علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

علم و فلسفه از دیدگاه علامه جعفری - نسخه متنی

عبدالله نصری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

علم و فلسفه از ديدگاه علامه جعفري

دکتر عبدالله نصري

اشاره

محقق فرزانه علامه فقيد آيت الله محمدتقي جعفري(1) بحق از مشعلداران حريم معنوي کيان اسلامي در دهه هاي اخير بودند و با بيان و بنان گرم و شيواي خود معارف الهي، انساني رابدون چشم داشتي به تشنگان معرفت عرضه مي نمودند. حاصل نزديک به نيم قرن تلاش فکري و علمي ايشان دهها کتاب، مقاله و سخنرانيهاي مختلف در کنگره هاي داخلي و خارجي بود. و اما اکنون بر شاگردان و دوستداران علم و معرفت است تا بازخواني و تحقيق در آثار گرانسنگ ايشان هدف مبارک آن بزرگ را پاس بدارند و چراغي فرا راه جويندگان حقيقت قرار دهند. نوشتار زير حاصل قلم يکي از شاگردان استاد جعفري است که به محضر ارباب بصيرت تقديم مي گردد.

تعريف علم

مي دانيم که علم داراي دو معناست. به يک معنا، مطلق آگاهي است. همان گونه که اهل منطق در تعريف آن گفته اند: العلم هوالصورةُ الحاصلةُ من الشي عندالعقل. در معناي دوم، مراد علوم تجربي است که عبارت است از بررسي روابط ميان پديده ها به منظور کشف قانون. استاد جعفري ميان درک و علم تفاوت قايل است. چنانکه ادراک را مطلق دريافت مي داند و درک را هم بر دو قسم تقسيم مي کند:

الف) درک ابتدايي

عبارت است از انعکاس يک پديدة نمودي مانند صورت انسان يا درخت در ذهن يا دريافت يک حقيقت غيرنمودي مانند دريافت عدالت و زيبايي.

ب) درک استمراري

عبارت است از ادامة انعکاس درک ابتدايي در ذهن. اين نوع درک را قدما ادراک خيالي ناميده اند. علم را استاد جعفري عبارت از درک پديده ها همراه با اشراف نفس انسان بر آنها مي داند. طبق اين تعريف، هر نوع تصور و دريافتي علم نيست، بلکه علم مشروط به اشراف و توجه نفس به موضوع مورد دريافت است. «علم يکي از فعاليتهاي اکتشافي نفس يا من است» نه يک انعکاس و دريافت محض. و از همين جا اختلاف ايشان با قدما روشن مي شود.

دربارة علم، تعريف جامع و مانعي که مورد اتفاق همة متفکران باشد، سراغ نداريم. برخي از متفکران علم را انعکاس واقعيات در ذهن بشر دانسته اند. اينان به فعاليت ذهن، در به وجود آمدن علم توجه چنداني ندارند، زيرا «براي اينکه يک موضوع يا قضيه اي در جريان علم قرار بگيرد، حذف و انتخاب و آگاهيهاي ثانوي دربارة واقعيت منعکس در ذهن و تجسم و وابستگي آنها به اصول و قوانين به اضافه توجه به امکان شکاف برداشتن آن اصول از طرف اکتشافات جديد، عنصر ديگري براي علم و معرفت لازم است».(1)

استاد جعفري تعريف زير را از علم ارائه داده اند:

«علم عبارت است از انکشاف واقعيتي که وجود و جريان کلي آن بي نياز از من و عوامل درک انساني بوده باشد که با آن ارتباط برقرار نموده است. قضيه و مسئله اي را که از چنين انکشافي حکايت کند قضيه علمي مي ناميم».(2)

هر قضية علمي که نشان از واقعيت داشته باشد، داراي اجزايي است که اگر اندک تغييري در هر يک از آن اجزا بوجود آيد قضية مزبور دگرگون خواهد شد. براي مثال اگر ارتباط ناظر با واقعيات تغييرکند، يعني تغيري در چشم ناظر يا فاصلة وي با شيء ايجاد شود، قضية علمي دگرگون خواهد شد.

مراتب علم

براي علم، قطع نظر از هرگونه اصول پيش ساخته، مي توان مراتب زير را قايل شد.

1. ابتدايي ترين مراتب علم، انعکاس محض موضوعي است که به وسيلة حواس و ابزارهاي ادراکي به ذهن انتقال مي يابد. در اين مرتبه ذهن هيچ تفاوتي با آينه ندارد، جز در موضوعاتي که نمود محسوس ندارند، مانند عليت که تصور آن مانند تصور شيء محسوس در آينه نمي باشد. اين مرتبه را استاد، ما قبل علم مي نامد.

2. در مرتبة بعد، موضوع انعکاس يافته در ذهن در مجراي آگاهيهاي ثانوي و هدف گيريها و اصول و قوانين حاکم بر جهان قرار مي گيرد. علم ما به يک موضوع، در اين مرتبه، روشنتر از مرتبة اول است، چون انعکاس محض نيست. ذهن در اين مرحله آگاهيهاي بسياري دربارة يک پديده به دست مي آورد و به شناسايي ارتباط آن با ساير پديده ها مي پردازد. آگاهيهاي ذهني ناظر، به هنگام درک يک برگ، موجب مي شود تا فقط نمود فيزيکي برگ را شناسايي نکند، بلکه آن را از ابعاد مختلف بررسي کند و به آن برگ گل همچون حلقه اي از حلقه هاي زنجير عالم هستي بنگرد.

اگر علم را با توجه به شرايط ذهني عالم بسنجيم، علم سه مرحله خواهد داشت:

الف) مرحلة ابتدايي

در اين مرحله، ذهن با قطع و يقينهاي بسيار رو به رو است. و هر پديده اي که به ادراک انسان در مي آيد واقعيتي مستقل و مجزا از ساير پديده ها تلقي مي شود.

ب) مرحلة متوسط

در اين مرحله ذهن انسان با ابعاد مختلف پديده ها روبه رو مي شود و اگر ميان آنها تعارضي باشد به آنها پي مي برد. در اين مرحله ذهن دچار شک مي شود و آدمي مي تواند از مسير احتمال و شک گذر کند و به مراحل بالاتر صعود کند.

ج) مرحله عالي

در اين مرحله ذهن، در عاليترين مرتبة آگاهي قرار مي گيرد، به گونه اي که بر پديده هاي جهان اشراف پيدا مي کند و به اين طريق به اطمينان مي رسد.

عوامل جويندگي علم

عامل اساسي که موجب مي شود تا فرد به کاوشهاي علمي بپردازد، عبارت است از ضرورت ارتباط صحيح و روشن با واقعياتي که شخصيت انساني را احاطه کرده است. اين احساس ضرورت نيز ريشه در داشتن خود يا صيانت ذات دارد.

اگر احساس نياز به علم استمرار پيدا کند، ضرورت ارتباط صحيح با واقعيات، حالات متنوعي به خود خواهد گرفت. به بيان ديگر، افراد بر اثر عوامل گوناگون به شناخت واقعيات مي پردازند که عبارت است از:

1. گسترش سلطة «من» بر طبيعت براي برخورداري از مواهب مادي و معنوي؛

2. لذت بردن از علم؛

3. اشتياق براي وصول به واقعيات؛

4. سودجويي به معناي عام که از تملک مال تا تحصيل شهرت و محبوبيت ميان مردم را شامل مي شود؛

5. شکوفايي و ابتهاج روح به وسيله ارتباط با واقعيات.

اين تحرک به مقتضاي طبيعت روح براي ابتهاج و شکوفايي آن در عرصة هستي، از نظر برخي فيلسوفان، هدف اعلاي فلسفه و حکمت تلقي شده است. چنانکه ملاصدرا مي گويد:

اَن الفلسفةَ استکمالُ النفسِ الانسانيةِ بمعرفةِ حقايقِ الموجودات عَلي ماهي عليها و الحُکمُ بوجُودها تحقيقاً بالبراهينِ الاَ اَخذاًبالظنِ و التقليدِ بِقَدر الوسع الانساني، و اِن شئتَ قُلتَ نَظمُ العالمِ نظماً عقلياً عَلي حَسبِ الطاقَهِ البشريه لِيَحصُلَ التشبه بالباري تعالي فلسفه عبارت از تحصيل کمال نفس انساني به وسيلة معرفت به حقايق موجودات است - آن چنانکه هستند - و حکم به واقعيت آنها از روي تحقيق برهاني نه با تکيه به گمان و تقليد، به مقدار قدرت انسان. و اگر بخواهي مي تواني بگويي: تنظيم عقلاني جهان هستي به مقدار و کيفيت طاقت بشري، تا بدين وسيله تشبه به خداوند متعال حاصل آيد.(3)

فلاسفة اسلامي انگيزة، اساسي دانش پژوهان براي آموختن فلسفه را همين کمال نفس و ابتهاج و شکوفايي آن دانسته اند، يعني طالب علم نمي بايست انگيزه هاي ديگري داشته باشد و از ابتدا بايد براساس همين هدف سراغ تعليم فلسفه و حکمت برود.

از نظر استاد جعفري هريک از اين پنج عامل، ريشه در اصل صيانت ذات و پيشبرد آن دارند و همين اصل موجب رشد و گسترش فعاليتهاي علمي در طول تاريخ شده است. در گذشته به عامل سوم و پنجم بيشتر توجه مي شد ولي امروزه بيشتر عواملي مطرح است که موجب سلطة بشر بر طبيعت مي شود.

قانون علمي

چرا قانوني را علمي مي دانيم؟ ملاک علمي بودن قانون چيست؟ در اين زمينه متفکران پاسخهاي گوناگون داده اند که هرکدام بُعدي از ابعاد اين مسئله را روشن مي کند. استاد جعفري چنين تعريفي را از قانون علمي ارائه مي دهد: قانون علمي قضيه اي است کلي که بيان کنندة نظم موجود در عالم مي باشد و تحقق آن مشروط به مقتضيات و شرايطي است. به طور مثال قرار گرفتن زمين در مقابل خورشيد که موجب روشنايي زمين مي شود به جهت استمرار شرايط و مقتضيات خاصي است. به بيان ديگر هر قانون علمي را از نظم حاکم بر روابط بين پديده ها به دست مي آوريم.

«قانون علمي، آن قضية کلي است که بيان کنندة يک جريان منظم در عالم هستي است که براي به وجود آمدنش شرايط و مقتضياتي لازم است، به طوري که در صورت تخلف يکي از آن شرايط و مقتضيات، جريان مربوط به وجود نمي آيد، در حقيقت استمرار آن شرايط و مقتضيات موجب استمرار جريان مي باشد، و کليت قانون هم از اينجا ناشي مي گردد که آن امور (شرايط و مقتضيات) در حال به وجود آمدن استمرار است».(4)

در بحث از قانون علمي بايد به چهار موضوع توجه داشت:

1. واقعيت قانون علمي،

2. چگونگي کشف قانون علمي،

3.کليت قانون علمي و منشأ آن،

4. ملاک علمي بودن يک موضوع.

1. واقعيت قانون علمي

همان نظم جاري در طبيعت است که به وجود آورنده و نگاهدارندة آن خداست. اگر خدا را نپذيريم، هيچ تفسير معقولي براي تحقق نظم طبيعت و استمرار آن که منشأ قانون علمي است نخواهيم داشت.

مي دانيم که درباب ماهيت قوانين طبيعت چند نظريه وجود دارد که عبارتند از:

الف: نظرية ذاتي بودن قانون.

ب: نظرية غيرذاتي بودن قانون يا نظرية دستوري و جعلي بودن قانون.

ج: نظرية تقارنهاي منظم مشهود يا توصيفي.

د: نظرية قراردادي بودن قانون.

استاد جعفري نظرية ذاتي بودن قانون را نقد کرده و از نظرية دستوري طرفداري مي کند.

طبق نظرية ذاتي، قانون کاشف از مختصات ذاتي اجزا و روابط طبيعت است. اشکال اين نظريه آن است که به اين سؤ ال پاسخ نمي دهد که چرا هر شيئي داراي مختصات و ويژگيهايي است. به بيان ديگر، چرا برخي از خصوصيات از آن پديده اي خاص است و برخي ديگر از خصوصيات به پديده هاي ديگر اختصاص دارد. به بيان ديگر «قانون اصل اختصاص چگونه بايد تفسير شود؟».

