انقلاب دینی پژوهشی تاریخی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

انقلاب دینی پژوهشی تاریخی - نسخه متنی

برهان غلیون؛ ترجمه: محمد مهدی خلجی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انقلاب دينى پژوهشى تاريخى

برهان غليون

ترجمهء محمدمهدى خلجى

توجه: نويسنده مقاله يكى از دانشمندان و روشن فكران اهل سنت است. نشر اين گونه مقاله ها بدين معنا نيست كه مجله با همه ديدگاه هاى نويسندگان موافق باشد, بلكه هدف آن است كه خوانندگان در جريان طرز تفكر دانش مندانى باشند كه تلاش مى كنند انديشه هاى دينى را با سكولاريزم سازش دهند, تا در فرصت هاى مناسب به وسيله متفكران اسلامى مورد نقد و بررسى قرار گيرد.

فصلنامه حكومت اسلامى

جوامع انسانى, روزگارى بلند را بى هيچ تناقض يا تنازع ميان قدرت دينى و قدرت اين جهانىSecular)) سپرى كردند. كاهنان در همهء دولت هايى كه سرزمين هاى ماوراءالنهرـ از كهن ترين تمدن ها و مصر فرعونى و آسياى باستان به خود ديده, پاره جدانشدنى دستگاه دولت بودند. حتى همهء اديان به دولت و پادشاهى تعلق داشتند و از لوازم طبيعى آن بودند. تقديس پادشاهان كه در سده هاى ميانه و نيز در جوامع امروزى ما همواره انجام مى گرفته و مى گيرد, عنصرى گوهرين از عناصر تكوين قدرت و تشكيل دولت بود.

راست آن است كه اين پيوند ويژه ميان قدرت و دين شرط ناگزير تاسيس جامعهء مدنى بود يعنى جامعه هايى كه ميان افراد آن تعاون و تضامن وجود داشت و مى دانيم كه جامعهء مدنى چهارچوب ضرورى خلق ارتباط و فعاليت معنوى و مادى و در نتيجه شكوفايى و پيشرفت تمدن است. اين پيوند ويژه, عنصر بنيادين و بل يگانهء مشروعيت بخشى به قوهء قهريه اى است كه دولت درمقام پيوند و رابطه اى مضاف و تحميل شده بر گروه هاى پراكنده و گوناگون بومى,بدان وابسته و برآن قائم بود. هم چنين اين پيوند عنصرى مهم در ايجاد احترام و تقديس قانون ـ كه استخدام اين قوهء قهريه را مفروض مى گرفت بود. زمينهء نمادين و خيالين و عقيدتى را نيز كه گروه هاى گوناگون به ميانجى آن با يكديگر تلاقى مى كنند, اين پيوند مى ساخت زمينه اى كه به هريك از اين گروه ها مجال مى داد به هويتى واحد دست يابند و بر پايهءتمايز خود با ديگرى, گروهى با اهداف مشترك و افراد متحد و اراده مند پديدآورد. بدين سان پادشاه خدا رمز ونماد اين قدرت مقدس و منبع مشروعيت آن بود, هم چنان كه مرده ريگ انديشهء امپراتور خدا در ژاپن نوين اين را نشان مى دهد. سر پاراگراف قدرت در هر مكان و زمان همواره قائم بر دو عنصر ناگسستنى بوده است: يكى عنصر ايمان كه برخاسته از تصديق و اطمينان و سرسپردگى دلخواهانه بود و آن ديگر عنصر زور و طرد و اجبار و تحميل به سخن ديگر, دو عنصر ترغيب و ترساندن.

هيچ يك از اين دو نمى توانست بدون ديگرى به راه خود برود يا به كار خود بپردازد, و هيچ قدرتى نمى توانست پديدآيد و معنا و مفهوم خود را تحقق بخشد مگرآن كه ابزارهاى زور و اقناع هردو را باهم دردست داشته باشد.

روزگار هزاران سال بدين سيرت و سان گذشت و هيچ دينمردى در ذهن خود اين خيال را راه نداد و نمى توانست راه دهد كه روزى در برابرحاكم خود بايستد يا با او در اختلاف افتد يا از او جدا شود. تنها وظيفهء او خدمت و احترام به حاكم و يا مقدس انگارى سلطهء او بود تا آن جا كه كار به پرستش او يا خضوع كامل در برابر او مى كشيد.

در آن روزگار پادشاهان بودند كه آداب و شعائر عبادى را كه خود كانون آن را مى ساختند, تغيير مى دادند و حتى خدايان را كه خود نمايندگان آن ها بودند و خدايان نوى پيش نهاد مى كردند يا ديگران را به ايمان به آن ها وامى داشتند. اين كار يا به خاطر تعلق قلبى آن ها به اين خدايان نوبود يا به اين سبب كه مى كوشيدند از اديان جزئى پيشين درگذرند و دايرهء هويت جمعى را با خداى نوى كه قبيلهء پديدآورندهء آن بدان ايمان مىآورد گسترش بخشند. بدين روست كه هنوز به عربى مى گوييم:الناس على دين ملوكها مردم به دين پادشاهان خودند. مراد اين است كه تصور دولت يا جماعتى كه هويتى مستقل دارد, بى دين خاص آن محال است و دين آن مقوم گوهرى آن است.

حكم رانى پادشاهان و دولت ها با دين محلى هميشگى و فراگيرنبود, زيرا اديان و شعائر در چهارچوب گستره هاى تمدنى به سرعت از قلمروى به قلمرو ديگر و از دورانى به دوران ديگر منتقل مى شد. چه بسا بسيارى از گونه هاى عبادت و اعتقاد كه زادهء مخيلهء بارور تمدن هاى ماوراءالنهر, سومرى, بابلى و آشورى بود به كرانهء خاورى درياى مديترانه راه يافته, و تاثير گسترده اى در تحول و تكامل اديان فرعونى و يونانى و خاور ميانه برجانهاده باشد.با افزايش ارتباطات و شكوفايى تمدن, تكامل اعتقادات جوامع شرقى سبك و سياق خاصى به خود گرفت و نسبتا از ارادهء خدا پادشاه مستقل شد و از قلمرو نفوذ او فراترگذشت تا آن جا كه ديناميك خاص دينى پادشاهان را واداشت كه پاره اى از الگوهاى حاكم فرهنگ عامه در منطقه را بپذيرند.

با اين همه اين پذيرش چيزى از چيرگى مطلق حاكم را بر كاركرد دينى يا سمت دهى به فعاليت دينى نكاست, چه در آن چه مربوط به تعيين كاهنان يا بناى معابد و خادمان آن است و چه در آن چه به تنظيم جشن ها و عيدها پيونددارد. همهء اين ها براى سيطره بر عقيده و چيرگى بر ابزار به كارگيرى فعاليت خاص روحانى و مطاع كردن قدرت حاكم و مطيع و منسجم ساختن مردم و رشد روح همبستگى و كلى ميان مردم ضرورى بود.

بنابراين چالش ميان دين و دولت چگونه پديدآمد و گسست ميان آن دو از كجا پيداشد؟

اگر در سياق و بستر عام تاريخى اين قضيه تامل كنيم, درخواهيم يافت كه چنين مشكلى نه در تاريخ گذشته و نه در دوران معاصر در هيچ جامعه اى پديد نيامده, مگرآن جوامعى كه اديان سه گانهء توحيدى در آن حاكم اند اديانى كه خانوادهء دينى واحد و ويژه اى را تشكيل مى دهند. حتى اين اديان گسست كاملى از اديان پيشين, مانند بوديسم و كنفوسيوسى و هندوئيسم يا اديان افريقايى, بودند. چالش ميان دين و دولت جز با پيدايش اديان آسمانى پديد نيامد اديانى كه پيدايش آن ها نمودار گسست از سرشت و آرمان و دعوت و اهداف و خواست هاى اديان پيشين بود. در همهء قلمروهايى كه اين اديان بدان جا راه يافت دولت دچار لرزش سخت و همه سويه اى شد و حتى تاكنون نتوانسته از چنگ آن رهايى يابد و در دولت هاى غربى سكولار نيز هنوز شبح كليسا و سلطهء دينى پيشاروى آن چهره نمايى مى كند و هنوز هراس از بيدارى آن وجود دارد. ذهنيت عمومى حساسيت افكار عمومى در برابر هرچه دينى است يا به سلطهء دينى پيوند دارد, حكايت از اين هراس و دلهره مى كند. اين جهش, كه از يهوديت گرفته تا اسلام ويژگى اديان آسمانى توحيدى است, در ادراك انديشهء خدا نهفته نيست اين انديشه در همهء اديان كهن وجود داشته و عرب ها مانند ديگران باورداشتند كه بت ها, واسطهء تقرب آن ها به خدا هستند. همهء گونه هاى كهن پرستش و عبادت, مانند تجسيم و تجسيد مستند به همين حجت بوده است. هيچ كس باورنداشته كه بتى از سنگ, تجسم نيرو يا ارزش استثنايى است. هم چنين اين ويژگى در كشف مفاهيمى چون روح و جاودانگى نيز نيست, چراكه اين مفاهيم در زبان رايج همهء اديان اسطوره اى يونان و سومر وجود داشته است. هم چنان كه اين جهش در دگرگونى آداب و شعائر و مظاهرعبادى نيز نهفته نيست. بهترين نمونه براى اين مسئله اين است كه عرب ها پيش از اسلام, هنگامى كه مكه پايگاه بتان بود, گرد كعبه طواف مى كردند. همهء اقوام شرقى به شكلى نماز و روزه داشته اند. اين جهش در معناى ايمان نيز نيست. هر دينى, به هر روى و گونه و وضعيت كه باشد,از ايمان و تسليم سرچشمه مى گيرد و بىآن نمى تواند پديدآيد.

