بدبینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بدبینی - نسخه متنی

غلامحسین توکلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بدبينى



بدبينى



غلامحسين توكلى



تعريف بدبينى



در
تعريف بدبينى گفته اند:

بدبينى باورى
است كه همه چيزها را بد مى داند و در
مسير
بدتر شدن يا به غلبه نهايى شر بر خير
معتقد است. بدبينى نقطه مقابل خوش بينى
است; باور به اين كه اشياء على العموم
خوب و مطلوبند. بدبينى فلسفى ميلى به
قبول اين باور است كه زندگى داراى ارزش
منفى است يا اين كه اين جهان در بدترين
شكل ممكن است. بدبينى فلسفى به ويژه به
فلسفه آرتور شوپنهاور اشاره دارد.1

بدبينى اشاره به رهيافتى است در قبال
حيات كه از خود نااميدى نشان مى دهد, يك
ديدگاه عام و سربسته مبنى بر اين كه رنج
و شر در امور انسان غالب است. بدبينى
نقطه مقابل خوش بينى است كه مشعر است بر
اين كه در مجموع توازنى از خير و لذت و
جود دارد و يا حداقل در درازمدت پيروزى
از آن خير است.2

بدبينى عبارت است از :1
. تمايل به ابراز ديدگاه منفى يا
ناخرسندانه يا اتخاذ تيره ترين ديدگاه
ممكن; 2 . اين آموزه يا اعتقاد كه جهان
فعلى بدترين جهان هاى ممكن است و اين كه
همه چيز نهايتاً ميل به شر دارد; 3 . اين
آموزه يا اعتقاد كه شرور جهان بر خيرات
آن مى چربند.3

تمايل به تأكيد بر
امكانات, شرايط و جنبه هاى نامطلوب و يا
انتظار بدترين پيامدهاى ممكن.4



تمهيد



قبل از ورود به
بحث ذكر برخى از مقدمات لازم است:

ييك. چون بدبينى معمولاً با پوچى
ملازم
است بيشتر نويسندگان به هنگام بحث,
بدبينى را با پوچ گرايى و از آن سو خوش
بينى را با معنادارى يكى مى گيرند, اما
اينها لزوماً يكى نيستند, گو اين كه با
يكديگر رابطه بسيار نزديك دارند.
بدبينى بيشتر يك نگرش است, بدبين به
عكسِ خوش بين جهان را بد مى بيند, به
غلبه خيرات بر شرور و يا حداقل توازن
معقول خير و شر باور ندارد, اما پوچ گرا
كسى است كه براى زندگى غايت معقولى نمى
شناسد. پس اگر بدبينى عبارت باشد از
باور به غلبه شرور و آلام, امكان دارد
كسى پوچ گرا باشد اما بدبين نباشد و
زندگى را على رغم خيرات و لذاتش پوچ و بى
معنا بداند يا بدبين باشد اما مسير جهان
را داراى هدف بداند, مثل فُن هارتمان كه
به ديدگاه او اشاره خواهد شد. اما از آن
جا كه جهان در كام يك پوچ گرا تلخ است مى
توان با نوعى گسترش در معناى بدبينى او
را هم بدبين دانست.

دو. نوميدى يك
حالت عاطفى است. شخص نوميد وضعيت خود را
به هر دليل مطلوب نمى داند و اميدى هم به
خروج از اين وضع ندارد, اما بدبينى نوعى
نگرش است. بدبين بيشتر با ساحت عقلى خود
و نوميد بيشتر با ساحت عاطفى خود درگير
مسأله است, گرچه بدبين معمولاً نوميد
است, اما اين دو لزوماً يكى نيستند,
هرچند خيلى ها به دليل پيوستگى ممكن است
آنها را يكى بگيرند.

سه. برخى بدبينى
را نوعى اعتقاد, بعضى نوعى رهيافت و عده
اى نوعى تمايل مى دانند, اما واقع اين
است كه صرف باور را اگر با بى اعتنايى و
دنبال كردن زندگى روزمره توأم باشد نمى
توان بدبينى ناميد. بدبينى نوعى حساسيت
منفى نسبت به زندگى است. از اين رو,
ميزان بدبينى شخص را قوت و اتقان دلايل
او به نفع بدبينى تعيين نمى كند. اگر
ملاك اين باشد شوپنهاور از همه بدبين تر
است. براى تعيين ميزان بدبينى بايستى
قوت اعتقاد و شدت درگيرى روح و ضمير شخص
را كاويد, در اين صورت بدبينى كسانى مثل
هدايت و مين لاندر5 حتى از شوپنهاور نيز
شديدتر است. بدبين نه فقط با ذهن بلكه با
تمام وجود خود درگير مسأله است. اگر
رويكرد بتواند چنين معنايى را افاده
كند, بايد گفت بدبينى نوعى رويكرد است.

