ملاک های تجربه گرا در باب معنای معرفتی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ملاک های تجربه گرا در باب معنای معرفتی - نسخه متنی

کارل همپل؛ مترجم:‌ فرشته نباتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ملاك‌هاي تجربه‌گرا درباب معناي معرفتي:

مسائل و تحولات*

كارل همپل

ترجمة فرشته نباتي

اشاره

همپل در اين مقاله، ملاك‌هاي معناداري تجربه‌گرايان را در سه دسته جاي مي‌دهد. اوّل آنها كه مي‌خواهند ملاكي براي معناداري تك‌تك جملات مطرح كنند، دوم آنها كه به‌دنبال معناداري الفاظ جملات هستند و سوم آنها كه نظام‌هاي متشكل از جملات را معنادار مي‌دانند. او ملاك‌هاي دو دسته اوّل را نقد و رد مي‌كند. برخي از ملاك‌هاي دسته سوم هم به‌نظر او همين سرنوشت را دارند. او در انتها مي‌گويد به هرحال بايد معنا به يك نظام نسبت داده شود ولي معناداري نظام‌ها تشكيكي است و با توجه به معيارهايي خاص مي‌توان درجه‌اي از معناداري را به يك نظام نسبت داد. ولي به‌هرحال ابهام‌هايي براي مقايسه معناداري نظام‌ها (مثلاً متافيزيكي در برابر علمي) وجود دارد كه بايد برطرف شوند.

واژگان كليدي: معناي معرفتي، تجربه‌گرايي

* * *

1. درك كلي تجربه‌گرا از معناي معرفتي و تجربي**

يك اصل اساسي تجربه‌گرايي معاصر اين است كه يك جمله، حكمي با معناي معرفتي مي‌كند، و بنابراين مي‌توان آن را صادق يا كاذب دانست، اگر و تنها اگر يا (1) تحليلي يا متناقض باشد ـ كه در اين مورد گفته مي‌شود دلالت يا معناي صرفاً منطقي دارد ـ يا (2) بتوان، حداقل بالقوه، آن را با شواهد تجربي آزمود ـ كه در اين مورد گفته مي‌شود معنا يا دلالت تجربي دارد. ركن اساسي اين اصل، و خصوصاً بخش دوم آن يعني ملاك معروف آزمون‌پذيري (testability) معناي (يا بهتر: معناداري) تجربي، تنها خاص تجربه‌گرايي نيست: اين ملاك مشخصة عمليات‌گرايي (operationism) معاصر، و همين‌طور به يك معنا پراگماتيسم هم هست. قاعده كلي پراگماتيست از اين قرار است: تمايز واقعي آن است كه تفاوتي بنهد. اين قاعده كلي را مي‌توان به‌خوبي چنين تفسير كرد: براي آنكه تمايزي لفظي ميان دو جمله، تمايزي معنايي را نشان دهد بايد در دلالت‌هاي تجربي تفاوتي بنهد.

اين درك كلي از معناي معرفتي، به انكار معناي تجربي و منطقي صورت‌بندي‌هاي مختلف در متافيزيك نظري، و حتي فرضيات ارائه‌شده در علوم تجربي منجر شد و اين لازمه چنان شناخته شده است كه نيازي به بازگويي ندارد. من فكر مي‌كنم كه مفاد كلي ملاك معناداري تجربه‌گرا اساساً صحيح است. درست است كه ساده‌انگاري‌هاي بسياري در كاربردش شده اما بهره‌گيري نقادانه آن روي هم‌رفته روشنگر و سودمند بوده است. ولي من ترديد دارم كه بشود اين نظر كلي را به‌صورت ملاكي كلي و دقيق بازگو كرد، به‌طوري كه (الف) ميان گزاره‌هاي صرفاً منطقي و گزاره‌هاي با معناي تجربي و (ب) ميان جملاتي كه داراي معناي معرفتي هستند و آنهايي كه چنين معنايي ندارند، خط فاصل قاطعي ترسيم كند.

2. ملاك‌هاي اوليه آزمون‌پذيري معنا و نقايصشان

در ابتدا توجه شما را به اين نكته جلب مي‌كنم كه هر ملاك كلي در باب معناي معرفتي براي آنكه قابل قبول باشد بايد شروط خاصي را برآورد. ما در اينجا يكي از آنها را مطرح مي‌كنيم كه شرط لازم شايستگي ملاك‌هاي معناي معرفتي است، گرچه به هيچ‌وجه شرط كافي نيست.

(A) اگر براساس ملاكي مفروض براي معناي معرفتي، جملة N بي‌معنا باشد آنگاه همة جملات مركب تابع ارزشي كه در آنها N جزئي غيرزائد است هم بايد بي‌معنا باشند زيرا اگر نتوان به N به‌طور معناداري يك ارزش منطقي (truth value) نسبت داد، آنگاه اسناد ارزش منطقي به جملات مركب حاوي N غيرممكن خواهد بود، بنابراين آنها هم بايد بي‌معنا دانسته شوند.

دو نتيجة فرعي شرط A عبارتند از:

(A1) اگر براساس ملاكي مفروض درباب معناي معرفتي، جمله S بي‌معنا باشد بنابراين ~S هم بايد بي‌معنا باشد.

(A2) اگر براساس ملاكي مفروض درباب معناي معرفتي، جملة N بي‌معنا باشد بنابراين هر تركيب عطفي N.S و هر تركيب فصلي NVS هم بايد بي‌معنا باشد. فرقي نمي‌كند كه براساس اين ملاك، S معنادار است يا خير.

اينك به تلاش‌هاي ابتدايي تجربه‌گرايي معاصر براي بنياد نهادن ملاك‌هاي معناي معرفتي مي‌پردازيم. اين تلاش‌ها تحت سيطره اين انديشه بوده كه يك حكم تجربي بايد يا بالقوه محصول پديده‌هايي باشد كه مستقيماً مشاهده‌پذيرند يا با اين پديده‌ها معارض باشد. جملاتي را كه چنين پديده‌هاي بالقوه مشاهده‌پذيري را توصيف مي‌كنند ـ مهم نيست كه اين پديده‌ها واقعاً رخ داده باشند يا خير ـ مي‌توان جملات مشاهده‌اي ناميد. به‌‌طور دقيق‌تر، يك جملة مشاهده‌اي را مي‌توان جمله‌اي دانست ـ اعم از صادق يا كاذب ـ كه تصديق يا نفي مي‌كند كه يك شيء خاص يا گروهي از اشياء ماكروسكوپي، خصوصيت مشاهده‌پذير خاصي را دارند يعني خصوصيتي كه حضور يا فقدان آن، تحت شرايط مطلوب، با مشاهده مستقيم تصديق شود.

بنابراين تكليف بنيان‌گذاري ملاك‌هايي در باب معناي تجربي مبدل شد به مسئله مشخص كردن دقيق ارتباط ميان يك فرضيه و يك جمله مشاهده‌اي يا بيشتر، هرجا كه پديده‌هاي توصيف شده به‌وسيلة جملة مشاهده‌اي، فرضيه مورد بحث را تأييد يا تضعيف كنند. اگر جمله‌اي بتواند چنين ارتباطي با مجموعه‌اي از جملات مشاهده‌اي برقرار كند، آنگاه علي‌الاصول آزمون‌پذير (testability-in-principle) خواهد بود و بنابراين معناي تجربي مشخصي خواهد داشت. حالا بياييد به‌طور خلاصه كوشش‌هاي عمده‌اي را كه براي به دست آوردن ملاك‌هاي معنا، به اين ترتيب انجام شده، بررسي كنيم.

يكي از اوّلين ملاك‌ها در شرط اثبات‌پذيري (verifiability requirement) معروف بيان شد. بر طبق اين شرط، يك جمله معناي تجربي دارد اگر و تنها اگر تحليلي نباشد و بتوان، حداقل علي‌الاصول، به‌وسيلة شواهد مشاهده‌اي، آن را كاملاً اثبات كرد. يعني اگر شاهدي مشاهده‌اي را بتوان توصيف كرد، كه اگر تحقق يابد، صدق آن جمله به‌طور قطعي ثابت مي‌شود. با كمك مفهوم جمله مشاهده‌اي مي‌توانيم اين شرط را اين‌طور بازگو كنيم: جملة S معناي تجربي دارد اگر و تنها اگر ممكن باشد مجموعه‌اي متناهي از جملات مشاهده‌اي O1، O2‌،... On را نشان داد به‌طوري كه اگر اينها صادق باشند جملة S هم بالضروره صادق باشد. ولي همان‌طور كه گفته شد اگر S جمله‌اي تحليلي باشد يا اگر جملات مشاهده‌اي، منطقاً با يكديگر ناسازگار باشند اين شرط باز هم برقرار است. با صورت‌بندي‌اي كه در پي مي‌آيد اين موارد را خارج كرده و در عين حال ملاك مورد نظر را دقيق‌تر بيان مي‌كنيم.

(1ـ2) شرط اثبات‌پذيري كامل علي‌الاصول: يك جمله معناي تجربي دارد اگر و تنها اگر تحليلي نباشد و منطقاً از مجموعه‌اي متناهي از جملات مشاهده‌اي داراي سازگاري منطقي نتيجه شده باشد. لازم نيست اين جملات مشاهده‌اي صادق باشند چون آنچه كه اين ملاك بايد توضيح دهد، آزمون‌پذيري به‌وسيلة «پديده‌هاي بالقوه مشاهده‌پذير» يا آزمون‌پذيري علي‌الاصول مي‌باشد.

طبق مفهوم كلي معناي معرفتي كه قبلاً به اجمال آورديم، حالا يك جمله، معنادار معرفتي دانسته مي‌شود اگر يا تحليلي يا متناقض باشد و يا شرط اثبات‌پذيري را برآورد.

ولي اين ملاك نقايصي جدي دارد. يكي از آنها را نويسندگان متعددي متذكر شده‌اند:

?: بياييد فرض كنيم كه صفات لك‌لك بودن و پاسرخ بودن خصوصياتي مشاهده‌پذير هستند و اوّلي منطقاً مستلزم دوّمي نيست، بنابراين جملة

(S1) همة لك‌لك‌ها پاسرخ هستند.

