نقد ارسطو از نظريه سقراطى ـ افلاطونى
«وحدت فضيلت و معرفت» تاريخ دريافت: 23/10/80تاريخ تأييد: 20/3/81 رضا برنجكار(1) چكيده:
تحليل فضيلت و ارتباط آن با معرفت از مباحث مهم فلسفه اخلاق است كه نحوه برداشت از آن در علم اخلاق نيز مؤثر است. سقراط كه گاه او را موسس فلسفه و پدر فلسفه اخلاق مىنامند (فرانكنّا، 1376: 20) فضيلت را لازمه معرفت مىدانست و بر آن بود كه اگر كسى خوب و بد را از هم باز شناسد، هيج عاملى نمىتواند او را به عملى بر خلاف معرفتش وادار سازد. پس از سقراط ديگر فلاسفه در مقابل اين نظر واكنش نشان دادند. شاگرد او افلاطون نظريه استادش را پذيرفت، اما شاگرد افلاطون، ارسطو، نظريه سقراط را انكار كرد و به تفصيل به نقد و بررسى آن پرداخت. هدف اصلى اين مقاله بيان نقدهاى ارسطو بر نظريه سقراط است. اين نقدها از يك سو ديدگاه ارسطو را درموضوع مورد بحث، تبيين مىكند و از سوى ديگر با طرح احتمالات مختلف درباره نظريه سقراط و نقد و بررسى آنها، پرتوى بر نظريه سقراط مىافكند. مهمترين نقد ارسطو، بر نظريه سقراط اين است كه اين نظريه، تأثير گرايشها و انفعالات نفسانى بر اعمال را ناديده مىگيرد. نكته قابل توجه اين است كه به نظر مىرسد، ارسطو در نقد يكى از تقريرهاى نظريه سقراط، خود را ناتوان از ارائه ردّى قاطع مىبيند و در مقابل آن تسليم مىشود. واژگان كليدى: فضيلت، معرفت، قاعده عقلى، پندار، تخيل مقدمه
مقصود اصلى اين نوشته بررسى نقدهاى ارسطو بر نظريه سقراط در باب فضيلت است؛ اما پيش از ذكر اين نقدها لازم است به نظريه سقراط اشارهاى داشته باشيم. سقراط بر آن بود كه ميان معرفت و فضيلت ملازمه برقرار است و تنها سبب و جهت دهنده رفتار آدمى آگاهى و علم او است. به اعتقاد او، كسى كه حق را مىشناسد، به آن عمل نيز مىكند و هيچ كس آگاهانه مرتكب بدى نمىشود. بنابراين، كسى كه كار بدى مىكند، به بد بودن و مضر بودن عمل آگاهى ندارد. وى در محاوره پروتاگوراس مىگويد: «اگر كسى خوب و بد را از هم باز شناسد، هيچ عاملى نمىتواند او را به عملى بر خلاف معرفتش وادار سازد. بلكه تنها حكمت مىتواند به او كمك كند.» (poato, 1977: 104) وى در ادامه بحث مىگويد: «همه فضائل از جمله عدالت و خويشتن دارى و شجاعت، جز دانايى نيست.» (Ibid: 116) او در محاوره گرگياس براى اثبات مدعاى خود به قياس و تشبيه متوسل مىشود و مىگويد: كسى كه فن معمارى آموخته است، معمار است و كسى كه موسيقى مىداند، موسيقيدان است و كسى كه دانش پزشكى آموخته پزشك است، پس هر كس عدالت را مىشناسد، عادل است. در واقع كسى كه چيزى مىآموزد، داراى خصلتى مىشود كه شناخت آن چيز اعطاء مىكند. (Ibid, 1986: 39). ارسطو در مواضع متعددى از كتاب اخلاق نيكوماخس، به اين نظريه سقراط اشاره مىكند و در برخى موارد آن را به نقد مىكشد. اين نقدها را مىتوان متوجه افلاطون نيز دانست، زيرا او بارها در محاورات، نظريه سقراط را، بى آنكه اشكالى را متوجه آن بداند، ذكر مىكند. به دو مورد از اين محاورات هم اينك اشاره شد. (كاپلستن: 299؛ ادواردز: 79) مهمترين انتقاد ارسطو، بر نظريه سقراط اين است كه اين نظريه، تاثيرى براى گرايشها و انفعالات نفسانى همچون شوق و خشم در رفتار آدمى قائل نيست. ارسطو به همين دليل، نظريه سقراط را بر خلاف واقعيات مشهود مىداند. (Aristotle, 1991: 1798). ارسطو براى نخستين بار در كتاب سوم اخلاق، نظريه سقراط را بطور جدّى مورد بررسى قرار مىدهد. او پس از بررسى اعمال آدمى از حيث ارادى يا اضطرارى بودن، حالات و ملكات نفسانى را از اين حيث، مورد بحث قرار مىدهد و در ضمن بحث به نحوه شكلگيرى اين حالات و شخصيت آدمى مىپردازد. او بحث را با نقد اين سخن كه «هيچ كس بطور ارادى شرور نمىشود، و هيچ كس به اضطرار سعادتمند نمىگردد.» (Ibid: 1758) آغاز مىكند. شرور بودن يا سعادتمند بودن، عمل نيست، بلكه حالت نفسانى است. ارتباط اين بحث با نظريه سقراط آن است كه بر اساس نظريه سقراط، كسى كه كار بد مىكند و در نتيجه شرور مىشود، بخاطر نا آگاهى از بد بودن عمل، مرتكب آن مىگردد. در واقع او كارهاى بد را خوب مىپندارد و از اين رو مرتكب آنها مىشود. بنابراين او اراده كار بد و حالت شرارت را ندارد. از سوى ديگر كسى كه با انجام كارهاى خوب سعادتمند مىشود، چون به خوب بودن كارها و اين كه آنها سعادت را بدنبال مىآورند، آگاه است، آن كارها را انجام مىدهد و سعادتمند مىشود. بدين سان او خود سعادت واقعى را اراده كرده و به آن رسيده و اين گونه نيست كه كسى او را به كارهاى خوب و سعادتمند شدن اجبار كرده باشد.