چهار. بدبينى امرى نسبى است و داراى
درجاتى از شدت و ضعف. گاهى شخص در يك
برهه از زندگى بدبين است, اما گاهى
بدبينى سراسر زندگى او را فرا مى گيرد.
گاهى شخص نسبت به سرنوشت خاص خود بدبين
است, ولى با اين همه معتقد است كه زندگى
براى ديگران لذت بخش است, اما گاهى
گستره بدبينى بيشتر مى شود و شخص جهان
را براى تمامى آدميان آكنده از رنج و
عذاب مى بيند. در اين صورت ممكن است فرد
به برون شدى اعتقاد داشته باشد, به اين
معنا كه اندوه و رنج را پيوسته در دنيا
بداند و معتقد باشد كه در آخرت و پس از
مرگ مى توان از بهجت و سرور برخوردار شد
(تصويرى كه مسيحيت ارائه مى كند اين
گونه است) و يا معتقد باشد اندوه از
ويژگى هاى زندگى مادى است و مى توان با
در پيش گرفتن يك زندگى معنوى و اتصال به
عالم معنا از رنج رهايى يافت (عرفا جهان
را اين گونه مى بينند), بدين سان براى
اين دو گروه رنج و درد مى تواند پايانى
داشته باشد; يعنى با انتقال از دنيا به
آخرت يا از عالم ماده به عالم معنى,
انسان مى تواند از چنگال درد و رنج
رهايى يابد.

اما هستند كسانى مثل
بوداييان و پيروان آيين جين كه رنج را
بسيار گسترده مى دانند و به بقاى شخصى
نيز اعتقادى ندارند, آيا مى توان اينان
را بدبين تمام عيار دانست؟ به نظر چنين
نمى آيد. مادام كه در يك جهان بينى راه
برون شدى از رنج نشان داده شود نمى توان
آن را متهم به بدبينى مطلق كرد. افراطى
ترين اديانى كه بر رنج انگشت مى گذارند,
براى حل مشكل راه هايى ارائه مى كنند;
اتصال به نيروانه و خاموش ساختن شعله
خواسته ها پايانى است بر اين رنج هاى
مدام, گو اين كه اين اتصال ممكن است
بسيار دشوار و ديرياب باشد اما امكان آن
منفذى است براى خروج از رنج فراگير. اين
كه به علت قصور همت و ضعف اراده ممكن است
اكثريت از وصل به روشن شدگى و نجات
محروم
بمانند مسأله اى است ثانوى; از سويى
گرچه
ممكن است نشانى از شخص باقى نماند, اما
كافى است رنج ها پايانى داشته باشند ولو
با فناى شخص در نيروانه. بدين سان, گرچه
اين ديدگاه ابتدا بدبينانه مى نمايد,
اما چون غايتى خوش فرجام را براى انسان
تدارك مى بيند كه در آن رنج در جايى قطع
مى شود نمى توان آن را بدبينى مفرط
ناميد.

پس هر آن كس كه خط پايانى براى
رنج بشناسد از جرگه بدبينان مفرط خارج
مى شود. گفتن اين كه او زندگى اين جهان
را آكنده از رنج مى داند و اين براى
بدبين ناميدن او كافى است مبتنى بر اين
پيش فرض اثبات ناشده است كه حيات انسانى
محدود به حيات اين جهانى است, اما با فرض
وجود جهان ها يا ساحت هاى ديگر مى توان
قائل به تفوق شر و رنج در يك مقطع شد نه
تمام مقاطع.

پس بايستى گفت بدبينى
مفرط عبارت است از باور به رنج گسترده
بدون اعتقاد به راه برون شد; با اين
تفسير هيچ يك از جهان بينى هاى دينى
بدبين مفرط نيستند, چون همه مى كوشند
انسان را از وضعيت موجود نامطلوب به سمت
وضعيت مطلوب ناموجود هدايت كنند و
اساساً چون جوهره دين نجات است مايه اى
از خوش بينى در هر دينى وجود دارد.

پنج. به لحاظ تاريخى بدبينى داراى
سابقه اى طولانى است, شكل ملايم آن از
مكتب رواقى در يونان و روم قديم شروع مى
شود و سپس تا قرن بيستم و مكتب
اگزيستانس گسترش مى يابد, شوپنهاور در
قرن 19 آن را به اوج مى رساند و ديدگاه
هاى او تأثيرى گسترده روى نيچه و ساير
متفكران اگزيستانس مى گذارد.

