عهد دل
از حضرت صادق (ع) نقل شده، هر كس چهل صبح دعاى عهد را بخواند از ياوران قائم (ع) خواهد بود و اگر پيش از ظهور آن حضرت بميرد، خداى قادر او را از قبر برانگيزد تا در خدمتحضرتش باشد . . . اگر اين حقير چهار دوره و در هر دوره چهل صبح اين دعا را خواندم نه به طمع برانگيخته شدن و در كنار حضرت جنگيدن، كه لياقتم را صد چندان فروتر از آن مىدانم، بلكه به اميد ديدار حضرت، دوره پنجم خواندن دعا را آغاز كردم . عطش و اشتياق ديدن حضرت مدتها بود كه آتش به جانم مىزد . با آن كه عبارات دعا را حفظ بودم اما نسخه دستنويس آن را پيشرو گذاشتم، چرا كه ديدن آن كلمات شور ديگرى در وجودم برمىانگيخت . مثل روزهاى پيش وقتى به جمله «. . . اللهم ارنى الطلعة الرشيدة، والغرة الحميدة، . . .» رسيدم; كه وصف وجنات حضرت است، بىاختيار اشكم روان شد و باز از دلم گذشت كه اى كاش حضرتشان را مىديدم، حتى براى لحظهاى . بلافاصله به خود نهيب زدم كه تو كجا و ديدار حضرت كجا؟ با سوز و حسرت بيشترى دعا را زمزمه كردم و اشك ريختم . ناگهان صداى در منزل آمد . حتما كسى كارى واجب داشت كه آن وقت صبح به در خانهام آمده بود .خواستم دعا را قطع كنم دلم نيامد . به خواندن ادامه دادم به اين نيت كه بعدا از صاحب دقالباب حلاليتبگيرم . براى بار دوم و سوم و چهارم در زدند و هر بار محكمتر . از حس و حال درآمده بودم، حواسم به صداى در بود واشكم خشك شده بود . اما به هيچ وجه نمىتوانستم از صد و شصت و يكمين دعاى عهدم بگذرم . با شرمندگى از آن طرز دعا خواندن كه الفاظش صرفا لقلقه زبان بود نه سوز دل، دستبه دعا برداشتم و ناليدم . «همين است آقا جان! عفو بفرماييد اراده ضعيف و حواس پرتم را . . . بىلياقتىام . . . اين دعا را ناديده بگيريد تا به جبرانش فردا به هزار سوز و گداز چنان دعايى بخوانم كه . . .» مجدد در زدند، بلند و سمج و شايد عصبانى . نخير! فايدهاى نداشت . بى آنكه سجاده را جمع كنم، رفتم تا در را باز كنم . سه تا از جوانهاى جلسات قرآن و نماز بودند; على و محمد و جواد . مرا كه ديدند شرمنده سر به زير انداخته و گفتند «كار واجبى داشتيم كه مزاحم طاعات و استراحتشما شديم .» هميشه اين جوانها با آن رو در بايستى هميشگى و سرخ و سفيد شدنشان اشتياقم را براى شوخى و سر به سرگذاشتن برمىانگيختند . گفتم: «از ذكر و دعاو حس و حال كه انداختيدم، كله صبح آمدهايد، پدر در خانهام را درآورديد . بس كه مشت و لگد و كله كوبيديد . . .» . على كه سعى مىكرد جلو خندهاش را بگيرد گفت: «دليل داريم حاجآقا! امروز پنجشنبه است . دلمان گرفته، حاجت داريم، گفتيم برويم جمكران زيارت، بلكه حضرت قابل بدانند و حاجاتمان را برآورده كنند . منتبگذاريد و همراهمان بياييد، نفستان حق است و حضرت حتما به دعاى شما شفيع حاجاتمان مىشوند . . .» محمد دنباله حرف را گرفت و گفت: «شما واسطه ما باشيد، به دلمان افتاده كه حضرت صدايمان را مىشنود .» با شرمندگى عرق خيالى را از پيشانى گرفتم و گفتم: «اى بابا! بنده حقير اگر ذره آبرويى پيش مولا و سرورمان داشتم كه براى خودم دعا مىكردم، نه براى شما بىانصافها