فلسفه و مکاتب فکری جدید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فلسفه و مکاتب فکری جدید - نسخه متنی

سید حسین نصر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فلسفه و مكاتب فكري جديد

نويسنده : سيد حسين - نصر

منبع :

کتاب - جوان مسلمان و دنياي تجدد

درك معنايي كه فلسفه در غرب دارد و نقشي كه در شكل دادن به تمدن جديد و به ويژه در شكل دادن به پديده اي ايفا كرده كه به مدرنيسم يا تجددطلبي مشهور است، براي جوان مسلمان و به واقع هر جواني كه در هر فرهنگ غيرديني ديگري رشد كرده باشد، در ابتدا دشوار است.

همان طور كه پيشتر ديديم، در جهان اسلام، مثل هر جهان سنتي ديگري، فلسفه همواره با دين ربط و پيوند نزديك داشته است، لذا همواره «حكمت» خوانده مي شده و هرگز در پي مخالفت با حقايقي نبوده كه از سوي خداوند در سلك متون مقدسي نازل مي شده كه نزد مسلمين در مرتبه ي اول قرآن مجيد است و حديث به يك معني مكمل آن است. در غرب نيز مدتي طولاني وضع كمابيش مانند جهان اسلام بود. وقتي تمدن مسيحي بر غرب استيلا داشت فلسفه عميقاً با كلام مربوط و متحد بود و به مسايلي كه به واسطه ي نفس حضور وحي مطرح بود عنايت داشت. در اين دوران فلسفه در پي آن بود كه معناي ژرف تر پيام دين را توضيح بدهد و دركي عقلاني از جهاني تدارك كند كه در آن واقعيت ديني مسيحيت همواره و با قوت حاضر بود و ايمان نقشي اساسي و مركزي ايفا مي كرد. تنها از رنسانس به بعد و به خصوص پس از قرن يازدهم / هفدهم، يعني آغاز عصر جديد، بود كه نقش فلسفه در غرب به نحو قابل ملاحظه اي شروع به تغيير كرد.

در خلال دوران جديد فلسفه نخست از دين گسست، سپس با علوم تجربي و طبيعي پيوست و اسلوب هاي فكري گوناگوني پديد آورد كه اغلب درصدد نشستن به جاي حقايق ديني بود. بخش اعظم آنچه امروزه در دنياي متجدد مشهود است، اعم از اينكه در حوزه ي اخلاق باشد يا سياست، درك نظري از ماهيت واقعيت باشد يا معرفت شناسي، ريشه در فلسفه ي جديد دارد كه هر روزه بيشتر از پيش به رقابت و در موارد زيادي به دشمني با كلام و حكمت و دين برآمده است. در نتيجه كساني بر آن شده اند كه فلسفه جديد را «ميسوسوفي» بنامند (كه لفظاً، برخلاف فلسفه يا «فيلوسوفي» كه به معناي علاقه به حكمت است، يعني نفرت از حكمت). به علاوه، در قرن سيزدهم / نوزدهم فلسفه بر آن شد تا خود را جانشين تام و تمام دين بداند و ظهور نفس فكر ايدئولوژي طليعه ي اين تحدي بود، يعني ظهور تعبيري كه امروزه حتي مسلمين نيز وسيعاً از آن استفاده مي كنند در حالي كه به ندرت سرشت اساساً غيرديني و ضدديني صرف همين مفهوم را كه به تدريج درصدد گرفتن جاي دين سنتي در بسياري از محافل [اسلامي] است، مي فهمند.

بنابراين، براي فهم ماهيت مدرنيسم يا تجددخواهي لازم است كه معناي فلسفه را در تمدن غرب درك كنيم. در غير اين صورت فهم معناي پديده هاي جديد، اعم از آن كه در حوزه ي علم باشد يا هنر، در قلمرو سياست باشد يا اقتصاد، در گستره ي واقعيات اجتماعي يا حتي رفتار شخصي و خصوصي، دشوار خواهد بود. مسلماً راست است كه مسيحيت و نيز يهوديت تا حدودي همچنان در غرب حيات و حضور دارد، اما آن خلأيي را كه با خارج شدن از متن صحنه ايجاد شده، شيوه هاي تفكري پر كرده است كه از بطن مكاتب فلسفي گوناگون غرب و به ويژه از بطن آن چيزي برخاسته كه نزد مورخان فلسفه در غرب به فلسفه ي جديد موسوم گرديده است.

تاريخ فلسفه در شكل كنوني اش يك رشته ي جديد غربي است كه در قرن نوزدهم در آلمان شكل گرفت و سريعاً به علمي خاص خود بدل شد و حتي به تدريج في نفسه معنايي فلسفي يافت. مورخان فلسفه معمولاً فلسفه ي غرب را به سه دوره تقسيم مي كنند: دوران باستان، قرون وسطي، دوران جديد. البته، اين نحوه ي تقسيم تاريخ فلسفه، ولو آن كه كوشيده است فلسفه اسلامي را نيز دربربگيرد، علناً حاكي از يك نوع نگاه و نگرش اروپايي و غربي به تاريخ فلسفه است و نبايد آن را با نگاه و نگرش كاملاً متفاوت سنتي اسلامي به فلسفه و تاريخ فلسفه اشتباه كرد. تغيير قرون ميانه يا قرون وسطي در اسلام متضمن همان معنا و مدلول تاريخي يا تقويمي كه در غرب هست، نيست. بسياري از متفكران مسلمان قرن سيزدهمي / نوزدهمي از نقطه نظر محتواي فكرشان «قرون وسطايي» دانسته خواهند شد در حالي كه در همان دوراني مي زيسته اند كه نزد مورخان غربي به دوران جديد مشهور است.

بنابر طرح تقسيم تاريخ فلسفه در غرب، فلسفه هايي كه در آتن، اسكندريه و ساير مراكز فكر يوناني يا يوناني مآب و روم باليده و شكوفا شده است فلسفه هاي دوران باستان يا كهن خوانده مي شود. فلسفه هايي كه در فاصله ي آغاز مسيحي شدن اروپا در حدود قرون چهارم و پنجم ميلادي، تا از هم پاشيدن تمدن قرون وسطي تكوين يافته و به منصه ي ظهور آمده است، از جمله شامل فلسفه هاي اسلامي و يهودي، فلسفه هاي قرون وسطايي ناميده مي شود؛ در حالي كه اين نحوه ي تفكر اصطلاحاً قرون وسطايي كه در اشكال متأخرتر آن به سكولاريسم يا فلسفه ي مدرسي مشهود بوده، حتي در خود غرب، به خصوص در محافل كاتوليك، تا عصر بعد از قرون وسطي نيز همچنان دوام و ادامه داشته و عملاً حتي تا به امروز به طور كامل تعطيل نشده است. بالاخره از فلسفه هايي بايد نام ببريم كه از نفي همبستگي و پيوند ميان فلسفه و كلام و تعاليم ديني مسيحيت زاده شده است و بر اومانيسم و مذهب اصالت عقل و ساير آرا و انديشه هاي متعلق به دوره ي رنسانس كه به ويژه در قرن يازدهم / هفدهم رونق و رواج يافته بوده، مبتني هستند. اين فلسفه ها تا به امروز ادامه يافته و به فلسفه هاي مدرن (= جديد) و گاهي پست مدرن (يا پسامدرن) موسوم شده است. در نخستين دوران از اين سه دوران فلسفه ي غرب، اسلام و مسيحيت كمابيش شريك يكديگر بوده اند، اگرچه پيش از قرون وسطي اطلاع مسيحيان از فلسفه ي يونان بسيار كمتر از آشنايي مسلمين با فلسفه ي يونان بوده، در حالي كه مكاتب متأخر فلسفي روم در اروپاي مسيحي نقش و حضور بسيار بيشتري داشته است تا در اسلام. علي الخصوص رابطه ي ميان فلسفه ي اسلامي و دومين دوران از سه دوران مزبور، يعني آنچه به فلسفه ي مسيحي قرون وسطي موسوم بوده، به ويژه پس از قرن ششم / دوازدهم كه بسياري از منابع عربي به لاتيني ترجمه شد، بسيار نزديك بوده است. در نتيجه، مي توان اين دوران از فلسفه ي غرب را همتا و قرين همان دوران از فلسفه ي اسلامي دانست، در اين دوره روابط صوري و ساختاري و تاريخي زيادي ميان اين دو فلسفه برقرار بوده است.

اما فلسفه ي جديد غرب، كه از نفي جهان نگري سنتي تمدن مسيحي قرون وسطي نشأت يافته و بر عقل و حواس انساني مستقل از وحي مبتني بوده، نظير و همانندي كه در جهان اسلام ندارد و پديده اي مطلقاً منحصر به تمدن غربي است. تعلق انحصاري اين پديده به تمدن غرب دست كم تا قرن اخير كه تجددطلبي به دست اندازي به سوي تمدن هاي ديگر و ريشه دواندن در خاك اين تمدن ها برآمد، از جمله در نواحي معيني از جهان اسلام متفكران مسلمان به انحاء گوناگون تحت نفوذ و تأثير انديشه ي جديد اروپايي قرار گرفتند.

قرون وسطي

براي فهم دنياي متجدد كه همان هدف اصلي اين كتاب است، علي الخصوص بايد به دوران جديد عنايت كرد، اما لازم است پيش از آن اشاره ي كوتاهي نيز به فلسفه ي قرون وسطايي اروپا بشود كه معمولاً در دانشگاه هاي اسلامي مورد توجه و تدريس نبوده است و مآلاً عده ي علماي مسلمان كه دانشي جدي در اين زمينه داشته باشند بسيار اندك است. دانستن فلسفه ي مدرسي يا اسكولاستيك نه تنها براي روشن كردن رابطه ي ميان فلسفه ي مسيحي و فلسفه ي اسلامي اهميت دارد، بلكه براي شناخت پيشينيه ي فلسفه ي جديد اروپايي كه، به رغم طرد و نفي گذشته ي قرون وسطايي خود، به نحوي كاملاً طبيعي بسياري از آرا و دوره هاي مختلف آن سنت را اخذ و اقتباس كرده است، نيز لازم است. علاوه بر اين، حتي طرد شدن سنت اسكولاستيك نيز خود دقيقاً به همان آرا و انديشه هاي طرد شده مربوط بوده است و لازم است كه اين آرا و انديشه ها را بشناسيم. بنابراين اجازه بدهيد در ابتدا، پيش از آنكه به دوران جديد انديشه ي غرب و آن چيزي بپردازيم كه دقيقاً فلسفه ي جديد خوانده مي شود، نگاهي گذرا به دوران اصطلاحاً موسوم به قرون وسطي بيندازيم.

در اين بخش، نيز در بقيه ي اين فصل، شخصيت ها و بزرگان فكري هر دوره را كه مي شود مسايل بنيادي يا دست كم برخي از مسايل اساسي مطرح براي فلاسفه ي هر عصر را از رهگذر ايشان و آرائشان شناخت، از نظر مي گذرانيم. به اين ترتيب، مي شود، علي رغم مجال اندك، علاوه بر معرفي چهره هاي برجسته ي تاريخ انديشه ي غرب، اطلاعاتي اجمالي نيز درباره ي آرا و انديشه هايي به دست داد كه در طول تاريخ انديشه ي غرب مطرح بوده است.

سنت اگوستين (354 ـ 430 ميلادي)

بسياري سنت اگوستين را مؤسس فلسفه ي مسيحي غرب هم در وجه فلسفي و هم در وجه كلامي آن مي دانند. سنت اگوستين در شمال آفريقا زاده شده و در جواني به آموختن فلسفه، به ويژه فلسفه ي سيسرون و نوافلاطونيان، روي آورد. حتي چندي به مانويت يعني به دين مبتني بر ثنويتي گرويد كه از ايران باستان سرچشمه گرفته و در امپراتوري روم آن روزگار رواج يافته بود. تا سال 386 به مسيسحيت نگراييده بود، اما به محض اينكه به اين دين درآمد به سرعت در محافل كليسايي ترقي كرد و اسقف شهر هيپو (1) شد و در زمره ي مهم ترين آباء كليساي مسيحي غرب، يعني همان كه در روزگار ما به كليساي كاتوليك مشهور است، درآمد. او در سال 400 ميلادي اعترافات مشهور خود را كه يكي از بزرگ ترين شاهكارهاي انديشه ي غرب است، نوشت. در آن اظهار عقيده كرد كه فلسفه مي تواند بشر را به سعادت و حتي رستگاري برساند و مي توان آن را با دين مسيح همساز و هماهنگ كرد. او در واقع خود دين مسيحيت را فلسفه اي مي دانست كه در آن كتب و متون مقدس مرجعيت و ايمان مركزيت دارد.

