و از اينکه خدواند بين اشياء، مقارنت و همنشيني قرار داده، فهميده ميشود که خود قريني ندارد.
انواع تقارن
تقارن و همنشيني پنج قسم است:
1- تقارن زماني: دو شيء در يک زمان واحد با هم باشند، مثلاً من و شما با هم دريک زمان زندگي ميکنيم. اين را تقارن زماني ميگويند.
2- تقارن مکاني: دو چيز در يک مکان واحد باشند، مانند دو نفر که در يک اتومبيل يا هرجائي ديگر با هم نشسته باشند، اين دو نفر تقارن مکاني با هم دارند.
3- تقارن عرض و معروض: مانند گچ و سفيدي که گچ معروض است و سفيدي بر آن عارض شده است، پس سفيدي با گچ مقارنت دارد.
4- تقارن مادّه و صورت: مثلاً چوب، مادّه است که در اثر حرکتهاي مخصوص نجّار، به صورت کرسي يا درب در ميآيد. و بنابراين، تخته و کرسي با هم تقارن دارند.
5- تقارن بدن و روح: روح هر انسان با بدن وي تقارن دارد براي اينکه روح محصول عالي ماده بدن است يعني در اثر حرکت جوهري تکامل پيدا کرده و نفس مجرد (روح) در آن پيدا شده است.
پس مقارنت به معناي همنشيني و قرين شدن دو چيز با هم است از قبليل تقارن زماني يا تقارن مکاني يا تقارن عرض و معروض يا تقارن ماده و صورت و يا تقارن بدن و روح که هيچکدام براي خداوند امکان ندارد زيرا: خداوند زمان ندارد، مکان ندارد، از قبيل عرض و معروض نيست، از قبيل ماده و صورت و يا بدن و روح نيز نميباشد براي اينکه لازم? هر کدام از اينها ترکيب است و اگر خدا مرکب باشد، محتاج است و احتياج براي خدا محال است.
بهرحال، قرين بودن دو چيز يعني با هم بودن آنها به يکي از صورتهائي که ذکر شد و اگر هر يک را جداگانه بررسي کنيم، ميبينيم لازمهاش جمسيت است و لازمه جسميت نياز و احتياج است و چون خدا نياز ندارد، پس قرين ندارد.. و اصلاً دوّمي نميشود براي خدا فرض کرد که با او همنشين و قرين باشد. و از اينها گذشته، خداوند خالق همهاينها است. او است که زمان را ايجاد کرده و مکان را خلق نمودهاست.
مکان چيست؟
در بين فلاسفه دو قول در رابطه با مکان وجود دارد:
1- پيروان فلسفه مشّاء مانند ارسطا طاليس ميگويند: مکان عبارت است از سطح مقعّر جسم حاوي نسبت به جسم محوي.
مثلاً کوزهاي که در آن آب ميريزي، داراي دو سطح است: 1- سطح ظاهر که محدّب است2- سطح باطن که مقعّر و تماس با آب دارد. فلاسفه مشاء بهاين سطح مقعّر از کوزه نسبت به سطح محدّب آب، مکان ميگويند.
2- پيروان فلسفه اشراقي و در رأس آنها شيخ اشراق چنين ميگويند: مکان عبارت است از بعد مجرّد. اگر فرض کرديم هيچ چيز از اين عالم در فضا وجود نداشته باشد و حتي هوا واتر هم نباشد. بالاخره اگر يک فضائي که داراي طول و عرض و عمق است، وجود داشته باشد، آن فضاي مجرد که بعداً پر از اجسامشده است، آن فضا را مکان ميگويند. مثلاً اگر مکان يک کتاب را بخواهيم تعريف کنيم، کتاب جسم است، مکان آن عبارت از فضا و حجمي است که کتاب آن را پر کرده است، پس اگر اين کتاب (جسم) نباشد، يک فضائي وجود دارد، فلاسفه اشراق، همان فضا را مکان مينامند. و مکان به هر معنائي که ذکر شود، مخلوق خداوند است، پس ممکن نيست قرين او باشد و اصلاً مقارنت در صورتي بدست ميآيد که دو شيء با هم به نحوي از انحاء پنجگانهاي که ذکر شد، معيت و همنشيني داشته باشند و در مقابل خدادومي فرض نميشود. زيرا همه پرتو خدا هستند.
