معنای فلسفه از دیدگاه آیت اللّه مصباح یزدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معنای فلسفه از دیدگاه آیت اللّه مصباح یزدی - نسخه متنی

محمدتقی مصباح یزدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





معناي‌ فلسفه‌ از ديدگاه‌ آيت‌ اللّه‌ مصباح‌ يزدي‌


آغاز تفكر فلسفي‌


تاريخ‌ فكر بشر به‌ همراه‌ آفرينش‌ انسان‌ تا فراسوي‌ تاريخ‌ پيش‌ مي‌رود. هرگاه‌ انساني‌ مي‌زيسته‌، فكر و انديشه‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ ويژگي‌ جدايي‌ناپذير با خود داشته‌، هر جا انساني‌ گام‌ نهاده‌ تعقّل‌ و تفكر را با خود برده‌ است‌.



از انديشه‌هاي‌ نانوشته‌ي‌ بشر، اطلاعات‌ متفن‌ و دقيقي‌ در دست‌ نيست‌ جزء آنچه‌ ديرينه‌ شناسان‌ براساس‌ آثاري‌ كه‌ از حفّاريها به‌ دست‌ آمده‌ است‌ حدس‌ مي‌زنند. اما انديشه‌هاي‌ مكتوب‌، بسي‌ از اين‌ قافله‌، عقب‌مانده‌ و طبعاً تا زمان‌ اختراع‌ خط‌، به‌ تأخير افتاده‌ است‌.



در ميان‌ انواع‌ انديشه‌هاي‌ بشري‌ آنچه‌ مربوط‌ به‌ شناخت‌ هستي‌ و آغاز و انجام‌ آن‌ است‌ در آغاز، توأم‌ با اعتقادات‌ مذهبي‌ بوده‌ است‌ و از اين‌ روي‌ مي‌توان‌ گفت‌: قديم‌ترين‌ افكار فلسفي‌ را بايد از ميان‌ افكار مذهبي‌ شرقي‌ جستجو كرد.



مورّخين‌ فلسفه‌ معتقدند كه‌ كهن‌ترين‌ مجموعه‌هايي‌ كه‌ صرفاً جنبه‌ فلسفي‌ داشته‌ يا جنبه‌ فلسفي‌ آنها غالب‌ بوده‌ مربوط‌ به‌ حكماي‌ يونان‌ است‌ كه‌ در حدود شش‌ قرن‌ قبل‌ از ميلاد مي‌زيسته‌اند. و از دانشمنداني‌ ياد مي‌كنند كه‌ در آن‌ عصر براي‌ شناخت‌ هستي‌ و آغاز و انجام‌ جهان‌ تلاش‌ مي‌كرده‌اند و براي‌ تفسير پيدايش‌ و تحول‌ موجودات‌، نظريات‌ مختلف‌ و احياناً متناقضي‌ ابراز داشته‌اند. و در عين‌ حال‌، پنهان‌ نمي‌دارند كه‌ انديشه‌هاي‌ ايشان‌ كمابيش‌ متأثر از عقايد مذهبي‌ و فرهنگهاي‌ شرقي‌ بوده‌ است‌.



به‌ هر حال‌، فضاي‌ آزاد بحث‌ و انتقاد در يونان‌ آن‌ روز، زمينه‌ي‌ رشد و بالش‌ افكار فلسفي‌ را فراهم‌ كرد و آن‌ منطقه‌ را به‌ صورت‌ پرورشگاهي‌ براي‌ فلسفه‌ در آورد.



طبيعي‌ است‌ كه‌ انديشه‌هاي‌ آغازين‌، از نظم‌ و ترتيب‌ لازم‌، برخوردار نبوده‌ و مسائل‌ مورد پژوهش‌ و تحقيق‌، دسته‌بندي‌ نداشته‌ است‌ چه‌ رسد به‌ اينكه‌ هر دسته‌ از مسائل‌، نام‌ و عنوان‌ خاص‌ و روش‌ ويژه‌اي‌ داشته‌ باشد. و اجمالاً همه‌ي‌ انديشه‌ها به‌ نام‌ علم‌ و حكمت‌ و معرفت‌ و مانند آنها ناميده‌ مي‌شده‌ است‌.



پيدايش‌ سوفيسم‌ و شك‌گرايي‌


در قرن‌ پنجم‌ قبل‌ از ميلاد از انديشمنداني‌ ياد مي‌شود كه‌ به‌ زبان‌ يوناني‌ «سوفيست‌» يعني‌ حكيم‌ و دانشور ناميده‌ مي‌شده‌اند ولي‌ علي‌رغم‌ اطلاعات‌ وسيعي‌ كه‌ از معلومات‌ زمان‌ خودشان‌ داشته‌اند به‌ حقايق‌ ثابت‌، باور نداشته‌اند بلكه‌ هيچ‌ چيزي‌ را قابل‌ شناخت‌ جزمي‌ و يقيني‌ نمي‌دانسته‌اند.



به‌ نقل‌ مورّخين‌ فلسفه‌، ايشان‌ معلّمان‌ حرفه‌اي‌ بودند كه‌ فن‌ خطابه‌ و مناظره‌ را تعليم‌ مي‌دادند و وكلاي‌ مدافع‌ براي‌ دادگاهها مي‌پروراندند كه‌ در آن‌ روزگار، بازار گرمي‌ داشتند اين‌ حرفه‌ اقتضا مي‌كرد كه‌ شخص‌ وكيل‌ بتواند هر ادعايي‌ را اثبات‌، و در مقابل‌، هر ادّعاي‌ مخالفي‌ را رد كند. سرو كار داشتن‌ مداوم‌ با اين‌ گونه‌ آموزشهاي‌ مغالطه‌آميز، كم‌كم‌ اين‌ فكر را در ايشان‌ به‌ وجود آورد كه‌ اساساً حقيقتي‌ وراي‌ انديشه‌ انسان‌ وجود ندارد!



داستان‌ آن‌ شخص‌ را شنيده‌ايد كه‌ به‌ شوخي‌ گفت‌: در فلان‌ خانه‌، حلواي‌ مجاني‌ مي‌دهند. عده‌اي‌ از روي‌ ساده‌لوحي‌ به‌ سوي‌ خانه‌ي‌ مزبور شتافتند و جلو آن‌ ازدحام‌ كردند، كم‌كم‌ خود گوينده‌ هم‌ به‌ شك‌ افتاد و براي‌ اينكه‌ از حلواي‌ مجاني‌، محروم‌ نشود به‌ صف‌ ايشان‌ پيوست‌.



گويا سوفيستها هم‌ به‌ چنين‌ سرنوشتي‌ دچار شدند و با تعليم‌ دادن‌ روشهاي‌ مغالطه‌آميز براي‌ اثبات‌ و ردّ دعاوي‌، رفته‌ رفته‌ چنين‌ گرايشي‌ در خود ايشان‌ به‌ وجود آمد كه‌ اساساً حق‌ و باطل‌، تابع‌ انديشه‌ انسان‌ است‌ و در نتيجه‌، حقايقي‌ وراي‌ انديشه‌ انسان‌، وجود ندارد!



واژه‌ «سوفيست‌» كه‌ به‌ معناي‌ حكيم‌ و دانشور بود به‌ واسطه‌ اينكه‌ به‌ صورت‌ لقبي‌ براي‌ اشخاص‌ نامبرده‌ در آمده‌ بود معناي‌ اصلي‌ خود را از دست‌ داد و به‌ عنوان‌ رمز و علامتي‌ براي‌ شيوه‌ي‌ تفكر و استدلال‌ مغالطه‌آميز درآمد. همين‌ واژه‌ است‌ كه‌ در زبان‌ عربي‌ به‌ صورت‌ «سوفسطي‌» در آمده‌ و واژه‌ي‌ «سفسطه‌» از آن‌ گرفته‌ شده‌ است‌.



دوران‌ شكوفايي‌ فلسفه‌


معروف‌ترين‌ انديشمندي‌ كه‌ در برابر سوفيستها قيام‌ كرد و به‌ نقد افكار و آراي‌ ايشان‌ پرداخت‌ سقراط‌ بود. وي‌ خود را «فيلاسوفوس‌» يعني‌ دوستدار علم‌ و حكمت‌ ناميد. و همين‌ واژه‌ است‌ كه‌ در زبان‌ عربي‌ به‌ شكل‌ «فيلسوف‌» در آمده‌ و كلمه‌ي‌ «فلسفه‌» از آن‌ گرفته‌ شده‌ است‌.



تاريخ‌نويسان‌ فلسفه‌، علت‌ گزينش‌ اين‌ نام‌ را دو چيز دانسته‌اند: يكي‌ تواضع‌ سقراط‌ كه‌ هميشه‌ به‌ ناداني‌ خود اعتراف‌ مي‌كرد، و ديگري‌ تعريض‌ به‌ سوفيستها كه‌ خود را حكيم‌ مي‌خواندند، يعني‌ با انتخاب‌ اين‌ لقب‌ مي‌خواست‌ به‌ آنها بفهماند: شما كه‌ براي‌ مقاصد مادي‌ و سياسي‌ به‌ بحث‌ و مناظره‌ و تعليم‌ و تعلم‌ مي‌پردازيد سزاوار نام‌ «حكيم‌» نيستيد و حتي‌ من‌ كه‌ با دلايل‌ محكم‌، پندارهاي‌ شما را رد مي‌كنم‌ خود را سزاوار اين‌ لقب‌ نمي‌دانم‌ و خود را فقط‌ «دوستدار حكمت‌» مي‌خوانم‌.



بعد از سقراط‌، شاگردش‌ افلاطون‌ كه‌ سالها از درسهاي‌ وي‌ استفاده‌ كرده‌ بود به‌ تحكيم‌ مباني‌ فلسفه‌، همت‌ گماشت‌ و سپس‌ شاگرد وي‌ ارسطو، فلسفه‌ را به‌ اوج‌ شكوفايي‌ رساند و قواعد تفكر و استدلال‌ را به‌ صورت‌ علم‌ منطق‌، تدوين‌ نمود چنان‌ كه‌ لغزشگاههاي‌ انديشه‌ را به‌ صورت‌ بخش‌ مغالطه‌ به‌ رشته‌ تحرير در آورد.



از هنگامي‌ كه‌ سقراط‌ خود را فيلسوف‌ ناميد واژه‌ي‌ فلسفه‌ همواره‌ در برابر واژه‌ سفسطه‌ به‌ كار مي‌رفت‌ و همه‌ي‌ دانشهاي‌ حقيقي‌ مانند فيزيك‌، شيمي‌، طب‌، هيئت‌، رياضيات‌ و الهيات‌ را در برمي‌گرفت‌. (1) و تنها معلومات‌ قراردادي‌ مانند لغت‌، صرف‌ و نحو و دستور زبان‌، از قلمروفلسفه‌، خارج‌ بود.



بدين‌ ترتيب‌، فلسفه‌ اسم‌ عامي‌ براي‌ همه‌ علوم‌ حقيقي‌، تلقي‌ مي‌شد و به‌ دو دسته‌ كلي‌ علوم‌ نظري‌ و علوم‌ عملي‌ تقسيم‌ مي‌گشت‌: علوم‌ نظري‌ شامل‌ طبيعيات‌، رياضيات‌ و الهيات‌ بود، و طبيعيات‌ به‌ نوبه‌ي‌ خود شامل‌ رشته‌هاي‌ كيهان‌شناسي‌ و معدن‌شناسي‌ و گياه‌شناسي‌ و حيوان‌شناسي‌ مي‌شود و رياضيات‌ به‌ حساب‌ و هندسه‌ و هيئت‌ و موسيقي‌، انشعاب‌ مي‌يافت‌ و الهيات‌ به‌ دو بخش‌ مابعدالطبيعه‌ يا مباحث‌ كلي‌ وجود، و خداشناسي‌، منقسم‌ مي‌گشت‌. و علوم‌ عملي‌ به‌ سه‌ شعبه‌: اخلاق‌، تدبير منزل‌ و سياست‌ مدن‌، منشعب‌ مي‌شد.



سرانجام‌ فلسفه‌ي‌ يونان‌


بعد از افلاطون‌ و ارسطو مدتي‌ شاگردان‌ ايشان‌ به‌ جمع‌آوري‌ و تنظيم‌ و شرح‌ سخنان‌ اساتيد پرداختند و كمابيش‌ بازار فلسفه‌ را گرم‌ نگه‌ داشتند ولي‌ طولي‌ نكشيد كه‌ آن‌ گرمي‌ رو به‌ سردي‌، و آن‌ رونق‌ و رواج‌ رو به‌ كسادي‌ نهاد و كالاي‌ علم‌ و دانش‌ در يونان‌، كم‌ مشتري‌ شد و ارباب‌ علم‌ و هنر در حوزه‌ي‌ اسكندريه‌، رحل‌ اقامت‌ افكندند و به‌ پژوهش‌ و آموزش‌ پرداختند، و اين‌ شهر تا قرن‌ چهارم‌ بعد از ميلاد به‌ صورت‌ مركز علم‌ و فلسفه‌ باقي‌ ماند.



ولي‌ از هنگامي‌ كه‌ امپراتوران‌ روم‌ به‌ مسيحيت‌ گرويدند و عقايد كليسا را به‌ عنوان‌ آراء و عقايد رسمي‌، ترويج‌ نمودند بناي‌ مخالفت‌ را با حوزه‌هاي‌ فكري‌ و علمي‌ آزاد گذاشتند تا اينكه‌ سرانجام‌ «ژوستي‌ نين‌» امپراتور روم‌ شرقي‌ در سال‌ 529 ميلادي‌ دستور تعطيل‌ دانشگاهها و بستن‌ مدارس‌ آتن‌ و اسكندريه‌ را صادر كرد، و دانشمندان‌ از بيم‌ جان‌، متواري‌ شدند و به‌ ديگر شهرها و سرزمينها پناه‌ بردند، و بدين‌ ترتيب‌، مشعل‌ پرفروغ‌ علم‌ و فلسفه‌ در قلمرو امپراتوري‌ روم‌، خاموش‌ گشت‌.