كه! ! ! در بيچاره را اينطور كج و داغان كردهايد .» و دست كشيدم روى در، جايى كه رنگش پريده و كمى زنگ زده بود . جواد خنديد، دستى را كه بر در گذاشته بودم گرفت و گفت: «ديروز با آن ذكرى كه از اوصاف حضرت گفتيد دلمان را آتش زديد، رويمان را زمين نزنيد، دوست داريم بياييد .» محمد پريد وسط حرفش، دست انداخت دور گردنم . مرا بوسيد و گفت: «اگر بياييد در هم مىخريم و زنگتان را هم تعمير مىكنيم تا احتياجى به مشت و لگد نباشد . . .» ديدم صلاح نيست در جواب ردم پافشارى كنم . مضافا آن كه دلم براى حال و هواى مسجد جمكران و نماز حضرت پر مىكشيد . گفتم: «باشد قبول! منتها اول بياييد تو، چاى و چاشتبخوريد تا من هم آماده شوم و برويم .» هر سه نفر آنها مكانيك بودند، شايد به اين دليل ماشين خيلى روان مىرفت . دستبه فرمانشان خوب بود . نزديك درياچه نمك خورشيد از افق طلوع كرد . نزديك قم فقط كمى بالا آمده بود . كاروانسراى مخروبهاى را كه قهوهخانه على سياه نام داشت رد كرديم . چون على كمى سبزهرو بود، سر به سرش گذاشتم و گفتم: «اين هم قهوهخانه شما .» دو نفر ديگر خنديدند و على لبهايش را به هم فشرد تا نخندد . ادامه دادم: «يا امروز زود راه افتاديم يا شما خيلى تند و روان رانندگى كرديد .» جواد گفت: «خب زود راه افتاديم .» اما على كه پشت رل نشسته بود گفت: «نه حاج آقا مال رانندگى بنده است . دست فرمان كه خوب باشه . . . البته ماشين را هم خودم سرويس كردم حرف ندارد . حيف كه اتاقش پوسيدگى دارد، آن را هم عوض كنم صفر كيلومتر مىشود و در جوار شما مىرويم پابوس امام رضا (ع) .» به صداى بلند گفتيم: «انشاءالله» محمد گفت: «حالا اگر ماشينت را چشم نكردى .» ناگهان ماشين به قول مكانيكها ريپلى كرد و خاموش شد . محمد گوش على را كشيد و گفت: «بفرما! ماشاءالله كه نگويى اينطورى مىشود .» على سرى به حسرت و ناراحتى تكان داد و گفت: «شرمنده حاجآقا شديم .»
زدم به شانهاش و گفتم: «پيش خدا شرمنده نشوى . تازه غمى نيست وقتى سه تا مكانيك مجرب اينجا هستند .» هر سه پياده شدند و كاپوت را زدند بالا . من هم از خدا خواسته رفتم پايين، خورشيد بالا آمده، اما هوا خنك بود، بخصوص نرمه بادى هم مىوزيد . نفسى عميق كشيدم و خدا را از امكان زيارتى كه پيش آمده بود شكر كردم . رفتم پيش جوانها كه خم شده بودند روى موتور و هر يك نظرى مىداد و مىخواستحرفش را به كرسى بنشاند، كه يا دل و روده كاربراتور را بيرون بريزند، يا جگر دلكو را بخراشند يا رگ و پى سيمكشىها را بازبينى كنند . فكر كردم با شوخى آن حالت جرشان را تعديل كنم . پس سر بردم بين سرهايشان و دست گذاشتم رو باطرى و گفتم: «گمان كنم اين چيزه اضافه است .» محمد خنديد و گفت: «آن كه باطرى ماشينه، اگر نباشه ماشين روشن نمىشود .» ابرو بالا انداختم و گفتم: «خوب نشود! بكنيدش بيندازيد دور، بنده هم تو راديو ترانزيستورىام دو تا باطرى قلمى اعلا دارم بگذاريد جاى اين . . .» هر سه خنديدند . ادامه دادم . «اصلا يه پيشنهاد بهتر . على آقا گفت اتاق ماشين پوسيدگى داره، بياين صندلىها را برداريم، كف ماشين را هم با يه اشاره