حركت جوهري (2)
فاطمه نجات نتايج حركت جوهـري 1) اثبات ذات قيوم خداوند:
با قبول حركت در ذات و گوهر اشياي مادي، بايد بپذيريم كه جهان سراسر و يك پارچه حركت است كه جلوههاي آن براي ما بصورت اعراض متغير نمودار ميشود. نظر يك شخص واقعبين به جهان، پس از دريافت حركت جوهري و پيش از آن هرگز يكسان نيست. اگر تا قبل از اين، جهان را ايستاده ميديد و زمان را گذران و گذشت جهان را تابع گذشت زمان، از اين پس جهان را نيز به عميقترين وجه درگذر و سيلان و انقضا خواهد ديد؛ نه فقط در ظواهر و احوالش، بلكه در اصل وجود و هويتش و اگر قبلاً به جهان بصورت موجودي مستقل مينگريست، از اين پس آن را موجودي متكي و نيازمند به غير خواهد يافت كه اين اتكا و نياز تا عمق جان او ريشه كرده و سراپاي هستي او را فرا گرفته است؛ لذا اين تعبير صدرايي را از ياد نخواهد برد كه هستيهاي جهان، هستي هايي آويزان هستند كه چنگ به دامن هستي بخش زدهاند. گويي هستي آنها عين آويختگي آنهاست و اگر لحظهاي اين آويختگي از آنها گرفته شود، از هستي فرو خواهند افتاد. از اين عميقتر و دلپذيرتر سخن از اتكاي مخلوق به خالق و نياز مستمر عالم به آفريدگار، نميتوان گفت.حال اگر عالــم ماده سراسر حركت است ـ كه هست ـ بايد پرسيد: با توجه به اين كه حركت پديده است و هر پديده نياز به علت دارد، علت اين حركت چيست؟ از آنجا كه همه عالم ماده، حركت و پديده است، علت آن را در خود اين عالم نميتوان يافت بلكه آن علت بايد بيرون از عالم ماده يعني از عالم غير مادي ـ و باصطلاح مجردـ باشد، علتي مجرد كه مجموعه اين حركتها را دم به دم ايجاد ميكند و اين ايجاد دمادم، همان خلق مدام است كه نياز به خالق يعني حركت آفرين دائمي دارد و آفرينش حركت هم بنا بر آنچه گذشت همان آفرينش مداوم جوهرمادي است كه ملاصدرا آن را با مفاد آيه شريفه "كل يوم هو في شأن1" و آيه شريفه "بل هم في لبس من خلق جديد2" يكي ميداند.3مسأله خداوند از اين پس نه چون يك مسأله، بلكه به صورت امري عيني، طبيعي و بديهي و مشهود، جلوه خواهد كرد كه هرجا بروي و هرچه را ببيني او را به خاطرت خواهد آورد. قرب حق با موجودات، احاطه او بر عالم، علم او به حوادث، دخالت عميق او در امور و بسياري از مسائل مربوط به توحيد و خداشناسي در پرتو اين اصل، معني و بياني واضح خواهد يافت.