طلوع‌ خورشيد اسلام‌


مقارن‌ اين‌ جريان‌ (قرن‌ ششم‌ ميلادي‌) در گوشه‌ي‌ ديگري‌ از جهان‌، بزرگ‌ترين‌ حادثه‌ي‌ تاريخ‌ به‌ وقوع‌ پيوست‌ و شبه‌ جزيره‌ي‌ عربستان‌ شاهد ولادت‌، بعثت‌ و هجرت‌ پيامبر بزرگوار اسلام‌ صلي‌ اللّ''ه‌ عليه‌ و آله‌ گرديد كه‌ پيام‌ هدايت‌ الهي‌ را از جانب‌ خداوند متعال‌ به‌ گوش‌ هوش‌ جهانيان‌ فرو خواند و در نخستين‌ گام‌، مردم‌ را به‌ فراگيري‌ علم‌ و دانش‌ فرا خواند (2) و بالاترين‌ ارج‌ و منزلت‌ را براي‌ خواندن‌، نوشتن‌ و آموختن‌ قائل‌ گرديد و پايه‌ي‌ بزرگ‌ترين‌ تمدنها و بالنده‌ترين‌ فرهنگها را در جهان‌ پي‌ريزي‌ كرد. و پيروان‌ خود را به‌ آموختن‌ علم‌ و حكمت‌ از آغاز تا پايان‌ زندگي‌ (من‌ المهد الي‌ اللحد) و از نزديك‌ترين‌ تا دورترين‌ نقاط‌ جهان‌ (ولو بالصين‌) و به‌ هربها و هزينه‌اي‌ (ولو بسفك‌ المهج‌ وخوض‌ اللجج‌) تشويق‌ نمود.



نهال‌ برومند فرهنگ‌ اسلامي‌ كه‌ به‌ دست‌ تواناي‌ رسول‌ خدا(ص‌) غرس‌ شده‌ بود در پرتو اشعه‌ي‌ حيات‌بخش‌ وحي‌ الهي‌ و با تغذيه‌ از مواد غذايي‌ فرهنگهاي‌ ديگر، رشد يافت‌ و به‌ بار نشست‌ و مواد خام‌ انديشه‌هاي‌ انساني‌ را با معيارهاي‌ صحيح‌ الهي‌ جذب‌ كرد و آنها را در كوره‌ي‌ انتقاد سازنده‌ به‌ عناصر مفيد، تبديل‌ نمود و در اندك‌ مدتي‌ بر همه‌ي‌ فرهنگهاي‌ جهان‌، سايه‌ گستر گرديد.



مسلمانان‌ در سايه‌ي‌ تشويقهاي‌ رسول‌ اكرم‌(ص‌) و جانشينان‌ معصومش‌ به‌ فراگيري‌ انواع‌ علوم‌ پرداختند و مواريث‌ علمي‌ يونان‌ و روم‌ و ايران‌ را به‌ زبان‌ عربي‌ ترجمه‌ كردند و عناصر مفيد آنها را جذب‌ و با تحقيقات‌ خودشان‌ تكميل‌ نمودند و در بسياري‌ از رشته‌هاي‌ علوم‌ مانند جبر، مثلثات‌، هيئت‌، مناظر و مرايا و فيزيك‌
و شيمي‌ به‌ اكتشافات‌ و اختراعاتي‌ نايل‌ گرديدند.



عامل‌ مهم‌ ديگري‌ كه‌ در راه‌ رشد فرهنگ‌ اسلامي‌ به‌ كارآمد عامل‌ سياسي‌ بود: دستگاههاي‌ ستمگر بني‌اميه‌ و بني‌عباس‌ كه‌ به‌ ناحق‌، مسند حكومت‌ اسلامي‌ را اشغال‌ كرده‌ بودند به‌ شدت‌، احساس‌ نياز به‌ پايگاهي‌ مردمي‌ در ميان‌ مسلمانان‌ مي‌كردند، و در حالي‌ كه‌ اهل‌ بيت‌ پيامبر - صلوات‌ اللّ''ه‌ عليهم‌ اجمعين‌ - يعني‌ همان‌ اولياي‌ به‌ حق‌ مردم‌، معدن‌ علم‌ و خزانه‌دار وحي‌ الهي‌ بودند، دستگاههاي‌ حاكم‌ براي‌ جلب‌ افراد، وسيله‌اي‌ جزء تهديد و تطميع‌ در اختيار نداشتند. از اين‌ روي‌ كوشيدند تا با تشويق‌ دانشمندان‌ و جمع‌آوري‌ صاحب‌نظران‌، به‌ دستگاه‌ خويش‌ رونقي‌ بخشند و با استفاده‌ از علوم‌ يونانيان‌ و روميان‌ و ايرانيان‌ در برابر پيشوايان‌ اهل‌ بيت‌(ع‌) دكاني‌ بگشايند.



بدين‌ ترتيب‌، افكار مختلف‌ فلسفي‌ وانواع‌ دانشها و فنون‌ با انگيزه‌هاي‌ گوناگون‌ و به‌ وسيله‌ي‌ دوست‌ و دشمن‌، وارد محيط‌ اسلامي‌ گرديد و مسلمانان‌ به‌ كاوش‌ و پژوهش‌ و اقتباس‌ و نقد آنها پرداختند و چهره‌هاي‌ درخشاني‌ در عالم‌ علم‌ و فلسفه‌ در محيط‌ اسلامي‌ رخ‌ نمودند و هر كدام‌ با تلاشهاي‌ پي‌گير خود شاخه‌اي‌ از علوم‌ و معارف‌ را پرورش‌ دادند و فرهنگ‌ اسلامي‌ را بارور ساختند.



از جمله‌، علماي‌ كلام‌ و عقايد اسلامي‌ با موضع‌گيريهاي‌ مختلف‌، مسائل‌ فلسفه‌ الهي‌ را مورد نقد و بررسي‌ قرار دادند و هر چند بعضي‌ در مقام‌ انتقاد، راه‌ افراط‌ را پيش‌ گرفتند ولي‌ به‌ هر حال‌ همان‌ انتقادات‌ و خرده‌گيريها و طرح‌ سؤالات‌ و شبهات‌، موجب‌ تلاش‌ بيشتر متفكران‌ و فلاسفه‌ي‌ اسلامي‌ و بارورترشدن‌ انديشه‌ فلسفي‌ و تفكرات‌ عقلاني‌ گرديد.



رشد فلسفه‌ در عصر اسلامي‌


با گسترش‌ قلمرو حكومت‌ اسلامي‌ و گرايش‌ اقوام‌ گوناگون‌ به‌ اين‌ آيين‌ حيات‌بخش‌، بسياري‌ از مراكز علمي‌ جهان‌ در قلمرو اسلام‌ قرار گرفت‌ و تبادل‌ معلومات‌ بين‌ دانشمندان‌ و تبادل‌ كتابها بين‌ كتابخانه‌ها و ترجمه‌ي‌ آنها از زبانهاي‌ مختلف‌ هندي‌ و فارسي‌ و يوناني‌ و لاتيني‌ و سرياني‌ و عبري‌ و غيره‌ به‌ زبان‌ عربي‌ كه‌ عملاً زبان‌ بين‌المللي‌ مسلمانها شده‌ بود آهنگ‌ رشد فلسفه‌ و علوم‌ فنون‌ را سرعت‌ بخشيد و از جمله‌، كتابهاي‌ زيادي‌ از فيلسوفان‌ يونان‌ و اسكندريه‌ و ديگر مراكز علمي‌ معتبر، به‌ عربي‌ برگردانده‌ شد.



در آغاز، نبودن‌ زبان‌ مشترك‌ و اصطلاحات‌ مورد اتّفاق‌ بين‌ مترجمين‌، و اختلاف‌ در بنيادهاي‌ فلسفي‌ شرق‌ و غرب‌، كار آموزش‌ فلسفه‌ را دشوار، و كار پژوهش‌ و گزينش‌ را دشوارتر مي‌ساخت‌ ولي‌ طولي‌ نكشيد نوابغي‌ مانند ابونصر فارابي‌ و ابن‌سينا با تلاش‌ پي‌گير خود مجموعه‌ي‌ افكار فلسفي‌ آن‌ عصر را آموختند و با استعدادهاي‌ خدادادي‌ كه‌ در پرتو انوار وحي‌ و بيانات‌ پيشوايان‌ ديني‌ شكوفا شده‌ بود به‌ بررسي‌ و گزينش‌ آنها پرداختند و يك‌ نظام‌ فلسفي‌ نضج‌ يافته‌ را عرضه‌ داشتند كه‌ علاوه‌ بر افكار افلاطون‌ و ارسطو و نوافلاطونيان‌ اسكندريه‌ و عرفاي‌ مشرق‌ زمين‌ متضمن‌ انديشه‌هاي‌ جديدي‌ بود و برتري‌ فراواني‌ بر هر يك‌ از نظامهاي‌ فلسفي‌ شرق‌ و غرب‌ داشت‌ گو اينكه‌ بيشترين‌ سهم‌ از آنِ ارسطو بود و از اين‌ روي‌ فلسفه‌ي‌ ايشان‌ صبغه‌ي‌ ارسطويي‌ و مشّائي‌ داشت‌.



بار ديگر اين‌ نظام‌ فلسفي‌ زير ذرّه‌بين‌ نقّادي‌ انديشمنداني‌ چون‌ غزالي‌ و ابوالبركات‌ بغدادي‌ و فخررازي‌ قرار گرفت‌ و از سوي‌ ديگر سُهروردي‌ با بهره‌گيري‌ از آثار حكماي‌ ايران‌ باستان‌ و تطبيق‌ آنها با افكار افلاطون‌ و رواقيان‌ و نوافلاطونيان‌، مكتب‌ جديدي‌ را به‌ نام‌ «مكتب‌ اشراقي‌» پي‌ريزي‌ كرد كه‌ بيشتر صبغه‌ي‌ افلاطوني‌ داشت‌. و بدين‌ ترتيب‌، زمينه‌ي‌ جديدي‌ براي‌ رويارويي‌ انديشه‌هاي‌ فلسفي‌ و نضج‌ و رشد بيشتر آنها پديد آمد.



قرنها گذشت‌ و فيلسوفان‌ بزرگي‌ مانند خواجه‌ نصيرالدين‌ طوسي‌ و محقّق‌ دواني‌ و سيد صدرالدين‌ دشتكي‌ و شيخ‌ بهائي‌ و ميرداماد با انديشه‌هاي‌ تابناك‌ خود بر غناي‌ فلسفه‌ي‌ اسلامي‌ افزودند تا نوبت‌ به‌ صدرالدين‌ شيرازي‌ رسيد كه‌ با نبوغ‌ و ابتكار خود نظام‌ فلسفي‌ جديدي‌ را ارائه‌ داد كه‌ در آن‌، عناصر هماهنگي‌ از فلسفه‌هاي‌ مشّائي‌ و اشراقي‌ و مكاشفات‌ عرفاني‌ با هم‌ تركيب‌ شده‌ بودند و افكار ژرف‌ و آراي‌ ذي‌ قيمتي‌ نيز بر آنها افزوده‌ شده‌ بود، و آن‌ را «حكمت‌ متعاليه‌» ناميد.



چيستي‌ فلسفه‌


در درس‌ اوّل‌ اشاره‌ شد كه‌ واژه‌ي‌ فلسفه‌ از آغاز به‌ صورت‌ اسم‌ عامّي‌ بر همه‌ي‌ علوم‌ حقيقي‌ (= غير قراردادي‌) اطلاق‌ مي‌شد، و در درس‌ دوم‌ اشاره‌ كرديم‌ كه‌ در قرون‌ وسطي‌'' قلمرو فلسفه‌، وسعت‌ يافته‌ و بعضي‌ از علوم‌ قراردادي‌ مانند ادبيات‌ و معاني‌ و بيان‌ را در برگرفت‌، و در درس‌ سوم‌ دانستيم‌ كه‌ پوزيتويسم‌، شناخت‌ علمي‌ را در مقابل‌ شناخت‌ فلسفي‌ و متافيزيكي‌ قرار مي‌دهد و تنها علوم‌ تجربي‌ را شايسته‌ي‌ نام‌ «علمي‌» مي‌داند.



طبق‌ اصطلاح‌ اوّل‌ كه‌ در عصر اسلامي‌ نيز رواج‌ يافت‌ فلسفه‌ داراي‌ بخشهاي‌ مختلفي‌ است‌ كه‌ هر بخشي‌ از آن‌ به‌ نام‌ علم‌ خاصّي‌ ناميده‌ مي‌شود و طبعاً تقابلي‌ بين‌ فلسفه‌ و علم‌، وجود نخواهد داشت‌. و امّا اصطلاح‌ دوم‌ در قرون‌ وسطي‌'' در اروپا پديد آمد و با پايان‌ يافتن‌ آن‌ دوران‌، متروك‌ گرديد.



و امّا طبق‌ اصطلاح‌ سوم‌ كه‌ هم‌ اكنون‌ در مغرب‌ زمين‌ رواج‌ دارد فلسفه‌ و متافيزيك‌ در برابر علم‌، قرار مي‌گيرد. و چون‌ اين‌ اصطلاح‌ كمابيش‌ در كشورهاي‌ شرقي‌ هم‌ رايج‌ شده‌ لازم‌ است‌ توضيحي‌ پيرامون‌ علم‌ و فلسفه‌ و متافيزيك‌ و نسبت‌ بين‌ آنها داده‌ شود و ضمناً اشاره‌اي‌ به‌ اقسام‌ علوم‌ و دسته‌بندي‌ آنها نيز بشود.



