بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدیدمحرك اول در نظر ارسطو سيدمحمد حكاك(1) چكيده: هدف از اين مقاله تحقيق در خصوص نظر ارسطو در باب محرك اول يا خداست. ارسطو دركتاب مابعد الطبيعه خود درباره حكمت يا فلسفه اولى بحث و براى آن دو تعريف ذكر مىكند: 1- بحث درباره علل اوليه واقعيت 2- بحث درباره موجود بما هو موجود. اين كتاب خود مشتمل به چهارده كتاب فرعى است. در كتاب آلفا علل اوليه را چهار تا مىداند: فاعلى، صورى، مادى، غايى. در كتاب لاندا، وارد بحث از محرك اول مىشود. قصد ارسطو تبيين وجود حركتى است كه سراسر عالم مادى را فراگرفته است و از اين زاويه است كه وارد بحث خدا مىشود. از نظر او، كل عالم كاروانى است كه از قوه و نقص به سوى فعليت و كمال روان است و محرك اول كه فعليت محض است، در رأس هرم هستى قرار گرفته و اين قافله را به جذبه شوق به سوى خود مىكشاند. به تعبير ديگر او علت غايى حركت عالم است، نه علت فاعلى آن. ارسطو بعد از اثبات وجود محرك نامتحرك اول، آن را با خدا يكى مىداند و براى او صفات الهى مانند حيات و علم قائل مىشود و با اين كار اصل اول فلسفى عالم را با اصل بنيادين دينى متحد مىسازد، بعد از آن كه آن دو از هم جدا شده بودند. فعل خداى ارسطو، فكر است و متعلق اين فكر هم، تنها خود اوست. بنابراين او علم و عنايتى به جهان ندارد. او معبود هم نيست. همچنان كه خالق هم نيست. زيرا ارسطو ماده و حركت را ازلى مىداند. جهان ارسطو غايتمند است، اما نه بدان معنا كه موجودات آگاهانه به سوى غايت خويش روانند و نه بدان معنا كه خدا، عالم را چنين قرار داده است. نفوذ و تأثير خدا در عالم مانند نفوذ و تأثيرى است كه شخصى ناآگاهانه، در شخصى ديگر دارد يا حتى مانند تأثيرى كه يك مجسمه در طالب خود ايجاد مىكند. سخن آخر اين كه آراء ارسطو در باب خدا نه كافى است و نه حتى چندان منظم و مبوّب. واژگان كليدى: حكمت - علت (فاعلى، غايى، صورى، مادى) - زمان - حركت - قوه - فعل - شوق - محرك اول - خدا. در نظر ارسطو حكمت، برتر از تجربه محض و برتر از فن است. آن كه صاحب تجربه است، مىداند كه «الف» در زمانى معين «ب» را در پى خود داشته است. اما علت اين امر را نمىداند. صاحب فن علت را مىداند و به صورت يك قاعده كلى مىگويد: «الف»، همواره در پى خود «ب» را دارد. و از اين قاعده در عمل سود مىجويد. مقصود ارسطو از فن، شبيه همان چيزى است كه امروز آن را علم مىنامند. اما حكمت فى نفسه مطلوب است، نه به خاطر فايدهاى عملى. حكمت، شناخت، به علل اوليه هستى است. شناخت، به عللى است كه واقعيت براساس آنها بنا شده است. وى در كتاب آلفاى مابعدالطبيعه مىگويد: ما چهار علت مىشناسيم. البته، پيش از آن، در كتاب طبيعت (فيزيك) درباره اين علل بحث كرده است. قصد او در كتاب آلفاى مابعدالطبيعه، بررسى نظريات متفكران متقدم بر خودش است، كه آيا آنها سخنى از علت پنجم گفتهاند، و يا اين كه اصلاً چهار علتى را كه او شناخته، شناختهاند يا نه. چهار علتى كه او برمىشمارد از اين قرار است: علت