انسان و جهان آينده در فلسفه تاريخ شيعى
(قسمت اول)
اشاره :
حجةالاسلام والمسلمين سيدمحمد مهدى ميرباقرى در سال 1340 در شهر قم متولد شد. ايشان دروس متعدد حوزوى را از محضر بزرگان و اساتيد مبرّز حوزه علميه قم فرا گرفتند. از مهمترين اساتيد ايشان در فقه و اصول حضرات آيات جواد تبريزى، وحيد خراسانى زنجانى و سبحانى و در منطق و فلسفه حضرات آيات حسنزاده آملى، جوادى آملى و مصباح يزدى را مىتوان نام برد. ايشان در حال حاضر همراه با مسئوليت دفتر فرهنگستان علوم اسلامى، به تدريس درس خارج اصول در حوزه و انجام پژوهشهاى بنيادين در منطق، فلسفه، روش علوم و معارف اسلامى اشتغال دارند. افزون بر فعاليتهاى ياد شده نامبرده نشستها و سخنرانىهاى علمى متعددى در زمينههاى روششناسى، فلسفه، فلسفه علوم، غربشناسى، معارف اسلامى، سيره ائمه و تحليل مسائل فرهنگى اجتماعى در مجامع حوزوى و دانشگاهى داشتهاند. آنچه در پى خواهد آمد حاصل گفتوگوى مفصل ما با حجةالاسلام والمسلمين ميرباقرى در زمينه «انسان و جهان آينده در فلسفه تاريخ شيعى» است كه اميدواريم مورد استفاده شما خوانندگان عزيز موعود واقع شود. موعود: در آغاز از اينكه امكان انجام اين گفتوگو را فراهم آورديد، سپاسگزارى مىكنيم. بحث از آينده جهان يكى از مباحث اصلى مطرح در فلسفه تاريخ است. متأسفانه در حوزه معارف اسلامى بهطور عام و معارف شيعى به طور خاص، به فلسفه تاريخ كمتر پرداخته شده و از موضوعات مختلفى كه در فلسفه تاريخ مطرح است كمتر بحث شده است. به بيان ديگر تلاش چندانى در زمينه استخراج و استنباط ديدگاه اسلام در زمينه آينده تاريخ، عوامل مؤثر بر تغيير جوامع، نقش انسان در آينده تاريخ و ديگر مباحث مطرح در فلسفه تاريخ از مجموعه آيات و رواياتى كه در اين زمينهها وارد شده، صورت نگرفته است. از اين رو مناسب است در ابتداى گفتوگو در زمينه انسان واپسين و جهان آينده در فلسفه تاريخ شيعى، نكات اساسى را كه در زمينه تعريف فلسفه تاريخ و تفاوت نگاه فلسفه تاريخى شيعه با نگاه فلسفه تاريخى ساير مكاتب وجود دارد يادآور شويد. حجتالاسلام والمسلمين ميرباقرى: بسماللّه الرحمن الرحيم و صلىاللّه على محمد و آله الطاهرين. بنده هم از اينكه اين فرصت را در اختيار بنده قرار داديد و همچنين از تلاشى كه در مجله موعود در زمينه طرح مباحث مهدويت به صورت سلسله مباحث تخصصى صورت مىگيرد، تشكر مىكنم. فلسفه تاريخ علمى است نظرى كه به تحليل و تعليل تاريخ به مثابه كليتى فراگير و منسجم و مبتنى بر روابط قاعدهمند مىپردازد. به گونهاى كه نتايج آن معطوف به كاركردهاى عينى است و در آن سؤالاتى همانند علل پيدايش و تكامل تاريخ و مراحل آن، آغاز تاريخ و فرجام آن، نقش خالقيت و ربوبيت الهى و نيز ارادههاى انسانى در پيدايش و تحولات تاريخى، جبههبندى و مرزبندىهاى اصلى و فراگير درون تاريخ و عوامل و ريشههاى آن و... مورد بحث و بررسى قرار مىگيرند و پاسخ مىيابند. در بررسى فلسفه تاريخ اسلامى، پنج نكته اساسى را بايد مورد توجه قرار داد. اولين نكته اينكه، فلسفه تاريخ اسلامى براساس اعتقاد به حاكميت اراده و مشيت حق بر كل تاريخ بنا شده است. در يك نگاه كلان مىتوان انديشههاى فلسفه تاريخى را به دو گروه كلى تقسيم كرد. برخى انديشههاى فلسفه تاريخى، جريان حركت تاريخ را با صرفنظر از حاكميت اراده و مشيت خداى متعال تحليل و برخى ديگر جريان حركت تاريخ را براساس حاكميت اراده خداى متعال تفسير مىكنند. طبيعى است كه انديشههاى دينى، به ويژه تفكر اسلامى و شيعى عالم را بر محور حاكميت حضرت حق بر كل خلقت، تفسير مىكنند و همانطور كه همه عالم را ناشى از اراده، مشيت و اوصاف جمال و جلال الهى مىدانند، معتقدند كه آغاز و انجام عالم و تاريخ هم سراسر آيات عظمت الهى و مسير تحقق اراده الهى است. بنابراين براساس اين نگاه، ترديدى نيست كه حركت تاريخ بايد براساس خالقيت و ربوبيّت خداى متعال تفسير شود. يعنى خداى متعال هم خالق كل هستى، از جمله بشريت و جريان تكامل تاريخى اوست و هم براساس ربوبيت خود عهدهدار سرپرستى و تكامل تاريخ بشرى است. چنانكه قرآن مىفرمايد: «ربنّا الذى أعطى كلّ شىء خلقه ثمّ هدى»1. ربوبيت الهى عهدهدار تكامل و هدايت انسان به سمت كمال است. بنابراين، نه تاريخ جلوهاى از جلوات ماده و برآمده از ذات ماده است و نه جبر تاريخى بر پيشرفت و تكامل تاريخ حاكم است. بلكه خلقت عالم