عهد دل نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عهد دل - نسخه متنی

الهه بهشتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



عهد دل

از حضرت صادق (ع) نقل شده، هر كس چهل صبح دعاى عهد را بخواند از ياوران قائم (ع) خواهد بود و اگر پيش از ظهور آن حضرت بميرد، خداى قادر او را از قبر برانگيزد تا در خدمت‏حضرتش باشد . . . اگر اين حقير چهار دوره و در هر دوره چهل صبح اين دعا را خواندم نه به طمع برانگيخته شدن و در كنار حضرت جنگيدن، كه لياقتم را صد چندان فروتر از آن مى‏دانم، بلكه به اميد ديدار حضرت، دوره پنجم خواندن دعا را آغاز كردم . عطش و اشتياق ديدن حضرت مدت‏ها بود كه آتش به جانم مى‏زد . با آن كه عبارات دعا را حفظ بودم اما نسخه دست‏نويس آن را پيش‏رو گذاشتم، چرا كه ديدن آن كلمات شور ديگرى در وجودم برمى‏انگيخت . مثل روزهاى پيش وقتى به جمله «. . . اللهم ارنى الطلعة الرشيدة، والغرة الحميدة، . . .» رسيدم; كه وصف وجنات حضرت است، بى‏اختيار اشكم روان شد و باز از دلم گذشت كه اى كاش حضرتشان را مى‏ديدم، حتى براى لحظه‏اى . بلافاصله به خود نهيب زدم كه تو كجا و ديدار حضرت كجا؟ با سوز و حسرت بيشترى دعا را زمزمه كردم و اشك ريختم . ناگهان صداى در منزل آمد . حتما كسى كارى واجب داشت كه آن وقت صبح به در خانه‏ام آمده بود .


خواستم دعا را قطع كنم دلم نيامد . به خواندن ادامه دادم به اين نيت كه بعدا از صاحب دق‏الباب حلاليت‏بگيرم . براى بار دوم و سوم و چهارم در زدند و هر بار محكم‏تر . از حس و حال درآمده بودم، حواسم به صداى در بود واشكم خشك شده بود . اما به هيچ وجه نمى‏توانستم از صد و شصت و يكمين دعاى عهدم بگذرم . با شرمندگى از آن طرز دعا خواندن كه الفاظش صرفا لقلقه زبان بود نه سوز دل، دست‏به دعا برداشتم و ناليدم . «همين است آقا جان! عفو بفرماييد اراده ضعيف و حواس پرتم را . . . بى‏لياقتى‏ام . . . اين دعا را ناديده بگيريد تا به جبرانش فردا به هزار سوز و گداز چنان دعايى بخوانم كه . . .» مجدد در زدند، بلند و سمج و شايد عصبانى . نخير! فايده‏اى نداشت . بى آنكه سجاده را جمع كنم، رفتم تا در را باز كنم . سه تا از جوان‏هاى جلسات قرآن و نماز بودند; على و محمد و جواد . مرا كه ديدند شرمنده سر به زير انداخته و گفتند «كار واجبى داشتيم كه مزاحم طاعات و استراحت‏شما شديم .»

هميشه اين جوان‏ها با آن رو در بايستى هميشگى و سرخ و سفيد شدنشان اشتياقم را براى شوخى و سر به سرگذاشتن برمى‏انگيختند . گفتم: «از ذكر و دعاو حس و حال كه انداختيدم، كله صبح آمده‏ايد، پدر در خانه‏ام را درآورديد . بس كه مشت و لگد و كله كوبيديد . . .» .

على كه سعى مى‏كرد جلو خنده‏اش را بگيرد گفت: «دليل داريم حاج‏آقا! امروز پنجشنبه است . دلمان گرفته، حاجت داريم، گفتيم برويم جمكران زيارت، بلكه حضرت قابل بدانند و حاجاتمان را برآورده كنند . منت‏بگذاريد و همراهمان بياييد، نفستان حق است و حضرت حتما به دعاى شما شفيع حاجاتمان مى‏شوند . . .»

محمد دنباله حرف را گرفت و گفت: «شما واسطه ما باشيد، به دلمان افتاده كه حضرت صدايمان را مى‏شنود .»

