در فلسفة علم معاصر دو رويكرد عمده نسبت به مسأله عقلانيت علم در كار است: دستهاي از فلاسفه علم، رويكردي فلسفي ـ روششناختي نسبت به عقلانيت دارند. اين فلاسفه از عقلانيت علم دفاع ميكنند و عوامل غيرعقلاني را در تحوّلات علمي دخيل نميدانند. در مقابل، دستهاي ديگر از رويكردي تاريخي ـ جامعهشناختي طرفداري ميكنند. برطبق اين رويكرد، عوامل غيرعقلاني در تحولات علم تاثير دارد. كوهن از اين رويكرد دوم دفاع ميكند. نگارنده به تشريح ديدگاه كوهن و نقد آن پرداخته است.
كليدواژهها:
عقلانيت، ناعقلانيت، پوزيتيويسم منطقي، پارادايم، مسايل نابهنجار (غيرعادي) * * * فلسفه علم معاصر در بحراني برخاسته از دو رويكرد كلاسيك به عقلانيت علمي، يكي رويكرد فلسفي ـ روششناختي و ديگري رويكرد تاريخي ـ جامعهشناختي، به سر ميبرد و روزگاري سخت ميگذراند. رويكرد نخست همچنان ميكوشد از عقلانيت علمي جانبداري كند و رويكرد دوم چنين كوششي را ناكام ميداند. رويكرد فلسفي ـ روششناختي، علم را پديدهاي عقلاني ميانگارد و وظيفه دانشمندان را تبيين و بسط اين عقلانيت ميداند. فلسفههاي علم پوزيتيويستي و پوپري نمونههايي از اين رويكردند. اما رويكرد تاريخي ـ جامعهشناختي بر مطالعه علل و عوامل غيرعقلاني مؤثر در تحولات علمي پاي ميفشارد و مدعي است كه ميتوانيم علم را بدون فرض عقلانيت تبيين كنيم. فلسفه علم كوهن نمونه برجستهاي از چنين رويكردي است. پوزيتيويستها معتقد بودند كه علم تابع روشهايي است كه از ارزشها آزادند و طبق عقل و عقلانيت عمل ميكنند. معرفت علمي همانا معرفتي است كه از راه مشاهده و تعميمهاي مبتني بر آن به دست ميآيد. اين تعميمها را ميتوانيم در قالبهايي نمادين بازسازي و به زباني كاملاً رياضي بيان كنيم. از اينرو، علم، فرايندي عيني است و مدعيات مبتني بر يافتههاي علمي نيز معارفي حقيقي و صادق بهشمار ميآيند. اين بازسازي منطقي چونان برنامهاي فلسفي در دهههاي 1930 و 1940 به دست فيلسوفان برجسته پوزيتيويسم به ويژه رودولف كارنپ، كارل همپل و ارنست نيگل آغاز شد. آنان ادعا كردند كه نظريههاي علمي را، برخلاف نظريههاي شبه علمي، ميتوانيم چونان دستگاههايي اگزيوماتيك (يا قياسي) بازسازي و تدوين كنيم و بنابراين همه نظريهها به گونهاي با يكديگر پيوند خوردهاند. نظريههاي جديد، نظريههاي كهن را برنمياندازند و برجاي آنها نمينشينند، بلكه آگزيومها را چنان صورت تازه ميبخشند كه نظريه قديمي در دل نظريه جديد جاي ميگيرد و در آن تلفيق ميگردد. ويكتور لنزن فيزيك را گواه معتبري بر اين مدعا ميداند و ميگويد: «فيزيك معاصر نمونههايي از روش تقريب متوالي (successive approximation) را به دست داده است. درست نيست بپنداريم كه نظريههاي نسبيت و كوانتوم، فيزيك كلاسيك را برانداختهاند. نظريه كلاسيك را بايد تقريب نخستي براي تبيين شرايط تجربي بدانيم كه نظريه نسبيت تحت آن با تقريب بالايي صادق است. (لنزن، 1955، 322) پوزيتيويستها بر پايه اين تفسير غيرتاريخي از علم مدعي شدند كه ميتوانند نشان دهند رشد علم مرحلهاي و تاريخي است كه طي آن يك نظريه با گنجيدن در آگزيومهاي نظريه جانشين سوي به سوي تعميمي بزرگتر پيشرفت ميكند و چنين پيشرفتي زماني و تاريخي است. آنان يكي از رسالتهاي خويش را «بازسازي عقلاني» (rational reconstruction) تاريخ علم ميدانستند و منظورشان از بازسازي اين بود كه ميخواهند پيشرفت مرحلهاي و زماني علم را اثبات كنند. بنابراين، بازسازي عقلاني از ديدگاه آنان همانا زمانيسازي (temporalization) بازسازي منطقي (logical reconstruction) علم است. در اين بازسازي عقلاني علم جايي براي تأثير عوامل و عناصر غيرعقلاني و بيروني در روند تكامل معرفت علمي باقي نميماند. تنها عوامل تأثيرگذار، نظريهها و تجربهها هستند. فرض اساسي بازسازي عقلاني اين است كه پيشرفتِ زماني انديشههاي علمي با پيشرفت منطقي بينشهاي نظري بنيادي درباره طبيعت يكسان است. بازسازي عقلاني از تحول علمي تا دهه 1960 بر فلسفه علم سلطهاي بلامنازع داشت. اما توماس كوهن در سال 1962 با انتشار كتاب پرآوازه ساختار انقلابهاي علمي چنين رويكردي را سخت به چالش فرا ميخواند و نظريهاي تاريخگرايانه از تاريخ انديشههاي علمي را براي نخستينبار در گفتمان فلسفه علم به ميان ميآورد. كوهن علم را فرايندي پيشرونده از طريق رشتهاي ناپيوسته از «پارادايمهاي» ماهيتاً متمايز ميدانست كه از راه منازعهاي جامعهشناختي و سياسي يكي پس از ديگري برجاي همديگر مينشينند. بدينسان، رويكردي تاريخگرايانه و جامعهشناختي به رقابت با رويكرد بازسازي عقلاني بر ميخيزد و فلسفه علم را با چالش و بحران تازهاي روبهرو ميسازد. پيش از انتشار اين كتاب نشانهاي از تاريخگرايي در آثار پوزيتيويستها نمييابيم. در سنت پوزيتيويستي، «اثباتگرايي» نظريهاي مسلط است كه دانشمندان به پذيرش نظريههايي توصيه ميكند كه با توجه به شواهد و قراين موجود از احتمال صدق بيشتري برخوردارند. كارنپ منطق استقرا را براي دفاع از چنين آموزهاي تدوين و ترويج كرد. اين آموزه رنگ و بويي غيرتاريخيگرايانه دارد. از تاريخگرايي در فلسفه علم پوپري و ابطالگرايي او كه يكي ديگر از نظريههاي مسلط در فلسفه علم پيش از كوهن است، خبري نيست. او با اين كه منطق استقرا و آموزه اثباتپذيري را سخت به باد انتقاد ميگيرد و آن را به همراه پارهاي ديگر از آموزههاي آنان همچون اصل معناداري و برداشت انباشتي از تحول علمي را از بن و بنياد نادرست و متزلزل ميداند، همچنان به سنت بازسازي عقلاني علم پايبند است. البته اونيز از نخستين كساني است كه براي تبيين عقلاني و غير پوزيتيويستي از روش، ساختار و تحول علم توجه ويژهاي به تاريخ علم ميكند، اما هرگز يك فيلسوف تاريخگراي علم به شمار نميآيد. او خود پيوسته در آثارش يادآوري ميكند كه فيلسوفي خردگرا و پشتيبان عقلانيت علمي است و از تاريخ علم چونان ابزاري براي توضيح انديشههاي خود و احتجاج با رقيبان سود ميجويد؛ اما نمونهها و شواهد تاريخي از جمله سازهها و مؤلفههاي نظريه عقلانيت علمي او نيستند. گفتني است كه او مدتها پيش از انتشار ساختار انقلابهاي علمي كوهن در كتاب فقر تاريخگرايي خود اصطلاح «تاريخگرايي» (historicism) را به كار برده و متداول ساخته است؛ اما معناي مورد نظر او با معناي مورد نظر تاريخگرايان جديد پساپوزيتيويستي بسيار متفاوت است. به هر روي، هر دو نظريه اثباتگرايي و ابطالگرايي ساختاري غيرتاريخي دارند و رد يا قبول آنها منطقاً با نمونهها و شواهد تاريخي مخالف يا مؤيد صورت نميگيرد. به واقع، اين از پيشفرضهاي تاريخگرايي است كه يك نظريه خوب عقلانيت بايد تا حد بسياري با تاريخ علم همخوان و سازگار باشد. تاريخ تحولات علمي و جابهجايي پارادايمها، از ديدگاه تاريخگرايان، امكان هرگونه معيار و استاندهاي كلي در علم را منتفي ميسازد و اجازه نميدهد علم را فرايندي عقلاني و پيشرفت آن را بر پايه معيارها و روشهاي عقلي يكسان در همه پارادايمها و آزاد از ارزشهاي گوناگون بدانيم؛ زيرا فرايند تحول علمي و تغيير پارادايمها به همراه خويش همه استاندهها و معيارهاي ارزيابي عقلانيت و نيز نظريههاي علمي را دگرگون ميسازد. بدينسان، نقد تاريخگرايان از بازسازي عقلاني خردگرايان به نسبيتگرايي و ناخردگرايي آشكاري درباره ساختار تحولات و انقلابهاي علمي ميانجامد. باري، كوهن با انتشار ساختار انقلابهاي علمي تحولي اساسي در مطالعه عقلانيت علمي پديد آورد. پيام تلويحي كتاب ساختار اين است كه تاريخ را بايد جديد بگيريم و يك نظريه خوب و شايسته دربارة روش علمي بايد عملاً با روشهاي بهكار رفته در تاريخ علم سازگار باشد. همچنين به جاي تأكيد بر نظريه به منزله واحد و موضوع تغيير عقلاني بر اين نكته پا ميفشارد كه ساختار معرفت علمي بايد بر واحدي مبتني باشد كه در جريان تغييرات نظري جزئي دستخوش دگرگوني نشود و همچنان پايدار بماند، مگر اينكه در پي بحراني گريزناپذير و ناگشودني جا به جا گردد. او اين واحد را «پارادايم» مينامد و بر پايه آن پيشرفت علمي را تبيين ميكند.
پارادايم
فرايند پيشرفت علمي از ديدگاه كوهن شامل مراحل پيش علم، علم عادي (هنجاري) (normal science)، بحران، انقلاب، علم عادي جديد، و بحران جديد است. مرحله پيش علم شامل همه فعاليتهاي پراكندهاي ميشود كه قبل از شكلگيري يك علم عادي رخ ميدهد. علم عادي نيز هنگامي پديد ميآيد كه آن فعاليتهاي پراكنده تحت پارادايمي كه جامعه علمي پذيرفته است، سامان مييابد و هدفدار ميگردد. بنابراين، علم عادي محصول و برآيند كارها و فعاليتهاي دانشمندان در درون يك پارادايم است. از اينرو، علم عادي همواره زير سلطه پارادايم است. پارادايم نيز مجموعهاي از مفروضات كلي تئوريك و قوانين و فنون كاربرد آنها در يك جامعه علمي خاص است. كوشش دانشمندان علم عادي براي تبيين رفتارهاي برخي از چهرههاي طبيعت در پرتو نتايج آشكار آزمايشهاي انجام شده، پارادايم را بسط و توسعه ميدهد. اما اين كوششها در پارهاي از موارد به مواضع و مشكلاتي برميخورد و با مقاومتها و ابطالهاي آشكاري روبرو ميشود و چنانچه از عهده حل آنها بر نيايد، وضعيتي بحراني پديد خواهد آمد. بحران هنگامي رفع خواهد شد كه پارادايم جديدي ظهور كند و از حمايت روزافزون دانشمندان برخوردار شود تا اينكه رفته رفته پارادايم اوليه يكسره مطرود گردد. طرد پارادايم قديم و پذيرش پارادايم جديد تحولي گسسته است كه سبب انقلاب علمي ميشود. پارادايم جديد كه دربردارنده اميدهايي تازه است و ظاهراً مشكلاتي جديد ندارد، از اين پس فعاليت علمي عادي جديد را هدايت ميكند تا اينكه باز هم مشكلات جدي ديگري پيش آيد و بحران جديدي رخ دهد و در پي آن نيز انقلاب جديدي صورت بگيرد. پارادايم از آثار و دستاوردهاي علمي بزرگي سر برميآورد كه براي مدتي مسائل و راهحلهايي براي جامعه دستاندركاران علم فراهم ميسازد. بنابراين، پارادايمها به واقع همان دستاوردهاي بزرگ علمياند كه پژوهش گروهي از دانشمندان را در مقطعي از تاريخ هدايت ميكنند. فيزيك ارسطو، المجسطي بطلميوس، گردش افلاك آسمان كوپرنيك، اصول و نورشناخت نيوتن، الكتريسيته فرنكلين، شيمي لاوازيه و زمينشناسي لايل از جمله آثار و دستاوردهاي بزرگاند كه به سبب برخورداري از دو ويژگي برجسته، يكي تازگي و بيسابقه بودن و قدرت جذب هواداران و ديگري باز و بيكرانه بودن و توانمندي در طرح مسائلي براي حل كردن و برانگيختن فعاليت علمي، به پارادايمهايي تبديل ميشوند كه تلويحاً مسائل و روشهاي پژوهش را براي چندين نسل از پژوهشگران تعيين ميكنند. (كوهن، 1369، 25)
علم عادي (هنجاري)
علم عادي بر شالوده همين آثار و دستاوردهاي بزرگ شكل ميگيرد. «علم هنجاري به معناي پژوهشي است كه به صورتي مستحكم بر شالودهاي از يك يا چند دستاورد علمي بنا شده است و جامعه علمي خاصي در مدتي از زمان به آن دستاوردها معتقد است و آنها را اساس عمل زاينده خود قرار ميدهد. امروز اينگونه دستاوردها در كتابهاي درسي مقدماتي و پيشرفته مورد بحث قرار ميگيرد.» (همان، 25) بنابراين، مفهوم علم عادي با مفهوم پارادايم پيوندي بسيار نزديك مييابد. علم عادي پژوهشي است كه تحت سلطه و هدايت يك پارادايم خاص صورت ميگيرد و پارادايم ويژگي پژوهش علم عادي را مشخص ميسازد؛ زيرا پارادايم مجموعهاي گسترده از مفروضات مفهومي و روششناختي است كه در قالب نمونهها و مثالهايي استانده (استاندارد) ريخته ميشوند و اين نمونهها و مثالها و معيارهايي براي شناختن علم معتبر و خوب نيز به شمار ميآيند. دانشجويان از طريق مطالعه اين نمونهها در كتابهاي درسي با نظريههاي رايج در رشته خود آشنا ميشوند و مفاهيم كليدي و مفروضات روششناختي و متافيزيكي آنها را فرا ميگيرند. يك پارادايم، مانند مكانيك نيوتن، بهطور ضمني انواع پرسشهايي را كه اعضاي يك جامعه علمي ميتوانند آنها را مطرح كنند و انواع تبيينهايي را كه بايد در پي آنها باشند و انواع راهحلهايي را كه ميتوانند بپذيرند، مشخص ميسازد. پارادايم همه پيشفرضهاي متافيزيكي دانشمندان درباره امور مختلف در جهان را شكل ميدهد و همه روشهاي پژوهشي شايسته براي مطالعه آن امور ار تعيين ميكند و سنتهاي پژوهش علمي را پديد ميآورند. دانشمنداني كه پارادايم خاصي را پذيرفته و به آن پايبند و سرسپرده شدهاند و در آن فعاليت ميكنند به قواعد و ضوابط مشتركي براي حرفه خود گردن مينهند و اساساً شرط لازم براي علم عادي و به واقع براي پيدايش و تداوم يك سنت پژوهشي خاص همين تعهد و پايبندي است. (همان، 26) آموزش علمي نيز چيزي جر تثبيت پارهاي از عادات فكري و رفتاري موجود در متون درسي و آشنايي با شيوه كار دانشمندان نيست. بدينسان، افراد جامعه علمي شبكه نيرومندي از تعهدات مفهومي، نظري، ابزاري و روششناختي را ميپذيرند و در چهارچوب آن فعاليت ميكنند و سنت پژوهشي ويژهاي را شكل ميدهند. كوهن كار مهم علم عادي را حل معما ميداند، نه حل مسأله؛ زيرا حل مسأله چندان دشوار نيست و در علم عادي قواعدي وجود دارد كه فرايند حل مسأله را هدايت ميكنند و جامعه علمي را از يافتن پاسخهايي براي آن مطمئن ميسازند. اين قواعد و اطمينانها برخاسته از همان پارادايمياند كه پژوهش در چهارچوب آن انجام ميگيرد؛ اما معماها به جدولها يا شطرنجهايي ميمانند كه علم عادي در پي حل يا بازي آنها است. قواعد بازي پيشاپيش در پارادايم مشترك تعيين شدهاند. بنابراين، معماها آن دسته از مسائل علم عادياند كه به صورت ناهنجاريهايي در برابر نظريههاي رايج و پذيرفته شده سر بر ميآورند. كوهن اين ناهنجاريها را مانند پوپر مبطلهايي براي نظريهها نميداند بلكه آنها را معماهايي ميداند كه بايد حل شوند. ميزان اعتماد جامعه علمي به نظريههاي اساسي خود به حل اين معماها بستگي دارد: معماها در معناي كاملاً استاندهاي كه با آن در اين جا به كار رفتهاند، آن گروه از مسائل است كه حل آنها ميتواند گواهي بر هوشمندي يا مهارت حل كننده آنها بوده باشد. در فرهنگهاي لغت از معماي جدول كلمات متقاطع و معماي كنار هم قراردادن قطعات تصويري و بر روي مقوا كه با ارة كماني آن را به قطعاتي گوناگون بريدهاند، سخن رفته است و از اين لحاظ اينگونه معماها همانند مسائل علم هنجاري است. (همان، 48) معماها برخلاف مسائل فقط يك راه حل ندارند. حل معماها مانند حل يك جدول يا جورچين (پازل) فقط با استفاده از چند حرف يا قطعه و ساختن يك واژه يا يك تصوير ساده پايان نميگيرد. براي حل جورچين بايد از همه قطعهها و به شيوهاي مناسب استفاده كنيم.