و تاريخ ناشى از خالقيت حضرت حق و تكامل آن ناشى از ربوبيت الهى است. اين نكته اولى است كه در فلسفه تاريخ اسلامى بايد مورد توجه قرار گيرد. نكته دوم اينكه براساس فلسفه تاريخ اسلامى حركت عالم رو به سوى كمال است. اگر ما پذيرفتيم كه حكمت و ربوبيت حضرت حق بر حركت تاريخ حاكم است بايد بپذيريم كه حركت كل تاريخ بايد به سوى تكامل باشد. يعنى نمىشود كه برآيند حركت كل عالم، حركت نزولى باشد، بلكه بايد حركت رو به كمال باشد تا با حكمت سازگار باشد. بنابراين، نظريه فلسفه تاريخ اسلامى همانطور كه به خالقيت و ربوبيت حضرت حق متكى است به نظريه معاد هم متكى است. يعنى حركت كلى عالم را به سمت قرب به سوى خداى متعال تفسير مىكند و معتقد است كه در يك مرحله از حركت تاريخ، حادثه عظيم معاد و بازگشت كلى همه انسانها به سوى خداوند متعال اتفاق مىافتد. البته اين بازگشت همراه با حوادث متعددى در كل عالم خلقت است. نتيجه اين نكته اين است كه ما سير كلى تاريخ را رو به كمال مىدانيم؛ يعنى براساس تفسيرى كه از كمال مىشود كه كمال چيزى جز قرب به سوى خداوند متعال و گسترش عبوديت نيست، ما معتقديم كه حركت كلى عالم در پايان به توسعه پرستش خداى متعال و كمال عبوديت و بندگى ختم مىشود. نكته سومى كه در تحليل فلسفه تاريخ اسلامى بايد بر آن تأكيد كرد اين است كه در حركت تاريخ ارادههاى انسانها هم نقش ايفا مىكنند. البته نه به معناى اينكه به انسان در عرض اراده خداى متعال چيزى تفويض شده، بلكه به همان معنايى كه در مبحث جبر و اختيار در مسلك شيعى متناسب با معارف اهل بيت(ع) تبيين شده است؛ يعنى نه جبر است و نه تفويض؛ بلكه چيزى بين اين دو. خداى متعال به انسانها اراده داده و به ميزانى كه مشيت حضر ت حق اجازه دهد و به ميزانى كه او امداد كند، ارادههاى انسانى در تحقق حوادث عالم نقش ايفا مىكنند. از همينجاست كه حركت تاريخ دو سمت پيدا مىكند و به دو جبهه تقسيم مىشود. در يك جبهه، ارادههايى عمل مىكنند كه بر محور عبوديت خداى متعال و خضوع و خشوع و تذلل در برابر او قرار دارند. يعنى اين ارادهها در برابر اراده حضرت حق تسليم و خاضع و خاشعاند. به بيان ديگر با اينكه حركت ارادى است امّا هماهنگ با ربوبيت تشريعى خداى متعال واقع مىشود و چون ربوبيت تشريعى با ربوبيت تكوينى هماهنگ است، هماهنگى بين مشيت بالغه و فعل عباد در اين منزلت اتفاق مىافتد.از سوى ديگر، چون موجوداتى مثل انسان و جن داراى اراده و اختيار هستند و در اثر اين اراده و اختيار طغيان هم اتفاق مىافتد، جبهه دومى به وجود مىآيد كه از آن تعبير به جبهه سركشى، گردن فرازى و استكبار و تعزّز در برابر خداى متعال مىشود. هر يك از اين دو جبهه در حركتى كه دارند به دنبال گسترش خودشان هستند و به همين دليل درگيرى حق و باطل در تاريخ اتفاق مىافتد. اصلىترين تعارضى كه در تاريخ وجود دارد، تعارض ايمان و كفر و عبوديت و استكبار است و حركت كلى عالم هم در پايان به سمت غلبه عبوديت و بندگى است. اما نكته قابل تأمل اين است كه اگر چه در حركت كل تاريخ، ارادههاى انسانى حضور دارند ولى نقش آنها نقش محورى نيست و سمت و سوى كل تاريخ با مشيت بالغه خداوند متعال مشخص مىشود. انسانها نمىتوانند قوانين كلى خلقت را كه ظهور مشيت خداوند متعال است تغيير دهند؛ بلكه اراده آنها در چارچوب همين قوانين عمل مىكند و در دل اين قوانين و در تبعيت آنها سطحى از تأثير هم براى آنها قرار داده شده است. هم جبهه حق و هم جبهه باطل به ميزان مشيت الهى مأذون هستند و متناسب با مشيت، مورد امداد هم قرار مىگيرند؛ يعنى مشيت بالغه الهى متناسب با حركت كل، هر دو جبهه را امداد مىفرمايد. بر همين اساس است كه درگيريهاى حق و باطل در تاريخ اتفاق مىافتد و تفسير مىشود. البته بايد توجه داشت اينكه مىگوييم اصلىترين درگيرى در جريان حق و باطل، درگيرى پرستش و شيطنت است، به اين معنا نيست كه در درون خود جريان كفر و استكبار و شيطنت، درگيرى اتفاق نمىافتد. بلكه خود اين جريان هم ممكن است بر سر پرستش دنيا، استعلا و سيطرهطلبى با يكديگر درگير شوند. به فرموده قرآن: «تحسبهم جميعا و قلوبهم شتّى»2 واقعا جبهه كفر و استكبار تشتت در قلوب دارند و از اين رو بسيارى از درگيريهايى كه در عالم اتفاق مىافتد درگيرى اردوگاههاى درون جبهه كفر و استكبار است. ولى اصلىترين درگيرى كه در عالم وجود دارد و حركت كلى تاريخ را شكل