بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدیدارزش عدالتتاملى در نظريه عدالت علامه طباطبايى و نقد استاد مطهرى بر آن محمد فارابى (1) مقدمه استاد مطهرى، شاگرد برجسته علامه طباطبايى و از پرورشيافتگان مكتب اوست . استفاده استاد شهيد از محضر علامه، محدود به چند سال حضور در جلسات درسى نبود، بلكه وى تا پايان عمر پيوسته از آن فيلسوف و مفسر عاليقدر بهره مىگرفت و در سراسر آثارش، جلوههاى فكرى علامه را مىتوان ديد . مطهرى چندان به استاد خويش عشق و ارادت مىورزيد كه با جمله «روحى له الفداء» از وى تكريم مىكرد و رسم ادب را چندان مىديد كه در تاليفات خود، قلم به نقد مستقيم نظريات حضرت علامه نيالايد . هر چند با نبوغ و استقلال فكرى استاد، بروز هر گونه اختلاف نظريه علمى، طبيعى مىنمايد . يكى از مسائلى كه آن دو متفكر فرزانه، به آراى متفاوتى در آن رسيدهاند، موضوع «عدالت» است كه در اين مقاله به آن پرداختهايم . بىشك بررسى و مقايسه اين آرا، در تبيين و تحليل عالمانه اين مساله مهم انسانى - اسلامى، نقش بسزايى دارد و دستمايه ارزشمندى در اختيار پژوهشگران قرار مىدهد . 1 . طرح موضوع و سابقه آن عدالت از كهنترين انديشههايى است كه پيوسته ذهن بشر را به خود مشغول كرده است . اثر مهم افلاطون «جمهور» ، به بررسى ابعاد مختلف اين موضوع اختصاص يافته و «رسالهاى در باره عدالت» ناميده شده است . اين اثر، گواه آن است كه عدالت در «فلسفه سياسى» از دير زمان در كانون مباحثات قرار داشته است و هماكنون نيز در شاخههاى مختلف فلسفه مضاف، مانند فلسفه اخلاق، فلسفه حقوق و فلسفه سياسى، مسالهاى همطراز عدالت نيست . در اين ميان، «ارزش» و «خاستگاه» عدالت، از مهمترين مسائل مربوط به آن است كه پيوسته با «نگاه منفى» عدهاى از انديشمندان مواجه بوده است . طرح چنين ديدگاه هايى در «جمهور» و برخورد افلاطون با آن، نشان مىدهد كه منفىنگرى در باره عدالت، از چه پيشينهاى برخوردار است و البته استمرار همان نگرش در قالب نظريات جديد در غرب، حكايت از آن دارد كه هنوز غبار فراموشى بر تحليلهاى كهن، ننشسته است . كاليكلس، عدالت را «جريانى بر خلاف طبيعت» ، مىدانست; زيرا وسيلهاى براى محدود كردن قدرتمندان و نيرومندان مىشود، از اينرو معتقد بود كه هر كس تواناتر است، بايد قدرت را به دست گيرد و نبايد او را با زيردستانش برابر دانست . پرسش سقراط از وى اين بود كه: توانايان نسبتبه خود چگونهاند؟ فرمانروايند يا فرمانبر؟ بايد بر خود تسلط داشته باشند، يا لازم نيستبر نفس و هوسهاى خود فرمان برانند؟ او پاسخ مىداد: «زيبايى و عدالت، از نظر طبيعى آن است كه آزادمردان روزگار، هوسها و شهوات خود را به جاى محدود ساختن، بپرورانند . البته بيشتر مردم چون ناتوانند و از ناتوانى خود شرم دارند، براى پنهان ساختن آن، لگامگسيختگى و ناپرهيزكارى را زشت مىشمارند و چون خود از ارضاى هوسها و رسيدن به آرزوها ناتوانند، خويشتندارى و عدالت را مىستايند . اين ستايش ناشى از ناتوانى است . سقراط! نيكبختى و فضيلت آدمى، فرمانروايى و كامروايى و آزادى اوست، از اينكه بگذرى، همه رسوم و آداب غير طبيعى و سخنهاى بىمعنى است .» (2) سوفسطائيان يونانى، به هيچ گونه «ارزش اخلاقى» براى عدالت، باور نداشتند، هر چند «ضرورت اجتماعى» آن را مىپذيرفتند . آنها اعتراف مىكردند كه براى زندگى اجتماعى انسانها در كنار يكديگر، چارهاى نيست جز اينكه فعاليتهاى انفرادى انسان، محدود و تمايلات خودخواهانهاش، تسليم قيدها و مقررات اجتماع گردد . ولى آنها نمىپذيرفتند كه اين محدوديت ها، بشر را به «انسانى بهتر» تبديل مىكند و «فضيلت» او را به عنوان انسان بالا مىبرد . البته اين قيدها، او را «شهروندى بهتر» مىسازد . همچون اسبى وحشى كه چه بسا در ميان نوع خود ممتاز باشد ولى براى آنكه به كار گرفته شود، بناچار بايد مهار و اهلى گردد، اين كار، از او «اسبى بهتر» از آنچه در ايام لجامگسيختگى بود نمىسازد، بلكه محدوديت هايى كه بر او تحميل مىشود، از او حيوانى مفلوك مىسازد، هر چند «مركبى سودمند» مىشود . افلاطون در جمهور، نظريه «عدالتبر مبناى توافق اضطرارى» را به خوبى تبيين كرده است . وى مكتب تراسيماكوس را اين گونه ارائه مىكند: «به اقتضاى «طبيعت» ، ارتكاب ظلم نيكوست هر چند تحمل ظلم بد است . اما زيان تحمل ظلم بيش از نفع ارتكاب آن است . بنابراين، هنگامى كه مردم نسبتبه يكديگر تعدى مىكنند و هر كس; گاه ظالم و گاه مظلوم واقع مىشود، سرانجام آنان كه خود را از ستمگرى عاجز و از ستمكشيدن ناچار مىبينند، به اين انديشه مىرسند كه بهتر استبا ديگران «موافقت» كنند كه هيچ كس به ديگرى ستم نكند و از ديگرى ستم نبيند . وضع قوانين از اينجا پيدا مىشود و مردم رعايت آن را «اجراى عدالت» نام مىگذارند . اينكه مردم عدالت را مىپسندند، نه به اين سبب است كه عدالت را از «محسنات» مىدانند، بلكه عجز از ستمگرى، باعث «مقبوليت عدالت» مىشود; زيرا كسى كه توانايى ستمگرى دارد، هرگز حاضر نخواهد بود با ديگرى پيمان احتراز از تعدى ببندد و اگر چنين كند، ديوانه است . راى همگان در باره عدالت، چنين است .» (3) اگر از نظريه پيشگفته، به «لزوم سازگارى منافع» ، تعبير كنيم كه افراد براى «تامين منافع» خود، به ناچار از «منفعت فردى» صرف نظر مىكنند، تا بتوانند «توقع رفتار مشابه» از سوى ديگران را داشته باشند و زندگى برايشان قابل تحمل گردد، در اين صورت، روح چنين تلقى سودجويانهاى از عدالت را در اروپا، از قرن هفدهم به بعد به خوبى مىتوان مشاهده كرد و بر اين اساس، عدالت، چيزى جز دورانديشى براى «حفظ منافع فردى» نيست كه بناچار از طريق شناسايى منافع ديگران صورت مىگيرد; مثلا هابز، عدالت را «عمل به تعهداتى» مىداند كه فرد از سر «نفعطلبى» به آن رضايت مىدهد . (4) هابز نيز بحثخود را از «وضع طبيعى» آغاز مىكند; همان وضعى كه هر كس بدون هيچ گونه مانعى مىخواهد به آنچه كه مىپسندد برسد و «حق انجام هر كار، تصرف و سلطه بر هر چيز و تعدى در باره هر كس» را داشته باشد و چون اقدام بر مبناى اين طبيعت و سرشتبشرى، با «صيانت از خويش» منافات پيدا مىكند، لذا انسانها به يك «وضع ثانوى» تن مىدهند و چنين توافق مىكنند كه هر كس از اين حق مطلق، به شرط آنكه ديگرى نيز چنين كند، صرف نظر نمايد . در اين تحليل، هيچ گونه ارزش اخلاقى و فضيلت انسانى براى عدالتباقى نمىماند: وقتى كه هابز مىگويد انسان نسبتبه هر چيز كه بتواند به دست آورد، يك حق طبيعى دارد، در واقع منظورش اين است كه «زور» تنها راهبر كردار آدمى است . به كوتاه سخن، چون هيچ قانون اخلاقى وجود ندارد، تنها معيارى كه مىتوان با آن در باره اعمال آدمى داورى كرد، پيروزى يا شكست او در راه رسيدن به چيزى است كه قصد به چنگ آوردنش را كرده است . (5) 2 . «نظريه عدالت» در نزد علامه طباطبايى علامه طباطبايى، پس از عبور از دو مقدمه، نظريه عدالت را مطرح كرده است . اين دو مقدمه، نه تنها «ضرورت عدالت» را ثابت مىكند، بلكه به روشنى «ارزش عدالت» را نيز نشان مىدهد . مقدمه نخست، اين است كه انسان داراى «خوى استخدام» استيعنى مىخواهد همه چيز را براى سود خود به كار گيرد و در مقدمه دوم پذيرفته شده است كه انسان براى دستيابى به «سود خود» ، چارهاى جز توجه به «سود ديگران» ندارد و لذا بايد زندگى اجتماعى را بپذيرد و سپس نتيجه گرفتهاند كه انسان براى سود خود، به ناچار - از روى اضطرار - «سود ديگران» را رعايت