هدف علم
كوهن بر خلاف تصوير رايج از علم بر اين نكته پاي ميفشارد كه هدف علم دستيابي به واقعيتها يا نظريهاي نو نيست. اين ديدگاه كوهن با خردگرايي انتقادي كساني مانند كارل پوپر ناسازگار است. خردگرايي انتقادي قلب عقلانيت علمي را در موشكافيها و بررسيهاي انتقادي مداوم درباره باورهاي علمي پذيرفته شده ميداند. اما اگر رأي كوهن درست باشد و علم در راستاي چنين نوآوريهايي گام بر نميدارد، پس وقوع اين همه اكتشافهاي علمي را چگونه بايد توجيه كنيم؟ چنانچه هدف علم، اكتشاف باشد و اكتشاف هم نوآوري است، پس هدف علم نوآوري خواهد بود و چنين چيزي با رأي كوهن نميسازد. پاسخ كوهن اين است كه اكتشافها همواره با تغييرات و دگرگونيها در پارادايم رايج و فراگيرهمراهند. بنابراين، وجود اكتشافهاي علمي نشان نميدهد كه علم عادي معطوف به نوآوري است؛ بلكه برعكس، نوآوري بيانگر پايان علم عادي و جانشيني علم عادي جديد است. به واقع، كوهن اكتشافها را همچون انقلابهايي كوچك ميشمارد كه اگر صورت بگيرند، ديگر نوآوري نخواهند بود. استدلال كوهن به طور خلاصه اين است كه همه نوآوريها (اكتشافها) درباره واقعيتها و نظريهها به زوال علم عادي ميانجامند؛ اما چون علم هرگز در پي رد و حذف خود نيست، پس علم عادي در پي نوآوريهاي نظري يا عملي نيست و چنانچه در زمينه نوآوريها و اكتشافها كامياب شود، به واقع ديگر به نوآوري دست نمييابد. بنابراين، علم عادي در چهارچوب پارادايم پذيرفته شده از سوي جامعه علمي به دنبال اكتشافهايي نيست كه به منزله ناهنجاريهايي براي پارادايم به شمار مي آيند؛ بلكه برعكس، در صدد است تا پارادايم را تثبيت كند؛ زيرا تحت سلطه پارادايم پژوهش ميكند و نه فقط در پي كشف حقايقي جدي درباره جهان و طبيعت است، بلكه ميكوشد تا پارادايم را بيش از پيش «خوب» و توانمند بنماياند؛ يعني علم عادي در پي يافتن روشهايي است تا طبيعت را به گونهاي تفسير كند كه مؤيد پارادايم باشد. موفقيت پارادايم به برتري آن بر پارادايمهاي رقيب در حل پارهاي از مشكلات بستگي دارد كه جامعه علمي آنها را حاد مييابند. البته اين توانايي حل مسأله همواره واقعيتي تثبيت شده و بالفعل نيست، بلكه استعداد بالقوه حل مسأله است كه صرفاً موفقيت علم عادي را در حل مشكلات و مسائل وعده ميدهد. (همان، 38-37)
ناهنجاري و بحران
خلع يك پارادايم موفق و كاملاً تثبيتشده از مقام و موقعيت خود تقريباً ناممكن مينمايد. هدف علم عادي تبيين طبيعت براساس مفاهيم و مفروضات بنيادين پارادايم است. در پژوهشهاي عادي درباره اين مفروضات ترديد نميشود. ناهنجاريها يا ناديده گرفته ميشوند يا به كمك تبصرههايي تعديل و سازگار ميشوند. ناهنجاري يك وضعيت يا رويدادي است كه به حسب پارادايم پذيرفتهشدهاي كه آن ناهنجاري را مشخص كرده است، قابل تبيين نيست و به صورت يك معما در ميآيد. البته يك ناهنجاري به تنهايي براي تغيير پارادايم كافي نيست؛ اما هنگامي كه علم عادي به شمار متعددي از ناهنجاريها برميخورد كه در برابر راهحلها مقاوم هستند، نوعي بحران پيش ميآيد و جامعه علمي ناگزير ميشود در مفروضات اساسي خود بازنگري كند و در پي جانشينهايي ديگر برآيد. پس از مدتي ممكن است پارادايم تازهاي ظهور كند و پيشفرضهاي مسلط را به چالش بگيرد. دگرگوني عميق پارادايم چنان پردامنه است كه به انقلاب علمي ميانجامد. بنابراين، ناهنجاريها، از ديدگاه كوهن، شرط لازم و نيروي محركه براي پيدايش نظريههاي جديدند. دانشمندان هنگام مواجهه با ناهنجاريها ممكن است ايمان خود را به پارادايمي كه سبب برخورد آنها با اين ناهنجاريها شده است، از دست بدهند و در پي پارادايم جايگزين برآيند. اما هيچگاه ناهنجاريها را پادنمونهها (مثالهاي نقض) (counterinstances) پارادايم نميپندارند؛ هرچند در واژگان فلسفه علم معمولاً چنين پنداشته ميشود. يك نظريه علمي، در يك پارادايم جاافتاده، هنگامي نامعتبر دانسته ميشود كه پارادايم ديگري براي جايگزيني آن در نظر گرفته شود. البته اين به معناي آن نيست كه دانشمندان نظريههاي علمي را طرد نميكنند يا تجربه و آزمون در فرايند طرد و ابطال نظريهها نقشي ندارد؛ بلكه به معناي آن است كه براي داوري و تصميمگيري درباره يك نظريه پذيرفتهشده قبلي به عامل مهم ديگري بيش از مقايسه و مقابله نظريه با جهان خارج نياز داريم. تصميمگيري درباره يك نظريه همواره با تصميمگيري درباره پذيرش پارادايم ديگر همراه است. (كوهن، 1970، 77) سبب اينكه دانشمندان هوادار يك نظريه هنگام برخورد با ناهنجاريها آنها را پادنمونههاي مبطل به شمار نميآورند اين است كه به ترفندهاي گوناگون ميكوشند با تدوين دوباره نظريه و ايجاد تغييرات مفهومي لازم، ناسازگاريهاي ظاهري ميان نظريه و طبيعت را از ميان ببرند. از اينرو، وجود ناهنجاريها و بحرانهاي ناشي از آن به تنهايي معماهاي علم عادي را به پادنمونههايي براي نظريه مبدل نميسازد؛ بلكه بحرانها سبب تضعيف ايمان دانشمندان به توانمندي قواعد هنجاري علم عادي در حل معما و سرانجام موجب ظهور پارادايم جديد ميشود. وگرنه همه نظريهها به گونهاي داراي پادنمونهها و مثالهاي ضدند و چنين چيزي براي تصميمگيري درباره طرد آنها كافي نيست. تغيير پارادايمها تابع فرايند ديگري است. كوهن تغيير پارادايم را انقلاب مينامد. انقلاب واژهاي داراي بار سياسي و اجتماعي است. او با اين نامگذاري ميخواهد بر شباهت ميان پيشرفتهاي سياسي و علمي اشاره كند؛ اما با وجود اختلافهاي گسترده و بنيادي ميان پيشرفتهاي سياسي و علمي چه شباهتهايي ميتوانند مجوزي براي اطلاق نام انقلاب بر تغيير پارادايم و پيشرفت علمي باشند؟ يكي از وجوه تشابه اين است كه همانگونه كه انقلابهاي سياسي هنگامي رخ ميدهد كه شمار فراواني از افراد جامعه از فرايندهاي سياسي احساسي بيزاري ميكنند و آنها را از حل مسائل پديد آمده ناتوان ميبينند و ميخواهند اين فرايندهاي نهادينهشده دگرگون شوند، شمار روزافزون ناهنجاريها در علم عادي نيز موجب آگاهي اعضاي جامعه علمي از ويژگيهاي محدودكننده پارادايم ميشود و در نتيجه زمينههاي توجه به پارادايم جديد به جاي پارادايم قديمي را فراهم ميسازند. (همان، 99) هرچه بحرانهاي سياسي در جوامع بحراني فزايندهتر و ژرفتر، و ناكامي نهاد، آشكارتر ميگردد، شمار بيشتري از افراد نسبت به زندگي سياسي بيگانه ميشوند تا جايي كه برخي از آنها به گونهاي خويشتن را متعهد ميسازند كه جامعه را در قالب نهادهاي تازه نوسازي كنند. در اين هنگام جامعه به دو اردو يا حزب رقيب تقسيم ميشود. گروهي خواهان بقا و تداوم نهادهاي قديمياند و دستهاي براي ساختن نهادهاي جديد تلاش ميكنند. از آنجا كه احزاب رقيب به چهارچوبي برتر از نهادهاي موجود در جامعه براي داوري درباره اختلافهاي انقلابي خود معتقد نيستند، ناگزيرند سرانجام به شيوههاي ديگري توسل جويند تا مردم را قانع سازند و موافقت آنها را جلب كنند. اين كار غالباً با اعمال زور همراه است. به همينسان، انتخاب ميان پارادايمهاي رقيب، همچون انتخاب ميان نهادهاي سياسي رقيب، به واقع انتخاب ميان روشهاي زندگي اجتماعي ناسازگار با يكديگر است. در اينجا نيز مانند انقلاب سياسي، هيچ معيار و استاندهاي بالاتر از موافقت جامعه مورد نظر وجود ندارد. بنابراين، براي انتخاب و تغيير پارادايم و توجيه آن، افزون بر طبيعت و آزمايش و منطق بايد به شيوهاي استدلال اقناعي جامعه و جلب موافقت آنها در داخل گروه خاصي كه جامعه علمي از آنها تشكيل شده است، روي آوريم. (همان، 101ـ100)
قياسناپذيري پارادايمها
پارادايمها با يكديگر ناسازگارند و جاي همديگر را ميگيرند. تغيير از پارادايمي به پارادايم ديگر گسسته و غيرانباشتي است. پارادايم جديد صرفاً افزودهاي جديد بر مجموعه انباشتهاي از باورها و انديشهها يا سپايند آنها نيست. (همان، 99) اين ديدگاه كوهن درباره گسستگي و ناسازگاري پارادايمها با يكديگر آشكارا وي را از ديدگاه پوزيتيويستي درباره تحولات علمي انباشتي دور ميسازد. پارادايمها افزون بر ناسازگاري با يكديگر، قياسناپذير (incmmensurable) نيز هستند؛ يعني نميتوانيم آنها را با يكديگر مقايسه كنيم يا با معيار و ضابطهاي خنثا و بيطرف بسنجيم. «سنت علمي هنجاري [عادي] كه از انقلاب علمي بيرون ميآيد، با آنچه پيش از آن بوده، نه تنها ناسازگار است، بلكه عملاً به وسيله آن قابل اندازهگيري نيست.» (همان، 108) دليل كوهن براي قياسناپذيري پارادايمهاي رقيب اين است كه آنها افزون بر نظريهها شامل استاندهها و معيارهاي ارزيابي هم هستند. بنابراين، نميتوانيم پارادايمها را با معيارها و استاندههاي خنثا و بيطرف ارزيابي كنيم: زيرا هر پارادايمي داراي استاندهاي مختص به خود است و به همين سبب بحث بيطرفانه و خنثا درباره پارادايمهاي رقيب امكانپذير نيست. (همان، 113) ممكن است هواداران پارادايمهاي رقيب همچنان بر حقانيت سنت پژوهشي خود پاي بفشارند و دلايل متعددي در حمايت از پارادايم خود بياورند و اميدوار باشند تا حريف را قانع سازند؛ اما نبرد ميان پارادايمها، از ديدگاه كوهن، به گونهاي نيست كه با چنين استدلالهايي فرو بخوابد؛ زيرا هواداران پارادايمهاي رقيب در جهاني مختلف به كار مشغولند و از منظرهاي گوناگون به جهان مينگرند و چيزهاي متفاوتي ميبينند. ممكن است يك چيز براي عدهاي اثباتناپذير و براي گروهي ديگر بديهي بنمايد. برقرار ارتباط ميان آنها در صورتي اميدوار كننده است كه يك گروه تغيير اعتقاد و جابهجايي پارادايم را تجربه كند. هر پارادايمي مسائل خاصي را براي حل كردن مشخص ميسازد؛ اما نميتواند همه آن مسائل را حل كند. هميشه پارهاي از مسائل حلناشده در پارادايم باقي ماند. اين مسائل حلناشده در پارادايمهاي مختلف يكسان نيستند و همواره اين پرسش مطرح ميشود كه كدام مسائل براي حل كردن مهمتر است. اختلاف نظر بر سر اين مساله نيز مانند تفاوت استاندهها و ارزشها سبب قياسناپذيري ميشود. ويژگي مهمتر قياسناپذيري پارادايمها اين است كه هواداران پارادايمهاي مختلف به جهانهايي كه به كار اشتغال دارند، امور متفاوتي ميبينند. روابط ميان اين امور نيز يكسان ديده نميشود. گاهي قانوني براي گروهي از دانشمندان بديهي و براي دستهاي ديگر غيربديهي مينمايد و همين مسأله مانع برقراري تفاهم و ارتباط كامل آنها با يكديگر ميشود. (همان، 150) جابهجايي پارادايمها و انتقال از يكي به ديگري با طرد پارادايم قديم و پذيرش پارادايم جديد همراه است. طرد پارادايم بدون پذيرش پارادايم جديد مستلزم طرد خود علم است و به سبب قياسناپذيري و تصحيحناپذيري پارادايمها، اين طرد و پذيرش و انتقال از پارادايم قديي به پارادايم جديد از طريق منطق و آزمايش بيطرفانه و با برداشتن يك گام در يك زمان انجام نميگيرد. بلكه بايد با تحولي گشتالتي و به طور ناگهاني و يكباره صورت بگيرد يا اين كه اصلاً انتقالي تحقق نيابد. هرگونه كوشش براي عقلاني كردن منازعه انتخاب پارادايمها ناكام است و با معضل دور مواجه ميشود؛ زيرا هيچ برهان منطقي محض براي اثبات برتري يك پارادايم بر ديگري وجود ندارد و تصميم هر دانشمند براي انتخاب پارادايم به عوامل و اولويتهايي مانند سادگي، توانايي برآوردن نيازهاي ضرور جامعه و توانايي حل نوع خاصي از مسائل بستگي دارد. همچنين توجه به مجموعههاي متفاوت معيارها و ضوابط و اصول متافيزيكي در گزينش يك پارادايم بسيار كارساز است و هر پارادايم ضوابط و استاندهها و اصول مابعدالطبيعي ويژهاي دارد كه طبق آنها داوري ميگردد و بر پارادايم رقيب ترجيح داده ميشود. از اينرو، كوهن، ترجيح يك پارادايم بر پارادايم ديگر را كاري غيرعقلاني ميداند و آن را به انتخاب ميان اديان يا نهادهاي سياسي تشبيه ميكند كه تابع عوامل مختلف روانشناختي يا جامعهشناختي است و الزام عقلي نميآورند بلكه فقط ترغيب و اقناع ميكنند. كوهن سه دليل براي عقلاني نبودن منازعه انتخاب پارادايمها ميآورد. نخست اينكه «طرفداران نمونههاي رقيب غالباً درباره فهرست مسائلي كه هر يك از نامزدهاي نمونه شدن ميبايستي حل كنند با يكديگر توافق ندارند. استاندهها يا تعريفهاي علم در نزد آنان يكسان نيست.» (همان، 148) دوم اينكه «در داخل نمونه جديد، اصطلاحات و مفاهيم و آزمايشهاي قديم روابط طرفيني تازهاي با يكديگر پيدا ميكنند. نتيجه ناگزيري چيزي است كه بايد آن را سوء تفاهم ميان مكتبهاي رقيب بخوانيم؛ هر چند تعبير سوءتفاهم در اينجا درست كامل نيست.» (همان، 149) سوم اينكه «هواداران نمونههاي رقيب به كارهاي خود در جهانهايي متفاوت اشتغال دارند.» (همان، 150)
پيشرفت علمي
كوهن به برداشت پوزيتيويستي از پيشرفت علمي سخت ميتازد. از ديدگاه پوزيتيويستها، معرفت علمي پيوسته از طريق مشاهدات هر چه متنوعتر و متفاوتتر و پيدايش مفاهيم تازه و كشف روابط قانونمند جديد ميان آنها و اثبات نظريههاي نوتر امكانپذير ميشود. كوهن اين برداشت را به دليل ناديده گرفتن نقش پارادايمها و تأثير ويژه آنها بر علم و پيشرفت نامقبول ميداند، بلكه معتقد است پيشرفت علمي از طريق انقلابهاي علمي ميسر ميگردد و انقلابها نيز با به بحران رسيدن يك پارادايم و جايگزين شدن پارادايم جديد رخ ميدهند. انتقال از يك پارادايم بحرانزده به پارادايم ديگر هرگز از راه فرايند انباشتي و گسترش فزاينده پارادايم قديمي در قالب پارادايم جديد صورت نميگيرد. اصولاً قياسناپذيري پارادايمها و ناگهاني بودن ظهور پارادايم جديد راه را بر انباشتي بودن پيشرفت علمي ميبندد. نظريهها و پارادايمهاي جديد ادامه نظريهها و پارادايمهاي قديمي نيستند، بلكه جايگزينهاي آنها و نيز قياسناپذيرند. از اينرو، ميان آنها نوعي گسستگي و ناپيوستگي به چشم ميخورد. پيشرفت در حالت عادي و در درون يك علم عادي و هنجاري نتيجه حل مسائل و مشكلاتي است كه پارادايم آنها را مشخص كرده و راه حل آنها را نشان داده است. اعضاي يك جامعه علمي بالغ با يك پارادايم يا دستهاي از پارادايمهاي به هم پيوسته به فعاليت و كار خلاق ميپردازند و ميكوشند تا مسائل و معماها را شناسايي و حل كنند و در بسياري از موارد كامياب ميشوند. پيشرفت نتيجه كار خلاق همراه با كاميابي است. چنين پيشرفتي البته فقط به حوزه علم عادي محدود نميشود. در حوزههاي خلاق ديگر هم پيشرفت رخ ميدهد. نقاشان، مورخان و متكلمان نيز در حوزههاي فعاليتي خود با كاميابيهاي خلاق در پيشرفت گروهي كه در مقدمات با آنها مشاركت دارند، سهيم هستند. اگر ميبينيم كساني در پيشرفت حوزههاي ديگر غير از علم عادي ترديد ميورزند، نه به آن سبب است كه آن حوزههاي ديگر غير از علم عادي ترديد ميورزند، نه به آن سبب است كه آن حوزهها پيشرفت نميكنند يا نميتوانند بكنند، بلكه سببش اين است كه در آن حوزهها معمولاً مكتبهاي رقيب وجود دارند كه در شالودههاي همديگر ترديد ميكنند و بر درستي مباني و مواضع خود پاي ميفشارند و حاضر نيستند ميدان را به نفع همديگر ترك بگويند. «كسي كه مثلاً، در اين بحث ميكند كه فلسفه پيشرفتي نكرده است، در اينباره تأكيد دارد كه هنوز ارسطوييگراني وجود دارند، نه اينكه ارسطوييگري از پيشرفت بازمانده است.» (همان، 161) پيشرفت در حالت بحراني و غيرهنجاري يا در علم فوقالعاده همراه انقلاب علمي رخ ميدهد، بلكه نتيجه آن است؛ زيرا «انقلاب با پيروزي يكي از دو ميدان رقيب به پايان ميرسد. آيا آن گروه هرگز خواهد گفت كه نتيجه پيروزي آن چيزي كمتر از پيشرفت است؟ اگر بگويد، بدان ميماند كه پذيرفته باشد كه بر راه نادرست رفته و حق با مخالفان بوده است. لا اقل براي آنان نتيجه انقلاب ميبايستي ترقي باشد و آنان در وضعي عالي قرار دارند و به يقين ميدانند كه اعضاي آينده جامعه ايشان تاريخ گذشته را به همينگونه خواهند ديد.» (همان، 164) خلاصه آنكه تغيير علمي از ديدگاه كوهن، فرايندي انباشتي نيست، بلكه بدينگونه است كه پارادايمي با پارادايم پيشين ناسازگار ميگردد. اين پارادايمها قياسناپذيرند؛ زيرا هر پارادايمي در بردارنده نظريهها، روشها، معيارها و استاندههاي ويژه خود است؛ يعني افزون بر نظريهها، معيارهاي ارزيابي نظريهها را هم دربر دارند. يكي از پيامدهاي مهم قياسناپذيري پارادايمها اين است كه بحث از پارادايم را يكسره ناعقلاني ميسازد. اين تصوير ناعقلاني از گزينش نظريهها سبب نسبي شدن معرفت علمي ميشود؛ زيرا طبق اين تصوير، داوريها درباره شايستگي عملي و نظري بر پايه معيارهاي ارزيابي قياسناپذيري صورت ميگيرد كه پارادايمهاي رقيب عرضه ميكنند.
