خدا تنها يك معلول بدون واسطه دارد، كه آن عقل است طبق قاعده الواحد و قاعده سنخيت.
نقد
اولاً قبول اينكه حتي در فاعل مختار و خدا، علتْ، مسانخ با معلول بايد باشد يعني سنخيّت ميان علّت «قديم» و معلول «حادث» هست، خود، زير پا گذاشتن سنخيت است كه خود آنها مدعي آنند؛ زيرا نزد ارسطوئيان، خدا كه قديم بالذات است سنخيتي با معلول، كه حادث بالذات است ندارد.ثانياً بنابراين تعميم قانون سنخيّت حتي ميان خالق و مخلوق، عقل كه به قول آنها واسطه ميان خدا و مخلوقات مادي است باز چه سنخيتي با خدا و چه سنخيتي با مخلوقات مادي دارد؟اشكال ديگر بر ارسطوئيان اين است كه: عقل، كارش روشنگري است. قوةاي است در نفس كه انسان را راهنمايي ميكند؛ اما عقل خلق نميكند. كار ايجادي ندارد. امام صادق عليه السلام ميفرمايد: <عقل مثل چراغ است در اتاق >.بعضي مثل فلوطين ميگويند: «خدا عقل اول را آفريد و عقل اول، نفس را آفريد و نفس ماده را آفريد». بعضي از ارسطوئيان ميگويند: «عقل دهم، ماده را ميآفريند». در حاليكه اشكال سنخيت باز به آنها وارد است زيرا كه عقل يا نفس با ماده سنخيتي ندارد. اين اشكال را آقاي مصباح هم در تعليقه دارد. پس ارسطوئيان، قائل به عقل اول و دوم و.... شدند تا سنخيت را ميان خداي قديم و مخلوقات حادث، درست كنند. در حالي كه اولين چيزي را كه ارسطوئيان با اين حرفها شكستند، همان سنخيت بود كه به تعميم آن حتي نسبت به فاعل مختار و خدا پايبندند؛ لذا «مشاء»، براي فرار از اشكال نبودن سنخيت ميان قديم و حادث، عقل دهم را خالق ماده دانست و «اشراق»، قائل به نظريه مُثل و رب النوع شد. ولي باز اشكال سنخيت نزد آنها حل نشد.مرحوم علامه طباطبايي در آخر كتاب نهاية الحكمة، سخن اسفار را در قبول نظريه مُثل افلاطوني و رب النوع، نقل و سپس رد ميكند. مرحوم ملاصدرا ميگويد: «چون در ماده، تغييرات و تركيباتي صورت ميگيرد همچون رشد، نمو گياهان و حركت افلاك و... كه خود ماده نميتواند آنها را انجام دهد، خدا هم (نميتواند بكند. يعني) خدا بيواسطه محال است بيش از يك كار انجام دهد، پس مُثُل اين كار را ميكند»، يعني مُثل افلاطوني هستند كه كرات را حركت ميدهند و گياهان را رشد ميدهند و مرحوم علامه طباطبايي در پاسخ به مرحوم ملاصدرا ميگويد اين کار را «عقل دهم» که عبارت از «عقل فعال» باشد، ميکند و عقل دهم خالق اين کارها است.ما در پاسخ به اسفار و به مرحوم طباطبايي اولاً ميگوييم "سنخيت" ميان فاعل مختار و فعلش، چنانچه گذشت ضرورت ندارد، ثانياً: خداي فاعل مختار، اين مخلوقات كثيرهراممكناستبدونواسطه انجام دهدو كار بيواسطه خدا، منحصر به ايجاد يك چيز نيست. خدا <كرموزم و ژن> را در گياه و حيوان و در بدن انسان قرار داده تا منشاء نشو و نما باشد؛ يا انرژي را در خورشيد و ساير اشياء، قرار داده و نيازي به وساطت عقل فوق الذكر، نيست ثانياً آنكه در وساطت عقل بنابر نظريه «لزوم سنخيت در فاعل مختار»، باز تناقض وجود دارد و با فرضيه وساطت عقل باز تناقض رفع نميشود و خدا، مثلاً رود نيل را ميشكافد تا سپاه موسي از آن خارج شود، يا آتش را براي ابراهيم سرد ميكند و يا موسي سخن ميگويد با آنكه بنابر نظر ملاصدرا و مرحوم طباطبايي، ممكن نيست خداوند، خودش با كسي سخن بگويد و از كلمه «من» يعني ضمير متكلم استفاده كند. زيرا بنابر نظر ارسطويان خدا تنها يك كار بيواسطه انجام ميدهد كه صدور صادر اول باشد و هيچ كار ديگري، ممكن نيست بدون واسطه انجام دهد.