بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدیدپرسشگري و پاسخگويي در سيره پيشوايان دينياحمد حيدري«پرسشگري» و «پاسخگويي» از سوي مردم و حكومت، از مباحثي است كه امروزه بسيار مطرح ميشود. حكومتهاي استبدادي در گذشته به مردم، حقّ پرسشگري نميدادند و خود را نيز موظف به پاسخگويي نميدانستند، ولي حكومت اسلامي، از صدر اسلام اين حق را براي مردم و اين وظيفه را براي خود به رسميت شناخت. مباني حقّ پرسشگري مردم و پاسخگويي حكومت عبارتند از:1. جز خداوند كه مالك مطلق است، هيچ كس برتر از سؤال و پرسش نيست و همه بايد پاسخگوي اعمالشان باشند.2. مردم صاحبان و حاميان اصلي حكومت هستند و حاكمان با حمايت مردم به اين مقام رسيدهاند پس بايد در برابر مردم پاسخگو باشند.3. حاكمان بايد متواضع باشند و به مردم بها بدهند و از انديشه و رأي آنان استفاده كنند. اجازه پرسشگري دادن به مردم، خود، از خضوع و فروتني حاكم و بها دادن او به افراد حكايت دارد.4. حاكم اسلامي علاوه بر اداره دنياي مردم وظيفه ارشاد و هدايتگري هم دارد و ارشاد، زماني تحقق مييابد كه هدايتپذير نسبت به اَعمال و رفتار مرشد، توجيه باشد.5. پرسشگري براي رفع ابهام و اصلاح كاستيها، از مصداقهاي روشن نصيحت و امر به معروف و نهي از منكر است. از جمله حقوق حاكم بر رعيت، حق نصيحت اوست؛ يعني مردم موظفند پرسشهاي خود را مطرح كنند و نظريههاي اصلاحي خود را بگويند.6. اسلام، مخالف آن است كه حاكم خود را مطاع مطلق بداند و مردم را مطيع مطلق و از حاكم ميخواهد كه مردم دليل و مصلحت امر و نهي او را بدانند و آراي انتقادي خود را مطرح كنند.با توجه به مباني ياد شده، پيامبران و امامان: در دوران حاكميت خويش به مردم اجازه پرسشگري ميدادند و خود را نيز پاسخگو ميدانستند. تاريخ اسلام موارد فراواني از اين پرسشگري و پاسخگويي را ثبت كرده است.آيا مردم حقّ پرسش از حاكمان و رهبران خود را دارند؟ حق سؤال و پرسش مردم از حكومت و حاكمان به ويژه حاكمان و رهبران ديني بر چه پايههايي استوار است؟ آيا مقام غير مسؤول هم داريم؟ آيا معصومان عليهمالسلام پرسشگري را در جامعه رواج ميدادند يا از آن نهي ميكردند؟ و...نوشته حاضر در بردارنده پاسخ پرسشهاي ياد شده است. در آغاز به بيان مباني پرسشگري از نگاه معصومان عليهمالسلام ميپردازيم، سپس مواردي از پرسشگري مردم و پاسخگويي معصومان عليهمالسلام را ذكر ميكنيم.حقّ پرسشگري و مباني آنحكومتهاي استبدادي و حاكمان مستكبر، خود را برتر از عموم ميپندارند و ديگران را صالح و شايسته براي تصميمگيري و اظهارنظر نميدانند. در چنين حكومتهايي مردم فقط، رعيت، مطيع و فرمانبر به شمار ميروند و حقّ اظهار نظر و شركت در تصميمگيري يا پرسشگري و توضيح خواستن از حاكمان را ندارند. حكومت فرعون، نمونه بارز حكومتِ ستمگرِ مستكبر است. در اين حكومت، مردم، تحقير ميشوند و شأن آنها انكار ميگردد و اطاعت بيچون و چرا از آنان خواسته ميشود.«فَسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ»1«قوم خود را تحقير كرد و خفيف شمرد و آنان مطيع او شدند».در چنين حكومتي است كه مردم حتي حقّ فكر كردن ندارند و فرعون، خود، به جاي آنان فكر ميكند و تشخيص ميدهد و خط و نشان ميكشد:«قال فرعون يا ايها الملأ ما عملت لكم من اله غيري فاوقدلي يا هامان علي الطين صرحا لعلي اطلع الي اله موسي و اني لأظنُّه من الكاذبين»2«فرعون گفت: اي بزرگان قوم! من براي شما معبودي جز خويشتن نميشناسم، پس اي هامان برايم برگِل آتش بيافروز[و آجر بپز] و برجي [بلند] براي من بساز تا شايد به سوي خداي موسي سركشم و من جدّا او را از دروغگويان ميانگارم».وقتي ساحرانِ دربار با مشاهده معجزه حضرت موسي عليهالسلام نبوت وي را تصديق كردند و به او ايمان آوردند، علت ايمان آوردن را نپرسيد بلكه آنان را به خاطر ايمان آوردنِ بدون اجازه او توبيخ كرد:«آمنتم له قبل ان آذن لكم»3«به او ايمان آورديد قبل از آن كه به شما اجازه دهم».ولي در حكومت الهي و ديني، مردم، حقّ دانستن و پرسشگري دارند و حاكم موظف به پاسخگويي ميباشد. حق پرسشگري مردم در حكومتهاي صالح بر مباني زير استوار است:1. فقط مالك حقيقي مافوق سؤال است.مالك حقيقي و مطلق در ملك خود حق تصرف مطلق دارد و هيچ يك از بندگان ـ كه ملك مطلق او هستند ـ حقّ پرسش از او را ندارند و مالك هم موظف نيست رفتار و كردار خود را براي آنان توجيه كند؛ زيرا آنان را به عنوان «مملوك» و «عبد» جز اطاعت و پذيرش بيچون و چرا نشايد و چون مالك مطلق و حقيقي فقط خداست، پس او تنها مقام غيرمسؤول است و هيچ كس را حق پرسشگري و طلب توضيح از او نيست اين است كه خداوند در قرآن ميفرمايد:«لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون»4«خداوند از آنچه ميكند پرسش نميشود و آنانند [بندگان] كه مورد پرسش واقع ميشوند».خداوند، آنچه بخواهد انجام ميدهد، گرچه حقّ مطلق، حكيم، عدل، عالم و آگاه به مصالح بندگان و رحيم به آنان، جز حق، خير و رحمت انجام نميدهد.5 براين اساس به كار خداي تعالي اعتراض و چون و چرا معنا ندارد ولي حق تعالي پرسش و توضيح خواستن ناشي از جهلِ بندگانش را اجازه داده و آنان را به خاطر اين پرسشها توبيخ نكرده است. در قرآن دو مورد پرسش بندگان از حق تعالي ذكر شده است:مورد نخست: وقتي خداوند به ملائكه و ساكنان آسمان اعلام كرد:«اني جاعل في الارض خليفة»6 «من در زمين خليفه خواهم گمارد».ملائكه به دو جهت نسبت به اين اراده خداوند مسألهدار شدند؛ نخست اينكه آنان همه موجودات مادي را فسادانگيز و خونريز يافته بودند و آدم را هم به خاطر مادي بودن تابع اين قانون ميدانستند و دوم اينكه خليفه خداوند بايد تسبيحگو و تقديسگوي او باشد و آنان خود را تسبيح گو و تقديس گوي خدا ميدانستند و شايسته مقام خلافت و از اينرو توضيح خواهانه از خداوند پرسيدند:«اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك»7 «آيا در زمين كسي را قرار ميدهي كه در آن فساد كند و خون بريزد در حالي كه ما تسبيحگوي حمد تو و تقديس گوي توايم».