معرفت شناسی اصلاح شده نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
معرفتشناسي اصلاحشده O آلوين پلنتينجا ترجمه: انشأالله رحمتي معرفتشناسي اصلاح شده، موضعي در معرفتشناسي ديني است كه برخلاف ديدگاه قرينهگرايي معتقد است باور به خداوند ميتواند عقيدهاي واقعاً پايه باشد. براساس ديدگاه قرينهگرايي، باور به خداوند فقط هنگامي موجه است كه قرينة كافي بر آن اقامه شده باشد. مبناي ديدگاه قرينهگرايي، تمايز عقايد پايه و غيرپايه است. بر اين مبنا از آنجا كه عقيده به خداوند در زمره قضاياي يقيني پايه يعني اوليات و محسوسات نيست بنابراين تنها برمبناي استدلال، پذيرفتني است. معرفتشناسي اصلاح شده بر معيار سنتي تفكيك باورهاي پايه از غيرپايه شكل ميگيرد و اظهار ميدارد هيچ الزامي وجود ندارد كه ما تنها قضاياي اولي و محسوسات را پايه بدانيم. همچنين معرفتشناسي اصلاح شده، مباحثي را در باب انواع وضعيت معرفت ايجابي از جمله عقلانيت باطني و مجوز مطرح ميكند. در اين مقاله، پلنتينجا پس از ارائه مطالب فوق، با توضيح عقلانيت باطني و مجوز و بيان شرايط آنها و نيز تطبيق آنها بر باور به خداوند، مدعاي خود را نتيجه ميگيرد. يكي از پرسشهاي مناقشهبرانگيز اصلي از «عصر روشنگري»(1) به بعد، اين بوده است كه آيا اعتقاد ديني - اجازه دهيد بگوييم اعتقاد مسيحي - عقلاني يا معقول يا قابل قبول يا موجه است.معرفتشناسي اصلاح شده(2) (وجه تسميهاش اين است كه برخي طرفداران آن در «كالج كالوين» تدريس ميكنند و تا حدي به منبع الهام ژان كالوين(3) و ديگر متفكران الهيات اصلاح شده نظر داشتهاند) موضعي در معرفتشناسي اعتقاد ديني است. عليرغم اينكه نظريه مورد بحث يادآور «نهضت اصلاح ديني پروتستاني» است، منظور اين نام آن نيست كه الهيات يا معرفتشناسي كاتوليك رومي نيازمند اصلاح است. نيكولاس ولترستورف(4) و نويسندة مقاله حاضر (آلوين پلنتينجا)،(5) هردو از اساتيد باسابقة كالج كالوين، از جمله بانيان معرفتشناسي اصلاحشده به شمار ميآيند و نيز ميتوان از ويليام پي.آلستون(6) نام برد كه هرچند علاقة چنداني به اين نام نشان نميدهد (او بر «معرفتشناسي اسقفي»(7) اصرار ميورزد) يكي از قويترين توسعههاي بعضي از موضوعات معرفتشناسي اصلاحشده (يعني كتاب ادراك خدا) را به نگارش در آورده است. معرفتشناسي اصلاحشده بر عقيده به خدا، مطابق با تصور مسيحيت، يهوديت و اسلام سنتي از او متمركز شده است، يعني تصور خدا بهعنوان يك شخص مجرد قادر متعال، عالم مطلق، كاملاً خيرخواه و حي كه عالم را خلق كرده، موجودات بشري را بر صورت خويش آفريده و به عمل در عالم به طريق توجه به مشيه(8)اش نسبت به مخلوقات ادامه ميدهد. و دعوي اصلياش اين است كه عقيده به خدا ميتواند عقيدهاي «واقعاً پايه»(9) باشد. معناي اين سخن چيست و چرا مهم است؟ براي پاسخ به اين سؤال از آوردن تاريخچه مختصر موضوع چارهاي نيست. ابتدا بايد توجه داشت كه براي بخش اعظم تفكر قرن بيستم بحث دربارة قابليت قبول عقلاني عقيده به خدا متمركز بر اين پرسش بوده است كه آيا قرينه(10) كافي براي وجود خدا هست. اگر قرينة كافي وجود داشته باشد عقيده به خدا عقلاً قابل قبول است و اگر نباشد قابل قبول نيست و جايگزينهاي باقيمانده، الحاد و لاادريگرايي خواهد بود. روش شايسته براي پرداختن به اين پرسش، بهصورتيكه آورديم، بررسي براهين له و عليه وجود خداوند است. در جبهه موافق متداولترين براهين يا استدلالهاي توحيدي سه برهان سنتي عمده يعني براهين كيهانشناختي، وجودشناختي و غايتشناختي، بنا به اصطلاحات كانت، و نيز برهان اخلاقي بوده است. برهان نخست، استدلال بر [وجود] يك علت اوليه است. برهان دوم، برهاني جذاب ولي حيرتآور براي اثبات وجود موجودي است كه بزرگتر از آن تصور نميتوان كرد. برهان سوم، استدلال از طريق نظم آشكاري است كه در عالم مشهود است.برهان اخلاقي مدعي است كه اگر موجودي چون خدا وجود نداشته باشد، در واقع چيزي چون تكليف اخلاقي ممكن نيست. برهان غايتشناختي، يعني برهان نظم شايد عامهپسندترين و هم متقاعدكنندهترين برهان در اين ميان است.يكي از جديدترين روايات و شايد بهترين بيان از اين برهان در تحقيقات ريچارد سوئين برن(11) آمده است (وجود خدا). از سوي ديگر، در جبهة ضدتوحيدي،(12) استدلال اصلي سنتا استدلال از طريق شر بوده است. استدلال اين است كه وجود خداي كاملاً خير، عالم مشهود است، سازگار نيست. در اواخر اين قرن استدلال قياسي از طريق شر(13) مقبوليتش را از دست داد، زيرا فلاسفه به اين اعتقاد رسيدند كه در اينجا ناسازگاريي وجود ندارد. اين استدلال، جايش را به استدلال احتمالاتي(14) از طريق شر، استدلالي بههم ريختهتر و (از منظر مخالفان انديشه ديني) كمتر مرضي، داده است كه بر طبق آن با فرض همه شروري كه در واقع در عالم مشهود است بعيد است كه شخصي چون خدا وجود داشته باشد. اين استدلال از طريق شر با كمك استدلالهاي معين چون اين مدعا كه نفس مفهوم خدا ناسازگار است يا اين مدعاي جديد يا شايد عادات فكري ايجادشده در اثر علم جديد، يا شايد يك نتيجه خاص علم جديد (مثلاً تكامل) يا به هر تقدير چيزي در همين حول وحوش، وجود خدا را نامحتمل ساخته، تقويت شده است. پرسش اين است كه كداميك از اين دو دسته براهين قويتر است؟ اگر براهين له و جود خدا قويتر باشد، پس (بسته به اينكه تا چه حد قويتر باشند) عقيده به خدا عقلاً موجه است. اگر براهين عليه [وجود خدا] قويتر باشد نتيجة عقلاني اين است كه يحتمل شخصي چون خدا وجود ندارد. اگر آنها كمابيش از قوتي يكسان برخوردار باشند، در آن صورت موضع حق لاادريگرايي است كه به وجود يا عدم شخصي چون خدا معتقد نيست. اين مدعا را - كه عقيده به خدا عقلاً قابل قبول است اگر و فقط اگر قرينة كافي در شكل براهين موجه براي آن وجود داشته باشد - قرينهگرايي(15) ميناميم. اينك چرا، برطبق نظر قرينهگرا، اگر بناست عقيده به خدا عقلاً قابل قبول باشد، بايد برهاني قوي براي عقيده به خدا وجود داشته باشد؟ بااينهمه، هيچكس فكر نميكند كه اگر بناست اين تصور شما كه امروز صبح صبحانه خوردهايد، معقول باشد، بايد دلايلي قوي براي وجود زمان گذشته وجود داشته باشد. پاسخ در يك طرز تفكر (يك تصوير، يك طرز تلقي از كل حيات فكري ما) كه اغلب «بنيانانگاري كلاسيك»(16) ناميده شده، خفته است. بنيان انگاري كلاسيك به عصر روشنگري، به آن منارههاي دوقلوي معرفتشناسي، يعني رنه دكارت و جان لاك باز ميگردد. اين تصوير از تمايز ميان عقايدي كه به نحو پايه پذيرفته شدهاند و عقايدي كه به اين نحو پذيرفته نشدهاند، آغاز ميشود. قبول يك عقيده بهنحو پايه به اين معناست كه [به آن عقيده] باور داشته باشي، اما نه براساس قرينة بنياد ديگر چيزهايي كه مورد اعتقاد توست. يك عقيدة پايه نوعي نقطة عزيمت براي فكر است. مثلاً من به قضيه 7=1+6 بهنحو پايه باور دارم. من از طريق قضاياي ديگري كه مورد اعتقادم هست بر اين قضيه استدلال يا احتجاج نميكنم. اعتقاد من بيواسطه است، يعني قضايايي كه مقدمة استدلال منتج به عقيدة مورد بحث واقع ميشوند، واسطة اين اعتقاد نيستند. از سوي ديگر، من به قضيه 91729=269*341 (همين الان محاسبه كردهام) بر مبناي قضاياي ديگر معتقد هستم؛ قضايايي از قبيل 269=269*1، 36=9*4 و مانند آن. ديگر اينكه ممكن است از ماشين حساب استفاده كنم، كه در اين صورت به اين قضيه بر مبناي عقايد ديگري چون اينكه ماشين حسابم، حداقل براي محاسبهاي از اين دست قابل اعتماد است، اعداد را بدرستي وارد كردهام، و آن ماشين نتيجه را به دست داده است، معتقد خواهم بود. اين يك مثال مربوط به علم حساب است، ولي البته بسياري مثالهاي ديگر در هر حوزة فكري وجود دارد. مدعاي دوم و مشخصتر بنيانانگار كلاسيك اين است كه فقط بعضي قضايا ميتوانند به حق، يا بهطور صحيح يا بهطور موجه بهنحو پايه پذيرفته شوند. تصور مبنايي اين است كه تنها قضايايي كه بهطور موجه ميتوانم بهنحو پايه بپذيرم، قضايايي هستند كه براي من يقينياند. چه نوع قضايايي براي من يقيني هستند؟ دو نوع. اولاً بعضي قضايا دربارة حيات نفساني خود من هست كه يقينياند. براي مثال اين قضيه كه بهنظرم ميرسد كه يك اسب را ميبينم (نه اين قضية كه يك اسب را ميبينيم. قضيه اخير برخلاف قضيه بهنظرم ميرسد كه يك اسب را ميبينيم، براي من يقيني نيست. ممكن است دچار توهم شده يا خواب ديده باشم و بينديشم كه يك اسب را ميبينم، درحاليكه اسبي وجود نداشته باشد تا ديده شود.) ثانياً قضاياي «بديهي»(17) براي ما يقينياند: قضايايي چون 3=1+2 يا اگر هر انساني فاني است و سقراط انسان است، پس سقراط فاني است، اينها قضايايي هستند با بداهتي چنان تمام و كمال كه نميتوان آنها را حتي بدون توجه به صادق بودنشان، فهم كرد. و بر طبق تصوير بنيانانگار كلاسيك فقط عقايدي از اين دو نوع، عقايد واقعاً پايهاند، يعني عقايدي هستند كه بهنحو پايه بهطور صحيح پذيرفته شدهاند. ديگر انواع