ما چو ناييم و نوا از ما زتست
ما عدمهاييم و هستيها نما
ما همه شيران ولي شير علم
باد ما و بود ما از دادتست
هستي ما جمله از ايجاد تست4
ما چو كوهيم و صدا در ما زتست
تو وجود مطلقي هستي ما
حملهمان از باد باشد دم به دم
هستي ما جمله از ايجاد تست4
هستي ما جمله از ايجاد تست4
2) "النفس جسمانية الحدوث، روحانية البقاء" (روح و بدن و ارتباط آن دو):
انسان داراي جنبــهاي غير مــادي بهنام "نفس ناطقـه" است. نفس ناطقه موجودي است كه صفات ماده را ندارد و در عوض صفاتي نظير خود آگاهي، شعور، حافظه و "ثبات" را داراسـت.حال پرسش مهمي كه پيش ميآيد اين است كه نفس و بدن با صفات و مقتضيات كاملاً متغاير، چگونه و با چه نيرويي به هم پيوستهاند؟ آيا رابطه روح و بدن، رابطه مرغ و قفس است و براي مصلحتي نامعلوم و به مدتي نامعلوم اين دام را بر آن مرغ نهادهاند و اين مرغ همواره در انتظار شكستن قفس و رهايي از دام است؟اگر واقعا چنين باشد كه روح همچون مرغي در قفس بدن زنداني است، آنگاه بسياري سؤالات غامض پيش خواهد آمد. اولين و مهمترين سؤال اين است كه رابطه اين مرغ با اين قفس چگونه است؟ آيا روح در زنداني مادي در بند است؟ آيا اين اقرار به مادي بودن نفس نيست؟ به علاوه اين مرغ چه زماني وارد اين قفس ميشود؟ در جنين، قبل يا بعد از آن ؟از اين گذشته آيا براي هر مرغي قفسي ساختهاند و يا ميتوان هر مرغي را به هر قفسي فرستاد؟ آيا اين مرغان پيش از خلقت بدنها موجود بودهاند يا همزمان با بدنها به وجود ميآيند؟ اينها و سؤالات بسياري از اين قبيل نشان ميدهد كه پيشنهاد رابطه مرغ و قفس نه تنها سؤال اصلي را بيپاسخ ميگذارد بلكه مشكلات نويني نيز ميآفريند. ضمنا بايد توجه داشت كه هرگونه رابطه غير طبيعي كه بين نفس و بدن فرض شود، در حقيقت تأييدي است بر اين قول كه بين عالم ماده و ماوراي ماده، ارتباطي موجود نيست.حركت جوهري ملاصدرا بيان ميدارد كه روح محصول حركت جوهري بدن است و بدين قرار بدن و روح رابطهاي همچون رابطه درخت و ميوه دارند و منظور از اينكه روح محصول حركت جوهري بدن است، اين نيست كه روح معلول بدن يا متكي و قائم به بدن، و يا عرضي و صفتي براي بدن است. به هيچ وجهي روح نسبت به بدن حالت طفيلي و تابع ندارد، حالت و صفتي از حالات بدن نيست و اساسا از ريشه نادرست است اگر آن را معلول بدن تصور كنيم، بدن نسبت به روح حالت زمينه و "قوه" را دارد، در زمينه بدن است كه روح پرورش مييابد. اما نه اينكه بدن روح را ميزايد. بدن تنها شرايط ظهور روح را فراهم ميكند ؛ روح موجود خاصي است كه در پيدايش و ظهور نيازمند زمينه مادي است اما در بقا و دوام، مستقل از ماده و شرايط مادي است. قاعده مشهور ملاصدرا كه به نام خود او در متون فلسفي ضبط شده، چنين است: "النفس جسمانية الحدوث، روحانية البقاء" ؛ يعني در زمينه مادي شرايط ظهورش فراهم ميگردد، اما همين كه ايجاد شد ديگر موجودي است و روحي مستقل از ماده. اينجاست كه تفاوت روح با ساير صفات ماده آشكار ميگردد. حرارت، نرمي، سختي، قابليت احتراق، و بسياري خواص ديگر كه در مادهاند همواره قائم به مادهاند. هم زمينه ظهورشان و هم شرط بقايشان مادي است؛ هم در ماده پيدا ميشوند و هم متكي به شيء مادي ميمانند و هم با از بين رفتن ماده از بين ميروند. اما روح فقط زمينه ظهورش مادي است و در بقا، نيازي به حامل مادي ندارد.