اين جهش پيوند دارد با امرى بنيادين كه امور بسيار ديگر از آن سرچشمه مى گيرند.

اين امر موجب شده دين توحيدى, انقلابى در خود آگاهى دينى باشد يعنى تنظيم دوباره و بازسازى فاعليت دينى و تجربهء دينى و آن گاه سمت دهى آن به سوى آرمان ها و خواست هاى نو. اين امر, آزادسازى انديشهء الوهيت از پادشاهى و قدرت پادشاهى يا قدرت دولت است به سخن ديگر, ارجاع پادشاه به حجم طبيعى آن در مقام انسان, و بالابردن انديشهء قداست و الوهيت به مرتبهء برين فراتر از پادشاهان و قدرت هاى زمينى و مرشد و هادى آنان.انديشهء خداى مفارق[ از پادشاهى]جز در اديان آسمانى زاده نشده است. آگاهى دينى باستانى[اديان پيشاتوحيدى]همواره كيهان باور بودند يعنى در انديشهء الوهيت چيزى جز تجسيد نيروهاى طبيعت يا بازنمايى آن نمى ديدند. و پادشاه را پاره اى از اين نيروهاى طبيعى كيهانى و رمز انسجام و به هم پيوستگى جهان مى دانست. اديان باستانى گونه اى از اساطير بودند كه انسان از لابه لاى آن ها و با آن ها حركت طبيعت و نفس را هر دو تفسير مى كرد و از گذر آن با يارى خيال يا تربيت يا تجرد, انسجام درونى و بيرونى خود را به دست مىآورد و خود در آن اسطوره ها گنجايى مى يافت.

با اين همه, خدا در دين توحيدى تنها پروردگار مفارق نيست, پروردگارى متمايز از جهان و طبيعت و از آدمى به مثابهء پاره اى از اين طبيعت او چيزى بيش از اين ها است, او خداوندى زنده و سرچشمهء زندگى و نيرومندى است و به همين سبب او بر سراسر هستى حكومت مى كند, حتى بر كسانى كه بر اين هستى چيرگى يافته اند و قدرت خود را اعمال مى كنند. پادشاه ديگر كانون انسجام و نظام عمومى, نظام جهان نيست او آدمى زاده اى چون ديگر آدميان است و بذاته در هستى و قدرت خاص مفتقر و نيازمند است. در برابر سلطنت پادشاه, پادشاه دولت, اديان توحيدى در هر جا تجلى قدرت الهى را چونان سرچشمه اى براى هر نظام و معرفت, آشكار ساختند.بدين سان پادشاه و مقام پادشاهى پيراسته از همهء اوصاف و مقومات قداست شد, و برترى و معرفت و حرمت, به مثابهء نقطهء ثابت كانونى كه همهء پراكندگى هاى فكرى و اجتماعى عمومى را گردمىآورد, از آن رخت بربست.

ديگر خداوند, چونان پيش, از درون طبيعت و پارهء متحركى از آن نبود, بل بيرون طبيعت بود, زيرا مبدا و مرجع آن بود. او خدايى خالق, مبدع, مريد است كه امور بشرى را پى مى گيرد و درك مى كند. او بخشى از تاريخ نيست تاريخى كه به دست خيال ساخته مى شود, هم چنان كه پادشاه كاهنان را مى پرورد و بتان را مى سازد, بلكه او خود تاريخ است يعنى يگانه سازندهء تاريخ است. به اين معنا او سازندهء همهء هستى است: آسمان و زمين و انسان. اين امر به معناى آن است كه خود طبيعت نيز از زنجير جادو و رازوارگى رها شد همين آسمان و ستارگان و گياهان و جانورانى كه يگانه كانون و حامل هميشگى اعتقادهاى دينى باستانى بودند. به واقع توحيد الهى به همان اندازه كه قداست باستانى طبيعت را از آن مى گيرد, ساختار تصوير جهان را نيز بازسازى مى كند. روح را, در مقام اصل و انديشه اى, از طبيعت وامى ستاند تا به فرجام آن را به خداوند پيوندزند و پس از آن به چارچوبى براى وظيفه بخشى اخلاقى و انسانى و اجتماعى بدل سازد, هم چنان كه طبيعت را به سطح موضوع رها و آزادى فرومىآورد كه به هر عقل و انسانى مجال داده مى شود با آن برخوردى آزاد بنمايد و در آن به اين نگاه كه اصلى براى جسد و تجسداست نه مبدا فضيلت و تسليم و تقديس, بينديشد. بدين ترتيب مجال رشد پژوهش عقلى و پس از آن علمى در طبيعت پديدآمد پژوهشى كه مستقل از اعتقاد است. با توزيع دوبارهء نيروهاى آگاه و جهان محيط به آن, انقلاب دينى نفس تاريخ را چونان گسترهء تجلى و تجسد قدرت عظيم الهى بنياد گذارد و تاريخ از آن هنگام از اين حيث كه تاريخ خلق الهى گرديد, خود آگاه شد يعنى داراى منطق درونى متمايز از منطق طبيعت شد. از سر تصادف نيست كه اين خلق, گسست قاطعى را در تاريخ تمدن پديدمىآورد و تاريخ تمدن را به فرجام به اديان سه گانه پيوندمى زند و اين اديان را در آينده سازندهء غنى ترين چارچوب روحانى آزادى آگاهى آدمى, چونان آگاهى اى جمعى, از كشش و سنگينى طبيعت مى گرداند. توحيدباورى به همان اندازه كه دراصل خلق تاريخ, در مقام حركت چالشى ژرف ميان روح و طبيعت, دست داشت با تاريخ پيونديافت.

ولى نتايج اين رابطهء نو ـكه از آزادسازى مفهوم الوهيت از پادشاهى و سلطهء سياسى و در نتيجه, مفهوم قدرت و نيز طبيعت پديدآمده است تنها در خلق جهان جديد روح كه تحت سرپرستى و اشراف خداونداست,پايان نمى پذيرد, بلكه جهان روح را مركز فضيلت و تنها پناه گاه در برابر عذاب زمينى مى سازد. آن جهان را ملكوتى مى كند كه معناها و ارزش ها و جذابيت هاى آن بر ملكوت زمين و پادشاهان برترىدارد و از آن فراترمى گذرد. با تاسيس اين ملكوت آزاد و مستقل, كه سر در برابر هيچ قدرت پادشاهى يا قدرت زمينى ديگرى فرونمىآورد و تنها با خداوند, سرچشمهء روح و زندگى و آفرينش و مرجع هستى, پيونددارد, انسان روح, باشنده اى مستقل و قائم بالذات و قابل اتصال با آن چه اعلا و برتر از اوست مى شود تا بتواند از زندگى زمانى و روزمرهء خود فراترگذرد. اين رابطه, مفهوم مبدا و مثال اعلا و فضيلت را تاسيس كرد يا آدمى را چونان پايگاهى براى روح و قواى الهى يا قواى مرتبط با خدا و منبع فضايل بنياد گذارد و او ضمير ووجدانى گرديد كه مى تواند از شرايط طبيعى خود به درآيد, پيش از آن كه مدار شهوت ها و نيازها و غريزه ها شود. گسست ميان سلطهء روحانى و سلطهء زمانى در زندگى آدمى تاثيرى كم تر از گسست ميان روح و جسم در مقام بنيادى براى رهاسازى عقل و آزادكردن نيروهاى دريابنده و ادراكى و خيالى آن نداشته است.

بدين سان تجربهء شخصى در مقام منبعى براى زندگى نو و نيز انگاره اى نو از جهان پديدآمد. و اين زندگى و مشاعر درونى مرتبط باآن, يعنى در حقيقت بناى سوبژكتيويهء انسانى و فرديت آزاد, نخستين عامل خروج از روزگار باستان, روزگار جوامع كشاورزى سنتى و ورود به روزگار ميانى بوده است. در حالى كه انقلاب ميانى در بنياد انقلابى دينى و برخاسته از انقلاب دينى بود. خوكرده ايم در تاريخ مدرن, سده هاى ميانى را چونان نماد فروپاشى و فساد و تباهى و فئوداليسم و وابستگى و عبوديت و بندگى بينگاريم, زيرا ما نگرش خاصى را كه غربيان از اين تاريخ پرورده اند برمى گيريم و باورمى كنيم و اين نگرش تا اندازهء بسيارى بازتاب بحران اين انتقال به سده هاى ميانى در اروپا است به سبب جنگ هاى بربر ژرمنى كه با آن رويارو شده است. اين بحران در اين انگاره تجسم يافته كه سده هاى ميانى سده هاى بدبختى شديد و فروپاشى دولت و دين بوده است يعنى جوامع از پديدآوردن نظام مدنى خود ناتوان بوده اند و سازه هاى اين نظام مادى و اخلاقى در آن با يكديگر چالش داشته اند, بىآن كه بتوانند از آن به در آيند. در حالى كه فهم گذر از آن دوران و معناى آن و دستاوردهاى تاريخى حقيقى آدمى در اين دوران مهم و بنيادين نمى تواند تحقق يابد مگرآن كه الگوى فئوداليسم اروپايى را الگويى كانونى براى مقايسه بر گيريم. مرجع گرفتن الگوى اروپايى دراين پژوهش, به همان اندازه كه تصوير سده هاى ميانى را به پسرفت و انحطاط گره زد, به فراموشى افزوده هاى مهم مدنيت هاى غير اروپايى كه در رهبرى تمدن در اين روزگار نقش داشتند ـ مدنيت عربى اسلامى يارى كرد.