آنان معترض نبودند بلكه وجه خلافت را در آدم نميدانستند يا به ديگر سخن سراغ نداشتند.خداوند هم آنان را بر اين پرسش آگاهيطلبانه توبيخ نكرد بلكه ابتدا اجمالاً فرمود: «اني اعلم ما لا تعلمون»8«من چيزي ميدانم كه شما نميدانيد».و بعد با تعليم اسماء به آدم و پرسش از ملائكه، به آنان فهماند كه شما ظرفيت لازم را براي خلافت نداريد و آدم داراي ظرفيت فوقالعادهاي است كه او را شايسته اين مقام ميگرداند.ظاهرا شيطان هم در اين سؤال همراه ملائكه بود ولي مقصودش از سؤال، آگاهي طلبيدن نبود بلكه سؤال او اعتراضي و انكاري بود. او خود را برتر از انسان ميدانست و نميخواست نصب آدم به مقام خلافت را بپذيرد. به همين دليل از ملاك و معيار شايستگي آدم نپرسيد بلكه معترضانه وطلبكارانه گفت:«انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين»9«من از او بهترم، مرا از آتش و او را از خاك آفريدهاي».خداوند هم او را به خاطر انكار و استكبار از پذيرش سيادت آدم، از درگاه خود راند.مطلب ديگر اينكه پرسش ملائكه در اينجا ابتدايي نبود بلكه بعد از اعلام خداوند به آنان بود. خداوند با اعلام اراده خود به آنان، آنان را در اين امر وارد كرد و اجازه پرسش داد. اگر خداوند قبل از آفرينش آدم و خليفه قرار دادن او، اين اراده را به ملائكه اعلام نميكرد و بدون اطلاع قبلي آنان، آدم را خلق و او را خليفه خود معرفي ميكرد و از ملائكه ميخواست بر او سجده كنند، هيچ كدام از ملائكه به خود اجازه سؤال و چون و چرا نميدادند ليكن وقتي خداوند قبل از خلقت آدم، اراده خودش را به اطلاع آنان رساند، ايشان به خود اجازه دادند از دليل خلافت آدم ـ كه برايشان مخفي بود ـ سؤال كنند تا آگاه شوند.و اما غير خداوند، مالك مطلق نيست تا از مورد پرسش واقع شدن برتر باشد. غير خداوند، هر كه باشد، بندهاي از بندگان خداست كه بايد در برابر اعمال و رفتارش پاسخگو باشد، بندگان خدا كه از عمل و رفتار او سود ميبرند يا ضرر ميبينند، حق پرسشگري از او دارند.مورد دوم: حضرت نوح عليهالسلام ساليان طولاني قوم خود را به خدا دعوت كرد و پس از آن مدت، خداوند وي را خبر داد كه ديگر كسي از قوم تو ايمان نخواهد آورد، پس از رفتار منكرانه آنان اندوهگين مباش و در حضور ما كشتي بساز و درباره ظالمان با من سخن مگوي؛ زيرا كه آنان غرق شدنياند و هرگاه كشتي آماده شد و طليعه عذاب نمايان گشت از هر جنس حيوان يك جفت و اهل خود و مؤمنان را بر كشتي سوار كن كه باقي هلاك خواهند شد. حضرت نوح امر خدا را اجرا كرد و هنگامي كه كشتي بر امواج طوفاني قرار گرفت، فرزند خود را در گوشهاي ديد او را به سوار شدن فراخواند ولي پسرش اجابت نكرد و به كوه پناه برد كه موج ميان آن دو فاصله انداخت و سرانجام غرق شد. حضرت نوح به خداوند عرض كرد:«رب ان ابني من اهلي و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين»10«پروردگار من، پسرم از اهل من است و وعده تو به يقين حق است و تو بهترين حكم كنندگاني».اين سخن در بردارنده پرسش غير صريحي از سوي حضرت نوح خطاب به حق تعالي است و حضرت ابراز ميدارد كه خدايا تو وعده نجات اهلم را دادي و پسرم هم از اهل من است، بنابراين نبايد فرزندم به كام مرگ برود. حضرت نوح نميداندكه فرزندش ايمان ندارد و فقط اظهار ايمان ميكند، اگر ميدانست هيچ گاه اين سؤال را مطرح نميكرد. خداوند هم جواب ميدهد كه او از اهل تو نيست؛ زيرا وعده نجات به اهلِ «صالح» تعلق دارد و اين فرزند صالح نيست و با تو رابطه ايماني ندارد و از اهل تو نيست.(1)2. دانستن حق مردم استمردم صاحبان اصلي حكومت هستند و حق دانستن دارند. پيامبران و امامان عليهمالسلام داراي شأن نبوت وامامت بودند و اين شأن يك شأن الهي بود و مردم در آن هيچ دخالتي نداشتند، نبوت و امامت شؤون پيامرساني و هدايتگري از جانب خداوند هستند و خداوند پيامبر و امام را براي اين رسالت بر ميگزيند و او خود بهتر ميداند چه كسي سزاوار و شايسته براي رسالت است:«الله اعلم حيث يجعل رسالته»17«خداوند بهتر ميداند رسالت خودش را كجا قرار دهد».رسول و امام از آنجا كه منصوب خداوند هستند، در اين شأن فقط در برابر او مورد پرسش قرار ميگيرند و بايد پاسخگو باشند همانگونه كه مردم درباره چگونگي مواجهه با پيامبران و امامان و تصديق ياتكذيب آنان از جانب خداوند مورد پرسش قرار ميگيرند و بايد پاسخگو باشند:«فلنسئلن الذين ارسل اليهم و لنسئلن المرسلين»18«بيشك، كساني كه به سوي آنان رسولان رافرستاديم و هم فرستادگان را مورد پرسش قرار ميدهيم».و اما حكومت شأني راجع به مردم است يا دست كم در آن ذي دخل هستند و بر اين اساس در آيات و روايات «امر» كه به معناي حكومت است به «كُم» يعني مردم اضافه شده است. و كسي بايد در مصدر حكومت قرار بگيرد كه هم شرايط و صلاحيتهاي مقرر در شرع را داشته باشد و هم مورد رضايت و خواست مردم باشد. به همين جهت آن بزرگواران به مردم حق پرسش ميدادند و خود را موظف به پاسخگويي ميدانستند.(2)از نگاه امام علي عليهالسلام ـ به عنوان بزرگترين نمونه تربيت شده مكتب اسلام ـ مردم حق دارند آگاه به امور باشند بلكه بر والي و حاكم لازم است آنان را آگاه كند و نبايد جز در موارد جنگ و مسائل مهم نظامي، مطلبي را به عنوان سرّ از آنها پوشيده بدارد:«آگاه باشيد حق شماست كه جز اسرار جنگي هيچ سرّي را از شما پوشيده ندارم و در اموري كه پيش آيد بدون مشورتِ شما اقدامي نكنم».19يكي از اصحاب آن حضرت از ايشان پرسيد كه چگونه قوم، شما را با وجود صلاحيتي كه داشتيد، كنار زدند؟ حضرت به هنگام پاسخگويي نخست، به حقّ پرسشگري ايشان تصريح كرد و فرمود: «و لك حق المسألة20؛و تو حق پرسش داري».