با شرمندگى عرق خيالى را از پيشانى گرفتم و گفتم: «اى بابا! بنده حقير اگر ذره آبرويى پيش مولا و سرورمان داشتم كه براى خودم دعا مى‏كردم، نه براى شما بى‏انصاف‏ها كه! ! ! در بيچاره را اينطور كج و داغان كرده‏ايد .»

و دست كشيدم روى در، جايى كه رنگش پريده و كمى زنگ زده بود . جواد خنديد، دستى را كه بر در گذاشته بودم گرفت و گفت: «ديروز با آن ذكرى كه از اوصاف حضرت گفتيد دلمان را آتش زديد، رويمان را زمين نزنيد، دوست داريم بياييد .»

محمد پريد وسط حرفش، دست انداخت دور گردنم . مرا بوسيد و گفت: «اگر بياييد در هم مى‏خريم و زنگتان را هم تعمير مى‏كنيم تا احتياجى به مشت و لگد نباشد . . .»

ديدم صلاح نيست در جواب ردم پافشارى كنم . مضافا آن كه دلم براى حال و هواى مسجد جمكران و نماز حضرت پر مى‏كشيد . گفتم: «باشد قبول! منتها اول بياييد تو، چاى و چاشت‏بخوريد تا من هم آماده شوم و برويم .»

هر سه نفر آنها مكانيك بودند، شايد به اين دليل ماشين خيلى روان مى‏رفت .

دست‏به فرمانشان خوب بود . نزديك درياچه نمك خورشيد از افق طلوع كرد . نزديك قم فقط كمى بالا آمده بود . كاروانسراى مخروبه‏اى را كه قهوه‏خانه على سياه نام داشت رد كرديم . چون على كمى سبزه‏رو بود، سر به سرش گذاشتم و گفتم: «اين هم قهوه‏خانه شما .»

دو نفر ديگر خنديدند و على لب‏هايش را به هم فشرد تا نخندد . ادامه دادم: «يا امروز زود راه افتاديم يا شما خيلى تند و روان رانندگى كرديد .»

جواد گفت: «خب زود راه افتاديم .»

اما على كه پشت رل نشسته بود گفت: «نه حاج آقا مال رانندگى بنده است . دست فرمان كه خوب باشه . . . البته ماشين را هم خودم سرويس كردم حرف ندارد . حيف كه اتاقش پوسيدگى دارد، آن را هم عوض كنم صفر كيلومتر مى‏شود و در جوار شما مى‏رويم پابوس امام رضا (ع) .»

به صداى بلند گفتيم: «ان‏شاءالله‏»

محمد گفت: «حالا اگر ماشينت را چشم نكردى .»

ناگهان ماشين به قول مكانيك‏ها ريپلى كرد و خاموش شد . محمد گوش على را كشيد و گفت: «بفرما! ماشاءالله كه نگويى اينطورى مى‏شود .»

على سرى به حسرت و ناراحتى تكان داد و گفت: «شرمنده حاج‏آقا شديم .»
زدم به شانه‏اش و گفتم: «پيش خدا شرمنده نشوى . تازه غمى نيست وقتى سه تا مكانيك مجرب اينجا هستند .»

هر سه پياده شدند و كاپوت را زدند بالا . من هم از خدا خواسته رفتم پايين، خورشيد بالا آمده، اما هوا خنك بود، بخصوص نرمه بادى هم مى‏وزيد . نفسى عميق كشيدم و خدا را از امكان زيارتى كه پيش آمده بود شكر كردم . رفتم پيش جوان‏ها كه خم شده بودند روى موتور و هر يك نظرى مى‏داد و مى‏خواست‏حرفش را به كرسى بنشاند، كه يا دل و روده كاربراتور را بيرون بريزند، يا جگر دلكو را بخراشند يا رگ و پى سيم‏كشى‏ها را بازبينى كنند . فكر كردم با شوخى آن حالت جرشان را تعديل كنم . پس سر بردم بين سرهايشان و دست گذاشتم رو باطرى و گفتم: «گمان كنم اين چيزه اضافه است .»

محمد خنديد و گفت: «آن كه باطرى ماشينه، اگر نباشه ماشين روشن نمى‏شود .»

ابرو بالا انداختم و گفتم: «خوب نشود! بكنيدش بيندازيد دور، بنده هم تو راديو ترانزيستورى‏ام دو تا باطرى قلمى اعلا دارم بگذاريد جاى اين . . .»