(2) ارسطو در نقد سخن سقراط مىگويد: «به نظر مىرسد، بخشى از آن سخن نادرست و بخشى درست است [قسمت اول نادرست و قسمت دوم درست است]. زيرا هيچ كس به اضطرار سعادتمند نمىشود [و سعادت امرى ارادى است]، اما شرور بودن [نيز] ارادى است.» (Ibid). همان گونه كه مشاهده شد، ارسطو بخش دوم سخن سقراط را مىپذيرد و معتقد است، انسان بطور ارادى سعادتمند مىشود. اما از آنجا كه معتقد است، آدمى بطور ارادى نيز شرور مىشود، بدين جهت بخش اول سخن را نمىپذيرد واظهار مىدارد كه ممكن است، كسى با علم به بدى كارهايش، آنها را اراده كرده باشد. ارسطو در ادامه بحث دلايلى در ردّ بخش اول سخن سقراط اقامه مىكند. او مىگويد: اگر سخن فوق درست باشد، مطالبى كه تاكنون درباره مبدأيت درونى اعمال ارادى انسان گفته شد، بايد نادرست باشد، درحالى كه چنين نيست و مطالب گفته شده واضح و بديهى است و افراد با مراجعه به توانايى و استعداد خاص خود مىتوانند شواهدى بر اين مطلب بيابند (Ibid). ارسطو در جمله اخير، وجدان انسانها را شاهدى بر ارادى بودن اعمال و حالات بد مىداند. او معتقد است، اگر ما به خودمان برگرديم و تواناييهاى خويش در انجام اعمال را مورد ملاحظه و دقت قرار دهيم، در مىيابيم كه مىتوانيم بر خلاف علم خويش و با وجود آگاه بودن از بدى عمل، آن را انجام دهيم. در واقع ما ارادى بودن اعمال بدمان را وجدان مىكنيم. ارجاع به وجدان، هميشه يكى از دلايل معتقدان به اراده و اختيار بوده است. ارسطو در ادامه بحث، دليل ديگرى مىآورد و مىگويد: رفتار قانونگذران نيز گواه بر اين مطلب است، زيرا آنها كسانى را كه كارهاى شرورانه انجام مىدهند، مجازات برايش تعيين مىكنند، مگر آن كه به اجبار يا نادانى مرتكب كارى شده باشند. البته گاهى هم كسى را به خاطر خود نا آگاهى مجازات مىكنند، اگر او مسؤول نادانى باشد [جاهل مقصر]؛ مثل اين كه كه اگر كسى در حال مستى مرتكب كار بدى شود، به دو برابر، مجازات مىشود. زيرا در اين موارد مبدأ حركت در خود شخص است، چون او مىتوانست، مشروب خوارى را كه علت نادانى است، ترك كند. همچنين ما كسى را كه قانون را نمىشناسد، در مواردى كه بايد بشناسد و شناختنش هم دشوار نيست مجازات مىكنيم. همين طور در مورد چيزهاى ديگرى كه ناشى از سهل انگارى است، در اين موارد، فرض ما اين است كه نادان نشدن در توان افراد است و آنها قدرت اجتناب از نادانى را دارند. (Ibid). مشاهده مىشود كه ارسطو رفتار قانونگذاران در وضع مجازات براى اعمال مجرمانه را دليل ارادى بودن كارهاى بد مىداند. اگر نظريه سقراط درست باشد، مجرمى وجود نخواهد داشت، چون هر كس بر طبق علم و آگاهى خود عمل مىكند و در اين صورت جرم بى معنا خواهد بود، و اين، با وضع مجازات براى مجرمان توسط قانونگذار سازگار نيست. ارسطو در ادمه، به افرادى اشاره مىكند كه شرارت خصلت ذاتى آنهاست و نمىتوانند بر خلاف آن عمل كنند. در واقع اين افراد، به عنوان مورد نقضى براى ارادى بودن اعمال و حالات نفسانى ذكر مىشوند. از اين رو، ارسطو به چگونگى شكلگيرى شرارت و بطور كلى حالات و ويژگيهاى نفسانى و شخصيت انسان مىپردازد. چگونگى شكلگيرى شخصيت انسان ارسطو مىگويد: اما شايد فرد خطا كار از آن نوع كسانى باشد كه نمىتوانند مراقب خويش باشند. در نتيجه، اعمال بدشان ارادى نخواهد بود. پس از آن، در پاسخ به اين اشكال مىگويد: آنها به خاطر سستى خودشان، مسؤول اين گونه شدنشان هستند و انسانها به دليل فريب دادن ديگران و گذراندن وقت به مشروب خوارگى و امثال آن، مسؤول ظالم شدن يا لگام گسيختگى (Self-indulgent) خود مىباشند؛ زيرا فعاليتهاى انجام شده در موارد مختلف، خصلتهاى متناظر با آن فعاليتها را در انسان شكل مىدهند. (Ibid). بدين ترتيب، ارسطو نه تنها انسان را مسؤول اعمال خويش مىداند، بلكه مسؤول خصلتها و ملكات نفسانى و چگونگى شخصيت و سيرت خود نيز مىداند. او معتقد است، انسانها با انجام اعمال ارادى، به خصلت و شخصيت مطابق با اعمال انجام شده مىرسند. بنابراين، خصلتها و ملكات و شخصيت نيز همچون اعمال، ارادى هستند. ارسطو براى اثبات اين مطلب كه انسان ظالم با اراده خويش به چنين وضعيتى رسيده است مىگويد: «اين نامعقول است كه فرض كنيم كسى كه عمل ظالمانه انجام مىدهد، نمىخواهد ظالم شود، يا كسى كه با لگام گسيختگى عمل مىكند، نمىخواهد لگام گسيخته شود. اما اگر كسى با آگاهى به اين كه اگر كارهايى انجام دهد، ظالم مىشود و آنها را انجام مىدهد، او بطور ارادى ظالم شد ه است» (Ibid: 1759). ارسطو در ادامه بحث، تفاوتى در نحوه ارادى بودن عمل ظلم و حالت ظالم بودن ذكر مىكند. او مىگويد: «اعمال و حالات به يك معنا، ارادى نيستند؛ زيرا ما بر اعمالمان از آغاز تا پايان حاكم هستيم، اگر جزئيات آن را بدانيم، اما در مورد حالات هر چند ما آغاز آنها را تحت نظر داريم، پيشرفت تدريجى آنها روشن و معلوم نيست» (Ibid: 1760). بنابراين، تنها ابتداى شكلگيرى حالتها و ملكات، كه مرحله شروع اعمال خاص است، ارادى است و بدان علم