يكي از مهم ترين دلمشغولي هاي سنت اگوستين كه مكرراً اظهار كرده است رابطه ي ميان ايمان و شناخت يا عقل و دين و در عين حال رابطه ي ميان عقل و اشراق بوده است. اثر اصلي او، يعني شهر خدا نيز حاوي نظر مسيحيانه در باب زمان و تاريخ و نيز جامعه ي كامل و ناقص است و او در آن بر اهميت حضور گناه و اهميت فديه پذيري يا بازخريد گناهان توسط مسيح تأكيد كرده است. سنت اگوستين تا هنگام مرگش در سال 430 ميلادي مجموعه آثاري فراهم آورده بود كه بعدها بر سراسر تاريخ آينده ي انديشه مسيحي و حتي بر بخش اعظم فلسفه ي غربي محافل خارج از حوزه ي ايمان علي الاختصاص كاتوليكي اثر گذاشت.

بوئتيوس آنيكيوس (حدود 470 ـ 524 ميلادي)

بوئتيوس يكي از فلاسفه ي رومي و نويسنده ي يكي از پرخواننده ترين آثار فلسفي اروپايي، يعني تسلي فلسفه است كه اثري اساساً افلاطوني است. او مي خواست آثار افلاطوني و ارسطو را به لاتيني ترجمه كند و با يكديگر هماهنگ سازد، اما تنها به ترجمه ي معدودي از رسالات منطقي ارسطو توفيق يافت و آوازه ي اين رسالات از همين رهگذر در سراسر قرون وسطاي اروپا پيچيد. او در اواخر عمرش به زندان افتاد و سرانجام مقامات رومي وي را به اتهام خيانت به كشور به مرگ محكوم كردند. تسلي فلسفه ي او كه يكي از مهم ترين مجاري نقل آشنايي با مذهب افلاطوني به قرون وسطاي اروپا بود، حاصل همين ايام محبس اوست.

يوهانس اسكوتوس اريگنا (810 ـ 877 ميلادي)

اريگنا، فيلسوف ايرلندي، مشرب نوافلاطوني و مسيحيت را به نحوي درهم ادغام كرد كه هم در حلقات فلسفي و هم در ميان عرفاي مسيحي نفوذي فراوان يافت. او آثار ديونوسيوس آريوپاگوسي را به لاتيني ترجمه كرد و براي نخستين بار آراء وي را با همه ي نتايج و آثاري كه اين ترجمه بر تاريخ دوره هاي بعد فلسفه و كلام غرب داشت، در دسترس غرب قرار داد. مشهورترين اثر اريگنا تقسيم طبيعت است كه در آن به بحث در باب صدور همه ي چيزها از خداوند و بازگشت همه ي چيزها به او پرداخته است.

او بي ترديد يكي از بزرگ ترين علماي مابعدالطبيعه ي مسيحيت است و آراء بسياري پيش نهاده است كه با آراء علماي مابعدالطبيعه ي اسلامي شباهت دارد.

سنت آنسلم ( 1033 ـ 1109 ميلادي)

سنت آنسلم يكي از چهره هاي برجسته ي كلام و فلسفه ي مسيحي قرون وسطاست و در كلام دنباله رو سنت اگوستين بوده است. شهرت او در فلسفه به خاطر عرضه ي برهان معرفه الوجودي در اثبات وجود خداوند است. وي ايمان مسيحي را تحليل عقلاني مي كرد و معتقد بود كه اينگونه درك عقلاني از ايمان براي فهم خود دين ضروري است و به واقع يك وظيفه ي ديني است. اين نظر يا نظريه در عبارت مشهور credo ut intelligam او، يعني «ايمان مي آورم براي آنكه بفهمم» خلاصه شده است، منظور او از اين سخن آن بوده است كه انسان بايد به خداوند ايمان داشته باشد تا بتواند ماهيت اشيا و امور را بفهمد و تكيه ي فلسفه بر وحي نيز به همين دليل است. او از حيث دلمشغولي به رابطه ي ميان عقل و ايمان يكي از مهم ترين چهره ها در غرب است و از جمله مؤسسان مكتبي است كه به فلسفه ي مدرسي متأخر يا عالي موسوم شده است. از او آثار متعددي باقي مانده كه دو تا از مشهورترين آنها مونولوگيوم و پروسولوگيوم حاوي برهان معروف معرفه الوجودي او در اثبات وجود خداوند است. وي رسالات مابعدالطبيعي و كلامي ديگري نيز نوشته است كه در آنها علي الاختصاص به مسايل ديني همچون ماهيت مسيح پرداخته است.

سنت بوناونتوره (1217 ـ 1274 ميلادي)

سنت بوناونتوره يكي از بزرگ ترين متكلمان و فلاسفه ي مسيحيت است. او كه از راهبان فرقه ي فرانسيسيان ايتاليا بود به عنوان يكي از مجتهدان كليسا پذيرفته شد و تا به امروز يكي از مهم ترين مراجع كاتوليك ها در زمينه ي تفسير انديشه ي ديني بوده است. وي وارد دانشگاه پاريس شد و در آنجا به فرقه ي فرانسيسيان يا فرانسيسكن ها پيوست و به مطالعه در علم كلام همت گماشت و به زودي يكي از چهره هاي برجسته ي اين رشته شد. شهرت او علي الخصوص به تأكيد و اصرار بر اين بوده كه جست وجوي حقيقت خود جزئي از عبادت الهي است. وي شرح هايي بر كتاب مقدس و كتاب جملات پتر لومبارد نوشته بود و فلسفه ي سنت اگوستين و ارسطو و نيز فلسفه ي اسلامي را بسيار خوب مي دانست. تلاش او معطوف به آن بود كه همه ي اين مكاتب فلسفي را در جهت دفاع از مسيحيت درهم بتند و با هم جمع كند. وي ضمناً از جمله ي عرفاي بزرگ مسيحي نيز بود و يكي از مشهورترين رسالات عرفاني قرون وسطايي را تحت عنوان سفر نفس الي الله نوشته بود و در عين حال از ايمان مسيحي در مقابل حملات فلاسفه ي عقلي مشربي كه حتي در آن زمان مي خواستند تفوق وجوه استدلالي تفكر را بر مسلمات و معتقدات ايماني نشان بدهند، دفاع مي كرد.

سنت توماس اكويناس (1224 / 1225 ـ 1274 ميلادي)

سنت توماس اكويناس كه بي ترديد مشهورترين و پرتأثيرترين شخصيت در ميان همه ي متفكران اروپايي قرون وسطايي بود و به «حكيم آسماني» ملقب گرديده بود، در سيسيل چشم به جهان گشود. در پاريس تحصيل كرد و به عضويت يكي ديگر از فرقه هاي مهم مسيحيت در قرون وسطي، يعني فرقه ي دومينيكيان، درآمد. وي در دوران تحصيل با آلبرتوس كبير محشور بود كه خود عميقاً از فلسفه و علوم اسلامي تأثير پذيرفته و از مدافعان فكر ارسطويي در جهان لاتين بود. سنت توماس سال ها در پاريس درس داد و از او موضعي كه درباره ي نسبت و رابطه ي عقل و ايمان داشت دفاع كرد. او هم با طرفدار لاتيني ابن رشد، يعني آن عده از شارحان آراء ابن رشد در غرب كه تنها بر وجه استدلالي انديشه هاي اين متفكر بزرگ مسلمان تأكيد مي كردند، هم با متفكران مسيحي اي كه كلاً با فلسفه ي استدلالي معاندت داشتند، مخالف بود. وي بر پايه ي ارسطويي كردن انديشه ي مسيحي، با اخذ و اقتباسات فراوان آثار ابن سينا، غزالي و ساير متفكران اسلامي، تركيب گسترده اي ايجاد كرده و مدخلي بر كلام يا الهيات فراهم آورده بود كه تا به امروز همچنان نافذ است و هنوز مهم ترين منبع كلام و فلسفه ي كاتوليك است. مشهورترين دو اثر او، يعني مدخل الهيات و مدخل ضدكفار، مهم ترين چكيده هاي فلسفه و كلام رسمي كاتوليك و از جمله مهم ترين آثار انديشه ي اروپايي است.

پس از سنت توماس، مكتب فكري او در دست بزرگاني چون دانز اسكوتس با قوت تمام تا قرن هشتم / چهاردهم ادامه يافت، ولي مورد طعن و انتقاد تسميه گرايان نيز بود و از آن پس رو به افول گذاشت تا آنكه در قرون نهم / پانزدهم و دهم / شانزدهم موج تازه ي انديشه ي رنسانس به تدريج در اكثر مراكز علمي اروپا جاي فلسفه ي مدرسي را گرفت. با اين حال، فلسفه ي مدرسي، به خصوص در شكل توماسي، تا قرون دهم / شانزدهم و يازدهم / هفدهم در ايتاليا و اسپانيا باقي و برقرار بود و علاوه بر اين، از رهگذر نفوذ اسپانيا در جنوب آمريكا نيز توسعه يافت و شمار زيادي از فلاسفه را پرورش داد كه در همان نواحي مهم و نامبردار بودند اما در جريان اصلي فلسفه ي اروپايي كه در حال دور شدن از تركيب عقل و ايمان، يعني ماحصل مساعي متكلمان بزرگ قرون وسطايي همچون سنت توماس اكويناس و سنت بوناونتوره بود، شهرتي نداشتند.

دوران جديد

در دوران رنسانس، در همان احوال كه فلسفه ي مدرسي تدريجاً جايگاه مركزي خود را در تفكر فلسفي اروپا از دست مي داد، گرايش هاي فلسفي گوناگوني با ماهيت هاي مختلف شروع به خودنمايي كرد. عده اي از فلاسفه كوشيدند فلسفه هاي باستاني، به خصوص فلسفه هاي افلاطوني و هرمسي، را مستقل از جمع و تركيب هاي فراهم آمده در سنت مسيحي موجود، احيا كنند. گروه ديگري از فلاسفه به اومانيسم و مذهب اصالت خرد روي آوردند و به تدريج مكاتب فلسفي اي پديد آمد كه ديگر جزء صورت تأليفي مسيحي نبود، اگرچه فرد فرد فلاسفه ي متعلق به اين مكاتب هنوز بيش از آن به عصر ايمان نزديك بودند كه بتوانند به يك باره از همه ي اصول و تعاليم مسيحيت بگسلند.

در اينجا مجال آن نيست كه درباره ي بسياري از چهره هاي مهم فلسفه ي رنسانس همچو فيچينو و پيكو دلاميراندولا كه نقش آنچنان مهمي در تبديل متون افلاطوني و هرمسي به جان و جوهر فضاي فكري غرب داشتند، يا چهره هايي مانند پترارك و اراسموس كه پدران اومانيسم جديدي بودند كه به طور طبيعي به مخالفت با نگرش خدامركزي و مقدس جهان مسيحي سنتي برآمده بود، سخني بگوييم. لذا بيشتر مايليم به اشارتي درباره ي مهم ترين چهره هاي عمده و اصلي فلسفه ي جديد اروپايي از پايان رنسانس تاكنون بپردازيم تا بتوانيم برجسته ترين ويژگي هاي فلسفه ي چند قرن اخير غرب را كه نام و نشان اومانيسم، مذهب اصالت خرد، مذهب اصالت تجربه، بعدها ايدئولوژي هاي قرن سيزدهمي / نوزدهمي همچون ماركسيسم، بالاخره در قرن چهاردهم / بيستم مذهب تحصلي، پديدارشناسي، هستي گرايي مذهب اصالت وجود يافته است، توضيح بدهيم.

اما پيش از آن كه به اين افراد بپردازيم لازم است كه معنا و اهميت اومانيسم يا بشرگرايي را كه اينچنين با رنسانس و فلسفه ي جديد سرشته بوده است، بيشتر روشن كنيم. اومانيسم اروپايي در ايتاليا، نه فرانسه يا آلمان، در واقع جنوب ايتاليا و سيسيل كه هنوز تأثيرات فكر و فرهنگ اسلامي در آنها بسيار زنده و محسوس بود، آغاز گرديد. تحقيقات اخير رابطه ي روشني را ميان «ادب» اسلامي و جنبه هاي معيني از اين اومانيسم از جهت تأكيدي كه اين اومانيسم، همچون «ادب» اسلامي، بر اهميت كتاب و تحقيق، بلاغت، ميل به صناعات بديعي و بسياري عناصر ديگر، مي ورزيده، نشان داده است. اما اين رابطه ي نزديك تاريخي نبايد باعث مشتبه شدن معناي اومانيسم در ذهن خواننده ي مسلمان بشود. «ادب» اسلامي همواره در چارچوب ايمان باقي مانده و به انسان به عنوان بنده ي خداوند و خليفه الهي مي نگريسته است، در حالي كه اومانيسم در رنسانس و كلاً در انديشه ي جديد غرب اساساً و بالذات غيرديني است، ولو آنكه برخي از نويسندگان معين از اومانيسم مسيحي هم سخن گفته باشند، متضمن استقلال انسان از آسمان و «آزادي» او در روي زمين از قيد قوانين و فرامين خداوند و وحي است. به هر حال، هر گاه و هر جا كه ما در اين كتاب از اومانيسم سخن گفته ايم مقصود همين اومانيسم غيرديني بوده است.

