و لهجههاي محلي قبايل مختلف بودند. طبيعي است كه قرآن به سبب اين كه متن فعال و زندهاي است و مخاطبان نخست آن اهل مكه و مدينهاند، فرهنگ و زبان آنان را در خود منعكس ميكند; واژههايي كه از مرز زبان و گويشهاي متفاوت شبهجزيره نيز فراتر ميروند و سرياني، عبري و فارسي را شامل ميشوند. اين امر به زودي لغتشناسان و نحويان قديم و، به تبع آنها، مفسران را با مشكل جدي روبهرو كرد و بحث درباره معناي دقيق و نيز عربي يا معرب بودن اين واژهها به نزاعي مستمر ميان آنها بدل شد; چرا كه از يكسو قرآن خود را كتابي عربي معرفي ميكند (سوره 12، آيه2) و از سوي ديگر لغتنامهها و نيز پژوهشهاي زباني (اعم از نحوي و صرفي) كه براساس فرهنگ و زبان اعراب باديهنشين (غيرحضري) استوار شده است معناي دقيقي از اين واژهها بهدست نميدهد. ضروري است در اينجا اين نكته نيز افزوده شود كه زبان عربي فصيحي كه از سوي محافل رسمي عالمان و زبانشناسان به عنوان زبان «رسمي» و «معيار» برگزيده شد، زباني گزينشي و مصنوع (مشترك) است; به دليل اين كه گويشهاي متفاوت و محاورات روزانه اقوام و قبايل اعراب بدوي را نيز در خود منعكس نميكند. اين گونه زبان دو ويژگي كلي دارد: نخست اين كه «از سطح عامه مردم بالاتر است; به اين معنا كه عامه مردم در مكالمات خود از آن استفاده نميكنند» و دوم اين كه «خصيصهها و عناصر تشكيل دهنده آن به اجتماع محلي مشخص وابسته نيست.... به عبارت ديگر زبان مشترك ويژگي هيچيك از گويشهاي محلي را ندارد، بلكه خود زبان مستقل و هماهنگي است كه نميتوان به اجتماع معيني از جزيرةالعرب منسوبش كرد» (واژههاي دخيل در قرآن مجيد، مقدمه از فريدون بدرهاي، ص16-15; به نقل از كتاب مباحثي در فقهاللغه و زبانشناسي عربي از رمضان عبدالتواب، ترجمه حميد مشايخي، تهران 1367، ص96-92). پارهاي براي حل مشكل وجود واژههاي بيگانه در قرآن، به راهحلهايي متوسل شدند كه يكسره زاييده باورهاي كلامي است; از جمله امام شافعي، ابوعبيده و ابنفارس. ايشان برآنند كه قول به وجود اين واژههاي بيگانه مستلزم حكم به نقصان زبان عربي است زباني كه حامل واپسين و كاملترين وحي الهي است و چنين نتيجهگيرياي محال است; زيرا «خداوند براي بازنمودن آخرين وحي خويش به مردمان، كاملترين همه زبانها را برميگزيند» (واژههاي دخيل در...، ص62). از اين رو آنان براي حل تعارض، قائل به غنا و وسعت زبان عربي شدند; بدين معنا كه يك فرد عادي نميتواند بر گستره لغات و واژههاي آن احاطه يابد و اين سخن شافعي است كه ميگويد: هيچكس جز پيامبر بر زبان احاطه ندارد. آنچه تا به حال گفتيم نشان از آن دارد كه زبان عربي فصيح (زبان معيار) در قياس با گستره متنوع قرآن و نيز زبانهاي محلي عربي ناچيز است و غنا و سرشاري آنها را ندارد. براي تفصيل بيشتر رجوع كنيد به كتاب مهم و اساسي زير: الرواية والاستشهاد باللغة; دراسة لقضايا الرواية في ضوء علم اللغة الحديث، محمد عيد، عالم الكتب، القاهرة، 1976; همچنين بنگريد به كتاب تكوين العقل العربي، محمد عابد الجابري، مركز دراسات الوحدة العربية، بيروت، 1994،ص96-75. به هر روي، شافعي به قصد آموختن زبان و آداب و رسوم اصيل عربي به قبيله هذيل رفت و سالي چند در آنجا ماند و اخبار و اشعار آنان را آموخت و در اين امر به مرتبهاي رسيد كه اصمعي، راوي و لغتشناس پرآوازه عرب، در روايتبه وي استناد ميكرد. شافعي پس از اقامت طولاني در باديه، به مكه بازگشت و در طلب حديث و فقه شد; به مدينه رفت و از دانش وسيع مالك بن انس، پايهگذار مذهب مالكي، بهره فراوان برد و تا وفات استاد، يعني سال 179، در مدينه نزد وي ماند. به يقين، امام مالك در شكلگيري شخصيت علمي و منش فقهي شافعي تاثير عميقي برجاي نهاد. او سپس به مكه بازگشت و در پي تامين معيشت، به نجران در يمن رفت تا در منصبي اداري كه به وي پيشنهاد شده بود به كار مشغول شود. اما ديري نگذشت كه رابطه وي با والي آنجا رو به تيرگي نهاد و خصومتي پنهان ميان آنها پاگرفت. والي در انديشه چارهاي افتاد; از اين رو نامهاي به هارون خليفه وقت عباسي نوشت و مدعي شد كه شافعي به همراه تني چند از علويان در انديشه شورش عليه حكومت هستند. به زودي آنان به بغداد فراخوانده شدند. اما هارون چون مراتب فضل و دانش شافعي را ديد و نيز با وساطت محمد بن حسن شيباني، فقيه بلند مرتبه و پرنفوذ بغداد، از مجازات وي چشم پوشيد و او را به دستشيباني سپرد. شافعي فرصت را مغتنم شمرد و اصول و شيوههاي استدلال و استنباط فقهي عراق را نزد محمد بنحسن شيباني آموخت; مكتبي كه كاملا متاثر از تعليمات فقهي ابوحنيفه است و با مكتب فقهي مدينه تفاوت دارد. شافعي در بغداد خود را شاگرد و پيرو مكتب فقهي مالك معرفي ميكرد، اما واقعيت امر چيز ديگري بود و منش عقليقياسي مكتب فقهي عراق نقش مهمي در تكوين و ساخت انديشه فقهي شافعي ايفا كرد; به گونهاي كه پيوند اين دو مكتب فقهي متفاوت را ميتوان در كتاب «الرسالة» و نيز كتاب «الام» به وضوح ديد. شافعي پس از اقامت در بغداد به مكه بازگشت و در مسجدالحرام، مجلس درس مستقلي برپا كرد. او در مدت اقامت نهساله خود در مكه، علاوه بر پيريزي مباني فكري خود، توانستبا عالمان و فقيهان زيادي كه از شهرهاي پراكنده به قصد اداي فريضه حجبه مكه ميآمدند، ديدار كند و با آنان به بحث و گفتگو و گاه مناظره بپردازد. شافعي در سال 195ه. براي دومين بار به بغداد رفت; اما اين بار نه به عنوان شاگرد، كه به صفت استادي مسلم و صاحب راي و فتوايي مستقل. مورخان ميگويند در اين زمان بود كه شافعي به درخواست عبدالرحمن بن مهدي، محدث بزرگ عراق، «الرسالة» را نگاشت. نيز در اين زمان كتابي سترگ در فقه تاليف كرد كه به نام «البغدادي» شهرت يافت; اين كتاب مجموعهاي از آراء و فتاواي فقهي شافعي است كه پيش از كتاب «الام» تاليف شده است. اصطلاح «مكتب فقهي قديم» شافعي بر همين دوره از عمر وي اطلاق ميشود. شافعي تا سال 198ه، در بغداد ماند اما با به قدرت رسيدن مامون و طلوع ستاره بخت اهل كلام، بويژه معتزليان، عرصه را بر خود تنگ ديد و ناچار به سوي مصر رفت. زيرا والي مصر، قريشي بود و با شافعي همتبار. همه مورخان، اين دوره از عمر شافعي را بسيار پراهميت دانستهاند; زيرا وي در اين دوره به تاسيس مكتب نوي نايل آمد و در بسياري از آراء فقهي خود تجديدنظر به عمل آورد. او همچنين تحرير جديدي از «الرساله» به دست داد، از بيشتر فتاواي پيشين خود عدول كرد و نظريات تازهاي را ارائه كرد كه براساس آنها كتاب «الام» را نگاشت. همچنين كتابهاي جديدي را املا و يا تصنيف كرد. اصطلاح رايج «مكتب فقهي جديد» شافعي، بر اين دوره از عمر وي دلالت ميكند. شافعي چه در مكه و چه در بغداد و چه در مصر، شاگردان و فقيهان بلندمرتبهاي را تربيت كرد. از جمله در مصر ميتوان به ابوابراهيم اسماعيل بن يحيي المزني (متوفاي 264ه.) و ابويعقوب يوسف البويطي (متوفاي 231ه.) و ربيع بن سليمان المرادي (متوفاي 270ه.) اشاره كرد; كه روايت تمام كتابهاي شافعي كه در مصر نگاشته شد به اين شخص اخير ميرسد. شافعي پس از سپري كردن دوره طويل بيماري، عاقبت در سال 204 هجري در سن 54 سالگي چشم از جهان فروبست. (براي كسب اطلاع بيشتر در باب شرح احوال شافعي بنگريد به كتاب، مناقب الشافعي، ابوبكر احمد بن حسين البيهقي، تحقيق احمد الصقر، مكتبة دارالتراث، القاهرة، 1971. و درباره بيان آراء و انديشههاي وي نگاه كنيد به: الشافعي; حياته و آراءه، محمد ابوزهره، مطبعة العلوم، القاهرة، 1945.) شافعي را به حق مؤسس دانش مستقل اصول فقه دانستهاند. او با نگاشتن «الرسالة»، كه فخر رازي آن را به تصنيف ارغنون ارسطو همانند كرده است، از مباني استنباط شريعت، تفسيري علمي به دست داد و آراء پريشان و پژوهشهاي پراكنده فقيهان پيشين را نظمي منطقي و در عين حال مستقل بخشيد، بدين جهت از ديرباز كتابهاي شافعي، بويژه كتاب مهم «الرسالة»، مورد پژوهشهاي مفصل و جدي قرار گرفته است. در اين ميان نميتوان به سهم شرقشناسان بنامي چون گلدزيهر، شاخت و... اشاره نكرد، كه پژوهشهاي آنان بهرغم تمام كاستيهاي روشي و منسوخ شدن پارهاي از نتايج آنها، همچنان اصالتخود را محفوظ نگاه داشتهاند در پينوشت اين مقال، در بحث تدوين سنت نبوي، پارهاي از آراء اين دو را ذكر خواهيم كرد. از پژوهشهاي درخورتوجهي كه در اين سالهاي اخير، انتشار يافته است و مؤلف آن كوشيده است از شافعي، قرائت تازهاي به دست دهد، كتاب «الامام الشافعي و تاسيس الايديولوجيه الوسطية» [ امام شافعي و بنيانگذاري ايدئولوژي اعتدال] به قلم نصر حامد ابوزيد، انديشمند نامآور مصري، است كه نخستين بار در سال 1992 از سوي انتشارات مدبولي در قاهره به چاپ رسيد و سپس در سال 1996 با افزايش مقدمهاي از سوي مؤلف، توسط همان ناشر تجديد چاپ شد. اين كتاب صورت بسط يافته مقالهاي ستبا عنوان «الايديولوجية الوسطية التلفيقية في فكر الشافعي» كه پيشتر در مجله «الاجتهاد»، ش8، سال 1990، چاپ شده بود. كتاب اگرچه در نگاه نخستشتابزده و غير دقيق مينماياند; ولي متضمن اشارات و نكات درخور توجهي است كه اگر بسط يابند و به گونهاي مستدل، بيان شوند ميتوانند گامي مهم در جهت فهم ميراث اسلامي به شمار آيند. بويژه اين كه مولف در اين اثر ميكوشد روابط پنهان قدرت/ حقيقت را آشكار سازد و نشان دهد حقيقت آن گونه كه گفته ميشود پاك و بري نيست; بل چون نيك نگريسته شود به گونه بسيار ظريف و پيچيدهاي همداستان با قدرت است. عناصر ايدئولوژيك قدرت همواره در رشد و شكلگيري معرفت و حقيقت، نقشي تعيين كننده داشتهاند و آن را طبق الگوهاي موافق خود صورتبندي كردهاند. ابوزيد از رهگذر سنجش انديشه امام شافعي به نقد گفتمان ديني معاصر ميپردازد و در برابر معترضان خود، اين سؤال را فرا پيش مينهد كه مگر امامان چهارگانه، بويژه امام شافعي، از جنس ما آدميان نبودند و آيا اجتهادات آنها تابع احكام و اجتهادات بشري و محكوم به قوانين «صواب» و «خطا» نيست؟ در اين صورت از چه رو نقد يا سنجش انديشه آنان به مثابه خروج از ديانت و شريعت تلقي ميشود؟ آيا دفاع گفتمان ديني از ميراث اسلامي در حقيقت دفاع از منش تقليدي در انديشه و پرهيز از هر گونه ابداع نيست؟ بيجهت نيست كه در چنين فضايي، انديشه شافعي مقدس ميشود و شان و منزلتي كسب ميكند كه حق سنجش يا داوري را از ناقدان و خردورزان ميستاند. وجه تمايز ميان انديشه ديني امروز و انديشه ديني در دوران شكوفايي، همان وجه تمايز ميان تقليد و ابداع و تعصب و تسامح است. گفتمان ديني همواره از نقد و سنجش ميراث اسلامي پروا، دارد غافل از اين كه حيات ميراث اسلامي بسته به اين نقد و داوري مداوم است. ما بر شانه غولهايي چون شافعي و... ايستادهايم و به همين سبب افقهاي دوردست را ميبينيم; افقهايي كه پيشينيان ما توان مشاهده آنها را نداشتهاند. تكيه و رجوع به سنت، معنايي جز اين ندارد كه با بهرهگيري از راهگشاييهاي عالمان چيرهدستي چون شافعي گامي فراپيش نهيم و آن را گرانبار كنيم; تنبلي و كاهلي را پيشه خود نسازيم و به راهحلهاي مرسوم و معهود قناعت نورزيم. به هر روي، كتاب حاضر در پي تبيين و شرح آراء فقهي امام شافعي نيست، بلكه پژوهشي به باب «نظريه شناخت» امام شافعي است. به عبارت ديگر، موضوع مورد كاوش ما اصول و مبادي نظرياي است كه شافعي بر پايه آنها ابزارها و شيوه هاي استدلال و استنباط فقهي خويش را بنا نهاده است و بهتر است گفته شود پژوهشي است در باب «روش» به معناي فلسفي آن; روشي كه شافعي به گونهاي صريح و مشخص از آن سخن به ميان نياورده است، بلكه به گونهاي ضمني آن را در لابهلاي سخنان وي مييابيم. سعي ما در اين است كه اين ساز و كارهاي معرفتشناختي را آشكار سازيم و آنها را تبيين كنيم. به ناچار اين پژوهش، اصول موضوعه و پيشفرضهاي خاصي را مفروض ميگيرد كه ناگزير از شرح و تبيين آنها هستيم: 1. تمام علوم و معارف در سياق فرهنگي مشخصي، درهم تنيده شدهاند. علوم مجزا از هم و مستقل نيستند، بلكه ربط وثيقي با يكديگر دارند و نظام معرفتي خاصي را برميسازند; از اين رو براي مثال، علم «نحو» و علم «لغت» با پاره هاي ديگر علوم فرهنگ عربياسلامي تناسب تام دارند. همين حكم در معارف ديگري چون علوم قرآني و علم حديث نيز جاري است. بر اين اساس ميتوان گفت كه شافعي و اشعري و غزالي بهرغم اين كه هريك به حوزه خاصي از معرفت تعلق دارند، در منظومه معرفتي واحدي جاي ميگيرند. 2. هر انديشهاي آينه تمامنماي مسائل و مشكلات اجتماعي، اقتصادي و معرفتي عصر خود است. متفكران در خلا انديشه نميورزند; بلكه انديشه آنان محصول زندگي جاري و جمعي آنان است و تابعي از مقتضيات عصر و جامعه خود آنهاست. بر اين اساس، انديشه شافعي را نميتوان به مثابه انديشهاي مجرد و ناب قلمداد كرد كه ،چون قوانين طبيعت، لايتخلف و تغييرناپذير باشد;، بلكه انديشه او از جنس معرفت است و در شرايط و قلمروي خاص رشد و تكامل يافته است. از اينرو توجه به خاستگاههاي جامعهشناختي انديشه وي بسيار مهم و ضروري است; اين كه مثلا چه عاملي موجب شد كه شافعي به دفاع از «عربيت» قرآن بپردازد و يا از چه رو اين همه بر «سنت نبوي» تاكيد كرد وپرسشهايي از اين دست، مراد واقعي شافعي را روشن ميكنند و گوهر پيام وي را آشكار ميسازند. 