«ضادّ النور بالظّلمه»
خداوند نور را ضد ظلمت و تاريکي قرار داده.
نور و ضلمت
اين قسمت در حقيقت شرح و تفسير همان جملهاي است که فرمود: «وبمضادته بين الاشياء عرف ان لاضدله» و همانگونه که قبلاً عرض کرديم، ضدّين دو چيزي هستند که با هم قابليّت جمع شدن ندارند و با اينکه ضدين دو امر وجودي هستند ولي در مورد ظلمت و نور نيز ممکن است اطلاق شود زيرا تاريکي گرچه عدم است امّا عدم نوري است که شأنيت نور شدن دارد. «الظلمة عدم النور عمّا من شأنه ان يکون نوراً». پس عدم دو نوع است: 1- عدم مطلق2- عدم ملکه و آن عدمي است که استعداد وجود در آن ميباشد، مانند اين که گفته شود: فضا استعداد نور آفتاب دارد، پس وقتي که نور آفتاب نباشد، ظلمت و تاريکي است، کهاين ظلمت از همان نوع عدم ملکه است نه عدم محض.
جمله حضرت بهاين معني است که خداوند بين نور و ظلمت تضاد قرار داد. در تعريف نور گفته ميشود: «الظّاهر بالذات المظهر للغير» چيزي که خودش ظاهر است و چيزهاي ديگر را نيز ظاهر ميکند. پس هر چه ديده ميشود بواسطه نور است و ما نور را ادراک ميکنيم و اشياء را بوسيله آن ميبينيم.
«والوضوح بالبهمة»
خداوند بين واضح بودن و مبهم بودن، تضاد قرار داد.
وضوح و ابهام
برخي از شارحين نهجالبلاغه گفتهاند، مراد از واضح بودن سفيدي است و مراد از مبهم بودن، سياهي. ولي اين مطلب هيچ وجهي ندارد زيرا واضح بودن با مبهم بودن تضاد دارند و نيازي نيست که در اينجا کنايهاي ذکر شود، چون بين روشن بودن و دشوار بودن مطلبي تضاد واضح است که البتهاين مبهم بودن هم از باب عدم ملکه است زيرا وضوح امري وجودي است و ابهام (بهمه) امري عدمي يعني واضح نبودن چيزي که شأنش اين است که واضح باشد.
«والجمود بالبلل»
و بين خشکي و تري (رطوبت) تضاد قرار داد.
عناصر اربعه
از قديم عناصر را چهار چيز ميدانستند و معروف بود به عناصر اربعه که عبارت است از: 1- آب 2- خاک 3- آتش 4- هوا و براي هريک از اين عناصر چهارگانه خاصيّتي ذکر ميکردند کهاين خواص به ترتيب عبارتند از: رطوبت، يبوست، حرارت و برودت. گرچه بسياري از پزشکان امروزي اين خواص را قبول ندارند ولي وجود اينها اجمالاً خيلي روشن و واضح است و اين خواص در غذاها کاملاً محسوس ميباشد.
رطوبت و يبوست
در هر صورت، حضرت ميفرمايد: خداوند بين خشکي با بلل و رطوبت تضاد قرار داده، پس آب که داراي رطوبت است با خاک که خشک تضاد دارد.
«والحروربالصّرد»
و بين گرمي و سردي تضاد قرار داده
حرارت و برودت
حرور صفت مشبه از حرارت است. و صرد با صاد به همان معناي سرد با سين است. و اين کلمه سرد نيز در اصل همان صردعربي است که با تغيير يک حرف از «ص» به «س» فارسي شدهاست. در هر صورت حرور بمعناي گرمي و صرد به معناي سردي و برودت است.