مرحوم علامه طباطبائي ضرورت وساطت عقل را ميپذيرد آنجا كه در کتاب نهاية الحکمة مينويسد: فعالم العقل، علة لعالم المثال و عالم المثال، علة مفيضة لعالم المادة. يعني اين جهان طبيعت، زمين و انسانها و ماه و خورشيد و غيره ممكن نيست مخلوق مستقيم (و بدون واسطه) خدا باشد، بلکه خدا جهان عقل را آفريد و جهان عقل، خالق جهان مُثل هستند و جهان مُثل، خالق جهان ماده است.
جواب ما به مرحوم علامه
اين است كه اين ترتيب اولاً، هيچ دليل ندارد؛ثانياً در اين ترتيب، باز قاعده سنخيت هم رعايت نشده است كه خود شما همهجا به آن ملتزميد.باز مرحوم طباطبائي همان قول به وساطت عقل را تكرار ميكند آنجا كه در همان فصل، مينويسد: «فتبيّن أن الصادر الاول الذي يصدر من الواجب تعالي، عقل واحد هو اشرف موجود ممكن و أنه نوع منحصر في فرد، و اذ كان اشرف و اقدم في الوجود فهو علة لما دونه و واسطة في الايجاد». سپس مرحوم طباطبايي ميافزايد:و هذا الوجه هو الذي يميل اليه «المشاؤون» فيما صوروه من العقول العشره و نسبوا الي آخرها المسمي عندهم بالعقل الفعّال ايجادَ عالم الطبيعية.و الثاني و هو حصول الكثرة عَرْضاً، بأن ينتهي العقول الطولية إلي عقول عَرْضية، لاعلية و لامعلولية بينها، هي بحذاء الانواع المادية، يدبر كل منها ما بحذائة من النوع المادي، و بها توجد الانواع التي في عالم الطبيعة و ينتظم نظامه، و تسمي هذه العقول أرباب انواع و المُثُل الافلاطونية.و هذا الوجه هو الذي يميل اليه «الاشراقيون» وذهب اليه شيخ الاشراق و اختاره «صدر المتألهين» قدس سره.... چون از طرفي، نشو و نماي گياهان و حتّي نشو و نماي نطفه نميتواند كار خود اين اجسام بدون شعور باشد و از طرفي ديگر، خدا هم كه بدون واسطه ممكن نيست اين كارها را بكند، در نتيجه لازم است واسطهاي اين كارها را انجام بدهد. ارسطوئيان از «فلاسفه مشاء» ميگويند؛ اين واسطه، همان عقل دهم است، بهنام عقل فعّال. «اشراقيان» ميگويند: اين واسطه، مُثل افلاطوني است مُثلي كه از انسان: كلي است، انسانها را ميآفريند و مُثلي كه از گاو است گاوها را ميآفريند و. ...مرحوم ملاصدرا نيز همين عقيده را دارد. اين در حالي است كه با پيشرفت علم امروزه و با عقل بشر، ثابت شده كه اين سخنان اشراق و مشاء از ارسطوئيان و افلاطونيان، اساطير و خرافات است. خدا در هسته گياهان و نطفه جانداران، كرموزم و ژنهائي قرار داده كه اين كارها، معلول آن ژنها است و در انسان، روح را پس از كامل شدن بدن ميآفريند. ثانياً خدا فاعل مختار و فعال لمايشاء است. هر چه را بخواهد، واحد يا كثير، ميتواند مستقيم يا غيرمستقيم انجام دهد.