فاعلى، صورى، مادى و غايى. در فصل دهم كتاب آلفا مىگويد: «روشن شد كه متفكران پيشين، همه در جستجوى همان چهار علتى بودهاند كه من در كتاب فيزيك آوردهام. و هم واضح است كه علت پنجمى وجود ندارد.» وى مىگويد: متفكران مذكور، اين چهار علت را به صراحت بيان نكردهاند، به نحوى كه به يك معنا بايد گفت: «هيچ يك از چهار علت مورد نظر من، قبلاً شناخته شده نبودهاند. ارسطو، مانند هگل، به فلسفه پيش از خود به عنوان فلسفهاى مىنگريست كه به نظريه خودش رهنمون مىشود.»(كاپلستون: 333) در هر حال، علت فاعلى، همان موجد حركت است. علت صورى، ماهيت شىء است. علت مادى، ماده شىء است كه قابليت صورت را دارد و با صورت متحد است. و علت غايى مقصود فاعل است از انجام فعل، يا كمالى است كه فعل بدان نائل مىشود. ارسطو در كتاب مابعدالطبيعه، بعد از بحث درباره اين علل و بحث درباره موجود بما هو موجود و جوهر و ماده و صورت و قوه و فعل و حركت و مسائلى فلسفى، از اين دست، در كتاب لاندا به خداشناسى مىپردازد. و در اين كتاب است كه علت اولاى هستى، يعنى همان محرك اول را مىشناساند و آن را با خدا يكى مىداند. به نظر ژيلسون، آنچه مابعدالطبيعه ارسطو را حادثهاى دوران ساز در تاريخ الهيات طبيعى كرده است، همين اتحاد بين خدا و اصل اول فلسفى عالم است، اتحادى كه خيلى دير صورت گرفت.(32) در نزد ارسطو، الهيات (تئولوژى) برترين دانش است. علم اعلى است. معرفت به موجودى است كه جوهر و قائم به خود و فارغ از هر تغيّرى است.(1026) و تمام كتاب مابعدالطبيعه در واقع حكم مقدمه را براى كتاب لاندا دارد. «كتاب لاندا را بحق آخرين سنگ بناى مابعدالطبيعه دانستهاند.»(رُس: 179) «الهيات ارسطو جالب توجه است، و ارتباط نزديكى با بقيه مابعدالطبيعه او دارد. در واقع، الهيات يكى از اسامى او، براى آن چيزى است كه ما «مابعدالطبيعه» مىناميم. (كتابى كه ما تحت عنوان مابعدالطبيعهاش مىشناسيم، توسط خود او نامگذارى نشده است.)(راسل: 180) ارسطو در بعضى ديگر از آثار خود نيز درباره الهيات بحث نموده است. اما تنها اثر منظم او، در اين موضوع، همين كتاب لاندا از مجموعه چهارده كتاب مابعدالطبيعه است. و برهانهايى كه در اين كتاب آمده، مغاير با برهانهايى است كه در ديگر آثارش اقامه كرده است. در آثار ديگرش بيشتر مطابق نظريات رايج عصر خود، سخن گفته است. مثلاً در كتاب درباره فلسفه، برهانى اقامه نموده كه آن را مىتوان، سابقهاى براى برهان وجود شناختى به حساب آورد. مىگويد: هر جا يك بهتر هست، يك بهترين هم هست. حال، در ميان اشياء موجود يكى بهتر از ديگرى است. پس يك بهترين وجود دارد كه همان خداست.