نه تحليلي است و نه متناقض؛ و روشن است كه از يك مجموعة متناهي از جملات مشاهده‌اي قابل استنتاج نيست. بنابراين براساس ملاك مورد نظر، S1‌ فاقد معناي تجربي است و همين‌طور همة جملات ديگري كه ادعاي بيان نظم‌هاي فراگير يا قوانين كلي را دارند؛ و چون جملاتي از اين نوع، بخشي لازم از نظريه‌هاي علمي را تشكيل مي‌دهند، شرط اثبات‌پذيري را بايد از اين حيث بيش از حد محدودكننده در نظر گرفت.

همين‌طور اين ملاك، همة جملات اين چنيني «براي هر ماده‌اي حلّالي وجود دارد» را كه حاوي هر دو سور كلي و جزئي‌اند (يعني كلمات «همه» و «برخي» يا معادل‌هاي آنها در آن جملات مي‌آيند) بي‌معنا مي‌داند. چون هيچ جمله‌اي از اين نوع را نمي‌توان منطقاً از هيچ مجموعة متناهي‌اي از جملات مشاهده‌اي استنتاج كرد.

دو كاستي ديگر شرط اثبات‌پذيري به‌نظر نمي‌رسد كه مورد توجه گسترده قرار گرفته باشند:

b. همان‌طور كه به‌سادگي ديده مي‌شود، نقيض S1‌

(S1‌~) حداقل يك لك‌لك وجود دارد كه پا سرخ نيست.

از هر دو جملة‌ مشاهده‌اي از نوع «a لك‌لك است» و «a پا سرخ نيست» قابل استنتاج است. بنابراين براساس شرط ما، S1‌~ معناي معرفتي دارد ولي S1‌ ندارد، و اين ناقض شرط (A1) است.

c. اجازه بدهيد S جمله‌اي باشد كه شرط اثبات‌پذيري را برمي‌آورد و N جمله‌اي كه اين شرط را برنمي‌آورد. پس S از مجموعه‌اي از جملات مشاهده‌اي قابل استنتاج است، بنابراين، به‌وسيلة يك قاعدة آشناي منطق، SVN از همان مجموعه قابل استنتاج است و بنابراين طبق ملاك ما معناي معرفتي دارد. اين، شرط (A2) را نقض مي‌كند.

ملاك بديل ديگري، ابطال‌پذيري كامل علي‌الاصول را خصوصيت معرِّف معناي تجربي مي‌داند. ملاحظاتي كاملاً شبيه به آنچه در مورد ملاك قبل گفتيم در مورد اين ملاك هم وارد است. اجازه بدهيد اين ملاك را چنين صورت‌بندي كنيم:

(2ـ2) شرط ابطال‌پذيري كامل علي‌الاصول: يك جمله معناي تجربي دارد اگر و تنها اگر نقيض آن تحليلي نباشد و منطقاً از مجموعه‌اي متناهي و سازگار از جملات مشاهده‌اي نتيجه شود.

اين ملاك يك جمله را معنادار تجربي مي‌داند اگر نقيض آن، شرط اثبات‌پذيري كامل را برآورد. همان‌طور كه انتظار مي‌رود، پس اين ملاك هم نارسا است بر همان اساس كه ملاك قبلي چنين بود.

(a) اين ملاك، معناي معرفتي فرضيات وجودي صرف مثل «حداقل يك اسب تك‌شاخ وجود دارد» و همة جملاتي كه صورت‌بندي آنها مستلزم تسوير مختلط ـ يعني كلي و جزئي ـ است مثل «براي هر ماده مركبي حلّالي وجود دارد» را نفي مي‌كند، چون هيچ‌يك از اينها را نمي‌توان با تعدادي متناهي از جملات مشاهده‌اي به‌طور قطع ابطال كرد.

(b) اگر “P” يك محمول مشاهده‌اي باشد پس حكم به اينكه همة چيزها خصوصيت P را دارند معنادار دانسته مي‌شود ولي نقيض آن كه يك فرضيه وجودي صرف است بي‌معنا دانسته مي‌شود [نگاه كنيد به (a)]. بنابراين ملاك (2ـ2) همان دوراهي (1ـ2) را به‌بار مي‌آورد.

(c) اگر جملة S كاملاً ابطال‌پذير باشد ولي N جمله‌اي كاملاً ابطال‌پذير نباشد، پس عطف آنها S.N (يعني عبارتي كه از ارتباط اين دو جمله با كلمه «و» به‌دست آمده) كاملاً ابطال‌پذير است، چون اگر نقيض S از مجموعه‌اي از جملات مشاهده‌اي نتيجه شده پس نقيض S.N هم به طريق اولي از همان مجموعه نتيجه مي‌شود. در نتيجه اين ملاك بسياري از جملاتي را كه يك ملاك تجربه‌گراي كارآمد بايد آنها را خارج كند، داراي معناي تجربي مي‌داند، مثل «همة قوها سفيدند و مطلق كامل است».

پس به‌طور خلاصه تفاسير ملاك آزمون‌پذيري براساس اثبات‌پذيري كامل يا ابطال‌پذيري كامل ناكارآمد هستند چون از طرفي جامع نيستند و از طرف ديگر مانع نيستند، و چون هر دوي آنها شرط اساسي A را نقض مي‌كنند.

تلاش‌هاي چندي براي اجتناب از اين مشكلات انجام شده است، به اين طريق كه لازمة ملاك آزمون‌پذيري را تأييدپذيري جزئي و احتمالاً غيرمستقيم فرضيات تجربي به‌وسيلة شواهد مشاهده‌اي بدانند.

صورت‌بندي پيشنهادي اير نمونة مشخص اين تلاش‌ها براي به دست دادن ملاك تأييدپذيري روشن و به قدر كافي جامع است. درواقع اين ملاك مي‌گويد كه جمله S معناي تجربي دارد اگر از S به انضمام فرضيات كمكي مناسب بتوان جملاتي مشاهده‌اي اخذ كرد كه از آن فرضيات كمكي به‌تنهايي قابل اخذ نيستند.

اين شرط با ملاحظة دقيق‌ترِ ساختارِ منطقيِ آزمون علمي، پيشنهاد شده؛ ولي به شكل حاضر، بيش از حد گشاده دست است. درواقع، همان‌طور كه خود اير در چاپ دوم كتابش زبان، حقيقت، منطق،‌ اشاره كرده، ملاك او هر جمله‌اي را داراي معناي تجربي مي‌داند. به اين ترتيب، مثلاً اگر S جملة «مطلق كامل است» باشد، كافي است به‌عنوان فرضيه كمكي اين جمله را انتخاب كنيم كه «اگر مطلق كامل است آنگاه اين سيب قرمز است» تا استنتاج جملة مشاهده‌اي «اين سيب قرمز است» ممكن شود كه به‌وضوح از آن فرضيه كمكي به تنهايي استنتاج نمي‌شود.

براي مواجهه با اين ايراد، اير تقرير اصلاح‌شده‌اي از ملاك آزمون‌پذيري‌اش طرح مي‌كند. در اصل، اين اصلاح، فرضيات كمكي ذكرشده در تقرير پيشين را به جملاتي محدود مي‌كند كه يا تحليلي هستند يا مي‌توان مستقلاً نشان داد كه به‌معناي ملاك اصلاح‌شده، آزمون‌پذيرند.

ولي مي‌توان به‌راحتي نشان داد كه اين ملاك جديد، مثل شرط ابطال‌پذيري كامل، هر تركيب عطفي S.N را كه در آن S شرط اير را برمي‌آورد، در حالي كه N جمله‌اي است مثل «مطلق كامل است»، كه بايد با اين ملاك، فاقد شرط لازم دانسته شود، داراي معناي تجربي مي‌داند. درواقع هر نتيجه‌اي كه بتوان از S به مدد فرضيات كمكي مجاز استنتاج كرد از S.N هم با همان فرضيات كمكي مي‌توان استنتاج كرد، و از آن جهت كه ملاك جديد اير در اصل براساس استنتاج‌پذيري يك نوع نتيجة خاص از جمله مفروض، صورت‌بندي شده است، S.N را همراه با S مي‌پذيرد. مشكل ديگر اين ملاك را چرچ خاطر نشان كرده است. او نشان داده كه براساس ملاك اصلاح‌شده اير، اگر هر سه جملة مشاهده‌اي را در نظر بگيريم كه هيچ‌يك از آنها هيچ‌كدام از دو تاي ديگر را نتيجه ندهد، آنگاه جملة S، هرچه مي‌خواهد باشد، يا نقيض آن داراي مفاد تجربي خواهد بود.

همة ملاك‌هايي كه تا اينجا ملاحظه كرديم مي‌كوشند تا مفهوم معناي تجربي را به‌وسيلة مشخص كردن روابط خاص منطقي كه بايد ميان يك جمله معنادار و جملات مشاهده‌اي مناسب حاصل شود، توضيح دهند. اكنون به‌نظر مي‌رسد كه به اين نوع رويكرد براي نيل به ملاك دقيق معناداري اميدي نيست: اين نتيجه مبتني است بر بررسي پيشين برخي تلاش‌هاي نمونه و با ملاحظات خاص ديگر، بيشتر تقويت مي‌شود كه برخي از اين ملاحظات را در بخش بعدي مي‌آوريم.

