نظرية جان هيك در باب تعدد اديان، نظرية كثرتگرايانة وجودشناختي است كه بر اساس آن همة اديان، راههايي معتبر براي رسيدن انسان به حقيقت فينفسه هستند. خدايان اديان، حقيقتهاي عندالمُدرِك و توهمهاي واقعنمايند؛ در حالي كه حقيقت فينفسه داراي ويژگيهاي جوهري غيرقابلبيان و فرامقوله است. ديدگاه هيك، گرفتار مشكلات متعددي است. نظرية هيك به صورت تحليلي درجه دو از اديان، تحليلي درست شمرده نميشود؛ در ابطال طبيعتگروي، گرفتار دور معرفتشناختي است و تمايز ميان ويژگيهاي صوري و جوهري در آن از ميان ميرود. به نظر ميرسد هيك در ارائة نظرية خود در معتبر بودن تمام اديان براي اتصال با حقيقت فينفسه، گرفتار اشتباه مقولي است.
واژگان كليدي:
كثرتگروي، ويژگيهاي صوري، ويژگيهاي جوهري، اشتباه مقولي، فرامقوله. با بررسي اديان گوناگون درمييابيم كه خداوند، انسان و رابطة خداوند و انسان با يكديگر، به صورتهاي مختلفي تصوير شدهاند؛ تصويرهايي كه گاه در تعارض كامل با هم هستند. در ادياني همچون اسلام، مسيحيت و يهوديت، خداوند در جايگاه موجودي شخصوار (personal) تصوير شده، اما در دينهايي چون بودايي و هندو، خداوند موجودي غيرشخصوار (impersonal) معرفي شده است. در اديان توحيدي، اغلب انسان موجودي كه پس از مرگ، برانگيخته شده و حياتي شخصوار دارد، قلمداد شده است؛ حال آنكه در اديان غيرتوحيدي، اغلب، انسان، موجودي دانسته شده كه پس از مرگ در سيري تناسخي يا تولد مجدد (rebirth) به حياتي غيرشخصوار نايل ميشود. در نگاه اكثريت مسيحيان، خداوند با تجسد و ظهور در قالب جسماني، در زمين حاضر، و با بندگان مرتبط شده است؛ حال آنكه مسلمانان با اين تلقي مخالفند. تعارض اديان، به تعارض در اين امور كه اموري نظري هستند پايان نميپذيرد و امور عملي را نيز شامل ميشود. آيينها و مراسم مذهبي در اديان و مذاهب و فرقههاي گوناگون چنان اختلافي با يكديگر دارند كه گاه آنها را در تعارض كامل با هم قرار ميدهد. كنار اختلافهايي كه در آموزههاي نظري و عملي اديان وجود دارد، نقاط اشتراكي نيز مشاهده ميشود. به ظاهر هر ديني از اصلي غايي سخن ميگويد كه پيروان دين بايد به آن رو كنند. متدينان هر دين، مذهب يا فرقهاي، مدعي تجربههاي ديني هستند، و هر دين، مذهب يا فرقهاي توانسته است انسانهايي عابد و عارف را تربيت كند كه از خودمحوري به خدامحوري روي آوردهاند؛ اما نقطة مشترك ديگري نيز در مواجهه با اديان گوناگون در بدو امر خود را آشكار ميكند: ظاهراً هر ديني بر صحت مدعيات خود و ابطال مدعيات اديان ديگر، ادلهاي اقامه كرده است تا برتري خود و فرودستي ديگر اديان را اثبات كند. در برخورد با تنوع اديان كنار موارد اختلاف و اشتراك آنها، نظريههاي متعددي ابراز شده است. در دوران قديم، بدون اينكه بحثي فلسفي در باب تنوع اديان مطرح باشد، دو نظرية عمده به چشم ميآيند: 1. فقط يك دين، مذهب يا فرقه برحق است به اين معنا كه تعاليم نظري و عملي آن صادق و سودمند است و پيروان آن به ثواب الاهي ميرسند و تعاليم ديگر اديان، مذاهب يا فرقهها كاذب و غيرسودمند است و پيروان آنها به عذاب الاهي گرفتار ميشوند. 2. فقط آموزههاي نظري و عملي يك دين، مذهب يا فرقه صادق و سودمند است؛ اما پاداش الاهي محدود به پيروان آن دين، مذهب يا فرقه نخواهد بود؛ بلكه پيروان ديگر اديان، مذاهب يا فرقهها را نيز شامل ميشود؛ زيرا آنان داراي نيتي الاهي و درصدد ارتباط صادقانه با خداوند بودهاند يا اينكه خداوند در قيامت به افرادي كه از رسيدن به حق قاصر بودهاند، اجازه ميدهد حق را برگزينند. در دوران معاصر، بحث در باب تنوع اديان، به بحثي فلسفي تبديل شده و به همين جهت، داراي دقت بيشتري است. امروزه شاهد چهار نظرية عمده هستيم كه با نامهاي طبيعتگروي (naturalism)، انحصارگروي (exclusivism)، شمولگروي (inclusivism)، و كثرتگروي (Pluralism) شهرت يافتهاند. 1. در نظريههاي طبيعتگرايانه، خدايان معرفيشده به وسيلة اديان، توهمي ساختة ذهن بشر دانسته شدهاند و مابهازاء عيني ندارند. فوئر باخ، آگوست كنت، كارل ماركس، زيگموند فرويد و برتراند راسل از مهمترين طرفداران اين ديدگاه هستند. 