امدادهای غیبی در دفاع مقدس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امدادهای غیبی در دفاع مقدس - نسخه متنی

محمد اصغری نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



امدادهاي غيبي در دفاع مقدس

مقدمه:

جهان و آنچه در اوست، از ذرات بسيار ريز تا كوههاي سر به فلك كشيده در عالم طبيعت، و موجودات جهان غيب از فرشتگان الهي و بهشت كه بلندايش در فكر و انديشة آدمي نميگنجد و عقل انسان از درك آن قاصر است، همگي در پرتو امدادهاي الهي چهرة هستي به خود ميگيرند و فعاليت ميكنند. به سخني ديگر و به تعبيري دقيقتر، جز حضرت حق، آنچه عنوان هستي بر آن اطلاق ميشود، فقر و نياز محض است و محتاج به خداوند. بر اين اساس و با اين نگاه ميتوان بلكه بايد اذعان كرد، در هر تكاپويي از هر موجود، مددي غيبي از سوي خداوند ديده ميشود. و بدون امدادهاي غيبي، هستي از رخ جهان، رخت بر ميبندد.

خداوند حكيم هر از چندگاهي به تناسبي با نشان دادن امدادهاي چشمگير و بارز خويش پردههاي غفلت را از ديدگان آدميان ميزدايد و حجتش را بيش از پيش بر آنان تمام ميكند و گاهي نيز به دليل ارتباط ژرف و عميق روحي كه ميان عابد و معبود و عاشق و معشوق برقرار ميشود، عنايات حضرت حق شامل بندگان خاصش گشته و معضلات و موانعي كه در راه سير و سلوك و پيشبرد اهداف الهي ايجاد ميشود، برطرف ميگردد.

رزمندگان اسلام در دوران هشت سالة دفاع مقدس نيز از اين مددهاي الهي بسيار سود جسته و از رهگذر آن معضلات به وجود آمده در مناطق عملياتي و غير آن را از پيش پاي خود برداشتهاند.

بدون ترديد شايستگي افراد و برخورداري از درجات بالاي ايمان، زمينة مناسبتري براي مشاهدة امدادهاي غيبي فراهم ميسازد. و از آن منظر كه رزمندگان جان بر كف اسلام براي اعلاي كلمة دين حق به ميادين نبرد ميرفتند، شايستگي افزونتري براي دريافت اين عنايتهاي خاص داشتند.

در اين مقاله به ذكر پارهاي از اين امدادها ميپردازيم.

نتيجة استخاره و توسل به حضرت مهدي عليه السلام

نيروهاي خود را براي عمليات آماده كرده بوديم. به دليل بُعد و دوري مسافت و امكان عدم پشتيباني، مهمات زيادي را ميبايست حمل ميكرديم.

پس از ساعتها راه رفتن و دويدن به موقعيت دشمن نزديك شديم و پشت ميدان مين توقف كرديم تا دستور حمله صادر گردد. گرچه تا ساعت 3 بامداد منتظر مانديم اما دستور لغو عمليات و بازگشت نيروها صادر شد. حدس زديم علت آن عدم آمادگي ساير نيروها در بخشهاي ديگر عمليات بود.

به هر حال پس از طي مسافتي طولاني به اردوگاه برگشتيم. بعد از ظهر همان روز خبر دادند بايستي براي عمليات آماده شويم. بچهها عليرغم خستگي شب گذشته با شور و شادي وصفناشدني، خود را براي حمله آماده كردند و بعد از نماز مغرب و عشا عازم منطقه شدند.

هر نيروي پياده و تك تيرانداز، ميبايست علاوه بر تجهيزات و مهمات اضافي مربوط به خود، گلولههاي آر. پي. جي هم حمل ميكرد. در طي مسير لازم بود از شياري كه از داخل تپهها ميگذشت، عبور ميكرديم. يعني، همان مسيري كه شب گذشته آن را طي كرده بوديم.

نزديك شيار مزبور كه رسيديم، دربارة عبور از آن به رايزني پرداختيم؛ زيرا ممكن بود دشمن آن را شناسايي كرده باشد.

قرار شد موضوع را با برادر ردانيپور ـ آن عارف واصل و دلدادهاي كه ذكر يابن الحسن او آرام و قرار از هر متوسلي ميگرفت ـ هم در ميان بگذاريم. ايشان بعد از اطلاع از آخرين وضعيت دشمن و استماع نظرات ديگران، متوسل به حضرت مهدي ـ عليه السلام ـ شد. و با ذكر و دعا تفألي به قرآن زد و تصميم گرفت از مسير ديشب (شيار داخل تپهها) عبور نكنيم.