پس از بازگشت از نهروان نيز در همين مورد، از او سؤال شد و احساس كرد كه عموم مردم در اين باره توجيه نيستند و از وجه مطلب آگاهي ندارند لذا طي نامهاي مفصل به تبيين مسأله پرداخت و فرمان داد هر جمعه آن نامه توجيهي را عبيدالله ابن ابي رافع در حضور ده نفر از اصحاب بزرگ و مورد اعتماد به عنوان شاهد و تصديق كننده براي مردم بخواند و در آن نامه تصريح كرد:«و لولا ان العامة قد علمت بذلك لم اذكره»21«اگر نبود كه عامه از اين مطلب آگاهي دارد، اين مطالب را يادآوري نميكردم».3. فروتني و بها دادن به ديگرانحاكم وقتي خود را عبد، فقير، كوچك، محتاج و محدود بداند و برتر از خطا نشمرد و ديگران را نيز افرادي ارزشمند بداند كه ممكن است به خواست خدا در پارهاي امور از او مطلعتر و آگاهتر باشند و بتوانند به او كمك كنند، با چنين بينشي به طور طبيعي هم قبل از انجام كارها مشورت ميكند و هم بعد از انجام كارها به ديگران اجازه اظهار نظر و اعتراض ميدهد و از فكر و نظر آنان استفاده ميكند. معصومين عليهمالسلام گرچه مؤيد به تأييدات خاصّه خداوند بودند ولي ذات خود را برتر نميدانستند و بندگان خدا را نيز كوچك نميشمردند و باور داشتند كه چه بسا فرد كوچكي به خواست خداوند، مطلبي را درك كند و بگويد كه به ذهن ديگري نرسيده است، بدين جهت هم مشورت ميكردند وهم اجازه اظهار نظر ميدادند. سخنان و رهنمودهاي اميرمؤمنان علي عليهالسلام در اين زمينه بسيار فراوان، شگفتانگيز و راهگشا است. حضرت در بخشهاي منشور حكومتي، به مالك اشتر فرمودهاند: «از، از خود راضي بودن بپرهيز و به تواناييهاي دلخوش كننده خودت اميدوار و مطمئن مباش و از دوست داشتنِ تملق و ستايشگري برحذر باش؛ زيرا كه اين خصال مطمئنترين فرصت و نقطه نفوذ براي شيطان است تا نيكوكاريِ نيكوكاران را محو كند.براي مدت طولاني از رعيت پنهان مشو؛ زيرا دور بودن زمامداران از چشم رعايا [و مورد نقد قرار نگرفتن آنان] خود موجب نوعي محدوديت و بياطلاعي نسبت به امور مملكت است كه آگاهي زمامدار را از مسائل نهاني قطع ميكند در نتيجه بزرگ، در نزد او كوچك و كوچك، بزرگ و كار زشت، زيبا و كار نيك، بد جلوه ميكند و حق و باطل هم آميخته ميشود و...تو يكي از دو مرد هستي؛ يا مردي هستي كه ضميرت براي جانبازي در راه حق آماده است پس دليل ندارد نسبت به كارهاي حقي كه وظيفه توست [از جمله شنيدن سخن حقّ ديگران و پيشنهادها و انتقادهاي آنان] خود را در خفا نگه داري و يا مردي هستي كه از انجام دادن وظيفه، دادن خوددار ميباشي پس بِدان، زود است كه از تو مأيوس شوند...شايسته است كه مقربترين آنان به درگاه تو كسي باشد كه سخن تلخ حق بر زبان او بيشتر جاري ميگردد.»و در خطبهاي فرمودند:«هيچ كس ـ حتي آن كه در نظر مردم داراي شأن بزرگ و سابقه در دين است ـ برتر از آن نيست كه در انجام وظيفه حقّي كه خدا به عهدهاش نهاده، بينياز از ياري باشد همانگونه كه هيچ كس ـ اگرچه، در نظر مردم خيلي حقير و كوچك باشد ـ دون مرتبهتر از آن نيست كه ياري شود يا از او كمك گيرند.»22و اين، سخنِ صاحبِ بينشِ ياد شده است كه در ادامه خطبه فرمودند:«به مانند سخن گفتن با جباران با من سخن مگوييد و همانگونه كه در حضور حكام ستمگر حريم ميگيريد، از من حريم مگيريد و با تملق و چاپلوسي با من رفتار نكنيد و گمان مبريد سخنِ حقّي كه ميگوييد بر من سنگين ميآيد يا در پيِبزرگ شناساندن خويشم؛ زيرا آن كس كه گفتن سخن حق، به او يا عرضه داشتن عدالت بر او، برايش سنگين باشد، عمل به آنها برايش سنگينتر است، پس از سخن حق و مشورت عدل، دريغ مورزيد كه من خود را برتر از خطا و عمل خويش را در امان از اشتباه نميدانم، مگر خداوند مرا كفايت كند [كه معناي عصمت همين است].»4. هدايتگري، اختيار و آگاهيحاكم اسلامي علاوه بر وظيفه حكومت و اداره امور، رهبر معنوي و ديني مردم نيز هست و ميخواهد مرشد آنان به طريق حق باشد و ارشاد بدون اختيارِ آگاهانه معنا ندارد؛ پس حاكم اسلامي بايد حقانيت خود را ثابت و اعمالش را توجيه كند تا پيروان او با آگاهي كامل، پيروي از وي را اختيار كنند. اگر كارهاي حاكم براي پيروان، توجيه شرعي، عقلي و قانوني نداشته باشد، آنان نسبت به حاكم بدبين ميشوند و او را ستمگر ميپندارند و به خود اجازه پيروي از او را نميدهند. قبل از اين كه به بيانات معصومان عليهمالسلام در اينباره بپردازيم، از خوان گسترده كلام الهي بهرهاي بر ميگيريم.حضرت موسي عليهالسلام با وحي الهي از وجود بنده صالحي مطلع شد كه به مراتب بالايي از ولايت رسيده و خداوند به او علم آموخته و از رحمت خاص خود بهرهمند ساخته بود به طوري كه ميتوانست مرشد حضرت موسي عليهالسلام باشد.حضرت با اجازه حق تعالي در پي آن عبد صالح بر ميآيد تا پيرو او شود و از علم او بهره گرفته و رشد يابد. سرانجام به محضر عبد صالح ميرسد و عرضه ميدارد كه آيا اجازه ميدهي تو را پيروي كنم تا از حكمت رشد دهندهاي كه تعليم شدهاي مرا بياموزي؟ عبد صالح در پاسخ ميگويد، تو توان همراهي و شاگردي مرا نداري؛ زيرا نميتواني بر آنچه از وجه آن آگاه نيستي صبر و تحملورزي. حضرت موسي عليهالسلام وعده تحمل ميدهد و عبد صالح همراهي اطاعتوار ايشان را به شرطي ميپذيرد كه در مورد كارها تا زماني كه خود وي وجه آنها را نگفته است، پرسشي نكند و حضرت موسي هم ميپذيرد ولي با اين وجود موساي آگاهيخواه، هدايت طلب و رشدآموز، هرگز نميتواند در برابر اَعمالِ به ظاهر ناپسند مرشد سكوت كند و به حكم ايمانِ خود، لب به اعتراض ميگشايد. هر چه ناپسندي كار، در ظاهر، بيشتر است، اعتراض و پرسشگري او شديدتر است. وقتي عبد صالح كشتي را سوراخ ميكند، موسي عليهالسلام به سؤال و اعتراض گويد: آيا آن را سوراخ كردي تا مسافرانش را غرق سازي؟ واقعا به كار ناروايي مبادرت كردي. و وقتي نوجوان بيگناه را ميكشد، موسي عليهالسلام به اعتراض ميگويد:آيا بيگناهي را بي آن كه كسي را كشته باشد، كشتي؟ واقعا كار منكري را مرتكب شدي.