درس هایی از نهج البلاغه، خطبه 186 نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درس هایی از نهج البلاغه، خطبه 186 - نسخه متنی

حسین علی منتظری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


پاسدار اسلام- شماره48، آذر1364


خطبه 186 نهج البلاغه


شناخت خداوند


آيت الله العظمي منتظري



حضرت علي عليه السلام در اين خطبه پر محتوي، بحث راجع به خدا وصفات خدا داشتند
كه در ضمن بحثهاي گذشته معلوم شد: خداوند را از راه دو قسم از صفات( اضافيه و
سلبيه) مي‌شناسيم ولي از راه صفات ثبوتيه حقيقي، نمي‌توان خدا را شناخت؛ زيرا
صفات ثبوتيه عين ذات حق تعالي است وچون ذات حق تعالي، يک هستي غير متناهي است
وما محدوديم، لذا نمي‌توانيم به ذات خدا احاطه پيدا كنيم. پس قهراً بصفات
ثبوتيه او نيز نمي‌توانيم احاطه پيدا كنيم.


واز اين روي، خدا را از راه صفات اضافيه، كه يک طرف اضافه خودمان قرار داريم،
به ما معرفي مي‌كنند مانند: رازق وخالق كه ما مرزوق ومخلوق اوئيم. وهمچنين از
راه صفات سلبيه خدا را مي‌توان شناخت كه در اينجا صفاتي را كه مخصوص ممكنات
است، از او سلب ونفي مي‌كنيم مانند اينكه بگوئيم: خداوند جسم نيست، مركّب نيست
، زمان ومكان ندارد وبي نياز است واز آن طرف ما جسم، مركب ومحتاجيم وداراي زمان
ومكان و....


وهمانگونه كه ملاحظه مي‌شود، حضرت امير عليه السّلام در اين خطبه، بيشتر از
راه صفات سلبيّه ونفي آنها از خداي متعال، خدا را به ما معرفي مي‌كنند.


اکنون به دنباله بحث گذشته:


ولا ان ّ الاشياء تحويه، فتقلّه او تهويه، او انّ شيئاً ‌يحمله، فيميله او
يعد له »


وچنين نيست كه اشيائي خدا را در برداشته باشند كه او را بلند كنند يا به پائين
بيفكنند ويا اينكه چيزي او را حمل كند كه به‌اين طرف وآن طرف بغلطاند يا نگهش
بدارد.


چيزي خدا را احاطه نمي‌كند


هيچ چيز نمي‌تواند خدا را احاطه كند يا او را در بربگيرد زيرا اين از صفات
اجسام است. مثلاًَ اتومبيل است كه مي‌تواند ما را در بربگيرد كه اگر صاف ودرست
برود ما را به مقصد خواهد رساند واگر سقوط كند، ما را با خود به درّه‌ها خواهد
افكند. و همچنين از صفات كوزه است كه آب را در بر مي گيرد و در خود جاي مي‌دهد
واگر آن را كج كني‌، مي‌ريزد وآبهايش خالي مي‌شود. ويا انسان است كه هرجا
برود، هوا او را در بردارد واگر روي تختي بنشيند، تخت او را نگهميدارد و اگر تخت
را وارونه كنند، سقوط مي‌كند ومي‌افتد.


عرش چيست؟


واما خداوند چون جسم نيست نه چيزي مي‌تواند او را در برگيرد ونه بر جائي
استوار است. وآنجا كه در قرآن مي‌فرمايد: « الرحمن علي العرش استوي» به‌اين
معني نيست كه تخت وعرشي وجود داشته باشد وخداوند بر آن قرار گرفته باشد (
والعياذ بالله ) بلكه استواي بر عرش كنايه از اين است كه بر تمام عالم وجود احاطه
دارد وكسي را ياراي فرار از مملكت او نيست.


وخلاصه خداوند هم احاطه علمي وهم احاطه توانائي بر تمام عالم هستي دارد. وبا
اين حال، چون برخي ساده‌انديشان نمي‌توانستند مسائل كنائي را درك كنند، لذا
چنين مي‌پنداشتند كه عرش، تخت رواني است وخداوند بر آن نشسته وچهار فرشته آن
عرش را بدوش گرفته‌اند!! واز اين خيالهاي باطل، كه برخي نه تنها به خيال وانديشه
خود اكتفا مي‌كردند بلكه‌اين مطالب واهي وسست را در كتابهايشان نيز ثبت
نمودند! وچون در زمان حضرت امير«ع» نيز مسلماناني بودند كه تازه با اسلام آشنا
شده وهنوز از معارف اصيل اسلام آگاهي نداشتند واز ظواهر قرآن استفاده مي‌كردند
كه آنان را مجسّمه مي‌نامند، يعني خدا را جسم خيال كرده‌اند لذا حضرت براي
اينكه با اين فكر وانديشه باطل مبارزه كند، خطبه‌هاي زيادي در توحيد وخداشناسي
دارد وبا دليل وبرهان كافي، جسم بودن خدا را نفي مي‌كند.