فرانسيس بيكن (1561 ـ 1626 ميلادي)

اگرچه فرانسيس بيكن به عنوان يكي از چهره هاي ذي فنون در زمينه هاي فلسفه و سياست، به اندازه ي دكارت و ساير بزرگان هم روزگار او با فلسفه ي جديد مربوط نيست، اما توجه به او براي فهم يكي از جنبه هاي اصلي و مركزي دنياي متجدد، يعني تكيه بر علم به عنوان ابزار دستيابي به قدرت و فلسفه اي كه در پس چنين نقطه نظري نهفته است، ضرورتي اساسي دارد. بيكن كه از اشراف انگليس بود و در كمبريج تحصيل كرده بود، تا مقام رياست مجلس اعيان، مهرداري و وزير دارايي ارتقا يافت و پيش از آنكه كوكب بختش افول كند نقش مهمي در حيات سياسي روزگار خود ايفا كرد. او طرفدار يك دولت قدرتمند مركزي و حمايت مالي دولت از علم بود و بسياري او را پدر علم جديد انگلستان دانسته اند. او در واقع به دنبال ايجاد «علم جديد»ي بود كه بتواند انسان را بر طبيعت مسلط سازد و به او قدرت و تفوق بر محيط بدهد. او بر فايده مندي علمي علم نيز تأكيد مي كرده و به يك معنا، از نقطه نظر فلسفي پيرو مذهب اصالت فايده بوده است. وي تعداد زيادي كتاب پرآوازه و پرنفوذ و نيز مجموعه هايي از مقالات در باب موضوعات مختلف اخلاقي نوشت. شايد مهم ترين كتاب او همان ارغنون نو يا منطق جديد باشد. او اين كتاب را در پاسخ به ارغنون ارسطو كه بنياد انديشه ي مدرسي كهن را تشكيل مي داده، نوشته، در كتاب آتلانتيس نو نظرش را درباره ي جامعه ي ايده آل عرضه كرده است.

بيكن تمايل يا در واقع تعصب شديد ضد مابعدالطبيعه داشت و عمدتاً از آرا فلاسفه ي دهري مشرب يونان حمايت مي كرد. او سعي داشت آنچه را كه بعدها به «روش علمي» مشهور شد توضيح بدهد و تأكيد داشت كه بايد پيوسته اطلاعات گردآوري كرد و آزمايش هايي براي كشف رازهاي طبيعت از رهگذر مشاهده ي سامانمند انجام داد. در واقع، كسان زيادي افتخار تأسيس «روش علمي» را از آن او مي دانسته اند و دانشمند بزرگي همچون سر اسحق نيوتون خود را وامدار او دانسته است. بنابراين، مهم ترين ميراث بيكن نه در فلسفه ي محض بلكه در فلسفه و متدولوژي علم، نيز در حمايت او از علم به عنوان يك امر و اشتغال دولتي نهفته است كه بعدها به تدريج در حيات تمدن اروپا شأني مركزي و اساسي يافت.

رنه دكارت (1596 ـ 1650 ميلادي)

بيش از بيكن، بايد رنه دكارت را مؤسس فلسفه ي جديد دانست. دكارت فيلسوف فرانسوي كاتوليكي بود كه در زمينه ي انديشه ي قرون وسطايي بسيار متحجر و پراطلاع بود و در رياضيات نيز دستي داشت. با اين حال، به تدريج از قالب ها و قاعده سازي هاي كهن فلسفه ي وسطايي روگردان شد تا براساس روش مشهور شك دكارتي خويش كه او را واداشته بود كه بگويد «مي انديشم پس هستم»، پايه و اساس تازه اي براي حصول يقين بيابد. اين گفته ي مشهور او، به يك معنا، بنياد فلسفه ي جديد است از آن جهت كه عمل شناسايي نفس فرد و عقل استدلالي بشر را از وحي به عنوان معيار نهايي حقيقت و حتي اساس وجود، مستقل مي داند. آثار مشهور دكارت، يعني گفتار در روش [راه بردن عقل]، تأملات در فلسفه ي اولي و نيز اصول فلسفه، كه حاوي جهان شناسي اوست، در عين حال نمونه هاي برجسته و ممتاز نثر فرانسوي نيز هست و تأثيري عميق و گسترده بر انديشه ي جديد داشته است.

دكارت مدعي و منادي ثنويت مشهوري است كه بنابر آن واقعيت شامل دو بعد يا دو عنصر است، يكي جهان امتداد يا جهان ماده و ديگري جهان شعور يا انديشه. از اين پس، فلسفه اروپا همواره در فهم رابطه ي ميان اين دو جهان مشكل داشته است. فلاسفه ي بعدي پيوسته اين سؤال ها را مطرح مي كرده اند كه چگونه يك جوهر يا يك عنصر كه همانا ذهن باشد جوهر يا عنصر ديگر را كه جهان ماده است درمي يابد. تقسيم بعدي فلسفه ي جديد به دو اردوگاه ماترياليست ها و ايده آليست ها، يعني دو اردوگاهي كه يكي عنصر مادي را واقعي و عنصر ديگر را غيرواقعي مي داند، ديگري به عكس، جهان ذهن يا «ايده» را واقعي و جهان ديگر را غيرواقعي مي داند، از همين ثنويت اساسي نشأت يافته است. به هر حال، دكارت در تأسيس فلسفه ي جديد نقش عظيمي داشته است. به علاوه، كارهاي او در زمينه ي رياضي كردن فضا و كشف بسياري آرا مهم رياضي، به ويژه هندسه ي توصيفي [يا تحليلي]، نيز تأثير به سزايي در ظهور علم جديد داشت، اگرچه فيزيك نيوتوني كه نسل بعد از دكارت آن را به عنوان فيزيك معيار پذيرفت، يك سره فيزيك او را باطل و منسوخ كرد.

توماس هابز (1588 ـ 1679 ميلادي)

هابز را يكي ديگر از فلاسفه ي بزرگ انگليسي است، پدر فلسفه ي تحليلي دانسته اند كه در خلال قرن جاري وسيعاً در جهان انگلوـ ساكسون رواج يافته است. وي يكي از دانشجويان تيزهوشي بود كه در آكسفورد فلسفه و منطق آموخت، سپس به قاره ي اروپا سفر كرد و در آنجا عميقاً تحت تأثير علمي قرار گرفت كه در دستان كپلر و گاليله باليده بود. او با فلسفه و علم ارسطويي مخالف بود و در قول به اين كه دانش بايد به انسان قدرت بدهد و وضع و حال مادي او را بهبود ببخشد، با بيكن همصدا و همسخن بود. وي تحت تأثير گاليله، سعي داشت فلسفه ي طبيعي خود را هم بر انسان و هم بر جامعه اطلاق كند و او را بايد بيشتر يك فيلسوف جهان و جامعه و امور بشري دانست تا فيلسوف مابعدالطبيعه ي محض يا معرفت شناسي صرف.

نخستين اثر فلسفي هابز با عنوان رسالات كوچك به صورت هندسي نوشته شده بود و مي خواست ادراك حسي را بر حسب علم جديد حركت توضيح بدهد. هابز مي كوشيد كه روانشناسي مكانيستي يا سياسي طرفدار يك اقتدار نيرومند مركزي بود. او چندي پس از آنكه وارد صحنه ي سياست شده بود، به فرانسه تبعيد شد و اكثر آثار فلسفي خود را، از جمله شامل نقدي بر تأملات دكارت، در همانجا نوشت. مشهورترين اثر هابز لوياتان است كه مي خواهد حاكميت مطلق را به عنوان بنياد فلسفه ي سياسي بقبولاند. او آرايي را مطرح ساخت كه در تاريخ آينده ي انديشه ي سياسي در غرب بسيار نافذ و مؤثر بود. دشمنان هابز او را به الحاد متهم مي كردند اما او خود را فردي قايل به اصالت تجربه مي دانست كه تسليم عقل عرفي و جهان متعارف و هر آن چيزي است كه از رهگذر حواس قابل درك و دريافت باشد. هابز «كيفيات اوليه»، يعني كميت، هر چيز ديگري را كه محصول و ماحصل ماده و حركت مي بود، واقعي مي دانست و از اين حيث مي توان او را يك فيلسوف دهري مشرب يا ماترياليست دانست.

بنديكت اسپينوزا (1632 ـ 1677 ميلادي)

اسپينوزا كه فيلسوفي با پيشينه ي يهودي بود، در آمستردام ديده به جهان گشود و پس از آن كه به خاطر آرا و نظريات مخالف آميزش با معتقدات رسمي از جامعه يهودي اخراج شد، بخش اعظم عمرش را در عزلت و انزوا گذراند. او عميقاً مجذوب فلسفه ي دكارت بود و شرحي درباره ي اين فلسفه به قصد تبليغ آن نوشت. مشهورترين اثر او، تحت عنوان [علم] اخلاق، كه يكي از آثار عمده ي فلسفه ي جديد به حساب مي آيد، پس از مرگ وي انتشار يافت. او در جست وجوي خير اعلي بود و آن را برخورداري از سرشتي انساني مي دانست كه از وضع خود در جهان و در طرح كلي اشيا كاملاً آگاه باشد. به عقيده ي او جزء تنها در ربط با كل فهميده مي شود و اولين كل هماني است كه او آن را «خدا ـ طبيعت» مي خواند. به همين دليل او را به پيروي از مذهب «همه خدايي» يا پانتئيسم متهم كردند و به تعبير اصطلاحي در واقع نيز «همه خدايي» بود زيرا خداوند را با كل جهان بيگانه مي دانست.

او از جمله ي منتقدان اصالت تجربه ي هابزي و ثنويت دكارتي بود و اين ثنويت را با تأكيد بر تماميت و يكپارچگي واقعيت رد مي كرد. اسپينوزا به تعبير اصطلاحي يك فيلسوف يهودي نبود. بلكه بيشتر به جريان اصلي فلسفه ي جديد اروپا تعلق داشت و در عين حال برخي عناصر معين انديشه اش از آبشخور فلسفه ي كهن يهودي مايه مي گرفت كه خود در طول قرون اوليه رابطه ي بسيار نزديكي با فلسفه ي اسلامي داشت، آنچنانكه حتي برخي از بزرگان آن همچون ابن جبيرول و ابن ميمون برخي آثار خود را به زبان عربي نوشته بودند.

جان لاك (1632 ـ 1704 ميلادي)

پس از هابز يك فيلسوف انگليسي ديگر، كه همان جان لاك بود، وظيفه ي دفاع از موضع مذهب اصالت تجربه را بر عهده گرفت، بايد او را پس از هابز، مهم ترين فيلسوف اصالت تجربي فلسفه ي انگليس در قرون دهم / شانزدهم و يازدهم / هفدهم دانست. او در عين حال فيلسوف اخلاقي بود كه عميقاً به انديشه ي سياسي علاقه داشت و از اين حيث تأثير به سزا بر بنيانگذاران دولت آمريكا و بسياري ديگر از حركت هاي مهم سياسي قرن دوازدهم / هجدهم گذاشت. در اين زمينه وي با آرا هابز مخالف بود و در مقابل حقوق حاكم بيشتر از حقوق مردم دفاع مي كرد.

لاك كه در خانواده اي پيرايشگر [پيوريتن] برآمده بود، در آكسفورد تحصيل كرد و بعداً راهي قاره ي اروپا شد. در فرانسه آرا و انديشه هاي دكارت را آموخت اما علي الخصوص به سياست عملي و امور سياسي رغبت يافت. به همان دلايل چندي به هلند تبعيد گرديد و در آنجا دست به كار نشر آثار خود شد كه مهم ترينشان عبارت بود از رساله در باب فهم بشري و دو رساله درباره ي حكومت. وي بعداً كتاب معقول بودن مسيحيت را نوشت و در آن از مسيحيت در مقابل انتقادات وارد بر آن دفاع كرد. بالاخره در اواخر عمرش شرحي بر رسالات پولس حواري نوشت كه نشان دهنده ي علاقه ي او به موضوعات صرفاً ديني بود.

لاك مستحكم ترين مباني را در طول تاريخ فلسفه ي انگليس براي مذهب اصالت تجربه تدارك كرد و معرفت شناسي اي بر پايه ي نفي امكان راه بردن علم انسان به وجود عيني واقعي ذوات مختلف، فراهم آورد. او بر اهميت «تصور» كه هر آنچيزي است كه در هنگام انديشيدن انسان متعلق شناسايي باشد، تأكيد داشت. «تصورات» مورد نظر لاك تماماً مولود تجربه است و از نظر او چيزي به اسم تطورات فطري وجود ندارد. در نظر او ذهن يا [نفس انساني] «لوح سفيد»ي است كه اين تصورات به دست آمده از جهان حواس بر آن ثبت مي شود. جهان از اشيا واقعي تركيب يافته است اما بر ما فقط از رهگذر تجربه مكشوف مي گردد و همه ي تصورات يا از طريق حواس به دست مي آيد و يا از طريق تأمل درباره ي يافته هايي كه از رهگذر حواس به دست آمده است.

