مقاله حاضر قسمت دوم از مقاله "علت غايي از ديدگاه حكماي اسلامي " است كه در شماره پيشين اين نشريه در بحث آن وارد گشتيم ؛ اينك به بررسي سرفصلهاي ديگري در اين زمينه ميپردازيم: اشكالات مطرح شده پيرامون نظريه غائيت: 1ـ غايت يعني آن كه كار براي او صورت ميگيرد "ما يسكن لديه" ؛ لذا اگر چيزي آخر نداشته باشد، غايت هم نميتواند داشته باشد و ما در طبيعت چيزهايي داريم كه انتها ندارد. خود حكما قايل به حركت فلكند كه انتها ندارد.قدما قايل به مبدأ شعوري و ارادي در حركت فلك بودند. شيخ الرئيس ميگويد: حركت فلك يك حركت واحد است و داراي غايت واحد. سؤالي كه مطرح ميشود اين است كه غايت اين حركت چيست؟ يكي از قويترين اشكالات مخالفين نظريه علت غايي همين حركت فلك بوده است. گفتهاند جز تكرار مكررات چيزي نيست و در واقع هيچ غايتي وجود ندارد.در باب افلاك فرضيه اين بود كه افلاك داراي نفوسند و موجوداتي هستند شاعر و مدرك و از حركت خود غايتي در نظر دارند. در اينجا دو غايت را منظور ميكنند:الف) يكي غايات خود نفوس است. آيا اين نفوس از اين حركت به كمالي نايل ميشوند؟ ميگويند كه حركت آنها، يك نوع حركت عاشقانه است. اين حركات باعث تجديد كمالات و تجديد اشراقات از ناحيه عقول است.ب) غايت ديگر انفتاح باب خيرات بر عالم كون و فساد از طريق همين حركت فلك است. اگر حركت نباشد ديگر در عالم هيچ تغييري نخواهد بود؛ بلكه يك ركود دائم حكمفرما خواهد بود. در صورتي كه به علت حركت، امكانات نامتناهي اين موجودات ميتواند به فعليت و كمال برسد.1عبارت شيخالرئيس در الهيات در زمينه پاسخ به اشكال مطرح شده چنين است: " و أما الحركة الذاهبة الي غير النهاية فانها واحدة بالاتصال كما علمت في الطبيعيات. و أيضا فان الغرض في تلك الحركة ليس هو نفس الحركة بما هي هذه الحركة، بل الغرض هناك الدوام الذي نصفه بعده و هذا الدوام معني واحد الا أنه متعلق الوجود بأشياء لنسلم أن عددها بغير نهاية."22) اشكال ديگر در مورد كون و فساد است. كون غايت فساد است يا عكس آن؟ غايت اينها چيست؟ به تعبير ديگر اشكال موت و حيات است. اصل اشكال اين است كه ميگويند فساد كه نميتواند غايت كون باشد يا عدم كه نميتواند هدف حيات باشد. اگر بگوييم غايت كون بعدي پس از اين فساد است باز نقل كلام ميكنيم به آن ؛ آن هم كه فاسد ميشود...؛ غايت منتهي به غايت ميشود و به ما يسكنلديه نميانجامد.شيخ در جواب اين اشكال سه پاسخ ميدهد:الف ـ جواب اول شيخ اين است كه طبع الكل هدفش فرد و كثرت نيست؛ بلكه هدفش ابقاي نوع است؛ در ماوراي طبيعت، نوع را با فرد ميتوان حفظ كرد ولي در طبيعت نميشود با فرد، نوع را حفظ كرد بلكه بايد افراد، متعاقب يكديگر بيايند. پس فرد مقدمه است براي نوع؛ يعني از باب ضروري قسم اول از سه قسم امر ضروري سابق الذكر است. پس غايت كه وجود نوع است حاصل است و آن غايت ديگر غايت ديگري نميخواهد.ب ـ جواب ديگر اين است كه ممكن است كسي بگويد غايت ،" لاتناهي افراد" است. غايت اين است كه طبيعت آنقدر كه استعداد دارد صورت افراد را بپذيرد، آن صور ايجاد شوند. به اين معني همه اين افراد در عرض هم و هم هدفند. هدف افاضه وجود است به كل اين افراد. پس اينجا ديگر مسأله غايتي پس از غايتي نيست؛ هدف فرد نيست؛ لاتناهي، غايت است؛ و ديگر لاتناهي بعد از لاتناهي نيست.ج ـ جواب سوم شيخ اين است كه دو چيز را در اينجا نبايد با يكديگر اشتباه كرد: يك وقت بحث ما در غايت طبع الكل است و يك وقت بحث ما درباره طبيعت جزئي است كه اين دو در طول يكديگرند. طبع الكل مدبر اين عالم و مقيض صورت است. اين كه گفتيم هدف لاتناهي افراد است اين غايت طبع الكل است. اما يك فرد هم غايتي دارد كه غايت او بقاي خودش است. غايت طبيعت جزئي فقط خودش است.33) اشكال ديگر اين است كه ممكن است كسي بگويد گاهي اوقات ميتواند براي هر غايتي، غايتي باشد پس در حقيقت غايتي وجود نخواهد داشت ؛ زيرا اين سلسله غايات تا بينهايت ادامه خواهد يافت. مثلاً در باب قياس: ما از برهان نتيجه ميگيريم و مقدمتين به منزله علتند براي نتيجه. ترتيب و تركيب مقدمات، فعل نفس است. در نفس، برهان را براي چه تشكيل ميدهيد؟ براي نتيجه. پس نتيجه، علت غايي وجود دو مقدمه و ترتيب آنها در نفس است. اشكال اين است كه نفس، باز اين نتيجه را با مقدمه ديگري تركيب ميكند تا نتيجه ديگري بگيرد و... الخ اين بالقوه براي همه نتيجههاست پس در جايي سكون حاصل نميشود ؛ پس غايت در اينجا چيست؟ جواب شيخ اين است كه در اين مورد اينطور نيست كه يك فاعليت باشد با يك سلسله غايات بي نهايت؛ بلكه فاعليتهاي متعدد است ؛ هركدام با غايت خودش.44) اشكال ديگر اين است كه چه معني دارد ما غايت را علت بدانيم. ما يترتب علي المعلول يا ما يترتب علي الفعل كه متأخر از فعل است، درصورتي كه علت، مقدم بر فعل است.