بتول
تمام دردسرها و بدبختي هاي من بيچاره تمام مشغوليتهاي فکري و ذهني ام تمام آنچه که ميتونه يه نفر رو از چشم ديگران بندازه و آينده خيلي بدي در انتظار اکنون بدتر
باشه يک چيزه-؟؟؟اين مسئله شايد براي بعضي ها اصلا اهميتي نداشته باشه -که من باور نمي کنم اما
براي من از نون شبم واجب تره-؟؟؟تورو به خدا نگوچيزهاي مهمتري ام توي زندگي هست که بايد بهش توجه کرد اما نه براي
من.براي من مهمترين چيز زندگي ام اينه که اين مهمون نا خونده رو از وجودم بيرون
کنم.-؟؟؟بعله بعله اينقدرا ز اسمش بدم ميادکه نمي تونم اونوکامل به زبون بيارم مرده شور
ريخت نحسش ببرن-زگ ي لتازه بدبختي بزرگتراين بودکه ازهمه جاي دنيا راست گوشة لب من در اومده بود.قد يه
عدس.البته مادرم هر وقت از من راضي بود ازش مي پرسيدم:مامان جون زگيل من چقدريه؟مي گفت:از عدس کوچيکتره دخترکم.اما هروقت ازدستم عصباني بودلجش دراومده بود مي
گفت:از نخودم بزرگتره بد بخت!آخه تقصير من چي بود.من که ازش دعوت نکرده بودم بياد و توي صورت من جلوس کنه.من
فقط ميزبان بودم ميزبان اجباري اونم با اکراه.با خودم هزار تا نقشه مي کشيدم.با ناخن گير بکنمش با کبريت بسوزونمش با يه تيغ تيز ببرمشولي نه جرات هيچ کدوم از اين کارها رو نداشتم.تازه اگه خودمو مي کشتم و جرات هم
پيدا مي کردم جواب مادرمو چي مي دادم؟نمي گفت :اين زخم چيه روي صورتت؟نمي گفت:چرا
بدون اجازه سرخود اين کارو کردي؟از طرفي اگه زخمه چرک مي کرد چي؟شايدهم از اين
زخم مي مردم.نه نه ولش کن آدم زنده باشه و يه زگيل توي صورتش داشته باشه بهتر از اينه ننه
معصومه بشورتش و کبلا يي خاکش کنه.بعد هم تمام ده بگن دختر مش رضا تنها نجار دهات
بخاطر اينکه نتونسته يه زگيل رو تحمل کنه مرده.واي چه آبرو ريزي. بابام سرش خيلي شلوغ تر از اين بود که به فکر زگيل من باشه.اگه مامانم بخاطر
جهيزية آبجي ام ليلا مدام گريه نمي کردبابام يادش نمي افتاد که دو تا دخترم
داره.راستش رو بگم از وقتي ليلا زن آقا معلم شده بود اين زگيل هم بزرگتر شده و من
بد بخت تر شده بودم.آخه بعد از خواهرم نوبت منه درسته که هنوزپونزده سال بيشتر
ندارم ولي توي ده ما دختر ها اگه تا هفده سالگي شوهر نکنن ترشيده ان.پدر و
مادرشونم شهرة روزگار.يه روز از زنهاي سر کهريز شنيدم که مي گفتن اگه کسي زگيل داشته باشه و شب جمعه
بره در خونة يکي روبزنه که بچة کوچيک داره صاحبخونه که پرسيد:کيه؟بگه:منم زگيل
وفرار کنه اونوقت شب بخوابه زگيل ميره توي صورت اون بچه .اما من در خونة کي رو مي
زدم ؟هر بچه اي بزرگ بشه مثل من بدبخت اون زگيل ميشه.البته اونم ميتونه بره در
خونة يکي ديگه رو بزنه.همينطور تا آخر دنيا.اصلا کسي چه مي دونه شايدم وقتي من بچه بودم يه نفر اومده و در خونة مارو زده منم
گفتم:کيه؟ اونم گفته زگيل و در رفته بعد هم من درو باز کردم ديدم کسي نيست.اونوقت
اون زگيل لعنتي ام سبز شده گوشة لب من.شايد.اما آخه من کي برم در بزنم که کسي نفهمه.اگه يکي منو تو کوچه ببينه.نه اين از چرک
کردن و مردن هم بدتره.دوستي ندارم که به بهانه قالي بافي برم خونه شون.اصلا بخاطراين زگيل لعنتي توي
صورتم وازخجالت اون با هيچ کس دوست نمي شم. محرمم نيست که برم تکيه. ولي بالاخره
در زدن و فرار کردن بهتر از چرک کردن و مردن.اصلا يه فکر خوب.داداش کوچيک ام عباس .-عباس جان آبجي قربونت بشه فدات شم -چي مي خواي؟-هيچ کار فقط يه زحمتي بکش...-کشتي منو بتول بگو کار دارم هنوز گاو رو نبردم توطويله-عباس جان برو در خونة خانم تاج-که چي بشه ها؟-الآن مي گم.برو در خونه شون در بزن وقتي کمال اومد پشت در پرسيد کيه بگو من زگيل