و آگاهى داريم، اما مراحل بعدى آن روشن نيست و بدون اراده و آگاهى انجام مىشود. اما از آنجا كه ما خود بطور ارادى و آگاهانه فرايند شكلگيرى حالت خاصى را با اعمال خاص آغاز كرديم، پايان اين فرايند نيز كه شكلگيرى و تثبيت حالت و ملكه در انسان است، ارادى خواهد بود. اين مطلب همان قاعده مشهور «الامتناع بالاختيار لا ينافى الاختيار» است كه ارسطو در بحث كنونى چند بار به آن اشاره مىكند. نكته ديگر در باب حالات و ملكات اين است كه از ارادى بودن آنها، نتيجه نمىشود كه فردى كه مثلاً ظالم شده، همين كه بخواهد، ديگر ظالم نباشد، عادل خواهد شد. همان گونه كه اگر كسى بطور ارادى خود را مريض كرد، اين گونه نيست كه همين كه بخواهد دوباره سالم شود، سالم خواهد شد. زيرا هر چند در آغاز، ظالم و عادل بودن يا مريض و سالم بودن در اختيار خود شخص است، اما پس از مدتى، ديگر اين گونه نيست. (Ibid: 1759). اين نكته با نكته قبل مرتبط است. وقتى گفتيم حالتها تنها در آغاز شكلگيرى در اختيار ما هستند و در مراحل بعدى از اختيار ما خارج مىشوند، طبيعى است كه بگوييم پس از تثبيت حالت و ملكه، ديگر وجود و عدم آن ارادى نيست؛ يعنى نمىتوانيم بودن يا نبودنش را اراده كنيم و همان كه اراده كرديم، تحقق يابد. ارسطو پس از تفسير و توجيه ارادى بودن حالت و شخصيت، از طريق ارادى دانستن ابتداى شكلگيرى آن توسط اعمال خاص، اشكال ديگرى از ناحيه نظريه سقراط به مطالب خود وارد مىكند و دليلى بر صحت نظريه سقراط اقامه مىكند. او مىگويد: «ممكن است، كسى بگويد كه همه انسانها در پى رسيدن به خير ظاهرى و آنچه خير مىنمايد هستند، اما تاثيرى در چگونگى پديدار شدن اشيا ندارند؛ بلكه هدف و غايت براى هر كس بر طبق شخصيتش پديدار مىشود.» (Ibid). اين اشكال شبيه اشكال پيشين است. در اشكال قبلى گفته مىشد، هر كس بر اساس شخصيت خود عمل مىكند. در اين جا همين مسأله از يك قدم جلوتر مطرح مىشود، به اين صورت كه انسانها بر اساس آنچه براى آنان خير مىنمايد، عمل مىكنند، و آنچه براى كسى خير مىنمايد، بر اساس شخصيت او است كه چنين مىشود. بنابراين، انسانها بر اساس شخصيتشان عمل مىكنند. پاسخى كه ارسطو به اين اشكال مىدهد، مبتنى بر پاسخ اشكال قبلى است. او مىگويد: «اگر شخصى به نوعى مسؤول حالتى است كه در آن است [به اين نوع كه ابتداى شكلگيرى حالت، ارادى است]، او همچنين به يك نوع مسؤول چگونگى پديدار شدن اشياء است.» (Ibid). توضيح اين كه وقتى ما مسؤول شخصيت خود هستيم، مسؤول چگونگى پديدار شدن اشياء نيز هستيم. زيرا همان طور كه اشكال كننده مىگويد، چگونگى پديدار شدن اشياء براى ما، بر اساس نوع شخصيت ما است. پس، وقتى شخصيت، ارادى است، چگونگى پديدار شدن اشياء نيز ارادى خواهد بود. آن گاه ارسطو مىگويد: «اگر اين گونه نباشد، هيچ كس مسؤول كار بد خويش نيست، بلكه هر كس كار بد را از طريق جهل به غايت انجام مىدهد و گمان مىكند، با اين كارها به بهترين چيز دست مىيابد، و طلب غايت بر اساس انتخاب او نيست، بلكه فرد بايد با چشمى به دنيا بيايد كه بتواند به وسيله آن حكم درست كند و آنچه را به راستى خير است، انتخاب كند و كسى كه به خوبى از اين موهبت بهرهمند است، به خوبى مورد موهبت و بخشش طبيعت قرار گرفته است. زيرا آن موهبت بزرگترين و شريفترين چيز است و چيزى است كه ما نمىتوانيم از ديگران اخذ كنيم يا بياموزيم، بلكه بايد آن را به همان شكلى دارا باشيم كه هنگام تولد به ما داده شده است و بهره مندى از اين هديه خوب و شريف، موهبت كامل و حقيقى طبيعت است. اگر اين مطلب درست باشد، پس فضيلت چگونه مىتواند بيشتر از رذيلت ارادى باشد؟» (Ibid). بدين سان، ارسطو معتقد است: اگر چگونگى پديدار شدن اشياء از لحاظ خير و شر بودن، ارادى نباشد و ما به نحوى مسؤول اين چگونگى نباشيم، مسؤوليت اخلاقى بطور كلى بى معناست و ضعف اخلاقى قابل توجيه نيست؛ زيرا لازمه اين مطلب كه ما به هيچ وجه مسؤول چگونگى پديدار شدن اشياء نيستيم، اين است كه افعال بر اساس استعدادهاى طبيعى افراد براى آنها خير يا شر مىنمايد، به اين معنا كه برخى طبيعتا داراى استعدادى هستند كه خوب و بد بودن اعمال را درك مىكنند و برخى داراى چنين استعدادى نيستند. در اين صورت، مسؤوليت اخلاقى و ضعف اخلاقى بى معناست و فضايل و رذايل، ارادى نيستند. ارسطو از اين مطلب، نقضى نيز بر سخن سقراط وارد مىكند و آن اين كه سقراط ارادى بودن فضيلت را مىپذيرفت، در حالى كه طبق بيان مذكور رذيلت و فضيلت هر دو غير ارادى خواهند بود، چون بر اساس استعداد طبيعى، و نه ارادى، شكل مىگيرند. ارسطو در ادامه مىگويد: اگر بپذيريم كه فضيلت ارادى است، بايد ارادى بودن رذيلت را هم بپذيريم؛ زيرا براى اين كه فضيلت ارادى باشد، بايد پذيرفته شود كه انسان در چگونگى نمودار