بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدیدملاصدرا و همزباني با فلسفه جديد دكتر رضا داوري اردكاني ملاصدرا در اشراق دوم از شاهد سوم كتاب الشواهدالربوبيه در بحث اتحاد عقل با معقول اين نظر را آورده است كه: «... اگر حصول عقليه براي عقل منفعل از قبيل حصول موجود مبايني براي موجود مباين ديگر باشد مانند وجود آسمان و زمين براي ما، چنانكه جمهور پنداشتهاند نه مانند وجود صورت ذهنيه حاصل از آنها در ذات ما بدانگونه كه ما معتقديم. بنابرينامر حاصل از مثل چنين وضعي بجز اضافه و نسبت محض هيچ نيست و نسبت و اضافه از حيث وجود، ضعيفترين اعراضند بلكه وجودي در خارج ندارند. مگر بودن طرفين نسبت و اضافه به قسمي كه تعقّل هر يك توأم با تعقّل ديگري باشد و همين است سهم و نصيب آنها از وجود نه اينكه براي آنها وجودي در خارج باشد».1در عباراتي كه از الشواهدالربوبيه نقل شد لااقل دو نكته قابل تأمل وجود دارد. اول اينكه امكان تباين ميان عقل مدرك و شيء مورد ادراك در نظر گرفته شده است. ثانيا ملاصدرا لازمه قبول چنين فرضي را تنزل علم به اضافه محض دانسته است. نكته اول مخصوصا از آن جهت اهميت دارد كه در آغاز فلسفه جديد غرب آن را يك اصل اساسي تلقي كردهاند. نظر ملاصدرا اين نبود كه شيء مدرك، عقل را منفعل ميكند و صورت انتزاع شده از آن، بنحوي در نفس حاصل ميشود كه اگر به چنين قولي قائل بود ناگزير ميبايست علم را از مقوله اضافه بداند كه البته ندانست و مشكل را با رجوع به قوه خلاقه نفس كه معلوم بالذات را جعل ميكند حل كرد. وقتي دكارت تباين دو جوهر را عنوان كرد گرچه خود علم را فطري دانست زمينهاي فراهم شد كه بعضي اخلافش علم را از مقوله اضافه و نسبت بدانند اما باز چنانكه ملاصدرا تشخيص داده بود اگر علم را اضافه بدانند آن را هيچ و پوچ انگاشتهاند و علمي كه مقرر و مقدر بود كه در جهان تصرف كند و مظهر اصلي يا شأن عمده عالم تجدد باشد نميتوانست به صرف اضافه تحويل شود مگر اينكه اين اضافه، اضافه اشراقي يا چيزي نزديك به آن ميبود. كانت كاري كرد كه گرچه از لحاظ مبنا و اساس به تفكر ملاصدرا چندان نزديك نبود و مقصدي متفاوت داشت، بيشباهت به طرح ملاصدرا در مورد علم نبود. اختلاف بزرگ ميان ملاصدرا و كانت اين بود كه بنظر ملاصدرا اولاً علم بمدد عقل فعّال حاصل ميشود. ثانيا علم به اشياء با عين اشياء مطابقت دارد و حال آنكه كانت نه فقط علم را حاصل عقل بشر و محدود به آنچه مادهاش از طريق حس و تجربه فراهم ميآيد ميدانست، بلكه مطابقت ميان علم و اشياء خارجي را يك حكم جزمي (دگماتيك) تلقي ميكرد. بنظر كانت ما عالم خارج را نميتوانيم بشناسيم و فقط وجود آن را ميتوانيم تصديق كنيم پس وجه اشتراك و نزديكي دو فيلسوف دركجاست؟ دو وجه مشترك يكي منفي و ديگري مثبت ميان قول و نظر دو فيلسوف در مورد علم ميتوان تشخيص داد. وجه مشترك منفي اينست كه علم به مدركات حسي در نظر ملاصدرا صورت انتزاع شده از امر خارج نيست. كانت هم گرچه به علم تجربي قائل بود اما آن را انتزاع از عالم خارج و از اشياء نميدانست. ملاصدرا معتقد بود كه نفس ناطقه آدمي صورتي را كه عين اشياء مادي خارجي است و همچنين صور خيالي را جعل ميكند. البته اگر اين قضيه را تحليل كنيم به اصل «بسيط الحقيقة كل الأشياء» باز ميگردد يعني اگر قوه مدركه ما بر موجودات عالم اسفل اشراف نداشت طرح نظريه ملاصدرا موجه نمينمود اما بهرحال اينكه آدمي علم و صور علمي را خلق ميكند مطلبي است كه لااقل تفصيل آن در تاريخ فلسفه پيش از ملاصدرا سابقه ندارد.