(كاپلستون: 363) اكنون به آنچه او در كتاب لانداى مابعدالطبيعه در اين خصوص آورده است، مىپردازيم. ابتدا، به تقرير برهانى كه بر وجود خدا، ذكر نموده مىپردازيم، آنگاه به ساير مطالبى كه درباره خدا و عالم و نسبت آن دو گفته، اشاره مىكنيم. برهان را با توجه به آنچه در فصل ششم كتاب لاندا آمده، مىتوان چنين تقرير كرد. جواهر(2) اولين اشياء موجودند. ممكن نيست همه جواهر فانى باشند. چون اگر چنين باشد، تمام اشياء فانى خواهند بود. امّا دو شىء غيرفانى داريم: يكى حركت و ديگرى زمان. زمان آغاز و انجام ندارد. زيرا در غير اين صورت، بايد قبل و بعد از زمان، زمانى موجود باشد. حركت نيز سرمدى است. چون زمان هر چند همان حركت نيست، يكى از لوازم آن است. حال، اين حركت سرمدى عبارت است از حركت مستدير مكانى(3). و براى اين كه چنين حركتى ايجاد شود، بايد جوهرى وجود داشته باشد كه: 1- سرمدى باشد (در نتيجه غير مادى باشد). 2- قدرت ايجاد حركت داشته باشد، و اين قدرت را دائما به كار گيرد. به بيان ديگر، ماهيت او فعاليت (activity) باشد، نه قدرت (power). زيرا در غير اين صورت ممكن است، قدرت را بكار نگيرد و در نتيجه حركت سرمدى به وجود نيايد. 3- فعليت محض باشد. چون اگر مشوب به ماده باشد، خود متحرك خواهد بود و نياز به محرك دارد. به علاوه، فعليت محض نبودن او با سرمدى بودن حركت منافات دارد. حال، تجربه، وجود چنين حركتى را (مستدير و دائمى) اثبات مىكند، يعنى همان حركت افلاك. پس چنان محركى بايد موجود باشد. به بيانى ديگر، در نظر ارسطو، كل عالم طبيعت در اثر همان حركت افلاك، در حركت دائمى، يعنى در حال خروج از قوه به فعليت است. و اين حركت نيازمند مبدئى و محركى است كه خود، فعليت محض و در نتيجه غير متحرك و نيز سرمدى باشد. يعنى سلسله متحركها و محركهاى موجود در عالم طبيعت، بايد، به محركى بيرون از اين عالم، كه خود ديگر متحرك نيست، ختم شود و اين سلسله نامتناهى نيست؛ يعنى در اين برهان، امتناع تسلسل امور مترتبه غير متناهى، مفروض گرفته شده است. يا مىتوان گفت اصلاً نيازى به ابطال تسلسل نيست. چون اين مطلب بديهى است كه امر بالقوه، در حركت نياز به امر بالفعل دارد، خواه تعداد امور بالقوه يكى باشد و خواه بيش از يكى. از برهان همچنين پيداست كه اوليت محرك اول، اوليت زمانى نيست. زيرا همانطور كه ذكر شد، حركت، آغاز زمانى ندارد و سرمدى است. پس اين اوليت رتبى است. يعنى در هر زمانى سلسله متحركها و محركها به محرك اول ختم مىشود و محرك و متحرك زمانا توأمند. حال، چگونه ممكن است، شيئى محرك باشد، ولى خود حركت نكند؟ در حركات فيزيكى، محرك در تماس با متحرك است و متحرك عكس العملى بر محرك دارد. در نتيجه، ممكن نيست كه محرك فيزيكى، خود نامتحرك باشد. در نظر ارسطو، محرك اول، علت فاعلى حركت نيست، علت غايى آن است و از طريق علت غايى بودن فاعل است. متعلق عشق و شوق است و عالم را به سوى خود جذب مىكند. تمام اشياء مركب از قوه و فعل در حال حركت به جانب فعليت و كمال خودند. و اين يعنى همان حركت به سمت فعليت و كمال محض يا محرك اول. اين سخن بدان معناست كه هر كدام از آن اشياء به اندازه سعه وجودى خود، از كمال مطلق بهره مىگيرند. پس محرك هر موجودى - به نحو مستقيم - غايت و كمال خود آن موجود است و به نحو غير مستقيم غايةالغايات و كمال محض است كه همان محرك اول باشد. كل جهان را اگر به منزله يك واحد در نظر آوريم، جوهرى است كه غايت و صورت و فعليت و كمال آن محرك اول است و او بدان تشبه مىجويد. استاد مطهرى در جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم، برهان محرك اول را به نحوى تقرير كردهاند كه گويى حركت مورد نظر در اين برهان، حركت فيزيكى فاعلى است. خصوصا با توجه به اين جمله كه مىگويند:«در برخى مقدمههاى اين برهان خدشه هايى ممكن است، تصور شود، خصوصا با توجه به نظريه فيزيك جديد، درباره قانون جبر در حركت.»