3. مشخص كردن جملات معنادار به‌وسيلة ملاك‌هايي براي الفاظ تشكيل‌دهنده آنها

يك روش بديل خودنمايي مي‌كند كه به‌نظر مي‌رسد آن هم به‌خوبي نظرگاه تجربه‌گرايي را منعكس مي‌كند: ممكن است بتوان جملات داراي معناي معرفتي را به‌وسيلة شرايط خاصي كه الفاظ تشكيل‌دهنده آنها بايد برآورند، مشخص كرد. مخصوصاً اين گفته معقول است كه همه الفاظ غير از الفاظ منطقي در يك جملة معنادار بايد مدلول تجربي داشته باشند و اينكه بنابراين معاني آنها را بايد بتوان به نحو انحصاري با ارجاع به مشاهده‌پذيرها توضيح داد. به‌منظور روشن كردن مشابهت‌هاي خاص ميان اين رويكرد و رويكرد قبلي، قراردادهاي واژگان‌شناسي زير را اختيار مي‌كنيم:

هر لفظي كه در جمله‌اي با معناي معرفتي بيايد، يك لفظ با معناي معرفتي ناميده مي شود. گذشته از اين، از يك لفظ مشاهده‌اي لفظي فهميده مي‌شود كه يا (a) يك محمول مشاهده‌اي است يعني به‌معناي صفتي قابل مشاهده است (مثل الفاظ «آبي»، «لطيف» «مقارن با»، «با روشنايي بيشتر از») يا (b) نام اشيايي فيزيكي در اندازة ماكروسكوپي است (مثل الفاظ «سوزنِ اين وسيله»، «ماه»، «آتشفشان كراكاتوا»، «گرينيچ، انگلستان»، «جوليوس سزار»)

اينك در حالي كه ملاك آزمون‌پذيري معنا درصدد مشخص كردن جملات با معناي معرفتي، به‌وسيلة ارتباطات خاص استنتاجي كه آنها بايد با جملات مشاهده‌اي داشته باشند، است؛ در عوض، رويكرد بديلِ مورد نظر مي‌كوشد تا واژگاني را مشخص كند كه مي‌توانند در تشكيل جملات معنادار مورد استفاده قرار گيرند. اين واژگان، يعني مجموعة الفاظ با معنا، به‌وسيلة اين شرط مشخص مي‌شوند كه هريك از اعضاي آن يا لفظي منطقي است يا در غير اين صورت لفظي با معناي تجربي است؛ در مورد دوم، اين لفظ بايد ارتباط خاص تعريفي يا توضيحي با الفاظي مشاهده‌اي داشته باشد. اين رويكرد يقيناً از اينكه شروط شايستگي قبلي ما را نقض كند مبرا است. بنابراين مثلاً، اگر S يك جملة معنادار باشد يعني داراي الفاظ با معناي معرفتي است، پس نقيض آن هم‌ چنين است، چون علامت نقض و معادل كلامي آن، متعلق به واژگان منطق و بنابراين معنادار است. و نيز، اگر N يك جمله داراي لفظي بي‌معنا باشد در اين صورت هر جمله مركبي كه حاوي N باشد نيز چنين است.

ولي البته اين كافي نيست، بلكه اينك بايد يك سؤال اساسي را در نظر بگيريم كه شبيه سؤالي است كه در رويكرد قبلي مطرح شد: اگر قرار است يك ملاك شايسته معناداري معرفتي به دست آيد، ارتباطات منطقي ميان الفاظ معنادار تجربي و الفاظ مشاهده‌اي دقيقاً چيست؟ اجازه بدهيد برخي از جواب‌هاي ممكن را بررسي كنيم.

(1ـ3) ساده‌ترين ملاكي را كه به ذهن مي‌رسد، مي‌توان شرط تعريف‌پذيري ناميد. لازمة اين شرط آن است كه هر لفظي با معناي تجربي بايد به‌وسيلة الفاظ مشاهده‌اي صريحاً قابل تعريف باشد.

به‌نظر مي‌رسد كه اين ملاك به‌خوبي با قاعدة عمليات‌گرايي كه همة الفاظ با معناي علم تجربي بايد به‌وسيلة تعاريف عملياتي معرفي شوند، هماهنگ است. ولي شرط تعريف‌پذيري بسيار محدودكننده است چون بسياري از الفاظ مهم علمي و حتّي محاورة پيش‌علمي را نمي‌توان صريحاً به‌وسيلة الفاظ مشاهده‌اي تعريف كرد.

درواقع، همان‌طور كه كارناپ خاطرنشان كرده است به محض آنكه لازم شود الفاظ مربوط به قابليت (disposition) مثل «حل شدني»، «چكش‌خوار»، «رساناي الكتريكي» و غيره تفسير شوند، تلاش براي فراهم كردن تعاريف صريح به‌وسيلة الفاظ مشاهده‌اي با مشكلات جدي روبرو مي‌شود و بسياري از اين الفاظ حتي در سطح محاوره پيش‌علمي هم مي‌آيند. مثلاً كلمه «شكستني» را در نظر بگيريد. ممكن است فردي تلاش كند تا آن را چنين تعريف كند كه شيء x شكستني است اگر و تنها اگر اين شرط را برآورد: در هر زمان t كه به اين شيء ضربة شديدي وارد آيد، در آن زمان مي‌شكند ولي اگر ادات جمله‌اي در اين عبارت به‌صورت تابع ارزشي تفسير شوند به‌طوري كه اين تعريف را بتوان اين‌طور صورت‌بندي كرد:

(D) Fx ? (t)(Sxt ? Bxt)

در اين صورت محمول “F” كه چنين تعريف شده معناي مورد نظر را ندارد. چون اجازه بدهيد a شي‌اي نشكن باشد (مثل يك قطره باران يا يك كش) ولي در سراسر مدت وجودش هيچ‌گاه ضربه شديدي نخورده باشد. پس “Sat” كاذب است و بنابراين “Sat ? Bat" براي همة ارزش‌هاي “t” صادق است؛ در نتيجه گرچه a شكستني نيست، “Fa” صادق است.

براي اصلاح اين نقص، ممكن است فردي عبارت «اگر... آنگاه...» در تعريف اصلي را طوري تعبير كند كه معناي محدودتري از شرطي تابع ارزشي داشته باشد. اين معنا مي‌تواند به‌وسيلة اين عبارت التزامي (subjunctive) مطرح شود: «اگر به x در هر زمان t ضربه‌اي شديد وارد مي‌آمد آنگاه x در t مي‌شكست» ولي شرحي رضايت‌بخش از اين تعبير نيازمند روشن كردن معنا و منطق شرطي‌هاي خلاف واقع و التزامي است كه مسئله‌اي پرزحمت است.

كارناپ در نظرية جملات تحويلي‌اش، روش بديلي را پيشنهاد كرد. اينها جملاتي هستند كه، برخلاف تعاريف، معناي لفظ را تنها به‌طور شرطي يا نسبي (partially) مشخص مي‌كنند. مثلاً لفظ «شكستني» مي‌تواند با جملة تحويلي زير معرفي شود.

(R) (x) (t) [Sxt ? (Fx ? Bxt)]

كه مشخص مي‌كند كه اگر در زمان t به x ضربة شديدي بخورد، آنگاه x شكستني است اگر و تنها اگر x در t بشكند.

اينك از مشكلات قبلي اجتناب كرده‌ايم، چون اگر a يك شيء نشكن باشد كه هرگز به آن ضربة شديدي وارد نشده، در اين صورت در R عبارتي كه پس از سورها آمده در مورد a صادق است ولي اين دلالت ندارد بر اينكه “Fa” صادق است. ولي جملة تحويلي R، معناي “F” را تنها براي به‌كارگيري در مورد آن اشيايي مشخص مي‌كند كه «شرط آزمون» مورد ضربة شديد واقع شدن را دارا هستند؛ براي اينها، بيان مي‌كند كه شكستني بودن معادل شكستن است. براي اشيايي كه شرط آزمون را دارا نيستند، معناي “F” نامتعين مي‌ماند. به اين معنا، جملات تحويلي خصوصيت تعاريف نسبي يا شرطي را دارند.

جملات تحويلي تفسير مقنعي از مفاد تجربي گروه زيادي از الفاظ [دال بر] قابليت را فراهم مي‌كنند و اجازة صورت‌بندي كارآمدتري از تعاريف مشهور عملياتي (كه به‌طور كلي، اصلاً تعاريف كاملي نيستند) را مي‌دهند. اين ملاحظات يك بديل آزادتري را از شرط تعريف‌پذيري پيش مي‌نهد:

(2ـ3) شرط تحويل‌پذيري. هر لفظي با معناي تجربي بايد قابليت معرفي، براساس الفاظ مشاهده‌اي، از طريق زنجيره‌اي از جملات تحويلي را داشته باشد.

اين شرط مشخص‌كنندة تقريرهاي آزادانه پوزيتيويسم و فيزيكاليسم از حدود 1936 به اين سو است كه تقرير قديمي‌تر تعريف‌پذيري كامل همة الفاظ علم تجربي به‌وسيلة مشاهده‌پذيرها را كه بيش از حد تنگ‌نظر بود،‌ كنار زده و بسياري از نقايص آن را ندارد. با اين وجود به‌نظر نمي‌رسد كه جملات تحويلي وسيلة با كفايتي براي معرفي الفاظ محوري نظريه‌هاي علمي پيشرفته كه به آنها برساخت‌هاي نظري (theoretical constructs) اطلاق مي‌شود، ارائه كنند. ملاحظات آتي به اين اشكال اشاره دارند: زنجيره‌اي از جملات تحويلي شروط لازم و كافي را براي كاربرد لفظي كه معرفي مي‌كند، فراهم مي‌آورد. (وقتي دو شرط بر هم منطبق مي‌شوند، اين زنجيره در حكم يك تعريف صريح است.) ولي حالا براي مثال مفهوم طول را چنانكه در نظرية فيزيكي كلاسيك به كار مي‌رود فرض كنيد. در اينجا فاصلة دو نقطه بر حسب سانتيمتر، مي‌تواند هر عدد حقيقي مثبتي باشد. روشن است كه براي كاربرد عباراتي مثل «به‌ طول

سانتيمتر» و «به طول

100-10 +

سانتيمتر» نمي‌توان با الفاظ مشاهده‌اي، شرطي كافي صورت‌بندي كرد چون با چنين شرطي مي‌شد، با الفاظ مشاهده‌اي، ميان دو طولي كه تنها 100-10 سانتيمتر اختلاف دارند، تفكيك كرد.

اين توصيه خوبي نيست كه گفته شود [پس] به اين دليل، بايد تنها چنان اندازه‌هايي از طول را مجاز بشماريم كه بتوان با الفاظ مشاهده‌اي، شروط كافي آنها را بيان كرد. چون اين توصيه، همة اعداد گنگ (و همين‌طور چيزهايي ديگر) را مجاز نخواهد شمرد و ما را از اين باز خواهد داشت كه به قطر مربعي با اضلاعي به طول 1،‌ طول

را نسبت دهيم، كه لازمة هندسة اقليدسي است. در آن صورت اصول هندسه اقليدسي را نمي‌شد در همة فيزيك به كار برد. به همين قياس حساب را هم نمي‌شد به كار برد و نظام نظرية علمي آنچنان كه ما امروزه مي‌شناسيم به پيكره‌اي دست و پا بسته و ناتوان تقليل مي‌يافت. بنابراين، به هيچ وجه راه برخورد با مشكل، اين نيست. بلكه بايد عملكرد برساخت‌ها را در نظريه‌هاي علمي دقيق‌تر تحليل كنيم تا اينكه از طريق چنين تحليلي، توصيف شايسته‌تري از الفاظ با معناي معرفتي به دست آوريم.