مىدهد، درگيرى حق و باطل و كفر و ايمان است. نكته چهارم اين است كه: چه در جبهه حق و چه در جبهه باطل همه ارادهها يكسان، يكنواخت و هم عرض نيستند. بلكه جريان ارادههاى انسانى در طول تاريخ داراى يك نظام است. اين نكته بسيار مهمى است كه در تحليل فلسفه تاريخ اسلامى بايد مورد توجه قرار گيرد. بعضى از ارادهها، ارادههاى محورى در كل تاريخ هستند؛ يعنى كل حركت تاريخ تحت تأثير آنها واقع مىشود. ما در جبهه حق، انبيا و اولياى الهى را داريم كه محور حق در طول تاريخاند و باقى ارادهها به اشتداد و قوت اين ارادههاست كه در مسير بندگى خداى متعال قرار مىگيرند. محور اين انبيا و اولياى الهى هم وجود نورانى و مقدس نبىاكرم(ص) و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) هستند كه براساس معارف شيعى محور كل بندگى و پرستش در كل تاريخاند. چنانكه فرمودهاند: «بنا عبداللّه، بنا عرفاللّه»3 و «لولانا ما عبداللّه»4؛ يعنى به شدت بندگى و خضوع آنهاست كه همه عالم در برابر خداى متعال سجده مىكنند و به تبع عبادت آنهاست كه ديگران، در همه سطوح، بندگى خداوند متعال را مىكنند. حتى انبياى اولوالعزم هم تحت سرپرستى و ولايت آنهاست كه به رشد مىرسند. در سطوح بعدى ديگر ارادهها نقش دارند. بعضى ارادهها، ارادههاى تبعىاند و تأثير آنها در فرايندهاى تاريخى بسيار محدود است، آنها ارادههايى هستند كه سرپرستى يك جمع كوچك و يا جوامع كوچك را برعهده دارند؛ بعضى ديگر از ارادهها در مقياس جهانى تأثير گذارند و بعضى هم در مقياس تاريخ حضور دارند كه از جمله آنها انبيا به ويژه انبياى اولوالعزم هستند. ارادهاى هم هست كه محور كل تاريخ عبوديت و بندگى است و آن اراده شخص شخيص نبىاكرم(ص) و اهل بيت ايشان(ع) است. در جبهه مقابل هم ما ارادههايى داريم كه محور جريان كفر در عالم هستند. محوريت آنها گاهى در سطح يك گروه و جامعه كوچك و گاهى هم در سطح جامعه بزرگ كفر در يك عصر و گاهى در سطح تاريخ است. همچنانكه در شياطين جن، ابليس محور استكبار است. بعضى شياطين انسى هم محور شرارت در طول تاريخاند. چنانكه خداوند متعال مىفرمايد: «و كذلك جعلنا لكلّ نبىّ عدوّا شياطين الإنس والجنّ»5. آن دسته از شياطين انس كه در مقابل انبياى اولوالعزم ايستادگى كردند محور شياطين تاريخاند كه از آنها در روايات هم نام برده شده است. شياطينى هم كه در مقابل نبىاكرم(ص) صفآرايى كردند، محور شيطنت انس و جن در تاريخ بشريتاند كه از آنها هم در روايات نام برده شده است. بنابراين در جبهه باطل هم ما محورهايى داريم كه آنها اولياى طاغوتاند؛ يعنى استكبار به وسيله آنها در تاريخ هدايت و سرپرستى مىشود و ديگران به وسيله آنها به طغيان و استكبار دعوت مىشوند. اين هم نكته چهارمى است كه بايد مورد توجه قرار گيرد. بنابراين اگر چه فرايند تاريخ فرايندى است كه ارادههاى انسانى هم در آن حضور پيدا مىكند اما بايد توجه داشت كه اين ارادهها بر محور ارادههايى كه تأثيرگذار در كل تاريخاند شكل مىگيرند، هم در جبهه حق و هم در جبهه باطل. نكته پايانى و پنجم هم اينكه محور كل در دو جهان حق و باطل اينطور نيست كه در موازنه يكسان باشند. بلكه در كل عالم خلقت و كل تاريخ كه نگاه كنيم محور كل در جبهه عبوديت حتما بر محور كل در جبهه باطل غلبه دارد. گرچه ممكن است كشمكش طولانى اتفاق بيفتد ولى غلبه در كل با محور عبوديت است. بنابراين جهتگيرى كل بر محور اراده عبوديت شكل مىگيرد. به تعبير ديگر سجود و عبوديت نبىاكرم(ص) و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بر شيطنت شياطين غلبه مىكند و در مرحله بعد سجود انبيا بر شيطنت طواغيت و شياطين انسى و جنى كه در مقابل آنها هستند غلبه مىكند و حركت كل، به سمت عبوديت و غلبه نهايى با عبوديت است. يعنى ظرفيت عبادت نبىاكرم(ص) و جبهه ايشان بر ظرفيت استكبار در جبهه باطل غالب است. البته روشن است كه در اينجا محور لطف و ربوبيت خداوند متعال است كه امداد مىكند و عمل خير را رشد مىدهد ولى در هر حال شدت عبادت نبىاكرم(ص) بر شدت استكبار ابليس در تاريخ غلبه مىكند. ظهور اين موضوع در عالم دنيا غلبه تمدن الهى بر تمدن مادى است؛ چون جريان تمدنها هم كه در طول تاريخ ملاحظه مىشوند، چيزى جز جارى و سارى شدن ارادههاى انسانى در فاعلهاى مادون، از جمله فاعلهاى طبيعى ـ كه خداوند آنها را مسخّر ارادههاى انسانى قرار داده است ـ نيستند.
