چه چيزهايي در بوجودآوردن سلامتي و اختلالات رواني در غربت موثرند؟
محمد راه رخشان
هامبورگ, 10/07/2002
اين بحث را به چند بخش تقسيم كرده ام. در ابتدا براي فهم مشترك از سلامتي و اختالات رواني توضيحاتي را مي دهم. بعد از آن مي پردازم به اصلي ترين زمينه ساز بحرانهاي رواني اي كه در ارتباط با زندگي در غربت برجسته مي شوند و سپس به نكاتي مي پردازم كه بايد نشان بدهند كه چيزي بعنوان اختلالات رواني خاص زندگي در غربت وجود ندارد. تز اصلي اين مقاله را مي توان اينطور بيان كرد: سلامتي، بحران و اختلالات رواني سه چيز متفاوت از يكديگر هستند كه در عين حال مي توانند هر سه با هم و همزمان با هم در يك فرد حضور داشته باشند. اينكه كداميك از اين كيفييات در چه مواقعي و تا چه حد در کل حيات رواني فرد دست پيش بگيرند بستگي به چيزي دارد كه آنرا در اينجا بعنوان اصل «تاثيرگداري و تاثيرپذيري متقابل» (beantwortetes Wirken) نام مي برم و سعي خواهم کرد آنرا در طول مقاله توضيح بدهم.
در طول مقاله تلاش شده است تا با اتكاء به اين مدل بتوانيم شناختي اصولي از چگونگي شكل گيري بحرانهاي رواني و تبديل آنها به اختلالات رواني بدست بياوريم. در اين رابطه سعي مي كنم نتيجه اي را كه از اين مدل برمي آيد در غالب مثالي در زمينه هيجانهاي رواني حاصل از برخورد فرد با شرايط زندگي در غربت بيشتر روشن كنم.
سلامتي و اختلالات رواني (تلقييات و تعاريف)
تلقييات عموم: ما انسانها در روند زندگي اجتماعي خودمان با چيزها, پديده ها و معاني آنها آشنا مي شويم. هميشه به اين صورت است که بين پديده اي كه با آن روبرو مي شويم ( يک شيء و يا يک اتفاق) و بارهاي عاطفي و معاني آن تفاوت وجود دارد. اين تفاوت بخاطر وجود تفاوت در نگاه افراد به آنها است. هر فردي در زندگي مي آموزد که هر چيز و يا پديده اي برايش چه معنايي دارد. به همين دليل است كه همواره معاني چيزها و پديده ها تمام آن پديده را همانطور كه هست تعريف نمي کنند بلکه آنطوري که توسط فرد برداشت مي شود. ما انسانها در جريان جامعه پذيري خودمان ياد مي گيريم كه از طريق بارهاي عاطفي و معاني هر پديده اي آنرا در خود دروني کنيم و در ارتباط برقرارکردن با يکديگر انتظار داريم که طرف مقابل نيز همان معنايي را از موضوعات مورد نظر در خود دروني کرده باشد که ما آنرا آنطور دروني کرده ايم. به اين خاطر است که خود پديده هميشه ناكامل و يا بهتر بگويم از جنبه هاي خاصي شناخته مي شود. از جمله اين پديده ها سلامتي، بحران و اختلال رواني است.
اگر شما همين امروز يك ضبط صوت در دست بگيريد و از آدمهاي مختلف پيرامونتان بپرسيد كه سلامتي و اختلال رواني به نظر آنها چيست، جوابهايي دريافت مي كنيد و اگر بعدا آن جوابها را گروه بندي كنيد به چند گروه دست پيدا مي كنيد:
يك گروه رفتارها و افكار خلاف رفتار و افكار عموم مردم را نشانه بيماري مي دانند.
گروه ديگر مشخصاتي را بيان مي كند كه خود از آنها بدشان مي آيد و نمي خواهد خود چنان خصوصيياتي را داشته باشد و اگر آن خصوصييات را در کسي ببيند آن خصوصيت را نابهنجار مي خواند.
گروه سومي را پيدا مي كنيد كه با قدري مطالعه پيرامون رفتارهاي رواني خيلي از رفتارهاي ديگران را زير ذره بين قرار مي دهد و از پشت ذره بين با ديدن عكس يك چشم بر روي كاغذ مي گويند كه اين چشم فلاني است. غافل از اينكه مگر آدم ميتواند با ديدن دوتا درخت بگويد كه اينجا جنگل است.
رجوع كردن به قضاوتهاي عمومي براي شناخت اختلالات رواني كاري بسيار دشوار و پر خطر است. اين دشواري و پر خطري شدت مي گيرد زماني كه از همان مصاحبه شونده گان بپرسيد « خوب به نظر شما اختلال رواني چگونه بوجود مي آيد» . آنوقت است كه ديگر مرزي بين سلامتي و اختلال نمي توان يافت. چون عموم بر اين اعتقادند كه شرايط و فشارهاي بيروني و يا دروني موجب اختلالات رواني مي شوند. براي مثال به وفور مي بينيم كه كسي به روان درمانگر رجوع مي كند و مي گويد «من دچار افسرده گي شده ام چراكه همسرم مرا نمي فهمد و يا بچه ام با من اينكار و آنكار را مي كند» و غيره.
اين نكته نشان مي دهد كه معنا و علل بوجود آمدن اختلالات رواني در نزد عموم مردم تحت تاثير يك نگاه يك بعدي به سلامتي و اختلال رواني است. اين نگاه يك بعدي در علم هم وجود داشته و بسيار سالها شيوه فكر متخصصين را نيز تعيين مي كرده است. تنها فرق متخصص يك بعدي نگر با آدمهاي عادي در اين است كه متخصص براي نگاه يك بعدي خود دلايل و شواهد علمي پيدا مي كند و آنرا عمق و پهنا مي بخشد، ولي مردم عادي اين يك بعدي نگري را سطحي و بدون دليل و برحان علمي قبول مي كنند.