پس در اين دو جمله ، حضرت اشاره بهاين چهار خاصيتي که فلاسفه براي عناصر اربعه قائل بودند، کرده است (آب، رطوبت، خاک - يبوست، آتش - حرارت هوا - برودت) و اين اضداد چهارگانه که عبارت از رطوبت و خشکي و حرارت و برودت است، در اصطلاح فلاسفه مزاج نيز خوانده ميشود، البته در رابطه با بدن انسان اگر - مثلاً - حرارت از 37 درجه تجاوز کند، انسان مريض ميشود و اگر درجه خشکي بدن پائين رود و آب بدن کم شود، براي مزاج و سلامتي خطرناک است وو...
«مؤلّف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها، مقرّب بين متباعداتها، مفرّق بين متدانياتها» تأليف کنندهاست بين موجوداتي که با هم ناسازگار هستند و مقرون کنندهاست بين آنها که از هم جدا هستند. نزديک کننده است بين آنها که از هم دورند و جداکننده است بين آنها که بهم نزديکند.
تألف و تعادي
موجوداتي که ذاتاً با هم دشمناند، خداوند آنها را باهم جمع کرده و بين آنان تألف قرار داده است مثلاً, حرارت و برودت، رطوبت و يبوست گرچه باهم تضاد دارند ولي با اين حال، در بدن جمع هستند که آن حالت ترکيبي را مزاج گويند.
تعادي از ماده عداوت است و معناي آن دشمني ميباشد. متعاديات اشيائي است که با هم ضديّت و دشمني و ناسازگاري دارند مانند آب و خاک.
مقارنه به معناي قرين قرار دادن و نزديک نمودن است.
متباينات از بينونت گرفته شده و بمعناي جدائي و تفرقه است.
خداوند اشيائي را که بايد از هم دور و جدا باشند؛ آنها را به هم نزديک کرده و بين آنها جمع نمودهاست مانند همان حرارت و برودت يا آب و خشکي که در بدن جمع است و مجموع? ترکيبي آنها را مزاج نامند. و همچنين اشيائي را که بايد با هم باشند، بين آنها تباعد و دوري قرار داده است.
کون و فساد
به عبارت ديگر: کون و فساد بدست خداوند است يعني وجود من و شما بهاين است که چيزهائي که از هم دورند، نزديک ميشوند (مانند حرارت و رطوبت) و يک وقت هم اجزاي بدن با اينکه با هم انس گرفتهاند، از هم جدا ميشوند: گوشت ميگندد و استخوانها ميپوسد و اعضاء و جوارح از هم ميپاشند پس اين عالم طبيعت، عالم کون و فساد است که از طرفي موجود ميشود و از طرفي ديگر جدا و متفرق و فاسد ميگردد.
آن سه جمله گذشته حضرت در رابطه با کون است و اين جمله آخر مربوط است به فساد.
مفرّق بين متدانياتها: دنو و تداني به معناي نزديکي است. اعضاي ما که اجزاي نزديک و بهم پيوسته بدن ما هستند و بوسيله يک روح اداره ميشوند، يک وقت از هم ميپاشند و باد هر ذرّهاي را به گوشهاي ميبرد. و حضرت در اين جمله ميفرمايد که خداوند بين اشيائي که با هم نزديکند، تفرقه و جدائي مياندازد.
«لايشمل بحدّ ولا يحسب بعدّ»
مشمول حدّي نمي شود و به شماره نميآيد.
حدّ لغوي و حدّ فلسفي
«حدّ» يک معناي لغوي دارد و يک معناي اصطلاحي در منطق. حدّ لغوي نهايت چيزي را گويند. مثلاً گفته ميشود: اين چيز حدش تا آنجا است. اين خانه - مثلاً - چهار حد دارد که از هر طرف (شمال، جنوب، شرق و غرب) به جائي منتهي ميشود. اين حدّ به معناي لغوي است.