«اشکال ديگر اين نظريه چنين است که روابط داخلي و مختصات نهادي يک امر کاملاً نسبي است. مختصاتي که در يک جريان ذاتي و داخلي وجود دارند، در جريان ديگر خارجي و در صفحة نمود پديدار مي گردند».(5)

نظرية دستوري مي گويد که در مواجه با اشيا هرگز طناب ممتدي را نمي بينيم که پديده ها را به دنبال يکديگر بکشاند. يعني اثبات کند که پس از پديدة الف حتماً بايد پديده ب باشد. «همچنين ما تاکنون نتوانسته ايم به طور مستقيم روابط ضروري در تشکيل قوانين طبيعت را حتي با دقيقترين ابزار آزمايشگاهي ببينيم و اين مطلب را هم مي دانيم که روابط ضروري در تشکيل قوانين طبيعت امور ذهني نيستند، وانگهي قوانين حاکم بر طبيعت براي هر دانشمندي انواعي از ثابتها را نشان مي دهند که علم روي آنها بنا مي شود، آيا روزي فرا خواهد رسيد که ما اين ثابتها را لمس و مشاهده کنيم؟ بنابراين بهترين نظرية دربارة تفسير همين نظرية دستوري است که پاسخ چون و چراهاي بالاتر را بر عهده دارد».(6)

طبق نظرية دستوري، جهان طبيعت با همة اجزا و روابط و نمودهايش همواره در حال «شدن» است و اين «شدن»ها نيز مستند به فيض الهي است که از عالم ماوراي طبيعت به طبيعت سرازير مي شود. به زعم استاد جعفري، در ابيات زير مولوي از نظرية دستوري قانون تبعيت کرده است:




  • قرنها بگذشت و اين قرن نوي است
    عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
    قرنها بر قرنها رفت اي همام
    شد مبدل آب اين جو چندبار
    پس بنايش نيست بر آب روان
    بلکه بر اقطار اوج آسمان



  • ماه آن ماه است و آب آن آب نيست
    ليک مستبدل شد اين قرن وامم
    وين معاني برقرار و بر دوام
    عکس ماه و عکس اختر برقرار
    بلکه بر اقطار اوج آسمان
    بلکه بر اقطار اوج آسمان



در نظرية دستوري اين مطلب مطرح است که جريان قانوني موجودات عالم هستي از ذات آنها ناشي نمي شود، بلکه از عالمي بالاتر از طبيعت سرچشمه مي گيرد. يعني اينکه بايد «الف» ويژگي «ب» را داشته باشد. يا «ب» معلول «الف» باشد از ذات «الف» و «ب» نمي جوشد، بلکه اين رابطه ناشي از فيض خداوندي است. استاد جعفري اين گفتة اينشتين را که مي گويد:

«من خدا را به عنوان حافظ قوانين مي شناسم».

ناظر به همين ديدگاه مي دانند، ماکس پلانک هم مي گويد:

«کمال مطلوب فيزيکدان، شناسايي خارجي حقيقت است، با اين همه، يگانه وسايل کاوش او، يعني اندازه گيريهايش هرگز دربارة خود جهان حقيقي چيزي به او نمي آموزند. اندازه ها براي او چيزي جز پيامهايي کم و بيش نامطمئن نيستند. يا به تعبير هلم هولتز جز علاماتي نيستند که جهان حقيقي به او مخابره مي کند و سپس او به همان طريقي که زبان شناس مي کوشد تا سندي را که از بقاياي تمدني ناشناخته است، بخواند، در صدد نتيجه گيري از آنها برمي آيد. اگر زبان شناس بخواهد به نتيجه اي برسد، بايد اين را چون اصلي بپذيرد که سند مورد مطالعه معنايي در بردارد. همين طور فيزيکدان بايد اين فکر را مبدأ بگيرد که جهان حقيقي از قوانيني پيروي مي کند که به فهم ما در نمي آيند».(7)

برتراند راسل هم معتقد است که اگر تصور کنيم که حقايق جهان طبيعت از عالمي مافوق اين عالم که ابدي است سرازير مي شود تصور خوبي از جهان خواهيم داشت.(8)

2. عامل و روشهاي کشف قوانين علمي

نخستين عامل کشف قوانين علمي، اعتقاد فطري يا ادراک عقلي است که هيچ پديده اي در جهان بدون قانون نمي باشد. اساساً براي اينکه دانشمندي به کشف قوانين طبيعت بپردازد بايد به قول اينشتين ايمان به منطقي بودن جهان داشته باشد.

«براي اينکه ناچيزترين شعاع عقل و منطق بر جهان بتابد، ايمان عميقي به منطقي بودن ساختمان جهان لازم است. ميل شديد وپر حرارتي براي درک کردن مورد احتياج مي باشد. بدون شک اين ميل و اين ايمان در مرداني مانند کپلر و نيوتون وجود داشته است».(9)

از دوراني که بشر توانست با ديدگاه علمي با موجودات ارتباط برقرار کند، اساسيترين انگيزه براي شناسايي قوانين جهان پيدا شد.

براي کشف قوانين علمي، ذهن بايد مراحل زير را طي کند.

الف: ارتباط برقرار کردن حواس و ابزارهاي فني با موضوع مورد شناسايي.

ب: عمل تجربه و تکميل مشاهده به وسيلة حواس و ابزارهاي فني. در اين مرحله بررسيهاي استقرايي دربارة موضوع صورت مي گيرد تا قانون علمي پي ريزي شود.

ج: در مرحلة سوم، ذهن به بررسي موارد ابهام برانگيز مي پردازد تا چنانچه آن موارد قابل تطبيق با قانون مورد تحقيق نباشد، ذهن آنها را تصفيه کند.

د: در آخرين مرحله، در ذهن پژوهشگر قضيه اي کلي، حکم قانون را پيدامي کند و از موارد مشخص و جزيي در عالم انتزاع مي شود.

3. کليت قانون علمي و منشأ آن

اگر قضيه اي کلي نباشد تا بر موارد بسيار صدق کند، قانون علمي نخواهد بود. منشأ کليت قانون، نظم جاري و مستمر عالم طبيعت است که موجب پيدايش معلولها و نتايج مشابه مي شود. منشأ کليت قوانين علمي نيز دو عامل زير است:

الف: عموميت خصايصي که در موجودات يافت مي شود. مانند قانون صيانت ذات که در همة جانداران يافت مي شود. عموميت خصايص ميان موجودات بر اثر استقرار و تجربه همة افراد از موضوع به دست مي آيد. مثلاً براي اينکه توليد مثل جانداران بررسي شود بايد حيوانات مشاهده شوند. البته مشاهدة مستقيم همة افراد مشکل است، ولي با مشاهدة تعداد زيادي از افراد، از روي مسامحه ادعاي کليت کرده و قضيه اي را به صورت قضيه علمي مطرح مي سازيم. استقرأ و تجربة همة افراد نه امکان پذير است و نه مورد نياز. با شناخت هويت و عناصر اصيل يک موضوع مي توان دربارة افراد آن موضوع قضيه اي کلي ارائه داد. براي مثال وقتي که هويت آب را با اهم عناصر اصيل آن بشناسيم مي توانيم آن را موضوع يک قضية علمي قرار داده، حکم کلي صادرکنيم. البته در شناسايي انواع يک جنس فقط شناخت هويت آن جنس کافي نيست، بلکه بايد دربارة همة مختصات يک نوع تحقيق کرد. براي مثال با شناخت کلي حيوان نمي توان همة حيوانات را شناسايي نمود.

ب: تجريد واقعيات عالم و درک روابط ميان آنها که استاد از آن به انشاي تجريدي ياد مي کند.

انشاي تجريدي عبارت است از فعاليت مغزي براي به دست آوردن هويت واقعياتي که نياز به مشاهده موارد و مصاديق آن واقعيات ندارد. نظير ادراک اعداد و اشکال هندسي و احکام آنها. براي مثال قضيه 4=2*2 بر اثر تجريد عدد و روابط ميان آنها به دست مي آيد.

4. ملاک علمي بودن يک موضوع

هر واقعيتي که با نظر به ابعاد زير قابل شناسايي باشد به عنوان يک موضوع علمي قابل بررسي خواهد بود. به بيان ديگر موضوعي علمي است که داراي ويژگيهاي زير باشد:

الف: تعيين ماهيت و مختصات آن واقعيت امکان پذير باشد.

ب: عوامل و شرايط تحقق و موانع ايجاد آن قابل بررسي باشد.

ج: معلولها و آثار آن پديده قابل شناخت و محاسبة قانوني باشد.

د: تفکيک پديده هايي که به صورت تعاقبي پيش مي آيند (مانند فصلهاي چهارگانه) از پديده هايي که با يکديگر رابطة عليت دارند، امکان پذير باشد.

ه' : آن پديده قابل مقايسه با موارد مشابه و مخالف خود باشد.

و: آن پديده مشمول اصول و قوانين حاکم بر مسائل علمي باشد، مانند اصول فلسفي محال بودن اجتماع و ارتقاع نقيضين و...

با در نظر گرفتن ويژگيهاي فوق، پديده هاي تجربي مانند معادن و درختان و موضوعهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي و پديده هاي رواني و حقايق ارزشي نظير عدالت و تکليف مي توانند بررسي دقيق علمي شوند.

خلاصه از نظر استاد، همان گونه که پديده هاي مادي از ديدگاه علمي قابل شناسايي هستند، حقايق ارزشي نظير عدالت و شرف و تکليف و ارزش نيز مي توانند به عنوان موضوعهاي علمي بررسي دقيق شوند. براي مثال عدالت را با در نظر گرفتن شش ويژگي فوق مي توان بررسي علمي کرد:

1. عدالت موضوعي است که ماهيتي معين دارد و قابل تعريف است. ماهيت عدالت عبارت است از «سلوک مطابق قانون» يا آن ويژگي دروني انسان که موجب جلوگيري فرد از اعمال خلاف مي شود.

2. عدالت از قانون عليت پيروي مي کند. تحقق عدالت در انسان علتي دارد که اگر آن علت موجود نباشد، عدالت تحقق نخواهد يافت. تخلف عدالت از قانون عليت امکان ناپذير است.

3. عدالت انسان را از ارتکاب به بديها و انحرافهاي رواني باز مي دارد و موجب شکوفايي اختيار انسان مي شود. هيچ گاه نمي توان تصور کرد که اين ويژگي عدالت که تحريک انسان به سوي خوبيها و تکليفهاست از ميان برود.

4. هيچ گاه ممکن نيست که عدالت تحقق پذيرد، اما آثار و نتايج آن به وجود نيايد. اگر عدالت تحقق پذيرد، حتماً معلولها و لوازم و نتايج آن نيز به وجود خواهد آمد و همان گونه که عدالت قابل شناسايي است، آثار و نتايج آن نيز قابل شناسايي خواهد بود. به طور مثال با بررسيهاي علمي مي توان دريافت که انسان عادل از آرامش روحي و اطمينان و احترام افراد جامعه برخوردار است.

5. عدالت مانند ساير موضوعهاي علمي قابل مقايسه با حقايق هم سنخ خود است. عدالت را مي توان با ساير فضايل انساني سنجيد.

6. تحقق علت منوط به يک سلسله شرايط و مقتضيات است. همان گونه که هرچيزي نمي تواند شرط يا مقتضي تحقق يک پديدة مادي شود، هر چيزي هم نمي تواند عامل و يا مقتضي وجود عدالت باشد.

تعاريف فلسفه

در طول تاريخ تفکر، از فلسفه تعاريف بسياري در شرق و غرب مطرح شده است. استاد جعفري در بررسي تعريفهاي فلسفه، آنها را به سه دسته تقسيم کرده است:

1. فلسفه «کوشش و تلاش براي شناخت علل و معلولات و نتايج و جريانات تحليلي و ترکيبي يک مسئله است»(10) هنگامي که نخستين سؤ ال در مورد مسئله اي مطرح مي شود، اولين گام براي تحليل فلسفي برداشته مي شود. از نظر استاد، اصطلاح رايج دربارة معناي فلسفه اين تعريف نيست.

2. فلسفه عبارت است از فعاليت ذهن در قلمرو امور پنج گانة زير:

الف: اصول مبنايي معرفت؛ مانند اينکه واقعيت با قطع از من وجود دارد يا نه؟ آيا واقعيات را مي توان شناخت يا نه؟ اگر مي توان آنها را شناخت چه مقدار با چه کيفتي مي توان آنها را شناخت.

ب: مسائل ما قبل تشکل قضاياي علمي، مانند اينکه اجسام جهان عيني قابل تجزيه است تا جايي که قابل قسمت به کوچکتر از آن نباشد. اين يک دريافت فلسفي است که قبل از آنکه مسائل علمي مربوط به ذات و کوانتمهاي بنيادين ماده و انرژي مطرح شده باشد مورد پذيرش بوده است. آيا نظم جهان در ذات آن قرار دارد که منشأ انتزاع قانون است يا امر غير ذاتي است و قانون هم قراردادي است.

ج: مسائلي که پس از ارتباط علمي با واقعيات به دست مي آيد. براي مثال پس از آنکه علم، انواع حرکتها در عرصة طبيعت را مطرح کرد، مي توان از حرکت موجودات به عنوان مقدمه اي براي بررسي يک سلسله مسائل فلسفي استفاده کرد.

