روانشناسي دين و نوستالژيك جهاني
نويسنده: احمدرضا طاهريپور دغدغه اصلي دين و روانشناسي، انسان است. در حقيقت، بهدنبال اين مقصود، مقصد و غايت نهايي تلاشهاي دينپژوهانه و كوششهاي روانشناختي، همواره تبيين و تأمين بهداشت رواني انسان در ابعاد و سطوح متفاوت زندگي انساني است.اين نوشتار كه صرفا در حدّ طرح بحث و پرسش است، بر برخي توضيحات و پارهاي پيشفرضهاي اساسي استوار است كه ضرورتا اين گفتار، مربوط و متوقف بر آنهاست. توضيح نخست اين كه منظور از دين در اينجا رويكرد عرفاني دين و يا رويآورد معنوي دين اسلام است كه كوتاه و مختصر، به آن اشاراتي شده است.امّا يك پيشفرض كه اكنون و در اين مجال، فرصت طرح تفصيلي و دفاع منطقي از آن فراهم نيست و بنابراين به مثابه اصل موضوعي در اساس گفتار پذيرفته شده است، آن است كه در سطوحِ متعالي، تماميت بهداشت رواني انسان، تنها در صورت شناخت و معرفت به همه ابعاد، ساحتها و سطوح ظرفيتهاي انساني متصوّر است و جز در اين فرض و حالت، منطقا و طبعا، آدمي همواره درگير و دارِ اضطراب و دلهره ناشي از غفلت و رويگرداني و انصرافِ از توجه به آن حيطههاي مغفول، دائما در رنج درون و تنشهاي حاصل از آن بهسر ميبرد. پيشفرض ديگر كه از فرضِ پيشين زاييده ميشود، اين است كه در گستره بهداشت رواني، لزوما طرح يا طرحهايي از انسان و اوضاع و احوال متفاوت و متطور انساني، بايد در پيش روي داشت تا بتوان در بستر و پيشزمينه آنها، زمينه مشقِ نظري و عملي را براي تمرين بهداشتي ـ روانيِ انسان فراهم ديد. پيداست كه هر يك از آن سياه مشقها، مستلزم انسانشناسيهاي دستگاهي و غيردستگاهي ويژهاي است كه بر گرد آن و در پيرامونش انسانپژوهان در حوزههاي متكثر و متنوع انساني، حلقه زده و حضور مييابند.اين نوشتار، از آن روي كه با طرح پرسشي معرفتي و معنوي ـ ديني رويكردي معرفتشناختي و معناپژوهانه ديني به روانشناسي به طور عام و روانشناسي تجربي ـ رسمي به طور خاص دارد، طبعا نگاهي فلسفي ـ عرفاني ـ ديني خواهد داشت.فرضيه و گمانهاي كه در اين مطالعه، مورد توجه بوده و اين نوشتار نيز در جهت تأكيد و تقويتِ گواهمند و مستند آن است، اين است كه: ضرورت دارد روانشناسي نوين (تجربي ـ رسمي) به همت روانشناسان انساني با حفظ نوآوريهاي كارآمد خود، با خودخواني و بازخوانيِ مبادي و مباني معرفتي، به گونهاي نرمافزاري و سيستمي در اطلاعات و برنامهها تحول يافته و با كشف و گشايش ظرفيتهاي تازه در قلمروهاي نو، بسط و توسعه يافته، نوسازي گردد. اين تحول بنيادين، صرفا در شرايطي تحقق مييابد كه روانشناسي نوين در فهم و ارتباط با فيزيولوژي، فيزيك و هم مولّفههاي متافيزيك انسان بهطور اندامواره و ارگانيك، در پيشفهمهايِ خود، انقلابِ بين رشتهاي كند و پارادايمها و الگوهاي پژوهشي تازهاي را پيش گيرد؛ به گونهاي كه مفاصل اتصالاتي و ارتباطي خود را با ديگر حوزههاي انساني ـ همانند دين، عرفان، فلسفه، ادبيات و هنر، تاريخ و علوم اجتماعي ـ بازشناسي، بازيابي و خود را در اين جهت نوسازي كند، و در انديشه گسست اصولي و اساسي خود از آنها نباشد؛ بلكه براي نيل و امكانِ دستيابي به شناخت و رفتار انسانِ معاصر، در ميان خطوط و سرحدّات منطقهاي انساني پيشگفته، رفت و آمد كرده، هر گفتوگوي ميانرشتهاي را استقبال كند.