برساخت‌هاي نظري در صورت‌بندي نظريه‌هاي علمي مي‌آيند. مراحل پيشرفته اين نظريه‌هاي علمي را مي‌توان همچون نظام‌هاي اصل موضوعي دانست كه به شكل قياسي گسترش مي‌يابند. مثال‌هايي از چنين نظام‌هايي عبارتند از مكانيك كلاسيك، هندسه اقليدسي يا برخي اشكال هندسه غيراقليدسي در تعبير فيزيكي. الفاظ غيرمنطقي (extralogical) به كار رفته در نظريه‌اي از اين نوع را مي‌توان، به روش معمول، تقسيم كرد به [حدود] اوليه يا پايه، كه در اين نظريه تعريف نمي‌شوند و الفاظ تعريف شده كه با [حدود] اوليه به‌طور صريح تعريف مي‌شوند. بنابراين مثلاً هيلبرت هندسه اقليدسي را چنين اصل موضوعي كرده: الفاظ «نقطه»، «خط راست»، «ميان» از جمله [حدود] اوليه هستند در حالي كه «پاره خط»، «زاويه»، «مثلث»، «طول» از جمله الفاظ تعريف شده هستند. الفاظ اوليه و تعريف شده، همراه الفاظ منطقي، واژگاني را تشكيل مي‌دهند كه از طريق آنها همة جملات نظريه ساخته مي‌شوند. جملات نظريه در شكل اصل موضوعي تقسيم مي‌شوند به احكام اوليه (جملات پايه يا مفروضات هم ناميده مي‌شوند) كه، در نظريه، از جملات ديگر اخذ نمي‌شوند و جملات مأخوذ كه با استنتاج منطقي از احكام اوليه به دست مي‌آيند.

يك نظرية اصل موضوعي مي‌تواند از حدود و احكام اوليه به‌وسيلة اصول صرفاً صوري تعريف و استنتاج بدون در نظر گرفتن معناي تجربي الفاظ غيرمنطقي آن، گسترش يابد.

درواقع اين روند استانداردي است كه در گسترش اصل موضوعي نظريه‌هاي رياضي تعبير ناشده مثل نظريه‌هاي گروه‌ها يا حلقه‌ها يا شبكه‌هاي انتزاعي يا هر شكلي از هندسه محض (يعني تعبير نشده) به كار مي‌رود.

ولي نظريه‌اي كه گسترشي قياسي از اين نوع يافته، تنها هنگامي مي‌تواند نظريه‌اي علمي باشد كه تعبيري تجربي بيابد كه آن را با پديدارهاي تجربة ما مرتبط كند. چنين تعبيري از طريق اسناد معنايي، برحسب مشاهده‌پذيرها، به الفاظ يا جملات خاص نظرية‌ صوري ارائه مي‌شود. اغلب حدود و احكام اوليه نيستند كه تعبير مي‌شوند بلكه برخي الفاظ قابل تعريف به‌وسيلة حدود و برخي جملات قابل استنتاج از اصول هستند كه تعبير مي‌يابند. گذشته از اين، تعبير تنها مي‌تواند معنايي نسبي به دست دهد. بنابراين مثلاً قواعد اندازه‌گيري طول به‌وسيلة يك ميلة استاندارد را مي‌توان به‌عنوان فراهم‌آورندة يك تعبير تجربي نسبي براي لفظ «طول فاصلة ف، به سانتيمتر» يا براي جملاتي به شكل «طول فاصلة ف، س سانتيمتر است» در نظر گرفت. چون اين روش تنها براي فاصله‌هايي به اندازة متوسط قابل اِعمال است و حتي براي اينها هم يك تعبير كامل نيست چون استفاده از يك ميله استاندارد تنها راه تعيين طول نيست: راه‌هاي بديل متعددي در دسترسند كه متضمن سنجش مقادير ديگري هستند كه، از طريق قوانين كلي، با طولي كه بايد معين شود مرتبطند.

اين ملاحظة اخير دربارة امكان سنجش غيرمستقيم طول به‌وسيلة قوانين خاص، به تذكاري مهم اشاره مي‌كند، سخن گفتن از «معناي تجربي» يك لفظ يا جمله به‌تنهايي، برخلاف آنكه اغلب گفته مي‌شود، درست نيست. در زبان علم و به دليلي مشابه حتي در گفتار پيش علمي، يك جملة منفرد اغلب هيچ دلالت تجربي ندارد. اين يك قاعده است كه جمله‌اي منفرد در نظريه‌اي علمي هيچ جمله مشاهده‌اي را نتيجه نمي‌دهد؛ نتايج بيان‌كنندة پديده‌هاي مشاهده‌اي خاص را تنها وقتي مي‌توان از اين جمله به دست آورد كه آن را به مجموعة فرضيات كمكي ديگري منضم كنيم. از اين فرضيات كمكي معمولاً برخي، جملات مشاهده‌اي خواهند بود و بقيه جملات نظري‌اي كه قبلاً پذيرفته شده‌اند. بنابراين، مثلاً نظرية نسبيت درباب خميدگي پرتوهاي نور در حوزه جاذبه خورشيد، تنها به شرطي بر مدعياتي دربارة پديده‌هاي مشاهده‌اي دلالت مي‌كند كه به حجم قابل توجهي از نظريه‌هاي نجومي و نورشناختي و همين‌طور تعداد زيادي جملات خاص دربارة‌ ابزارهاي به كار رفته در مشاهدات مربوط به خورشيدگرفتگي كه براي آزمون فرضية مورد نظر به كار رفته‌اند، منضم شود.

بنابراين، عبارت «معناي تجربي عبارت E» موجز است: آنچه يك عبارت مفروض با توجه به اطلاعات تجربي بالقوه «معني مي‌دهد» به دو عامل بستگي دارد، يعني:

I. چارچوب زباني L كه اين عبارت متعلق به آن است، قواعد اين زبان به‌ويژه معين مي‌كنند كه از گزاره‌اي مفروض يا مجموعه‌اي از گزاره‌ها، چه جملاتي ـ مشاهده‌اي يا غير آن ـ مي‌توان نتيجه گرفت؛

II. زمينة نظري كه اين عبارت در آن واقع مي‌شود، يعني مجموعة گزاره‌هايي كه در L به‌عنوان فرضيات كمكي قابل دسترسند.

بنابراين، جمله‌اي كه قانون جاذبة نيوتن را صورت‌بندي مي‌كند في‌نفسه هيچ معناي تجربي ندارد، مگر هنگامي كه در زباني به كار گرفته شود كه ابزار منطقي‌اش اجازة بسط حساب را بدهد و هنگامي كه با نظامي مناسب از فرضيات ديگر ـ شامل جملاتي كه بعضي از الفاظ نظري را به الفاظ مشاهده‌اي مرتبط مي‌كند و بنابراين تعبيري نسبي برقرار مي‌كند ـ بپيوندد، در اين صورت جملة مذكور، با پديده‌هاي مشاهده‌پذير در حوزه‌هاي بسيار متنوعي ارتباط مي‌يابد. ملاحظات مشابهي در مورد مثلاً لفظ «ميدان جاذبه» صادق است. اين لفظ را تنها در سياق يك نظريه، كه بايد حداقل تا حدي تعبير شده باشد، مي‌توان داراي معناي تجربي در نظر گرفت؛ و باز معناي تجربي اين لفظ ـ چنانكه مثلاً در شكل ملاك‌هاي عملياتي براي به‌كارگيري آن بيان مي‌شود ـ به نظام نظري موجود و به خصوصيات منطقي زباني كه در آن صورت‌بندي شده متكي است.

4. معناي معرفتي به‌عنوان مشخصة نظام‌هاي تعبير شده

ملاحظات پيشين به اين نتيجه مي‌انجامند كه از طريق دومين مسير رويكردي كه مورد ملاحظه قرار گرفت نمي‌توان به ملاكي رضايت‌بخش از معناي معرفتي رسيد. اين نتيجه با يك مشخصة كلي نظريه‌پردازي علمي (و علي‌الاصول، حتي پيش ـ علمي)، هماهنگ است: شكل گرفتن نظريه و شكل گرفتن مفهوم با هم پيش مي‌روند؛ هيچ‌يك جداي از ديگري نمي‌تواند به‌طور موفقيت‌آميز انجام شود.

بنابراين، اگر بتوان معناي معرفتي را به چيزي نسبت داد، تنها به كل نظام نظري صورت‌بندي شده در يك زبان با ساختاري مشخص (well-determined) مي‌توان. و به نظر مي‌رسد كه علامت قطعي معناي معرفتي در چنين نظامي، وجود يك تعبير براي آن، براساس مشاهده‌پذيرها باشد. چنين تعبيري را مي‌توان، مثلاً، به وسيلة جملات شرطي يا دو شرطي كه الفاظ غيرمشاهده‌اي نظام را با الفاظ مشاهده‌اي در زبان مفروض پيوند مي‌دهند صورت‌بندي كرد؛ الفاظ مشاهده‌اي مذكور و جملات پيونددهنده ممكن است به نظام نظري متعلق باشند يا نه.

ولي شرط تعبير نسبي مانع نيست؛ مثلاً نظامي متشكل از نظرية فيزيكي معاصر به‌علاوة مجموعه‌اي از اصول متافيزيك نظري اين شرط را برمي‌آورد، حتي اگر آن اصول متافيزيكي اصلاً هيچ تعبير تجربي نداشته باشد. درون كل نظام، اين اصول متافيزيكي نقشي را بازي مي‌كنند كه ك. ريچ (K. Reach) و همين‌طور اُ. نويرات (O.Neurath) دوست داشتند آن را جملات منعزل (isolated) بنامند. آنها نه صدق‌ها يا كذب‌هاي صوري محض هستند، يعني قابل اثبات يا ابطال به‌وسيلة قواعد منطقي نظام زبان مفروض نيستند؛ نه هيچ نتيجة تجربي دارند، يعني حذف آنها از نظام نظري هيچ اثري بر توان تبييني و پيش‌بيني پديده‌هاي بالقوه مشاهده‌پذير (يعني آن نوع پديده‌هايي كه به‌وسيلة جملات مشاهده‌اي توصيف مي‌شوند) نخواهد داشت. بنابراين آيا ما نبايد الزام كنيم كه نظام با معناي معرفتي هيچ جملة منعزلي نداشته باشد. معيار آتي، به ذهن خطور مي‌كند:

(1ـ4) يك نظام نظري با معناي معرفتي است اگر و تنها اگر به‌طور نسبي تعبير شود، حداقل به آن حد كه هيچ‌يك از احكام اوليه آن منعزل نباشد.