2. در نظريههاي انحصارگرايانه، اصليترين مدعيات دين، مذهب يا فرقه، صادق قلمداد ميشود و صدق مدعيات ديگر اديان در مقايسه با آن دين ارزيابي ميشود. در عين حال، فقط پيروان دين، مذهب يا فرقه از پاداش الاهي بهرمند ميشوند. 3. نظريههاي شمولگرايانه در مقام ديدگاهي كه در باب صدق آموزههاي دين دارند، با نظريههاي انحصارگرايانه تفاوت چنداني ندارند و صرفاً پاداش الاهي را به پيروان دين، مذهب يا فرقه محدود نميكنند. 4. نظريههاي كثرتگرايانه؛ تمام اديان، مذاهب يا فرقهها را راههايي معتبر براي رسيدن به خداوند تلقي ميكنند. در اين نظريهها، هيچ ديني بر اديان ديگر ارجحيتي ندارد. جان هيك از مهمترين طرفداران نظريههاي كثرتگرايانه و خود مبدع يكي از مهمترين نظريههاي كثرتگرايانه است. نظرية جان هيك، ميان نظريات كثرتگرايانة وجودشناختي (ontologic pluralism) قرار ميگيرد كه در مقايسه با نظريات كثرتگرايانة معرفتشناختي (epistemic pluralism)، ادعاي قويتري را مطرح ميكند. نظريات كثرتگرايانة وجودشناختي ادعا ميكنند كه صدق تمام اديان، صدقي نفسالامري است؛ در حالي كه نظريات كثرتگرايانة معرفتشناختي ادعا ميكنند هيچ ديني نميتواند اعتبار و حجيت خود را به ديگر اديان اثبات كند و چون دليلي در دست نداريم، اينگونه در نظر ميگيريم كه همة اديان، صادق و معتبر هستند؛ اما اينكه آيا در مقام نفسالامر نيز همة اديان، صادق و معتبر هستند، چيزي است كه در باب آن نميتوان سخن گفت. نظرية جان هيك دربرگيرندة مدعيات ذيل است: أ. در مباحث نظري همة اديان بزرگ دنيا اعم از اديان توحيدي و اديان غيرتوحيدي، معجوني از مدعيات صادق و كاذب وجود دارد. ب. نجات انسان با گذر انسان از خودمحوري به حقيقتمحوري حاصل ميشود و همة اديان درصدد انجام اين مهم هستند. ج. تمام اديان، تا اندازهاي در رهنمون شدن انسان به حقيقتمحوري موفق بودهاند. دليل اين مطلب، وجود عارفان و عابدان در تمام اديان است. ظاهراً دليلي وجود ندارد كه ادعا كنيم يك دين در پرورش عارفان و عابدان موفقتر از اديان ديگر عمل كرده است. د. همة اديان در اين عقيده مشتركند كه امكان نجات انسان بر اعتقاد به حقيقت غايي جهان ابتناء يافته است؛ همان حقيقتي كه در اديان گوناگون با نامهايي چون «الله»، «يهوه»، «تثليث مقدس» و «برهمن» ناميده ميشود. هـ . با توجه به موارد «أ» تا «د» تمام اديان، راههاي معتبري جهت مرتبط شدن انسان با حقيقت واحد الوهي به شمار ميآيند. هيك براي نشان دادن قوت نظرية كثرتگرايانة خود به ادلّه متعددي تمسك جسته است. تمسك به محبت خداوند• و تقويت آن بر پايههاي جامعهشناختي يكي از اين ادلّه است. خداوند به بندگان خود، محبت دارد و اين با نجاتيابي يكي از اديان كه حداكثر يكپنجم جمعيت جهان را در حال حاضر و شايد در همة اعصار تشكيل ميدهد، تعارض دارد (هيك، 1372، ص. 242). از سوي ديگر، ديني كه هر شخص برميگزيند، از خانواده، جامعه و مكان جغرافيايي متأثر است كه فرد در آن متولد ميشود؛ بدين جهت نميتوان پذيرفت كه صرفاً يكي از اديان، اهل نجات است (Hick, 1985, ch.5). توجه داريد كه اين استدلال، صرفاً نفيكنندة اعطاي ثواب به پيروان يك دين و عذاب پيروان ديگر اديان است و اثباتكنندة صدق مدعيات همة اديان نيست؛ اما دو مبنايي كه هيك اتخاذ ميكند (و ميتوان آن دو را دو دليل در اثبات كثرتگروي تلقي كرد) در مقام اثبات صدق مدعيات همة اديان است. نخستين مبنا، اصطلاح «تجربه كردن به عنوانِ» (experiencing as) است كه بايد آن را تعميمي در اصطلاح «ديدن به عنوانِ» (seeing as) ويتگنشتاين دانست. ويتگنشتاين اصطلاح «ديدن به عنوانِ» را در موارد معماگونه مطرح ميكند (Wittgenstein,1953, p. 185)؛ ، اما هيك، اصطلاح «تجربه كردن به عنوانِ» را در باب همة ادراكات بشري به كار ميگيرد (Hick, 1989, p.12). اين اصطلاح بيان ميكند كه انسان در مقام ادراك خود، رها نيست و پيشفرضهاي گوناگوني كه در بسياري از موارد نيز در اختيار انسان نيستند و خود را به فرد تحميل