سخنان ملاصدرا در اين مورد چنين است: "حق اين است كه نفس انساني در حدوث و تصرف، جسماني است اما در بقا و تعقل، روحاني؛ تصرفش در اجسام جسماني است اما تعقلش از خودش و از ذات خالقش روحاني است. عقول مجرد محض، ذاتا و فعلاً روحاني و طبايع جسماني ذاتا و فعلاً جسماني اند."5"حال نفس هنگام حدوث، مانند حال آن پس از كمال يافتن و رسيدن به مبدأ فعليت بخش نيست؛ چرا كه نفس در حقيقت، حدوثش جسماني است، اما بقايش روحاني و مانند طفلي است كه ابتدا نيازمند به رحم است اما وقتي وجودش تغيير يافت، بينياز خواهد شد و همچون صيدي است كه در شكارش احتياج به دام است؛ اما پس از شكار شدن، براي ماندنش ديگر نيازي به دام نيست. بدين قرار از ميان رفتن رحم و دام، منافات با باقي ماندن طفل و يا شكار ندارد."6نكته دوم اينكه حركت جوهري بدن در ابتدا همان تحولات عمقي جنين است كه جنين را در اثر نمو و دگرديسي به آستانه روحاني شدن ميرساند و از آن پس دري گشوده ميشود كه بدن همواره با موجودي روحي، كه تناسب و هماهنگي تمام با شرايط بدني دارد و در حقيقت ادامه وجود اوست، در تماس و تبادل خواهد بود."در حقيقت، حصول يك امر مجرد براي چيزي، ايجاد رابطهاي است بين آن دو."7 اين موجود روحاني نه موجودي است از پيش ساخته كه مصنوعا در آن موقعيت به بدن وصل ميشود، بلكه موجودي است كه در همان لحظه كه بدن آمادگي تماس با روحانيات را پيدا ميكند، متناسب با بدن و چون حلقهاي در زنجيره حركتي آن خلق ميشود. در حقيقت در نردبان هستي و در مسير حركت قافله وجود، نخستين قدم پس از آمادگي يافتن بدن، همان خلقت روح است."نفس در هنگام حدوث در آخرين مرحله تكامل صور مادي و اولين مرحله صدور ادراكي قرار دارد و وجودش در اين هنگام آخرين پوسته جسماني در اولين مغز روحاني محسوب ميشود."8به تعبير سادهتر اين روح نيست كه به سوي بدن فرود ميآيد، بلكه بدن است كه به سوي روح بالا ميرود. بدن در ضمن حركت و تحول عمقي خود و در زوال و حدوث مستمرش هر لحظه و هر دم صورتي كاملتر مييابد و در هر مرحله چنان ميشود كه كمال بعدي آن ديگر كمالي و صورتي جسماني نيست بلكه كمالي روحاني و معنوي است. بدين قرار دو عالم ماده و معنا درست در پي هم و بصورت ادامه طبيعي يكديگر قرار ميگيرند. نهايت تكامل در اولي مماس با اولين مرحله كمال در دومي است. يك موجود مادي در اثر حركت جوهري با وجود يافتن لحظه به لحظهاش و با تبديل كردن مداوم قوههايش به فعليت، به جايي ميرسد كه وجود بعدي كه مييابد و هويت جديدي كه به آن اضافه ميشود، وجودي روحاني و معنوي است؛ اگر چه اين روحانيت دنباله منطقي و ضروري يك حركت تكاملي مادي باشد. بنا بر سخنان فوق تقدم روح بر بدن تقدمي مرتبهاي و وجودي است نه تقدمي زماني .بنابراين، طبق اين اصل، هر بدن روحي دارد كه صددرصد از آن اوست و در زمينه خود او وجود يافته و دنباله حركت مادي آن بدن است. اين سخن دو نتيجه بسيار مهم دارد:الف) هيچ گاه نبايد پنداشت كه هر شخصي روحي دارد كه از ابتدا تا انتهاي عمر همراه اوست. اين تصور برخاسته از تشبيه مرغ و قفس است كه روح را چون مرغي كامل و تمام مينماياند كه در قفس تن اسير شده است؛ واقعيت چنين نيست. اين مرغ و قفس با هم بزرگ ميشوند و نفس تدريجا و پا به پاي بدن كمال و فعليت مييابد.