کياوش ماسالي ، ارديبهشت ادوارد فن هارتمان آلماني ( ـ ) ، فيلسوفي است که بطور آشکار تحت تأثير شوپنهاوئر قرار دارد دراهميت اراده و بدبيني نسبت به زندگي . وي نيز مانند شوپنهاوئر اراده را منشأ شر و رنج و بدبختي مي داند وهمچون او معتقد است که سعادت تنها در نتيجه پيروزي عقل بر اراده و خواست حاصل مي گردد . با اين حال در فلسفه شوپنهاوئر اصلاحاتي به عمل آورد و آن را تکميل کرد و کوشيد آن را با نظامهاي متافيزيکي پيشين بخصوص هگل هماهنگ سازد . هارتمان معتقد است که ذات و حقيقت غايي همانطور که شوپنهاوئر گفته است ، خودآگاه نيست ؛ اما نمي تواند خواست کور باشد . زيرا خواستي که شوپنهاوئر بيان مي کند ، نمي تواند جهاني قانونمند و غايتمند به وجود آورد و مسبب عقل و آگاهي باشد . يکي از مشکلات فلسفه شوپنهاوئر اينست که اگر ذات اصيل هستي ، خواست کور باشد ، يعني خواستي که درذات خود خالي از هرگونه فهم و شناخت است ، چگونه از آن شناخت و آگاهي و عقل پديد مي آيد ؟ در حقيقت اين با ادعاي ماترياليسم مبني بر اينکه ماده (که خالي از ادراک است ) منشأ پديد آمدن زندگي و آگاهي است ، تفاوتي ندارد و اين هردو نظر از عهده تبيين پيدايش آگاهي برنمي آيند . چون براي پديد آمدن آگاهي از ذات اصيل ، بايد از آغاز زمينه شناخت در آن ذات موجود باشد . البته شوپنهاوئر نيز گفته است که ممکن است ذات و حقيقت غايي داراي صفاتي باشد غير از صفتهايي که سبب مي شوند آن را خواست کور بناميم ؛ و اين صفات براي ما نشناختني و درنيافتني باشند ؛ اما ما ذات اصيل را از راه خودنمايانگريهاي آن به عنوان خواست مي شناسيم . از سوي ديگر هارتمان معتقد است که « ايده » اي که هگل آن را به عنوان حقيقت جهان و ذات مطلق بيان مي کند نيز نمي تواند خود را در جهان هستي عينيت بخشد . شلينگ نيز گفته بود که از ايده يا ايده ها تنها ايده هاي ديگر نتيجه مي شوند و جهان و موجودات نمي توانند از يک ايده يا ايده ها به هستي برسند . به عبارت ديگر از چيستي نمي توان به هستي رسيد و چنين فلسفه اي از تبيين پيدايش جهان موجود عاجز است . پس طبق نظر هارتمان ، حقيقت غايي بايد مجموع يا يگانگي خواست و ايده باشد . به عبارت ديگر آن اصل واحد ، دو صفت همبسته ، يعني خواست و ايده دارد . آن اصل واحد به عنوان خواست ، منشأ هستي جهان است و به عنوان ايده ، منشأ چيستي و ماهيت جهان و موجودات و مسبب غايتمندي و ظهور و پيشرفت عقل و آگاهي مي باشد . اما اين بدان معني نيست که آن اصل يگانه بايد خودآگاه باشد . بلکه ادراک آن اصل فراتر از نوع آگاهي انسان است و عقل و آگاهي انسان از آن ناشي مي شود . آن ايده اي است ناخودآگاه و در عين حال سازمانبخش که همانطور که شلينگ گفته است ، خود را در طبيعت مي نماياند و از طريق انسان به خودآگاهي دست مي يابد . گفته شد که شوپنهاوئر « خواست » را ذات اصيل دانست و عقل و آگاهي را عرض و تابع آن شمرد . در نتيجه در آن فلسفه اين مشکل پيش مي آيد که اگر ذات اصيل خواست يا اراده است و در نتيجه همه چيز اراده است ، آن گاه عقل و شناخت که خود از اراده پديد آمده ، چگونه مي تواند از اراده رها و مستقل شود ؟ به عبارت ديگر عرض چگونه مي تواند از جوهر جدا و مستقل گردد ؟ اما هارتمان عقل (ايده) و اراده (خواست) را در عرض يکديگر دانست و ذات مطلق را مجموع يا وحدت آن دو شمرد و به اين ترتيب ميان هگل و شوپنهاوئر ، يک سنتز به وجود آورد . هارتمان آن اصل يگانه را « ناخودآگاه » ناميد ؛ چون از خود آگاه نيست و اين اصل حقيقت جهان و انسان است . هارتمان معتقد است که فلسفه اش بر پايه تجربي و علمي قرار دارد . اکثر اعمال اصلي و حياتي موجودات و جانداران در حالت ناخودآگاهي و از روي طبع و فطرت انجام مي گيرد و خودآگاهي و اراده آگاهانه در آنها دخالتي ندارد و بلکه مزاحم است و حتي آفرينش و ژرف انديشي هنري نيز در انسان در حالت ناخودآگاهي صورت مي گيرد . اصل يگانه وجود که ناخودآگاه ناميده شد ، در آن اراده و عقل در حالت وحدت و يگانگي قرار دارند ؛ اما در اين جهان اراده و عقل از هم جدا شده و اراده بر عقل غالب شده است و موجب شر و رنج گرديده که درفلسفه شوپنهاوئر بيان شده است . پرورش عقل و آگاهي بهره مند شدن از لذتهاي عقلي و ژرف انديشي هنري را امکانپذير مي سازد . اما با اين حال همانطور که شوپنهاوئر گفته است ، هرچه عقل و آگاهي بيشتر پرورش يابد ، رنج بردن نيز بيشترمي شود و پيشرفت وسيع تمدن و پرورش عقل سبب افزايش شادي و خوشبختي نمي گردد . « افزايش فرهنگ و پرورش ذهن بر گنجايش رنج مي افزايد ... پيشرفت تمدن مادي و بهزيستي با فراموش کردن ارزشهاي معنوي و تبهگني نبوغ همراه است » (تاريخ فلسفه ، فردريک کاپلستون) . اما سعادت در اينست که عقل از ابزار خواست بودن و بندگي آن رها شده و بر آن چيره گردد و منتهي به آرامش شود و حالت ناخودآگاهي اصلي بازگردد و اين زماني تحقق مي يابد که بشريت به بالاترين درجه پرورش آگاهي و عقل رسيده باشد و همه به اين حقيقت برسند که زندگي درد بي درمان است و به بيهودگي خواهندگي پي ببرند و در نتيجه از خودخواهي دست بردارند و در جهت سعادت جمعي که تأمين کننده سعادت فردي نيز هست بکوشند و تنها در اين صورت کوشش جمعي براي تحصيل سعادت جهاني به عمل مي آيد . مراجع و مآخذ : تاريخ فلسفه ، فردريک کاپلستون ـ سير حکمت در اروپا ، محمد علي فروغي