مىكند: «عدالت اجتماعى» . علامه «طبيعت استخدام» در بشر را سنگ زيربناى اين نظريهپردازى قرار داده و بر اساس آن «زندگى اجتماعى انسانها» را توجيه نموده و از آن پس به «عدالت» منتقل شده است . در بررسى كنونى، دو مساله «طبيعت انسان» و «ارزش عدالت» ، از اهميتبيشترى برخوردار است، لذا با تفصيل بيشتر به آن پرداخته، از منشا پيدايش جامعه صرف نظر مىكنيم: 1 - 2 سير تكوين نظريه مشكل است كه بتوان به شكل دقيق، سير تكوين اين نظريه را در انديشه علامه، مشخص كرد و مراحل اين نظريهپردازى را نشان داد . ولى علامه طباطبايى در سال 1346 قمرى، در نجف، رساله اعتبارات را تاليف كرد و در حالى كه قاعدتا مىبايستبه اين گونه اعتبارات نيز بپردازد، چيزى در اين موضوع مطرح نكرد . (6) سپس علامه در سال 1361 قمرى در تبريز، رساله «الانسان فى الدنيا» را نگاشت و بار ديگر به سراغ «امور اعتبارى» رفت و اين بار به اظهار نظر در باره «پيدايش جامعه» و «ضرورت عدالت» پرداخت . ولى علامه در اين رساله و در اين باره، همان ديدگاه حكماى اسلامى را منعكس ساخته است و آنچه كه در زمينه ضرورت زندگى اجتماعى به دليل «تنوع نيازهاى بشر» و ضرورت عدالت، به دليل «سامان يافتن زندگى اجتماعى» مطرح كرده است، (7) فراتر از نظريات ابنسينا نيست، از اينرو اين بخش از رساله علامه را با عبارات شيخالرئيس در «الاشارات و التنبيهات» مىتوان مقايسه كرد . بوعلى مىگويد: «و لما لم يكن الانسان بحيثيستقل وحده بامر نفسه الا بمشاركة آخر من بنيجنسه و بمعارضة و معاوضة تجريان بينهما يفرغ كل واحد منها لصاحبه عن مهم لو تولاه بنفسه لازدحم على الواحد كثير و كان مما يتعسر ان امكن وجب ان يكون بين الناس معاملة و عدل ...» (8) البته در اين استدلال حكماى اسلامى نيز، به «طبيعت منفعتطلب بشر» توجه شده است . خواجه نصيرالدين طوسى در همين جا مىنويسد: «كل واحد يشتهي مايحتاج اليه و يغضب على من يزاحمه في ذلك و تدعوه شهوته و غضبه الى الجور على غيره» ، (9) علامه طباطبايى نيز در همين استدلال آورده است: «و الطبايع الى التعدي و تخصيص المنافع بنفسها و مزاحمة غيرها مجبولة» . (10) بههرحال، در اين مرحله نيز، نظريه خاصى از علامه طباطبايى ديده نمىشود . سپس علامه با هجرت به قم، به تدوين مقالات «اصول فلسفه و روش رئاليسم» همت مىگمارد و مجددا مساله ادراكات اعتبارى را در يك مقاله مستقل و اين بار مفصلتر مورد بحث قرار مىدهد . به ظاهر «نظريه عدالت» براى نخستين بار در اين مقاله، پرده از نقاب برمىدارد . البته علامه پس از آن نيز مكرر در تفسير الميزان همان ديدگاه را مطرح نموده و گاه به صورت شفافتر، آن را تبيين كرده است . 2 - 2 طبيعتبشر و ارزش عدالتعلامه طباطبايى، مانند بسيارى از فيلسوفان ديگر، بحثخود را از «طبيعتبشر» آغاز كرده و با كاوش در طبع انسان در صدد كشف رابطه آن با عدالتبرآمده است . براى فيلسوفان سياسى، نه تنها «طبيعتبشر» يك مساله است، بلكه در نزد آنان، اغلب مباحث فلسفه سياسى بر پايه اين مساله شكل مىگيرد . (11) دستگاه فكرى جان لاك، در فردگرايى طبيعت انسان ريشه دارد و از آن به آزادى و برابرى انسانها در تصميمگيرى براى خود مىانجامد و لذا وظيفه قدرت سياسى را تامين حداكثر آزادى فرد مىداند، در مقابل فيلسوفانى كه جوهره وجود انسان را اجتماعى مىدانند، به غايات صرفا فردى اعتنايى ندارند; زيرا براى فرد منهاى جامعه، هويت و اعتبارى قائل نيستند . هم چنين نظرياتى كه انسان، با طبيعت «سياسى» اش، تعريف مىشود، در برابر نظرياتى كه بشر را با «لذتطلبى» معرفى مىكنند، قرار دارند و در نتيجه تئورى هاى كاملا متفاوتى ارائه مىكنند; مثلا بر مبناى اخير، سازمان حكومت «تنها» وقتى موجه است كه بتواند شادى بيشتر به ارمغان آورد و آلام را به حداقل برساند، بنتام در اينجا با آوردن كلمه «تنها» تصريح مىكند كه هيچ چيز ديگر را در غايتحكومت نبايد وارد كرد . (12) علامه طباطبايى نيز، بحث از نظام ارزشى جامعه را از همين جا آغاز كرده و با تحليل «سرشت انسان» به پيش رفته است . علامه معتقد است انسانها به لحاظ طبيعت، چناناند كه به هر چيز و هر كس، به عنوان «ابزار براى خود» نگاه مىكنند و همانگونه كه به سراغ غذا و پوشاك مىروند تا احتياجات خويش را تامين كنند، با همين انگيزه نيز به سراغ افراد ديگر بشر مىروند تا به بهرهكشى از آنان پرداخته و ايشان را به خدمتخود در آورند: اين موجود عجيب با نيروى انديشه خود، اگر با يك همنوع خود روبرو شود به فكر استفاده از وجود او و از افعال او نخواهد افتاد؟ و در مورد همنوعان خود استثنا قائل خواهد شد؟ بىشبهه چنين نيست; زيرا اين خوى همگانى را كه پيوسته دامنگير افراد است، نمىتوان غير طبيعى شمرد و خواه ناخواه اين روش مستند به طبيعت است . (13) علامه، پيدايش زندگى اجتماعى و همگرايى انسانها را نيز مولود همين «طبيعت استخدام» مىداند كه هر كس براى «سود خود» به «سود ديگران» احترام مىگذارد و براى سود همه، «عدالت اجتماعى» را مىپذيرد: نزديك شدن و گرد هم آمدن، يك نوع استخدام و استفاده است كه به سود احساس غريزى انجام مىگيرد و سپس در هر مورد كه يك فرد راهى به استفاده از همنوعان خود پيدا كند خواهد پيمود و چون اين غريزه در همه به طور متشابه موجود است نتيجه اجتماع را مىدهد . و بالاخره نتيجه نهايى بحث مفصل ايشان، آن است كه: انسان با هدايت طبيعت و تكوين، پيوسته از همه، سود خود را مىخواهد (اعتبار استخدام) و براى سود خود، سود همه را مىخواهد (اعتبار اجتماع) و براى سود همه، عدل اجتماعى را مىخواهد (اعتبار حسن عدالت و قبح ظلم) . (14) حضرت علامه، اين بحث را در موارد فراوانى از تفسير الميزان نيز تعقيب كرده (15) و پيوسته تاكيد نموده است كه طبيعتحب ذات و خوى استخدام، موجب آن مىشود كه آدمى، ديگران را به استخدام خود در آورد و چون اين غريزه و گرايش، در همه وجود دارد، لذا انسانها چارهاى جز آن ندارند كه با ديگران مصالحه كنند تا بتوانند در ضمن سود بردن از هم، به يكديگر نيز سود برسانند و بر اين اساس، زندگى اجتماعى و عدالت اجتماعى، ضرورت مىيابد . ولى ضرورتى كه چون با ميل طبيعى انسانها سازگارى ندارد، بايد از آن به «اضطرار» تعبير كنيم; زيرا اگر انسانها مجبور نبودند، هرگز به آن تن نمىدادند و لذا هر كس قدرت و توانايى يابد، بلافاصله پيوندهاى اجتماعى و عدالت را ناديده مىگيرد و حق ضعفا را پايمال مىكند . تاريخ بشر، پيوسته شاهد ظلم و تعدى بوده است . در حالى كه اگر «عدالت اجتماعى» برخاسته از «طبيعت اولى بشر» بود، «غالبا» بر جوامع بشرى حكومت مىكرد و نمىبايست دائما خلاف آن ديده شود . علامه در تفسير الميزان، پس از بحثى در باره «جرى الانسان على استخدام غيره انتفاعا» ، به طرح بحث فوق پرداختهاند كه به دليل اهميت مساله بايد به تامل بيشتر در تعبيرات خاص ايشان پرداخت: «غير ان الانسان لما وجد سائر الافراد من نوعه و هم امثاله يريدون منه ما يريده منهم «صالحهم» و رضى منهم ان ينتفعوا منه وزان ما ينتفع منهم و هذا حكمه بوجوب اتخاذ المدينة و الاجتماع التعاوني و يلزمه الحكم بلزوم استقرار الاجتماع بنحو ينال كل ذيحق حقه و يتعادل النسب و الروابط و هو العدل الاجتماعي . فهذا الحكم اعني حكمه بالاجتماع المدنى و العدل الاجتماعي، انما هو حكم دعا اليه «الاضطرار» و لو لا الاضطرار المذكور لم يقض به الانسان ابدا و هذا معنى ما يقال ان الانسان مدني بالطبع و انه