اقلّ : به معناي بلند كردن است. در قرآن نيز آمده است:


حتي اذا اقلّت سحاباًَ ثقالا سقناه لبلد ميت » هنگامي كه بادها، ابري سنگين
وپر بار را بلند كردند آن را به سوي منطقه‌اي مرده سوق داديم كه زنده‌اش
كنيم.


در روايت نيزاز حضرت رسول صلي الله عليه وآله آمده است كه دربار? ابوذر فرمود:
« ما اظلّت الخضراء ولا اقلّت الغبراء علي ذي لهجة اصدق من أبي ذر» هيچ درختي يا
آسماني سايه نيفكنده وهيچ زميني در برنگرفته است سخنگوئي را راستگوتر
وصادق‌تر از ابوذر يعني ابوذر هيچ وقت ودر هيچ حالتي، ممكن نيست دروغ بگويد. پس
منظور از اقلّ بلند كردن است براي نگهداشتن چيزي.


اهوي: يعني ساقط كرد وبر زيرافكند. « تهويه » يعني او را زمين سقوط دهد وبه زير
افكند


در قرآن مي‌خوانيم:«... فكأنما خر من السّماء فتخطفه الطير أو تهوي به الريح
في مكان سحيق » وگويا از آسمان افتاده ومرغان هوا او را با منقار بگيرند يا بادي
تند او را در جائي دور در افكند وساقط نمايد. ويا اينكه در اول سوره نجم
مي‌خوانيم : « والنجم اذا هوي» قسم به ستاره هنگامي كه فرود آيد.


در جمله بعدي نيز چيزي قريب به همين معني آمده است: چنين نيست كه چيزي خدا را
حمل كند كه آن چيز گاهي او را به‌اين طرف وآن طرف بكشاند يا اينكه به حال تعادل
نگهدارد. مانند انسان كه وقتي در كشتي مي‌نشيند به هر طرفي باد بوزد وآب حركت
كند، انسان نيز تمايل پيدا مي‌كند وهر گاه آب حركت نداشته باشد، همچنان به راه
خود ادامه مي‌دهد.


« وليس في الاشياء بوالج، ولا عنها بخارج»


وخداوند دراشياء فرو نرفته وازآنها هم بيرون نيست.


خداوند همه جا هست


اين از جمله‌هاي بسيار دقيق نهج‌البلاغه است. وقتي گفته مي‌شود خداوند همه
جا هست، ممكن است كسي فكر كند كه اگر خدا همه جا هست پس لابد در موجودات فرو رفته
است مانند آب كه در لباس فرو مي‌رود ورطوبت آن هم? لباس را فرا مي‌گيرد. ولي در
اينجا حضرت مي‌فرمايد: چنين نيست كه خداوند در موجودات فرو رفته باشد وازسوئي
ديگر، از آنها بيرون هم نيست. در قرآن مي‌فرمايد: «وهو معكم اينما كنتم » واو با
شما است، هر جا كه باشيد.


در هر صورت اين يكي از توهمات ماترياليست‌هاي امروز ومادييّن ديروز است كه
خيال مي‌كنند هستي ووجود منحصر به ماده است واگر گفتيم چيزي موجود است پس بايد
جا ومكان داشته باشد. ويا برخي از صوفيه كه آن را «حلوليّه» مي‌نامند چنين
مي‌گفتند كه : خداوند درهمه اشياء- نعوذ بالله - حلول كرده ونفوذ نموده است. ولي
اينان نمي‌دانند كه اولاً : نفوذ در اشياء مخصوص اجسام است وثانياً : هستي ووجود
منحصر به ماده نيست. چرا كه مادّه پست ترين مراحل وجود است. و وجودي هست مجرّد كه
بالاتر از ماده است در حالي كه احاطه به ماده نيز دارد.