ميكنند، در ادراك انسان اثرگذارند؛ بدين لحاظ، يك حقيقت غايي در اديان گوناگون با توجه به پيشفرضهاي متفاوت، با عنوانهاي متفاوتي چون الله، يهوه، برهمن و... ادراك ميشود؛ پس تفاوت خدايان اديان، تفاوتي خارجي نيست؛ بلكه همة اديان يك حقيقت را ادراك ميكنند و تفاوتها در ناحية پيشفرضها است. مبناي دوم، تمايز كانتي ميان نومن و فنومن و استفاده از آن در مقام ادراك حقيقت غايي جهان است (هيك، 1372، ص. 246ـ247). هيك، حقيقت غايي جهان را كه پيروان تمام اديان با آن مواجهه دارند، «حقيقت في نفسه» (Real an sich) مينامد و خداياني را كه اديان گوناگون معرفي ميكنند، «حقيقتهاي عند المُدرِك» مينامد. از ديدگاه او، هر ديني از پسِ عينك فرهنگي، اجتماعي، تاريخي و جغرافيايي خود، تصويري از حقيقت فينفسه را ميسازد كه صرفاً تصويري حاكي از حقيقت فينفسه است كه به دليل عبور از خلال عينك ادراكي، مطابقتي با حقيقت فينفسه ندارد. با توجه به حصول تصاوير خداوند در اديان گوناگون در مواجهه با حقيقت فينفسه و از خلال عينكهاي ادراكي، هيك، خدايان اديان را «توهمهاي واقعنما» (veridical hallucinations) ميخواند و از آنجا كه خدايان اديان، تطابقي با حقيقت فينفسه ندارند، حقيقت فينفسه را «غيرقابلبيان» (ineffable) و «فرامقوله» (Trans categorical) مينامد. هيك براي نمايش قوت دو مبناي خود در باب حقيقت فينفسه و خدايان اديان به تمثيل مشهوري كه از قديم در كتابهاي مختلف ذكر شده، يعني تمثيل فيل و نابينايان، تمسك ميجويد. با استفاده از اين تمثيل ، هيك موضع اديان را در قبال حقيقت فينفسه همانند انسانهايي ميداند كه در تاريكي درصدد شناخت فيل بودهاند (Hick, 1995, p.61). هرچند كه تلاش هيك در جهت نزديك ساختن اديان به يكديگر، تلاشي بسيار ارزشمند است، اشكالهاي متعددي دارد. بايد توجه داشت كه نزديك ساختن اديان به يكديگر از راههايي غير از ارائة نظريات كثرتگرايانه نيز حاصل ميشود؛ بنابراين، اشكال بر ديدگاه هيك، اشكال بر روند نزديكسازي اديان به يكديگر نيست. اشكالات متعددي بر نظرية هيك وارد شده كه البته برخي از آنها قوت چنداني ندارند. در ادامة مقاله خواهم كوشيد اصليترين اشكالات نظرية هيك را ارائه كنم. 1. هيك بيان كرد كه متدينان هيچ ديني با «حقيقت فينفسه» مرتبط نيستند و فقط با خداياني كه در مواجهه با «حقيقت فينفسه» توسط قواي ادراكي آنها ساخته شده است (حقيقتهاي عند المُدرِك) مرتبطند؛ بنابراين، در نظرية هيك، تمام فعاليتهاي ذهني و عملي متدينان در هر يك از سنتهاي ديني متوجه خداي ساخته و پرداختة ذهن خود آنان است و هرگز به خداوند واقعي يا همان حقيقت فينفسه رجوع مستقيم ندارد. اين سخن هيك با ايمان پاية تمام متدينان در هر سنت ديني در تعارض است؛ زيرا هيچيك از متدينان معتقد نيست كه خداي ساخته و پرداختة ذهن خود را عبادت ميكند و به او توجه دارد. از آنجا كه ديدگاه هيك، ديدگاه كلي است، نظرية او حتي شامل ارتباط پيامبران و عارفان با خداوند نيز ميشود. بر اساس نظرية هيك، پيامبران نيز از خلال پردة فرهنگي، اجتماعي، تاريخي و زباني خاص خود با خداوند مواجه ميشوند؛ بنابراين هرگز با «حقيقت فينفسه» مرتبط نيستند؛ بلكه با خدايي كه ذهن خود آنان بر اثر مواجهه با حقيقت فينفسه ساخته است، مواجه ميشوند. از آنجا كه هيك ويژگيهاي حقيقت فينفسه را فراتر از مفاهيم بشري ميداند، لازم ميآيد سخنگويي خداوند را با پيامبران انكار كنيم. پيروان اديان ابراهيمي خصوصاً دين يهود و دين اسلام معتقدند كه خداوند دستورهاي لازم را براي هدايت بندگان خود از طريق سخن گفتن با افراد برگزيدهاش به گوش انسانها رسانده است و پيامبران كساني هستند كه با خداوند همسخن ميشوند و در خلال اين همسخني، پيامهاي هدايت الاهي را به بندگان ميرسانند. حال اگر ديدگاه هيك در باب «حقيقت فينفسه» پذيرفته شود، لازم ميآيد كه متدينان تمام آنچه را در باب همسخني پيامبران با خداوند گفتهاند، نادرست تلقي كنند و معتقد شوند كه به هيچ وجه پيامبران با «حقيقت فينفسه» مواجه نبودهاند و آنچه ارائه كردهاند، ناشي از همسخني آنان با خداوندي بوده كه ساخته و پرداختة ذهن خود آنان بوده است. ممكن است گفته شود كه اين اشكال، اشكالي بر لوازم نظرية جان هيك است و لزوماً به معناي تعارض نظرية او نيست. به بيان ديگر، شايد گفته شود كه تلقي پيروان اديان در باب همسخني پيامبران و خداوند عيني، تلقي نادرستي بوده و نظرية جان هيك نادرست بودن تلقي مذکور را آشكارا برملا ساخته است؛ اما به نظر ميرسد كه اين پاسخ، پاسخ درستي نيست. سؤال اساسي ما اين است كه دلمشغولي جان هيك در طرح نظرية كثرتگروي چيست؟ آيا جان هيك درصدد ارائة ديني تلفيقي است؟ يعني آيا درصدد است بخشهايي را از هر دين اخذ كند و با كنار هم قرار دادن آنها، ديني تلفيقي بسازد و همة مردم را به پذيرش آن دعوت كند. آيا جان هيك درصدد است كنار دينهاي موجود، ديني جديد را به مردم ارائه كند؟ توجه به نوشتههاي جان هيك نشان ميدهد كه او نه درصدد ارائة ديني تلفيقي و نه ديني جديد است. علت، آن است كه او از همة متدينان هر دين ميخواهد كه به سنت ديني خود وفادار بمانند و در عين حال، تصور نكنند كه رسيدن به نجات، فقط از طريق دين خود آنها درست است؛ بلكه نجاتبخشي ديگر اديان را نيز بپذيرند. از سوي ديگر، او به تجربههاي ديني متدينان در سنتهاي مختلف ديني، اعتقاد عميقي دارد كه به او اجازه نميدهد درصدد ارائة ديني جديد در عرض اديان ديگر باشد؛ پس اگر هدف جان هيك ارائة دين تلفيقي يا دين جديدي نيست، هدف او چيست؟ به نظر ميرسد درصدد ارائة تحليلي درجه دوم از اديان موجود است. به عبارت ديگر، او در حيطة فلسفة دين به اظهار نظر پرداخته، و دانشي درجه دوم را در اختيار ما نهاده است. حال اگر تلاش جان هيك، ارائة تحليلي درجه دوم از اديان موجود است، بايد همانند هر تحليل درجه دوم ديگر، دو امر را ارضا كند تا تحليلي معتبر تلقي شود: نخست بايد انسجام و سازگاري دروني داشته باشد؛ و دوم اينكه با قلمروي تحليلشده نيز سازگار باشد؛ اما به نظر ميرسد نظرية هيك در هر دو حيطه گرفتار مشكل است. و سازگاري دروني ندارد و در خلال اشكالهاي بعدي، ناسازگاري دروني نظرية او روشن ميشود؛ اما نظرية هيك با قلمروي كه به تحليل آن پرداخته (يعني اديان گوناگون) نيز سازگاري ندارد. هر ديني مدعي عينيت تصويري است كه از خداوند ارائه ميكند؛ در حالي كه هيك، خدايان اديان را اموري ذهني دانسته، خداوند واقعي را فرامقوله تلقي ميكند (نك: McKim, 1988, p.383؛ همچنين نك: Net land, 1986, p.254-255). 2. هيك بيان كرد كه تجربههاي ادراكي پيروان اديان، محدود به فنومنها ميشود و نومن يا همان حقيقت فينفسه، غيرقابلبيان و فراتر از مفاهيم بشري است. حال اشكال اساسي اين است كه اگر «حقيقت فينفسه» فراتر از مفاهيم بشري و غيرقابلبيان به شمار ميرود و انسان هيچ مواجهة مستقيمي با آن ندارد، چگونه ميتوان وجود چنين حقيقتي را پذيرفت. به بيان نِتلند: «اگر هيچ مشخصة بارز مشتركي ميان «يكتاي ازلي فينفسه» و تصاوير مختلف الاهي از آن وجود ندارد، آيا معنا دارد كه آن تصاوير مختلف را ظهورهاي آن «يكتاي ازلي فينفسه» بدانيم؟» (Net land, 1986, p.261). آنچه نتلند بيان كرده، اشكال هرگونه نظريهاي است كه در باب ادراك، واقعگروي غيرمستقيم را ميپذيرد.• جان هيك بيان كرد كه تصاوير گوناگون اديان از خداوند، در واقع ناشي از تعامل ادراكي قوة خيال انسان با حقيقت فينفسه است؛ بدين سبب، تصاوير ذكرشده را ميتوان توهمات واقعنما نام نهاد. اشكال نتلند آن است كه اگر هيچگونه ارتباطي ميان ويژگيهاي تصاوير الوهي از حقيقت فينفسه و خود حقيقت فينفسه وجود ندارد، به چه دليلي تصاوير را توهمات واقعنما بناميم. شايد بهتر باشد آنها را توهمات صرف لقب دهيم. در اين صورت، لازم ميآيد كه هيچگونه حقيقت فينفسه وجود نداشته باشد و اين به معناي فروغلتيدن در دام طبيعتگروي است (براي تقريرهاي ديگر اين اشكال، ر.