عقايد، با ساختار شناختاري صحيح،(18) براساس قرينه بنياد عقايد ديگر - و بالنهايه بر مبناي عقايدي از دو نوع فوقالذكر - پذيرفته خواهند شد. اينك عقيدة من كه شخصي چون خدا وجود دارد، نه بديهي است (ميتوان آن را فهميد ولي قبول نكرد) و نه دربارة حيات نفساني خود من است. بنابراين عقيده به خدا، بر طبق اين تصوير، فقط در صورتي بهطور صحيح پذيرفته است كه بر مبناي قرينة بنياد عقايد ديگر پذيرفته شده باشد. اين تصوير از عصر روشنگري به اينسو مسلط بوده و تقريباً در همة قرن بيستم تصوير مسلط بوده است، و البته شبيه به مواضع وابسته بههم كه به انحايگوناگون اختلاف دارند، نوسانها و مشتقاتي هم داشته است. در اينجا مجالي براي ورود به بحث دربارة تفاصيل مبتذل آن نيست. براي بيشتر تفكر قرن بيستم، اين شيوة تفكر شيوة پذيرفته بوده است. معرفتشناسي اصلاحشده دقيقاً همين پذيرفتگي(19) را مورد مناقشه قرار ميدهد. برطبق تلقي معرفتشناسي اصلاحشده، عقيده به خدا كاملاً صحيح، عقلاني، كاملاً موجه و مقتضي است حتي اگر بر مبناي چنين استدلالهايي پذيرفته نشده باشد، و حتي اگر فرد مؤمن استدلالهايي از اين قبيل نشناسد و حتي اگر در واقع چنين استدلالهايي وجود نداشته باشد. اين نه ازآنروست كه او، همانند برخي عالمان الهيات، «عقيده به خدا» را به گونهاي تعريف ميكند كه در واقع به چيزي كاملاً متفاوت ميانجامد، شايد چيزي چون بيخيال نشستن در ارتباط با آينده و متوكل بودن در مواجهه با بيماري، مرگ، ابتلا و ديگر ناراحتيهايي كه به جسم ما ميرسد، يا شايد اعتقاد داشتن به فرآيند تكاملي تاريخي كه ما را بهوجود آورده است.نه، معرفتشناسي اصلاحشده دربارة خدا آنگونه كه در مسيحيت، يهوديت و اسلام سنتي تصور ميشود يعني يك شخص قادر متعال، عالم مطلق كاملاً خير و با محبت كه عالم را خلق كرده است و در حال حاضر حافظ وجود آن است، سخن ميگويد. و در اينجا ادعا ميشود كه عقيده به چنين موجودي واقعاً پايه است. معناي اين سخن چيست؟ و چگونه ميتواند صادق باشد؟ خاصه اينكه «واقعاً» در اينجا چه معنايي ميدهد؟ خب، بر طبق تصوير كلاسيك خطاي شما چه خواهد بود اگر به يك قضيه بهنحوي پايه معتقد باشيد درحاليكه آن قضيه واقعاً پايه نيست؟ دكارت و لاك و بيشتر اخلاف آنها دربارة واقعي بودن(20) [يك عقيده واقعاً پايه] بر وفق تكليف يا وظيفه انديشيدهاند. آنها انديشيدهاند كه تكاليف و وظايفي (راههاي درست و نادرست) در باب عقيده و همچنين در باب عمل وجود دارد. اين تكاليف تعيين ميكنند كه ما چگونه بايد عقيدة خود را زير نفوذ داشته يا آن را نظام ببخشيم و تكليف خاص مورد بحث دقيقاً اين است كه مطمئن شوي كه تو به نحو پايه به قضيهاي كه يقيني نيست، اعتقاد نداري. تنها راه براي اعتقاد به قضايايي كه يقيني نيستند اعتقاد به آنها بر مبناي قرينه بنياد قضاياي يقيني است. بنابراين اگر قضيهاي را كه واقعاً پايه نيست به عنوان قضيهاي پايه بپذيري خطاي تو اين است كه بر خلاف