پيش‌ از پرداختن‌ به‌ اين‌ مطالب‌، نكته‌اي‌ را درباره‌ي‌ اشتراك‌ لفظيِ واژه‌ها و اختلاف‌ معاني‌ و اصطلاحات‌ يك‌ لفظ‌، يادآور مي‌شويم‌ كه‌ از اهميّت‌ ويژه‌اي‌ برخوردار است‌ و غفلت‌ از آن‌، موجب‌ مغالطات‌ و اشتباه‌ كاريهاي‌ فراواني‌ مي‌گردد.



اشتراك‌ لفظي‌


در همه‌ي‌ زبانها (تا آنجا كه‌ اطّلاع‌ حاصل‌ شده‌) لغاتي‌ يافت‌ مي‌شود كه‌ هر كدام‌ داراي‌ معاني‌ لغوي‌ و عرفي‌ و اصطلاحي‌ متعدّدي‌ است‌ و به‌ نام‌ «مشترك‌ لفظي‌» ناميده‌ مي‌شود چنان‌ كه‌ در زبان‌ فارسي‌ واژه‌ي‌ «دوش‌» به‌ معناي‌ شب‌ گذشته‌، و كتف‌ (شانه‌) و دوش‌ حمّام‌ به‌ كار مي‌رود و كلمه‌ي‌ «شير» به‌ معناي‌ شيردرنده‌، و شيرنوشيدني‌، و شير آب‌، استعمال‌ مي‌شود. (3)



وجود مشتركات‌ لفظي‌، نقش‌ مهّمي‌ را در ادبيات‌ و شعر، بازي‌ مي‌كند ولي‌ در علوم‌ و به‌ ويژه‌ در فلسفه‌، مشكلات‌ زيادي‌ را به‌ بار مي‌آورد مخصوصاً با توجه‌ به‌ اينكه‌ معاني‌ مشترك‌ گاهي‌ به‌ قدري‌ به‌ هم‌ نزديكند كه‌ تمييز آنها از يكديگر دشوار است‌ و بسياري‌ از مغالطات‌ در اثر اين‌گونه‌ اشتراكات‌ لفظي‌ روي‌ داده‌ و حتّي‌ گاهي‌ بزرگان‌ و صاحب‌نظران‌ در همين‌ دام‌، گرفتار شده‌اند.



از اين‌ روي‌ بعضي‌ از بزرگان‌ فلاسفه‌ مانند ابن‌سينا مقيّد بوده‌اند كه‌ قبل‌ از ورود در بحثهاي‌ دقيق‌ فلسفي‌، نخست‌ معاني‌ مختلف‌ واژه‌ها و تفاوت‌ اصطلاحات‌ آنها را روشن‌ كنند تا از خلط‌ و اشتباه‌، جلوگيري‌ به‌ عمل‌ آيد.



براي‌ نمونه‌ يكي‌ از مشتركات‌ لفظي‌ را ذكر مي‌كنيم‌ كه‌ كاربردهاي‌ گوناگون‌ و اشتباه‌ انگيزي‌ دارد و آن‌ واژه‌ي‌ «جبر» است‌.



جبر در اصل‌ لغت‌ به‌ معناي‌ جبران‌ كردن‌ و بر طرف‌ نمودن‌ نقص‌ است‌، بعداً به‌ معناي‌ شكسته‌بندي‌ به‌ كار رفته‌ و شايد نكته‌ي‌ انتقال‌، اين‌ بوده‌ كه‌ شكسته‌بندي‌ نوعي‌ جبران‌ نقص‌ است‌، و احتمالاً در آغاز براي‌ شكسته‌بندي‌، وضع‌ شده‌ و بعد نسبت‌ به‌ جبران‌ هر نقصي‌ تعميم‌ داده‌ شده‌ است‌.



كاربُرد سوم‌ اين‌ كلمه‌، مجبور كردن‌ و تحت‌ فشار قراردادن‌ است‌ و شايد نكته‌ي‌ انتقال‌ به‌ اين‌ معني‌، تعميم‌ لازمه‌ي‌ شكسته‌بندي‌ باشد يعني‌ چون‌ لازمه‌ي‌ عادي‌ اين‌ كار اين‌ است‌ كه‌ عضو شكسته‌ شده‌ را تحت‌ فشار قرار مي‌دهند تا استخوانها جفت‌ شود به‌ هر فشاري‌ كه‌ از كسي‌ به‌ ديگري‌ وارد شود و او را بي‌اختيار وادار به‌ انجام‌ كاري‌ كند جبر، اطلاق‌ شده‌ است‌ و شايد ابتدا در مورد فشار فيزيكي‌ و سپس‌ در مورد فشار رواني‌ به‌ كار رفته‌ باشد و بالاخره‌ همين‌ مفهوم‌ هم‌ توسعه‌ يافته‌ و در مورد هرگونه‌ احساس‌ فشاري‌ به‌ كار رفته‌ است‌ هر چند از ناحيه‌ي‌ شخص‌ ديگري‌ نباشد.



تا اينجا تحوّل‌ مفهوم‌ جبر را از نظر لغت‌ و عرف‌، بررسي‌ كرديم‌ اكنون‌ اشاره‌اي‌ به‌ معاني‌ اصطلاحي‌ اين‌ واژه‌ در علوم‌ و فلسفه‌ نيز خواهيم‌ كرد:



يكي‌ از اصطلاحات‌ علميِ جبر همان‌ اصطلاح‌ رياضي‌ است‌ يعني‌ نوعي‌ محاسبه‌ كه‌ در آن‌ به‌ جاي‌ اعداد از حروف‌ استفاده‌ مي‌شود و شايد نكته‌ي‌ جعل‌ اين‌ اصطلاح‌ اين‌ باشد كه‌ در محاسبات‌ جبري‌ كميّتهاي‌ مثبت‌ و منفي‌ به‌ وسيله‌ي‌ يكديگر جبران‌ مي‌شوند يا كميّت‌ مجهول‌ در يكي‌ از طرفين‌ معادله‌ را مي‌توان‌ با توجّه‌ به‌ طرف‌ ديگر يا با انتقال‌ دادن‌ عضوي‌ از آن‌، معلوم‌ كرد كه‌ اين‌ خود نوعي‌ جبران‌ است‌.



اصطلاح‌ ديگر آن‌، مربوط‌ به‌ روان‌شناسي‌ است‌ كه‌ در مقابل‌ اختيار و اراده‌ي‌ آزاد به‌ كار مي‌رود. و مشابه‌ آن‌ مسئله‌ «جبر و اختيار» است‌ كه‌ در علم‌ كلام‌، مطرح‌ مي‌شود، و همچنين‌ در اخلاق‌ و حقوق‌ و فقه‌ نيز كاربُردهايي‌ دارد كه‌ توضيح‌ همه‌ي‌ آنها به‌ درازا مي‌كشد.



از ديرزمان‌ مفهوم‌ جبر (در مقابل‌ مفهوم‌ اختيار) با مفهوم‌ حتميّت‌ و ضرورت‌ و وجوب‌ فلسفي‌، خلط‌ شده‌ و در واقع‌، كاربُرد غلطي‌ را براي‌ آن‌ به‌ وجود آورده‌ كه‌ همان‌ حتميّت‌ و ضرورت‌ باشد، چنان‌ كه‌ در مورد معادل‌ آن‌ «دِتِرمي‌نيسم‌» در زبانهاي‌ بيگانه‌، مشاهده‌ مي‌شود. و در نتيجه‌، چنين‌ توهّمي‌ به‌ وجود آمده‌ كه‌ در هر موردي‌، ضرورت‌ علّي‌ و معلولي‌ پذيرفته‌ شود و در آنجا اختيار، موردي‌ نخواهد داشت‌ و برعكس‌، نفي‌ ضرورت‌ و حتميّت‌، مستلزم‌ اثبات‌ اختيار است‌ و آثار اين‌ توهّم‌ در چندين‌ مسئله‌ فلسفي‌ ظاهر شده‌ كه‌ از جمله‌ آنها اين‌ است‌ كه‌ متكلّمين‌، ضرورت‌ علّي‌ و معلولي‌ را در مورد فاعل‌ مختار، انكار كرده‌اند و به‌ دنبال‌ آن‌، فلاسفه‌ را متّهم‌ نموده‌اند كه‌ خداي‌ متعال‌ را مختار نمي‌دانند. از سوي‌ ديگر جبريّين‌، وجود سرنوشت‌ حتمي‌ را دليل‌ قول‌ خودشان‌ دانسته‌اند، و در مقابل‌، معتزله‌ كه‌ قائل‌ به‌ اختيار انسان‌ هستند، سرنوشت‌ حتمي‌ را نفي‌ كرده‌اند. در صورتي‌ كه‌ حتميّتِ سرنوشت‌، ربطي‌ به‌ جبر ندارد و در
حقيقت‌، اين‌ مشاجرات‌ كه‌ سابقه‌اي‌ طولاني‌ دارد در اثر خلط‌ بين‌ مفهوم‌ جبر و مفهوم‌ ضرورت‌، روي‌ داده‌ است‌.



نمونه‌ي‌ تأسّف‌انگيز ديگر آنكه‌: بعضي‌ از فيزيكدانها ضرورت‌ علّي‌ در مورد پديده‌هاي‌ ميكروفيزيكي‌ را مورد تشكيك‌ يا انكار قرار داده‌اند و در مقابل‌، بعضي‌ از دانشمندان‌ خداپرست‌ غربي‌ خواسته‌اند از نفي‌ ضرورت‌ در اين‌ پديده‌ها وجود اراده‌ي‌ الهي‌ را اثبات‌ نمايند به‌ گمان‌ اينكه‌ نفي‌ ضرورت‌ و انكاردترمي‌نيسم‌ در اين‌ موارد، مستلزم‌ اين‌ است‌ كه‌ نيروي‌ مختاري‌ در آنجا اثبات‌ شود!



حاصل‌ آنكه‌ وجود مشتركات‌ لفظي‌ به‌خصوص‌ در مواردي‌ كه‌ معاني‌ متشابه‌ و متقاربي‌ داشته‌ باشند اشكالاتي‌ را در بحثهاي‌ فلسفي‌ پيش‌ مي‌آورد و اين‌ دشواريها هنگامي‌ مضاعف‌ مي‌شود كه‌ يك‌ لفظ‌، معاني‌ اصطلاحي‌ متعدّدي‌ در يك‌ علم‌ داشته‌ باشد چنان‌ كه‌ در مورد واژه‌ي‌ «عقل‌» در فلسفه‌ و واژه‌هاي‌ «ذاتي‌» و «عرضي‌» در منطق‌، چنين‌ است‌. از اين‌ روي‌، ضرورت‌ توضيح‌ معاني‌ مشترك‌ و تعيين‌ معناي‌ موردنظر در هر مبحث‌، روشن‌ مي‌شود.



معاني‌ اصطلاحي‌ «علم‌»


از جمله‌ واژه‌هايي‌ كه‌ كاربُردهاي‌ گوناگون‌ و اشتباه‌انگيز دارد واژه‌ي‌ «علم‌» است‌. مفهوم‌ لغوي‌ اين‌ كلمه‌ و معادلهايش‌ در زبانهاي‌ ديگر مانند دانش‌ و دانستن‌ در زبان‌ فارسي‌، روشن‌ و بي‌نياز از توضيح‌ است‌ ولي‌ علم‌، معاني‌ اصطلاحي‌ مختلفي‌ دارد كه‌ مهم‌ترين‌ آنها از اين‌ قرار است‌:



1- اعتقاد يقيني‌ مطابق‌ با واقع‌، در برابر جهل‌ بسيط‌ و مركّب‌، هر چند در قضيّه‌ي‌ واحدي‌ باشد.



2- مجموعه‌ قضايايي‌ كه‌ مناسبتي‌ بين‌ آنها درنظر گرفته‌ شده‌ هر چند قضاياي‌ شخصي‌ و خاص‌ باشد. و به‌ اين‌ معني‌ است‌ كه‌ علم‌ تاريخ‌ (دانستن‌ حوادث‌ خاصّ تاريخي‌) و علم‌ جغرافيا (دانستن‌ احوال‌ خاص‌ مناطق‌ مختلف‌ كره‌ زمين‌) و علم‌ رجال‌ و بيوگرافي‌ شخصيّتها هم‌ «علم‌» ناميده‌ مي‌شود.



3- مجموعه‌ قضاياي‌ كلّي‌ كه‌ محور خاصّي‌ براي‌ آنها لحاظ‌ شده‌ و هر كدام‌ از آنها قابل‌ صدق‌ و انطباق‌ بر موارد و مصاديق‌ متعدّد مي‌باشد هر چند قضاياي‌ اعتباري‌ و قراردادي‌ باشد، و به‌ اين‌ معني‌ است‌ كه‌ علوم‌ غيرحقيقي‌ و قراردادي‌ مانند لغت‌ و دستور زبان‌ هم‌ «علم‌» خوانده‌ مي‌شود ولي‌ قضاياي‌ شخصي‌ و خاص‌ مانند قضاياي‌ فوق‌الذكر «علم‌» به‌ شمار نمي‌رود.



4- مجموعه‌ قضايايي‌ كلّي‌ حقيقي‌ (= غير قراردادي‌) كه‌ داراي‌ محور خاصّي‌ باشد. اين‌ اصطلاح‌، همه‌ي‌ علوم‌ نظري‌ و عملي‌ و از جمله‌ الهيّات‌ و مابعدالطبيعه‌ را در برمي‌گيرد ولي‌ شامل‌ قضاياي‌ شخصي‌ و اعتباري‌ نمي‌شود.



5- مجموعه‌ قضاياي‌ حقيقي‌ كه‌ از راه‌ تجربه‌ي‌ حسّي‌، قابل‌ اثبات‌ باشد. و اين‌ همان‌ اصطلاحي‌ است‌ كه‌ پوزيتويستها به‌ كار مي‌برند و براساس‌ آن‌، علوم‌ و معارف‌ غيرتجربي‌ را «علم‌» نمي‌شمارند.