و وقتي وارد قريهاي شدند كه اهل آن از طعام دادن به آنان خودداري ورزيدند و با اين وجود عبد صالح ديوار مشرف به انهدامي را تعمير كرد، چنين اعتراض شنيد:اگر ميخواستي [كاش] براي اين كار، مزدي ميگرفتي.23اين پرسشها و اعتراضها از طرف موسي عليهالسلام نسبت به عبد صالح طبيعي است؛ زيرا موسي عليهالسلام «علمآموز» است و ميخواهد رشد يابد و طبيعي است كه «حق طلب» و «حقجو» در برابر كارِ به ظاهر ناپسند، نميتواند سكوت كند و اگر مصاحبت موسي و عبد صالح طولاني ميشد، باز هم اعتراضهاي او در برابر كارهايِ به ظاهر ناصحيح، ادامه مييافت.از اينرو، حاكم نسبت به افكار عمومي توجه دارد و سعي ميكند كارهايش را براي عموم توجيه كند تا معاصران به حقانيت او معترف باشند و نام نيك او در تاريخ و براي آيندگان ثبت گردد. حضرت امير عليهالسلام در بخشهايي از نامه خود خطاب به مالك در اين باره چنين نوشت:«از خدا ميخواهم من و تو را موفق به كاري كند كه مورد رضايت او باشد و نزد او و بندگانش عذري روشن باشد همراه با آوازهاي نيك در ميان بندگان. هرگاه رعيت به تو گمان ظلم بردند، عذر خود را براي آنان آشكار كن و با اين اقدام گمان بد آنان را دور ساز كه در اينگونه رفتار موجبات تربيت اخلاقي تو و ارفاق و ملاطفت به رعيت وجود دارد و آنان را بر صراط حق كه خواست توست، مستقيم ميدارد.»آخرين جمله فراز بالا بسيار شايسته توجه است. امام ميفرمايد: «استقامت و پايداري مردم بر صراط حق» خواست و هدف حاكم اسلامي است و توجيه شدن، آنان را بر اين صراط، مستقيم ميدارد. از اينرو، اولين كسي كه «صندوق انتقادها و پيشنهادها» نصب كرد، علي بن ابي طالب عليهالسلام بود. حضرت خانهاي معين كرده بود تا هر كس مورد ظلم عُمّال حكومت واقع شد و از آنان انحراف و ايرادي ديد، شرح مطلب را نوشته و در آن خانه بيندازد24. در آن خانه حتي نامههاي پر از اهانت به خود حضرت انداخته ميشد. 5. نصيحتگري خالصانه از حقوق حاكم برعهده رعيت است:حاكم و حكومت اسلامي نه تنها به رعيت اجازه اظهار نظر ميدهند بلكه بالاتر، از رعيت ميخواهند كه به عنوان يك واجب و وظيفه و اداي حقي كه به عهده آنان است، از خيرخواهي براي حاكم و حكومت دريغ نورزند و آنچه از صَلاح به نظرشان ميرسد، بگويند و هر جا ايراد و نقصاني ديدند، اطلاع دهند و اين نشانه مودّت خالصانه آنان ميباشد. اميرمؤمنان عليهالسلام ميفرمايد:نصيحت ثمره محبت است.25نصيحت محبت ميآورد.26دو جمله بالا رابطه متقابل نصيحت و مودت را بيان ميكند. ناصح بيشك به نصيحت شونده محبت دارد كه نصيحت ميكند و اگر نصيحت شونده، بشنود، محبت ناصح بيشتر ميشود همانگونه كه نصيحت شونده نيز اگر توجه داشته باشد به ناصح محبت پيدامي كند زيرا او را محبّ خود مييابد.حق من بر شما اين است كه به بيعت وفادار باشيد و در حضور و پشتسر، خيرخواه من باشيد.نصيحت يعني خيرخواهي، مشورت، رهنمود و انتقاد و اطاعت و پيروي خالصانه و ناشي از عشق ومحبت براي اصلاح محبوب و پيشرفت او، البته لازمه نُصح و خيرخواهي اين است كه فرد به محض مشاهده كار به ظاهر خلاف، حكم نكند بلكه ابتدا توضيح بخواهد، آيد شايد، فاعل براي آن كار، وجه و عذر قانع كنندهاي داشته باشد. از اينرو امام خطاب به پيروانش اعلام ميكند:اگر كاري از من به نظرتان ناپسند و غيرصحيح و ظالمانه آمد، زود قضاوت نكنيد و صبر نماييد تا وجه آن را بيان كنم؛ زيرا ما براي هر كاري كه از نظر شما منكر و ناپسند است، عذر و وجه قانع كنندهاي داريم.27امر به معروف و نهي از منكر نيز وظيفه آحاد امت اسلامي نسبت به يكديگر و نسبت به حاكمان است بلكه امر به معروف و نهي از منكرِ حاكمان اهميت بيشتري دارد؛ زيرا دايره فَساد يا صَلاح كارِ منكر يا معروف يك فرد بسيار محدودتر از دايره صلاح يا فساد كارِ منكر يا معروف حكومت است از اينرو امر به معروف حكومت و حاكمان اهميت بيشتري دارد؛ علاوه، حاكم قدرت دارد و امر و نهي قدرتمند، به ويژه اگر مستكبر و ستمگر هم باشد، عواقب ناخوشايندي براي آمر و ناهي دارد و لذا برترين جهاد گفتن كلمه حق به حاكم ستمگر است؛ زيرا گوينده ميداند كه چه بسا اين امر و نهي براي او بهاي گزافي خواهد داشت و او با علم به اين مطلب، خود را در معرض خطر عظيم قرار ميدهد و براي كسب رضاي خدا امر و نهي ميكند.معصومان عليهمالسلام علاوه بر اين كه اجازه مشورت و انتقاد ميدادند، بر آن تشويق هم ميكردند و عاملان حكومتي را به تربيت مردم بر حقگويي و پرسشگري توصيه ميكردند:آنان را طوري تربيت كن كه ستايشگر تو نباشند و اعمال باطلي كه از تو سرنزده [به تو نسبت ندهند و بر آن] ستايش نكنند زيرا مدح و ستايش بسيار، خودپسندي بار ميآورد و تو را مغرور و خودبين ميسازد.28از بدترين حالات زمامداران در پيشگاه صالحان آن است كه گمان برده شود آنان فريفته تفاخر گشته و كارشان شكل برتري جويي به خود گرفته است. من از اين ناراحتم كه حتي در ذهن شما خطور كند كه مدح و ستايش را دوست دارم و از شنيدن آن لذت ميبرم.296. ردّ بينشِ مطاعِ مطلق دانستن حاكم و مطيعِ مطلق دانستن رعيت امام عليهالسلام هم بينش مطاع مطلق دانستن حاكم را نفي ميكرد و از عاملان خود ميخواست چنينبينشي را از خود دور كنند و هم رعيت را از اطاعت مطلق و بيچون چراي حاكمان نهي و آنان را به نظر دادن و انتقاد كردن تشويق ميكرد. خطاب به مالك در منشور حكومتي نوشت:هرگز نگو به من قدرت داده شده و من امر ميكنم و بايد اطاعت شود.30و نيز زماني كه حقوق متقابل حاكم و رعيت را بر ميشمرد، شخصي از بين جمعيت برخاست و عرض كرد: تو امير ما و ما رعيت تو هستيم. هر چه ميخواهي براي ما اختيار كن و آن را به اجرا بگذار و امر كن كه تو گوينده تصديق شده و حاكم موفق و... هستي. اما بعد از شنيدن اين سخنان ضمن زشت شمردن تملّقطلبي حاكم فرمود:با من به مانند جباران سخن مگوييد و... و از گفتن سخن حق دريغ مورزيد و... .31با توجه به مباني ياد شده، پرسشگري رعيت و پاسخگويي معصومان در دوران حكومت و قدرت آنان، نمود بارز داشت كه به مواردي از آن اشاره ميكنيم.