هر سه خنديدند . ادامه دادم . «اصلا يه پيشنهاد بهتر . على آقا گفت اتاق ماشين پوسيدگى داره، بياين صندلى‏ها را برداريم، كف ماشين را هم با يه اشاره سوراخ كنيم . برويم تو ماشين بايستيم و بدنه‏اش را با دست‏بلند كنيم و يا على! تا جمكران بدويم . آخه درست نيست هميشه ماشين به ما سوارى بده، يك بار هم ما سواريش بدهيم .»

رفقا از ته دل خنديدند . روحيه‏شان عوض شده بود . خواستم باز مزه‏پرانى كنم، چشمم به آنطرف جاده افتاد . به فاصله يكى دو كيلومتر، سيدى ايستاده بود و معلوم نبود چكار مى‏كرد . سر بلند كردم و راست ايستادم . درست ديدم! سيدى با لباس سفيد و عباى نازك با عمامه سبز مثل عمامه خراسانى‏ها، نيزه‏اى به بلندى هشت متر دست گرفته بود و روى زمين خط مى‏كشيد . با خود گفتم: «عجب! اول صبح، تو اين دوره و زمانه، درس و مكتب را ول كرده، معلوم نيست‏با اين نيزه دراز وسط بيابان چكار مى‏كنه؟ بسم‏الله برويم ارشادش كنيم .»

بى آنكه چيزى به جوان‏ها بگويم، از خاكريز جاده پايين رفتم و به او نزديك شدم . عباى نازكش در باد موج مى‏خورد و با آن نعلين‏هاى زرد و نو قدم‏هاى بلند برمى‏داشت و با نيزه روى زمين شيارهايى مى‏كشيد . يك بوى عجيب، بوى عطر و عودى كه تا حالا نبوييده بودم به مشامم خورد . نفس عميقى كشيدم و كيف كردم . سرخوش و سرحال كنارش ايستادم و گفتم: «پدرجان! شما سيدى! عالمى! الآن زمان توپ و اتم و تانكه! با اين نيزه دراز آمده‏اى چكار مى‏كنى؟ خوبيت نداره، برو پدرم! برو درست را بخوان!»

به نيمرخ رو به من چرخيد . عجب صورتى! مثل مهتاب سفيد . ابروهاى پيوسته، بينى كشيده و خالى بر گونه‏اش بود . مكثى كرد، به دور دست‏خيره شد، باز پشتش را به من كرد و با قدم‏هاى بلند دور شد، در حالى كه همچنان نيزه‏اش را بر خاك مى‏كشيد . با خود گفتم سر صحبت را باز كنم بگويم دوست و دشمن رد مى‏شوند خوب نيست، شما عالمى مردم به اسم شما و لباستان قسم مى‏خورند، بفرما برو درست را بخوان
ناگهان با صدايى بلند كه طنينش دلم را لرزاند گفت: «آقاى عسكرى! اينجا را براى بناى مسجد خطكشى مى‏كنم .»

نفهميدم مرا از كجا مى‏شناسد، اصلا حواسم نبود . سه سؤال پيش خود طرح كردم تا از او بپرسم . اول اين كه مسجد را براى جن يا ملائكه مى‏سازد كه دو فرسخ از قم آمده بيرون و زير آفتاب نقشه‏كشى مى‏كند؟ درس حوزوى خوانده يا معمارى؟ ! دوم آنكه مسجدى كه مسجد نشده، محرابش كجاست؟ صحنش كجا و حسينيه‏اش كجا و . . . ؟ سوم آنكه كدام بنده خدا اين همه راه مى‏آيد تو اين مسجد نماز بخواند؟ جن يا ملائك؟»