سوراخ كنيم . برويم تو ماشين بايستيم و بدنهاش را با دستبلند كنيم و يا على! تا جمكران بدويم . آخه درست نيست هميشه ماشين به ما سوارى بده، يك بار هم ما سواريش بدهيم .» رفقا از ته دل خنديدند . روحيهشان عوض شده بود . خواستم باز مزهپرانى كنم، چشمم به آنطرف جاده افتاد . به فاصله يكى دو كيلومتر، سيدى ايستاده بود و معلوم نبود چكار مىكرد . سر بلند كردم و راست ايستادم . درست ديدم! سيدى با لباس سفيد و عباى نازك با عمامه سبز مثل عمامه خراسانىها، نيزهاى به بلندى هشت متر دست گرفته بود و روى زمين خط مىكشيد . با خود گفتم: «عجب! اول صبح، تو اين دوره و زمانه، درس و مكتب را ول كرده، معلوم نيستبا اين نيزه دراز وسط بيابان چكار مىكنه؟ بسمالله برويم ارشادش كنيم .» بى آنكه چيزى به جوانها بگويم، از خاكريز جاده پايين رفتم و به او نزديك شدم . عباى نازكش در باد موج مىخورد و با آن نعلينهاى زرد و نو قدمهاى بلند برمىداشت و با نيزه روى زمين شيارهايى مىكشيد . يك بوى عجيب، بوى عطر و عودى كه تا حالا نبوييده بودم به مشامم خورد . نفس عميقى كشيدم و كيف كردم . سرخوش و سرحال كنارش ايستادم و گفتم: «پدرجان! شما سيدى! عالمى! الآن زمان توپ و اتم و تانكه! با اين نيزه دراز آمدهاى چكار مىكنى؟ خوبيت نداره، برو پدرم! برو درست را بخوان!» به نيمرخ رو به من چرخيد . عجب صورتى! مثل مهتاب سفيد . ابروهاى پيوسته، بينى كشيده و خالى بر گونهاش بود . مكثى كرد، به دور دستخيره شد، باز پشتش را به من كرد و با قدمهاى بلند دور شد، در حالى كه همچنان نيزهاش را بر خاك مىكشيد . با خود گفتم سر صحبت را باز كنم بگويم دوست و دشمن رد مىشوند خوب نيست، شما عالمى مردم به اسم شما و لباستان قسم مىخورند، بفرما برو درست را بخوان
ناگهان با صدايى بلند كه طنينش دلم را لرزاند گفت: «آقاى عسكرى! اينجا را براى بناى مسجد خطكشى مىكنم .» نفهميدم مرا از كجا مىشناسد، اصلا حواسم نبود . سه سؤال پيش خود طرح كردم تا از او بپرسم . اول اين كه مسجد را براى جن يا ملائكه مىسازد كه دو فرسخ از قم آمده بيرون و زير آفتاب نقشهكشى مىكند؟ درس حوزوى خوانده يا معمارى؟ ! دوم آنكه مسجدى كه مسجد نشده، محرابش كجاست؟ صحنش كجا و حسينيهاش كجا و . . . ؟ سوم آنكه كدام بنده خدا اين همه راه مىآيد تو اين مسجد نماز بخواند؟ جن يا ملائك؟» پس با قدمهاى بلند خود را به او رساندم و تازه يادم آمد سلام و عليك نكردهام . ناگهان رو به من چرخيد . ميانه بالا بود با سينهاى فراخ . دستهاى موى مشكى از زير عمامهاش بيرون آمده، روى شانهاش ريخته بود . صورتى مهتابى، محاسنى سياه، دندانهاى بسيارسپيد و چشمانى سياه و سخت نافذ داشت . تا لب به سلام جنبانم، سلام كرد، ته نيزه را به زمين فرو برد و مثل كودكى مرا پيش كشيد و سرم را به سينهاش فشرد . نفس عميقى كشيدم و از هيبت آغوش و بوى خوش تنش دلم لرزيد و از لرز دل، تنم به لرزه افتاد . به نرمى رهايم كرد . قدمى به عقب برداشتم . خواستم سربلند كنم و به چشمانش نگاه كنم جرات نكردم . بس كه نگاهش براق و بران بود . به سرم زد با او شوخى كنم . در تهران هر وقتشاگردانم شلوغ مىكردند مىگفتم مگر روز چهارشنبه است و اين اصطلاحى براى شلوغىهايشان بود . تا خواستم بگويم امروز چهارشنبه نيست، پنجشنبه است كه زدهاى به دشت و بيابان! تبسم كرد و گفت: «مىدانم چهارشنبه نيست و پنجشنبه است . سه سؤالى كه دارى بپرس!» باز نفهميدم كه چطور پيش از پرسيدن، از حرفها و سؤالهايم مطلع است . گفتم: «سيد اولاد پيغمبر! اول صبح آمدهاى بيابان را خطكشى مىكنى؟ مردم به لباس شما قسم مىخورند، زشت است، برازنده نيست، برو پدر جان درست را بخوان . اصلا بگو ببينم مسجد را براى جن مىسازى يا ملائكه .» نفس عميقى كشيد و خيرهام شد . نگاهش را تاب نياوردم، سرم را پايين انداختم . گفت: «براى آدميزاد! اينجا هم آباد مىشود .» سر را خاراندم، عجب قاطعيتى! كمى چرخيدم رو به باد تا باز بوى خوشش را به مشام كشم، گفتم: «حالا شما قطعا مىدانى، محراب مسجد كجاست؟ صحنش كجا؟ و . . .» با سر انگشتبه خطكشىها اشاره كرد و گفت: «يكى از عزيزان فاطمه زهرا (س)، بر اين خاك شهيد شده . اينجا كه پيكرش افتاده محراب است و آنجا كه خونش ريخته مؤمنين براى نماز مىايستند . آنجا كه دشمنان بر خاك افتادند آبريزگاه است .» روى گرداند و به مربع مستطيلى بزرگ اشاره كرد . انگار بغضى گلويش را فشرد، سكوت كرد . به صورتش نگاه كردم و برق اشكى در چشمانش ديدم . با صدايى كه نافذتر و قاطعتر شده بود گفت: «اينجا هم حسينيه است كه مردم براى پدرم عزادارى مىكنند .» از ديدن اندوهش دلم گرفت، اشكم بىاختيار روان شد . گفتم: «بر كافران و يزيديان صدها هزار لعنت .» با نگاهى مهربان خيرهام شد، تبسم كرد و ادامه داد: «پشتحسينيه كتابخانه مىشود كه خودت كتابهايش را مىدهى .» جا خوردم، از قاطعيتش و اين كه مرا هم در آبادى مسجد سهيم دانسته بود . گفتم: «به سه شرط! اول اين كه تا آن موقع زنده باشم .» گفت: «انشاءالله» گفتم: «شرط دوم اين كه اينجا مسجد شود .» تبسم كرد و گفت: «باركالله» باز آن رگ سرخوشى و شوخىام گل كرد، گفتم: «شرط سوم اين كه به اندازه استطاعتم، حتى اگر يك كتاب هم شده به كتابخانه مسجد اهدا كنم تا امر نواده پيغمبر را اجرا كنم، اما تو برو درست را بخوان، اين هوا را از سرت دور كن! نيزه و مسجد و خطكشى؟ ! چه معنى دارد كه . . .» نگذاشتحرفم تمام شود . با آن دستان سپيد و قدرتمند بازوهايم را فشرد . گفتم: «آخر نگفتيد اينجا را كى مىسازد؟» به چشمانم خيره شد كه باز تاب نياوردم و سر به زير انداختم . گفت: «يدالله فوق ايديهم .» گفتم: «اين كه يعنى دستخدا بالاى همه دستهاست . جواب سؤال من چه شد؟»
گفت: «آخر كار مىفهمى، وقتى ساخته شد به سازندهاش سلام مرا برسان، خدا تو را هم خير و سعادت بدهد .» گفتم: «انشاءالله خدا از دهان مباركتبشنود .» صداى موتور ماشين بلند شد . وقت رفتن بود . دست نرم و قوى و گرمش را در دست گرفتم دوباره دلم لرزيد . به چشمانش نگاه كردم كه اين بار با گيرايى غريبى نگاهم را به خود كشيد . گفتم: «كجا مىرويد برسانيمتان .» گفت: «جمكران» . گفتم: «پاى پياده! وسيلهتان كجاست؟ بياييد در جوار هم برويم، حسابى سؤال پيچتان كنم .»