كارو به
تبع فُن هارتمان معتقد است بدبينى به
ويژه در دوره هاى گذار رايج است; دوره
هايى كه در آن گونه هاى كهن انديشه سلطه
خود را از دست داده اند و از سويى نظام
جديد و بديل هم يا كاملاً شناخته نشده و
يا به خاطر تازگى اصولِ خود توافق عموم
را جلب نكرده است, در چنين وضعيتى ذهنِ
انسان راه خود را در پيش مى گيرد و به
نظر مى آيد زندگى بيرونى از ثبات و دوام
برخوردار نيست و زندگى در كل پوچ و
نارضايت بخش است. مچينكف براى دورانى
كمابيش مشابه در حيات فرد اين حالت روحى
بدبينانه را در نظر مى گيرد: عبور از شور
و حرارتِ جوانى به چشم انداز آرام تر و
با ثبات تر بلوغ با بدبينى همراه
است.6



زمينه ها و عوامل تكوين
بدبينى



عوامل مختلفى مى
توانند بستر روانيِ مناسب جهت پيدايش و
گسترش بدبينى را فراهم سازند. محدود
ساختن عوامل بدبينى به چند مورد محدود
نوعى ساده سازى مسأله است, طيفى از
عوامل مختلف مى توانند در اين مسأله
مؤثر باشند. عوامل زير مى توانند باعث
اعتقاد به غلبه آلام يا اعتقاد به پوچى
و يا هر دو شوند:

1 . براى عامه مردم
شرايط ناهموار زندگى و رنج ها و
ناملايمات روزمره نقش اصلى را ايفا مى
كنند, به نسبتى كه شرايط ناملايم گسترده
تر و شديدتر باشد احتمال بروز بدبينى
بيشتر است. بدين سان, احتمال ابتلاى
افراد مفلوج و زمين گير, بردگان, ملل تحت
سلطه, تهى دستان, ناكامان و سرخوردگان
به
بدبينى در قياس با افراد سالم, آزادگان,
ملت هاى مسلط, افراد برخوردار و بى نياز,
بيشتر است, هم چنين در ادوار نكبت و
ادبار و به هنگام وقوع جنگ هاى خونين و
فاجعه هاى طبيعى و ظهور امراض مسرى
بدبينى شيوع بيشترى مى يابد.

2 . گاهى
بدبينى معلول پوچ گرايى و شك گرايى است,
البته قبلاً گفتيم كه پوچ گرايى لزوماً
به معناى بدبينى نيست, اما پوچ گرايى مى
تواند منجر به بدبينى شود. پوچى و شك خود
پيامد لاينحل ماندن معماهاى هستى است,
پوچ گرايى انكار غايت معقول براى هستى
است و شك گرايى معلول دست نيافتن به
تبيينى رضايت بخش از هستى و يا ترديد در
وجود چنين تبيينى است. پوچ گرايى و شك
گرايى مى توانند به تنهايى باعث بدبينى
شوند ولو شرايط زندگى چندان هم نامطلوب
نباشد. اگر پوچى و شك با ادبار در زندگى
توأم شود, در اين صورت آميزش تشويش ذهنى
با رنج و محنت بدبينى شديدترى را پديد
مى آورد.

3 . عامل ديگر دلايل عقلانى
بدبينان و نظام هاى فلسفى اى است كه
بيشتر ساخته متفكران جديد است, گر چه
خاستگاه اين انديشه ها در فلسفه هاى شرق
كهن و در انديشه پيش از مسيحى يافت مى
شود.

اين فيلسوفان دلايل موجود به
نفع خوش بينى را پوچ مى دانند و در دفاع
از بدبينى, نظامى فلسفى مى پرورند. در
اين جا گاهى به تجربه هاى تلخ روزانه
استناد مى شود و گاهى دلايل
مابعدالطبيعى ارائه مى شود.

اما آيا
اين روحيه بدبينانه, بدبينان را به
استدلال گرى واداشته يا استدلال گرى
آنان را بدبين ساخته است؟ كار آنها
استدلال است يا دليل تراشى؟ به نظر مى
رسد ابتدا بدبينى در آنها نُضج گرفته و
سپس اين روحيه آنان را به استدلال
واداشته است, اما پيداست كه اين را نمى
توان مستندى جهت ردّ ديدگاه آنان قرار
داد, چه آنان نيز ممكن است دلايل خوش
بينان را دليل تراشى بدانند.

4 . ماده
انگارى: ماده انگارى صِرف با روحيه
بدبينى پيوسته است. اگر جهان مجموعه اى
به هم برآمده از اتم هاى پراكنده باشد
كه بى انگيزه و غايت و از سر تصادف به هم
پيوسته اند و خود در چمبره نيروهايى
مبهم و كور اسيرند, آن گونه كه
دموكريتوس و لوكرتيوس در يونان قديم و
اتميست ها امروزى مى گويند پس زندگى دست
خوش سيرى بى معنا است. انكار غايت معقول
براى حيات, انكار ساحت هاى ديگر و تحديد
آن در ماده مروج و مشوق پوچى است. قبول
بى تفاوتى جهان, خود به تنهايى بدبينى
زاست, چه رسد به آن كه آن را با انسان بر
سر عناد هم بدانيم.