موارد پاسخگويي معصومان عليهمالسلام 1. حضرت اشموئيل عليهالسلام از پيامبران بني اسرائيل بود. در زمان آن حضرت بني اسرائيل از ظلم و ستم جالوتيان و آوارگي و بيخانماني به ستوه آمده و تصميم گرفتند، براي آزاد سازي وطن خويش تلاش كنند و از پيامبرشان خواستند فرمانده و حاكمي معين كند تا به فرمان او با دشمن بجنگند. حضرت اشموئيل عليهالسلام به امر خداوند طالوت را به عنوان زمامدار معرفي كرد. اشراف بني اسرائيل و عشيره و پيروانشان، طالوت را شايسته ندانسته و او را واجد معيارهاي معهودشان ـ يعني توانمندي مالي و انتساب عشيرگي ـ ندانستند و به اعتراض و پرسش گفتند: چگونه او فرمانرواي ما باشد در حالي كه ما به فرمانروايي سزاوارتريم و او وسعت مالي ندارد؟حضرت اشموئيل علاوه بر اين كه انتصاب خدايي او را يادآور شد، دو وجه شايستگي او را نيز خاطرنشان ساخت و فرمود:همانا خداوند او را بر شما برگزيد و در علم و قدرت جسمي فزوني بخشيد و خداوند ملك خود را به هر كس بخواهد ميدهد.322. حضرت موسي عليهالسلام به قوم خود اطلاع داد كه مدت سي روز ميقات با خدا دارد و هارون عليهالسلام را به عنوان جانشين خود قرار داد و به او سفارشهاي لازم را كرد و رفت. ميقات بعد از سي روز تا ده روز بعد ادامه يافت، در اين فاصله «سامري» و يارانش، عموم بني اسرائيل را به پرستش گوساله طلايي سوق دادند و كوششهاي حضرت هارون نتوانست مانع انحراف قوم گردد. وقتي موسي به ميان قوم بازگشت و انحراف آنان را ديد، ابتدا به سراغ حكومتيان رفت و آنان را به دليل قصور احتمالي به شدت مؤاخذه كرد. جانشين او بالاترين مقام مسؤول است و با اين كه پيامبر خداست و حضرت هم به وظيفهشناسي و صداقت او ايمان دارد ولي هم انحراف عظيم است و هم موسي عليهالسلام مرشد و هادي است و بايد به گونهاي اقدام كند كه قوم متنبه گردند و توبه كنند. هارون عليهالسلام نيز يا قصور و تقصير كرده و بايد تنبيه شود يا وظيفهاش را كاملاً انجام داده و بايد بيگناهياش ثابت و ثبت شود. براين اساس موسي عليهالسلام گريبان برادر را ميگيرد و او را به شدت مؤاخذه ميكند و هارون نيز عذر خود را بيان ميدارد و از انجام وظيفه انذار و هشدار خبر ميدهد. قوم وقتي شدت عمل آن حضرت با برادر بيگناه خودش را ميبينند، متنبه ميشوند و به عظمت انحراف و گناه خود پي ميبرند و آزادانه راه توبه پيش ميگيرند و خود را در برابر تيغ برهنه قرار ميدهند و مرگ را ميپذيرند تا از گناه پاك گردند.333. سال ششم هجري، رسول خدا به همراه مسلمانان عازم زيارت خانه خدا شد و در حديبيه با سپاه قريش مواجه گشت و سرانجام بعد از مذاكرههاي طولاني قرار بر صلح شد. شرايطي كه قريش براي صلح مطرح كردند به ظاهر خفتآميز بود: پيامبر و يارانش آن سال حق زيارت ندارند و بايد از همانجا برگردند و سال آينده قريش سه روز مكه را براي زيارت آنان تخليه ميكند، اگر كسي از قريش مسلمان شد و به مدينه پناه آورد، بايد او را تحويل قريش دهند ولي اگر از مسلمانان كسي مرتد شد و به مكه پناه برد، باز گرداندن او لازم نيست و... ، پذيرش اين شرطها بر جمعي بسيار گران آمد و اعتراض كردند. عمربن خطاب معترضترينِ اين جمع بود كه از رسول خدا صلياللهعليهوآله پرسيد: ـ اي پيامبر مگر تو رسول خدا نيستي؟ ـ آري.ـ مگر ما مسلمان نيستيم؟ ـ آري ـ مگر آنان مشرك نيستند؟ ـ آري.ـ پس چرا بايد در برابر آنان پستي را بپذيريم؟ ـ من بنده خدا و رسول اويم و امر خدا را تخلف نميكنم و خداوند هم مرا ضايع نميسازد.34هنگام نوشتن صلح نامه نيز نماينده قريش اجازه نداد صلح نامه با عبارت «بسم الله الرحمن الرحيم عهد نامهاي است بين محمد رسول الله و سهيل بن عمرو...»آغاز شود بلكه اصرار كرد با عبارت «بسمك اللهم عهدنامهاي است بين محمدبن عبدالله و سهيل بن عمرو...» شروع شود. اين خط و نشان كشيدنهاي نماينده قريش و كنار آمدن پيامبر صلياللهعليهوآله نيز بر اعتراضها ميافزود، در همين اثنا ابوجندلِ مسلمان از زندان خويشاوندان خود فرار كرده و به مسلمانان پناهنده شد و نماينده قريش بازگرداندن او را اولين اقدام در جهت اجراي صلح نامه دانست. در مقابل مسلمانان مدعي بودند چون صلح نامه هنوز نوشته و امضا نشده است پس ابوجندل را شامل نميشود، اما پيامبر با توجه به اصرار نماينده قريش و خودداري او از امضاي عهدنامه تا تحويل ابوجندل، با بازگرداندن ابوجندل موافقت كرد و به او و مسلمانان اطمينان داد كه خداوند به زودي براي او و ديگر مستضعفان در بند، در مكه فرجي قرار خواهد داد.موارد ياد شده اعتراضهاي شديدي را برانگيخت ولي در آن زمان راهي براي قانع كردن آنان وجود نداشت و پيامبر ميتوانست فقط نبوت خود و مصلحت سنجياش را مطرح كند و گذشتِ زمان لازم بود تا مسلمانان حكمتهاي صلح حديبيه را به چشم ببينند و بر خطاي خود در اعتراض، اعتراف كنند.4. بعد از فتح مكه بسياري از سران قريش و پيروانشان با مشاهده قدرت و شوكت مسلمانان، خلافِ ميل باطني، به ظاهر ايمان آوردند و رسول خدا در صدد بود دلهاي آنان را نرم و جذب اسلام كند و نهال ايمان را در وجودشان بارور سازد. تعدادي از اين سران و پيروان آنان در جنگ حنين كه بعد از فتح مكه اتفاق افتاد در ركاب رسول خدا بودند و هنگام تقسيم غنايم چنين بهره وافري بدانان تقديم شد در حالي كه انصار و بسياري از مسلمانانِ با سابقه، از آن غنايم سهمي نبردند و اين نوع تقسيم، اعتراضها و پرسشهاي فراواني برانگيخت از جمله: الف: ظاهرا سعد بن ابي وقاص به اعتراض گفت: اي رسول خدا عُيَيْنة بن حصن و افزع بن حابس را صدصد[شتر]ميدهي و جُعَيْل بن سراقه ضمري را بينصيب ميگذاري؟رسول خدا در پاسخ فرمود: به خدا قسم جُعيل بهتر از آن است كه در روي زمين از امثال عيينه و اقرع پر باشد. من از آن دو دلجويي كردم تا اسلام آورند و جعيل را به اسلامش حواله دادم.35ب: انصار گلايه كردند كه چرا رسول خدا غنايم را به مرداني از قريش و قبايل ديگر داده است و گفتند كه رسول خدا خويشاوندانش را ديده و ما را از ياد برده است. رسول خدا در جمع آنان حاضر شد و ضمن بر شمردن نعمتها و بركتهايي كه به يُمن وجود آن حضرت نصيب انصار شده بود و تصريح بر فداكاريها و خدمتهاي انصار ادامه داد: آيا به خاطر اين كه من اين غنايم بيارزش را به كساني دادم تا آنها را به اسلام جذب نمايم، ناراحتيد؟ آيا راضي نيستيد كه مردم با شتر و گوسفند به خانه برگردند و شما با رسول خدا (سهم شما رسول خدا و همراهي او باشد؟) به خدا قسم اگر مردم يك طرف روند و انصار طرف ديگر، من با انصار خواهم بود؛ سپس براي انصار و فرزندان و نوادگان انصار طلب رحمت كرد. سخنان رسول خدا چنان انصار را دگرگون كرد كه همگي گريان عرض كردند: به اين كه رسول خدا سهم و بهره ما باشد، راضي هستيم.36ج: برخلاف دو اعتراض ياد شده كه فقط در پي رفع ابهام و توجيهطلبي بودند، اعتراض سومي هم صورت گرفت كه از سر ابهام و جهل به وجه عمل نبود بلكه شخص معترض وقتي اقدام رسول خدا را مطابق فهم خودش موافق عدالت نيافت، قاطعانه اقدام رسول خدا را «ظلم» معرفي كرد و منتظر شنيدن تبيين و توجيه رسول خدا نماند و معيار عدل و حق بودن پيامبر را به فراموشي سپرد. او [ذوالخويصره] گفت: اي رسول خدا نديدم در تقسيم غنايم عدالت كني! رسول خدا خشمگين شد و فرمود: اگر عدالت نزد من نباشد، نزد چه كسي خواهد بود؟ 5. بعد از ساخته شدن مسجد مدينه، رسول خدا در اطراف آن حجرههايي براي خود، همسران و بعضي اصحابش ساخت و از آن حجرهها درهايي به مسجد باز ميشد و ساكنان آنها از درون مسجد رفت و آمد ميكردند. روزي رسول خدا دستور داد تمام درهايي كه از حجرههاي اطراف به مسجد باز ميشوند جز در خانه علي بن ابي طالب، بسته شوند و اين دستور رسول خدا اعتراضهاي شديدي را برانگيخت به ويژه كه آن را ناشي از تعصب فاميلي و نگه داشتن جانب پسر عمو و داماد ميدانستند. از جمله معترضان عموي پيامبر يعني حمزه يا عباس(3) بود كه به محضر رسول خدا رسيد و گريان عرض كرد:اي رسول خدا عموي خود را از مسجد اخراج و عموزادهات را ساكن ميكني؟!رسول خدا در جواب فرمود:من شما را خارج و او را ساكن نكردم بلكه خداوند اين گونه فرمان داد.376. رسول خدا صلياللهعليهوآله امام علي عليهالسلام را به يمن اعزام كرد و آن حضرت در مدت مأموريت اقدامهايي انجام داد كه بعضي را خوشايند نبود از جمله، اسب فردي از خانه فرار كرد و در بيرونِ خانه مردي را لگد زد و كشت. اولياي مقتول صاحب اسب را به محكمه امام آوردند و حضرت با شنيدن شهادت شهود مبني بر فرار اسب از منزل و معلوم شدن بيتقصيري صاحبش، به بيگناهي او حكم داد ولي اولياي مقتول معترض بودند و شكايت امام را به نزد رسول خدا بردند. حضرت در پاسخ شكايت آنان قضاوت حضرت امير را تأييد كرد و آن را مطابق حكم خدا شمرد.387. در بازگشت از تبوك عدهاي نقشه قتل رسول خدا را كشيدند كه با هوشياري رسول الله و عنايت خداوند، ناكام ماندند. حذيفة بن يمان و عماربن ياسر توانستند توطئه گران را شناسايي كنند ولي وقتي ديدند رسول خدا در پي مؤاخذه آنان نيست چنين پرسيدند:آيا وقتي مردم و يارانت رسيدند آنان را امر نميكني گردن توطئهگران را بزنند؟!رسول خدا فرمود:خوش ندارم مردم بگويند محمد به كشتن يارانش دست يازيده است.398. در اواخر عمرِ حضرت رسول، اسامة بن زيد براي مقابله با تجاوزگران رومي حكم فرماندهي گرفت. بزرگان مهاجر و انصار و اصحاب سابقهدار رسول خدا موظف شدند تحت فرمان او براي مقابله با روميان عازم شوند. نصب اسامه كه جواني نورسيده و فاقد عنوان اجتماعي و كم سابقه بود بر بزرگان مهاجر و انصار به ويژه سابقهدارهايي كه خود را ذيشأن ميدانستند بسيار گران آمد و اقدام رسول خدا را قابل قبول ندانستند و به آن اعتراض داشتند و اين اعترضها به صورتهاي مختلف به گوش رسول خدا رسيد. آن حضرت از اين اعتراضها كه غالبا انكاري بود خشمگين شد و با وجود شدت درد در جمع اصحاب حاضر شد و سخنراني كرد و فرمود اعتراضهاي شما بيمورد و نابجاست و شما بر اميري پدرش در جنگ موته نيز معترض بوديد در حالي كه هم پدرش و هم او اهليت و صلاحيت امارت داشته و دارند.409. رسول خدا صلياللهعليهوآله ، در غدير خم علي بن ابيطالب را به جانشيني در امر حكومت منصوب كرد و مردم هم آزادانه با آن حضرت بيعت كردند ولي بعد از وفات پيامبر، جمعي توطئه كردند و با توسل به مكر و قوه قهريه وتطميع و... امام علي عليهالسلام را از حكومت كنار زدند و خود بر مسند خلافت تكيه زدند و سالها اقدام خود را به انتخاب مهاجر و انصار نسبت دادند و توجيه كردند. بعد از گذشت بيست و پنج سال وقتي با اقبال بينظير عمومي زمام خلافت به دست امام رسيد و امام در مجامع مختلف سابقه خود را مطرح كرد و خود را منصوب پيامبر بر شمرد كه حقش غصب شده و...، براي عموم مردم كه در بيخبري بودند اين پرسشها مطرح شد كه اگر واقعا رسول خدا ايشان را نصب كرده چگونه ديگران او را كنار زدهاند؟ و اگر خلافت حق ايشان بوده چرا براي گرفتن آن اقدام نكرده است؟ و ...از اينرو در مقاطع مختلف اين پرسشگري رخ مينمود و امام نيز در صدد توجيه و پاسخگويي بر ميآمد. يك بار در شرايطي كه چندان هم براي چنين پرسشي مناسب نبود، كسي برخاست و از امام پرسيد:چرا با ابوبكر و عمر به سان طلحه و زبير نجنگيدي و دست به شمشير نبردي و حق خود را نطلبيدي؟امام گرچه او را به خاطر بيموقع بودن پرسش مذمت كرد ولي در پاسخ وي گفت كه به شش نفر از پيامبران اقتدا كرده است كه مورد ظلم واقع شدند ولي صبر پيشه كردند، سپس آيات حاكي از تحمل آن شش پيامبر بزرگوار را براي مردم تلاوت كرد.آنان با شنيدن استدلال حضرت عرض كردند:اي اميرمؤمنان ما فهميديم كه حق با توست و ما گناهكاريم و پشيمان. خداوند تو را معذور داشته است.41حتي پس از جنگ نهروان در آن اوضاع و احوال بحراني كه افرادي چون محمد بن ابي بكر و معاوية بن حذيج به دست توطئهگران به شهادت رسيدند، وقتي پرسشگريِ افراد را درباره مسأله خلافت وعدم قيام خود شنيد و متوجه شد كه عموم مردم سؤال دارند و توجيه نيستند، در نامه مفصلي مسائل را شرح داد و فرمان داد هر هفته آن نامه بر مردم قرائت شود.4210. وقتي خلافت غصب شد، حضرت از اقدامات ممكن براي رسيدن به حق خود دريغ نورزيد و پس از آن هم هرگاه زمينهاي پيش آمد، صلاحيت منحصر به فرد خويش را ذكر كرد و غصب حق خويش را يادآوري كرد و از هيچ موقعيت مناسبي دريغ نورزيد بساني كه براي بعضي مخالفان و ا فراد كم توجه اين يادآوريِ فراوانِ ايشان سؤال برانگيز و ناشي از حرص ايشان معرفي شد. عبدالرحمن بن عوف به امام گفت: اي فرزند ابوطالب تو نسبت به خلافت حرص داري.