شدن اشياء نقش دارد. پس در اين صورت رذيلت نيز ارادى خواهد بود. بنابراين، تفاوتى ميان فضيلت و رذيلت در ارادى يا اضطرارى بودن وجود ندارد. (Ibid). شرط لازم يا كافى بودن معرفت براى فضيلت ارسطو براى بار دوم در اواخر كتاب ششم اخلاق نيكوماخس نظريه سقراط را بررسى مىكند و مىگويد: سقراط بر آن بود كه همه فضايل صورتهايى از حكمت عملى هستند. آنگاه ارسطو مىگويد: اين سخن سقراط از آن رو كه فضايل را صورتهايى از حكمت عملى مىداند نادرست است، اما از اين جهت كه فضايل مستلزم حكمت عملى اند و بدون حكمت عملى نمىتوان به فضايل دست يافت، درست است. [حكمت عملى و معرفت، شرط لازم دستيابى به فضايل است نه شرط كافى] اين مطلب با اين واقعيت اثبات مىشود كه هم اينك، هر كس فضيلت را تعريف مىكند، پس از نام بردن از حالت و متعلقات و موضوعات آن، اضافه مىكند «حالتى كه با قاعده و دليل درست (right reason) مطابقت دارد». بدين سان، همه در اين مطلب كه فضيلت حالتى منطبق بر حكمت عملى است، هم داستانند، زيرا قاعده و دليل درست را حكمت عملى معين مىكند. پس از اين، ارسطو نتيجه مىگيرد كه سقراط فضايل را صورتهاى دليل و قاعده عقلى (reason) مىداند، زيرا او فكر مىكرد فضايل صورتهاى شناختند، در حالى كه ما فكر مىكنيم، فضايل متشمل بر قاعده عقلى است. (Ibid: 1808) در بحث انتخاب نيز ديديم كه ارسطو فضيلت را بر اساس انتخاب تفسير مىكند و در انتخاب، تامل عقلانى و حكمت عملى نقش دارد. اما ارسطو در انتخاب، شوق و ميل را نيز لحاظ مىكرد و براى آن نقش قائل بود. بنابر اين، فضيلت هر چند مشتمل بر حكمت عملى و تعقل است، اما مساوى آن نيست. ارسطو در بحث انتخاب تصريح مىكند كه «كسانى كه بهترين انتخابها را مىكنند، همان كسانى نيستند كه بهترين عقايد را دارند، بلكه بعضى با اين كه عقايد خوبى دارند، به خاطر شرور بودن، چيزى را كه نبايد انتخاب كرد، انتخاب مىكنند» (Ibid: 1755). ارسطو در جاى ديگر مىگويد: اگر فضيلت حالتى است، دانستن اين كه چه چيزى براى انسان خوب و شريف است، استعداد او را براى عمل كردن افزايش نمىدهد، همان طور كه اگر بدانيم سلامت چيست اثرى در اعمال ما نمىبخشد. (Ibid: 1806). منظور ارسطو اين است كه ميان حكمت عملى و فضيلت، رابطه ضرورى و توليدى وجود ندارد و حكمت عملى به تنهايى انسان را به عمل وادار نمىكند، بلكه عوامل ديگرى نيز در عمل انسان سهيم است. نزديك شدن به موضع سقراط آخرين بحث جدى ارسطو درباره نظريه سقراط در اوايل كتاب هفتم اخلاق نيكوماخس مطرح مىشود. درباره همين بحث گفته شده كه ارسطو، در آن به موضع سقراط نزديك مىشود. (گمپرتس: 1511). ارسطو در آغاز اين كتاب از سه نوع عيب نام مىبرد كه بايد از آنها پرهيز كرد. اينها عبارتند از: رذيلت، نا پرهيز كارى (بى بندو بارى)، حيوانيت. (vice, incontinence, brutishness) ضد اين سه، فضيلت، پرهيزگارى و فضيلت فوق انسانى (excellence, continence, surerhuman excellence) است. از آن جا كه او قبلاً درباره رذيلت بحث كرده و حيوانيت را در آينده بررسى خواهد كرد، در اين كتاب به بحث پيرامون ناپرهيز كارى كه گاه آن را ضعف اراده نيز مىنامند، مىپردازد. ارسطو همچون موارد بسيار ديگر نخست به نظريات مطرح شده در تفسير ناپرهيزكارى و علت آن مىپردازد تا نقاط قوت و ضعف آنها را روشن سازد و حق را از باطل جدا كند. اين جاست كه نظريه سقراط بار ديگر مطرح مىشود. ارسطو مىگويد: سقراط فكر مىكرد، اگر آدمى داراى شناخت باشد عجيب است كه چيز ديگرى بر او حاكم باشد و او را مانند بردهاى به دنبال خود بكشد. بنابراين، كسى كه داراى شناخت است، ممكن نيست ناپرهيزكار باشد و دليل ناپرهيزكارى جهل ونادانى است. در واقع، ناپرهيزكارى ارادى وجود ندارد. به اين معنا كه ممكن نيست كسى با وجود علم به بدى اعمال، آنها را انجام دهد. آنگاه ارسطو، اين عقيده سقراط را بر خلاف واقعيات مشهود معرفى مىكند. (1809). بنابراين، ارسطو براى حل چگونگى ناپرهيزكارى لزومى نمىبيند تا نظريه سقراط را كه بر خلاف واقعيات مشهود مىداند، بررسى كند. آنچه براى ارسطو مهم است صورت اصلاح شده و تعديل يافته نظريه سقراط است كه توسط اصحاب آكادمى طرح شده است (گمپرتس: 1508). بر اساس نظريه تعديل شده سقراط، ميان دو نوع آگاهى تمايز گذاشته مىشود و سخن سقراط تنها در يك نوع از آن جارى و صادق دانسته مىشود. نوع اول آگاهى، شناخت روشن (knowledge) است و نوع ديگر عقيده صرف يا پندار.