ولي اين شرط ممكن است مانع ورود جمله‌هاي خاصي به نظامي نظري شود، در حالي كه مي‌توان آنها را به‌خوبي جملاتي مجاز و درواقع مطلوب دانست. براي توضيحي ساده، بياييد فرض كنيم كه نظام نظري ما T شامل اين حكم اوليه است

(S1) (x) [P1x ? (Qx ? P2x)]

“P1” و “P2” محمولات مشاهده‌اي در زبان مفروض L هستند، درحالي كه “Q” در T تا حدي به شيوة يك برساخت نظري عمل مي‌كند و تنها در يك حكم اوليه T، يعني S1 مي‌آيد. حال S1‌ يك صدق يا كذب منطق صوري نيست و گذشته از اين، اگر S1 از مجموعة جملات اوليه T حذف شود در اين صورت نظام به دست آمده، T'، دقيقاً داراي همان توان نظام‌مند (systematic)، يعني پيش‌بيني‌كنندگي و تبيين‌گري T خواهد بود. بنابراين اگر نظام نظري مورد بحث ما قرار است با معناي معرفتي باشد، معيار مدّ نظر ما S1 را به‌عنوان جمله‌اي منعزل معرفي مي‌كند كه بايد حذف شود ـ اگر مجاز باشيم اين تعبير را بكنيم، به‌وسيلة استرة اُكام بريده شود.

ولي مي‌توان نظري فراخ‌تر نسبت به S1 داشت، به اين طريق كه آن را به‌عنوان تعريفي نسبي براي لفظ نظريه “Q” تلقي كنيم. با چنين تصويري، S1 مشخص مي‌كند كه در همة مواردي كه مشخصة مشاهده‌اي P1 حاضر است، Q قابل به‌كارگيري است اگر و تنها اگر مشخصة مشاهده‌اي P2 هم حاضر باشد. درواقع S1 يك نمونه از تعاريف نسبي يا شرطي است كه كارناپ آنها را جملات تحويلي دو طرفه مي‌نامد. كارناپ صراحتاً اين جملات را تحليلي دانسته (گرچه، البته نه به‌عنوان صدق‌هاي منطق صوري) اساساً بر اين پايه كه همة نتايج آنها كه به‌وسيلة محمولات مشاهده‌اي (و الفاظ منطقي) صرف قابل بيان هستند، صدق‌هاي منطق صوري‌اند.

اجازه بدهيد اين فكر را كمي بيشتر پي‌بگيريم. بدين ترتيب اوّل دربارة جملات تحليلي ملاحظاتي خواهيم داشت و سپس به سؤال از شايستگي (1 ـ 4) باز مي‌گرديم.

فرض كنيد به نظام T، جملة ديگري بيفزاييم

(S2) (x) [P3x ? (Qx ? P4x)]

در حالي كه “P3” و “P4” محمولات مشاهده‌اي اضافه‌شده‌اي هستند. پس براساس اين نظر كه «هر جمله تحويلي دو طرفه‌اي تحليلي است» S2 هم مثل S1 تحليلي خواهد بود. ولي اين دو جمله با هم، بر نتايج غيرتحليلي دلالت مي‌كنند كه براساس محمولات مشاهده‌اي صرف قابل بيان است مثل

(O) (x) [~ (P1x.P2x. P3x. P4x). ~ (P1x. ~ P2x. P3x. P4x)]

ولي كسي نمي‌خواهد بپذيرد كه نتيجة عطف دو جملة تحليلي بتواند تركيبي باشد. در اين صورت اگر مفهوم تحليلي بودن را بتوان در مورد جملات نظام‌هاي قياسي تعبير شده به كار برد، پس بايد به لحاظ زمينه نظري موجود نسبي شود. بنابراين مثلاً مي‌توان S1 را نسبت به نظام T (كه پيش‌فرض‌هاي ديگرش حاوي لفظ Q نيست) تحليلي دانست ولي نسبت به نظام T كه با S2 تقويت شده، آن را تركيبي معرفي كرد. به سخن دقيق، مفهوم تحليلي بودن بايد به لحاظ قواعد زبان موجود هم نسبي شود، زيرا اين زبان است كه مشخص مي‌كند، جمله‌اي مفروض چه نتايج مشاهده‌اي يا غير از آن دارد. اين نياز مفهوم تحليلي به نسبي شدن به لحاظ حداقل دو امر، با نظر به آن ملاحظاتي كه مستلزم همان نسبي‌گرايي دوگانه براي مفهوم معناي تجربي يك جمله بود، تقريباً مورد انتظار بود.

از طرف ديگر اگر تصميم بگيريم كه S1 را در نقش تعريفي نسبي مجاز ندانيم و در عوض آن را به‌عنوان جمله‌اي منعزل انكار كنيم در اين صورت به سمت نتيجه‌اي مشابه رهنمون مي‌شويم: اينكه آيا جمله‌اي منعزل است يا خير، وابسته به چارچوب زباني و زمينه‌ نظري موجود است: در حالي كه S1 نسبت به T (و زباني كه S1 و T در آن صورت‌بندي شده‌اند) منعزل است، وقتي كه T با S2 بسط مي‌يابد، S1 دلالت‌هاي تجربي مشخصي به دست مي‌آورد.

بنابراين ما در سطح نظام‌هاي نظري تعبير شده، يك نزديكي خاص، و ائتلافي نسبي، در باب برخي مسائل مرتبط با مفاهيم معناي معرفتي داشتن و تحليلي بودن مي‌يابيم: لازم است هر دو مفهوم نسبي باشند و گروه زيادي از جملات را مي‌توان در يك زمينة مفروض، ظاهراً به يك اندازه تحليلي، منعزل يا بي‌معنا نسبت به آن در نظر گرفت.

ملاك (1ـ4) علاوه بر اينكه جملات خاصي را از اين حيث كه در زمينه‌اي خاص منعزل هستند، استثنا مي‌كند، در حالي كه مي‌توان آنها را تعاريف نسبي هم دانست، نقض جدي ديگري هم دارد. از دو صورت‌بندي منطقاً معادل از يك نظام نظري مي‌توان يكي را معنادار دانست درحالي كه ديگري را از اين حيث كه حاوي جمله‌اي منعزل در ميان احكام اوليه‌اش مي‌باشد بي‌معنا خواند. زيرا فرض كنيد كه نظام نظري T1 در ميان احكام اوليه‌اش S´ و S? و... داراي دقيقاً يك جملة منعزل، S´، است. پس T1 براساس (1ـ4) معنادار نيست. ولي حالا نظام نظري T2 را در نظر بگيريد كه از T1 با جايگزيني يك حكم يعني عطف S´ و S? به جاي دو حكم S´ و S? به‌‌دست آمده. پس با مفروضات ما، هيچ‌يك از احكام اوليه T2 منعزل نيست و T2 اگرچه معادل T1 است، براساس (1ـ4) معنادار است. براي اينكه حق مقصود از (1ـ4) را ادا كنيم، بايد شرط دقيق‌تر زير را وضع كنيم:

(2ـ4) يك نظام نظري داراي معناي شناختي است اگر و تنها اگر تا حدي تعبير شده باشد كه در هيچ نظام معادل آن حتّي يك حكم اوليه منعزل نباشد.

بياييد اين شرط را براي نظامي نظري كه مفروضات آن حاوي دو جمله S1 و S2 كه قبلاً ملاحظه كرديم باشد و ساير مفروضات آن اصلاً حاوي “Q” نباشد. چون جملات S1 و S2 با هم بر جملة O دلالت مي‌كنند، مجموعة متشكل از S1 و S2 منطقاً معادل مجموعه متشكل از S1 و S2 و O است. بنابراين اگر ما مجموعة دوم را جايگزين مجموعة اوّل كنيم، نظامي نظري معادل با نظام مفروض به‌دست مي‌آوريم. در اين نظام جديد، هر دو S1 و S2 منعزل هستند چون همان‌طور كه مي‌توان نشان داد، برداشتن آنها اثري بر توان تبيين‌كنندگي و پيش‌بيني‌كنندگي نظام در مورد حوادث مشاهده‌پذير نخواهد داشت. به تعبير شهودي، توان نظام‌مند S1 و S2 همان توان O است. بنابراين (2ـ4) نظام اوليه را فاقد شرط لازم معرفي مي‌كند. از ديدگاه يك پوزيتيويسم حس‌گراي متصلب همانطور كه شايد ماخ تصوير كرده، اين نتيجه مطلوب است، زيرا نظريه‌هايي را كه به موجودات ساختگي (fictitious) دلالت مي‌كنند به‌درستي نفي مي‌كند و اكيداً بر نظرياتي اصرار دارد كه منحصراً براساس مشاهده‌پذيرها اظهار شده‌اند. ولي از ديدگاه معاصر بايد بگوييم كه چنين روشي، كاركرد مهم بر ساخت‌ها را در نظريه علمي ناديده مي‌گيرد يا در مورد آنها بد داوري مي‌كند: تاريخ تكاپوي علم نشان مي‌دهد كه اگر مي‌خواهيم به قوانين كلي دقيق، جامع و به‌خوبي تأييد شده برسيم بايد از سطح مشاهدة مستقيم فراتر برويم. پديده‌هايي كه مستقيماً در دسترس تجربة ما هستند از طريق قوانين كلي با محدودة وسيع و دقت زياد، با هم مرتبط نيستند. براي صورت‌بندي چنين قوانين سطح بالاتري، برساخت‌هاي نظري مورد نيازند. يكي از مهم‌ترين كاركردهاي يك برساخت خوب انتخاب شده، توان بالقوه آن است براي آن‌كه به‌عنوان يك جزء در ارتباطات كلي جديدتر و جديدتري كه ممكن است كشف شوند، به كار آيد؛ و اگر ما اصرار بورزيم كه همة الفاظ و جملاتي را كه مي‌شود براساس (2ـ4) «كنار گذاشته شوند»، از نظريه‌هاي علمي ممنوع كنيم، خودمان را نسبت به چنين ارتباطاتي نابينا خواهيم كرد. با پيروي از چنين روش پديده‌باورانه و پوزيتيويستي تنگ‌نظرانه‌اي، ما خود را از باروري فوق‌العادة برساخت‌هاي نظري محروم خواهيم كرد و اغلب، ساخت صوري نظرية پيراسته‌شده را، بي‌دست و پا و بي‌اثر خواهيم كرد.