5 . جبر: جبر به
تنهايى مؤيد بدبينى نيست, مگر اين كه
جبرى كور و بى هدف باشد, كسانى كه
آرائشان در اين مقاله مورد بحث قرار مى
گيرد به چنين جبرى باور دارند. شوپنهاور
در مورد اختيار مى نويسد (اعمال ارادى
معلولِ تركيبى از ساختار لايتغير
انگيزه هايند; به اين معنا اختيارى در
كار نيست, اما احساس اين كه ما مسئول
كارها هستيم هست).7

آن چه تلخى را در
يك هستيِ بى هدف افزون مى كند اين است كه
انسان حتى در مدت محدود و عرصه محدودى
كه
در اختيار دارد كاره اى نباشد. اما
جبرگرا اگر جبر را تدبير نيروى قاهرِ
خيرى بداند كه در كار هدايت جهان به سوى
خير و كمال است, از اين تأثير منفى
بركنار خواهد ماند. چنين جبرى با بدبينى
ملازمه ندارد.

6 .باور به ميرايى
انسان: در انسان شورى عظيم و عطشى بى
پايان براى جاودان ماندن هست و اين شور
است كه همه فعاليت هاى او را معنادار مى
كند. حال اگر كسى متقاعد شود كه مرگ
نابودى و نقطه پايان است, آسان درهم
شكسته و همه توان هايش به تحليل مى رود.
اگر زندگى همين زندگى چند روزه باشد كه
در قياس با عمر جهان لحظه اى بيش نيست,
هرگونه تلاش از هر نوعى عبث است.

7 .
علم: علم نقشى دوسويه ايفا مى كند; براى
توده هاى مردم علم بيشتر مشوّق خوش بينى
است, علم با ضبط و مهار نيروهاى قهار
طبيعت كه حس خودشيفتگى انسان را منكوب
كرده و آرزوهايش را بر باد مى داده اند و
با كنترل امراض, كاهش خطرات و مهار
فرآيندهاى طبيعى نگرش مثبت نسبت به
زندگى را تقويت كرده است. اما از سويى
همين علم خطراتى جديد مثل انفجار اتمى و
تشعشعات اتمى را به بار آورده است, يا با
پرده برداشتن از خطراتى كه انسان كهن از
آن خبرى نداشت مثل امكان برخورد قطعات
عظيم سنگ سرگردان در فضا با كره زمين
بدبينى را تقويت كرده است. اما مهم ترين
نقشى كه علم در گسترش بدبينى ايفا كرده
نقشى است غير مستقيم, انسان ميمون زادى
كه حاصل تطورات زيستى است, شرافت و
مكانت سابق خود را از دست مى دهد. تكيه
بر فرآيندهاى زيستى صرف ايده غايت مندى
خلقت را كم رنگ مى كند.

اما شايد نقش
باز هم مهم تر علوم جديد در بسط بدبينى
پرده برداشتن از گستره عظيم جهان است:
كره زمين اينك نه مركز جهان بلكه ذره اى
بسيار خرد و بى مقدار است و در ميان
ميلياردها ميليارد سياره و ستاره
سرگردان است كه برخى به تنهايى ميليون
ها برابر بزرگ تر از زمين اند. تاريخ
جهان آن قدر طولانى است كه عمر بشر در
قياس با آن يك لحظه هم محسوب نمى شود.

8 . لذت گرايى اخلاقى: در حوزه اخلاق,
طرح معيار لذت براى ارزيابى خوبى و بدى
با بدبينى همراه است. اگر خوب عبارت
باشد از لذت, غلبه الم بر لذت به معناى
غلبه شر بر خير است و گستره وسيع آلام به
معناى گستردگى شرور است, اما در نقطه
مقابل, قبول جهان بينى هاى حامى كمال
پذيرى انسان و معتقد به سلطه عاقله بر
ساير قوا و توان آن در ضبط و مهار انگيزه
ها و احساسات, آن گونه كه افلاطون و
ارسطو مى گفتند, مشوق خوش بينى است.

9 .
دين: برخى اديان و برخى از باورهاى دينى
فضايى تيره و تار فراهم مى كنند. در آيين
بودا و آيين جين جهان آكنده از رنج است,
قانون كارما يا چرخه علت و معلولى عمل و
عكس العمل, حتى امكان اين را كه انسان
بتواند با خودكشى رنج را متوقف سازد از
او مى گيرد, چون پس از مرگ انسان باز در
قالبى جديد به زندگى ادامه خواهد داد.
تلاش جهت خودكشى عملى لغو است و ممكن
است فرد به دست خود رنج هاى فراوان ترى
براى زندگى هاى آتى خود تدارك ببيند.