پس با قدم‏هاى بلند خود را به او رساندم و تازه يادم آمد سلام و عليك نكرده‏ام . ناگهان رو به من چرخيد . ميانه بالا بود با سينه‏اى فراخ . دسته‏اى موى مشكى از زير عمامه‏اش بيرون آمده، روى شانه‏اش ريخته بود . صورتى مهتابى، محاسنى سياه، دندان‏هاى بسيارسپيد و چشمانى سياه و سخت نافذ داشت . تا لب به سلام جنبانم، سلام كرد، ته نيزه را به زمين فرو برد و مثل كودكى مرا پيش كشيد و سرم را به سينه‏اش فشرد . نفس عميقى كشيدم و از هيبت آغوش و بوى خوش تنش دلم لرزيد و از لرز دل، تنم به لرزه افتاد . به نرمى رهايم كرد . قدمى به عقب برداشتم . خواستم سربلند كنم و به چشمانش نگاه كنم جرات نكردم . بس كه نگاهش براق و بران بود . به سرم زد با او شوخى كنم . در تهران هر وقت‏شاگردانم شلوغ مى‏كردند مى‏گفتم مگر روز چهارشنبه است و اين اصطلاحى براى شلوغى‏هايشان بود . تا خواستم بگويم امروز چهارشنبه نيست، پنجشنبه است كه زده‏اى به دشت و بيابان! تبسم كرد و گفت: «مى‏دانم چهارشنبه نيست و پنجشنبه است . سه سؤالى كه دارى بپرس!»

باز نفهميدم كه چطور پيش از پرسيدن، از حرف‏ها و سؤال‏هايم مطلع است . گفتم: «سيد اولاد پيغمبر! اول صبح آمده‏اى بيابان را خطكشى مى‏كنى؟ مردم به لباس شما قسم مى‏خورند، زشت است، برازنده نيست، برو پدر جان درست را بخوان . اصلا بگو ببينم مسجد را براى جن مى‏سازى يا ملائكه .»

نفس عميقى كشيد و خيره‏ام شد . نگاهش را تاب نياوردم، سرم را پايين انداختم . گفت: «براى آدميزاد! اينجا هم آباد مى‏شود .»

سر را خاراندم، عجب قاطعيتى! كمى چرخيدم رو به باد تا باز بوى خوشش را به مشام كشم، گفتم: «حالا شما قطعا مى‏دانى، محراب مسجد كجاست؟ صحنش كجا؟ و . . .»

با سر انگشت‏به خطكشى‏ها اشاره كرد و گفت: «يكى از عزيزان فاطمه زهرا (س)، بر اين خاك شهيد شده . اينجا كه پيكرش افتاده محراب است و آنجا كه خونش ريخته مؤمنين براى نماز مى‏ايستند . آنجا كه دشمنان بر خاك افتادند آبريزگاه است .» روى گرداند و به مربع مستطيلى بزرگ اشاره كرد . انگار بغضى گلويش را فشرد، سكوت كرد . به صورتش نگاه كردم و برق اشكى در چشمانش ديدم . با صدايى كه نافذتر و قاطع‏تر شده بود گفت: «اينجا هم حسينيه است كه مردم براى پدرم عزادارى مى‏كنند .»

از ديدن اندوهش دلم گرفت، اشكم بى‏اختيار روان شد . گفتم: «بر كافران و يزيديان صدها هزار لعنت .»

با نگاهى مهربان خيره‏ام شد، تبسم كرد و ادامه داد: «پشت‏حسينيه كتابخانه مى‏شود كه خودت كتاب‏هايش را مى‏دهى .»

جا خوردم، از قاطعيتش و اين كه مرا هم در آبادى مسجد سهيم دانسته بود . گفتم: «به سه شرط! اول اين كه تا آن موقع زنده باشم .»

گفت: «ان‏شاءالله‏»

گفتم: «شرط دوم اين كه اينجا مسجد شود .»

تبسم كرد و گفت: «بارك‏الله‏»

باز آن رگ سرخوشى و شوخى‏ام گل كرد، گفتم: «شرط سوم اين كه به اندازه استطاعتم، حتى اگر يك كتاب هم شده به كتابخانه مسجد اهدا كنم تا امر نواده پيغمبر را اجرا كنم، اما تو برو درست را بخوان، اين هوا را از سرت دور كن! نيزه و مسجد و خطكشى؟ ! چه معنى دارد كه . . .»

نگذاشت‏حرفم تمام شود . با آن دستان سپيد و قدرتمند بازوهايم را فشرد . گفتم: «آخر نگفتيد اينجا را كى مى‏سازد؟»

به چشمانم خيره شد كه باز تاب نياوردم و سر به زير انداختم . گفت: «يدالله فوق ايديهم .»