تكاليف معرفتيات عمل كردهاي، يك الزام يا وظيفه را زير پا گذاشتهاي، مرتكب گناهي معرفتي شدهاي. معرفتشناسي اصلاحشده دقيقاً همين مدعا را مورد مناقشه قرار ميدهد، اولاً بيان انگار كلاسيك در اعتقاد به اينكه ما مكلفيم فقط آن دو نوع قضيه را به نحو پايه بپذيريم، در اشتباه است. حقيقتاً چنين تكليفي وجود ندارد، او معتقد است به هيچ وجه غير اخلاقي نيست كه مثلاً معتقد باشي ديروز ناهار يك پرتقال داشتهاي حتي اگر اين اعتقادات بر استدلال از طريق مقدماتي كه برايت يقيني اند مبتني نباشد. واقعيت اين است كه يك استدلال قوي (غير - دَوري)(21) از طريق چنين قضايايي بر هر پديده مربوط به گذشته وجود ندارد. ولي اينكه چنين استدلالي وجود ندارد، معنايش اين نيست كه شما باشكل دادن چنين عقايدي از وظيفه يا تكليف سرپيچي كردهايد. او معتقد است كه اعتقاد به اشيا مادي به نحو پايه، به هيچ وجه ضد اخلاق(22) نيست - مخصوصاً، اگر همانطور كه تاريخ فلسفه جديد از دكارت تا ديويدهيوم و توماس ريد گواهي ميدهد - فرض كنيم هيچ استدلال قوي (غير - دَوري) براي وجود اشيا مادي از طريق قضايايي كه به حسب معيارهاي بنيان انگارانه كلاسيك واقعاً پايهاند، وجود ندارد، او همچنين معتقد است كه اگر به اين نحو پايه به خدا معتقد باشيم به هيچ وجه ضد اخلاقي، خلاف تكليف، نيست زيرا اولاً ممكن است برايم مقدور نباشد كه به اين نحو پايه به خدا اعتقاد نورزم. ولي گذشته از اين، فرض كنيد كه پس از تأمل و ملاحظه دقيق برايم واضح شود كه شخصي چون خدا وجود دارد (شايد من از نوعي حيات معنوي باطني غني،(23) آنگونه كه در عواطف ديني جاناتان ادواردز(24) تصوير شده، برخوردار باشم): چگونه ممكن است در اعتقاد به اين عقيده عملي خلاف تكليف انجام داده باشم؟ بر اين اساس معرفت شناسي اصلاح شده ميانديشد كه پيداست عقيده به خدا واقعاً پايه است به اين معنا كه شخص ميتواند در اعتقاد به اين قضيه به نحو پايه، موجه باشد. در حقيقت اين نكته نه فقط واضح، بلكه بديهي است و مشكل ميتوان گفت چگونه ممكن است قرينهگرا تصوري جز اين داشته باشد. معرفتشناسي اصلاحشده حيات خود را همچون واكنشي به قرينهگرايي، همراه با اهتمامش به توجيه آغاز كرد. پرسش اين بود: «آيا من ميتوانم در اعتقاد به خدا موجه باشم يا اگر بخواهم موجه باشم بايد استدلالهايي داشته باشم؟» ولي معرفت شناسي اصلاحشده از پرسشهاي راجع به توجيه فراتر رفته و به پرسشهاي ديگري دربارة وضعيت معرفتي ايجابي(25) يا پرسشهايي درباره ديگر انواع معرفت ايجابي رسيده است. از ميان ديگر انواع وضعيت معرفتي ايجابي، دوتا از مهمترين آنها عقلانيت باطني(26) و مجوز[=دليل قانعكننده](27) خواهد بود. عقلانيت باطني به نوعي واكنش تشكيلدهندة اعتقاد كه شما نسبت به قرينه قابل دسترسي براي خود نشان ميدهيد - انواعي از اعتقاد كه شما در واكنش به آن عقيده شكل ميدهيد يا نميدهيد - مربوط ميشود. در اينجا قرينه(28) نه فقط شامل قضاياي