(طباطبايى: 60) قانون جبر در حركت، مربوط به حركت فيزيكى است، نه حركتى كه يك غايت مطلوب در طالب خود ايجاد مىكند. اين قانون همچنين به عنوان شبههاى در مورد مسأله نياز معلول به علت در بقاء ذكر مىشود. بر اساس اين شبهه، معلول - كه مراد از آن در اين جا حركت است - بعد از آن كه توسط محرك حادث شد، در بقاى خود، ديگر نيازى به محرك ندارد. حال آن كه با توجه به نحوه حركتى كه محرك اول از طريق غايت بودن، به عالم مىدهد و با نظر به اين امر كه غايت و جذبه او همواره با موجودات هست، اصلاً انفكاك معلول از علت مطرح نيست تا اين مسأله در ميان آيد كه معلول، در بقاء محتاج علت هست يا نه. دليل ديگر بر فيزيكى محسوب شدن حركت مورد نظر در اين برهان از ناحيه استاد اين كه، ايشان در مقدمه همان كتاب اصول فلسفه، در تفسير حديث منسوب به پيامبر (ص) يعنى عليكم بدين العجائز، برهان پير زن را بر وجود خدا، همان برهان محرك اول ارسطويى دانستهاند.(همان: بيست و سه) همچنين، استاد در ذيل همين برهان گفتهاند: اين برهان - به فرض تماميت - واجب الوجود را اثبات نمىكند، بلكه ماوراء طبيعت را اثبات مىكند. در صورتى كه هر چند ارسطو، لفظ واجب الوجود را به محرك اول اطلاق نمىكند، امّا - چنان كه در صفحات بعد خواهيم ديد - از آنجا كه او را فعل و صورت محض و حيات و علم و قائم به خود و مبرا از هر نقصى مىداند، و به علاوه در نظر او، محرك اول يگانه حاكم جهان است، و از همه اينها بالاتر واژه خدا را به او اطلاق مىكند، مسلما مقصود او از محرك اول واجب الوجود هم هست. البته درست است كه تعبير و مفهوم واجب الوجود، در آثار ارسطو نيست. اما آيا قرائن ذكر شده، حاكى از آن نيست كه مقصود او بسى بيش از صرف يك محرك و صرف يك موجود ماوراء طبيعى است؟ خصوصا تعبير قائم به خود دلالت بر آن دارد كه خداى ارسطو در هستى بى نياز از غير است و هستى را از ذات خويش دارد و اين همان وجوب وجود يا لازم آن است. حال، نحوه ايجاد حركت در عالم چنين است كه محرك اول، به نحو مستقيم آسمان اول را حركت مىدهد و به نحو غير مستقيم ساير آسمانها و افلاك را. و در پى آن، كل تحولات موجودات زمينى تحقق مىيابد. از آن جا كه محرك اول، از طريق ايجاد عشق و شوق سبب حركت مىشود، فلك اول بايد داراى نفس باشد، و همين طور هم هست. در نظر ارسطو، هر فلكى مركب از جسمى و نفسى است. البته، ارسطو در اين جا پاى عقول را به ميان مىكشد و مىگويد: محرك هر فلكى عقل آن فلك است و خود عقول نامتحركند. نسبت اين عقول با محرك اول مشخص نيست. ارسطو مجموعا به پنجاه و پنج يا چهل و هفت محرك نامتحرك قائل است.