منحصر كردن‌ واژه‌ي‌ «علم‌» به‌ علوم‌ تجربي‌ تا آنجا كه‌ مربوط‌ به‌ نام‌گذاري‌ و جعل‌ اصطلاح‌ باشد جاي‌ بحث‌ و مناقشه‌ ندارد ولي‌ جعل‌ اين‌ اصطلاح‌ از طرف‌ پوزيتويستها مبتني‌ بر ديدگاه‌ خاصّ ايشان‌ است‌ كه‌ دايره‌ي‌ معرفت‌ يقيني‌ و شناخت‌ واقعيِ انسان‌ را محدود به‌ امور حسّي‌ و تجربي‌ مي‌پندارند و انديشيدن‌ در ماوراء آنها را لغو و بي‌حاصل‌، قلمداد مي‌كنند. ولي‌ متأسّفانه‌ اين‌ اصطلاح‌، در سطح‌ جهان‌، رواج‌ يافته‌، و بر طبق‌ آن‌، علم‌ در مقابل‌ فلسفه‌ قرار گرفته‌ است‌.



ما قضاوت‌ درباره‌ي‌ قلمرو معرفت‌ يقيني‌ و ردّ نظريّه‌ي‌ پوزيتويستي‌ و اثبات‌ شناخت‌ حقيقي‌ نسبت‌ به‌ ماوراء قلمرو حسّ و تجربه‌ را به‌ بحث‌ «شناخت‌شناسي‌» موكول‌ مي‌كنيم‌. و اينك‌ به‌ توضيح‌ مفهوم‌ فلسفه‌ و متافيزيك‌ مي‌پردازيم‌:



معاني‌ اصطلاحي‌ «فلسفه‌» چيست‌؟


تاكنون‌ با سه‌ معناي‌ اصطلاحي‌ فلسفه‌ آشنا شده‌ايم‌: اصطلاح‌ اولِ آن‌، شامل‌ همه‌ي‌ علوم‌ حقيقي‌ مي‌شود، و اصطلاح‌ دوم‌ آن‌، بعضي‌ از علوم‌ قراردادي‌ را هم‌ در بر مي‌گيرد، و اصطلاح‌ سوم‌ آن‌، مخصوص‌ به‌ معرفتهاي‌ غيرتجربي‌ است‌ و در مقابل‌ علم‌ (= معرفت‌ تجربي‌) به‌ كار مي‌رود.



فلسفه‌، طبق‌ اين‌ اصطلاح‌، شامل‌ منطق‌، شناخت‌شناسي‌، هستي‌شناسي‌ (متافيزيك‌)، خداشناسي‌، روان‌شناسي‌ نظري‌ (= غيرتجربي‌)، زيبايي‌شناسي‌، اخلاق‌ و سياست‌ مي‌شود (4) هر چند در اين‌ زمينه‌ كمابيش‌ اختلاف‌ نظرهايي‌ وجود دارد و گاهي‌ فقط‌ به‌ معناي‌ فلسفه‌ي‌ اُولي‌'' يا متافيزيك‌ به‌ كار مي‌رود و بنابراين‌ مي‌توان‌ آن‌ را اصطلاح‌ چهارمي‌ تلقي‌ كرد.



واژه‌ي‌ فلسفه‌ كاربردهاي‌ اصطلاحي‌ ديگري‌ نيز دارد كه‌ غالباً همراه‌ با صفت‌ يا مضاف‌اليه‌ استعمال‌ مي‌شود مانند «فلسفه‌ي‌ علمي‌» و «فلسفه‌ي‌ علوم‌».



فلسفه‌ي‌ علمي‌ چيست‌؟


اين‌ تعبير در موارد گونه‌ گوني‌ به‌ كار مي‌رود:



الف‌- درباره‌ي‌ فلسفه‌ تحقّقي‌. آگوست‌ كنت‌ پس‌ از محكوم‌ كردن‌ تفكر فلسفي‌ و متافيزيكي‌ و انكار قوانين‌ عقلي‌ جهانشمول‌، علوم‌ تحقّقي‌ را به‌ شش‌ بخش‌ اساسي‌، تقسيم‌ كرد كه‌ هر يك‌، قوانين‌ ويژه‌ي‌ خود را خواهد داشت‌، به‌ اين‌ ترتيب‌: رياضيات‌، كيهان‌شناسي‌، فيزيك‌، شيمي‌، زيست‌شناسي‌، و علم‌ الاجتماع‌ (جامعه‌شناسي‌) و كتابي‌ به‌ نام‌ «درسهايي‌ درباره‌ي‌ فلسفه‌ پوزيتويسم‌» در شش‌ مجلّد نگاشت‌ و كليات‌ علوم‌ شش‌ گانه‌ را با شيوه‌ي‌ به‌ اصطلاح‌ تحققي‌، مورد بررسي‌ قرار داد و سه‌ مجلّد آن‌ را به‌ جامعه‌شناسي‌، اختصاص‌ داد هر چند اساس‌ اين‌ فلسفه‌ي‌ تحقّقي‌ را ادّعاهاي‌ جزمي‌ غير تحقّقي‌، تشكيل‌ مي‌دهد!



به‌ هر حال‌، محتواي‌ اين‌ كتاب‌ كه‌ در واقع‌، طرحي‌ براي‌ بررسي‌ علوم‌ و به‌ ويژه‌ علوم‌ اجتماعي‌ است‌ به‌ نام‌ فلسفه‌ي‌ تحقّقي‌ و فلسفه‌ي‌ علمي‌ ناميده‌ مي‌شود.



ب‌- در مورد فلسفه‌ي‌ ماترياليسم‌ ديالكتيك‌. ماركسيستها برخلاف‌ پوزيتويستها بر ضرورت‌ فلسفه‌ و وجود قوانين‌ جهانشمول‌، تأكيد مي‌كنند ولي‌ معتقدند كه‌ اين‌ قوانين‌، از تعميم‌ قوانين‌ علوم‌ تجربي‌ به‌ دست‌ مي‌آيد نه‌ از انديشه‌هاي‌ عقلي‌ و متافيزيكي‌، و از اين‌ روي‌ فلسفه‌ي‌ ماترياليسم‌ ديالكتيك‌ را كه‌ به‌ حسب‌ ادّعاي‌ خودشان‌ از دستاوردهاي‌ علوم‌ تجربي‌ به‌ دست‌ آمده‌ است‌ فلسفه‌ي‌ پوزيتويسم‌ نيست‌ و اساساً فلسفه‌ي‌ علمي‌ (در صورتي‌ كه‌ «علمي‌» به‌ معناي‌ «تجربي‌» باشد) تعبير ناهماهنگ‌ و شبيه‌ «كوسه‌ي‌ ريش‌ پهن‌» است‌ و در بحثهاي‌ تطبيقي‌، سخنان‌ ايشان‌ را مورد نقّادي‌ قرار داده‌ايم‌. (5)



ج‌- اصطلاح‌ ديگر فلسفه‌ي‌ علمي‌ مرادف‌ با «متدلوژي‌» (= روش‌شناسي‌) است‌. روشن‌ است‌ كه‌ هر علمي‌ به‌ مقتضاي‌ نوع‌ مسائل‌، روش‌ خاصي‌ را براي‌ تحقيق‌ و اثبات‌ مطالب‌، مي‌طلبد. مثلاً مسائل‌ تاريخي‌ را نمي‌توان‌ در آزمايشگاه‌ و به‌ وسيله‌ي‌ تجزيه‌ و تركيب‌ موادّ و عناصر، حلّ كرد. چنان‌ كه‌ هيچ‌ فيلسوفي‌ نمي‌تواند با تحليلات‌ و استنتاجات‌ ذهني‌ و فلسفي‌ اثبات‌ كند كه‌ «ناپلئون‌ در چه‌ سالي‌ به‌ روسيه‌ حمله‌ كرد؟ و آيا در آن‌ جنگ‌ پيروز شد يا شكست‌ خورد؟» بلكه‌ بايد اين‌گونه‌ مسائل‌ را با بررسي‌ اسناد و مدارك‌ و ارزيابي‌ اعتبار آنها اثبات‌ كرد.



به‌طور كلي‌، علوم‌ (به‌ معناي‌ عام‌) را از نظر اسلوب‌ تحقيق‌ و روش‌ پژوهش‌ و سبك‌ بررسي‌ مسائل‌ و اثبات‌ مطالب‌ مي‌توان‌ به‌ سه‌ دسته‌ي‌ كلي‌ تقسيم‌ كرد: علوم‌ عقلي‌، علوم‌ تجربي‌، علوم‌ نقلي‌ و تاريخي‌.



بررسي‌ انواع‌ و طبقات‌ علوم‌ و تعيين‌ روشهاي‌ كلّي‌ و جزئي‌ هر يك‌ از دسته‌هاي‌ سه‌ گانه‌، علمي‌ را به‌ نام‌ «متدلوژي‌» پديد آورده‌ است‌ كه‌ احياناً به‌ نام‌ «فلسفه‌ي‌ علمي‌» ناميده‌ مي‌شود، چنان‌ كه‌ گاهي‌ «منطق‌ عملي‌» خوانده‌ مي‌شود.



فلسفه‌ي‌ علوم‌


در درس‌ قبل‌ گفتيم‌ كه‌ گاهي‌ كلمه‌ي‌ «فلسفه‌» به‌ صورت‌ «مضاف‌» به‌ كار مي‌رود مانند «فلسفه‌ي‌ اخلاق‌» و «فلسفه‌ي‌ حقوق‌» و...



اكنون‌ به‌ توضيحي‌ پيرامون‌ اين‌ تعبير مي‌پردازيم‌:



اين‌گونه‌ تعبيرات‌ گاهي‌ از طرف‌ كساني‌ به‌ كار مي‌رود كه‌ واژه‌ي‌ «علم‌» را به‌ «علوم‌ تجربي‌» اختصاص‌ داده‌اند و واژه‌ي‌ «فلسفه‌» را در مورد رشته‌هايي‌ از معارف‌ و معلومات‌ انساني‌ به‌ كار مي‌برند كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ تجربه‌ي‌ حسّي‌، قابل‌ اثبات‌ نيست‌. چنين‌ كساني‌ به‌ جاي‌ اينكه‌ مثلاً بگويند «علم‌ خداشناسي‌» خواهند گفت‌ «فلسفه‌ي‌ خداشناسي‌» يعني‌ ذكر «مضاف‌ اليه‌» براي‌ فلسفه‌ فقط‌ به‌ منظور نشان‌ دادن‌ نوع‌ مطالب‌ مورد بحث‌ و اشاره‌ به‌ موضوع‌ آنها است‌.



همچنين‌ كساني‌ كه‌ مسائل‌ علمي‌ و ارزشي‌ را «علمي‌» نمي‌دانند و براي‌ آنها پايگاه‌ عيني‌ و واقعي‌، قائل‌ نيستند بلكه‌ آنها را صرفاً تابع‌ ميلها و رغبتهاي‌ مردم‌ مي‌پندارند بعضاً اين‌گونه‌ مسائل‌ را وارد قلمرو فلسفه‌ مي‌كنند و به‌ جاي‌ اينكه‌ مثلاً بگويند «علم‌ اخلاق‌» مي‌گويند «فلسفه‌ي‌ اخلاق‌» يا به‌ جاي‌ اينكه‌ بگويند «علم‌ سياست‌» مي‌گويند «فلسفه‌ي‌ سياست‌».



ولي‌ گاهي‌ اين‌ تعبير به‌ معناي‌ ديگري‌ به‌ كار مي‌رود و آن‌ تبيين‌ اصول‌ و مباني‌، و به‌ اصطلاح‌ «مبادي‌» علم‌ ديگر است‌ و بعضاً مطالبي‌ از قبيل‌ تاريخچه‌، بنيان‌گذار، هدف‌، روش‌ تحقيق‌، سير تحوّل‌ آن‌ علم‌ نيز مورد بررسي‌ قرار مي‌گيرد نظير همان‌ مطالب‌ هشت‌ گانه‌اي‌ كه‌ سابقاً در مقدّمه‌ي‌ كتاب‌، ذكر و به‌ نام‌ «رؤوس‌ ثمانيه‌» ناميده‌ مي‌شده‌ است‌.



اين‌ اصطلاح‌، اختصاصي‌ به‌ پوزيتويستها و مانند ايشان‌ ندارد بلكه‌ كساني‌ كه‌ معارف‌ فلسفي‌ و ارزشي‌ را هم‌ «علم‌»، و روش‌ بررسي‌ و تحقيق‌ آنها را هم‌ «علمي‌» مي‌دانند اين‌ اصطلاح‌ را به‌ كار مي‌برند و گاهي‌ براي‌ اينكه‌ با اصطلاح‌ قبلي‌، اشتباه‌ نشود كلمه‌ي‌ «علم‌» را هم‌ در «مضاف‌اليه‌» اضافه‌ مي‌كنند و مثلاً مي‌گويند «فلسفه‌ي‌ علم‌ تاريخ‌» در برابر «فلسفه‌ تاريخ‌» يا «فلسفه‌ي‌ علم‌ اخلاق‌» در برابر



«فلسفه‌ي‌ اخلاق‌» به‌ اصطلاح‌ قبلي‌.



متافيزيك‌


يكي‌ از واژه‌هايي‌ كه‌ در برابر «علمي‌» به‌ كار مي‌رود واژه‌ي‌ «متافيزيك‌» است‌. از اين‌ روي‌ لازم‌ است‌ توضيحي‌ درباره‌ي‌ اين‌ كلمه‌ نيز بدهيم‌:



اين‌ واژه‌ كه‌ از اصل‌ يوناني‌ «متاتافوسيكا» گرفته‌ شده‌ و با حذف‌ حرف‌ اضافه‌ (تا) و تبديل‌ فوسيكا به‌ فيزيك‌ به‌ صورت‌ «متافيزيك‌» درآمده‌ و در زبان‌ عربي‌ به‌ «مابعدالطبيعه‌» ترجمه‌ شده‌ است‌.



