پيام حضرت امام به آقاي گورباچف و تاثير آن در نظام سيال بينالمللي
اشاره: روز يازدهم ديماه سال جاري به مناسبت پيام تاريخي امام خميني به آقاي ميخائيل گورباچف (صدر هيئت رئيسه وقت اتحاد جماهير شوروي سابق) در سال 1367، جلسهاي در محل موسسؤ تنظيم و نشر آثار امام خميني تشكيل شد كه در اين جلسه آقاي سيد علي قادري سخنراني مفصلي ايراد كردند كه متن آن در پي به نظر خوانندگان گرامي ميرسد.تمام رفتار حضرت امام در سياست خارجي در سه اصل فقهي كه بين شيعه و سني از همان قرون اوليه اسلام تاكنون مشترك است، ميگنجد. اين سه اصل عبارتنداز: "دعوت"، "نفي سبيل" و "حفظ دارالاسلام"براي درك بهتر انديشؤ سياسي معظم له در بعد سياست خارجي يكبار مباني فقهي ايشان را در حد بضاعت، مورد بررسي قرار دادهام و دريافتم كه تمام رفتار سياست خارجي معظم له در اين سه اصل جاي گرفته است. در ابتدا اين اصول را فارغ از نظرات فقهي معظم له كنكاش كرده بودم 1 ولي وقتي رفتار و نظرات ايشان را از وجه فقه سياسي مورد كنكاش قرار دادم، با اين سه اصل تطابق كامل داشت. مثلاً پيام به آقاي گورباچف مبتني بر اصل دعوت است. براساس اصل دعوت، ارتباط با همؤ ملل جهان اصالت مييابد و عدم ارتباط با يك يا چند كشور استثنا است. براساس همين اصل در وصيتنامؤ سياسي الهي خود، تمام ملل اعم از مسلمان و غير مسلمان را مخاطب قرار ميدهند.براساس قاعدؤ "نفي سبيل" كه امروزه ميتوان آن را نفي سلطه تعبير كرد، شعار "نه شرقي نه غربي" مبناي فقهي مييابد و سلطؤ هر قدرت بيگانهاي بر شئونات سياسي، فرهنگي، اقتصادي مسلمين نفي ميشود. هرچند اين سلطه به ظاهر در بعضي موارد درنگاه عدهاي مفيد جلوه كند.2صيانت از مرزها در مقابل هجوم بيگانه و به عهده گرفتن مسئوليت خون خيل شهيدان در دفاع از كشور، ريشه در اصل "حفظ دارالاسلام" دارد. و آنگاه كه واحد سياسي بزرگتر از كشور يعني يك بلوك سياسي تصور شود، مانند "امت مسلمان"، دستاندازي بيگانه بر سرزمينهاي اسلامي به موجب قاعدؤ حفظ دارالاسلام واجب ميگردد. چنين است كه به رسميت نشناختن رژيم اشغالگر قدس، مبناي فقهي دارد.بديهي است ظرف سياست خارجي در نگاه معظم له فقط كشور نيست. امت اسلامي كه ميتواندبه عنوان يك بلوك سياسي تعبير شود و در مرتبهاي ديگر جهان به گونهاي ديگر تقسيم گردد و موحدين جهان در برابر غير موحدين و در مرحلهاي ديگر مستضعفين در مقابل مستكبرين قرار گيرند، همگي ميتوانند ظرفهاي مختلفي براي سياست خارجي باشند. لذا اگر يك گروه اندك در مقابل ديگران، يك واحد سياسي بسازد و يا در شكل وسيعتر واحد سياسي بصورت يك كشور اسلامي مطرح گردد و چه از آن وسيعتر، يك بلوك سياسي بنام امت مطمح نظر قرار گيرد، همچنان سه اصل فوق به عنوان اصول اوليه سياست از بعد روابط خارجي بايد بر تمامي رفتارها سايه بيندازد و در مورد حضرت امام چنين بوده است.سه اصلي كه ذكر شد اگرچه اصولي از فقه سياسي است و مبناي روشن قرآني و روايي دارد اما اين طور نيست كه اولاً فارغ از انديشؤ سياسي باشد. ثانياً همواره به يك شكل عرصه بروز بيابد و ثالثاً عمق انديشه و درك عاملين به آنها نسبت به شناختي كه از واحد سياسي خود و نظام بينالملل و طرفهاي رابطه دارند حتي در شكل ظاهري عمل به اين اصول، تاثير نگذارد.چنين اصولي از يك سو واقعگرايانهترين انديشه را پشتوانؤ خود دارد و از سوي ديگر آرمانيترين اصول سياست خارجي است كه بشر ميتواند تصور كند.چرا واقعگرايانه؟3 زيرا هر سه در تركيب با هم نه تنها واحد سياسي را كه امروزه بيشتر در شكل كشور مورد شناسايي قرار گرفته، به رسميت ميشناسد، بلكه بزرگترين پشتوانؤ منطقي حفظ آن ميشود. يك اصل آن كه حفظ دارالاسلام است به طور صريح اشعار به اين دارد كه واجب است كشور را حفظ كرد، حتي اگر لازم باشد براي آن قربانيهاي بسيار داده شود. لذا فداكاري براي حفظ كشور را با بيان يك اصل روشن فقهي كه به صورت يك حكم قابل عرضه است، توجيه عقلاني و شرعي ميكند. ولي در بسياري از مكاتب ديگر اگرچه عملاً حفظ كشور و سرزمين واجب و ضروري القأ ميشود اما اگر بپرسيم بنا به چه اصلي بايد آحاد يك كشور در مقابل هجوم بيگانه تا سرحد مرگ فداكاري كنند؟ اصل عقلانيتي كه تعريف شده ناديده گرفته ميشود و به چيزي بيرون از منظومه همان مكتب تمسك جسته ميشود. زيرا در آن مكاتب، توجيه عقلاني براي فداكاري وجود ندارد.به عنوان مثال اگر بپذيريم كه ناسيوناليسم به عنوان قدرتمندترين ايدئولوژي كه ميتواند مردم را عليه دشمن آب و خاك و سرزمين بسيج كند و اصولاً آنقدر كارايي دارد كه در طول تاريخ توانسته به ارتشهاي دنيا انگيزه دفاع و هجوم بدهد و غالباً بيشتر كشورها با چنين ايدئولوژي حفظ شدهاند، آنگاه اگر كساني يافت شوند كه بطور جدي بپرسند كه چرا بايد براي حفظ كشورم از جان بگذرم؟ اين ايدئولوژي قدرتمند، پاسخي عقلاني و واقعگرايانه به اين سوال نخواهد داشت و بايد براي پاسخ از منظومه خود خارج شود و ابتدا شعر و حماسه و هنر و موسيقي و افسانهها را براي اقناع به مدد بطلبد و اگر فرد مورد نظر، هيجان زده نشد و از دريافت پاسخ عقلاني صرفنظر نكرد، آنگاه به زور متوسل شده و با تو دهني و سپس محاكمه و در هنگامه جنگ با تير خودي به وي پاسخ دهند.چنانكه در طول تاريخ با ميليونها انساني كه به طور جدي به اين سوال رسيدهاند اينطور رفتار شده است. با كدام اصل عقلاني در ناسيوناليسم ميتوان سربازي را كه از جنگ گريخته، محاكمه و اعدام كرد؟