گفتم: «اين كه يعنى دست‏خدا بالاى همه دست‏هاست . جواب سؤال من چه شد؟»
گفت: «آخر كار مى‏فهمى، وقتى ساخته شد به سازنده‏اش سلام مرا برسان، خدا تو را هم خير و سعادت بدهد .»

گفتم: «ان‏شاءالله خدا از دهان مباركت‏بشنود .»

صداى موتور ماشين بلند شد . وقت رفتن بود . دست نرم و قوى و گرمش را در دست گرفتم دوباره دلم لرزيد . به چشمانش نگاه كردم كه اين بار با گيرايى غريبى نگاهم را به خود كشيد . گفتم: «كجا مى‏رويد برسانيمتان .»

گفت: «جمكران‏» .

گفتم: «پاى پياده! وسيله‏تان كجاست؟ بياييد در جوار هم برويم، حسابى سؤال پيچتان كنم .»
خنديد و مثل پدرى كه پسرش را نوازش كند . دستى به سرم زد سر را خم كرد و گفت: «شما برو من هم مى‏آيم .»

گفتم: «پس قول بدهيد آنجا شما را ببينم .» و نفسى عميق كشيدم و از بوى خوشش چشمانم را بستم . گفت: «حتما به ديدنت مى‏آيم آقاى عسكرى، خدا به همراهت . آن مورد امروز را هم بخشيدم .»

على صدايم مى‏كرد . دستش را فشردم، خداحافظى كردم و به طرف جاده راه افتادم . با خود فكر كردم «كدام مورد را بخشيده‏اند؟ عجب خوى و خصالى! به اين برازندگى و نيزه به دست؟ ! . . .»

در اين افكار بودم كه به ماشين رسيدم . على گفت: «با كسى صحبت مى‏كرديد، وسط بيابان؟»

بى آنكه پشت‏سر را نگاه كنم، اشاره به آقاى سيد كردم و گفتم: «با همين حاج‏آقا؟»

محمد كه فكر كرد اين هم يكى از شوخى‏هايم است، خنديد و گفت: «كدام حاج‏آقا . آقاى عسكرى؟»

گفتم: «همين . . .» و چرخيد رو به بيابان كه صاف و خالى بود . چشمانم از تعجب فراخ شد . نفسم گرفت . خشك شدم . هيچكس آنجا نبود . دشت، صاف و بى‏پستى و بلندى پيش رويم گسترده بود، بى‏آنكه احدى را در آن ببينم . اما امكان نداشت همه آنچه ديده بودم توهم باشد . يقه پيراهنم را بوييدم بوى خوش او را مى‏داد . نمى‏دانم آن جوان‏ها در صورتم چه ديدند، جواد زير بازويم را گرفت و گفت: «حالتان خوب نيست؟ بياييد تو ماشين .»
اما دستم را از دستش درآوردم و گفتم: «نه خوبم! الآن برمى‏گردم .»

و دويدم به سمت‏شيارها . بايد مى‏ديدم، بايد مطمئن مى‏شدم، آنچه ديده‏ام وهم و خيال نبوده . . . و نبود! آنجا روى زمين هموار شيارهايى كشيده شده بود . . . محراب و صحن و حسينيه . . . دور خود چرخيدم، گيج و مستاصل و ترسان فريادش كردم، . . . «كجاييد؟» و ناگهان فكرى به ذهنم رسيد كه بيش از نبودنش، نديدنش، دلم را لرزاند و نفسم را بند آورد، نكند او . . .

به جوان‏ها چيزى نگفتم . نمى‏توانستم بگويم، چيزى هم نپرسيدند، گويى در سكوت و بهتم خاصيتى بود كه آنها را هم در بهت و حيرت فرو برده بود . فقط گهگاه در گوشى از حال و روحيه‏ام صحبت مى‏كردند . فكر و ذكر خودم، رسيدن به جمكران بود . ديدار دوباره او آنطور كه قول داده بود خيلى چيزها را برايم روشن مى‏كرد . كه بود؟ از كجا آمده بود و به يكباره كجا رفت؟ مرا از كجا مى‏شناخت و چه چيزى را بر من بخشيده بود؟ . . . گو اين كه عميق‏ترين هزار توهاى دلم گواه مى‏داد كه او . . .