عبدالرحمن ميخواست اقدامات امام را در پي طلبيدن حق بلكه ناشي از حرص و دنياطلبي معرفي كند و امام در جهت زدودن اين شبهه فرمود:من بر خلافت حريص نيستم بلكه ميراث رسول خدا را ميطلبم. پس از آن حضرت، سرپرستي امتش با من بود و شما حريص تريد؛ زيرا ميان من و آن حائل شدهايد و براي جلوگيري از رسيدن من به حقم با شمشير بر صورتم ميكوبيد.4311. افراد و گروههايي در ايام خلافت امام، ظالمانه با ايشان درافتادند؛ گروهي پيمان شكستند و گروه ديگري از اطاعت و قبول بيعت سرپيچيدند و عليه امام لشكر كشيدند و گروه سومي امام را كافر و مرتد شمردند و با ايشان را جنگيدند. در همه موارد گرچه حضرت مخالفان خود را ظالم و تجاوزگر ميديد و جز سركوبي آنان راهي نميشناخت ليكن سعي داشت تا در حد توان از رودررويي «نظامي» خودداري ورزد و شرايط را براي بيدار شدن و هدايت فريب خوردگان آماده كند و با مصالحه، كار را به پايان برد. افرادي اين تأمل و تأنّي را ناشي از ترس، قلمداد ميكردند و امام لازم بود پاسخ گويد و اين شبهه را بزدايد و لذا در سخنراني عمومي فرمود:من اين مطلب را بسيار زير و رو كردم و جز جنگ با آنان، راه چاره نديدم... اما اين كه ميگوييد به خاطر ترس از مرگ كندي ميكنم، به خدا قسم براي من فرقي ندارد كه بر مرگ وارد شوم يا مرگ بر من وارد شود.4412. در جنگ جمل بعد از پيروزي، امام فقط تصاحب اموال لشكرياني را كه با آنان ميجنگيد، اجازه داد و از اسير كردن آنان و زنان و فرزندانشان منع كرد. گروهي بر اين دستور امام خرده گرفتند و آن را مطابق حق نشمردند. فردي از بكر بن وائل با بيادبي و جسارت به امام گفت:ـ اي اميرمؤمنان به مساوات تقسيم نكردي و با رعيت به عدالت رفتار ننمودي!ـ واي بر تو، چرا؟ ـ چون فقط اموال موجود در ميدان جنگ را تقسيم كردي و زنان و فرزندان و اموال خارج از ميدان كارزار را وانهادي!پرسش اين فرد، هم انكاري و اعتراضي بود و هم با لحني بيادبانه و نيز به جهات ديگر شايسته توجه و جوابگويي نبود لذا امام بدان توجهي نكرد و خطاب به لشكريان فرمود: هر كس جراحتي برداشته با روغن مداوا كند.مرد بكري بيادبانه گفت: آمادهايم حقمان را بگيريم و او حرفهاي پوچ تحويل ما ميدهد! امام او را نفرين كرد و براي توجيه ديگراني كه واقعا پرسش داشتند، ادامه داد: اي برادر بكري تو آدم كوته فكري هستي، مگر نميداني ما كوچك رابه گناه بزرگ نميگيريم. اموال آنان مربوط به قبل از زمان اختلافشان با ماست و بر طريق حق ازدواج كردهاند و فرزندانشان بر فطرت توحيد متولد شدهاند لذا فقط آنچه در لشكرگاه دارند [غنيمت] و متعلق به شماست و آنچه در خانههايشان دارند، ميراث فرزندانشان ميباشد. اي برادر بكري من مطابق حكم رسول خدا با اهل مكه حكم كردم كه اموال موجود در لشكرگاهشان را تقسيم كرد و متعرض بقيه اموال نشد. اي برادر بكري مگر نميداني كه در دارالحرب همه اموال دشمنان حلال است ولي در دارالهجره اموال آنان حرمت دارد جز در جايي كه بحق بر ديگران حلال شود. [بعد خطاب به جمعيت فرمود:] خدا شما را رحمت كند؛ درنگ كنيد. حالا اگر باز هم مرا تصديق نميكنيد و بر ادعاي خود پافشار هستيد، بگوئيد كداميتان عايشه را به عنوان سهم خود ميگيرد؟با شنيدن اين بيانات، جماعت همگي بر حقانيت امام و جهل خود اعتراف كردند.4513. قبول حكميت نيز از مواردي بود كه به سبب آن به امام اعتراض شد و مورد پرسش قرار گرفت. امام خطاب به معترضان فرمود:مگر شما نبوديد كه وقتي آنان به حيله و نيرنگ قرآنها را بر نيزه كردند، گفتيد، برادران ديني ما هستند و از ما طلب بخشايش دارند و به حكميت كتاب خدا تن دادهاند و رأي آن است كه قبول كنيم و از آنان دست برداريم. به شما گفتم: اين اقدام آنان به ظاهر صورت ايمان دارد و در واقع كفر است. آغازش رحمت است و انجامش پشيماني؛ به جنگ ادامه دهيد و راهي را كه پيش گرفتهايد رها مسازيد بر جنگ دندان بفشاريد و...4614. صلح امام حسن(ع) با معاويه به شدت سؤال برانگيز بود و افراد فراواني حتي از ياران بسيار نزديك و باوفاي حضرت به ايشان اعتراض كردند كه دو مورد را بيان ميكنيم:الف) ابي سعيد عقيصا به امام گفت: «چرا با معاويه سازش كردي با اين كه ميدانستي فقط حق با توست و او گمراه و تجاوزگر است؟» امام فرمود: «اگر اين كار را نميكردم احدي از شيعه ما زنده نميماند.»47ب) مسيّب بن نجبه گفت: «من از شما در شگفت هستم؛ خلافت را به معاويه واگذاشتي در حالي كه چهل هزار نفر در ركاب تو بودند و از او وثيقهاي نگرفتي تا شرايط و تعهداتش را اجرا كند!»امام فرمود: در اين مورد چه ميگويي؟[حالا چه كنم؟]ـ به نظر من بهتر است به جنگ برگردي زيرا او پيمان شكسته و شرايط صلح را زير پا گذاشته است. ـ اي مسيب چنانچه من خواهان دنيا بودم، بدون ترديد معاويه در صبر و شكيبايي از من پايدارتر نبود اما من خير و صلاح شما را در نظر گرفتم تا از جنگ با يكديگر جلوگيري كنم.48بسياري از معترضان حتي از حدود نزاكت هم عبور كردند و در اعتراض، بيادبي كردند و امام همه را توجيه ميكرد و جواب ميداد.15. امام حسين عليهالسلام نيز هم به خاطر خودداري از بيعت با يزيد و هم به خاطر خروج زود هنگام از مدينه و مكه مورد سؤال واقع شد و حضرت جواب داد كه مطابق فرموده رسول خدا موظف به مخالفت با يزد است و نميتواند با او بيعت كند و اراده امر به معروف و نهي از منكر دارد. علاوه، اگر از مدينه و سپس از مكه خارج نميشد، او را ميكشتند.4916. امام صادق عليهالسلام در مورد زراره ـ از اصحاب باوفايش ـ سخنان متفاوتي