اگر كسي به طور جدي بپرسد: چرا من بايد جانم را بدهم تا سرزمينم به دست بيگانه اداره نشود؟ وقتي من نباشم، ديگر براي من چه فرقي دارد كه چه كسي بر اين سرزمين حكم براند؟ ناسيوناليسم چه پاسخ عقلاني به وي ميدهد؟ يك فرد واقعگرا و عاقل در منظومؤ فكري و اعتقادي ناسيوناليسم ميتواند تا پشت سنگرها به شرط محفوظ بودن جانش براي حفظ كشور تلاش كند. زيرا در قبال تلاش او عاليترين توجيهي كه با واقعگرايي مطابق باشد است كه بايد بخشي از وقت و امكاناتي را كه در اختيار داري، صرف پيشرفت كشورت كني. چون ديگران نيز اگر همين طور فكر كنند، آنگاه مجموعه اين خدماتي كه به هم ميدهيد، كشور را آباد ميسازد و امكانات جديدي در اختيار شما قرار ميدهد كه اگر يك نفره بخواهيد آن امكانات را فراهم كنيد، قادر نخواهيد بود و فقط بخش اندكي از نيازهاي خود را تامين كردهايد ولي اگر يك جمعيت تحت نام يك ملت با هم به كار و فعاليت بپردازند و به هم خدمت كنند، دستاورد مجموعه با دستاورد فرد فرد آن قابل قياس نيست. به همين جهت كاملاً عاقلانه و واقعگرايانه است كه وقتي دشمن به كشورت حمله كرد تا دستاوردها را كه مستقيم و غير مستقيم به تو تعلق دارد، به يغما ببرد يا نابود سازد، تلاش كني و نگذاري كه چنين شود. عقل حكم ميكند كه به خود زحمت بدهي و بطور جدي از دستاوردهايي كه مستقيم و غير مستقيم متعلق به توست، دفاع نمايي. تا اينجا ناسيوناليسم ميتواند توجيه ظاهراً مطابق با واقعگرايي و عقل منفعتطلب براي خدمت به هموطن داشته باشد. اما فراتر از اين وقتي پاي جانفشاني و جانبازي به ميان آيد، توجيهات ناسيوناليسم توجيهات عقلاني نخواهد بود. زيرا فرد عاقل در اين منظومه ميتواند استدلال كند كه تلاش و زحمت من در دفاع از موجوديت كشور تا جايي با واقعگرايي همسو است كه من سالم باشم و پس از دفاع و رفع تهديد دوباره از امكاناتي كه وجود دارد بهرهمند گردم. بنا بر اين با چنين نگاه واقعگرايانه نه تنها جانفشاني براي كشور احمقانه است كه حتي اگر يك پايم آسيب ببيند و نتوانم آنطور كه قبلاً ميتوانستم از وجود آن منتفع گردم، ديگر توجيه عقلاني نخواهد داشت كه يك قدم جلو بگذارم. اين است كه مكتبهايي كه با واقعگرايي اصطلاحي در صورتي كه تعارضي بين موجوديت فرد و موجوديت كشور پيش آيد، از لحاظ فلسفي توجيه كم ميآورند و مجبور ميشوند از منظومه خود خارج شوند و گاه دست به دامن مذهب شده و يا با موزيك و رقص و شعر، هموطنان را هيجاني كنند و يا در پشت سر، سربازاني بگمارند كه اگر در مواجهه با دشمن كسي قصد فرار داشت، به رگبار بسته شود تا بازگشت براي فرد فراري غير عقلايي گردد!حال اگر در منظومه فلسفي اسلام به اصل حفظ دارالاسلام بنگريم، ميبينيم كه اين اصل، حراست از كشور را تا نائل شدن به شهادت توجيه ميكند. بيآنكه براي توجيه آن لازم باشد از منظومؤ خود خارج شود.4اصل نفي سبيل و به تعبير امروزيتر نفي سلطه كه در انقلاب اسلامي با توجه به مصداقهاي سلطه در نظام بينالملل، به صورت شعار نه شرقي نه غربي تجلي يافت، نيز يك اصل كاملاً واقعبينامه است. چراكه وقتي واحد سياسي را تعريف كنيم و به مشهورترين مصداق آنكه امروزه در شكل كشور قابل شناسايي است، برسيم و مفهوم آن را تجريه كنيم، در مييابيم كه اصل نفي سبيل اصلي است كه بقاي مفهوم كشور را به طور عقلاني تضمين ميكند. چراكه كشور از چهار عنصر: سرزمين، جمعيت، حاكميت و دولت تشكيل شده است كه اگر يكي از اين عناصر نباشد، مفهو م كشور دچار خدشه ميشود. بديهي است كه اگر تمام سرزمين كشوري توسط كشوري ديگر اشغال شود، ديگر آن كشور وجود خارجي ندارد. اگر جمعيت سرزميني بطور كامل نابود گردد و يا به جاي ديگر مهاجرت كند، ديگر سرزميني متروكه خواهيم داشت و نه كشور. همچنين سرزميني داراي جمعيت ولي بدون حكومت قابل تصور نيست و اگر سرزميني داراي جمعيت و حكومت ولي بدون حق حاكميت وجود داشته باشد، واژؤ كشور را بر آن سرزمين بكار نميبرند و آن را مستعمره مينامند.وقتي ظرف واحد سياسي در شكل كشور بروز كند، قاعدؤ نفي سبيل، حاكميت آن را تضمين ميكند و راه مداخله در شئونات داخلي آن را بروي بيگانه ميبندد و اگر بر اين اصل عنايت شود در مييابيم كه اصلي كاملاً واقعگرايانه است. چراكه تاريخ اين واقعيت را نشان داده كه جمعيت هيچ سرزميني به طور دائمي تسلط بيگانه را بر خود تحمل نكرده و اگر بيگانه بر سرزميني تسلط يافته، چه اين تسلط بر اثر ضعف و زبوني دروني و چه در اثر تهاجم قدرتمند قواي مهاجم بوده، جمعيت آن سرزمين در اولين فرصت ممكن خود را از يوغ بيگانه رهانيده است.در ايران نيز شاهديم كه وقتي اسلام آمد مردم به استقبالش دويدند اما وقتي اسلام رنگ عوض كرد و بصورت ناسيوناليسم جاهلي اموي و عباسي و غزنوي خود را بر اين سرزمين حاكم ساخت، ملت آنها را بيگانه دانست و آرام آرام خود را از شر بيگانه رهانيد. شاهكار فردوسي حكيم در بيگانهستيزي اين بود كه روح اسلامِ محمدي و علوي را بخوبي درك كرد و به مدد تعاليم اسلامي افسانههاي ايراني را به مصاف ناسيوناليسم عرب فرستاد.