نكته ديگر اينكه علم در نظر ملاصدرا به علم فعلي نزديك ميشود. علم فعلي صفت الهي است و اگر انسان في الجمله از اين صفت بهرهمند باشد به اعتبار مظهريت تام و مقام خليفةاللهي است. آيا ملاصدرا كه معاصر دكارت است مثل اين فيلسوف راهي بسوي خودآگاهي و اثبات قدرت بشري گشوده است؟ملاصدرا نميتوانست و نميخواست علم فعلي را به بشر نسبت دهد زيرا بشر حتي صورتهاي محسوس و خيالي را بيمدد عالم عقل و عقل فعال نميتواند پديد آورد. يعني اگر بشر نسبتي با عالم بالا و مجردات نداشت علم، ممكن نميشد. اما دكارت و اخلاف او خزانه علم را در وجود آدمي قرار دادند و بر تباين مدرِك و امر مورد ادراك تأكيد كردند. آنها براي اينكه در راه علم به ديوار بنبست و محال برنخورند گرچه علم به عالم خارج و اعيان اشياء را منتفي دانستند درس ويكور را تفصيل دادند كه بر طبق آن آدمي هرچه را كه خود ميسازد ميتواند بشناسد.در اين يكي شدن ساختهها و شناختهها درنگ و تأمل بايد كرد. در اين باب فيلسوفان از قرن هيجدهم تاكنون اعم از تجربي مذهب و عقلي مذهب، ماترياليست و ايدهآليست و... با هم اختلاف ندارند. دكارت و اسپينوزا و لايبنيتس و هيوم گرچه در اين باب بصراحت چيزي نگفتهاند اما همواركنندگان راه بودند.راهي كه به طرحهاي فلسفه كانت و هگل و ماركس رسيد. اينان با اينكه بسيار اختلافها با هم داشتند همگي در فلسفه خود بنحوي نشان دادند كه چگونه علم، به ساخته آدمي تعلق ميگيرد. آيا تعبير فني و فلسفي اين معني همان اتحاد عاقل و معقول نيست؟ قبل از پاسخ دادن به اين پرسش بايد تحقيق شود كه چگونه علم بشر در ساختههاي او محدود ميشود يعني آيا بشر موجودات خارجي اعم از مجرد و مادي را نميشناسد و علم او صرفا به آنچه خود ساخته است و به اشياء مصنوعي تعلق ميگيرد؟ مسلما مقصود اين نيست كه براي شناختن ابتدا بايد چيزي را ساخت و بوجود آورد و سپس درصدد شناختن آن برآمد. بلكه علم ما عين ساختن است و ساختن همان علم است. ماركس كه ميگفت فيلسوفان تاكنون جهان را تفسير كردهاند و از اين پس بايد آن را تغيير داد چيزي از كانت آموخته بود، يعني در اين رأي او نشان و اثر تفكر كانتي پديدار است. چنانكه اشاره شد بنظر كانت گرچه ماده علم از خارج اخذ ميشود اما مدرك امر خارجي نيست بلكه تركيبي از ماده خارج و صورتهاي حس و فاهمه است. اين تركيب هم علم است وهم معلوم، بعبارت دقيق آنچه را كه ما ميشناسيم ساخته ماست. وجود ما نيز با اين علم تعين پيدا ميكند. با توجه به اين معني ميتوانيم كانت را قائل به اتحاد علم و عالم و معلوم بدانيم. بهرحال او بنيانگذار اين قول است كه cبيشتر صاحبنظران غربي كه به فلسفه اسلامي توجه ميكنند و اهميت آن را درمييابند پرورده حوزههاي پديدارشناسياند.