از در مسجد جمكران كه وارد صحن شدم قلبم به تپشى غريب افتاد . دلم پر مى‏زد و دليلش را خوب مى‏دانستم . اشتياقى غريب براى ديدارش احساس مى‏كردم . دلم آن صورت و چشم‏ها، آن دست‏ها و بوى بهشتى و مهمتر از همه، آن حضور پدرانه و غريب را مى‏خواست . به هر طرف نگاه كردم، تمام مسجد را گشتم تا آن وجود عزيز را پيدا كنم اما نبود . هر چه سه دوست صحبت مى‏كردند، چيزى نمى‏فهميدم . همه هوش و حواسم به او بود و بس . ديدم دلم، شور و التهابم جز به نماز آرام نمى‏گيرد، ايستادم به نماز مسجد جمكران و دو ركعت نماز حضرت قائم، ارواحنا فداه . پيرمردى سمت چپم نشسته بود و جوانى طرف ديگر . الفاظ را با سوز و گداز مى‏گفتم، از فكر آن كه شايد او، خود حضرت بوده چنان قلبم فشرده مى‏شد كه بى‏اختيار به ناله و فغان افتاده بودم . خواستم به سجده بروم براى ذكر صلوات . كه احساس كردم پشت گردن و پهلويم داغ شد و قلبم به تپش افتاد . كسى كنارم نشست . كه بوى عطرش بوى آشنايى بود . گفت: «آقاى عسكرى، سلام عليكم! الوعده وفا .»

صدايش همان صداى آشناى پدرانه بود و حضورش لرزه‏اى غريب به جانم انداخت . رفتم به سجده براى ذكر صلوات، دلم! هوش و حواسم! فكر و ذكرم پيش او بود تا صلوات‏ها تمام شود، ختم نماز كنم و از او بپرسم، به دستش، به ردايش بچسبم و رهايش نكنم . سر از سجده كه برداشتم ديدم نيست . مبهوت و نااميد به پيرمردى كه كنارم نشسته بود گفتم: «اين حاج‏آقا كه با من حرف زدند كجا رفتند؟»

پيرمرد شانه بالا انداخت و گفت: «من كسى نديدم، داشتم صلوات مى‏فرستادم .»

ترسيدم، رو كردم به پسر جوان و پرسيدم: «اين آقا سيد را كه كنارم نشست . . .»

جوان كتاب دعايش را نشانم داد و گفت: «داشتم دعا مى‏خواندم اما نديدم كسى . . .»

دنيا دور سرم چرخيد، نفهميدم چه شد . آبى به صورتم ريختند، به هوش آمدم . سه دوست دوره‏ام كردند كه چه شد؟ نگفتم! نتوانستم بگويم . آن حدس و گمان به يقين رسيد، او حضرت مهدى قائم (ع) بود، كه جان و روحم به فداى قدوم مباركش باد .

حالم خوب نبود، گريه امانم نمى‏داد . قلبم تير مى‏كشيد و تمام تنم بى‏حس بود و سوزن سوزن مى‏شد . رفقا كه حالم را چنين ديدند به سرعت‏به طرف تهران حركت كردند، خواستند مرا به منزل ببرند . خواهش و تقاضا كردم كه مرا به منزل حاج شيخ جواد خراسانى كه از دوستان نزديك روحانى‏ام بودند ببرند، كه بردند . اهل منزل هم مرا به اندرونى هدايت كردند جايى كه حاج‏آقا كنار حوضى با كاشى‏هاى آبى نشسته پاهايش را در آب گذاشته بود و كتاب مى‏خواند، مرا كه ديد، نيم‏خيز شد، سلام و احوالپرسى كرديم . از حالم پرسيدودليل‏اين‏روى زرد و خرابم . گفتم از قم، جمكران مى‏آيم . تعارف به خنكاى آب زد و گفت: «كفش‏هايت را بكن ما با آب پذيراى مهمانانمان هستيم .»

پاها را در آب گذاشتم . خنكايى خوش و عجيب از پاها تا تمام تنم پخش شد .

حاج آقا برگى از كتاب را ورق زد و گفت: «بگوييد! گوشم با شماست .»