و اما در اصطلاح منطق: حد عبارت است از تعريف به ذاتيات. يعني اگر شما بخواهيد چيزي را تعريف کنيد، يک وقت به عوارض تعريف ميکنيد که در منطق به آن «رسم» گويند و اگر به ذاتيات تعريف کرديد، آن را «حد» نامند، مثلاً اگر از شما پرسيدند: «ماهوالانسان؟» انسان چيست؟ اگر در پاسخ آنچه را که در ذات انسان دخالت دارد بيان کردي، به آن ميگويند حد. پس اگر در مقام تعريف انسان گفتي: «الانسان حيوان ناطق» حيوانيّت و ناطقيت که هر يک، جزء انسان و ذاتي او است، اين تعريف را در منطق «حد» مينامند.
اما در مقام تعريف انسان، خواص و عوارض او را ذکر کردي، و گفتي که انسان آن است که ميخورد، ميآشامد، حرکت ميکند، خنده ميکند و و ... کهاينها عوارض و خواص او است، در منطق اين تعريف را «رسم» مينامند.
بنابراين، حدّ تعريف به ذاتيات است يعني به جنس و فصل و خداوند نه حدّ لغوي دارد و نه حدّ منطقي.
خداوند حدّ منطقي و جنس و فصل ندارد زيرا جنس و فصل در رابطه با موجوداتي است که ماهيت دارند و ترکيب در ذاتشان است مانند من و شما ولي خداوند در ذاتش ترکيب نيست و اصلاً ماهيت ندارد، چراکه خداوند هستي غيرمتناهي است. و خداوند حدّ لغوي نيز ندارد زيرا جسم نيست تا نهايت داشته باشد. اين است که حضرت ميفرمايد: خدا مشمول هيچ حدّي نيست.
واحد بدون عدد
«ولا يحسب بعد» خداوند به شماره و عددي به حساب نميآيد. پس وقتي گفته ميشود: خدا واحد است، معنايش اين نيست که دوّمي برايش فرض ميشود زيرا اصلاً دوّمي براي خدا فرض نميشود، در گذشته حديثي را از حضرت امير«ع» نقل کرديم که در جنگ جمل به آن شخص ا عرابي فرمود: اطلاق لفظ واحد به دو معني برخدا صحيح است و به دو معني غلط است. فعلاً آن روايت را تکرار نميکنيم ولي اجمالاً عددي که از کميّات است درذات خداراه ندارد.
عدد کمّ منفصل است و خداوند کمّ و اندازه ندارد و اصلاً دومي برايش فرض نميشود. و از طرفي ديگر اجزاء هم ندارد که بگوئيم چند جزء است ـ العياذ بالله ـ و زمان هم ندارد که گفته شود از چند هزار سال پيش موجود بوده! بنابراين، عدد يا ميخواهد ذاتش را شماره کند يا زمانش و يا اجزاءش را و خداوند نه زمان دارد و نه داراي اجزاء است و نه خودش شماره دارد.
پس عدد که کمّ منفصل است در ذات خداوند راه ندارد، همانگونه که کمّ متصل که عبارت است از خط و سطح و جسم تعليمي (طول و عرض و عمق) نيز در ذات راه ندارد زيرا کم متّصل مربوط به اجسام است.
«و انمّا تحدّ الأدوات أنفسها»
و همانا آلات و ابزار، خودشان را محدود ميکنند.