پرتأثيرترين جنبه ي انديشه ي جان لاك فكر قرارداد اجتماعي او بوده است كه انسان را از وضع طبيعي برمي كشد و به تشكيل يك گروه اجتماعي ارتقا مي دهد. اين قرارداد برخلاف آنچه كساني نظير هابز مي انديشيدند، نه ميان حاكم و اتباع، بلكه ميان انسان هايي منعقد مي شود كه همگي به يكسان آزادند. بنابراين، حاكم نمي تواند به زمامدار مستبد و ستمگري تبديل شود و مردم حق خواهند داشت او را هر گاه كه به استبداد و ستمگري تمايل يافت، از حكومت خلع كنند. همين جنبه از انديشه ي لاك است كه تأثير فراواني در تكوين آرمان هاي دموكراتيك داشته است. اين تأثير علاوه بر خود انگليس و بعدها در بخش هاي زيادي از جهان، در انقلاب آمريكا تبلور يافت. جان لاك را از نقطه نظر تاريخ انديشه ي جديد مي بايست يك فيلسوف سياسي دانست.

گوتفريد وليهم لايب نيتس (1646 ـ 1716 ميلادي)

لايب نيتس يكي از فلاسفه و رياضي دانان آلماني از اهالي شهر لايپزيگ بود كه در دانشگاه همان شهر تحصيل كرد. او يكي از برجسته ترين علماي مابعدالطبيعي دوران جديد، از جهات متعدد در ميان فلاسفه ي مشهور غرب، از همه به فلسفه و مابعدالطبيعه ي سنتي مشترك ميان اسلام و مسيحيت و سنت هاي ديگر نزديك تر بود. او در يك محيط كاتوليك، پروتستان بود و لذا تصميم گرفت كه از وطن خود به پاريس بكوچد و چندين سال در همانجا تحصيل كرد. در سال 1700 به برلن بازگشت و به رياست فرهنگستان علوم برگزيده شد. او در واقع هم يك فيلسوف برجسته بود و هم رياضيداني ممتاز كه ضمناً از جمله ي كاشفان علم حساب فاضله و جامعه نيز بود.

لايب نيتس مي خواست آرا و نظريات سنتي در باب خدا و انسان و طبيعت را با انديشه هاي جديدي كه در حلقات علمي و فلسفي طرح مي شد همساز و هماهنگ كند. از نظر او وجود خداوند و علت هاي غايي براي توضيح نهايي هر چيزي ضروري است. او معتقد بود كه جهان كل هماهنگي است كه بنابر قوانين علل فاعلي در خدمت اهداف الهي است.

او نمي خواست مثل دكارت ذهن و جسم يا نفس و بدن، را از هم جدا كند و به ذوات بسيطه يا جوهر فرد، يعني واحدهايي قايل بود كه فعاليت خودجوش يا خودانگيخته آنها جهان را تشكيل مي دهد. لايب نيتس علاقه ي وافري به منطق داشت و در جست وجوي الفباي انديشه ي بشر، دايره المعارفي از دانش بشر فراهم آورد. بنياد فلسفه ي او و نيز زيربناي منطق و مطالعه ي او در باب الفباي انديشه ي بشر همانا فكر وجود هم آهنگي پيشين بنياد همه ي ذوات بسيطه در جهان بر همان اساسي است كه خداوند هر چيزي را خلق كرده است.

لايب نيتس به آنچه كه بعدها در غرب به حكمت خالده يا جاودان خرد مشهور شد نيز علاقه ي بسيار داشت و نخستين فيلسوف نامبردار غربي بود كه چنين تعبيري را به كار برد. اين علاقه و اعتنا مبتني بر توجهي بود كه او به فلسفه هاي غيرغربي، از جمله انديشه هاي اسلامي و چيني داشت. او در پس همه ي اين بيان هاي سنتي فلسفي مجموعه اي از حقايق عام و كلي مي ديد كه آنها را جاودان مي دانست.

اصول كلي فلسفه ي او شامل اصل هوهويت، اصل انتخاب اصلح، يعني اين كه خداوند حكيم در ميان همه ي صورت هاي ممكن اصلح يا بهترين صورت را انتخاب مي كند، اصل علت كافي، اصول مابعدالطبيعي ضروري ديگري همچون ايجاب وجود هر چيز ممكن، مي شد و علاوه بر اين، اصول مربوط به نظم، مانند پيوستگي، استلزام عكس العمل براي هر عمل، برابري علت و معلول و قوانين ديگري از اين دست نيز در فلسفه ي وي ملحوظ بود.

بخش اعظم آثار لايب نيتس درخلال نامه ها مقالات كوتاه و مكاتباتي از آن گونه كه او با كلارك درباره ي نظريات خودش و نيوتون در مورد فيزيك و طبيعت داشت، بيان شده است. تنها اثر بزرگ و مفصل او همان عدل الهي است كه بايد آن را اثر اصلي او دانست. به هر حال، لايب نيتس يكي از مهمترين فلاسفه ي قرن يازدهم/هفدهم و تنها فيلسوف معروف در دوران جديد است كه كوشيده است دست كم نوعي ارتباط با عوالم مابعد الطبيعه و فلسفه ي سنتي را حفظ كند.

جورج باركلي (1685 ـ 1753 ميلادي)

جورج باركلي، فيلسوف و متكلم انگليسي ـ ايرلندي، را بسياري از افراد از زمره ي قايلان به اصالت تجربه، اما نه از نوع لاك و هابز، مي دانند. او در ترينيتي كالج دوبلين تحصيل كرد و در همانجا ايده آليسمي را كه بدان مشهور است فراهم آورد. بعضي ها او را به واسطه ي عقيده اش به اين كه تنها مُدرِك و مُدرَك وجود دارد و هيچ مفهوم ديگري در ميانه ي ايشان نيست، پدر مجددگرايي دانسته اند. در رساله در باب مباني علم انساني، كه مشهورترين اثر اوست، مي گويد كه همه ي اعيان متعلق حس ذهني است و وجود جواهر يا ذوات مادي را بالكل رد مي كند. او همچنين از خداشناسي عرفي يا قول به وجود خداي شريعت گذار در مقابل آزادانديشان و قايلان به خداشناسي طبيعي يا عقلي، يعني در مقابل كساني كه يا اصلاً منكر وجود خداوند بوده اند و يا آن كه شأن او را تا حد علت اولي يا معمار جهان تنزل مي داده و دست او را از تصرف در خلقت و اداره ي مخلوق خويش كوتاه مي كرده اند، نيز دفاع مي كند. وي در تجزيه گر: گفتاري خطاب به يك رياضي دان بي دين قوياً از دين در مقابل دعاوي برخي دانشمندان عقلي مشرب دفاع كرده است.

باركلي در اواخر عمر پس از مسافرت آمريكا به ايرلند بازگشت و اسقف شد و آرا و انديشه هايش، به ويژه در ميان كساني كه رغبت و تمايلي به فلسفه ي ايده آليستي و طبعاً به حوزه ي مسايل دين داشتند، همچنان پرنفوذ باقي ماند. در روزگار جديد در بسياري از كشورها يا سرزمين هاي مسلماني همچون پاكستان و هند مسلمان كه فلسفه ي غربي به طورجدي در مدارس تدريس مي شود، بسياري از معلمان و فلاسفه ي مسلماني كه مي خواهند ابزارها و طرقي براي دفاع از دين از نقطه نظر فلسفي غرب بيابند به آثار باركلي متوسل مي شوند و از همين رو باركلي در اين منطقه از جهان اسلام كاملاً مشهور و پرآوازه است.

فرانسوا ـ ماري ولتر (1964 ـ 1778 ميلادي)

ولتر يكي از مشهورترين فلاسفه و مقاله نويسان فرانسوي بود، با نوشتن مقالات و مطالبي بر ضد استبداد و در دفاع از حقوق فردي به شهرت رسيده بود. وي با آن كه در يك كالج يسوعي تحصيل كرده بود، از جمله ي آزادانديشان شد و در واقع يكي از نمونه هاي اعلاي آزادانديشان اروپايي قرن دوازدهم / هجدهم و سيزدهم / نوزدهم بود كه به مخالفت با دين برخاسته بودند. ولتر هم نمايشنامه هايي براي تئاتر مي نوشت و هم رسالاتي فلسفي تأليف مي كرد، ولي هم مخالفان فلسفي و هم مخالفان ادبي اش از آثار او به خاطر حملاتش به دين انتقاد مي كردند. سرانجام وي چندي به انگلستان تبعيد شد و در همان جا در حالي كه علايق فلسفي اش ژرفاي بيشتري يافته بود، در سال 1734 نامه هاي فلسفي را در مخالفت با مكاتب موجود فلسفي و مذاهب مستقر نوشت. او در اواخر عمرش در سوئيس سكونت گزيد و در همان جا چشم از جهان فروبست. مهم ترين اثر فلسفي او بي ترديد ساده لوح است كه يكي از شاهكارهاي ادبي زبان فرانسوي نيز به شمار مي آيد.

ولتر نزد آزادانديشان و عقلي مشربان به عنوان قهرمان بزرگ آزادي بشر در مقابل تعصب ديني و پرچمدار عقل و خرد در مقابله با اوامر و القائات كليسا شهرت داشت. در واقع برخي از تجددطلبان مسلمان نيز مجذوب او شده بودند، زيرا گمان مي كردند كه مي توانند از حملات او به مسيحيت براي دفاع از تعابير عقلي مشربانه ي خودشان از اسلام در مقابل حملات بعضي نويسندگان و هيئت هاي تبليغي مسيحي استفاده كنند. ولتر چيزهايي درباره ي اسلام مي دانست و مطالبي درباره ي دين نوشته بود، اما اطلاعاتش در اين زمينه كاملاً سطحي و كوته بينانه بود. او در عين حال مجذوب برخي جنبه هاي ادبيات اسلامي، به ويژه شيفته ي اشعار سعدي بود و اين شاعر ايراني را اساساً يك نويسنده ي اخلاقي عقلي مشرب مي دانست نه يك مسلمان مؤمن مخلص آنچنانكه سعدي به واقع بود. نام ولتر در تاريخ نه فقط از رهگذر آثار محضاً فلسفي او تداعي مي شود، بلكه تأثيري كه در انقلاب فرانسه داشت و آرا و انديشه هايي كه از اين انقلاب نشأت يافت نيز يادآور نام اوست.

ژان ژاك روسو (1712 ـ 1778 ميلادي)

يكي از معاصران ولتر ژان ژاك روسو بود كه او نيز از زمره ي فلاسفه ي [روشنگر] فرانسه به حساب مي آمد اما بيشتر عمرش را در سوئيس گذراند و اكثر آثارش را كه الهام بخش رهبران انقلاب فرانسه شد، در همانجا نوشت. او از محيطي كالوني برآمده بود اما بعداً به مذهب كاتوليك روم گرويد. وي به ادبيات و موسيقي نيز علاقه داشت و مقاله ي موسيقي را در دايره المعارف ديدرو همو نوشت. قطعاتي نيز در موسيقي براي اجرا نوشت اما توفيقي نيافت. بعدها هنگامي كه در ژنو، يعني مهم ترين مركز فكري مذهب پروتستان آن روزگار، زندگي مي كرد دوباره به دامان پروتستانيسم بازگشت. مهم ترين آثار او عبارت است از اميل كه در باب آموزش است، رساله اي درباره ي قرارداد اجتماعي كه طوفان سياسي برضد او برانگيخت و مخالفان فراواني براي وي به بار آورد. اين مخالفت ها سرانجام باعث شد او تبعيد شود و به انگلستان برود، ولي چندي بعد «به طور ناشناس» به پاريس بازگشت و اعترافات مشهورش را در آنجا نوشت و در همانجا چشم از جهان فروبست.

تأثير روسو نيز، همچون ولتر، هم در قلمرو فلسفه و هم در حركت هاي بالفعل سياسي، به ويژه در انقلاب فرانسه، بسيار زياد بوده، او نيز [همچون لاك] مورد تجليل و ستايش برخي از بنيانگذاران ايالات متحده بوده است. همچنين آراء وي در زمينه ي آموزش تأثيرات گسترده اي داشته و در طول قرن گذشته مورد بحث و فحص بسياري از متخصصان مسلمان اين زمينه بوده است.

اصحاب دايره المعارف فرانسه

قرن دوازدهم / هجدهم شاهد پيروزي مذهب اصالت خرد به ويژه در فرانسه بود كه در آن گروهي از فلاسفه ي عميقاً استدلالي مشرب و سرسپرده به علم جديد با تكيه و تأكيد فراوان بر اومانيسم و خداشناسي طبيعي ظهور كرده بودند. اين گروه بعدها به اصحاب دائره المعارف فرانسه شهرت يافتند. اينان تحت رهبري دني ديدرو (1713 ـ 1784 ميلادي) و با دستياري چهره هايي همچون دالامبر، از دانشمندان، روسو و ولتر، از فلاسفه، تدوين دائره المعارف را به قصد فراهم آوردن همه ي دانش بشر آغاز كردند تا با نگرشي علناً سنت ستيزانه شكوه تمدن بشري را در مخالفت با دين مستقر و نظام سلطنتي، به رخ بكشند. طبع اول اين اثر عظيم سي و پنج جلدي فقط عنوان دايره المعارف داشت. اين دائره المعارف يكي از مهم ترين آثار دوره اي بود كه بعدا ً به «عصر روشنگري» شهرت يافت، عصري كه مدعي و منادي تفوق عقل بشر بر همه ي اقتدارات ديني و حتي سياسي بود. اهميت نوشته هاي اصحاب دائره المعارف و آرا و انديشه هايي كه مطرح كردند هنوز هم در غرب كاملاً زنده و محسوس است و يكي از اركان دنياي متجدد را تشكيل مي دهد، اگرچه بسياري از فلاسفه ي قرن سيزدهم / نوزدهم از يك نقطه نظر صرفاً فلسفي با ايشان مخالف بوده و آرائشان را رد مي كرده اند.