همين اشاره كوتاه را كافي مي دانم و در اينجا به اين مي پردازم كه علم با چه تعاريفي در باره بيماري كار مي كند.
شيوه اي كه روان ما به آنشكل كار مي كند
در علم زيست شناسي تعريفي را داريم از بيولوژي رفتار انسان كه آنرا تحت عنوان سيستم اكولوژيكي مي شناسيم. معناي آن اين است كه انسان جهان مادي خويش را شكل مي دهد و در رابطه متقابلي بين خود و محيطي كه آنرا نيز خودش شكل مي دهد بسر مي برد. بر محيط تاثير مي گذارد و از تاثيري كه بر محيط مي گذارد مجددا خودش تاثير مي گيرد. و اين رابطه چيزي است كه منجر به تكامل موجود زنده مي شود.
شايد در روابط بين انساني و رواني استفاده از كلمه اكولوژيكي (زيستي) قدري بي مسمما بنمايد. ولي اين كلمه در اينجا نيز به اين معنا است كه انسان دائما در حال صيقل دادن به افكار, رفتار و احساسات خود است و اينكار را به شكل يك نوع عكسبرداري از دنياي بيرون انجام مي دهد، سپس دنياي درونش را با آن عكس مقايسه مي كند از نتيجه اينكار تاثير مي گيرد و اين راهي است كه بوسيله آن پلي بين دنياي درون و دنياي بيرون خود مي زند تا دنياي بيرون را از آن خود بسازد و در اين راه مجددا و همواره بر پيرامون خود كه خود شكل داده تاثير مي گذارد و از تاثير آن مجددا خود متاثر مي شود. اين سير به همين نحو تا انتهاي حيات فرد همواره ادامه مي يابد.
اين سير دائمي تاثيرگذاري و تاثيرگرفتن متقابل راهي است كه انسان توسط آن احساس بودن را لمس مي كند. اين سير را بايد به شكل يك چرخه درنظر گرفت كه دائم در حركت است. چرخه اي كه بنابر نوع جوابي كه فرد به چيزها مي دهد و پاسخي كه از پيرامونش دريافت مي كند به گردش ادامه مي دهد. هر چيزي در روابط انساني به همين صورت پيش مي رود. براي مثال اكنون که شما مخاطب من هستيد من نيز در حال شكل دادن به پيرامون خود هستم. به اين شكل كه سعي مي كنم تا با صحبتهايم دنياي فكري اي را در اختيار شما قرار بدهم، و اميد دارم كه نتيجه اين تاثيرگذاري به نوعي توسط عكس العملهاي شما نسبت به صحبتهاي من دوباره به خود من برگردد. يعني شما آيينه صحبتهاي من هستيد. و من از طريق عكس العملهاي شما درمي يابم كه چه گفتم.
نكته اصلي در اين تصوير از زندگي رواني انسان اين است كه انسان همواره مشغول ساختن و شكل دادن به محيط زيست رواني و مادي خود است و در اينراه پاسخهايي را از پيرامون دريافت مي كند، اين پاسخها را با چيزهايي كه در گنجينه تجربيات خويش دارد مقايسه و ارزيابي مي كند و سپس يا به تاييد آن تجارب مي رسد و يا تحت شرايطي مجبور است در تجربيات خويش تجديد نظر كند و اطلاعات جديدتري را روانه گنجينه تجربياتش ساخته و در قدم بعدي از آنها در مقايسه و ارزيابي چيزهاي بعدي استفاده كند.
ما انسانها بدون هوشيار بودن به اين روند به اين وسيله براي چگونه فكركردن خود ساختارهايي مي سازيم، اين ساختارها به شكل نقشه هايي در مغز ما در مي آيند و ما مطابق آنها فكر، احساس و عمل مي كنيم، يعني بر پيرامونمان تاثير مي گذاريم. بسياري از وقايع يعني چيزهايي كه در دنياي بيرون اتفاق مي افتند اختيارشان در دست ما نيست، شايد هم با جهت فكر و انديشه اي كه ما داريم و با هدفي كه ما دنبال مي كنيم هم خواني ندارند. براي اينكه با فكر و هدف ما جور دربيايند ما بر آنها تاثير مي گذاريم و آنها را مطابق هدف خودمان صيقل مي دهيم. به زباني ساده تر: ما بر پيرامونمان آنطوري تاثير مي گذاريم كه مي توانيم و اجازه آنرا به خود مي دهيم و آن نوع تاثيري را از پيرامون مي گيرم كه برايش آماده هستيم.
اگر زندگي نامه يك فرد را بررسي كنيد مي بينيد كه در طول زندگي دو و يا سه هدف پايه اي براي كل رفتارهاي وي وجود دارد كه اين اهداف تا کنون جهت همه رفتارهاي وي را تعيين كرده اند. چيزهايي كه در زندگي تجربه كرده است هركدام مانند حلقه هاي زنجيري هستند كه هركدام از آنها به حلقه قبلي و حلقه بعدي وصل است و نقاط وصل آن حلقه ها با يكديگر توسط آن دو سه هدف اصلي بوجود آمده است. بايد بگويم كه اين شكل از پيوند تجارب با يكديگر بر پايه اهداف فرد، نقش اساسي در سلامتي رواني بازي مي كند.