ك: Corliss, 1986, p.235-249; Deutsch, 1990, p.551-563). هيك به اين اشكال تا حدي واقف است؛ بدين جهت در نظريات خود كوشيده است خود را از اين اشكال برهاند. او بيان ميكند كه وجود حقيقت فينفسه از روشي استقرايي و با ملاكي عملگرايانه حاصل شده است. از آنجا كه تمام اديان توانستهاند انسانهايي اخلاقي تربيت كنند و در ميان تمام اديان، عارفان و قديسان بزرگ به چشم ميخورند، معلوم ميشود كه خدايان اديان توهمات صرف نيستند؛ بلكه توهماتي واقعنما هستند و وجود حقيقتي متعاليتر از مفاهيم بشري را معلوم ميكنند. هيك اين سخن را در پاسخ به مقالة دكتر فيليپ آلموند بيان ميكند. آلموند در باب تمثيل فيل و نابينايان بيان ميكند كه خود كورها نميتوانند ادعا كنند همگي يك چيز، يعني يك فيل را لمس ميكنند؛ بلكه اين ادعا از سوي كسي ميتواند مطرح شود كه خودش بينا باشد و هم كار نابينايان و هم وجود فيل را ببيند. حال، اشكال آلموند اين است كه در نظرية جان هيك، همة افراد، همانند انسانهاي نابينا هستند و نميتوانند دربارة وجود فيل خارجي اظهارنظر كنند. در واقع، اشكال آلموند اين است كه هيك با نابينا قلمداد كردن همة پيروان اديان، خود را در موضعي برتر نشانده و ادعايي را در باب وجود حقيقت فينفسه بيان كرده است؛ حال آنكه بنا بر نظرية او، همة افراد، از جمله خود هيك، در باب حقيقت فينفسه نابينا هستند؛ بنابراين، آلموند، نظرية جان هيك را از اين حيث، متعارض قلمداد ميكند (Almond, 1983, p.37). هيك در پاسخ آلموند بيان ميكند كه تمثيل نابينايان و فيل بدان معنا نيست كه خود او داراي موضعي كيهاني است؛ بلكه اين تمثيل فقط در نفي طبيعتگروي آورده شدهاست و وجود حقيقت فينفسه از روشي استقرايي كه ناشي از بررسي عملكرد اديان گوناگون در زمينة تربيت انسانهاي اخلاقي و عارف است، معلوم شده (Hick, 1985, p.97)؛ اما هيك با اتخاذ اين موضع، در نفي طبيعتگروي گرفتار دور خواهد شد و تا وقتي طبيعتگروي كه نافي حقيقت فينفسه است به روشي معتبر ابطال نشود نميتوان كثرتگروي را مدلل ساخت. 3. هيك براي اينكه بتواند دربارة حقيقت فينفسه سخن بگويد و در عين حال، ديدگاه خود را در باب غيرقابلبيان بودن ويژگيهاي حقيقت فينفسه زير پا نگذارد، ميان دو دسته از ويژگيهاي حقيقت فينفسه تمايز نهاده است: ويژگيهاي جوهري و ويژگيهاي صوري. از ديد او ويژگيهاي صوري چيزي دربارة ماهيت حقيقت فينفسه بيان نميكنند و فقط اين اجازه را به ما ميدهند كه بتوانيم دربارة حقيقت فينفسه سخن بگوييم. او براي نمونه، برخي از ويژگيهاي صوري حقيقت فينفسه را ذكر ميكند كه از جملة آنها ميتوان «قابليت ارجاعپذيري» را نام برد (Hick, 1989, p. 239). نمونة ديگر، مفهوم ذيل است: بودن حقيقت فينفسه به گونهاي كه مفاهيم جوهري در باب او كاربردي ندارد (Ibid). آنچه هيك در اين باب بيان كرده، با دقت تمام از سوي اينسول نقادي شده است (Insole, 2000). اينسول با بهكارگيري اصطلاحي كه نخستينبار آلستون مطرح كرده است ـ «انگشتان در شيشة مربا» (fingers in jam pot)• بيان ميكند كه اگر هيك بخواهد انگشتان خود را از شيشة مربا بيرون نگاه دارد (ديدگاه خود را در باب عدم كاربرد مفاهيم جوهري در باب حقيقت فينفسه زير پا نگذارد) لازم است فقط از ويژگيهاي صوري براي سخن گفتن دربارة حقيقت فينفسه استفاده كند. اينسول بيان ميكند كه جان هيك به اين مطلب پايبند نبوده و در موارد متعددي هنگام سخن گفتن از حقيقت فينفسه از مفاهيم جوهري استفاده كرده و انگشتان خود را در شيشة مربا فرو بردهاست (Ibid, p.26). اينسول براي نمونه به اين سخن هيك اشاره ميكند: «اما آن [حقيقت فينفسه] ... آنقدر از نظر محتوا غني است كه فقط ميتواند به صورت محدودي از طرق گوناگون جزئي و ناكافي كه تاريخ اديان وصف ميكند، تجربه شود (Hick, 1989, p.247). اينسول به درستي بر ويژگي «غني بودن» تكيه و بيان ميكند كه غني بودن، ويژگي جوهري است كه هيك در وصف حقيقت فينفسه از آن استفاده كرده است. از نظر او، اگر هيك بپذيرد كه ويژگي غني بودن، ويژگي جوهري است، ديدگاه خود را زير پا گذاشته و دستان خود را در شيشة مربا قرار داده است و اگر اين ويژگي را ويژگي صوري قلمداد كند، لازم ميآيد ويژگيهايي چون خوب، بد و... نيز ويژگيهايي صوري قلمداد