ملاصدرا در اين باره مينويسد: "چقدر سخيف است كه كساني تصور كردهاند نفس جوهرا و ذاتا از ابتداي تعلق به بدن تا انتهاي عمر، يكسان و ثابت است. در حالي كه دانستي كه نفس در ابتدا هيچ نيست... و در روح خود به مرحله عقل فعال ميرسد."9ب) دومين نتيجه مهم ابطال انديشه تناسخ است. ملاصدرا گويد: از آنجا كه هر روح ادامه حركت طبيعي يك بدن و صددرصد از آن آن بدن است، بدين لحاظ اساسا معقول نيست كه روح كسي از آن كس ديگري شود. هر بدني، در حركت جوهري خود روح متناسب با خود را ميجويد و اين روح پا به پاي بدن رشد مييابد و فعليت پيدا ميكند؛ در اين صورت چگونه ممكن است كه بدني، روح ساخته و پرداخته ديگري را كه شكل گرفته و متناسب با بدن ديگري رشد كرده، در خود بپذيرد و همگام با آن شود. تناسخ، يك تناقض فلسفي است و امكان وقوع ندارد.شايان ذكر است كه ارسطو و پيروان او ارواح بشري را در آغاز خلقت مجرد ميدانستهاند و در كتاب نفس دلايلي بر تجرد آن اقامه كردهاند.3) حل مشكل حـدوث و قـدم زماني عالم:
يكي از مسائل مورد اختلاف ميان متكلمان و فلاسفه اين است كه عالم ماده آغاز زماني دارد يا ندارد؟ يعني آيا اگر به عقب باز گرديم به نقطهاي از زمان ميرسيم كه عالم از آنجا آغاز شده باشد يا هر قدر پيش برويم باز ميبينيم جهان و زماني وجود دارد؟بسياري از اهل كلام، جهان را حادث زماني و بسياري از فلاسفه ـ از جمله ماديينـ آن را قديم زماني ميدانند.اما مسأله دشوار حدوث و قدم به كمك اصل مهم حركت جوهري قابل حل است. از آنجا كه زمان از حركت برميخيزد و از آنجا كه جهان ماده يك قطعه حركت بيش نيست، بنابراين زمان از خود جهان برميخيزد و لازمه اين سخن اين است كه پيش از خلقت جهان، زماني نبوده است. و از اين رو سؤال از زمان خلقت جهان، سؤالي نابجا و بيمعناست. اين سؤال فقط در صورتي معنا دارد كه زماني جاري و مستقل از جهان داشته باشيم و ديگر اينكه مجموع جهان در زمان واقع باشد. اما چون چنين نيست و زمان زاييده ماده و بعد از آن است، نه مستقل از آن و قبل از آن، نميتوان از "زمـان" خلقت جهان پرسش نمـود. از آنجا كه تحليل مفهوم زمان نشان ميدهد كه اساسا زمان يك موجود طفيلي و تبعي است و به هيچ روي استقلال و جدايي از غير ندارد، مسأله حدوث و قدم زماني جهان بدانسان كه طرح ميشده، پايهاي استوار نداشته است.ملا صدرا از يك طرف و به يك معنا حدوث ذاتي و زماني عالم را اثبات كرد و از طرف ديگر، حدوث زماني جهان را به معناي داشتن آغاز زماني، طرد و ابطال نمود. بنابر نظريه حركت جوهري، ذره ذره جهان هر لحظه در حدوث است، و از اين رو مجموع جهان، كه حكمي جز حكم اجزاء ندارد، نيز حادث است، آن هم حدوث زماني. در عين حال سخن از مجموع جهان گفتن و در پي يافتن نقطه آغازي براي اين مجموع بودن خطاست؛ چرا كه مجموع، هويتي مستقل از هويت اجزا ندارد. وقتي همه اجزا به حكم حركت جوهريشان هر لحظه در حدوث و آغازند، پس مجموع نيز حادث است. اما براي اين حدوث، نقطه آغاز زماني نميتوان يافت؛ يعني اين حادثها و حدوثها بينهايتند. ديده ميشود كه چگونه حدوث زماني به معنايي عميق اثبات ميگردد، در عين اينكه به معنايي كه متكلمان قايل به آن بودند نيز ابطال ميشود.با روشن شدن مفهوم زمان، مفهوم ازلي و ابدي بودن خداوند و موجودات مجرد از ماده، نيز وضوح تمام مييابد. ازليت و ابديت خداوند به معناي عمر بيآغاز و پايان نيست بلكه به معناي خارج از زمان بودن است.