بنابراين، ملاك (2ـ4) بايد رها شود و به‌نظر مي‌رسد ملاحظاتي همچون آنچه در اين مقاله طرح شد اين حدس را به قوت تأييد مي‌كند كه هيچ بديل شايسته‌اي براي آن نمي‌توان يافت. يعني ممكن نيست ملاك‌هايي كلي و دقيق صورت‌بندي كرد كه در ميان نظام‌هايي كه به‌طور نسبي تعبير شده‌اند آنهايي را كه مي‌توان گفت جملات منعزل آنها كاركردي با معنا دارند را از آنهايي كه جملات منعزل در آنها گويي تنها زايده‌اي بي‌مصرف است، جدا كرد.

ما قبلاً نتيجه گرفتيم كه معناي معرفتي به‌معنايي كه تجربه‌گرايي و عمليات‌گرايي معاصر منظور نظر دارند، در بهترين حالت، مي‌تواند به جملاتي كه نظامي نظري را شكل مي‌دهند و بلكه شايد به كل چنين نظام‌هايي نسبت داده شود. اينك به جاي تلاش براي اينكه بديلي را جايگزين (2ـ4) كنيم، بايد اين را بپذيريم كه معناي معرفتي يك نظام تشكيكي است: نظام‌هاي معنادار طيفي را شامل مي‌شود، از نظام‌هايي كه همة واژگان غيرمنطقي آن از الفاظ مشاهده‌اي تشكيل شده‌اند تا نظريه‌هايي كه صورت‌بندي آنها خيلي زياد از برساخت‌هاي نظري استفاده مي‌كند تا نظام‌هايي كه تقريباً هيچ ربطي به يافته‌هاي تجربي بالقوه ندارند. به‌جاي تقسيم دوگانه اين گروه به نظام‌هاي معنادار و بي‌معنا، به نظر مي‌رسد كه اين كمتر دلبخواهانه و همين‌طور اميدواركننده‌تر باشد كه نظام‌هاي نظري مختلف را نسبت به مشخصه‌هايي كه در پي مي‌آيد ارزيابي و مقايسه كنيم:

a. وضوح و دقت در صورت‌بندي نظريه‌ها و در ارتباطات منطقي اجزاي آنها با يكديگر و با عباراتي كه با الفاظ مشاهده‌اي اظهار شده‌اند؛

b. توان نظام‌مند يعني توان تبيين و پيش‌بيني نظريه‌ با توجه به پديده‌هاي مشاهده‌‌اي؛

c. سادگي صوري نظام نظري كه با آن توان نظام‌مند خاصي كسب مي‌شود؛

d. ميزان تأييد نظريات براساس شواهد تجربي

بسياري از رويكردهاي فلسفي نظري (speculative) به مثلاً جهان‌شناسي، زيست‌شناسي يا تاريخ، تقريباً به لحاظ تمام اين فقرات نمايشي ضعيف خواهند داشت و بنابراين هماوردي براي نظريه‌هاي رقيب نخواهند بود، يا چنان نااميدكننده دانسته خواهند شد كه مطالعه يا گسترش بيشترشان توجيهي نخواهد داشت.

اگر بنا باشد تا روندي كه در اينجا پيشنهاد شد به دقت اجرا شود، به‌طوري كه بر موارد با روشني كمتر هم قابل اعمال باشد، آنگاه براي ارزيابي و مقايسة نظام‌هاي نظري از جهات مختلفي كه ذكر شد، البته ضروري است كه ملاك‌هاي كلي و نظريه‌هايي مناسب با آنها پديد آيد. در مورد اينكه اين كار را تا كجا مي‌توان با صلابت و دقت انجام داد نمي‌توان پيشاپيش به‌خوبي حكم كرد. در سال‌هاي اخير، كار قابل ملاحظه‌اي صورت گرفته تا درجات تأييد يا احتمال منطقي يك نظام نظري، تعريف و در موردش نظريه‌پردازي شود؛ و مقالات متعددي براي روشن كردن برخي از ايده‌هاي ديگري كه در طول مقاله به آنها اشاره كرديم، ارائه شده است. تداوم اين تحقيق نشان‌دهنده تكاپويي براي كار سازنده بيشتر در تحليل منطقي و روش‌شناختي معرفت علمي است.

الحاقيه (1964) درباب معناداري معرفتي

مقالة پيش، تركيب دو مقالة زير بود:

«مسائل و تحولات در ملاك تجربه‌گرا درباب معنا»،

Revue International de Philosophie No.11 (1950)

و «مفهوم معناداري معرفتي: ملاحظه‌اي دوباره»،

Proceedings of the American Academy of Arts and Sciences 80 (1951)

من در تركيب اين دو، به‌ويژه بخش‌هايي از مقالة اوّل را حذف كردم، چون در مقالة دوم، در آنها تجديدنظر كرده بودم؛ همچنين چند تغيير جزئي در بقية متن به‌عمل آورده‌ام. برخي از مسائل كلي را كه در مقالة تركيب‌شده آورده‌ام پس از اين در طول كتاب دنبال خواهم كرد مخصوصاً در «دوراهي نظريه‌پرداز». من در اين الحاقيه تنها مي‌خواهم درباب نكاتي خاص در مقالة پيش، بازانديشي كنم.

(i) من در توان نقدهاي C (1 ـ 2) و C (2 ـ 2) عليه شروط اثبات‌پذيري كامل و ابطال‌پذيري كامل، ترديد دارم. زيرا تنها هنگامي به‌درستي مي‌توان گفت SVN از S نتيجه شده و همچنين S از S.N نتيجه شده كه N و همين‌طور S جملاتي اِخباري (declartive) و همين‌طور صادق يا كاذب باشند. ولي اگر ملاك معناداري معرفتي، تحديد مجموعة جملاتي باشد كه تصديقي معنادار و بنابراين صادق يا كاذب هستند، در اين صورت جملة N كه در اين نقدها به آن استناد شده، اِخباري نيست و SVN يا S.N هم اِخباري نيستند؛ بنابراين استنتاج ادعايي S از S.N و SVN از S غيرقابل قبول است.

ولي توان نقد من عليه استفاده از ابطال‌پذيري، نه به‌عنوان ملاك معناداري، بلكه به‌عنوان «ملاك تحديد» (demarcation) باقي مي‌ماند. اين ملاك مي‌خواهد «ميان جملات، يا نظام‌هايي از جملات علوم تجربي و همة جملات ديگر ـ خواه ديني يا متافيزيكي، يا تنها شبه‌علمي ـ خط فاصلي ترسيم كند. زيرا استدلال (C) 2 ـ 2 نشان مي‌دهد كه تركيب عطفي يك جمله علمي S با يك جمله غيرعلمي N ابطال‌پذير و بنابراين جمله‌اي علمي دانسته مي‌شود؛ و اين هدفِ مورد نظر ملاك تحديد را نقض مي‌كند.

(ii) گفتة من در (a) 1 ـ 2 و (a) 2 ـ 2، كه شرايط اثبات‌پذيري و ابطال‌پذيري، همة فرضياتي كه شكل تسويري مختلط دارند را بيرون مي‌كند، غلط است. اين فرضيه را در نظر بگيريد كه «همة كلاغ‌ها سياه هستند و چيزي سفيد است» يا به بيان صوري

(x) (Rx?Bx). (?y)Wy

كه معادل است با

(x) (?y) [(Rx?Bx). Wy]

اين جمله، شرط ابطال‌پذير را برمي‌آورد چون مستلزم فرضية كلي «(x) (Rx?Bx)» است كه، مثلاً، با اين مجموعه از جملات مشاهده‌اي: {“Ra”, “~Ba”} ابطال مي‌شود.

همين‌طور جملة

(?x)(y) (Rx V Wy)

اثبات‌پذير است چون از، مثلاً، “Ra” نتيجه مي‌شود.

ولي نكتة اساسي نقد بدون تغيير باقي مي‌ماند: بسياري از فرضيات علمي كه شكل تسويري مختلط دارند نه اثبات‌پذير هستند و نه ابطال‌پذير، بنابراين شرط اثبات‌پذيري و همين‌طور ابطال‌پذيري، اين جملات را فاقد شرط لازم مي‌دانند؛ و اگر شرط ابطال‌پذيري به‌عنوان ملاك تحديد به‌كار رود و نه به‌عنوان ملاك معناداري، اين فرضيات را از مجموعة جملات علمي خارج مي‌كند. اين نتايج غيرقابل‌پذيرش‌اند.

(iii) با شرط A1، ملاك اثبات‌پذيري و ابطال‌پذيري را مي‌توان به‌مراتب قوي‌تر نقد كرد. شرط A1 را در ابتداي بخش 2 بيان كرديم، كه براساس آن هر ملاك قابل قبول معناداري كه جمله‌اي را به‌عنوان جمله معنادار مي‌پذيرد بايد نقيض آن را هم بپذيرد. روشن است كه اين شرط را بايد برآورد، چون از اين حيث كه يك جملة معنادار جمله‌اي است كه يا صادق است يا كاذب، تنها به بهاي نقض يك اصل اساسي منطق مي‌توان نقيض آن را بي‌معنا دانست. و حتي اگر ملاك ابطال‌پذيري به‌عنوان ملاك تحديد و نه به‌عنوان ملاك معناداري معرفتي به‌كار رود، برآوردن (A1) به‌نظر الزامي مي‌آيد. در غير اين‌ صورت، دانشمندي كه گزارش مي‌دهد كه موفق شده فرضيه‌اي علمي S كه شكل كلي داشته را رد كند، اگر چنين بگويد: «بنابراين چنين نيست كه S صادق باشد» جمله‌اي غير علمي گفته است، چون اين جمله ابطال‌پذير نخواهد بود. به‌صورت كلي‌تر، استنتاجات قياسي منطقيِ داراي اعتبار صوري اغلب از مقدمات علمي، نتايج غيرعلمي به‌دست خواهند داد، مثلاً از Ra.~Ba نتيجه مي‌دهند كه (?x) (Rx.~Bx)؛ و مطمئناً اين پذيرفتني نيست.