(opinion) در شناخت روشن، ما به روشنى به عمل، علم داريم و خوب و بد بودنش را مىدانيم، اما در پندار فقط به نظر مىرسد انجام عملى بهتر است. استيس و كاپلستن احتمال مىدهند كه منظور سقراط از معرفت، عقيده راسخ واقعىِ شخصى باشد، نه هر نوع معرفتى. (كاپلستن: 156). بدين سان، اگر انسان داراى شناخت روشن باشد، هميشه بر طبق آن عمل مىكند و چنين شناختى مغلوب لذتها واقع نمىشود. اما پندار يا آنچه به نظر بهتر مىرسد، اگر قوى نباشد، ممكن است، در مقابل شهوات قوى مغلوب گردد. بطور كلى انسان مىتواند در مقابل پندار بايستد و بر خلاف آن عمل كند. پس، فقط ميان دانش روشن و فضيلت رابطه ضرورى و توليدى برقرار است. به نظر مىرسد، منظور سقراط نيز، همين نظريه تعديل يافته از رأى او است. مىدانيم كه سقراط در صدد دستيابى به تعاريف كلى بود كه جامع افراد و مانع اغيار باشد و معتقد بود، با رسيدن به چنين تعاريف كلى، مىتوان خود را از نسبيت سوفسطائيان نجات داد، چون چنين شناختى كاملاً روشن است و مىتوان بر اساس آن، درباره هر مصداق حكم كرد كه مثلاً مصداق عدالت است يا مصداق ظلم. روشن است كه پندار نمىتواند ما را به چنين موضعى برساند و از نسبيت سوفسطائيان برهاند. بنابراين، وقتى سقراط در اهميت علم سخن مىگويد و معتقد است، كسى كه داراى علم و حكمت باشد، فضيلتمند خواهد بود، دانش روشن مراد او است نه پندار. در فلسفه افلاطون كه صريحا پندار از مرحله علم حقيقى خارج مىشود، اين مسأله كاملاً روشن است. ارسطو در ردّ اين نظريه مىگويد: اگر دليل ناپرهيزكارى اين باشد كه فرد ناپرهيزكار داراى پندار ضعيف است، نه شناخت روشن، و پندار ضعيف از اميال و لذتها شكست مىخورد، پس مردم بايد به شخص ناپرهيزگار به چشم اغماض بنگرند، در حالى كه چنين نيست. بنابراين، نمىتوان گفت: در شخص ناپرهيزگار پندار در برابر ميل شكست خورده است. ارسطو پس از ذكر اين مطلب كه دليل ناپرهيزكارى، شكست پندار از لذت نيست، مىگويد: اما اين را نيز نمىتوان گفت: كه حكمت عملى كه از همه حالتها قوىتر است مغلوب مىشود، زيرا در اين صورت شخصى واحد در آنِ واحد، هم داراى حكمت عملى خواهد بود و هم ناپرهيزگار، اما نمىتوان گفت: كسى كه داراى حكمت عملى است، بطور ارادى اعمال پست انجام مىدهد. مرد صاحب حكمت عملى از فضايل نيز بهرهمند است. (1810). ارسطو در اين جا تنها نظريه سقراطى را مورد نقد قرار مىدهد و آن را براى حل مسأله ناپرهيزكارى ناكافى مىداند، اماخود پاسخ قاطعى به مسأله ناپرهيزگارى نمىدهد؛ زيرا در مورد فرد ناپرهيزگار نه مىتوان گفت، شناخت روشن و حكمت عملى مغلوب مىشود و نه مىتوان گفت، پندار مغلوب مىگردد. از اين رو، ارسطو پس از طرح نظريات ديگر و برخى ويژگيهاى ناپرهيزكارى، به بحث اول، يعنى دليل ناپرهيزگارى و نقش علم و آگاهى در آن باز مىگردد و بار ديگر نظريه سقراط را بررسى مىكند. ارسطو براى حل مسأله تمايزاتى ميان انواع آگاهيها ذكر مىكند و بر اساس هر تمايز راه حلى براى مسأله مورد بحث ذكر مىكند. ارسطو در نخستين تمايز و راه حل مىگويد: دانش دو معنا دارد، زيرا ما، هم كسى را كه داراى دانش است و آن را به كار مىبرد، داراى دانش مىدانيم و هم كسى را كه آن را به كار نمىبرد. پس بايد، ميان كسى كه دانش دارد و بدون آن كه آن را به كار برد كار بد مىكند و كسى كه دانش خود را به كار مىبرد و با وجود اين كار بد مىكند، فرق گذاشت. رفتار فرد اخير به نظر عجيب مىرسد. (1811). برخى مفسران، دو نوع علم مذكور را علم بالقوه و علم بالفعل يا ملكه علم و فعليت علم ناميدهاند. (گمپرتس: 1510). بر اساس تمايز ياد شده مىتوان گفت: فرد ناپرهيزكار از دانش قسم اول برخوردار است و اين دانش از اميال شكست مىخورد، نه دانش نوع دوم. بنابراين، ميان دانش نوع دوم و فضيلت ارتباط ضرورى و توليدى وجود دارد و سخن سقراط درباره اين نوع دانش درست است. جمله اخير ارسطو كه مىگويد «رفتار فرد اخير به نظر عجيب مىرسد» ظاهرا اشاره به اين سخن سقراط دارد كه قبلاً نقل شد: «اگر آدمى داراى شناخت باشد، عجيب است كه چيز ديگرى بر او حاكم باشد و او را مانند بردهاى به دنبال خود بكشد.» در دومين تمايز و راه حل، ارسطو ميان دو نوع دانش كه مقدمه عمل هستند، يعنى صغرى و كبرى تفاوت مىگذارد و ضمن كمك گرفتن از تمايز اول مىگويد: ممكن است كسى كبرى را به كار برد و صغرى را به كار نبرد و در نتيجه، بر طبق دانش خويش عمل نكند، چون بدون به كار بردن صغرى، عمل كه جزئى و فردى است واقع نمىشود. همچنين دو نوع كبرى وجود دارد، يكى به عامل مربوط است و ديگرى به موضوع و متعلق عمل. مثلاً صغرى «من انسان هستم»، كبرى مربوط به عامل، «هر غذاى خشك براى انسان خوب است» و كبراى مربوط به موضوع عمل، «چنين و چنان غذا، غذاى خشك است»(3) مىباشد. بر اساس اين تمايز و كمك گرفتن از تمايز اول، مىتوان گفت: مرد ناپرهيزگار نسبت به كبراى مربوط به موضوع عمل، يا نادان است يا بدان آگاه است، ولى اين آگاهى را به كار نمىبرد. (1811). بنابراين، در واكنش به نظريه سقراط مىتوان گفت: اگر كسى به صغرى و هر دو كبرى علم داشته باشد و