3. در گستره انديشه عربي اسلامي، تمام مكتبها و گرايشهاي فكري به رغم اشتراك و اتفاق نظري كه در اصول عام و نگرش كلي (به معناي جامعهشناختي و معرفتشناختي) به جهان دارند، هر مكتب و يا فرقهاي اصول معرفتي ويژهاي را نيز پرورده است كه آن را از ديگران متمايز ميكند. به عنوان مثال، به رغم آن كه جهانبيني معتزله با جهانبيني اشاعره وجوه مشتركي دارد و هر دو به طور كلي به نظام فكري واحدي تعلق دارند، اما معتزله در مقام تبيين جهان، حوزه معرفتي خاصي را در بلاغت، نحو و فقه پديد آوردهاند كه آنها را از اشاعره متمايز ميكند; آنها «حقايق» و «معارف» را به گونه اي خاص كه با عناصر معرفتيشان سازگار باشند، تفسير و تبيين ميكنند. بر اين پايه ميتوان نتيجه گرفت كه «صدق» و «كذب»، اموري نسبي و يا به اصطلاح جامعهشناختي، تاريخمند هستند. بر پايه اين تلقي است كه در گستره انديشه اسلامي ميتوان از حاكميت ايدئولوژيهاي متفاوت سخن گفت و امام شافعي را مثلا اهل اعتدال ناميد. واژه «ايدئولوژي» در قرن بيستم از جهان غرب به فرهنگ عربي راه يافت و به زودي در ساحتهاي مختلف علوم سياسي، اقتصادي، فلسفي و ادبي به مفهومي آشنا و پراستعمال بدل شد. مراد از اين واژه، مجموعهاي از قواعد مربوط به صواب و خطا، ثواب و عقاب (به معناي جامعهشناختي)، و هنجار و ناهنجار است كه براي افراد يا طبقهاي خاص نگرش ويژهاي را ميپرورد; قواعدي كه نه حتمياند و نه ضروري. و از آنجا كه اين قواعد طبق الگوي معرفتي خاصي در درون آگاهي فردي يا جمعي افراد، توليد و برساخته ميشوند، لزوما مطابق واقعيتهاي عيني خارجي نيستند و ميتوان آنها را معرفت كاذب ناميد. 4. تمام فرقه هاي متفاوت فكري در مقام دفاع از نظرگاه فكري خود و يا در مقام مناظره با مدعي، به شيوه هاي متفاوتي، از «زبان ديني» بهره ميجستند. بدين معنا كه عموم نزاعهاي ميان مكاتب و فرقه هاي كلاميديني به نوعي به مساله اساسي و مهم «تاويل» باز ميگشت. و باز به بيان دقيقتر، نزاع آنان اساسا بر سر مشروعيت تاويل بود و اين كه چه كسي حق بهرهگيري از «نصوص» را در اختيار دارد. در حقيقت، تاريخ انديشه اسلامي را ميتوان محصول نزاع بر سر مشروعيت تاويل نصوص ديني دانست. معتزله بر آن بودند كه حقيقت مطلق را در چنگ خود دارند; تا آنجا كه براي حذف رقيب خود از به كارگيري هيچ ابزار قدرت و شيوه قهرآميزي دريغ نكردند و هنگامي كه متوكل عباسي بر اريكه قدرت نشست، حنبليها، كه بعدها به اهل سنت و جماعت مشهور شدند در تعريض به رقيبان به اين كه بر سنت و سلف صالح نيستند و مشروعيت ندارند به نوبه خود به زور و خشونت متوسل شدند تا رقيب معتزلي خود را از ميدان بهبدر كنند. 5. بر پايه آنچه گذشت ميتوان نتيجه گرفت كه چيرگي يك انديشه يا غالب آمدن آن در يك دوره يا عصر به معناي آن نيست كه فرقه هاي ديگر «ضال» و «كافر»ند. زيرا مفاهيم ضلالت و كفر بيش از آنكه مفاهيمي ديني باشند، ابزاري سياسياند كه در خدمت طبقه حاكم يا رقيب مقتدر براي طرد و حذف رقيبان به كار گرفته ميشوند. 6. «مفاهيم» راسخ در انديشه ديني معاصر غالبا ريشه در ميراث كهن اسلامي دارند. گاهي اين ارتباط ميان گذشته و اكنون آنها روشن است و گاه فهم و تبيين اين ارتباط، در گرو جراحي عميقي است; يعني گونهاي ديرينهشناسي معرفت مي طلبد كه به ما امكان دهد آنها را به عناصر اصلي و ديرينه بازگشت دهيم. زماني كه به كشف بنيادهاي ايدئولوژيكي پارهاي از اين «حقايق ثابت» و اصول مسلم اعتقادي نايل ميشويم، درمييابيم كه اين حقايق و اصول، آن گونه كه مفروض گرفته ميشوند، حقايقي مسلم و جاوداني نيستند، بلكه جملگي تاريخمندند و تنها در دورهاي مشخص و در پرتو اهداف و شرايطي كاملا معين، پيرايهاي مقدس بر تن آنها پوشانده شده است و دست آخر به نصوصي مقدس مبدل شدهاند. در صورتي كه روش تحليلينقدي نوين ما را قادر ميسازد تا نقاب از چهره اعتقادات و مسلمات برداريم و نشان دهيم كه چگونه عقايد جمعي از آدميان در پس امر مقدس پنهان شده و به زندگي خود ادامه ميدهد .و سر مخالفت آشكار تفكر ديني با روشهايي از اين دست در همين امر نهفته است كه نميخواهد به اين جراحي عميق تن در دهد. مؤلف در ادامه مقدمه كتاب، به توضيح و تبيين برخي از واژه ها و مفاهيم كليدياي ميپردازد كه به تصور وي بر اذهان بسياري از متخصصان پوشيده و مبهم مانده است، چه رسد به خوانندگان عادي. نخستين واژه مورد بحث ابوزيد، «متن»، [ text ] است .اين واژه از يكسو در قلمرو «دانش تحليل گفتار يا گفتاركاوي» و از سوي ديگر در نشانهشناسي به كار ميرود; اگرچه استعمال آن در مورد اخير بسي وسيعتر از آن ديگري و شامل نظامهاي نشانههاي زباني و غير زباني است. بر اين پايه، واژه متن بر نشانه هايي چون جشنها، آيينها، مدلهاي لباس، سفرهآراييها، هنرهاي سمعيبصري، نقاشي و كاريكاتور نيز قابل اطلاق است. اما از نظرگاه «دانش تحليل گفتار» اين واژه تنها در قلمروي معين يا نشانه هاي زبانياي كه زاينده معنا هستند، به كار ميرود و همين كاربرد اخير واژه متن مورد استناد ماست. طبق اين نظرگاه حد فاصلي ميان «متون اوليه» و «متون ثانوي» نهاده ميشود. در ميراث اسلامي، اين تمايز بدين صورت است كه «قرآن» متن نخستين به شمار ميآيد و «متون نبوي» به اعتبار اين كه بر پايه متن نخستين استوار شدهاند، متوني ثانوياند. به همين ترتيب، «اجتهادات» فقيهان و محدثان در مرتبه بعدي قرار دارند كه به نوبه خود مبتني بر متن نبوياند. البته مقصود از اين ترتيب آن نيست كه متون نبوي كماهميت نشان داده شوند; بلكه اين حكم صرفا «توصيفي» و فارغ از هر گونه ارزشگذاري است و تنها نشان دهنده گونههاي متفاوتي از متون و چگونگي ساخت و رشد آنها براساس متن نخستين است تمايز ميان متون اصلي و متون تفسيري. در تاريخ فرهنگ عربي اسلامي تحت تاثير عوامل مختلف اجتماعي/ تاريخي، متون ثانوي در دايره متن نخست گنجانده شدند و از زماني به بعد قاعدهاي براي هر تفسير يا تاويلي شدند. به بيان ديگر، تفسيرها و اجتهادات امامان فقه (بهرغم آنكه خصلتي بشري داشتند) در دايره متن نخست گنجانده شدهاند و به مثابه نظامي تعيينكننده و راهبر و در عين حال، مناقشهناپذير براي راهنمايي عقل و تعيين وظايف آن، قلمداد شدند. از اين روست كه ميگوييم عقل عربياسلامي در چنبره مرجعيت نصوص گرفتار آمد. مساله اساسي و كليدي ديگري كه مؤلف به شرح آن ميپردازد «چگونگي تدوين و صورتبندي حافظه يا عقل شفاهي است» كه به گونهاي مشخص به تدوين سنت نبوي/ صحابي در قرن دوم هجري اشاره دارد. ميدانيم كه اين نصوص، تنها با تكيه بر نقل شفاهي (حافظه) جمعآوري و تدوين شدند[ء] اما نكته مهم چگونگي اين صورتبندي و تدوين است. سؤال عمدهاي كه فراپيش عالمان اين دوره نهاده شد، اين بود كه بر مبناي چه عواملي ميتوان به نقل و تدوين پرداخت؟ آيا بر مبناي عقل (راي) است كه ميتوان به اين مهم دستيازيد، يا بر مبناي نقل و شرع؟ و اين نقطه آغاز نزاعي دراز دامن و مشهور ميان «اهل راي» و «اهل حديث» شد كه مرجع نهايي و حاكم، عقل (تاويل) استيا شرع; و در مقام تعارض، برتري و اولويت از آن كيست؟ در اينجاست كه شافعي نقش مهم و تاريخي خويش را بر عهده ميگيرد. او ميخواهد راهي ميانه برگزيند; بدين معنا كه وي در پي تاسيس ايدئولوژي اعتدال است. اگرچه خواهيم ديد كه دست آخر، او جانب «اهل حديث» را ميگيرد. با توجه به آنچه گذشت ميتوان نتيجه گرفت كه «متون»، به خودي خود ،هيچگونه اقتدار يا مرجعيتي ندارند; اگرچه هر متني در قلمرو معرفتشناختي مشخصي، اقتدار خود را اعمال ميكند، هر متن فعال و پويايي تلاش ميكند تا بر متون سابق بر خود پيشي گيرد; زيرا اصولا علت وجودي هر متن جديدي اين امر است كه آنچه را ساير متون مطرح نكردهاند مطرح سازد و به پيش برد. با اين همه، اين اقتدار هرگز بدان درجه از اعتبار نميرسد كه به مرجع نهايي و الگوي تمامعيار فرهنگياجتماعي بدل شود; مگر آنكه عناصري بيرون از متن بخواهند چنين امري را بر پيكره اجتماعي و عقلاني جامعه تحميل كنند. و اين عين همان چيزي است در قرون اوليه تكامل انديشه اسلامي رخ داد و در پرتو تلاش فقيهان و محدثان سختكيش، قرآن و سنت نبوي به مرجعيتي مطلق و شامل بدل شد. هنگامي كه ميگوييم زمان آن رسيده است كه از قيد متون مقدس رها شويم، غرض آن است كه عقل افسون زده خود را از مرجعيتشامل و مطلق اين متون رهايي بخشيم. تعارض عقل و نقل در اين نقطه زاده ميشود، در واقع تعارض اصلي عقل با مرجعيتشامل و مطلق متون است، نه با خود متون. زيرا «عقل» تنها ابزار شناخت و شرح و تبيين متون است و هر تلاشي در جهت الغاي عقل، به گونهاي مستقيم به الغا وحذف خود متون ميانجامد. به نظر مؤلف، مفاهيم «حاكميت» و «مرجعيت» متون، سختبه هم پيوند دارند و در واقع دوروي يك سكهاند و بر معناي واحدي دلالت ميكنند; مفاهيمي كه بيش از آنكه ديني يا اعتقادي باشند، زاييده دوره هاي متاخر و متاثر از تاريخ اجتماعي مسلمانان هستند. بويژه آغازگاه آن را در سخناني از ابوالاعلي مودودي و به تبع آن، سيد قطب ميتوان جست و در دوران بعد اين مفهوم كاملا رواج پيدا كرد. ابوزيد در جاي ديگري از نوشته خود بيان ميكند كه پژوهش علمي صرفا به تحليل علمي اكتفا نميكند، بلكه به تفسير و تحليل مفاهيم نيز ميپردازد. سپس او اين سؤال اساسي را مطرح ميكند كه از چه رو، شافعي به رغم اينكه جانب اعتدال را برميگيرد، اين همه بر «سنت» و شامل بودن آن تاكيد ميورزد؟ اين پرسش به نوبه خود پرسش ديگري را مطرح ميكند و آن اين است كه چرا شافعي در مقام دفاع از «عربيت قرآن» به طور مشخص، لهجه و قرائت قريشي برآمد؟ شافعي چه چيزي را در لهجه قريش ميجست كه در دفاع از آن، كمر همتبسته بود؟ وي در كتاب «الام» در فضل و برتري قريش، پارهاي از روايات نبوي را نقل ميكند و در اين سياق، از نقل روايات مراسيل و بلاغات [روايتي كه با عبارت «بلغني» آغاز شده است] نيز پروا نميكند و به آنها نيز استناد ميكند با توجه به اينكه شافعي اين دو گونه را در شمار روايات معتبر نميداند، مگر آنكه روايت مسندي آنها را معاضدت كند. پرسشهايي از اين دست، مراد اصلي شافعي را هويدا ميسازد و ما را به خاستگاههاي ايدئولوژيك انديشه وي رهنمون ميكند. جاي آن دارد كه اين عناصر ايدئولوژيك را آشكار سازيم و از آنها تحليلي به دست دهيم. روش پژوهش حاضر بدين گونه است كه ابتدا به تحليل و تبيين انديشه شافعي ميپردازد و سپس خاستگاههاي سياسي و معرفتي آن را بيان ميكند. به عبارت ديگر، براي پرهيز از روش مكانيكي كه از واقعيتبه سوي انديشه ميرود، روش تحليلي را برگزيدهايم كه از انديشه به سوي واقعيت ميرود. پرواضح است كه انديشه وي، جز در سياق فكري آن عصر و دوره، قابل فهم نيست; دوراني كه ميتوان آن دوران منازعات و چالشهاي بزرگي ناميد كه از يكسو ميان «اهل راي» و اهل حديث و معتزله و اشاعره جريان داشت و از سوي ديگر خصومتهاي نژادي ميان عربها و ايرانيان كه در نهضتهايي چون شعوبيگري و مانند آن نمايان شد. از نظرگاه شافعي، كتاب و سنت و اجماع و قياس اركان چهارگانه ادله شرعي (اصول فقه) را تشكيل ميدهند كه توالي خاصي دارند و حجيت هريك مبتني بر ديگري است، تا آنكه به كتاب منتهي شود. دغدغه اصلي شافعي اين است كه «سنت» را به مثابه منبع معتبر شرعي، مشروعيتبخشد و در اين امر، نه تنها به تبيين «سنت» بسنده نميكند، كه «سنت» را همتراز «كتاب» و جزئي اساسي در ساخت دلالي آن قلمداد ميكند (و اين نكتهاي است كه بعد آن را توضيح خواهيم داد). به همين ترتيب، وي حجيت اجماع را بر كتاب (كه اكنون متشكل از كتاب و سنت است) استوار ميكند و در مورد قياس و اجتهاد همين حكم را جاري ميكند. شافعي ميكوشد كه تمام ادله شرعي را در دايره «متن» بگنجاند و نظمي تازه بيافريند. واژه «متن» ديگر تنها بر قرآن دلالت نميكند، بلكه قلمرويي شده كه سنت نبوي، اجماع و قياس (اجتهاد) را نيز شامل ميشود. تاسيس چنين نظامي از سوي شافعي خاستگاهي ايدئولوژيك داشت كه ابوزيد ميكوشد آن را باز نمايد. ابوزيد كتاب خود را براساس ادله چهارگانه تشريع، به چهار بخش تقسيم ميكند; در نخستين بخش به بحث از متن قرآني ميپردازد و در آغاز اين پرسش را مطرح ميكند كه از چه رو شافعي به دفاع از عربيت قرآن پرداخت. شافعي راي كساني را كه معتقدند در قرآن واژه هاي دخيل (اعجمي) وجود دارد، برنميتابد و تمام واژه هاي قرآني را عربي ميشمارد. او در اين سياق، به وسعت و شموليت زبان عربي حكم ميكند، به طوري كه جز پيامبران، كسي نميتواند بر آن احاطه يابد (الرسالة، ص42). حال اگر زبان عربي چنين وسعتبيانتهايي را داشته باشد، لاجرم فهم و تفسير قرآن كه چه از جهت تكتك واژهها و چه از جهت تركيب آنها، نسخه كوچك و و در عينحال جامعي از زبان عربي استبس مشكل و دستنيافتني ميشود. تنها به مدد سنت است كه ميتوان امر محال را به ممكن بدل كرد; زيرا سنت در چارچوب زبان عربي به مثابه زبان تفسيري قادر است فهم قرآن را ميسر سازد. بدين گونه، مشروعيتسنت تنها به كشف معناي قرآن خلاصه نميشود، بلكه در ساختن دلالت متن نيز نقشي اساسي بر عهده دارد. شافعي همانند ابوعبيده قاسم بن سلام (224ه.) ميپذيرد كه ريشه برخي از واژه هاي قرآن اعجمي; استبا اين همه مدعي است كه اين واژه ها پس از آنكه به قلمرو واژگاني عربي راه يافتند جزئي از دستگاه واژگاني آن به شمار آمدند. وي با انكار وجود واژه هاي معرب در قرآن، در واقع به دفاع از عربيت قرآن و خلوص زبان عربي ميپردازد. اما او در پي هدفي مشخصتر است; به بيان ديگر، شافعي در پي آن است كه از ميان لهجه هاي متفاوت عربي، لهجه قريش را برگزيند. ميدانيم كه در دو قرن نخست، نزاع مشهوري ميان فقيهان و عالمان علوم قرآني درباره قرائتهاي مختلف قرآن و حجيت آنها پا گرفت. منشا اين نزاع روايت مشهوري است كه از پيامبر(ص) نقل شده، مبني بر اين كه قرآن به «هفتحرف» نازل شده است. عبارت «هفتحرف» در اينجا به صورت گرهي سخت درآمده بود كه موجب شد در حدود چهل تفسير مختلف در اين باره پديد آيد (لسان العرب، ج10، ص385); آيا مقصود از «احرف» منصوص در روايت، قرائتهاي يا لهجه هايي متفاوت عربها بود (يعني لهجههاي چون بني هوازن، ثقيف، قريش، خزاعه) يا معناي ديگري داشت؟ پر واضح است در صورتي كه «سبعة احرف» به لهجه يا لهجه هاي معيني محدود ميشد، تا چه اندازه ميتوانست در شكلگيري فرهنگ اسلامي تاثير داشته باشد، زيرا موجب ميشد كه قرائتهاي ديگر، از غيرر معتبر شناخته شوند. اگرچه اين نزاع در دوران شافعي به سرانجام محتوم خود رسيده بود و قرائت قريشي قرآن از سوي عثمان، كه خود تباري قريشي داشت، به عنوان لهجه رسمي و معتبر برگزيده شده بود، با اين همه، شافعي از تاثير عمدهاي كه زبان ديني ميتوانستبر جامعه اسلامي در حال شكلگيري، برجاي گذارد به خوبي آگاه بود; از اين رو به دفاع از عربيت قرآن پرداخت كه در حقيقتبه معناي دفاع از لهجه قريش بود. وي در پي برتري و سيادت همه جانبه قريش بود و براي تحقق منظور خويش به تاويل و تبيين زبان ديني پرداخت. در باب خلافت و چگونگي احراز آن، راي شافعي، تعصبآميز است و در اين قول كه خلافت منحصر در قريش است، نه تنها با جمهور اهل سنت همراي است، بلكه بر آن است كه اگر اين منصب با قهر و غلبه نيز به دست قريشيان افتد مستحق مقام امامت و خلافت ميشوند و صحت و احراز آن منوط به تعيين و بيعت (اجماع) مسلمانان نخواهد بود. آراء و فتاواي فقهي شافعي نيز از تعصب وي بركنار نمانده است; او در كتاب الام (باب الصلاة، ج1، ص94) صحت نماز را متوقف بر قرائت عربي فصيح آن ميداند طبيعي است كه اين راي، مسلمانان غير عربي را كه توانايي تكلم به زبان عربي فصيح را نداشتند با مشكل روبهرو ميساخت. گوهر راي شافعي زماني بهتر درك ميشود كه در سياق تاريخي آن دوره بررسي شود; بويژه در قياس با فتواي ابوحنيفه، فقيه ايرانيتبار، كه زبان فصيح عربي را در صحت نماز دخيل نميدانست و حتي درباره كساني كه توانايي قرائتبه زبان عربي را داشتند اما آن را به زبان اعجمي(ترجمه) ميخواندند، تنها حكم به كراهت ميداد. اگرچه اختلاف ميان آراء شافعي و ابوحنيفه در وهله نخست، اختلاف در سطح فروع (و نه در اصول) به شمار ميآيد، اما در حقيقت ريشه اين اختلاف را بسي عميقتر و در خاستگاههاي ايدئولوژيك هريك بايد جست;اين امر موجب ميشد كه هريك از آن دو با تكيه بر خاستگاه معرفتي/ ايدئولوژيك خود، «نص» را تاويل و تفسير كنند. به بيان ديگر، اختلاف ميان شافعي و ابوحنيفه بر سر ماهيت «متن قرآني» است كه آيا مراد از قرآن صرفا «معاني» آن استيا «لفظ»،بويژه لهجه قريش، را نيز در بر ميگرفت و جزء جدايي تاثير ماهيت آن را تشكيل ميداد. اين اختلاف، به ناچار، بر چگونگي تفسير و تبيين مفاهيم قرآني (روش و چگونگي استنباط) تاثير بسزايي داشت. شافعي بر پايه تلقي خاصي كه از زبان داشت اصل خطير و بسيار اساسي «جامعيت و شموليت قرآن» را بنا نهاد; قرآن متني است كه به گونهاي يكسان قادر به گشودن تمام مشكلات گذشته و آينده است. اين تصور بر تمام تاريخ عقلي و انديشه ديني ما چيره شد و عقل عربي را به عقلي مطيع و پيرو بدل كرد كه وظيفه آن تنها در شرح و تبيين متن خلاصه ميشود. نخستين پيامد چنين دركي، الغاي عقل است. اگرچه شافعي مبدع اين اصل نيست، در تثبيت و پرداخت نهايي آن نقش عمدهاي را ايفا كرد. اين امر به وضوح در سخنان وي، بويژه در مبحث استحسان و مصالح مرسله، ديده ميشود. از نظرگاه شافعي، شموليت متن قرآني برخاسته از عربيت زبان آن است; زباني كه از جهت وسعت دلالي به گونهاي است كه جز انبيا، كسي نميتواند بر آن احاطه پيدا كند. تلازم ميان شموليت «متن قرآني» و «وسعت زبان عربي»، تفسير و فهم آن را به امري بسيار مشكل و طاقتسوز بدل ميكند، مگر آنكه مفسر و تاويلكننده، نژاد و منشي عربي داشته باشد; زيرا شخص اعجمي هر اندازه كه خود را براي فهم آن در رنج و مشقت درافكند ،باز طرفي نخواهد بست و عمق ژرفايي دلالت آن را در نخواهد يافت. بر اين پايه، شافعي تمام شيوه هاي بياني قرآن از «نص» و «ظاهر» گرفته تا «عام» و «خاص» را بر فهم و تلقي عربزبانان استوار ميسازد و ابهام و وضوح دلالت الفاظش را به ساختار يا عناصر دروني متن ارجاع نميدهد، بلكه به عاملي بيرون از متن يعني سرشت دريافتكننده (شخص عرب زبان) يا به بيان دقيقتر به جنسيت و نژاد او پيوند ميدهد. شخص عربزبان قح (كه از نظرگاه شافعي عرب قريشي است) هيچگاه ميان عام ظاهر و عام در معناي خاص خلط نميكند و به خوبي ميداند كه مثلا مراد از «الناس» در آيه 173 از سوره آلعمران( الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم) و نيز در سوره بقره، آيه 199 (ثم افيضوا من حيث افاض الناس)، عموم مردم نيستند، بلكه مدلول آن، گروهي از مردم است (الرساله، ص59); زيرا عربزبانان چنين كاربردي (لفظ عام و اراده مدلول خاص) را جايز ميشمارند (الرساله،ص61). او همچنين در مقام دلالت، الفاظ مترادف و يا مشترك را بر عربيت و فهم عربزبانان استوار ميكند و در تعيين مدلول حقيقي كلام، آنها را عواملي تعيينكننده و اساسي برميشمرد. شافعي با طرح مساله وجود الفاظ عام و خاص در متن قرآني و چگونگي دلالت آنها، در پي تثبيتشرح وظايف سنتبرآمد. وي سنت را بر صدر نشاند و به آن مقام و منزلتي را عطا كرد كه كمتر از مقام متن قرآني نيست. شافعي در توضيح اين مطلب ميگويد لفظ عام در ساخت زبان عربي، عنصري گوهري به شمار ميرود كه بدون آن قادر نيستيم در سياق فرهنگي مشخص از مفاهيم و تصورات كلي آن تعبيري به دست دهيم. با اين همه; لفظ عام همواره و تحت تاثير عوامل درون و برون زباني در معرض «تخصيص» است. پس عام و خاص، تقابلي دوگانه را پديد آوردهاند، به گونهاي كه در دل هر يك نشانه آن ديگري وجود دارد. اين امر موجب شد كه شافعي برخلاف حنفيان، دلالت عام بر عموم را حتي اگر مخصصي در ميان نباشد دلالتي ظني (غير قطعي) قلمداد كند. شافعي در مقام اثبات اين راي به سخن ابن عباس استناد ميكند كه گفت «ما من عام الا و خصص» و سپس ميافزايد اين كه در مقام دلالت هر عامي مخصص داشته باشد، احتمالي قوي است; زيرا اصولا كمتر اتفاق ميافتد كه لفظ عام وجود داشته باشد، بدون آن كه مخصصي در ميان باشد، و اين بدين معناست كه دلالت عام بر عموم «قطعي» نيست و از اين جهتحكم «مجمل» را دارد كه به خودي خود واضح و آشكار نيست و نيازمند تفسير و تبيين است. الفاظ قرآن غالب عامند; پس ناگزير ظنيالدلالهاند و نيازمند تخصيص، تا دلالت آنها از اجمال به در آيد و قطعي شود و اين وظيفه خطير بر عهده سنت است كه در مقام دلالت، الفاظ عام متن قرآني را تحصل بخشد. بدين گونه «سنت» در مرتبهاي برابر با متن قرآني قرار ميگيرد و به گونه عنصري جداييناپذير از قرآن درميآيد كه بدون در نظر گرفتن آن، دلالت قرآن گويي به تعليق ميافتد و در ابهام و اجمال معنايي فرو ميماند. در مقابل دلالت ظني عام، «نص» و «محكم» قرار دارد; «نص» كلامي است كه در آن، «تنزيل» نيازي به «تاويل» ندارد و اما «محكم» گونهاي از كلام است كه نيازمند شرح و تفصيل است و در اينجا نيز بر عهده سنت است كه آن را تبيين كند. بنابر اين، سنت نسبتبه متن قرآني دو كاركرد بس مهم دارد از يكسو دلالت «محكم» را كشف ميكند و از سوي ديگر «عام» را تخصيص ميزند. با توجه به آنچه گذشت ميتوان گفت كه قرآن در مقام دلالت از يكسو متكي بر سنت است و استقلالي از خود ندارد، و از سوي ديگر چنانكه گذشت مرجع تفسير و تبيين «الفاظ غامض آن»، زبان عربي است. خلاصه سخن آن كه متن قرآني در «محكم» و «عام ظاهر» نيازمند سنت است و در «عامي» كه مراد از آن خاص باشد و نيز در «ترادف» و «اشتراك لفظي» و «استعاره و كنايه» نيازمند زبان عربي است. از اين ميان تنها دال، «نص» است كه قائم به خود است و نيازي به «تاويل» و «تفسير» ندارد; اما «نص»، موجودي كمياب و نادر است. ابوزيد در بحث از سنت كه مفصلترين بخش كتاب را تشكيل ميدهد نظر خود را به عواملي معطوف ميدارد كه در تاسيس و مشروعيتبخشيدن به سنت، نقش عمدهاي را ايفا كردهاند. «سنت» در معناي لغوي بر راه، طريقت و عادات دلالت ميكند. اين واژه در قرآن به معناهاي مختلفي به كار رفته است: (انفال،38 و اسراء، 77 و....) در قرن اول و دوم، هنوز معناي اصطلاحي «سنت» شكل نگرفته بود و عموم مسلمانان آن دوره از اين واژه، معناي لغوي را مراد ميكردند; كه بر سيرت پيامبر و سلف صالح دلالت ميكند. از اين رو، سنت نبوي براي گذر از معناي لغوي و ورود به معناي اصطلاحي و نيز مشروعيتيافتن آن به عنوان منبع دوم در تشريع، نيازمند تبيين عقلاني و شرعي بود. با توجه به رواج پديده جعل احاديث و رونق گرفتن بازار دروغپردازي، اهل راي، سلامتشريعت را در اين ميدانستند كه تنها به تعاليم وحي قرآني بسنده كنند; بويژه اينكه غالب صحابه پيامبر در مقام عمل، روايات متعارض با قرآن را به ديده اعتبار نمينگريستند. به همين سبب شافعي چنانكه بيان شدنهتنها بر نقش سنت در تبيين و شرح مقاصد قرآن، تاكيد كرد، بلكه كوشيد سنت را در دل متن قرآني جاي دهد و در تكوين و ساخت دلالت قرآن، آن را به عنوان عنصري سازنده برشمارد; به گونهاي كه متن قرآني چه در مقام تفسير و بيان مفاهيم و چه در قلمرو «تخصيص» عمومات و «تفصيل» مجملات، وامدار سنتباشد. (اگرچه سنت، مشروعيتخود را از وحي قرآني اخذ ميكند). شافعي در قياس با قرآن، سنت را به سه قسم تقسيم ميكند: در دو قسم نخست، سنت در امتداد قرآن قرار دارد و وظيفه آن تنها شرح و بيان احكام قرآن است. وي سپس ميافزايد همه عالمان بر وجود اين دو قسم اتفاق نظر دارند. اما قسم سوم سنت از مرتبه شرح و بيان قرآن فراتر رفته، به مثابه منبعي مستقل در تشريع معرفي ميشود و از اين جهت، همسنگ قرآن قلمداد ميشود. اين قول، مايه اختلاف ميان اهل راي و اهل حديث است. شافعي و نيز اهل حديثبا استناد به قول خداوند «وما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي'» (نجم، آيههاي3و4)، كوشيدند قلمرو وحي را گسترده كنند و با حذف و الغاي جنبه بشري پيامبر، تمام اقوال و افعال و تقريرهاي او را، قسمي از وحي الهي به شمار آورند. در مقابل، اهل راي بر آن بودند كه سنتبه ر غم جايگاه بلند و خطيري كه دارد، همسنگ كتاب آسماني نيست، چه رسد به اينكه در مقام دلالتحاكم بر قرآن باشد. سنت نبوي، از جنس وحي نيست و «القا در قلب» مذكور در برخي از روايات نبوي دليلي بر وحياني بودن «سنت» نيست. استناد به آيه «وما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي...» مطلوب آنان را اثبات نميكند; زيرا مرجع ضمير «هو»، ضمير مستتر در فعل ينطق نيست، بلكه مرجع آن، «قرآن» است. اين آيه در پاسخ به مشركان مكه نازل شده است كه وحياني بودن قرآن را تكذيب ميكردند. خداوند ميگويد: «پيامبر از سر هوس سخن نميگويد كه اين سخن (قرآن) جز وحيي كه وحي ميشود نيست. (رك: تفسير طبري، ج27، ص25) كيفيت ارتباط قرآن و سنت (به مثابه منبع تشريع و نه به معناي لغوي آن) از بحثانگيزترين مسائل كلاميفقهي اواخر قرن اول و قرن دوم بود. اهميتشافعي در اين است كه وي از طريق تاويل آشكار واژه «حكمت» كه غالبا در قرآن در رديف «كتاب» ذكر ميشود (محض نمونه، جمعه، آيه2) به سنت نبوي توانست ميان معناي اصطلاحي وحي (ارتباط وحيانياي كه توسط فرشته صورت ميپذيرد) و معناي لغوي وحي ( الهام) ارتباط برقرار سازد و هر دو را در مرتبهاي واحد قرار دهد. اين برداشت، يكسره به وحياني بودن و در نتيجه خطاناپذيري سنت نبوي ميانجامد; بدين معنا كه جنبه بشري پيامبر را ناديده ميگيرد و تمام اقوال و افعال و تقريرهاي او را متعالي و فرا زماني ميكند. شخص پيامبر نيز به موجودي برين و كاملا متافيزيكي بدل ميشود و از عرصه جهان مادي و قلمرو زمان و مكان، يكسره بر كنار و غايب ميماند. بيگمان اين طرز تلقي شافعي از سنت و در اين سياق، تاويل برخي از آيههاي قراني، مسبوق به پيشفرضهايي ايدئولوژيك است پارهاي از آنها كه در مقام مجادله با منكران حجيتسنت، رخ مينماياند. شافعي در اين سياق به روايتي از پيامبر استناد ميكند كه فرمود: «ماتركتشيئا مما نهاكم عنه الا وقد نهيتكم عنه و ان الروح الامين قد القي في روعي انه لن تموت نفس حتي تستوفي رزقها فاجملوا في الطلب.» سپس ميافزايد كه تمام اوامر و نواهي پيامبر جز به ،واسطه وحيي كه القا ميشود نيست; زيرا وحي به دو صورت تجلي ميكند: نخست، وحي «متلو» (تلاوت شده) است كه همان قرآن است، و گونه ديگر، وحي «غير متلو» است كه همان سنت نبوي است و در دل پيامبر افكنده شده است (القي في روعه). اين دو قسم، از مشروعيتيكساني برخوردارند و براي شخص مكلف الزامآورند; «هيچ مرد و زني را نرسد كه چون خدا و فرستادهاش به كاري فرمان دهند براي آنان در كارشان اختيار باشد; و هر كس خدا و فرستادهاش را نافرماني كند قطعا دچار گمراهي آشكاري گرديده است» (احزاب، آيه36). بر اين پايه، شافعي كتاب و سنت را متني واحد برميشمرد. نتيجه منطقي اين راي اين است كه وي در باب نسخ احكام كتاب يا سنت، به جواز نسخ يكي از سوي ديگري حكم كند; اما شافعي در اين باب، اين دو را در مرتبهاي واحد نمينشاند و به عدم جواز نسخ كتاب از سوي سنت راي ميدهد. زيرا به اعتقاد وي، پيامبر تنها دريافتكننده وحي الهي است و قادر نيست آن را از پيش خود عوض كند و در اين سياق به آيه ذيل استناد ميكند: (بگو مرا نرسد كه آن را از پيش خود عوض كنم. جز آنچه را كه به من وحي ميشود پيروي نميكنم. اگر پروردگارم را نافرماني كنم، از عذاب روزي بزرگ ميترسم» (يونس، آيه 15) غافل از اينكه استناد به اين آيه بر همه استدلالهاي پيشين وي خط بطلان ميكشد و به وضوح نشان ميدهد كه تشريع تنها از آن خداست و پيامبر را توان آن نيست كه به گونهاي مستقل تشريع كند; بنابراين سنت نبوي، همسنگ كتاب وحي نيست. زيرا اگر بپذيريم كه كتاب و سنت در يك مرتبه قرار دارند لازمه منطقي چنين امري، يكسان دانستن آنهاست و «نسخ» را نميتوان از اين ميان مستثنا دانست. اما شافعي با قول به عدم جواز نسخ كتاب از سوي سنت، باز ميان آنها تمايز ميافكند و سنت را كه پيش از اين الهي و گونه ديگري از وحي شمرده ميشد، به حدود بشري آن عقب ميراند و كاركرد آن را تنها در تكرار يا شرح و تفسير كتاب الهي، خلاصه ميكند; اگرچه شافعي ميكوشد همين آيه را نيز به گونهاي تاويل كند كه با سخنان پيشين وي در تعارض نباشد. وي در اين باره به «قول برخي از اهل علم» استناد ميكند كه گفتهاند قيد (حصر) مذكور در آيه، بيان اين مطلب است كه پيامبر در باره اموري كه به او وحي نشده است و «نصي» وجود ندارد ميتواند از پيش خود تشريع كند. در اينجا اين پرسش اساسي مطرح ميشود كه سنت چيست و دامنه و حدود آن تا كجاست؟ به طور حتم بزرگترين دلمشغولي مسلمانان دو قرن نخست، پاسخ بدين پرسش بود. تا جايي كه به جرات ميتوان گفت كه منشا تمام نزاعهاي ميان اهل حديث و اهل راي همين امر بود. مشهور است كه شافعي به نزاع آنان خاتمه داد و ميان آن دو، راهي ميانه را برگزيد; طريقتي كه به گونهاي يكسان مبتني بر نقل و قياس عقلي باشد. البته بيگمان ريشههاي اين نزاع به دوران قبل از شافعي باز ميگردد; يعني عصر خلفاي راشدين و نيز حوادثي كه منجر به قتل خليفه سوم شد. اهل حديث از حاكميت و شموليت نصوص دفاع ميكردند و اهل راي از عقل، كه در مفاهيمي چون «مصالح مرسله»، «استحسان» و «استصلاح» تجلي مييافت. اين نزاع در عهد شافعيكه بعدها به دوران پيريزي تمدن و فرهنگ اسلامي شهرت يافتبه چالشي مقتدرانه ميان مكاتب فكري مختلف بر سر تملك حافظه/ عقل جمعي مسلمانان بدل شد. و از آنجا كه اين امر تنها از طريق شكلدهي قواعدي (كدهايي) امكانپذير است كه براساس آنها حافظه جمعي پرداخته ميشود، ميان مكاتب فكري بويژه اهل حديث و اهلهاي اين نزاع پاگرفت كه آيا اين قواعد (كدها) با تكيه بر مرجعيت «نقل» يا متون، صورتبندي ميشوند كه در اين صورت عقل جمعي به حافظهاي بدل ميشود كه حاوي مجموعهاي از سخنان موروثي است و به وسيله عمل تكرار همواره به ياد آورده ميشود و يا با تكيه بر مرجعيت عقل شكل ميگيرند كه در اين صورت عقل جمعي به گونهاي نيروي انديشه بدل ميشود و بر برهان و استنباط استوار ميگردد. نزاع ميان اهل حديث و اهل راي گاه چنان بالا ميگرفت كه يكديگر را تشنيع و متهم ميكردند. نقل است كه شعبي (متوفاي 109ه.ق) شاگردان خود را وصيت كرد كه در پاسخ به پرسشهايي كه از آنان ميشود از اتباع هوي (عقل) بپرهيزند; زيرا خداوند ميفرمايد (ارايت من اتخذ الهه هواه); از قياس بپرهيزيد تا مبادا حلالي را حرام و يا حرامي را حلال كنيد. نزاع ميان اهل راي و اهل حديث درباره حجيت قياس، در واقع نزاع بر سر حجيت «عقل» در برابر «نقل» است، كه آيا قياس ميتواند به مثابه منبع مستقل در تشريع، در برابر احاديث (نصوص ديني قطعي يا ظني) قرار گيرد؟ اهل حديثبراي گريز از دخالت راي در شرع، جمله روايات آحاد را كه از حيث صدور قطعيت ندارند، معتبر ميشمارند; برخلاف اهل راي كه اخبار آحاد را وقعي نمينهند و قياس را اگرچه دلالت آن نيز ظني است مقدم ميدارند; زيرا قياس به طور كلي بر قراين و احكام عام اسلام، كه بعدها به نام «مقاصد عام شريعت» شهرت يافت، استوار است. شافعي نيز مانند اهل حديث، خبر واحد را معتبر ميداند و حتي در اثبات حجيت آن رسالهاي مبسوط نگاشته است. او در مقام تعارض قياس با خبر واحد، دومي را مقدم ميدارد و در اين مقام، نصوص ديني و قياس را به آب و تيمم تشبيه ميكند كه با وجود آب، تيمم جايز نيست. اين امر، به وضوح ،تمايل زايدالوصف شافعي به مشرب اهل حديث را نشان ميدهد; بهرغم اينكه وي به عنوان بنيانگذار مشرب اعتدال شهرت دارد. او با معتبر دانستن خبر واحد در پي آن است كه قلمرو سنت را توسعه بخشد و تا جايي كه امكان دارد از دخالت دادن راي (اجتهاد) در تشريع بكاهد. دفاع شافعي از حجيت اخبار بدين معنا نيست كه آنها همسنگ اخبار متواترند زيرا اين قسم اخير، دلالتي قطعي دارد و يقينآور و اطمينانبخش است. در باب حجيتخبر واحد اختلاف نظر وجود دارد و شافعي چنانكه ديديم خبر واحد را بر قياس مقدم ميدارد و در مرتبهاي فروتر از خبر متواتر قرار ميدهد; اما در باب حجيتخبر متواتر، او و كثيري از اهل راي نيز بر قطعيت و اطمينانبخش بودن آن اتفاق نظر دارند، گو اينكه برخي از آنان در اين باب (روايات متواتر) نيز ترديد روا داشتهاند و از رهگذر قول به عدم حجيتخبر واحد، احاديث متواتر را از حجيتساقط كردهاند يا دستكم آنها را به چشم ترديد نگريستهاند; چرا كه احاديث متواتر، چيزي نيست جز تودهاي از روايات كه هر كدام به تنهايي خبر واحد به شمار ميآيد و صرف اجتماع آنها يا تعدد راويان آنها دليلي بر صحت آنها نميشود. در نتيجه احاديث متواتر نيز يقينآور و اطمينانبخش نخواهد بود (روايات بسياري داريم كه به رغم متواتر بودنشان، باطل شدهاند). ابوزيد پس از نقل اين سخنان ميافزايد شايسته است كه پديده «تواتر» را از زواياي مختلفي بررسي كنيم; تواتر چگونه صورت ميگيرد و از نظرگاه اجتماعي چه تاثيري در افراد يك جامعه ميتواند داشته باشد؟ قدرتهاي سياسي در اين ميان چه نقشي بر عهده دارند و توليد و توزيع (انتشار) آنها چگونه و توسط چه ساز و كارهايي انجام ميشود؟ شافعي احاديث مرسل را نيز معتبر ميشمارد تا بر دامنه شموليت و جامعيتسنت نبوي بيفزايد. ابوزيد در بخش سوم كتاب به بحث در باب اجماع از نظرگاه شافعي ميپردازد و و نتيجه ميگيرد كه معناي واضح و روشني براي آن وجود ندارد. زيرا شافعي در تعيين قلمرو سنت چنان گشادهدستي ميكند كه اجماع صحابه پيامبر را نيز در قلمرو سنت ميگنجاند، در حالي كه اختلاف ميان عالمان معاصر او به حدي است كه مشكل ميتوان از وجود اجماع نشاني يافت و يا از تحقق آن دم زد. به همين دليل او در «الرسالة» ميان تواتر (اجماع در روايت) و اجماع (فقهي) تمايز ميافكند. با اين همه، وي ميكوشد تا با ارجاع اجماع به سنت، حجيت آن را اثبات كند. با اين پيشفرض كه مضمون اجماع محال است كه مخالف سنتباشد; زيرا نميتوان فرض كرد كه همه امت اسلامي بر امري اجماع كنند كه در سنت نبوي نشاني از آن نباشد و يا با آن تعارض داشته باشد. پس اجماع امت، مبتني بر متني است كه اگرچه ممكن است منطوق آن از ديد برخي پنهان مانده باشد، اما مضمون آن از ديد همه پوشيده نميماند. شافعي با ارجاع «اجماع» به متن ديني ثابت و تحولناپذير(وحي)، در حقيقت تاريخمندي آن را انكار كرده، نقش آگاهي جمعي و جاري عالمان را ناديده ميگيرد; آگاهياي كه حاصل ديالكتيك آنان با زمينهها و واقعيتهاي اجتماعي و تاريخي است. در هر روي، شافعي اجماع را همانند سنت منقول از پيامبر، لازمالاتباع ميشمارد، با اين تفاوت كه «سنت» پيامبر مبتني بر نقل «مسموع» است، اما «اجماع»، سنتي است غير مسموع. اما شافعي پس از آن كه به مصر رفت و اختلاف عظيم امت اسلامي را مشاهده كرد بدين نكته تفطن يافت كه حجيت اجماع، آن گونه كه وي تصور ميكرد، مفهومي نظري بيش نيست و تحقق خارجي ندارد. بنابراين ادعاي اجماع در احكام، جز در فرايض، ادعاي گزافي بيش نيست و حجيت فقط از آن كتاب و سنت است. با اين همه، او كوشيد تا اجماع را حجيتبخشد و مانند سنت الزامآور كند; اگرچه دست آخر حجيت اجماع را به حيطه سنت متواتر محدود ميسازد. شافعي در تبيين و تصنيف وجوه علم، متواترات را در صدر مينشاند، متون تاويلپذير را در مرتبه دوم و اجماع را در مرتبه سوم جاي ميدهد; كه در اين صورت، اجماع به معناي اتفاق نظر مسلمانان بر حكمي يا امري است، مشروط بر اينكه مسلمانان دوران نخست نيز بر آن اتفاق كرده باشند. اين گونه اجماع به رغم آن كه كتاب و سنت نيست،چونان سنتحجيت دارد. چرا كه ميدانيم اجماع صحابه مبتني بر «راي» نيست; زيرا اگر چنين بود هرگز ميان آنان اجماعي تحقق نمييافت; به سبب اينكه اصولا «راي»، اختلافانگيز و تفرقه آفرين است. ابوزيد در آخرين بخش كتاب به بررسي قياس از نظرگاه شافعي ميپردازد، از نظر وي قياس عملي است اجتهادي براي كشف حكم موجود در متون ديني; اگرچه اين حكم، مخفي يا پنهان مانده باشد. اين تعريف مبتني بر اين پيشفرض اساسي است كه حكم هر واقعهاي از پيش در كتاب خدا وند، موجود است (تبيان لكل شيء)، اما وجودي پنهان و مستور، و براي شناسايي آن نيازمند اجتهاديم. بنابراين اجتهاد در حكم جستجويي ستبراي كشف اين حكم موجود بالفعل، اما مجهول. وظيفه عمده مجتهد يا قياسگر تنها در اين امر خلاصه ميشود كه در قلمرو كتاب و سنت، نشانه ها و دلايلي را بيابد و اين حكم مجهول موجود بالفعل را آشكار و معلوم كند. بنابراين كتاب متضمن دو گونه دلالت است; آشكار و مضمر. انتقال از دليل (نشانههاي ظاهري موجود در كتاب و سنت) به مدلول (يا حكم موجود مجهول)، بر علم به ارتباط ميان آن دو توقف دارد. از نظرگاه شافعي در قلمرو قياس اين رابطه از دو راه «مماثلت» و «مشابهت» صورت ميپذيرد. مماثلتيا «تمثيل» از جهت وضوح و پوشيدگي، مراتب و درجاتي دارد كه از شدت به ضعف ميرود. فراترين(و در عين واضحترين) مرتبه آن «مماثلت مبتني بر كم» است; نظير اين كه خداوند مرتبه ضعيفي از يك فعل را حرام بداند كه در نتيجه، ميتوان حكم كرد به اين كه مرتبه شديد آن به طريق اولي حرام خواهد بود. اما در اين كه آيا اين قسم گونهاي از قياس به شمار ميآيد يا خير، شافعي با كساني كه اين قسم را در شمار قياس نميدانند، سر سازگاري نشان ميدهد. مرتبه بعدي (كه از قسم اول فروتر است) قياس «مشابهت» است كه در آن، حكمي را براي واقعهاي از راه مشابهت آن با واقعه ديگري، كه بر آن نص شده است، معلوم كنيم. به بيان ديگر، از راه شباهت ميان آن دو، به همانندي علت در هر دو پي ميبريم; و اين همان قياس شبيه يا نظير است. نكته قابل توجه اينكه در تمام انواع قياس، ارتباط ميان دال و مدلول (نماياندن) بر نوعي طبقهبندي بايگاني استوار است; به طوري كه از امر مشهور و ذايع آغاز و به امر غير مشهور (نادر) منتهي ميشود. اين گونه طبقهبندي يادآور تقسيمبنديهاي اهل بلاغت در باب تشبيه است كه از امر حسي آغاز و به امر عقلي ميانجامد و در اين باب، ارزش تشبيه كاملا با جهات اختلاف و ميزان دوري يا پيچيدگي ارتباط ميان طرفين آن، پيوند دارد; بدين معنا كه هرچه جهات اختلاف و پيچيدگي يا دوري ميان اين دو بيشتر باشد، تشبيه زيباتر و ارزشمندتر ميشود. زيرا اين امر مهارت هنرمند را در درك ارتباطهاي ظريف و پيچيده ميان عناصر، اشياء و يا مفاهيم مينماياند; ارتباطهايي كه شخص هنرمند تنها قادر به كشف آنهاست، اما توانايي «ابداع» آنها را ندارد. شافعي نيز مانند اهل بلاغت، كار مجتهد يا «قياسگر» را تنها در درك و كشف دلالت پنهان در متون ديني، خلاصه ميكند; دلالتي كه ارتباط امور مستحدثه را با متون ديني آشكار ميكند و راهحلها و احكامي را براي آنها عرضه ميكند; بدون اينكه از چارچوب متون ديني فراتر رود و يا دستبه «ابداع» زند. زيرا در اين صورت; قياس مجتهد مشروعيتي ندارد و دليل استنباطي او را نميتوان آن را قياس ناميد، بلكه گونهاي از راي است. پرواضح است كه شافعي با وضع اين شرط (كه آن را شرط صحت قياس ميداند) بسياري از اجتهادات اهل راي را كه در مقام تعليل و صدور حكم، عقل بشري را دخيل ميدانند، ناصواب و غير مشروع قلمداد ميكند. اين امر به خوبي نشان ميدهد كه شافعي تنها در انديشه مرجعيت و حاكميت نصوص متون ديني است و در اين سياق هر گونه اجتهاد بشري(نظير استحسان، را محكوم به بطلان، و آن را گونهاي از خواهشها و تمايلات نفساني برميشمرد و عامل تنازع و اختلاف ميان امت معرفي ميكند. بيشك اين نظرگاه شافعي، خاستگاهي ايدئولوژيك دارد كه پيشتر آن را بيان كرديم. اين امر سبب ميشود كه در باب اين گفته مشهور كه شافعي بنيانگذار طريقت اعتدال است، به ديده شك و ترديد نگريم و آن را بجد نگريم. زيرا شافعي چنانكه ديديم از يكسو با ارجاع متن ثانوي به متن نخست ميكوشد بر وسعت و شموليت متون ديني بيفزايد و از سوي ديگر از رهگذر اجماع و قياس به كتاب و سنت ميكوشد هر گونه اجتهاد عقلي بشري را محكوم به بطلان كند. و اين همان انديشهاي است كه اشعري پس از وي كوشيد آن را در قلمرو اعتقادات، نظاممند كند و غزالي در دو قرن بعد سعي كرد در ساحت علم اخلاق، از آن تبييني فلسفياخلاقي بدست دهد. 1. «سنت» در لغتبه معناي روش و عادت پسنديده يا نكوهيده است (لسان العرب، ذيل واژه «سنن»، ج15، ص225). اين واژه معناي حسي/ عملي دارد و به پيروي شخص از فردي ديگر يا از جماعتي و برعكس اشاره ميكند. بعدها اين واژه از سوي هر يك از عالمان حديث، شريعت و اصول شريعت از قلمرو دلالت زباني به قلمرو اصطلاحي راه يافت و به گونهاي مشخص بر گفتار، كردار و تقرير پيامبر دلالت كرد (السنة قبل