اين تمدن ميانى از فروپاشى امپراتورىهاى كشاورزى باستانى و فروپاشى عقايد و ذهنيت آن ها پديدآمد و نيز از جنگ ها و رنج ها و مصيبت هاى درونى و بيرونى كه ماده اصلى قصص انبيا و پيامبران و انذارها آن ها را مى ساخت و هم چنين پيش از آن ها اساطير فرعونى و بابلى. ديانت توحيدى, مولد روحانى اين تمدن نو از رحم تمدن باستانى, كه هنوز آن را جهان باستان مى ناميم, بود.

روزگار ميانه در فئوداليسم و ارباب و رعيت يا غياب دولت و فروپاشى آن زير ضربهء بربرها خلاصه نمى شود بل به عكس روزگار زايش آدمى در مقام نفس است يعنى نيروى زندهء انديشه ورز و عاقل و متفرد كه كانون چالش ايده ها و ارزش ها و غريزه ها است و به فضيلت و مثال اعلا گرايش دارد و ارادهءاو معطوف به برگذشتن از جسد غريزى است كه او را محدود مى كند و مركز ثقل تمدن هاى روزگار باستان بوده است. اين زايش نو آدمى فرديت عاقل و مسئول و مريد, آفريدهء دين توحيدى است.

به گمان من ترديدى نيست كه اصل مقوم تمدن باستان اصل قدرت و در كانون آن قدرت دولت بوده است. بزرگ ترين اكتشاف جوامع كشاورزى در چين و هند و سرزمين هاى بين النهرين و مصر فرعونى, دولت بوده است دولت چونان نيروى قسر و سلطهء مقدس كه گروه هاى پراكنده در هر مكان را گرد خود مىآورد دولت به مثابهء نيروى جذب و يگانه سازى و حماسهآفرينى و محرك راه يابى به گسترهء ژرف روانى و جمعى و در نتيجه, در مقام مرجعى مقدس و پايگاهى براى روح جمعى كه همهء افراد را گردهم مىآورد و آن ها را در شخص پادشاه ـخدا يكى مى كند. اين نيرو و آگاهى به نيروى جمعى, قاعدهء ترابط و اجتماع در دولت, يعنى در سلطان و فرعون بود. به واقع محيط اين جماعات از بنياد با محيطى كه امروزه ما مى شناسيم تفاوت داشت. سرشت نسبت و وابستگى فردى به جمع عام كه نسبتى از گونهء برادرى در پادشاه خدا يا پادشاه خدا و پدر بود برپايهء تمركزيابى همهء قدرت معنوى در راس مى ايستاد و نيز در دولت چونان جسدى براى پادشاه. از اين جابود كه تقديس آن رخ مى نمود, در زمانى كه جماعت, به سبب نيازمندى فردى به تجربهء عميق شخصى, به هر مقوم معنوى حقيقى يا اخلاقى نيازمند بود. دولت ضمير جمعى بود و پادشاه همانا روح بود و جماعت, يعنى مجموعه ذرات توده, امتدادمكانى و زمانى او بودند يعنى تجسد نيروى معنوى و اخلاقى كه همان دولت و اجتماع است. از اين رو اين جوامع, جوامع بردگى به معناى حقيقى واژه و نه به معناى حقوقى آن بودند.همه يكسره تحت رحمت فرعون يا امپراتور و در گرو اشارات و راهنمايى هاى او مى زيستند و باور داشتند كه به فضل او زنده اند. و تنها معنا و توجيه هستى آن ها, خدمت به پادشاه خدا و هم هويتى با او و نزديكى به او بود. اين بردگى و بندگى منبع رضايت و يقين و مركز همهء احساس هاى مثبت بود. در مقابل عقوبت فرد يا جماعت ها بيرون كردن آن ها از پرستش پادشاه خدا و بندگى او بود. چه بسا اين ريشهء پيوند واژهء پرستش به بندگى باشد.

بردگى و بندگى به مشكله و بحرانى اخلاقى بدل نشد مگر هنگامى كه در محيط روزگار ميانه چونان پديده اى جزئى استمرار يافت يعنى همان هنگام كه پاره اى از جوامع نتوانستند از دوران بندگى به دوران انسانى پديدآمده به وسيلهء اديان آسمانى گذر كنند. در آن هنگام بود كه بندگى خداوند ابزارى براى الغاى بندگى پادشاه چه خدا و چه پدر گرديد.

اين بندگى زمينى با ارتباط و قرابتى كه ميان مردم مىآفريد و در آن ها احساس وابستگى به يك خانواده و قوم برمى انگيخت و رفتار آن ها را همآهنگ مى ساخت و امور آن ها را تمشيت مى كرد, درست مانند كندوى زنبور عسل, سرچشمهء نيروى عظيم آن جوامع و ريشهءساز و كار رشد و بالندگى تلاش و فعاليتى بود كه دستآوردهاى عظيم آن تمدن ها را پديدآورد دستآوردهايى كه هنوز ما را به حيرت مى افكند. اهرام مصر و معابد آن, نگاره هاى امپراتورىهاى ماوراءالنهر نه تنها اين تلاش سترگ در تنظيم و تنسيق دقيق و ارمغان انسانى را ترجمه مى كند كه حتى روح نيرو و مركزيت آن را چونان مبدا مقوم دولت و جامعهء مدنى, يعنى مرجع معنا و تحقق ذاتى در آن را باز مى تاباند, آن چنان كه هيچ يك از آثار تاريخى ديگر نمى تواند اين حقيقت را بازتاباند. اگر ما امروزه از پديدآوردن اين كارهاى شگفت انگيز ناتوانيم نه به خاطر نقص امكانات مادى و فنى ما است بل بدين سبب است كه امروزه تهى از معنا به چشم مىآيد. تحقق ما براى خود و ذهنيت انسانى مان, يعنى تاكيد بر هستى مان درمقام آدمى از اظهار قدرت ما در جوامع مدرن بر توليد وتعبير قدرت برنمى خيزد بل از گسترش دايرهء توليد معنا سرچشمه مى گيرد. به همان اندازه كه فقر روحانى جوامع بندگى باستانى با تنظيم جمال جسمانى و قوهء مادى و ارزش هاى متعلق به كاربرد قدرت جبران مى شد و قداست را با زمختى و سختى و سنگ وارگى و انعطاف ناپذيرى پيوندمى زد, چيزى كه در مفهوم بت پرستى و باور به بتان نمود مى يابد, به همان اندازه موجب رشد فزايندهء تجربهء شخصى و خودآگاهى به تحول بى نظير آداب و فنونى شد كه ذخيرهء ما و ويژگى هاى بنيادين تمدن مدرن ما را مى سازند و نيز تجربهء متمايز ما را بازمى تاباند تجربه اى كه در بنياد, كانون نيروى روحانى, عقلى و خيالى است يعنى درمقام تجربه اى سوبژكتيو و فردى. از همين جا است كه مى يابيم بازگشت به قدرت چونان مجالى براى نشان دادن خود, از ويژگى هاى نظام هاى استبدادى است, هم چنان كه در بندگى باستانى پاره اى نظام ها بى استدلال و اقناع, پرستش پادشاه يا حاكم را با بزرگ شمارى كاربرد قدرت و نيز با الغاى شخصيت و روح ادبى و عقلى يكى مى كنند و تجربهء درونى و سوبژكتيو را, كه دربردارندهء تجربهء شخصى دينى نيز هست, ويران مى سازند.

به گمان من پرستش نيروى مادى ـكه برخاسته از پرستش خدا پادشاه و اتحاد مادى با آن است تمدن باستان را به مرگ كشاند به همان اندازه كه در آغاز سرچشمهء شكوفايى و پيشرفت آن و بنياد فعاليت ها و دستآوردهاى مهم و شگفت انگيز آن بود و در پيشاپيش آن دستآوردهاى عظيم, استقرار كشاورزى, رشد انديشهء دولت و امنيت و صلح داخلى و در اوج آن, اكتشاف انديشهء قانون يا لايحه هاى تنظيم كنندهء زندگى اجتماعى, يعنى ربط قداست پادشاه و الوهيت آن به انديشهء تحقق توازن و عدل و سازمان يابى.

تمدن باستان, مانند دايناسورها در چالشى كه بى رحمانه براى نشان دادن قدرت و تحقق مبدا وجود خود بالاگرفت, نابودشد. دولت تجسم گر قوهءمادى, به ضرورت خاستگاه جنگ و آتش بيار معركهء آن بود و نمى توانست وجود خود را جز با تكوين لشكرى نيرومند و ستيزه و نبرد با دولت ها يا نيروهايى كه روياروى دولت مى ايستند, اظهار و اثبات كند. تاريخ دولت هاى امپراتورى باستان, كه درمورد امپراتورى رم درحقيقت دولت شهر بودند, تاريخ جنگ هاى بى پايانى هستند كه مسبب فرسايش هميشگى نيروها و قواى روحانى و مادى بودند. همين جنگ ها به فرجام توان و تاب تمدن را از ميان برد و تمدن باستان را درمقام نيرويى آفرينش گر و ابداع گر خسته و فرسوده و ازپاىافتاده كرد.