د: مسائل همزمان با بروز و استمرار قضاياي علمي نظير مسائلي مانند حرکت متناهي يا غير متناهي بودن ماده، زمان، فضا، مباني ارزشها. در هر دوره اي که معارف علمي ما به درجة معيني برسد، اين گونه قضايا و مفاهيم در ديدگاه تفکرات بشري قرار مي گيرد.

ه' : مباحث مربوط به ويژگيهاي نفس و فعاليتهاي ماوراي طبيعي نفس مانند بقاي «من» در طول حيات انسان و ابعاد ثابت نفس انساني يا تجريد کليات و انتزاع اعداد از معدودات و تجسيماتي که روانهاي معتدل به دست مي آورند در حيطة بررسيهاي فلسفي قرار مي گيرند.

3. معرفت حاصل از «درک علمي و دريافت حدسي و ابداعي و الهامي و شهودي» فلسفه ناميده مي شود. براي مثال علم به ما، نظم جهان طبيعت را نشان مي دهد و دريافت حدسي موجب مي شود تا دريابيم که جريان طبيعت عبث و بيهوده نيست و از اين دو دريافت علمي و حدسي به اين نتيجه مي رسيم که جهان هستي داراي معني و آهنگ بسيار با اهميتي است. برخي از اشخاص نيز شکوه عظمت جهان و معني داربودن آن را با شهود درک مي کنند که اين دريافت خود، دريافتي فلسفي است. استاد تعريف ملاصدرا را بر مبناي اين معنا از فلسفه تفسير مي کند:

«الفلسفة استکمال النفس الانسانية به معرفة حقايق الموجودات علي ماهي عليها و الحکم بوجودها تحقيقاً بالبراهين لا اخذاً بالظن و التقليد بقدر الوسع الانساني و اِن شئت قلت نظمُ العالم نظماً عقلياً علي حسب الطاقه البشريه ليحصل التشبه بالباري تعالي». فلسفه عبارت است از طلب تکميل نفس انساني به وسيلة معرفت حقايق موجودات آن چنان که هستند، و حکم به وجود آنها با تحقيق برهاني نه با تبعيت از ظن و تقليد، به اندازة استعداد و امکان انساني و اگر خواستي مي تواني چنين بگويي: تنظيم جهان هستي در عالم عقل بر مبناي طاقت بشري، تا از اين راه تشبيه به خداوند متعال و (قرار گرفتن در جاذبة کمال او) حاصل گردد».(11)

استاد جعفري در کتاب ارتباط انسان و جهان که از نخستين آثار اوست چنين تعريفي از فلسفه ارائه داده اند:

«فلسفه تحصيل توانايي است براي تأمين فعاليت ادراک راجع به معرفت رابطه انسان و جهان».(12)

اصول نظامهاي فلسفي

هر نظام فلسفي از دو نوع اصول بهره مي گيرد:

1. اصول موضوعه که اثبات کننده نظامهاي فلسفي است و خود بر دو نوع است:

الف) اصول موضوعي که در طول تاريخ تفکر بشر از سوي نظامهاي فلسفي شرق و غرب پذيرفته شده اند، مانند اصول فلسفة ارسطويي در دوران قديم يا اصول تجريدي قرون وسطي و مباني اصالت واقع افراطي (پوزيتويسم) در دروان جديد.

ب) اصول موضوعة پويا و نامحدود مانند اصل ضرورت شناخت واقعيت، کمال جويي و عظمت جويي انسان که در فلسفة اسلامي مورد توجه قرار گرفته است.

2. اصول و فعاليت ذهني متفکران که بر اصول تعقلي محض و تجريد و ذوق پردازي استوار است. گاهي برخي از دريافتهاي يک متفکر چنان اعماق سطوح رواني وي را اشغال مي کند که تفکرات او را توجيه جبري مي نمايد و وي، انديشه هاي خود را مطلق تلقي مي کند. براي مثال اشخاصي مانند ماکياولي و هابس اين مطلب را که طبيعت بشري شر خالص است، چنان مطابق با واقع دريافته بودند که احتمال خلاف آن را تصور نمي کردند.

«گاهي بعضي از اصول و دريافتها چنان اعماق سطوح رواني متفکر را اشغال مي کند که خود به خود تفکرات او را توجيه جبري مي نمايد که اغلب جبري بودن اين توجيه، مستند به عامل اشغال کنندة سطوح رواني است، که براي متفکر، مغفول عنه مي باشد. مانند اينکه متفکري چون ماکياولي و هابس، اين مطلب را که طبيعت بشري، شر خالص است، چنان مطابق واقعيت دريافته است که همة اعماق سطوح رواني وي را اشغال نمود، و تبديل به يک عنصر فعال دروني در او شده است، و عشق و ايمان او به مطلب مزبور چنان محکم است که گويي، انسان را خود او آفريده است».(13)

مراد استاد جعفري از بيان اين اصل اين است که گمان نرود همة متفکران آزاد از مطلق گراييها و يا ذوق پردازيهاي خود به تفکر مي پردازند. از همين جاست که بر اين نکته تأکيد مي ورزند که گاه متفکري عشق و تعصب به موضوعي پيدا مي کند آن هم به صورتي که اين عشق و تعصب عميقاً روان آنها را به تسخير خود در مي آورد و موجب مي شود تا برخي از حقايق را ناديده بگيرد.

ملاک علمي يا فلسفي بودن موضوعات

از نظر استاد جعفري علمي يا فلسفي بودن يک موضوع را موضع گيري پژوهشگر يا ناظر مشخص مي کند. موضع گيري خاص ناظران در چگونگي ارتباط با واقعيات جهان و تعين دادن به آنها، در امر تحقيق مؤ ثر است. يعني اين ارتباط مي تواند علمي يا فلسفي بودن يا حتي تخيلي و ذوقي بودن شناخت فرد را مشخص کند. به بيان ديگر ناظر با نوع ارتباطي که با يک واقعيت پيدا مي کند به شناسايي علمي يا فلسفي آن واقعيت مي پردازد. اگر ناظر به روابط ظاهري اشيا توجه کند شناخت او علمي خواهد بود و اگر به اصول و مباني معرفت و موضوع مورد نظر خود بپردازد، شناخت او فلسفي خواهد بود. استاد در اين زمينه چهار اصل را مطرح مي سازد:

اصل اول) واقعيات جهان هستي با يکديگر ارتباط و پيوستگي دارند. براي بررسي علمي يک موضوع بايد آن موضوع تعين يافته باشد، تا بتوان بُعد يا ابعادي از آن موضوع را شناسايي نمود.

« با نظر به اصل يکم، هر قضية علمي عبارت است از انعکاسي از گزينش و تعين دادن به يک موضوع (واقعيت جاري در جهان بروني) و کوشش جدي براي شناخت بُعد يا ابعادي از آن واقعيت جاري که هدف گيري شده است».(14)

اصل دوم) هم نظام جهان هستي باز است و هم فعاليتهاي مغزي و رواني بشر متنوع است، با نظر به اين اصل هرگز نبايد ادعاي مطلق بودن محتواي قضاياي علمي را کرد، بلکه همواره بايد با نوجويي ها خرد به کاوشهاي جديد پرداخت، چنانکه مولوي مي گويد:




  • تازه مي گير و کهن را مي سپارکه
    چيست نشاني آنک هست جهاني دگر
    روز نو و شام نو، دام نو و باغ نوهر نفس
    عالم چون آب جو بسته نمايد وليک
    نو زکجا مي رسد کهنه کجا مي رود
    گرنه وراي نظر عالم بي منتهاست



  • هر امسالت فزون است از سه پار
    نو شدن حالها رفتن اين کهنه هاست
    انديشة نو، نوخوشي و نوعناست
    مي رود و مي رسد نونو اين از کجاست
    گرنه وراي نظر عالم بي منتهاست
    گرنه وراي نظر عالم بي منتهاست



اصل سوم) از هر قضية علمي مي توان قضاياي تحليلي و ترکيبي بسياري را استخراج کرد. به بيان ديگر وقتي که واقعيتي به عنوان يک مسئلة علمي براي ناظر تعين پيدا مي کند، آن مسئله مي تواند نقطة حرکت علمي فرد در هر جهت تحليلي و ترکيبي باشد تا براساس آن، قضاياي علمي بسياري را به دست آورد.

اصل چهارم) هيچ مسئلة بديهي وجود ندارد، مگر آنکه دربارة آن قضاياي نظري وجود داشته باشد و بالعکس. به بيان ديگر، هيچ مسئلة نظري وجود ندارد، مگر آنکه در اطراف آن قضاياي بديهي وجود داشته باشد.

«هر اندازه از هر قضيه اي که براي تحقيق علمي برگزيده و متعين نموده ايد دورتر برويد، حرکت شما پس از عبور از مقداري مسائل روش به حسب بروز تاريکيها کندتر مي شود. و به تدريج از نيم روشنها به تاريکيهاي شديدتر حرکت خواهيد کرد».(15)

صعود فلسفي عالمان

پژوهشگري که با دقت نظر و عشق و علاقه در مسير تحقيقات علمي گام برمي دارد، اگر با مجموعه اي از اصول پيش ساخته مغز و روان خود را مشغول ندارد، ممکن است که با درک روابط ظريف قضاياي علمي به سوي کشف کليترين و عاليترين قضاياي عالم هستي حرکت صعودي پيدا کند. اين حرکت صعودي در هر دو قلمرو علوم انساني و علوم طبيعي محض تحقق مي پذيرد. براي مثال نيلزبوهر که فيزيکدان برجسته اي است، در حوزة تحقيقات فيزيکي خود به مسئله اي مي رسد که سراغ «لائوتزه» متفکر چيني بيش از ميلاد مي رود و اين اصل فلسفي را از او مي گيرد و مبناي نظريات علمي خود قرار مي دهد:

«در نمايشنامة بزرگ وجود، ما هم بازيگريم و هم تماشاگر»

ماکس پلانک هم از جمله شخصيتهايي است که با مطالعة دقيق روابط فيزيکي حاکم بر عالم، به عوامل اسرارآميز جهان و ارتباط جهان طبيعت با حقايق پشت پردة طبيعت پي برده است. چنانکه خود مي گويد:

«تمايل به اين اعتقاد که عوامل اسرارآميز نيرومند در اين جهان وجود دارد، يکي از مشخصات برجستة زمان حاضراست».(16) «از اين واقعيت که هنگام تحقيق در پيشامدهاي طبيعت، کوشش ما بر اين است که ممکن ها و اعراض را حذف کنيم و بالاخره به آنچه اصلي و ضروري است برسيم، آشکار مي شود که کوشش ما پيوسته در ماوراي چيز وابسته به چيز اساسي است و در ماوراي آنچه نسبي است به آنچه مطلق است و در ماوراي ظاهر به واقعيت و دربارة موقتي به آنچه ابدي است، چشم دوخته و خواهان رسيدن به آن هستيم. به نظر من اين خصوصيت منحصر به علم فيزيک نيست و در هر علم چنين است».(17)

به زعم استاد جعفري، از قضاياي محض علمي مي توان به عاليترين مسائل فلسفي وقضاياي متافيزيکي صعود پيدا کرد. دقت نظرهايي که استاد در آراي برخي از فيزيکدان نظير اينشتين، ماکس پلانک، شرودينگر و نيلزبوهر نموده، موجب شده است تا اين نکته ها را بيان کند.

پژوهشگران ژرف نگر، با مشاهدة واقعيات جهان طبيعت مي توانند ابعاد ديگري از عالم را درک کنند که طبيعتنگران سطحي هرگز آنها را درک نخواهند کرد. به بيان ديگر، طبيعت شناسان مخلص مي توانند با شناسايي همين عالم طبيعت «شهودي را دربارة آن مطلق کامل احساس کنند» و بر اثر فروغ شهود واقعيات عالم طبيعت، اصالت و نورانيت خاصي پيدا کنند. به بيان ديگر همين آب و گُل و کوه و دشت و جنگل، که در مشاهدات اوليه به عنوان موجوداتي مطرح مي شود که تابع قوانين طبيعي محض است، پس از آن حرکت صعودي به عنوان «جزيي معنادار از يک کل معنادار و داراي آهنگ بزرگ وجود» ديده مي شود.

لزوم معرفت مابعدالطبيعي

معرفت متافيزيکي از نظر استاد جعفري براي بشر ضرورت حياتي دارد. استاد براي لزوم معرفت مابعدالطبيعي استدلال خود را به صورت اصول زير بيان مي کنند.

الف) انسان داراي حس کنجکاوي است و در شناسايي واقعيات جهان تنها به بررسي روابط ظاهري آنها اکتفا نمي کند، بلکه مي کوشد تا عمق واقعيات و سطوح مختلف آنها را مورد پژوهش قرار دهد.

ب) علوم تجربي نمي تواند پاسخگوي همة سؤ الات اساسي باشد. ذهن بشر مي خواهد از جزئيات به کليات برود و پيرامون اصول و مباني واقعيات جهان کنکاش کند و علم نمي تواند در اين زمينه ياري رسان او باشد.