چرا ارسطوئيان در ربط حادث به قديم در ماندهاند؟
بر اساس نظر ارسطوئيان، «سنخيت تمام علتها با معلول خود»، از لوازم عليت است، چه در «علل طبيعي و در حيوانات» و چه در فاعل مختار، تعميم لزوم سنخيت حتي در فاعل مختار، سبب شده است كه در مورد خدا، به مشكلي جدي برخورد كنند، تحت عنوان مشكل «ربط حادث به قديم» بر اين اساس، «خداي قديم» و واجب بالذات، با تعميم قانون سنخيت، چگونه ميتواند براي «موجود حادث» علت باشد؟ يا چگونه از علتي واحد و ثابت، افعال كثير و متغير، به وجود ميآيد؟ در حالي كه علت تامة (بهنظر ارسطوئيان) حتي اگر فاعل مختار باشد، با معلول خود همزمان و همسنخ و در وحدت و كثرت، مثل هم هستند. در نزد ارسطوئيان يك مريد بسيط بيش از يك مراد نميتواند داشته باشد.با طرح عقل اول و دوم و غيره هم كه ميخواهند اين مشكل را حلّ كنند، باز درست نميشود كه، قبلا بيان شد. «ملاصدرا»، در «ربط حوادث، بهخدا» ميگويد: عقلها در آن در ماندهاند، ولي «بهترين جواب اين است» كه بگوييم : «افلاك علتهاي حوادثاند». حركت فلك كه شب و روز و ماه و سال را بهوجود ميآورد، و گذشت شب و روز كه حوادث روي زمين را به وجود آورده است، علتهاي حوادث شبانه و روز است. پس مبدء تمام حوادث ريشه در حركت افلاك دارد. «حركت افلاك» هم چون ازلي و ابدي است و شروع زماني ندارد نياز به علت حادث ندارد.ايشان در ج 3،فصل 33، في ربط الحادث بالقديم، ميگويد:آن چه، محكمترين قول از اقوال مسئله و نزديكترين آنان به واقع است، اين قول است كه تمام حوادث به حركتي دائمي و دوراني منسوب است. اين حركت، ديگر محتاج به علت ايجاد كننده حادث نيست؛ زيرا ابتداي زماني ندارد. يعني حادث نيست. پس به يك اعتبار، اين «حركت فلك، دائمي است يعني ازلي و ابدي است». حركت افلاك به سبب اين اعتبار، به علتي قديم نسبت داده ميشود و معلول خداي قديم است، به اعتبار ديگر اين كه هر دور آن حادث است، پس علت حوادث جهان است. به همين اعتبار، حوادث به آن منسوب است؛ يعني علل جهان حوادث است.سپس ملاصدرا در جواب اين پاسخ مينويسد: «اگر چه اشكالات زيادي كه بر قول ديگران، وارد است، بر اين قول (بهترين اقوال)، وارد نيست، اما اين قول هم اشكالات، زيادي دارد و چهار اشكال بر آن وارد ميكند».اشكال مرحوم علامه طباطبايي به اسفار مبني بر اينکه علاوه بر تأييد اشكالاتي كه مولف اسفار بر اين قول دارد، ميگويد: شما «مولف اسفار، حركت ازلي و ابدي عالم را يك پيش فرض مسلم گرفتيد، در حالي كه خود اين گفتار، كه افلاك، ازلي و ابدي هستند، اول كلام است. يعني حركت افلاك، ازلي نيست».