محدوديت ادوات ادراکيه
در بحث گذشته گفتيم که نفس انسان داراي پنج وسيله مخابراتي است که آنها را مشاعر مينامند و با آنها با عالم خارج و مادّه تماس حاصل ميشود. مشاعر را ادوات نيز مينامند. ادوات جمع ادات به معناي آلت ادراکيه است. مثلاً چشم آلت ديدن و گوش آلت شنيدن است وو... و علوم ما از راه همين مشاعر و آلات ادراکيه بدست ميآيد؛ و لذا گفتهاند: «من فقد حسّا فقد علماً» کسي که يکي از اين حواس پنجگانه را نداشته باشد، يک راه علم بر او بسته است.
بنابراين، ادوات ادراکيه که وسيله ادراک شما هستند، چون جسماند، پس اجسام را درک ميکنند و آنها را محدود مينمايند و به شما معرفي ميکنند يعني مشاعر ادراک شما،چيزهائي را که از قبيل خودشان است و جسم است، به شما معرفي ميکنند. شما با چشم ميتوانيدتلويزيون را ببنييد چون هر دو جسماند ولي با چشم نمي توانيد جان و روان خود را ببنييد، چون جان، مجرّد است و مادّّي نيست. پس خداوندي که فوق همه مجردات است، بدون شک نميشود باچشم ادراکش کرد.
«وتشير الآلات الي نظائرها»
آلتها به چيزهائي که مانند خودشان است، اشاره ميکنند.
آلات ادراکيه شما به چيزهائي که از سنخ خودشان است و جسم است ميتوانند اشاره کنند، يعني شما ميتوانيد با انگشتتان به چيزي اشاره کنيد يا با چشمتان اشاره کنيد ولي خدا را نميشود مشارُاليه قرار داد زيرا ذات باريتعالي قابل ادراک و اکتناه نيست و حتي عقل نيز گر چه مجرد از عالم ماده است، نميتواند خدا را درک کند چون محدود است و محدود احاطه به ذات لايتناهي پيدا نمي کند.
و از اين رو چندين با تذکر دادهايم که ذات خداي تبارک و تعالي را نميتوان ادراک کرد وما خدا را از راه صفات سلبيه و صفات اضافيه ميتوانيم بشناسيم. آنجا که ميگوئيم خداوند خالق است چون خودمان مخلوقيم و طرف اضافه هستيم، لذا ميفهميم که بايد يک خالق داشته باشيم و آنجا که ميگوئيم خداوند رازق است چون مرزوقيت صفت اضافي است که طرف اضافهاش خودمان هستيم لذا ميدانيم که بايد رازقي داشته ياشيم وو...
پس ادوات و آلات اداکيه، نظير خودشان را ـ که اجسام ميباشند ـ ميتوانند معرّفي کنند نه خداوند را که هستي غير متناهي است و نه تنها توسط اجسام درک نميشود که توسط عقل نيز چون محدود است قابل ادراک و اکتناه نمي باشد.
ادامه دارد.
پي نوشت ها:
. پايان ص6.
. پايان ص7.
. پايان ص8.
. پايان ص9.
9
. مرحوم حاجي سبزواري گويد: مكان نزد اكثر متكلمان عبارت از بعد موهوم است و نزد مشّائيان سطح باطن از جسم حاوي است كه مشتمل بر سطح ظاهر از جسم محوي باشد. و نزد اشراقيان عبارت از بعد مجردي است نظير تجرّد موجودات مثالي كه فاضل بين دو علم است يعني وا سط? ميان مفارقات نوريه و ظلمات است كه جسم متمكن به نحوكلي و با اعماقه و اجزائه در آن ميباشد (شرح منظومه ص 254).
. كم از مقولات عرضي است و قابل انقسام بالذات است و كم بردو قسم است. 1- كم متصل 2- كم منفصل. كم متصل عبارت است از امتدادي كه ميان اجزاء آن تماس بوده و در حدود، مشترك باشند. و كمّ منفصل بر عكس آن است. كم متصل عبارت از خط و سطح و جسم تعليمي است و كم منفصل عبارت از عدد ميباشد، كهاين عدد يا در ذات است و يا در زمان و يا در اجزاء.