گفتني است آن مسير دو ماه شناسايي شد و داخل آن انبارهاي مهمات جا سازي شده و هر پيچ و خم آن علامت گذاري شده بود. براي همين براي ما عمل به تصميم آقاي ردّاني پور مشكل بود، اما چارهاي نداشتيم. سرانجام با حدود هشتصد متر اختلاف، مسير را عوض كرديم و به سمت خطوط استقرار دشمن حركت كرديم. وقتي نزديك دشمن رسيديم، با رمز مقدس يا زهرا ـ سلام الله عليها ـ عمليات را آغاز كرديم. شتابزده از ميدان مين گذشته، به خاكريز دشمن هجوم برديم.

در وقت صبح، زماني كه همة گردانها موفق شدند به هدفهاي از پيش تعيين شدة خود برسند و بر بلنديهاي عين خوش مستقر گردند، چند صد نفر از نيروهاي دشمن را در محل شيار اسير كردند. در آن زمان بود كه متوجه شديم تمامي طول آن مسير را با استقرار چهارصد نفر نيرو كمين گذاشته بودند. اگر گردانهاي ما از آن مسير حركت كرده بودند، همه قتل عام ميشدند.

در آن لحظه متوجه تأثير آن تفأل و توسل به حضرت مهدي ـ عليه السلام ـ شدم و سر به سجده گذاشتم. گريه امانم را بريده بود. خدايا چگونه سپاس تو گوييم و از كداميك از تفضلها و عنايتهايت شكرگزاري كنيم؟[1]

حرمت نمازگزاران

حدود چهل كيلومتري عمق خاك عراق در كردستان آن كشور «بُنه»اي بود به نام بُنة «خر مشكوه». نيروهاي زيادي از ما در آنجا مستقر بودند. در قسمت جنوبي بُنه، سنگر اجتماعي بزرگي وجود داشت كه 150 نفر براي اقامة نماز در آن اجتماع ميكردند. يك روز هواپيماهاي دشمن به اين سنگر در زمان برگزاري نماز راكت زدند. بعد از تكاني كه به ساختمان سنگر وارد آمد، گرد و غبار زيادي به سر و روي ما ريخت. با اين حال نماز قطع نشد. بچهها بعد از نماز يكي يكي از سنگر خارج شدند.

راكت روي سقف خورده و عمل نكرده بود. چند لحظه بعد از آنكه آخرين نفر، سنگر را ترك كرد، در مقابل چشمان حيرت زدة ما، راكت منفجر شد و سنگر را ويران نمود. گويي حق تعالي حرمت نمازگزاران را نگه داشته بود.[2]

مأموريت مار

پيش از عمليات والفجر 4 براي بررسي منطقه به اتفاق برادران قوچاني[3]، موحد دوست و آقايي به طرف ارتفاع قوچ سلطان حركت كرديم. ناگهان مار بسيار بزرگي ديديم كه درست در وسط جاده قرار داشت.

برادر آقايي با تيراندازي، مار را از پا درآورد. وقتي آقاي موحد با چوب، مار را كنار زد، چيزي توجهش را جلب كرد. به آن نزديك شد. متوجه گرديد يك مين ضد خودرو در جاده كار گذاشتهاند . موضوع را با آقاي قوچاني در ميان گذاشت. او با دقت خاصي مين را از محل خود خارج و خنثي كرد.

تا مدتي همه مبهوت بوديم و با شگفتي به يكديگر نگاه ميكرديم. اگر چند متر جلوتر رفته بوديم، با انفجار شديدي مواجه ميشديم. آقاي قوچاني گفت: «ظاهراً اين مار مأمور بوده است كه ما را مطلع سازد.[4]»

مأموريت هستي بخش

بعد از تك سنگين دشمن كه 48 ساعت ادامه داشت، منتظر اجازة فرمانده بوديم تا استراحت كنيم. دماي هوا بالاي 45 درجه بود. بچهها براي رهايي از نيش پشهها و هواي شرجي خوزستان، تورهاي ابتكاري و پشه بندهاي جالبي ساخته بودند. اين پشهبندها، بيرون از سنگرها و در هواي آزاد برپا شده بود و تختهاي نرم داخل آن، هر تازه رسيده و خستهاي را به خود دعوت ميكرد. ما هم ميل داشتيم بعد از 48 ساعت درگيري، در آنها به استراحت بپردازيم. در اين فكر بوديم كه ناگهان صداي خسته و گرفتة فرمانده توپخانه، ما را به سنگر بزرگي كه در آن حوالي بود، فرا خواند.

فرمانده سخن خود را با نام خدا آغاز كرد و از زحمات و پايداري رزمندگان قدرداني كرد. سپس گفت: گردانهاي توپخانه از عمليات خسته شده، هر كدام به نقطهاي تغيير موضع دادهاند. شما مأموريت داريد هر كدام به گرداني كه تعيين ميكنم، برويد.

هر كدام از ما با خودرو به طرف گردان محول شده رفتيم، اما همچنان حسرت استراحت روي تختهايي را كه در فضاي آزاد و در داخل پشه بندها قرار داشت، در دل داشتيم.