احاطه جان به بدن


براي روشن شدن مطلب، مي‌توانيم به جان مثال بزنيم كه بدن را احاطه كرده است
در حالي كه جزء اعضاي بدن نيست. بدن انسان مركب است از اعضاء و جوارحي كه تمام
اعضاء نيز از سلولها تركيب مي‌شوند وهنگامي كه انسان مي‌ميرد، سلولهاي بدنش
بتدريج از بين مي‌ميرند و اسكلتش بي‌حركت مي‌ماند. وهر چه علم تشريح بالاتر
رود وحتي اگر از سلول‌ها به مولكول‌ها برسند واز مولكول‌ها به اتم‌ها واز
اتم‌ها به الكترونها و پروتونها نيز دست يابند كه ريزترين موجودات است، باز هم
نمي‌توانند بدانند، آن قوه محرّكه‌اي كه‌اينها را همچنان زنده نگهداشته بود،
چه بود؟ زيرا روح وجان را نمي‌توان با چاقوي تشريح پيدا كرد. روح موجودي است
مجرد ووراي عالم مادّه وهمو است كه شخصيت ومنيّت انسان را مي‌سازد وهيچگاه
فاني نمي‌شود واز بين نمي‌رود. وتنها بدن انسان است كه وقتي روح از آن جدا شد،
از حركت باز مي‌ايستد وتمام سلولهايش از بين مي‌روند.


بدن مثالي وبدن مادي


وبراي اينكه تا اندازه‌اي جان ونفس شناخته شود، خواب را مثال مي‌زنيم.
هنگامي كه انسان خوابيده است، در حالي كه بدن زير رختخواب آرميده و چندان حركتي
ندارد، انسان مي‌بيند كه -مثلاً - در باغي سرسبز وخرّم گردش مي‌كند واز
ميوه‌هاي شيرين آن باغ مي‌خورد وعطر شكوفه‌ها را استشمام مي‌كند ولذّت
مي‌برد. اين كه در باغ مي‌گردد ومتنعّم است، چه كسي است؟ آيا همان بدن است كه ما
مي‌بينيم خوابيده ودر رختخواب آرميده است؟ قطعاً چنين نيست پس اين بدن مثالي
است كه در باطن بدن مادي است وچون در عالم خواب تا اندازه‌اي از بدن مادّي جدا
شده است، در باغ قدم مي‌زند ولذّت مي‌برد وهرگاه به طور كلي قطع علاقه كرد، واز
بدن مادي جدا شد، بدن مادي مي‌ميرد واز كار مي‌افتد ولي روح او با بدن مثالي
زنده است ودرعالم برزخ سئوال پس مي‌دهد، لذا آن را بدن برزخي نيز مي‌گويند.


اين بدن مادي كه روزي مي‌ميرد، از هزاران هزار سلّول تكوين شده است، كه‌اين
سلّول‌ها در طول مدّت عمر انسان چندين بار از بين مي‌روند وبه تدريج از بدن جدا
مي‌شوند. پس اگر وابستگي انسان تنها به بدن مادي بود، خوب بود چندين بار در طول
زندگي خود مرده باشد ولي آنچه او را نگهميدارد روح و روان او است كه تا با بدنش
قطع علاقه نكرده، بدن همچنان زنده وبا حركت است هر چند بارها عوض شده است.


وجود منحصر در ماده نيست


پس آن بيچار? كوته فكري كه مي‌گفت: من خدا را يا جان را زير چاقوي تشريحم پيدا
نكردم!! او هرگز نمي‌تواند جان را پيدا كند زيرا جان موجودي است مجرد وبالاتر از
چاقو و تشريح وماده پس جان وروان است كه انسانيت انسان را مي‌سازد واگر گفته
شود: جسم من،چشم من، دست من، پاي من، وو... اين «من» حقيقتي است فوق دست وپا وچشم
وجسم وو... واگر اين جان روزي از جسم جدا شود، جسم مي‌ميرد ولي خود باقي است
وهنگامي كه انسان زنده است، همين موجود مجرد در تمام اعضا وجوارحش جريان دارد
گر چه درصورت ظاهر - وبا وسائل مادّي - نمي‌توان آن را ديد، پس جان، هم همه جاي
بدن هست وهم هيچ جايش نيست وبه عبارت روشنتر: جان در ظاهر وباطن بدن نفوذ دارد
ولي نه به‌اين معني كه مانند يک جسم مادي ديده شود بلكه به‌اين معني كه اداره و
تدبير مي‌كند بدن را وآن را زير نظر گرفته است.