توضيح نقد
علم جديد، باعث شده است كه مرحوم علامه طباطبايي اين سخن را بگويد. زيرا علم، ثابت كرده كه هر روز چندين تُن از وزن خورشيد كم ميشود. چند ميليارد سال ديگر، خورشيد خاموش ميشود. قرآن هم كه ميگويد:<إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ. .. در آن هنگام كه خورشيد در هم پيچيده شود>.اگر نفت چراغي، زماني تمام شده و چراغ خاموش شد، نشان ميدهد كه يك زماني و روزي، روشني آن شروع شده. پس اين كه هر روز مقداري از انرژي و وزن خورشيد كم ميشود، ميرساند كه خورشيد هم زماني شروع به فعاليت كرده است، زماني هم خاموش ميشود. طبق محاسبه علم روز، حركت افلاك از بيست ميليارد سال قبل، شروع شده است. افلاك بر خلاف گفتة مرحوم ملاصدرا، ابتداي زماني دارند. پس اين كه عمر خاصي دارد، نشان ميدهد خورشيد و افلاك هم حادث زماني هستند. پس آغاز دارند. پس بنا بر اشكالات عقلي و علوم جديد، چنين پاسخي به اشكال ربط حادث به قديم، كه اسفار آنرا بهترين پاسخ دانسته، رأسا ساقط است. ارسطوئيان و افلاطونيان همچون ابن سينا و مرحوم ملاصدرا و مرحوم علامه طباطبائي و غيره، از فلاسفه ارسطويي هيچ پاسخ صحيحي در ربط حادث به قديم وجود ندارد. مولف اسفار هم كه در زمانش اشكال علوم جديد مطرح نبوده، باز خود چهار اشكال را مطرح ميكند كه ما اشكال چهارم را بيان ميكنيم.خلاصة آن، اين كه: اگر به علوم جديد توجه نكنيم و اين پاسخ غلط ارسطوئيان را بپذيريم، آيا ربط حادث و قديم بر اساس اصول ارسطوئي، با قبول اين پاسخ به اصطلاح بهترين پاسخ، درست ميشود يا نه؟ ميگويد: خير، درست نميشود؛ زيرا آنچه ثابت و ازلي و ابدي است، نوع اين حركتها است، نه شخص آن حركتها.به عبارت ديگر «حركت توسطيه»، بين مبدء و منتهي ثابت است يعني وقتي روز شد، روز حادث ميشود و شب تمام ميشود؛ اما خود روز، كه از اول صبح تا سر شب دوام دارد، اگر مبدء و منتهي نداشته باشد، گويا تمام آن توسطيه ميشود. پس ثابت است. وقتي براي رفتن به تهران از منزل خارج ميشويم، حركاتي كه در وسط راه است همه يكنوع حركت است به نام حركت توسطيه كه يكي است. در بين راه حركت ادامه دارد و ثابت است تا به منتهي برسد. ولي اگر مبدء و منتهي براي افلاك نباشد، اين حركت توسطيه ثابت ميماند.اسفار اشكال ميكند كه اين ممكن نيست؛ زيرا آن كه ثابت است يك عنوان كلي است. شما عنوان روز را درست ميكنيد و آن را تا شب، ثابت نگه ميداريد؛ ولي اين عنوان كلي، مصداق ميخواهد. لحظهها و «آن» هاي آن مصاديق، روز هستند. پس هر دور فلك كه شب و روز را درست ميكند و هر دور خورشيد كه فصلها را به وجود ميآورد، مصداق <جزئي> آن است، نه كلي. آنچه كه محتاج به علت است مصداقها و جزئيات است، نه عنوان كلي زيرا عنوان كلي؛ در ذهن است. «پس هر مورد و هر لحظه از حركت، علتي ميخواهد، غير از علت لحظه قبلي آن». هر گردش چرخ ماشين، اين ماشين را به اندازه خاصي به پيش ميبرد. پس هر مصداق از اين حركت، ماشين را جلو ميبرد. پس هر دور از اين حركت يك علت ميخواهد. .. علتي همراه و متغير با تغيير حركت.