مسيحيت انسان را بالذات آلوده مى
بينند و گناه كار, از همان آغاز تولد, بى
آن كه عملى از انسان سر زند انسان آلوده
است و مستحق مجازات, رستگارى به لطف
خداوند وابسته است, اما هيچ معلوم نيست
اين لطف شامل چه كسى شود. فرد نمى تواند
مطمئن باشد با اعمال نيك لطف خداوند را
معطوف به خود مى كند; اين حالتِ نگرانى و
ترديد و دلهره در سرتاسرِ عمر, زندگى را
به كابوس تبديل مى كند و گاهى شدت آن
باعث رفتارهايى عجيب مى شود, مثل آن زن
مسيحى كه طفلش را به عمد در چاهى پرتاب
كرد و نفس راحتى كشيد و با خود گفت اينك
تكليفم معلوم شد.8

تكيه ناشيانه و بيش
از حد بر جباريت و قهاريت خداوند, بر
جهنم و عذاب, بر عدالت خشك و خشن و بر
كاستى ها و نقائص انسان و در عين حال
جواب گو بودن او, آن چنان كه در دين يهود
مطرح است, مى تواند پيامدهاى منفى داشته
باشد.

اما برخى نگرش هاى دينى مى
توانند فضاى لازم براى خوش بينى را
فراهم كنند. ترسيم يك فضاى زيبا و دوست
داشتنى خدايى كه عاشق انسان است و رابطه
او با انسان نه رابطه مولا و عبد بلكه
رابطه عاشق و معشوق است, آن گونه كه در
نگاه عارفان مطرح است, مى تواند زندگى
را لبريز از شادى و معنا كند.



دلايل بدبينان



1 .
دلايل مابعدالطبيعى



الف. استناد به خواست كيهانى: اين نوع
بدبينى را شوپنهاور مطرح مى كند.
شوپنهاور تقسيم ثنايى كانت را پى گرفت.
كانت جهان را به دو حوزه نومن (بود) و
فنومن (نمود) تقسيم كرد; كانت گفت واقع
آن گونه كه هست در دست رس ما نيست, ما در
درون خود محبوسيم و جهان را از منظر خود
مى نگريم و فقط با جهان آن گونه كه بر ما
پديدار مى شود سر و كار داريم نه جهان آن
گونه كه هست. شوپنهاور كه شيفته كانت
بود
اين انگاره را از او پذيرفت, اما
ابتكارش
در فلسفه اين بود كه گفت من مى دانم آن
بود چيست, آن بود خواست و اراده (Will) است,
منظور از اين خواست نه خواست انسان بلكه
خواستى است كلى و كيهانى كه هست و بر همه
چيز و همه كس سيطره دارد و خواست انسان
نيز در سيطره آن يا نمود آن است. هر چيزى
تعين آن خواست است كه مى كوشد تا خود را
بر ساير اشخاص و اشيا تحميل كند, اين است
كه جهان ميدان ستيزه و كشاكش است.

آن
خواست مابعدالطبيعى كه در نگاه
شوپنهاور اصلى ترين واقعيت است خواستى
است كور كه جد و جهد, ذاتى آن است و هيچ
گاه از تلاش باز نمى ايستد, هر چيزى در
جهان نوعى عينيت يافتگى آن خواست
مابعدالطبيعى است و آن خواست بيش از همه
در خواست انسان جلوه مى يابد, پس گويى
ذاتى انسان خواست است و ذاتى خواست
سيراب نشدن, چون خواست اگر اشباع شود و
ديگر نخواهد, ديگر خواست نيست. پس تقلا و
جد و جهد و تلاش بى پايان در جوهره انسان
نهفته است و لذت چيزى نيست جز توقف موقت
خواست و چون خواهش صورتى است از رنج, پس
شادى و لذت كه رهايى از آن رنج و از آن
خواسته است امرى است سلبى, آن چه اصيل
است و حقيقتى, خواست است, لذت توقف خواست
است, پس لذت است كه امرى سلبى است و نه
درد و رنج آن گونه كه ساير فيلسوفان مى
پندارند.9