اين سقوط, فرايند دگرديسى ساده يا ميراث سلطه اى كهنه و پوسيده براى سلطه اى نوپا و نوخاسته نيست. دگرديسى تمدن ها و مبادى محرك تمدن نيازمند سده هاى بسيار است و با جهشى در خلاانجام نمى پذيرد. پيدايش مبادى و الگوهاى نو, چيزى جز رشد ونمود عناصر ستيزه گر و مقاوم داخلى آن و پاگيرى خودآگاهى آن نيست. براين پايه, فرايند بلند تاريخى روحانى و عقلانى و مادى است كه با گشودگى افق هاى نو اقتصادى يا جغرافيايى نيز پيونددارد. اين فرايندى است كه از دولت و منطقه اى محدود فراترمى رود و در گسترهء ديالكتيك رقابت مدنيت هاى گوناگون و پرشمار و چالش و تبادل آن ها, زير سقف يك تمدن جهانى, راه مى يابد.

چنين مى نمايد كه از ميان نيروهاى مهمى كه درزمينهء فرايند بلند فروپاشى تمدن بندگى كهن پديدآمد و در آينده نيز گزينهء آن خواهدبود, دونيرو بنيادين اند: نبوت درمقام سنت نوى در ژرف يابى راز تحولات روحى و فراگرفتن دلهره و ناآرامى عميقى كه ملت هاى مضطرب درآن به سر مى برند و كوشش براى جهت دادن دوباره به آن و به كارگيرى مثبت آن. اين سنت در منطقه هاى فلسطين و سوريه و جزيره العرب يا فرهنگ هاى سامى كه دامن پرورش پيامبران بود, پديدآمد. آن ديگرى حكمت يونانى كه به فلسفه تحول يافت و آن نيز هم دركار به كارگيرى همين ناآرامى بود و مى كوشيد از ميان مفاهيم عقلى راه حلى براى آن بيابد و مستقيما نقشى بر عهدهء آن بگذارد و به ميانجى رشد فنون منطقى و جدلى آن را فرمول بندىكند. هم چنان كه نيروى نخستين به بنيادگذارى دين چونان محورى براى هويت و جامعهء مدنى انجاميد, نيروى دوم به رشد سياست چونان نخستين مبادى و اصول براى بازسازى قدرت فرجام يافت. اين دو ديدگاه نسبتا در مناطق حاشيه اى و پرت افتادهء تمدن باستان روييدند. حاشيه اى نه تنها به معناى جغرافيايى, يعنى دور از نفوذ امپراتورىهاى نيرومند وبزرگ به سبب عواملى كه به طبيعت جغرافيايى وابسته بود: از يك سو صحرا و از ديگرسو دريا. بل بيش از اين و مهم تر از اين از جهت سياسى, به سبب استمرار ساختار نيرومند قبيله اى و آن چه اين ساختار در حفظ آن مى كوشد يعنى در حفظ آگاهى ژرف به آزادى در حركت و نقل انتقال و انديشه و دوربودن احتمال اين كه يكى از آن ها بتواند خود را درمقام سلطان و امپراتور بر ديگران تحميل كند و آن ها را به پرستش خود وادارد. دوربودن اين احتمال شرط استقرار مردم در زمين و بهره گيرى آن ها از زمين است يعنى رشد كشاورزى و آفرينش تمدن كشاورزى. چندان از سر تصادف نبود كه اين دونيروى يادشده ديرى نگذشت كه به شتاب به هم پيوستند تا الگويى يگانه و كمال يابنده را بسازند و قاعدهء فكرى و روحانى مشترك براى ساختن تمدن ميانى گردند در جهان مسيحى غربى درست مانند جهان اسلامى, اين به هم پيوستگى نه تنها از راه افلاطون باورى و افلاطون گروى, كه دست مايهء فيلسوفان اسلامى صوفيان به شكل عام براى آفرينش مفاهيم و ابزارها گرديد, بل حتى از راه نفوذ و پذيرش گستردهء مفاهيم و ابزارهاى نگرهء ارسطويى, كه در نگره اى صورى و شكلى و روش هاى جدلى وعقلى تجسم مى يافت, تحقق يافت. پاره اى از فرقه هاىاسلامى, فيلسوفان يونان را زمينه ساز نبوت مى انگاشتند. با اين همه, تبادل و هم كنش اين دونيرو مانع از رقابت آن ها بر سر ميراث برى از تمدن بندگى و بنيادگذارى دوران ميانه نشد. حتى اين رقابت كم تر از هم كنشى و تبادل دوسويهء آن ها در همهء گستره هاى عقلى و سياسى و مادى نبود. به هرروى آن چه حيرت انگيز است جهت گيرى دوستانهء مسلمانان دربرابر اين مدنيت عقلانى است, چه دربرخوردشان با آداب و علوم يونانيان و چه در جهت گيرىهاى استراتژيك آنها و پيشاپيش آن, يورش بزرگ اسكندرمقدونى, كه مفسران باوردارند او همان ذوالقرنينى است كه در قرآن نام او آمده است, اين جهت گيرى يكسره با جهت گيرىشان دربرابر باور به فرعون و كسرى وقيصر, كه اتهام اين عقايد توجيه كننده بنيادين عقيدتى رسالت پيامبر بود, تناقض دارد.

ميراث نبوت يا امت ايمان

هدف نبوت و آرمان آن درواقع چيزى نيست جز نفى امپراتورى عبوديت و رويارويى با آن و حتى اعلام جنگ با آن و مغلوب ساختن آن درمقام نماد قدرت و نيروى مادى و تبديل آن به پادشاهى يا سلطنتى قائم بر انديشهء قرابت روحانى كه در اخوت فى الله متجسم مى شود. نبوت, انقلاب روح عليه جسد است يعنى انقلاب عقيده ضد وسيله, رحمت, ضدقدرت و جماعت يعنى آدمى درمقام آگاهى و ضمير فردى, ضددولت چونان دستگاه قهر غلبه. ديدار آدمى با خدا و پذيرش آن و نزديكى به او پايهء ديدار آدمى با خود و آگاهى يافتن از نيروهاى معنوى و همسانى او با اقران و شكوفاندن عواطف مثبت است. ايمان به خداى على قدير و عالم و دائم و حى و قيوم, گام نخست و ضرورى هرچيزى است كه از پى مىآيد يعنى عبادات و اجتماع و رسوم و شعائر و تكوين جماعت به مثابهء كانونى براى همدلى و هم انديشى و روحانيتى خودخواسته و نفى سلطان شرك يعنى عبادت پادشاه يا نيرو و قدرت چونان منبع قهر وبنده گرى. هيچ دينى مانند اسلام نتوانسته اين رسالت را تجسم بخشد و هيچ سخنى مانند الله اكبر, كه از آغاز تا پايان در جنگ وآشتى شعار مسلمانان بوده است, نمى تواند اين روح نهفته در توحيدالهى را آشكارسازد. اين سخن به سادگى به معناى آن است كه هيچ قدرتى نمى تواند فوق قدرت خداوند وجود داشته باشد و هيچ كس بر ديگرى سلطه اى ندارد و هيچ قدرتى جز قدرت خداوند نيست و پرستش جز به درگاه خداوند روانيست و اين به اختصار به معناى نفى و سلب مشروعيت از هر سلطه وقدرتى, حتى قدرت دينى است.

با اين همه, دعوت اسلامى نمونهء نهايى و ناب دعوتى بود كه پيش از رسيدن به صورت نهايى خود و تحقق و پيروزى آرمان هاى خود, اشكال گوناگونى گرفته بود و جز با نشستن در پيشگاه شمار بسيارى از پيرايه ها و آميزه ها و واپس روىها, نتوانست از آزمون چالش تاريخى گذركند, هم چنان كه بعدها اسلام, براى تاكيد و اثبات مشروعيت رسالت خاتم و پايانى خود به اين اشاره مى كند. در دوران زايش نخستين, دعوت توحيدى پيوندخورد به روح سركشى و ايستادگى قبيله هاى عبرانى ضدسيطره اى كه خدا پادشاهان بر همهء مردم و قبيله ها تحميل مى كردند تا آن ها را در يك نظام ونظم رام كنند و موم دست ساختار قدرت و دولت سازند. هنوز ميراث نخستين پيامبرى, در دوران يهوديت, آثارى از اين روح داشت و هويت آن رفض بندگى و سرسپردگى بود, چيزى كه يهود را برانگيخت هجرت كنند و به سوداى دورشدن از قلمرو قدرت و سيطرهء امپراتورى از دريا گذركنند. ولى اين رحيل جز به آرامشى زودگذر نينجاميد, چراكه قدرت و سلطه دوباره بر آن ها حاكم شد و سر درپى مردم مهاجرنهاد تا زهر تسليم را دركام آن ها بريزد. پس از اين تاريخ بنى اسرائيل به سركشى مستمرى, در درون وبرون, بدل مى شود و از آن چيزى جز كوشش بيهوده براى حفظ استقلال نمى ماند ـ آرمان خيالين.