يحكم بالعدل الاجتماعى، فان ذلك امر ولده حكم الاستخدام المذكور اضطرارا و لذلك كلها قوى انسان على اخر ضعف حكم الاجتماع التعاوني و حكم العدل الاجتماعي اثرا فلا يراعيه القوى فى حق الضعيف و نحن نشاهد ما يقاسيه ضعفاء الملل من الامم القوية و على ذلك جري التاريخ ايضا الى هذا اليوم الذي يدعى انه عصر الحضارة و الحرية ... و لو كان العدل الاجتماعى مما يقتضيه طباع الانسان اقتضاءا اوليا لكان الغالب على الاجتماعات في شؤونها هو العدل و حسن تشريك المساعي و مراعاة التساوي مع ان المشهور دائما خلاف ذلك» . (16) در اينجا، علامه طباطبايى به تناسب بحث تفسيرى، نظريه خود را به آياتى از قرآن نيز مستند مىسازد: «انه كان ظلوما جهولا» (احزاب: 73)، «ان الانسان خلق هلوعا» (معارج: 19)، «ان الانسان لظلوم كفار» (ابراهيم: 34)، «ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى» (علق: 7) . قطعهاى كه از تفسير الميزان آورديم، گوياترين بحثى است كه علامه در اين باره ارائه كرده است و اين قطعه، به دليل وضوح و صراحت، ما را از ذكر موارد ديگر بحث در اين تفسير شريف بىنياز مىسازد . 3 . نقد استاد مطهرى بر نظريه عدالتنظريه عدالت علامه طباطبايى، پس از آنكه در اصول فلسفه منعكس گرديد، حساسيت جدى استاد مطهرى را برانگيخت . استاد در پاورقىهاى مشروح بر اصول فلسفه، به تبيين و تقرير متن مىپرداخت و معمولا به حوزه نقد و اعتراض وارد نمىشد، ولى مقاله ادراكات اعتبارى مشتمل بر نظرياتى بود كه حضرت استاد نمىتوانست صرفا به تقرير آن بپردازد . بخشى از اين مقاله بدون حواشى استاد منتشر شد و شهيد مطهرى مىفرمود: «بعضى از قسمتهاى اين بحثبراى ما قابل قبول نبوده و نيست .» (17) البته همه نقدها و ملاحظات استاد در باره مقاله ادراكات اعتبارى، به طبيعتبشر، اصل استخدام و ارزش عدالت، مربوط نمىشود، از اينرو اشاره به آنها در اين مقاله ضرورتى ندارد . از سوى ديگر، مطالعه آثار ديگر استاد، نشان مىدهد كه وى علاوه بر آنچه در پاورقىهاى اصول فلسفه در اين باره مطرح كرده، ملاحظات ديگرى نيز در خاطر داشته است; مثلا شهيد مطهرى، مدنىبالطبعبودن بشر را به معناى «مدنىبالاضطرار» بودن نمىداند و نمىپذيرد كه انسان به حسب طبع اولى خود مايل است كه آزاد باشد و به قيد و بندى كه لازمه زندگى اجتماعى است محصور نشود اما به حكم تجربه دريافته است كه به تنهايى قادر به ادامه زندگى خود نيست و لذا بالاجبار به محدوديت زندگى اجتماعى تن داده است . بلكه او معتقد است كه اجتماعى بودن انسان در متن خلقت و آفرينش او پىريزى شده است و به صراحت، دو نظريه «قراردادى و انتخابىبودن» و يا «اضطرارى و تحميلىبودن» زندگى اجتماعى را نفى مىكند . (18) و بر اساس اين مبنا، به نتيجه بسيار مهمى دست مىيابد كه چون زندگى اجتماعى، غايت طبيعى حيات انسان است، پس همانگونه كه «فرد» داراى حقوق طبيعى و فطرى است، جامعه نيز داراى حقوق طبيعى و فطرى مىباشد . (19) مقايسه نظريه عدالت علامه، با ديدگاه هاى استاد، نشان مىدهد كه استاد دو اختلاف نظر اساسى با علامه دارد: يكى در باره طبيعتبشر و اصل استخدام و ديگرى در باره ارزش عدالت . اختلاف نظر اول را در پاورقىهاى منتشر نشده بر كتاب اصول فلسفه، مىتوان ديد و اختلاف نظر دوم از لابلاى مباحث مربوط به عدالت كه در آثار استاد پراكنده است، آشكار مىشود . 1 - 3 طبيعتبشر پرسش جدى استاد در باره طبيعتبشر اين است كه آيا انسان «صرفا» داراى طبيعتى است كه او را به سوى رفتارهاى «سودجويانه» سوق مىدهد؟ و آيا همه گرايشهاى انسان را بايد از قبيل گرايش به قدرت و ثروت بر اساس انگيزههاى مادى تلقى كرد؟ و آيا كمالات معنوى مانند عدالت و احسان، براى انسانها جنبه ثانوى داشته و عارضى تلقى مىشود؟ استاد، از اينكه علامه پاسخ به اين پرسشها را مثبت مىداند، در شگفتى است: «انسان داراى دو «من» است . «من سفلى» و «من علوى» ; بدين معنى كه هر فرد يك موجود دو درجهاى است: در يك درجه حيوان است، مانند همه حيوانهاى ديگر و در يك درجه ديگر داراى يك واقعيت علوى است و تعجب است چرا آقاى طباطبايى اين حرف را نزدند، با اينكه حرفى است كه با همه اصول و از جمله اصول ايشان در باب اخلاق جور در مىآيد . وقتى ما مىگوييم «طبيعت انسان» ، مقصود «واقعيت انسان» است، نه فقط طبيعت مادى ... انسان اين من علوى را كاملا در خودش احساس مىكند و بلكه اين من را اصيلتر هم احساس مىكند در وقتى كه ميان مقتضيات حيوانى و آنچه انسان با عقل و اراده خودش بر خلاف مقتضاى حيوانىاش تشخيص داده است مبارزه در مىگيرد و انسان تصميم مىگيرد مقتضاى عقل را بر جنبههاى حيوانى غلبه بدهد، گاهى موفق مىشود و گاهى موفق نمىشود; مثلا در مورد غذا خوردن و كيفيت و مقدار آن، عقل مقتضياتى دارد و ميل و شهوت مقتضاى ديگر . انسان وقتى مغلوب شهوت قرار مىگيرد، حالتش، حالتيك انسان شكستخورده است و وقتى كه بر ميل و شهوت غالب مىشود، در خودش احساس فتح و پيروزى مىكند . بر حسب ظاهر مطلب بايد در هر دو حالت، هم احساس كستبكند و هم احساس پيروزى، چون هر دوى آنها، در مملكتخودش واقع شده است، ولى عملا مىبينيم اينجور نيست; در موقع غلبه عقل، احساس پيروزى مىكند و هنگام غلبه شهوت، احساس شكست . اين براى آن است كه «من واقعى» اش همان من عقلانى و ارادى است و جنبه حيوانى كه جنبه سفلى اوست در واقع يك مقدمهاى ستبراى خود واقعى او . جنبه سفلى، يك «خودى» است كه در عين حال «جز خود» است ...» (20) اگر طبيعتبشر اينگونه تعريف شود، هرگز «اصل استخدام» به عنوان يك اصل فراگير و يگانه، مورد تاييد قرار نمىگيرد . اكنون نمىتوان به سراغ حواشى استاد بر اصول فلسفه رفت و به خصوص بخشهايى از اين حواشى كه به همراه متن به چاپ نرسيده است را مورد دقت و انديشه قرار داد . وقتى علامه مىگويد: آدمى همانگونه كه از اشياء و حيوانات براى سود خود استفاده مىكند، با انگيزه استفاده نيز به سراغ همنوعان خود مىرود، استاد در حاشيه، مىنويسد: «بدونشك، انسان از آن جهت كه گياه است و از آن جهت كه حيوان است; يعنى از آن جهت كه مجهز به قوه تغذيه و تنميه و توليدمثل و حركت است، مقتضاى قواى فعالهاش همان است كه در متن ذكر شده: «استخدام» ، ولى آيا انسان مجهز به قوا و استعدادهاى ماورايى كه مقتضاى آنها با مقتضاى قواى فعاله نباتى و حيوانى او متفاوت باشد، نيست؟ مسلما چرا . تفاوت جنبه علوى انسان با جنبه سفلى او در همين خصوصيات است، لهذا گفتهاند انسان يك سلسله احساس ها دارد كه با حساب هاى طبيعت جور در نمىآيد، بايد گفت عجب از حضرت مؤلف است كه به اين نكته توجه نفرمودهاند .» (21) همچنين وقتى علامه، از فراگير بودن اصل استخدام بحث مىكند، استاد در تعليقه خود، مىنويسد: «اين نظر در باره طبيعت مادى و سفلى انسان صحيح است، ولى انسان دو طبيعتى است، (22) و در باره طبيعت علوى انسان به هيچ وجه صادق نيست، لهذا صحيح نيست كه عبادت انسان كه رابطه او با خداست، هميشه جنبه استخدامى داشته باشد، عبادت سپاسگزارانه و يا عاشقانه اين طور نيست، حتى رابطه مادر و فرزند هم آن گونه نيست . مادر از فرزند لذت مىبرد ولى فرزند براى او هدف است نه وسيله . مادر براى لذت خودش كار نمىكند ... خلاصه مىتواند طالب خير و فضيلت و ارزش باشد، از آن جهت كه خير و فضيلت و ارزش، پايه و ريشه كمالبودن آنها براى جوهر نفس است و انسان آن كمالها را براى خود مىخواهد; يعنى به نوعى عاشقانه آنها را مىخواهد ...» (23) در اين تعليقات، مناقشات ديگرى نيز بر متن مطرح شده است كه ارائه آنها از چارچوب اين مقاله بيرون است . بهرحال لب كلام و استدلال در نقد نظريه استخدام اين است كه بايد بين دوست داشتن يك چيز به عنوان «وسيله» ، با دوست داشتن آن به عنوان «هدف» فرق گذاشت . انسان وقتى با نگاه «استخدام» به سراغ چيزى مىرود و آن را دوست دارد، آن را «وسيله» قرار مىدهد تا خود لذت ببرد، ولى نمىتوان انكار كرد كه گاه عشق ورزيدن، وسيله نيست، از اينرو فعاليت «خودخواهانه» ، با فعاليت «عاشقانه» كاملا متفاوت است و استخدام، فقط توجيهگر فعاليتهاى خودخواهانه انسان است . استاد مطهرى در مقدمه كتاب «جاذبه و دافعه» على عليه السلام نيز به بحث از ريشه گرايشهاى انسان پرداخته است . در آنجا با استفاده از تعبير «عقيده بعضى» نظريه استخدام را چنين نقل مىكند: «انسان موجودى نيازمند است و ذاتا محتاج آفريده شده; با فعاليتهاى پيگير خويش مىكوشد تا خلاهاى خود را پر كند و حوائجش را برآورد، و اين نيز امكانپذير نيستبه جز اين كه به دستهاى بپيوندد و از جمعيتى رشته پيوند را بگسلد تا بدينوسيله از دستهاى بهرهگيرد و از زيان دسته ديگر خود را برهاند، و ما هيچگرايش يا انزجارى را در وى نمىبينيم مگر اينكه از شعور استخدامى او نضج گرفته است .» استاد در اين جا به صراحتبه نقد اين نظريه پرداخته، ولى با آوردن تعبير «عقيده بعضى» ، از انتساب اين قضيه به خود پرهيز كرده است . ولى بحثهاى بعدى استاد در بحث كتاب به خصوص آن جا كه از نقش عشق در كمال انسان بحث مىكند، به خوبى نشان مىدهد كه استاد با آن نظريه از اساس مخالف است: «انسان آن گاه كه تحت تاثير شهوات خويش است از خود بيرون نرفته است، شخص يا شى مورد علاقه را براى خود مىخواهد و اگر در باره معشوق و محبوب مىانديشد بدين صورت است كه چگونه از وصال او بهرهمند شود . چنين حالتى نمىتواند مربى روح انسان باشد و او را تهذيب نمايد . اما انسان گاهى تحت تاثير عواطف عالى انسانى خويش قرار مىگيرد، محبوب و معشوق در نظرش احترام و عظمت پيدا مىكند، آماده استخود را فداى خواستههاى او بكند . اين گونه عواطف، صفا و صميميت و لطف و رقت و از خود گذشتگى به وجود مىآورد، بر خلاف نوع اول كه از آن خشونت و سبعيت و جنايتبر مىخيزد . مهر و علاقه مادر به فرزند از اين مقوله است ...» (24) از طرفه نكاتى كه علامه طباطبايى مطرح كرده، اين است كه ايشان از اطلاق كلمه «استثمارگر» بر طبيعتبشر، استيحاش دارد و تفسير «خوى استخدام» را به آن، ناروا مىشمارد . ايشان مىگويد: كلمه استخدام را نبايد ناروا تفسير كرد . ما نمىخواهيم بگوييم انسان بالطبع روش استثمار دارد . (25) و از قضا، استاد مطهرى در تقرير نظريه علامه، از همين واژه استفاده مىكند و مىگويد: «انسان بالطبع استثمارگر آفريده شده است .» (26) و البته در اين باره حق با استاد است; زيرا علامه تعدى به حقوق ضعيفان و تجاوز به حقوق ناتوانان را برخاسته از طبيعت استخدام در بشر مىداند و همين طبيعت را مبدا ظلم و بىعدالتى در طول تاريخ مىشمارد، (27) در اين صورت استيحاش از بكارگيرى استثمار چه وجهى دارد؟ مگر آنچه را حضرت علامه در اصول فلسفه، نفى نموده، در موارد ديگر به اثبات آن نپرداخته است؟ علامه، خود تصريح مىكند كه تجاوزگرى و طغيان، ريشه در استخدام دارد . (28) بلكه خود علامه هم بارها كلمه «استثمار» را به «استخدام» افزوده و در صدد توضيح و تفسير استخدام برآمده است! (29) گفتنى است كه استاد شهيد، «اصل استخدام» را تعبير محترمانهاى از نظريه «تنازع بقا» مىداند، بر اساس اين نظريه، اصل در انسان «تنازع» است و «تعاون» در اثر تنازع پيدا شده است . انسان بر طبق غريزه خود، براى بقا تنازع مىكند، ولى براى مقابله با دشمن، به تعاون با يكديگر روى مىآورد، اين تعاون كه از نوع پيمانهاى سياسى برخى دولتها با يكديگر است، بر اساس يك حس انسانى نيست، بلكه براى دفع خطر مشترك است و در حقيقتبرخاسته از تنازع است و لذا وقتى دشمن مشترك از ميان مىرود، تنازع بين دوستان شروع مىشود . بر اين اساس همه دستورات اخلاقى مانند يگانگى، دوستى و همكارى از تنازع شروع مىشود، به اين معنى كه اگر مىخواهى در مقابل دشمن پايدار باشى، از راه دوستى و درستى بايد بروى . علامه طباطبايى هر چند به صراحت مساله را اينگونه طرح نكرده است، ولى همين نظريه تكامل را از بيانات ايشان هم مىتوان استنباط كرد . (30) البته مراجعه به تفسير الميزان نشان مىدهد كه علامه، به رابطه دو اصل «استخدام» و «تنازع بقا» كاملا توجه داشته و به صراحت آن را مورد بحث قرار داده است . ايشان قاعده تنازع بقا را قاعدهاى قابل قبول مىداند و مىگويد فىالجمله حق است و مورد توجه قرآن مىباشد . علامه كه آيه «و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض» (31) ، را بر مبناى اصل استخدام تفسير كرده است، توضيح مىدهد كه ريشههاى اين اصل را در «تنازع بقا» بايد جستجو كرد: «انها في مقام الاشارة الى حقيقة يتكى عليه الاجتماع و هي غريزة الاستخدام الذي جبل عليه الانسان و تاديتها الى التصالح فى المنافع اعني التمدن و الاجتماع التعاوني و هذا المعنى و ان كان بعض اعراقه و اصوله التنازع في البقاء ...» . (32) بهرحال رابطه اين دو اصل را از ديدگاه صاحب الميزان، در جاى ديگر بايد پيگيرى كرد، ولى علامه نه از قبول تنازع به عنوان يك اصل تحاشى دارد و نه اصل استخدام را مستقل و جداى از آن مىداند . 2 - 3 ارزش عدالتدر باب عدالت و ريشه و ارزش آن، به جاى آنكه استاد شهيد به «نقد» نظريه استاد خويش روى آورد، به تحليل عميق اين موضوع پرداخته است . يادداشتهاى پراكنده و اشارات گذراى استاد در لابلاى آثارش، گواه آن است كه اين مساله، به جد، ذهن اين متفكر بزرگ را پيوسته به خود مشغول داشته است . استاد در بررسى خود، كاملا از نظريه عدالت علامه فاصله گرفته است و همان گونه كه در مبحث قبل خاطرنشان ساختيم، چنين ارزشهايى را نه به سودجوييهاى حيوانى، بلكه به فضيلتطلبىهاى انسانى، مستند مىسازد . از اينرو، اگر استخدام به طبيعت اولى بشر مربوط است، عدالت نيز در طبيعت اولى او ريشه دارد، با اين تفاوت كه آن از طبيعتسفلى و اين از طبيعت علوى، مايه مىگيرد و لذا هرگز عدالت را تابعى از استخدام نمىتوان شمرد و ارزش آن را در حد «اضطرار به قبول سود ديگران» نمىتوان فرو كاست . استاد، پس از اينكه نظريه راسل را در باره ارزشهاى اخلاقى مورد نقد قرار مىدهد و تشابه آن را با نظريه علامه طباطبايى تبيين مىكند، در نهايت مىنويسد: عدالت و ساير ارزشهاى اخلاقى، همه امورى هستند كه طبيعت از نظر مصالح نوع و كمال نوع، به سوى آنها مىشتابد و براى رسيدن به آنها، از طريق فعل اختيارى، علاقه به اين امور را در نفس همه افراد به وجود آورده و به موجب آن علاقه، بايدها و نبايدها به صورت يك سلسله احكام انشايى كلى در نفس به وجود مىآيد . اعتراض استاد به راسل - و به تبع، به علامه طباطبايى - اين است كه: چرا در بررسى ميلها و گرايشهاى بشرى، به «من دوست دارم» به عنوان يك فرد كه فقط به منافع مادى و جسمانى خود توجه دارم، توجه كرده است، اما به «من دوست دارم» به عنوان آنكه كرامت روح خود را احساس مىكنم و يا به مصالح نوع مىانديشم، توجه نكرده است . (33) راسل، ارزشهاى اخلاقى مانند عدالت را اينگونه توجيه مىكرد كه انسانها طبيعتا منفعتطلب بوده و صرفا در پى سود خويش مىباشند و