در پژوهش حاضر، از ميان حوزههاي پيشگفته انساني، حوزه عرفان ديني و يا به تعبيري عامتر و رواتر، معنويّت ديني و نسبت آن با روانشناسي نوين، در خصوصِ مقوله بهداشت رواني، محلّ بحث است.معنويّت ديني كه در اين تحقيق آمده است، سطوح چندگانه آن (فقه، اخلاق، فلسفه و عرفان) مورد توجه بوده است؛ سطوحي كه در لايههاي خود و در زمينه معنويّت ديني، هر يك، لايهها و سطوحي معنوي از بهداشت رواني انسان را تأمين و معنويت دينورزي و تعالي انسان دينورز را در سلوك معنوي، تدارك ميكنند.سطوح پيشگفته معنويّت ديني (فقه، اخلاق، فلسفه و عرفان) در واقع در درون خود، سير از قشر به مغز است و از آن روي كه اين گذار، از ظاهر به باطن و نيز باطنِ ظاهر و يا باطنِ باطن، در مراحل عاليتر و متعاليتر، جز با درنورديدن و گذشتن و تجربه سطوحي عميق و ژرف از عقلانيّت (فلسفه يا خرد) منطقا و عُرفا صورتپذير نيست، بنابراين طرح معنويت ديني و يا سلوك معنوي ـ معنايي ديني، بهويژه در سطوحِ متعالي آن، بدون توجه و ملاحظه عقلانيّت و سلوك عقلاني، تنشزا و آسيبپذير و نيز كاملاً خطرخيز و چه بسا گمراهكننده مينمايد.جدا از اين بحث، اصولاً مفهوم بهداشت روانيِ انسان، مفهومي لايهلايه است كه منحنيهاي معناداري از بهداشت روانيِ فيزيولوژيك تا بهداشت رواني در اعماق و ژرفاي لايههاي دروني، رمز آلود و تجربههاي عرفاني، الهامي و نهايتاً وحياني را نشان ميدهد.اساساً بهداشت رواني، طرحي براي زندگي، پيگشتِ معنويِ معناگشتاوري در جوشش و رويش درونزاد و فلسفههايي براي چراها و چگونگيهاي زندگيها و وجودهاي انسان است. به نظر ميآيد كه منطقاً هر طرحي از اين دست، نميتواند گوشه چشمي به هستي كيهاني و ارتباط آن با هستي اجتماعي و فردي انساني، نداشته باشد؛ چنان كه نميتواند به طور معلّق و در ميانههايِ گسستِ ميان عين و ذهن حقيقت و واقعيّت، پايايي و هستايي و بايد و هست، پديدار شود. توجه به بهداشت معنويتِ مرتبط با معناي زندگي و معانيِ معنويِ زندگي انسان در اين نگاه كه در اتصالات ميان خرد و معنويّت، و معناي عاقلانه و معنوي زندگي از سويي با عينيّت بيروني و ذهنيّت دروني از سويه ديگر، شايد و چه بسا، شناخت و فهم ما را از سخن امام علي(ع) متفاوت كند. بنابراين، اگر امام(ع) ميفرمايد: رحم الله امرا تفكر فاعتبر؛ «خداوند رحمت كند انساني را كه انديشه ميورزد و درس ميآموزد» (نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 102، ص 302) و يا رحم الله امرا عرف نفسه و علم من اين و في اين و الي اين، آيا غرض امام(ع) از انديشه خودشناسي و اين كه انسان بداند موقف و جايگاه او در كجاست، تبار او كيست، و جهت حركت او به كجا و كدام سو است، آيا اين موقفشناسي، تبارشناسي و ديرينهشناسي صرفاً به همين معاني رايج اخلاقي و كلامي آن است؟ آيا نميتواند تواماً ناظر به نوعي دورانشناسي و شناخت تاريخي از زندگي و مناسبات عيني اجتماعي انسان و دورانهاي تحولي معناجويي معنوي انسان در شرايط عصري باشد؟ يعني: تاريخ و جغرافياي تبار عصر و دوران معاصر خويش. تأمّل ژرف، درك و دريافت و ارايه پاسخهايي به پرسشهاي ذهني و عيني و نيز حيثيّات بينرشتهاي انسان معاصر، كه با تماميت بهداشت رواني او گره خورده و درهمتنيده است، هم در پيش روي دين و هم در نزد روانشناسي، اصليترين كانونهاي چالشخيز معرفتيِ هر يك را پديدار خواهد ساخت. روانشناسي نوين (تجربي ـ رسمي) به اين پرسشهاي بنيادين و آغازين، در راستاي تأمين بهداشت ذهني و عيني روان انساني، چه ميگويد؟ اين تحقيق بر آن است تا تأكيداً بگويد: روانشناسي نوين، توان دروني و ظرفيّت محتوايي براي پاسخ به اين پرسشها را ندارد. جنس اين سؤالات، معرفتي است كه تجانس و سنخيّتي ميان آنها و روانشناسي رسمي نيست؛ پرسشهايي است كه منطقاً فرا روانشناختي است.روانشناسي رسمي و دانشگاهي امروز، به مفهوم و عنواني پارادوكسيكال و متناقض نما تبديل شده است. از سويي متأثر از روح حاكم بر زمانِ خاستگاه انديشههايِ جديد و غربيِ خود، در متد، روش و محتواي مضموني و تأكيدهاي محتوايي معناگريزانه است و از سويي كاملاً متأثر از تجربهگرايي (Empricism) است.اثباتگرايي (Positivism) و مادهگرايي (Materialism) تكوين مييابد و از طرفي مرتباً و به تدريج با پديدارهايي از جمله معناخواهيهاي ژرف و قلمروهاي معنوي حيات انساني كه جنساً و ذاتاً فراتجربي و غيرپوزيتويستي، مواجه شده و حجم وسيعي از گذارههاي معنايي و نيز معنوي را در مكاتب بعدي (فاصله گرفته از فضاي اوليه و مسلّط پوزيتويستي) در خود جاي داده است. روانشناسي، فرع انسانشناسي است و تا تعريف و يا تعاريف ويژهاي از انسان در ذهن و پيشفرضهاي خود نداشته و يا ارايه نكرده باشيم، در حوزه روانشناسي انساني، در وادي حيرت، سرگردانيم. اين پيشفرضها و تعاريف متفاوت از انسان و درباره انسان، همان اموري است كه در روانشناسي درونزاد نيست.از جمله پيشفرضهاي اين پژوهش آن است كه تغييرات و تحولات معرفتي در روانشناسي، تحوّلي ـ تكاملي بوده است و حاصل توجهاتي است كه با تغيير فضاي عمومي فرهنگي ـ فكري جامعه براي روانشاسان پسيني و متأخر، نسبت به روانشناسانِ پيشيني و متقدم پيدا شده است. بنابر آنچه گفته آمد، ضرورت انسانشناسي ژرفانگر و فرانگر معاصرِ انسان تاريخي و خصوصاً انسان معاصر و جديد كه با شناخت دنياي نو نيز همبسته است، در جهت كشف همه وجوه انسان، و ناظر به تمامي حيثيّات انساني، در روانشناسي كاملاً پيداست؛ اما از ديگر سوي ناتواني و فقر دروني روانشناسي در انجام اين شناخت پيمايشيِ بينرشتهاي و كشفي، اصليترين چالش پيش روي روانشناسي است. دقيقاً به همين خاطر است كه روح حاكم بر روانشناسيِ تجربي، دستگاه گوارش مناسب براي هضم مضمون و ادراك محتواي معرفتي دين، فلسفه و عرفان را ندارد. از آن روي كه در پوزيتيويسم به مثابه خاستگاه منطق و روششناخت تجربيِ روانشناسي، جايي براي گزارههاي بيمعنا، نامفهوم و مهملِ متافيزيكي دين، فلسفه و عرفان نميماند. در فضاي مسلّط اثباتگرايي، روانشناسان رفتارگرا كوشيدند تا از انسان، ماشين ـ حيوان و از روانشناسي، فيزيك بسازند؛ چنانكه انسانشناسي خود را از همه جنبههاي متافيزيكي، پالوده و از حوزه روانشناسي تجربي، پيراسته و زدودند.