آنها را به كار برد، حتما بر طبق استدلال منتج از صغرى و دو كبرى، عمل نيز مىكند، اما اگر به يكى از آنها نادان باشد، يا آن را به كار نگيرد، عمل مطابق با مقدمات علمى محقق نمىشود. در سومين تمايز و راه حل به نظر مىرسد، ارسطو ميان دو نوع علم بالقوه يا ملكه علم، يعنى علمى كه انسان آن را به كار نمىبرد، تفاوت مىگذارد: ممكن است، علمى را به كار نبريم و آن را به فعليت نرسانيم، اما هر وقت بخواهيم، بتوانيم چنين كنيم. اما در برخى حالتها علمى داريم كه نه تنها آن را به كار نمىبريم، بلكه نمىتوانيم چنين كارى بكنيم؛ همان گونه كه وقتى در حال خوابيم يا آتش خشم يا شهوات جنسى و برخى ديگر از انفعالات مشابه، بر افروخته مىگردند. در اين حالتها نمىتوان علم و آگاهى را به خاطر آورد و به مقتضاى آن عمل كرد. ارسطو معتقد است، اين گونه افراد از جهتى داراى علمند، ولى از جهت ديگر فاقد علم. بر اين اساس مىتوان گفت: مرد ناپرهيزكار در چنين شرايطى قرار مىگيرد و برخلاف علم مذكور عمل مىكند. (Ibid). در چهارمين تمايز و راه حل، ارسطو مىگويد: ما هنگام عمل دو پندار پيش رو داريم: يكى كلى است (كبرى) و ديگرى به واقعيات جزئى مربوط مىشود (صغرى). اين همان تمايز دوم است. پس از آن مىگويد: اگر از اين صغرى و كبرى نتيجهاى بدست آيد كه به عمل مربوط است، نفس بر طبق آن عمل مىكند. مثلاً اگر «هر چيزى شيرين را بايد خورد» و «اين چيز شيرين است»، پس كسى كه مىتواند عمل كند و مانعى بر سر راه او نيست، بايد بر طبق نتيجه صغرى و كبرى، يعنى اين كه «پس، اين چيز شيرين را بايد خورد» عمل كند. حال ممكن است پندار كلى و كبراى ديگرى نيز پيش روى ما باشد و ما را از خوردن منع كند. پس از اين، ارسطو مثال را به اين صورت ذكر مىكند: پندار اول: «هر چيز شيرين مطبوع است»؛ پندار دوم: «غذاى شيرين سودمند نيست»؛ صغرى: «اين چيز حاضر شيرين است. در اين مثال اگر فرض كنيم كه شخصى به غذاى شيرين شوق دارد و دو پندار كلى را نيز پيش روى دارد، در اين جا شوق با پندار اول منطبق است. بنابراين، پندار اول تقويت مىشود و فرد بر طبق آن عمل مىكند؛ زيرا شوق قوه محركه است و مىتواند اعضاى بدن ما را به حركت در آورد. بدين سان، عمل ناپرهيزگارانه نيز همچون عمل پرهيزگارانه با نوعى استدلال همراه است. از اين رو حيوان نمىتواند ناپرهيزكار باشد، زيرا عقايد كلى ندارد، بلكه تنها تصور و تخيل (imagination) و خاطره جزئيات را دارد. (Ibid: 1812). بنابر اين تمايز، مىتوان گفت: در عمل ناپرهيزگارانه، علم مغلوب ميل نمىشود، بلكه علم مغلوب علم به اضافه ميل مىگردد. پس سقراط در اين ادعا كه علم و استدلال مغلوب ميل تنها نمىشود بر حق بود، اما اگر ميل با استدلال همراه گردد، مىتواند بر استدلال ديگر غالب شود. در اين تمايز، آنچه تعيين كننده شمرده شده، ميل است نه پندار و اين ميل است كه با ضميمه شدن به يك پندار، آن را بر پندار ديگر حاكم و غالب مىكند. اما بايد توجه داشت كه در اين جا سخن از پندار است، نه شناخت روشن. در نظريه تعديل يافته سقراط پذيرفته شد كه پندار از ميل شكست مىخورد و تنها ميان شناخت روشن و فضيلت ارتباط ضرورى و توليدى برقرار شده است. بنابراين در تمايز چهارم در مورد شناخت روشن، كه سخن اصلى در آنجا است، موضعگيرى نشده است. ارسطو در انتهاى بحث، بر اساس تمايزات و راهحلهاى مطرح شده جمع بندى و نتيجهگيرى نهايى خود را ارائه مىدهد. او مىگويد: آخرين مقدمه قياس، پندارى است درباره موضوعى جزئى، و همين مقدمه، عمل ما را معين مىكند (تمايز دوم). مردى كه در حالت انفعال است، يا به صغرى آگاه نيست و يا به گونهاى علم دارد كه در واقع، علم داشتن نيست، بلكه تنها سخن گفتن است، همان طور كه اگر مردى مست، شعر امپدوكلس را بخواند (تمايز سوم)؛ و چون آخرين مقدمه (صغرى) حكم كلى نيست، به نظر مىرسد همان نيتجهاى حاصل مىشود كه سقراط در صدد آن بود؛ زيرا شناخت روشن، مغلوب انفعال نمىشود، بلكه شناخت حسّى چنين مىگردد. (1812). اين جمع بندى، از جهتى پذيرش نظريه تعديل شده سقراط است و از جهتى رد آن. از آن رو كه معتقد است، شناخت روشن مغلوب انفعال نمىشود و انسان هميشه بر اساس شناخت روشن خويش عمل مىكند، همان نظريه تعديل يافته سقراط است. اما از جهت ديگر ردّ نظريه سقراط محسوب مىشود؛ چرا كه بر اساس آن، براى اين كه حكم كلى و كبرى به عمل منتهى شود، نيازمند توجه و به كارگرفتن حكم جزئى و صغرى است و صغرى مىتواند مغلوب انفعال گردد و در نتيجه، آدمى با وجود علم روشن نسبت به كبرى، مغلوب ميل مىگردد، و بدين ترتيب، نظريه سقراط نقض مىگردد. به ديگر سخن، هر استدلالى براى اين كه نتيجه دهد و به عمل منتهى گردد، نيازمند يك صغرى است كه ناشى از ادراك حسى است. از سوى ديگر هميشه نتيجه تابع اخس دو مقدمه است. بنابراين، وقتى صغرى به دليل انفعال آشفته شد، كل استدلال آشفته و ناكارآمد خواهد شد و در نتيجه، آدمى بر طبق كبرى كه فرض مىكنيم شناخت كلى روشن است، عمل نخواهد كرد. بنابراين، آدمى مغلوب انفعال مىگردد. ممكن است، از سوى سقراط به ارسطو پاسخ داد كسى كه بر اثر مستى يا خشم از مقدمه صغرى غفلت مىكند، ازمقدمه كبرى نيز غافل خواهد بود. براى انسان مست تفاوتى ميان شناخت روشن و كلى و عقلى و شناخت حسّى و جزئى وجود ندارد. اصولاً چنين شخصى خارج از بحث است و فرض بحث در جايى است كه انسان داراى شناخت كلى و روشن است و بدان توجه دارد. در اين جا سؤال اين است كه آيا فرد ضرورتا طبق علمش عمل مىكند يا نه؟ در چنين فرضى، فرد هم به كبرى و هم به صغرى توجه مىكند و در نتيجه، طبق نظر ارسطو در بحث ياد شده بر طبق نتيجه كبرى و صغرى عمل مىكند. دليل اين كه در فرض مذكور فرد به صغرى نيز توجه مىكند، اين است كه اگر كسى به شناخت روشن كه به نظر سقراط تعريف كلى و جامع افراد و مانع اغيار است، توجه داشته باشد، مصاديق را نيز خواهد شناخت و مشكلى از نظر صغرى نخواهد داشت. بنابراين، اگر ارسطو مىپذيرد كه شناخت روشن مغلوب انفعال نمىگردد، اين سخن به معناى تسليم شدن در برابر موضوع سقراط است. در تمايزات و راه حلهاى چهارگانه نيز به نظر مىرسد، ارسطو در مقابل موضع تعديل شده سقراط تسليم شده است. او در تمايز اول پذيرفت كه اگر كسى علم خود را به كار گيرد و بدان توجه كند، عجيب است كه مغلوب انفعالات گردد. اين همان موضع اصلاح شده سقراط است، زيرا كسى كه به علم خود توجه دارد و آن را به كار مىبرد، داراى شناخت روشن است، يا لااقل مصداق بارزش شناخت روشن مىباشد. در تمايز دوم، ارسطو پذيرفت كه اگر كسى به صغرى و هر دو كبرى علم داشته باشد و آنها را به كار برد، به نتيجه استدلال عمل خواهد كرد. اين مطلب نيز همان موضع سقراط است. در سومين تمايز، ارسطو معتقد بود كه تنها افرادى كه نمىتوانند علمشان را به فعليت برسانند، مغلوب انفعال مىشوند. بنابراين، بطور تلويحى پذيرفت كه افرادى كه علمشان را به فعليت مىرسانند، يعنى به آن توجه مىكنند، مغلوب انفعال نمىشوند. اين نيز موضع سقراط است. در چهارمين تمايز، ارسطو مساله پندارها را به ميان كشيد، بنابراين، تمايز مذكور از فرض نظريه اصلاح شده سقراط كه تنها ميان دانش روشن و فضيلت رابطه ضرورى معتقد بود، خارج است و نمىتواند اثباتا يا نفيا موضعگيرى در قبال آن تلقى شود. بطور كلى به نظر مىرسد، موضع نهايى ارسطو در آخرين بحثش درباره نظريه سقراط با موضع او در بحثهاى قبلى درباره اين نظريه ناسازگار است. در اين جا ارسطو مىپذيرد كه ما نمىتوانيم در برابر دانش روشن مقاومت كنيم و چنين دانشى مغلوب شوق و ميل و انفعال واقع نمىشود. در حالى كه ارسطو در بحثهاى قبلىاش در باب نظريه سقراط تصريح كرد كه اگر ما به خودمان برگرديم و تواناييهاى خويش در انجام اعمال را مورد ملاحظه قرار دهيم، در مىيابيم كه مىتوانيم بر خلاف علم خويش و با وجود آگاه بودن از بدى عمل، آن را انجام دهيم. او رفتار قانونگذاران در وضع مجازات براى اعمال مجرمانه را مؤيّد اين مطلب ذكر كرد. ارسطو در بحث از افراد ظالم و شرور تصريح كرد كه «اين نامعقول است كه فرض كنيم، كسى كه عمل ظالمانه انجام مىدهد نمىخواهد ظالم شود». همچنين ارسطو تصريح كرد كه ما مسؤول شخصيت خود و چگونه پديدار شدن اشياء براى خودمان هستيم و «اگر اين گونه نباشد، هيچ كس مسؤول كار بد خويش نيست، بلكه هر كس كار بد را از طريق جهل به غايت انجام مىدهد و گمان مىكند با اين كارها به بهترين چيز دست مىيابد.» ارسطو در ردّ نظريه تعديل يافته سقراط گفت: اگر دليل ناپرهيزگارى اين باشد كه فرد ناپرهيزگار داراى پندار ضعيف است، نه شناخت روشن، و پندار ضعيف از اميال و لذتها شكست مىخورد، پس مردم بايد به شخص ناپرهيزگار به چشم اغماض بنگرند، در حالى كه چنين نيست. بدين سان به نظر مىرسد، بايد با راس هم عقيده شد كه ارسطو، عقيده خويش در باب اراده آزاد را با سازگارى كامل بيان نكرده است. (209). نقد و نظر به نظر مىرسد، اكثر فلاسفه، حتى فيلسوفانى چون ارسطو كه به شدت با سقراط مخالفت مىورزد، در نهايت نظريه سقراط را با توضيحاتى مىپذيرند. البته برخى فلاسفه چون دكارت، كه مىتوان آنها را پيرو «مكتب اصالت اراده» (Voluntarism) ناميد، مستثنا هستند. توضيح مطلب اين است كه اشكال ارسطو و اكثر فيلسوفان بر سقراط اين است كه وى نقشى براى اميال و انفعالات در نظر نمىگيرد و در نتيجه ضعف اخلاقى و اين كه كسى كه با علم به بدى عمل مرتكب آن مىشود، قابل توجيه نيست. اما چنانكه در نقد اخير ارسطو ديديم او ميل را تابع شناختى خاص مىداند كه آن را شناخت روشن معرفت يا قاعده عقلى مىنامد. بدين سان