ماوقع را تعريف كردم . تا رسيدم به آنجا كه آن سيد بزرگوار مرا به نام خطاب كردند . حاج‏آقا كتاب را بست . خيره‏ام شد و سراپا گوش . حكايتم را ادامه دادم تا مسجد و نماز و آن حضور غريب، اما نتوانستم ادامه دهم بغض گلويم را فشرد و باز آن التهاب و اشتياق به سراغم آمد . به زحمت گفتم: «بفرماييد چطور توجيه مى‏كنيد؟»

حاج‏آقا خراسانى كتاب را روى چهار پايه كنار دستش گذاشت، از جا بلند شد .

عبا و پيژامه‏اش به آب افتاد اما او در قيد نبود . به طرفم‏آمدومرا در آغوش گرفت . كنار گوشم زمزمه كرد: «عجب بوى خوشى! بوى بهشت‏مى‏دهى‏آقاى عسكرى!»

به شدت به گريه افتادم گفتم: «نفرماييد! بنده بيشتر در هول و هراسم كه آنچه ديده‏ام . . .» حاج‏آقا مرا از خود جدا كرد و گفت: «پس اين ماجرا را به كسى نگو، صبر كن! اگر آنجا مسجد بنا شد كه آنچه ديده‏اى وهم و خيال نبوده و به ديدار حضرت نائل شده‏اى، وگرنه هيچ!»

از اين عبارت «هيچ‏» نزديك بود قالب تهى كنم، مگر مى‏شد؟ يعنى همه آنچه ديده بودم و آن وجود عزيزى كه مشخصاتش عينا به حضرت مى‏مانست دروغ و وهم و خيال بود؟ گرچه در خود لياقت چنين تشرفى را نمى‏ديدم اما نكته‏اى ظريف دلم را گرم مى‏كرد كه آنچه واقع شده حقيقت محض است و آن بخشش حضرت بود در آخرين عبارتشان به خاطر دعاى عهدى كه صبح همان روز بى‏حضور دل خوانده بودم و طلب بخشايش ايشان كرده بودم .

ده سالى گذشت . روزى پس از مدتى به قم مى‏رفتم . درست در همان محل، ديدم پايه‏ها و ستون‏هايى ساخته‏اند . فورا از ماشين پياده شدم و با شور و شوق به آن طرف دويدم . از كارگرها و اوستاى بنا در مورد ستون‏ها پرسيدم . گفتند: «اينجا قرار است مسجدى بنا شود به نام امام حسن مجتبى .»

نفس عميقى كشيدم . دستان يخ كرده‏ام را به هم ساييدم و گفتم: «اوستا! بگو چى كجاست؟ محراب كجا، صحن كجا . . .»

اوستا از بالاى داربست‏به گوشه و كنار بنا اشاره كرد و جاى محراب و حسينيه و صحن و كتابخانه و . . . را نشانم داد . همان بود كه بايد باشد . پاهايم لرزيد و عرق سردى بر پيشانى‏ام نشست . اين بار پرسيدم: «خوب! كى اين بنا را مى‏سازد؟ بانى خيرش كى است؟ »

نمى‏دانم اوستاى بنا در وجناتم چه ديد كه از داربست پايين آمد . به سرعت‏به طرفم آمد، زير بازويم را گرفت و گفت: «حالت‏خوبه برادر؟»

دستش را فشردم و گفتم: «تقاضا مى‏كنم! بگوييد اينجا را چه كسى مى‏سازد؟ كار واجبى با ايشان دارم .»

گفت: «حاج يدالله رجبيان .»

تا گفت‏يدالله قلبم به طپش افتاد و به ياد حرف آن بزرگوار افتادم «يدالله فوق ايديهم!» پاهايم سست و خيس عرق شدم . اوستا زير بازويم را گرفت مرا بر سكويى نشاند و آبى به سر و صورتم زد . حالم جا آمد به زانو افتادم و خاك را مشت كردم . سجده كردم و به شدت به گريه افتادم .

وقتى به تهران برگشتم موضوع را به حاج شيخ جواد گفتم . ايشان هم پيشانى و بازوى مرا بوسيد و گفت: «اين‏سعادت‏عظيمى است كه كسى اينطور نزديك و طولانى‏به‏شرف‏ديدار آن عزيز نائل شود . برو حاج يدالله را پيدا كن و آنچه به عهده‏ات گذاشته شده انجام بده .»