ديگري است كه مورد اعتقاد شماست (هرچند اين را شامل ميشود) بلكه تجربه معمول شما يعني نحوة ظاهر شدن چيزي براي شما را نيز شامل ميشود، فيالمثل وقتي حياط خلوتتان را ميپاييد و حوزة بيناييتان از آن الگوي كاملاً پيچيده و مفصل نور، رنگ و شكل پر ميشود. (اين فقط يك نوع تجربه است. مثلاً تجربة اخلاقي هم وجود دارد كه بهموجب آن بعضي افعال درست و بعضي نادرست بهنظر ميرسند.) و وقتيكه واكنش تشكيلدهندة اعتقادتان(29) نسبت به قراين مقتضي يا صحيح باشد، از عقلانيت باطني برخورداريد. حال در چه موقع چنين واكنشي مقتضي يا درست است؟ مطلب اول اين است كه توجه داشته باشيم آنچه در اينجا مدخليت دارد، مسئلة تكليف يا وظيفه نيست، بلكه در عوض، به بيان توسعي، مسئلة صحت مزاج، سلامت عقل و كاركرد صحيح است. يك واكنش تشكيلدهندة اعتقاد، زماني مقتضي يا درست است كه از جمله واكنشهايي باشد كه ميتواند نسبت به آن وضعيت از سوي شخصي كه كاملاً معقول(30) است - يعني به هيچ سوء كاركرد شناختاري(31) مبتلا نيست - صورت بگيرد. اينك ميتوانيم به پرسش خود باز گرديم: فرض كنيد من بهنحو پايه معتقدم كه خدا به من محبت دارد، يا اينكه خدا در مسيح بوده است، يا خدا عالم را با خود آشتي ميدهد. آيا من ميتوانم در اين نوع اعتقاد باطناً عقلاني باشم؟ باز پاسخ آسان بهنظر ميرسد. البته كه ميتوانم، زيرا فرض كنيد من از آن حيات معنوي باطني غني فوق الذكر برخوردار باشم، براي من چنين مينمايد كه با خدا رابطه دارم و چيزي از شكوه و جمال حيرت آور او را ميبينم. محبت او و حضور او با خودم را احساس ميكنم، پس (جز درصورتيكه مانع و رادعي نيرومند داشته باشم و نيازي نيست كه فرض كنيم چنين مانع و رادعي دارم) پيداست كه واكنش مستلزم عقيده به وجود چنين شخصي، كاملاً معقول است: هيچ امر بيمارگونهاي(32) در خصوص آن عقيده وجود ندارد، شايد چيزي بيمارگونه در خصوص داشتن آن تجربه در مقام اول وجود داشته باشد، چرا كه چنين چيزي ممكن است. ولي با فرض آن تجربه هيچ چيز بيمارگونه در خصوص آن واكنش تشكيل دهندة اعتقاد، وجود ندارد. بالاخره دربارة مجوز، آخرين عضو مثلث ما چه بايد گفت؟ ميتوان گفت مجوز چيزي است كه معرفت(33) را از صِرف عقيده صادق(34) جدا ميسازد. مجوز، پاسخي به پرسش افلاطون در تهئهتتوس است: چه چيزي را بايد به عقيدة صادق افزود تا به مرتبة معرفت برسد؟ آن كيست يا كيفيت [مورد نياز]، دقيقاً هرچه كه باشد، مجوز نامي براي آن است. حال، مجوز چيست؟ در اينجا بحث را بهاختصار و بهصورت جزمي برگزار كرده و ديدگاهي را دربارة ماهيت مجوز مفروض ميگيرم. (اگر دربارة مجوز به ديگر طرق عجالتاً موجه بينديشيم، همين نتيجه حاصل خواهد شد.) بنابراين، به اعتقاد من، مجوز حاصله براي يك عقيده به وضعيت قوا يا فرآيندها يا سازوكارهاي مولد - اعتقاد،(35) تا آنجا كه ميتوانيم ديد، وظيفه توليد عقايد صادق را دارند، حذف آنها توليد عقيدة صادق است. در اينجا منظور ما