ديويد هيوم (1711 ـ 1776 ميلادي)

يكي از پرتأثيرترين فلاسفه ي بريتانيايي ديويد هيوم اسكاتلندي بود كه هم مورخ بود و هم اقتصاددان و هم فيلسوف، در آن واحد هم به شكاكيت شهرت داشت و هم به مشرب اصالت تجربي. هيوم به عنوان يكي از مهم ترين چهره هاي مكتب اصالت تجربي انگليسي، شناخت را به تجربه ي آرا و تأثراتي كه منشأ نهايي شان را نمي توان به تحقيق معلوم كرد، محدود مي كرد. او نخستين سال هاي جواني را در ادينبورگ سپري كرد، ولي بعداً، مثل لاك، به فرانسه رفت و يكي از مشهورترين آثارش را، تحت عنوان رساله در باب طبيعت بشر، در آنجا نوشت و در آن منظومه ي فلسفي كاملي را طرح و شرح كرد، گرچه بعدها خودش اين نظام فلسفي را به عنوان يكي از كارهاي خام دوران جواني رد كرد. پس از مدتي وي به انگلستان بازگشت و در سال هاي 1741 و 1742 مقالاتي در زمينه ي فلسفه ي اخلاق و سياست نوشت و اندكي بعد مشهورترين آثار خود، يعني تحقيق در فهم آدمي و تحقيق در مبادي اخلاق را به رشته ي تحرير درآورد. كتابي نيز در تاريخ انگلستان نوشت و مباحثاتي با روسو برقرار كرد.

شهرتي كه هيوم بعدها در تاريخ فلسفه يافت به خاطر نفي قاطعانه ي امكان تحصيل هر گونه علم قياسي و نيز نفي عليت بود. او، تقريباً همچون متكلمان اشعري در اسلام، مدعي بود كه تأثير حسي دو حادثه ي متوالي بر ذهن موجب پيدايش تصور عليت مي شود. اما هيوم، برخلاف اشاعره كه مشيت الهي را ضمانتي براي مرتبط كردن دو حادثه ي مشهود ما به عنوان علت و معلول به يكديگر مي دانستند، هيچ رابطه اي ميان آنچه ما علت مي خوانيم و آنچه معلول مي ناميم، به جز همان افتراق مألوفي در ذهن كه ما آن را عليت دانسته ايم، قايل نيست. او مدعي است كه تصور عليت صرفاً مبتني بر عقيده يا باور است و نمي توان آن را با مشاهده ي تجربي و يا عقل اثبات كرد.

هيوم پيش از همه و بيش از همه بر كساني تأثير نهاد كه مدعي بودند فلسفه يك علم استقرايي ابداعي طبيعت بشر است و انسان بيش از آنكه با خرد سرشته باشد از عواطف حسي و عملي ساخته شده است. همين جنبه از انديشه ي هيوم بود كه بعداً بر ايمانوئل كانت، اوگوست كنت، جان استيوارت ميل، نيز فلاسفه ي انگليسي ديگري همچون جرمي بنتام معتقد به اصالت فايده تأثير گذاشت. طي چند دهه ي گذشته در فلسفه ي انگلوساكسون، پوزيتيويست هايي كه از مواضع ضدمابعدالطبيعي هيوم و ابطال همه ي فلسفه ي قياسي توسط او بهره گرفته اند، عميقاً از او تجليل كرده اند.

ايمانوئل كانت (1724 ـ 1804 ميلادي)

ايمانوئل كانت كه بسياري او را بزرگ ترين همه ي فلاسفه ي آلماني مي دانند، تأثير عميقي از خود در زمينه ي نظريه ي شناخت، اخلاق و زيباشناسي برجا نهاده است. او سراسر عمرش را در كونيگسبرگ آلمان گذراند و آرام و دور از ديگران زندگي كرد. پيش از آنكه به طرف فلسفه كشيده شود كلام يا الهيات و فيزيك نيوتني و رياضيات خواند. سپس به حمله به فلسفه ي لايب نيتس كه در آن ايام در آلمان طرفداران زيادي داشت برآمد، پس از انتصابش به استادي كرسي فلسفه و منطق دانشگاه كونيگسبرگ در سال 1770، نوشتن مهم ترين آثار خود، به ويژه نقد عقل محض، نقد عقل عملي و نقد قوه ي حكم را آغاز كرد. او پدر آن چيزي است كه به فلسفه ي انتقادي مشهور است. اين فلسفه در پي آن است كه حدود عقل را بررسي كند و خود كانت آن را فلسفه ي انتقادي يا استعلايي ناميده است.

كانت به اين نتيجه رسيد كه عقل انسان نمي تواند به مفهومي غايي به كنه و ماهيت اشيا يا هر امري راه ببرد. او در پي آن بود كه از فلسفه يك علم بسازد و معتقد بود اين واقعيت كه ما اشيا و امور را در زمان و مكان مي فهميم ناشي از تحميل مقولات زمان و مكان توسط ذهن بر جهان اطراف ماست. به عقيده ي كانت عقل بشر نه مي تواند به شناخت وجود خداوند نايل شود و نه حتي به برهان وجود خداوند، خداوند را فقط مي توان به مدد عقل عملي شناخت و نه عقل محض. او بر اهميت اخلاق تأكيد مي كند، طي قرون بعد به ويژه به سبب آرائش در اين زمينه نامبردار بوده است.

پس از وفات كانت مشرب فكري او به صورت يكي از مكاتب مهم فكري به خصوص در ماربورگ درآمد. بعدها در قرون سيزدهم / نوزدهم و چهاردهم / بيستم اين مكتب فكري توسط فلاسفه اي همچون ارنست كاسيرر نوكانتي احيا شد و حتي بر مارتين هيديگر تأثير گذاشت. به هر حال، نقادي عقل به وسيله ي خود عقل و تأسيس آنچه اصطلاحاً به فلسفه ي انتقادي موسوم شد مرحله ي مهمي در تاريخ انديشه ي غرب بود كه به دست كانت طي شد. اين مرحله را مي بايست مفصلي دانست كه از آن پس فلسفه به تدريج از عصر اصالت خود وارد عصر فلسفه هاي ايدئولوژيك و طغيان بر ضد عقل شد كه در انديشه ي غرب قرن سيزدهم / نوزدهم طالع شده بود.

فلسفه ي كانت بسياري از متفكران مسلمان را نيز به خود جلب كرده است. آثار او به زبان هاي عربي، فارسي و تركي ترجمه شده، در همان حال نخستين مواجه ي فلسفه ي اسلامي با فلسفه ي غرب به شكل پاسخ هاي ملاعلي زنوري در بدايه الحكمه به برخي از آرا كانت، صورت بست.

هگل و ايده آليسم آلماني

در قرن سيزدهم / نوزدهم مكتب فلسفي مهم تازه اي در آلمان ظهور كرد كه با نام كساني چون فردريش شلينگ و يوهان فيخته (يا فيشته) همراه بود و به ايده آليسم عيني موسوم گرديد. نظريه اي كه اين مكتب عرضه مي كرد عبارت از آن بود كه واقعيت را مي توان شناخت و اين واقعيت النهايه مثالي و معنوي است نه مادي. مهم ترين چهره ي اين مكتب مهم بي ترديد فردريك هگل بود.

گئورك فردريك هگل (1770 ـ 1831 ميلادي)

هگل، پدر ايده آليسم آلماني، آنچه را كه به فلسفه ي ديالكتيك موسوم است، يعني فلسفه اي را كه مبتني بر حركت جدلي يا ديالكتيكي از تز (برنهاد) به آنتي تز (برابر نهاد) و سپس سنتز ( هم نهاد) تز و آنتي تز است، مطرح كرد. اين جريان جدلي يا ديالكتيكي مفاهيم بنيادي آيين هگلي را تشكيل داد. هگل اگرچه تحت تأثير كانت بود، اما محدوديتي را كه كانت براي عقل قايل بود قبول نداشت و كتاب پديدارشناسي روح [يا ذهن] را نوشت تا نشان بدهد كه ذهن امكان شناخت واقعيت را دارد. منطق ديالكتيكي او در كتاب علم منطق كه از جمله ي آثار اساسي فلسفه ي هگلي است، ارائه گرديده است.

هگل درباره ي فلسفه ي تاريخ، كه او آن را يكي از شاخه هاي مهم خود فلسفه مي دانست، نيز قانون و زيبايي شناسي آثار مبسوطي نوشت. او معتقد بود كه فلسفه به جاي شروع كردن از جزئيات بايد به كل بپردازد، بايستي بر جريان ديالكتيكي مبتني باشد كه در نتيجه ي آن هويت هاي عالي تر از بطن و برخورد هويت هاي داني تر برمي آيد و سرانجام به مثال مطلق راه مي گشايند. اين جريان ظهور «مطلق» در تاريخ را مي توان در حركت از سازمان قبيله اي تا دولت كاملاً عقلاني مشاهده كرد. كل واقعيت در واقع عقلاني است و با تعقل مي توان آن را شناخت.

هگل نظريه ي ديالكتيك خود را بر همه ي زمينه ها، از دين گرفته تا سياست، از هنر گرفته تا تاريخ، اطلاق مي كرد و از اين رهگذر يكي از جامع ترين منظومه ها يا نظامات فلسفي اي را كه غرب تاكنون بر خود ديده است، فراهم آورد. با اين حال، نبايد مانند برخي از محققان و متفكران جديد مسلمان يا غربي، نظريه ي او در باب ظهور مطلق در تاريخ را با فكر سنتي وحي يا ظهور انسان كاملي كه در گرايش هاي باطني تر اسلامي با واقعيت دروني حضرت محمد (ص) پيوند مي يافته است، اشتباه كرد.

پس از مرگ هگل، بسياري از پيروانش او را مسيحي پروتستاني دانستند كه حامي دولت پروس بوده است. ولي تأثير و نفوذ او را هم در طايفه ي اصطلاحاً هگلي هاي چپ گرايي همچون فوئرباخ مي توان ديد كه از آيين هگلي تفسيري ملحدانه ارائه مي كرد و با ماركسيسم پيوند نزديكي داشت، هم در هگلي هاي راست گرايي كه روابط نزديكي با حلقات و محافل ديني آلمان داشتند. آيين هگلي در انگليس و آمريكا و ايتاليا نيز نفوذ كرد و فلاسفه ي متعددي همچون جورج ادوارد مور در انگليس، جوسايا رويس در آمريكا و بندتو كروچه در ايتاليا به طرف جنبه هاي كل نگرانه و آرمان گرايانه يا ايده باورانه هگل جلب شدند. آرا و انديشه هاي هگل اگرچه در اواخر قرن سيزدهم / نوزدهم و اوايل قرن چهاردهم / بيستم تحت الشعاع ظهور مكتب تحصلي يا پوزيتيويسم قرار گرفت و در محاق افتاد، مجدداً در چند دهه ي اخير در اروپا و آمريكا به نحو نظرگيري اقبال يافته است.

آرتور شوپنهاور (1788 ـ 1860 ميلادي)

شوپنهاور از معاصران هگل و از مخالفان سرسخت ايده آليسم او بود، براي آن كه صريحاً مخالفتش را با ايده آليسم هگلي نشان بدهد فكري را عرضه كرد كه خود آن را مابعدالطبيعه ي «اراده» مي ناميد. آرا و نظريات او اگرچه در آن زمانه در آلمان به هيچ وجه به اندازه ي آموزه هاي هگل نفوذ نداشت، بعدها در قرن چهاردهم / بيستم به تدريج توجه اگزيستانسياليست هاي متأخر را جلب كرد. شوپنهاور تحصيلات و مطالعات خود را در زمينه ي طب آغاز كرد اما بعداً به فلسفه ي افلاطون و كانت گرايش يافت. پس از پايان تحصيلاتش به وايمار رفت و در آنجا با گوته آشنا شد و دوستي صميمانه اي با او يافت و با ودانتا و عرفان هندي نيز آشنايي پيدا كرد. او اوپانيشادها را كه از متون مقدس آيين هندو است از مباني فلسفه ي خود مي دانست، نخستين فيلسوف بزرگ اروپايي دوران جديد بود كه در آثار او مي توان نفوذ و تأثير انديشه ي شرقي را ديد. وي در مباحثات گوته با نيوتون بر سر ماهيت رنگ، جانب گوته را گرفت.