التدوين، محمد عجاج الخطيب، دارالفكر، بيروت، ص1420; نيز: توثيق السنة في القرن الثاني الهجري، اسسه و اتجاهاته، رفعت فوزي عبدالمطلب، مكتبة الخانجي، مصر، 1981، ص1118). اگرچه واژه «سنت» گستردهتر از معناي واژه «حديث» است، با اين همه، اين دو در مقام عمل در مواضع كثيري، برروي همديگر منطبق ميشوند. بدين سبب مجموعههاي روايي غالبا «سنن» ناميده ميشوند نظير سنن ابنابيداود و ابنماجه، (دايرةالمعارف الاسلامية، ج12، ص286-281). در باب سير تاريخي كاربردهاي متفاوت اين واژه و مرسوم شدن معناي اصطلاحي، ميان مدافعان سنتي اسلام و شرقشناسان و ناقدان اختلاف نظر آشكاري وجود دارد. گروه نخستبا ذكر شواهدي از اشعار عرب پيش از اسلام، آيههاي قرآن و نيز پارهاي از احاديث نبوي ميكوشند معناي اصطلاحي آن را به عهد رسول خدا و صحابه وي بازگشت دهند. اما شرقشناسان و ناقدان اين برداشت را غيرعلمي و برخطا ميشمارند و معتقدند كه واژه «سنت» در آغاز در امتداد فرهنگ عربي پيش از اسلام به معناي طريقه، عادت و عرف بود. اما رفتهرفته اين واژه به دست اهل حديث و شريعت پرورده شد و در اواخر قرن دوم هجري به اصطلاحي حقوقي بدل شد (نحو تطوير تشريع الاسلامي، عبدالله احمد النعيم، سينا للنشر، القاهرة، 1994، ص49) و در قياس با «كتاب» به صورت منبع مستقل در تشريع درآمد (دائرة المعارف الاسلامية، ج12، ص283). به همين سبب پيش از تدوين شريعت، در مكاتب فقهي قديم عراق و حجاز، واژه «سنت» بدون اين كه به سنت پيامبر اختصاص داشته باشد به معناي مجموعهاي از نظريات اجماعي يا امور متعارف و مقبول به كار ميرفت (في تاريخ التشريع الاسلامي، كولسون، المؤسسة الجامعية للدراسات والنشر، بيروت، 1992، ص65). حتي در قرنهاي بعد براي عموم اهل حديث و شريعت، تمييز ميان احاديث پيامبر و اقوال صحابه، امري مشكل بود و تعيين قلمرو معنايي سنتبه مسالهاي نزاعانگيز بدل شد. براي مثال، كساني چون مالك و احمد بن حنبل، فتاواي صحابه را نيز درشمار سنت ميآوردند (ابنحنبل; حياته و عصره، محمد ابوزهرة، دارالفكر العربي، القاهرة، ص251). اما شافعي معتقد است كه واژه «سنت» اگر بدون قيد اضافي اخذ شود تنها بر سنت رسول خدا دلالت ميكند (اصول سرخسي، محمد بن احمد السرخسي، لجنة احياء المعارف النعمانية، حيدرآباد دكن، 1372ه، ج1، ص114-113). در نتيجه ميتوان گفت اصطلاح «سنت نبوي»، اصطلاحي مستحدث است و تنها در دورههاي بعد پرورده شده است. مدافعان سنتي اسلام، اين نظرگاه انتقادي و به نظر آنان تا اندازهاي افراطي را نميپذيرند; زيرا اين نظرگاه، اولا سنت پيامبر را در امتداد باورها و آداب و رسوم جاهلي قرار ميدهد و نقش اساسي و تاثير آشكار آن را در تكوين و ساخت امت نوپاي اسلامي ناديده ميگيرد و يا دستكم آن را كماهميت جلوه ميدهد. ثانيا اين ديدگاه انتقادي، صحت و وثاقتسنت پيامبر به عنوان منبع دوم شريعت را، در معرض شك قرار ميدهد و حتي آن را بياعتبار ميكند، در صورتي كه تلاش و دقت وسواسگونه مسلمانان قرون اوليه در تدوين حديث و پيريزي دانش حديث (تمييز موثق از غير موثق، ضبط رجال سند روايت و...) از اهميت و مقام ويژه «سنت نبوي» حكايت ميكند. ثالثا بررسي دقيق واژه سنت و ملاحظه تطور تاريخي آن كاري كه عموم شرقشناسان فيلولوژيست انجام ميدهند جز حصول پارهاي از نكات علميتاريخي، سود چنداني به همراه نخواهد داشت. زيرا گوهر سنت، پيروي و اطاعت از پيامبر است و اگر مسلمانان در باب تعيين قلمرو معنايي واژه سنت، اختلاف نظر داشته باشند، در باب اين كه بايد از پيامبر اطاعت كرد، جملگي اتفاقنظر دارند و به استناد قرآن، آن را فرض الهي ميشمارند (محض نمونه ر.ك: سوره 4، آيه 80; سوره 8، آيه 20 و سوره 59، آيه27) (دراسات في الحديث النبوي و تاريخ تدوينه، محمد مصطفي الاعظمي، المكتب الاسلامي، بيروت، 1992، ص10). به نظر ميرسد كه اين استدلال علاوه بر ناديده گرفتن تطور تاريخي سنت، عين مصادره به مطلوب است; زيرا تاويل واژه اطاعت از پيامبر مذكور در آيههاي قرآن به اطاعتحقوقي و شرعي عين مدعاست و اثبات اين امر كه معناي سنت پيامبر در قرن اول (پيش از تدوين شريعت) با قرون بعد (پس از تدوين شريعت) تفاوت آشكار ندارد، خود نيازمند دليل است. زيرا ميان سنتبه معناي اصطلاحي بدين معني كه سخن، عمل و تقرير پيامبر حجيت دارند و براي شخص مسلمان، الزامآورند و نتبه معناي حسي/عملي، تمايز وجود دارد و دادن هرگونه حكم قاطعي در باب واژههاي قرآن يا سنت منقول نبوي، منوط به پژوهشهاي زبانشناسانه تاريخي است. تاكنون پژوهش عمده و روشنگري در اين باب صورت نگرفته است. در اينجا كوشش ميشود «سنت نبوي» را از سه جنبه پژوهش كنيم: 1. صحت و وثاقتسنت نبوي 2. حجيتسنت نبوي 3. قطعي شدن سنت نبوي ضروري استبه اين نكته مهم اشاره شود كه در اينجا مراد از واژه «سنت نبوي» تنها بخش روايات فقهي است كه از پيامبر به دست ما رسيده است و روايات ديگر آن حضرت را شامل نميشود. صحت و وثاقتسنت نبوي: سنت نبوي تودهاي انبوه از اطلاعات غالبا شفاهي است كه منسوب به پيامبر بوده و سينه به سينه، به واسطه زنجيرهاي از راويان به دست ما رسيده است. طبيعي است كه در اين ميان شخص راوي از عناصر تشكيل دهنده حديث نبوي «يا روايت» به شمار ميآيد و اعتبار روايت نيز بسته به معتبر بودن شخص راوي يا كثرت راويان است. طبق تقسيمبندي مدرسي قديم، روايت از جهت كثرت راويان كه در ديدگاههاي علمي پيشين نشان از صحت مضمون روايت، و مفيد علم و يقين استيا قلت آنها به دو قسمت متواتر و آحاد تقسيم ميشود: 1) خبر متواتر، خبري است كه جماعتي يا گروه كثيري آن را از يكديگر نقل ميكنند; به گونهاي كه اتفاق آنها بر كذب محال باشد. در نتيجه اين گونه خبر، اطمينانبخش است. 2) خبر واحد، آن است كه تنها يك يا چند نفر آن را نقل ميكنند و در نتيجه مضمون آن قطعي نيست و براي افاده يقين نيازمند قراين و شواهد است. در باب حجيتخبر واحد كه غالب روايات منقول از پيامبر در اين قسم جاي ميگيرند مناقشههاي درازدامني صورت گرفته است و از سوي عالمان عقلي مشرب، بويژه متكلمان معتزلي، مورد انتقادهاي جدي واقع شده است; به گونهاي كه اكثر كتابهاي فقهياي كه در قرون اوليه (بويژه قرن دوم و سوم) نگاشته شده، انباشته از مناظرههايي است كه ميان مدافعان و منكران حجيت اخبار ( حديث نبوي) صورت گرفته است. شافعي در نوشتهاي كه از خود به جاي گذاشته است، گزارش اصيل و مستندي را از اين گونه مناظرهها به دست داده است (الام، كتاب جماع العلم، دارالمعرفة، بيروت، ج7، ص286-271). آنچه در باب اين مناظرهها اهميت دارد، نه پيروزي يا شكست رقيبان، بلكه گونه دليلهايي است كه هريك از دو رقيب عليه ديگري به كار ميبردند; بدين معنا كه همراه با رشد و پاگيري اين نزاعها، باب «تاويل فقهي» گشوده ميشود و در اين سياق كثيري از آيههاي قرآني به استخدام گرفته ميشوند و مفاهيم نو شكل ميگيرند; مفاهيمي كه بتدريجبه مثابه سنگ پايه علم شريعت و كلام قرار گرفتند. از قبيل: شموليت و كليت قرآن (سوره 16، آيه 89)، كمال و جاودانگي شريعت (سوره 5، آيه3)، تقسيم وحي به دو قسمت متلو (قرآن) و غيرمتلو (سنت) (سوره 62، آيه2)، وجوب اطاعت از رسول (سوره 4، آيه 80 و سوره 59، آيه 7)، عصمت پيامبر در امر شريعت (سوره53، آيه 3و4) و قداست و عدالت مطلق صحابه پيامبر و، در شكل افراطي آن، قول به عصمت تمام راويان حديث نبوي; زيرا در غير اين صورت نميتوان به صحت روايات منقول از پيامبر اعتماد كرد و در نتيجه، اطاعت از رسول خدا كه امري مفروض است تحقق پيدا نميكند (الاحكام في اصول الاحكام، ابنحزم اندلسي، ج1، ص131-120; نيز در اين باره بنگريد به فصل دوم از پژوهش معتبر و اساسي زير: مناظرات في اصول الشريعة الاسلامية بين ابنحزم و الباجي، عبدالمجيد تركي، ترجمه عبدالصبور شاهين، دارالغرب الاسلامي، بيروت، 1994، ص162-93). آنچه در باب وثاقت و صحت نبوي اهميت دارد مساله «اسناد» است. اسناد، زنجيرهاي است از راويان كه به ترتيب زماني به هم پيوند ميخورند و ارتباط با پيامبر را ميسر ميسازند. اين ارتباط معمولا از طريق نقل شفاهي و با تكيه بر حافظه راويان صورت ميپذيرد. استفاده از اسناد در روايتبر اين پيشفرض استوار است كه اين شيوه در نقل روايت، به هيچ وجه مستحدث نيست، بلكه قدمت آن به همان دوران پيامبر بويژه بلافاصله پس از وفات وي باز ميگردد و اين امر در ميان صحابه شيوهاي متعارف و مورد اعتماد بوده است. در هر روي، «اسناد» به زودي جايگاهي ويژه يافت و در رد يا پذيرش روايتبه معياري معتبر بدل شد (صحيح مسلم (المقدمة)، باب ان الاسناد من الدين و ان الرواية لاتكون الا عن الثقات، تحقيق محمد فؤاد عبدالباقي، دار احياء الكتب العربية، القاهرة، ج1، ص14). مسلمانان از قرن دوم به اين سو، تمام تلاش خود را به كار بستند تا از «اسناد» تفسيري دقيق و علمي به دست دهند و در نتيجه، اين امر به تاسيس دانشي جديد به نام «علم الحديث» انجاميد. از آن پس، اعتبار سخن بسته به قواعدي ويژه بود كه به «اجماع» عالمان شريعت، معتبر شناخته شد و تمام فرقهها و مكاتب اسلامي براي اين كه سخن خود را اعتباري بخشند، ميكوشيدند كه از اين قواعد سرپيچي نكنند; اگرچه بر سر تفسير و حدود كاربرد اين قواعد نيز ميان آنان اتفاق نظري وجود نداشت و هر يك بسته به شرايط و موقعيت و پيشفرضهاي خود دستبه تاويل آنها ميزد (نكته قابل توجه اين كه همپاي رشد و تكامل شريعت اسلامي ميان «اجماع» به عنوان سومين منبع تشريع و «سنت»، روابط پيچيدهاي شكل گرفت; بدين معنا كه از يكسو «اجماع» از جهتحجيت، در مرتبهاي فروتر از «سنت» قرار دارد، اما از سوي ديگر، شروعيتبخش «سنت» است). نظريه انتقادي شاخت در باب سنت نبوي امروزه در باب «اسناد» در قلمرو احاديث نبوي، پژوهشهاي انتقادي متنوعي صورت ميگيرد. عموم ناقدان قديم تنها پديدهاي به نام «جعل احاديث» را مورد بررسي قرار دادهاند و بر اين اساس روايات بسياري را مردود دانستهاند; با اين همه، آنان به سبب نداشتن ابزار علمي لازم نتوانستند از پديده مذكور تبييني انتقادي تاريخي به دست دهند و علل معرفتشناختي اين پديده را بكاوند. اما با رشد علوم انسانشناختي و زبانشناختي و ابداع شيوههاي نوين در نقادي متون، ناقدان دو قرن اخير بويژه شرقشناسان قادر شدند ميراث اسلامي را از نو بكاوند و به نتايجي قابل توجه دستيابند; از جمله در باب حديث نبوي ميتوان به پژوهشهاي علمي و دقيق كساني چون «گلدزيهر» و «شاخت» اشاره كرد. بويژه اين شخص اخير با متمركز كردن پژوهش خود به مطالعه شريعت اسلامي و بررسي دقيق احاديث فقهي منقول از پيامبر و نيز با وسعت اطلاعي كه در باب قوانين حقوقي كهن منطقه خاورنزديك و خاورميانه داشت، وانستبراي نخستين بار از رشد و شكلگيري شريعت اسلامي، تفسيري نظاممند و علمي ارائه دهد و به نتايجي بديع و قابل توجه دستيازد. خلاصهاي از نظريه وي در باب تكامل تاريخي شريعت و نقش و شكلگيري اسناد در حديث نبوي بدين قرار است: شاخت، برخلاف راي مشهور كه رشد و تكامل «اسناد» را همپاي تكامل و شكلگيري «حديث نبوي» ميداند، معتقد است كه از نظرگاه تاريخي ضروري است ميان سه چيز تمايز افكنيم: 1.سنت عرفي (مجموعهاي از آداب و سنن شرعي و عرفي كه پيش از تدوين رسمي شريعت، معمول بوده است.) 2.حديث (تودهاي از اطلاعات شفاهي كه گفتار و كردار پارهاي از بزرگان و صالحان پيشين را منعكس ميكند.) 3.اسناد (زنجيرهاي از راويان كه در ابتداي هر نقل قولي آورده ميشود و بسته به موثق بودن يا نبودن راويان اين زنجيره، روايت معتبر يا نامعتبر شناخته ميشود.) شاختبر آن است كه اين سه، همزمان شكل نگرفتهاند، بلكه از جهت زماني و تاريخي، حديث نبوي پس از سنت عرفي و اسناد، اندكي متاخر از حديث نبوي پديد آمده است. از اينرو، وي در صحت و اصالت «سنت نبوي» به ديده شك مينگرد و آن را در حقيقت، مجموعهاي از فتاوي فقهي ميبيند كه به مرور زمان با وضع اسناد در ابتداي آن، صورت حديثبه خود گرفت. اين نتيجهگيري مسبوق به پارهاي از نكات تاريخي است كه مراحل تكامل شريعت را آشكار ميكند. ضروري استبدين نكات عمده توجه كنيم: الف. در عهد پيش از اسلام، اعراب از قوانين حقوقي پيشرفتهاي بهرهمند نبودند; قوانين حاكم بر آنها تا حدودي ابتدايي و آميزهاي از قوانين، آداب و رسوم و عرف محلي بود كه با توجه به نوع معيشت هر منطقه يا ناحيه تفاوت ميكرد. بدين معنا كه قوانين حقوقي حاكم بر مكه، به سبب وضعيت معيشتي آنان كه بر تجارت و بازرگاني استوار بود، با قوانين حقوقي حاكم بر مدينه كه معيشت آنان از راه كشاورزي و زمين زراعتي تامين ميشد، تفاوت ميكرد. در ساخت قبيلهاي اعراب ميتوان از وجود برخي نظامهاي اجتماعي و حقوقي، چون خانواده بزرگ، ارث و قصاص، سخن به ميان آورد; با اين همه، اعراب از هر گونه نظام حقوقي منسجم و مقتدر بيبهره بودند. ب. با ظهور اسلام، اعراب خود را در برابر وضعيت جديدي مييافتند. زيرا قرآن پارهاي از احكام و قوانين تازه را با خود به ارمغان آورد; احكامي كه عرف و عادات قبيلهاي آنان را دگرگون ميكرد و بويژه در قلمرو خانواده و مجازات (حدود) ، مجموعه منظمي از قوانين را عرضه ميكرد. اسلام نظام خانواده را به جاي نظام قبيله مشروعيتبخشيد و در پارهاي از قوانين ازدواج، طلاق و ارث تغييرات عمدهاي را به عمل آورد; همچنين وضعيت قوانين جزايي را سامان بخشيد. اما در باب نظامهاي اجتماعي ديگر جز در پارهاي از موارد جزئي قوانين اسلامي در امتداد قوانين و