جهان بدان سبب كه يك حركت بيش نيست، هر لحظه در آغاز شدن و در نياز است و جستجو از يك آغاز مشخص زماني براي نياز آن عبث است. جهان همان نياز ابتدايي خلقت را به خالق، هنوز هم دارد و از اين نظر هيچ تفاوتي نكردهاست ؛ چرا كه هر لحظه، لحظه آغاز آفرينش است و جهان از نو خلق ميشود. اگر جهان را قديم كنيم، نياز آن را هم قديم كردهايم. قدمت جهان براي جهان، استقلال در هستي نميآورد چرا كه جهان يك واحد حركت نيازمند بيش نيست.ملاصدرا در اين باره ميفرمايد:"پس به ثبوت رسيد كه همه اجسام ذاتا در نو پديدي و تجدد وجودند و صورت آنها صورت تغير و تحول است و همه حادث الوجود و مسبوق به عدم زماني هستند و همانطور كه كلي وجود ندارد جز در افراد، كل هم وجودي ندارد جز وجود اجزا؛ اجزا هم كه كثيرند، وحدتهاي آنها هم كثيرند و مجموع اگر وجودي غير از وجود اجزا داشته باشد، به وحدت سزاوارتر است. گرچه حق آن است كه مجموع تنها وجودي وهمي دارد و وهم براي مجموع وجود واحد ميانديشد، اما وهم هم از ادراك امور غير متناهي و احضار آنها در كنار هم عاجز است. تفاوت بين كلي طبيعي و كل اين است كه كلي ضمن وجود افراد، وجود دارد و هم به حدوث و هم به وجود متصف ميشود، اما كل وجودي في نفسه نداردـ چرا كه وجود مساوق وحدت و بلكه عين وحدت است ـ و در جزء هم وجود ندارد و بدين سبب نه به حدوث و قدم و نه به وجود موصوف ميگردد."10بيان ملاصدرا در رد حدوث زماني عالم:ملاصدرا در رد قول متكلمان ميگويد: اگر زمان مسبوق به عدم باشد؛ توجه به اينكه هر معدومي قبل از وجودش و در حين عدم، ممكن الوجود است در اينجا مشكل ما را حل خواهد كرد؛ چون اگر ممكن نباشد بايد واجب يا ممتنع باشد و معناي اين، انقلاب ذات است و اين محال است.اگر شيء ممكن الوجود بالذات است، در هر اعتباري ممكن الوجود بالذات است و ميدانيم كه امكان، حالت يك صفت را دارد. پس اگر اين شيء در ظرف عدم خودش امكان وجود داشته است، ناچار نيازمند به يك موضوع است و بايد اينطور بگوييم كه زمان و حركت قبل از وجود، امكان وجود داشتهاند و نه وجود، بلكه امكان وجودشان در يك موضوعي وجود داشت. ما ميدانيم كه موضوع زمان و حركت جز جسم چيز ديگري نيست، پس لازمه حرف متكلمان اين است كه قبل از آنكه زمان وجود پيدا كند، اجسام وجود داشته باشند و اين حرف باطل است.11 ـ البته در رد اين دليل توضيحات بيشتري ذكر شده كه از آن صرف نظر ميكنيم و تنها قصد اين بود كه بيان شود "لا يتقدم علي الزمان و الحركــة شيء الاالباري".4) ربط متغير به ثابت:
بحث ديگري كه در رابطه با حركت جوهري مورد بررسي قرار ميگيرد، ربط متغير به ثابت است. در اين مسأله فرض بر اين است كه "علة المتغير متغير و علة الثابت ثابت". در باب "علة الثابت ثابت" ما به اشكالي برنميخوريم ولي در باب "علة المتغير متغير" با اشكال مواجه ميشويم كه چگونه ممكن است متغيرها به ثابت منتهي نشوند و علت آنها متغير باشد؟ بلكه در نهايت امر علت متغير هم بايد ثابت باشد. چگونگي ارتباط موجودات متغيري كه در جهان ماده وجود دارند، با خداوند كه ذاتا ثابت است، از غوامض مسائل فلسفي است.