به بيان ديگر وقتى ارادههاى انسانى درهم تنيده مىشوند، نظام پيدا مىكنند و اين نظام شكل تاريخى مىگيرد و ابعاد مختلف حيات اجتماعى انسان، از سياست و فرهنگ و اقتصاد را شكل مىدهد و هماهنگ مىكند و بعد در طبيعت جارى مىشود و فاعلهاى مسخر را هماغوش و هماهنگ، همراه و همجهت با خودش مىكند و به تعبير ديگر به آنها صبغه خاص اراده خودش را مىدهد، تمدن ساخته مىشود. بنابراين، اگر خوب نگاه كنيم دو تمدن را در طول تاريخ مىبينيم، يكى تمدنهاى استكبارى و ديگرى تمدنهايى كه بر مبناى ايمان و عبوديتاند؛ البته در بين آنها طيفى از التقاط هم وجود دارد و در پايان هم آنچه ظهور مىكند تمدن الهى بر محور عبوديت و ولايت ولىاللّهالاعظم، صلواتاللّه و سلامِهعليه، است. پس به تعبير ديگر در همين دنيا هم در مرحله پايانى غلبه با عبوديت است و در كل خلقت هم حركت عالم بر محور ولايت نبىاكرم(ص) و امير مؤمنان و اهل بيت عصمت و طهارت(ع) شكل مىگيرد؛ نه بر محور ولايت ابليس. لذا در رواياتى كه از فريقين هم نقل شده آمده است كه: «يا علىّ أنت صاحب الجنّة و قاسم النيران»6 و «يا نعمة اللّه على الأبرار و نقمته على الفجار»7 يعنى مدار رحمت و غضب خداى متعال وجود مقدس ولىاللّهالاعظم است كه البته ولايت ايشان ادامه ولايت نبىاكرم(ص) و ادامه ولايت خداست. چنانكه فرمود: «ولايتنا ولاية اللّه التى لم يبعث نبيّا إلاّ بها»8. در هر حال جريان پايانى تاريخ هم در همين عالم دنيا غلبه جبهه نور بر ظلمت، هدايت بر ضلالت و بندگى خداى متعال بر شيطنت و استكبار جبهه ابليس است. اينها نكاتى هستند كه در بررسى فلسفه تاريخ اسلامى بايد مورد توجه قرار گيرد. نتيجهاى كه از اين نكات به دست مىآيد اين است كه: اگر چه حركت تاريخ، حركت عالم به سمت نقطه پايانى خودش در همين دار دنيا به سمت عصر ظهور است و اين حركت هم حركتى است كه ارادههاى انسانى در آن نقش ايفا مىكنند ولى معناى اين سخن اين نيست كه ارادههاى انسانهاى متعارف، ارادههاى محورى در حركت تاريخ به سمت صلاح هستند. بلكه محور كل، در جبهه حق ربوبيت خداوند متعال است و در درون اين جبهه هم اراده ولىاللّه محور اصلاح كل است و ولايت آنها و ظهور هدايت و سرپرستى آنهاست كه تاريخ را به نقطه مطلوب خودش مىرساند. اين است كه ما شخيصت امام عصر(ع) را يك شخصيت اسطورهاى نمىدانيم بلكه ايشان شخصيتى واقعى و محور حركت بندگى در عصر ما هستند و حركت كل ملكوت و ملك عالم با عبادت ايشان تنظيم مىشود و غلبه پايانى بر جبهه باطل هم به همينگونه واقع مىشود. البته بايد توجه داشت كه درگيرى جبهه حق و باطل فقط يك درگيرى سطحى و ظاهرى نيست. گاهى ما درگيريها را سطحى مىبينيم؛ يعنى جنگها را در همان جلوه ظاهرىشان خلاصه مىكنيم. فرض كنيد وقتى به روز عاشورا نگاه مىكنيم، جنگى كه مىبينيم جنگ شمشيرها و نيزهها و تيرها و جنگ پيكرها و بدنهاست. سر و دستها جدا مىشوند، تيرها و نيزهها كار مىكنند اما حقيقت اين است كه در پشت اين جهاد كه جهاد اصغر است، جهاد اكبرى وجود دارد كه در آن ارواح با يكديگر درگيرند. نيات و تمايلات و ارادهها و انگيزهها با هم درگيرند. به تعبير ديگر شهوات و عبوديت با هم درگيرند. اگر خوب نگاه كنيد مىبينيد كه آنجا ارواح با يكديگر مىجنگند، يك طرف به رهبرى ابليس است كه همه شهوات و شبهات و غضبها و همه اوصاف رذيله راصفآرايى كرده و شعله آتشى برافروخته است. يك طرف هم روح مطهر سيدالشهداء ـ ارواح العالمين له الفداء ـ است كه جبهه ديگر را رهبرى مىكند. اين روح عين عبوديت و خضوع و مظهر همه صفات حميده است و جبههاى هم كه فراهم كرده است به گونهاى تربيت شدهاند كه همه صفات كمالاند. در باطن جنگ بين اين صفات حميده و رذيله و بين عبوديت و استكبار است كه اتفاق مىافتد. اگر خوب نگاه كنيم يك سر اين جنگ تا ملكوت عالم هم مىرود و اگر جلوه عبادت سيدالشهدا(ع) را ببينيد، فوق ملكوت را هم سير مىكند. يعنى سجدهاى كه سيدالشهدا(ع) در گودى قتلگاه داشتند سجدهاى است كه همه ملك و ملكوت را غرق در جذبهها و نعمات الهى كرده است و لذا ملكوت عالم متحير اين سجده هستند تا چه رسد به ملك. بنابراين، جهادى كه بين حق و باطل جريان دارد جهاد خيلى عميقى است. اگر اينطورى به آن نگاه كنيم روشن مىشود كه ما انسانها محور اين جهاد نيستيم. گرچه در آن نقش ايفا مىكنيم و به ميزان نقشى هم كه ايفا مىكنيم مسئوليت داريم. ما نمىتوانيم مسئوليت در حركت تاريخ را از خودمان سلب كنيم. حركت يك حركت جبرى نيست. مشيت الهى به ما انسانها اراده داده و به نسبتى از ما تكليف خواسته و به همان ميزان هم كه تكليف داريم مسئوليت داريم. ولى مجموعه اراده ما و برآيند كل اراده ما، اراده اصلى در حركت تاريخ نيست. موعود: شما ويژگى دوم فلسفه تاريخ اسلامى را اعتقاد به حركت تاريخ به سوى كمال مطرح فرموديد. سؤالى كه در اينجا به ذهن مىآيد اين است كه تفاوت اين ديدگاه با ديدگاههاى ديگرى كه قائلند تاريخ مراحل مختلفى را پشت سر مىگذارد كه هر مرحله تكامل مرحله قبلى است چيست؟ آيا شما فقط معتقديد كه هر مرحله تاريخ كاملتر از مرحله قبلى است يا اينكه نگاهتان فقط به نقطه پايانى حركت تاريخ؛ يعنى قيامت است؟ حجتالاسلام والمسلمين ميرباقرى: در كل اگر نگاه كنيم در مراحل تاريخ هم يك كمال اتفاق مىافتد. چون حركتى كه در تاريخ اتفاق مىافتد يا حركت منفى است يا حركت مثبت. ما حركت منفى را در تاريخ صفر نمىكنيم كه بگوييم در تاريخ شرّ نيست. چون اراده مخلوقات در تاريخ واقع مىشود شرّ هم اتفاق مىافتد. البته شرّ، مستند به اراده مخلوقات است، نه به اراده ربوبى. شرّ، مستند به اولياى معصوم(ع) نيست. در عصمت هيچ شرّى اتفاق نمىافتد. آنها مشيتهاى برابر با مشيت حقاند و در تبعيت از حق در مرز عصمتاند. از آنجا كه پايينتر بياييم شرور آغاز مىشود. هر كجا شرك است شر هم هست ولو شرك خفى. بنابراين، ريشه شرور در پرستشهاى انسانى است. اگر انسان از مسير پرستش خداى متعال خارج شد، شرّ بهوجود مىآيد. ولى اين ارادههاى منفى منحل در ارادههاى مثبت مىشوند؛ يعنى حركت منفى آنها در نهايت منتهى به اشتداد قرب جبهه حق مىشود و به اين صورت در كل تاريخ منحل مىگردد. يعنى به عنوان مثال درست است كه جبهه باطل در برابر سيدالشهدا(ع) صفآرايى كرده، شيطنت كرده، گناه كرده و گناه را هم به نقطه اوج خودش رسانده ولى آيا اين شيطنت كه در جبهه باطل صورت گرفته منتهى به ظهور يك عبوديت در مرحله بالا در جبهه حق نشده است؟ حتى اگر خود سيدالشهداء(ع) را كه محور كل است كنار بگذاريم چون تحليل شخصيت و عظمت روحى ايشان براى ما سخت است) و سراغ اصحاب آن حضرت بياييم، مىبينيم كه واقعا اگر آن مقاومت و شيطنت در مقابل شيدالشهداء(ع) نمىشد زمينه ظهور اين اطاعت و تولى و رشد در اصحاب آن حضرت پيدا نمىشد. پس مىبينيد كه برآيند اين درگيرى در نهايت به نفع جبهه حق ختم مىشود. اگر با اين ديد نگاه كنيم درمىيابيم كه ولى حق همه ارادهها را در جبهه حق منحل مىكند و برآيند كل به نفع ولىاللّه است. گرچه ابتلائات سنگينى در برخى مقاطع تاريخ پيش مىآيد. پس حركت كلى تاريخ حركت مثبتى است و حركت مرحلهاى تاريخ را هم به اين معنا ممكن است كه مثبت بدانيم. يعنى بگوييم در مقابل اين شيطنت بالاخره عبوديتى اتفاق مىافتد و اين را هم فقط در سطح ظاهر نبينيم، بلكه در سطح باطن است كه يك طرفش ولى خداست. يعنى دقيقا در همان لحظهاى كه سقيفه وارد ميدان شده و مشغول معصيت است در مقابل اين معصيت و استكبار عظيم ـ كه تاريخ را ظلمانى كرده است ـ يك عبوديت و اخلاص و سجودى از امير مؤمنان(ع) در حال اتفاق است كه مبدأ نورانيت همه ملك و ملكوت است. اين سجده بر آن معصيت غالب است؛ ولو آنكه در جلوه دنيايى چنين به نظر آيد كه آن معصيت دارد غلبه مىكند. اگر سجده اميرالمؤمنين(ع) در همان لحظه غالب نبود، شكست قطعى حق اتفاق افتاده بود. بنابراين، اگر محور كل را خودمان نبينيم بلكه محور كل را ولىّ خدا ببينيم و اساس درگيرى را بين ولىّ خدا و اولياى طاغوت ببينيم، حتما در همه لحظات جبهه حق پيروز است و كمال در متن خلقت واقع مىشود. موعود: در اين حركت تكاملى تاريخ كه شما فرموديد، پديده ظهور حضرت حجت(ع) چه جايگاهى دارد؟ حجتالاسلام والمسلمين ميرباقرى: پديده ظهور در روايات ما به پديده آخرالزمان تفسير شده است. البته ما دو آخرالزمان داريم. يكى آخرالزمانى كه دوره ظهور باطل در كره زمين است به طورى كه ظلم و جور همه عالم را پر مىكند. يعنى ظهور حاكميت ابليس تا مرحله نهايى امكان و پر شدن ظرفيت ابليس. كه اين نقطه آغاز سقوط ظاهرى او در عالم دنياست. بعد از اين پر شدن ظهور اتفاق مىافتد و در عالم حس و عالم دنيا هم ولايت الهيه به منصه ظهور و غلبه مىرسد. اين مرحله مىشود مرحله ظهور كه به يك معنا، مرحله پايانى تاريخ دنياست. مقصود از مرحله پايانى مثلاً يك قرن و دو قرن و چند قرن آخر تاريخ نيست. چون فاصله ظهور تا قيامت اگر چه خيلى تبيين نشده است، ولى از بعضى روايات استفاده مىشود كه بعد از عصر ظهور يك دوران طولانى حكومت حق بر محور ولايت انبيا و اولياء به خصوص انوار پاك معصومين(ع) محقق مىشود كه عصر رجعت است. بنابراين عصر ظهور، به معناى سده پايان تاريخ نيست، بلكه به اين معنا پايان تاريخ است كه آنچه مقصود خلقت است؛ يعنى ظهور ولايت الهيه در عالم وختم ولايت ابليس و پايان غلبه ظاهرى دولت باطل در اين عصر اتفاق مىافتد و بندگى خدا در همه عرصههاى حيات بشر جارى و متجلى شود. موعود: اكثر مكاتبى كه به گونهاى در زمينه مباحث فلسفه تاريخى بحث كردهاند، اعم از مكاتب غربى و شرقى و مكاتب قديم و جديد، به نوعى از فرجام تاريخ يا انسان واپسين و جهان آينده بحث كرده و از انسان و جهانى كه در نقطه كمال تاريخ محقق مىشود سخن گفتهاند. حال اين پرسش مطرح است كه در فلسفه تاريخ اسلامى، انسان و جهان آينده چه ويژگيهايى دارد و تفاوت آن با انسان و جهان مطلوبى كه ديگر مكاتب به تصوير مىكشند چيست؟ حجتالاسلام والمسلمين ميرباقرى: اگر پذيرفتيم كه در طول تاريخ همواره دو جريان حق و باطل و ايمان و كفر وجود داشته است و پذيرفتيم كه در نهايت غلبه با حق و ايمان است و سرانجام ولايت الهى در سراسر جهان ظهور مىكند؛ طبيعتا خواهيم پذيرفت كه جامعه موعود جامعهاى است كه انسانش، انسان ديگرى است و آرمانها و اراده اين انسان با آرمانها و اراده انسانى كه در جامعه باطل زندگى مىكند متفاوت است. شما مىدانيد كه در دستگاه باطل، انسان به سطح ابعاد ظاهرىاش تنزل داده مىشود؛ يعنى انسان تبديل به موجودى مىشود كه محدود در عالم خاك و گرفتار تمنيّات و تمايلات نفسانى خودش است و همه تلاشهاى او بر اين است كه در اين بعد از وجود خودش به كمال لذتجويى برسد. بنابراين، آرمانهايى كه در جبهه باطل دنبال مىشود، اگر چه نام آن را رفاه و تكامل و امثال اينها مىگذارند، همه در محدوده جنبههاى دنيايى انسان است. به بيان ديگر همه آرمانهاى آنها در يك دنياى پر از رفاه مادى و حداكثر امنيت و آزادى مادى ـ به همان معنايى كه آنها بيان مىكنند ـ خلاصه مىشود. اما در جامعه آرمانى انبيا و اوليا حتى تعاريف هم عوض مىشود. يعنى انسان گرچه ممكن است دنبال لذت باشد ولى اين لذت چيزى جز لذت عبوديت نيست.