اثر اصلي شوپنهاور جهان به عنوان اراده و انديشه است كه در آن از مركزيت عقل در فلسفه ي هگلي به جانب قدرت شهود، خلاقيت و حتي امور خردستيزانه و غيرعقلاني گراييده است. همين جنبه از انديشه ي اوست كه بر اگزيستانسياليسم جديد و به خصوص بر روانشناسي و انسان شناسي جديد تأثير گذاشته است. تأثير شوپنهاور بر هنر و ادبيات آلمان نيز بسيار زياد بوده، همچون برخي ديگر از چهر ه هاي مشهور فلسفه ي غرب، از كساني است كه توجه گروه هايي از نويسندگان و متفكران مسلمان را كه در اوايل قرن جاري در اروپا به تحصيل و مطالعه مشغول بوده اند، جلب كرده است.

سورن كيركگارد (1813 ـ 1855 ميلادي)

كيركگارد، مشهورترين فيلسوف دانماركي، يكي از مهم ترين منتقدان اصالت عقل هگلي بود و بسياري او را پدر اگزيستانسياليسم مي دانند. او با آموزش هاي سخت و اكيد لوتري رشد كرد و همواره عميقاً دلبسته و دلمشغول مسايل و موضوعات ديني بود. هم كلام آموخت هم فلسفه، اثر عمده اش يا اين يا آن متضمن تأكيد بر انتخاب و اختيار در زندگي انسان است. در دو اثر ديگرش، ترس و لرز و تكرار به مسأله ايمان و تناقضاتي مي پردازد كه ايمان در جهاني كه دين مورد قبول همه نباشد، براي وجود انسان به بار مي آورد. در قطعه هاي فلسفي مسيحيت را به عنوان شكلي از وجود كه بر اختيار مبتني است معرفي مي كند و فلسفه ي هگلي رايج مبتني بر جبر را مورد حمله و انتقاد قرار مي دهد. در مفهوم ترس كه بسياري آن را نخستين كتاب در «روانشناسي ناخودآگاه» مي دانند، مفهوم آزادي را به روانشناسي تعميم داده، در مراحل زندگي كه از پخته ترين آثار اوست، ترس ها و دغدغه هاي زيباشناختي يا استحساني، اخلاقي و ديني زندگي را از يكديگر متمايز كرده است. بالاخره در ملحقات نهايي غيرعلمي به قطعه هاي فلسفي كه مهم ترين اثر فلسفي اوست، مجدداً به تلاش هگلي ها براي ايجاد يك تركيب يا سنتز گسترده از وجود در درون يك نظام، تاخته است.

كيركگارد معرفت شناسي هگل را مورد انتقاد قرار داده و از ذهن گرايي در مقابل عين گرايي كه نشانه ي آرا و انديشه هاي اگزيستانسياليستي قرن چهاردهم / بيستم است، ستايش كرده است. وي در حالي كه عميقاً دلبسته ي مسايل و موضوعات ديني بود، بخش زيادي از عمر خود را مصروف حمله به تشكيلات كليسايي موجود كرد كه به زعم او از مسيح گسسته بود. آرا و انديشه هاي كيركگارد ابتدا چندان جدي گرفته نشد اما به تدريج بهتر فهميده شد و به خصوص بعد از جنگ دوم جهاني وي به فيلسوفي تبديل شد كه تأثير و نفوذ انديشه هايش در هر دو سوي اقيانوس اطلس احساس شد.

كارل ماركس (1818 ـ 1883 ميلادي)

ماركس، نظريه پرداز سياسي، جامعه شناس و اقتصاددان بسيار پرآوازه ي آلماني كه مانيفيست كمونيست را با فردريش انگلس و كتاب سرمايه را نوشته، به تعبير دقيق فيلسوف نبود، بلكه علي رغم تأثير معتنابهي كه در برخي حلقات سياسي و فلسفي داشت، يك نظريه پرداز اجتماعي بود. او هم در زمينه ي تاريخ و هم در زمينه ي فلسفه تحصيل و تحقيق كرده و علاوه بر تأثيري كه از هگل پذيرفته بود، به خصوص پس از رفتنش به پاريس، تحت تأثير نويسندگان سوسياليست و آرا و انديشه هاي ايشان نيز قرار گرفت. در مدت تبعيدش در بروكسل مانيفيست كمونيست را كه متضمن كل فلسفه ي اجتماعي اوست، نوشت. سپس در حالي كه در نتيجه ي انقلاب سوسياليستي 1848 آرا و انديشه هاي او در آلمان مقبوليت بالنسبه بيشتري يافته بود، چندي به اين كشور بازگشت. اما خيلي زود ناچار شد دوباره كشورش را ترك كند. اين بار به انگلستان رفت و بقيه ي عمرش را در آنجا سپري كرد و مهم ترين اثر خود، يعني سرمايه را كه حاوي تحليل اقتصاد سرمايه داري است، در همانجا نوشت.

در اين كتاب ماركس اين فكر را مطرح كرده است كه وجود انسان بر خلاقيت او در كار بر روي مواد طبيعت و توليد كالا مبتني است؛ لذا، بايد كل بشريت از ثمرات اين كار بهره مند شوند. ولي به نظر ماركس، از زماني كه طبقه ي كارگر تحت ستم و سركوب مالكان سرمايه قرار گرفته امكان اين بهره مندي همگاني از ميان رفته است. بنابراين، مبارزه ي طبقاتي مستمري ميان كارگران كه كار مي كنند و «بورژوازي» كه مالك سرمايه است، جريان دارد. ماركس مدعي است كه قصد و غايت تاريخ ايجاد يك جامعه ي بي طبقه است، اين امر را بايد با انقلاب به وقوع رساند. مدعي است كه كل جريان تاريخ مبتني بر مبارزه ميان طبقات مختلف بر سر عوامل اقتصادي است. معتقد است كه تصور هگلي از فلسفه ي ديالكتيكي را با عنايت به اين كه اين جريان ديالكتيكي صرفاً مادي است، تصحيح كرده است. وي از رهگذر همين تغيير، فكر و فلسفه اي را مطرح كرده كه امروزه به ماترياليسم ديالكتيك شهرت دارد و بنياد فلسفي كمونيسم بوده است و هنوز هم براي كساني كه پيرو ايدئولوژي كمونيستي يا از نظر فلسفي ماركسيست اند همان منزلت و اهميت را دارد. او با همه ي نگراني و شفقتي كه نسبت به فقر اظهار مي كرده، به نحوي كه تلخ و تند ضد دين و ملحد بوده و عقيده داشته كه دين، يا به تعبير او «افيون توده ها»، يكي از مهم ترين عناصر و اسبابي است كه باعث انقياد طبقه اي از مردم به دست طبقه ي ديگري از ايشان مي شوند و لذا منبع و منشأ ظلم در جامعه است.

هانري برگسون (1859 ـ 1941 ميلادي)

برگسون، فيلسوف فرانسوي، نيز يكي ديگر از منتقدان مشهور آيين هگلي است. وي كه فلسفه اي موسوم به فلسفه ي پويش يا استمرار را مطرح كرده، از جمله ي نخستين كساني بود كه نظريه ي تطور و تكامل را در قالبي فلسفي عرضه نموده اند، بخش اعظم عمرش را در پاريس گذراند و در همانجا تحصيل كرد. او كه در ابتدا پيرو فلسفه ي مكانيستي بود بعداً نظرش را تغيير داد و همان طور كه در اثر مشهورش زمان و اختيار: مقاله اي در باب معلومات بي واسطه ي خودآگاهي مشهود است، به تدريج به ممتاز كردن زمان از استمرار برآمد. او در مقابل جبريتي كه فلسفه ي هگلي و برخي فلسفه هاي منتظم ديگر آن دوره مدعي آن بودند، از اختيار دفاع مي كرد. در اثر ديگرش، ماده و حافظه نيز به نشان دادن رابطه ي ميان جسم و ذهن برآمد. در سال 1900 به استادي كولژ دوفرانس برگزيده شد و در آنجا در ميان كاتوليك ها و نيز در ساير حلقات فلسفي محبوبيتي عظيم يافت. در همين سال ها مشهورترين كتابش، تطور اخلاق را نوشت كه نشان از نفوذ زيست شناسي و نظريه ي تطور دارويني در او داشت. وي عقيده داشت كه مبناي عمل تطور همان چيزي است كه او آن را «نيروي حياتي» مي خواند و همين نيرو و نشاط است كه جريان تغيير و تبدل در طبيعت را به بار مي آورد.

برگسون در آخرين اثر خود، دو سرچشمه ي اخلاق و دين از عقل يا هوش و شهود به عنوان منابع و سرچشمه هايي كه هم اخلاق و هم دين بر آنها مبتني است، بحث مي كند. او در اين كتاب و نيز در ساير آثار متأخرتر خود از مفهوم «نيروي حياتي» دورتر شده و به مذهب كاتوليك تقرب جسته است. او نيز به خاطر مخالفتش با مذهب اصالت خرد و برساخته هاي ايدئولوژيك قرن سيزدهم / نوزدهم و به خاطر تأكيدي كه بر شهود داشته است توجه شماري از متفكران مسلمان اواخر قرن سيزدهم / نوزدهم و قرن چهاردهم / بيستم را به خود جلب كرده و حتي كساني همچون اقبال لاهوري بسيار از او سخن گفته اند.

فريدريش نيچه (1844 ـ 1900 ميلادي)

يكي از فلاسفه ي آلماني قرن سيزدهم / نوزدهم كه تأثير بسياري بر انديشه ي قرن چهاردهم / بيستم داشتند نيچه بود كه كارش را با تحصيل زبانشناسي در شهر بال آغاز كرد. وي در سال 1872 تولد تراژدي را درباره ي حصر دو وجهي بين آنچه خود وجوه انديشه ي آپولوني و ديونو [سو] سي مي خوانده است، نوشت. اين اثر طرفداران و پيروان زيادي در ميان نويسندگان قرن چهاردهمي / بيستمي داشته است. نيچه در سال 1879 از [سمت استادي] دانشگاه كناره گرفت و دوره اي از زندگي خود را آغاز كرد كه مشهورترين آثارش، شامل چنين گفت زرتشت، فراسوي نيك و بد، درباره ي نسب نامه ي اخلاق محصول همين دوره است.

او يكي از نيرومندترين منتقدان فرهنگ و مسيحيت زمانه ي خود به آن نحوي كه عملاً اظهار و اعمال مي شد، بود. وي فقر معنويت را در پيرامون خود دريافته بود و از همين رو بود كه از «مرگ خدا» سخن مي گفت. به عقيده ي او تنها راه بيرون شدن از اين وضع همان بود كه مرداني ظهور كنند كه فراسوي اخلاق و معيارهاي معمول نيك و بد باشند، همان گونه مرداني كه او آنان را «ابرمرد» مي خواند.

زبان و بيان نيچه، به خصوص در چنين گفت زرتشت سبك و اسلوبي بسيار شاعرانه دارد و هم در حلقات ادبي و هم در محافل فلسفي اين قرن نفوذ بسيار زيادي داشته است. او در حالي كه از شم و شهود نيرومندي برخوردار بود وضعيت رواني غيرعادي اي داشت كه باعث شده بود يكي از بزرگان سنتي هم روزگار ما وي را «ديوانه ي منور» بنامد. با اين حال، بسياري او را به واقع يكي از «پيشگويان»يا پيام آوران انگاره هاي انديشه و وضع بشر در قرن چهاردهم / بيستم، متفكر يگانه اي دانسته اند كه شهودش به او امكان و اجازه مي داد تا فقر تمدن جديد [از حيث معنويت] و در نتيجه زوال تدريجي معنويت را كه گريبان انسان جديد را گرفته است، ببيند. تأثير و نفوذ نيچه را نيز در نواحي معيني از جهان اسلام، باز بيش از همه در آثار اقبال لاهوري مي توان ديد كه از او به تكرار به عنوان همدل و هم زبان خود در غرب سخن گفته است.

ادموند هوسرل (1859 ـ 1938 ميلادي)

يكي ديگر از فلاسفه ي بزرگ آلماني ادموند هوسرل است كه مؤسس يكي از شايع ترين صورت هاي فلسفه در غرب جديد، يعني همان نحله اي است كه به پديدارشناسي موسوم است. او در پي آن بود كه با توصيف و تحليل آگاهي و مرتفع كردن مخالفت ميان دو مذهب اصالت تجربه و اصالت خرد، فلسفه را به يك علم دقيق و اكيد تبديل كند. هوسرل كه اصلاً يهودي بود تحت تأثير برنتانو به فلسفه ي كاتوليك گراييد و در زمينه ي فلسفه و رياضيات تواماً تحصيل و مطالعه كرد. بعدها، در ايامي كه در وين به سر مي برد به مسيحيت لوتري گرويد و در حالي كه توجهش را به مباني روانشناختي رياضيات معطوف داشته بود، شروع به تدريس فلسفه كرد. مطالعات هوسرل در زمينه ي مباني روانشناختي مزبور به تأليف كتاب پژوهش هاي منطقي راه برد كه هوسرل خود آن را پديدارشناختي مي ناميد.