ملاصدرا با طرح مسأله حركت جوهري به حل اين مشكل اقدام مينمايد؛ ايشان ميفرمايند: متغير آن وقت نيازمند علت است ـ آن هم علتي كه مثل خودش متغير باشدـ كه آن تغيّر صفت ذاتي متغير نباشد؛ اما اگر تغيّر صفت ذاتي متغير شد، به يك اعتبار ميتوانيم بگوييم نيازي به علت نيست و به تعبير ديگر ميتوانيم بگوييم نيازي به علت متغير نيست، بلكه ثابت ميتواند علت متغير باشد كه تغيير صفت ذاتي اوست. پس اگر متحركي باشد كه حركت صفت ذاتي آن باشد، با توجه به اين قاعده كه "الذاتي لا يعلل"، حركت در اينجا علت نميخواهد. پس زماني كه حركت عارض متحرك ميشود، گوييم علت متغير يا تغيّر بايد متغير باشد ولي گاهي حركت عارض متحرك نميشود بلكه عين متحرك است، يعني از متحرك منتزع ميشود و فرق ميان حركت و متحرك فرق تحليلي است نه فرق خارجي، در اينجاست كه ديگر حركت به علت متغير نيازي ندارد بلكه نيازمند به مفيد وجود است.براي روشن شدن مطلب بايد مقدمهاي ذكر شود و آن اينكه ما دوگونه جعل داريم: جعل بسيط و جعل تأليفي و آنجا كه علت بايد متغير باشد، فقط جايي است كه جعل تأليفي باشد و در مورد جعل بسيط تغيير علت لازم نيست.12در اينجا اين سؤال ممكن است پيش آيد كه در حركات ذاتي درست است كه نفس تغيّر علت مستقل نميخواهد و علت تغيير همان علت مفيض متغير است ولي آيا در همين علت، به حكم اينكه موجد شيء متغيري است، اصل "علة المتغير متغير" نميآيد و تغيير علت را ايجاب نميكند؟ملاصدرا به اين سؤال پاسخ منفي ميدهد و ميفرمايد كه در علت ايجابي و مفيض شيء متغير هم اين اصل جاري نيست، زيرا كه مفيض، تغيير را افاضه نميكند، بلكه مفيضِ اصلِ شيء است كه تغيير از آن انتزاع ميشود؛ به عبارت ديگر، علت تغيير نميدهد متغير را بلكه متغير را ايجاد ميكند. علت، ذاتي را كه تغيير از آن انتزاع ميشود ايجاد ميكند. آن جهتي كه مربوط به علت است، ايجاد و ايجاب ذات است كه از آن حركت انتزاع ميشود، در اينجا علت افاضه نميكند تغيير آن را، بلكه حقيقت وجود آن را افاضه ميكند.ممكن است كسي بگويد: وقتي هستي موجودي متبدل وابسته به علتي متبدل است اين سخن عينا در تبدل علت آن و علت علت آن نيز جاري است و اين يا به دور و تسلسل محال ميانجامد و يا بايد در ذات خداي تعالي قائل به تغير شد و او برتر از آن است. اما سخن ما اين است كه تبدل اگر صفت ذاتي چيزي نباشد، آن چيز در تبدل و تجدد خود محتاج به علتي است كه آن را متبدل گرداند. اما اگر تجدد، صفت ذاتي شيء باشد، در اين صورت اين شيء نيازمند علتي نيست كه او را متجدد سازد بلكه نيازمند جاعلي است كه هستي او را در خارج جعل نمايد... و ترديدي نيست كه امري وجود دارد كه حقيقت آن مستلزم نو شدن و سيلان است و اين شيء نزد ما طبيعت است و نزد ديگران حركت و زمان و هر كدام از اينها ثبات و فعليتي دارند و آنچه از ناحيه جاعل ميرسد جنبه ثبات و فعليت است. از اين رو طبيعت از آن جهت كه ثابت است به مبدأ مربوط ميشود و از آن نظر كه نو شونده است، حادثهها به آن مربوط ميشوند. همانطور كه هيولي از آن جهت كه فعليتي دارد از ناحيه خداوند صادر شده است ـ همراه با صورت ـ و از آن نظر كه عين قوه و امكان است ميتواند منشأ حدوث و انقضا قرار گيرد. بنابراين، اينها دو جوهرند كه با حدوث و زوال ذاتي خود، واسطه حدوث و زوال امور جسماني هستند و به واسطه آنها رابطه بين قديم و حادث برقرار ميگردد و ريشه اشكالي كه دانشمندان از دفع آن عاجز بودند، بركنده ميشود.135) معاد يا غايت حركت
