دلايل تجرد روح - مباحثات کلامی استاد جعفری و برتراند راسل نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مباحثات کلامی استاد جعفری و برتراند راسل - نسخه متنی

علی ربانی گلپایگانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دلايل تجرد روح

كساني كه روح را از اوصاف و احكام مادي مجرد مي‏دانند، ادله‏اي را بر مدعاي خود اقامه كرده‏اند كه برخي را يادآور مي‏شويم:

1. در بدن انسان، از آغاز تا مرگ، تحولات گوناگوني رخ مي‏دهد، ولي انسان از هنگامي كه متوجه خود گشته و «من» را به‏طور صحيح درك مي‏كند، با گذشت سال‏ها و تحولات بسيار، سنخ آن «من» عوض نمي‏شود. اگر من عبارت از مجموعه اعضاي داخلي و خارجي بود، مي‏بايست با اختلاف با اختلاف حالات جسم «من» هم تغيير مي‏كرد. در اين‏جا بايد به اين نكته توجه نمود كه تحولاتي كه انسان درون خود احساس مي‏كند، مربوط به «من» نيست بلكه مركز اين تحولات همان است كه فرويد از آن به «او» تعبير كرده است و نسبت ميان «من» و «او» نسبت فرد نابيناي است كه راهنماي خود را به دوش مي‏كشد. غريزه‏هاي مختلف، واقعيت او را تشكيل مي‏دهد. و اين «من» است كه فرآورده‏هاي «او» را با ملاحظه پديده‏هاي خارج از انسان تنظيم مي‏كند. گذشته از اين، مقصود ما از عدم تحولات روحي، از سنخ تحولات مادي است نه تكامل معنوي.

ممكن است گفته شود: سلول‏هاي هم ثابت و تغييرناپذيرند، پس آنها هم مادي نيستند.

در پاسخ يادآور مي‏شويم كه اولاً: اين مسئله مورد قبول همه دانشمندان نيست، بلكه عده كثيري مي‏گويند سلول‏ها تغييرات كندي دارند. ثانيا: بر فرض اين‏كه سلول‏هاي مغزي ثابت باشند، آيا هنگامي كه احساس «من» مي‏كنيم، احساس يك عده مواد كوچك به‏عنوان سلول مي‏كنيم؟ يا اين‏كه يك حقيقت ثابتي را ادراك مي‏كنيم، كه در اصطلاح روان‏شناسي و فلسفه آن را «من» مي‏گويند؟ البته موضوع احساس ما سلول‏هاي مغز نيست؛ زيرا ميلياردها انسان در دنيا زندگي كرده و «من» را درك كرده‏اند، بدون اين‏كه از وجود سلول آگاهي داشته باشند. ثالثا: شاهد بر اين‏كه مقصود از «من» مجموعه اجزاي بدن نيست ـ علاوه بر آنچه گذشت ـ اين است كه مسلما با جدا شدن عضوي از بدن، «من» نقصان عضوي پيدا نمي‏كند.

2. گاهي، حواس ما آماده دريافت حوادث خارجي‏اند، ولي به جهت تمركز داخلي، هيچ يك از آن حواس وظيفه طبيعي خود را انجام نمي‏دهند؛ مثلاً نشسته‏ايم و با دوست خود مشغول مذاكره علمي هستيم، يا به‏تنهايي و با دقت كامل مشغول رسيدگي به يك مسئله علمي مي‏باشيم. با اين‏كه راه گوش باز است، صدا را نمي‏شنويم، انگشتان و ساير اعضاي بدن براي احساس كيفيت‏هاي هوايي از قبيل گرمي و سردي حاضر است، ولي عمل ادراك حسي انجام نمي‏شود. همين‏گونه است ساير حواس. حال اگر روح به‏عنوان نيرويي كه باعث تمركز قواي حسي است، وجود نداشته باشد، اين تمركز معلول چيست؟

ممكن است گفته شود: تشكيلات عصبي مغز به‏هنگام دقت در يك امر مهم، اعصاب مربوط به حواس را تعطيل كرده، فعاليت خود را به‏همان موضوع دقيق اختصاص مي‏دهد. پس دليل مزبور وقتي درست است كه براي خود مغز جنبه مديريت تمام فعاليت‏هاي فكري را قايل نشويم.

3. انسان مفاهيم و قوانين كلي را تعقل مي‏كند. و چون اين مفاهيم و قوانين امور مادي و داراي جرم نيستند و ابعاد هندسي ندارند، بنابراين محل آنها نمي‏تواند داراي جرم و امتداد بوده باشد. بنابراين، روح حقيقي است كه داراي جرم و امتداد نيست.

/ 25