وي پديدارشناسي را علم عام و جامعي مبتني بر يك روش شناسي خاص مي دانست كه خود آن را تحويل يا تحليل پديدارشناختي مي خواند، يعني توجه به تجربه ي اساسي نامنقطعي كه مي تواند به كنه و نفس اشيا و نيز نحوه ي ظهور آن در وجدان ارادي ما راه ببرد. او در كتاب انديشه ها: مقدمه ي كلي بر پديدارشناسي، كه هرگز كامل نشد، طرح خود و كليات منتظم روشي را كه براي اعمال آن داشته، ارائه كرده است.

هوسرل در اواخر عمرش پديدارشناسي را مجدداً يا احياكننده حيات معنوي مي دانست. او در كتاب فلسفه ي اولي مدعي شده بود كه پديدارشناسي از زندگي دفاع مي كند و به تحقق استدلال اخلاقي انسان مي انجامد. در آخرين كتابش، بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي متعاليه نيز از اهميت پديدارشناسي و استقلال ذهن در هنگامه ي آشوب زمانه سخن گفته است. اين كتاب در سايه ي سنگين آلمان هيتلري نوشته شده و در واقع مظهر يكي از آخرين آراء آزاد در آن زمان و در آن سرزمين بوده است. هوسرل تأثير نيرومندي در آلمان و بعدها در آمريكا و انگليس بر جاي گذاشته و پديدارشناسي، با انواع تعابير و تفاسيري كه فلاسفه ي مختلف متأخر از آن كرده اند، تا امروز همچنان به صورت يكي از مكاتب فلسفي عمده در غرب باقي مانده است.

زيگموند فرويد (1856 ـ 1939 ميلادي)و روانكاوي

زيگموند فرويد، پزشك اتريشي و مؤسس روانكاوي، اگرچه فيلسوف نبود، يكي از پرتأثيرترين چهره هاي غرب قرن بيستم بود. وي در خانواده اي يهودي زاده شده و از همان اوان جواني به فلسفه علاقه يافت، ولي بعداً تصميم گرفت در رشته ي طب تحصيل كند و در اين رشته در زمينه ي عصب شناسي و مطالعه در باب سلول هاي عصبي مقامي ممتاز يافت. با اين حال، علاقه ي او به تدريج به طرف جنبه هاي روانشناختي مطالعات عصب شناسي معطوف شد و در دهه ي 1890 صورت بندي نظريه هاي روانكاوانه ي خود را آغاز كرد و در سال 1895 در تأليف و تدوين اثري تحت عنوان مطالعاتي درباره ي هيستري مشاركت جست. در سال 1900 مهم ترين اثر روانكاوانه ي خود، يعني تعبير رؤيا را نوشت و در آن معنا و اهميتي را كه براي ضمير ناخودآگاه قايل بود توضيح داد. وي بر نظرياتش درباره ي اهميت سركوفتگي [غرايز]، اميال و آرزوهاي پنهان يا تبديل يافته، تكوين محتواي ضمير ناخودآگاه از ايام كودكي تحت تأثير علايق و خصوصيت هاي جنسي نسبت به والدين به واسطه ي آنچه او عقده ي اوديپ مي ناميد (يعني ميل جنسي فرزند ذكور به مادر و فرزند اناث به پدر و نفرت حسودانه ي فرزند ذكور از پدرو فرزند اناث از مادر)، تأكيد داشت.

او براي تبليغ و ترويج نظريه هايش «حلقه ي وين» را كه مشاهيري همچون آلفرد آدلر عضو آن بودند، تأسيس كرد. با اين حال، در اوايل كار آرا و نظريات او مورد حمله و انتقاد واقع شد و كتاب سه مقاله در باب نظريه جنسيت او شديداً مورد استهزا قرار گرفت. ولي فرويد همچنان به كار كردن و درس دادن و نوشتن درباره ي روانكاوي، كه به تدريج به تعميم و اطلاق آن به ساير زمينه ها نيز برآمده بود، ادامه داد. در كتاب توتم و تابو كوشيده بود تا وضع و حال «انسان ابتدايي» را تحليل رواني كند، در حالي كه در كتاب آينده ي يك پندار بي محابا به دين كه به زعم او بيم و اميد يا خوف و رجا را مبناي ايمان به خداوند و جاودانگي ساخته بود، مي تاخت. در كتاب موسي و توحيد تا آنجا پيش رفت كه منكر يهودي بودن موسي شد و مدعي گرديد كه او مصري بوده و اصل و آموزه ي توحيد را از اخناتون آموخته بوده است. اين كتاب مؤمنان يهودي را كه بسياري از آنان پيشتر از طرفداران و حاميان فرويد بودند، به مخالفت با او برانگيخت.

فرويد بعدها نظريه ي جديدي درباره ي ذهن (يا روان) براساس مقولات اساسي غرايز زندگي و مرگ و تقسيم ذهن به من غريزي، من و من برتر، تدارك كرد. او تنش و كشاكش ميان من و من برتر را منشأ آن چيزي مي دانست كه خود آن را ضمير مي ناميد. با تأكيد بر اثر نيروهاي ناخودآگاه و اين كه همين نيروها رفتار بشر را تعيين مي كنند، كاملاً منكر مسووليت اخلاقي براي آدمي بود. او منكر جاودانگي روح بود و روح و جان را تا حد ذهن تنزل مي داد. وي در واقع آغازگر نظريه اي در باب ماهيت آدمي بوده است كه از جمله ي ضدديني ترين اين گونه نظريات در دنياي متجدد به شمار مي رود و باني كاربرد روانكاوي بوده كه به تدريج جاي دين را در زندگي بسياري از مردم گرفته است. روانكاو، در كنار دانشمند، به صورت يكي از كاهنان دنياي متجدد درآمده و واقعيت هاي ديني و معنوي به پديده هاي روانشناختي اي تنزل داده شده است كه بايد با ابزارها و روش هاي نوظهور روانكاوي به آنها پرداخت.

درست است كه روانكاوان ديگر از فرويد رو برتافتند، مهم ترين ايشان، يعني كارل گوستاو يونگ، بسيار بيشتر از فرويد به نمادگرايي و اساطير ديني توجه داشت. اما يونگ نيز ارباب الانواع يا مُثُل اعلي را به «ناخودآگاه جمعي» بشريت ارجاع مي داد و تمايزي ميان روح و روان ( Spirit ) و ذهن ( Psyche ) قايل نبود و لذا او نيز به تافته شدن هر چه بيشتر كوره ي تبديل و تنزيل واقعيات معنوي به پديده هاي روانشناختي كه از مميزات بارز دنياي متجدد است، كمك كرد. در سال هاي اخير نفوذ فرويد به تدريج رو به نقصان گذاشته و اينك بسياري از متخصصان اين حوزه درصدد ايجاد يك روانشناسي و روانكاوي انساني تر برآمده و حتي برخي از ايشان به اين مقصود به تعاليم معنوي شرقي رو كرده اند. ولي تأثير ويرانگر روش ها و آرائي كه فرويد در تلاش براي منهدم كردن معناي ديني زندگي و تنزل دادن شأن و شوكت روح انسان تا حد عقده هاي ناخودآگاهي كه اكثراً ريشه و منشأ جنسي دارد و انكار واقعيت روح با تحويل كردن آن به قواي ذهن، آغازگر اظهار و اعمال آن بود، همچنان در دنياي متجدد باقي است.

آلفرد نورث وايتهد (1861 ـ 1947 ميلادي)

وايتهد كه يكي از مهم ترين فلاسفه ي قرن حاضر به ويژه در آمريكاست، اصلاً انگليسي بود و بخش نخست زندگي خود را در انگلستان سپري كرد و در همانجا رياضيات و فلسفه آموخت. بعدها در آكسفورد و لندن تدريس كرد و پس از كوچيدن به آمريكا بخش ديگر زندگي خود را به تدريس در دانشگاه هاروارد گذراند. او در ابتدا به كليساي كاتوليك تمايل يافت ولي بدان نپيوست. در واقع او با آن كه در سراسر زندگيش كاملاً دلبسته و علاقه مند به مسايل ديني بود، به هيچ نهاد ديني متشكل و مستقري نپيوست. اولين آثارش اكثراً در زمينه ي رياضيات بود و با شاگردش، برتراند راسل، كه مشتركاً تا سال 1910 كتاب پرينكيپيا متمتيكا [لفظاً يعني اصول رياضيات] (12) را نوشتند، در مقام رياضيدان آشنا شده بود. اين اثر مهم منطقي همچنان به عنوان يكي از متون اصلي اين قرن در زمينه ي فلسفه ي رياضيات و رابطه ي ميان رياضيات و منطق صوري باقي مانده است. .وايتهد به مباني فيزيك نيز علاقه مند بود و به واسطه ي همين علاقه كتاب تحقيق در باب اصول معرفت طبيعي، سپس اثر غيررياضي ديگري درباره ي فيزيك تحت عنوان مفهوم طبيعت را نوشت.

او اكثر آثار مابعدالطبيعي خود را در مدتي كه در آمريكا زندگي مي كرد نوشت. طليعه ي اين آثار علم و دنياي متجدد بود كه در آن ماترياليسم علمي را مورد انتقاد قرار داده بود. يكي ديگر از همين آثار كه شايد مهم ترين اثر او وايتهد باشد، پويش و واقعيت است كه در آن نظريه ي فلسفه ي پويش را به مثابه فلسفه اي كه كل واقعيت را به عنوان زنجيره هايي از صيرورت و شدن مي بيند، مطرح كرده است. آخرين اثر عمده ي او سرگذشت انديشه ها حاوي چكيده ي نظريات او درباره ي خداوند، بشريت، جهان است. وايتهد علاوه بر فلسفه ي پويش، باني كلام يا الهيات پويش هم بود و اين آرا به خصوص در آمريكا از رهگذر مساعي شاگرد مشهور او، چارلز هارت شورن، فيلسوف آمريكايي كه تعاليم وايتهد را پس از مرگ او تبليغ مي كرد، نفوذ نظرگيري يافت.

برتراند راسل (1872 ـ 1970 ميلادي)

برتراند راسل كه پيشتر شاگرد وايتهد بود، يكي از مشهورترين فلاسفه و منطقيون انگليسي اين قرن است. او كه در آن واحد فيلسوف و رياضيداني تمام عيار بود، به خصوص در اواخر عمرش به نحوي فعال و پرشور وارد مبارزات سياسي نيز شد. در واقع، بخش اعظم شهرتي كه او در اواخر عمرش يافت بيشتر از آن كه ناشي از آثار صرفاً فلسفي اش باشد كه پيشتر مايه ي اشتهار او شده بود، حاصل فعاليت هاي سياسي و اجتماعي او بود.

شكاكيت ديني از همان اوان زندگي در راسل رسوخ يافت و تا هنگام مرگ از او جدا نشد. او در زمان تحصيل در كمبريج در حالي كه فلسفه مي آموخت به مباني معرفت توجه يافت. در ابتدا تحت تأثير ايده آليست هايي همچون جورج مور بود، ولي هر روزه بيش از پيش به مشرب اصالت تجربه، پوزيتيويسم و ماترياليسم گراييد و تا پايان عمر همچنان پوزيتيويست ماند. در تحقيقي در باب معنا و حقيقت و معرفت انساني، دامنه و حدد آن او در پي آن بوده است كه دعاوت معرفت انسان را در يكديگر ادغام كند و به ساده ترين بيان تحويل نمايد. در اصول رياضيات در باب رابطه ي ميان فلسفه و رياضيات تحقيق كرده و پيراسته ترين صورت اين تحقيق را در كتاب پرينكيپيا متمتيكا مشتركاً با وايتهد ارائه نموده است. او روي هم رفته تأثير بسيار معتنابهي بر جنبش [فلسفه ي] تحليلي و نيز مطالعه ي منطق در قرن چهاردهم / بيستم گذاشت. وي ضمناً آثار غيرتخصصي تري خطاب به مخاطبان عام تر، همچون تاريخ فلسفه ي غرب، چرا مسيحي نيستم، زندگينامه ي خود نوشت، نيز نوشته است كه باعث شده نفوذ و شهرت او در محافل غيرفلسفي بيش از فلاسفه ي ديگر باشد. او لب لباب فلسفه ي پوزيتيويستي، يعني فلسفه اي را به دست مي دهد كه فقط به موضوعات منطقاً و از نظر بعضي عملاً، قابل تعريف مي پردازد و جهت گيري هاي قوياً ضدمابعدالطبيعي دارد و با موضوعات و مسايل ديني و معنوي كه آن همه فلاسفه را در طي قرون و اعصار به خود مشغول داشته بود شديداً مخالف است. اين نوع فلسفه طي چند دهه ي اخير در اكثر دانشگاه هاي انگليس و آمريكا بيش از هر نوع فلسفه ي ديگري مطرح بوده است. در نتيجه، نفوذ راسل را در آن عده از نويسندگان و فلاسفه ي مسلمان كه در انگلستان و آمريكا تحصيل كرده بوده اند نيز، برخلاف تحصيل كردگان در اروپاي قاره كه همچنان تحت نفوذ نيرومند اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي قرار دارند، مي توان ديد.