عرف مقبول پيش از خود قرار داشت. براي مثال با آمدن اسلام، نظام قضايي متعارف ميان اعراب، دستنخورده باقي ماند، به طوري كه پيامبر و خلفاي وي در مقام حل منازعات حقوقي ميان افراد جامعه، همان نقش داور (حكم) در دوران پيش از اسلام را ايفا ميكردند. پارهاي از محدثان و فقيهان تلاش ميكنند قدمت نظام قضايي كنوني در اسلام را به دوران پيامبر و يا به زمان خلافت عمر نسبت دهند و در اين سياق شماري از روايات را ذكر ميكنند; از جمله توصيه پيامبر به معاذ و نيز نامه عمر به شريح قاضي، كه در اين نامههااز آن دو خواسته شده استبراي حل منازعات ميان مردم به ترتيب از كتاب و سنت و اجتهاد (راي) بهره گيرند. اما چون نيك نگريسته شود درمييابيم كه اين گونه توصيهها يا نامهها، جعلي و ساخته و پرداخته قرون بعد است; نخستبه دليل اين كه كساني چون ابنحزم در كتاب «ابطال القياس» اين دسته از روايات را نامعتبر ميشمارد، و نيز اهل مدينه منصوب شدن قاضي شريح از سوي عمر را يكسره انكار ميكنند (اخبار القضاة، محمد بن خلف بن حيان (وكيع)، عالم الكتب، بيروت، ج2، ص190-189). دوم اين كه اين دسته از روايات مشتمل بر مفاهيم و اصطلاحات حقوقي دقيقي است كه تنها در دورههاي بعد امكان داشتبه وجود آيند. در اين سياق اين نكته را نيز بايد افزود كه شيعيان امامي، روايات كثيري را در باب بيان و شرح قضاوتهاي اميرالمؤمنين نقل ميكنند; اما اين گونه روايات صرفنظر از اثبات برتري حضرت بر ديگران و بيان شخصيت فرهي وي كه غالبا در صورت داستانهايي نقل ميشود كه اعجاب شنونده يا خواننده را برانگيزد; گونه روايتهايي كه زبان و بافت داستاني آنها شگفتانگيز و افسونگر است (با نگاهي اجمالي به كتابهايي كه در باب قضاوتهاي وي نوشته شده است، ميتوان اين امر را به وضوح ديد)، سختبه تبيين علمي نيازمندند و حتي در صورت اثبات صحت پارهاي از آنها، از وجود نظام پيچيده قضايي در آن عهد حكايت نميكنند. ج. با گسترش و نفوذ اسلام به سرزمينهاي دور و نزديك، اعراب با فرهنگها و آداب و رسوم متفاوتي روبهرو شدند. بويژه در ايران و روم، كه در قياس با سرزمينهاي ديگر، متمدن و پيشرفته به شمار ميآمدند، اعراب سازمانهاي مالي و اداري و در عين حال پيچيدهاي را يافتند كه از قبل اطلاع روشني در باب آنها نداشتند; زيرا در ميان آنها چه در عهد پيش از اسلام و چه پس از آن، نه از ديوان مالياتي خبري بود و نه از خزانه و بيتالمال اثري. «اموالي كه از بلاد مفتوحه ميرسيد از غنايم و باج و جزيه و غيره، بين مسلمانان تقسيم ميشد و خزانه و بيتالمالي در كار نبود. مورخين آوردهاند كه آخرين پولي كه به دست پيغمبر رسيد هشتصد هزار درهم بود كه از بحرين آوردند و او از جاي خود برنخاست تا همه را تقسيم كرد» (ماليات سرانه و تاثير آن در گرايش به اسلام، دانيل دنت، ترجمه محمد علي موحد، انتشارات خوارزمي، تهران، 1358، ص14 مقدمه مترجم) فكر تاسيس ديوان و نظام مالياتي را به عهد خلافت عمر نسبت ميدهند. در اين دوره نيز بسياري از قوانين جديد وضع شدند; قوانيني كه به گونهاي مستقيم از كتاب يا احاديث مشهور پيامبر اخذ شدهاند; بلكه غالب آنها حاصل اجتهادات و چارهجوييهاي صحابه پيامبر، بويژه عمر بود. زيرا چنانكه گفتيم اسلام جز در دو قلمرو خانواده و حدود، قوانين منسجمي ارائه نكرد. اعراب در اين دوره با دو وضعيت كاملا جديد روبهرو شدند: نخست نظام قبيلهاي پيشين عربي دستخوش تغييرات اساسي شد; زيرا سپاهيان عرب از قبيلهاي واحد روانه ميدانهاي كارزار نشده بودند، بلكه از قبايل و تيرههاي پراكنده و با آداب و رسوم متفاوت گردهم آمده بودند. در نتيجه، وحدت و نظم اجتماعي كهن قبايل عربي از دست رفت و جاي خود را به نظمي نوين داد. شكل جديدي از قبيله عربي پديد آمد. پارهاي از پژوهشگران معتقدند كه بروز اين تحولات در ساخت قبيلهاي عربي، زمينه تكوين و رشد دولت عربي را مهيا ساخت. دوم اين كه اعراب فاتح با مردم سرزمينهايي روبهرو ميشدند كه علاوه بر اين كه فرهنگ و آداب و رسوم ملي يا بومي خود را داشتند، از تعليمات قرآني و فرهنگ نوپاي اسلامي اندك اطلاعي نداشتند. طبيعي است كه در اين صورت، سخن از وجود نظامي منسجم در تشريع و رجوع آنان، مثلا، به كتاب و سنت از همان آغاز تا چه اندازه بيپايه است; از اين رو، مسلمانان پس از فتح سرزمينهاي مختلف، فرهنگ و آداب و رسوم قومي يا بومي آن سرزمينها را محترم ميشمردند و طبق شيوه متعارف با آنان رفتار ميكردند. رشد و گسترش سريع اسلام، بروز مسائل جديد و نبود نظريه حقوقي منسجم در باب كثيري از امور، جملگي عواملي بودند كه موجب شدند در مواجهه با اين وضعيت جديد، مسلمانان و بويژه صحابه نزديك پيامبر، علاوه بر نص ظاهري قرآن از روح آن نيز فاصله بگيرند و در حل مسائل متنوع به اجتهادات شخصي خود رو بياورند. د. با برآمدن دوران حكومت امويان و سرآمدن عهد صحابه و تبديل خلافتبه حكومت و نيز انتقال مركز حكومت از مدينه پيامبر (مكان مقدس) به شام، فاصله ميان مسلمانان با تعاليم اوليه قرآن روز بهروز بيشتر شد. امويان در جهت تحكيم گسترش قدرت خود از هر ابزار يا شيوهاي استفاده ميكردند و آشكارا تعاليم و دستورات قرآن را به كناري نهادند. اين امر، بويژه در عهد معاويه، با اعتراض و انكار برخي از صحابه روبهرو شد (الرسالة، الشافعي، ص446). از سوي ديگر، در اين دوره ما شاهد رشد و گسترش ديوانهاي اداري و نظامهاي مالياتياي هستيم كه عربها آن را از روم و ايران اخذ كرده بودند. مورخان تاسيس دستگاهي مستقل براي رسيدگي به امور قضايي را به اين دوره نسبت ميدهند. البته در تعيين قاضيان، طريقهاي مشخص و مرسوم حاكم نبود، بلكه قاضيان هر شهر يا سرزمين غالبا از سوي فرمانده لشكر فاتح يا والي آنجا، به دلخواه برگزيده ميشدند (اخبار القضاة، وكيع، ج1، ص141). رسم معمول امويان در سياست امور، بويژه در سرزمينهاي مفتوحه كه كاملا متاثر از شرايط زماني حاكم بود اين بود كه جز در پارهاي از موارد، همان نظم و مقررات پيشين را دستنخورده باقي ميگذاشتند. در اين سياق، اغلب قاضيان پيشين نيز در منصب خود ابقا ميشدند. زيرا آنان به خوبي از فرهنگ و قوانين حاكم بر جامعه خود مطلع بودند و براحتي ميتوانستند به تمشيت امور بپردازند. منابع حقوقي مورد استناد آنان، آميزهاي از آداب و قوانين محلي و نيز پارهاي از دستورات اسلامي بود. با نگاهي به كتاب «الولاة والقضاة» كندي، مورخ قرن دوم و سوم هجري، اين امر به خوبي آشكار ميشود كه در مصر، كساني چون «عابس بن سعيد»، «عبدالرحمن بن حجيرة»، «عياض بن عبيدالله» و «توبة بن نمير حضرمي» كه به ترتيب در سالهاي 60، 69، 99 و 115ه. از سوي حاكمان اموي به منصب قضاوت گمارده شدند، قاضي حرفهاي به شمار نميآمدند، بلكه علاوه بر امر قضاوت، در كارهاي دفتري و ديواني نيز انجام وظيفه ميكردند; در كار قضاوت نيز بسته به تجربه شخصي و وسعت اطلاعي كه در باب قوانين داشتند و همچنين به ميزان تقوا و پرهيزكاري شخصي، فتوا صادر ميكردند (الولاة والقضاة، ابي عمر محمد بن يوسف الكندي، تحقيق فن كست، مطبعة الآباء اليسوعيين، بيروت، 1908، صص311، 314، 334، 336 و 342). اين امر عاملي مهم در اختلاف فتواهاي شرعي بود; با توجه به اين كه احكام قرآن، چنانكه ذكر شد، حتي در دو قلمرو خانواده و حدود نيز منسجم نبود. همچنين تعدد قرائتهاي قرآن بر اختلاف فتواها ميافزود; بويژه در باب ازدواج، طلاق و ارث. (محض نمونه بنگريد به: سوره 65، آيه61; اختلاف قرائت ابنمسعود كه از دوران خلافت عمر به بعد ساكن كوفه شد با مصحف عثماني و تاثير آن در فتواهاي فقهي; نيز بنگريد به: بدايةالمجتهد و نهاية المقتصد، ابن رشد، ج2، ص80) با گذشت زمان دستگاه قضايي سامان يافت، به طوري كه در اواخر قرن اول هجري اداره امور قضايي به اشخاصي سپرده شد كه متخصص و كارآمد بودند. در ميان آنان، اشخاص پارسامنش و با شفقتي نيز وجود داشتند كه از وضعيت روزگار خود ناخشنود بودند. زيرا به چشم خود ميديدند كه چگونه حاكمان يا واليان منصوب، دستورات صريح قرآن را، در جهت منافع خود زير پا مينهادند و نيز از حاكميت روح اشرافي و تبعيض نژادي كه با روح حقيقي قرآن منافات داشت، در رنجبودند. از اين رو، در انديشه چارهاي بودند كه بتوانند با آن، از يكسو مفاهيم و ارزشهاي ديني و روح حقيقي قرآن را از نو احيا كنند و از سوي ديگر با نقد و اصلاح قوانين اداري و حكومتي، تا آنجا كه ممكن است آنها را با تعاليم قرآن وفق دهند. بنابراين در اين سياق، آنچه را با دستورات قرآن سازگار ديدند، ابقا كردند و قوانين ناسازگار با قرآن را به كناري نهادند. در واقع، اين ناقدان مشفق در پي تطبيق احكام قرآني بودند. حركتي كه با هدف اصلاح اداري آغاز شده بود، بتدريجبه صورت مخالفتي آشكار با حاكمان بنياميه درآمد و از نقد وضعيت اداري حاكم بر جامعه، به نقد ارزشهاي اخلاقي حاكم بر آن بدل شد. ناقدان، اغلب از تابعين بودند و در مدينه ميزيستند و از اين كه ميديدند در روزگارشان فساد و تباهي غالب آمده و سنت پيامبر و صحابه و صالحان به دست فراموشي سپرده شده است، حلال خدا حرام و حرام او حلال گشته است، به تنگ ميآمدند و حكومت و حاميان آنها را به باد انتقاد ميگرفتند. زيرا خود را حامي دين و پيرو راستين سنت «سلف صالح» ميدانستند. خواست اصلي آنان اين بود كه جامعه اسلامي به گونهاي يكپارچه، تنها بر اساس دستورات دين و اخلاق برگرفته از وحي قرآن، بنا شود. از نظر آنان جامعه مطلوب و آرماني، جامعهاي است كه بتوان در آن به گونهاي تمامعيار، از «تطبيق عملي دين بر قانون» سخن به ميان آورد. اين ناقدان عموما عالمان دين و پارسامنش بودند و برخلاف ناقدان نخست كه در دستگاه قضايي امويان انجام وظيفه ميكردند، از قبول منصب اداري يا دنيوي دوري ميگزيدند. به همين علت البته تنها به عنوان يكي از مجموعه عوامل آموزه آنان در «تطبيق عملي دين بر قانون»، بيش از اين كه در جهتسامان دادن و سازگار كردن قوانين اداري با وحي قرآن باشد، در جهت پيريزي چارچوبي اخلاقيديني براي قانون قرار داشت; چارچوبي كه به صورت مجموعهاي از اوامر و نواهي (احكام شرعي) درآمد. احكام شرعي عبارت است از تودهاي كه در آن قانون و اخلاق، سختبه هم آميخته شدهاند; به گونهاي كه تفكيك آنها از يكديگر امري بس دشوار است. زيرا كثيري از دستورات اخلاقي در قالب قانون شرعي بيان شدهاند و برعكس، پارهاي از قوانين شرعي به صورت دستورات اخلاقي عرضه شدهاند. البته بايد به اين نكته مهم توجه داشت كه درهمشدگي اخلاق، دين و قانون را نبايد تنها معلول علل تاريخي يا پارسامنشي واضعان اوليه قانون شرعي دانست، بلكه اين امر به سرشت قرآن در بيان احكام شرعي نيز باز ميگردد. قرآن از همان آغاز، «قانون» و «اطاعت از خدا» را درهم ميآميزد; به گونهاي كه تفكيك الزام قانوني از الزام دينيالهي ناممكن ميشود. «قانون» معطوف به اراده خداوندي است و در سياق گردن نهادن مطلق به خواست او مطرح ميشود و همين امر مشروعيتبخش آن است. از اين رو، هر گونه پرسش در باب ماهيت قانون با پرسش در باب طبيعت اراده الهي گره ميخورد و پاسخ به اين نحو جزمي و غيرقابل انكار داده ميشود: قوانين مجموعهاي از دستورات است كه از سوي خداوند نازل شده و تحقق اسلام در گرو اطاعت از آنهاست و انكار اين امر موجب خروج از جرگه اسلام ميشود. و از آنجا كه قرآن، خود را كتابي يا پيامي وحياني و مايه هدايت و بشارت مؤمنان معرفي ميكند، ميكوشد كه جهان انسان را به تسخير درآورد، حاكميتخداوند را بسط دهد و انسان را محكوم اراده الهي كند. اين امر غالبا از رهگذر نزول مجموعهاي از دستورات و پندها و ابلاغ پارهاي از احكام شرعي، صورت ميپذيرد. بيجهت نيست كه سبك قرآن، ويژه است و پيام آن تركيبي از انواع گفتارهاست. در اين سياق، گونه زباني كه قرآن در بيان پارهاي از احكام شرعي به كار ميگيرد، به معناي دقيق كلمه، زبان حقوق نيست، بلكه پوشيده و چند پهلو و به اصطلاح فقيهان، «مجمل» است. احكام شرعي قرآن آميزهاي از قانون و عناصر اخلاقي ديني است و در غالب آيه هاي آن، تفكيك آثار و نتايج قانوني از آثار و نتايج اخلاقي، امري به غايت مشكل است. براي اثبات اين امر كافي استبه پارهاي از تشريعات قرآن، نگاهي بيفكنيم: به عنوان مثال، قرآن حرمت ميگساري و رباخواري را بهرغم تفاوت پيامدها و نتايجحقوقي هريك در قالب تعبيري مشابه و همسان بيان ميكند و كوچكترين اشارهاي به اين تمايزها نميكند: «يا ايها الذين آمنوا انما الخمر... رجس من عمل الشيطان فاجتنبوه، لعلكم تفحلون »(سوره 5، آيه90) و «يا ايها الذين آمنوا لاتاكلوا الربوا... لعلكم تفلحون» (سوره 3، آيه 130). همچنين آيههاي مربوط به «حرمت اكل اموال يتيمان» (سوره 4، آيه 110) و يا «عدم جواز ظلم در معاملات» و يا «وجوب تحقق عدالت» مفاهيمي كه همگي در قرآن وجود دارند انباشته از مفاهيم حقوقي و دينياخلاقي است، بدون اين كه ميان نتايج متفاوت و ويژه هر يك، تمايزي گذاشته شده باشد و يا اين مفاهيم به زباني حقوقي صرف، بيان شده باشند. از اين رو، كساني چون شاخت و كولسون معتقدند خطاست كه «شريعت اسلامي» گفته شود و از آن، اصطلاح «قانون» به معناي دقيق كلمه مراد شود. زيرا در گستره اسلام اساسا مفهوم «قانون» وجود ندارد، بلكه هرچه هست نظامي است مشتمل بر مجموعهاي از واجبات و محرمات ديني كه با عناصر و مفاهيمي يكسره بيرون از حوزه قانون نيز، عجين شده است. (بنگريد به فصل نهم از كتاب: تراث الاسلام في الشريعة الاسلامية، جوزيف