ولذا بعضي از متكلمين كه نمي‌توانستند اين معني را خوب درک كنند، جان را نيز
جسم مي‌پنداشتند وبراي اينكه خود را قانع كنند مي‌گفتند: جان، جسم رقيقي است
كه در داخل اين جسم كثيف فرو رفته « كالدهن في السمسم » مانند روغني كه در كنجد
است!! واگر چنين سخني درست باشد، پس بايد در لا براتوار بتوانند آن را از بدن جدا
كنند زيرا بالاخره در تجزيه، تمام ذرات بدن ممكن است ظاهر شود. ولي حقيقت اين
است كه روح وجان، ما فوق ماده است وچون ما در عالم ماده زندگي مي‌‌‌‌كنيم ودر
كمان محدود است خيال مي‌كنيم موجودات منحصر به همين ماديات است ووجود را مساوي
با ماده مي‌دانيم!


اينها كه‌انديشه خود را محصور در ماديات مي‌كنند، دربار? قوّ? الكتريسيته
چه مي‌گويند؟ اگر در گذشته به كسي مي‌گفتي : زمين داراي قو? جاذبه است كه اشياء
را به سوي خود جذب مي‌كند يا آهن ربا با نيروي مغناطيسي، آهن ها را جذب مي كند و
يا قوه الكتريسيته است كه در سيمهاي برق جريان پيدا مي‌كند وبه محض فشار بر
دكمه‌اي، لامپ را روشن مي‌سازد، بدون شک نمي‌توانست باور كند ولي امروز كه
علم آن‌ها را ثابت كرده است پذيرفته مي‌شود. حال بايد از آن ماترياليست پرسيد:
چگونه‌اين قواي مخفيه را كه در زير چاقوي تشريح پيدا نمي‌شوند، قبول داري؟
ناچار است بگويد: از خواص وآثارش پي به وجودش مي‌بريم. جان وروان نيز همينطور
است.


مرحوم صدرالمتألهين «ره» در اين باره مي‌فرمايد: «جسمانية الحدوث روحانية
البقاء» يعني جان محصول عالي همين ماده است ودر اثر حركت وتكامل به مرحله تجرد
مي‌رسد ولي ديگر بقاءش نياز به ماده ندارد. پس وقتي كه انسان مي‌ميرد، ماده از
بين مي‌رود ولي جان او باقي است.


آري! اين بدن مانند درختي مي‌ماند كه شكوفه مي‌دهد، واز آن پس شكوفه ميوه
مي‌شود ووقتي ميوه بزرگ شد ورسيد، از درخت جدا مي‌شود؛ جان هم محصول عالي همين
ماده است ولي وقتي كه كامل شد از درخت بدن جدا مي‌شود وخودش مستقلاً وجود
دارد.


نمونه‌اش عالم خواب است: در عالم خواب كه يک نحوه جدائي از بدن حاصل مي‌شود -
ولي نه جدائي كامل- روح تا اندازه‌اي آزاد مي‌گردد ولذا به سير وسياحت
وفعاليت مي‌پردازد وانسان اين را مي‌تواند درک كند.


وبراي اينكه جمله حضرت امير عليه السلام تا اندازه‌اي مفهوم شود كه خداوند
همه جا هست ولي در اشياء فرو نرفته واز آنها خارج هم نمي‌باشد، به جان مثال
مي‌زنيم كه در تمام ذرات بدن جريان دارد درحالي كه هيچ جاي بدن نيست چون فوق بدن
وفوق عالم ماده است. ودر هر صورت جان بر بدن انسان احاطه دارد وهمه جا هست، چشم
بوسيله جان مي‌بيند، گوش بوسيله جان مي‌شنود، دست وپا بوسيله جان حركت
مي‌كنندوو...


بنابراين، اگر بخواهيم يک نحوه شناختي نسبت به خداوند پيدا كنيم، مقايسه
مي‌كنيم با خودمان در قرآن مي‌فرمايد: « وفى الارض آيات للموقنين وفي انفسكم
افلا تبصرون» در زمين نشانه‌هائي براي اهل يقين وجود دارد ودر نفوس خودتان نيز
نشانه‌هائي از وجود خدا هست، پس چرا نمي‌نگريد؟ در حديث نيز آمده است: « من عرف
نفسه فقد عرف ربه » هر كه خود را شناخت، خدا را شناخته است.