ولي ويليام جيمز ميگويد: «دين انسان، عميقترين و خردمندانهترين چيز در حيات اوست.» (دين پژوهي، الياده، ص 260) و هر آنچه صبغه ديني داشت، براي يونگ به گونهاي، مهم بود. وي در مقاله رواندرماني يا مقامات روحاني نوشت: «در ميان بيماران من در نيمه دوم زندگيام، يعني در طول بيش از سي و پنج سال، حتي يك نفر هم نبوده است كه مسئله و مشكل او در تحليل آخر، جستوجوي نوعي نگرش ديني در باب زندگي نبوده باشد.» (همان، ص 289) فرويد بر آن است كه دين از ترسهاي اوليه و نياز به حمايت خواهي بشر، نشأت گرفته است. تصوّر خدا همان فرافكني روح در آيينه جهان كودك و آرزوهايِ ناخودآگاه او درباره قدرتِ مطلق و حمايت شدن و كوششي براي كنترل خشونت نامتشخّص جهان از طريق شخصيّت بخشيدن به آن به عنوان خداي پدروار است. فرويد، دين را پندار يا توهم تلقّي ميكرد. (همان، ص 280)در هر روي، ميان انسان و بهداشت رواني، در روايت روانشناختانه آن، و انسان و بهداشت رواني در روايت عرفاني و نيز فلسفي، اخلاقي و فقهيِ ديني، تفاوتيِ فاحش و فاصلهاي پرناشدني وجود دارد؛ مگر آن كه اسباب و لوازم تقريب ذهني ـ زبانيِ بين حوزهاي و ميانرشتهاي فراهم آيد.هر چند به نظر ميآيد كه مجموعه روايتهاي دين و زحمات روانشناسي رسمي، و ضرورت نياز به رهيافتهاي روانشناسيك در تأمين لايههاي احساسي ـ ادراكي، بهداشتِ رواني كنش فردي و اجتماعي انسان را ارج مينهد و ميپذيرد، اما اين روانشناسي رسمي است كه غالباً يا تجربههاي معنايي ـ معنوي را در سلوك عقلاني ـ عرفاني بر نميتابد و يا در نمي يابد و نسبت به آنها در موقعيت نفي و دفاع از خود ميپردازد و يا نسبت به آنها به طور حرفهاي بي تفاوت و خنثي است. در هر حال نياز آدمي به متافيزيك، و حتّي در دانشهاي جديد، يك ضرورت منطقي ـ معرفتي است كه از آن گريزي نيست. عرفان ديني، به مثابه متعاليترين رويكرد و كانونيترين آموزههاي دروني و ژرف دين، در قياس با لايههاي كلامي ـ اخلاقي و فقهي، فاصله ميان انسان عرفاني با انسان روانشناسيك و تفاوت سطح بهداشت روانيِ عرفاني با بهداشت رواني انسان در روانشناسي، بسيار متفاوت است. عرفان، سلوك در سرزمينهاي تشنگي و ذوق حيراني و ادراك معاني و معنويِ روحاني است. به بيان مولوي: (دفتر چهارم
آب كم جو، تشنگي آور به دست
تا سقا هم ربّهم آيد خطاب
تشنه باش، واللّه اعلم بالصواب
تا بجوشد آبت از بالا و پست
تشنه باش، واللّه اعلم بالصواب
تشنه باش، واللّه اعلم بالصواب
پيل بايد تا چو خسپد او ستان
خر نبيند هيچ هندوستان به خواب
ليك تو آيس مشو، هم پيل باش
ورنه پيلي، در پي تبديل باش
خواب بيند خطه هندوستان
خر ز هندوستان نكردست اغتراب
ورنه پيلي، در پي تبديل باش
ورنه پيلي، در پي تبديل باش