ج) براي رفع نياز شديد بشر به شناسايي اصول و مباني واقعيات جهان و ايجاد آرامشي که مولود ناتواني بشر از حل مشکلات اساسي معرفت شناسي او مي باشد، مفاهيم و قضاياي عالي فلسفي ضرورت پيدا مي کند.(18)

بايد توجه داشت که استاد آن نوع معرفت مابعدالطبيعي را ضروري مي داند که نه تنها به عقل که به تطهير اراده هم توجه دارد و انسان را بر آن مي دارد تا رابطة سودجويانه اي ميان خود و حقيقت برقرار نسازد. معرفت متافيزيکي حدود طبيعي علوم مختلف و انسجام و مراتب آنها را بيان مي کند. معرفت متافيزيکي مورد نظر استاد، شناسايي محض واقعيات جهان نيست، بلکه آن نوع شناسايي است که عامل رشد انسان تلقي مي شود. اين نوع معرفت متافيزيکي که در برابر واقعيات و حيات انسان بي اعتنا نيست، داراي آثار و فوايد زير است:

1. انساني که از اين نوع معرفت برخوردار مي شود، ساير شناختها و معرفتهاي خود را جزيي از آن معرفت متافيزيکي بشمار مي آورد.

2. اين نوع معرفت، اصول و مبادي کلي شناختها را عرضه مي کند و با برخورداري از اين معرفت، انسان اهداف و غايات شناختهاي خود را در آن شهود مي کند.

3. علوم طبيعي، اجزاي عالم طبيعت رابه ما مي شناساند، ولي از اصول و مبادي عالي و هدف خود براي ما سخن نمي گويد، اما معرفت مابعدالطبيعي، علاوه بر آنکه از اصول و مبادي عالي و غايت براي ما بحث مي کند، احساسات عالي را هم نصيب انسان مي سازد. معرفت مابعدالطبيعي هدف اعلاي زندگي را نشان مي دهد. متاسفانه با وجود افزايش علوم، توجه به فلسفة زندگي نه تنها بيشتر نشده که کمتر هم شده است.

4. اگر کسي معرفت مابعدالطبيعي را نفي کند، فقط به شناخت پديده ها و روابط ميان آنها بسنده خواهد کرد. و در نتيجه نسبت به شناخت حقيقي که اين پديده ها وابسته به آن هستند بي اعتنا خواهد بود.

5. چون معرفت مابعدالطبيعي فقط به شناخت و تفسير رويدادهاي زودگذر نمي پردازد، لذا برتر از همة معارف بشري است و در خدمت هيچ يک از آگاهيهاي بشري قرار نمي گيرد. «معرفت متافيزيکي که معرفت حق قلة اعلاي آن است، نمي تواند وسيله تلقي شود»، بلکه اين معرفت مافوق همة معرفتها و غايت آنهاست. اگر کسي به معرفت حق تعالي توجه نکند نمي تواند رشد روحي پيدا کند.

از نظر استاد جعفري، از اواخر قرن هفدهم تا قرن حاضر بي اعتنايي به مابعدالطبيعه در غرب پيدا شده است. از نظر استاد سطحي نگري و بي اعتنايي به مابعدالطبيعه ناشي از ديدگاههاي زير است:

الف) برخي مانند اگوست کنت که تاريخ بشري را به سه دورة رباني، فلسفي و علمي تقسيم کرده اند، بر اين گمان هستند که دوران معاصر دوران علم است نه فلسفه، لذا طرح مباحث مابعدالطبيعه در اين دوران ديگر ضرورتي ندارد. در نقد سخنان اگوست کنت بايد گفت که اگر مباحث فلسفي زائد بود، نمي بايست در قرون اخير فيلسوفان به بررسي مسائل عالي فلسفي علاقه نشان دهند. تقسيم اگوست کنت از تاريخ به اعتبار ادراکات بشري است. براي مثال در دورة رباني که بشر نمي توانسته به بررسي علل رويدادهاي طبيعي بپردازد، براي آنها علل غير مادي راتصور مي کرده است، اما در دوران جديد که به علل آنها پي برده، ديگرلزومي به تبيين هاي غيرمادي براي شناسايي پديده هاي مادي نيست. براساس همين ديدگاه اگوست کنت، اين انتقاد بر او وارد است که درک مسائل فلسفي نياز به تأملات عقلاني بسيار دارد و بشر بايد در کاملترين مراحل عقلاني خود - که به زعم وي همين دوران است - به آنها بپردازد. بعلاوه با پذيرش تقسيم بندي اگوست کنت ديگر نمي توان نظامهاي فلسفي را که قبل از ميلاد پيدا شده اند و حتي فلسفة قرون وسطي را تفسير منطقي نمود.

ب) از ديگر علل بي توجهي به مابعدالطبيعه را برخي بي نيازي بشر از مسائل عالية فلسفه در دوران علم دانسته اند، يعني چون در اين دو سه قرن اخير بشر با استفاده از علوم تجربي توانسته با پديده ها ارتباط برقرار کند، ديگر نيازي به بحثهاي فلسفي ندارد. طرفداران اين ديدگاه نيز به اين نکته توجه ندارند که محدوديت علوم تجربي به گونه اي است که نمي تواند پاسخگوي يک سلسله سؤ الات و مسائل فلسفي باشد. براي مثال ذهن بشري به سير از جزئيات به کليات و از کليات به جزئيات تمايل دارد که از عهدة علم خارج است.

ج) در هم آميختگي روشهاي علمي با روشهاي فلسفي در ميان فلاسفة گذشته از عوامل بي توجهي برخي از افراد به مابعدالطبيعه بوده است. از آنجا که در دوران گذشته مسائل علمي با مسائل فلسفي در آميخته بودند و عموماً فلاسفه از روش علمي براي بررسي مسائل علمي استفاده نمي کردند، برخي تصور کرده اند که فقط بايد از روش علمي در بررسي پديده ها استفاده کرد و فلسفه را به طور کلي کنار نهاد. اين افراد به اين نکتة مهم توجه ندارند که جدايي قلمرو علم و فلسفه و روشها و مسائل آن موجب حذف يکي به نفع ديگري نمي شود. فلسفه با مسائلي سرو کار دارد که علم هيچ گاه نمي تواند به بررسي آنها بپردازد.(19)

استاد جعفري معتقدند که مابعدالطبيعه را بايد از سطحي نگري دور نگاه داشت.فلسفه دانشي نيست که بتوان آن را به عموم عرضه کرد. فقط اندکي از مباحث مابعدالطبيعي را مي توان در دسترس افراد معمولي قرار داد. مباحث عاليه فلسفه، هر اندازه هم که با عبارات ساده بيان شوند، چون برتر از استعداد افراد معمولي هستند، عرضة آنها اثري جز شکنجه رواني افراد معمولي نخواهند داشت.

در دوران معاصر برخي از انديشمندان دچار سطحي نگري شده و سعي کرده اند تا مفاهيم عالية فلسفي را همگاني سازند. ارائة افکار فلسفي به زبان ساده، اهميت بسزايي دارد، ولي براي نيل به اين هدف نبايد دچار ساده لوحي شد و تصور کرد که حتي مسائل عام مابعدالطبيعه را مي توان همگاني فهم ساخت. بسياري از اشخاص با مطالعة برخي از آثار فلسفي و آشنايي با تعدادي از اصطلاحات آن، دچار اين توهم مي شوند که از عهدة حل مسائل بنيادين فلسفه برخواهند آمد و لذا به اظهار نظر در زمينة مسائل فلسفي مي پردازند.

روش تحليلي يا ترکيبي

در بحثهاي علمي و فلسفي اين سؤ ال مطرح است که آيا روش تحليلي مناسب است يا روش ترکيبي؟ برخي از فيلسوفان طرفدار روش تحليلي هستند، يعني معتقدند که بايد يک پديده را به اجزاي مختلف تجزيه کرد تا به نقطه اي رسيد که آن پديده ديگر قابل تقسيم نباشد، و از آن پس به شناسايي آن پديده پرداخت. براي نمونه، برتراند راسل از جمله متفکراني است که روش خود را «آتميسم منطقي» دانسته است. چنانکه مي گويد:

«من تاکنون تنها بر چسبي که به خود گرفته ام «اتميست منطقي» مي باشد ولي من علاقة زيادي به داشتن برچسب ندارم و هميشه از آن احتراز داشته ام. به عقيده من معناي اتميست منطقي اين است که راه پي بردن به طبيعت اشيايي که مورد نظر است همان طريقه تجزيه و تحليل مي باشد و اينکه مي توان اين تجزيه را تا رسيدن به موادي که ديگر ادامة تجزيه دربارة آنها امکان پذير نيست ادامه داد، در اين صورت اين قطعات تجزيه شده «اتمهاي منطقي» مي باشند، من آنها را اتمهاي منطقي ناميدم، زيرا آنها ذرات کوچک مادي نيستند، آنها اجزاي ايده اي هستند، گويي آنها خارج از موضوعاتي هستند که ساختمان اشيا را تشکيل مي دهند.»(20)

اشکال شناخت تحليلي محض اين است که يک پديده را بي ارتباط با پديده هاي ديگر بررسي مي کند. يعني هر جزء را در ارتباط با موجودات ديگر و پديده هايي که آن را احاطه کرده اند نمي بيند.

روش تحليلي در شناسايي واقعيات جهان مهم است، اما از عهدة شناسايي کامل آن برنمي آيد. روش ترکيبي مکمل روش تحليلي است.

روش تحليلي افراطي موجب مي شود که آدمي گاه در بديهي ترين حقايق به ترديد افتد و به مجموعه اي از معرفتهاي گسيخته از معرفتهاي ديگر دسترسي پيدا کند. امروزه برخي براين گمان اند که در قلمرو علوم، روش تحليلي و تجزيه اي و در فلسفه، روش ترکيبي و کل نگري مطرح است. بايد توجه داشت که روش علم صرفاً تحليلي نيست و روش فلسفه هم فقط روش ترکيبي نيست. آنچه مي تواند به انسان معرفت دقيق دهد، هماهنگي دو روش تحليلي و ترکيبي است.

در بررسي مجموعه هايي که اجزا آن با يکديگر رابطة تفاعلي ندارند، يعني اجزا از يکديگر تأثير و تأثر نمي پذيرند، روش تحليلي مناسب است. يعني اگر با روش تجزيه اي هريک از اجزا را بشناسيم به معرفتي صحيح نايل شده ايم. اما مجموعه هايي که اجزا آنها با يکديگر تفاعل دارند و از ترکيب اجزا، پديدة جديدي به وجود مي آيد، روش تحليلي کافي نيست. براي مثال مجموعه اي به نام آب که از اکسيژن و ئيدرژن تشکيل شده يا نمک طعام که از ترکيب تفاعلي کلروسديم حاصل شده، صرف شناسايي اجزا که آب و اکسيژن يا کلروسديم باشد کافي نيست. يعني اگر فقط اکسيژن و ئيدرژن به تنهايي شناخته شوند ماهيت آب براي ما مشخص نخواهد شد.

شناخت با روش تجزيه اي، شناخت خصوصيات ترکيبي اين مجموعه را ناديده مي گيرد.

اشکال روش تجزيه اي اين است که محقق پس از تجزيه کل مجموعي و بررسي جزء مورد تحقيق، آن جزء را مطلق تصور مي کند. به بيان ديگر:

«خطرناکترين آسيب روش تجزيه اي براي معرفت در اين است که با پيروي از اين روش، متفکر پس از تجزيه و متلاشي کردن کل مجموعي، جزء مورد تحقيق و عمل خود را به عنوان حقيقت مطلق زير بنا و اصل اساسي همه چيز قرار مي دهد».(21)

استاد جعفري براي نمونه، ديدگاه جورج سارتون در تاريخ علم را ذکر مي کند. سارتون از يک سو مي گويد که «تاريخ علم يکي از قسمتهاي اصلي تاريخ روحي نوع بشر است که قسمتهاي ديگر آن عبارت است از تاريخ هنر و دين»(22) ولي از سوي ديگر مي گويد که «اگر در صدد توضيح ترقيات نوع بشر باشيم، بايد محور توضيح و تشريح تاريخ، تاريخ علم بوده باشد». در واقع روش جورج سارتون تجزيه اي است و از همين روي جزيي از تاريخ تکامل بشري را، که تاريخ علم باشد، مطلق و اصل اساسي شناسايي تکامل بشر تلقي مي کند.