ميفرمود. در بعضي از بيانات از ايشان مدح ميكرد و در مواردي نيز مذمت مينمود. اين تناقض كلامي براي افراد سؤال برانگيز شد و از حضرت توضيح خواستند و ا يشان به فرزند زراره فرمود:به پدرت سلام مرا برسان و بگو من به خاطر دفاع از تو، از تو مذمت ميكنم زيرا دشمنان در پي دوستان ما هستند تا آنان را بشكنند يا آزار دهند و... و هر كس را ما بدگويي كنيم، ميپسندند و تو چون به محبت و موالات ما مشهور شدهاي و به اين جهت مطرود مردم گشتهاي، خواستم با عيبگويي ما از تو مورد توجه واقع شوي و شر از تو دفع گردد. عمل من شبيه عمل عبدصالح در معيوب كردن كشتي است تا از مصادره سلطان در امان باشد.50اين مورد و دو مورد قبلي از اين لحاظ مصداق پرسشگري از حاكمان مطرح شده كه امام حسين و امام صادق عليهماالسلام از نظر پرسش كنندگان امام و مطاع بودهاند و با توجه به اين مطلب مصداق سؤال از حاكمان ميباشد.17. بسياري از شيعيان پذيرش ولايت عهدي مأمون توسط امام رضا را سؤال برانگيز و غير موجه ميدانستند و در خفا و آشكار پرسش داشتند. امام در جواب معترضان فرمود:خداوند ميداند كه از پذيرش ولايت عهدي ابا داشتم ولي هنگامي كه ميان قبول يا كشته شدن مختار شدم، قبول را بركشته شدن ترجيح دادم. واي بر معترضان[كه پذيرش ولايت از طرف ستمگر را به هيچ وجه جايز نميدانند و اقدام مرا صددرصد خلاف ميدانند]، آيا نميدانند كه يوسف با اينكه پيامبر و رسول بود اما به حكم ضرورت سرپرستي خزائن عزيز مصر را عهدهدار شد و فرمود: «مرا مسؤوليت خزانهداري بده زيرا من نگهدارنده و دانا هستم.» من نيز به اجبار و به حكم ضرورت اين منصب را پذيرفتم آن هم بعد از اينكه مشرف به مرگ شدم علاوه بر آن من با شرايطي وارد شدم كه مانند خارج شونده است. به خدا شكايت ميبرم و هم او ياور ميباشد.51موارد ياد شده بعضي از موارد پرسشگري مردم و جوابگويي معصومين عليهمالسلام ميباشد.پينوشت:1. زخرف: 542. قصص: 383. طه: 714. انبياء: 235. ر.ك.به: ترجمه الميزان، ج14، صص379ـ3806. بقره: 307. همان.8. همان.9. ص: 7610. هود: 4511. ترجمه الميزان، ج10، ص367 به نقل از بحارالانوار، ج11، ص322 به نقل از عيون اخبارالرضا عليهالسلام .12. نوح: 27،28 13. شعراء: 11814. هود: آيه37؛ ترجمه الميزان، ج1، ص37515. هود: 4216. ترجمه الميزان، ج10، ص34517. انعام: 12418. اعراف: 619. نهج البلاغه، خطبه5020. همان، خطبه 16221. معادن الحكمه، ج1، ص150ـ15722. نهج البلاغه، خطبه 21623. كهف: 66ـ7724. سياستنامه امام علي عليهالسلام ، ص49025. مستدرك الوسائل، ج12، ص42926. غررالحكم، ج1، ص4227. نهج البلاغه، خطبه 17328. نهج البلاغه، نامه 5329. همان، خطبه 21630. همان، نامه 5331. همان، خطبه 216 و كافي، ج8، ص35532. بقره: 247 و تفاسير ذيل آيه.33. ر.ك.به: طه: 85ـ94؛ اعراف: 148ـ150؛ بقره: 5434. سيره ابن هشام، ج2، ص33135. آيتي، تاريخ پيامبر اسلام، ص563، دانشگاه تهران، دوم، 136136. سيره ابن هشام، ج2، ص14237. بحارالانوار، ج39، ص2838. همان، ج21، ص36239. همان، ج21، ص24740. ابن سعد، طبقات الكبري، ج2، ص19041. احتجاج، ص190، اعلمي، بيروت.42. معادن الحكمه، ج1، ص150ـ15743. همان، ص15844. نهجالبلاغه، خطبه 5545. بحارالانوار، ج32، ص22346. احتجاج، ص18547. بحارالانوار، ج44، ص248. سيره امامان (ترجمه اعيان الشيعه)، ج سوم، ص4249. فتوح ابن اعثم، ج5، ص79؛ سخنان حسين بن علي، محمدصادق نجمي.50. مامقاني، تنقيح المقال، ج1، ص44151. عيون اخبار الرضا، ج2، ص1391. پسر حضرت نوح براساس روايات معتبر پسر صلبي خود او بود.11علامه طباطبايي در تبيين علت اين سؤال حضرت نوح مينويسد: نوح عليهالسلام هيچ احتمال نميداد كه پسر، در باطن دلش، كفر پنهان كرده باشد و اگر اظهار اسلام ميكرده از باب نفاق بوده باشد، برخلاف همسرش كه نوح از كفر او خبر داشت. و بيترديد اگر پسرش رانيز مانند همسرش كافر ميدانست، هرگز تقاضاي نجات او را نميكرد زيرا كه اين خود نوح عليهالسلام بود كه از خداي عزوجل درخواست كرد تا ديّاري از كفار را زنده نگذارد.12و نيز او بود كه به حكايت قرآن در دعايش گفت: «من و مؤمنان همراهم را نجات بده»13و چگونه ممكن است او خود با آگاهي از كفر باطني فرزندش، نجات او را بخواهد؟ با اين كه قبلاً خداي تعالي به او فرموده بود: «درباره ظالمان با من كلامي مگو كه قطعا آنان غرق شدنياند»14در بخشي ديگر مينويسد: حضرت نوح خطاب به فرزندش فرمود: «لا تكن مع الكافرين» «با كافران و همراه آنان مباش»15و نفرمود: «و لا تكن من الكافرين» «زيرا خيال ميكرد مسلمان است و از نفاق دلش خبر نداشت و نميدانست كه او تنها به زبان و ظاهر مسلمان و مؤمن است و اگر او را از كافران ميپنداشت و از كفر دروني او اطلاع داشت، او را صدا نميزد.162. در اين كه مردم حاكمان را به حكومت ميگمارند هيچ بحثي نيست و همه علما قبول دارند كه مردم دست كم تحقق بخش حكومت صالحان هستند. اگر در مشروعيت حكومت آنها هم دخلي نداشته باشند، به همين اندازه كه مردم تحقق بخش حكومت ميشوند، بر حاكمان حق دارند و به همين اندازه به قول حضرت امام قدسسره ولي نعمت حاكمان هستند و حاكمان بايد در برابر اين حقي كه مردم برآنان دارند، پاسخگو باشند.3. دراين كه جريان بستن درها چه سالي اتفاق افتاده، اختلاف است. برخي آن را مربوط به سالهاي ابتدايي هجرت ميدانند و برخي ديگر مربوط به سالهاي آخر عمر رسول خدا. از سوي ديگر عباس و حمزه در مدينه اقامت نداشتهاند. حمزه جزء مهاجران بود و در سال سوم هجري شهيد شد و عباس سالها بعد به مكه آمد. بنابراين فقط يكي از آن دو هنگام بستن درها در مدينه ساكن بوده است. ظاهرا بستن درها در سالهاي آخر عمر پيامبر بوده و معترض را بايد عباس شمرد زيرا امام علي عليهالسلام در سال دوم هجري ازدواج كرده و مدتي ساكن خانه يكي از اصحاب بوده است، آن گاه در حجره مخصوص به خود ساكن شده است پس در زمان سكونت او در حجره جنب مسجد، حضرت حمزه زنده نبوده است، تا معترض باشد.