شوند و اين به معناي درهم شكستن مرز ويژگيهاي صوري و جوهري است. حال، فرض كنيم كه ويژگيهاي صوري را بپذيريم و آنها را از ويژگيهاي جوهري مجزا بدانيم. در اين صورت، اساسيترين سؤال اين خواهد بود كه ملاك تمايز ويژگيهاي صوري از ويژگيهاي جوهري چيست. هيك تعريف مشخصي از ويژگيهاي صوري در اختيار ما قرار نميدهد. شايد نزديكترين عبارت هيك كه بتوان آن را تعريف ويژگيهاي صوري قلمداد كرد، عبارت ذيل باشد: «ويژگيهاي منطقاً توليدشده» (logically generated properties) (Ibid, p. 239). غير از اين عبارت، هيك فقط مثالهايي را براي ويژگيهاي صوري در اختيار ما قرار ميدهد؛ ويژگيهايي مثل: أ. مصداق يك لفظ بودن؛ ب. بودن به گونهاي كه مفاهيم جوهري در باب او كاربردي ندارد (Ibid, p.239,246). هيك اين ويژگيها را ويژگيهايي «منطقاً توليدشده» ناميده است؛ حال آنكه به نظر ميرسد چنين نباشد. آنچه منطقاً توليد ميشود، چيزي است كه تحليلي باشد؛ حال آنكه به طور مثال، ويژگي دوم، ويژگي تحليلي نيست. يگانه راهي كه ميتوان بر اساس آن، ويژگيهاي مذكور و ويژگيهايي از اين دست را تحليلي دانست، آن است كه خداوند را در مقام تعريف، اينگونه تعريف كنيم: موجودي است كه مفاهيم جوهري ما در باب او كاربردي ندارد. اگر خداوند را اينگونه تعريف كنيم، با توجه به اينكه حمل معرِّف بر معرَّف يك حمل اولي است و قضيهاي تحليلي را در اختيار ما مينهد، ويژگي مذكور، ويژگي تحليلي خواهد بود؛ اما در اين صورت، مشكل آن است كه ما مدعاي خود را تكرار كردهايم. ما درصدد بوديم ملاكي در اختيار قرار دهيم كه ويژگيهاي صوري حقيقت فينفسه را از ويژگيهاي جوهري بازشناسيم، حال آنكه با تعريف مذكور از حقيقت فينفسه، مدعاي خود را پيشفرض گرفته (Insole, 2001, p.28)، و در واقع در دام دور گرفتار آمدهايم. حال كه چنين است، سؤال اين است كه چرا ويژگي «ب» را ويژگي صوري بر حقيقت فينفسه اطلاق كنيم؟ اينجا دو پاسخ ميتواند وجود داشته باشد: أ. ما به دليل شناختي كه از خداوند داريم (ميدانيم كه خداوند از نظر وجودي و مفهومي، موجود متعالي است و بينهايت بزرگتر و كاملتر از آن چيزي است كه ما درك ميكنيم)، ويژگيهاي صوري را بر او اطلاق ميكنيم؛ ب. ما به دليل آگاهي از محدود بودن دانش بشري، ويژگيهاي صوري را بر خداوند اطلاق ميكنيم. ما ويژگيهاي جوهري را بر اشياي روزمره كه در تماس با آنها هستيم، اطلاق ميكنيم؛ اما از آنجا كه خداوند هم از نظر وجودي و هم از نظر مفهومي، متعالي است، ميدانيم كه از همين مفاهيم نميتوانيم در باب خداوند استفاده كنيم. در صورتي كه هر يك از اين دو راه را بپذيريم، گرفتار مشكل ميشويم كه به ابطال نظرية هيك ميانجامد. اگر اطلاق ويژگيهاي صوري بر حقيقت فينفسه به دليل شناختي است كه از حقيقت فينفسه داريم مبني بر اينكه بسيار بزرگتر، كاملتر و متعالي ميباشد، بنابراين، اطلاق ويژگيهاي صوري بر حقيقت فينفسه، استناد ويژگيهاي جوهري را به اين حقيقت، پيشفرض گرفته است، هرچند كه در لفظ، از اطلاق ويژگيهاي جوهري بر حقيقت فينفسه استنكاف كنيم. اينسول اشكال خود را با بررسي ديدگاههاي آكوئيناس در باب خداوند، تقويت ميكند. آكوئيناس معتقد است كه زبان دين در اتصاف خداوند به صفاتي همچون خوبي و قدرت، زبان تمثيلي است؛ پس الفاظ مذكور را نبايد به معناي عرفي آنها تفسير كرد (Aquinas, 1955, I.30.4). هيك با استفاده از ادبيات آكوئيناس، تفسيري خاص را از ديدگاه او ارائه ميدهد مبني بر اينكه از ديدگاه آكوئيناس نيز فقط ميتوان ويژگيهاي صوري را بر خداوند اطلاق كرد. اينسول، بيان ميكند كه از ديدگاه آكوئيناس، علت اينكه اطلاق صفاتي همچون خوبي و قدرت بر خداوند، تمثيلي است، بساطت (simplicity) خداوند است كه اين ويژگي، ويژگي جوهري شمرده ميشود؛ بنابراين، اطلاق ويژگيهاي صوري بر خداوند، ويژگي يا ويژگيهاي جوهري حقيقت فينفسه را پيشفرض دارد، هرچند كه آن را در عبارت ظاهر نكند. اينسول با بررسي ديدگاه آكوئيناس، به حق اظهار ميدارد كه اطلاق ويژگي يا ويژگيهاي صوري بر حقيقت، نيازمند دانستن اموري دربارة آن حقيقت است كه آن امور، همگي امور جوهري هستند. براي نمونه ميتوان به امور ذيل اشاره كرد: أ. حقيقت مذكور از حيث وجودشناختي، تحت چه نوعي قرار ميگيرد؟ آيا يك ذات مادي است يا الاهي؟ ب. حقيقت مذكور از حيث وجودشناختي چه طبيعتي را واجد است: آيا بسيط است يا مركب؟ شخصوار است يا غيرشخصوار؟ متعالي است يا غيرمتعالي؟ و... . ج. ارتباط معرفتشناختي ما با اين نوع از انواع وجود چگونه است؟ د. با فرض شناختي كه به موارد أ، ب و ج داريم، چه نوع ويژگيهايي براي اطلاق بر آن حقيقت، مناسب است؟ بنابراين معلوم ميشود كه براي اسناد يك ويژگي صوري بر يك حقيقت، لازم است مطالب بسياري را بدانيم، به گونهاي كه در اسناد يك ويژگي جوهري بر يك حقيقت، دانستن آن مطالبِ فراوان لازم نيست؛ پس اين سخن هيك كه ويژگيهاي جوهري بر حقيقت فينفسه اطلاق نميشوند، سخني نادرست است، زيرا همين سخن، مستلزم شناخت حقيقت فينفسه است كه در آن ويژگيهاي جوهري را هرچند كه بر زبان نياوردهايم، بر حقيقت فينفسه اطلاق كردهايم. 4. توجه به اصطلاحي كه نخستين بار گيلبرت رايل ارائه كرد، ما را با يكي از مهمترين اشكالات نظرية هيك آشنا ميكند. رايل، اصطلاحي را در بيان نادرستي نظرية طرفداران نفس به كار ميگيرد. او معتقد است كه طرفداران نفس، گرفتار «اشتباه مقولي» (category mistake) هستند. مقصود از اصطلاح «اشتباه مقولي» چيست؟ فرض كنيد كسي از شما بخواهد دانشگاه تهران را به او نشان دهيد و شما تكتك دانشكدهها، سالنها، دفتر رياست و... را به او نشان دهيد. حال فرض كنيد كه شخص مذكور به شما بگويد: آنچه به او نشان دادهايد، دانشگاه تهران نبوده؛ بلكه دانشكدهها، سالنها، دفتر رياست و... بوده؛ حال آنكه او درصدد ديدن خود دانشگاه بوده است، نه امور مذكور. چنين فردي از ديدگاه رايل، گرفتار اشتباه مقولي است. او ميپندارد كه دانشگاه چيزي غير از دانشكدهها، سالنها، دفتر رياست و... است و همانگونه كه دانشكدهها، سالنها، دفتر رياست و... وجودي خاص خود دارند،دانشگاه نيز در جايگاه مقولة مستقل، داراي تحقق است و ميتوان آن را همانند دانشكدهها، سالنها و... مشاهده كرد. رايل معتقد است كه طرفداران وجود نفس گرفتار چنين اشتباهي هستند؛ زيرا ميپندارند انسان، چيزي غير از بدن مادي و رفتارهايي است كه از آن صادر ميشود. از ديدگاه رايل، صفاتي كه آنها را نفساني قلمداد ميكنيم، چيزي جز رفتارهايي كه از ما سر ميزند، نيست و اگر كسي صفات نفساني را چيزي غير از رفتارها تلقي كند، گرفتار اشتباه مقولي است. سخن رايل در باب رابطة نفس و بدن، سخن نادرستي است؛• اما آنچه ما درصدد طرح آن اينجا هستيم، آن است كه وجود اين اشتباه را در تفكر هيك به نمايش گذاريم. گفتيم كه هيك به كارآمدي اديان در تربيت انسانهاي والا و اخلاقي به صورت وجه مشترك اديان اشاره ميكند كه البته در بيان اين مطلب از اصطلاح ويتگنشتايني «شباهت خانوادگي» سود ميجويد و نيز گفتيم كه هيك، بحثهاي نظري اديان را كاملاً بياهميت تلقي ميكند. اشكال اين سخن، آن است كه اگر فقط بر كارامدي عملي اديان تأكيد كنيم و مباحث نظري را به كناري نهيم، در استفاده از نام «دين» گرفتار اشتباه مقولي خواهيم بود؛ زيرا هنگامي كه از نام «دين» استفاده ميكنيم، مقصود از «دين»، چيزي وراي مذاهب نخواهد بود. در مقام واقعيت، دين اسلام، امري غير از مذاهبي كه نام كلي اسلام را بر آنها اطلاق ميكنيم نيست؛ بنابراين، بهتر است به جاي اينكه بگوييم اديان توانستهاند انسانهاي اخلاقي و والاتر تربيت كنند، گفته شود كه مذاهب در انجام اين مهم، موفق بودهاند. حال به اين ادعاي دوم نگاهي بيفكنيم. با دقت در ادعاي دوم نيز درمييابيم كه گرفتار اشتباه مقولي است، زيرا مذاهب نيز امري وراي فرقههاي تحت خود نيستند. هنگامي كه ما از لفظ «شيعه» استفاده ميكنيم، مقصودمان چيزي غير از اماميه، زيديه، اسماعيليه و... نيست؛ پس بهتر است بگوييم كه فرقهها توانستهاند انسانهايي اخلاقي تربيت كنند؛ اما هنوز اشتباه مقولي اينجا مشهود است؛ زيرا فرقهها نيز چيزي جز شاخهها نيستند. تحت شاخههاي