شاخت، عالم المعرفة، الكويت، 1998، ج2، ص106-99; همچنين بنگريد به بررسي و نقد آراء كولسون در مقاله «النظام القانوني الاسلامي في الدراسات الاستشراقية المعاصرة; دراسة لمنهج المستشرق نويل، ج، كولسون» از دكتور محمد سليم العوا در كتاب مناهج المستشرقين في الدراسات العربية الاسلامية، المنظمة العربية للتربية والثقافة والعلوم، تونس، 1985، ج1، ص255، 262-260، 266 و 268.) ه. به مرور زمان و تحت تاثير شرايط سياسياجتماعي، بر تعداد اين ناقدان دينياجتماعي افزوده شد و عاقبت در اوايل قرن دوم هجري و همزمان با روي كار آمدن حكومت عباسي، به پديد آمدن مكاتب مختلف فقهي انجاميد; مكاتبي كه شاخت از آنها با نام «مكتبهاي قديم فقهي» ياد ميكند و عمدهترين آنها دو مكتب فقهي مدينه و كوفه است. اين مكتبهاي فقهي غالبا با تكيه بر «راي»، قانون وضع ميكردند. مشروعيت اين راي از «عرف جاري»، «احكام شرعيديني قرآن» و «اجماع» عالمان اخذ ميشد; بويژه كه اين اخذ در مشروعيتبخشيدن به فتاواي آنان، نقش عمدهاي را ايفا ميكرد. اما اين مكتبها در مشروعيتبخشيدن به كار خود، علاوه بر عنصر اجماع كه اكنون همه مكاتب رقيب بدان استناد ميكردند و آن را عليه يكديگر بهكار ميگرفتند به عاملي ديگر نيز نياز داشتند; عاملي كه بتواند موقعيت و نيز عمل اجتهادي آنان را توجيه كند و اصالتبخشد. بنابراين ناگزير شدند آراء فقهي خود را به افراد شناخته شده و معتبري كه در گذشته ميزيستند نسبت دهند. اين امر در آغاز به گونهاي نامنسجم و با ارجاع به گذشته نهچندان دور، صورت ميپذيرفت. براي مثال، مكتب فقهي كوفه آراء خود را به «ابراهيم نخعي» از تابعين، و فقيه پرآوازه متوفاي سال 95ه. نسبت ميدادند. در مقابل، مكتب فقهي مدينه نظريههاي خود را به «سعيد بن المسيب» از تابعين، و فقيه نامور متوفاي سال 94ه. بازگشت ميدادند. بتدريج اين عمل ارجاعي، صحابه بزرگ را نيز شامل شد; مانند ابن مسعود، علي، ابنعباس و عمر. و دست آخر، همه مكتبهاي فقهي براي كسب مشروعيت و اعتبار بيشتر، ناگزير شدند آراء خود را به شخص پيامبر نسبت دهند. و. طرز عمل مكتبهاي فقهي قديم در ميان مسلمانان، بازتابهاي مختلفي را در پي داشت; از جمله اين امر بر بعضي از سختكيشان كه بعدها خود را اهل حديث ناميدند گران آمد. ايشان نيز مانند اهل شريعت، پارسامنش، و از تباه شدن تعاليم قرآن و سنت صالحان پيشين بيمناك بودند; با اين همه، بر اهل شريعت اين انتقاد را وارد ميكردند كه براي تحقق جامعه اخلاقيديني آرماني، تنها كافي نيست كه امور شرعي را به پيامبر ارجاع دهيم، بلكه براي جلوگيري از دخالت دادن هر گونه راي و يا تاويل دلبخواهي وحي، ضرورت دارد كه برداشتها و آراء متفاوت علمي، ابتدا با مجموعه انبوهي از «گفتارها» كه ادعا ميشد منقول از پيامبر است و توسط زنجيرهاي متصل از راويان موثق، به گونهاي شفاهي به دست ما رسيده است، سنجيده شود. از اين رو در مقام تعارض، حديث نبوي (گفتار، كردار و تقرير پيامبر) بر راي مقدم است، حتي اگر اين راي به پيامبر نسبت داده شود. به همين جهت، اهل حديث از به كارگيري و دخالت دادن «راي» پرهيز ميكردند و تنها به حديث نبوي اطمينان داشتند. مكتبهاي قديم فقهي سرسختانه با اين نظرگاه اهل حديثبه مقابله برخاستند و مشروعيت اين پديده نوظهور را كه به پيامبر نسبت داده ميشد و تا حد زيادي نامانوس و ناهمگون مينمود انكار كردند. اهل حديثبه دفاع از حديث نبوي پرداختند و اين، سرآغاز جدال عنيف و تاريخي ميان اهل حديث و اهل راي بود. درست در اينجا بود كه شافعي نقش تاريخي خود را آغاز كرد و با طراحي و تدوين علم اصول فقه و نيز سامان دادن به ابزارها و شيوههاي استنباط، توانستشكاف عميق ميان اهل حديث و اهل راي را تا حدودي پر كند; يعني از يكسو با تثبيتسنت نبوي به عنوان منبعي مهم در تشريع، و از سوي ديگر با حجيت دانستن قياس مشروط بر اين كه بر سنت استوار باشد توانست گامي مهم در حل منازعات ميان آن دو بردارد. سرانجام، شاخت نتيجه ميگيرد كه اسناد در اكثر احاديث نبوي، بويژه در احاديث فقهي، مجعول و ساخته و پرداخته راويان، و فاقد ارزش علميتاريخي است. وي علاوه بر اين، معتقد است كه پديده «اسناد» در آغاز به صورت ابتدايي، مشوش و منقطع ( مرسل) بود، اما بتدريجبا تلاش پيگير و همه جانبه گروه عظيمي از راويان و محدثان و با استفاده از روشهاي انتقادي حديث، بتدريج تكامل پيدا كرد و در مجموعههاي متفاوتي به تدوين رسيد. «نخستين مجموعه مكتوب احاديث، عملا براي مقاصد فقهي فراهم آمده بود، نه هتبررسي و مطالعه حديث. در اولين سالهاي سده سوم اسلامي مطالعه و بررسي حديث تا حدي خود را از حوايج مكاتب فقهي رهانده و به يكي از رشتههاي تحصيلي مستقل مدرسهاي متحول شده بود. اما نتايج اين تحقيقات را دوباره بيدرنگ در فقه بكار بستند. حاصل اين همگرايي فقه و حديث اين بود كه در نيمه همان قرن، دو مجموعه اوليه انتقادي انتشار يافت كه مولفان هر كدام مدعي عنوان «الصحيح» براي كتاب خود شده بودند نامهاي ايشان به ترتيب عبارت است از بخاري و مسلم. اين دو اثر بزودي تقريبا مرجعيت قانوني و شرعي حاصل كردند» (اسلام; بررسي تاريخي، هميلتون گيب، ترجمه منوچهر اميري، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1367، ص97). شاخت، منكران اعتبار حديث نبوي را به دو دسته افراطي و اعتدالي تقسيم ميكند: منكران افراطي «معتزله» هستند و اهل اعتدال، مكتبهاي قديم فقهي هستند كه در سه مكتب عمده مدينه، شام و عراق خلاصه ميشوند. شاختبر آن است كه اگرچه عموم فقيهان اين سه مكتب، احاديث فقهي منسوب به پيامبر را در فتواها و امور تشريعي خود دخالت ميدادند، با اين همه، اين فقيهان در مقام تعارض، عملا آراء اجماعي و مشهور در مكتب خود را بر احكام منقول از پيامبر ترجيح ميدادند. مكتب مدينه كه در استنباط قوانين شرعي، غالبا بر عرف پذيرفته شده و اجماع اهل مدينه تكيه ميكرد، نيز از تاثير سنت منقول نبوي دور نمانده بود. چهره شاخص اين مكتب، مالك بن انس بود كه با نگارش كتاب اساسي (الموطا) توانسته بود گام مهمي را در تدوين دانش فقه بردارد. روش استدلال مالك در كتاب خود بدين گونه است كه ابتدا مساله را ذكر ميكند; سپس با استناد به پارهاي از دلايل و شواهد، آن را شرح و يا رد و اثبات ميكند. عموم شارحان و فقيهان بعدي در اين امر متفق القولند كه مهمترين معياري كه وي در اثبات احكام فقهي به آن استناد ميكرد، اجماع و عمل جاري اهل مدينه بود. نزد وي، احاديث نبوي تنها در صورتي معتبرند كه با اين معيار سازگار باشند (خبر الواحد في السنة واثره في الفقه الاسلامي، سهير رشاد مهنا، دارالشروق، القاهرة، ص97). اهميت و جايگاه ويژه اجماع اهل مدينه نزد مالك، از نامهاي كه وي به ليثبن سعد، فقيه مصر (متوفاي 175ه.) نوشته، به خوبي واضح است. وي در اين نامه از اين كه شنيده است فقيه مصري فتواهايي مغاير با اجماع اهل مدينه داده است اظهار شگفتي ميكند و او را به تبعيت از اهل مدينه فرا ميخواند; زيرا اين شهر محل نزول وحي و ابلاغ حلال و حرامها، و محل سكونت پيامبر و صحابه بوده است. (ترتيب المدارك و تقريب المسالك بمعرفة اعلام مذهب مالك، قاضي عياض، دار مكتبة الحياة، بيروت، ج1، ص64). نيز بنگريد به پاسخ روشنگرانه ليثبن سعد به مالك كه چند نكته اساسي را در بر دارد; از جمله اين كه بسياري از همين صحابه كه از آنها ياد كردي براي جهاد به سرزمينهاي دور اعزام شدند و برخي در آنجا رحل اقامت افكندند و بهرغم پرهيزگاري و تقوايشان، هر كدام كتاب و سنت پيامبر را به فراخور فهم و ادراك خود تفسير و تبيين ميكردند. و در بسياري از مسائل با هم اختلاف نظر داشتند و اين امر در عهد تابعين شدت پيدا كرد و حتي فقيهان مدينه نيز اتفاق نظر ندارد. همچنين ليثبه مواردي اشاره ميكند كه در آن، مالك عرف اهل مدينه را بر حديث نبوي مقدم دانسته است. (متن كامل پاسخ) ليث در كتاب زير آمده است: اعلام الموقعين، ابنقيم جوزيه، دارالكتاب العربي، بيروت، 1996، ج1، ص80-75) نقل است كه ليثبن سعد گفته است: مالك در هفتاد مساله بر خلاف سنت رسول خدا، عمل كرده است (اضواء علي السنه المحمديه، محمود ابوريه، افست قم، ص299). دار قطني (متوفاي 385ه. ) نيز مجموعه احاديثي را نقل ميكند كه مالك آنها را در كتاب موطا آورده است و راويان چه از جهتسند و چه از جهت مضمون آنها، با او به مخالفتبرخاستهاند (الاحاديث التي خولف فيها مالك بن انس، لابي الحسن الدار قطني، تحقيق ابي عبدالباري، مكتبة الرشد للنشر و التوزيع، الرياض، 1997). و در اين سياق از همه آشكارتر، راي مالك در باب «بيع خيار» است كه پس از نقل حديثي از رسول خدا در باب جواز آن، حكم به منع و بطلان چنين بيعي ميكند; زيرا در ميان اهل مدينه، بدان عمل نميشود (الموطا، مالك بن انس، تحقيق محمد فؤاد عبدالباقي، دار احياء التراث، بيروت، 1985، ج2، ص671; نيز: المدونة الكبري، سحنون، دار صادر، بيروت، ج9، ص188; همچنين بنگريد به دفاع فقيهان مالكي از فتواي مالك و تاويل آن به گونهاي كه با سنت رسول خدا سازگار باشد، در: القبس في شرح موطا مالك بن انس، لابي بكر بن العربي المعافري، دارالغرب الاسلامي، بيروت، 1992، ج2، ص845). مكتب عراق، عقلي مشرب است و «قياس» را به عنوان منبعي معتبر در تشريع قلمداد ميكند. فقيه برجسته اين مكتب ابوحنيفه است. وي نيز حديث نبوي را در صورتي معتبر ميشمارد كه با مقتضاي قياس تعارض نداشته باشد. در غير اين صورت، قياس را بر سنت نبوي مقدم ميدارد، مگر اين كه حديثبسيار معتبر و مشهور باشد (اصول السرخسي، دارالكتاب العربي، 1372ه، ج1، ص341). ابنقيم جوزيه در كتاب «اعلام الموقعين» موارد كثيري را ذكر ميكند كه در آنها اهل عراق قياس را بر حديث نبوي مقدم دانستهاند (اعلام الموقعين عن رب العالمين، دارالكتاب العربي، بيروت، 1996، ج1، ص254 و ص271). مكتب شام سومين مكتب فقهي قديم است. تنها چهره شاخص اين مكتب، ابوعمر عبدالرحمن بن عمر الاوزاعي (متوفاي سال 157ه.) است. از وي تنها آراء معدودي به دست ما رسيده است كه طبري در كتاب «اختلاف الفقهاء»، و ديگران آنها را نقل كردهاند. ابويوسف (متوفاي سال 182ه.)، شاگرد ابوحنيفه، و نيز شيباني در كتابي مستقل به نام «الرد علي سير الاوزاعي» به بيان و رد آراء فقهي وي پرداخته است. شاختبا ملاحظه آراء فقهي منقول وي در اين كتاب نتيجه ميگيرد كه او نيز مانند فقيهان اهل عراق، تمايل داشته كه بسياري از امور اجماعي و مقبول و نيز پارهاي از آراء اجتهادي خود را به صورت حديث نبوي عرضه كند، تا بدين وسيله آنها را مشروعيتبخشد. شاخت پس از بررسي اين سه مكتب قديم فقهي، نتيجه ميگيرد كه: غالب اسناد به كار رفته در ابتداي احاديث فقهي منقول از پيامبر، ساختگي است و هر فرقه يا مكتبي براي مشروعيتبخشيدن به سخن خود، به گونهاي دلبخواهي، سلسله سندهايي رسمي را در ابتداي آن وضع كرده و آن را به پيامبر منتهي ميكند. «اسناد» در آغاز به شكلي ابتدايي و غير دقيق، و همچنين منقطع (مرسل) بود، اما بتدريج اصلاح شد و عاقبت در نيمه دوم قرن سوم به كمال مطلوب رسيد. (در نقل و بيان اهم آراء شاختبه ترتيب از كتابهاي زير بهره بردهام: مقدمه سودمندي كه عبدالمجيد تركي بر كتاب احكام الفصول في احكام الاصول، اثر ابو وليد باجي نوشته است; كتاب دراسات في الحديث النبوي و تاريخ تدوينه، محمد مصطفي الاعظمي، المكتب الاسلامي، بيروت، 1992; نيز فصل دوم از كتاب مناهج المستشرقين في الدراسات العربية الاسلامية،مقالهاي با عنوان المستشرق شاخت و السنة النبوية، محمد مصطفي الاعظمي، تونس، 1985، ج1، صص61110; و في تاريخ التشريع الاسلامي، كولسون، ترجمه محمد احمد سراج، المؤسسه الجامعيه للدراسات والنشر والتوزيع، بيروت، 1992; نيز كتاب نظرة عامة في تاريخ الفقه الاسلامي، علي حسن عبدالقادر، دارالكتب الحديثه، القاهرة). پژوهشهاي انتقادي و تاريخي خاور شناساني چون شاخت، در باب ارزش و اصالت احاديث فقهي منقول از پيامبر، از همان آغاز با انكار و اعتراض پارهاي از ناقدان مسلمان روبهرو شد. از جمله اين ناقدان محمد مصطفي الاعظمي است كه پژوهش مفيد و گستردهاي را در باب تدوين سنت نبوي به عمل آورده است. بخشهاي مهمي از اين پژوهش مفصل در حدود هفتصد صفحه به بيان و نقد آراء شاخت اختصاص دارد. او در باب اول، به بيان جايگاه سنت نبوي نزد مسلمانان اوليه، ميپردازد و با استناد به پارهاي از شواهد تاريخي، ديني و كلامي، اين مطلب را اثبات كند كه معناي اصطلاحي سنت (گفتار، كردار و تقرير پيامبر) از همان آغاز به كار ميرفته است و نزد مسلمانان آن زمان، معناي روشني داشته است (برخلاف نظرگاه خاورشناساني چون شاخت كه معتقدند اين مفهوم بتدريجشكل گرفت). در باب دوم، وضعيت فرهنگي شبه جزيره عربي، دوران پيش و پس از اسلام، ترسيم ميشود و بر نكاتي چون وجود كتابت در دوران پيش از اسلام، دعوت قرآن و تاكيد بر امر دانشآموزي و تلاش پيگير پيامبر در اين باب، انتشار وسيع كتابت در عهد نبوي، انگشت مينهاد. در باب سوم، اعظمي به بحث از دواعي و موانع كتابت احاديث نبوي ميپردازد و با نقد و يا تاويل پارهاي از احاديث نبوي در باب «منع از كتابت» ميكوشد اين روايات را مقطعي و به دوره زماني خاصي متعلق بداند; زيرا در اين دوره، بيم آن ميرفت كه احاديث نبوي و قرآن درهم آميخته شوند. باب چهارم، از روند تاريخي كتابتحديث، يعني از دوران پيامبر تا نيمه قرن دوم هجري، گزارش مبسوطي ارائه ميدهد و به ترتيب با ذكر نام 52 تن از صحابه، 99 نفر از تابعين و 252 كس از اتباع تابعين نشان ميدهد كه تدوين حديث نبوي، برخلاف راي كساني چون شاخت، به همان دوران اوليه اسلام تعلق دارد. در بابهاي پنجم، ششم، هفتم و هشتم، كه جلد دوم كتاب را تشكيل ميدهند، به ترتيب در باب «شيوههاي اخذ و نقل حديث»، «كتاب و مواد و شكل و ابزار كتابت»، «اسناد»، و «صحت و وثاقت احاديث نبوي» بررسي ميشود; بويژه در دو باب اخير، كه به نقد و تبيين آراء شاخت اختصاص دارد. اعظمي شاخت را به غرضورزي، تكيه بر شيوه كتابهاي فقهي در نقل احاديث و تعميم آن بر تمام كتابهاي حديث، اعتماد بر حدس و گمان به جاي دلايل علمي، اخذ نتايج مشكوك و كلي، و دست آخر، شتابزدگي در فهم و نقد اسناد و منابع تاريخي متهم ميكند. نظرگاهي كه اعظمي در اين كتاب پرورده است، مسبوق به پيشفرضهايي است كه پارهاي از آنها كلامي و دينياند و به تبيين تاريخي، سخت نيازمندند و پارهاي نيز صبغه ايدئولوژيكي دارند; از جمله: غرضورزي خاورشناسان و كينهتوزي آنان نسبتبه ميراث اسلامي; ايشان در انديشه براندازي شريعت اسلامياند (غربستيزي). ارائه تصويري آرماني از جامعه و مسلمانان صدر اسلام; راويان، بويژه صحابه، موجودات فرهمندي هستند كه هر نقص و عيبي، بويژه دروغزني، بر كنارند. همچنين آنان از حافظه استثنايي برخوردارند. حذف و الغاي عوامل تاريخيسياسي، نقش فرقهها و مكتبهاي كلاميديني و...