(1074) برتراند راسل مىگويد: در واقع تفسير طبيعى نظر ارسطو اين است كه پنجاه و پنج يا چهل و هفت خدا وجود دارد.(181) ديويد رُس با توجه به آنچه در مابعد الطبيعه آمده كه محرك اول تنها حاكم و نظم دهنده جهان است مىگويد: محرك اول، ضمنا حركت دهنده عقول است، از طريق معشوق واقع شدن براى آنها.(181) ترجمه انگليسى عبارت ارسطو اين است: »The ruler of many is not good, one ruler let there be.(6701)« با اين ترتيب، عقول، ديگر محرك نامتحرك نخواهند بود. ارسطو از كثرت محركهاى نامتحرك در فصل هشتم كتاب لاندا، سخن گفته و بعضى معتقدند كه اين فصل را او بعدا به كتاب افزوده است. (همين طور عباراتى كه در كتاب فيزيك حاكى از اين كثرت است، بعد از تكميل كتاب لاندا افزوده شده است.) در فصول هفت و نه محرك نامتحرك را يكى مىداند. كاپلستون در خصوص اين مسأله رأى قاطعى اظهار نمىكند و به نقل اقوال مىپردازد و در آخر مىگويد: «نهايتا به واسطه اين مفهوم كثرت محركها بود كه فلاسفه قرون وسطى فرض كردند كه عقول يا ملائكه، افلاك را به حركت درمىآورند. اين فلاسفه آنها را تابع محرك اول يا خدا مىشمردند و به اين ترتيب تنها موضع ممكن را اختيار مىكردند، زيرا براى اين كه هماهنگيى در كار باشد، پس محركهاى ديگر بايد به تبعيت محرك اول حركت دهند وبايد به واسطه عقل و شوق به او مربوط شوند، خواه مستقيم يا غير مستقيم، يعنى بطور سلسله مراتب. اين را نو افلاطونيان دريافتند.» (361) عشق و شوق چگونه حركت فيزيكى ايجاد مىكند؟ افلاك طالب حياتى هستند، هرچه بيشتر شبيه حيات عقول، يعنى حيات دائمى روحانى نامتغير. و چون نمىتوانند چنين حياتى داشته باشند، بهترين كار بعد از آن را انجام مىدهند، يعنى حركت مستدير دائمى. اين حركت بدين دليل مستقيم و خطى نيست كه دوام آن نياز به مكان نامتناهى دارد كه مورد قبول ارسطو نيست. فعل محرك اول فيزيكى و مادى نيست، چون خودش غير مادى است. فعل او معرفت و فكر است، آن هم فكرى كه هيچ نيازى به جسم و بدن ندارد، يعنى در واقع مسبوق به احساس و تخيل نيست.(4) به علاوه، فكر در او به معناى عبور از مقدمات به نتايج نيست. معرفت او مستقيم و شهودى است. متعلق اين فكر (از آن جا كه فكرى است، غير مسبوق به حس و خيال) بهترين موجود است. و بهترين موجود هم خود اوست. به علاوه، اگر متعلق فكر او غير او باشد، لازم مىآيد كه او غايتى خارج از خود داشته باشد. بنابراين، او تنها به خود مىانديشد. او «فكر فكر» است: نوئزيس نوئزئوس. محرك اول، علاوه بر آن كه فعل و صورت است، حيات و علم است. واژه خدا در اينجاست كه ظاهر و به محرك اول اطلاق مىشود. قبل از اين، فقط سخن از محرك اول است. گفتيم خداى ارسطو، تنها به خود مىانديشد و به جهان، عالم نيست. از آن جا كه اين نظر صريحا با عقايد دينى ناسازگار و نقصى است در رأى ارسطو در باب خدا، برخى از فلاسفه مدرسى، مانند توماس قديس و برنتانو سعى نمودهاند، با توجيه بعضى ديگر از كلمات ارسطو، خداى او را عالِم به عالَم بدانند. ولى اين توجيهات مورد قبول واقع نشده است. كاپلستون مىگويد: هرچند نظر توماس در واقع حق است، ولى نظر اوست نه رأى ارسطو.