پس معلوم مي‌شود هيچ جاي جمع بين نقيضين يا ارتفاع نقيضين دراين جمله حضرت
نيست: در سوره زخرف مي‌خوانيم: « وهو الذي فى السماء اله وفي الارض اله » خداوند
همان است كه در آسمان ربوبيت دارد و در زمين هم دارد يعني چنين نيست كه خداوند
جائي درآسمان داشته باشد وعرشي مادي براي او متصور باشد بلكه همه جاي جهان
وجود، تحت احاط? قدرت حضرت ذي‌الجلال است.


حضرت علي عليه السلام براي اينكه با طرز فكر مجسمه و حلوليه وديگر افرادي كه
خدا را جسم مي‌پندارند وبراي او برخي صفات مادي برشمرده‌اند، مبارزه كند،
درچندين جاي نهج‌البلاغه، بهمين مضمون، جمله‌هائي دارد كه تقريباً تمام آنها
به يک معني است:


1- در اين خطبه مي‌فرمايد: « ليس فى الاشياء بوالج ولا عنها بخارج » خدا در
اشياء فرو نرفته واز آنها بيرون هم نيست.


2- دراولين خطبه نهج‌البلاغه مي‌فرمايد: « مع كل شيئ لا بمقارنة وغير كل شيئ
لا بمزايلة » خدا با هرچيزي هست ولي نه به آن معني كه با آنها مقرون وچسبيده باشد
وغير هر چيزي است اما نه‌اينكه از آن زايل وجدا باشد.


3- در خطبه 65 مي‌فرمايد« لم يحلل فى الاشياء فيقال هو فيها كائن، ولم ينا عنها
فيقال هو منها بائن» خداوند حلول نكرده است در اشياء كه گفته ‌شود در آنها كائن
است واز آنها دور هم نيست كه جدا باشد.


4- درخطبه 152مي‌فرمايد : « والشّاهد لا بمماسة والبائن لا بتراخى مسافة » خدا
حاضر است پيش ما امّا نه‌اينكه با ما تماس داشته باشد وخدا جدا است از ما اما نه
مانند مسافتي كه بين دو جسم وجود دارد.


5- درخطبه 163 مي‌فرمايد: « لم يقرب من الاشياء بالتصاق ولم يبعد عنها باختراق»
خداوند نزديک نيست به اشياء بنحوي كه به آنها چسبيده باشد ودور نيست از اشياء
به‌اينگونه كه فاصله بينشان باشد.


6- درخطبه 179 مي‌فرمايد: « قريب من الاشياء غير ملامس وبعيد منها غير مباين
»-خداوند به اشياء نزديک است امّا لمس با آنها ندارد واز اشياء دور است امّا
نه‌اينكه بينونت وجدائي بينشان باشد. يعني مرحله وجود مجرد كامل از ماده دور
است.


بنابراين، تمام اين تعبيرات حضرت، يك معني را مي رساند:خداوند چون يک موجود
كامل مجردي است، لذا بر تمام ذرات ماده احاطه دارد امّا چنين نيست كه مانند
نفوذ و حلول كردن جسمي در جسم ديگر باشد.


« يخبر لا بلسان ولهوات»


خبر مي‌دهد امّا نه بوسيله زبان وزبانكها ( زبان‌هاي كوچک)


خداوند متكّلم است


يكي از صفات خداوند، متكلم است. يعني خدا تكلم دارد ولي به‌اين معني نيست كه
نياز داشته باشد به زبان بزرگ وزبانكهاي كوچكي كه بالاي كام انسان قرار دارد
وهنگام غذا خوردن يا سخن گفتن، راه نفس را مي‌بندد. بلكه خداوند بوسيله
پيامبران واوصياي آنها، حقايق را به مردم ابلاغ مي‌كند.


لهوات : جمع لها يا لهاء است. ولهيات ولهوات نيز به عنوان جمع در لغت آمده است
و« لها » همان گوشت آويزاني است كه در بيخ كام انسان قرار دارد ووظيفه‌اش بستن
راه تنفس است هنگام سخن گفتن يا غذا خوردن. در فارسي آن را زبان كوچک يا زبانک
نيز گويند.