چهارصد جلد كتاب خريدم از فقه و اصول و فلسفه . به آسانى آدرس محل كار حاج يدالله رجبيان را پيدا كردم كه كارخانه پشم‏بافى داشت و به ديانت و صداقت‏شهره بود . رفتم كارخانه حاج‏آقا ساعتى پيش به منزل رفته بود . خواهش كردم به منزل ايشان تلفن كنند . خود حاج‏آقا گوشى را برداشت . انگار بغضى گلويم را بگيرد با صدايى گرفته گفتم: «بنده عسكرى هستم، از تهران آمده‏ام، چهارصد جلدكتاب وقف مسجد شما كرده‏ام . . .»

حاج يدالله سكوتى طولانى كرد و گفت: «چرا اين كار را كرديد؟ چه آشنايى با من داريد؟»

گفتم: «چنان آشنايى نزديكى با شما دارم كه برادر با برادر ندارد .»

خنديد و گفت: «اگر اينطور است، تشريف بياوريد منزل تا حداقل ما با اين برادر خيرمان مصافحه‏اى كنيم و دست‏بوسى داشته باشيم .»

رفتم منزلشان، حاج يدالله به گرمى پذيرايم شد و ابتداى امر از ماجراى كتاب‏ها پرسيد . پيش از هر پاسخى پرسيدم: «شما چرا ميانه راه كنار جاده آن مسجد را مى‏سازيد؟»

دستى‏به‏محاسن‏سفيدش‏كشيد و گفت: «نمى‏دانم چه بگويم، كاردل‏است، نيت داشتم مسجدى بسازم اما كجا؟ خوب قسمت اين بود كه مسجدمان آنجا ساخته شود .»

سر تكان دادم و گفتم: «خير! قسمت نبود خواست‏حضرت حجت اين بوده . . .» و ماجراى آنچه بر من رفته بود كه گويى همان روز قبل اتفاق افتاده بازگو كردم .

وقتى حكايتم به آخر رسيد، بى‏اختيار اشك‏هايم روان شد . حاج يدالله هم به گريه افتاد . چشمانش را با دو انگشت فشرد و گفت: «كاش لياقت لطف و مرحمت‏حضرت را داشته باشم و خدا شما را هم اجر نيكو بدهد كه به عهدتان وفا كرديد و مهمتر آن كه خبر تاييد و عنايت‏حضرت را به من داديد . . .»

موقع برگشت‏به مسجد رفتم . خورشيد رو به غروب مى‏رفت و سرخى‏اش روى دشت نشسته بود . دست كشيدم به خطكشى كه محل حسينيه را مشخص مى‏كرد جايى كه قطعا اثر شيار نيزه حضرت بود . به ياد چشم‏هاى اشكبارشان افتادم، دلم لرزيد . رفتم تا كنار محراب كه دو ستون بلند در دوطرفش بود . دست كشيدم به ستون‏ها . . . تويى كه صاحب‏الزمانى برازنده وجودت است . . . اشكم روان شد . زانو زدم در محراب، سر به سجده گذاشتم، دلم تنگ بود . . . عبارات دعاى عهد بى‏اختيار بر زبانم جارى شد: «. . . اللهم رب النور العظيم . . . بلغ مولانا الامام الهادى المهدى القآئم . . . اللهم اجعلنى من انصاره و اعوانه، . . . اللهم ارنى الطلعة الرشيدة والغرة الحميدة . . . (1) »

به گريه‏اى سخت افتادم، نام مباركش را فرياد زدم كه به هزاران بار دعاى عهد را مى‏خوانم و به هزاران دل خواهم تپيد تا شايد بارى ديگر او را ببينم .

. اين داستان برداشتى از ماجراى واقعى آقاى احمد عسكرى و برخورد ايشان با حضرت است كه نقل زبان‏هاست و حضرت آيت‏الله ضافى گلپايگانى در كتاب پاسخ ده پرسش به آن اشاره نموده‏اند .

1 . خداوندا! اى پروردگار پرتو جهان افروز . . . به سرور ما امام و رهبر هدايت‏شده و . . . خداوندا! مرا از ياران وهواخواهان او قرار ده . . . خداوندا! آن چهره زيباى رشيد را به من بنماى و از پرده غيب آشكار كن . . .


/ 1