يعنى مصداق اين فرمايش مىشود كه: «استغفرك من كلّ لذّة بغير ذكرك و من كلّ سرور بغير قربك و من كلّ راحة بغير إنسك و من كل شغل بغير طاعتك»9 انسانى كه لذتش در ذكر، سرورش در قرب حق و راحتىاش در انس با حضرت حق خلاصه مىشود، همه حركتش بر مبناى فرمان الهى است. يعنى آنچه او را به حركت درمىآورد چيزى جز خواست خدا نيست. غرق در مشيت الهى مىشود. اين چنين انسانى انسان عبدى است كه براى او تنها عبوديت و بندگى اصل است و همه شؤون ديگر او فرع بر عبوديت است. بنابراين، انسانى كه انبيا مىخواهند تربيت كنند غير از انسانى است كه مكاتب مادى مىخواهند تربيت كنند. زيرا اين مكاتب مىخواهند انسانى در حد طبيعت و دست و دامن تربيت كنند كه كارآمد در رسيدن به ابتهاجات مادى است و آرمانهايى هم كه براى او تعريف مىكنند آرمانهاى در حد دنياست. ولى انبياى الهى مىخواهند انسان را به مرز عبوديت برسانند، از همه اين تعلقات و محدوديتها آزاد كنند و بعد از آزادى او را عبد سازند. عبد حقيقى انسانى است كه از همه تعلقات حتى تعلق به بيش از دنيا هم فارغ است. فقط مشغول به مولاست. به فرموده امير مؤمنان(ع): «إنّ قوما عبداللّه شكرا (حبّا) فتلك عبادة الأحرار»10 آزاد آن كسى است كه به عبوديت خدا مىپردازد ولى انگيزه عبوديت او جلب هيچ نفع و رفع هيچ خطرى نيست بلكه انگيزه او خود خدا و شكر و حب اوست. انبياى الهى مىخواهند انسان را به چنين حدى برسانند. پس انسان عصر ظهور انسانى است كه ويژگيهاى انسان مطلوب انبيا را پيدا مىكند و لطيفتر اينكه اين ويژگيها در همه ابعاد حيات اجتماعى هم ظهور پيدا مىكند. اينطور نيست كه انسانها فقط در جلوههاى باطنىشان عبد باشند، اما در حيات اين دنيايىشان دنبال مطامع خودشان باشند. آهنگ همه حيات بشريت در عصر ظهور آهنگ عبوديت است؛ يعنى مصداق اين سخن امير مؤمنان على(ع): «حتى تكون أعمالى و أورادى كلّها وردا واحدا»11 يعنى ارتباطات اجتماعى و پرستش اجتماعى هم ملكوتى مىشود. همه بشر هماهنگ، در كليه افعال و رفتارشان خدا را مىپرستند. به تعبير ديگر جريان ولايت ولىاللّه در همه ابعاد حيات بشر جارى مىشود. كه اين جريان ولايت مبدأ عبوديت، حيات و نور است. همه انسانها در همه ابعاد حياتشان تحت ولايت ولىّ خدا حركت مىكنند. نمىخواهم بگويم كه عصمت اتفاق مىافتد. عصمت از آن انوار پاك معصومين(ع) است ولى همه در عصر ظهور و در جامعه بزرگ شيعى به مقامى مىرسند كه همه رفتارشان براساس تبعيت از ولى خدا شكل مىگيرد همه حيات اجتماعىشان شعاع اراده ولىاللّه و شعاع شمس ولايت مىشود. بنابراين انسان واپسين، انسان تربيت شده انبيا و انسانى است كه ولايت انبيا در او واقع مىشود. حيات اجتماعى حياتى است كه مظهر ولايت ولى خدا است و نور عبوديت و پرستش خداوند متعال در همه عرصههايش جارى است. موعود: بيشتر گويندگان و نويسندگان هر وقت مىخواهند عصر ظهور را براى مردم به تصوير كشند به روايتهايى اشاره مىكنند كه در آنها از گسترش مظاهر رفاه مادى انسانها و توسعه نعمتهاى ظاهرى، از جمله افزايش محصولات كشاورزى، دامپرورى، فراوانى نعمت و ثروت، از بين رفتن فقر و تنگدستى و... سخن به ميان آمده است. اما آيا همه تفاوت عصر ظهور با اعصار پيش از آن در همين گسترش رفاه مادى و آسايش انسانها و فراوانى مال و ثروت خلاصه مىشود؟ آيا هيچ تحول ماهوى در انسان و جهان رخ نمىدهد؟ تفاوت جوهرى اين عصر با اعصار پيشين در چيست كه ارزش آن را دارد بشر قرنها براى تحققاش انتظار كشد و براى رسيدن به آن سختيهاى فراوانى را تحمل كند؟ حجتالاسلام والمسلمين ميرباقرى: در اينكه نعم ظاهرى و رفاه مادى در عصر ظهور گسترش پيدا مىكند هيچ ترديدى نيست، كما اينكه در بهشت اين اتفاق مىافتد. اما همانطور كه تنعم اولياى الهى و مؤمنان در بهشت با تنعم اهل دنيا در دنيا قابل مقايسه نيست، حتى از لحاظ كمّى و ظاهرى، تنعم مؤمنان در عصر ظهور هم ـ كه به تعبير من مرتبهاى از مراتب بهشت است كه در دنيا تجلى پيدا مىكند ـ با تنعم آنان در قبل از ظهور قابل مقايسه نيست. چون بهشت هم چيزى جز مراتب ولايت خداى متعال ـ كه ولايت ولىاللّه الأعظم هم در طول آن قرار دارد ـ نيست. در بهشت، همه در ضيافتخانه و مهمانخانه ولى خدا هستند و متناسب با استغراقشان