ام در رو همين خلاص جمال اومد نه ها فقط کمالآخه جمال جاي برادري پسر خوبي بود زگيل هم نداشت- که چي بشه اون کمال بيچاره که صد تا زگيل تو صورتش داره-خب يکي منم مال او-حالا فرض کن من رفتم بهم چي ميدي؟-نصف سيني لواشک-کمه-20 تام گردو-20 تا چه خبر مگه مي خواي بري شهر در بزني؟-خب نمي رم-نه باشه باشه 7 تا-10 تا با يه سيني لواشک -باشه از دست اين زگيل که منو به چه کارهايي وادار مي کنه.شب جمعه شد.همه زنهاي ده مي
رن سرخاک. مردهاهم اون موقع هنوز توي باغ ان.فقط ميمونه بچه ها.مادرم هر کاري کرد
که با اونا برم سرخاک بهانه آوردم که سرم درد مي کنه وبراي اينکه بذاره بمونم
گفتم مي خوام رخت چرکها رو بشورم.ليلا هم نا مردي نکرد و هر چي لباس داشت آورد
ريخت کنار حوض بعد هم گفت:تو که داري زحمت مي کشي مال منم بشور!!اونقدر تو فکر قيافة بدون زگيل بودم که ازدست خواهرم عصباني نشدم.اونا روبا هزار
سلام وصلوات روانه کردم و رفتن من موندم و عباس.اونم اول مزدش رو مي خواست.يه کم
از لواشکها رو خوردو چندتام گردو شکوند.منم وايستاده بودم ونگاهش مي کردم.ته دلش
روکه گرفت پا شد گفتم:بريم؟ گفت:کجا؟گفتم تازه ميگي کجا؟گفت:سر ظهر دختر جوون
بياد تو کوچه که چي بشه گفتم:داداش جون زگيل مال منه منم بايد بيام گفت:نه نه اگه
بابا بفهمه هم سر تو رو مي بره هم سر منو.بالاخره با هزار تا مکافات راضي شدکه من
پشت سرش با فاصلة چهارتا الاغ برم ولي حرفي نزنم اون دربزنه وخودش بگه زگيل وبعد
فرار کنيم.همين طور هم شد.کمال اومدپشت در پرسيدکيه؟عباس گفت:زگيل بعد هم دو تايي تا خونه
دويديم.من ازذوق نداشتن زگيل همه رختها روشستم.آخرين تيکه اش رو آب مي کشيدم که مامانم
اومد.ولي آبجي ام باهاش نبود.اون با مادر شوهرش رفته بود خونة اونا.هميشه اينطوري
بود آخر شب بعد شام باآقا معلم مي اومدخونه.ما مانم ازترس بابام مي گفت:رفته خونة
عزيز-مادر بزرگم-تا عصباني نشه. آخه بابام يه کم تعصبيه مي گه دختر نبايد زياد
بره خونة مادر شوهرش وقتي عروسي کرد همش اونجاس ديگه.صبح جمعه زودتراز همه ازخواب بيدار شدم.از ترسم به صورت و زگيلم دست نزدم.يعني
رفته بود؟؟ من بدون زگيل چه ريختي بودم؟؟از جام بلند شدم رفتم کنارديواري که آينه
داشت.چشمهام رو بستم تابه آينه برسم کور مال کور مال حالا آينه مگه پيدا مي
شد.چشمام روباز کردم.آينه اي در کار نبود.تو حياط کنارحوض رونگاه کردم بابام آينه
روبرده بودتا سبيلهاش روکوتاه کنه.حالا چه وقت سبيل کوتاه کردنه.رفتم تو آشپزخونه
يه سيني داشتيم مال جهيزية مادرم بوده مثل آينه مي موندازبالاي تاقچه برش
داشتم.چشمها م رو بستم سيني رو گرفتم جلو بعد چشمهام رو باز کردم.واي نه خداي من
هنوز اونجا بود.بي اختيار زدم زير گريه.حالا گريه نکن کي گريه کن.همه بيدار شده
بودن.براي ساکت شدن هم خيلي ديربود.اما دست خودم نبود.چرا؟آخه چرا؟من که همة
کارها رودرست انجام داده بودم. بهانة دندون دردهر چند باعث شديه دندون سالمم
گشيده بشه ولي بهتر ازشماتت پي بردن به اصل ماجرا بود.خب ديگه .عباس در زده
بود.اون گفته بود زگيل.خودشم که زگيل نداشت تا بره.حقم بود که بازم اين زگيل
مهمون صورتم باشه.غصة زگيل با من بودتا اينکه يه روز خانم تاج اومد خونه مون. من
که براشون چايي بردم پشت در شنيدم که به مادرم مي گفت:اگه اجازه بدين براي جمال
بيايم خواستگاري بتول.مادرم هم بهونة عروسي ليلا رو پيش کشيدمن ديگه دروبازکرده
بودم واومده بودم تو.خانم تاج گفت:يه انگشتري نشون مياريم تا بعد عروسي ليلا
خانم.من که از ماجرا خبر دار شده بودم حتما لپ هام گل انداخته بود چون داشتم گر
مي گرفتم. گفتم:سلام .خانم تاج يه چايي برداشت و با لبخندي مادر شوهرانه گفت:من
عاشق اين دخترتم.ميدوني چي صورتش رو خوشگل تر کرده؟اون خال بالاي لبش.آرايش خداي
يه.