فرقهاي علم و فلسفه

ميان علم و فلسفه تفاوتهايي وجود دارد. استاد جعفري فرقهاي زير را ميان آنها قايل است:

1. به گفته وايتهد فلسفه:

«به دنبال تعميمهايي مي گردد که مشخص کنندة واقعيت کامل حقيقت بوده و بدون آنها هر حقيقتي در عالم تجريد غوطه ور خواهد شد. در صورتي که علم تجريدساز است و به اينکه حقيقت کامل را تنها بالنسبه از بعضي از جنبه هاي اساسي آن بفهمد راضي است».(23)

2. با علم نمي توان بر جهان هستي اشراف پيدا کرد و هر دانشمندي نيز فقط ابعادي از واقعيتها را مي تواند شناسايي کند، اما به کمک فلسفه مي توان بر کليات جهان هستي آگاهي و احاطه پيدا کرد.

3. نظامهاي فلسفي به جهت تکيه بر کليات و تعميمهاي مافوق تفسيرات نسبت به نظامهاي علمي پايدارتر هستند. در فلسفه اصول ثابتي داريم نظير وجود واقعيت در جهان خارج از ذهن، حرکت در جهان، شيء براي خود و شيء براي من، تکيه متغيرها به ثابتها، وحدت گرايي ذهن.

4. در فلسفه مي توان به نوعي يقين که با مقداري ابهام در آميخته است رسيد، اما در علم به جهت دخالت وسايل شناخت و «هدف گيري در تحقيق و قرار گرفتن موضوع تحقيق در سيستم بازهستي» نمي توان به يقين دست يافت.

5. مسائلي از قبيل ارزش نهايي خير و شر، واقعيت مطلق، عدم مطلق، ماده مطلق از جمله مسائلي هستند که علم نمي تواند در مورد آنها نظر دهد و بايد فلسفه به بحث دربارة آنها بپردازد.

«موضوعهاي متعددي هستند که علم قدرت بررسي آنها را ندارد، مانند ارزش نهايي خير و شر و به طور کلي تمامي پديده هايي که داراي قدر و ارزش مطلق مي باشند و نمي توان آنها را مانند ساير موضوعات طبيعي با وسايل علمي سنجش و مقايسه نمود و به اين قسم از موضوعات مي توان مسائل ديگري را اضافه نمود از قبيل بحث از واقعيت مطلق، عدم مطلق...»(24) «فلسفه با کوشش تمام در جستجوي راه حل نهايي براي همان مسايلي که از دير زمان مطرح گشته است گام بر مي دارد و به عبارت روشنتر فلسفه امروز هم براي فهميدن حقيقت ماده فلسفي و ارزشها به طور مطلق و رابطة انسان با جهان و مقدار داوري عقل در حقايق تلاش مي کند و قسمت ديگر از تمايل فلسفه فهميدن قوانين اعمي است که شامل نتايج گسيخته علوم بوده باشد».(25)

هر چند ميان علم و فلسفه اختلافهايي وجود دارد، اما هيچ يک از ديگري بي نياز نيست. از نظر فيلسوفان معاصر علم از اين جهت مي تواند به فلسفه کمک کند که اولاً مقدمة بعضي از براهين فلسفي را اثبات کند و ثانياً مسائل جديدي را براي تحليلهاي فلسفي ارائه دهد.

از نظر استاد جعفري، فيلسوف از معارفي برخوردار است که عالم نمي تواند منکر آنها شود و يا با روش علمي دربارة آنها تحقيق کند. اما «احتمال ضرورت شناخت آن معارف فلسفي و دخالت آنها در توجيهات علمي و يا مباني آن توجيهات، گاه گاهي ذهن دانشمند را به خود مشغول مي دارد». براي مثال فيزيکداني که به بحث حرکت در فيزيک مي پردازد يا شيميداني که به حرکتهاي تفاعلي در قلمرو علم شيمي مشغول است، معناي خاصي را براي حرکت در نظر مي گيرند و فيلسوف هم که به بررسي حرکت مي پردازد تلاش مي کند تا حرکتي را طرح کند که همة موجودات را در برگيرد. وقتي فيزيکدان و شيميدان احتمال بدهند که معناي حرکت آن گونه که فيلسوف مطرح مي کند، وسيعتر از آن چيزي است که در فيزيک و شيمي (علوم تجربي) مطرح است مي تواند به اين نتيجه برسد که اگر به معناي حرکت در فلسفه توجه کند، چه بسا به همان معنا برسد و ديدگاه خود را دگرگون سازد.

«همچنين علوم اقسام جرمهاي فيزيکي خارجي را با اختلافات خاص آنها در اختيار ما مي گذارد. ولي جريان فکر انساني در همين جا خاتمه پيدا نمي کند، بلکه مي کوشد حقيقتي را به عنوان ماده مطلق تمامي جرمهاي فيزيکي خارجي کشف کند، سپس تلاش مي کند يک رابطة کلي ميان حرکت به طور مطلق را کشف کند. بدينسان علوم در اين گونه مسائل فلسفي خادم فلسفه محسوب مي گردد».(26)

فيلسوف بخوبي مي داند که علم مقداري از واقعيات جهان هستي را مي شناسد و ارتباط علمي با واقعيات، در صورت صحت، اطمينان بخش تر از ارتباط فلسفي است، ولي شناسايي علمي محض نمي تواند با همة اجزا و سطوح هستي ارتباط برقرار سازد. فيلسوف احتمال مي دهد که شايد ذهن او در شناخت واقعيات و تعميم آنها دخالت کند. يعني ذهن چه بسا از خود بازنگري نشان دهد و اين بازنگريها سد راه انديشه او باشد، لذا در مواردي که ممکن است بايد از علم استفاده کند. البته فيلسوف بايد توجه داشته باشد که ارتباط علمي او با واقعيات، حفظ ابعادي از واقعيات را به او مي شناساند و هرگز نبايد انتظار داشته باشد که علم همة اجزا و سطوح هستي را به او بشناساند.

تقسيم فلسفه

برخي فلسفه را از نظر مکاني تقسيم کرده اند و آنها را بر دو نوع دانسته اند:

1. فلسفة شرق

2. فلسفة غرب

براي هر يک از اين دو فلسفه نيز مجموعه اي از ويژگيها قايل شده اند، به گونه اي که آن دو را در مقابل يکديگر قرار داده اند. پنج ويژگي زير از موارد اختلاف فلسفة شرق و غرب است:

1. فلسفة شرق به حقايق ماوراي طبيعي توجه دارد، در حالي که فلسفة غرب بيشتر طبيعت گر است و عيني تر از فلسفة شرق مي باشد.

2. فلسفة شرق براي بررسي واقعيات هستي، اغلب از تعقل محض استفاده مي کند، در حالي که فلسفة غرب به ويژه از رنسانس به بعد - از حواس و ديگر ابزار شناخت - بهره برداري مي کند.

3. فلسفة شرق براي پيدا کردن اصول کلي که تفسير کنندة جهان باشد، بر اصول ما قبل تجربي توجه دارد، اما فلسفة غرب بيشتر به روش تجربي در اين زمينه تأکيد دارد.

4. فلسفة شرق کمتر به انتقاد از اصول و قواعد کلي مي پردازد، در حالي فلسفة غرب به نقد و تجديد نظر دربارة اصول و قواعد کلي فلسفي که از دورانهاي گذشته برجاي مانده مي پردازد.

5. فلسفة شرق در بحثهاي مربوط به انسان و جهان به تفکيک، «آن چنانکه هست»، از «آن چنانکه بايد» نمي پردازد، اما فلسفة غرب براين تفکيک اصرار مي ورزد.

استاد جعفري اين نوع نگرش و تمايز ميان فلسفه هاي شرق و غرب را نمي پذيرد و بر آنها انتقاد وارد مي سازد. از نظر ايشان شرايط و موقعيتهاي گوناگون براي متفکران مسائل مناسبي را فراهم مي آورد. به طوري که اگر هر متفکري در ارتباط با انسان و جهان، در آن موقعيت قرار گيرد، همان مسائلي براي او مطرح خواهد شد که براي ديگران نيز مطرح شده است. براي مثال اگر موقعيتي اقتضا کند که يک متفکر دربارة حرکت و زمان بحث کند، آن هم به گونه اي که تحقيق دربارة آن ضرورت حياتي براي وي تلقي شود، اگر متفکر ديگري هم به همين ضرورت برسد دربارة حرکت و زمان بحث خواهد کرد. مهم آن است که مسئله اي ذهن متفکر را به خود مشغول دارد، خواه اين متفکر در شرق باشد يا در غرب، درباب آن مسئله تحقيق خواهد کرد.

«پيشرفت صنعت و دگرگوني در روابط اجتماعي و تفسير تازه اي دربارة آزادي اپيکوري، مسائل جديدي را در مغرب زمين به وجود آورد که بررسي و تحقيق در آن مسائل به فلسفه هاي آنان راه يافت و موجب بروز کليات و اصول فلسفي خاص در آن سرزمين گشت. اگر همين پديده ها در مشرق زمين هم به وجود مي آمد، قطعاً همان مسائل در فلسفه هاي مشرق زمين نيز به وجود مي آيد».(27)

نقدهاي استاد جعفري بر ويژگيهاي تفکرات شرق و غرب

1. اينکه گفته شد فلسفة شرق به حقايق غيرمادي توجه دارد و فلسفة غرب به ماده شناسي بيشتر مي پردازد، قابل پذيرش نيست. هرچند گرايش فلسفة غرب به طبيعت شناسي و روش تحققي از زمان فرانسيس بيکن شروع شد و تا جايي ادامه پيدا کرد که به عيني گرايي افراطي کشانده شد، اما همة متفکران غرب در اين مسير حرکت نکردند. در چند قرن اخير صدها متفکر به ابعاد ماوراي طبيعي جهان توجه کردند و هرگز طبيعت شناسي آنها موجب بي اعتنايي آنها به شناسايي واقعيات ماوراي ماده نشد. متفکراني چون اينشتين، ماکس پلانک و برگسون و وايتهد که به مسائل بشري به نحو همه جانبه مي نگرند، هم به طبيعت و هم به ماوراي طبيعت توجه دارند.

2. اينکه گفته اند روش فلسفة شرق تعقل محض است و روش فلسفه هاي غربي حواس، نشانة بي توجهي به سير انديشه در غرب است. اينکه در قرنهاي اخير در غرب، به طبيعت شناسي توجه شده که قطعاً روش آن تجربي است، به جهت نيازي بوده که در آن سرزمين پيدا شده و اگر در شرق نياز به بررسي خواص نباتات و نمودهاي فيزيکي و عناصر شيميايي احساس مي شد، مي بايست از روشهاي تجربي استفاده مي شد نه از قاعده الواحد. در دوران اولية فرهنگ اسلامي که مسلمانان به طبيعت شناسي توجه نشان دادند، از روشهاي تجربي بهره برداري بسيار کردند. کساني مانند زکرياي رازي در شيمي، ابن سينا در طب و حسن بن هيثم در مسائل مربوط به نور از حواس و ابزارهاي آزمايشگاهي بهره برداري کردند. البته نه متفکران اسلامي و نه متفکران غربي به قواعد کلي فلسفي و ضرورت تجريد و کلي سازي عقلاني بي توجه نبوده اند، چرا که در غير اين صورت هرگز نمي توانستند قوانين طبيعي را از نظم حاکم بر جهان هستي انتزاع نمايند.

3. اين مطلب هم که فلسفة غرب بر مفاهيم و اصول کلي تأکيد نمي ورزد، اما فلسفة شرق به دنبال يافتن اصول کلي - که تفسير کنندة جهان است - مي پردازد، قابل نقد است، چرا که در غرب مکتب تحققي (پوزيتويسم) که با طبقه بندي علوم و حاکميت روش شناسي غربي، مي خواست به فلسفة جنبة تحققي بخشد، با شکست مواجه شد و متفکران بسياري در غرب به نقد انديشه هاي آنها پرداختند و اصول کلي غير تجربي را حاکم بر فلسفة خود ساختند. هيچ متفکري نمي تواند در کنار واقعيات حسي که با حواس و ابزار شناخت قابل شناسايي است يک سلسله اصول عقلي و واقعياتي را که جز به مدد آن اصول قابل تحليل نيست نپذيرد.

4. اين مطلب هم که در فلسفة شرق نقد و تجديد نظر وجود ندارد، اما در فلسفة غرب انتقاد بر اصول و قواعد فلسفي گذشتگان وجود دارد مطلب درستي نيست. در همة کتابهاي فلسفي شرق، نقد انديشه ها و آراي متفکران گذشته وجود دارد. متفکران اسلامي پيرو محض اصول و قواعد کلي فلسفي گذشتگان نبوده اند. براي مثال فارابي و ابن سينا، برخي مطالب و قواعد فلسفي ارسطو و افلاطون را پذيرفته اند، ولي هرگز مقلد آنها نبوده اند. در کتاب اسفار، ملاصدرا دربارة بسياري از اصول و قواعد فلاسفه بحث و بررسي کرده و آراي جديدي ارائه داده است. اگر بنا بود که در فلسفة شرق همة آراي گذشتگان پذيرفته شود، نه اثري از کتاب تهافت الفلاسفة غزالي يافت مي شد و نه کتاب تهافت التهافت ابن رشد نگاشته مي شد.