خنديد و مثل پدرى كه پسرش را نوازش كند . دستى به سرم زد سر را خم كرد و گفت: «شما برو من هم مىآيم .» گفتم: «پس قول بدهيد آنجا شما را ببينم .» و نفسى عميق كشيدم و از بوى خوشش چشمانم را بستم . گفت: «حتما به ديدنت مىآيم آقاى عسكرى، خدا به همراهت . آن مورد امروز را هم بخشيدم .» على صدايم مىكرد . دستش را فشردم، خداحافظى كردم و به طرف جاده راه افتادم . با خود فكر كردم «كدام مورد را بخشيدهاند؟ عجب خوى و خصالى! به اين برازندگى و نيزه به دست؟ ! . . .» در اين افكار بودم كه به ماشين رسيدم . على گفت: «با كسى صحبت مىكرديد، وسط بيابان؟» بى آنكه پشتسر را نگاه كنم، اشاره به آقاى سيد كردم و گفتم: «با همين حاجآقا؟» محمد كه فكر كرد اين هم يكى از شوخىهايم است، خنديد و گفت: «كدام حاجآقا . آقاى عسكرى؟» گفتم: «همين . . .» و چرخيد رو به بيابان كه صاف و خالى بود . چشمانم از تعجب فراخ شد . نفسم گرفت . خشك شدم . هيچكس آنجا نبود . دشت، صاف و بىپستى و بلندى پيش رويم گسترده بود، بىآنكه احدى را در آن ببينم . اما امكان نداشت همه آنچه ديده بودم توهم باشد . يقه پيراهنم را بوييدم بوى خوش او را مىداد . نمىدانم آن جوانها در صورتم چه ديدند، جواد زير بازويم را گرفت و گفت: «حالتان خوب نيست؟ بياييد تو ماشين .»
اما دستم را از دستش درآوردم و گفتم: «نه خوبم! الآن برمىگردم .» و دويدم به سمتشيارها . بايد مىديدم، بايد مطمئن مىشدم، آنچه ديدهام وهم و خيال نبوده . . . و نبود! آنجا روى زمين هموار شيارهايى كشيده شده بود . . . محراب و صحن و حسينيه . . . دور خود چرخيدم، گيج و مستاصل و ترسان فريادش كردم، . . . «كجاييد؟» و ناگهان فكرى به ذهنم رسيد كه بيش از نبودنش، نديدنش، دلم را لرزاند و نفسم را بند آورد، نكند او . . . به جوانها چيزى نگفتم . نمىتوانستم بگويم، چيزى هم نپرسيدند، گويى در سكوت و بهتم خاصيتى بود كه آنها را هم در بهت و حيرت فرو برده بود . فقط گهگاه در گوشى از حال و روحيهام صحبت مىكردند . فكر و ذكر خودم، رسيدن به جمكران بود . ديدار دوباره او آنطور كه قول داده بود خيلى چيزها را برايم روشن مىكرد . كه بود؟ از كجا آمده بود و به يكباره كجا رفت؟ مرا از كجا مىشناخت و چه چيزى را بر من بخشيده بود؟ . . . گو اين كه عميقترين هزار توهاى دلم گواه مىداد كه او . . . از در مسجد جمكران كه وارد صحن شدم قلبم به تپشى غريب افتاد . دلم پر مىزد و دليلش را خوب مىدانستم . اشتياقى غريب براى ديدارش احساس مىكردم . دلم آن صورت و چشمها، آن دستها و بوى بهشتى و مهمتر از همه، آن حضور پدرانه و غريب را مىخواست . به هر طرف نگاه كردم، تمام مسجد را گشتم تا آن وجود عزيز را پيدا كنم اما نبود . هر چه سه دوست صحبت مىكردند، چيزى نمىفهميدم . همه هوش و حواسم به او بود و بس . ديدم