قبلاً گفتيم كه حكما معتقدند حركت به شش چيز نياز دارد: فاعل "ما عنه"، قابــل "مابه"، مبــدأ "مامنه"، منتهي "ما اليه"، موضوع "مافيه" و زمان "ما عليه"؛ تا اين قسمت از بحث سعي شد در حدامكان در مورد تمامي مسائل ذكر شده مطالبي بيان شود جز در مورد غايت يا "ما اليه " كه اكنون به آن ميپردازيم. ملا صدرا ميفرمايد:طبيعت ذو غايت است و بلاغايت نيست، همان بحث عليّت غائيه به مفهوم فلسفي اش است. يعني هر قوهاي كه در طبيعت است متوجه به سوي غايتي است.حركت را گاهي به نحو حركت قطعيه در نظر ميگيريم، اجزا و مراتب برايش لحاظ ميكنيم كه در اين صورت هر مرتبهاي، غايت مرتبه قبل از خودش است. اما اگر حركت را به نحو توسط در نظر بگيريم همهاش يك واحد خواهد بود كه در اين صورت كمال اول ميشود. اما آيا مجموع حركت به عنوان يك واحد، كمالي در ماوراي خودش دارد ؟هر مرتبهاي از حركت در حيني كه كمال براي مرتبه قبل از خود است، در عين حال طلب براي مرتبه بعد از خودش ميباشد. يعني كمال تدريجي است و اگر در محل خودش بتوانيم ثابت كنيم كه هر حركتي به عنوان اينكه در مجموع خودش يك طلب، يك تكامل و يك كمال تدريجي است، به اين نتيجه ميرسيم كه حركت بايد به يك كمال غير تدريجي منتهي شود. اگر قايل به حركت جوهريه شويم، ناچار بايد عالم از نظر غايت هم به يك ماورا برسد. جهان در عمق و باطن، رو به جهتي سير ميكند كه اين سير، عين وجود يافتن عالم است؛ به گفته ديگر جهان چنان ايجاد ميشود كه رو بدان غايت باشد. اين غايت جايي و مكاني بيرون از خود عالم نيست بلكه از خود فروتر به خود برتر رسيدن است. مبدأ و مقصد و متحرك در اينجا يكي هستند. متحرك از خود آغاز ميكند و در خود حركت ميكند و باز به خود ميرسد؛ اما اين خود نهايي مرحله بالاتري از خود آغازين است.مجموع جهان در حركت مستمر است و با ظهور قيامت تحول عظيمي حاصل ميگردد. از اينجا ميتوان دريافت كه اين تحول عظيم مسألهاي منحصر به كره زمين و انسان نيست بلكه در سطح همه كائنات مادي است. اگر گفتيم حركت در مجموع خودش يعني به عنوان حركت توسطي، نياز به يك كمال دارد و آن كمال بايد در ماوراي خودش باشد، در اين صورت حركت در مجموع خودش كمال اول است و احتياج به كمال ثاني دارد. يعني طبيعت در عين اينكه حركت جوهريه و كمال تدريجي دارد، در مجموع خودش حتما بايد كمالي را جستجو كند كه آن كمال از سنخ حركت نيست و اين بدان معناست كه طبيعت در تكامل خودش به امر ماوراي طبيعي ميرسد. همانطور كه در مورد نفس انسان گفتيم كه وقتي به مرحله تجرد رسيد ديگر در آن مرحله تكامل نيست بلكه مرحله كمال است. طبيعت هم مثل ايناست كه در دامن خود گوهرهاي غير مادي را پرورش ميدهد، يعني نهايت حركت طبيعت هميشه غير ماده است؛ پس بايد طبيعــت به ماوراء خودش منتهي شود.ملا صدرا ضمن بيان غايت در حركت افلاك ميفرمايد: "غايت ذاتيه در حركت فلك، بخاطر تصور شوقي است كه بواسطه آن به مبدأ اعلايش تقرب ميجويد و ميگويد: غرض در حركت فلكيه، نفس حركت از آن جهت كه حركت است نميباشد بلكه حفظ طبيعت حركت است. ايشان ضمن بيان غايت در حركات مختلف، ميفرمايند كه غايت قريب در زمان و حركت تدريجي الوجود است. و غايت قريب در حركت فلك حفظ طبيعت حركت است و اما غايت بعيد آن تشبه به مبادي حركت است".14 البته صدرالمتألهين در مورد اينكه طبيعت، غايتي ماوراي خود دارد، در اين باب بصراحت سخن نگفته است اما نتيجه حركت جوهري همين است و وي با بيان حركت دروني ماده، وجود جهان آخرت را امري حتمي ميداند.نتيجه :