(362) رُس نيز مىگويد: در نظر ارسطو اين كه خدا عالم به خود و عالم به ماسواى خود باشد، دوشق است كه يكى را بايد پذيرفت. و ارسطو خود با قبول اوّلى دومى را صريحا انكار مىكند.(179) ژيلسون(34) و راسل(181) نيز همين رأى را دارند. خداى ارسطو علم و عنايتى به جهان ندارد و در آن فعال نيست. نفوذ و تأثيرى كه در جهان دارد، ناشى از علم و قصد او نيست، بلكه مانند نفوذ و تأثيرى است كه شخصى ناآگاهانه در شخصى ديگر دارد، يا حتى مانند تأثيرى است كه تصوير يا مجسمهاى در طالب خود دارد. باين ترتيب، خداى ارسطو معبود هم نيست. او به تعبير كاپلستون، خدايى است كاملاً خودگراى.(362) ژيلسون مىگويد: «شايد لازم باشد ما خدا را دوست داشته باشيم، اما اين دوستى را چه حاصل وقتى او ما را دوست ندارد؟»(34) خداى ارسطو خالق هم نيست، به اين معنا كه جهان را در لحظهاى از زمان آفريده باشد. چون نزد ارسطو، ماده ازلى و غير مخلوق است. به علاوه، لازمه خالق بودن خدا وجود امرى بالقوه در اوست. به اين معنا كه او قبل از خلق، قوه و استعداد خلق كردن را داشته است. حال آن كه او فعليت محض است. از اين گذشته، خالق بودن خدا با سرمدى بودن حركت منافات دارد. قبلاً نيز گفتيم كه اوليت خدا اوّلّيت زمانى نيست. محرك اول، نزد ارسطو در واقع حقيقتى است، به منظور تبيين حركتى كه سراسر عالم را فرا گرفته است. تمام عالم كاروانى است كه از منزل قوه و نقص به مقصد فعليت و كمال روان است و تنها موجودى كه فعليت و كمال محض است، همانا محرك اول است. اين جذبه و شوق را اوست كه در عالميان ايجاد نموده است. چنين نيست كه عالمى نبوده باشد و او اراده خلق كرده، آنگاه آن را آفريده باشد. اينها با مبانى ارسطو سازگار نيست. به تعبير ژيلسون جهان ارسطو سرمدا ضرورى و بالضروره سرمدى است(33). مسأله ما اين نيست كه جهان چگونه به وجود آمده، بلكه اين است كه در آن چه واقع مىشود و آن چگونه جهانى است.(33) البته مخلوق نبودن جهان، لزوما نفى كننده اين نظر نيست كه: ماده از ازل قائم به خدا بوده و تا ابد نيز چنين است، هر چند نشانى آشكار، از اين نظر در آثار ارسطو يافت نمىشود.(رُس: 33)(5) غايتمند بودن جهان نيز كه يكى ديگر از وجوه بارز نظريه ارسطو در باب عالم است، يك غايتمندى آگاهانه نيست. يعنى بدان معنا نيست كه جهان براساس يك نقشه الهى اداره مىشود (گفتيم خدا علم و عنايتى به جهان ندارد.) به اين معنا هم نيست كه موجودات آگاهانه به جانب غايات خود در حركتند. بلكه به اين معنا است كه آنها ناآگاهانه به سوى فعليت و كمال مىروند. البته اين نمىتواند درست باشد، زيرا لازمه غايتمند بودن يك پديده، اين است كه يا خود، از روى علم و قصد به سوى هدف در حركت باشد، يا اگر چنين نيست، بايد فاعل شاعرى، در اين امر دخيل باشد و او آن پديده را طورى قرار داده باشد كه به جانب كمال خويش بگرايد. (هر چند ضرورتى ندارد كه آن فاعل شاعر، از اين كار