مشاهدات تابع پارادايم و نظريه بارند
كوهن، مانند پوپر، معتقد است كه تجربه بيواسطه و تفسيرناشده و زبان مشاهدتي خنثا و بيطرف وجود ندارد پارادايمها سبب ميشوند كه دانشمندان جهان را بهگونهاي خاص ببينند. چنانكه گاليله آونگ را شيءاي داراي خاصيت ماند ميديد كه حركت نوساني خود را تكرار ميكند؛ درحالي كه ارسطوييان آن را شيءاي در حال سقوط و تحت قسر ميديدند كه رفتهرفته به غايت خود، يعني سكون ميرسد؛ زيرا آنان معتقد بودند كه اشيا داراي غايات و اهدافاند و بهسوي غايات نهايي خويش حركت ميكنند. دانشمندان پيرو پارادايمهاي رقيب، اطلاعات و دادههاي كاملاً متفاوتي را گزينش و گردآوري ميكنند. گاهي دادههايي كه براي گروهي بسيار مهم و يقيني است، براي دستهاي ديگر ناچيز و اثباتناپذير مينمايد. از اينرو، كوهن با اين آموزه پوزيتيويستي سخت درميافتد كه علم از مشاهده ناب آغاز ميشود و مشاهده اساس استواري براي علم فراهم ميسازد كه ميتوانيم معرفتي مطلق و يقيني از آن به دست آوريم. وانگهي، مشاهده و گزارههاي مشاهدتي حاصل از آن به سبب بركنار بودن از عقايد و سليقههاي شخصي و تخيلات نظري مبنايي خطاناپذير و تصحيحناپذير براي معرفت علمي است. كوهن شواهد تاريخي متعددي ميآورد تا نشان دهد كه مشاهدات تابع جهانهاي فكري دانشمندانند و با تغيير آنها، دستخوش دگرگوني ميشوند. تغيير نگرش دانشمندان نيز تابع دگرگوني پارادايمها و وقوع انقلابها است. دگرگوني پارادايمها نه فقط نگرش دانشمندان به جهان بلكه خود جهان را متحول ميسازند؛ زيرا «دانشمنداني كه با يك نمونه [پارادايم] جديد رهبري ميشوند، آلات و افزاري تازه براي خود فراهم ميآورند و به ديدن جاهاي تازه ميپردازند. از اين مهمتر، در دوران انقلابها دانشمندان در هنگام نگريستن با افزارهاي آشنا در جاهايي كه بيشتر به آنها نگاه ميكردند، چيزهاي تازه و متفاوت با گذشته ميبينند. بدان ميماند كه جامعه حرفهاي ناگهان به سيارهاي ديگر انتقال يافته باشد كه كه در آن چيزهاي آشنا در نورهايي متفاوت ديده ميشود و نيز چيزهايي ناآشنا به آنها پيوسته شده است. البته چيزي كاملاً بدينگونه اتفاق نيفتاده: انتقال صورت نگرفته است؛ در جهان خارج آزمايشگاهها كارهاي روزانه به صورت گذشته ادامه پيدا ميكند. با وجود اين، تغييرات نمونه سَبب آن شده است كه دانشمندان دنياي وابسته به پژوهش خود را به صورتي متفاوت ببينند.» (كوهن، 1369، 115) يكي از مثالهاي تاريخي كوهن، كشف سياره اورانوس به دست سر ويليام هرشل در سال 1781 است. كوهن ميگويد اورانوس در حد فاصل ميان سالهاي 1690 تا 1781 دست كم در هفده موقعيت مختلف توسط عدهاي از اخترشناسان و ازجمله شماري از رصدكنندگان برجسته اروپا مشاهده شده بود و همگي آن را ستاره ميديدند؛ اما دوازده سال بعد هرشل رصدهاي انجام گرفته را با دوربيني كاملتر تكرار كرد و توانست پديدهاي به صورت قرص آشكار مشاهده كند كه براي ستارگان سابقه نداشت و خلاف قاعده مينمود. او پژوهشهاي خود را ادامه داد و متوجه شد كه اورانوس در ميان ستارگان حركت ميكند. درنتيجه اعلام كرد كه ستارهاي دنبالهدار تازهاي ديده است. تنها پس از چند ماه كوشش براي وفق دادن حركت رصدشده با مدار دنبالهدار، لكسل پيشنهاد كرد كه مدار رصدشده توسط هرشل يك مدار سيارهاي است. اخترشناسان اين پيشنهاد را پذيرفتند و از آن پس سيارهاي را در همان جايي ديدند كه قبلاً يك ستاره ميديدند. بدينسان، «بر شمار سيارات در جهان حرفهاي منجم يك سياره افزوده شد و يك ستاره از شمار ستارگان كاسته شد كه از لحاظ نسبي اين كاهش بسيار كمتر از آن افزايش بود. يك جرم آسماني كه تقريباً مدت يك قرن در معرض رصد منجمان قرار داشت، پس از 1781 به صورت ديگري به آن نظر ميشد.» (همان، 119) كوهن براي تبيين اين تغيير مشاهده يا گزاره مشاهدتي پايه به آزمونهاي روانشناختي مربوط به تصوير واحدي اشاره ميكند كه به گونهاي مختلف ديده ميشود. پيشتر ويتگنشتاين درباره تصويري بحث كرده بود كه ميتوانيم آن را اردك يا خرگوش ببينيم. (ويتگنشتاين، 1967، بخش 2، بند 6) هانسون نيز از تصوير مشابهي سخن گفته بود. (هانسون، 1958، فصل 1) كوهن با الهام گرفتن از اين تصاوير مبتني بر روانشناسي گشتالتي مدعي شد كه تحول گشتالتي در مورد علوم هم صدق ميكند. دانشمندان هنگامي كه امور جديدي كشف ميكنند و نظريههاي پايه را تغيير ميدهند ميآموزند كه جهان را به شيوهاي جديد ببينند. او ميگويد ما ميتوانيم اين تغييرات ادراك را با روانشناسي گشتالتي تبيين كنيم. (كوهن، 1369، 111) همانگونه كه به گواهي تجربههاي روانشناختي ميتوانيم تصوير واحدي را خرگوش يا اردك ببينيم، اورانوس نيز نخست به صورت ستاره و بعدها به صورت سياره ديده شد. كوهن كشف اورانوس توسط هرشل را با تغيير و تحولي گشتالتي همراه ميداند. پيش از كشف هرشل، گشتالتِ (هيئت) يك ستاره ديده ميشد، درحالي كه بعدها گشتالتِ يك سياره ديده شد. ممكن است بگوييد اورانوس «همچون» يك ستاره يا «همچون» يك سياره ديده شد. كوهن اين نظر را درست نميداند. ويتگنشتاين نيز بر اين باور است كه معمولاً ما نميگوييم يك تصوير را «همچون» چيزي ميبينيم؛ مثلاً وقتي در تصوير اردك ـ خرگوش، يك اردك ميبينيم معمولاً نميگوييم آن را «همچون» يك اردك ميبينيم؛ بلكه ميگوييم يك اردك ميبينيم. همانگونه كه ميگوييم يك چاقو يا يك چنگال يا يك دايره قرمز ميبينيم. (ويتگنشتاين، 1967، بخش 2، بند 6) هانسون ميگويد «ديدن چيزي» (seeing that) با «ديدن چيزي همچون» (seeing as) متفاوت است و در علوم ما معمولاً «چيزي را ميبينيم»، نه «همچون چيزي» را. اگر بگوييد ما اورانوس را «همچون» يك سياره يا ستاره ميبينيم، اين گمان را برميانگيزاند كه مشاهده واحد را ميتوانيم به گونهاي مختلف تفسير كنيم. چنين گماني، به اعتقاد هانسون، به اين فرض پوزيتيويستي ميانجامد كه مشاهده ناب و خنثا وجود دارد و ما ميتوانيم آن را به شيوههاي مختلف تفسير كنيم. درحالي كه ادراك يك گشتالتِ (كل يا هيئت) بيدرنگ و فوري است و شامل هيچ تفسير آگاهانه نيست. بنابراين، براساس الگوهاي روانشناسي گشتالتيِ تجربه، بهتر و طبيعيتر اين است كه بگوييم دانشمندان «ميبينند اينكه اورانوس يك ستاره است» يا «ميبينند اينكه اورانوس يك سياره است.» كوهن به همين دليل ميگويد پس از 1981 كه دانشمندان پذيرفتند اورانوس يك سياره است «بر شمار سيارات در جهان حرفهاي منجم يك سياره افزوده شد و يك ستاره از شمار ستارگان كاسته شد.» (كوهن، 1369، 119) كشف هرشل تفسير جهان را تغيير نداد، يعني «ديدن و چيزي همچون» نبود، بلكه خود جهان را تغيير داد؛ يعني «ديدن چيزي» بود. چنين كشفي دست كم جهان حرفهاي اخترشناسان را دگرگون ساخت؛ زيرا «تغييرات نمونه [پارادايم] سبب آن شده است كه دانشمندان دنياي وابسته به پژوهش خود را به صورتي متفاوت ببينند. از اين جهت كه تنها راه دسترس يافتن ايشان به آن جهان چيزهايي است كه ميبينند و ميكنند، ممكن است چنان بخواهيم كه بگوييم پس از انقلاب دانشمندان در مقابل جهاني متفاوت واكنش نشان ميدهند.» (همان، 115) كوهن و هانسون از روانشناسي گشتالت اين نكته را آموختند كه تجربه فينفسه وابسته به نظريه است. پوپر نيز پيشتر از نظريهبار بودن گزارههاي پايه سخن گفته بود. از ديدگاه وي، هر توصيفي فرضي و نظري است و فراتر از آن است كه با تجربه بيواسطه اثبات شود. (پوپر، 1370، 121) پوپر نظريهبار بودن گزارههاي مشاهدتي را دليل خطاپذيري آنها ميداند؛ زيرا چنين گزارههايي سرشار از مفاهيمي كلياند و كليها هم خطاپذيرند. بنابراين، او اين فرض پوزيتيويستها را كه پايهاي تجربي و خطاناپذير وجود دارد، رد ميكند. كوهن و هانسون نيز با استفاده از روانشناسي گشتالت به اثبات نظريهبار بودن و خطاپذيري گزارههاي پايه ميپردازند. پوپر و كوهن از دو ديدگاه متفاوت به نتيجهاي واحد ميرسند و مدعاي پوزيتويستها را دفاعپذير نميدانند. همه گزارهها ازجمله گزارههاي پايه از ديدگاه پوپر و كوهن، خطاپذير، تصحيحپذير، قابل تجديد نظر و نظريهبارند. پوپر تجربه ناب را محال ميداند و پيشفرض نظري را نهتنها در مورد علم بلكه در مورد تجربه ضروري ميداند. كوهن نيز مشاهده بدون پيشفرض و پيشزمينه نظري را ادراكي آشفته ميانگارد و تأكيد ميكند «آنچه يك نفر ميبيند وابسته است هم به آنچه به آن نگاه ميكند و هم به آنچه تجربه دريافت بصري ديدن آن را به او آموخته است. در غياب چنين تجربه، به گفته ويليام جيمز، يك آشفتگي شكوفهكننده پر سر و صدا وجود دارد.» (كوهن، 1369، 117) اما نتيجهاي كه پوپر و كوهن از نظريهبار بودن تجربه ميگيرند با يكديگر فرق ميكند. پوپر بحث انتقادي درباره گزارههاي پايه و پيشفرضهاي نظري را ممكن ميداند؛ درحالي كه كوهن چنين بحثي را امكانپذير نميداند، بلكه تغييرات اساسي در مشاهدات و گزارههاي پايه را در پرتو انقلابها و اكتشافهاي علمي ميسر ميپندارد. او براي تبيين اين نكته به روانشناسي گشتالت متوسل ميشود و به آزمون برونر و پوسمان اشاره ميكند كه در آن از تعدادي افراد تحت آزمون خواسته شده تا در مدت كوتاه و كنترلشدهاي ورقهاي بازي را شناسايي كنند. بسياري از ورقها شكل عادي خود را داشتند، ولي برخي را به صورت ناهنجار درآورده بودند؛ مثلاً يك ورق داراي شش خال پيك سرخ و يك چهار دل سياهرنگ در ميان آنها بود. در هر دور آزمايش به هر فرد فقط يك ورق نشان ميدادند و سپس از شخص مورد آزمايش ميپرسيدند كه چه چيزي ديده است و نوبت هركس با دو تشخيص درست و متوالي پايان مييافت. برخي از افراد توانستند در همين مدت كوتاه بيشتر ورقها را شناسايي كنند و با افزودن مدت آزمون همه افراد توانستند همه ورقها را بازشناسند. اين تشخيصها در مورد ورقهاي معمولي درست بود؛ اما تقريباً هميشه بدون ترديدي آشكار يا گرفتار معما شدن، آزمايش شوندگان ورقهاي ناهنجار را همچون ورقهاي معمولي و هنجار تشخيص ميدادند؛ زيرا بدون اينكه مشكلي احساس كنند آنها را با مقولات مفهومي و ذهني حاصل از آزمايش قبلي متناسب ميديدند. با افزونتر شدن مدت نگريستن به ورقها افراد مورد آزمايش شروع به ترديد كردند و آگاهي خود از وجود ناهنجاري را آشكار ساختند و احساس كردند كه يك چيزي اشتباه است. اين آشفتگي سبب نوعي بحران ادراك گشتالت شد. افراد نميدانستند چگونه كارتهاي ناهنجار را شناسايي كنند؛ اما با افزايش بيشتر مدت نگريستن به كارتها بيشتر افراد ميتوانستند كارتهاي ناهنجار را تشخيص دهند. (همان، 72) كوهن از اين آزمون نتايج مهمي براي تبيين علم و مشاهده ميگيرد. او به كشف سياره بودن اورانوس توسط هرشل در سال 1781 اشاره ميكند و ميپرسد چرا هرشل مانند مشاهدهگران قبلي اورانوس را يك ستاره تشخيص نداد؟ چرا هرشل يك تحول گشتالتي را تجربه كرد كه سبب شد تا چيزي را كه مشاهدهگران قبلي ستاره ميديدند، او يك سياره ببيند. وقتي هرشل اورانوس را با يك تلسكوپ پيشرفته در سال 1781 مشاهده كرد، دريافت كه اورانوس همچون ستارهها مانند يك نقطه در تلسكوپ ديده نميشود، بلكه مانند يك ديسك كوچك است. هرشل تلسكوپ خود را تكميل كرد تا بتواند يك «ناهنجاري» را ببيند كه قبلاً مشاهده نشده بود؛ يعني اينكه اورانوس مانند يك ديسك كوچك است. بدينسان، يك بحران ادراك پديد آمد؛ همانگونه كه در آزمون روانشناختي ورقهاي پيشگفته، چنين بحراني پديد آمد. هرشل با تكرار مشاهده متوجه شد كه اورانوس روزانه در ميان ستارگان حركت ميكند. از آن جا كه ستارگان به اين شيوه حركت نميكردند، حركت اورانوس يك ناهنجاري جديد بود. سپس هرشل اعلام كرد كه يك ستاره دنبالهدار جديد كشف كرده است. سپس لكسل در تلاش براي تعيين مدار اورانوس كشف كرد كه اورانوس مانند يك ستاره دنبالهدار معمولي حركت نميكند، بلكه تقريباً در مداري دايرهاي دور خورشيد ميچرخد. از اينرو، اعلام كرد كه هرشل يك سياره كشف كرده است. وقتي اخترشناسان اين رأي را پذيرفتند، يك تحول گشتالتي از ستاره به سياره تحقق يافته بود. آيا همانگونه كه كوهن گفته است، يك سياره ديگر بر جهان حرفهاي اخترشناسان افزوده شده بود؟ نكته مهم اين است كه ماشه اين تحول و تغيير گشتالتي را «ناهنجاريها» كشيده بودند كه با گشتالتِ (هيئت، كل) ادراك شده قبلي متناسب و سارگار نبودند؛ يعني حركت و اندازه اورانوس با گشتالت مشاهده شده قبلي يك ستاره تناسب و سازگاري نداشت. بحث كوهن از نتايج روششناختي نظريهبار بودن مشاهده چندان روشن و آشكار نيست. او كلاً نميگويد در آينده نميتوانيم يك زبان مشاهدتي خنثا بسازيم، بلكه فقط تأكيد ميكند كه تجربه روانشناختي جديد در كاميابي چنين كوششهايي ترديد ميافكند. وانگهي، كوهن ميپرسد آيا تجربه حسي واقعاً همان گونه كه پارادايم معرفتشناختي سنتي مدعي است، مستحكم و خنثا است. كوهن اين رأي را در صورت فقدان يك پارادايم جديد و بديل ديگر و در چهارچوب پارادايم جاري كاملاً منتفي نميداند. البته هيچگاه ادعا نميكند كه همه مسائل مربوط به تجربه تثبيتشده و خنثا در پارادايم سنتي حل شده است. او فقط ديدگاه رئاليسم خام را رد ميكند كه طبق آن گزارههاي پايه از طريق مقايسه مستقيم با طبيعت اثبات ميشوند. او چنين مرجعيت بالاتري را نميپذيرد و معتقد است دانشمندان به منبع ديگري فراتر و برتر از آنچه با چشمان و ابزار و آلات خود ميبينند، دسترسي ندارند. (كوهن، 1361، 118) دانشمندان نميتوانند به فراسوي ادراكات گشتالتي خود بروند و به مبنايي خنثا و بيطرف دست بيابند. مشاهدات همواره در پارادايمها صورت ميگيرد و مشاهده جايگزين در پارادايم ديگر و به جاي مشاهده تثبيتشده قبلي است؛ چنانكه اورانوس در يك پارادايم ستاره است و در پارادايم ديگر سياره به شمار ميآيد. كوهن برخلاف پوپر مقايسه و نقادي پارادايمهاي مختلف و گزارههاي مشاهدتي را امكانپذير نميداند. او با استفاده از يك استعاره ميگويد دانشمندان با پارادايمهاي متفاوت و در جهانهاي مختلف زندگي ميكنند. هرشل پس از كشف اورانوس در جهان ديگري متفاوت با جهان پيشينيان خود ميزيست. اگر دانشمندان با پارادايمهاي متفاوت در جهانهاي مختلف زندگي ميكنند و گزارههاي پايه مختلف را ميپذيرند، پس پارادايمها از لحاظ تجربي قابل مقايسه نيستند. بنابراين، قياسناپذيرند. به همين دليل است كه كوهن ميگويد انتقال از يك پارادايم به پارادايم ديگر در مرحلهاي از زمان و به نيروي تجربه خنثا و بيطرف يا به نيروي منطق رخ نميدهد، بلكه مانند تغيير و تحول گشتالتي به طور يكجا و يكباره صورت ميگيرد. (همان، 150) پارادايم جديد، نخست با مقاومت روبهرو ميشود، اما لحظهاي فرا ميرسد كه مقاومت در برابر پارادايم جديد غيرمنطقي و ناموجه مينمايد و سرانجام بيشتر دانشمندان آن را ميپذيرند.
نقد ابطالپذيري پوپر
كوهن ميپرسد كه ابطالپذيري در پي رد يا ابطال چه چيزي است. او معتقد است كه پوپر پاسخ شايسته و خرسندكنندهاي به اين پرسش نميدهد. كوهن ميگويد اگر مشاهده و گزارههاي مشاهدتي نظريهبارند، و چنانچه تجربه وابسته به نظريه و قابل اصلاح و تجديدنظر است، پس گزارههاي پايه نيز خطاپذير و قابل تجديدنظرند. در اين صورت، چگونه با وجود گزارههاي خطاپذير ميتوانيم ابطالپذيري را بپذيريم؟ البته ابطالپذيري مورد انتقاد كوهن همانا ابطال يا رد قاطع است. او ابطالپذيري و اطمينان قاطع به رد يك گزاره را محال ميداند؛ زيرا گزارههاي پايه خطاپذيرند. كوهن ميداند كه خود پوپر متوجه خطاپذيري و نظريهبار بودن چنين گزارههايي است، اما فكر ميكند از نتايج روششناختي آن كاملاً آگاه نبوده است؛ چون خطاپذيري گزارههاي پايه بنيادهاي روششناختي ابطالپذيري او را تهديد ميكند. كوهن ميگويد پوپر بايد گزارههاي پايه را خطاناپذير ميدانست؛ اما چنين چيزي نيز سبب ميشد تا او يك ابطالگراي خام باشد. كوهن ابطال شدن نظريهها بهوسيله گزارههاي پايه را كافي نميداند. ابطال، يك رابطه منطقي و نحوي است؛ اما در پژوهشهاي بالفعل و جاري ارزيابيهاي منطقي و نحوي كافي نيست، بلكه بايد بگوييم بر پايه تجربه به چه گزارههايي ميتوانيم معتقد شويم؛ به تعبير ديگر، كافي نيست فقط رابطه ميان گزارهها را ارزيابي كنيم، بلكه بايد افزون بر رابطه منطقي ميان گزارهها، رابطه ميان مشاهدات و تجربهها را از يكسو و گزارههاي پايهاي را كه عملاً بيان شده است، از سوي ديگر، مشخص سازيم. كوهن ميگويد ابطالپذيري پوپر بايد به چنين مسألهاي ميپرداخت و به آن پاسخ ميگفت؛ اما پوپر درباره آن كاملاً سكوت كرده است. (كوهن،a1970، 15) اگرچه پوپر ميدانسته است كه گزارههاي پايه خطاپذيرند، به ما نميگويد كه چه نوع گزارههاي پايه خطاپذيري را عملاً ميتوانيم برپايه تجربه بيان كنيم. بنابراين، پوپر مسأله «مبناي تجربه» را حل نكرده است. به همين دليل است كه كوهن ميگويد پوپر ميتواند به خطر يك ابطالگراي خام تبديل شود؛ زيرا او منطق پژوهش را عرضه نكرده است، بلكه يك «ايدئولوژي» پژوهش آورده است. پاسخ مطلوب به اين پرسش را كه چرا چنين ايدئولوژي پژوهشي در ميان دانشمندان پديد آمده است بايد در اين واقعيت بجوييم كه دانشمندان پارادايمها و گزارههاي پايه را بدون انتقاد ميپذيرند و درنتيجه ميپندارند كه گزارههاي پايه و ابطالها خطاناپذيرند. كوهن ميپرسد چرا انقلاب كوپرنيكي رخ داد؟ (كوهن، 1957، 77 ـ 73) آيا علتش اين بود كه نظريه بطلميوسي ابطال شده بود؟ ابطال يك نظريه بهوسيله يك مشاهده خلاف يا پادنمونه فقط از ساختار منطقي اين انقلاب حكايت ميكند: «يك مشاهده منفرد ناسازگار با نظريه يك دانشمند نشان ميدهد كه او از يك نظريه غلطي استفاده ميكند. بنابراين، بايد طرحواره مفهومي او رها شود و طرحوارهاي ديگر جاي آن را بگيرد.» (همان، 75) كوهن فكر ميكند ساختارهاي منطقي براي تبيين انقلابهاي علمي كافي نيستند. او ميگويد «از لحاظ تاريخي فرايند انقلاب هرگز نميتواند مانند چيزي كه طرح منطقي اشاره ميكند، ساده باشد. چنانكه قبلاً نيز دانستيم، مشاهده هرگز بهطور مطلق با يك طرحواره مفهومي ناسازگار نميافتد.» (همان، 76) اما چرا نظريه و مشاهدات هرگز به طور مطلق ناسازگار و متعارض نميشوند؟ پاسخ اين نيست كه چون گزارههاي پايه خطاپذيرند، بلكه اين است كه نظريههاي ابطالشده را ميتوانيم تعديل و اصلاح كنيم. بنابراين، دانشمندان همواره يك نظريه ابطالشده را يكسره رها يا با نظريه ديگر جابهجا نميكنند. كوهن نظريه بطلميوسي را مثال ميآورد كه با مشاهدات كاملاً سازگار نبود و درنتيجه از لحاظ منطقي ابطالشده بود؛ اما چون نظريه بطلميوسي يك دستگاه نظري پيچيده بود، لازم نبود كه يكسره رها شود يا با نظريه ديگري تعويض گردد. (همان، 74) دانشمندان همواره ميتوانند يك نظريه قديمي را جرح و تعديل و آن را با مشاهدات سازگار كنند؛ مثلاً ميتوانند فرضيات پيراموني را تغيير دهند يا فرضيههاي كمكي را به ميان آورند. كوهن ميگويد اگر فقط به روابط منطقي توجه كنيد از يك مسأله مهمتري غافل ميمانيد و آن مسأله اين است كه چرا دانشمندان گاهي ميكوشند مسائل را با تعديلهاي نظريههاي موجود حل كنند و گاهي نظريههاي تازه به ميان ميآورند. چرا كوپرنيك بهجاي تعديل و اصلاح نظريه بطلميوسي يك نظريه تازه مطرح كرد؟ «چه چيزي يك ناسازگاري آشكارا موقتي را به يك برخورد گريزناپذير تبديل ميكند؟... چرا دانشمندان به رغم اين ناسازگاريها همچنان به نظريهها ميچسبند؟ و چرا در حالي كه به آنها چسبيدهاند، رهايشان ميسازند؟ اينها مسائلياند كه در آناتومي باور علمي مطرحاند.» (همان، 76) اين پرسش كوهن بر اين واقعيت مبتني است كه هنگام ابطال يك نظريه، راهبردهاي پژوهشي مختلفي دربرابر دانشمندان وجود دارند. آنها ميتوانند يك راهبرد انقلابي پيشه كنند و بكوشند نظريه تازهاي به ميان آورند، چنانكه كوپرنيك چنين كرد، يا ميتوانند راهبرد محتاطانهتري به كار ببرند و بكوشند مسائل را با جرح و تعديل نظريه موجود حل كنند. فرض كوهن اين است كه روششناسي ابطالپذيري مستلزم اين است كه نظريههاي ابطالشده همواره به طور كامل دور ريخته شوند؛ يعني هميشه يك راهبرد پژوهشي انقلابي به كار رود. او نشان ميدهد كه علم به اين شيوه تكامل نمييابد، بلكه راهبردي احتياطآميزتر به كار ميرود و نظريههاي موجود كم يا بيش تعديل ميشوند. او مثالهاي تاريخي متعددي براي تأييد مدعاي خود ميآورد. كوهن براي توضيح اتخاذ دو راهبرد پژوهشي متفاوت، راهبرد عادي (هنجاري) و راهبرد فوق عادي (extraordinary) يا انقلابي، توجه را به باورهاي دانشمندان جلب ميكند. اگر دانشمندي به يك نظريه موجود باور داشته باشد، راهبرد پژوهشي محتاطآميز به كار ميبرد. فقط درصورتي كه به آن نظريه باور نداشته باشد، از راهبرد پژوهشي انقلابي استفاده ميكند. از نظر كوهن، انقلاب كوپرنيكي به اين علت رخ داد كه مسائل حلناشده باور كوپرنيك به نظريه بطلميوسي را متزلزل ساخت. (همان، 139) چنانكه پيشتر اشاره كرديم، كوهن در كتاب ساختار انقلابهاي علمي ديدگاهش درباره راهبردهاي پژوهشي مختلف را ميپروراند و راهبرد انقلابي را علم فوقالعاده (extraordinary science) مينامد و مدلي براي تكامل تاريخي علم ارائه ميدهد. چنانچه يك سنت پژوهشي بنيادي و پارادايم پايه وجود داشته و مقبول دانشمندان باشد، آنها از راهبرد «علم عادي» استفاده ميكنند. علم عادي تا زماني كه پارادايم خوب عمل ميكند، ادامه مييابد و دانشمندان مسائل نوپديد را، كه كوهن آنها را معما مينامد، حل ميكنند؛ اما هنگامي كه از حل معماها با يك پارادايم ناكام ميمانند و ناهنجاريها افزونتر ميشوند، آنها ايمان خود به پارادايم را از دست ميدهند و يك بحران پيش ميآيد. در بحرانها شمار تقريباً اندكي از دانشمندان درپي نظريههاي جديد خواهند بود و نظريهها يا پارادايمهاي فراواني به رقابت ميپردازند. اين مرحله از علم فوقالعاده هنگامي پايان مييابد كه يك پارادايم موفق و اميدبخش يافت شود. سپس مرحله علم عادي دوباره آغاز ميشود و ادامه مييابد تا هنگامي كه بحران تازهاي رخ دهد. اين مدل كوهن براي رشد و تكامل علم است و نشان ميدهد علم عادي زير سلطه سنتها و پارادايمهاي تثبيتشده و ترديدناپذير است و تنها در بحرانهاي فوقالعاده به پارادايم رقيب توجه ميشود و انقلابهاي علمي پديد ميآيند. كوهن از اين مدل خود براي نقد ديدگاه ابطالپذيري علمي پوپر سود ميبرد. او فكر ميكند كه پوپر فقط به لحظههاي نادر و استثنايي علم فوقالعاده ميپردازد؛ يعني هنگامي كه نظريههاي جديد سر بر ميآورند؛ اما به لحظههاي معمولي علم عادي توجه نميكند؛ يعني هنگامي كه دانشمندان از نظريههاي پارادايمي چونان ابزارهايي براي حل معماها استفاده ميكنند. او روششناسي پوپر را ناشي از تعميم گمراهكننده لحظههاي نادر و فوقالعاده علم ميداند. كوهن، برخلاف پوپر، ميگويد در علم عادي دانشمندان به نقد جدي نظريههاي خود نميپردازند، بلكه آنها را باور دارند و چونان ابزارهايي براي حل مسائل به كار ميبرند. در علم عادي دانشمندان مسائل را «معماهايي» ميدانند كه بايد در درون يك پارادايم عموماً پذيرفته شده حل شوند. البته همه مسائل را نميتوانيم معما بدانيم. بسياري از مسائل به آساني با نظريههاي موجود حل ميشوند. تنها وقتي كه مشاهدات با نظريه موجود ناسازگار ميشوند و دانشمندان نتوانند بدون دردسر و به آساني آنها را با آن نظريه تبيين كنند، بلكه ناچار شوند براي تبيين آنها دستكم نظريه را تعديل كنند، مسائل جدي ميشوند. كوهن چنين مسائلي را ناهنجاريها مينامد. چنين مسائلي هميشه پديد ميآيند؛ اما براي انقلاب علمي كافي نيستند؛ زيرا غالباً دانشمندان آنها را با جرح و تعديلهاي جزئي در نظريه موجود، جذب و حل ميكنند. بنابراين، در علم عادي مسائل با نظريه موجود درنميافتند، بلكه تيزهوشي دانشمندان را به چالش ميطلبند. كوهن حل چنين مسائلي را به حل جدول كلمات متقاطع يا حل يك جورچين (پازل) تشبيه ميكند كه به رغم اطمينان از وجود يك راهحل، در حكم آزموني براي سنجش هوشمندي و مهارت دانشمندان است. از اينرو، كوهن اصطلاح معما را بويژه براي مسائل علم عادي مناسب ميداند. در علم عادي دانشمندان ميكوشند مسائل استانده (استاندارد) را با روشهاي استانده حل كنند. اگر آنها نتوانند بدين شيوه راه حلي بجويند و چنانچه جدول و پازل همچنان حلناشده باقي بماند و ناهنجاريها جذب نشوند، اين ناكامي به پارادايم ضربه نميزند و آن را ابطال نميكند، بلكه به دانشمندان ضربه ميزند كه به اندازه كافي هوشمند نيستند تا راه حل مناسب با پارادايم پذيرفته شده بيابند. بنابراين، ناتواني از يافتن يك راه حل از اعتبار دانشمندان ميكاهد، نه از اعتبار پارادايم. اگر دانشمندي براي ناكامياش به سرزنش پارادايم بپردازد، به نجاري ميماند كه براي ناكامياش ابزارهاي كارش را سرزنش ميكند. (كوهن، 1369،87) ناكامي در علم عادي دانشمندان را به ترديد واميدارد و اين گمان را در آنها پديد ميآورد كه شايد پارادايمهاي پذيرفته شده اشكالهايي جدي دارند؛ اما آنها را ابطال نميكنند. اين رويكرد كوهن درباره نسبت ميان ناهنجاريها و نظريهها يا پارادايمها به رويكرد فيلسوفان قراردادگراي علم شبيه