ارزشهايى را كه در جامعه مىپذيرند، همان اصولى است كه به تامين منافع آنها كمك مىكند; زيرا كسى كه حقوق ديگران را رعايت نمىكند، با توجه به عكسالعمل هايى كه متوجهاش خواهد شد، بالمآل به منفعتخود آسيب مىرساند . كسى كه امروز براى سود خود گاو همسايه را مىدزدد، بايد منتظر باشد كه فردا هم گاو خود او را ببرند و پسفردا الاغش را و ... پس عقل حسابگر به آدمى حكم مىكند كه سود تو در آن است كه سود همگان را رعايت كنى . استاد معتقد است، با اين نظريه، بنيان ارزشهاى متعالى فرو مىريزد و همه چيز به سطح منفعتخود، تنزل مىكند . به علاوه، با اين نظريه، ظلم اقويا، ضد اخلاقى نيست، بلكه تنها كسانى بايد محدوديتها را رعايت كرده و به حقوق ديگران تجاوز نكنند كه خود را در معرض عكسالعمل مىبينند و الا كسى كه از قدرت برتر برخوردار است، طبيعت منفعتجويانهاش اقتضا مىكند كه بدون هيچ مانعى، عدالت را ناديده انگارد . (34) و بر اين اساس است كه وقتى علامه در مقاله ادراكات اعتبارى مىگويد: انسان براى «سود خود» ، «سود همه» را مىخواهد و از اينجا مىخواهد عدالت را بر «سود خود» مرتبط سازد، استاد در تعليقه اينگونه اعتراض مىكند: «چرا؟ بلكه احيانا براى سود خود، زيان همه را مىخواهد .» (35) مبناى اين اعتراض آن است كه اگر انسان از نظر قدرت و توان در سطح همنوعان خود باشد، قهرا چارهاى ندارد جز آنكه براى سود خود، «سود همه» را بخواهد، ولى كسى كه از قدرت بيشترى برخوردار است، ناچار نيست كه براى تامين سود خود، به سود ديگران نيز اعتنا كند، از اينرو زيان رساندن به ديگران براى سود بيشتر خود، توجيهپذير است! پس چرا، اقويا بايد تسليم دالتشوند و از ظلم و تعدى دستبردارند؟! به علاوه، اين پرسش را نيز نمىتوان ناديده گرفت كه اگر در فضاى عمومى جامعه، به دليل نفوذ و سلطه ارباب ثروت و قدرت و حاكميت فرهنگ تبعيض، مردم غالبا از بىعدالتى احساس ناراحتى و نارضايتى نمىكنند و در برابر انسانهاى برترىطلب و تبعيضجو، عكسالعملى از خود نشان نمىدهند و اصرار بر عدالت و برابرى به تحقق تعاون و همبستگى نمىانجامد، «عدالت» چه ارزشى دارد؟ در اين صورت اقدام براى آگاه كردن مردم و حاكميت عدالت، چه توجيهى دارد؟ فىالمثل با اين منطق، چگونه مىتوان حساسيت فوقالعاده اميرالمؤمنين نسبتبه عدالت را در جامعه عدالتگريز آن عصر و در ميان كسانى كه خود، خواستار تبعيض بودند و تحمل عدالت را نداشتند، اقدامى ارزشمند دانست؟! مگر نه اين است كه در آن روزگار، تاكيد بر اجراى عدالت، در بروز اختلاف و تشتت در جامعه و ناپايدارى آن تاثير مىگذاشت و نارضايتى را افزايش مىداد؟ اگر به عدالت، به عنوان امرى «اضطرارى» مىنگريم، قهرا بايد به «حداقل» اكتفا كنيم و تا آنجا كه به اختلالى در زندگى مردم نيانجامد به آن بها بدهيم و البته چنين منطقى، نمىتواند «عدالت فراگير و همهجانبه» را حتى مطلوب ثانوى انسان بشمارد; زيرا كم نبودهاند جوامعى كه طى قرن ها، با «نظم غير عادلانه» به حيات خود ادامه دادهاند و زندگى مردم با آرامش سپرى شده است . استاد بزرگوار، در پاسخ به اين پرسش كه «چرا حتما قانون بايد عادلانه باشد؟» ، پيش از آنكه به سراغ تبيين نقش عدالت در تحكيم روابط اجتماعى و رشد و اعتلاى ملتبرود، مىگويد: اولا از اين نظر كه عدالت مطابق فطرت و عقل سليم است; يعنى وجدان هر انسانى - و لو آنكه عملا خودش تحت تاثير مطامع، ظالم باشد - عدالت را خوب و ظلم را بد مىداند . ظلم سبب رنج است، هم بر مظلوم و هم بر ظالم . بر مظلوم كه واضح است، بر ظالم از آن جهت كه بالاخره وجدان انسانى دارد و از اينكه بر خلاف مسير تكاملى حيات قدم برمىدارد رنج مىبرد . خلبان هيروشيما الان در تيمارستان است . (36) استاد معتقد است كه عدالت، اجراى حق است و اين اقدام اجرايى، هر چند فعاليتى ارادى و اختيارى است، ولى حق، ريشه در طبيعت و فطرت دارد و از اينجا به اين نتيجه مىرسد كه بالذات حقى و ذىحقى و عدالتى وجود دارد و شارع دستورهاى خود را موافق آنها تنظيم كرده است، (37) و چون استاد به فطرت انسان نظر خوشبينانه دارد، به جاى آنكه «انسان در جامعه» را با اصل استخدام و استثمار، تعريف كند، معتقد است كه قاعده «لا ضرر» ارجاع به «فطرت» در زمينه حقوق فطرى است . (38) گفتنى است كه استاد شهيد در سال 1349 در حسينيه ارشاد، تحت عنوان «عدل كلى» به سخنرانى پرداختند و مىتوان آن را تقريرى گويا و رسا از نظريه آن بزرگوار دانست، با مرورى بر بخشهايى از اين سخنرانى، به تفاوت اين نظريه با نظريه علامه مىتوان پى برد: آيا در نهاد بشر تمايل به عدالت هست؟ بشر يك چيزهايى را به حكم نهاد و فطرت خودش مىخواهد، يعنى هيچ دليلى جز ساختمان جسمى و روحىاش ندارد; مثلا در نهاد هر انسانى اين قوه قرار داده شده است كه وقتى در مقابل زيبايى قرار مىگيرد، تحسين مىكند، اين ديگر نمىخواهد قانون برايش وضع كنند يا يك زورى بر انسان اعمال شود . آيا ميل به عدالت، و لو انسان خودش منفعتى نداشته باشد، جزو مطلوب هاى بشر است و در نهاد اوست؟ اكثر فيلسوفان اروپا معتقدند در نهاد بشر، چنين نيرويى نيست و افكار همين فيلسوفان است كه دنيا را در نهايت امر به آتش كشيده است . البته عدهاى از آنها مىگويند، بشر آرزوى عدالت نبايد داشته باشد و عدهاى ديگر مىگويند بايد دنبال عدالت رفت، ولى نه به خاطر اينكه عدالت مطلوب ماست، بلكه به خاطر اينكه منافع فرد در عدالت جمع است ... ولى همه اينها نوعى بدبينى به طبيعت و فطرت بشر است . اگر مىبينى بشريت امروز از عدالت گريزان است، هنوز به مرحله كمال نرسيده است . در نهاد بشر عدالت هست، اگر بشر خوب تربيتبشود، واقعا عدالت جمع را بر منفعت فرد خودش ترجيح مىدهد . افرادى عادل و عدالتخواه بودهاند كه بر خلاف منافع فردى خودشان، عدالت، هدف و آرزويشان بوده است، بلكه خودشان را فداى عدالت كردهاند . بشر دورههاى آينده هم چنين خواهد بود ... (39) پيگيرى مساله عدالت و ارزش آن در آثار استاد، قهرا ما را متوجه بحثهاى استاد در باره فلسفه اخلاق و ارزش فعل اخلاقى مىكند . خلاصه مبناى ايشان در باب اصول حكمت عملى و از آن جمله «عدالت» ، آن است كه چنين احكامى در باره امورى است كه خود، «مقصد» اند و مانند احكام جزيى و نسبى، مقدمه و وسيله براى وصول به مقصد نيستند; مثلا بايد به عدالت و راستگويى، پاىبند بود; زيرا دادگرى و راستى كمالى متناسب با ذات و فطرت انسان است; به عبارت ديگر، از آن جهتبايد راستگو بود كه خود راستى، كمال نفس و خير و فضيلت است و ارزش بالذات دارد و در آن حسن معقول و زيبايىزايى ديده مىشود; دروغ و ظلم، مغاير جوهر انسانى است . انسان راستى و عدالت را براى خود آنها انتخاب مىكند، نه به منظور ديگر; ولى اتفاقا و تصادفا اين كمال ذاتى به سود جامعه انسانى هم هست، سود جامعه انسانى در اين است كه افراد به كمال لايق انسانى خود برسند، پس آنچه براى «فرد» خير و «كمال» است، براى «جامعه» و در حقيقتبراى افراد ديگر «سود» و فايده است . خير و كمال فردى مستلزم سود و نفع اجتماعى است . (40) جنبه ديگر مساله اين است كه ببينيم استاد شهيد بين دو گرايش متضاد در انسان: يكى ميل به استخدام كه به هر حال قابل انكار نيست، و ديگرى ميل به عدالت كه آن هم به نظر وى ريشه در فطرت آدمى دارد، چگونه جمع مىكند؟ آيا در نهايتيكى را ناديده مىگيرد و يا به تضاد در خلقتبشر حكم مىكند و يا به وجود عنصر ثانى كه رفع تضاد مىكند، معتقد است؟ استاد اين موضوع را در ضمن درسهاى اشارات خود و به تناسب بحثبوعلى درباره مدنى بالطبع بودن انسان و ضرورت نبوت، مطرح ساخته است . ايشان پس از قبول اينكه در انسان «يك ميل» به خودخواهى و منفعت پرستى و استخدام وجود دارد، آن را به معناى نفى دالتخواهى در طبيعتبشر نمىداند، و مىنويسد: «به عقيده ما اگر اجتماع بشرى را منهاى نبوت و ديانت فرض كنيم چنين تناقضى در خلقتبشر هست، ولى اگر نبوت و يانتخود، يكى از عوامل تكوينى ضرورى اجتماع شمرده شود همانطور كه واقعا هم هست - تناقض حل مىشود . عقل و اراده و اختيار و آزادى عمل به بشر داده شده، ولى از طرف ديگر در متن خلقت وظايف و مقررات براى بشر وضع شده و غريزه دينى به او داده شده و قوه ايمان . به عقيده ما بشر منهاى دين حكمى ندارد و بشر به علاوه دين مدنى بالطبع است ...» (41) در اينجا نمىتوان به شرح و بسط كلام استاد پرداخت و يا درباره ميزان موفقيت استاد در حل مشكل ارائه شده، داورى كرد . بلكه غرض اين است كه نشان دهيم استاد تا چه حدى با اين موضوع درگير بوده و چقدر به معضلات مساله توجه كرده است و از اينجا مىخواهيم تفاوت دو ديدگاه استاد و علامه را آشكار سازيم . 3 - 3 پيامدهاى نظريه عدالتدر بررسى نظريه عدالت علامه، اين نكته نيز مورد توجه استاد قرار گرفته است كه چنين نظريهاى آيا مىتواند با مبانى ديگر علامه سازگار باشد؟ و آيا ناسازگارىهايى كه در اين باره در آثار علامه ديده مىشود قابل توجيه است؟ استاد مطهرى تنها به اشارهاى در اين باره اكتفا كرده و در صدد تطبيق مباحث و آراى گوناگون علامه در اين باره نبودهاند، ولى همين اشاره مىتواند ما را وارد حوزه گستردهاى از مباحث دروندينى و بروندينى كند و انسجام اين نظريه، با نظريات ديگر حضرت علامه مورد ارزيابى قرار گيرد . اولين پرسشى كه قابل طرح است، اين است كه با چنين تحليلى از طبيعت انسان، نظام تشريع با نظام تكوين چه رابطهاى پيدا مىكند؟ آيا در تشريع، بر وفق همان طبيعتشرور، قانون جعل شده است و در نتيجه بىعدالتى و تجاوز تاييد گرديده است! و يا تشريع، در تقابل با تكوين و طبيعتبشر بوده و بر وفق عدالت، جعل صورت گرفته است؟ و يا مىتوان اساسا فرض ديگرى را مطرح ساخت و آن اينكه عدالت نيز برخاسته از طبيعت و فطرت آدمى است؟ علامه با اين فرض اخير (فطرى بودن عدالت)، كاملا مخالف است; زيرا وجود دو گرايش متضاد را در طبيعت «محال» مىداند، و لذا وقتى طبيعتبشر «ظلوم» است، نمىتواند به ضد آن نيز متصف گردد . علامه بر اين «استدلال عقلى» ، «مشاهدهتجربى» را نيز مىافزايد و مىگويد ستمگران و تجاوزكاران به حقوق انسانها در طول تاريخ، همه از «عقلا» بودهاند و هرگز «عقل» با رويه ستمگرانه آنان ناسازگار نبوده است، بلكه عقلشان به آنها كمك كرده است: «فان العقل - و هو فيها العملى منه - يبعث نحو الاستخدام و يدعوا الى الاختلاف و من المحال ان يفعل شىء من القوى الفعالة فعلين متقابلين و يفيد اثرين متناقضين . على ان المتخلفين من هذه القوانين و المجرمين بانواع الجرائم المفسدة للمجتمع كلهم عقلا ممتعون بمتاع العقل مجهزون به» . (42) و از همين جاست كه علامه نتيجه مىگيرد، براى هدايتبشر، به راه ديگرى - غير از تفكر و تعقل - نياز است و عنايت الهى، اقتضاى «وحى» دارد . آيا اين مباحث نشان نمىدهد كه علامه وحى را در مقابل طبيعتبشر مىداند، پس چگونه آنچه را به «ملاك تضاد» در طبيعت محال مىداند (اجتماع گرايش به ظلم، با گرايش به عدل)، در «تكوين» و «تشريع» ، - با فرض تضاد - مىپذيرد؟ آيا «تشريعى» كه نه فقط متغاير، بلكه «متضاد» با تكوين است، قابل قبول است؟ مگر نه اين است كه ايشان، انطباق با طبيعت و تكوين را شرط لازم «دين» مىداند، بلكه معتقد است دين بايد از آن اخذ شود؟ «ان من الواجب ان يتخذ الدين من اقتضائات الخلقة الانسانية و ينطبق التشريع على الفطرة و التكوين» . (43) در عبارت تفسير الميزان ديديم كه علامه «ظلم» را با «عقل» سازگار دانسته و عدالت را از راه تعقل و تفكر، دستنايافتنى شمردند; ولى در جاى ديگر، گرايش به ظلم را برخاسته از طبيعت «حيوانى» مىدانند! اضافه كردن قيد «حيوانى» در اينجا چه مفهومى دارد؟ كسى مىتواند از اين پسوند استفاده كند كه در انسان مبدا ديگرى نيز سراغ داشته باشد كه او را به خوبى ها و عدالت فرا خواند، در اين صورت ستمگرى، فاصله گرفتن از طبيعت «عقلانى» و روى آوردن به طبيعتحيوانى است . همان دوگانگى كه حضرت علامه آن را نفى مىكند: «فهذه الامور التي في مجري التمتع بالماديات هي التي يتوخاها الانسان بحسب «طبعه الحيوانى» و اما المعارف الالهية و الاخلاق الفاضلة الطيبة و الشرايع الحافظة بالعمل بها لهما فليست من الامور التي ينالها الانسان الاجتماعى «بشعوره الاجتماعى» و انى للشعور الاجتماعى بذلك؟ و انما هو يبعث الانسان الى «استخدام» جميع الوسائل التي يمكنه ان يتوسل بها الى مآربه في الحياة الارضية، ثم يدعوه الى ان يكسر مقاومة كل ما يقاومه في طريق تمتعه ان قدر على ذلك او يصطلعه على التعاضد و الاشتراك في المنافع و رعاية العدل في توزيعها ان لم يقدر عليه» . (44) و بر اين اساس است كه علامه، حكومتهاى غير دينى را مورد نقد قرار مىدهد و عملكرد آنها را حتى در حكومت هاى مردمسالار و دموكراتيك سودجويانه مىداند . (45) از سوى ديگر، اى كاش نويسنده مىدانست كه برداشتيكسره منفى از طبيعت انسان، با داستان خلقت انسان كه از نفخه روح الهى خبر مىدهد و بر گرايشهاى متعالى در متن خلقت گواه است، چگونه جمع مىشود؟! همچنين اى كاش مىدانستم، چنين تفسيرى از طبيعت انسان، با قبول فطرت الهى، چگونه سازگارى دارد؟ علامه گاه تصريح مىكند: عدالت، پاكدامنى، راستى، مهربانى با زيردستان و ... برخاسته از فطرت انسان است . (46) او مىگويد: اسلام مردم را به «فطرت انسانى» فرا خوانده و از آنان خواسته است تا «حكم فطرت» را در «احترام به پيمانها» رعايت كنند . (47) در تفسير الميزان پيام انبيا برخاسته از فطرت انسان و قسط و عدل از احكام فطرى دانسته شده است . (48) علامه كه عقل عملى را در مسير استخدام و استثمار معرفى مىكرد، «فالهما فجورها و تقويها» را همان «عقل عملى» مىداند كه فجور و تقوى را به انسان الهام مىكند و در متن خلقت انسان نهاده شده است . (49) ايشان عقل (عملى) را نيرويى مىداند كه مىتواند ميان خير و شر و نافع و ضار تفكيك كند (50) و تسليم هواهاى نفسانى نشود . علامه طباطبايى در مقاله «ولايت و زعامت» نيز به طور كلى از مبناى استخدام فاصله گرفته است، و بلكه انسان را به عنوان موجودى كه با الهام تكوينى، خير و شر خود را تشخيص مىدهد معرفى مىكند و همين ادراكات فطرى را هم سو با سعادت واقعى انسان مىداند . ايشان مىنويسد: «انسان پيوسته خير و شر و نفع و ضرر خود را از راه الهام تكوينى و هدايت وجودى بايد بداند، زيرا انسان جزء غير مستقلى است كه از آفرينش عمومى منفصل نيست و طبيعت عمومى آفرينش هر يك از اجزاء خود رابه هدف و كمال وجودى لايق خود مىرساند و رهبرى مىنمايد، و چون انسان نوعى است كه به سوى مقاصد زندگى و هدف كمالى خود با شعور و اراده رهسپار مىشود، ناچار هدايت و الهام تكوينى مزبور در مورد وى به صورت علوم و افكار جلوه خواهد كرد: «فالهما فجورها و تقويها» . پس انسان از راه الهام تكوينى و هدايت فطرت و خلقتبا يك سلسله معلومات و افكارى مجهز است كه در تكاپوى زندگى ضامن سعادت وى مىباشد .» (51) «ان الانسان انما ينال