پس از چهار ساعت و انجام مأموريت، به قرارگاه مراجعت كرديم. چند تن از پرسنل ستاد از جمله فرمانده قرارگاه را ديديم كه با خوشحالي از ما استقبال كردند و گفتند: بايستي قرباني كنيد و گوسفند بكشيد! ما متعجب و حيران پرسيديم: چه شده؟ چه اتفاقي افتاده است؟!
فرماندة قرارگاه گفت: اين خواست الهي بود كه به من الهام شد به شما مأموريت بدهم، و گرنه مانند اين تختها تكه تكه ميشديد. با شنيدن سخن فرمانده به استراحتگاه ابتكاري نگريستيم. همه چيز زير و رو شده بود. فرمانده قرارگاه گفت: ديشب، نيم ساعت بعد از رفتن شما يك موشك كاتيوشا به منبع آب حمام ـ كه در كنار تختهاي شما قرار دارد ـ اصابت كرد . منبع آب تكه تكه شد و تركشهايش تمام تختها را همراه با وسايل آن متلاشي ساخت.[5]»

ياري دشمن

سوم تيرماه سال 67 در شلمچه، خط لشكر 19 فجر بوديم. دشمن با ريختن آتش سنگين روي نيروهاي ما اقدام به تك كرد، دود و گرد و خاك همه جا را فرا گرفته بود و چشم چشم را نميديد. ما با آر. پي. جي كار ميكرديم. در حين درگيري متوجه شديم كسي كه براي ما مهمات و گلولة خمپاره ميآورد، عراقي است. از اين بابت خيلي تعجب كرديم.[6]

حكايت آن پيرمرد

در كوههاي صعب العبور در پي پيكرهاي مطهر شهدا بوديم. در ميان راه به پير مردي برخورديم كه معلوم نبود در آن حوالي چه كار ميكند. او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسيد: در اين كوهها به دنبال چه ميگرديد؟ گفتيم: براي پيدا كردن پيكر شهدا آمدهايم. خيلي خوشحال شد و ضمن قدرداني از برادران گروههاي تفحص گفت: در اين ارتفاع رو به رو مدتهاست چيزي توجه مرا به خود جلب كرده است. و گاهي حلقهاي از نور هم مشاهده ميشود كه مثل ستاره ميدرخشد. بد نيست به آنجا هم سري بزنيد.

حرفهاي پير مرد ما را اميدوار كرد. براي همين به سمت آنجا حركت كرديم. ارتفاع صعب العبوري بود و تأمين مناسبي هم نداشت. بعد از ساعتها پياده روي به محوطة بزرگ سرسبزي رسيديم. در كنار درختچهاي تجهيزات انفرادي رزمندگان به چشم ميخورد. و اين باعث شد تا منطقه را به دقت وارسي كنيم. پس از ساعتها تلاش، پيكر مطهر چهار شهيد را پيدا كرديم و آنها را جهت انتقال به عقب، آماده نموديم. آنگاه به دنبال شش ساعت پياده روي، به نقطهاي كه پيرمرد را در آنجا ملاقات كرده بوديم، رسيديم. پيرمرد هنوز آنجا بود. تا ما را ديد، پرسيد: آيا موفق شديد؟ ماجرا را براي او شرح داديم، لبخندي زد و گفت: اما هنوز آن ارتفاع، نوراني به نظر ميرسد.

سخن پيرمرد براي ما جالب بود. قرار شد به مقر بازگرديم و فردا صبح در همان ارتفاع به كار ادامه دهيم. فردا بعد از نماز به راه افتاديم. با عشق و علاقة زياد، مسافت زيادي را در كمترين فرصت ممكن طي كرديم. پاي كار كه رسيديم، ناگهان يكي از بچهها گفت: شهيد، شهيد، الله اكبر، صلوات بفرستيد!

وقتي پيكر مطهر را از زير خاك بيرون آورديم، پيشاني بندي به روي جمجمة شهيد به چشم ميخورد. چفيه سفيد رنگي آغشته به خون دور استخوان گردنش پيچيده شده و شال سبز رنگي دور كمرش بود؛ شالي كه نشانة سيادت و بزرگواري او به شمار ميآمد.[7]

[1]. راوي: شهيد فنايي، ر.ك: خاطرة خوبان، ص 34 ـ 31.

[2]. راوي: حسن محمدي، ر.ك: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج7، ص 183 و 184.

[3]. يكي از فرماندهان بزرگ لشکر 14 امام حسين ـ عليه السلام ـ .

[4]. راوي: عليرضا صادقي، ر.ك: جان عاريت، ص 83.

[5]. خاطرة برادر لطيفيان، ر.ك: راويان فتح، ص 55 و 56.

[6]. راوي: محمد توكلي، ر.ك: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج7، ص149.

[7]. راوي: برادر بختي از نيروهاي گردان دوم غرب، ر.ك: يا لثارات الحسين ـ عليه السلام ـ ، ش 68، ص12.

/ 1