ولي وقتي شرط اثبات‌پذيري، يا ابطال‌پذيري، با شرط (A1) تركيب شود، جمله‌اي معنادار معرفتي دانسته مي‌شود كه خود آن و نقيضش اثبات‌پذير باشند، يا خود آن و نقيض ابطال‌پذير باشند. اينك اين دو ملاك، دربارة جملة معنادار، اقتضاي يك چيز را دارند، يعني، اينكه جمله هم اثبات‌پذير باشد و هم ابطال‌پذير. اين مشخصه، علاوه بر همة تركيبات تابع ارزشي از جملات مشاهده‌اي، جملات خاصي كه داراي سور هستند را هم مي‌پذيرد. مثلاً “PaV (x) Qx” به‌وسيلة “Pa” اثبات‌پذير است و به‌وسيلة {“~Pa” , “~Qb”} ابطال‌پذير است؛ و همانطور كه به‌سادگي ديده مي‌شود، “Pa.(?x) Qx” شرط تركيبي را برمي‌آورد. ولي اين شرط همة فرضيات كاملاً كلي را خارج مي‌كند يعني آن فرضياتي كه حاوي موارد اصلي سورها هستند ولي ثابت فردي ندارند مثل “(x) (Rx?Bx)” “(x) (?y) (Rxy?Sxy)”، و غيره. اين نتيجه هم مطمئناً پذيرفتني نيست، فرقي نمي‌كند كه ملاك ما به‌معناي تحديد مجموعة جملات معنادار باشد يا تحديد مجموعه جملات علوم تجربي.

منابع و مآخذ

Ayer, A. J., Language, Truth and Logic, London, 1936; 2nd ed. 1946.

Carnap, R., “Testability and Meaning,” Philosophy of Science, 3(1936) and 4 (1937).

Carnap, R., “Logical Foundations of the Unity of Science,” in: International Encyclopedia of Unified Science, I, 1; Chicago, 1938.

Camap, R., Foundations of Logic and Mathematics, Chicago, 1939.

Carnap, R., “On Inductive Logic,” Philosophy of Science, 12 (1945). Referred to as (1945)1 in this article.

Carnap, R., “The Two Concepts of Probability,” Philosophy and Phenomenological Research, 5 (1945). Referred to as (1945)2 in this article.

Carnap, R., Logical Foundations of Probability, Chicago, 1950.

Chisholm, R. M., “The Contrary-to-Fact Conditional,” Mind, 55 (1946).

Church, A., Review of Ayer (1946), The Journal of Symbolic Logic, 14 (1949), 52-53.

Feigl, H., “Existential Hypotheses: Realistic vs. Phenomenalistic Interpretations,” Philosophy of Science, 17 (1950).

Goodman, N., “The Problem of Counterfactual Conditionals,” The Journal of Philosophy, 44 (1947).

Goodman, N., “The Logical Simplicity of Predicates,” The Journal of Symbolic Logic, 14 (1949). Referred to as (1949) 1 in this article.

Goodman, N., “Some Reflections on the Theory of Systems,” Philosophy and Phenomenological Research, 9 (1949). Referred to as (1949)2 in this article.

Goodman, N., “An improvement in the Theory of Simplicity,” The Journal of Symbolic Logic, 15(1950).

Goodman, N., Fact, Faction, and Forecast, Cambridge, Massachusetts, 1955.

Helmer, O. and P. Oppenheim, “A Syntactical Definition of Probability and of Degree of Confirmation.” The Journal of Symbolic Logic, 10 (1945).

Hempel, C. G. and P. Oppenheim, “Studies in the Logic of Explanation,” Philosophy of Science, 15 (1948). (Reprinted in this volume.)

Langford, C. H., Review in The Journal of Symbolic Logic, 6 (1941), 67-68.

Lewis, C. I., An Analysis of Knowledge and Valuation, La Salle, III,, 1946.

MacCorquodale, K. and P. E. Meehl, “On a Distinction Between Hypothetical Constructs and Intervening Variables,” Psychological Review, 55 (1948).

Margcnau, H., “Methodology of Modern Physics,” Philosophy of Science, 2 (1935).

Northrop, F. S. C., The Logic of the Sciences and the Humanities, New York, 1947.

O'Connor, D. J., “Some Consequences of Professor A. J. Ayer`s Verification Principle,” Analysis, 10 (1950).

Pap, A., Elements of Analytic Philosophy, New York, 1949.

Popper, K., Logik der Forschung, Wien, 1935.

Popper, K., “A Note on Natural Laws and So-Called `Contrary-to-Fact Conditionals',” Mind, 58 (1949).

Reichenbach, H., Philosophie der Raum-Zeit-Lehre, Berlin, 1928.

Reichenbach, H., Elements of Symbolic Logic, New York, 1947.

Russell, B., Human Knowledge, New York 1948.

Schlick, M., “Meaning and Verification, “Philosophical Review, 45 (1936). Also reprinted in Feigl, H. and W. Sellars, (eds.) Readings in Philosophical Analysis, New York, 1949.

Spence, Kenneth W., “The Nature of Theory Construction in Contemporary Psychology. “Psychological Review, 51 (1944).

* . اين نوشته ترجمة مقاله زير است:

Carl G. Hempel. “Empiricist Criteria of Cognitive Significance: Problems and Changes”, in Aspects of Scientific Explanations, New York, Free Press, 1970, PP. 101-122.

** . اين مقاله با حذف برخي مطالب و برخي تغييرات ديگر، تركيبي است از دو مقالة زير:

“Problems and Changes in the Empiricist Criterion of Meaning” Revue Internationale de Philosophie No. 11, pp. 41-63 (January, 1950); and “The Concept of Cognitive Significance: A Reconsideration,” Proceedings of the American Academy of Arts and Science 80, No. 1, pp. 61-77 (1951).

. جملات مشاهده‌اي از اين نوع متعلق به چيزي است كه كارناپ آنها را شيء ـ زبان (thing-language) ناميده است، مقايسه كنيد مثلاً با (1938,pp:52-53). روشن است كه اين جملات براي صورت‌بندي اطلاعات به‌عنوان پايه‌اي براي آزمون‌هاي تجربي كفايت مي‌كند، خصوصاً براي آزمون بين‌‌الاذهاني، همچنين براي حوزه‌هاي وسيعي از پژوهش علمي در سطح درك عرفي. در بحث‌هاي معرفت‌شناسانه، اغلب فرض مي‌شود كه شاهد نهايي براي باورهاي تجربي عبارت است از ادراك حسي و حس كردن كه توصيفشان مستلزم يك نوع زبان پديدارگرايانه است. مسائل خاص رويكرد پديدارگرايانه را نمي‌توانيم در اينجا به بحث بگذاريم. ولي بايد تذكر داد كه در هر حال همة ملاحظات انتقادي اين مقاله نسبت به ملاك آزمون‌پذيري، با انجام تغييرات لازم (mutatis mutandis)، در مورد مبناي پديدارگرايانه هم به‌كار مي‌آيند.

. ابتدا فكر مي‌شد كه شواهد مجاز، محدودند به آنچه گوينده و شايد انسان‌هاي هم‌نوع او در طول زندگيشان مي‌توانند مشاهده كنند. با چنين تفسيري، اين ملاك همة جملات دربارة آيندة دور يا گذشته دوردست را بدون معناي معرفتي معرفي مي‌كند. برخي به اين نكته اشاره كرده‌اند از جملة آنها اير (1946) فصل يك، پَپ (1949)، فصل 13، مخصوصاً از صفحة 333 به بعد و راسل (1948) صفحات 47 ـ 445. ولي اگر شواهد را شامل هر مجموعه متناهيي از «داده‌هاي مشاهده‌اي منطقاً ممكن» بدانيم كه هريك از آنها در جمله‌اي مشاهده‌اي صورت‌بندي شده، آنگاه از اين مشكل اجتناب مي‌كنيم. بنابراين مثلاً جملة S1 «زبان بزرگ‌ترين دايناسور در موزة تاريخ طبيعي نيويورك آبي يا سياه بود» به‌معناي ما كاملاً اثبات‌پذير است؛ چون جمله S1 نتيجة منطقي S2 «زبان بزرگ‌ترين دايناسور در موزة تاريخ طبيعي نيويورك آبي بود» است و S2 به‌معنايي كه هم‌اينك به آن اشاره شد، جمله‌اي مشاهده‌اي است، و اگر مفهوم اثبات‌پذيري علي‌الاصول و مفهوم كلي‌تر تأييد‌پذيري علي‌الاصول، كه بعداً ملاحظه خواهيم كرد، اين‌طور تفسير شود كه معطوف است به شواهد منطقاً ممكنِ بيان‌شده با جملات مشاهده‌اي، پس اين هم نتيجه مي‌شود كه مجموعة جملاتي كه اثبات‌پذير يا حداقل تأييد‌پذير هستند، علي‌الاصول شامل اقوالي مثل اين مي‌شود كه سيارة نپتون و قارة جنوبگان (قطب جنوب) قبل از اينكه كشف شوند وجود داشته‌اند و اينكه اگر از جنگ اتمي جلوگيري نشود به انهدام اين سياره منجر خواهد شد. بنابراين اگر اين ملاك به طريق پيشنهادي در اين متن فهميده شود اعتراضاتي كه راسل (1948) صفحات 445 و 447، با اشاره به آن مثال‌ها، عليه ملاك اثبات‌پذيري كرده وارد نخواهد بود. اتفاقاً جملاتي از آن نوع كه راسل ذكر كرده، كه بالفعل به‌وسيلة هيچ انساني قابل اثبات نيستند، قبلاً به‌وسيلة شليك (1936) بخشV، به صراحت مورد توجه قرار گرفته‌اند. شليك استدلال آورده كه عدم امكان اثبات آنها «صرفاً تجربي» است. مشخص كردن اثبات‌پذيري با كمك مفهوم جمله مشاهده‌اي آن‌طور كه در اينجا پيشنهاد شد، مي‌تواند به‌عنوان بيان صريح‌تر و دقيق‌تر آن مفهوم به‌كار آيد.