گوناگون نيز متدينان واقع شدهاند. اگر قرار است مباحث نظري دين را به كناري بنهيم و به آثار عملي اديان نظر افكنيم، مجبور خواهيم بود كه ديد خود را از اديان به اشخاص تغيير دهيم. با آمدن به حيطة اشخاص است كه ميتوان از اشتباه مقولي رهايي جست؛ اما در اين صورت، گرفتار اشكال ديگري خواهيم شد. اگر به اشخاصي كه تحت شاخههاي گوناگون واقعند نظري افكنيم، درمييابيم كه ميان آنها افزون بر انسانهاي اخلاقي، انسانهاي غيراخلاقي نيز وجود دارند. اينگونه نيست كه پيروان اديان، همگي انسانهايي اخلاقي باشند. از سوي ديگر، اگر به افرادي كه خود را متدين به هيچ شاخهاي از فرقههاي مذهبي نميدانند بنگريم نيز درمييابيم كه در ميان آنها افزون بر انسانهاي غيراخلاقي، انسانهاي اخلاقي نيز وجود دارند. اين مقايسه، به ما نشان ميدهد كه هم ميان انسانهاي ملحد و هم ميان انسانهاي متدين، افزون بر انسانهاي اخلاقي، انسانهاي غيراخلاقي وجود دارند. با اين مقايسه، دين جايگاه خود را از دست ميدهد؛ زيرا همان چيزي كه ميان پيروان اديان وجود دارد، ميان مخالفان دين يا شكاكان ديني نيز موجود است.
نتيجه
بررسي ديدگاه هيك نشان مي دهد كه نظريه كثرت گرايانه او در باب اديان، گرفتار تعارض دروني است. ميان اشكالات وارد بر هيك، شايد مهم ترين اشكال گرفتار بودن نظريه او به اشتباه مقولي باشد. انگيزه هيك در طرح نظريهاش انگيزهاي مقدس است؛ اما وسيله معرفتي او جهت حصول هدفي كه مد نظر دارد وسيله ناكارامدي است.
منابع و مآخذ:
هيك، جان، فلسفه دين، ترجمه بهرام راد، انتشارات بين المللي الهدي، تهران، اول» 1372ش. Almond, Philip, John Hick”s Copernican Theology, Theology, January, 1983. Alstin, William ,Realism and Christian Faith, Journal for the Philosophy of Religion, 38, 1995. Corliss, Richard A., Redemption and the Divine Realities: A Study of Hick, and an Alternative, Religious Studies, 22, 1986. Deutsch, Eliot, Review of Hick's An Interpretation of religion, Philosophy East and West, 40, 1990. Hick, John, Problems of Religious Pluralism, London: St. Martin's Press, 1985. Hick, John, An Interpretation of Religion: Human Responses to the Transcendent, New Haven, CT and London: Yale University Press,1989 Hick, John , The Rainbow of Faiths, London: SCM Press, 1995. Hick, John, `Ineffability `Religious Studies, vol. 36, pp.35-46, 2000. Insole, Christopher J, Why John Hick Can not and should not Stay Out of the Jam Pot” Religious Studies, 36. 2001. McKim, Robert, Could God Have More Than One Name, Faith and Philosophy, 5, 1988. Net land, Harold A, Professor Hick on Religious pluralism, Religious Studies, 22, 1986. Thomas Aqinas, Summa Contra Gentiles, trans. By Anton Pegis, On the Truth of the Catholic Faith, book 1. New York NY: Image books, 1995. Wittgenstein, Ludwig Philosophical Investigation trans, By G. E. Anscombe, Oxford: Blackwell Publisher Ltd, 1953. استاديار دانشگاه امام صادق *. تاريخ دريافت: 7/4/84 تاريخ تأييد:14/6/84 • هيك در ابتدا كشيشي از جامعة اصولگرايان انجيلي (Evangelical fundamentalism) بود. او ميگويد همواره از خداوند تصور خدايي شخصوار در جايگاه سرور جهان و سرشار از محبت را در ذهن داشته است. • اين مطلب كه چگونه واقعگروي غيرمستقيم به شكاكيت وجودشناختي ميانجامد، بخوبي در عبارت هيلاري پاتنم آمده است (ر.ك: Putnam, 1987, p.36). • آلستون اين اصطلاح را در باب فيلسوفاني همچون تيليخ (Tillich) و كافمن متقدم (Kaufmann) بهكار برده است؛ كساني كه معتقدند در مورد خداوند فقط ميتوان به نحو نمادين يا اسطورهاي سخن گفت؛ اما خودشان مجبور ميشوند به نحو غيرنمادين و غيراسطورهاي در مورد خداوند سخن بگويند (Alston, 1995, p. 31-60). • نظرية رايل به رفتارگروي مشهور است و اشكالات متعددي دارد. سال دهم/ پاييز 1384