ب. استناد به تغيير و بى
ثباتى: شوپنهاور با استناد به تغيير, بى
ثباتى و تحولِ بى وقفه اين چنين از ايده
هاى خود دفاع مى كند: (پوچى در همه
انحاءِ وجود شىء قابل مشاهده است, در
ماهيت محدودِ فرد در زمان و مكان كه
نقطه مقابل طبع نامحدودِ زمان و مكان
است, در (آن) كه تنها نحوه وجود واقعى است
و همواره در حال گذار, در اتكاى متقابل
همه اشيا و نسبيت آنها, در شدنِ مدام بى
آن كه از بود خبرى باشد, در آرزوى مدام و
هيچ گاه ارضا نشدن و در نبردى طولانى كه
تاريخ حيات را شكل مى دهد. … آن چه
بوده است ديگر نيست… در باب هر چيزى
هم كه موجود است در لحظه آتى مى توان گفت
كه بوده است. بنابراين, چيزى كه اهميتى
بسزا داشته اينك به چيزى بسيار كم اهميت
مبدل شده… انسان با حيرت فراوان مى
بيند كه پس از هزاران سال عدم, او يك
باره هست, مدتى اندك مى زيد و سپس باز
مدتى بسيار طولانى فرا مى رسد كه او
ديگر وجود ندارد. قلب سر به طغيان برمى
دارد و نمى تواند بپذيرد كه اين راست
باشد…. در مورد هر رخداد در زندگى
فرد, تنها براى يك لحظه مى توانيم
بگوييم آن هست, پس از آن بايد بگوييم
بود. هر روز صبح ما يك روز را از دست داده
ايم… شايد اين گونه ملاحظات ما را به
اين سوق دهد كه بايستى هدفِ اعلى حيات
بيشترين بهره از زندگى باشد, چون اين
تنها واقعيت است, غير آن هرچه هست بازى
انديشه است. از سوى ديگر, ممكن است گفته
شود پيش گرفتن چنين مسيرى حماقت محض
است, چون چيزى كه در لحظه آتى ديگر وجود
نخواهد داشت و چونان يك خيال محو مى شود
نمى تواند ارزش بذل تلاشِ جدى را داشته
باشد.

اس و اساسى كه وجود ما بر آن
قائم است حال است و حال همواره لغزان
است. پس در حاق وجود, حركت و بى قرارى
نهفته است. نمى توانيم آسايشى به دست
آوريم كه به جد و جهد در پى آنيم, چون كسى
هستيم كه از تپه پايين مى رود وى نمى
تواند روى دو پاى خود برقرار بماند, مگر
آن كه به دويدن ادامه دهد. اگر توقف كند,
به حتم به زمين خواهد خورد, يا مثل توپى
كه سر انگشت كسى مى چرخد, يا چون سياره
اى كه اگر يك لحظه از حركت در مدار
خوددارى كند به سمت خورشيد پرتاب مى
شود. بى قرارى علامت وجود است.

در يك
كلام وقتى همه چيز بى ثبات است و هيچ چيز
نمى تواند تاب بياورد, جايى كه انسان
اگر
بخواهد برپا باشد بايد حركت كند و به
جلو
رود مثل يك آكربات روى يك بند, در چنين
جهانى سعادت غير قابل تصور است. اگر آن
گونه كه افلاطون مى گويد (شدن مدام و هيچ
گاه نبودن) تنها شكل هستى است, پس چگونه
مى توان در آن توطن كرد. زندگى بايد چيزى
خطا بوده باشد. حقيقت اين مسأله به حد
كافى آشكار خواهد شد اگر فقط به خاطر
داشته باشيم كه انسان آميزه اى است از
حوايج و الزامات كه اجابتش سخت است و
حتى وقتى كه اجابت شوند كل آن چه به دست
مى آيد وضعيتى از بى رنجى است كه در اين
حال چيزى براى انسان نمانده است جز
واگذارى خود به ملال. اين دليل است بر
اين كه وجود ارزش فى نفسه ندارد. اگر
زندگى, كه جوهره وجود ما جد و جهد در راه
آن است ارزش ذاتى مثبتى مى داشت, چيزى به
نام ملال هيچ گاه پيدا نمى شد).10

شوپنهاور تحت تأثير انديشه هاى بودا
است. اولين حقيقتى كه بودا پس از وصول به
مرحله روشن شدگى بدان دست يافت گستردگى
بى حد و اندازه رنج و الم بود,11 او مى
گويد سراسر اجزاى وجود به رنج و الم وى
از انيكه, آنتا و دوكه سخن مى گويد.
انيكه عبارت است از تحول مدام و بى وقفه
همه عالم, آنتا بى خودى است و نبود يك من
ثابت و دوكه عبارت است از غم و اندوه
مدام, اما علت دوكه يا اندوه مدام تغيير
و بى ثباتى است.12

ج . تلاش ايده جهت
رهايى: فُن هارتمان كه خود پيرو
شوپنهاور است مى گويد آن اصل ناهُشيار
داراى دو صفت يا دو كاركرد است, يكى
خواست است و ديگرى ايده, ايده خود را در
غايت مندى و پيش رفت به سوى آگاهى
نمايان مى سازد. وى بر آن است كه غايت
فرايند كيهانى اين است كه از راه پرورشِ
آگاهى, ايده را كه اينك در چنگال خواست
اسير است از اين اسارت برهاند.

اما از
نظر هارتمان هر چه انديشه اوج گيرد رنج
نيز ژرف تر مى شود. ملل متمدن در قياس با
ملت هاى بى تمدن بيشتر رنج مى كشند.
هارتمان بر آن است كه در نهايت با به اوج
رسيدن انديشه در انسان, انديشه كه اينك
در انسان تبلور يافته مى كوشد تا خود را
از بند خواست برهاند و انسان به يك
خودكشى كيهانى دست مى زند و در اين
مرحله, رنج كه با خواست همراه است به
پايان خواهد رسيد.13

طُرفه اين كه
هارتمان با وجود اعتقاد به غلبه شرور
معتقد است كه جهان فعلى بهترين جهان
ممكن است (يعنى در هر شق ديگرى شر افزون
مى شود), اما اگر جهان فعلى نمى بود بهتر
بود.