نظريه نوين و جامع حركت جوهري به حق تأثيري شگرف در فلسفه اسلامي داشت. صدرالمتألهين با الهام گرفتن از قرآن كريم و با براهين محكم به اثبات اين نظريه ارزشمند ميپردازد.فلاسفه پيش از صدرالمتألهين، طي ساليان متمادي حركت را تنها در چهار مقوله عرضي، كم، كيف، أين و وضع منحصر كرده بودند؛ اما صدر المتألهين با ابتكار تازه خويش و طرح مسأله حركت در جوهر كه مستلزم حركت در ساير اعراض و بلكه همه اجزاي جهان مادي است، توانست بسياري از مسائل بغرنج و پيچيده فلسفي را حل كند. اصل حركت جوهري چنين ميگويد كه: هر موجود مادي، در اثر تحول دروني، هر لحظه هويت نويني مييابد كه با هويت پيشين تفاوت دارد و فاعل محرك در معني موجد طبيعت است؛ به اين ترتيب به هيچ وجه جاعل حركت معني ندارد زيرا تخلل جعل بين شيء و ذاتيات آن محال است. پس حركت عالم ماده، نه فقط در ظواهر و احوالش، بلكه در اصل وجود و هويتش ميباشد. بنابراين اگر انسان قبلاً جهان را موجودي مستقل مينگريست، هم اكنون آن را عين الربط به حق ميداند كه در هر لحظه نياز به خالق و حركت آفرين دارد، اگر زمان را مستقل از جهان و مجموع جهان را واقع در زمان تصور ميكرد، حالا ديگر زمان را برخاسته از خود جهان ميشناسدكه تقدمو تأخر اجزاي آن منتزع از حوادث مادي است.اين نظريه وحدت بخش تصوير ديگري از طبيعت و ماوراي آن، ذات قيوم حضرت حق، نفس ناطقه انساني، حدوث و قدم عالم، مسأله معاد و حشر موجودات و بالاخره آفرينش و حيات را ارائه ميدهد و اگر قبلاً اين مسائل را امـــوري پراكنده ميدانستيم ـ كه بايد آنها را تعبدا ميپذيرفتيمـ هماكنون قائل به وحدت اين امور هستيم.خلقت مداوم هستي و حركت در سراسر اجزاي عالم ماده مستلزم علتي غير مادي و مجرد است كه مجموع اين حركت آن به آن را ايجاد نمايد و با قائل شدن به حركت جوهري بايد عالم از نظر غايت هم به ماورا برسد، يعني هستي در حركت مداوم خود بايد به مرحلهاي برسد كه در آن مرحله ديگر تكامل نيست بلكه مرحله كمال و تجرد است. و اينگونه مسأله آغاز و انجام حل گرديد. اما مشكل ارتباط روح و بدن نيز بدين ترتيب برطرف ميگردد كه بدن در ضمن حركت و زوال و حدوث مستمرش هر لحظه صورتي كاملتر را دارا ميشود تا به جايي ميرسد كه وجود بعدي كه مييابد و هويت جديد كه به آن اضافه ميشود، وجودي روحاني و معنوي است و اينگونه است كه حركت جوهري موجود مادي را ياري مينمايد تا به عالم معنــا صعـــود كنــد.حركت جوهري با ايجاد جهانبيني همه جانبه و وسيع، بسياري از مشكلات در فلسفه را حل مينمايد و بين طبيعت و ماوراي آن وحدت و هماهنگي زيباي موجود را آشكار ميكند.1) الرحمن، 29
2) سوره ق، 15
3) صدرالمتألهين: اسفار اربعه، سفر سوم، موقف دهم، فصلاول
4) مولوي: مثنوي، دفتر اول، داستان پادشاه و وزير
5) اسفار اربعه، سفر رابع، باب هفتم، فصلسوم
6) همان مبنع، فصل ششم
7) همان منبع، فصل پنجم
8) همان منبع، فصل اول
9) همان منبع، فصل اول
10) همان منبع، سفر سوم، موقف دهم، فصل2
11) همان منبع، سفر اول، مرحله هفتم، فصل 32
12) همان منبع: فصل 21، ص 68
13) همان منبع، فصل 21، در كيفيت ربط متغير به ثابت، ص 68ـ69
14) همان منبع، فصل 31، ص 118ـ120