سلامتي رواني چيست؟
بنابر مدل رفتاري اي كه در اينجا از آن صحبت رفت سلامتي رواني حالت مطلقي نيست كه يا وجود دارد و يا ندارد. در زندگي طبيعي انسان هيچ خط مستقيمي سلامتي و اختلال را از يكديگر جدا نمي كند. انسان همواره در تلاش براي ثابت حفظ موقعيت خويش است. همانطور كه مي توان در مورد اختلالات رواني ديد: انسانِ داراي اختلالات رواني دائم سرگرم ساختن و پابرجا نگهداشتن اختلال رواني خود است (چرا كه اين شيوه زندگي تبديل به يك نوع ساختارفكري و يا نقشه عمل شده است كه فرد ناخواسته از آن اطاعت مي كند)، به همين نحو سلامتي رواني هم چيزي است كه بايد دائم آنرا ساخت و پابرجا نگهداشت. كار ساختن و پابرجا نگهداشتن سلامتي رواني موضوعي است كه ما انسانها هر روز با آن روبرو هستيم و همواره از چهار چيز كمك مي گيريم كه در اينجا اندكي آنها را توضيح مي دهم:
قابلييتها و عملكردهاي «خود». (Ich-Funktionen) در اين رابطه قابلييتهايي مد نظر هستند مانند توان فكر و عقل، توانِ دريافتهاي حسي از محيط (ابتدا به ساكن توسط قواي پنجگانه حسي)، توان قضاوت كردن و سنجيدن، قدرت حافظه و توان تخيل. كيفييات اين قابلييتها از يك فرد تا فرد ديگر متفاوت است. ولي شيوه كار اين كيفييات بين تمام انسانهاي كره زمين به يك صورت است. فرق بين انسانها در اين زمينه مربوط مي شود به تمريني كه روزانه به اين قواي خود مي دهند، به استفاده از اين قوا در دريافت واقعييات و به شرايط زيست مادي آنها.
قابليت گرايش به واقعييت (Realit tsprüfung). به معناي توان مقايسه بين چيزهايي كه در گنجينه تجربيات شخصي هر فردي وجود دارد با آن تصويري از حقيقت كه در هر لحظه در پيرامون ما در حال عبور است. براي اين مقايسه ابتدا بايد توان درك واقعييت به نوعي شكل گرفته باشد كه انسان چيزي را بعنوان حقيقت مطلق برسميت نشناسد، بلكه بداند تنها از راه تصويري كه از حقيقت ساخته است حقيقت را مي شناسد و اين تصوير نيز همواره تصحيح پذير است.
داشتن تعادل در نظام خودارزش گذاري (Die Selbstwertbalance). به معناي اينكه خودارزش گذاري انسان هم ـ يعني چيزي كه توسط آن زمينه هاي اتكاء به نفس انسان شكل مي گيرد ـ چيزي نيست كه يا وجود دارد و يا خير، يا منفي است و يا مثبت. بلكه خودارزش گذاري نيز چيزي است كه بايد دائم ساخته شده و در حال صيقل يافتن دائم است.
چهارمين چيزي كه در سلامتي رواني موثر است مساله هويت (Identit t) است. هويت به اين معنا كه ما در خلاء نمي توانيم بگوييم كه چه كسي هستيم. براي سلامتي رواني ما اينگونه هويت نقشي بازي نمي كند كه مليت ما چيست، كه جنسيت ما چيست، پيشينه فرهنگي ما چيست و يا در كدام خانواده بدنيا آمده ايم. حتي هويت چيزي نيست كه در دوره جواني شكل مي گيرد و پرونده آن بسته مي شود. بلكه هويت نيز دائم در حال تغيير است، تغييري كه در تمام طول عمر جريان دارد و زمينه ساز آن نوع تاثيرگذاري و تاثيرگرفتن متقابلي است كه در اين راه مدام به موثر بودن خود برسيم.
ساختن و پابرجا نگهداشتن روان سالم در تمام طول عمر بسته به اين است كه انسان در هر لحظه چگونه اثري از خود به جاي مي گذارد و چگونه پاسخهايي را از پيرامونش دريافت مي دارد. انسان در هرنوع برخورد با خود و با پيرامونش از چيزي كه توضيح داده شد كمك مي گيرد. اگر اهدافي را كه دنبال مي كند مطابق اثري باشند كه از خود به جاي مي گذارد، يعني اگر بتواند در اثري كه از خود بجاي مي گذارد اهداف خود را نيز بيابد، و اثراتش در جهت اهدافش باشند، طبيعتا پاسخهايي را از پيرامون دريافت خواهد كرد كه وي را در بودن خود تقويت مي كنند. و اين خود رمز سلامتي رواني است.
اختلالات رواني چيستند و چه شكلي دارند.
در مورد اختلالات رواني مي بينيم كه «تاثيرگذاري و تاثيرگرفتن متقابل» در فرد بشدت محدود شده است. به همين دليل هم در مورد تمام انواع اختلالات رواني عملكردهاي فرد در بعد رواني-اجتماعي دچار دگرگوني هاي زيادي شده است.