. البته همانطور كه بارها در ادبيات تجربه‌گرا تأكيد شده است، اصطلاح «اثبات‌پذيري» بايد دلالت كند بر قابل تصور بودن يا به تعبير بهتر بر امكان منطقي شاهدي از نوع مشاهده‌اي كه، اگر بالفعل با آن مواجه شويم، شاهدي قطعي براي جمله مفروض خواهد بود. اين به‌معناي امكان فني انجام آزمون‌هايي كه براي حصول چنين شاهدي مورد نيازند، نمي‌باشد و حتي كمتر از آن به‌معناي امكان حصول بالفعل پديده‌هاي مستقيماً قابل مشاهده كه شاهدي قطعي براي آن جمله باشد ـ كه معادل وجود بالفعل چنين بينه‌اي است و بنابراين بر صدق جملة مفروض دلالت مي‌كند ـ نيست. شبيه همين سخنان در مورد اصطلاحات «ابطال‌پذيري» و «تأييدپذيري» هم صادق است. اين نكات در برخي بحث‌هاي انتقادي از ملاك اثبات‌پذيري آشكارا مغفول بوده‌اند. بنابراين مثلاً راسل (1948) صفحة 448 اثبات‌پذيري را به‌عنوان وجود بالفعل يك مجموعه از وقايع اثبات‌كنندة قطعي تفسير مي‌كند. طبيعتاً بايد نتيجه شود كه اين مفهوم، كه هرگز هيچ تجربه‌گراي منطقي از آن حمايت نكرده، بي‌كفايت است ـ چون بر طبق آن، معناداري تجربي يك جمله را بدون جمع‌آوري شواهدي تجربي نمي‌توان محرز كرد و گذشته از اين نمي‌توان به قدر كافي شواهد تجربي به دست آورد تا اثبات قطعي جمله مورد نظر باشند.

بنابراين تعجبي ندارد كه چنين تفسيري غيرعادي از اثبات‌پذيري، راسل را به اين نتيجه برساند: «درواقع اينكه يك قضيه اثبات‌پذير است خود اثبات‌پذير نيست» (پيشين) درواقع براساس تفسير تجربه‌گرا از اثبات‌پذيري كامل، هر جملة بيان‌كننده اثبات‌پذيري يك جمله S كه متن آن نقل قول مي‌شود، يا تحليلي است يا تناقض است؛ چون تصميم در مورد اينكه آيا مجموعه‌اي از جملات مشاهده‌اي وجود دارند كه S را نتيجه مي‌دهند، يعني اينكه آيا چنين جملاتي مشاهده‌اي مي‌توانند صورت‌بندي شوند ـ مهم نيست كه صادق يا كاذب باشند ـ تصميمي صرفاً منطقي است.

. استدلال‌هايي كه در اينجا عليه ملاك اثبات‌پذيري اقامه شد عدم شايستگي يك نظري را هم كه ارتباط نزديكي با آن دارد، اثبات مي‌كند يعني اينكه دو جمله، معناي معرفتي يكساني دارند اگر هر مجموعه از جملات مشاهده‌اي كه يكي از آنها را اثبات مي‌كند ديگري را هم اثبات كند و برعكس. بنابراين مثلاً براساس اين ملاك، بايد به هر دو قانون كلي، معناي معرفتي يكساني نسبت داده شود، چون هيچ قانون كليي با هيچ مجموعه‌اي از جملات مشاهده‌اي اثبات نمي‌شود. اين نظري كه اينك به آن اشاره كرديم بايد به‌روشني از موضعي كه راسل در بحث انتقاديش از ملاك معناي پوزيتيويستي مورد بررسي قرار داده، متمايز شود. به قول راسل آن ملاك چنين است: «اين نظريه كه هر دو قضيه‌اي كه نتايج اثبات‌شدة آنها يكسان باشد، معناي يكساني دارند.» (1948) صفحه 448. درواقع اين نظر غيرقابل دفاع است، چون نتايج يك جمله كه در زمان مفروضي بالفعل اثبات شده‌اند، به‌روشني اتفاقي تاريخي است كه ممكن نيست بتواند براي احراز همانندي معناي معرفتي به‌كار گرفته شود. ولي من كسي را از تجربه‌گرايان منطقي نمي‌شناسم كه اصلاً بر اين «نظريه» صحّه گذاشته باشد.

. (1946، 1936)، فصل I. دلايل عليه شروط اثبات‌پذيري و ابطال پذيري، و به نفع شرط تأييدپذيري يا ابطال‌پذيري نسبي را پَپ (1949) فصل 13 هم به‌وضوح مطرح مي‌كند.

. (1946) ويرايش دوم صفحات 12 ـ 11.

. اين شرط به شكل بازگشتي بيان شده و مستلزم هيچ دور باطلي نيست. براي بيان جملة كاملِ ملاك اير نگاه كنيد به اير (1946) صفحه 13.

. چرچ (1949). يك ملاك بديل كه اخيراً اُكانر (1950) به‌عنوان اصلاح صورت‌بندي اير مطرح كرده، محل اشكالي كمي متفاوت يا انتقاد چرچ است: مي‌توان نشان داد كه اگر سه جملة مشاهده‌اي وجود داشته باشند كه هيچ‌يك از آنها هيچ‌كدام از دو تاي ديگر را نتيجه ندهد و اگر S هر جملة غير مركبي باشد، در اين صورت S يا S ~ براساس ملاك اُكانر معنادار است.

. الفاظ غيرمنطقي الفاظي هستند كه به واژگان خاص منطق متعلق نيستند. تعابير آتي و تعابيري كه به‌وسيله اينها قابل تعريفند، مثال‌هاي معمول الفاظ منطقي‌اند: «چنين نيست...»، «يا»، «اگر... آنگاه»، «همه»، «برخي»، «...عضوي از مجموعه...». اينكه آيا ممكن است بين الفاظ منطقي و غيرمنطقي، تفكيك نظري قاطعي نهاد، محل بحث است و به مسئله تمايز ميان جملات تحليلي و تركيبي وابسته است. با توجه به هدفي كه فعلاً داريم، مي‌توانيم فرض كنيم كه واژگان منطقي را با احصا مشخص مي‌كنيم.

. براي شرح تفصيلي و بحث انتقادي اين ايده نگاه كنيد به مقاله (1950) تفكر برانگيز و روشنگر، اچ. فايگل.

. نگاه كنيد به (37 ـ 1936) به‌ويژه بخش 7.

. در مورد اين موضوع، به عنوان نمونه منابع زير را ملاحظه كنيد:

Langford (1941): Lewis (1946). pp. 210-30; Chisholm (1946): Goodman (1947): Reichenbach (1947), Chapter VIII; Hempel and Oppenheim (1948), Part III; Popper (1949); and especially Goodman's further analysis (1955).

. نگاه كنيد به (پيشين) پاورقي 11. براي توضيح ساده ايدة اصلي نگاه كنيد به (Carnap, 1938) بخش 3. جمله R در اينجا كه براي محمول “F” صورت‌بندي شده است، تنها ساده‌ترين شكل جمله تحويلي است، به اصطلاح جمله تحويلي دو طرفه.

. بنگريد به تحليل كارناپ در (37 ـ 1936)، به‌ويژه بخش 15؛ همچنين براي توضيح مختصرتر ديدگاه آزادانه، نگاه كنيد به (Carnap, 1938).

. (در 1964 اضافه كرده‌ام.) اين به سخن دقيق، درست نيست. براي بيان دقيق‌تر نگاه كنيد به پاورقي 12 مقاله «ارزيابي منطقي عمليات‌گرايي» و بحث كامل‌تر در بخش 7 مقاله، «دوراهي نظريه‌پرداز» هر دوي اين مقالات در اين كتاب تجديد چاپ شده‌اند.

Langford (1941): Lewis (1946). pp. 210-30; Chisholm (1946): Goodman (1947): Reichenbach (1947), Chapter VIII; Hempel and Oppenheim (1948), Part III; Popper (1949); and especially Goodman's further analysis (1955).)

. رايشنباخ به تفصيل به تفسير نظريات صوري پرداخته‌ است، به‌ويژه پيش از همه، مكان و زمان را در فيزيك كلاسيك و نسبيتي تحليل كرده است. او چنين تفسيري را تعاريف همپايه (Zuordnungs definitionen) براي برخي الفاظ نظريه صوري مي‌داند، مثلاً نگاه كنيد به (Richenbach, 1928). پس از او نورتروپ (1947) فصل 7 (او در فصول 4، 5 و 6 به بررسي تفصيلي استفاده از نظرياتي كه به‌صورت قياسي صورت‌بندي شده‌‌اند، در علم مي‌پردازد) و اچ. مارگنو (مثلاً نگاه كنيد به 1935) برخي از جوانب اين فرايند را تحت عنوان ارتباط معرفتي به بحث گذارده‌اند.

. در (Carap, 1939, § 24) مي‌توان توضيح كامل‌تري را از اين نوع تعبير ديد. مقالات اسپنس (1994)، مك‌كوركودال و ميل (1948) مثال‌هاي روشنگري را از استفاده برساخت‌هاي نظري در حوزه‌هايي غير از علوم فيزيكي به دست مي‌دهند. ايشان مشكلاتي را كه در راه تحليل دقيق كاركرد و تعبير اين برساخت‌ها وجود دارد، گوشزد مي‌كنند.

. نگاه كنيد به (Carnap, 1936-7) به ويژه بخش‌هاي 8 و 10.

. Carnap (1936-37), P. 452.

. جمله O را كارنپ جمله حاكي از تركيب جملات S1 و S2 مي‌خواند؛ نگاه كنيد به (1936-37, PP. 450-53).

. Cf. for example, Carnap (1945), and (1945)2, and especially (1950). Also see Helmer and Oppenheim (1945).

. در بارة سادگي به‌ويژه نگاه كنيد به:

Popper (1935), Chap. V; Reichenbach (1938), § 42; Good Man (1949), (1949)2, (1950).

دربارة توان پيش‌بيني و تبيين نگاه كنيد به (Hemple Oppenheim, 1948, Part IV).

. انديشه‌هاي اصلي در دو مقالة اوّل و در اين مقالة تلفيقي، به‌طور مؤثري مورد بررسي قرار گرفته است در:

I. Scheffler in The Anatomy of Inquiry, New York, 1963.

بخش II از اين كتاب به تفصيل به مفهوم معرفتي مي‌پردازد.

. من اين اصلاح را مديون دانشجويان تحصيلات تكميلي هستم كه اين نقد را در يكي از سمينارهاي من مطرح كردند. همين نكته اخيراً به‌روشني در

D. Ryning in “Vindication of L*G*C*LP*S*T*V*SM” Proceeding and Addresses of the American Philosophy Association, 30 (1957)”

خصوصاً صفحات 57 و 58 بيان شده است.

. K. R. Popper. “Philosophy of Science: A Personal Report”, in C. A. Mace, ed. British Philosophy in the Mid-Century, London, 1957. PP. 155-91.

نقل قول از صفحات 162 و 163 است.

/ 1