به‌ حسب‌ نقل‌ مورّخين‌ فلسفه‌، اين‌ لفظ‌، نخست‌ به‌ صورت‌ نامي‌ براي‌ يكي‌ از كتابهاي‌ ارسطو به‌ كار رفته‌ كه‌ از نظر ترتيب‌، بعد از كتاب‌ طبيعت‌ قرار داشته‌ و از مباحث‌ كلّي‌ وجود، بحث‌ مي‌كرده‌ است‌ مباحثي‌ كه‌ در عصر اسلامي‌ به‌ «امور عامّه‌» ناميده‌ شد و بعضي‌ از فلاسفه‌ي‌ اسلامي‌ نام‌ «ماقبل‌ الطبيعه‌» را نيز براي‌ آن‌، مناسب‌ دانسته‌اند.



ظاهراً اين‌ بخش‌، غير از بخش‌ «تئولوژي‌» يا «اُثولوجيا» به‌ معناي‌ خداشناسي‌ است‌ ولي‌ در كتب‌ فلاسفه‌ي‌ اسلامي‌ اين‌ دو بخش‌ در يكديگر ادغام‌ شده‌ و مجموعاً به‌ نام‌ «الهيّات‌ بالمعني‌ الاعمّ» نام‌ گرفته‌ چنان‌ كه‌ بخش‌ خداشناسي‌ به‌ نام‌ «الهيّات‌ بالمعني‌ الاخصّ» مشخص‌ گرديده‌ است‌.



بعضي‌ واژه‌ي‌ متافيزيك‌ را معادل‌ با «ترانس‌ فيزيك‌» و به‌ معناي‌ ماوراء طبيعت‌ گرفته‌اند و نام‌گذاري‌ اين‌ بخش‌ از فلسفه‌ي‌ قديم‌ را از باب‌ ناميدن‌ كل‌ به‌ نام‌ جزء شمرده‌اند زيرا در الهيّات‌ بالمعني‌ الاعم‌ درباره‌ي‌ خدا و مجرّدات‌ (ماوراء طبيعت‌) نيز بحث‌ مي‌شود. امّا به‌ نظر مي‌رسد كه‌ همان‌ وجه‌ اوّل‌ صحيح‌ باشد.



به‌ هر حال‌، متافيزيك‌ نام‌ مجموعه‌اي‌ از مسائل‌ عقلي‌ نظري‌ است‌ كه‌ از بخشي‌ از فلسفه‌ (به‌ اصطلاح‌ عام‌) را تشكيل‌ مي‌داده‌ است‌ چنان‌ كه‌ امروز گاهي‌ واژه‌ي‌ فلسفه‌ به‌ آنها اختصاص‌ داده‌ مي‌شود و يكي‌ از اصطلاحات‌ جديد فلسفه‌، مساوي‌ با متافيزيك‌ مي‌باشد. و علت‌ اينكه‌ پوزيتويستها اين‌گونه‌ مسائل‌ را «غيرعلمي‌» پنداشته‌اند اين‌ است‌ كه‌ قابل‌ اثبات‌ به‌ وسيله‌ي‌ تجربه‌ي‌ حسّي‌ نيست‌. چنان‌ كه‌ قبلاً «كانت‌» هم‌ عقل‌ نظري‌ را براي‌ اثبات‌ اين‌ مسائل‌، كافي‌ ندانسته‌ بود و آنها را «ديالكتيكي‌» يا جدلّي‌ الطرفين‌ ناميده‌ بود.



نسبت‌ بين‌ علم‌ و فلسفه‌ و متافيزيك‌


با توجّه‌ به‌ معاني‌ مختلفي‌ كه‌ براي‌ علم‌ و فلسفه‌، ذكر شد روشن‌ مي‌شود كه‌ نسبت‌ بين‌ علم‌ و فلسفه‌ و متافيزيك‌، برحسب‌ اصطلاحات‌ مختلف‌، تفاوت‌ مي‌كند. اگر علم‌ به‌ معناي‌ مطلق‌ آگاهي‌ يا مطلق‌ قضاياي‌ متناسب‌ به‌ كار رود اعمّ از فلسفه‌ مي‌باشد زيرا شامل‌ قضاياي‌ شخصي‌ و علوم‌ قراردادي‌ و اعتباري‌ هم‌ مي‌شود. و اگر به‌ معناي‌ قضاياي‌ كلّي‌ حقيقي‌، استعمال‌ شود مساوي‌ با فلسفه‌ (به‌ اصطلاح‌ قديم‌) خواهد بود. امّا اگر به‌ معناي‌ مجموعه‌ قضاياي‌ تجربي‌ به‌ كار رود اخصّ از فلسفه‌ به‌ معناي‌ قديم‌ و مباين‌ با فلسفه‌ به‌ معناي‌ جديد (= مجموعه‌ قضاياي‌ غيرتجربي‌) است‌. چنان‌ كه‌ متافيزيك‌، جزئي‌ از فلسفه‌ به‌ اصطلاح‌ قديم‌، و مساوي‌ با آن‌ برحسب‌ يكي‌ از اصطلاحات‌ جديد آن‌ مي‌باشد.



ولي‌ بايد دانست‌ كه‌ مقابل‌ قراردادن‌ علم‌ و فلسفه‌ در اصطلاح‌ جديد هر چند به‌ گمان‌ پوزيتويستها و امثال‌ ايشان‌ به‌ معناي‌ كاستن‌ ارج‌ مسائل‌ فلسفي‌ و انكار قدر و منزلت‌ عقل‌ و ارزش‌ ادراكات‌ عقلي‌ است‌ امّا حقيقت‌، غير از آن‌ است‌. و در مبحث‌ شناخت‌شناسي‌، روشن‌ خواهد شد كه‌ ارزش‌ ادراكات‌ عقلي‌ نه‌ تنها كمتر از ارزش‌ معلومات‌ حسّي‌ و تجربي‌ نيست‌ بلكه‌ به‌ مراتب‌ بيشتر از آنهاست‌ و حتّي‌ ارزش‌ دانشهاي‌ تجربي‌ در گرو ارزش‌ ادراكات‌ عقلي‌ و قضاياي‌ فلسفي‌ مي‌باشد.



بنابراين‌، اختصاص‌ دادن‌ واژه‌ي‌ علم‌ به‌ دانشهاي‌ تجربي‌، و واژه‌ي‌ فلسفه‌ به‌ دانشهاي‌ غيرتجربي‌ تنها به‌ عنوان‌ بك‌ اصطلاح‌، قابل‌ قبول‌ ايت‌ و نبايد از تقابل‌ اين‌ دو اصطلاح‌، سوء استفاده‌ شود و مسائل‌ فلسفي‌ و متافيزيكي‌ به‌ عنوان‌ مسائل‌ ظنّي‌ و پنداري‌ وانمود گردد. چنان‌ كه‌ بر چسب‌ «علمي‌» هيچ‌گونه‌ مزيّتي‌ را براي‌ هيچ‌ گرايش‌ فلسفي‌، اثبات‌ نمي‌كند و اساساً اين‌ برچسب‌، وصله‌ي‌ ناهمرنگي‌ است‌ كه‌ مي‌تواند نشانه‌ي‌ جهل‌ يا عوام‌ فريبي‌ جعل‌ كنندگان‌ آن‌ به‌ حساب‌ آيد. و ادّعاي‌ اينكه‌ اصول‌ فلسفه‌اي‌ مانند ماترياليسم‌ ديالكتيك‌ از قوانين‌ تجربي‌ به‌ دست‌ آمده‌ نادرست‌ است‌ زيرا قوانين‌ هيچ‌ علمي‌ قابل‌ تعميم‌ به‌ علم‌ ديگر نيست‌ چه‌ رسد به‌ اينكه‌ به‌ كلّ هستي‌، تعميم‌ داده‌ شود مثلاً قوانين‌ روان‌شناسي‌ يا زيست‌شناسي‌ قابل‌ تعميم‌ به‌ فيزيك‌ يا شيمي‌ يا رياضيات‌ نيست‌ و بالعكس‌، قوانين‌ اين‌ علوم‌، در خارج‌ از قلمرو خودشان‌ كارايي‌ ندارد.



تقسيم‌ و طبقه‌بندي‌ علوم‌


در اينجا سؤالي‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ اساساً انگيزه‌ي‌ جداسازي‌ علوم‌ از يكديگر چيست‌؟ پاسخ‌ اين‌ است‌ كه‌ مسائل‌ قابل‌ شناخت‌، طيف‌ گسترده‌اي‌ را تشكيل‌ مي‌دهد و در حالي‌ كه‌ در اين‌ طيف‌، بعضي‌ از مسائل‌، در ارتباط‌ تنگاتنگ‌ با بعضي‌ ديگر قرار مي‌گيرند برخي‌ ديگر از مسائل‌، دور و بيگانه‌ از هم‌ هستند و چندان‌ ارتباطي‌ با يكديگر ندارند.



از سوي‌ ديگر فرا گرفتن‌ بعضي‌ از معلومات‌، متوقّف‌ بر بعضي‌ ديگر است‌ و دست‌ كم‌، دانستن‌ يك‌ دسته‌ به‌ فهم‌ دسته‌ي‌ ديگر كمك‌ مي‌كند در حالي‌ كه‌ چنين‌ رابطه‌اي‌ ميان‌ دسته‌هاي‌ ديگر از دانستنيها وجود ندارد.



با توجه‌ به‌ اينكه‌ فرا گرفتن‌ همه‌ي‌ معلومات‌ براي‌ هر دانش‌ پژوهي‌ ميسّر نيست‌، و به‌ فرض‌ ميسّر بودن‌، چنين‌ انگيزه‌اي‌ براي‌ همه‌ وجود ندارد چنان‌ كه‌ ذوق‌ و استعداد افراد هم‌ نسبت‌ به‌ فراگيري‌ انواع‌ مسائل‌، مختلف‌ است‌ و با توجه‌ به‌ اينكه‌ بعضي‌ از دانشها وابسته‌ به‌ بعضي‌ ديگر و آموختن‌ يكي‌ متوقّف‌ بر ديگري‌ است‌ از اين‌ روي‌ آموزشگران‌ از ديرباز درصدد برآمده‌اند كه‌ از طرفي‌ مسائل‌ مرتبط‌ و متناسب‌ را دسته‌بندي‌ كنند و دانشها و علوم‌ خاص‌ را مشخّص‌ سازند و از طرف‌ ديگر علوم‌ مختلف‌ را طبقه‌بندي‌ كنند و نياز هر علمي‌ را به‌ علم‌ ديگر، و در نتيجه‌ تقدّم‌ يكي‌ را بر ديگري‌ روشن‌ نمايند تا اوّلاً كساني‌ كه‌ انگيزه‌ يا ذوق‌ و استعداد خاصي‌ دارند بتوانند گمشده‌ي‌ خودشان‌ را در ميان‌ انبوه‌ مسائل‌ بي‌شمار بيابند و راه‌ رسيدن‌ به‌ هدفشان‌ را بشناسند، و ثانياً كساني‌ كه‌ مي‌خواهند رشته‌هاي‌ مختلفي‌ از معلومات‌ را فرا گيرند بدانند از كدام‌يك‌ آغاز كنند كه‌ راه‌ را براي‌ آموختن‌ ديگر رشته‌ها هموار كند و فراگيري‌ آنها را آسان‌تر نمايد.



بدين‌ ترتيب‌، علوم‌ به‌ قسمتها و بخشهاي‌ گوناگون‌، تقسيم‌ شد و هر بخشي‌ در طبقه‌ و مرتبه‌ي‌ خاصّي‌ قرار گرفت‌. از جمله‌ تقسيمات‌ علوم‌، تقسيم‌ كلّي‌ آنها به‌ علوم‌ نظري‌ و علوم‌ عملي‌، و تقسيم‌ علوم‌ نظري‌ به‌ طبيعيات‌ و رياضيات‌ و الهيّات‌، و تقسيم‌ علوم‌ عملي‌ به‌ اخلاق‌ و تدبير منزل‌ و سياست‌ است‌ كه‌ قبلاً به‌ آن‌ اشاره‌ شد.



ملاك‌ مرزبندي‌ علوم‌


بعد از آنكه‌ لزوم‌ دسته‌بندي‌ علوم‌، روشن‌ شد سؤال‌ ديگري‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ علوم‌ را براساس‌ چه‌ معيار و ملاكي‌ بايد دسته‌بندي‌ و مرزبندي‌ كرد؟



پاسخ‌ اين‌ است‌ كه‌ علوم‌ را مي‌توان‌ با معيارهاي‌ مختلفي‌ دسته‌بندي‌ كرد كه‌ مهم‌ترين‌ آنها از اين‌ قرار است‌:



1- براساس‌ اسلوب‌ و روش‌ تحقيق‌. قبلاً اشاره‌ كرديم‌ كه‌ همه‌ي‌ مسائل‌ را نمي‌توان‌ با روش‌ واحدي‌ مورد تحقيق‌ و بررسي‌ قرار داد و نيز خاطر نشان‌ كرديم‌ كه‌ همه‌ي‌ علوم‌ با را توجّه‌ به‌ روشهاي‌ كلّيِ تحقيق‌ مي‌توان‌ به‌ سه‌ دسته‌ تقسيم‌ كرد:



الف‌- علوم‌ عقلي‌ كه‌ فقط‌ با براهين‌ عقلي‌ و استنتاجات‌ ذهني‌، قابل‌ بررسي‌ است‌ مانند: منطق‌ و فلسفه‌ي‌ الهي‌.



ب‌- علوم‌ تجربي‌ كه‌ با روشهاي‌ تجربي‌ قابل‌ اثبات‌ است‌ مانند: فيزيك‌، شيمي‌ و زيست‌شناسي‌.