در ولايت اوليا خدا، درجه دارند و متنعم مىشوند. در كافى شريف روايتى نقل شده كه توجه به مفاد آن براى درك بيشتر مطلب ياد شده مفيد است. «عمار ساباطى» مىگويد از امام صادق(ع) درباره [تفسير] اين آيه شريفه پرسيدم: «أفمن اتبع رضوان اللّه كمن باء بسخط مناللّه و مأواه جهنّم و بئس المصير هم درجات عنداللّه»12 و آن حضرت فرمودند: «الذين اتبعوا رضوان اللّه هم الأئمّة و هم واللّه يا عمّار درجات المؤمنين و بولايتهم و معرفتهم ايّانا يضاعف اللّه لهم أعمالهم و يرفع[اللّه] لهم الدرجات العلى»،13 بنابراين به ميزان معرفت به ائمه(ع) و استغراق در ولايت آنهاست كه درجات صعودى انسان شكل مىگيرد و كمال اتفاق مىافتد و بهشت هم در واقع استغراق در درجات ضيافت ولايت الهيه است، با توجه به اين مطالب مىتوان گفت كه اگر چه در عصر ظهور نعم مادى در دار دنيا گسترش پيدا مىكنند، ولى اصلىترين مسئله اين است كه مفهوم نياز و ارضا در اين عصر تغيير مىكند. يعنى گاهى گسترش نياز و ارضا بر محور استكبار و شيطنت صورت مىگيرد. كه در اينجا نياز و ارضا به مفهوم بهرهمندشدن از ابتهاجات مادى و غرق شدن در خود است و گاهى توسعه نياز و ارضا بر محور عبوديت صورت مىگيرد كه در اينجا گسترش نياز و ارضا به مفهوم ميل به قرب و عبوديت است، اصلاً ديگر در هيچ لذّتى استكبار نيست، طعم التذاذ، التذاذ از عبوديت و بندگى خداى متعال است.
به تعبير ديگر التذاذ از ولايت الهيه است؛ يعنى باطن لذت چيزى جز ابتهاج به ولايت نيست، انسان اهل گناه، مبتهج به ولايت ابليس است و در ابتهاج او ولايت ابليس جارى مىشود. ابتهاج انسانهاى گناهكار متناسب با گسترش ولايت ابليس است، ابتهاج ظلمانى، تاريك و پست است، اما ابتهاج مؤمنين متناسب با گسترش ولايت ولىاللّه الاعظم است كه همان ولايتاللّه است، ابتهاج آنها نورانى است، ابتهاج به رحمت است، آنها مبتهج به گسترش ولايت ولىاللّه در خودشان هستند. چون با هر فعلى از افعالشان به ولى خدا تولى پيدا مىكنند و نورانيت ولى خدا در آنها واقع مىشود. حقيقت بهشت آنها نيز ابتهاج به ولايت و درجات قرب است. بنابراين، گاهى جريان گسترش نياز و ارضا، تحت ولايت ابليس واقع مىشود. كثرت و وحدت در نياز و ارضا پيدا مىشود و مىشود اين تمدن مادى پيچيدهاى كه همه نيازهاى انسان در منزلت شهوات و اهواءشان است و همه ابتهاجاتشان هم، ابتهاجات در حد طبيعت است و گاهى توسعه ارضا و نياز تحت ولايت، ولىاللّه واقع مىشود و در همين دار دنيا، ابتهاج، ابتهاج ملكوتى است. به تعبير نورانى اميرالمؤمنين(ع)، (البته اين تعبير در باب خودشان است. اما مرتبه نازلهاش در باب دوستانشان جارى است) در خطبه قاصعه در ذيل خطبه وقتى خودشان را معرفى مىكنند مىفرمايند: «و إنّى لمن قوم لا تأخذهم فىاللّه لومة لائم. سيماهم سيما الصدّيقين و كلامهم كلام الأبرار...» تا آنجا كه مىفرمايند: «قلوبهم فىالجنان و أجسادهم فىالعمل»14 قلبشان هماكنون در جنان رحمت الهى مستغرق است. بنابراين، انسانى كه در دنيا پايش روى زمين است و قلبش در بهشت است، ابتهاجاتش هم ابتهاجات ملكوتى است اصلاً سنخ ابتهاجاتش اين سنخ نيست، سنخ تنعمش هم اين سنخ نيست، نه اينكه اين نحوه مبتهج است، انسان مؤمن، خوردنش هم با كافر متفاوت است، لذتش از نكاح هم ملكوتى است، البته براى انسانى كه به اين درجات نرسيده اينها خيالبافى است ولى در تعاليم انبيا اين آمده كه لذت انسان مؤمن در درجات ايمانى خودش به تبع ايمانش واقع مىشود، بنابراين در عصر ظهور اصلاً مفهوم لذت، مفهوم نياز، مفهوم كمال، مفهوم ابتهاج همه تغيير مىكند و بسترهايش هم متفاوت مىشود. درست است كه وقتى ولايت ولى خدا ظهور و تجلى پيدا كرد هماهنگى بين ارادههاى انسانى و ذات طبيعت هم واقع مىشود و طبيعى است كه طبيعت نعمتهاى خود را در اختيار قرار مىدهد، و از سوى ديگر هم طبيعى است كه وقتى ولايت ولىاللّه در قلوب انسانها جارى شد، انسانها به يك اسماء تصرفى دست پيدا مىكنند كه الان در اختيار بشر نيست، كه گاهى اوقات از آنها به علوم باطنه تعبير مىشود، انسانها براساس اين علوم باطنه به لايههاى عميقترى از عالم مسلط مىشوند، نفوذ اراده تا اعماق طبيعت پيش مىرود، امكان تنعم و دسترسى به نعم باطنى هستى در همين عالم