است. قراردادگرايان، به گفته پوپر، درباره هوشمندي نظريهپردازاني ترديد ميكنند كه نميتوانند مسائل را با نظريه پذيرفته شده حل كنند؛ نه درباره نظريهها؛ زيرا آنها نظريههاي علمي را قابل اثبات يا قابل ابطال نميدانند و معتقدند كه همواره ميتوانيم كاري كنيم كه هر دستگاه اصل موضوعي با واقعيت سازگار شود و از ابطال برهد. ترفندهاي متعددي براي چنين كاري وجود دارد؛ مثلاً ميتوانيم فرضيههاي تبصرهاي و كمكي بيابيم يا تعاريف ناظر به مصاديق را دستكاري كنيم يا در مشاهده انجام گرفته ترديد افكنيم يا حريف نظريهپرداز خود را به كودني و جهالت متهم سازيم. پوپر اين رويكرد قراردادگرايانه را برنميتابد و حمله آنها به معيار ابطالپذيري را درخور توجه نميداند. ترفندهاي قراردادگرايانه، از ديدگاه پوپر، در معيار تمييز ابطالپذيري رخنهاي نميافكند، بلكه حداكثر نشان ميدهند كه اين معيار را بدون ياري قواعد ديگر نميتوانيم در خصوص دستگاههاي گزارهاي اِعمال كنيم. البته خود پوپر از اين نكته آگاه است و در مواردي از كتاب منطق اكتشاف علمي به توضيح آن پرداخته است. او ميگويد بايد قواعدي وضع كنيم تا از ترفندهاي قراردادگرايانه براي ابقاي يك دستگاه در معرض سقوط بپرهيزيم. حفظ يك دستگاه با چنين ترفندهايي چيزي بر علم و دانش ما نميافزايد. پوپر ميگويد جيمز بلك در حدود صد سال پيش از پوانكاره درباره سود و زيان بهرهگيري از روشهاي قراردادگرايانه گوشرد كرده است كه «با تصرّفي مناسب در احوال هر فرضيه دلخواه ميتوان آن را با هر پديداري مطابقت بخشيد؛ اين معنا البته قوه خيال را خشنود ميسازد، ولي بر دانش ما چيزي نميافزايد.» (پوپر، 1370، 105) كوهن براساس توصيف خود از علم عادي به نقد ابطالپذيري پوپر ميپردازد و ميگويد در علم عادي دانشمندان انتقادي عمل نميكنند، بلكه تابع سنتها و پارادايمها هستند. آنها پارادايمها را امتحان نميكنند و نميكوشند آنها را رد و ابطال نمايند، بلكه از آنها چونان ابزارهايي براي حل مسائل استفاده ميكنند. پارادايمها بهرغم ناهنجاريهاي موجود همچنان باقي ميمانند و حداكثر تعديل و اصلاح ميشوند. آنها از مفروضات ضروري براي علم عادي و حل معماهاي آنند و دانشمندان در علم عادي نميكوشند پارادايمها را به آزمونهاي انتقادي جدي محك بزنند و پديدههاي جديد يا نظريههاي تازه كشف كنند. (كوهن، 1369، 48) اختلاف ميان پيشبينيها و مشاهدات به رد و ابطال نظريهها در علم عادي نميانجامد. تجربه و آزمونهاي ناهنجار از اين جهت كه سبب برانگيختن بحران و زمينهسازي براي پيدايش نظريه تازه ميشوند، شبيه تجربهها و آزمونهاي ابطالكننده مورد نظر پوپرند؛ اما وجود آزمونهاي ابطالكننده ترديد آميز است. (همان، 147) كوهن در وجود آزمونهاي ابطالكننده ترديد ميورزد، اما ترديدي ندارد كه گزارههاي پايه منطقاً ميتوانند نظريهها را نقض كنند. ناسازگاري گزارههاي پايه با نظريهها ما را وانميدارد كه نظريهها را كاملاً رد و ابطال كنيم. (كوهن، 1956، 76) كوهن تأكيد ميورزد كه همواره ممكن است معماهاي حل ناشده و ناهنجاريهاي جذب و رفع ناشده وجود داشته باشد و سازگاري نظريه با دادهها پيوسته نسبي و ناقص است. اما اين دليل رد نظريه نميشود؛ زيرا «اگر هر ناكامي در سازگاري دليل رد نظريه باشد، همه نظريهها را بايد در همه زمانها رد كنيم.» (همان، 147) منظور كوهن از «معما» و «ناكامي از سازگاري» نظريه با داده چندان روشن نيست. مسائل علمي در دو حالت پديد ميآيند؛ يكي هنگامي كه مشاهدات تبيين ناشدهاي وجود داشته باشند كه نظريه مربوط را نقض نكنند. ديگري هنگامي كه مشاهدات افزون بر تبيين ناشدگي با نظريه ناسازگار باشند و آن را نقض كنند. قدر مسلّم اين است كه پوپر وجود پادنمونهها يا مثالهاي نقض را ميپذيرد و حتي تأكيد ميكند كه «چيزي به نام پژوهش بدون مثال ضد وجود ندارد.» (همان، 87) اما پادنمونهها همواره با نظريه متناقض نيستند، بلكه «به استثناي مسائلي كه انحصاراً افزاري هستند، هر مسأله كه علم هنجاري آن را همچون معما ميبيند، ميتواند از ديدگاه ديگر همچون يك مثال ضد جلوهگر شود و نبايد اين سرچشمهاي براي بحران باشد.» (همانجا) ابهام موجود در بحث كوهن از معماها، ناهنجاريها و پادنمونهها بدينسبب است كه او آنها را منطقاً از يكديگر متمايز نميكند. از يك سو هر پژوهشي را داراي پادنمونه و مسائل حلناشده ميداند و از سوي ديگر پادنمونهها را لزوماً با نظريه مربوط متناقض نميداند. گويي كوهن بيشتر به جنبههاي روانشناختي بحث توجه دارد و آنها را در تمايزهاي منطقي مهمتر ميداند. اگر مشاهدهاي از لحاظ روانشناختي غيرمنتظره باشد، كوهن آن را ناهنجاري مينامد. اگر دانشمندي بكوشد يك ناهنجاري را با پارادايم پذيرفته شده جذب و همگون سازد، پس آن ناهنجاري يك معما به شمار خواهد آمد؛ اما اگر نتواند آن ناهنجاري را بدين شيوه جذب و حل كند، ايمانش به پارادايم از ميان ميرود و آن ناهنجاري سبب بروز يك بحران ميشود. بنابراين، همه ناهنجاريها به بحران نميانجامند؛ زيرا بسياري از آنها را ميتوانيم به شيوهاي استانده و عادي و با جرح و تعديلهاي تقريباً گسترده پارادايم پذيرفته شده، جذب و حل كنيم. اگر در يك بحران، پارادايم جديدي پيشنهاد شود و چنانچه به نظر برسد كه اين پارادايم تازه مسائل را بهتر از پارادايم قديمي حل ميكند، در اين صورت ناهنجاري ميتواند پادنمونه و مثال نقضي باشد كه سبب انقلاب علمي و پذيرش پارادايم جديد ميشود. اگر ناهنجاريها را بتوانيم معماها يا پادنمونهها (مثالهاي نقض) به شمار آوريم، پس ابطالپذيري با اين معضل روبهرو است كه «نظريه علمي هرگز با يك مثال ضد مواجه نشود، يا همه اينگونه نظريهها در هر زمان با مثالهاي ضد روبهرو شود.» (همان، 88) زيرا اگر ناهنجاريها همواره معما پنداشته شوند، نظريهها هرگز با پادنمونهها مواجه نميشوند و چنانچه ناهنجاريها هميشه پادنمونهها به شمار آيند، نظريهها همواره به پادنمونهها و مثالهاي نقض برميخورند؛ يعني نظريهها يا هيچگاه ابطال نميشوند يا هميشه ابطال ميشوند. كوهن براي حل اين معضل به تبيين روانشناختي روي ميآورد و ميگويد هنگامي كه باور دانشمندان به پارادايم در علم عادي، سخت و تزلزلناپذير باشد، مسائل همچون معماهايي خواهند بود كه بايد حل شوند؛ اما وقتي كه اين باور در پي يك بحران سست و متزلزل شود و پارادايم جايگزين بهتر بنمايد، مسائل پادنمونهها و مثالهاي نقض پنداشته ميشوند. يك نظريه نه به سبب ابطال با گزارههاي پايه، بلكه در صورت تحقق دو شرط ديگر كنار گذاشته ميشود: (1) بايد يك بحران پيش آيد كه باور به پارادايم حاكم را سست كند و سبب جستجوي براي پارادايم جايگزين ديگري شود، (2) پارادايم جديد بايد اميدبخشتر و موفقتر به نظر آيد. بدون يك پارادايم جايگزين بهتر، پارادايم قديمي ترك نميشود و مسائل هرگز پادنمونه به شمار نميآيند. اگرچه ناهنجاريهاي سخت و پاينده ممكن است سبب آغاز يك بحران و سستي ايمان به پارادايم قديمي شود، بدون وجود يك پارادايم جديد و بهتر، هرگز پادنمونه و مثال نقض تلقي نميگردند. (همان، 85) كوهن ابطالگرايي پوپر را «قالبوارهاي روششناختي» ميداند كه طبق آن يك نظريه در مقايسه مستقيم با طبيعت ابطال ميشود. او چنين قالبوارهاي را در فهم ساختار و تاريخ علم ناكارآمد ميبيند. به هر روي، نقد كوهن بر ابطالگرايي پوپر بر شماري از فيلسوفان علم كارگر افتاد و آنان نيز با خردهگيريهاي ديگري براي ابطالگرايي، آن را از لحاظ روششناختي و تاريخي دفاعناپذير دانستهاند؛ اما گروه ديگري از فيلسوفان علم خردهگيريهاي كوهن را مبتني بر مفروضات ميدانند كه خود از تيررس انتقادها و خردهگيريها بركنار نيستند. فرض وابستگي معيارهاي ارزيابي پارادايمها ازجمله مفروضات سازنده برنهاد ناعقلانيت علمي كوهن است كه با انتقادهاي متعددي مواجه شده است. قياسناپذيري پارادايمها و امكانناپذيري مقايسه پارادايمها به وسيله معيارها و استاندههاي خنثا و بيطرف از اين رأي كوهن سرچشمه ميگيرد كه هر پارادايمي داراي معيار ارزيابي و قوانين و روشهاي كاربرد ويژه خود است. پارادايمها براساس معيارهاي ارزيابي وابسته به پارادايم داوري ميشوند و به سبب قياسناپذيري پارادايمها، معيارهاي بيطرف و مستقل از پارادايم براي ارزيابي در دسترس نيست و به علت فقدان معيار ارزيابي مستقل، بحث پارادايم بر معياري عيني مبتني نخواهد بود. بنابراين، چنين بحثي ناعقلاني ميشود؛ يعني هيچ مبناي منطقي و عقلاني براي گزينش يكي از پارادايمهاي رقيب در كار نخواهد بود و هر پارادايم برپايه معيارهاي ارزيابي ويژه خود داوري ميشود. از اينرو، هر استدلالي كه به نفع پارادايمي آورده شود، دوري خواهد بود و گزينش پارادايمها نيز دلبخواهي و ذهني ميشود. چنين انتخابي به جاي آنكه بر مبنايي منطقي استوار باشد، به عوامل روانشناختي يا جامعهشناختي وابسته ميگردد. بدينسان، آشكار ميشود كه غيرعقلاني بودن گزينش پارادايمها برخاسته از انديشه قياسناپذيري آنهاست و خود قياسناپذيري نيز ناشي از ماهيت وابسته و غيرمستقل معيارهاي ارزيابي پارادايمهاست. پيدا است كه يكي از راههاي رويارويي با چنين ناعقلانيت و نسبيتي همانا نقد انديشة تابع پارادايم بودن معيارهاي ارزيابي و دفاع از نوعي معيارهاي فراپارادايمي است. گروهي از فيلسوفان علم همچون شفلر (Scheffler)، شپر (Shapere) و كورديگ (Kordig) از اين طريق به نقد برنهاد ناعقلانيت علمي كوهن پرداختهاند. شفلر معتقد است كوهن دو معيار درون پارادايمي (criteria internal to a paradigme) و برونپارادايمي را به هم آميخته و ميانشان فرق نگذاشته است. چه بسا از اين جهت حق با كوهن است كه ميگويد هر پارادايمي در درون خود معياري وضع ميكند كه ميتوانيم براساس آن پارهاي از قرائن يا آزمونها را تفسير يا ارزيابي كنيم؛ اما او دليلي نياورده است كه نشان دهد معيارهاي ارزيابي خود پارادايمها نيز در درون پارادايمها وجود دارند و نسبت به آنها بيروني نيستند. در حالي كه بحث داوري درباره خود پارادايمها، بحثي مرتبه دوم است و در چنين سطح و مرتبهاي معيارهاي مستقل بيروني عمل ميكنند. پارادايمها براساس معيارهاي بيروني ارزيابي ميشوند و در اين صورت، برخلاف مدعاي كوهن، توجيه كننده خود نيستند. كوردينگ نيز در تأييد رأي شفلر ميگويد: شفلر و كوردينگ با رد مدعاي تابع پارادايم بودن معيارهاي ارزيابي در مدعاي قياسناپذيري پارادايمها نيز ترديد افكندند؛ زيرا اگر اصول مرتبه دوم در ارزيابي پارادايم كارگر افتند، ديگر قياسناپذيري پارادايمهاي رقيب مانعي جدي نخواهد بود. رد قياسناپذيري نيز راه ترديد در برنهاد ناعقلانيت علمي را ميگشايد؛ چون اين برنهاد عمدتاً بر قياسناپذيري متكي است. وانگهي، اگر اصول درجه دوم در ارزيابي پارادايمها پذيرفته شود، ديگر داوري درباره شايستگي نظري پارادايمها نسبي نخواهد بود و درنتيجه برنهاد ناعقلانيت علمي به چالشي سخت گرفتار ميآيد. (كورديگ، a1971، 106) اعتقاد كوهن به سلطه پارادايمهاي نقدناپذير بر علم عادي و تشبيه تغيير پارادايمها به تغيير كيش و آيينها، از ديدگاه منتقدان وي، عقلانيت و عينيت علمي را به خطر مياندازند. لاكاتوش ميگويد: تغيير علمي از پارادايمي به پارادايم ديگر از ديدگاه كوهن، يك دگرگوني اسرارآميز است كه تابع قواعد عقلي نيست و كلاً در قلمرو روانشناختي (اجتماعي) اكتشاف ميگنجد. تغيير علمي نوعي تغيير ديني است. (لاكاتوش، 1970،39) لاكاتوش ميپرسد آيا علم يك دين است يا امري عقلاني است؟ آيا ميتوانيم يك فلسفه علم عقلاني داشته باشيم؟ يا بايد به تبيينهاي روانشناختي از تحول و پيشرفت علمي خرسند بشويم و بسنده كنيم؟ منظور لاكاتوش از عقلاني بودن علم اين نيست كه ميتوانيم تاريخ علم را «بازسازي عقلاني» كنيم؛ بلكه منظورش اين است كه ميتوانيم از يك روششناسي دستوري (normative methodology) عقلاني دفاع كنيم. پوپر نيز رهيافتهاي غيرعقلاني و شيوههايي را كه در آنها از آموزههاي غيرعقلاني چونان اموري پذيرفته و مقبول دفاع ميشود، يكي از نگرانكنندهترين ويژگيهاي حيات فكري زمانه ما ميداند. چنين رهيافتهايي عمدتاً بر نسبيت حقيقت و وابستگي آن به زمينههاي فكري، فرهنگي و تاريخي مختلف تأكيد ميكند. يكي از پيشفرضهاي نهفته در بن اين رهيافتهاي غيرعقلاني و نسبيگرايانه، تفاوت زمينههاي معرفتي و پارادايمها است كه پوپر آن را اسطوره چهارچوب مينامد و سخت با آن درميافتد. (پوپر، 1379، 84 ـ 83) پوپر اسطوره چهارچوب را افسانهاي ميداند كه نخست در آلمان از استقبال گسترده برخوردار شد و سپس به امريكا راه يافت و در ميان روشنفكران امريكايي رواج تام يافت و زمينهساز برخي از شكوفاترين مكتبهاي فلسفي گرديد. او مدعاي اسطوره چهارچوب را عبارت از اين ميداند كه: بحث عقلاني يا مثمر ثمر تنها درصورتي امكانپذير است كه شركتكنندگان در بحث در يك چهارچوب مشترك از مفروضات اساسي شريك باشند يا، لااقل، به اين شرط كه براي ادامه بحث بر سر چنين چارچوبي توافق كرده باشند. (همان، 85) او انگيزههاي متعددي را سبب گرايش به سوي اين اسطوره ميداند. يكي از آنها سرخوردگي ناشي از اميدواري بيش از حد به قدرت عقل است؛ يعني انتظار بيش از اندازه خوشبينانه به اينكه بحث نقادانه ميان طرفهاي شركتكننده بايد به پيروزي فكري قاطع و شايسته به نفع حقيقت و عليه خطا بينجامد. وقتي چنين انتظاري برآورده نميشود، سرخوردگي ناشي از آن به نوعي يأس كلي درباره سودمندي بحث نقادانه تبديل ميشود. انگيزه ديگر، نسبيانگاري تاريخي يا فرهنگي است؛ يعني اين پندار كه هيچ حقيقت مطلق يا عيني وجود ندارد؛ زيرا تفاوتهاي فرهنگي، اختلاف نهادها، قوانين و آداب و رسوم شرايط بسيار متفاوتي را پديد ميآورند. اين تفاوتها تابع استاندهها يا شيوهاي تفكر يا چهارچوبي مفهومي مختلف و قياسناپذيرند و همين امر سبب ميشود كه نتوانيم به بررسي عقلاني آداب و سنن و اخلاقيات و قوانين حقوقي مختلف بپردازيم. (همان، 104) انگيزه ديگر گرايش به اسطوره چهارچوب، آگاهي از دشواري ترجمه زبانهاي مختلف است. بسياري از گزارهها در يك زبان ممكن است قابل ترجمه به زبان ديگر نباشند يا ترجمه آنها بسيار دشوار باشد. (همان، 111) پوپر يكي از ريشههاي عقيده به ترجمهناپذيري برخي از گزارههاي زبانهاي مختلف را «نسبيت انتولوژيك» كوايني ميداند كه طبق آن هر زباني از مقولههاي مفهومي ويژهاي براي توصيف امور بهره ميجويد كه با مقولههاي به كار رفته در زبانهاي ديگر تفاوت دارد. از اينرو، نميتوانيم مقولههاي يك زبان ازجمله مقولههاي وجودي (انتولوژيك) يك زبان را صادق و مقولههاي زبان ديگر را كاذب بدانيم. به گفته «خودوُرف و برخي از پيروان وي، ما در نوعي زندان فكري زيست ميكنيم. زنداني كه به وسيله ساختار قواعد زباني كه به آن تكلم ميكنيم به وجود آمده است.» (همان، 116) پوپر با اينكه تفاوت چهارچوبها را طبيعي ميداند و آنها را به رسميت ميشناسد، امكان بحث و گفتگوي سودمند ميان آنها را محال نميپندارد؛ اما گوشزد ميكند كه نبايد انتظار بيش از حد داشته باشيم كه همواره اين بحثها با توافق طرفين بر سر موضوع گفتگو به پايان برسد. البته ما معمولاً دوست داريم كه بحث بر سر صدق يا كذب نظريهاي پايان يابد؛ زيرا ميخواهيم كه در صورت امكان، به رأي و نظري حقيقي و درست دست بيابيم. ما دوست نداريم بر سر صدق نظريهاي كه صادق نيست، توافق كنيم و «در چنين حالتي ما حتي ممكن است ترجيح دهيم كه اساساً هيچ توافقي حاصل نشود.» (همان، 90) پوپر ميگويد حتي اگر در بحثهاي انتقادي ما به نتايجي سريع و قاطع نرسيم، باز هم نبايد مأيوس شويم و باب گفتگو را ببنديم؛ شكافهاي موجود ميان چهارچوبها و فرهنگهاي متفاوت انكاركردني نيست، اما به دلايل منطقي پرشدني است؛ زيرا مفروضات و مسائل مشترك فراواني وجود دارد كه بحث انتقادي بر سر آنها را منطقاً امكانپذير ميسازد. بحثهاي انتقادي معمولاً درسآموز و زاينده است و برخورد منطقي و انتقادي فرهنگها به زايش فرهنگهاي جديد ميانجامد؛ چنانكه فرهنگ و تمدن غربي محصول برخورد يا مواجهه فرهنگهاي مختلف (يوناني ـ رومي) و بنابراين نتيجة برخورد يا مواجهه چهارچوبها و پارادايمهاي مختلف است. (همان، 91) بحثهاي انتقادي در عرصه علم مايه پيدايش نظريههاي جسورانه و انقلابي و يافتههاي كيهانشناسانه و اخترشناسانه شده كه زيربناي همه علوم آينده را ساخته است. دانش و معرفت انساني از همين تلاشهاي جسورانه و اميدوارانه او براي شناخت دنيايي كه در آن ميزيد، آغاز شده و به جايي رسيده كه آدمي به آگاهي درخور توجهي از موقعيت خود در جهان دست يافته است. همه اين حالات و دستاوردها برخاسته از برخورد فرهنگها، پارادايمها و چهارچوبها است كه به روشي نقادانه كوشيدهاند جهاني را كه در آن ميزييم براي ما فهمپذيرتر كنند. چنين كاري دشوار، اما ممكن است. (همان: 101) دشواري بحثهاي نقادي، هم ناشي از تفاوت زبانها و نسبيت انتولوژيك است و هم معلول پيچيدگي و تودرتو بودن حقيقت، و هم ناشي از دخالت عناصر غيرعقلاني انساني مانند مسائل شخصي در گفتگوهاست. بسياري از مشاركتكنندگان در يك بحث عقلاني، يعني نقادانه، مشكل ميتوانند اين نكته را هضم كنند كه ميبايد آنچه را ظاهراً غريزه آنان بدانان آموخته (و آنچه را از قضا به وسيله خود همين جامعه بحث كننده آموزش داده شده) يعني برنده شدن در بحث را به دست فراموشي بسپارند؛ زيرا آنچه بايد بياموزند آن است كه پيروزي در مباحثه امر مهمي نيست، حال آنكه حتي كوچكترين حد از روشنگري درخصوص مسألهاي كه براي فرد مطرح است ـ حتي كمترين ميزان مشاركتي كه در جهت فهم بهتر موضع خود شخص يا موضع حريف وي صورت ميپذيرد ـ بزرگترين موفقيت به شمار ميآيد. مباحثهاي كه در آن به پيروزي دست مييابند، اما به شما در جهت تغيير ذهنيت يا روشن شدن ديدگاهتان كوچكترين كمكي نميكند، ميبايد به عنوان يك شكست محض تلقي شود. (همان، 101) دشواري بحثهاي عقلاني با آموزش شيوههاي نقادانه در مدارس و دانشگاهها و پرهيز از روشهاي غيرنقادانه و جزمي آسان ميشود. مهم اين است كه فرهنگها رويكرد نقادانه را فرونگذارند و يكي از آنها خود را به منزله فرهنگ غالب جهاني نپندارد و فرهنگ مقابل نيز خود را فروتر احساس نكند و به نوعي پذيرش كوركورانه و يكسويه تن ندهد. مشكل تفاوت زبانها و دشواري ترجمه آنها و نسبيت انتولوژيك نيز راه را يكسره بر بحثهاي انتقادي نميبندد. ما اگرچه، به گفته خودورف و پيروان وي، در نوعي زندان فكري به سر ميبريم كه از قواعد زباني كه بدان تكلم ميكنيم ساخته شده است و معمولاً از آن اطلاعي نداريم، ميتوانيم از طريق برخورد فرهنگي به آن آگاهي يابيم. (همان 177) پوپر براي رد اسطوره قياسناپذيري پارادايمها و چهارچوبهاي كوهن، بر قياسپذيري و اهميت نظريهها تأكيد ميكند. او ميگويد از تجربههاي طولاني طي بحثهاي بسيار داغ و در دوران پس از جنگ جهاني اول با كساني كه درون پارادايمها و چهارچوبهاي بسته ميزيستهاند، يعني با ماركسيستها، فرويديستها و آدلريستها، آموخته است كه بحث با چنين افرادي تا چه اندازه دشوار است؛ زيرا آنان هيچگاه در ديدگاههاي خود درباره جهان ترديد نميكنند و هر نوع استدلالي عليه پارادايم و چهارچوب خود را چنان تفسير ميكنند كه با چهارچوب هماهنگ و سازگار شود. هرگاه نتوانند به آساني استدلالهاي مخالف را با چهارچوبهاي خود سازگار كنند به تحليلهاي روانشناختي يا جامعهشناختي روي ميآورند و مثلاً ميگويند نقادي انديشههاي ماركسيستي ناشي از تعصب طبقاتي است، نقادي از فرويديسم محصول عقدههاي سركوب شده است و نقادي آراي آدلري برخاسته از تمايل شديد براي اثبات برتري خويش و جبران احساس حقارت شخصي است. (همان، 118) البته در تغيير نظريهها و گذار از يكي به ديگري، همانگونه كه كوهن يادآوري كرده است، انتقالي روانشناختي از نوع گشتالتي صورت ميگيرد و داراي اهميت رواني هم است؛ اما چنين انتقالي مانع ارزيابي منطقي نظريهها نميشود. نظريهها از آن جهت كه راهحلهايي براي مسائل يكسان يا بسيار مشابه عرضه ميكنند، قابل مقايسه و ارزيابياند و بحث درباره آنها بسيار سودمند است. چنين بحثهايي نه تنها امكانپذير است، بلكه عملاً هم صورت ميگيرد. (همان، 121) پوپر ميداند كه كساني همچون كوهن با ديدگاهش درباره امكانپذيري گفتگو ميان دانشمندان پارادايمها و چهارچوبهاي مختلف و مقايسه نظريهها موافق نيستند. از نظر آنان، بحث سودمند ميان دانشمندان از آن جهت امكانپذير ميشود كه معمولاً دانشمندان در چهارچوبهاي مشتركي عمل ميكنند كه به آنها پايبندند. دورههايي كه دانشمندان به يك چهارچوب تعلق فكري دارند، دورههاي «علم عادي»اند و دانشمنداني كه در اين چهارچوبها ميكنند «دانشمندان عادي» ناميده ميشوند. علم تجربي به معناي علم عادي با دوران بحران يا انقلاب مقايسه ميشود. در دوران علم بحراني يا انقلابي، چهارچوبهاي نظري شروع به ترك خوردن ميكنند و سرانجام فروميپاشند. سپس چهارچوب جديدي جاي چهارچوب قديمي را ميگيرد. اين انتقال از چهارچوب قديمي به چهارچوب جديد جرياني منطقي نيست، بلكه فرايندي روانشناختي يا جامعهشناختي است. بنابراين، ذاتاً و ماهيتاً عقلاني به شمار نميآيند. در اين انتقالها نوعي پيشرفت ديده ميشود، اما اين پيشرفت به سوي نزديكتر شدن به حقيقت و بر بحث عقلاني و انتقادي درباره شايستگي نسبي نظريههاي رقيب مبتني نيست؛ زيرا بحث عقلاني و انتقادي واقعي در خارج از يك چارچوب تثبيتشده امكان ندارد. بدون يك چهارچوب نميتوانيم بر سر آنچه نقطه قوت يا امتياز يك نظريه به حساب ميآيد، توافق كنيم. به همين دليل چهارچوب قديمي و جديد قياسناپذيرند. يكي از دلايل ديگر هواداران قياسناپذيري چهارچوبها اين است كه هر چهارچوب نه تنها متشكل از يك نظريه مسلط است، بلكه تا حدي يك هويت روانشناختي يا جامعهشناختي به شمار ميآيد. افزون بر اين، چهارچوب مشتمل بر نوعي شيوه نگريستن به امور و اشياي موافق با نظريه مسلط و نوعي شيوه زيست است كه سبب پيدايش نوعي پيوند اجتماعي ميان هواداران چهارچوب ميشود، شبيه پيوندي كه در ميان افراد كليسا يا حاميان نوعي اعتقاد سياسي يا هنري يا ايدئولوژيك پديد ميآيد. اين هويت روانشناختي و جامعهشناختي و دو شيوه نگريستن به جهان و دو نوع زيست در آن تا حدي موجب قياسناپذيري چهارچوبها ميشود؛ اما ضرورتي ندارد كه دو نظريهاي كه ميكوشند مجموعه مشتركي از مسائل را حل كنند، قياسناپذير باشند. «در علم، برخلاف دين، اين مسائل و نظريهها هستند كه از اهميت اساسي برخوردار هستند. نميخواهم منكر اين نكته شوم كه چيزي به نام رهيافت علمي يا نوعي صورت حيات علمي ـ يعني شيوه زندگي كساني كه خود را وقف علم ميسازند ـ وجود دارد. به عكس، ميگويم كه صورت حيات علمي مشتمل است بر يك علاقه سوزان به نظريههاي علمي عيني ـ [يعني] علاقه به خود نظريهها، و به مسأله صدق آنها، يا نزديكيشان به حقيقت. و اين علاقه نوعي علاقه نقادانه، نوعي علاقه متكي به استدلال است. به اين اعتبار، اين رهيافت، برخلاف برخي كيشهاي ديگر، چيزي شبيه به غيرقابل قياس بودن كه بدان اشاره شد، توليد نميكند. (همان، 123) پوپر دوره عقلاني فعاليتهاي علمي در درون يك پارادايم و چهارچوب ادعايي مدافعان اسطوره چهارچوب را دورهاي بسته يا همراه با اِعمال اقتدار و استبداد يك رهيافت خاص بر كاوش علمي مينامد و دوره بحران را دوره جهشهايي تقريباً غيرعقلاني از يك چهارچوب به چهارچوب ديگر ميخواند و آن را شبيه تغيير از دين و كيش به ديني ديگر ميداند. او منكر وجود جهشهاي غيرعقلاني مانند تغيير دين و آيين نيست و انكار نميكند كه شماري از دانشمندان از سرمشق و پارادايم ديگران پيروي ميكنند يا در برابر فشار اجتماعي تسليم ميشوند و به يك نظريه جديد همچون يك دين ايمان ميآورند. او ميپذيرد كه در علم پيروي از مد و سليقه رايج است و فشار اجتماعي وجود دارد و حتي ممكن است روزي فرا رسد كه جامعه علمي عمدتاً به پذيرش جزمهاي غيرنقادانه تن در دهد و شيفته مد و سليقههايي جاري شود و هر نظريه را به دليل اينكه تازهترين مد روز است بپذيرند تا به عقبماندگي متهم نشود؛ اما فرا رسيدن چنين روزي را به منزله پايان راه علم تجربي ميداند و تداوم سنت پژوهش تجربي را در صورتي امكانپذير ميداند كه در پي دستيابي به حقيقت و به صورت بحث نقادانه ميان نظريههاي رقيب و نقادي عقلاني نظريه انقلابي باشد. از رهگذر روش «درست» نقادي است كه مشخص ميشود آيا بايد نظريه جديد را برتر از نظريه قديمي و در راستاي حقيقت به شمار آورديم يا نه. (همان، 129) ممكن است مدافعان اسطوره چهارچوب بر پوپر خرده بگيرند كه روش درست نقادي مستلزم خروج از چهارچوب و پارادايم نيست و نتايجي كه براي ما قابل قبول مينمايد بخشي از چهارچوب است. بنابراين، ما باز هم داراي مدلي براي توجيه ادعاي خود داريم، نه براي فرارفتن نقادانه از يك چهارچوب. پوپر اين انتقاد را نميپذيرد و ميگويد ما ميتوانيم ديدگاههاي خود را اينگونه تفسير كنيم؛ اما لزومي ندارد چنين كنيم. ما ميتوانيم درپي هدفي باشيم كه