در آسيب شناسي اختلالات رواني مي بينيم كه قابليت «تاثيرگذاري و تاثيرگرفتن متقابل» در فرد به شكلي رشد كرده است كه هيچ اثر مثبتي را برايش ندارد، يعني رفتارش در بثمر رساندن خواستش بي ثمر است. به اين شكل كه براي مثال رفتارهايش يا با هيجان زياد توام است و يا هيچ اثري از احساس در رفتارهاي وي نيست، و يا جنبه هاي پرخاشگرانه و ايرادگيرانه رفتارش بسيار زياد است. براي مثال وقتي چنين افرادي با كسي روبرو مي شوند چنان هيجاني در خود احساس مي کنند كه مجبورند براي خنثي كردن آن يا بسرعت برق حرفشان را بزنند و بعد از وي دور شوند, يا آنقدر مانند مسلسل و بدون باخبرکردن خود از حالات طرف مقابل از هر دري صحبت مي کنند و يا وقتي به کسي مي رسند لب از لب باز نمي كنند و در درونشان آرزو مي كنند هرچه سريعتر از آن محيط دور شوند. معلوم است كه اين شيوه اثرگذاري هرگز پاسخ و يا پس خوراندي را كه انتظارش را مي كشند بدنبال نمي آورد. چيزي كه اين نوع اثرگذاري بوجود مي آورد تشديد احساس نااطميناني در رفتار است.
اثر «احساس نااطميناني در رفتار» در زندگي در غربت
نا اطميناني در رفتار نكته اي است كه مي خواهم در اين قسمت قدري بيشتر بر روي آن تكيه کنيم چرا كه تجربه کار باليني با مراجعان نشان مي دهد که اين احساس از اصلي ترين عوامل استرس زا در زندگي بعنوان مهاجر در يك فرهنگ ديگر است.
تحقيقات بسياري نشان مي دهند كه مهاجران در رابطه با اثرگذاري شان در روابط رواني-اجتماعي احساس نااطميناني مي كنند و اين احساس نااطميناني اكثرا باعث مي شود كه تاثيرگذاري آنها بر پيرامونشان ناروشن باشد و به همين نسبت هم از پيرامونشان پاسخ هايي دريافت مي كنند كه احساس غير موثر بودن رفتارشان را در آنها تقويت مي كند. اين پاسخ هاي غيركارآمد فشارهايي را به آنها تحميل مي كند و آنها به خاطر پرهيز از جريحه دار شدن از ارتباط با ديگران دوري مي كنند و در خودشان فرو رفته و اصل «تاثيرگذاري و تاثيرگرفتن متقابل» را در دنيايي تخيلي خود پيش مي برند.
اين حالات به همين صورت نمي مانند. فرد در اين حال رفته رفته بدون هوشياري به آن خود را از روابط پيرامونش كنار مي كشد و تمام وقتش صرف رودررويي با دنياي دروني اش مي شود، و به نوعي خودمحوربيني مي رسد و با چيزهاي دنياي دروني خودش تنها مي شود. در جهان دروني تنها با الگوهاي فكري خودش روبرو است. اين الگوها ديگر نيازي به صيقل پيدا كردن ندارند. معيارهاي سنجش و قضاوتش تنها از دنياي درون وي مي آيند و از اصل مطابقت با واقعييت دور مي افتند. هر چه بيشتر به اينکار ادامه مي دهند زندگي در عالم تخيل را آرامبخشتر مي يابند و بيشتر به آن پناه مي برند به حدي که به يک نوع گريز دائمي از واقعيت روي آورده و تا حد اختلالات شديد رواني پيش مي روند.
سلامتي، بحران و اختلالات رواني در يك نگاه
طبق نكاتي كه در باره سلامتي رواني گفته شد تاكيد كردم كه سلامتي رواني و اختلال رواني توسط هيچ ديواري از همديگر جدا نمي شوند و بايد بگويم كه همه ما انسانها در طي مدت شبانه روز با افكار، احساسات و رفتارمان بين اين دو سطح در حال نوسان هستيم. تفاوت عمده بين فرد سالم و فردي كه دچار اختلال رواني است اين نيست كه اولي هيچ مشكلي در افكار، احساسات، رفتار و هيچ فشاري در محيط خود ندارد و دومي تنها پراز مشكل است و بس. فرق بين رفتار بهنجار و رفتار نابهنجار در اين است كه فرد بهنجار مي فهمد چه رفتارهايي با در نظر گرفتن اصل تطبيق با واقعييت برايش ناكارآمد هستند و بنابراين راههايي را در پيش مي گيرد و به انجام كارهايي دست مي زند تا چيزها را براي خود كارآمد بسازد. ولي فرد نابهنجار عليرغم آنكه مي داند چيزهايي عذابش مي دهند و كارهايي برايش مفيد نيستند بدون مكث لازم براي تصحيح چيزها و كارآمدكردن آنها به دنبال مقصر مي گردد. معمولا چيزي را پيدا مي كند و شايد هم چيزي را پيدا کند که در بوجود آمدن آن احساسات و افکار سهيم است ولي در آنصورت هم نه توان تغييردادن آنرا مي بيند، نه عميقا خواست تغيير دادن آنرا دارد و نه قدمهايي را كه به تغيير آن وضع مي انجامد بر مي دارد. براي همين هم مي بينيم كه فرد بهنجار همواره از دل مسائلي كه وي را در خود گرفته اند رفته رفته در مي آيد و با در آمدن از آن وضع احساس بشاشيت مي كند و به خود متكي تر مي شود ولي فردنابهنجار زنجيري را كه به دست و پايش بسته شده است مورد نكوهش قرار مي دهد و آنقدر در آن حال مي ماند كه ديگر توان بيرون آمدن از آن برايش نمي ماند.