ج‌- علوم‌ نقلي‌ كه‌ براساس‌ اسناد و مدارك‌ منقول‌ و تاريخي‌، بررسي‌ مي‌شود مانند: تاريخ‌، علم‌ رجال‌ و علم‌ فقه‌.



2- براساس‌ هدف‌ و غايت‌. ملاك‌ ديگري‌ كه‌ مي‌توان‌ براساس‌ آن‌، علوم‌ را دسته‌بندي‌ كرد فايده‌ و نتيجه‌اي‌ است‌ كه‌ بر آنها مترتب‌ مي‌شود و هدف‌ و غايتي‌ است‌ كه‌ فراگير از آموختن‌ آنها در نظر مي‌گيرد مانند هدفهاي‌ مادّي‌ و معنوي‌، و هدفهاي‌ فردي‌ و اجتماعي‌.



بديهي‌ است‌ كسي‌ كه‌ مي‌خواهد راه‌ تكامل‌ معنوي‌ خود را بشناسد به‌ مسائلي‌ احتياج‌ دارد كه‌ شخص‌ علاقه‌مند به‌ تحصيل‌ ثروت‌ از راه‌ كشاورزي‌ يا صنعت‌، به‌ آنها احتياج‌ ندارد، چنان‌ كه‌ يك‌ رهبر اجتماعي‌ نيازمند به‌ داشتن‌ معلومات‌ ديگري‌ است‌. پس‌ مي‌توان‌ علوم‌ را طبق‌ اين‌ اهداف‌ گوناگون‌، دسته‌بندي‌ كرد.



3- براساس‌ موضوع‌. سومين‌ ملاكي‌ كه‌ مي‌تواند معيار انفكاك‌ و تمايز علوم‌، واقع‌ شود موضوعات‌ آنها است‌. يعني‌ با توجّه‌ به‌ اينكه‌ هر مسئله‌، موضوعي‌ دارد و تعدادي‌ از موضوعات‌ در يك‌ عنوان‌ جامعي‌ مندرج‌ مي‌شود آن‌ عنوان‌ جامع‌ را محور قرار مي‌دهند و همه‌ي‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ آن‌ را زير چتر يك‌ علم‌، گردآوري‌ مي‌كنند چنان‌ كه‌ عدد، موضوع‌ علم‌ حساب‌، و مقدار (كميّت‌ متصل‌) موضوع‌ علم‌ هندسه‌، و بدن‌ انسان‌ موضوع‌ علم‌ پزشكي‌ قرار مي‌گيرد .



تقسيم‌بندي‌ علوم‌ براساس‌ موضوع‌، بهتر از معيارهاي‌ ديگر، هدف‌ و انگيزه‌ي‌ جداسازي‌ علوم‌ را تأمين‌ مي‌كند چنان‌ كه‌ با رعايت‌ آن‌، ارتباط‌ و هماهنگي‌ دروني‌ مسائل‌ و نظم‌ و ترتيب‌ آنها بهتر حفظ‌ مي‌شود. و از اين‌ روي‌ از ديرباز مورد توجّه‌ فلاسفه‌ و دانشمندان‌ بزرگ‌، قرار گرفته‌ است‌. ولي‌ مي‌توان‌ در دسته‌بنديهاي‌ فرعي‌، معيارهاي‌ ديگري‌ را نيز درنظر گرفت‌. مثلاً مي‌توان‌ علمي‌ را به‌ نام‌ «خداشناسي‌» ترتيب‌ داد و محور مسائل‌ آن‌ را خداي‌ متعال‌ قرار داد و سپس‌ آن‌ را به‌ شاخه‌هاي‌ فلسفي‌ و عرفاني‌ و ديني‌، منشعب‌ ساخت‌ كه‌ هر كدام‌ با روش‌ ويژه‌اي‌ مسائل‌ مربوط‌ را مورد بررسي‌ قرار دهد و در واقع‌، معيار اين‌ انقسام‌ جزئي‌ را روش‌ تحقيق‌، شكل‌ مي‌دهد. همچنين‌ رياضيات‌ را مي‌توان‌ شاخه‌هاي‌ گونه‌گوني‌ منشعب‌ كرد كه‌ هر شاخه‌ براساس‌ هدف‌ خاصي‌ مشخص‌ شود مانند رياضيات‌ فيزيك‌، و رياضيات‌ اقتصاد. و بدين‌ ترتيب‌، تلفيقي‌ بين‌ معيارهاي‌ مختلف‌ به‌ وجود مي‌آيد.



كلّ و كلّي‌


عنوان‌ جامعي‌ كه‌ بين‌ موضوعات‌ مسائل‌ درنظر گرفته‌ مي‌شود و براساس‌ آن‌، علم‌ به‌ معناي‌ مجموعه‌ مسائل‌ مرتبط‌، پديد مي‌آيد گاهي‌ عنوان‌ كلي‌ و داراي‌ افراد و مصاديق‌ فراوان‌، و گاهي‌ به‌ صورت‌ كلّ و داراي‌ اجزاي‌ متعدد است‌. مثال‌ نوع‌ اول‌ عنوان‌ عدد يا مقدار است‌ كه‌ انواع‌ و اصناف‌ گونه‌گوني‌ دارد و هر يك‌،



موضوع‌ مسئله‌ي‌ خاصي‌ را تشكيل‌ مي‌دهد، و مثال‌ نوع‌ دوم‌، بدن‌ انسان‌ است‌ كه‌ جهازات‌ و اعضا و اجزاء متعددي‌ دارد و هر كدام‌ از آنها موضوع‌ بخشي‌ از علم‌ پزشكي‌ است‌.



تفاوت‌ اصلي‌ بين‌ اين‌ دو نوع‌ موضوع‌ آن‌ است‌ كه‌ در نوع‌ اول‌، عنوان‌ موضوع‌ علم‌ بر تك‌ تك‌ موضوعات‌ مسائل‌ كه‌ افراد و جزئيات‌ آن‌ هستند صدق‌ مي‌كند به‌ خلاف‌ نوع‌ دوم‌ كه‌ عنوان‌ موضوع‌ بر تك‌ تك‌ موضوعات‌ مسائل‌، صدق‌ نمي‌كند بلكه‌ بر مجموع‌ اجزاء، حمل‌ مي‌شود.



انشعابات‌ علوم‌


از توضيحات‌ گذشته‌ به‌ دست‌ آمد كه‌ تقسيم‌بندي‌ علوم‌ براي‌ سهولت‌ آموزش‌ و تأمين‌ هرچه‌ بيشتر اهداف‌ تعليم‌ و تربيت‌، انجام‌ مي‌گيرد. در آغاز كه‌ معلومات‌ بشر، محدود بود امكان‌ داشت‌ كه‌ همه‌ي‌ آنها به‌ چند دسته‌ تقسيم‌ كرد و مثلاً حيوان‌شناسي‌ را به‌ عنوان‌ علم‌ واحدي‌ درنظر گرفت‌ و حتي‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ انسان‌ را نيز در آن‌ گنجانيد. ولي‌ رفته‌ رفته‌ كه‌ دايره‌ي‌ مسائل‌، وسعت‌ يافت‌ و مخصوصاً بعد از آنكه‌ ابزارهاي‌ علمي‌ مختلفي‌ براي‌ تحقيق‌ در مسائل‌ تجربي‌ ساخته‌ شد بيش‌ از همه‌، علوم‌ تجربي‌ به‌ شعبه‌هاي‌ گوناگوني‌ تقسيم‌ شد و هر علمي‌ به‌ علوم‌ جزئي‌تري‌ منشعب‌ گرديد چنان‌ كه‌ اين‌ جريان‌ هنوز هم‌ به‌ شكل‌ فزاينده‌اي‌ ادامه‌ دارد.



به‌طور كلي‌ انشعاب‌ علوم‌ به‌ چند صورت‌ انجام‌ مي‌پذيرد:



1- به‌ اين‌ صورت‌ كه‌ اجزاء كوچك‌تري‌ از كل‌ موضوع‌ در نظر گرفته‌ شود و هر جزء، موضوع‌ شاخه‌ي‌ جديدي‌ از علم‌ مادر قرار گيرد مانند غدّه‌شناسي‌، و ژن‌شناسي‌. روشن‌ است‌ كه‌ اين‌ نوع‌ انشعاب‌، مخصوص‌ علومي‌ است‌ كه‌ رابطه‌ بين‌ موضوع‌ علم‌ و موضوعات‌ مسائل‌، رابطه‌ي‌ كل‌ و جزء است‌.



2- به‌ اين‌ صورت‌ كه‌ انواع‌ جزئي‌تر و اصناف‌ محدودتري‌ از عنوان‌ كلي‌ در نظر گرفته‌ شود مانند حشره‌شناسي‌ و ميكروب‌شناسي‌. اين‌ انشعاب‌ در علومي‌ پديد مي‌آيد كه‌ رابطه‌ بين‌ موضوع‌ علم‌ و موضوعات‌ مسائل‌، رابطه‌ي‌ كلي‌ و جزئي‌ است‌ نه‌ كلّ و جزء.



3- به‌ اين‌ صورت‌ كه‌ روشهاي‌ مختلف‌ تحقيق‌ به‌ عنوان‌ معيار ثانوي‌ در نظر گرفته‌ شود و با حفظ‌ وحدت‌ موضوع‌، شاخه‌هاي‌ جديدي‌ پديد آيد، و اين‌ درموردي‌ است‌ كه‌ مسائل‌ علم‌، با روشهاي‌ مختلف‌، قابل‌ بررسي‌ و اثبات‌ باشد مانند خداشناسي‌ فلسفي‌ و عرفاني‌ و خداشناسي‌ ديني‌.



4- به‌ اين‌ صورت‌ كه‌ اهداف‌ متعدد، به‌ عنوان‌ ميعار فرعي‌ درنظر گرفته‌ شود و مسائل‌ متناسب‌ با هر هدف‌ به‌ نام‌ شاخه‌ي‌ خاصي‌ از علم‌ مادر معرفي‌ گردد چنان‌ كه‌ در رياضيات‌ گفته‌ شد.



رابطه‌ي‌ موضوع‌ با مسائل‌


تاكنون‌ با اصطلاحات‌ مختلف‌ فلسفه‌، آشنا شده‌ايم‌، اكنون‌ نوبت‌ آن‌ فرا رسيده‌ كه‌ توضيح‌ دهيم‌ كه‌ منظور ما از فلسفه‌ چيست‌ و در اين‌ كتاب‌ از چه‌ مسائلي‌ گفتگو مي‌شود. ولي‌ پيش‌ از آنكه‌ به‌ تعريف‌ فلسفه‌ و معرّفي‌ اجماليِ مسائل‌ آن‌ بپردازيم‌ خوبست‌ توضيح‌ بيشتري‌ پيرامون‌ «موضوع‌» و «مسائل‌» و «مباديِ» علوم‌ و روابط‌ آنها با يكديگر بدهيم‌.



گفتيم‌ كه‌ واژه‌ي‌ «علم‌» طبق‌ چهار اصطلاح‌ از اصطلاحات‌ پنج‌گانه‌ي‌ نامبرده‌، به‌ مجموعه‌اي‌ از قضايا اطلاق‌ مي‌شود كه‌ مناسبتي‌ بين‌ آنها لحاظ‌ شده‌ باشد. و ضمناً روشن‌ شد كه‌ اين‌ مناسبتها گوناگون‌اند كه‌ علوم‌ را از يكديگر جدا و متمايز مي‌كنند. و نيز معلوم‌ شد كه‌ بهترين‌ مناسبتهايي‌ كه‌ بين‌ مسائل‌ مختلف‌، لحاظ‌ مي‌شود و ملاك‌ تمايز علوم‌ قرار مي‌گيرد مناسبت‌ موضوعات‌ آنهاست‌ يعني‌ مسائلي‌ كه‌ موضوعات‌ آنها اجزاء يك‌ كل‌ يا افراد يك‌ كلي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند به‌ صورت‌ علم‌ واحدي‌ درمي‌آيند.



بنابراين‌، مسائل‌ يك‌ علم‌ عبارتست‌ از قضايايي‌ كه‌ موضوعات‌ آنها زير چتر عنوان‌ جامعي‌ (كل‌ يا كلي‌) قرار مي‌گيرند، و موضوع‌ يك‌ علم‌ عبارتست‌ از همان‌ عنوان‌ جامعي‌ كه‌ موضوعات‌ مسائل‌ را دربرمي‌گيرد.



در اينجا خوبست‌ يادآور شويم‌ كه‌ ممكن‌ است‌ يك‌ عنوان‌، موضوع‌ دو يا چند علم‌ قرار گيرد و اختلاف‌ آنها به‌ حسب‌ غايات‌ يا روشهاي‌ تحقيق‌ باشد. اما نكته‌ي‌ ديگري‌ را نبايد از نظر دور داشت‌ و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ گاهي‌ عنواني‌ كه‌ براي‌ موضوع‌ يك‌ علم‌ در نظر گرفته‌ شده‌ به‌طور مطلق‌، موضوع‌ آن‌ علم‌ نيست‌ و در واقع‌، قيد خاصي‌ دارد. و اختلاف‌ قيودي‌ كه‌ براي‌ يك‌ موضوع‌، لحاظ‌ مي‌شود موجب‌ پديد آمدن‌ چند علم‌ و اختلاف‌ آنها مي‌گردد. مثلاً «مادّه‌» از حيث‌ تركيبات‌ دروني‌ و خواص‌ مربوط‌ به‌ تجزيه‌ و تركيب‌ عناصر، موضوع‌ علم‌ شيمي‌، و به‌ لحاظ‌ تغييرات‌ ظاهري‌ و خواص‌ مترتّب‌ بر آنها موضوع‌ علم‌ فيزيك‌ قرار مي‌گيرد. يا «كلمه‌» از جهت‌ تغييراتي‌ كه‌ در ساختمان‌ آن‌ حاصل‌ مي‌شود موضوع‌ علم‌ صرف‌ و از نظر تغييرات‌ اِعرابي‌، موضوع‌ علم‌ نحو واقع‌ مي‌شود.



