نويسنده دموكراسى را حاكميت مردم مىداند و معتقد است در جوامع ليبرال چنين حاكميتى تحقق نيافته و نمىيابد؛ زيرا ليبراليسم از حكومت انتظار دارد امنيت و آزادى را محقق سازد و گاهى مردم چنين خواستههايى ندارند. بنابراين ميان دموكراسى و ليبراليسم تضاد مىافتد. ليبراليسم در واقع نوعى حكومت اليگارشى (نخبگان) است كه اقليتى را تشكيل مىدهند.
متن
مراد ما از دموكراسى در اينجا همان ايده حاكميت مردم و حقِ فرمانروايى آدميان بر سرنوشت سياسى - اجتماعى خويش است. در اين معنا، دموكراسى به مثابه يك حق، محرومانِ از قدرت را در برابر صاحبان قدرت قرار مىدهد و صاحبان قدرت را مىخواند كه سهم ديگران از قدرت را ادا كنند. اين تعبير، به روشنى داراى طنينى اخلاقى است. دوتوكويل، اخلاق را عظيمترين پشتوانه دموكراسى و خودخواهى و فردگرايى افراطى را خطرى براى آن مىدانست. تقدس و مهابت امروزين دموكراسى مرهون همين تعبير اخلاقى آن است. از طرفى انسانها از حكومت انتظاراتى دارند كه دقيقا تابع درك آنها از غايت زندگى و فلسفه حيات و مفهوم سعادت انسان است. گرچه آدميان تلقى واحدى از سعادت انسان ندارند اما همگى فلسفه سياسى خود را بر آن استوار مىسازند. ليبراليسم نيز از اين قاعده مستثنى نيست و خوشبختى را در آزادى و امنيت انسان براى زندگى مطابق ميلاش مىداند؛ لذا ليبراليسم انتظار دارد حكومت، آزادى و امنيت را محقق سازد و از آن پاسدارى كند. حال پرسش اين است كه ليبراليسم با اين انتظارى كه از حكومت دارد، چه نسبتى با دموكراسى برقرار مىكند؟ ابتدا نسبت واقعى اين دو را به لحاظ مبانى نظرى مىسنجيم آنگاه با نگاهى به حكومتهاى ليبرال موجود نسبت اين دو را در عمل مورد مطالعه قرار مىدهيم: ليبراليسم از حكومت انتظار دارد كه امنيت و آزادى را محقق سازد؛ اما آيا در حكومت دموكراتيك همواره و لزوما اين ارزشها پاس داشته مىشود؟ به لحاظ نظرى، كاملا ممكن است اراده آدميان به امرى جز اينها تعلق پيدا كند. آنها ممكن است محدوديت آزادى يا نقصان امنيت را مطالبه كنند. اينجاست كه باطن پارادوكسيكال ليبرال - دموكراسى آفتابى مىشود. ليبرالها خود متوجه اين نكتهاند و براى اين منظور ارزشهاى موردنظر خود را تحت عنوان حقوق بشر، حقوق اقليت و غيره تئوريزه مىكنند و معتقدند كه رأى اكثريت به اين حقوق و حدود محدود مىشود. از اين رو، مردم حق ندارند كسى را برگزينند كه اين اصول را ناديده بگيرد. حتى اگر مردم از دل و جان خواستار حكومتى غيرليبرال و فاشيستى باشند، آن حكومت فاقد مشروعيت است. به عبارتى ليبراليسم با هرگونه مدارا و كثرتگرايى در حوزه نظريه سياسى و حكومت آرمانى مخالفت مىكند. اما آنچه تحت عنوان ليبرال دموكراسى، امروزه در غرب وجود دارد در واقع اليگارشى ليبرال است؛ چراكه عرصه سياسى را صاحبان واقعى قدرت كارگردانى مىكنند نه آحاد مردم. موسكا نخستين كسى بود كه مفهوم «اقليتهاى حاكم» را مطرح ساخت. او معتقد بود: هر قدر هم شكل حكومت، «خلقى» باشد، توده مردمى كه تحت آن حكومت مىكنند جز آلت فعل چيزى نيستند. ويلفرد پارتو، نيز ضمن تأييد وجود «اقليتهاى حاكم» ، تبيين جالبى از نحوه عمل ايشان بهدست داد: ويژگى لازم براى حكومتكنندگان با يكى از اين دو شكل روانشناسانه انطباق دارد: شيران، سلطهگرانى كه بر اعمال زور متكىاند و روبهان، كه با حيلهگرى حكومت مىكنند. كاستورياريس فيلسوف كنونى فرانسه و بهترين مدافع و شارح دموكراسى در حال حاضر، نيز حكومتهاى كنونى مغربزمين را دموكراتيك نمىداند. به عقيده وى در اين حكومتها مردم نه حكومت مىكنند و نه وضع قانون، آنها هر از گاهى بخشى ظاهرى - يا مرئى - از حكومت را از طريق انتخاب تنبيه مىكنند. از نظر وى، بوروكراسى نيز به مثابه دست پنهان صاحبان واقعى قدرت عمل مىكند. او شاخص سياست مدرن را بوروكراسى مىداند و بر آن است كه اين پديده به صورت يك نهاد واقعى و شكلى از هستى اجتماعى به صورت حايل ميان مردم و قدرت عمل مىكند.