وصعت و تعداد مسائلي كه انسانها با آنها روبرو مي شوند بسيار زياد است. چون زنده ايم هميشه با بحرانهاي متفاوتي روبرو مي شويم. بحران يعني در هم ريخته شدن چيزهايي که تا آن زمان کارساز بودند و در عين حال نياز يک تغيير وصيعتر است بخاطر اينکه چيز و يا چيزهايي نمي توانند به همين حالي که هستند بمانند. اختلافات خانواده گي يكي از اين بحرانهاست. مشكلات تربيتي فرزندان يكي ديگر از اين بحرانهاست. بيكاري بحران است. طلاق و مرگ عزيزان بحران هستند و بسياري چيزهاي ديگر زندگي را بحراني مي كنند. شروع زندگي در كشوري غريب هم بحران است و بحرانها به خاطر بحران بودنشان سطح فعاليتي از نوع ديگر و بيش از حد معمول را از فرد مي طلبد تا بتوان با بشاشيت از آنها بيرون آمد.
زندگي در غربت ويژه گي هايي دارد كه آماده نبودن براي روبرو شدن با آنها به شكل بحرانهايي در زندگي فرد ظاهر مي شود. وقتي که انسان در اين بحرانها قرار گرفت يعني نيازمند جواب گفتن به ويژه گي هايي است که آن بحرانها را پديد آورده اند. (يکي از اين ويژه گي ها ضرورت آموختن زبان و فرهنگ کشور ميزبان است تا به اين وسيله بتواند در حيات اجتماعي حضور داشته باشد. اشتباه نکنيد, حضور در حيات اجتماعي به معناي بي مشکل بودن نيست, بلکه آنجا جايي است که امکان صيقل دادن خود در واقعييات را در اختيار انسان قرار مي دهد). وقتي انسان بالغ و بخصوص در مرحله بلوغ وارد کشور ديگري مي شود دوباره بايد مانند انسانهاي کوچک همه چيز را از نو بياموزد و تجربه کند تا دوباره در زندگي قدم بردارد. چيزهايي که تا به آنزمان يادگرفته است از يک طرف وي را براي يادگيري جديد ياري مي دهند و از طرف ديگر برايش سد و محدوديت درست مي کنند. نگاه کردن و ديدن چيزهايي که براي يادگيري زندگي جديد سودمندند و کنار گذاردن چيزهايي که سد و محدوديت درست مي کنند يکي از لوازم جواب گفتن به ويژه گي هايي است که زندگي در غربت را بحراني کرده اند. چيزي بعنوان اختلالات رواني خاص زندگي در غربت وجود ندارد. تمام اشكال اختلالات رواني كه در غربت بوجود مي آيند نيز به دليل همان نوع افكار، احساسات و رفتاري شكل مي گيرند كه در شرايط غير غربت نيز بوجود مي آيند در كار باليني با مراجعين مي بينيم كه شكل و ساختمان جوابهايي كه فرد به بحرانهاي زندگي در غربت مي دهد تا همسان همان جوابهايي است كه فرد به بحرانهاي زندگي اش تاقبل از آمدن و شروع زندگي در فرهنگي غريب مي داده و در همان جا نيز به لحاظ سلامتي و شكوفايي رواني توليد اختلال مي كرده است (مثلا نحوه روبرو شدن با بحرانهايي که بر سر مساله تربيتي، مسائل زندگي مشترك, گرايش به واقعييت و غيره بوجود مي آمده اند. به اين نوع پاسخها در بخش خصوصيات شخصيت روانرنجور بر مي گردم).
گفته شد كه بحرانها به معناي بيماري و اختلال نيستند. در بحرانها انسان احتياج به نگاه ديگري به چيزها دارد. در بحران انسان احتياج به بكارگيري توانهاي ديگري دارد، توانهايي كه تا آن موقع از آنها استفاده نمي كرده است و يا در خود آنها را پرورده نکرده است. چگونگي روبرو شدن با بحرانها و فشارهاي زندگي و چگونگي جوابهايي كه به بحرانها داده مي شود تعيين مي كند كه آيا آن بحران تبديل به اختلال رواني مي شود يا خير. وقتي بحران تبديل به اختلال رواني شد انسان روان رنجور مي شود، يعني از نوع سيستم كارکرد روانش رنج مي برد. اين سيستم به چه شكلي است و چه چيزهايي را دربر دارد؟
روان رنجوري بعنوان مجموعه اي از اختلالات رواني
علائم روان رنجوري بواقع مجموعه چيزهايي هستند كه خبر از بحران هاي دروني اي مي دهند که به شيوهاي لازم جواب نگرفته اند و رنج هايي كه از اينراه حادث مي شوند ناشي از تلاش هاي نامعقول (به معني رفتارها, افکار و احساسات ناكارآمد) افراد روانرنجور است كه براي ازبين بردن، ناديده انگاشتن و يا فرار از بحران هايشان صورت مي دهند. اينطور و به صورت ناکارآمد بسراغ بحرانها رفتن هراس زا است. اين هراس ها بخاطر نوع خاصي از تاثيرگذاري افراد روانرنجور نسبت به پيرامونشان بوجود مي آيند. افراد روانرنجور احساس مي كنند كه عكس العمل هاي رواني و فيزيكي شان خاص شخص خود آنها است و مي پندارند كه ديگران به هيچ روي چنين عكس العمل هايي ندارند. درحالي كه در حقيقت انسان هاي معمولي و عادي نيز عكسل العمل هايي برابر و يا مشابه آن ها از خود نشان مي دهند. تنها با اين فرق كه آن ها اين فكر و يا احساس متفاوت بودن از ديگر انسان ها را ندارند.