سبب اين امر آن بود كه بنى اسرائيل از اين رسالت بزرگ, رسالت توحيد و وحدانيت, بناى ملكوت روح ونفس, جهان آزادى و آگاهى را درنيافتند. آن چه فهميدند جايگزينى به جاى قدرتمندان پيشين و دست يابى به ملك ديگران و بنده ساختن آنان بود يعنى بازسازى ملكوت بندگى بر بنيادهايى نو. بناى ملك اسرائيل و تمكن در زمين و وعد و ستيز با ساكنان اصلى و مباح سازى مال وملك ونفس آن ها تار پود متن بنيادين عهد قديم را مى بافد.يهوديت نخستين وجود خداوند را در رويارويى با خدا پادشاهان تفسيرمى كرد, در تفوق سلطهء او بر قدرت هركس كه ادعاى سلطه و ولايت كند, براين پايه كه وجود او تفوق خداى اسرائيل و وعدهء پيدايش پادشاهى اسرائيل بود ملكى كه در قياس با ملك امت هاى ديگر بزرگ تر بود. به واقع انديشهء توحيدى يكسره از چنگال اديان باستانى فرعونى و قيصرى و درآميختگى با آن ها رهانشد. يهوديت در مقام نمونه, نخستين انديشهء توحيدى در جامهء چالش دينى با قدرت تحميلى, تجلى كرد قدرتى كه تهديدى هميشگى و تحريك و تحدى مستمرى براى سرشت و روحيهء آشوب گراى آن بود.

به هم آميختگى عقيدهء قدرت و پادشاهى, چونان نماد قداست, با عقيدهء احسان و عمل صالح, در يهوديت, از ميان نمى رود و تاثير شگرف روحانى پديدنمىآيد مگر پس از شكل گيرى ممالك يهودى, و بحران هايى كه در آن جا پديدآمد و عاقبت امورى كه يكسره مفسدت بود و كار پيامبران تا آمدن مسيح, زشت نماياندن آن و انذار از مخاطر و مهلكهء آن بود. زايش راستين توحيدباورى, هم چنان كه در رسالت مسيح و حضرت محمد تكامل مى يابد, در واقع در اين دوران كه دوران كلاسيك نبوت ناميده مى شود بود يعنى از نه قرن پيش از ميلاد, دورانى كه با ايلياى پيامبر تحت حكومت اشاب و اهاسياس (850-874) آغاز مى شود و به رغم كوشش آن دو ديانت يهوديت را با ديانت كنعانيت درمىآميزد و آن دو را به هم نزديك مى كند. بدين سان نخستين شكافى كه بر پيشانى سراسر تاريخ عصر ميانه داغ مى نهد و از آن فراتر مى رود آغاز مى شود شكاف ميان دين كه باز نمود رسولان و پيامبران است كه خود را تنها اولياى خداوند مى دانند و پادشاهان فاسد يا گمراهى كه از تعاليم آن ها تجاهل مى كنند و به پيروى از پادشاهان پيشين مى گرايند و از اين رو به شريعت پاىبندى ندارند.

مى توان گفت اين نخستين نتيجهء مستقيم پيدايش ديانت الهى توحيدى و سلطهء ربانى به سرپرستى رسولان و پيامبران است, رويارو با سلطه و قدرت اين جهانى كه در پادشاهان تجسم مى يابد. در چالش با پادشاهان و رسواسازى فساد آنان است كه بعدها دعوت فضيلت و تاكيد بر اصلاح, تكامل و ژرفا مى يابد و از ميانهء آن ارزش ها و سرنمون ها براى انسانيت نو آشكار مى شود. و اين دعوتى است كه ملت هاى بيرون از قلمرو امپراتورىهاى فاسد و منحط آن را بلعيدند و با آن يكى شدند. اين گسست ميان ديانت توحيدى و سلطه اين جهانى است كه در واقع كاميابى آن را تفسير مى كند و هم چنين فروپاشى سريع اديان باستانى را پس از سقوط امپراتورىها تفسيرمى كند چراكه اين ديانت ها چيزى جز دولت نبودند, و روح و مقوم و ريشهء وجود دولت بودند. پس از فروپاشى اين اديان ديگر هيچ اصل و قاعده اى كه مردم بى امپراتورى بتوانند گردآن بپيچند وجودنداشت مگر اصل توحيد كه كانون بنيادين به كارگيرى انسانيت جستجوگر ارزش ها و سرنمون ها گرديد چرا كه به دعوت فضيلت و برادرى و اصلاح و عدل و شرع پيوند خورده بود. پس از آن كه سلطنت, در منفجر ساختن همهء كانون هاى حكومت سياسى يا اين جهانى يهودى كامياب شد, انديشهء دينى يهودى در بن بست بزرگى گرفتار آمد و فرقه ها و گرايش ها دينى پرشمار شدند و چالش و تناقص ميان آن ها فزونى گرفت. پىآمد اين بحران از سدهء سوم پيش از ميلاد بحرانى فراگير و ژرف بود كه نصيب همهء امپراتورىهاى باستانى شد. و طغيان بسيار شد و جنگ هاى پيوسته و بى وقفه ميان كشورهاى گوناگون رو به افزايش نهاد. فلسطين گذرگاه همهء فاتحان و جنگ جويان بزرگ در سه قلمرو عظيم مشرق:روم, دول بين النهرين و مصر فرعونى بود تا اين كه امپراتورى روم پيروز شد. انديشهء يهودى در برابر اين اوضاع دشوار و پيچيده گاه مقاومت عملى مى كرد و اگر فرصتى دست مى داد بر اين قدرت ها مى شوريد و گاه به داشتن موضع تقيه و ورع و تربيت خلقى كه يوحناى تعميددهنده بيان كرده, بسنده مى كرد. در همهء اين دوران موضوع فعاليت دينى يهودى انتظار رهايى بخش و آرزوى رسيدن مسيح نجات دهنده بود. به واقع اشغال قدس از سوى روم بر اثر تمرد يهوديان در سال 66ميلادى, انقلاب يهودى را در بن بستى نهايى قرار داد و در نتيجه نقطهء فاصله اى در تكامل يهوديت و پيدايش مسيحيت هر دو ايجاد كرد. از آن هنگام يهوديت آرام آرام از روياى قيامت و بازگشت پادشاهى اسرائيل بيرون مىآيد و به موضع فريسيان مى گرايد يعنى عمل برپايهء تحكيم جايگاه شريعت و كنيسهء يهودى و تاكيد بر جايگاه ميشنا و در نهايت تلمود كه پيش از پايان سدهء پنجم ميلادى تحقق نيافته بود. از درون اين بن بست تاريخى, يهوديت و در رويارويى آن, مسيحيت زاده مى شود و در آغاز نه به مثابه دينى نو كه در حكم اصلاحى درون دين و در واقع چونان انقلابى درون انقلاب.

آغازگاه راستين دعوت مسيحيت و مركز قوت آن بشارت به رسيدن ملكوت خداوند است. اين بشارت خوش, كه معناى واژه به واژهء انجيل است, واكنشى تند از يك سو در برابر انقلاب يهودى و سركشى نابودكنندهء آن بود و از سويى ديگر به گرايش فريسى و تلمودى كه مى خواست روى ويرانه هاى دولت فروپاشيدهء اين جهانى, دولت روحانيان و مفسران شريعت بناكند و شريعت را به جاى دولت بنشاند يعنى جماعت را به دولتى درون دولت مبدل سازد. اين نكته مى تواند سرانجام بعدى ديانت يهوديت را تفسير كند.

بنابراين گوهر رسالت مسيح پالودن رسالت توحيدى از ساختار پادشاهى و دين سالارى Theocracy)) هر دو بود. در برابر وعده هايى كه انبياى اسرائيل به بازسازى معبد و پادشاهى اسرائيل مى دادند, مسيح نخست يهود و سپس همهء مردم را به گرمى ديدار با خدا و جاودانگى در اقليم روح وعده داد اقليمى دور از اين جهان كه تجسم عدل و محبت و تسامح است و ملكوت زمين نيازمند آن. در دعوت مسيحى نه تنها دين الهى توحيد نفى سلطهء قهرى تجسم يافته در دولت امپراتورى گرديد بل نفى كشورتن در مقام انگيزهء هميشگى بازسازى امپراتورى نيز بود. مومن كسى است كه خود را براى جهان ديگر آماده مى سازد و خود را از پنجهء اين جهان رها سازد. به اين معنا اين دعوت, چهارچوب حقيقى رشد مفهوم روح و محبت روحانى الهى در مقام منبعى براى ارتباط انسانى است, امرى كه پيش تر شناخته نشده بود. اين دعوت آغاز دوران تاسيس بى منازع ايمان بود, ايمان چونان تجربه اى شخصى و درونى و روحانى و نيرومند و تجرد از جهان و گشودگى مطلق به روى خداوند و آگاهى به او. در مسيحيت خداوند روحانى مى گردد و به فرجام روح از جسد و طبيعت و خواهش, بى نياز و بنياد و سرچشمهء اخلاق مى شود.