د. آلودگى وجودى انسان: اين
آلودگى جدا ماندن انسان است از ازليت و
از هستى ناب, فرو رفتن در تيرگى است و
آميختن به ظلمت ماده, هستى مادى كه
انسان اسير آن است مغاكى است تيره و
آشوبناك و باعث تباهى. مانوى ها,
كاتارها و مندايى ها جهان را اين گونه
مى بينند. گنوسى ها, فرقه اى كه از دل
مسيحيت برخاست و تكفير شد, عالم مادى پر
شر و نكبت را دست پخت يهوه مى دانند,
خدايى سفلى كه عالم ماده را خلق كرده و
بشر را مبتلا ساخته است.14 مرقيون يهوه
را خدايى خبيث و خالق عالم ماده مى
دانند كه آدمى زاد را در زنجير اسارت
جسم قرار داده است.15

شلينگ فيلسوف
آلمانى (1775ـ1854), از هبوط كيهانى سخن مى
گويد, اصل جهان در يك فرو افتادگى يا جدا
ماندگى از خدا كه آن را جهش نيز مى توان
تعبير كرد ريشه دارد, اصل جهانِ حس پذير
را تنها اين گونه مى توان انديشيد,
گسيختگى كامل از مطلق از راه يك
جهش.16



2 . دلايل
تجربى



بيشتر بدبينان به
كثرت شرور موجود در جهان استناد مى
كنند, صادق هدايت و فرانتس كافكا از
طريق داستان و رمان به خوبى رنج و درد
آدميان را به تصوير مى كشند.

نقش
آفرينان اين داستان ها گاهى حيوان اند
مثل, داستان سگ ولگرد از هدايت يا كنام
اثر كافكا. نويسنده حيوان را از آن رو
انتخاب مى كند كه اوج عجز و درماندگى را
نشان مى دهد و اضطراب ها و غم هايى را كه
بايد در اوج تنهايى و زبان بستگى تحمل
كند: درماندگى در حدى است كه حتى اظهار
آن نيز ميسر نيست.

گاهى نقش آفرينان
انسان اند, مثل سه قطره خون, علويه خانم,
حاجى آقا, بوف كور و گرداب از هدايت و
رمان هاى آمريكا, دادخواست, و گروه
محكومين از كافكا. اين انسان ها هميشه
درمانده و مفلوكند. در مسخِ كافكا
قهرمان يا ضد قهرمان داستان انسانى است
كه قلب ماهيت شده گرگورا سامسارا وقتى
از خواب بيدار مى شود مى بيند به وضعى
وحشتناك به حشره اى نفرت انگيز تبديل
شده است; گراگوس شكارچى داستان يك
شكارچى است كه به پرتگاهى افتاده است و
منتظر مرگ است, اما نمى تواند بميرد,
تازه همه چيز درهم و برهم است و معلوم
نيست حتى مرگ پايان رنج باشد; گروه
محكومين داستان يك دستگاه شكنجه دلهره
آور است….

ديويد هيوم براى نشان
دادن اين كه در زندگى انسان درد و رنج
غالب است (به قصد ترديد در حكمت و عدالت
خداوند) به تفصيل انواع رنج هاى انسان
را مورد بحث قرار مى دهد.17

ابوالعلاى
معرى شاعر بدبين عرب مى نويسد:

الخير
بين الناس رسم دائر

والشر نهج
والبريه معلم

طبع خلقت عليه ليس
بزائل

طول الحياه و اخر متعلم18

كه
مضمون آن در بيان خيام اين است:

چون
حاصل آدمى در اين شورستان

جز خوردن
غصه نيست تا كندن جان

خرم دل آن كه
زين جهان زود برفت

آسوده كسى كه خود
نيامد به جهان19


شوپنهاور در اين
مورد مى نويسد:

ما چونان بره هايى
هستيم در يك چراگاه كه در برابر چشمان
قصاب, جست وخيز و شادى مى كنند, قصابى كه
آنان را يكايك انتخاب كرده به مسلخ مى
برد و بدين سان ما در ايام خوشيِ خود از
سرنوشت نكبت بارى كه در انتظار ماست,
مانند مرض, فقر, قطع عضو و از دست دادن
بينايى يا عقل غافليم… زمان همواره
ما را زير فشار دارد و اجازه نفس كشيدن
نمى دهد, دائم ما را تعقيب مى كند, همچون
كارفرمايى تازيانه به دست. لحظه اى كه
زمان از ما دست بكشد لحظه اى است كه از
بدبختى و فلاكت رهيده ايم… در خيال
خود تصور كن كه خورشيد طى حركت روزانه
خود بر چه ميزان از بدبختى, درد, و رنج از
هر نوع مى تابد, آن گاه اعتراف مى كنى كه
كاش روى زمين نيز مثل كره ماه خورشيد
پديده حيات را از بيخ و بن بركنده
بود…. زندگى يك رخداد بى ثمر است كه
آرامش خجسته عدم را برهم زده است. هرچند
امور براى شما به گونه اى قابل تحمل
جريان يافته باشد. اما هر چه بيشتر
زندگى كنى به وضوح بيشترى در خواهى يافت
كه زندگى نوعى سرخوردگى نه, نوعى فريب
است… بى شك هر فلاكت مجزا يك استثنا
به نظر مى آيد, اما بدبختى به نحو عام يك
قاعده است… بيشتر نظام هاى فلسفى مى
گويند شر ماهيتاً امرى سلبى است, من از
اين ياوه تر سخنى نمى شناسم, اصلاً آن
چيزى كه ايجابى است شر است كه وجود خود
را داراست و اين خير است كه سلبى است, به
ديگر سخن خشنودى و سعادت همواره مستلزم
اجابت ميلى از اميال است, نحوه اى است از
درد كه به پايان رسيده است و اين نكته
توضيح گر اين واقعيت است كه چرا ما لذت
را به قدر انتظار مطبوع نمى يابيم و درد
را بسيار بيشتر از آن چه هست دردآور مى
بينيم. گفته اند لذت بر درد مى چربد, شما
خود احساسات مربوطه دو حيوان را كه يكى
در حال خوردن ديگرى است با هم مقايسه
كنيد, در همه انواع مصيبت و فلاكت از هر
سنخ بهترين تسلى اين است كه شخص
بينديشد. ديگر مردم در مخمصه اى درگيرند
بسيار بدتر از آن چه او درگير آن است,
اين
تسلايى است رايگان, چه تسلاى ننگ
آورى.20

جالب است بدانيم شوپنهاور خود
مى كوشيد تا از طريق هنر و اخلاق مبتنى
بر هم دردى دامنه رنج را كاهش دهد.




ارزيابى



همان گونه
كه پيشتر اشاره شد دلايل عقلانى
معمولاً متأخر از بدبينى اند و در
پيدايش آن كمتر دخالت دارند, كمند كسانى
كه با دليل بدبين شده باشند تا بشود با
رد دلايلِ بدبينى و تقويت دلايل مؤيد
خوش بينى, اگر اين كار ميسر باشد, آنان
را از بدبينى خارج كرد. بدبينى نوعى
نگاه است كه عوامل مختلف در شكل دادن به
آن دخيل است, يك روحيه است و بيشتر معلول
فشارهايى كه فرد در طول زندگى تجربه
كرده است, فشارهايى كه بسا خود از آن و
علت آن بى اطلاع است, اما در ضمير
ناخودآگاه او انباشته شده است. از آن سو,
آن چه بيشتر بدبينان براى ترويج ديدگاه
خويش انجام مى دهند كمتر ارائه دليل
بلكه بيشتر ارائه فضايى تيره و غمبار از
زندگى و تصوير اوج عجز و درماندگى انسان
است. به هر حال نگاهى خواهيم داشت به
دلايل بدبينان:

استناد به خواست
كيهانى: اثبات اين كه ايده در پى رهايى
از چنگال خواست است يا نومنى كه كانت در
پى آن مى گشت يك خواست كيهانيِ كور است
صرفاً يك ادعا است. تصور اصالت خواست
بدون وجود خواهنده مشكل است. بر فرض كه
وجود چنين خواستى را مفروض بگيريم مى
توان آن را خواستى نيك كه در پى استكمال
جهان است دانست, تغيير مدام مى تواند
نشانه نابسندگيِ وضعيت موجود و لزوم
جاى گزين شدن آن با وضعيتى بهتر باشد.

در مورد محورى ترين سخن شوپنهاور كه
مى
گويد لذت عبارت است از توقفِ خواست, پس
لذت است كه سلبى است نه درد و رنج, مى
توان گفت لذت اصيل همان خواست است, در
تلاشِ جهت وصال لذتى نهفته كه در خود
وصال نيست. در تب و تاب و التهابى كه در
عشق سوزان مجنون جهت وصول به ليلى وجود
داشت لذتى نهفته بود كه معلوم نبود خود
وصل يك صدم اين لذت را داشته باشد.

تحول مدام و بى ثباتى: اولاً بر فرض
تحول مدام, باز انسان احساس ثبات مى كند,
آن چه مهم و تعيين كننده است نه واقعيت
خارجى است, آن گونه كه هست, بلكه برداشت
ما از واقعيت است. همه كسانى كه به امورى
دل مى بندند



/ 1