بنابراين‌، بايد دقت‌ كرد كه‌ آيا عنوان‌ جامع‌ به‌طور مطلق‌، موضوع‌ علم‌ معيني‌ است‌ يا با قيد و حيثيت‌ خاصي‌. و بسا هست‌ كه‌ عنوان‌ جامعي‌ به‌طور مطلق‌، موضوع‌ علم‌ عامّي‌ قرار داده‌ شود و بعد با افزودن‌ قيودي‌ به‌ صورت‌ موضوعاتي‌ براي‌ علوم‌ خاصّي‌ درآيد. مثلاً در تقسيم‌ معروف‌ فلسفه‌ (به‌ اصطلاح‌ قديم‌) جسم‌، موضوع‌ همه‌ي‌ علوم‌ طبيعي‌ است‌ و با اضافه‌ كردن‌ قيودي‌ به‌ صورت‌ موضوع‌ معدن‌ شناسي‌، گياه‌شناسي‌، حيوان‌ شناسي‌ و غيرها درمي‌آيد. و در كيفيت‌ انشعاب‌ علوم‌، اشاره‌ شد كه‌ قسمتي‌ از انشعابات‌ به‌ وسيله‌ي‌ محدود كردن‌ دايره‌ي‌ موضوع‌ و با افزودن‌ قيودي‌ به‌ عنوان‌ موضوع‌ مادر، حاصل‌ مي‌شود.



از جمله‌ قيودي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ به‌ عنوان‌ موضوع‌ افزوده‌ شود «قيد اطلاق‌» است‌ و معنايش‌ اين‌ است‌ كه‌ در آن‌ علم‌ از احكامي‌ گفتگو مي‌شود كه‌ براي‌ ذات‌ موضوع‌ مطلق‌ و بدون‌ درنظر گرفتن‌ تشخصاتش‌ ثابت‌، و در نتيجه‌، شامل‌ همه‌ي‌ افراد موضوع‌ خواهد بود. مثلاً اگر احكام‌ و خواصّي‌ براي‌ مطلق‌ اجسام‌، ثابت‌ بود خواه‌ جسم‌ معدني‌ باشد يا آلي‌، و خواه‌ گياه‌ باشد يا حيوان‌ يا انسان‌، در اين‌ صورت‌ مي‌توان‌ موضوع‌ آنها را «جسم‌ مطلق‌» قرار داد و اين‌گونه‌ مسائل‌ را به‌ عنوان‌ علم‌ خاصي‌ مشخص‌ نمود. چنان‌ كه‌ حكما، بخش‌ اول‌ طبيعيات‌ را به‌ اين‌ احكام‌، اختصاص‌ داده‌ و آن‌ را به‌ نام‌ «سماع‌ طبيعي‌» يا «سمع‌ الكيان‌» مشخص‌ ساخته‌اند سپس‌ هر دسته‌ از اجسام‌ را به‌ علم‌ خاصي‌ مانند كيهان‌ شناسي‌، معدن‌ شناسي‌، گياه‌شناسي‌ و حيوان‌ شناسي‌، اختصاص‌ داده‌اند.



عين‌ اين‌ كار را در مورد انشعابات‌ جزئي‌ علوم‌ نيز مي‌توان‌ انجام‌ داد مثلاً مسائل‌ مربوط‌ به‌ همه‌ي‌ حيوانات‌ را علم‌ خاصي‌ قرار داد كه‌ موضوع‌ آن‌ «حيوان‌ مطلق‌» يا «حيوان‌ بماهو حيوان‌» باشد و سپس‌ احكام‌ خاص‌ به‌ هر نوعي‌ از حيوانات‌ را در علمهاي‌ خاص‌ ديگري‌ مورد بحث‌ قرار داد.



بدين‌ ترتيب‌، «مطلق‌ جسم‌» موضوع‌ بخش‌ طبيعي‌ از فلسفه‌ي‌ قديم‌، و «جسم‌ مطلق‌» موضوع‌ نخستين‌ بخش‌ از طبيعيات‌ (سماع‌ طبيعي‌) و هر يك‌ از اجسام‌ خاص‌ مانند جسم‌ كيهاني‌، جسم‌ معدني‌، جسم‌ زنده‌، موضوعات‌ كيهان‌ شناسي‌، معدن‌ شناسي‌ و زيست‌شناسي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند. و به‌ همين‌ ترتيب‌ «مطلق‌ جسم‌ زنده‌» موضوع‌ علم‌ زيست‌شناسي‌ عام‌، و «جسم‌ زنده‌ي‌ مطلق‌» موضوع‌ علمي‌ كه‌ از احكام‌ همه‌ موجودات‌ زنده‌ بحث‌ مي‌كند و انواع‌ موجودات‌ زنده‌، موضوعات‌ علم‌ زيستي‌ جزئي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند.



در اينجا سؤالي‌ مطرح‌ مي‌شود و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر احكامي‌ مشترك‌ بين‌ چند نوع‌ از انواع‌ موضوع‌ كلي‌ بود ولي‌ شامل‌ همه‌ي‌ آنها نمي‌شد چنين‌ احكامي‌ را بايد در كدام‌ علم‌، مورد بررسي‌ قرار داد؟ مثلاً اگر اموري‌ مشترك‌ بين‌ چند نوع‌ از موجودات‌ زنده‌ بود نمي‌توان‌ آنها را از عوارض‌ «جسم‌ زنده‌ي‌ مطلق‌» قرار داد زيرا شامل‌ همه‌ي‌ موجودات‌ زنده‌ نمي‌شود و از طرفي‌ طرح‌ كردن‌ آنها در هر يك‌ از علوم‌ جزئي‌ مربوطه‌ هم‌ موجب‌ تكرار مسائل‌ مي‌گردد، در اين‌ صورت‌ كجا بايد آنها را طرح‌ كرد؟



پاسخ‌ اين‌ است‌ كه‌ معمولاً اين‌گونه‌ مسائل‌ را نيز در علمي‌ مورد بحث‌ قرار مي‌دهند كه‌ موضوعش‌ مطلق‌ است‌ و احكام‌ (عوارض‌ ذاتيه‌) موضوع‌ مطلق‌ را به‌ اين‌ صورت‌ تعريف‌ مي‌كنند: احكامي‌ كه‌ براي‌ ذات‌ موضوع‌، ثابت‌ مي‌شود قبل‌ از آنكه‌ مقيّد به‌ قيود علوم‌ جزئي‌ گردد. و در واقع‌، اين‌ مسامحه‌ در تعريف‌ را بر تكرار مسائل‌، ترجيح‌ مي‌دهند. چنان‌ كه‌ بعضي‌ از فلاسفه‌ درمورد فلسفه‌ي‌ اُولي‌'' يا مابعدالطبيعه‌ گفته‌اند كه‌ از احكام‌ و عوارضي‌ بحث‌ مي‌كند كه‌ براي‌ موجود مطلق‌ (يا موجود بماهو موجود) ثابت‌ مي‌شود قبل‌ از آنكه‌ مقيّد به‌ قيد «طبيعي‌» يا «رياضي‌» شود.



مبادي‌ علوم‌ و رابطه‌ آنها با موضوعات‌ و مسائل‌


دانستيم‌ كه‌ در هر علمي‌ از يك‌ سلسله‌ قضاياي‌ متناسب‌ و مرتبط‌، بحث‌ مي‌شود و در واقع‌، هدف‌ قريب‌ و انگيزه‌ي‌ تعليم‌ و تعلّم‌ آن‌ علم‌، حل‌ آن‌ قضايا و مسائل‌ يعني‌ اثبات‌ محمولات‌ آنها براي‌ موضوعاتشان‌ مي‌باشد. پس‌ در هر علمي‌ فرض‌ بر اين‌ است‌ كه‌ موضوعي‌ وجود دارد و مي‌توان‌ محمولاتي‌ را براي‌ اجزاء يا افراد آن‌ اثبات‌ كرد.



بنابراين‌، پيش‌ از پرداختن‌ به‌ طرح‌ و حل‌ مسائل‌ هر علمي‌ نياز به‌ يك‌ سلسله‌ شناختهاي‌ قبلي‌ وجود دارد مانند:



1- شناخت‌ ماهيت‌ و مفهوم‌ موضوع‌؛



2- شناخت‌ وجود موضوع‌؛



3- شناخت‌ اصولي‌ كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ آنها مسائل‌ آن‌ علم‌، ثابت‌ مي‌شود.



اين‌ شناختها گاهي‌ بديهي‌ و بي‌نياز از تبيين‌ و اكتساب‌ است‌ و در اين‌ صورت‌ مشكلي‌ وجود نخواهد داشت‌ ولي‌ گاهي‌ اين‌ شناختها بديهي‌ نيست‌ و احتياج‌ به‌ بيان‌ و اثبات‌ دارد مثلاً ممكن‌ است‌ وجود موضوعي‌ (مانند روح‌ انسان‌) مورد ترديد واقع‌ گردد و احتمال‌ داده‌ شود كه‌ امري‌ موهوم‌ و غيرحقيقي‌
باشد در اين‌ صورت‌ بايد وجود حقيقي‌ آن‌ را اثبات‌ كرد. همچنين‌ اصولي‌ كه‌ براساس‌ آنها مسائل‌ يك‌ علم‌، حل‌ و فصل‌ مي‌شود ممكن‌ است‌ مورد تشكيك‌ قرار گيرد و لازم‌ باشد كه‌ قبلاً آنها اثبات‌ گردند و گرنه‌ نتايجي‌ كه‌ متفرّع‌ بر آنها مي‌شود داراي‌ ارزش‌ علمي‌ و يقيني‌ نخواهد بود.



اين‌گونه‌ مطالب‌ را «مباديِ علوم‌» مي‌نامند و آنها را به‌ مبادي‌ تصورّي‌ و تصديقي‌، تقسيم‌ مي‌كنند.



مبادي‌ تصوّري‌ كه‌ همان‌ تعاريف‌ و بيان‌ ماهيّت‌ اشياء مورد بحث‌ است‌ معمولاً در خود علم‌ و به‌ صورت‌ مقدمه‌، مطرح‌ مي‌شود ولي‌ مبادي‌ تصديقي‌ علوم‌، مختلف‌اند و غالباً در علوم‌ ديگري‌ مورد بحث‌ قرار مي‌گيرند. و چنان‌ كه‌ قبلاً اشاره‌ كرديم‌ فلسفه‌ي‌ هر علمي‌ در واقع‌، علم‌ ديگري‌ است‌ كه‌ عهده‌دار بيان‌ و اثبات‌ اصول‌ و مبادي‌ آن‌ علم‌ مي‌باشد. و سرانجام‌، كلي‌ترين‌ مبادي‌ علوم‌ در فلسفه‌ي‌ اُولي‌'' يا متافيزيك‌، مورد بحث‌ و بررسي‌ واقع‌ مي‌شوند.



از جمله‌ مي‌توان‌ از «اصل‌ علّيت‌» ياد كرد كه‌ در همه‌ي‌ علوم‌ تجربي‌، مورد استناد دانشمندان‌ مي‌باشد (6) و اساساً پژوهشهاي‌ علمي‌ با پذيرفتن‌ قبليِ اين‌ اصل‌، انجام‌ مي‌گيرد زيرا محور آنها را كشف‌ روابط‌ علّي‌ و معلولي‌ بين‌ پديده‌ها تشكيل‌ مي‌دهد ولي‌ خود اين‌ اصل‌ در هيچ‌ علم‌ تجربي‌، قابل‌ اثبات‌ نيست‌ و بحث‌ درباره‌ي‌ آن‌ در فلسفه‌ صورت‌ مي‌پذيرد.



موضوع‌ و مسائل‌ فلسفه‌


از آنچه‌ گفته‌ شد به‌ دست‌ مي‌آيد كه‌ بهترين‌ راه‌ براي‌ تعريف‌ يك‌ علم‌ اين‌ است‌ كه‌ موضوع‌ آن‌، مشخص‌ گردد و اگر قيودي‌ دارد دقيقاً مورد توجه‌ قرار گيرد، سپس‌ مسائل‌ آن‌ علم‌ به‌ عنوان‌ قضايايي‌ كه‌ موضوع‌ مزبور، محور آنها را تشكيل‌ مي‌دهد معرفي‌ گردند.



از سوي‌ ديگر تشخيص‌ موضوع‌ و قيود آن‌ در گرو تعيين‌ مسائلي‌ است‌ كه‌ براي‌ طرح‌ كردن‌ در يك‌ علم‌، منظور شده‌اند يعني‌ تاحدودي‌ بستگي‌ به‌ وضع‌ و قرارداد مثلاً اگر عنوان‌ «موجود» را كه‌ عام‌ترين‌ مفاهيم‌ براي‌ امور حقيقي‌ است‌ در نظر بگيريم‌ خواهيم‌ ديد كه‌ همه‌ي‌ موضوعات‌ مسائل‌ حقيقي‌ در زير چتر آن‌ قرار مي‌گيرد، و اگر آن‌ را موضوع‌ علمي‌ قرار دهيم‌ شامل‌ همه‌ي‌ مسائل‌ علوم‌ حقيقي‌ مي‌شود، و اين‌ علم‌ همان‌ فلسفه‌ به‌ اصطلاح‌ قديم‌ است‌.