علم و عالم و معلوم ساخته ميشوند و با اين ساخته شدن است كه دوران زندگي عقلي بشر آغاز ميشود. ماركس كه نسب فكريش از طريق هگل به كانت ميرسد ميگفت آدمي دو نسبت با موجودات و با طبيعت دارد. يكي نسبتي كه به ايدئولوژي (به معني مذموم لفظ) و ظلم و بيگانه گشتگي بشر مؤدّي ميشود. نسبت ديگر، خودآگاهي به وضعي است كه آدمي ميتواند و بايد داشته باشد اما از آن دور شده است. اين خودآگاهي هم علم است و هم با آن و در آن، جهان دگرگون ميشود. درست بگوييم اين خودآگاهي عين دگرگون شدن عالم و آدم است، گويي ماركس ماترياليست هم ميخواست بگويد: جهان انسان شد و انسان جهاني.2 آيا اين بحثها با آنچه فيلسوف بزرگ ما در تعريف فلسفه ميگفت مناسبتي دارد. بنظر ملاصدرا غايت فلسفه اينست كه آدمي يك عالم عقلي شود ولي عالم عقلي در نظر ملاصدرا با عالم عقلي منظور نظر متجددان يكي نيست. عالم منظور نظر متجددان عالم زندگي بشري است. اين عالم در پي تغيير وجهه نظر آدمي نسبت به وجود پديد آمده است. آدمي از قرن هيجدهم بموجودي تحويل شده است كه علم او محدود به حدود امكانات و قواي شناسايي اوست. ثانيا با اين علم، عالم و آدم با هم تغيير مييابند. تأكيد بر نكته اول و از ياد بردن مطلب دوم، فهم فلسفه جديد را مشوب و آشفته ميسازد. محدود شدن علم در حقيقت با بازشدن دست آدمي و گشوده شدن امكان تصرف در موجودات ملازمت داشته است. ملاصدرا گفته است كه نفس ناطقه آدمي صورتهاي حسي و خيالي را جعل ميكند و از اين حيث مخصوصا ميتوانسته است راهگشاي كانت باشد اما علم را محدود به آن صورتها ندانسته است. در حقيقت ميتوان گفت كه ملاصدرا و كانت راهشان را از مبادي متفاوت آغاز كرده و دو راه متفاوت پيش گرفتهاند اما در ميانههاي راه بهم نزديك شدهاند البته چون مقصدشان يكي نبوده است دوباره از هم دور شدهاند. نكته مهم ديگري كه در فلسفه ملاصدرا آمده و در تاريخ فلسفه جديد نيز اهميت دارد توجه به شرايط و امكانهاي علم و وجود است. فلسفه جديد از زمان كانت تاكنون بحث در شرايط امكان وجود چيزها و از جمله علم است. ملاصدرا نيز همه انواع و انحاء علوم را متوقف بر ادراك بسيط دانست. ادراكي كه در تصور و تصديق نميگنجد و بر هر تصور و تصديقي مقدم است. روسو قرار داد اجتماعي را مقدم بر نظام جامعه و ظهور اراده همگاني دانست و كانت چنانكه ميدانيم وظيفه اصلي فلسفه را بحث در شرايط امكان علم و عمل و هنر قرار داد و فلاسفهاي كه پس از او آمدند و مخصوصا آنها كه طريق پديدارشناسي را يافتند و پيش گرفتند و بالاخص صاحبنظراني كه طريق پديدارشناسي و هرمنوتيك مارتين هيدگر را دنبال كردند به شرايط شبه متعالي سابق بر علم (و نه شرايط فرهنگي - اجتماعي و اقتصادي كه آن امر ديگري است و در علوم اجتماعي بايد مورد بحث قرار گيرد و نه در فلسفه) توجه تام كردند. بيوجه و بيجهت نيست كه بيشتر صاحبنظران غربي كه به فلسفه اسلامي توجه ميكنند و اهميت آن را درمييابند پرورده حوزههاي پديدارشناسياند و بيشتر از طريق توجه آنانست كه ديالوگي ميان فلسفه اسلامي و فلسفه جديد و متجدد آغاز شده است و اميدواريم بزودي آثار اين همزباني در افق تفكر معاصر ظاهر و آشكار شود. پاورقيها: 1- الشواهد الربوبيه، ص 357 و 358، ترجمه فارسي سروش، 1357. 2- اين مصرع بمناسبت از شيخ محمود شبستري نقل شد. پيداست كه مراد تقريب تفكر ماركس به تفكر عرفاني شبستري نيست.