با وجود چنان شناختى، عمل نيز بر طبق آن صادر خواهد شد؛ زيرا ميل نيز بر طبق شناخت مذكور حاصل مىشود و ارسطو مجموع ميل و معرفت عقلانى را يا ميل سنجيده (Deliberate Desire) را انتخاب (choice) مىداند. وى معتقد است كه پس از انتخاب، عمل ضرورتا از فاعل صادر خواهد شد. (1799-1757) فلاسفه اسلامى نيز ديدگاههاى مشابه ديدگاه ارسطو دارند. محقق سبزوارى بر آن است كه پس از تصور و تصديق در انسان شوق موكد به وجود مىآيد و پس از شوق موكد عمل صادر مىشود و اراده همان شوق موكد است: عقيب داع دركنا الملايا - شوقا موكدا ارادةً سما (سبزوارى: 184) ملاصدرا نيز به همين مطالب معتقد است؛ اما اراده را حالتى غير از شوق مؤكد، اما نتيجه ضرورى آن مىداند. (6/354 و 4/114) نقطه اشتراك نظريات همه اين فيلسوفان اعم از سقراط، افلاطون، ارسطو، ملاصدرا و محقق سبزوارى اين است كه پس از علمى خاص، ضرورتا عمل مطابق آن علم رخ خواهد داد. اختلاف اين فلاسفه در واسطه ميان معرفت و عمل است كه آيا واسطهاى وجود دارد يا نه و اگر وجود دارد يكى (شوق: ارسطو و سبزوارى) يا دو تا (شوق و اراده: ملاصدرا) است. ديگر آن كه نام اراده يا انتخاب را بر مجموع معرفت و ميل (ارسطو) يا شوق موكد (سبزوارى) يا حالتى غير از معرفت و ميل و شوق (ملاصدرا) بايد نهاد. به نظر نمىرسد آن گونه كه ارسطو القا مىكند، سقراط و افلاطون منكر ميل و شوق باشند، بلكه تاكيد آنها اين است كه عمل تابع معرفت است و اگر ميلى نيز در كار باشد، اين ميل نمىتواند باعث شود كه عمل، سيرى غير از آنچه را كه معرفت تعيين مىكند، طى كند. كاپلستون (299) در تفسير نظر افلاطون مىگويد: «وقتى كه آدمى آنچه را در واقع شر و بدى است، انتخاب مىكند، آن را به اعتبار اين كه خير است انتخاب مىكند: وى به چيزى متمايل است كه تصور مىكند خير است، لكن چيزى است كه در واقع شر است. علامه طباطبايى قدسسره (316) نيز تصريح مىكند، اعتقاد به وجوب عملى خاص ضرورتا صدور آن عمل را به همراه دارد. او مىگويد: «اعتبار وجوب، اعتبارى است عمومى كه هيچ فعلى از وى استغنا ندارد. پس هر فعلى كه از فاعلى صادر مىشود با اعتقاد وجوب صادر مىشود. وى در ادامه سخن به منظور توجيه ضعف اخلاقى و جمع آن با نظريه خويش دليلى اقامه مىكند كه طرح و نقد آن، بحث را به درازا مىكشاند. (وارنوك: 163-173) به نظر مىرسد، تنها زمانى مىتوان از گستره نظريه سقراط خارج شد كه ارتباط ضرورى ميان مبادى عمل، لااقل اراده و شوق را بتوان گسست و براى اراده نوعى استطاعت قائل شد كه بر اساس آن توانايى مخالفت با شوق و به طريق اولى معرفت را براى نفس در نظر گرفت. اين، كارى است كه گذشته از برخى فيلسوفان و متكلمان، اصوليان معاصر همچون وحيد بهبهانى(467)، محقق نائينى، آيت الله خوئى(90) و شهيد صدر(هاشمى: 6-34) درصدد انجام آن برآمدند (فياض: 47 و 57). منابع
1- ادواردز، پل، فلسفه اخلاق، رحمتى، انشاءالله، تهران، موسسه فرهنگى انتشارات تبيان، 1378. 2- بهبهانى، محمد باقر، كلمات المحققين، قم، مكتبة المفيد، 1402. 3- خوئى، سيد ابوالقاسم، اجود التقريرات، قم، كتابفروشى مصطفوى، بى تا، ج 1. 4- سبزوارى، هادى، شرح المنظومه، قم، دارالعلم، بى تا. 5- طباطبائى، سيد محمد حسين، اصول فلسفه و روش رئاليسم، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1359. 6- فرانكنّا، ويليام كى، فلسفه اخلاق، صادقى، هادى، قم موسسه فرهنگى طه، 1376. 7- فياض، محمد اسحاق، محاضرات فى اصول الفقه، قم، دار الهادى للمطبوعات، 1410، ج 1. 8- كاپلستن، فردريك، تاريخ فلسفه، مجتبوى، سيد جلال الدين، تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1362، ج 1. 9- گمپرتس، تئودور، متفكران يونانى، لطفى، محمد حسن، تهران، انتشارات خوارزمى، 1375. 10- ملاصدرا، محمد، الاسفار الاربعة، قم مكتبة المصطفوى، 1368، ج 4 و 6. 11- وارنوك، ج، فلسفه اخلاق در قرن حاضر، ترجمه و تعليقات: لاريجانى، صادق، تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1362، قسمت تعليقات. 12- هاشمى، سيد محمود، بحوث فى علم الاصول، قم، مركز الغدير للدارسات الاسلاميه، 1417، ج 1. 13- Aristotle, The complete works of Aristole, princeton, princeton University press, 1991, vol 2. 14- Poato, the portable plato, Ed, scott Buchanan, USA, penguin books, 1977. 15- Ross, David, Aristotle, london, Routledge, 1995. 16- plato, Gorgias, walter Hamilton, USA, Penguin books, 1986. 1 ـ عضو هيأت علمى مجتمع آموزش عالى قم وابسته به دانشگاه تهران. 2 ـ ديويدراس نيز اين بحث ارسطو را ناظر به نظريه سقراط مىداند (208). 3 ـ بايد توجه داشت كه بر اساس اصطلاح رايج، به چنين قضيهاى كه بيانگر مصداق است، نمىتوان كبرى گفت.