شناخت خداوند


« ويسمع لا بخروق و ادوات»


ومي‌شنود ولي نه بوسيله شكافها وسوراخهاي گوش يا ادوات وآلات شنوائي


خداوند سميع است


يكي ديگر از صفات خداوند « سميع » است يعني تمام سخناني كه گفته مي‌شود،
مي‌‌شنود ولي نه بوسيله شكاف‌ها و پارگيهائي كه در گوش وجود دارد وانسان
بتوسط آنها مي‌شنود بلكه خداوند حاضر وناظر است وبه تمام سخناني كه ما
مي‌گوئيم علم دارد بدون اينكه گوش داشته باشد زيرا خدا جسم نيست كه توسط ادوات
وآلات شنيدن بشنود.


« يقول ولا يلفظ»


مي‌گويد ولي تلفظ نمي‌كند


در آيات بسياري از قرآن آمده است كه دلالت بر قول خداوند دارد مانند آيه‌هائي
كه در آغاز آنها مي‌فرمايد: « واذ قال ربّك» يا « قال الله » پروردگارت گفت يا
خدا گفت. بنابراين خدا مي‌گويد وحرف مي‌زند ولي بدون اينكه لفظهائي از دهانش
خارج شود زيرا خداوند جسم نيست كه دهان داشته باشد تا بخواهد بوسيل? آن حرف
بزند.


سخن گفتن من وشما به‌اين ترتيب است: وقتي كه هوائي را استنشاق مي‌كنيم، هوا
وارد ريه مي‌شود وبرمي‌گردد ودر اثر اين رفت وبرگشت، خداوند نيروئي به ما داده
است كه‌اين هوا را با نحو خاصّي متموّج كنيم وهنگامي كه آن موج- كه در هوا هست- به
پرده گوش طرف مقابل مي‌رسد، سخن ما را مي‌شنود. بنابراين ما بايد دهان داشته
باشيم وهوا استنشاق كنيم تا پس از گذشت مراحلي در حنجر? ما صدا توليد شود وبه
وسيله امواج هوا به گوش ديگران برسد. ولي خداوند جسم نيست كه دهان داشته باشد
وبتوسط آن سخن بگويد بلكه خداوند بتوسّط ارسال وحي بر پيامبران ويا الهام،
سخنانش را به ما مي‌رساند ومگر قرآن كه از سوي خدا است همواره با ما سخن
نمي‌گويد و توسّط پيامبر اكرم «ص» ما را به عبادت پروردگار و پيروي از احكام
مقدسّه اسلام دعوت وسفارش نمي‌كند؟


« ويحفظ ولا يتحفّظ»


وحفظ مي‌كند بدون اينكه از نيروي حافظه كمک بگيرد. يا نگهميدارد همه موجودات
را بدون اينكه نياز به نگهداشتن داشته باشد.


ما توسط نيروي حافظه‌اي كه خداوند به ما ارزاني داشته، مطلبي را حفظ مي‌كنيم
وبه ياد خود مي‌سپاريم وبسا براي حفظ كردن يک بيت شعر، هفت يا هشت بار آن را با
دقّت بايد بخوانيم تا بتوانيم حفظش كنيم وخلاصه براي ياد گرفتن وچيزي را از بر
كردن، بايد زحمت بكشيم. تحفظ هم به همين معني است اين واژه، از باب تفعل است كه
يكي از معانيش تكلف وزحمت كشيدن براي بدست آوردن چيزي است. مانند «تحلّم » يعني
كسي به زحمت وبا تكلف،حلم را به خودش ببندد.


بنابراين، خداوند حفظ مي‌كند ولي زحمت حفظ كردن را به خود نمي‌دهد يعني قبول
حفظ نمي‌كند كه بخواهد از ديگري، چيزي را ياد بگيرد يا تكلف داشته باشد براي حفظ
كردن.


وممكن است معناي عبارت اين باشد كه : خداوند حافظ و نگهدارند? تمام موجودات
است ولي خودش نياز به حفظ ندارد ولازم نيست ديگري او را حفظ كند. « فالله خير
حافظاً» وخداوند بهترين نگهدار است.


در هر صورت، اين جمله دو احتمال داشت : يكي مربوط به حفظ كردن مسائل ومطالب
بدون اينكه زحمتي براي حفظ كردن داشته باشد وديگري مربوط است به حفظ ونگهداري
تمام موجودات عالم بي آنكه خود نياز به نگهداري ومحافظت داشته باشد.


ادامه دارد.



. پايان ص6.


. پايان ص7.


. پايان ص8.


. پايان ص9.














1





. سوره طه- آيه 5


. اعراف- آيه 57


. حج- آيه 31


. نجم- آيه 1


. ذاريات- آيه20


. زخرف- آيه84



/ 1