ادراك حسي، حافظه و فرآيندهاي ديگر، با هر ماهيتي است كه به فضل آنها به حقايق منطقي و نيز حقايق مربوط به علم حساب عالم ميشويم. ولي ديگر فرآيندهاي مولد اعتقاد ظاهراً هدفشان چيزي غير از عقيده صادق است. براي مثال تفكر آرزومند(36) وجود دارد. كاركرد اين شيوه توليد اعتقاد، توليد عقيدة صادق نيست، بلكه توليد عقيده همراه با نوعي خاصيت ديگر است، شايد عقيدهاي كه تو را قادر خواهد ساخت تا در عالم دشوار و تأسفآور ما به زندگيات ادامه دهي. همچنين سازوكاري مفروض وجود دارد كه به موجب آن زنان درد و رنج زايمان را، آنگونه كه عملاً وقوع مييابد، بهخاطر نميآورند، شايد هدف اين سازوكار آن است كه آنها به داشتن فرزندان بيشتر رضايت دهند. ديگر سازوكارهاي مولد اعتقاد ممكن است هدفشان توليد عقايدي باشد كه دوستي را ممكن ساخته و افزايش دهند. يك دوست واقعي دوستي است كه اصل را بر برائت تو قرار ميدهد و به عقيدهاش به درستكاري تو بعد از توجه دقيق و واقعبينانه به شواهدي كه نوعي تغيير عقيدة مكرَه نسبت به تو را ديكته ميكردند ادامه ميدهد. پس شرط سوم مجوز اين است كه بهواسطة قواي شناختاري يا فرآيندهاي مولد اعتقاد كه هدفشان توليد عقيدة صادق (و نه بقا يا آرامش رواني) است توليد شده باشد. شرط چهارم و آخرين شرط دقيقاً اين است كه فرآيند يا قوة مورد بحث با موفقيت(37) توليد عقيدة صادق را هدف قرار دهد. ميبايد بسيار محتمل باشد كه عقيدة توليدشده بهواسطة فرآيند مورد بحث (وقتي بدرستي در محيط شايسته عمل كرده باشد) عقيدهاي صادق خواهد بود. پس آيا اعتقاد مسيحي و توحيدي اين شرايط را احراز ميكند؟ برطبق نظر زيگموند فرويد و كارل ماركس اين شرايط را احراز نميكند. جوهرة نقد فرويد از عقيدة ديني (مخصوصاً عقيده به خدا) اين است كه عقيدة ديني بهواسطة فرآيند تحقق - آرزو(38) يا تفكر آرزومند، فرآيندي كه هدفش تسلي بيمارگونه در مواجهه با يك عالم طبيعي است كه [نسبت به احوال بشر] بياعتنا يا معاند بهنظر ميرسد، توليد شده است. بنابراين به اعتقاد فرويد عقيده به خدا شرط سوم مجوز را ايفا نميكند. و بر طبق نظر ماركس عقيده به خدا (و ديگر عقايد ديني) در اثر سوء كاركرد روانشناختي مردمي كه تحت شرايط سوء كاركرد اجتماعي، زندگي ميكنند، ايجاد شده است. البته نه فرويد نه ماركس دليلي براي اعتقاد به پيشنهادهاي خويش ارائه نكردهاند. آنها صرفاً اين پيشنهادها را اظهار داشتهاند و با اظهار اين پيشنهادها به واقع مفروض گرفتهاند كه عقيدة توحيدي(39) در حقيقت كاذب است. زيرا فرض كنيد عقيدة توحيدي صادق باشد، در آن صورت ما انسانها مخلوقِ خدايي با محبت هستيم كه با شناخت ما نسبت به خودش اهتمام دارد و به احتمال قريب به يقين راهي به دست خواهد داد تا از آن طريق بتوانيم اورا بشناسيم و به او علم داشته باشيم. بنابراين او ما را به گونهاي خلق كرده است كه تحت شرايط صحيح اورا بشناسيم و به او علم داشته باشيم. از آنجا كه بسياري از ما (باز هم فرض ميگيريم كه خداباوري(40) صادق است) در واقع اورا ميشناسيم و به او علم داريم، يقيناً طبيعي است كه بينديشيم فرآيندها يا قوايي كه اين عقايد را شكل دادهاند، در محيطي كه براي آن محيط در نظر گرفته شدهاند، بهطور صحيح عمل ميكنند. بهعلاوه آنها با موفقيت توليد آن عقيدة صادق، يعني عقايد متضمن شناخت خدا و شناخت چيزي دربارة او را هدف قرار ميدهند. بنابراين اگر عقيدة توحيدي صادق باشد، به اغلب احتمال شرايط مجوز را ايفا ميكند. از سوي ديگر اگر كاذب باشد به اغلب احتمال اين شرايط را ايفا نميكند. بنابراين فرويد و ماركس و اتباع آنها به صرف اظهار اينكه عقيدة توحيدي فاقد مجوز است، مفروض گرفتهاند كه عقيدة توحيدي (و ديگر عقايد ديني) در واقع كاذبند. البته كسيكه عقيدة توحيدي را صادق ميداند (همانطور كه معرفتشناسان اصلاحشده چنين معتقدند) در اينجا از ماركس و فرويد تبعيت نخواهد كرد. چنين شخصي دليل ماركس و فرويد براي تلقي اعتقاد توحيدي بهعنوان اعتقادي فاقد مجوز را نخواهد داشت. در عوض معرفتشناس اصلاحشده خاطرنشان خواهد كرد كه (به اغلب احتمال) عقيدة توحيدي مجوز دارد اگر و فقط اگر صادق باشد. از آنجا كه او آن را صادق ميداند، همچنين معتقد خواهد بود كه اين عقيده مجوز دارد و بهنحو پايه هم مجوز دارد. در اينجا او نميتواند ادعا كند (آنگونه كه در مورد توجيه ادعا ميكرد) كه دقيقاً بديهي است كه عقيده توحيدي داراي مجوز است، زيرا دقيقاً بديهي است كه خداباوري صادق است. در عوض او خاطرنشان خواهد كرد كه عقيده توحيدي مجوز دارد اگر و فقط اگر صادق باشد. بنابراين اينكه شخصي عقيدة توحيدي را داراي مجوز بداند منوط به اين است كه آن را صادق بداند. پينوشتها . اين مقاله ترجمه «Reformed Epistemology» است كه از «كتب راهنماي فلسفه دين» با مشخصات زير گرفته شده است. A Companion to philosophy of Religion, edited by Philip L. Quinn Charles Taliaferro. Enlightenment- - Reformed Epistemology2 - John Calvin3 - Nicholas Wolterstorff4 - Alvin Plantinga5 - William P. Alston6 - Episcopalian Epistemology7 - Providential care8 - Properly basic9 -0 Edvidence1 -1 Richard Swinburne1 -2 anti-theistic1 -3 The deducative argument from evil1 -4 Probabilistic1 -5 Evidentialism1 -6 Classical Foundationalism1 -7 Self-evident1 -8 Well-run1 -9 Orthodoxy1 -0 Propriety2 -1 a good (non - circular) argument2 -2 Immoral2 -3 rich interior spiritual life2 [1758 - -41703 Jonathan Edwards ]2 -5 Positive epistemic status2 -6 Internal rationality2 -7 Warrant2 -8 Evidence2 -9 Doxastilic response2 -0 Reational3 -1 Cognitive dystunction3 -2 Pathological3 -3 Knowledge3 -4 Mere true belief3 -5 Belief - Producing3 -6 Wishful thinking3 -7 Successfully3 -8 Wish - Fulfillment3 -9 Theistic belief3 -0 Theism4