هدفى براى خود منظور كرده باشد، البته اين در صورتى است كه او كمال محض باشد.) در انتهاى بحث از خداى ارسطو، ذكر اين مطلب مناسب مىنمايد كه «اسكندر افروديسى (مشهور در حدود 220 ميلادى) «عقل» يعنى عقل فعال را با خدا يكى گرفته است و زابارلا (پايان قرن ششم و آغاز قرن هفتم ميلادى) در اين باره از او پيروى كرده است، كسى كه عملكرد خداوند را در نفس اشراق و تنوير آنچه بالقوه شناخته شده مىداند، چنان كه نور خورشيد، آنچه را قابل رؤيت است، مرئى مىسازد.» (كاپلستون: 363) اما كاپلستون كه در تاريخ فلسفهاش قول او را نقل مىكند، ضمن تأكيد براى اين امر كه كسى نظريه دقيق ارسطو را در باب عقل فعال نمىداند، خود با اين سخن مخالف بوده، بسيار محتمل مىداند كه «ارسطو، كه خدا را به عنوان محرك نامتحرك توصيف مىكند كه فعاليت علّىاش جذب و كشش به عنوان غايت است و فقط خود را مىشناسد، در كتاب ديگرى خدا را به عنوان درونى در انسان به نحوى تعريف كند كه گويى عملاً معرفت را به انسان اعطا مىكند.»(7-376) در انتها بايد گفت: اگرچه در آثار ارسطو در باب خدا، مطالبى با صبغه دينى هست، ولى انديشه او در اين موضوع اساسا فلسفى است، بدين معنا كه حاصل تفكر و تعقل خود اوست. همچنين نظر او در اين باب نظرى تمام و خرسند كننده نيست و ناسازگارى در آن يافت مىشود. هرچند به گفته كاپلستون بسيار محتمل است كه او واقعا سعى در تنظيم و تبويب آراء خويش در اين خصوص نكرده باشد.(كاپلستون: 363) منابع 1- طباطبايى، محمد حسين، اصول فلسفه و روش رئاليسم، مقدمه و پاورقى به قلم مرتضى مطهرى، قم، دارالعلم، چ اول، 1350، ج 5. 2- كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، سيد جلال الدين مجتبوى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، چاپ دوم، 1368، جلد 1. 3- Aristotle, Metaphysics, translated by W.D.Ross, U.S.A, the university of chicago, Nineteenth Printing, 1971. 4- Gilson, Etienne, God And philosophy, London, Yale university Press, 1969. 5- Russell, Bertrand, History of western philosophy, London, Routledge, 1993. 6- Ross, W.D.Aristotle, Methuen, 2nd edition, 1930. 1 ـ استاديار گروه فلسفه، دانشگاه بينالمللى امام خمينى. 2- اوليت اوليت رتبى است. يعنى تمام اشياء قائم به جواهرند. 3-اين مطلب را در كتاب فيزيك بيان كرده كه تنها حركت مداوم حركت مكانى است و تنها حركت مكانى دائمى حركت مستدير است. 4- نزد ارسطو ادراكات و افكار آدمى از حس شروع مىشود. ادراك جزئى مقدم بر ادراكات كلى است. ابتدا، ادراكات حسى است، آنگاه ادراك خيالى كه هر دو جزئى اند. در مرتبه سوم ادراك عقلى است كه كلى است. 5 ـ يعنى ارسطو از زاويه وجوب و امكان به عالم و خدا نظر نكرده و قيام هستى جهان را به خدا صريحا طرح ننموده است. مقصود او تبيين وجود عالم نيست، بلكه تبيين حركت موجود در عالم است. هر چند از سخنان او در همين موضوع و مخصوصا از آنچه درباره خدا و محرك اول گفته، وجوب وجود خدا قابل استنباط است