براي مثال وقتي كه ما براي اولين بار با يك فرد غريبه روبرو مي شويم و يا براي اولين بار در مقابل جمعي خطابه اي ايراد مي كنيم، بسيار طبيعي است كه احساس هيجان و كشش بكنيم. اما در دفعات بعدي ديگر اين احساس نمي تواند به حد گذشته قوي باشد و يا وقتي كه پس از آن كار به اين احساس فكر مي كنيم ديگر اين احساس به لحاظ منطقي برايمان توضيح پذير شده است چون مي دانيم که هيجان ما خاص اين شرايط بوده و بسرعت رفع مي شود. اما در مورد يك فرد روان رنجور اين قضيه طور ديگري است: وقتي كه هيجان و كشش احساس مي كند اجازه وجود چنين احساسي را به خود نمي دهد، چرا كه شايد تصور مي كند نبايد بعنوان مرد (يا آدم بالادست؛ حال چه زن باشد چه مرد) از خود ضعف نشان بدهد. انسان روانرنجور براساس ايده آل مردانه اش در اين خصوص چنان ضربه پذير است كه رفتار و عكس العمل هايش را شديدتر از ديگران حس مي كند و آن ها را به نشانه ي وجود نقطه ضعف خود مي بيند. سعي مي كند شرمندگي خود را بپوشاند و وانمود مي كند كه بر اعصاب خود مسلط است، درحالي كه در درونش احساس تشويش بيمارگونه اي از اين مساله دارد كه مبادا كسي به هراسش پي ببرد. و هرچه بيشتر سعي به پوشاندن اين احساس مي كند تشويش و هراسش فراتر مي رود؛ اينطوري است كه همواره بايد سعي بيشتري به خرج دهد تا جلوي برملا شدن اين احساس را بگيرد. اتفاقا همين تلاش وي براي پوشاندن اين احساس شدت بيشتري به هراس وي مي دهد؛ در اين حال چون ديگران هم متوجه اين حالات وي مي شوند و وي نيز در مي يابد «آن چه از آن مي ترسيده بسرش آمده» لذا خود را در اين باور خود تصديق مي کند که همواره بخود مي گفته «قوي باش و نگذار کسي نقصي در تو پيدا کند». اين همان حالتي است كه آنرا اصل رواني اثر متقابل در رفتار مي ناميم.
اولين چيزي كه چنين فردي بايد به آن واقف شود اين است كه اين هيجان و كشش پديده اي كاملا طبيعي و رايج است و لازم نيست كه از آن شرمنده باشد. بعداز اين قادر خواهد بود دريابد كه ريشه مشکلش در اين نكته نهفته است كه سعي به سرپوش گذاردن بر حالاتي در خود مي کند که آنها را ضعف مي داند و مي خواهد كامليت داشته باشد، مي خواهد بر آن ها سرپوش بگذارد، آن ها را انكار كند و يا به آنها جامه عقلاني بپوشاند. و همچنين ريشه ضعف هايش در آن نهفته اند كه وي قادر به رودررويي با موقعيت رواني خود نيست و آنرا نمي پذيرد. اگر وي قادر به پذيرش اين موقعيت رواني مي بود هرگز دچار هراس نمي گشت.
خصوصيات شخصيت افراد روان رنجور
فرد روان رنجور خودبيمارانگار است . تمام تحقيقات انجام گرفته در زمينه کار باليني نشان مي دهند که افراد روان رنجور تاحد زيادي خودبيمارانگارند. يعني در نظام فكري خودشان مرزي بسيار نازک بين سلامتي و اختلالات رواني مي كشند و معتقدند رفتارهايي كه انجام مي دهند ربطي به احساساتي كه مي كنند و ربطي به افكار و مواضعي كه دارند ندارد. براي مثال فردي را درنظر بگيريد كه در اعماق وجودش خود را فردي ناموثر مي داند. در محيط كارش از افراد ديگر دوري مي كند و مي گويد آنها مرا طرد كرده اند و نمي خواهند با من رابطه داشته باشند و به اين دليل خود را بدبخت و گوشه گير, غمگين و افسرده مي داند و افسرده هم مي شود.
فرد روان رنجور تلاش مي كند تا ناممكن ها را ممكن بگرداند . براي مثال فردي از اختلال تمركز شكايت مي كرد و از روانشناس مي خواست تا كاري بكند كه تمامي تصاوير ذهني اي كه به هنگام تمركز بر روي يك چيزي در ذهنش جريان مي يابند و باعت مي شوند كه وي نتواند به تمركز مطلق دست بيابد را به گونه اي از ذهن وي پاك كند چون هر راهي را که خودش تا کنون براي اينکار انجام داده مثبت نبوده است. عقل سليم حكم مي كند كه چنين چيزي ناممكن است. ولي افراد روان رنجور مي خواهند ناممكن را ممكن بگردانند و همواره نيز در زندگي براي عملي کردن اين کارها تلاش کرده اند. كساني كه خواهان رسيدن به تعادل كامل قواي ذهني هستند بايد اين نكته را درك كنند كه اتفاقا تعادل قواي ذهني كامل يعني پذيرفتن اين نكته كه چنين چيزي ميسر نيست. براي کار و مطالعه متمرکز راههاي سودمندي وجود دارند که مي توان آنها را آموخت. اختلال در تمرکز مي تواند به بسياري چيزهاي ديگر بستگي داشته باشد ولي خود را به شکل اختلال در تمرکز نشان دهد. براي هر اين دو گروه راههاي مناسبي وجود دارند ولي رسيدن به تمرکز و کامليت مطلق با هيچ چيزي بدست نمي آيند.