در توجه آن به تاكيد جايگاه پيوند روحانى با مسيح و خدا از يك سو و نزديكى رستاخيز از سويى ديگر, آن چه در مسيحيت بى رنگ شد, نياز و گرايش كهنه به دنيا بود و از آن جا به پرداختن به شريعت يا دين چونان قانونى كه آن را تنظيم مى كند و انتظام مى دهد.اينجا گسستى با يهوديت روى گرفت. به واقع اين توجه پىآمد لازم بشارت به رهايى و ايمان به مسيح در مقام نجات دهنده بود, مسيحى كه آمده بود جهان زمينى را بيايستاند يا براى بدبختى آدميان مرزى بگذارد و بشر را رهبرى كند و براى عبور بى دغدغه به جهان ديگر خدا و ملكوت او دستش را بگيرد و اگر به جز اين بشارت مى داد, مسيح نبود بل پيامبرى چونان ديگر پيامبران بود. مسيح اعتقاد به نزديك شدن رستاخيز و قيام ملكوت آسمانى را موضوع ايمان و محرك و انگيزهء آن در ميان پيروانش قرارداد. انتظار رستاخيز, مقوم حقيقى و بنيادين جماعت در رويارويى با ديگران است. چه بسا كسانى كه به مسيح در آغاز ايمان آوردند كسانى بودند كه روزگارانى بلند را در انتظار رستگارى و نجات بخش سپرى كرده بودند, هم چنان كه پيامبران پيشين اعلام مى كردند و باورداشتند كه او همان نجات بخش منتظراست و سير خود را به سوى ملكوت جديد از وراى او انجام مى دادند.

ولى براى قدرت هاى رومى, انديشهء فرارسيدن ملكوت آسمان يادآور خواست يهود براى تاسيس دوبارهء مملكت اسرائيل بود. هم چنين اين عقيدهء مردمانى بود كه انديشهء فرارسيدن ملكوت خداوند نزد آنان از مفهوم بازگشت پادشاهى به بنى اسرائيل يكسره جدا نشده بود و اين انديشه را بيش از هر چيز ابزار قانع كننده اى براى تداوم مقاومت با قدرت رسمى مى انگاشت. مملكت خداوند, كه مسيح به آن فرا مى خواند, براى پاره اى يادآور تعصب دينى و افراط سياسى بود و اينان سلطهء روم را نمى پذيرفتند, زيرا خداوند را به تنهايى حاكم و مطاع خود مى دانستند.

مسيح نه كليسايى ساخت و نه معبدى برپاكرد ولى خود را پسر انسان مى ناميد و رسالت خود را عطوفت و محبت و احسان مى دانست و فرامى خواند تا اين ارزش ها سرچشمهء قرابت و اجتماع در خداوند باشد. كليسا جز از هم دستى انديشهء مسيح و انديشهء يونانى در عقل پولس پديدنيامد و نيز آن چه بعدتر از آن زاده شد بناى جماعتى مسيحى يعنى بناى كليسايى به مثابهء كانونى براى آن ها به انتظار فرارسيدن ملكوت آسمان. از اين اعتقاد كه رستاخيز به تاخير افتاده و ممكن است براى دادن مجالى بيش تر به نشر رسالت مسيح به تاخير بيفتد, انديشهء كليسا زاده شد, كليسا به مثابهء چهارچوبى اين جهانى براى تنظيم جماعت به انتظار روز موعود و بعدتر به بيش از اين, به دولت و قدرت تحول يافت يعنى به ابزار فعالى براى نشر مسيحيت و از اين جا به نزديك سازى زمان رستگارى.

به واقع از آن هنگام امپراتورى روم به كليساى امپراتورى تبديل مى شود. اين كليسا نتوانست خود را, مانند ديگر امپراتورىهاى باستانى, نجات دهد جزآن كه به دولتى مسيحى تحول يابد. اگر امپراتورى غربى در جنگ بربر ژرمن شكست مى خورد, دولت بيزانس, ميراث دار اين شكوه مسيحى مى شود و تا سدهء پانزدهم با آن زندگى مى كند. حقيقت آن است كه دولت روم حلقهء اتصال جهان قديم و جديد بود. تاريخ روم و بخش هاى گوناگون روم و پيروزى آن و جنگ آن در بخش شرقى اش, بهترين تجسم اين انتقال است انتقال از امپراتورى كشاورزى بردگى باستان به امپراتورى تجارى جديد كه سده هاى ميانه را ويژه مى گرداند و چهارچوب فعاليت هاى عظيم فكرى و مادى را فراپيش آن مى گذارد. شايد مهم ترين اين كارها شكستن مرز تقسيم هاى كهن جوامع كشاورزىاى بود كه ميان واحدهاى جداافتاده و ناگزير به جنگ افروزى براى دفاع از محيط بربرى خود و تمدن خود محصور بود. انديشهء توحيدى از آن جا كه به خداى واحدى براى همهء آدميان باوردارد و ديانت فروبستگى قومى را ويران مى كند و هراس دوسويه ميان جماعت ها را از ميان مى برد, آفاق پيوند روحانى ميان مردم و افراد را با صرف نظر از دولت ها كشورها گشود و همهء واحدهاى تمدن را يكسره در نظام تجارى و فرهنگى واحدى كه تا كنون سابقه نداشت پيوندزد و بدين سان چهارچوب و گسترهء جغرافى و فكرى مناسب را براى رويش نيروهاى مادى و عقلى و كوشش براى تبلور و رشد آن ها آفريد. چندان از سر تصادف نبود كه كانون اين تمدن ميانه, جهان عرب گردد. چرا كه اين جهان نه تنها مركز تقاطع تمدن هاى كهن در شمال و جنوب بود كه حتى با عربى شدن اين تمدن ها و يگانه شدن آن ها به ميانجى اسلام, به ابزار پيوند ميان تمدن هاى آسياى دور و بريده از غرب و تمدن هاى غربى و جنوب افريقايى بدل شد. اسلام پايگاه و كانون روح جهانى گرديد و به همان اندازه كه عقيدهء آن به يگانگى حقيقت انسانى و نفى دول و ممالك و سلاطين مجال داد و زمين را گهواره اى ساخت كه آدمى از اقصاى شرق تا اقصاى غرب در آن تاب مى خورد و پشت گرم به عنايت خدا و مومن به رعايت و تاييد او است, به مركزى براى تركيب تمدن هاى جهانى تحول يافت. اسلام آزادكنندهء انسان و گروه ها بود و چون رهاننده و نجات بخشى آن ها را از زندان امپراتورىها و دولت هاى قومى چهره نمود و به همان ميزان كه انديشهء جماعت متحد و موحد انسانى را رسوخ و رواج داد و بسترى براى پيدايش تمدن جهانى و هم چنين جهان آن چنان كه امروز هست(وجعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا) و ميان پيام روح يگانه و آزاد(مسيحيت) و پيام قانون و قدرت جهانى, كه تنها تقوا مرز آن است, جمع كرد.

در فرايند فروپاشى يهوديت و تشتت و نابودى قدرت حقيقى آن و تحول مسيحيت به كليسا و يكى شدن آن با سلطه روم, دعوت توحيدى و ديانت وحيانى متجدد و نو مى شود.

اين بار كانون آن ملتى نو و سرزمينى نو است كه در قلب تنازع امپراتورىهاى جهانى مى زيستند ولى هر دو بريدهء از آن و پناه برده به طبيعتى بودند كه به مردم مجال مى داد روح آزادى و كرامت و استقلال و برترى خود را حفظ كنند و زمين را گستره اى براى چالش و مانورى درونى و مستقل مى ساخت. اين حكمت پيدايش دعوت در جزيره و به دست پيامبرى عربى بود.

اسلام از آغاز خود را مكمل اديان آسمانى ديگر مى دانست نه نافى آن ها و اين همان چيزى بود كه مسيح پيش تر بر آن تاكيد كرده بود. اسلام از يهود و نصارا انتقاد كرد به اين خاطر كه رسالت پيامبرى را تباه كردند و معناهاى آن را دگرگون ساختند يا به اين صورت كه رسولان را از كار خود بازداشتند و يا به اين شيوه كه رسولان را به چيزى نگرفتند و به دنيا چنگ آويختند مانند بنى اسرائيل, و يا به سبب آن كه عقيدهء توحيد را تباه كردند و تثليث را در آن راه دادند و مسيح را فرزند خدا خواندند مانند مسيحيان. با اين همه, اين انتقادها اين حقيقت را دگرگون نمى سازد كه اسلام مى كوشد همان آرمان هايى را كه رسالت هاى آسمانى پيشين ترسيم كردند و قلب دعوت پيامبران را تشكيل مى دهد و توجيه كنندهء وجود آن و محرك آن است تحقق بخشد. پيامبر اسلام چونان پيامبران پيشين مردمان را به ايمان به خداى واحد, پروردگار آسمان ها و زمين فرامى خواند, به خداى آفريننده و زنده و چيره برهستى و سامان بخش آن, خداى آغاز و فرجام و پيدا و پنهان و دانا و شنوا كه هيچ چيز مانند او نيست و او بر همه چيز توانا است. هم چنين پيامبر به قيامت بشارت داده و آمدن قطعى آن را خبر داده است. نيز رستخيز و حساب را پيش گويى كرده و به ايمان به پيامبران و كتاب هاى وحيانى و فرشتگان فراخوانده است. انديشهء نابودى دنيا و مصالح زودگذر و موقعيت هاى پندارين را ارج نهاده و رواج داده و قوم خود را به ايمان و شهادت و جهاد در راه خدا با جان و مال دعوت كرده است. پيروان نخستين او و صحابه و مسلمانان بعدى همواره با اين اعتقاد مى زيستند كه زندگى آن ها چيزى نيست جز فرصتى براى آماده شدن براى چنين روزى روز بالا رفتن همهء جان ها به سوى آفريدگارشان و راه يافتن آن ها به بهشت هميشگى. افزون بر اين دعوت محمدى ستيز با شرك و مبارزه با بت پرستى را, كه دين رايج جزيره العرب بود, مورد تاكيد قرارمى داد. در چالش با بت پرستى عربى, مفاهيم واحديت مطلق كه بنياد دعوت توحيدى است كمال يافت و به مرتبهء تنزيه رسيد يعنى به مرتبه اى كه انديشهء خداوند را از هرچه مى تواند مانند آن باشد آزاد كرد و از هرچه آميخته با امور غيرمتعالى و مرئى و حتى عقلى است پيراست. هم چنان كه در رويارويى با عصبيت سلطهء دينى يا پيش از آن سلطهء عرفى يعنى يهوديت و مسيحيت, مفاهيم ايمان مستقيم فردى آزاد مستقل از هر كليسا و عصبيتى قوام و كمال يافت.