اگرچه قاعدؤ نفي سبيل مبتني بر اين آيه قرآن است "ولن يجعل اللّه للمومنين علي الكافرين سبيلاً"5 و مومنين مورد خطاب هستند ولي يك اصل عام بشري است.6 اصلي است كه وقتي يك واحد سياسي به صورت كشور در صحنه بينالمللي ظاهر شود و يا به صورت يك بلوك سياسي و يا به صورت يك امت عرصه بروز بيابد، خود بخود اين اصل، خود را با نام و نشاني ديگر نشان ميدهد. چنانكه امروزه "حق حاكميت" و آن سوي چنين مفهومي "استقلال" ميتواند از وجوهي ترجمان اين قاعده باشد. گويا قاعدهاي فطري است كه به صورت يك حكم روشن فقهي خود را نشان داده است. درست مانند ازدواج كه فطري است ولي در همه اديان و فرهنگها قاعدهمند ميگردد و احكامي بر آن مترتب ميشود. بنابراين اگر چنين قاعدهاي بيان هم نميشد بطور غريزي ملتها آن را دريافت ميكردند و به نحوي بدان پايبندي نشان ميدادند اما با بيان صريح آن تابلوي روشني پيش روست تا سياستمداران مسلمان در پيچ و خم سياست، دست و پاي خود را گم نكنند. چنانكه موارد بسياري در تمام كشورها از جمله كشورهاي اسلامي وجود دارد كه سياستمداران ملتها را در مقابل بيگانه زبون و خوار كردهاند و بيگانه يا لخت و عريان و بيپروا، حاكميت كشوري را نقص كرده و يا به صورت استعمار نوين بر شئونات يك كشور چيره شده است. كه اگر چندين علت براي چنين تسلطهايي برشمريم اصليترين آنها، اين است كه فقه سياسي در جامعه، بالاخص در قرون اخير آنطور كه لازمه حكومت داري است مطرح نشده بود و حضرت امام با عنايت به اين معنا و البته با واژههاي متناسب با فرهنگ امروز مانند حفظ استقلال، خودكفايي7، برخورد با اجانب، برخورد با مستكبرين و نيز شعار نه شرقي نه غربي اين قاعدؤ فقهي را بسيار پر رنگ در جامعه مطرح كردهاند.اما اصل دعوت اگر بيشتر روشن گردد از سويي واقعگرايانهترين اصول سياست حارجي را با آرمانگرايانهترين آمال بشري پيوند ميزند چرا كه اصولاً حكمي است كه بدون داشتن آرمان حتي فهم آن مشكل خواهد بود و از سوي ديگر بيآنكه منافع ملي را ناديده انگارد آن را تا سطح مصالح عاليه بشري ارتقأ ميدهد.اصل دعوت چرا يك اصل آرماني است؟ زيرا به فرض آنكه يك واحد سياسي بتواند تمام نيازمنديهاي مادي اعم از حياتي، اوليه و ثانوي خود را در داخل كشور تامين كند و براي تامين آنها به هيچ واحد سياسي ديگري محتاج نباشد كه البته فرضي محال است، بازهم حق ندارد رابطؤ خود را با ديگر ملل قطع نمايد. زيرا عمل به اصل دعوت خود به خود اين رابطه را برقرار ميسازد و بدان جهت كه به نيازهاي متعالي عنايت دارد، آرماني ميشود.سوال در مورد اينكه چرا كشورها به هم محتاجند و بايد با هم رابطه داشته باشند، نزد هر عاقلي پاسخ روشن دارد.زيرا مواهب خداوند در يك سرزمين يكجا جمع نشده است.جداي از منابع معدني و توليد كالاهاي ضروري و تفنني زندگي، بشريت از لحاظ علمي نيز به هم محتاج است. نميشود هر كشوري بالاستقلال در همؤ زمينهها به كشفيات و اختراعاتي كه انسان را در بهرهوري از مواهب هستي برخوردار ميسازد، نائل شود. يك جاي دنيا كسي واكسن سل را كشف ميكند و در جاي ديگر جهان كسي آنتي بيوتيك ضد بيماري سل را ميسازد. خوارزمي و خيام جبر و مقابله را به جهانيان عرضه ميكنند و كساني ديگر آن را تكامل ميبخشند و جبر بول ميرسند يا الگوريتم را ارائه ميدهند.اين است كه تمام كشورهاي جهان امروزه حتي براي تامين نيازهاي اوليه خود محتاج يكديگر شدهاند و هر روزه به يكديگر بيش از پيش احساس نياز ميكنند. به گونهاي كه ميگويند جهان يك دهكده شده است و حضرت امام نيز همين تعبير را بكار ميبرند.بنابراين براساس نيازي كه توسعه و پيشرفت به ارتباطات بينالمللي دارد، روابطي بين كشورها برقرار ميشود كه اگر به ماهيت اين روابط توجه كنيم از سه مقوله خارج نيست. يا رابطهاي اقتصادي است يا رابطهاي امنيتي و يا رابطهاي فرهنگي و انساني.اصل دعوت اگرچه بر روابط امنيتي و اقتصادي تاثير غير مستقيم ميگذارد ولي بالذات فارغ از آنها است و به نوعي از رابطه اشعار ميدهد كه ماهيت انساني دارد به همين سبب اصلي آرماني است.اصل دعوت را اسلام ابداع نكرده است بلكه ناموس طبيعي است و هركشور و ملتي با اين اصل به نحوي سر ميكند. آنچه در اسلام وجود دارد اينكه آن را براي پيروان خود به عنوان يك قاعدؤ و يك اصل لازم الاجرا در سياست خارجي، مطرح ميسازد. چرا ابداع اسلام نيست؟ بدانجهت كه رفتاري از همه ملتها با نامهاي ديگر بروز ميكند كه نشان ميدهد، وقتي ملتي بوجود بيايد، در مقابل ديگر ملتها چنين رفتاري، ذاتي او خواهد بود. چنانكه مسيحيت در طول تاريخ خود با اعزام مبلغين مذهبي به همه جاي دنيا، ملتها را به ارزشهاي خود دعوت كرده است. گاه بسيار لطيف و صبورانه و انساني، گاه بسيار خشن و بيرحمانه و ددمنشانه و حيواني ولي با نام تبشير. گاه به واقع براي صدور ارزشهاي خود به ديگر ملل و نجات بعضي ملل از بتپرستي و گاه براي صدور رايگان منابع ملتها بسوي كليسا يا بسوي بعضي قدرتهايي كه به مسيحيت نيز بشكل ابزار قدرت مينگريستند. هم اكنون چرا ژاپنيها كه بودايي هستند، كريسمس را جشن ميگيرند؟ مگر خودشان تاريخ ندارند؟ براي آنكه مسيحيت موفق شده است روز مهمي از روزهاي خود را در نظام اداري كشورهاي مسيحي جا بيندازد و توسط قدرت حاصل از نظام اداري آن كشورها، اين روز مهم براي جهان مسيحيت را، جهاني كند.مگر شوروي سابق بخش عمده و قابل توجهي از منابع مالي و نيروي انساني خود را صرف دعوت از ملتهاي ديگر براي پذيرش كمونيسم نكرده است؟ بيترديد اگر انقلاب اسلامي ايران بوقوع نميپيوست، دعوت بسوي كمونيسم هنوز جاذبه زيادي داشت و بسياري از ملتها را بسوي خود جذب ميكرد.مگر ممكن بود پس از جنگ جهاني اول و دوم كه سرمايهسالاري بيرحم در دنيا امان كشورهاي ضعيف را بريده بود، بدون انقلاب عليه قدرتهاي سرمايهسالار نفس كشيد؟ و در اين شرايط كمونيسم براي بسياري از ملتها پيام داشت و آنها را به خود دعوت ميكرد و كساني را در كشورهاي مختلف شناسايي كرده تا مبلغ كمونيسم باشند و ديگران را به اين ايدئولوژي كه عليه دينهاي آسماني نيز بود ولي مختصاتي مانند مختصات اديان را داشت، چنان دعوت ميكردند كه گويا جهان فقط يك پيامبر حقيقي به خود ديده، پيامبري كه چون به خدا اعتقاد ندارد بايد جاي خدا را نيز خود پر كند. در اين ايران هم نهضت جنگل بيش از آنكه از حكومت مركزي لطمه بخورد از مبلغان و طرفداران بلشويكها كه دو آتشه مردم گيلان را به موهبتهاي كمونيسم نوپا دعوت ميكردند، لطمه خورد و حزب توده چنان فعاليت فراگير در كشور بوجود آورده بود كه حتي بخش عمدهاي از شعر و ادبيات و هنر معاصر ما را تحت تاثير قرار داد.امروزه تهاجم فرهنگي به چه معنا است؟ آيا تهاجم فرهنگي جز اين است كه بيايد به ارزشهايي كه ما ارزش ميدانيم، روي آوريد؟شايد پيچيدهترين نوع دعوت را ميتوان در مقالاتي كه بنيانهاي فلسفي "جهاني شدن" را مطرح ميسازند، سراغ گرفت.اين است كه دعوت به ارزشهاي خود از سوي هر ملت و گروه و شخص و شخصيتي يك امر فطري و جاري است كه گاه ناخود آگاه بدان عمل ميشود و گاه آگاهانه ابزاري ميگردد در دست زراندوزان و زورمداران و حيلهگران و گاه به صورت مشغلههاي تفنني پاسخگوي نيازهاي معنوي آندسته از انسانها ميشود كه اصل تعقيب معنويت در آنها نمرده ولي مختصات روشني از اينكه ديگران را به چه چيز بايد دعوت كنند، در ذهن ندارند.چرا سازمان صليب سرخ جهاني در دنيا آنهمه طرفدار دارد؟ مهمترين علتش را در اساسنامه آن ميتوان ديد كه اگر از وجه فلسفه دعوت به آن بنگريم، ميبينيم از مردم جهان دعوت ميكند كه آستين همت بالا بزنند و اگر حادثهاي غير مترقبه گيربانگير جمعيتي شد، فقط به لحاظ مسائل انساني خدماتي به آنها داده شود. البته انگيزههاي سياسي و گاه اقتصادي نيز عواملي هستند كه ممكن است بر فعاليت اين تشكيلات سايه بيندازد اما اساس اين دعوت به دليل سازگاريش با فطرت بشري پاسخي در خور توجه است.حتي بعضي شركتهاي چند مليتي كه چيزي جز سود و زيان براي آنها مطرح نيست، با سفارش فيلم و نوشتن نمايشنامه و استفاده از ديگر ابزار هنري، فرهنگي ميسازند كه در آن فرهنگ، خريد توليدات آنها ضروري بنظر برسد و اين مبتذلترين شكلي است كه دعوت ميتواند به خود بگيرد.بنابراين دعوت يك مقوله عام بشري است كه هر گروه و جمعيت و ملتي خودآگاه و ناخودآگاه، رويكردي به آن دارد اما در اسلام اين موضوع به صورت يك اصل در سياست مطرح ميشود و آنهم بسيار پر رنگ. خيلي اهميت دارد كه يك موضوع به چه صورت عرصه بروز يابد. اگر امري حاشيهاي باشد، تبعات خاص امور حاشيهاي را خواهد داشت و اگر در زيرمجموعه اصلي ديگر طرح گردد، بايد همسو با اصل اوليه خود را شكل دهد و اگر به صورت اصل مرتبط منطقي با ديگر اصول اما بطور مستقل مطرح شود آنگاه داراي جوهره و ماهيت ديگري خواهد بود كه در اسلام به صورت اخير مطرح شده است.دعوت به عنوان يك اصل اساسي در روابط خاجي مسلمانها اگر آنطور كه شارع اراده كرده اصل قرار گيرد، اين معنا را افاده ميكند كه حتي اگر به هيچ كشوري نياز مادي نداشته باشيم و از روابط اقتصادي و امنيتي با ديگر ملل بينياز باشيم باز هم بايد با آنها رابطه برقرار كنيم. مگر در موارد استثنايي. زيرا وظيفه داريم كه آنچه دستاورد فكري ما است به جهانيان عرضه داريم. بديهي است بخشي از دستاوردهاي فكري و ذهني قابل مبادله است و مانند كالا قابليت تبديل شدن به ارزش مالي دارد، اين دسته از دستاوردهاي فكري در زيرمجموعه اقتصاد قرار ميگيرد. اما دستاوردهايي نيز هست كه فراتر از ارزش مادي ميباشد و فروش آن عين دينفروشي است و باعث تخريب آخرت ميشود و دين را از محتوا و روح تهي ميكند. چنين دستاوردهايي بدون طمع مادي و خارج از مقوله سود و زيان متعلق به بشريت ميباشد كه بايد به رايگان به همگان عرضه شود. چنانكه همه انسانهاي پاك طينت چنين كردهاند و هرگز دستاوردهايي بزرگ علمي و فكري خود را با پول مبادله نكردهاند.بدانجهت كه مسلمانان اعتقاد دارند كه به حقيقتي در هستي دست يافتهاند كه ذات هستي است و به صورت يك جهان شناسي و جهانبيني و در مرحله بعد به صورت مجموعه قواعد و قوانيني براي ساماندهي مراودت بشري عرضه شده، لازم است ديگران را با اين مجموعه آشنا كنند و در اين مورد حكمي دارند و در حد احكام تكليفيه. لذا اگر اين را اصل بگيرند و نه موضوعي حاشيهاي، با ديگر ملل فعالانه و از موضعي تعاليجويانه رابطه خواهند داشت و نه رابطهاي منفعلانه يا برتري جويانه و گاه خفت بار. بديهي است كه اين رابطه دو سويه ميشود. زيرا ملتها خود داري اعتقادات و فرهنگ و رسوم و قوانيني براي زندگي هستند كه به سادگي به اين دعوت لبيك نخواهند گفت و ممكن است كار به مجادله كشد. چنان كه در يكي از آيات شريفهاي كه در آن اصل دعوت به صورت روشنتري مطرح ميشود، جدال نيز بيش بيني شده و داعي به ترك جدال دعوت نشده بلكه به جدال احسن تحريص شده است. جالب آنكه در پايان آيه با ظرافت ادبي خاصي ميگويد پروردگار تو بهتر ميداند كه چه كسي گم كرده راه است و چه كسي از هدايت شدگان ميباشد.8اصل دعوت در حقيقت سطح مراودات بشري را از سطوح نيازهاي حياتي، اوليه و ثانوي كه ضروري و به طور قهري امري جاري خواهد بود به سطوح بالاتري كه نيازهاي متعالي است ارتقأ ميدهد. اما مشروط به دو شرط. اول آنكه اصل دعوت مطمح نظر باشد و نه چيزي دون آن. ديگر آنكه شرايط دعوت براي داعي فراهم گردد.از كجا ميتوان فهميد كه شرط اول محقق است؟ يك آزمايش بسيار ساده دارد و آن اينكه هيچ بحثي پيرامون منافع مادي و سياسي مترتب بر دعوت در آن دخالتي نداشته باشد. مثلاً گفته نشود اگر ما آقاي گورباچف را كه در راس بزرگترين كشور جهان از لحاظ وسعت خاك قرار دارد و به عنوان يك ابر قدرت نظامي و سياسي در جهان شناخته شده به ارزشهاي ديني خود دعوت كنيم، آنگاه اين ژست سياسي ميتواند تا حدودي خفت قرار داد تركمنچاي را جبران كند. حال اگر چنين خاصيتي بر آن مترتب باشد، امري تبعي است كه داعي بايد طمعي به آن نداشته و عمل و انديشؤ خود را به چنين منافعي آلوده نسازد.اما درك اينكه شرايطي بايد براي داعي فراهم شود تا دعوت واجب گردد، ظاهراً ساده است زيرا همه احكام تكليفيه تابع مقتضيات و شرايط خود است. مثلاً اگر روزؤ واجب، موجب تشديد بيماري كسي گردد، شارع اين واجب را بر آن فرد حرام ميكند و اگر كسي مستطيع نباشد، واجب نيست به حج مشرف شود. اما در زير اين ظاهر يك تناقض نما وجود دارد و آن اينكه وقتي چيزي به عنوان اصل قرار ميگيرد، قاعده بر اجراي آن است و موارد عدم اجرا و فراهم نشدن شرايط، استثنا ميباشد. چنانكه وقتي امر به معروف و نهي از منكر به عنوان يكي از اصول سياست داخلي مطرح باشد، اينطور نيست كه منتظر شرايط بمانيم. بلكه بايد ساختار سياسي، اجتماعي، قانوني و فرهنگي كشور را طوري پيريزي كنيم كه اين اصل حضور خود را نشان دهد و همگان فعالانه در جستجوي معروفهاي بر زمين مانده باشند تا آن را در جامعه جاري سازند و نيز ساختارها آنگونه سامان گرفته باشد كه منكرات عرصه بروز نيابند و اگر يافتند ناهي ناتوان از نهي نباشد. لذا اگر اصل دعوت به عنوان يكي از اصول اساسي سياست خارجي واحد سياسي مبتني بر اسلام قرار گيرد، اينطور نخواهد بود كه صبر كنيم شايد در قرن آتي وضعيتي شبيه به شوروي سابق براي كشوري پيش بيايد و شخصيتي همچون حضرت امام پيدا شود و بنابر اصل دعوت پيامي ارسال دارد. بلكه ساختار سياست خارجي بايد اين اصل را سرلوحه مراودات خود قرار دهد و يا فصلي جداگانه براي آن باز كند و دائماً پيام جديد توليد نمايد و خود را آماده سازد تا شرايط داعي در او بوجود آيد كه خوشبختانه مردم ايران و شخص حضرت امام اين شرايط را فراهم ساختهاند و به نحوي اين اصل در قانون اساسي نيز خود با عباراتي ديگر به صورت قانون در آمده است و پس از پيام حضرت امام به آقاي گورباچف زمينه براي دعوت به امر ارزشي ديگري چنان فراهم شد كه به سرعت اذهان جهانيان را به خود مشغول داشت. كه در جاي خود به آن اشاره خواهم كرد.يكي از شرايط داعي تناسب شخصيت او است با آنچه بدان دعوت ميكند. لذا به عنوان مثال اگر صدام حسين ميخواست پيامي شبيه پيام حضرت امام براي آقاي گورباچف ارسال دارد، لازم بود به عنوان نهي از منكر جلوي وي گرفته شود. چرا كه جز وهن اسلام چيزي عايد كسي نميشد. از اين پايينتر اگر دولتها را دعوت به انهدام سلاح شيميايي كند، جز تمسخر پاسخي نخواهد داشت.شرط دوم اينكه داعي، ابعاد موضوع و اثرات مترتب بر دعوي را به خوبي بشناسد. سخن اصلي من در اينجاست كه حضرت امام براساس چه شناختي از اثرات مترتب بر اين دعوت، چنين پيامي ارسال داشتند؟براي پاسخ به اين سوال ناگزيرم به ساختار نظام فعلي بينالملل اشارهاي گذرا داشته باشم.نظام بينالملل فعلي را نظم سيال نام دادهاند و معتقدم حضرت امام در اين نظم حضور دارند. زيرا ايشان معتقد بودند كه بايد انقلاب را به جهان صادر كرد و در سال 66 فرمودند انقلاب صادر شد. و تصور من اين است كه حضرت امام موفقيتهاي زيادي در صدور انقلاب داشتند ولي مهمترين موفقيت ايشان در صدور انقلاب، به طور غير مستقيم عوض كردن موضوعات اصلي نظام بينالملل بوده است. البته ميدانم كه به دلائل ساختار فرهنگي خودمان اصولاً بعضيها نميتوانند به خود بباورانند كه ممكن است يك مرد الهي نيز توفيقات زيادي كسب كند و تصور ميكنند كه مردان الهي حتماً بايد ناموفق باشند. به همين سبب دائماً ميگردند تا شواهدي بيابند و نشان دهند كه نظم فعلي از نظمهاي گذشته پليدتر شده است ولي من برعكس در كنكاشهايم به اين نتيجه رسيدهام كه نظم فعلي به دليل وجود دو شخصيت سياسي بزرگ جهان يعني گاندي و حضرت امام كه خداوند را هم با نگاه فلسفي يافته بودند و هم با عرفان و علم حضوري در محضرش بودند و نهضت خود را براساس مذهب پي ريختند و نيز نگاه مردم جهان را به شدت به خود معطوف داشتند، تاثيرات عميقي بر نظم بعد از خود برجاي گذاشتند. لذا نظم سيال فعلي هم بينالملليترين نظمي است كه بشر تجربه ميكند و هم انسانيترين نظم. لااقل از اين حيث نسبت به نظم گذشته انسانيتر است كه كمونيسم در آن جاذبهاي ندارد و ميرود تا به موزهها سپرده شود. البته باز كردن ابعاد اين موضوع بحثي مستقل ميطلبد كه در چند مقاله و مصاحبه و سخنراني تا حدودي بدان پرداختهام و در اينجا همين مجمل وافي به مقصود ميباشد.در نظم فعلي چهار بازيگر داريم و بازي در بين اين چهار بازيگر از نظمهاي گذشته قاعدهمندتر و البته پيچيدهتر شده است. اين بازيگران عبارتنداز:ـ كشورهاـ سازمانهاي بينالملليـ شركتهاي چند مليتيـ نخبگاندر نظامهاي گذشته هنوز سازمانهاي بينالمللي هويت مستقل نداشتند و بيشتر تابعي از اميال قدرتها بشمار ميرفتند ولي در حال حاضر هويت مستقلتري نسبت به گذشته يافتهاند. شركتهاي چند مليتي فعلي نيز كه تعداد آنها روزافزون است، ديگر مثل سابق نميتوانند آنگونه غولهاي ثروت شوند كه هرگاه اراده كردند، حكومتهايي را بر سر كار آورده و يا ساقط نمايند. نخبگاني كه در گذشته نيز بازيگر بودند امروزه روزافزون شده و عرصه بازي فقط براي نخبگان سياسي باز نيست، بلكه ارتباطات بينالمللي عرصه بازي براي نخبگان فكري، هنري، علمي، اجتماعي و غيره را فراختر كرده است. حال آنكه در نظامهاي گذشته فقط آن دسته از نخبگان عرصه بازي داشتند كه يا به قدرتي متصل و يا قابليتهاي شخصي آنها بزرگتر از قابليتهاي كشور خود بود.