مارتين هيديگر (1889 ـ 1976 ميلادي)

مارتين هيديگر، فيلسوف آلماني، كه شاگرد هوسرل بوده، بي ترديد پس از هوسرل مهم ترين فيلسوف آلماني در قرن حاضر است. نفوذ و تأثير او در فلسفه ي اروپاي قاره بسيار زياد بوده و، گرچه فلسفه ي انگوساكسون، چه در انگليس و چه در آمريكا، عمدتاً تحت سلطه ي پوزيتيويسم منطقي بوده، طي چند دهه ي اخير به آمريكا نيز كشيده است. هيديگر يكي از منتقدان بسيار تيزبين تكنولوژي و جامعه ي تكنولوژيك جديد و از جمله ي نمايندگان ممتاز فلسفه با نگرشي بود كه بعداً به اگزيستانسياليسم مشهور شد. تحصيلات اوليه ي او وي را به طرف دين، مطالعه ي كلام و الهيات كاتوليك، فلسفه ي قرون وسطي، كه در آن تحت تأثير برنتانو بود، نخستين انديشه هاي يونان، كه آن را از رهگذر مطالعه يك سلسله از آثار مهم آموخت، جلب كرد. او علاوه بر استادش، هوسرل، تحت تأثير كيركگارد و نيچه نيز بود.

هيديگر معتقد بود كه كل فلسفه ي غرب از زمان افلاطون به اين سو در فهم «بودن» يا «وجود» به خطا رفته و اين نوع فعاليت خطاآميز فلسفي اينك توسط او پايان يافته است. مهم ترين اثر او، وجود و زمان علاوه بر ملحداني همچون ژان پل سارتر، بر برخي طوايف فلاسفه ي ديني نيز تأثير نهاده است. در اثر مهم ديگرش، يعني مابعدالطبيعه چيست؟ درباره ي مفهوم «لاشيي» و «عدم» يا «هيچ» بحث كرده و تعبير خاص خود از پديدارشناسي را كه به زعم او روش كشف شيوه هاي بودن انسان و راه دستيابي او به مطلق وجود است، مطرح نموده است.

ژان پل سارتر (1905 ـ 1980 ميلادي)

سارتر به عنوان مشهورترين فلاسفه ي اگزيستانسياليست فرانسه، هم فيلسوف و هم اهل ادبيات بود. او در پاريس تحصيل كرد و بخش اعظم عمرش را، بيشتر با خانم سيمون دوبوار كه خود از فلاسفه و منتقدان اجتماعي فرانسه بود، در همين شهر به تدريس سپري كرد. سارتر و دوبوار به خاطر آن كه هر دو ازدواج را يك هنجار يا ارزش متعلق به بورژوازي و از بازمانده هاي دين مي دانستند كه هر دو با آن مخالف بودند، هرگز به طور رسمي با يكديگر ازدواج نكردند.

نخستين اثر سارتر، به نام تهوع، داستان بلندي بود كه شديداً ضداجتماعي و فردگرايانه بود و طليعه هاي آراء اگزيستانسياليستي آتي او را نشان مي داد. او روشي پديدارشناسانه در پيش گرفته بود و آن را در چندين اثر فلسفي خود، از جمله در مشهورترين اين آثار، وجود و عدم، اعمال كرد. در اين اثر اخير، او وجدان انسان را به عنوان لاشئييت با وجود كه «شيئيت» است، متقابل دانسته است. وي مدافع احترام و آزادي انسان بود ولي در عين حال همه ي تلاش بشر را بي فايده و عبث مي دانست. بعدها، در اگزيستانسياليسم و اومانيسم به تدريج به برابر نهادن آزادي بيشتر با مسووليت اجتماعي برآمد و در زندگي خصوصي اش نيز بيشتر اوقاتش را به رسيدگي به فقرا اختصاص داد. در سال هاي آخر عمرش باز به نوشتن داستان و نمايشنامه هايي نظير در بسته كه آوازه ي زيادي يافت، روي آورد. او از نظر سياسي چپ گراي فعالي بود كه از آرمان هاي ماركسيستي حمايت مي كرد، اگرچه بعد از سال 1956 به مخالفت با شوروي [سابق] برآمد، كتاب مسأله روش را به منظور نوسازي ماركسيسم نوشت.

اين نحوه ي تلفيق اگزيستانسياليسم و ماركسيسم كه مختص به سارتر و سيمون دوبوار و پيروانشان بود، تأثير عميقي در محافل روشنفكري فرانسه بعد از جنگ جهاني دوم، از آن طريق بر عده اي از مسلمانان به خصوص شمال آفريقايي كه سال هاي تحصيل شان را در فرانسه مي گذراندند، گذاشت. در واقع تأثير و نفوذ سارتر در حلقات فلسفي و محافل ادبي جهان اسلام به مراتب بيش از تأثير فيلسوف اگزيستانسياليست آلماني، هيديگر، بوده است، اگرچه در مسايل مربوط به دين آرا هيديگر بسيار مورد توجه تر از آرا سارتر بوده كه علناً با دين بماهو دين مخالفت مي كرده و شديداً از تلقي ها و تمايلات لاادري گرانه يا لاادري گويانه و در واقع ملحدانه حمايت مي نموده است.

چهره ها و مكاتب گوناگون انديشه ي جديد كه يكي پس از ديگري و با تأسي از يكديگر كار خود را با طغيان عقل جزئي بر ضد وحي و نيز عقل كلي آغاز كرده بودند، به تدارك فلسفه اي انتقادي راه برد كه مي كوشيد دست و پاي عقل را جمع كند و از دامنه ي قدرت آن بكاهد، سپس در قرن سيزدهم / نوزدهم به ظهور ايدئولوژي ها و منظومه سازي هاي فكري و به دنبال آن به نقد منظومه هاي فكري هگلي و غير آن توسط اگزيستانسياليسم انجاميد. در قرن حاضر مي توان تقسيم شدن فلسفه را در غرب به پديدارشناسي و اگزيستانسياليسم از يك سو، كه اين آخري بر دلمشغولي به غم وجود انسان و نظاير آن مبتني است، پوزيتيويسم از سوي ديگر، كه بر استفاده از منطق در ارتباط تنگاتنگ با علوم تجربي مبتني است و از ساير مسايل و موضوعات داراي ماهيت مابعدالطبيعي و غير آن غافل مانده است، مشاهده كرد.

در اينجا لازم است به عنوان نتيجه ي اين بحث بيفزاييم كه غرب، كه اين چنين سخت گرفتار فلسفه هاي ضدمابعدالطبيعي و ضدديني است، از اوايل قرن حاضر شاهد تجديد مطلع تدريجي حكمت خالده يا جاودان خرد نيز بوده است كه تماماً با فلسفه ي جديد غرب مخالف است و آن را از نقطه نظر فلسفه و حكمت، انحرافي از ميراث ابدي بشريت مي داند. اين «مكتب» بيش از هر كس ديگري به نام رنه گنون، حكيم فرانسوي؛ آناندا ك. كوماراسوامي، عالم مابعدالطبيعه و تاريخ هنر نيمه سريلانكايي و نيمه انگليسي، فريتهوف شوآن، عالم مابعدالطبيعه ي عارف مشرب آلماني، همراه است. ولي، چهره هاي برجسته ي ديگري همچون تيتوس بوركهارت، هيوستون اسميت، مارتين لينگز، ماركو پاليس و نظاير ايشان كه در طول قرن جاري در جهت احياي حكمت خالده ي سنت هاي گوناگون و معرفت شناسي نهفته در بطن اديان معتبر كه با كل فلسفه ي جديد از رنسانس به اين سو مخالف است، تلاش كرده اند نيز از جمله ي نمايندگان همين نگرش اند. بسيار قابل توجه است كه بخش اعظم فعاليت اين مكتب فكري با اسلام مربوط بوده و از بعد دروني وحي اسلامي نشأت يافته است.

امروزه، به ويژه با برچيده شدن تدريجي بساط مكاتب فلسفه ي جديد توسط آنچه اينك به پست مدرنيسم موسوم گرديده، به قول ژان ژاك دريدا و ساير مناديان مكتب واساختارگرايي يا شالوده شكني، از طريق نقد دروني و منهدم كردم همه ي ساختارهاي معنايي موجود از قبل، به يك معنا فلسفه ي جديد غرب را به پايان خود رسانده است، حكمت جاودان يا حكمت خالده، با همه ي صورت ها و صورت بندي هاي گوناگوني كه يافته همچنان يكي از جنبه هاي مهم مطرح در كل صحنه ي فلسفه در غرب است. نه تنها هيديگر، بلكه برخي از فلاسفه ي آمريكايي معاصر مثل ريچارد رورتي و غير ايشان نيز معتقد بوده اند كه كل مشغله ي فلسفي، به آن معنايي كه تاكنون در غرب فهميده مي شده، به پايان آمده است. دقيقاً در همين دوران آشفتگي و درهم ريختگي كه ديگر فلسفه در شكل و معناي غربي آن نمي تواند چندان گرهي از كار غرب و در واقع از كل كار بشريت جديدي كه اينچنين نيازمند هدايت معنوي است، بگشايد، بسياري از چشم ها يك بار ديگر به حكمت خالده دوخته شده است و اميد مي رود كه اين فلسفه بتواند نياز بشريت را به عالي ترين شكل معرفتي كه در حقيقت چيزي جز همان عرفان و حكمت نهفته در بطن اديان گوناگون نيست، برآورد. در اينجا بايد توجه داشت كه اين نگرش علي الخصوص در سنت اسلامي مورد تأكيد بوده و اسلام «دين حنيف»، يعني دين سرمدي يا ازلي و ابدي اي دانسته شده است كه حكمت نازل شده از سوي خداوند بر سلسله ي انبيا، شرح و بسط هاي بعدي آن به زبان بشري تر حكيمان و فلاسفه ي قرون بعد را دربردارد.

درك معناي واقعي انديشه ها و آرا فلسفي اي كه در چند قرن گذشته در دنياي متجدد ظهور يافته است، يعني آرا و انديشه هايي كه برخلاف فلسفه ي سنتي از يك منبع ماوراي فرد منبعث نشده است، براي مسلميني كه مي خواهند غرب را بشناسند بسيار مهم است. فلسفه هاي جديد، به عكس فلسفه ي سنتي، معمولاً مولود مساعي و فلاسفه ي منفردي است كه هر كدام مي خواهند، با استمداد از عقل و يافته هاي تجربي، نظام يا منظومه ي فراگيري بسازند ولي ساخته هايشان بلافاصله با انتقادات و حملات فلاسفه ي ديگري مواجه مي گردد كه مي خواهند ساخته هاي ذهن قبلي را ويران كنند و ساخته هاي جديد ذهن خود را به جاي آن بنشانند.

با تمام اين احوال، دانستن همين آرا و انديشه هايي را كه از جانب فلاسفه يا مكاتب فلسفي گوناگون در غرب در خلال قرون گذشته عرضه شده، به دليل اهميت فراوان آنها در زمينه هاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي، اخلاقي، زيباشناختي و غير آن، لازم است. اين آرا و انديشه ها در واقع تا به امروز بخش اعظم آن چيزي را كه مدرنيسم و جهان نگري دنياي متجدد را تشكيل مي داده است، پديد آورده و تعريف كرده است. چه بسيارند شرقيان، از جمله مسلماناني كه دقيقاً به لحاظ توجه صرف به جنبه هاي ظاهري تمدن غرب جديد و غفلت از آرا و انديشه هاي فلسفي اي كه مباني تجدد را تشكيل داده است، از فهم درست اين تمدن جديد قاصر مانده اند. مطالعه و درك انتقادي اين آرا و انديشه ها و تاريخ تفكر غرب (كه در عين حال تا حدود زيادي همان تاريخ تفكر جديد يا تجدد نيز هست)، در اين مقطع از تاريخ بشريت، از نقطه نظر اسلامي ضرورت مطلق و حياتي دارد. مورخان غربي زيادي فلسفه ي اسلامي و تاريخ تفكر اسلامي را براساس مفروضات فلسفي خاص خودشان مطالعه كرده اند، اما عده ي مسلميني كه اين كار را در مورد غرب كرده باشند، يعني غرب را از نقطه نظر سنت فكري اسلامي مطالعه كرده باشند، بسيار اندك است. با اين حال، اهتمام به چنين مطالعه اي براي توانا ساختن متفكران اسلامي به درك عميق تمدن غرب و انديشه ي جديد يا متجدد كه به طور مستقيم يا غيرمستقيم از طريق علم و تكنولوژي و آموزش جديد و نيز نهادهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي اينچنين آثار و تأثيرات گسترده اي در جهان اسلامي كنوني داشته، همچنان ضروري است.

1ـ Hippo : شهري در شمال زادگاه او كه امروزه در شمال الجزاير، عنابه نام دارد ـ م.

2ـ Principia Mathematica ، اين كتاب جز كتاب اصول رياضيات ديگري است كه راسل خود مستقلاً در سال 1903 نوشته بود؛ براي مشتبه نشدن اين دو كتاب، اين اثر مشترك را پرينكيپيا مي خوانند ـ م.

/ 1