از نظريهها يا چهارچوبهاي خاصي كه براي دستيابي به آن ميسازيم، مستقل است. همچنين ميتوانيم معيارهايي براي تبيين و قواعدي روششناسانه تعيين كنيم كه ما را در دستيابي به هدف مورد نظرمان، مثلاً هدف شناخت بهتر جهاني كه در آن ميزييم، كمك ميكنند. البته ميتوانيم اين شيوه را انتخاب نكنيم و به جاي آن بكوشيم انديشههايمان را به گونهاي سامان دهيم كه مؤيد خود باشند. ما ميتوانيم هيچ وظيفه يا هدفي جز حل چيزهايي كه انديشههاي كنونيمان از عهده حل آنها برميآيند، نپذيريم؛ اما در اين صورت امكان خطاپذيري خود را ناديده گرفتهايم و به سنت نقادانه حاصل از برخورد فرهنگي و اميد دستيابي به آزادي بيشتر از رهگذر كسب معرفت پشت كردهايم نتيجه بحث آنكه چهارچوبها، همانند زبانها، ميتوانند مانع و رادع باشند. آنها حتي ممكن است همچون زندان عمل كنند. اما يك چهارچوب مفهومي نامألوف، درست نظير يك زبان خارجي، مانع مطلقي به شمار نميآيد: ما ميتوانيم از سد آن بگذريم، درست همانگونه كه گذر كردن از سد يك زبان دشوار است، اما در عين حال بسيار ذيقيمت به شمار ميآيد و احياناً ميتواند تلاش ما را نه تنها از رهگذر گشودن افق فكريمان، كه از طريق اعطاي نوعي لذت معنوي، پاداش دهد، گذر كردن از مانع چارچوب نيز به همين گونه است. يك چنين گذر كردني براي ما نوعي اكتشاف به شمار ميآيد. اين شيوه اغلب در علم تجربي به وقوع اكتشافات بزرگ كمك كرده، و احياناً باز هم چنين خواهد كرد. (همان، 135) كوهن در مقالات متعددي و نيز در پينوشت چاپ دوم ساختار انقلابهاي علمي ميكوشد با توضيح بيشتر ديدگاههاي خود و رفع پارهاي ابهامها به انتقادهاي مخالفان پاسخ دهد. براي نمونه، او اتهام نسبيت و ناعقلانيت ديدگاههايش را نميپذيرد و ميگويد منتقدانم مرا به ناعقلانيت و نسبيگرايي متهم كردهاند، اما من همه اين برچسبها را جداً رد ميكنم. (كوهن، b1970، 234) اگر اين برداشت از آراي كوهن، چنانكه خود وي ميگويد، نادرست است، پس برداشت درست كدام است؟ كوهن مدعي است كه هيچ معيار و قاعدهاي براي انتخاب نظريه وجود ندارد. هيچ برهان قياسي در دست نداريم كه انتخاب يك نظريه از ميان نظريههاي رقيب را ضروري بسازد. بنابراين، منازعه انتخاب نظريه را هرگز نميتوانيم با حكمي منطقي و قاطع پايان دهيم. (همان، 199) اما اگر قياسناپذيري مستلزم نفي دلايل خوب براي گزينش يك نظريه نيست، پس چرا كوهن از «تغيير كيش» يا تحول گشتالتي طي انقلاب علمي سخن ميگويد؟ كوهن براي پاسخ به اين پرسش از مفهوم «ارزشها» استفاده ميكند و ميگويد فقدان ضابطه و قاعدهاي براي انتخاب نظريه به هيچوجه مستلزم اين نيست كه دلايل خوب براي چنين كاري وجود ندارد يا دلايلي وجود ندارد كه دستكم براي جامعه علمي قاطع و تعيينكننده باشد. بلكه فقط مستلزم اين است كه اين دلايل همچون «ارزشها» عمل كنند و ميتوانند بهگونهاي مختلف به كار روند. دلايل در حد ارزشهايي مانند سادگي، سودمند، دقت نظريههاست. دانشمندان ممكن است درباره پارهاي ارزشهاي نظريههاي خود اتفاق نظر و درباره شماري ديگر اختلاف نظر داشته باشند؛ مثلاً ممكن است درباره سادگي نظريهاي اختلاف نظر، ولي در خصوص سودمندي نسبي آن اتفاق نظر داشته باشند و براساس همين ارزشها به گزينش نظريهاي بپردازند؛ اما هيچ روش تصميمگيري منطقي يا قاعدهاي براي انتخاب وجود ندارد كه فرد يا جمع را لزوماً به تصميمگيري واحدي وا دارد. (همان، 199) كوهن در اين جوابيه از قياسناپذيري يا وابستگي معيار ارزيابي به پارادايم سخني به ميان نميآورد؛ اما از مفهوم «ارزشها» و دلايل خوب استفاده ميكند و توسل جستن به دلايل خوب را براي انتخاب پارادايم مجاز ميداند. (همان، 262) كوهن دلايل خوب را مقوم ارزشهايي ميداند كه در انتخاب نظريهها يا پارادايمها به كار ميروند؛ اما به هر حال، بايد توضيح دهد كه دلايل خوب در بحث پارادايم چه معنايي دارند. آيا اين دلايل، همانگونه كه شپر ميگويد (شپر، 1971، 707)، باز هم وابسته به پارادايم است؟ آيا كوهن به واقع ميتواند با توسل به مفهوم «دلايل خوب» يا «ارزشها» از اتهام ناعقلانيت برهد؟ كوهن از يكسو اين اتهام را رد ميكند و براي دفاع از خود پاي دلايل خوب و ارزشها را به ميان ميآورد، و از سوي ديگر همچنان به قياسناپذيري پارادايمها معتقد است. آيا ميتوانيم اتهام ناعقلانيت را ناديده بگيريم و او را همچون منتقدانش هواخواه عينيت علم بدانيم؟ به نظر نميرسد كه بتوانيم آن را ناديده بگيريم، زيرا او نظريه قياسناپذيري را رها نميكند و همچنان انتخاب نظريه را چونان تحولي گشتالتي يا تغيير كيش ميداند و دلايل خوب را زمينهساز و محرك لازم براي چنين تحول و تغييري و فراهمكننده فضايي ميداند كه انتخاب در آن صورت ميگيرد. (كوهن، 1969، 200) كوهن، هم ميخواهد قياسناپذيري و در نتيجه ناعقلانيت را حفظ كند و هم ميخواهد ناعقلانيت را انكار كند و تبادل نظر ميان حاميان پارادايمهاي رقيب را بپذيرد. چنين كاري دشوار مينمايد؛ زيرا قياسناپذيري امكان مقايسه عيني نظريههاي رقيب را منتفي ميسازد. چنانچه نتوانيم نظريههاي قياسناپذير را مقايسه كنيم، پس نميتوانيم آنها را اساساً رقيب يكديگر بدانيم. اگر نتوانيم آنها را رقيب بدانيم، پس با يكديگر رقابت نميكنند. بنابراين، وقتي رقابتي در كار نباشد، امكان انتخاب و مقايسهپذيري نظريهها منتفي ميشود و چارهاي نداريم جز آنكه انتخاب نظريهها را كاري ناعقلاني بدانيم. پيداست كه اگر نتوانيم نظريههاي رقيب و نامزد را با يكديگر مقايسه كنيم يا آنها را بديلهاي يكديگر بدانيم، بايد به ناعقلانيت انتخاب نظريهها تن دهيم. كوهن در مقالهاي ميكوشد رابطه قياسناپذيري و مقايسهپذيري (comparability) را روشن كند و به انتقاد پيشگفته پاسخ دهد. او ميگويد: بيشتر خوانندگان كتابم فرض كردهاند كه وقتي من از قياسناپذيري نظريهها سخن ميگويم منظورم اين است كه نميتوانيم آنها را مقايسه كنيم؛ اما قياسناپذيري اصطلاحي است كه آن را از رياضيات وام گرفتهام و چنين لازمهاي ندارد. وتر يك مثلث متساويالساقين با ضلع آن قياسناپذير است؛ اما ميتوانيم آنها را با دقت لازم مقايسه كنيم. آنچه نياز داريم، مقايسهپذيري نيست، بلكه يك واحد اندازهگيري است كه برحسب آن بتوانيم هر دو را مستقيماً و دقيقاً اندازه بگيريم. (كوهن، 1976، 190) اين پاسخ هم چنگي به دل منتقدان نميزند؛ زيرا آنان نيز ميپذيرند كه قياسناپذيري در سطح اشيا مانع مقايسهپذيري آنها نيست. بحث بر سر اين است كه چگونه قياسناپذيري در سطح نظريهها يا پارادايمها، مقايسهپذيري آنها را امكانپذير ميسازد. كوهن در فقرهاي ديگر ميگويد: من اصطلاح قياسناپذيري را فقط بدين منظور درباره نظريهها به كار بردم كه تأكيد كنم زبان مشتركي وجود ندارد كه به واسطه آن بتوانيم نظريهها را بيان كنيم و بنابراين بتوانيم آن را براي مقايسه نقطه به نقطه نظريهها به كار بريم. (همان، 191) كوهن در اين فقره ميگويد پارادايمها و نظريههاي قياسناپذير را ميتوانيم مقايسه كنيم؛ اما نه مقايسهاي نقطه به نقطه يا به اصطلاح طابق النعل بالنعل. در اينجا نيز ابهام ديگري به چشم ميخورد. چه فرق بنيادي ميان مقايسه و مقايسه نقطه به نقطه (point-by-point comparsion) است؟ اگر فرقي بنيادي نيست، پس لازمهاش اين است كه بگوييم پارادايمها هم مقايسه ميشوند و هم مقايسه نميشوند؛ يعني دچار تناقضگويي ناخواستهاي بشويم. وانگهي او در پاورقي يازدهم همين مقاله به موضع قبلي خود اشاره ميكند و ميگويد قياسناپذيري مانع مقايسهپذيري است و نظريههاي رقيب به واقع قياسناپذيرند به طوري كه انتخاب عقلاني و عيني نظريه محال است. (همان، پاورقي 11، 198) اين توضيح نيز متاسفانه موضع كوهن درباره قياسناپذيري، مقايسهناپذيري و عينيت انتخاب نظريههاي علمي را از ابهام و تعارض نميرهاند. او در بخش نخست اين پاورقي مقايسه بيطرفانه نظريههاي علمي رقيب را امكانپذير ميداند و بدينسان ظاهراً ميخواهد منكر برنهاد اصلي قياسناپذيري خود شود؛ اما در بخش پاياني در امكانپذيري چنين مقايسه خنثا و بيطرفانه ترديد ميورزد و امكان مقايسه نقطه به نقطه و بيطرفانه را رد ميكند، بدون آن كه تفاوت ميان مقايسه نقطه به نقطه و مقايسه سادهتر را بيان كند. پيداست كه اينگونه دوپهلوگويي تعارض ميان اعتقاد كوهن به مدعاي قياسناپذيري قوي از يكسو و مدعاي امكانپذيري انتخاب عيني و عقلاني نظريهها در علم را نميزدايد. پيشتر هم اشاره كرديم كه كوهن با اين تفاسير نميتواند از اين دو مدعا يكجا و با هم دفاع كند و آنها را با همديگر جمع نمايد؛ زيرا مقايسهپذيري دليل نيرومندي عليه قياسناپذيري است. انتخاب عيني، به گفته شفلر، «مستلزم امكانپذيري بحث عقلاني درباره شايستگيهاي نسبي پارادايمهاي رقيب است.» (شفلر، 1972،369). اگر كوهن چنين بحثي را ميپذيرد، پس بايد از برنهادهاي ناعقلانيت، قياسناپذيري و نسبيت خود دست بكشد. او مدعي است كه چنين بحثي را ميپذيرد، اما همچنان به آن وفادار است. پيداست كه جمع ميان اين دو مدعاي ناسازگار پذيرفته نيست. چنانكه گفتيم، او از يك سو تسليم منتقدان ميشود و دستكم انتخاب نظريهها را عيني ميداند. از سوي ديگر، برنهاد ناعقلانيت را رها نميسازد. از اينرو، موضع وي همچنان مبهم و متعارض مينمايد. انكار وجود الگوريتمي براي انتخاب نظريه و استفاده از مفهوم «ارزشها» در اين منازعه نيز گرهي از كار فروبسته او نميگشايد و جز بر ابهام مسأله نميافزايد. كوهن به رغم كوششهاي فراوان نتوانسته است نشان دهد كه انتخاب عيني و عقلاني نظريهها امكانپذير نيست و يكسره به معيارها و ارزشهاي ويژه پارادايمها وابسته است. اگر او واقعاً با منتقدان در اين نكته همدل است كه علم بالضروره ذهني و نامعقول نيست، پس بايد ناسازگاري چنين مدعايي را با برنهادهاي قياسناپذيري، مقايسهناپذيري و نسبيگرايياش به گونهاي منطقي و خرسندكننده بزدايد و آراي خود را سازگار و هماهنگ سازد. (سيگل، 1987، 68 ـ 60) ايان باربور نيز در مقاله «پارادايمها در علم و دين» (باربور، 24 ـ 20) چهار مضمون اساسي از كتاب ساختار انقلابهاي علمي كوهن را درباره پارادايم و انتقادهاي وارد بر آن را به بحث ميگذارد. اين مضامين و آراي چهارگانه عبارتند از: 1. علم عادي يا متعارف تحت سلطه پارادايمها است. 2. انقلابهاي علمي عبارتاند از تغيير پارادايم. 3. مشاهدات تابع پارادايم هستند. 4. معيارها تابع پارادايم هستند. درباره اين آرا پيشتر بحث كرديم. اكنون به انتقادهاي وارد بر اين چهار پارادايم از زبان باربور و به اختصار اشاره ميكنيم.
1. انتقادهاي وارد بر مفهوم علم عادي و متعارف
مفهوم پارادايم از ديدگاه منتقدان وي مبهم و چند پهلو است؛ براي نمونه، مارگارت مسترين به بيستويك معناي گوناگون پارادايم در كتاب ساختار انقلابهاي علمي كوهن اشاره ميكند. توصيف كوهن از خصلت سلطهجو و اقتدارگراي علم عادي با انتقادهاي فراواني روبهرو شده است. پوپر، چنانكه پيشتر اشاره كرديم، معتقد است كه پيشفرضهاي بنيادين علم پيوسته به نقد و بررسي گذارده ميشوند و فقط نوآموزان و دستاندركاران علوم كاربردي ممكن است اين پيشفرضها را به طور غيرمنتقدانه بپذيرند. او معتقد است دانشمندان هرگاه بخواهند ميتوانند به نقد ديدگاههاي رايج بپردازند و بدينسان از چهارچوبهاي تثبيتشده خارج شوند. فايرابند نيز، برخلاف كوهن، معتقد است پارادايمها منحصر به فرد و بيرقيب نيستند، بلكه در هر زماني براي يك پارادايم چندين جايگزين جدي وجود دارد و علم عادي بيش از آنچه كوهن گمان ميبرد، متنوع و ناقد خود است.
2. انتقادهاي وارد بر مفهوم انقلابهاي علمي
بر كوهن خرده گرفتهاند كه مشخص نكرده است كه چه هنگامي يك تغيير، «انقلاب» به شمار ميآيد و چه وقت به شمار نميآيد. وانگهي، به طور قاطع نميتوانيم علم عادي و هنجاري را از علم انقلابي متمايز كنيم. تولمين ميگويد علم بيشتر دستخوش تغييرات كوچك و متعدد يا به اصطلاح دستخوش انقلابهاي كوچك است؛ اما چنين تغييرات و انقلابهايي نه در طبقه علم عادي ميگنجد و نه در طبقه علم انقلابي مورد نظر كوهن. رقابت ميان ديدگاههاي رقيب صرفاً هنگام بحرانها رخ نميدهد، بلكه تقريباً همواره در جريان است. در حد فاصل علم عادي و علم غيرعادي مراتب متعددي است كه تفاوتشان كمّي است، نه كيفي. در جريان يك انقلاب ممكن است پيشفرضها، ابزارها و دادهها تغيير كنند، اما هرگز يك گسست كامل صورت نميگيرد. پيوستگي ميان مراتب گوناگون در طول يك انقلاب علمي بسيار بيشتر از آن است كه كوهن ميپندارد.