اگر بازيگران فوق را به منزله عناصر سختافزاري نظام بينالملل فرض كنيم، عناصر نرم افزاري آن متعدد ميباشد و دائماً بر آن افزوده ميشود اما موضوعات اصلي مطرح در اين نظم عبارتنداز:ـ حقوق بشرـ حفظ محيط زيستـ خلع سلاحـ تقسيم كار در تجارت بينالملليـ گفتگوي تمدنهاموضوعاتي مانند: مبارزه با تروريسم، مبارزه با قاچاق مواد مخدر، صلح خاورميانه، تغيير ساختار شوراي امنيت، اطلاع رساني جهاني نيز در اين نظم مطرح ميباشد ولي آنها هنوز موضوعاتي حاشيهاي است.اگر سوال شود با چه ملاكي ميتوان موضوعات فرعي را از موضوعات اصلي باز شناخت؟ يك پاسخ دارد و آن اينكه هرگاه موضوعي چنان فراگير مطرح گردد كه تمام جوامع را به نحوي درگير آن كند، موضوعي اصلي محسوب ميگردد. لذا به همين سبب است كه آمريكا علاقهمند است مردم جهان را درگير مبارزه با تروريسم نمايد تا آن را در حد موضوعات اصلي نظام بينالملل ارتقأ دهد. دليل اين ميل نيز كاملاً روشن است اما دريغ با آنكه آمريكا بعد از فروپاشي شوروي بيشترين معارضه را عليه كشور ما داشته ما به اندازه حساسيتي كه آن كشور نسبت به ما دارد در تحليل سياسي اين حساسيت را نسبت به آن بروز نميدهيم و به همين سبب بعضي ابعاد اين ميل براي ما ناشناخته مانده است.اگر اندك تعمقي در موارد زير شود تا حدودي علت اين ميل آشكار ميگردد.ـ آمريكا پس از جنگ جهاني دوم به عنوان رقيب اصلي شوروي بيشترين هزينه را براي بدر بردن رقيب، متحمل شده است. ميلياردها دلار هزينؤ مستمري كه براي توليد كلاهكهاي هستهاي صرف كرده يك طرف، شايد به همان اندازه با ساخت فيلمهاي پرهزينه، سفارش رمانهاي پيچيده و نيز استخدام افراد زيادي براي تبليغات گسترده و از همه بيشتر پرداختن به امور جاسوسي و بوجود آوردن تشكيلات عريض و طويلي در C.I.Aمنابع مالي و انساني زيادي را صرف كرده است. اما آنچه جاذبه كمونيسم را در جهان از بين برد، نه آن هزينههاي گزاف كه انقلاب اسلامي ايران بود. و پيام حضرت امام به آقاي گورباچف آخرين روزنؤ اميد به كسب افتخار فروپاشي شوروي را بنام آمريكا بست.تا قبل از انقلاب اسلامي به رغم خشونتهاي استالين كه باعث شد كمونيسم جاذبه زيادي در داخل نداشته باشد، در بيرون از مرزها ماركسيسم به واقع جاذبه داشت و بعضي رفتارهاي آمريكا بر جاذبه آن ميافزود. چنانكه در ايران نيز پس از كودتاي 28 مرداد كه همه دانستند كودتايي آمريكايي است و نيز اصلاحاتي كه در سال 41 آمريكا از شاه طلب كرده بود، حتي بعضي گروههاي مذهبي را هم به سوي ماركسيسم كشانيد. لذا انقلاب اسلامي با پيروزي خود در صحنه عمل، ايدئولوژي اسلامي را تثبيت كرد و از همان لحظه ماركسيسم ناگهان بيرنگ شد9 و از بيرنگ شدن كمونيسم چيزي عايد آمريكا نشد.ـ بعد از فروپاشي شوروي آمريكايي ها توسط فوكوياما بحث پايان تاريخ را مطرح كردند تا جبران مافات كنند اما حتي جهان غرب به اين موضوع با تمسخر پاسخ داد. يك فيلسوف اروپايي در پاسخ به بحث پايان تاريخ فوكوياما نوشت: آمريكا ده سال است تبليغ ميكند كه ظهور انقلاب اسلامي براي غرب خطرناكتر از كمونيسم است اما چطور شده كه اين خطر را فراموش كرده و با فروپاشي شوروي پايان تاريخ را اعلام ميكند؟ـ با عدم اقبال بحث پايان تاريخ از سوي مردم جهان، آمريكاييها بحث جهان شيشهاي را مطرح ساختند و آنقدر راه افراط را پيمودند كه گفتند اگر نيمكره راست مغز اطلاعاتي را به نيمكرؤ چپ مغز منتقل كند، ماهوارهاي ما از آن عكس خواهند گرفت. نتيجه چنين ادعا و تبليغي اين بود كه افكار عمومي جهان از آمريكا مشمئز شد و اعصاب بسياري از مردمي كه دوست ندارند تمام رفتار و گفتار آنها دائماً در معرض ديد ديگران قرار گيرد از اين ادعا برآشفتند. به همين سبب آمريكاييها مجبور شدند، بسياري از طرحهايي را كه براي دستيابي به اطلاعات موجود در رايانههاي شخصي مردم جهان كه توسط اينترنت پيش ميبردند متوقف كنند و اين رفتار جهان بود با قدرتي كه تصور ميكرد يا تبليغ ميكرد كه بيرقيب شده است.ـ پس از بحث جهان شيشهاي، آمريكا دست به يك فلسفه بافي زد و با پشتوانؤ تبليغي فراوان و هزينههاي نسبتاً زياد تلاش كرد كه تمام ملتها اين فلسفه را بپذيرند و آن طرح بحثِ برخورد تمدنها بود كه اهل سياست در تمام جهان بخوبي دريافتند كه چرا چنين بحثي از سوي آمريكا مطرح شده است.آنچه براي آمريكا بسيار شگفت و دردناك بود اينكه در مقابل اين بحث ناگهان تمام دولتها و نخبگان فكري جهان به دعوت رئيس جمهور اسلامي ايران لبيك گفتند و فلسفه برخورد تمدنها صد و هشتاد درجه تغيير مسير داد و به عنوان پنجمين موضوع اصلي نظام بينالملل در دستور كار قرار گرفت. از آن دردناكتر اين بود كه شرايط بگونهاي براي استقبال از طرح گفتگوي تمدنها فراهم بود كه حتي آمريكاييها بايد با خوشرويي و مصلحت انديشي به آن راي مثبت ميدادند.