فرد روان رنجور نمي خواهد با ترسها و هراسهايش روبرو شود . بنابراين سعي مي كند از آنها دوري كند، آنها را انكار مي كند، به ترسهايش جامه عقلاني مي پوشاند و يا از جلوي آنها مي گريزد. اما نكته مهم رودررويي با هراس است، در برسميت شناختن وجود آن و رنج بردن از آن. با فرار از احساس هراس و ترس، اين احساسات رفته رفته به اوج خود مي رسند و هرگونه تدابير دفاعي فرد در مقابل آنها بي اثر مي شوند. ولي با برسميت شناختن آنها نظام رواني فرد كه در طي ساليان دراز خودبزرگ بين شده است درهم خواهد شكست و فرد شروع به آموختن و بکار بستن کارهايي مي کند که تا آنزمان از آنها فرار مي کرده است و سپس عذابي كه فرد مي كشد پايان مي پذيرد.
فرد روان رنجور گرايش به واقعييت ندارد در واقعيت زندگي نمي کند و از واقعيت نمي آموزد . وقتي افراد غير روان رنجور با واقعييات روبرو مي شوند مي توانند تشخيص بدهند كه چه چيز برايشان ممكن و چه چيز ناممكن است. آنها اول واقعييات را آن چنان كه هست مي پذيرند؛ چه از آن خوششان بيايد چه نه، و از عدم موفقيت ها درس مي آموزند و توانهاي عقلي و احساسي شان را براي بهتر روبرو شدن با واقعييات مي پرورانند. اما افراد روان رنجور بدون توجه به واقعييات تنها بر خواسته ها و انتظاراتشان تكيه مي كنند. وضعيتي را كه مطابق خواسته هايشان نباشد انكار مي كنند و در عين حال از سختي هايشان شكايت مي كنند بدون آنكه حاضر باشند از ناکارآمد بودن رفتارشان درس بياموزند. (انسان مي تواند در تخيل خود مجسم کند که بال در آورده و به هرجا که مي خواهد پرواز مي کند. بدون قابليت تخيل هيچ چيز نه اختراع مي شود و نه بدست مي آيد. ولي تخيل قدم اول است. انسان براي پرواز در عالم واقعيت بايد براي محدوديت هايش پاسخي بيابد و براي مثال جوابي براي غلبه بر نيروي جاذبه زمين پيدا کند.)
فرد روان رنجور مي پندارد كه يا ممتاز از ديگران است و يا با آن ها فرق دارد . يكي از افراد روانرنجور از پنجره اتاق خود كارگري را ديده بود كه در زمستاني سرد مشغول به كار است و در يكي از جلسات درماني مي گفت: «اوه، من هيچ وقت نمي توانم حتي فکرش را بکنم که چنين كاري بكنم. ... آب سرد او را نمي آزارد. ولي من توانايي او را ندارم. من طور ديگري هستم و براي همين هم هرگز قادر به هيچ كاري نبودم». وي نمي توانست اين نكته را ببيند كه آن كارگر نيز از كار خود در آب سرد درد مي كشد و او هم نمي خواهد در آنجا كار كند.
انسان غير روان رنجور از مشاهده هر چيز كوچكي به اندازه تجربه همان چيز احساس شادي و سرخوشي مي كند و قدرت و زيبايي زندگي را در مي يابد. اما توجه انسان روان رنجور چنان محصور در برآوردن احتياجات روان رنجوري خويش است كه اين نوع خوشبختي، آرامش و شوق را فراموش كرده است. براي همين هم رفته رفته احساس طبيعي خود را از دست مي دهد.
فرد روان رنجور مي خواهد بدون تلاش خوشبخت باشد . براي خوشبختي حقيقي بايد انسان قادر به رودررويي با واقعييت باشد تا بتواند ايده آل هايش را بر بستر واقعيت متحقق بسازد، هرچقدر هم كه اينكار سخت و توام با درد باشد, هر قدرهم که امکان برآورده کردن آن به سرعت وجود نداشته باشد. اما فرد روان رنجور از تلاش واقعي بيم دارد و مي خواهد به كمك روانشناس و يا كس ديگري و حتي به كمك جادو و جمبل خوشبخت بشود. وي اينرا درك نمي كند كه در زندگي تلاش و کار از يک سوي و رسيدن به آرزوها از سوي ديگر دو كفه يك ترازو را مي سازند.
فرد روان رنجور دركنار خواست شكوفايي مطلقي كه دارد از احساس حقارت و ناتوانايي رنج مي برد. افراد روان رنجور از اين نُقطه نظر بسيار آسيب پذيرند و دائم از اين احساس شكايت دارند كه بي ارزش و ناتوانند و در زندگي بيش از ديگران رنج مي برند. يكي از افراد روانرنجور در يك جلسه درماني مي گفت: «اصلا اعتماد به نفس ندارم. ترجيح مي دهم كه بميرم تا با اين خودِ بي اعتمادِ حقيرم زنده بمانم». هر انساني در طول زندگي در موقعيتهايي قرار مي گيرد که گاها نمي تواند آنطوري که مي خواهد عکس العمل نشان بدهد. بسياري از آدمها پس از اين موقعيتها به محاسبه آن مي پردازند و از اينراه تجربه اي بدست آورده و سعي مي کنند براي بوجود نيامدن موقعيتهاي مشابه توانايي هاي جديدي در خود بوجود بياورند تا دوباره به آن صورتي که برايشان ناکارآمد است رفتار نکنند. ولي فرد روانرنجور اتفاقا اين مساله را درک نمي کند و با بيرون آمدن از آن موقعيت در برابر احساس ضعفي که به وي دست داده است سرفرود مي آورد و خود را بخاطر داشتن چنين احساسي تحقير مي کند. به همين خاطر هم هميشه آماده گي اينرا دارد که در موقعيتهاي مشابه دوباره احساس حقارت کند و از اين فراتر حتي قبل از قرار گرفتن در چنين موقعيتهايي در درون خود مي داند که احساس خطري در انتظارش است و يا براي بدور ماندن از چنين احساسهايي از رفتن به چنان موقعيتهايي پرهيز مي کند.