انكار همهء اشكال تشبيه و انكار همهء تجليات سلطهء كشيشى و از آن جا عزيمت به سوى انديشهء خداى واحد در پاك ترين و پيراسته ترين تصاويرش و آزادكردن ايمان از هرسيطرهء بيرونى, از افزايش هاى بنيادين و مهم دعوت اسلامى سبب تجديد دعوت توحيدى است. دين اسلام, سرچشمه هاى ايمان ژرف فردى به خداوند را جوشان كرد ايمان به خداى راهنماى زندهء جاودان و نزديك و بى ميانجى و ايمان به نفس. اين دين روح خوش بينى و حس عمل و فعاليت انسانى را آفريد و اين دو ريشهء همهء پيروزىهاى زودرسى بودند كه اسلام چندسال پس از زايش خود بدان ها دست يافت.

گزافه گويى نيست اگر بگوييم, اسلام موفق شد دين را از تهديدشدن و در بن بست تاريخى نشستن نجات دهد و ميراث نبوت را از همآوردجويى برهاند. اسلام به انسانيت قاعده اى براى تجديد حيات روحانى و مدنى و فرهنگى و تمدنى براى ساليان بسيار بخشيد و هنوز هم تا امروز سرچشمه اى براى اطمينان و نيروگرفتن در رويارويى با شرايط دشوار و پيچيدهء بناى ساختار مدنى است.

اديان سه گانهء توحيدى, همان طور كه خود بيان مى كنند و اعتقادات مهم و اصولى آن ها مى گويد, شاخه هاى درختى واحدند و تجديد الگويى زنده چون نبوت درمقام حامل رسالت خداى واحد خالق آدميان و ابزارى براى بشارت به ملكوت آسمان ها و رحمت او است. سبب بعثت پيامبران واكنشى بر بحران روحانى ژرفى بود كه در جوامع انسانى در هزارهء نخست پيش از ميلاد تا آستانهء سده هاى ميانه, به سبب فروپاشى و فرومايگى دولت و مصايب و بن بست هاى برخاسته از آن, وجود داشت. اين الگو, بيان عميق جهشى بود كه در آگاهى انسانى رخ داد و نيز در تمدن بشرى پديدآمد. از اين رو تمدن سده هاى ميانه نه مصبوغ به دين است و نه قربانى دين بل به عكس زاييدهء راستين دين توحيدى و ثمره اى از جوشش حقيقت جمعى انسانى درمقام حقيقتى روحانى است.

به يارى ديانت توحيدى و رويارويى آن با دولت, دين خود را دگرگون ساخت و از ابزارى در محدود ساختن ملت ها و به بندكشيدن آن ها يا افيون توده ها به ابزارى براى فراگذشتن از امپراتورىها و الگوهاى آن ـكه ناتوانى خود را نشان داده بودند بدل شد و سرچشمه اى براى ارزش هايى گرديد كه انسانيت را درمقام يك جماعت يعنى به مثابهء نيروى اخلاقى و معنوى و روحانى مىآفرينند همان ارزش هايى كه در همبستگى و عطوفت متقابل و درونى و برادرى تجسم مى يابد و از مقولهء قهر اجبار دولت فراترمى رود وهمان چيزى مى شود كه ما امروزه آن را جامعهء مدنى مى ناميم. دين توحيدى سرچشمهء ارزش هايى شد كه تودهء مردم را از سيطرهء انديشهء دولت تحميلى, دولت فرعون و قيصر و كسرى رهاند و اين همان چيزى است كه موفقيت و كام يابى آن را تفسير كرده و مى كند.

چه بسا مهم ترين بنياد اين انقلاب كه نتيجهء فروپاشى دولت قهرى بود انديشهء جماعت است جماعت نه به مثابهء تودهء گسترده اى از افراد و قبيله ها و خانواده ها, بلكه به اعتبار آن كه جماعت تاسيس قاعده و بنيادى براى همبستگى روحانى است و مفهوم اخلاقى بودن را چونان محورى براى اجتماع انسانى مى سازد. و چه بسا مهم ترين فرآورده هاى اين انقلاب نگرش به خداوند چونان قدرتى برتر و بى كران و پايگاه راستين هر مثل اعلا و سرنمون است انديشه اى كه حكومت ها را براى هميشه ازاحتمال بناى مشروعيت محروم مى كند و كانون وحدت و يگانگى جمعى را از امپراتور و دولت به جماعت و انديشه و عقيده متحول مى سازد. از اين رو مملكت و سلطهء خداوند, كه مملكت انسان موحد نيز هست, مملكت جماعت چونان مفهومى سياسى, تاليفى و توحيدى نيز مى گردد در برابر مملكت زور و دولت زور, و هم چنين مملكت تاريخ مى گردد در برابر مملكت طبيعت و نيز مملكت روح و فراخوانى به فضيلت در برابر مملكت جسمانيت غريزه و شهوت, و مملكت فردى در برابر سرسپردگى كورانه و دلبستگى خشك وخام و خلاصه مملكت دين در برابر مملكت دولت.

بنابراين دين توحيدى به همان اندازه كه از پيدايش آدمى چونان آگاهى و ضمير و اخلاق باورى و گرايش به مثل هاى اعلا و سرنمون ها حكايت مى كند و مقتضى فردانيت و آزادى و مسئوليت در برابر خداوند است "كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته"و به همان اندازه كه سازندهء سلسله مراتب و در نتيجه سلطهء معنوى و روحانى مستقل از سلطان و به دور از سيطره و چيرگى او است, به همان اندازه نيز نظامى استوار مى سازد و آدمى جوامع انسانى را از تباهى مى رهاند همان تباهى كه فروپاشى دولت بدان جا انجاميد, هم چنان كه روزگارى جوامع انسانى در برابر سلطان واحد چنان تسليم و سرسپردگى از خود نشان مى دادند و زور و چيرگى و قدرت را مى پرستيدند. در برابر اين دولت, دين توحيدى يا الهى سازندهء جماعت به مثابهء دين است يعنى به مثابهء ايمانى واحد و باورى به ارزش ها و همبستگى در امرى نيكو و همكارى در نيكى و تقوا. دولت حقيقى دين جماعت يا دين جماعت است در برابر آن چه ما امروزه دولت ملت مى ناميم. اديان آسمانى از نقد ريشه اى و دشمنى سرسختانه و همه گير با دولتى كه در بنياد چونان بديلى براى آن پديدآمدند نمى هراسند. انديشهء گمراهى و سرگردانى به فرجام به تاريخ يهودى پيوند خورد, زيرا درك بنى اسرائيل از ملكوت خداوند, مملكتى اين جهانى و ويژه و منحصر آنان بود, به جاى آن كه ملكوت خداوند را به گونه اى تفسير كنند كه راهى براى فراگذشتن از مملكتى اين جهانى و اين چنينى باشد. در نتيجه دعوت دين سترون ماند و دين جماعت به طايفه اى بسته بر خود بدل گرديد در حالى كه نيازمند روح جهانى انسانى و نيروى روحانى بود. فضيلتى كه از سوى ملتى احتكار مى شود يا ملتى باور مى يابد كه تنها او است كه بر آن فضيلت منطبق است, سرچشمهء همهء رذيلت هاى ممكن مى گردد و براى آن ملت رنجآور و آسيب رسان مى شود. به اين ترتيب رسالت پيامبرى كه رسالتى جهانى و توحيدى است به گرايشى سركشانه و انزوا طلبانه تبديل گرديد.

با اين همه رسالت جماعت عقيدتى جماعتى كه بر پايهء عقيدهء خود گردآمده اند و امت جماعت دينى, كه طرد و انكار دولت و قاعدهء قهر و غلبه است, در هيچ دينى مانند دين مسيح متبلور نشده است. دين مسيح در انديشه و عمل و سرشت و سرنوشت خود نقيض مطلق سلطان و سلطه مدارى بود. دين او با رحمت و عطوفت در برابر زور و با تسامح در برابر تعصب و با انديشيدن به ديگرى در برابر خودمحورى و با ايثار در برابر زور ايستادگى و ستيزكرد. او فريب شيطان را نخورد و طمع در سلطنت نبست و خود را پيامبر بينوايان و درماندگان قرار داد. نمى توان در ساختن دولت در مقام اصل و قاعده براى جماعت از دين مسيح بهره گرفت جز با خيانت در اصول آن و تباه كردن معانى دينآن.