البته بايد توجه داشت که حکماي اسلامي علاوه بر نقدهاي مستقيم بر آراي مخالفان، به انتقاد غيرمستقيم نيز پرداخته اند. يعني گاه با شرح و بيان نظرية خود، به نقد ديدگاه هاي مخالف نيز پرداخته اند. برخي از متفکران ما به تأويل آراي ديگران هم پرداخته اند، چرا که گاه متفکري نتوانسته است آراي خود را با کلمات و اصطلاحات مناسب بيان کند، اما متفکر ديگري که به عمق نظر او پي برده است، توانسته آراي وي را تفسير صحيح کند. اين کار فلاسفه گام مناسبي در راه کاهش دادن اختلافهاي نظري بوده است. به علاوه در ميان تحقيقهاي علمي و فلسفي احترام به ديگران يک اصل انساني تلقي مي شود، البته در غرب هم اگر ما شخصيتي چون برتراندراسل را داريم که بي ملاحظه است با وايتهد و ماکس پلانک هم روبرو هستيم که انسانهاي اخلاقي مي باشند.

5. اين هم که گفته شده در فلسفة غرب، به هنگام بحث از انسان و جهان تفکيک «آن چنانکه هست» از «آن چنانکه بايد» توجه شده، اما در فلسفة شرق بر چنين تفکيکي تاکيد نشده، مطلب درستي نيست، زيرا اولاً نمي توان هستيها و بايستيهاي انسان را از يکديگر جدا نمود، چرا که حيات هر انساني در مجموعه اي از بايستيها غوطه ور است. ثانياً اين تفکيک بهانه اي است براي آنکه برخي به منفي ساختن اخلاق و مذهب که عوامل رشد و روحي انسانهاست بپردازند. ثالثاً بدون شناخت هستي انسان نمي توان در جهت به فعليت رساندن ابعاد مثبت او، بايستيها را مطرح کرد و اين قانون نه شرق مي شناسد و نه غرب.

فوايد فعاليت مشترک علم و فلسفه

اگر علم و فلسفه فعاليت مشترک داشته باشند، آثار زير براي معرفت بشري حاصل خواهد شد.

1. اکثر دانشمندان علوم تجربي تصور مي کنند که فلاسفه به کلي گويي مي پردازند و لذا آنها در عالمي ديگر غير از جهاني که عالمان در تکاپوي شناسايي آن هستند بسر مي برند و به همين علت برخي از دانشمندان کار فلاسفه را ناچيز مي شمارند.

2. دانشمند با معلومات تجربي خود وحدتها را تجزيه مي کند، در حالي که فيلسوف سعي در ارائة وحدتهاي جامع دارد. همکاري مشترک اين دو موجب مي شود تا علم به وحدتهاي جامعتري دست يابد.

3. معرفتهاي علمي به جهت هدفگيريها و پيشرفت ابزارهاي شناخت همواره در حال تغيير و تحول است، در حالي که اصول و قواعد کلي فلسفي ثابت و فراگيرتر از مسائل علمي است و بهترين وسيله براي اشباع حس ترکيب گرايي ذهن بشر مي باشد. تعميمات و قواعد کلي فلسفي مي تواند مسائل علمي را از گسيختگي نجات دهد تا دانش و معرفت به اسارت تکنيک در نيايد و در نتيجه انسان بردة ابزارهاي فني خود نشود.

4. فلسفه در ارتباط با علم مي تواند در برخي از اصول و قواعد خود تحقيق و تجديد نظر دائمي کند. براي مثال علم مي تواند به تجديد نظر دربارة قانون عليت و شرايط و احکام آن کمک کند، تا ابهامات قانون عليت از ميان برود.

5. علم در زمينة شناخت برخي از اجزاي طبيعت به دستاوردهاي چشمگير و فوق العاده اي نايل شده است. اگر اين دستاوردها در مسير وحدت انساني که فلسفه عهده دار بيان آن است به کارگرفته شود، آدمي مي تواند به روش صحيح از طبيعت بهره برداري کند وخود را از آنچه هست به آنچه بايد باشد برساند. علم و فلسفه بايد در کنار يکديگر قرار گيرند تا مشکلات اساسي بشر حل شود. براي آنکه علم و فلسفه بتوانند فعاليت مشترک داشته باشند، بايد عالم و فيلسوف در ابتدا اصول زير را بپذيرند و سپس براساس آنها گامهاي اساسي بردارند.

الف) عالم و فيلسوف بايد بدانند که تجزيه اجزاي جهان جهت تحقيقات علمي، ارتباط آن اجزا با يکديگر را از ميان نمي برد، زيرا:




  • اگر يک ذره را برگيري از جاي
    خلل يابد همه عالم سراپاي



  • خلل يابد همه عالم سراپاي
    خلل يابد همه عالم سراپاي



ب) عالمان بايد از گفتن «اين است و جز اين نيست» بپرهيزند، چرا که نظام جهان هستي باز است و محدوديتهاي حواس و ابزار و هدف گيريها و آرمانهاي درون ذاتي آنها نيز اجازه «جز اين نيست»ها را به بشر نمي دهد.

ج: دانشمندان بايد بپذيرند که جهان آغاز و انجامي دارد، هر چند ما با دستاوردهاي علمي خود نتوانيم مشخصات آنها را مانند دو نمود فيزيکي بشناسيم. عالم نبايد دچار اين سطحي نگري شود که بگويد:




  • ماز آغاز و ز انجام جهان بي خبريم
    اول و آخر اين کهنه کتاب افتاده است



  • اول و آخر اين کهنه کتاب افتاده است
    اول و آخر اين کهنه کتاب افتاده است



د) دانشمند بايد بداند که تماس او با واقعيات به کمک حواس و ابزارهاي تجربي انجام مي گيرد و هرگز نمي توان به طور مستقيم با همة واقعيت هستي ارتباط برقرار کرد:




  • اي خدا بنماي تو هر چيز راآن
    چنان که هست در خدعه سرا



  • چنان که هست در خدعه سرا
    چنان که هست در خدعه سرا



5. دانشمند بايد بداند که اگر وجود حکمت متعالي در جهان هستي را درک نکند، نمي تواند ادعاي شناخت حتي جزئي از جهان طبيعت را بنمايد، زيرا «شناخت و فعاليتهاي حسي و عقلاني او نيز اجزايي از جهان طبيعت هستند که به مجرد نمودار شدن بر ديگر اجزاي طبيعت افزوده مي شوند» و به همين جهت است که انسان حکيم مي گويد:




  • کاشکي هستي زباني داشتي
    هرچه گويي اي دم هستي
    ازآن پردة ديگر بر آن بستي بدان



  • تا زهستان پرده ها برداشتي
    ازآن پردة ديگر بر آن بستي بدان
    ازآن پردة ديگر بر آن بستي بدان



و: دانشمند و فيلسوف بايد وجود خدا را بپذيرند تا بتوانند به تفسير علت جريان قوانين طبيعت و حرکت موجود درآن بپردازند.

مراعات اصول فوق نه تنها مي تواند زمينه هاي همکاري مشترک علم و فلسفه را فراهم آورد بلکه مي تواند آنها را در مسير حکمت به جريان بيندازد. اگر آدمي با کمک علم مي تواند به شناسايي جزء يا اجزايي معين از جهان برون يا درون نايل شود فلسفه مي تواند ما را با اصول کلي حاکم بر جهان آشنا سازد. حکمت مي تواند روح انسان را شکوفا سازد. اگر علم و فلسفه را بتوان به دوبال يک پرندة بلند پرواز تشبيه کرد، حکمت را بايد جان آن پرنده تلقي کرد. حکمت است که مي تواند انسان را از «آن چنانکه هست» به «آن چنانکه بايد» بشود برساند. حکمت است که «احساس اصيل هستي را براي انسان به وجود مي آورد».

علوم انساني

علوم انساني بسيار مورد توجه استاد جعفري بود و بسياري از آثار ايشان در همين زمينه به نگارش درآمده است. اساساً ايشان در تحقيقات خود بيشتر به مباحث انسان شناسي توجه دارد تا مسائل جهان شناسي و مباحث انتزاعي فلسفي.

علوم انساني دانشي است که موضوع آن انسان است و اصول و مسائل آن مورد کاوش پژوهشگران مي باشد. در علوم انساني از جهات و حيثيات گوناگون مي توان به انسان نگريست و از همين جاست که در علوم انساني فقط با علم خاصي مواجه نيستيم. و در هر علمي نيز از يک جهت خاص، انسان بررسي مي شود. براي مثال موضوع علم سياست عبارت است از «انسان از جهت توجيه و مديريت او در زندگي دسته جمعي به بهترين هدفهاي مطلوب» و يا موضوع علم اقتصاد عبارت است از انسان از جهت تنظيم معيشت حيات مادي.

علوم انساني را مي توان از جهات گوناگون تقسيم کرد. استاد جعفري «علوم انساني را با توجه به فاصله هاي گوناگون با نقطة مرکزي موضوع کلي انسان که من يا شخصيت آدمي» است به هفت گروه تقسيم مي کند:

1. علوم انساني مربوط به حيات طبيعي انسان مانند بيولوژي ، فيزيولوژي، آسيب شناسي، ارتباط انسان با محيط طبيعي.

2. علوم انساني در مورد تاريخ مانند تاريخ طبيعي انسان، تاريخي سياسي انسان و...

3. علوم انساني در زمينة ابعاد اقتصادي مانند مسئلة کار و ارزش آن، توليد و توزيع، توسعة اقتصادي و....

4. علوم انساني در مورد حيات اجتماعي انسان مانند جامعه شناسي، مردم شناسي، مديريت، علم سياست، حقوق و...

5. علوم انساني در زمينة شايستگيهاي تکاملي انسان نظير فرهنگ و تمدن، ادبيات، زيبايي و هنرو....

6. علوم انساني در زمينة با استعداد و فعاليتهاي رواني انسان نظير روان شناسي و روان پزشکي و شناسايي اموري چون حافظه، تجسيم، اراده، اختيار، نبوغ و اکتشاف و...

7. علوم انساني در زمينة ارزشها يا بايستيهاي تکاملي فردي و اجتماعي مانند اخلاق، مذهب و عرفان مثبت.

علوم انساني هفتگانه فوق بايد در اين مسير حرکت کنند که «من» يا شخصيت انساني را به کمال برسانند. از نظر استاد، علوم انساني بايد همواره شخصيت انساني و استعدادها و نيازهاي آن را محور قرار دهد. متاسفانه امروزه، در علوم انساني به اين محور اصلي توجه نمي شود بلکه علوم انساني فقط به پديده ها توجه دارند و لذا به جاي آنکه به حقايق و اصول بپردازند، معلولها، يعني رفتارهاي انسان را بررسي مي کنند. علوم انساني روزگار ما به جاي بحثهاي دقيق علمي و فلسفي بيشتر به آمارگيريها توجه دارند. از نظر استاد بي توجهي به «من» انساني و نقش مديريتي آن در حيات انسان نتايج زير را به بار آورده است.

الف) پديده هاي مهم وجود انسان مانند احساسات، انديشه، هوش، اراده، اختيار، بدون در نظر گرفتن تأثير و دخالت «من» در مديريت اين امور مورد تحقيق قرارگرفته است.بي توجهي به «من» انسان موجب شده تا برخي از محققان علوم انساني حتي به مسائلي چون انديشه، هوش، تجسيم، اراده و اختيار نيز نپردازند و فقط به آثار و رفتارهاي ناشي از آنها توجه کنند.

ب) به عظمتها و ارزشهايي چون مذهب، اخلاق و عرفان که ريشة آنها بالقوه در انسان نهفته است، بي اعتنايي شده است. بي توجهي به «من» موجب شده تا به شکوفايي آن، که به وسيلة اخلاق و احساس تکليف صورت مي گيرد، توجه چنداني نشود و هدف نهايي «من» که با قرار گرفتن آن در جاذبيت کمال اعلي تحقق مي پذيرد به فراموشي سپرده شود.

ج) از مسئلة اختيار که آزادي شکوفا در مسير رشد و کمال است تفسير درستي نشود، چرا که پديدة اختيار بدون نظارت «من» يا شخصيت بر دو قطب مثبت و منفي کار امکان پذير نيست. وقتي بنا شود که به «من» توجه نشود، تفسير دقيق هم از اختيار صورت نخواهد گرفت، بي توجهي به «من»، آثار عملي نيز باقي گذاشت که از جمله بايد پوچي و از خود بيگانگي انسانها را مطرح ساخت. يعني با وجود آنکه بشر در زمينة وسايل رفاه و آسايش پيشرفتهايي کرده، اما بشر احساس خلأ و پوچي مي کند. استاد جعفري ريشة بي اعتنايي به «من»، در علوم انساني را ناشي از دو عامل مي داند: يکي عامل لذت گرايي و خودخواهي است و ديگري انديشه ها و مکاتب گوناگون. در ميان تفکرات مختلف، استاد نظريه هاي زير را در انحراف علوم انساني مهمتر مي دانند.