با توضيحاتي که در باره خصوصييات روانرنجوري داده شد مي توان گفت: مستقل از اينکه فرد تحت چه شرايط و موقعيتي زندگي مي کند و مستقل از اينکه در زادگاه خود و يا در کشوري ديگر بسر مي برد اگر براي روبرو شدن و پاسخ گفتن به نيازهاي روزمره اش نظريات و افکار ناکارآمدي داشته باشد هر بحراني را تبديل به اختلال رواني مي کند.
انسان موجودي است كه برحسب طبيعت خود نيل به زندگي، نيل به رُشد و نيل به فعاليت دارد. بسيار طبيعي است كه هركس ايده آل هاي خود را مي سازد، تخيل مي كند و آنها را مي پروراند. اما در زندگي واقعي موانع بسياري وجود دارند. آرزوهاي ما نمي توانند همگي سريعا جامعه عمل بپوشند و خواست هاي ما هميشه و در هر حال دست يافتني نيستند. انسان غير روان رنجور با اين واقعييات كنار مي آيد و به صيقل واقعي آن ها مي نشيند هرچند كه اين كار توام با اضطراب و نگراني و درد باشد و هرچند كه وي در اينراه بخاطر اصل رويارويي با واقعيت چيزهاي زيادي را بايد كنار بگذارد و يا در آنها تجديد نظر بکند. وي اين واقعييات را در مي يابد و خود را بر واقعييات وفق مي دهد و سعي مي كند بر واقعييات مطابق امكان آن لحظه اش تاثير بگذارد.
اما بعضي از انسان ها مملو از ايده آل ها، روياها و تصورات هستند و از واقعييات زندگي (به معناي موانع رسيدن به خواستهايشان) مي خواهند که آن واقعييات خودشان را مطابق خواست هاي آن ها بکنند و از اينکه اين کار صورت نمي گيرد رنج مي برند. تمام انرژي خود را در زندگي صرف اين مي كنند كه تفاوت ميان خواسته هاي خود و واقعييات را به اين شکل از ميان بردارند که بجاي روبرو شدن با محدوديتها و جواب دادن به آنها از واقعييات شکايت بکنند و چون با شکايت کاري از پيش نمي رود از ناتواني خود رنج مي برند. به ديگران بخاطر ناكامي ها و ناتوانايي هاي خود مي تازند. و اين آن رفتاري است كه در شخصيت روان رنجور ريشه عميقي دارد.
ايده آل هاي مطلق زمينه ساز اختلالات رواني هستند، اما در عين حال نشان دهنده خواست شكوفايي و رُشد انساني نيز. به همين خاطر مي توان در انسان روانرنجور اشتياق انسان به جاودانگي را ديد. كه اين خواست تنها زماني عملي مي شود كه انسان روانرنجور به اصل گرايش به واقعييت روي بياورد. در غير اينصورت انسانِ در خودفرورفته و جدا از واقعييت، دركليت خود تنها تصويري وارونه و مغشوش از تمناي رُشد و شكوفايي خواهد ماند. شخصيت روان رنجور يكي از امکانات رسيدن به خلاقييت در زندگي است كه تنها در صورت دُرُست هدايت شدن مي تواند به شكوفايي و خلاقيت منتهي شود. بنابراين فرد روان رنجور انساني است كه خطاي غم انگيز زندگي اش در اين نكته نهُفته است كه رُشد خود را قرباني رُشدِ ايده آلهاي مطلق خود مي سازد.
جمعبندي
هر انساني براي ساختن و پابرجانگه داشتن سلامتي رواني احتياج به روابط بين انساني دارد تا در رابطه با انسانهاي ديگر و در تاثيرگذاري و تاثيرگرفتن متقابل خودش را بيابد و موثربودن خودش را تجربه كند. براي ايجاد روابط بين انساني بايد در واقعييت زيست كرد.
به خودرسيدن و خودشناسي تنها در ارتباط با ديگران و در تاثيرگذاردن و تاثيرگرفتن متقابل ممكن مي گردد. اتفاقا در اين راه است كه انسان درمي يابد تفاوتهايش با ديگران در كجا است و آنجا, جايي است كه وي بعنوان «فرد»، بعنوان «خود» مطرح مي شود. با گرايش محض به دنياي درون و زندگي با چيزهايي كه خاص آن دنيا است با دودستي چسبيدن به ايده ها و ايدئولوژي ها در بهترين حالت انسان روشنفكر دنياي دروني خودش مي شود و بجاي تجربه پرواز تنها به پرواز در عالم ذهن خود مي پردازد.
زندگي در دنياي واقع به اين معنا نيست كه انسان بايد مطيع ديگران باشد و در مقابل پيرامونش كرنش كند. بلكه در اين راه انسان مي آموزد كه رفته رفته با پيروي از اصل تاثيرگذاري و تاثيرپذيري متقابل جايگاهي براي خودش بسازد و بر آن تكيه كند. اين يك ايده آل است كه مي گويند هر فردي بايد خودش باشد و بدون تاثيرپذيري از ديگران خودش بماند. خودشدن يك راه است نه يك مكان. راهي است كه تمام عمر طول مي كشد و در اين راه انسان هر لحظه در موقعييتي قرار دارد كه توسط تاثيرگذاري و تاثيرپذيري متقابل جايي براي خود پيدا مي كند.