اشاره
.1 انديشه دموكراتيك، امروزه در سطح بسيار گسترده و متفاوتى مطرح مىشود هم به لحاظم مبانى و هم به لحاظ وظايف دولت. از اين رو دموكراسى مفهومى پيچيده و داراى ابهام است. تعابيرى از قبيل دموكراسى دينى، دموكراسى واقعى، دموكراسى خلقى، دموكراسى ارشادى و غيره، به خوبى نشاندهنده تنوع كاربرد اين واژه است. به نظر مىرسد دموكراسى بيشتر يك ايده عملى است كه هر كس سعى مىكند از منظر خود به گونهاى آن رابرگزيند. سنتهاى مختلف فكرى هر كدام به گونهاى، با تمسك به پارهاى از ابعاد مطرح در دموكراسى، آن را با نظام فكرى خود همراه مىكنند. سوسياليستها با تأكيد بر عنصر برابرى و محافظهكاران با تأكيد بر عنصر آزادى، ايده دموكراسى را به خدمت مىگيرند. .2 ليبراليسم نيز در طول تاريخ و در عرصه عمل از ايدههاى اوليه خود فاصله گرفته است و به تعبيرى ليبراليسم در حوزه نظر با ليبراليسم در حوزه عمل تفاوت دارد و امروزه نشانى از ليبراليسم قرن نوزدهم ديده نمىشود. ليبراليسم كلاسيك تأكيد فوقالعادهاى بر آزادى فرد در قبال دولت دارد و عرصه دخالت دولت را بسيار ناچيز مىداند. اما با تركيب ليبراليسم و دموكراسى و خلق ايده ليبرال دموكراسى، مداخله دولت افزايش پيدا مىكند و از آنجا كه دموكراسى در كنار آزادى به برابرى مردم در توان انتخاب مىانديشد، ليبرالها بالاجبار بر حوزه دخالت دولت افزودند و دولت موظف شد به فكر ضرورت مشاركت مردم، مبارزه با فقر و بيكارى، توسعه آموزش و پرورش، تقويت پارلمان و... باشد و بدينگونه كاركرد دولت از يك نقش حداقلى كه همان تأمين امنيت و آزادى منفى بود به يك نقش مسؤوليتپذير اجتماعى مبدل شد و بدينگونه ليبرالها از خود گرايش اصلاحطلبى نشان دادند. .3 با وجود اين نبايد از نظر دور داشت كه اساسا دموكراسى و ليبراليسم هر دو، آرمانهايى هستند كه بر مبانى خاصى شكل گرفتهاند. اما پديده قدرت سياسى با توجه به اغراض دنياى سرمايهدارى و در كنار آن غلبه بوروكراسى كه بعضى از متفكران غربى از آن به قفس آهنين تعبير كردهاند، عملا در يك فضاى اليگارشى اِعمال مىشود و رفتار دولتها نيز حكايت از آن دارد كه ليبراليسم و دموكراسى هر دو وسيلهاند تا آرمان؛ چراكه در كنار انواع حمايتها از حقوق انسانى و حتى حمايت از حقوق حيوانات، جنايتهاى دولتهاى سردمدار دموكراسى نسبت به مردم كشورهاى جهان سوم كمتر از امپراطورىهاى مستبد دوران قديم نيست.