يعني هر جزء حركت فلكي، همانطور كه علت حوادث طبيعي است، خودش هم حادثة معلولاي ديگر است. اگر حادثهاي معلول است، علت آن هم بايد حادث باشد نه قديم. پس باز ربط حادث به قديم با اين نظريه درست نشد.مرحوم سبزواري سخن اسفار را توضيح ميدهد كه علت «مُعِدّ» كافي نيست؛ بلكه احتياج به علت مفيض است که در اينجا ميان حادث و قديم، علت مفيضاي که واسطه شود نداريم؛ مثلاً كسي كه از پله بالا ميرود، پله نهم براي رفتن به پله دهم مُعِدّ است، نه علت مفيض. بايد توان بدني براي شخص باشد، تا پله دهم را بالا رود. يعني گذشت لحظه قبل در حركت افلاك مقدمه معدّ است، براي وجود اين حركت و وجود جهان در لحظه بعد، اما وجود جهان و وجود حركت در لحظه بعد، باز نيازمند به علت مفيض جديد است. بهقول دانشمندان جديد، نياز به انرژي و نيروي جديد دارد تا مفيض وجود جهان و حركت آن، در لحظه باشد.تا اينجا روشن شد كه آنچه اسدّ اقوال نزد صاحب اسفار بود در ربط حادث به قديم باز درست نبود؛ يعني خود مؤلف اسفار و مرحوم علامه طباطبايي و مرحوم سبزاوري ميگويند، درست نيست. پس ارسطوئيان و افلاطونيان جوابي براي «ربط حادث به قديم» ندارند. آنها اعتراف ميكنند كه از توضيح آن عاجز هستند. چرا؟ چون به تعميم دادن سنخيت ميان خداوند مختار و مخلوقاتش قائلند. تعميم سنخيت، اينها را در خداشناسي به بنبست رسانده است. اسفار بهخاطر آنكه نتوانسته ربط حادث با قديم را درست كند، در نتيجه نتوانسته خدا را اثبات نمايد؛ زيرا خدائي كه نميتواند پديدههاي جهان را ايجاد كند، خدا نيست، نه تنها اينها كه كانت و هيوم هم با «چنين تصور و رسوباتي از تفكر ارسطويي از تصورشان راجع به خدا، و تعميم قانون سنخيت»، در اثبات خدا درمانده شدهاند.
ربط ثابت به متغير
اشكالي كه منشاء آن، تعميم قاعده سنخيت بين علت و معلول به خدا بود، در اينجا هم خود را نشان ميدهد. اگر عالم متغير و متحرك است و اگر خدا بسيط و ثابت است، چگونه بين اين دو ارتباط بر قرار ميشود؛ به طوري كه نه در خدا شناسي مشكل پيدا شود و نه تعميم قاعده سنخيت زير سؤال رود؟ارسطوئيان سنخيت را در تمام علت و معلولها، حتي در فاعل مختار و بلكه خدا هم، جاري ميدانند پس اگر معلولي متغير و تدريجي باشد، علت آن هم بايد متغير و تدريجي باشد. حركت ماشين كه معلول چرخ است، تدريجا ما را به مقصد ميرساند. پس بايد هر لحظه علتي داشته باشد و به گفته تجربيون هر لحظه انرژي ميخواهد. به عبارت ديگر علت آن هم بايد تدريجي باشد. اين به حكم قاعده سنخيت است. بر اساس قاعده سنخيت، جهان كه تدريجي است، بايد خداي جهان هم تدريجي و در طول زمان باشد. ما ميگوييم خدا واحد و بسيط بالذات است. جهان در هر لحظه جديد، علت جديد ميخواهد. لذا طبق قانون سنخيت واحد بسيط بالذات، نميتواند علت جهان باشد؛ زيرا به تناقض ميانجامد.صاحب اسفار در ج 3، فصل 21، (شبيه همان مطالب كه در ربط حادث و قديم گفت را، در ثابت و متغير هم گفته است. ولي اين بار از طريق حركت جوهري وارد ميشود) ميگويد جوهر، پيوسته در حال تغيير است: از گياه دانه درست ميشود؛ دانه كامل ميشود و... نطفه علقه و علقه مضغه. ..