وقتي به مسائل فوق دوباره نظري كنيم ميبينيم، انقلاب اسلامي ايران توانسته است براي نظام بينالملل موضوع اصلي تعيين كند. حال آنكه ايران نه از نظر اقتصادي و نه از نظر مقدار تسليحات نظامي قابل مقايسه با آمريكا نيست. لذا آمريكا در جستجوي مفهومي برآمد كه داراي ظرفيتي باشد كه با طرح آن بتوان آن را به عنوان ششمين موضوع نظام بينالملل در دستور كار قرار داد. اما آنچه مهم است آنكه چون شرايط داعي را احراز نكرده از همين حالا ميتوان گفت كه توفيقي رفيق راهش نخواهد بود. البته مبارزه با تروريسم ذاتاً استعداد آن را دارد كه از فهرست موضوعات فرعي بيرون آيد و در فهرست موضوعات اصلي بنشيند اما نه با اين داعي بلكه با داعي ديگري كه در اين زمينه مقبوليت عام داشته باشد.حال اگر به موضوعات حقوق بشر، حفظ محيط زيست، خلع سلاح و تجارت عادلانه بينالمللي نيز نظر كنيم ميبينيم هيچيك از اين موضوعات مورد علاقه قدرتهاي بزرگ نيست.البته در مورد حقوق بشر آمريكاييها حدود بيست و پنج سال است داعيه سردمداري آن را دارند اما اين نيز براي آنها مشكلاتي را فراهم ساخته است. چنانكه وقتي كارتر قدرت را به دست گرفت، تعقيب حقوق بشر را در سرلوحه سياست خارجي خود قرار داد. چه چيز از اين مطلوبتر كه كشوري تعقيب تحقق حقوق بشر را سرلوحؤ سياست خارجي قرار دهد و از دوستان خود بخواهد كه بيايم به چنين موضوعي كه جزو ارزشهاي مشترك بشري است توجه جدي كنيم؟10 اما وقتي دلائل آن را در كنگره بر شمرد، ميبينيم منافع حاصل از اين سياست، موضوعيت دارد و نه نفس حقوق بشر به عنوان امري ارزشي. جالب آنكه هنوز آن زمان آمريكا اعلاميه جهاني حقوق بشر را بدون تحفظ امضا نكرده بود و دنبال حقوق بشر دويدنش تمسخرآميز مينمود. جالبتر آنكه سياست حقوق بشري كارتر در جريان عمل تبديل به رويارويي آمريكا با مردم ايران گرديد و دقيقاً خلاف منافعي كه برايش در نظر گرفته بودند نتيجه داد. چراكه وقتي با ارزشهاي بشري نيز ابزاري برخورد شود، نتيجه چيز ديگري از آب در ميآيد. اكنون حقوق بشري كه به عنوان اولين موضوع اصلي نظام بينالملل مطرح شده ربطي به كشورهاي قوي و ضعيف ندارد و در حقيقت متولي اصلي آنها سازمانهاي حقوق بشري خصوصي هستند كه اتفاقاً بعضي از آنها بيشتر در جستجوي موارد نقض حقوق بشر در ميان قدرتهاي بزرگ هستند و به كشورهاي ظاهراً توسعه نيافته كمتر كار دارند. اگر سازمانهاي حقوق بشري خصوصي نبودند، بعضي كشورهاي بزرگ به جاي موضوع حقوق بشر، حقوق قدرتهاي بزرگ را در دستور كار قرار ميدادند. چنانكه در نظم گذشته كه دستشان بازتر بود، حق وتو را در سازمان ملل براي خود نهادي كردند.آيا موضوع حقوق بشر جداي از مباحثي كه در محتواي اعلاميه حقوق بشر وجود دارد، به عنوان يكي از مهمترين موضوعات اصلي بينالمللي ارزشمندتر است يا تحمل رژيم آپارتايد كه در نظم گذشته بالاخره توانست ادامه حيات دهد؟بديهي است كه در نظم فعلي همگام با رشد بعضي ارزشها بعضي ضد ارزشها نيز رشد كرده است. چنانكه در همين نظم اسرائيل، مطامع خود را عريانتر از گذشته تعقيب ميكند و باز در همين نظم بود كه غرب حاضر شد در الجزاير و تركيه به جنگ دموكراسي برود تا اسلام رشد نكند.وقتي ميگويم اين نظم انسانيتر از نظامهاي گذشته است بدين معنا نيست كه هر آنچه در آن اتفاق ميافتد انساني است اما وقتي به موضوعات آن نگاه ميكنيم ميبينيم مثلاً به جاي تسلط كور بر طبيعت و بهرهمندي بيرويه از آن "حفظ محيط زيست" مورد عنايت ميباشد، آنگاه حق داريم كه به اين بينديشم آيا موضوعات مطرح در يك نظم حاكي از جوهره نميكند؟در نظم فعلي است كه به جاي تجهيز بيرويه به سلاحهاي كشتار جمعي "خلع سلاح" ارزش بينالمللي شده است. البته با همه ناكاستيها و فريبكاريهايي كه شاهدش هستيم. اما در اين نظم يك تناقض عجيب نيز وجود دارد كه توجه به آن باعث ميشود به رغم انسانيتر بودن آن نسبت به نظامهاي گذشته، اذهان مرعوب اين نظم نشود و آن اينكه در همين نظم است كه در جهان اسلام دموكراسي به عنوان يك ارزش مطرح ميشود ولي براي سركوب اسلامخواهي، غرب احساس ميكند كه بايد با دموكراسي به طور جدي درگير شود و در الجزاير و تركيه بيپروا با دموكراسي درگير ميشود.فرض كنيم كه با اين مقدمه اندكي با نظم سيال فعلي كه ديگر قطبي نيست از اين دريچه آشنا شدهايم و مختصات نظامهاي سابق را نيز بياد داريم. حال ببينيم پيام حضرت امام به آقاي گورباچف چه تبعات قابل لمسي در اين نظام داشته است.1. اگرچه كمونيسم با انقلاب اسلامي جاذبه خود را در بيرون از مرزهاي شوروي از دست داده بود و در داخل نيز پس از لنين به ماشيني غول آسا و خوفناك بدل شد ولي هنوز تشكيلات عريض و طويلي در خدمت آن بود و اين استعداد و عزم وجود داشت كه براي بارديگر دست به اصلاحات بزند و خود را با شرايط جديد زمانه تطبيق دهد و خود را بازسازي نمايد و دوباره به ميدان بيايد. چنانكه گلاسنوست و پروستاريكا براي بازسازي مطرح شد و نه براي براندازي. اما پيام حضرت امام به آقاي گورباچف اين فرصت را از آن گرفت.2. اگر شوروي موفق به بازسازي خود نميشد و از هم ميپاشيد، بدون وجود آن پيام، فروپاشي به نفع قدرت رقيب تمام ميشد. حال آنكه تصور چنين چيزي حتي براي اروپا، چين و ژاپن هم بسيار وحشتناك است. زيرا اگر چه نظام دوقطبي نظام نامطلوبي است اما بيترديد از نظام يك قطبي قابل تحملتر است. در حقيقت پيام حضرت امام به آقاي گورباچف باعث شد كه اولاً شوروي نتواند خود را بازسازي كند و دوباره به عنوان يك قطب قدرتمند نظامي و سياسي در صحنه بينالملل ظاهر گردد و ثانياً در فروپاشي، قدرت آن از لحاظ سياسي به قدرت رقيب ضميمه نگردد و نظم فعلي نه نظم يك قطبي كه نظم سيال