الف) طبيعت گرايي افراطي: در گذشته و حال، هيچ گاه بشر در فعاليتهاي فکري خود راه اعتدال را پيشه نکرده است. هم متفکران گذشته و هم متفکران امروزي به جريان تکاملي علوم انساني آسيب وارد ساخته اند. تفريط انديشمندان در طبيعت گرايي موجب شده تا در تجزيه و تحليلهاي خود بيشتر به پديده هاي مادي و اموري که قابل اندازه گيري است بپردازند و هويت حيات و «من» انساني را کمتر بررسي کنند.

ب) نظرية تحول انواع که به وسيلة اشخاصي مانند لامارک و داروين مطرح شد به عظمت و قداست «من» انساني آسيب وارد ساخت.

ج) نظرية اصالت قوه يا قدرت که کساني چون نيچه آن را مطرح کردند. قدرت مهمترين شرط براي حيات معقول آدمي در دو قلمرو فردي و اجتماعي است، البته قدرتي که فرد حق حيات زندگي را براي ديگران به رسميت بشناسند، نه آنکه حق زندگي ديگران را مشروط به تمايل خود سازد. از نظر استاد، کساني مانند نيچه به جاي تفسير قدرت و بهره برداري از آن خود را تفسير کرده اند.

«آيا اين هواداران اصالت قوه،مي خواهند جرياني را توصيف کنند به اين معني که مي خواهند بگويند: تاکنون اقويا هستند که ميدان زندگي را اشغال مي کنند يا اينکه دستور مي دهند که اقويا ميدان زندگي را اشغال نمايند؟ آنان نمي توانند بگويند: واقعيت را توصيف مي کنند، زيرا ناديده گرفتن نوعدوستيها و فداکاريهاي انسان به طور بسيار فراوان در تاريخ و مقاومتهاي بسيار زياد در برابر ستمکاران و تحصيل آزادي، مساوي است با ناديده گرفتن خود تاريخ! لذا بايد گفت: اين حاميان قدرت در حقيقت از آرمانهاي دروني خود خبر مي دهند، نه اينکه يک جريان واقعي را در تاريخ مطرح نمايند».(28)

د) نظرية افراطي فرويد در موضوع غريزة جنسي که موجب تنزل هويت «من» و صفات ارزشي شخصيت انساني شد. از نظر استاد، برخي از نظريات فرويد از قبيل اقسام خواب و تقسيم ضمير انسان قابل توجه و مفيد است ولي منفي نگري او دربارة مختصات و عظمتهاي روحي انسان و تفسير غلط او از اخلاق و مذهب قابل نقد است و همين نظريات او موجب گمراهي ساده لوحان گشت. خلاصه از نظر استاد بايد علوم انساني در مسيري حرکت کند که هم به تفسير صحيح «من» يا شخصيت انسان بپردازد، و هم به سؤ الات ششگانه زير پاسخ دهد: 1. من کيستم؟ 2. از کجا آمده ام؟ 3. به کجا آمده ام؟ 4. با کيستم؟ 5. براي چه آمده ام؟ 6. به کجا مي روم؟

وظايف فلسفة علم

ديدگاه استاد جعفري و انتظار او از فلسفه علم با نگاه فيلسوفان علم فرق دارد، زيرا فيلسوفان علم عمدتاً به متدولوژي علوم توجه دارند، به بحثهايي نظير وظائف علم و عالم نمي پردازند، اما استاد جعفري از فلسفه، انتظارات بالاتري دارد. از نظر ايشان فيلسوفان علم بايد به مسائل ارزشي توجه داشته باشند و نقش علم را در حيات تکاملي انسان مشخص کنند. به بيان ديگر، فلسفة علم نبايد نسبت به رابطة علم با حيات انسان و رسالتي که در جهت تکامل انسانها دارد بي توجه باشد.

براي اينکه فلسفة علم در جهت رشد معارف بشري گام بردارد، بايد عهده دار وظايف نه گانة زير باشد:

1. فلسفة علم بايد ضرورت تناسب دليل و مدعا را بيان کند. متأسفانه برخي از انديشمندان به ويژه دز علوم انساني، براي مدعاي خود دلايل مناسبي ارائه نمي کنند. به طور مثال متفکري با مشاهدة رفتار برخي از انسانها، اين حکم کلي را صادر مي کند که «طبيعت انسان شر محض است» يا «طبيعت انسان خير محض است».

«اگر متصديان علوم انساني دلايل و ادعاهاي خود را درست ارزيابي مي کردند، کار بشر به اينجا نمي رسيد که نام قرن خود را «قرن بيگانگي از خود و ديگران» بگذارد، و همچنين امکان نداشت که بشر با داشتن آن همه احساسات و عواطف لطيف و زيباگرايي و نوع دوستي و جان گرايي، و با آن همه ظرافت مغزي و رفتاري، مبدل به دندانه هاي ماشين ناآگاه گردد».(29)

2. فلسفة علم بايد با هر وسيله و شکلي که ممکن است از بازي با آمار براي اثبات واقعيات جلوگيري کند. استدلال به کمک آمار جهت اثبات قضاياي علمي بايد به طور دقيق ارزيابي شود. بررسيهاي آماري گاه بُعدي از ابعاد پديده اي را به پژوهشگر مي شناساند، لذا نبايد آن را شناسايي مطلق تلقي کرد. آمارها نمي توانند از زواياي گوناگون پديده اي را شناسايي کنند.

3. فلسفة علم بايد به عالمان بفهماند که دانش را چون انواري تلقي کنند که در ابتدا ذات دانشمندان را روشن مي سازد و سپس درون ساير افراد و فرهنگ جامعه را نوراني مي سازد. به بيان ديگر بايد دو ارزشي بودن علم را به صاحبنظران گوشزد نمايد:

الف) علم داراي نورانيت ذاتي است که موجب نورانيت شخصيت محقق مي شود، از اين جهت علم داراي ارزش ذاتي است.

ب) علم داراي ارزش وسيله اي است. يعني آن را مي توان در جهت مسير حيات بشر به کار گرفت و چه بهتر که علم در استخدام حيات معقول انسانها درآيد.

4. فلسفة علم مي تواند در تقليل بازيگريهاي انسان، گامهاي مؤ ثري بردارد. اين بازيگري مربوط به دخالت عوامل ادراکي است. نظير حواس و آزمايشگاهها و ديگر وسايل و ابزاري که موجب ارتباط انسان با واقعيات مي شوند.

5. فلسفة علم با کشف ارتباط ميان علوم گوناگون و ارائة ديدگاه هاي کلي در عرصة جهان بينيها مي تواند، محققان را از زنداني شدن در دايرة محدود موضوعهاي خاص خود نجات دهد و آنها را برآن دارد تا به جستجوي اصول و مبادي و اهداف حيات بپردازند.

به بيان ديگر فلسفة علم بايد به پژوهشگران تفهيم کند که هر چند آنها در موضوع مورد تخصص خود صاحبنظر هستند، ولي ممکن است از آنچه در پيرامون آنها مي گذرد، به ويژه اصول و مبادي اهداف حيات بشر ناآگاه باشند.

6. هرچند ارائة راه کارهاي اکتشافات واقعيات در علوم بسيار دشوار است، اما فلسفة علم مي تواند در اين زمينه چند گام بردارد:

الف) نشان دادن راه درست انديشيدن.

ب) ارزيابي کامل قضايايي که به عنوان تئوري در اختيار پژوهشگران قرارمي گيرد.

ج) رهاسازي محققان از تقيد افراطي به اصول پيش ساخته.

7. تعيين اهميت و ملاک ترجيح علوم بر يکديگر. فلسفة علم بايد نشان دهد که همة علوم از اهميت يکساني برخوردار نيستند، بلکه بعضي بر بعضي ديگر رجحان دارند. فلسفة علم مي تواند با تحقيقات دامنه دار خود به شناسايي ملاک و معيار اين امر بپردازد. از نظر استاد، اين ملاک بايد بر مبناي حيات معقول انسانها باشد.

8. تحقيق دربارة مباني فلسفي هر يک از علوم و کشف روابط ميان آنها جهت کشف وحدت عالي علوم.

9. «تجديدنظر مستمر در اصول و قوانين علمي و صنعتي و جهان شناسي و وسايل مربوط به آنها». اساسيترين عامل تجديدنظر نيز برقرارکردن رابطة آزاد با آن اصول و قوانين و مسائل است. به اين معنا که پذيرش آن امور در حد اعتقادات ايماني تلقي نشود، تا انسان در هر موقعيتي که مناسب ديد از آنها بهره برداري کند. در فلسفة علم بايد از يک سوي ضرورت حياتي تجديدنظر مستمر در اصول و نظريات علوم را فراهم آورد و از سوي ديگر راههاي عقلاني و قايل قبولي را براي تجديد نظر نشان داد. البته معناي اين سخن آن نيست که ما هيچ اصل ثابتي در علوم و معارف بشري نداريم، بلکه مراد آن است که بايد با روحية نوگرايي به اصول و موضوعهاي گوناگون علمي نگريست تا ابعاد مختلف مسائل مورد بحث حل شود.

«آنچه که داراي اهميت است و نياز به هشياري و آگاهي کامل دارد، اين است که حتي بايد در تصورات (ابعاد و جهات) عقلاني علم متعارف هم که ثابت و صحيح تلقي شده است، تجديدنظر مستمر کرده، هر روز آنها را در معرض تحقيق و دريافت ها جديدتر آوريم، به طوري که همواره آنها را مانند يک حقيقت تازه کشف شده تلقي کنيم، زيرا همان گونه که اشاره کرديم اغلب اکتشافات علمي و صنعتي معلول حالت نوگرايي و نويابي مغزي و رواني متفکراني بوده است که اصول و قوانين را در هر موقعيت از تفکرات و کاوشهاي علمي، قابل تجديد نظر و دريافت تلقي نموده اند».(30)

فلسفة علم و علوم انساني

در دوران ما فلسفة علم بيشتر به علوم طبيعي توجه دارد تا علوم انساني. ماهيت و پيچيدگيهاي وجودي انسان کار را براي فلسفة علم دشوار مي سازد. مي دانيم که موضوع علوم انساني عبارت است از انسان، آن هم با صدها بُعد مادي و معنوي و اين ابعاد نيز تحت تأثير اراده، تصميم، تلقين، تجسيم، آرزوها و آرمانهاي انساني است. با توجه به اين امور به سادگي نمي توان اصول و قوانيني را براي انسان پي ريزي نمود «تا در مقدمات و نتايج و ثبات و تغيير و تحول آنها» فلسفة علم اظهارنظر کند.

اگر بنا شود که استعدادهاي مادي و معنوي، مغزي و رواني و رفتارهاي انسان قالب گيري شود، انسان وارد عرضة موجودات طبيعي يا ماشيني خواهد شد. به علاوه از هيچ دانشي حتي فلسفه هم نبايد انتظار داشت که مانند مفاهيم تجريدي رياضي در مورد انسان نظر بدهد. محتواي فعاليتهاي رياضي کميت است، اما علوم انساني با امور کيفي و يک سلسله حقايق پيچيده سروکار دارد. از نظر استاد جعفري دو عامل اساسي موجب مي شود تا فلسفة علم نتواند به خوبي از عهدة علوم انساني برآيد.

1. دشوار بودن شناسايي اصول و قوانين حاکم بر ارتباطهاي چهارگانه انسان. هرچند تلاشهاي بسياري براي شناسايي انسان و استعدادها و ابعاد گوناگون او انجام گرفته، ولي معارف کلي و مورد اتفاق نظر کم است، لذا فلسفة علم نمي تواند به خوبي مباني و روشهاي علوم انساني را بيان کند.

2. بازتابهاي گوناگون و متضاد انسان در برابر موضوعهاي مختلف، دشواريهايي را براي فلسفة علم در زمينة علوم انساني ايجاد مي کند. توضيح آنکه انسان در جهت رفع نيازهاي گوناگون خود نظير نيازهاي اقتصادي، حقوقي و بهداشتي تلاشهاي بسياري مي کند که چون بسياري از اين نيازها ثابت هستند، علوم انساني مي تواند نيازهاي اوليه اقتصادي و عوارض آن را مطابق اصول و قوانين کلي براي ما بيان کند. با نگرش فلسفي مي توان اين اصول و قوانين را بررسي کرد، ولي پس از مرتفع شدن نيازهاي انسان نمي توان وضع جامعه اي را که او در آن بسر مي برد پيش بيني کرد. مثلاً نمي توان گفت که پس از آنکه مشکلات اقتصادي جامعه برطرف شد، آيا مردم حتماً از اخلاق و فرهنگ و دين و حقوق و سياست عالي برخوردار خواهند شد يا نه؟ به بيان ديگر پس از رفع نيازهاي خاص انسان، نمي توان موضع گيري و موقعيت انسان را در ارتباطهاي چهارگانه وي با خود، خدا، جهان و ديگران مشخص نمود.