ما قدر له من الكمال و السعادة بعقد مجتمع صالح يحكم فيه قوانين صالحة و حوائج الانسان الحقيقية هي التي وضعت هذه النواميس الاعتبارية و المراد بالحوائج هي ما تطلبه النفس الانسانية و يصدقه العقل الذي هو القوة الوحيدة التي تميز بين الخير و النافع و بين الشر و الضار، دون ما تطلبه الاهواء النفسانية ... فتبين ان من الواجب ان يتخذ الدين من الخلقة الانسانية و هذا هو المراد بكون الدين فطريا» . (52) گفتنى است در همه اين مباحث، علامه طبيعت، فطرت و عقل (عملى) را به يك معنى استعمال مىكند و لذا از استخدام نيز به عنوان يك امر فطرى ياد مىكند . (53) بنابراين، نمىتوان با تفكيك گرايشهاى طبيعى از گرايشهاى فطرى، كلمات مختلف علامه را جمع كرد . همچنين بايد توجه داشت كه چون استخدام، اولين و تعيين كنندهترين اصل در بشر است، لذا به نظر علامه، عقل و خرد ابزار سودجويى انسان است و داورىهاى خرد در زشتى و زيبايى، نيكى و بدى، برخاسته از همان خوى منفعتطلبى است علامه در كتاب «شيعه در اسلام» با تخطئه كلى و كامل خرد، به اثبات نبوت مىپردازد . ايشان در معرفى عقل مىنويسد: «خرد است كه انسان به واسطه آن به تفكر پرداخته، از هر وسيلهاى ممكن به نفع خود استفاده مىكند و در سطح زمين از انواع جماد و نبات و حيوان استثمار و استخدام مىنمايد حتى از هم نوعان خود تا جايى كه مىتواند سود مىگيرد .» (54) اين نكته را نيز بايد يادآورى كرد كه علامه هر چند دو گرايش متضاد را در فطرت محال مىداند: (و من المحال ان يفعل شىء من القوى الفعالة فعلين متقابلين و يفيد اثرين متناقضين) و بر اساس همين مقدمه، ريشه فطرى عدالت را - با وجود ريشههاى طبيعى ظلم - نفى مىكند، ولى ايشان در جاى ديگر، تنافى بين دو حكم فطرى را ذاتا «جايز» دانسته و علاج تعارض را به «حكم شرع» كه فراتر از آنهاست، مىداند! علامه پس از آنكه «طبيعت استخدام» را منشا «اجتماع» و منشا «اختلاف» معرفى مىكند، مىگويد: «لا ضير في تزاحم حكمين فطريين اذا كان فوقهما ثالثيحكم بينهما و يعدل امرهما و يصلح شانهما» . (55) پيوستنظريه علامه طباطبايى در باره سرشتبشر و ارزش عدالت، براى بسيارى از انديشمندان باورناكردنى است و آن را با شخصيت والاى علامه و با مبانى اعتقادى و ارزشى وى ناسازگار مىدانند . (56) دكتر رضا داورى از كسانى است كه به همين دليل، به توجيه و تاويل نظريه علامه روى آورده است تا اين ناسازگارى را از ميان بردارد . داورى مىخواهد با ارائه تفسيرى ديگر از ديدگاه علامه، آن را قابل دفاع دانسته و در برابر نقدها و اعتراضها، مصونيتبخشد . فشردهاى از اين دفاعيه را كه در مقاله «ملاحظاتى در باب ادراكات اعتبارى» آمده و از دومين يادنامه علامه طباطبايى اخذ شده است، در اينجا آوردهايم، هر چند كه چنين تفسيرى را به دليل مخالفتبا متن صريح كلمات علامه در مواضع مختلف، قابل قبول نمىدانيم: «علامه طباطبايى براى بيان ادراكات اعتبارى مقدماتى ذكر مىكند كه كلى و عمومى است . ايشان انسان را مثل هر موجود ديگر «استخدامگرا» مىداند كه موجودات ديگر و افراد همنوع خود را به استخدام در مىآورد . كسى كه مىبيند كه مردى مثل آقاى طباطبايى، «استخدام» را اصل حاكم بر عالم مىداند ممكن است نتيجه بگيرد كه ايشان غلبه و تجاوز و تعدى را با اين اصل توجيه كرده و اصل «الحق لمن غلب» را اثبات كرده است . با اين حال، وقتى آقاى طباطبايى در بيان اين اصل مىگويد: «انسان پيوسته سود خود را مىخواهد و براى سود خود، سود همه را مىخواهد و براى سود همه عدل اجتماعى را مىخواهد» ، بايد مقصود وى را توضيح داد . اگر به ظاهر حكم كنيم مىتوانيم بگوييم كه نويسنده اين معانى اوتيليتاريست; يعنى قائل به مذهب اصالت نفع است و سودپرستى را بر همه چيز حاكم مىداند . آيا حضرت علامه، انسان را موجود منفعتطلب مىدانسته است؟ ولى مقصود آقاى طباطبايى از «سودطلبى» ، تامين «بقاى وجود و خواست هاى غريزى خود» است (57) و به اين جهتبعد از بيان اين جمله كه انسان پيوسته سود خود را مىخواهد، نتيجه نمىگيرد كه پس جنگ و نزاع يك امر طبيعى است، بلكه به دنبال آن مىگويد: «براى سود خود، سود همه را مىخواهد و براى سود همه، عدل اجتماعى را مىخواهد» . در فاصله اجزاى اين عبارت است كه به نحوى فلسفه اخلاق و سياست و اجتماع و شريعت پديد مىآيد . اگر سودطلبى بشر يك امر نفسانى باشد و تعلقى در بشر نباشد كه حدود اين سودطلبى را معين كند، قاعدتا نبايد «سود همه» را بخواهد و اگر چنين نباشد، به نظر آقاى طباطبايى، اجتماع بشرى قوام پيدا نمىكند . پس به صرف اينكه بشر سود همه را بخواهد، سود همه و عدالت اجتماعى را نمىخواهد . به نظر آقاى طباطبايى «مقصود آفرينش، طبيعت انسانى است كه همانا وجود فرد است، نه هيئت اجتماعى افراد و انسان كه به سوى عقد اجتماع هدايت مىشود، براى نگهدارى فرد است (58) ولى مقصود از «فرد» ، يك فرد مستقل نفسانى نيست كه تكليف همه چيز را با بلهوسى يا به اراده مستقل خود معين كند . مراد از فرد «طبيعت انسانى» است; يعنى فرد «با يك نهاد خدادادى» منظور است . انسان يك اتم اجتماعى نيست، بلكه عالم صغير است و جامعه به اقتضاى طبيعت اين عالم، صغير بنا مىشود . پس در اين بحث مذاهب اصالت فرد و اصالت جمع مطرح نيست، نه جامعه از مجموع افراد به معنى اجزاى مستقل و صاحب استعدادها و صفات نفسانى قوام مىيابد و نه طبيعت افراد، سايهاى از طبيعت جامعه است . با توجه به اين نكته بايد به معناى مدنى بالطبع بودن انسان اشاره شود . شهيد تفكر اسلامى معاصر، مطهرى، با استناد به آيه 32 سوره زخرف، زندگى اجتماعى را امرى طبيعى مىداند، چون انسانها از نظر استعدادها و امكانات جسمى، روحى و عقلى، متفاوت آفريده شدهاند و به اين وسيله همه بالطبع نيازمند به هم و مايل به پيوستن به هم قرار داده شدهاند . در اين بيانات با آنكه جامعه وجود ممتاز دارد و نه تابع افراد است و نه افراد در آن منحل و مستحيل مىشوند، فرد آدمى، بيعتخود را از جامعه نمىگيرد و بلكه طبيعت او مقتضى تاسيس و قوام و دوام جامعه است . علامه طباطبايى مظهر طبيعت اجتماعى انسان را اصل استخدام ديده و ماخذ اين قول هم، همان آيه سوره زخرف است . مقصود ايشان اين نبوده كه بشر با تامل و تفكر و براى مصلحتانديشى، جامعه را تاسيس كرده و براى اينكه سود خود را ثابت و دائم سازد به قاعده عدالت، گردن گذاشته است . منتهى ما كه كم و بيش با آراى فلاسفه و نويسندگان فلسفى و اجتماعى جديد و با ايدئولوژى ها آشنايى داريم، ممكن است مطالب آقاى طباطبايى را با آراى هابز و اسپينوزا و حتى با پوپر و راسل، قياس كنيم و نتايجى كه هرگز مورد نظر استاد معظمله نبوده است، از آن استخراج كنيم . پس وقتى در نوشته علامه مىخوانيم كه «فرد انسان، سود خود را مىخواهد و براى سود خود، سود جامعه را و براى سود جامعه، عدالت را مىخواهد» بايد توجه كنيم كه مراد از فرد، فرد در مقابل جمع و جامعه نيست كه مثلا بتوان پرسيد آيا جامعه مجموعه افراد استيا فرد مظهر جامعه است . مرحوم علامه به چنين تقابلى قائل نبود . ايشان قائل بودند كه تمام دار هستى متوجه به غايت و مقصد واحد است و لذا ميان تمام موجودات تناسبى مىديدند . اگر انسان سود خود را مىخواهد، اين سودجويى به هدايت طبيعت و تكوين است، نه اينكه انسان خود را مركز دايره هستى بداند و هر چه خود مىخواهد بكند و همه چيز تابع هوى و هوس و اراده باشد . در هر دو مذهب اصالت جمع و اصالت فرد، «حكم بشر» بر همه چيز و در همه جا جارى است . منتهى در يكى بشر، بشر فردى است و در ديگرى، بشر جمعى منظور نظر است . آدم و عالم، ديگر مبدا و غايتى ندارد و اگر داشته باشد، بشر، خود، غايت است و حال آنكه تا ظهور تفكر جديد اروپايى و حتى در نظر پروگوراس سوفسطايى بشر غايت نبود . ذكر اين مطالب براى جلوگيرى از يك سوء تفاهم بود كه مبادا نظر آقاى طباطبايى با آراى متجددان قياس شود . به خصوص اگر كسى نخواهد ميان اصل استخدام و فطرت خداپرست آدمى جمع كند . ... ظاهر بيان علامه در فصل ادراكات اعتبارى مانوس اهل فلسفه نيست، ولى از بيان و تعبير كه صرف نظر كنيم، چيزهايى در نوشته ايشان ناگفته مانده است . اگر از ايشان بپذيريم كه بشر سود خود را و براى آن، سود جامعه را و براى سود جامعه عدالت را مىخواهد، اين پرسش پيش مىآيد كه مگر سود و جامعه و عدالت امور اعتبارى نيست؟ بشر از كجا مىداند كه سود او در چيست؟ و به عبارت ديگر، ميزان سود و زيان و منشا آن چيست؟ شايد علامه، بشر را در فطرت سالم منظور كرده و سود و زيانى كه مىگويند، سود و زيانى است كه به حقيقتبشر مىرسد; يعنى «قرب به حق» . آيا علامه از اين معنى غافل بوده و مبناى قانون شرع و اخلاق را صرف تمايلات و نيازهاى مادى و نفسانى مىدانسته است؟ اين گونه استنباط ها از آن مقاله، به خصوص براى كسى كه مؤلف دانشمند مهذب آن را نشناسد، غير منتظره نيست، يقين بدانيم كه جواب منفى است . در توضيح بايد دو مساله را از هم تفكيك كرد; يكى اينكه بايد و نبايد را «كى» مىگويد؟ و ديگر اينكه «براى كه» مىگويد؟ ظاهر اين است كه «گوينده» و «شنونده» بشر است . ولى بشر چيست و كيست؟ علامه اين پرسش را مطرح نكرده، ولى معلوم است كه بشر مفطور به «فطرت الهى» را در نظر دارد، اين بشر فرشته نيست، كفور و ظلوم و جهول است . بايد و نبايد را براى بشر و خطاب به او مىگويند; يعنى وضع بايد و نبايد به طور كلى به مقتضاى فطرت و طبيعتبشر است . پس اگر مرحوم علامه طبيعتبشر و نيازها و اميال او را، حتى حاكم بر وضع بايدها و نبايدها دانسته است، بىحق نبوده است . ... وقتى نوشته علامه طباطبايى را مىخوانيم، در نظر داشته باشيم كه آن بزرگوار، مفسر قرآن است و خوب مىداند كه انسان مخاطب به خطاب الهى است كه «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» و اين انسان هر چه از علم و اراده و قدرت و ... دارد در نسبتبا حقتعالى است . بلكه حقيقت او عين نسبتى است كه با مبدا و عالم دارد و در اين نسبت است كه استعدادهاى او ظاهر مىشود .» پىنوشتها 1) محقق و مدرس حوزه . 2) افلاطون، رساله گرگياس . (دوره آثار افلاطون، ج1)، ص304 3) افلاطون، جمهور، ص94 4) توماس هابز، لوياتان، ص156 5) و . ت . جونز، خداوندان انديشه سياسى، ج3، ص143 6) ر . ك: علامه طباطبايى رسائل سبعه، ص123 7) علامه طباطبايى، رسائل توحيديه، صص 194 - 195 8) ابنسينا، الاشارات و التنبيهات، ج3، ص371 9) خواجه نصيرالدين طوسى، شرح اشارات، ج3، ص372 10) علامه طباطبايى، رسائل توحيديه، ص195 11) ر . ك . به: مقاله مسائل اساسى در فلسفه سياسى، حسين بشريه، (دولت عقل، صص 13 - 5) . 12) ر . ك . به: خداوندان انديشه سياسى، و . ت: جونز، ج3، ص487 . نويسنده اين كتاب معتقد است كه آنچه امروزه در آمريكا ديده مىشود، چه به شكل سرمقاله در روزنامه، يا مباحثه علمى در كنگره و يا حكمى در ديوان عالى، همه انعكاس از همان نظريه بنتام است و لذا معيار «خوب بودن» - به معنى سودمند و لذتبخش بودن - جايگزين معيار «برحق بودن» شده است . همان، ص501 13) علامه طباطبايى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ص434 14) همان، صص 436 و 437 15) علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج2، ص70; ج3، ص145; ج18، ص100; ج6، ص343 و ج16، ص191 16) علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج 2، ص 117 17) استاد مطهرى، نقدى بر ماركسيسم، (م . آ . ج13، ص716) . 18) استاد مطهرى، جهانبينى اسلامى، (م . آ . ج2، ص333) . 19) استاد مطهرى، سلسله يادداشتها، ج3، ص268 20) استاد مطهرى، نقدى بر ماركسيسم (م . آ . ج13، ص738) . 21) استاد مطهرى، تعليقات مقاله ادراكات اعتبارى . [قابل ذكر است اين تعليقات، پس از شهادت استاد و در يادنامهاش، به چاپ رسيد و تاكنون به همراه متن اصول فلسفه منتشر نشده است ]. يادنامه استاد مطهرى، ج1، ص425 22) استاد در اينجا انسان را با دو طبيعت و دو سرشت معرفى مىكند، ولى در آثار بعدى خود، از اين تعبير عدول مىكند و اينگونه تفاوتها را از نوع تفاوت كمالات بالقوه با كمالات بالفعل مىشمارد . (جهانبينى توحيدى، م . آ، ج2، ص273) . 23) همان، صص426 و 427 24) استاد مطهرى، جاذبه و دافعه على عليه السلام، (م . آ . ج 16، ص 251) . 25) علامه طباطبايى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ص436 26) استاد مطهرى، نقدى بر ماركسيسم (م . آ . ج13، ص726) . 27) علامه طباطبايى; تفسير الميزان، ج2، ص117 28) همان، ج3، ص145 29) علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج4، صص123 و 125; ج2، ص388; ج5، صص159 و 161 30) استاد مطهرى، نقدى بر ماركسيسم (م . آ . ج13، ص727) ; ر . ك: اسلام و مقتضيات زمان (م . آ . ج21، ص438) . 31) 252: بقره) 32) علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج2، ص305 33) استاد مطهرى، نقدى بر ماركسيسم (م . آ . ج13، ص725) ; آشنايى با علوم اسلامى، ج4 (حكمت عملى)، ص25 34) استاد مطهرى، فلسفه اخلاق، صص316 تا 322; تعليم و تربيت در اسلام، ص114 35) استاد مطهرى، تعليقات مقاله ادراكات اعتبارى، (يادنامه استاد مطهرى، ص427) . 36) استاد مطهرى، يادداشتهاى استاد، ج6، ص265 37) استاد مطهرى، يادداشتهاى استاد، ج6، صص216 و 203 38) همان، ج3، ص252 39) استاد مطهرى، م . آ . ج18، صص155 تا 159 (به اختصار) . 40) استاد مطهرى، آشنايى با علوم اسلامى، حكمت عملى، صص25 و 15 و 16 (به اختصار) . 41) استاد مطهرى، درسهاى اشارات، (م . آ . ج 7، ص 119 و 120) . 42) علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج10، ص262 43) علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج16، ص193 44) همان، ج7، ص270 45) همان، ص277 46) علامه طباطبايى، تفسير الميزان، ج7، ص277 47) همان، ج5، ص160 48) همان، ج3، ص248 49) همان، ج2، ص298 50) همان، ج13، ص156 51) علامه طباطبايى، مقاله ولايت و زعامت، (بحثى در باره مرجعيت، ص77) . 52) همان، ج16، ص193 53) همان، ج2، ص131 و 294 54) علامه طباطبايى، شيعه در اسلام، ص82 55) همان، ج2، ص125 56) دكتر عبدالكريم سروش در مقاله «بحث تطبيقى در باره ادراكات اعتبارى» ، پس از آنكه با تاثيرپذيرى از استاد مطهرى به نقد نظريه علامه مىپردازد، مىگويد: مسلم است كه مرحوم آقاى طباطبايى، آن طور كه ما ايشان را مىشناسيم و ساير آراء و آثارشان نشان مىدهد، نبايد قائل باشند كه فضيلت انسان در آن است كه هر آنچه نفس حيوانى او خواست انجام دهد . ولى تحليلى كه از پيدايش بايدها و چگونگى اقدام بر عمل كردهاند، گويى بدان جا راه مىبرد و همين وجوه ايهام يا نتايج مكروه است كه مرحوم آقاى مطهرى را بر انگيخته تا در دروس اخلاق خود، نظريه مرحوم طباطبايى را حداقل از نظر ظاهر، اخلاقى خودپرستانه و ماترياليستى بيابند . (عبدالكريم سروش، تفرج صنع، ص355) 57) بررسىهاى اسلامى، ص201 58) همان، ص202