دلم، شور و التهابم جز به نماز آرام نمىگيرد، ايستادم به نماز مسجد جمكران و دو ركعت نماز حضرت قائم، ارواحنا فداه . پيرمردى سمت چپم نشسته بود و جوانى طرف ديگر . الفاظ را با سوز و گداز مىگفتم، از فكر آن كه شايد او، خود حضرت بوده چنان قلبم فشرده مىشد كه بىاختيار به ناله و فغان افتاده بودم . خواستم به سجده بروم براى ذكر صلوات . كه احساس كردم پشت گردن و پهلويم داغ شد و قلبم به تپش افتاد . كسى كنارم نشست . كه بوى عطرش بوى آشنايى بود . گفت: «آقاى عسكرى، سلام عليكم! الوعده وفا .» صدايش همان صداى آشناى پدرانه بود و حضورش لرزهاى غريب به جانم انداخت . رفتم به سجده براى ذكر صلوات، دلم! هوش و حواسم! فكر و ذكرم پيش او بود تا صلواتها تمام شود، ختم نماز كنم و از او بپرسم، به دستش، به ردايش بچسبم و رهايش نكنم . سر از سجده كه برداشتم ديدم نيست . مبهوت و نااميد به پيرمردى كه كنارم نشسته بود گفتم: «اين حاجآقا كه با من حرف زدند كجا رفتند؟» پيرمرد شانه بالا انداخت و گفت: «من كسى نديدم، داشتم صلوات مىفرستادم .» ترسيدم، رو كردم به پسر جوان و پرسيدم: «اين آقا سيد را كه كنارم نشست . . .» جوان كتاب دعايش را نشانم داد و گفت: «داشتم دعا مىخواندم اما نديدم كسى . . .» دنيا دور سرم چرخيد، نفهميدم چه شد . آبى به صورتم ريختند، به هوش آمدم . سه دوست دورهام كردند كه چه شد؟ نگفتم! نتوانستم بگويم . آن حدس و گمان به يقين رسيد، او حضرت مهدى قائم (ع) بود، كه جان و روحم به فداى قدوم مباركش باد . حالم خوب نبود، گريه امانم نمىداد . قلبم تير مىكشيد و تمام تنم بىحس بود و سوزن سوزن مىشد . رفقا كه حالم را چنين ديدند به سرعتبه طرف تهران حركت كردند، خواستند مرا به منزل ببرند . خواهش و تقاضا كردم كه مرا به منزل حاج شيخ جواد خراسانى كه از دوستان نزديك روحانىام بودند ببرند، كه بردند . اهل منزل هم مرا به اندرونى هدايت كردند جايى كه حاجآقا كنار حوضى با كاشىهاى آبى نشسته پاهايش را در آب گذاشته بود و كتاب مىخواند، مرا كه ديد، نيمخيز شد، سلام و احوالپرسى كرديم . از حالم پرسيدودليلاينروى زرد و خرابم . گفتم از قم، جمكران مىآيم . تعارف به خنكاى آب زد و گفت: «كفشهايت را بكن ما با آب پذيراى مهمانانمان هستيم .» پاها را در آب گذاشتم . خنكايى خوش و عجيب از پاها تا تمام تنم پخش شد . حاج آقا برگى از كتاب را ورق زد و گفت: «بگوييد! گوشم با شماست .» ماوقع را تعريف كردم . تا رسيدم به آنجا كه آن سيد بزرگوار مرا به نام خطاب كردند . حاجآقا كتاب را بست . خيرهام شد و سراپا گوش . حكايتم را ادامه دادم تا مسجد و نماز و آن حضور غريب، اما نتوانستم ادامه دهم بغض گلويم را فشرد و باز آن التهاب و اشتياق به سراغم آمد . به زحمت گفتم: «بفرماييد چطور توجيه مىكنيد؟» حاجآقا خراسانى كتاب