برايشان فراهم مىشود، ولى آنها در ابتهاج و تنعم اصلاً غرق در ولىّ خدا هستند، متناسب با مشيت عمل مىكنند، تخلف نمىكنند تا بخواهند به لذتهاى شهوانى برسند؛ حتى لذت حلالشان متفاوت با لذت حلال ديگران است، بنابراين از يكسو، گستره تسخير طبيعت تغيير مىكند خداى متعال لايههاى عميقترى را مسخّر انسان قرار مىدهد، كما اينكه در همين تمدن مادى، شما مىبينيد يك موقعى مثلاً انرژيهاى درون هستهها در اختيار ايشان قرار مىگيرد، و او با كمك اينانرژى توانايى انجام كارهاى بسيارى را پيدا مىكند. اما اين لايههاى پنهانىترى هم دارد كه آنها با اسماء باطنى و علوم باطنى كه در اختيار مومنان قرار مىگيرد، محقق مىشود. آن هم نه در اختيار يك مؤمن، دو مؤمن بلكه من گمان مىكنم در عصر ظهور اين از تنعمات عمومى مومنان است، در آن عصر عقول كامل مىشود، علوم باطنى و شهود و مكاشفه عمومى گسترش پيدا مىكند و من حدس مىزنم، براى همه شيعيان حضرت قابل دسترسى مىشود. ولى با تمام اينها، ابتلا و امتحانشان همين است كه همه اين جلوههايى كه در اختيارشان است بايد در مسير ولى خدا قرار بگيرد، مستغرق در ولايت ولى خدا باشد و اساس ابتهاجشان، ابتهاج به ولايت ولىاللّه باشد، سرورها و نشاطها و خوشيهاى ديگر را قربانى آن نشاط بكنند. شايد اين امتحان يكى از امتحانات سنگين عصر ظهور است. بنابراين اصلىترين خصيصه عصر ظهور، ظهور ولايت ولىاللّه است كه اين ولايت هم عروه محكم عبوديت است. به بيان ديگر در عصر ظهور هم استحكام عبوديت در عالم واقع مىشود و هم صراطى كه همه سبل حتى سبل انبياء به آن ختم مىشود؛ يعنى صراط عبوديت حق، كه همان حقيقت ولايت ولىاللّهالاعظم(ع) است محقق مىشود و نور حق، هدايت حق، حيات و... در حيات عمومى بشر تجلى پيدا مىكند و بشر به منزلت جديدى از حيات و نور مىرسد: «و اعلموا أنّاللّه يحيىالأرض بعد موتها»15 و يا «أشرقت الأرض بنور ربّها».16 آيات ديگرى هم كه تفسير به عصر ظهور مىشوند، خصيصههاى ظهور را بر محور ولايت ولىاللّه و ظهور و تجلى ولايت ولىاللّه و ظهور امر الهى تفسير مىكنند. اصل مسئله اين است كه انسانهايى در عصر ظهور بر گرد ولىّ خدا جمع مىشوند كه قلبشان به نور محبت روشن شده و شعلههاى محبت در دلشان زبانه كشيده است. آنها انسانهايى هستند كه محبوب اصلىشان ولى خداست و به تعبيرى محبوب حقيقىشان خداى متعال است و در كنار خداى متعال، ولى خدا را دوست مىدارند و همه لذتها و ابتهاجاتشان، تنعم بيشتر از ولايت ولىاللّه است؛ البته طبيعى است كه همه عالم در اختيار چنين انسانهايى قرار مىگيرد كما اينكه در بهشت هم همينطور است. در آخرت، اهل بهشت لهو و لعب نمىخواهند آنها مجذوب در ولايت هستند و هر چه مىخواهند خير و حق است و همهاش ابتهاج به قرب است. در واقع من حدس مىزنم، چنين چيزى در عصر ظهور هم اتفاق مىافتد، به تعبير ديگر جامعه آرمانى وجود مقدس امام زمان(ع) جامعه آرمانى انبيا و اوصيا آنهاست، جامعه به اصطلاح آرمانى تمدنهاى مادى نيست، بلكه جامعه آرمانى است كه در آن عبوديت به مفهوم خودش واقع مىشود و همه بشر رو به خداى متعال مىآورند و مبتهج به عبوديت مىشوند. بشر به منزلتى مىرسد كه بهاصطلاح محبت رب، اشتياق به رب، اشتياق به لقا در او زنده مىشود و همه اين شوقهاى كودكانه، از قلب او بيرون مىرود. البته با درجات ايمانى متفاوت، ولى همه آنهايى كه گرد حضرت جمع مىشوند و شيعيان به درجاتى از حبّ الهى مىرسند كه ديگر تنعم آنها تنعم به قرب و ضيافت خداى متعال است، اگر متنعم از اين نعمتهاى مادى هم هستند، ابتهاجشان به اين است كه اينها ضيافت خداوند متعال است برايشان.
1 .سوره طه (20)، آيه 50. 2 .سوره حشر (59)، آيه 14. 3 .محمدبن يعقوب كلينى، الكافى، ج1، ص145. 4 .همان، ج1، ص193. 5 .سوره انعام(6)، آيه 112. 6 .محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج27، ص313. 7 .همان، ج100، ص305. 8 .الكافى، ج1، ص437. 9 .بحارالانوار، ج94، ص151. 10. الكافى، ج2، ص84. 11. شيخ عباس قمى، مفاتيحالجنان، دعاى كميل. 12. سوره آلعمران(3) آيه 163. 13. الكافى، ج1، ص430. 14. فيضالاسلام، ترجمه و شرح نهجالبلاغه، سيد علينقى، خطبه 234، ص817. 15. سوره حديد(57) 14، آيه 17. 16. سوره زمر (39)، آيه 39.