موضع اسلام همانند موضع انسانى و جهانى مسيحيت است. اسلام هدايت به راه خدا و دعوت به دين او و شهادت در راه او را وظيفه و رسالت اساسى خود قرارداده است. از اين رو مسلمانان نخستين جان مال خود را به خداوند و دين مى سپردند و از كشورگشايى بازنمى ايستادند و تا پاى جان مبارزه مى كردند. براين پايه, تاريخ و حقيقت اسلام بهترين نمونهء اين دست انقلاب دينى, انقلاب نبوت كه از ابراهيم آغاز شده بود, گرديد.

با پيروزى اين انقلاب, جهان انسانى به دوران نوى گام نهاد. دعوت و بشارت, دعوت ايمان و پاگيرى جماعت انسانى چونان جماعت ايمان و اعتقاد كامل شد و مفهوم پرستش دولت يا قدرت يا شخص فروپاشيد و روح آزاد فردانسانى كه حتى از قيد سلطهء دينى هم رها بود, زاده شد. به سخن ديگر, خرد زاده شد يا همان نورى كه خداوند در نهاد هر فردنهاده و آدميان با آن نور راه خويش را بازمى شناسند. از اين رو نيازى به پيامبرى جديد ديگر نماند. خرد ميراث خوار نبوت شد و نبوت زايندهء اين خرد. ختم نبوت معنايى جز تسليم به رهبرى روحانى خرد پس از پيامبر ندارد, خردى كه همهء آدميان در آن انبازند. اگر نياز به هدايت جديد يا بشارت به چيز نوىبود, سلسلهء پيامبران پايان نمى گرفت. اين همان معناى انكار سلطهء روحانيون در قرآن نيز هست.

پس از پيامبرى محمد(ص) هر انسانى خود مى تواند راه خود را بازشناسد و آن را سپرى كند. هرگونه محدودكردن اين آزادى يا مصادرهء آن, اعاده و احيا عبوديت طغيان دولتى كهن است و ديگر دولت نمى تواند پديدآيد مگر آن كه اين آزادى را تضمين و تامين كند.

آرمان و عمل انقلاب توحيدى, انتقال مركز ثقل سياست از دولت به جامعه بود و در واقع انقلاب جماعت عليه دولت و انقلاب نفس عليه پيكره و انقلاب روح عليه طبيعت بود. جهان كنونى ما, جهان انسان چونان ارادهء آزاد و مومن و آگاه و مختار و آفريننده است. اگر كانون و مفهوم اين جامعه را در دوران ميانه, هم در جهان اسلامى هم در جهان مسيحى درنيابيم, نمى توانيم روند تكامل هاى تاريخى و سرنوشت دولت و پس از اين ها, پيدايش دولت مدرن را درك كنيم. هنگامى كه مى گوييم كانون همبستگى و نزديكى, جامعه گرديد, مراد اين است كه دولت به مثابهء نماد و يا عاملى فعال, آفرينندهء جماعت و وحدت عميق آن نبود و به همين خاطر نتوانست براين نوع جماعت ها كه به امپراتور دل نمى سپرند و با او تفاهم نمى كنند, حكومت كند جماعت هايى كه آغازگاه سياست كهن و مفاهيم آن را كه وام گرفته از سلسله مراتب مقدس و تمايز قطعى و گوهرى ميان گروه ها و طبقه ها, بردگان و آزادگان و سلسله مراتب درون آزادگان, نخبه هاى فاضل و افضل و برنمى تافتند و وحدت جماعت ها و هويت يابى و تعيين آرمان ها و آرزوها و شيوهء زندگى شان يكسره مستقل از دولت انجام گرفت و تبديل به هويت و اراده اى جمعى شد و نهادهاى اجتماعى مدنى دينى بنيادى براى تشخيص و رعايت مصلحت گرديدند. در مورد جوامع اسلامى نخبهء فعال در جامعه و مجرى و مدير, نخبهء دانشمند, با همهء نهادهاى دينى و شرعى و علمى اجتماعى خودشد و فقيه عالم كانون موقعيت اجتماعى و سلطهء اجتماعى گرديد در حالى كه سياست مدارى يا دولت مدارى در شمار زورآورى و عنف انگاشته مى شد و هيچ ارج و احترامى بر نمى انگيخت و هيچ عاطفه و وابستگى و ارادتى را سبب نمى شد و بيش تر كام يابى خود را وامدار هراس انگيزى و خشونت بود. در گسترهءاقتصادى, اسلام با نگرش و فرهنگ و شريعت يگانه اى كه پديد آورد و دايرهء تبادل مادى و ارتباط روحانى را گسترد و صلح و ثبات و تعاون ميان جماعت هاى گوناگون و دور از هم ايجادكرد, قانون اساسى راستين و دولت نظام بخشى جهان انسانى گرديد كه از دولت هاى ديگر فراترمى گذرد و مصالح خود را جدا از آن ها تحقق مى بخشد. معناهايى چون خوش بينى و اطمينان و همدلى و ارتباط و آرامشى كه از ايمان مى جوشد, تار پودى هستند كه سرنوشت جوامع اسلامى را در سراسر سده هاى ميانه مى بافند و عامل نيرومندى و شكوفندگى آن هستند. ما در اسلام هنوز از جماعت سخن مى گوييم و با آن شناخته مى شويم و اين مرجع اساسى ما در وابستگى است و از دولت يا وابستگى به دولت سخن نمى گوييم مگر از اين حيث كه منبع قدرت تحميلى است. درست به همين دليل هيچ يك از دولت هاى اموى يا عباسى يا ديگر سردمدارانى كه بر مسلمانان حكومت كردند هيچ هويتى نو يا مليتى نو نيافريدند زيرا دولت بودند يعنى كانونى براى تداول سلطهء قسرى و قدرت تحميلى بودند نه بناى نظام اخلاقى نو و ويژه اى. از اين رو نه كانون هويت يابى جمعى شدند و نه مرجع انسانى فكرى يا حقوقى. براى فهم خنثى بودن اخلاقى دولت در گذشته و بيگانگى سياسى آن با جماعت كافى است غياب تكوين اين هويت هاى ملى را در گذر ده ها قرن با آن چه امروز مى بينيم مقايسه كنيم:

رشد شتابناك هويت هاى ملى و اقليمى, در چهارچوب بازگشت دولت ها به كانون حكم و تصميم گيرى اجتماعى. كم تر از پنجاه سال و گاه بيست سال است كه در روزنامه ها دربارهء انسان خليجى و فرهنگ تونسى و هويت سودانى و تمدن يمنى و مى خوانيم در حالى كه ريشهء مطلب همان است كه گفتيم دولت, مرجعيت بنيادين جماعت و نماد هويت آن قرارگرفته است. دولت آفريده اى ساختگى است و نه تنها پيدايش آن با جماعت ارتباط دارد كه با نظام جهانى نيز به گونه اى بنيادين پيوند دارد.

به همان اندازه كه دين باورى بنياد جامعهء سياسى شد و به جاى پيروى از دولت و مشاركت در پرستش پادشاه و قدرت نشست, دين موسس جامعهء سياسى گرديد و آرمان اين جامعه سعادتى شد كه وامدار خضوع و پيروى در برابر خدا و ارزش هاى آسمانى است ارزش هايى چون ايثار و قربانى شدن و تجرد از دنيا. دست يابى به تمدن نيز با پذيرش دين به مثابهء شريعت و قانون و اخلاق و عبادت پيوند خورد. بدين سان هيچ دولت يا جماعتى نتوانست استمرار يابد مگرآن كه خود و نظام مدنى خود را به سطح منظومهء دينى و ارزش هاى روحانى نزديك كند. در جانب غربى مشرق زمين امپراتورى بيزانسى نتوانست ماندگار و پايدار بماند مگر آن كه به دين گردن نهاد و دولت مسيحى ويژگى دولتى مسيحى را پيداكرد. در اروپاى غربى نيز كليسا به دولت متحول شد و كاربرد دين در سلطهء اين جهانى و پادشاهى, جامعهء دينى را از كار انداخت.

دولت دين شد يعنى دولت كليسا شد, به همان ميزان كه دين با جامعه بيگانه بود و بى دولت و قانون اساسى آن را وانهاده بود. ضعف و انحطاط جامعهء دينى و گرايش آن به سوى سلطهء قهرى, عامل اساسى تجديد مفهوم دولت و تبديل تدريجى آن به دين يا گزينه اى دينى مى گردد. به سخن ديگر, دولت به ـ دين كه حامل ارزش ها و نظام اخلاقى انسانى و روحانى و ايمان و عقيدهء جهانى بود فروكاسته شد(چرا كه ديگر كليسا دولت نمى توانست حامل آن ها باشد) و بعد از آن به كانون استخدام روحانى و اجتماعى مستمر و تاريخى اين ارزش ها بدل شد. اين امر مفسر بازگشت نوزايش به ميراث يونان و احياى حكمت است يعنى نوزايش پيش از هر چيز سياست و بناى نظام سياسى بود. با اين دگرگونى و نظام بخشى و نوسازى دولت كه در الگوى نخستين آن بردگى قهرى بود به دولت ملت و آزادى تحول يافت يعنى دولتى كه خود را در خدمت ملت مى نهد و به تنوع و مصالح و سعادت بشرى آن مجال مى دهد. هم چنان كه دين, دين جماعت و آفرينندهء جماعت و بافتى جمعى بود و به دنبال قدرت و ايجاد دين كليسا نبود. بدين سان سياست به مثابهء سياست دولت به ميدان آمد و دولت در مقام كانون سياست عقلانى, نه سلطهء قهرى, بنياد گذارده شد.

/ 1