شک فلسفي

شک به معناي تساوي دو احتمال در مورد اثبات و نفي يک واقعيت است. در مقابل، علم به معناي انکشاف صد در صد واقعيت است. ماهيت شک همواره يکسان است و ميان شک فلسفي با ساير شکها هيچ تفاوتي وجود ندارد. در پديدة شک، شخص مدُرِک در مقابل واقعيت در حالت ابهام و تاريکي قرار دارد. به بيان ديگر، شک پديده اي آميخته از روشنايي و تاريکي است. در جهل ابتدايي فقط نقطة تاريک وجود دارد، اما در شک همان نقطة تاريک از جهاتي داراي روشنايي است. اگر انسان نسبت به موضوعي هيچ گونه آگاهي نداشته باشد شک هم نخواهد داشت. شک در جايي است که در باب يک موضوع هم مجهولهايي وجود داشته باشد و هم آگاهيهايي. شک و ترديد را مي توان بر دو نوع دانست:

1. شک و ترديدهاي معمولي که از تعارض دلايل و شواهد عقلاني و مشاهدات حسي حاصل مي شود. اين نوع شک معلول اشتباهات و جهالتهايي است که در طول زندگاني نصيب انسان مي شود و براي رهايي از آن چاره اي جز تلاشهاي علمي وجود ندارد.

2. ترديد و تحير در مسائل عالي الهي نظير ترديدهايي که بشر در امور ماوراي طبيعي دارد. اين گونه ترديدها را با تفکرات نمي توان از ميان برد. براي برطرف ساختن اين تاريکي ها بايد به سوي خدا گام برداشت.(31) در شک و ترديدهاي معمولي نيز ارتباط با خدا مي تواند آثار زيانبار رواني ناشي از آن را از ميان ببرد. به گفتة مولوي:




  • هر که را در جان خدا بنهد محک
    هر يقين را بازداند او ز شک



  • هر يقين را بازداند او ز شک
    هر يقين را بازداند او ز شک



«انسان هر مقدار هم با حواس و با وسايل دقيقتر مسلح شود، باز هم نمي تواند از بازيگري خود در جهان معلومات کنار برود، بنابراين همواره اين ترديد براي او باقي خواهد بود، که مرز ميان بازيگري و تماشاگري او دربارة جهان هستي چيست و کجاست؟ با اين حال اگر ما بتوانيم در جهان هستي قطرة معلومات خود را به درياي بيکران علم خداوند مربوط يا منسوب بسازيم، ترديد و تشکيک ما موجب شکنجه و ناراحتي رواني ما نخواهد گشت».(32)

عوامل شک را مي توان دو قسم دانست:

گروهي منشأ شک را بازيگريهاي انسان در شناسايي واقعيات جهان دانسته اند. شکاکان قديم به جهت دخالت خطاي حواس در شناسايي از شک پيروي مي کردند. با توجه به پي بردن بشر به خطاهاي حواس امروزه اين عامل براي تحقق شک پذيرفتني نيست.

مسئلة بازيگريهاي حواس، فقط هنگامي مي تواند واقعيات را مشکوک جلوه دهد که نتوان آن بازيگريها را به نفع تماشاگريها تقليل داد، اما امروزه که وسايل فني توانسته خطاي حواس را آشکار سازد، ديگر نبايد بازيگريهاي حواس را عامل اساسي شک تلقي کرد.

گروهي ديگر وجود يک يا چند مجهول در جهان هستي را با توجه به پيوستگي اجزاي جهان با يکديگر عامل اساسي شک فلسفي دانسته اند.

اين عامل نيز از نظر استاد جعفري منطقي به نظر نمي رسد، زيرا بشر حقايق بسياري را بدون کوچکترين شکي در آنها مي تواند بپذيرد و اساساً اگر بشر يک سلسله حقايق ترديدناپذيري را نپذيرد هيچ نوعي معرفتي نخواهد داشت. از طرف ديگر

«شک در بعضي از اجزا منافاتي با يقين به اصل سيستم مجموعي کلي ندارد. مثلاً ما يک تابلو را مرکب از صدها خطوط و اشکال و الوان در حال يک سيستم منظم مشاهده مي کنيم و يقين داريم که نقاش اين تابلو يک موضوع معيني را درنظرگرفته و از اين خطوط و اشکال و الوان براي ترسيم آن موضوع استفاده نموده است، ولي ممکن است ما به موقعيت بعضي از آن خطوط و اشکال و الوان جهل و به عبارت ديگر شک داشته باشيم. اگر ما در مجموع جهان طبيعت علم به هماهنگي داشته باشيم، جهل ما به بعضي از پديده ها و روابط منافاتي با علم به سيستم کلي نخواهد داشت».(33)

اختلاف در شکها از جهت موضوع آنها و روشنايي واحدهايي است که آن را احاطه کرده است. استاد مسئلة شک را به شک عميق و شک سطحي تقسيم نموده است. اگر آگاهي ما از موضوع خاصي که نسبت به آن شک داريم اندک باشد، شک ما سطحي خواهد بود، اما اگرمعلومات بيشتري را دربارة موضوع داشته باشيم يعني روشناييهاي ما در مورد متعلق شک زياد باشد شک ما عميق خواهد بود. براي مثال اگر در مورد اين سؤ ال که «آيا آزادي دروني قابل تغيير است» معلومات ما اندک باشد شک ما سطحي خواهد بود و هر چه در مورد مفاهيمي چون آزادي درون و تغيير اطلاع بيشتري داشته باشيم و در عين حال تاريکيهايي هم دربارة اين امور وجود داشته باشد شک ما عميقتر خواهد بود. خلاصه اشخاص به اندازة معلومات خود دربارة يک موضوع شک سطحي يا عميق خواهند داشت.

شک انديشمندان هم در همة زمينه ها نبايد يکسان تلقي شود. مثلاً برتراند راسل در منطق و رياضيات و فلسفة غرب داراي معلومات عميقي است، اما در فلسفة شرق و روان شناسي و حقوق و اخلاق و مذهب، معلومات عميقي ندارد و لذا شک وي در همة زمينه نبايد يکسان تلقي شود.

از نظر استاد شک يک پديدة ضروري براي پيشبرد فرهنگ و تمدن بشري است. اگر انسانها در هر دوراني در برخي از معلومات يقيني خود شک بکنند، چگونه مي توانند در مسير علم گامهاي بلندي بردارند. البته شک در معلومات رسمي بايد جهت وصول به کشف مجهولات جديدتر باشد، نه آنکه فرد شک خود را اصل قرار دهد و در همه چيز به ترديد افتد. اگر کسي قصد کشف معارف جديد را نداشته باشد، قدرت آن را خواهد داشت که اصول و مباني فکر بشري را هم به زير سؤ ال ببرد. اين شک ديگر شک فلسفي نيست، بلکه يک بيماري رواني است. در واقع نبايد شک را مطلوب بالذات تلقي کرد، بلکه بايد آن را وسيلة رهايي از زنجير معلومات کهن و کوشش براي وصول به واقعيات تلقي کرد. برخي شک را ابزاري جهت «فرار از سنگيني اصول و قوانين ثابته» به کار مي برند.

علم و فلسفه در حيات معقول

در باب اينکه آيا حقايقي مانند علم و هنر و مديريت و سياست به خودي خود داراي ارزش است يا نه، انديشمندان پژوهشهايي کرده اند. برخي معتقدند که علم و سياست و هنر داراي مطلوبيت ذاتي هستند و گروهي ديگر معتقدند که اگر فعاليتهاي فکري در مسير حيات انساني به جريان نيفتد داراي ارزش نخواهد بود. استاد جعفري ارزش علم و فلسفه را در ارتباط با حيات معقول مي داند.

مي دانيم که حيات معقول آن نوع زندگي است که پاسخگوي همة ابعاد مثبت وجودي انسان است. يکي از اساسيترين ابعاد مثبت انساني، جست و جو براي دريافت هدف اعلاي زندگي است و حيات معقول هم حياتي است که در آن آدمي از فلسفة خلقت خود، آگاه است.

«حيات معقول عبارت است از زندگيي که بتواند پاسخگوي همة ابعاد مثبت انساني بوده باشد و مي دانيم که يکي از اساسيترين ابعاد مثبت انساني، جست و جو و دريافت هدف اعلاي زندگي است که بتواند زندگي را تفسير و توجيه عقلاني بنمايد».(34)

در حيات طبيعي علم موجب تخدير انسان و غلبة قدرت بر حق خواهد شد.(35)

از نظراستاد جعفري، علم مي تواند بُعدي از ابعاد وجود انساني را روشن نمايد و به انسان قدرتي رااعطا کند که از واقعيات بهره برداري کند. اين نوع بهره برداري نيز فقط در حيات معقول امکان پذير خواهد بود. مي دانيم که آگاهي پيداکردن از واقعيات يک مسئله است و تنظيم روابط انسان با آنها چيز ديگري است. چنانکه دانستن مسائل بسياري دربارة حق و عدالت، غير از عمل مطابق با حق و رفتار عادلانه با ديگران است. و تنها با برخورداري از حيات معقول است که انسان به تنظيم صريح روابط خود با ديگران مي پردازد. علم در حيات معقول، هيچ گاه عامل تورم خود طبيعي نخواهد شد. در حيات معقول، علم در جهت فضل فروشي و کسب امتيازات اعتباري و سلطه بر ديگران بکار نخواهد افتاد.

خلاصه از نظر استاد جعفري از علم دو گونه مي توان بهره برداري کرد:

1. کشف واقعيات براي اصلاح و تنظيم روابط چهارگانه:

الف) ارتباط انسان با خود؛

ب) ارتباط انسان با خدا؛

ج) ارتباط انسان با جهان هستي؛

د) ارتباط انسان با همنوع خود.

اين علم نور است و موجب کمال و نورانيت نفس انساني مي شود.

«اين علم نور محض است، به وجودآورندة اصلي اين نور خداست که نوراني کنندة عالم هستي است. نفس آدمي با اين علم است که کمال تجردي خود را به فعليت مي رساند».(36)

2. درک واقعيات جهت تقويت نفس اماره يا به اصطلاح استاد جعفري تورم خود طبيعي. در اين نوع بهره برداري از علم، فرد خود را هدف و ديگران را وسيله تلقي خواهد کرد. به بيان ديگر، مي خواهد که بر ديگران سلطه پيدا کند. علم به اين معنا جز تيرگي و بدبختي براي انسان فراهم نمي آورد. اين نوع بهره برداري از علم موجب از خودبيگانگي انسان مي شود، چنين انساني نه تنها از خود که از جهان و انسانهاي ديگر نيز بيگانه است.

1. شناخت از ديدگاه علمي و از ديدگاه قرآن، ص 93.

2. تحليلي در فلسفة علم، ص 5 - 6.

3. اسفار اربعه، ج 1، ص 20.

4. بررسي و نقد نظريات هيوم در چهار مسئلة فلسفي، ص 55.

5. سرگذشت انديشه ها، ص 283.

6. سرگذشت انديشه ها، ص 6 - 287؛ تحليلي در فلسفة علم، ص 127.

7. تصوير جهان در فيزيک جديد، ص 138.

8. عرفان و منطق، ص 77.

9. زندگي نامة آلبرت انيشتين، ص 535.

10. تحليلي در فلسفة علم، ص 18.

11. اسفار اربعه، سفر اول.

12. ارتباط انسان و جهان، ج1، ص 39.

13. سرگذشت انديشه ها، ص 9.

14. تحليلي در فلسفة علم، ص 34.

15. همان، ص 36.

16. علم به کجا مي رود، ص 224.

17. همان، ص 276.

18. ارتباط انسان و جهان، ج 1، ص 31.

19.ارتباط انسان و جهان، ج 1، ص 13 - 9.

20. مصاحبة برتراندراسل وايت، ص 69.

21. تحليلي در فلسفة علم، ص 73.

22. شش بال، ص 12.

23. سرگذشت انديشه ها، ص 343.

24. توضيح و بررسي مصاحبة برتراند راسل وايت، ص 63.

25. همان، ص 75.

26. همان، ص 64.

27. سرگذشت انديشه ها، ص 15.

28. جايگاه تحقيقات در علوم انساني، حال و آينده، صص 13-12، پيام خرد، ص .

29. تحقيقي در فلسفه علم، ص 108.

30. همان، ص 115.

31. تفسير و نقد و تحليل مثنوي، ج 1، ص 640.

32. همان، ص 156.

33. توضيح و بررسي مصاحبة برتراند راسل وايت، ص 29.

34. علم و دين در حيات معقول، ص 34.

35. حيات معقول، ص 92.

36. تحليلي در فلسفة علم، ص 3.

/ 1