ولي‌ مطرح‌ كردن‌ چنين‌ علم‌ جامع‌ و فراگيري‌ با اهداف‌ تفكيك‌ علوم‌، سازگار نيست‌ و ناچار بايد موضوعات‌ محدودتري‌ را در نظر بگيريم‌ تا اهداف‌ مزبور، تأمين‌ شود. آموزشگران‌ باستان‌، نخست‌ دو دسته‌ از مسائل‌ نظري‌ را كه‌ محورهاي‌ مشخصّي‌ دارند درنظر گرفته‌اند و يك‌ دسته‌ را نه‌ نام‌ طبيعيات‌ و دسته‌ي‌ ديگر را به‌ نام‌ رياضيات‌ ناميده‌اند و سپس‌ هر يك‌ را به‌ علوم‌ جزئي‌تري‌ تقسيم‌ كرده‌اند. دسته‌ي‌ سومي‌ از مسائل‌ نظري‌ درباره‌ي‌ «خدا» قابل‌ طرح‌ بوده‌ كه‌ آنها را به‌ نام‌ خداشناسي‌ يا «معرفة‌ الربوبيّه‌» نام‌گذاري‌ نموده‌اند. ولي‌ يك‌ دسته‌ از مسائل‌ عقلي‌ نظري‌ باقي‌ ماند كه‌ موضوع‌ آن‌ فراتر از موضوعات‌ ياد شده‌ بود و اختصاصي‌ به‌ هيچ‌ يك‌ از موضوعات‌ خاص‌ نداشت‌.



گويا براي‌ اين‌ مسائل‌، نام‌ خاصّي‌ را مناسب‌ نديدند و به‌ مناسبت‌ اينكه‌ بعد از طبيعيات‌، مورد بحث‌ قرار مي‌گرفت‌ آنها را «مابعدالطبيعه‌» يا «متافيزيك‌» ناميدند. موقعيت‌ اين‌ مسائل‌ نسبت‌ به‌ ساير مسائل‌ علوم‌ نظري‌، همان‌ موقعيتِ «سماع‌ طبيعي‌» نسبت‌ به‌ علوم‌ طبيعي‌ است‌ و همان‌گونه‌ كه‌ موضوع‌ آن‌ «جسم‌ مطلق‌» قرار داده‌ شده‌ موضوع‌ مابعدالطبيعه‌ را هم‌ «موجود مطلق‌» يا «موجود بماهو موجود» قرار داده‌اند تا تنها مسائلي‌ را كه‌ اختصاص‌ به‌ موضوعات‌ علوم‌ خاص‌ ندارد در پيرامون‌ آن‌ مطرح‌ نمايند هر چند همه‌ي‌ اين‌ مسائل‌، شامل‌ همه‌ي‌ موجودات‌ نشود.



بدين‌ ترتيب‌ علم‌ خاصي‌ به‌ نام‌ «مابعدالطبيعه‌» يا «متافيزيك‌» به‌ وجود آمد و بعداً به‌ نام‌ «علم‌ كلّي‌» يا «فلسفه‌ي‌ اُولي‌''» نيز ناميده‌ شد.



چنان‌ كه‌ قبلاً اشاره‌ كرديم‌ در عصر اسلامي‌ مسائل‌ متافيزيك‌ با مسائل‌ خداشناسي‌ درهم‌ ادغام‌ شد و به‌ نام‌ «الهّيات‌ بالمعني‌ الاعم‌» نام‌گذاري‌ گرديد. و گاهي‌ به‌ مناسبت‌، مسائل‌ ديگري‌ مانند مسائل‌ معاد و اسباب‌ سعادت‌ ابديِ انسان‌ و حتي‌ پاره‌اي‌ از مسائل‌ نبوت‌ و امامت‌ نيز به‌ آنها ضميمه‌ شد چنان‌ كه‌ در الهيّات‌ شفاء، ملاحظه‌ مي‌شود. و اگر بنا باشد كه‌ همه‌ي‌ اين‌ مسائل‌ به‌ عنوان‌ مسائل‌ اصلي‌ يك‌ علم‌، تلقّي‌ شود و بعضي‌ از آنها به‌ صورت‌ تطفّل‌ و استطراد نباشد بايد موضوع‌ اين‌ علم‌ را خيلي‌ وسيع‌ در نظر گرفت‌ و شايد تعيين‌ موضوع‌ واحد براي‌ چنين‌ مسائل‌ گوناگون‌، كار آساني‌ نباشد و به‌ همين‌ جهت‌ تلاشهاي‌ مختلفي‌ براي‌ تعيين‌ موضوع‌ و بيان‌ اينكه‌ همه‌ي‌ اين‌ محمولات‌، از عوارض‌ ذاتيه‌ي‌ آن‌ هستند انجام‌ گرفته‌، گرچه‌ چندان‌ موفقيت‌آميز نبوده‌ است‌.



به‌ هر حال‌، امر داير است‌ بين‌ اينكه‌ ساير مسائل‌ نظري‌ (غير از طبيعيات‌ و رياضيات‌) به‌ عنوان‌ علم‌ واحدي‌ درنظر گرفته‌ شود و با تكلّف‌، موضوع‌ واحدي‌ براي‌ آنها منظور گردد يا معيار و ملاك‌ همبستگي‌ و وحدت‌ آنها، وحدت‌ هدف‌ و غايت‌ قرار داده‌ شود و يا اينكه‌ هر دسته‌ از مسائل‌ كه‌ موضوع‌ مشخّصي‌ دارد علم‌ خاصي‌ تلقّي‌ گردد و از جمله‌ مسائل‌ كلّيِ وجود، تحت‌ عنوان‌ «فلسفه‌ي‌ اُولي‌''» مورد بحث‌ واقع‌ شود چنان‌ كه‌ يكي‌ از اصطلاحات‌ خاصّ فلسفه‌ هم‌ همين‌ است‌.



به‌ نظر مي‌رسد كه‌ اين‌ وجه‌، مناسب‌تر است‌ و بنابراين‌، مسائل‌ مختلفي‌ را كه‌ در فلسفه‌ي‌ اسلامي‌ تحت‌ عنوان‌ فلسفه‌ و حكمت‌، مطرح‌ مي‌شود به‌ صورت‌ چند علم‌ خاص‌، تلقي‌ مي‌كنيم‌ (7) و به‌ ديگر سخن‌: سلسله‌اي‌ از علوم‌ فلسفي‌ خواهيم‌ داشت‌ كه‌ همه‌ي‌ آنها در روش‌ تعقّلي‌ شريكند ولي‌ فلسفه‌ را به‌طور مطلق‌ بر «فلسفه‌ي‌ اُولي‌''» اطلاق‌ خواهيم‌ كرد و هدف‌ اصلي‌ اين‌ كتاب‌ هم‌ تبيين‌ مسائل‌ آن‌ است‌ ولي‌ چون‌ اثبات‌ آنها متوقف‌ بر مسائل‌ شناخت‌ مي‌باشد نخست‌ مبحثِ شناخت‌شناسي‌ را مطرح‌ مي‌كنيم‌ سپس‌ به‌ بررسي‌ مسائل‌ هستي‌شناسي‌ و متافيزيك‌ مي‌پردازيم‌.



تعريف‌ فلسفه‌


بنابراين‌ كه‌ فلسفه‌ را مساوي‌ با فلسفه‌ي‌ اُولي‌'' يا متافيزيك‌، و موضوع‌ آن‌ را «موجود مطلق‌» (نه‌ مطلق‌ موجود) بدانيم‌ مي‌توانيم‌ آن‌ را به‌ اين‌ صورت‌ تعريف‌ كنيم‌: علمي‌ را كه‌ از احوال‌ موجود مطلق‌، بحث‌ مي‌كند؛ يا علمي‌ كه‌ از احوال‌ كلي‌ وجود گفتگو مي‌كند؛ يا مجموعه‌ قضايا و مسائلي‌ كه‌ پيرامون‌ موجود بماهو موجود، مطرح‌ مي‌شود. (8)



براي‌ فلسفه‌، ويژگيهايي‌ ذكر شده‌ كه‌ مهم‌ترين‌ آنها از اين‌ قرار است‌:



1- روش‌ اثبات‌ مسائل‌ آن‌، روش‌ تعقلي‌ است‌ برخلاف‌ علوم‌ تجربي‌ و علوم‌ نقلي‌. ولي‌ اين‌ روش‌ در منطق‌، خداشناسي‌، روان‌شناسي‌ فلسفي‌، و بعضي‌ از علوم‌ ديگر مانند فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ و حتي‌ در رياضيات‌ نيز به‌ كار گرفته‌ مي‌شود بنابراين‌ نمي‌توان‌ آن‌ را ويژه‌ي‌ «فلسفه‌ي‌ اُولي‌''» دانست‌.



2- فلسفه‌ متكفّل‌ اثبات‌ مبادي‌ تصديقي‌ ساير علوم‌ است‌ و اين‌ يكي‌ از وجوه‌ نياز از ساير علوم‌ به‌ فلسفه‌ مي‌باشد و از اين‌ روي‌ به‌ نام‌ «مادر علوم‌» ناميده‌ مي‌شود.



3- در فلسفه‌، معيار بازشناسي‌ امور حقيقي‌ از امور وهمي‌ و اعتباري‌ به‌ دست‌ مي‌آيد و از اين‌رو گاهي‌ هدف‌ اصليِ فلسفه‌، شناختن‌ امور حقيقي‌ و تمييز آنها از وهميات‌ و اعتباريات‌، شمرده‌ مي‌شود ولي‌ بهتر آن‌ است‌ كه‌ آن‌ را هدف‌ شناخت‌شناسي‌ بدانيم‌.



4- ويژگي‌ مفاهيم‌ فلسفي‌ اين‌ است‌ كه‌ از راه‌ حس‌ و تجربه‌ به‌ دست‌ نمي‌آيد مانند مفاهيم‌ علت‌ و معلول‌، واجب‌ و ممكن‌، مادّي‌ و مجرّد. اين‌ مفاهيم‌ اصطلاحاً معقولات‌ ثانيه‌ي‌ فلسفي‌ ناميده‌ مي‌شوند و توضيح‌ آنها در مبحث‌ شناخت‌شناسي‌ خواهد آمد.



با توجه‌ به‌ اين‌ ويژگي‌ مي‌توان‌ دريافت‌ كه‌ چرا مسائل‌ فلسفي‌ تنها با روش‌ تعقّلي‌، قابل‌ اثبات‌ است‌ و چرا قوانين‌ فلسفي‌ از راه‌ تعميم‌ قوانين‌ علوم‌ تجربي‌ به‌ دست‌ نمي‌آيد. (9)




1. هنوز هم‌ در بسياري‌ از كتابخانه‌هاي‌ معتبر جهان‌، كتب‌ فيزيك‌ و شيمي‌ تحت‌ عنوان‌ «فلسفه‌» رده‌بندي‌ مي‌شود.



2. اشاره‌ به‌ نخستين‌ آياتي‌ است‌ كه‌ بر پيغمبر اسلام‌ (ص‌) نازل‌ شد يعني‌ آيات‌ اول‌ سوره‌ علق‌ «اقرأ باسم‌ ربك‌ الذي‌ خلق‌... الّذي‌ علم‌ بالقلم‌.»



3. آن‌ يكي‌ شير است‌ اندر باديه‌ وان‌ دگر شير است‌ اندر باديه‌



آن‌ يكي‌ شير است‌ كه‌ آدم‌ مي‌خورد و آن‌ دگر شير است‌ كه‌ آدم‌ مي‌خورد.



4. ر. ك‌: فلسفه‌ عمومي‌ يا مابعدالطبيعه‌، ترجمه‌ يحيي‌ مهدوي‌، ص‌ 42 و خلاصه‌ي‌ فلسفه‌، ترجمه‌ فضل‌اللّ''ه‌ صمدي‌، چاپ‌ هشتم‌، و تاريخ‌ فلسفه‌ غرب‌، ترجمه‌ نجف‌ دريابندري‌، ج‌ 4، ص‌ 600، و تاريخ‌ فلسفه‌، ترجمه‌ عباس‌ زرياب‌ خوئي‌، چاپ‌ سوم‌ ص‌ 6، و فلسفه‌ با پژوهش‌ حقيقت‌، ترجمه‌ سيد جلال‌ الدين‌ مجتبوي‌، ص‌ 20، و مسائل‌ و نظريّات‌ فلسفه‌ ، ترجمه‌ بزرگمهر.



5. ر.ك‌: ايدئولوژي‌ تطبيقي‌ ، درس‌ دوم‌.



6. البته‌ بايد پوزيتويستها را استثنا كرد زيرا ايشان‌ معتقدند كه‌ پژوهش‌ علمي‌ فقط‌ در راه‌ كشف‌ چگونگي‌ تحقق‌ پديده‌ها انجام‌ مي‌گيرد نه‌ در راه‌ كشف‌ چرايي‌ آنها و اصولاً مفاهيم‌ علت‌ و معلول‌ و مانند آنها را مفاهيمي‌ متافيزيكي‌ و غير علمي‌ به‌ حساب‌ مي‌آورند.



7. اين‌ مطلب‌ را مي‌توان‌ از بعضي‌ از سخنان‌ صدرالمتألهين‌ به‌ خصوص‌ در اوايل‌ سَفَر سوم‌ (الهيات‌ بالمعني‌ الاخص‌) و سفر چهارم‌ (علم‌النفس‌) از اسفار، استظهار كرد.



8. انتخاب‌ واژه‌ي‌ «موجود» به‌ جاي‌ «وجود» اين‌ مزيت‌ را دارد كه‌ با قول‌ كساني‌ كه‌ قائل‌ به‌ «اصالت‌ ماهيت‌» هستند هم‌ كاملاً سازگار است‌ و پيش‌ از آنكه‌ اصالت‌ وجود، اثبات‌ شود مناسب‌تر اين‌ است‌ كه‌ موضوع‌ فلسفه‌ چيزي‌ قرار داده‌ شود كه‌ با هر دو قول‌ بسازد.



9. استاد محمدتقي‌ مصباح‌ يزدي‌، آموزش‌ فلسفه‌ ، جلد اول‌، تهران‌، چاپ‌ و نشر بين‌الملل‌، 1379، ص‌ص‌ 91-24.



/ 1