شود.3. با پيام حضرت امام به آقاي گورباچف، همه كشورهايي كه خود را ضعيف ميپنداشتند، عرصه بازي را در صحنه بينالملل فراختر ديدند و چنين شد كه ميتوان گفت نظم سيالي كه بعد از آن بر مراودات بشري حاكم گرديد، بينالمللي ترين نظمي است كه بشر تجربه ميكند.4. ميدانيم كه هرگاه نظامي فرو ريزد اگر انقلابي شكوهمند پشتوانه آن نباشد، براي ملت و دولت آن نظام، تلخ و دردناك و تحقيرآميز است اما پيام حضرت امام به آقاي گورباچف نه تنها از تلخكامي آن كاست، بلكه اين فروپاشي تا آنجايي كه به نفس رها كردن آن نظام ناموفق مربوط ميشد، در كام همگان شيرين شد. عبارتبندي حضرت امام در آرزوي موفقيتي كه براي آقاي گورباچف و ملت شوروي كرده و نيز در ستودن شجاعت آقاي گورباچف يكي از فرازهاي اين پيام است كه بوي عشق و محبت و بشارت ميدهد و اين پيام را پيامي الهي ميسازد و اين همان روح دعوت است كه دعوت را به عنوان هديهاي دلپذير عرضه ميدارد.115. پس از اين پيام فضايي باز شد و انسان امروز آموخت كه ميتوان سطح ارتباطات بين دو كشور و ارتباطات بينالمللي را از منافع ملي فراتر ديد و آن را تا سطح مصالح عاليؤ بشري ارتقأ بخشيد.حال اگر بگوييم استقبال همگاني همه ملل از پذيرش گفتگوي تمدنها نيز مهر تاييدي است بر اين سخن كه نظم فعلي بيش از آنكه آمريكايي يا غربي باشد، نسبت به نظامهاي گذشته نظمي بينالملليتر است، سخني بگزاف نگفتهام و اگر پا را فراتر بگذارم و ادعا كنم كه نظم حاكم بر جهان فعلي اگرچه فاصلهاش با مطلوبها از زمين تا سهيل و ثريا است اما ردپاي انديشؤ حقجويانه خميني(ره) در آن مشهود است، خالي از حقيقت ادعا نكردهام. اين است نبايد بجويم تا ببينم آقاي گورباچف با اين پيام چگونه برخورد كرد و اگر چگونه برخوردي داشت بهتر بود، بلكه بايد ردپاي اين پيام را در ناموس هستي پيگير باشم. چرا كه دعوتهاي خالصانه، خود راه خود را باز ميكند و اگر نسخهاي است براي دردي، خود آن نسخه درمان است.. البته در بين مسلمانان نيز بسيار ديده شده كه سياستمداران براي حفظ كشور از باورها و هيجانات ناسيوناليستي استفاده كردهاند. چنان كه در نيم قرن اخير ميان اعراب مسلمان براي مقابله با صهيونيسم، ناسيوناليسم عربي تبليغ ميشد و طي چند دهه اين ايدئولوژي مبارزه با رژيم اشغالگر را توجيه ميكرد. ولي در دو دهه اخير نه تنها اين ايدئولوژي ناكارايي حتي مزاحمت خود را نيز آشكار نموده است.
. واقع گرايي را به معناي اصطلاحي كلمه بكار ميبرم و الا اگر محرز شود كه پيامبران جز حقيقت نميگفتند و آخرت يك واقعيت انكار ناپذير است، ديگر هيچ دنيادارِ دنيانگري واقعگرا نخواهد بود. در حقيقت بايد واقعگرايي را در مقابل دنياگرايي قرار داد اما دريغ كه نگاه كفرآلود، مفاهيم را هم آلوده ميكند و باز لازم است گفته شود كه برخلاف تصور بعضي افراد "دنيا" در قرآن كريم و روايات معصومين به معناي عالم ماده نيست، به معناي جهان مادي نيست، بلكه به معناي يك جهانبيني است
1.ر.ج: مقالؤ طرح تحقيق در مباني سياست خارجي اسلام. فصلنامؤ سياست خارجي سال اول شماره دوم، سيد علي قادري.
2. پر رنگ بودن اين شعار در جامعه ما چنان بود كه كسي نميتوانست به طور مستقيم از سلطه بيگانه دفاع كند. اما بعضي افراد گاه در توجيه اينكه سلطؤ بيگانه همواره بد نيست، غير مستقيم مواردي را ذكر كردهاند. از جمله عدهاي آنگاه كه از دموكراسي هند سخن ميگويند استعمار انگليس را مهمترين عامل آشنايي مردم هند با دموكراسي ذكر ميكنند و يا عدهاي يكي از مهمترين علل عمدؤ توسعؤ ژاپن را سلطؤ آمريكا بر اين كشور در سالهاي اوليؤ پايان جنگ ميدانند و اينگونه از سلطؤ بيگانه بر شئونات كشورها دفاع ميشود.
5. سوره نسأ آيه 141
6. تدبر در مفهوم آيه نشان ميدهد كه علاوه بر انتزاع قاعدؤ نفي سبيل كه يك اصل فقهي و تشريعي است، به اين مفهوم نيز دلالت ميشويم كه با اصلي تكويني نيز روبرو هستيم. در حقيقت از اين آيه اينگونه برداشت ميشود كافران بر مومنان راه تسلط ندارند. البته از نظر فقهي يعني نبايد داشته باشند و از لحاظ فلسفي يعني تسلطي نخواهند داشت.
7. در بيانات حضرت امام خودكفايي يعني خود اتكايي زيرا خودكفايي نه ممكن است و نه مطلوب ولي خوداتكايي لازمه نفي سبيل و نفي سلطه است. اگر حضرت امام واژؤ خودكفايي را به جاي خود اتكايي بكار بردهاند براي اين بوده كه آن زمان در فرهنگ عمومي كشور، خوداتكايي واژؤ مرسوم و مانوسي نبود و ايشان بطور طبيعي از فرهنگ عامه متابعت كردهاند.
8. اُدْعُ اِلي سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالّتي هِيَ اَحْسَنُ اِنّ رَبّكَ هُوَ اَعْلَمُ بِمَنْ ضَلّ عَنْ سَبيلهِ وَ هُوَ اَعْلَمُ بِالْمُهْتَدينَ(سوره نحل آيه 125)
9. البته سهم مرحوم شريعتي در بازگشت و جلوگيري از ماركسيست شدن نسل ما از كسي پوشيده نيست و البته انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام نيز مجموعهاي است از اين نوع تلاشهاي همسو.
10. اصل موضوع حقوق بشر يك امر ارزشي كاملاً مقبول است ولي اصرار بر اينكه اعلاميه جهاني حقوق بشر وحي منزل در مورد حقوق بشر ميباشد، يك ديكتاتوري وحشتناكتر از استبداد رضاخاني است كه غرب دچار آن شده است
11. اگرچه در مراحلي از اصل دعوت، جهاد ابتدايي نيز پيش بيني شده است اما گويا اين ديگر فقط هنر معصوم ميباشد كه ميتواند از برق شمشير نيز هديه بسازد. به همين جهت اكثر قريب به اتفاق فقهاي شيعه، جهاد ابتدايي را جز در زمان حضور معصوم جايز نميدانند.