3. انتقادهاي وارد بر تابع پارادايم بودن مشاهدات
حتي اگر يك پارادايم جديد از راه برسد و نظريهها را به سوي مسائل و متغيرهاي جديد جلب كند، باز هم دادهها و مشاهدات پيشين يكسره كنار گذاشته نميشوند. دادلي شپر تأكيد ميكند كه مجموعهاي از واژگان مشترك ميان هر دو پارادايم متوالي وجود دارد، وگرنه امكان هرگونه ارتباط و تبادلنظر منتفي خواهد شد. اگر دو پارادايم كلاً قياسناپذير باشند، ديگر ناسازگاري آنها معنايي ندارد. دو پارادايم درصورتي رقيب همديگر به شمار ميآيند كه دستكم يك پديده مشترك داشته باشند و واژگان مشتركي در توصيف اين موضوع مشترك به كار برند. پارادايم توجه را به مشاهدات و متغيرهاي جديد جلب ميكند و در برابر مشاهدات خلاف و پادنمونهها مقاومت ميورزد؛ اما نميتوانيم مشاهدات و دادههاي ناسازگار متعدد را ناديده انگاريم، وگرنه خصلت آزمونپذيري تجربي علم از ميان ميرود.
4. انتقادهاي وارد بر تابع پارادايم بودنِ معيارها
اگر مشاهدات و معيارها تابع پارادايم باشند و معيارهاي درجه دوم و فراپارادايمي در دست نباشند، در اين صورت گزينش يكي از پارادايمهاي رقيب هيچ مبناي منطقي و معقولي نخواهد اشت و هر پارادايمي معيارهاي خود را دارد و براساس آن انتخاب ميشود. بنابراين، استدلالهاي مؤيد يك پارادايم دوري و گزينش پارادايمها امري دلبخواهي و ذهني ميگردد و به جاي اينكه موضوعي منطقي و عقلاني باشد، روانشناختي و جامعهشناختي خواهد بود. اين مهمترين نقد منتقدان است و براساس همين نقد است كه كوهن را به نسبيتگرايي و ذهنيگرايي و نفي عقلانيت متهم ميكنند. واتكينز جزمانديشي موجود در جامعههاي بسته كوهن را در مقابل جامعههاي باز پوپر ميداند كه در آنها پيوسته نقادي صورت ميگيرد و معتقد است كه كوهن جامعه علمي را مشابه جامعه ديني ميپندارد و علم را دينِ عالمان به شمار ميآورد. پوپر نيز، چنانكه قبلاً هم به آن اشاره كرديم، افسانه چهارچوب را مهمترين حصار و حافظ عقلگريزي دوران ما ميدانست و بر اين تاكيد پاي ميفشرد كه در علم برخلاف الهيات پيوسته ميتوانيم به نقادي نظريهها و چهارچوبهاي رقيب بپردازيم. كوهن چنان از سلطه جزمهاي غيرقابل نقد بر علم عادي و از كيش و تغيير كيش سخن ميگويد كه نميتواند معيار مشخصي براي انتخاب يك پارادايم عرضه كند. به همين سبب است كه منتقدان كوهن ميگويند كه او عينيت و عقلانيت حرفه علمي را به خطر مياندازد. باربور مواضع آشكارا تعديلشده كوهن براي پاسخگويي به انتقادهاي چهارگانه را بدينشرح بيان ميكند.
1. معاني گوناگون پاراديم
كوهن رأي نخستين خود درباره پارادايم را تعديل ميكند. منظور قبلي او از پارادايم، نمونههاي مهم مشترك ميان دانشمندان بود كه اصطلاحاً آنها را نمونههاي شاخص (exemplars) ميناميد و معتقد بود كه افراد جامعه علمي بيش از آنكه علم را از راه قواعد آشكار عملي بياموزند، از راه نمونههاي عيني حل مسأله ميآموزند. فرمولي مانند f=ma درصورتي كارايي دارد كه فرد نحوه و به كارگيري آن را در وضعيت جديد بياموزد. فرد ميآموزد كه وضعيتهاي مختلف را همانند يكديگر ببيند و شباهتهاي صورتبندي نشده آنها را تشخيص دهد. نمونههاي شاخص، مصاديق را مشخص ميسازند و چنين كاري هم براي پژوهشهاي عادي و هم براي آموزش دانشجويان علم اهميت دارد. كوهن پس از تعديل رأي نخستين خود، به جاي نمونههاي شاخص از «مجموعه تعهدات گروهي» عامتر سخن ميگويد و آن را قالب تعليمي (disciplinary matrix) مينامد. قالب تعليمي اجزاي مختلفي دارد كه يكي از آنها ارزشهايي مانند سازگاري، سادگي و دقت در پيشبيني است. جزء ديگر، برخي از تعهدات متافيزيكي است كه از طريق الگوهاي خاص particualr models منتقل ميشوند؛ الگوهايي راهيابانه و پژوهشي مانند اينكه «جريان الكتريسته را ميتوانيم چونان يك سيستم هيدروديناميك در حال تعادل بپنداريم» يا «رفتار مولكولهاي گاز شبيه توپهاي كشسان بيلياردياند كه حركت اتفاقي دارند. با اينكه ميزان تعهدات گروهي كه نتايج مهمي دارند، به الگوهاي گوناگون اعم از پژوهشي يا وجودشناختي متفاوت است، همه الگوها كاركردها و وظايفي مشابه دارند؛ ازجمله اينكه به افراد گروه ميآموزند كه كدام تشبيهات و استعارهها مرجح يا مجازند. بنابراين، الگوها از يكسو به يافتن تبيين يا حل مقبول معما كمك ميكنند و از سوي ديگر به تهيه فهرستي از معماهاي حلناشده ياري ميرسانند و امكان ارزيابي اهميت هريك از آنها را فراهم ميآورند. (كوهن، 1369، 182) به روشني آشكار است كه كوهن با اين تعديل از رأي نخستين خود درباره پارادايم كه آن را ديدگاهي كلي و منسجم و يكپارچه ميپنداشت، دست ميكشد؛ اما به رغم اين تعديل، باز هم دقيقاً نظر كوهن درباره روابط متقابل اجزاي گوناگون قالبهاي تعليمي چندان روشن نيست.
2. تمايز ميان علم عادي و علم انقلابي
كوهن براي تمايز اين دو علم از «جامعه علمي» سخن ميگويد و جامعههاي علمي مختلف را نه براساس پارادايمهاي پذيرفته شده در آن جوامع، بلكه برپايه ويژگيهاي جامعهشناختيشان، مانند الگوهاي ارتباط متقابل در آن جوامع از همديگر متمايز ميكند. حجم جامعههاي علمي يكسان نيست، برخي از آنها بسيار كوچكاند و شايد بيش از صد عضو نداشته باشند. تفاوتهاي چشمگيري ميان مكاتب فكري رقيب وجود دارد. اعضاي جامعه علمي كه درباره مسائل بنيادين اتفاق نظر دارند ممكن است درباره پارهاي از مسائل همراي نباشند. چنانكه شيميدانهاي قرن نوزدهم درباره قوانين مربوط به نسبتها در تركيبهاي شيميايي همراي بودند؛ اما درباره وجود اتمها اختلافنظر داشتند. وانگهي، امكان دارد بدون وجود بحران مقدماتي، خرده انقلابهايي رخ دهد و گروههاي كوچكي از متخصصان بر يك جامعه علمي بزرگتري تأثير بگذارند. با اين همه، كوهن همچنان مهمترين نقش علم عادي را بسط و پرورش سنت علمي رايج و غالب ميداند و معتقد است كه در بحرانهاي بزرگ معمولاً دامنه و دقت سنت علمي افزايش نمييابد و پيشفرضهاي آن سنت ارزيابي و نقد نميگردند و دانشمندان درپي جايگزينهايي نخواهند بود.
3. ترجمه مشاهدات
كوهن نظريه قياسناپذيري خود را نيز تعديل ميكند. او با اين كه وجود زبان مشاهدتي بيطرف و خنثا را انكار ميكند، تبادل اطلاعات و افكار ميان هواداران پارادايمهاي رقيبي را محتمل ميداند. چون زبان و جهان روزمره و بخشي بزرگي از جهان علمي آنها مشترك است ميتوانند براساس همين مشتركات تا حدود زيادي به تفاوتهاي خود پي ببرند و هريك بكوشند تا يك پديده را در منظر فرد ديگري ببيند و حتي تفسير آن فرد را پيشبيني كند. كوهن اين مسأله را شبيه ترجمه زبان يك جامعه به جامعه ديگر ميداند كه به رغم دشواري، امكانپذير است. امكانپذيري ترجمه زبانها به يكديگر، فرد را قادر ميسازد كه به كمك ترجمه به جايي برسد كه زبان جديدي انتخاب كند و با آن بينديشد و سخن بگويد. بدينسان، شايد اعتقاد كوهن به «تغيير كيش» تا حدي موجه بنمايد.
4. عقلاني بودن گزينش يك پارادايم
كوهن اتهام ناعقلانيت را به شدت رد ميكند و ميپرسد اگر علم عقلاني نباشد، پس چه چيز عقلاني است؟ چنانكه پيشتر گفتيم، او براي رد اين اتهام از «دلايل خوب» و براهين قوي و ارزشهاي مشترك براي گزينش پارادايمها سخن ميگويد: عنصر گونه سوم در تشكيل قالب تعليمي چيزي است كه من به نام ارزشها آن را مورد توصيف قرار خواهم داد. ارزشها معمولاً به صورتي وسيعتر از تعميمهاي نمادين يا الگوها ميان جامعههاي مختلف اشتراك دارند، و نقش مهمي براي بخشيدن معناي جامعه به دانشمندان طبيعي به صورت يك كل ايفا ميكند. با آنكه در همه زبانها وظيفه خود را به انجام ميرسانند، اهميت ويژه آنها هنگامي ظاهر ميشود كه لازم است اعضاي جامعه خاصي يك بحران را تشخيص دهند يا پس از آن، از ميان راههاي ناسازگار با يكديگر براي شريك شدن در كار علمي خود يكي را برگزينند. محتملاً از ميان ارزشها آنچه ريشهدارتر است به پيشگوييها ارتباط پيدا ميكند... ولي ارزشهايي نيز هست كه براي داوري كردن درباره همه نظريهها به كار ميرود؛ اينها لازم است در درجه اول و پيش از همه، معماگشايي و حل كردن مسأله را مجاز بداند و ميبايستي تا سرحد امكان ساده و با خود سازگار و موجه و با ديگر نظريههاي جاري هماهنگ باشد و من اكنون چنان ميانديشم كه متن نخستين [كتاب ساختارها] در اينباره ضعيف بوده و در آن به اين ارزشها به عنوان ملاكهاي ثبات و سازگاري دروني و بيروني در ملاحظه منابع بحران و عوامل انتخاب نظريه توجه لازم نشده بوده است. (همان، 3 ـ 182) البته، چنانكه پيشتر هم آورديم، اين ارزشهاي مشترك از ديدگاه كوهن، به خوديخود هيچ قاعدهاي براي انتخاب پارادايم به دست نميدهند؛ زيرا افراد در هنگام داوري درباره نظريهها به گونههاي مختلف از اين ارزشها استفاده ميكنند و نيز اهميت آنها براي همه افراد يكسان نيست. به هر روي، كوهن تأكيد ميكند كه به رغم وجود ارزشهاي مشترك، بحث و منازعه بر سر انتخاب نظريههاي بنيادين را نميتوانيم شبيه بحثهاي برهاني منطق و رياضيات بدانيم. اما اين تفاوت اساسي ميان بحث انتخاب نظريه و بحثهاي منطقي و رياضي مستلزم آن نيست كه بحث انتخاب نظريهها را كاملاً ذهني و غيرعقلاني بدانيم؛ زيرا دلايل خوب و قانعكننده براي انتخاب وجود دارد و همين امر ناعقلانيت و نسبيت كامل انتخاب را منتفي ميسازد. هيچ چيز درباره اين موضوع نسبتاً آشنا مستلزم آن نيست كه دلايل خوبي براي قانع شدن وجود نداشته باشد يا اينكه دلايل سرانجام براي گروه قطعيت ندارد و نيز حتي مستلزم آن نيست كه دلايل براي گزينش با آنها كه معمولاً فلاسفه علم فهرست آنها را به دست ميدهند، متفاوت است: صحت، سادگي، ثمربخشي و نظاير اينها؛ ولي آنچه بايد به ذهن القا كند، اين است كه آن دلايل ميبايستي به عنوان ارزشها عمل كنند و اينكه بتوانند از اين راه به شكلي متفاوت، خواه به صورت فردي و خواه جمعي به توسط كساني به كار گرفته شوند كه بر سر بزرگداشت آنها با يكديگر توافق دارند... [اما] روش عمل بيطرفانه براي گزينش و نيز راه تصميم گرفتن منطقي وجود ندارد كه چون درست به كار گرفته شود هر فرد را در گروه به تصميم واحدي رهبري كند. از اين لحاظ بايد گفت كه به جاي فردفرد اعضاي جامعه دانشمندان خودِ اين جامعه است كه تصميم نهايي را ميگيرد. براي فهميدن اينكه چرا علم به صورتي كه مشاهده ميشود به پيش ميرود، نيازي به روشن كردن جزئيات زندگينامه و شخصيتي وجود ندارد كه هر فدر را به يك گزينش خاص رهبري ميكند، هرچند موضوع مورد نظر جاذبه و فريبندگي گسترده داشته باشد. ولي، آنچه بايد بدانيم، روشي است كه بنابر آن دستهاي از ارزشهاي مشترك با آزمايشهاي اشتراكي جامعهاي از متخصصان در يكديگر عمل ميكند و سبب تأمين اين واقعيت ميشود كه اغلب اعضاي يك گروه سرانجام يك دسته از براهين را بيش از دستهاي ديگر قاطع بدانند. (همان، 6 ـ 195) باري، تعديلها و توضيحات بعدي كوهن درباره برنهادهاي خود در كتاب ساختار، مانند قياسناپذيري، مقايسهناپذيري و سلطه پارادايم بر معيارها و مشاهدات همه منتقدانش را متقاعده نساخته و چنانكه اشاره كرديم، از ديدگاه منتقدان، چنين تعديلها و توجيهاتي با وفاداري همزمان به آن برنهادها جز بر ابهام و تعارض بيشتر نميافزايد؛ هرچند گروهي از پيروان و هواداران وي كوشيدهاند تا با تفسيرهايي ديگر از آراي وي به خردهگيريهاي منتقدان پاسخ گويند.
منابع
باربور، ايان، «پارادايمها در علم و دين»، ترجمه ابراهيم سلطاني، مجله كيان شماره 34. پوپر، كارل (1358)، فقر تاريخيگري، ترجمه احمد آرام، چ دوم، تهران: انتشارات خوارزمي. پوپر، كارل (1370)، منطق اكتشاف علمي، ترجمه سيد حسين كمالي، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي. پوپر، كارل (1379)، اسطوره و چهارچوب، ترجمه علي پايا، تهران: انتشارات طرح نو. كوهن، تامس (1369)، ساختار انقلابهاي علمي، ترجمه احمد آرام، تهران: انتشارات سروش. Hanson, Norwood Russell (1958), Patterns of Discovery: An Inquiry into the Conceptual Foundations of Science, London: Cambridge University Press. Kordig, Carl R. (1971a), The Justification of Scientific Change, Dordrecht: D. Reidel Publishing Company. Kuhn, Thomas S. (1957), The Copernican Revolution: Planetary Astronomy in the Development of Western Thought, Cambridge (Mass.): Harvard University Press. Kuhn, Thomas S. (1969), “Postscript” in Kuhn, The Structure of Scientific Revolution. Kuhn, Thomas S. (1970a), “Logic of Discovery or Psychology of Research?” in Criticism and the Growtht of Knowledge , ( eds.) Imne Lakatos and Alan Musgrave, London: Cambridge University Press. Kuhn, Thomas S. (1970b), “Reflections on my Critics”, in Lakatos and Alan Musgrate (eds.), Criticism and the Growth of Knowledge, London: Cambridge University Press. Kuhn, Thomas S. (1976). “Theory-Change as Structure-Change: Comments on the need Formalism”, in Erkenntnis 10. Lakatos, Imre (1970), “Falsification and the Methodology of Scientific Research Programmes”, in Criticism and the Growth of Knwoledge, (eds.) Imre Lakatos and Alan Musgrave, London: Cambridge University Press. Scheffler, Israel (1972), “Vision an Revolution: A Postcript on Kuhn”, in Philosophy of Science 39. Scheffler, Israel (1982), Science and Subjectivity, Second edition, Indianapolis: Hackett Publishing Company. Shapere, Dudley (1971), “The Paradigm Cincept” in Science 172. Siegel, Harvey (1987), Relativism Refuted: A Critique of Contemporary Epistemological Relativism, Dordrecht, Holand: D. Reidel Publishing Campany. Wittgenstein, Ludwig (1967), Philosophical invistigations, 3 ed., Oxford: Basil Blacwell. *. عضو هيأت علمي گروه فلسفه و دين دانشگاه خوارزمي.