ميشود حتي چيز هاي ظاهرا ثابت، در هر لحظه از زمان تغيير ميكند. بنابراين با توجه به قدم ماده و سنخيت بين علل و معاليل بر اساس نظر ارسطو اين دو چنين نتيجه ميدهد كه تغيير ازلي است و ابتدا ندارد. خدا هم ازلي است و ربط بين خدا و تغيير(حركت) ازلي ربط بين دو ازلي است. چون اين تغيير هميشه ثابت است و ابتدا ندارد و ازلي است، ميتواند با ثابت ارتباط داشته باشد.در ربط بين حادث و قديم، ارسطو اين حرف را از ديگران نقل و نقد كرد. اينجا هم از ديگران نقل ميكند؛ اما گويا مسئله را تمام شده ميداند و آن اشكالات را در اينجا نميآورد.براي ما با تأمل در اين مطلب، معلوم ميشود كه تمام اشكالات چهارگانه مرحوم ملاصدرا و اشكال مرحوم علامه طباطبايي در ربط حادث به قديم، در اينجا (يعني در ربط متغير به ثابت) هم صادق است.زيرا اولا علم ثابت كرده است كه جهان ازلي نيست. به همين جهت مرحوم علامه طباطبايي بر اسفار اشكال كرده است. البته علامه طباطبايي در حاشيه اسفار، در ربط ثابت با متغير، اشكال نكرده؛ بلكه در ربط حادث با قديم بر آن حاشيه دارد و اشكال را مطرح كرده است؛ اما همان اشكال اينجا هم ميآيد و فرقي بين دو مسئله نيست.بر اساس «قانون انتروپي فيزيك»، روز به روز انرژي پير ميشود. مصرف ميگردد و ديگر بر نميگردد. نور خورشيد كه رفت، ديگر بر نميگردد. بنزين كه سوخت، ديگر بر نميگردد. روزي كل تغييرات متوقف ميشود. قانون انتروپي يا قانون پير شدن انرژي از بديهيات است؛ با توجه به اين كه هر چه نقطه پايان دارد نقطه آغازي نيز داشته است و هر كسي كه پير شده روزي هم جوان بوده و متولد شده است پس «ماده و انرژي» هم، زماني نبوده و هستي را شروع كرده است. كره زمين و ماه و خورشيد و افلاك هم حادث هستند و عمر معين دارند. علم روز هم همين را ثابت كرده است. پس ازلي نيست و اشكال چگونگي ربط حادث با قديم، دوباره خود را مينماياند. لذا همان اشكالها در ربط ثابت با متغير هم آشكار ميشود.هم اشكال مرحوم علامه طباطبايي و هم اشكالات چهارگانه صاحب اسفار كه درست است، يعني ازلي بودن تغيير و حركت، به عنوان كلي، وجود خارجي ندارد؛ بلكه در ذهن است. بحث در وجود خارجي حوادث است. وجود خارجي آنها علت ميخواهد. وجود خارجي، عين تشخص است و جزئي است، نه كلي. پس ازلي بودن كلي حركت و تغيير، اشكال را از بين نميبرد؛ بلكه هر حادثي، و هر لحظهاي از حركت، براي خود علت نياز دارد.ثانيا: حركت جوهري اسفار و طرفدارانش، مورد پذيرش نيست؛ ولي اگر آن هم پذيرفته شود و آن را ازلي و ابدي بدانند، باز اشكال پيچيده چگونگي ربط ثابت با متغير بر جاي خود باقي است. هم اشكال علوم جديد كه جهان را حادث زماني ميداند و هم اشكال اين كه هر لحظهاي از حركت، علتي ميخواهد غير از علت لحظه قبل. پس بايد علتهاي بينهايت و تدريجي براي معلول هاي تدريجي وجود داشته باشد. اين با ثابت بودن خدا سازگار نيست.اين اشكال را صاحب اسفار در ربط حادث به قديم مطرح كرد، علامه مرحوم سبزواري هم آن را تاييد. پس چه به كشفيات روز توجه بكنيم و اشكال مرحوم علامه طباطبايي را مطرح كنيم و چه به علم روز بيتوجه باشيم، اشكال باقي است. بر اساس اصول فلسفه ارسطوئي (در تصورشان نسبت به خدا، در تعميم سنخيت به فاعل مختار و خدا،) «ربط ثابت به متغير»، هم درست نميشود.سيد محمد رضا علوي سرشکي