را روى چهار پايه كنار دستش گذاشت، از جا بلند شد . عبا و پيژامهاش به آب افتاد اما او در قيد نبود . به طرفمآمدومرا در آغوش گرفت . كنار گوشم زمزمه كرد: «عجب بوى خوشى! بوى بهشتمىدهىآقاى عسكرى!» به شدت به گريه افتادم گفتم: «نفرماييد! بنده بيشتر در هول و هراسم كه آنچه ديدهام . . .» حاجآقا مرا از خود جدا كرد و گفت: «پس اين ماجرا را به كسى نگو، صبر كن! اگر آنجا مسجد بنا شد كه آنچه ديدهاى وهم و خيال نبوده و به ديدار حضرت نائل شدهاى، وگرنه هيچ!» از اين عبارت «هيچ» نزديك بود قالب تهى كنم، مگر مىشد؟ يعنى همه آنچه ديده بودم و آن وجود عزيزى كه مشخصاتش عينا به حضرت مىمانست دروغ و وهم و خيال بود؟ گرچه در خود لياقت چنين تشرفى را نمىديدم اما نكتهاى ظريف دلم را گرم مىكرد كه آنچه واقع شده حقيقت محض است و آن بخشش حضرت بود در آخرين عبارتشان به خاطر دعاى عهدى كه صبح همان روز بىحضور دل خوانده بودم و طلب بخشايش ايشان كرده بودم . ده سالى گذشت . روزى پس از مدتى به قم مىرفتم . درست در همان محل، ديدم پايهها و ستونهايى ساختهاند . فورا از ماشين پياده شدم و با شور و شوق به آن طرف دويدم . از كارگرها و اوستاى بنا در مورد ستونها پرسيدم . گفتند: «اينجا قرار است مسجدى بنا شود به نام امام حسن مجتبى .» نفس عميقى كشيدم . دستان يخ كردهام را به هم ساييدم و گفتم: «اوستا! بگو چى كجاست؟ محراب كجا، صحن كجا . . .» اوستا از بالاى داربستبه گوشه و كنار بنا اشاره كرد و جاى محراب و حسينيه و صحن و كتابخانه و . . . را نشانم داد . همان بود كه بايد باشد . پاهايم لرزيد و عرق سردى بر پيشانىام نشست . اين بار پرسيدم: «خوب! كى اين بنا را مىسازد؟ بانى خيرش كى است؟ » نمىدانم اوستاى بنا در وجناتم چه ديد كه از داربست پايين آمد . به سرعتبه طرفم آمد، زير بازويم را گرفت و گفت: «حالتخوبه برادر؟» دستش را فشردم و گفتم: «تقاضا مىكنم! بگوييد اينجا را چه كسى مىسازد؟ كار واجبى با ايشان دارم .» گفت: «حاج يدالله رجبيان .» تا گفتيدالله قلبم به طپش افتاد و به ياد حرف آن بزرگوار افتادم «يدالله فوق ايديهم!» پاهايم سست و خيس عرق شدم . اوستا زير بازويم را گرفت مرا بر سكويى نشاند و آبى به سر و صورتم زد . حالم جا آمد به زانو افتادم و خاك را مشت كردم . سجده كردم و به شدت به گريه افتادم . وقتى به تهران برگشتم موضوع را به حاج شيخ جواد گفتم . ايشان هم پيشانى و بازوى مرا بوسيد و گفت: «اينسعادتعظيمى است كه كسى اينطور نزديك و طولانىبهشرفديدار آن عزيز نائل شود . برو حاج يدالله را پيدا كن و آنچه به عهدهات گذاشته شده انجام بده .» چهارصد جلد كتاب خريدم از فقه و اصول و فلسفه . به آسانى آدرس محل كار حاج يدالله رجبيان را پيدا كردم كه كارخانه پشمبافى داشت و به ديانت و صداقتشهره بود . رفتم كارخانه حاجآقا ساعتى پيش به منزل رفته بود . خواهش كردم به منزل ايشان تلفن كنند . خود حاجآقا گوشى را برداشت . انگار بغضى گلويم را بگيرد با صدايى گرفته گفتم: «بنده عسكرى هستم، از تهران آمدهام، چهارصد جلدكتاب وقف مسجد شما كردهام . . .» حاج يدالله سكوتى طولانى كرد و گفت: «چرا اين كار را كرديد؟ چه آشنايى با من داريد؟» گفتم: «چنان آشنايى نزديكى با شما دارم كه برادر با برادر ندارد .» خنديد و گفت: «اگر اينطور است، تشريف بياوريد منزل تا حداقل ما با اين برادر خيرمان مصافحهاى كنيم و دستبوسى داشته باشيم .» رفتم منزلشان، حاج يدالله به گرمى پذيرايم شد و ابتداى امر از ماجراى كتابها پرسيد . پيش از هر پاسخى پرسيدم: «شما چرا ميانه راه كنار جاده آن مسجد را مىسازيد؟» دستىبهمحاسنسفيدشكشيد و گفت: «نمىدانم چه بگويم، كاردلاست، نيت داشتم مسجدى بسازم اما كجا؟ خوب قسمت اين بود كه مسجدمان آنجا ساخته شود .» سر تكان دادم و گفتم: «خير! قسمت نبود خواستحضرت حجت اين بوده . . .» و ماجراى آنچه بر من رفته بود كه گويى همان روز قبل اتفاق افتاده بازگو كردم . وقتى حكايتم به آخر رسيد، بىاختيار اشكهايم روان شد . حاج يدالله هم به گريه افتاد . چشمانش را با دو انگشت فشرد و گفت: «كاش لياقت لطف و مرحمتحضرت را داشته باشم و خدا شما را هم اجر نيكو بدهد كه به عهدتان وفا كرديد و مهمتر آن كه خبر تاييد و عنايتحضرت را به من داديد . . .» موقع برگشتبه مسجد رفتم . خورشيد رو به غروب مىرفت و سرخىاش روى دشت نشسته بود . دست كشيدم به خطكشى كه محل حسينيه را مشخص مىكرد جايى كه قطعا اثر شيار نيزه حضرت بود . به ياد چشمهاى اشكبارشان افتادم، دلم لرزيد . رفتم تا كنار محراب كه دو ستون بلند در دوطرفش بود . دست كشيدم به ستونها . . . تويى كه صاحبالزمانى برازنده وجودت است . . . اشكم روان شد . زانو زدم در محراب، سر به سجده گذاشتم، دلم تنگ بود . . . عبارات دعاى عهد بىاختيار بر زبانم جارى شد: «. . . اللهم رب النور العظيم . . . بلغ مولانا الامام الهادى المهدى القآئم . . . اللهم اجعلنى من انصاره و اعوانه، . . . اللهم ارنى الطلعة الرشيدة والغرة الحميدة . . . (1) » به گريهاى سخت افتادم، نام مباركش را فرياد زدم كه به هزاران بار دعاى عهد را مىخوانم و به هزاران دل خواهم تپيد تا شايد بارى ديگر او را ببينم .
. اين داستان برداشتى از ماجراى واقعى آقاى احمد عسكرى و برخورد ايشان با حضرت است كه نقل زبانهاست و حضرت آيتالله ضافى گلپايگانى در كتاب پاسخ ده پرسش به آن اشاره نمودهاند . 1 . خداوندا! اى پروردگار پرتو جهان افروز . . . به سرور ما امام و رهبر هدايتشده و . . . خداوندا! مرا از ياران وهواخواهان او قرار ده . . . خداوندا! آن چهره زيباى رشيد را به من بنماى و از پرده غيب آشكار كن . . .