، در تكوين و ساختحديث نبوي. تاويل و تفسير بخشي از ميراث اسلامي در جهتسازگار كردن آن با مدعاي خود; اعظمي در اين راه از استناد و ارجاع به پارهاي از شواهد غيرمعتبر و حدسي و نيز تعميم نارواي نتايج نيز پروا نميكند. ملاحظاتي عام در راه بررسي و تبيين «سنت» با توجه به آنچه تاكنون گفته شد، ضروري استبه چند نكته عمده اشاره شود: 1) به نظر ميرسد كه نقد علميتاريخي ميراث اسلامي از سوي خاورشناسان، كاستيهاي عمدهاي دارد. برداشت عام ايشان مسبوق به پيشفرضهايي است; از جمله اين پندار كه دين اسلام بر پايه مجموعهاي از متون استوار است و هرگونه تشكيك در باب وثاقت تاريخي آنها، به صحت و درستي خود دين لطمه ميزند. اما اين تصور باطل و تكسويه است; زيرا بسياري از حقايق و نيز دخالت كثيري از عوامل را ناديده ميگيرد. اسلام در آغاز به صورت مجموعهاي از متون به مسلمانان عرضه شد، اما بتدريجبا روح و روان آنان درهم آميخت و شبكه معنايي بسيار ظريف و پيچيدهاي را پديد آورد. بدين معنا كه سنت ديني از لحظه تاريخي خود فراتر رفته، معنايي وجودي پيدا كرد. البته مراد اين نيست كه دين و شريعت، امري فرازمانيمكاني و فراتر از هر گونه تحليل يا تبيين است، بلكه مقصود اين است كه سنت ديني ما، حافظه جمعي ماست; در جايي ميان روح و عقل ما ميزيد و به گونهاي يكسان «خرد» و «خيال» ما را تغذيه ميكند. دين حقيقت علمي ناب نيست كه با ترديد در اصالت صحت آن باطل شود، بلكه امري بسيار پيچيده است. با اين همه، بايد اذعان كرد كه دين پديدهاي تاريخمند است و «بودن» آن مدام در حال «شدن» است; بنابراين بررسي چگونگي تكوين و ساخت آن به ما كمك ميكند كه عناصر معرفتي را از عناصر غيرمعرفتي نهفته در آن، از هم باز شناسيم و تفكيك كنيم. پژوهشهاي دقيق تاريخي و فيلولوژيك خاورشناسان از اين هتبسيار مددرسان است. البته در اين پژوهشها نيز ضروري است كه ميان عناصر معرفتي و غير معرفتي، تمايز قايل شد. 2) نقد ناپذيري متون مقدس اسلامي، يكي از همين عناصر غير معرفتي است و قدمت آن به دوران پيريزي تمدن و فرهنگ اسلامي باز ميگردد. به نظر ميرسد كه اين مساله همواره با موانعي روبهرو بوده است كه غالب آنها تئولوژيك هستند; از جمله اين پيشفرض كلامي كه تاكنون نظريه عمدهاي در تبيين آن پرورده نشده است كه متون ديني يكه و بديعند و «مثل» ندارند و به همين سبب اعجازآميزند. در صورتي كه بديع بودن و اعجازآميز بودن امري نيست كه در بيرون از متن يا فراتر از مكان و زمان رخ دهد و شكل گيرد; بديع بودن، امري برخاسته از ساختخود متن بوده، تنها با تكيه بر عناصر دروني آن قابل تبيين است. به عنوان مثال، عبدالقاهر جرجاني، عالم برجسته بلاغت، كوشيد تا تبييني بشري از اعجاز قرآن به دست دهد و آن را به چارچوب متن قرآن و عناصر زباني آن ارجاع دهد; حاصل تلاش وي ابداع نظريه «نظم» است. يعني وي برخلاف متكلمان كه در تبيين اعجاز، عوامل الهي را دخالت ميدهند اعجاز قرآن را قائم بر حسن «نظم» و ترتيب و تركيب معاني و الفاظ آن ميدانست (براي تفصيل بيشتر در اين باره نگاه كنيد به: تاريخمندي...، (پينوشتها و افزودهها) به تحقيق همين قلم، نقدونظر، سال سوم، شماره چهارم، ص371-361). در باب ساير متون ديني، نيز همين حكم صادق است; يعني اين متون بهرغم جايگاه ويژهاي كه دارند، استوار بر نظامي زبانياند و عناصر و كدهاي زباني مشخص را در خود جاي دادهاند و براي تفسير و شناخت اين متون، بايد عناصر زباني آنها را باز شناخت و به آنها رجوع كرد و نه به اموري خارج از چارچوب متن. از سوي ديگر، متون ديني به سبب اين كه متن هستند از تعدادي گفتار شكل يافتهاند. هر گفتار همواره با گفتارهاي ديگر در ارتباط است. اين ارتباط گاه در درون خود متن است (مناسبات دروني متن) و گاه در بيرون آن (مناسبات بيروني متن)، كه اين قسم اخير را مناسبات بينامتني، ( intertextuality ) مينامند. به عبارت ديگر، متون در درون خلا زاده نميشوند، بلكه در كانون تراكم نشانههاي زباني از پيش موجود، پديد ميآيند و در مجاورت با متون ديگر سر بر ميآورند. توانايي و خلاقيت متن در اين است كه بتواند متون ديگر را فرو بلعد و از تركيب آنها «نظمي» بديع بيافريند. بنابراين، پرسشهايي از قبيل اين كه متن قرآني از جهتساخت زباني چگونه متني است و چگونه شكل گرفت، كدام نوع از متون، پيش و يا همزمان با آن ميزيستند، چه مناسبات بينامتنياي در ميان آنها برقرار بود، و دست آخر، متن قرآني چه تاثيري از متون ديگر پذيرفت، همگي، پرسشهايي جايز و مشروع هستند و با جنبههاي اعجازي متون ديني بويژه قرآن قابل جمعند. اين كه متون ديني بويژه قرآن و سنتبا فعل و دخالت الهي از گزند دوران محفوظ مانده و ميمانند و اين كه تمام راويان حديث نبوي، انسانهايي فرهمند، پرهيزگار و در كمال دقت و امانتبودند و حافظهاي استثنايي داشتند، به گونهاي كه كمترين احتمال خطا يا دروغي در باب آنها نميرود، و اين كه راوي دروغپرداز با نايتخداوند، رسوا ميشود (احكام الفصول، ابوالوليد الباجي، ج1، ص23،مقدمه محقق)، همه و همه از پيامدهاي منطقي و محتوم برداشت كلامياسطورهاي از متون ديني است. متون ديني در خلا پديد نيامدهاند، بلكه همپاي حوادث متفاوتي نظير گسترش اسلام به سرزمينهاي دور و اختلاط اقوام و آداب مختلف، آمدوشد حكومتها، ظهور فرقههاي سياسي و فكري و پيريزي مكتبهاي مختلف فقهي، شكل گرفتند و از تاثير عواملي چون جعل احاديث از سوي راويان بويژه اين كه در آن دوره، روايتحديثبه شغلي پردرآمد بدل شده بود و راويان در برابر نقل روايتي از پيامبر، اجرت ميگرفتند و شعبة بن حجاج، محدث بصره، تنها روايت راويان ثروتمند را معتبر ميشمرد; زيرا راويان فقير در برابر لقمهاي ناچيز، حديث جعل ميكردند (علوم الحديث و مصطلحه، صبحي الصالح، افست قم، ص57) ، همچنين از زيادت و نقصان در نقل روايت، خط ساده و ابتدايي زبان عربي، و نقل به معني بركنار نماندهاند. 3) در گستره فرهنگ اسلامي، همراه با رشد و تكامل اسناد حديث، قواعد سخن (گفتار)، مرزبندي «سخن» و تفكيك آن از «ناسخن» و راههاي توليد و توزيع سخن نيز شكل گرفتند. مقصود از «ناسخن» گفتار بيمعنا نيست، بلكه مراد مشروعيت نداشتن گونههايي از سخن است. زيرا به خوبي ميدانيم كه در گستره تمدن اسلامي، تنها گونههاي مشخصي از گفتار، مشروعيتيافتند و گونههاي ديگر به قلمرو «ناسخن» پسرانده شدند و در لايههاي زيرين فرهنگ به حيات خود ادامه دادند. تقابل آشكار ميان ادبيات رسمي و ادبيات عاميانه (ادبيات مردمي) حاكي از همين امر است. عموم فقيهان و نيز عالمان اخلاق، اهتمام و توجه فرد به انواع ادبيات عاميانه، نظير داستانهاي فولكوريك، نمايشنامه و قصهگويي، را ناپسند و مذموم دانستهاند. ابنقداح شهادت عموم كساني را كه به داستانهاي عاميانه و كتابهاي نجوم (طالعبيني و...) دل سپردهاند، باطل ميداند. زيرا به گمان وي اين متون، سخن به شمار نميروند (القصاص والمذكرين، ابن الجوزي، ص9 و نيز المعيار المعرب، ابوالعباس احمد بن يحيي الونشريسي، ج6، ص70). اين امر نظر ما را به عوامل بيروني متن معطوف ميدارد; بدين معنا كه با مشروعيتيافتن هر گفتاري تنها به عوامل دروني متن محدود نميشود، بلكه در گرو مناسباتي است كه با قدرت برقرار ميكند. در اين سياق در گستره ميراث اسلامي، مناسبات تاويل و تاويلگر، اهميت اساسي پيدا ميكند و پرسش از اين كه چه چيزي تاويل ميشود با چه كسي تاويل ميكند (يا حق تاويل دارد) سختبه هم گره خوردهاند. 4) فرهنگ اسلامي در دوراني شكل گرفت كه از كتابت، خبري نبود و انتقال و انتشار علم، تنها از طريق سازوكارهاي شفاهي كه يكسره با عقل نوشتاري متفاوت است، صورت ميپذيرفت و اين، ويژگي غالب فرهنگ اسلامي است. در اين گونه فرهنگ، وصف امي بودن به معناي ناخوانا و نانويسا بودن نيست; زيرا چنانكه گفته شد، راه انتقال علم و معرفت از راه خواندن و نوشتن نبود، بلكه تنها از طريق از «بر خواندن» (نشانههاي غير نوشتاري) بود. طبيعي است كه در قلمرو اين فرهنگ، راوي كسي كه متني را به حافظه خود سپرده است و آن را براي ديگران از بر ميخواند نقش عمدهاي ايفا ميكند و فهم و درك، بر نقل و «سماع» استوار است. يكي از علل تاخير كتابت در ميان مسلمانان اين امر تنها به حديث نبوي اختصاص ندارد و تمام سطوح فرهنگ را در ميگيرد همين خصلتشفاهي بودن آن و پيوند فهم (عقل) با حفظ و نقل شفاهي است. در آن عهد، راويان بهرغم رواج كتابت، تنها به حافظه خود اطمينان داشتند و «سماع» را بر «كتابت» مقدم ميشمردند. راوي، حديث را ذكر نميكرد، مگر اين كه آن را از بر كرده باشد و اين را به ديگران نيز توصيه ميكرد (المحدث الفاضل بين الراوي والواعي، القاضي الرامهرمزي (م360ه.)، تحقيق محمد عجاج الخطيب، دارالفكر، بيروت، 1984، ص385). از آنجا كه نقل شفاهي بر حافظه تكيه دارد، از بر خواندن متن، بويژه اگر طولاني باشد، ميتوانستبر توانايي راوي در حفظ و توانايي حافظه وي دلالت كند و تحسين شنوندگان را برانگيزد. راويان ميكوشيدند در نقل روايات، تنها به نقل شفاهي رو بياورند. با توجه به اين كه فن روايتگري از ديرباز در ميان برخي از اقوام، بويژه اعراب، از راههاي تامين معيشتبود و در پيش يا پس از اسلام بازارهايي برپا ميشدند كه تنها متاع آنها «سخن» بود، طبيعي است كه در اين وضعيت، بازخواني از روي متن مكتوب از شان و منزلت راويان ميكاست و متاع آنان را در چشم خريداران، بيارزش ميكرد. بيجهت نيست كه كثيري از راويان از اين كه خطي ننگاشتهاند بر خود ميبالند (المحدث الفاضل، باب من كان لايري ان يكتب، ص380). يكي از ويژگيهاي فرهنگ شفاهي اين است كه وثاقت و اصالتسخن با نقل شفاهي آن ارتباط تنگاتنگ دارد. اين امر، بويژه در دوران اوليه گذر فرهنگ از مرحله شفاهي به دوران كتابت، به خوبي نمايان ميشود. فرهنگ عربياسلامي نيز از اين حكم مستثنا نيست; بويژه با نبود صنعت چاپ و عدم امكان انتشار وسيع كتاب چاپي، نقل شفاهي مطمئنترين راه پيامرساني بود، زيرا تحريف يا تصحيف متن خطي، آن هم با شيوههاي ابتدايي خط و كتابت عربي متداول آن روزگار، براحتي امكانپذير بود; به گونهاي كه راويان در نقل روايت از متن مكتوب (دفتر، ديوان، صحيفه و...) ناچار بودند از اصالت نوشته نيز اطمينان حاصل كنند (محض نمونه بنگريد به سند اين روايت: حدثنا محمد بن عبدوس بن كامل حدثنا اسماعيل بن عبيد الحراني قال قرات في كتاب عبدالرحيم واخبرني محمد بن مسلمه انه خط عبدالرحيم، المحدث الفاضل، ص500) . در اين حالت، عالمان تنها به نقل شفاهي اطمينان داشتند; زيرا در اينگونه نقل، صورت شنيداري واژه به كمك صورت نوشتاري ميآمد و براي شنونده، اطمينان به وجود ميآورد (بنگريد به: مناهج العلماء المسلمين في البحث العلمي، فرانتز روزنتال، ترجمه انيس فريحه، دارالثقافة، بيروت، 1983، ص66). گويي وجود راوي ضمانتي براي حفظ روايت از تحريف است. اين تلقي از متن مكتوب همچنان در ادبيات عاميانه ما حضوري فعال دارد (از جمله اين سخن كه: به اين پاره كاغذ نميتوان اطمينان حاصل كرد، مگر اين كه از دهان خود او شنيد، و...). بنابراين كثيري از راويان براي اعتبار بخشيدن به روايات منقول خود، به كلي منكر علم به كتابت ميشدند و يا، چنانكه اشاره شد، در صورت نقل از متن مكتوب، به عمد از عبارتهايي چون «حدثنا» يا «سمعت»، كه بر سماع شفاهي دلالت ميكند، استفاده ميكردند (دراسات في الحديث النبوي، الاعظمي، ص8890.). عالمان از وجود اين صفت در راويان اطلاع داشتند و به خوبي ميدانستند كه راويان، بسياري از روايات مكتوب خود را در غالب نقل شفاهي عرضه ميكردند. با اين همه، چارهاي نداشتند جز اين كه بر اين روايات به ظاهر شفاهي اطمينان كنند (بنگريد به الاستشهاد و الاحتجاج باللغة، محمد عيد، عالم الكتب، القاهرة، 1988، ص221-220). اينها از جمله مسائلي است كه در گستره فرهنگ و تمدن، سخت نيازمند تحليل هستند. حثحجيتسنت نبوي و نيز قطعي شدن آن، خود به پژوهشي مبسوط و مستقل نياز دارد كه آن را به فرصتي ديگر وامينهيم.