تبارشناسی هراس بنیادین از نگاه بابی سعید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تبارشناسی هراس بنیادین از نگاه بابی سعید - نسخه متنی

عصمت کیخا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید










تبارشناسى هراس بنيادين از نگاه بابى‏سعيد



عصمت كيخا 1




نقد رويكردهاى شرق شناسانه، نقد رويكردهاى مبتنى بر شرق‏شناسى وارونه، پرده بردارى از چهره‏اى از اسلام و مسلمانان كه رسانه‏هاى تبليغاتى غربى براى غربيان ساخته‏اند و آنها را دچار «هراس بنيادين» از بيدارى اسلامى كرده‏اند (در حالى كه بيدارى اسلامى چيزى نيست مگر مبارزه با مظاهر استبداد و استعمار و تلاش براى رهايى از شرّ آنچه نظام سلطه به دنبال تحميل آن بر مردم مسلمان است). از جهاتى است كه كتاب «هراس بنيادين» 2 را شايسته توجه كرده است.




از ديگر علل اهميت تبيين اين اثر، توضيح اين نكته است كه جهان اسلام جهان يكپارچه‏اى نيست، بلكه همچون جهان غرب، پر از تنوع و تعدد است، ضمن اين كه هسته مركزى به نام اسلام در ميان همه تنوعات و تعددها به چشم مى‏خورد.3




اين كتاب در پى پاسخ به اين سؤال است كه اسلام گرايى چگونه توانسته در طول سى سال اخير به طور روز افزون جايگاه مهمى در بينش مسلمانان پيدا كند؟




بابى سعيد به دنبال تبيين نوع خاصى از اسلام گرايى نيست، بلكه مفروض وى اين است كه: اسلام گرايى يك طرح سياسى است كه فقط از راه انقلابْ خواهان تصرف قدرت دولتى نيست، بلكه حركتى براى ايجاد طرح اجتماعى است كه مى‏تواند از راه‏هاى متعدد به ظهور برسد، از اين رو زمينه براى هر نوع راهبردى در راستاى اسلامى شدن وجود دارد. چارچوبى كه نويسنده براى ارائه بحث خود به كار برده، چارچوب تحليل گفتمانى است، تحليل گفتمانى مدعى است كه در هر جامعه‏اى براى تداوم آن يك نظام معنايى خاصى شكل مى‏گيرد؛ لذا براى تحليل هر دوره‏اى ابتدا بايد نظام معنايى آن را بفهميم تا بتوانيم آن را تحليل كنيم؛ البته در كنار نظام معنايى مسلط، ممكن است كه يك يا چند نظام معنايى رقيب و فرعى وجود داشته باشند. نظام معنايى مسلط زمانى فرو مى‏ريزد كه دچار بحران شود و در اين زمان است كه نظام معنايى در دسترس، جايگزين آن مى‏شود. بابى سعيد اين را به خوبى در تقابل گفتمان كماليسم و گفتمان اسلام گرايى، سپس گفتمان غربى يا اروپا مدارى با گفتمان اسلام گرايى، نشان داده است. وى در تحليل گفتمانى خود به چند عنصر نظرى توجه داشته است؛ از جمله بحث گفتمان لاكلائو و موفه، واژگان نهايى رورتى، شرق‏شناسى ادوارد سعيد، تبار شناساسى فوكو، رسوب شدن هوسرل، نفى روايت‏هاى كلان ليوتار، هژمونى گرامشى، زبان‏شناسى دو سوسور، بارتز، كانولى و...




در اين مقاله مضامين اصلى كتاب را مرور مى‏كنيم:




كتاب در پنج فصل ساماندهى شده است. در فصل اول كه با عنوان چارچوب نظرى بنياد گرايى ارائه شده است، بابى سعيد بيان مى‏كند كه فهم و درك و نيز تحليل بنياد گرايى اسلامى مستلزم ارائه يك نظريه از بنياد گرايى است و در اين راستا نظريه «گيتاساگال» و «يووال ديويس» را درباره بنياد گرايى ارائه مى‏دهد و با نقد اين نظريه به اين نتيجه مى‏رسد كه اصطلاح بنياد گرايى، تصوراتى را به ذهن مى‏آورد كه سطحى و ثانويه هستند و ما را از جست و جوى راه‏هاى مفيد تحقيق باز مى‏دارند؛ بنابراين بابى سعيد مى‏گويد:




من از به كار بردن برچسب «بنياد گرايى اسلامى» خوددارى مى‏كنم و معتقدم كه ويژگى جريان‏هايى كه در حال بررسى آنها هستم با تلاش‏هايى كه يك تئورى عمومى از بنياد گرايى ارائه مى‏دهد متفاوت است، از اين رو به جاى آن مى‏خواهم از اسلام گرايى، صحبت كنم.4




بابى سعيد، اسلام گرا را كسى مى‏داند كه هويت اسلامى خود را در مركز عمل سياسى خود قرار مى‏دهد و براى تفكر درباره سرنوشت سياسى خود از تعابير اسلامى استفاده مى‏كند و آينده سياسى خود را در اسلام مى‏بيند؛ البته اسلام گرايان نيز مانند ليبرال‏هاى بورژوا و سوسياليست‏ها و.. در باورها و انگيزه‏هاى خود يكدست نيستند. از اين رو اسلام گرايى هم يك گفتمان سياسى شبيه ديگر گفتمان‏هاى سياسى مثل سوسياليسم يا ليبراليسم است و مانند آنها تنوعات و تفاوت‏هاى زيادى را شامل مى‏شود.




اسلام گرايى گفتمانى است كه تلاش مى‏كند اسلام را در مركز نظام سياسى قرار دهد؛ لذا اسلام گرايى طيفى از رويدادهاست كه از پيدايش يك ذهنيت اسلامى گرفته تا تلاش تمام عيار براى باز سازى جامعه مطابق با اصول اسلامى را در بر مى‏گيرد.5







در ادامه اين فصل، نويسنده برخى عوامل ظهور اسلام گرايى را بيان مى‏كند؛ از جمله: شكست نخبگان غير مذهبى ملى گرا، فقدان مشاركت سياسى، بحران خرده بورژوازى، دلارهاى نفتى و توسعه اقتصادى نابرابر و آثار زوال فرهنگى، سپس بابى‏سعيد تبيين مى‏كند كه عوامل مزبور نمى‏توانند اين مساله را روشن كنند كه چرا فقط اسلام گرايى نظم هژمونيك موجود را به چالش طلبيد و ديگر تشكل‏هاى سياسى چنين نكرده‏اند؟




بابى سعيد معتقد است جوامع سعى مى‏كنند روابط اجتماعى خود را از طريق ساختمند كردن، تماميت ببخشند. اين ساختمندى را يك گفتمان هژمونيك كه ميدان گفتمانى را به هم پيوند مى‏زند انجام مى‏دهد؛ لذا در مباحث سياسى بخشى از زندگى، عادى و روزمره مى‏شوند و طبيعى تلقى مى‏شوند، كه هوسرل اين را «رسوب شدن» مى‏نامد. رسوب شدن يعنى عادى شدن اقدام‏هايى كه قبلاً جديد و نو آورانه محسوب مى‏شدند، اما با ظهور بحران اين روابط و فعاليت‏هاى عادى و رسوب شده بى‏ثبات مى‏شوند و هر چه اين بى‏ثباتى بيشتر شود حوزه ابهام و تعيين ناپذيرى گسترش پيدا مى‏كند. در چنين صورتى ديگر نمى‏توانيم از شرايط بحران، راه حل بحران را پيدا كنيم، چون امكان نتيجه‏گيرى از بحران غير ممكن مى‏شود و انسان نمى‏تواند چيزى را كه غير قابل تعيين است، پيش بينى كند. بنابراين آشفتگى ساختار موجب يك ابهام هويتى اساسى مى‏شود؛ از اين رو ما نمى‏توانيم نتيجه بحران را از بحران به دست آوريم؛ براى مثال در مورد انقلاب ايران برخى نويسندگان تعدادى رخداد احتمالى را براى آينده ايران پيش بينى كردند، مثل تداوم حكومت پهلوى، گسترش نسبى آزادى در سلطنت تك سالارى پهلوى، ديكتاتورى نظامى و حتى احتمال ضعيفى از وجود يك بديل سوسياليستى، اما احتمال اين كه نتيجه بحران، جمهورى اسلامى باشد را ندادند. بنابراين رسوب زدايى موجب مى‏شود تا تعيين ناپذيرى به منطق بحران گسترش پيدا كند و كشف ماهيت بحران را غير ممكن سازد، يعنى ما نتوانيم آنچه را كه از درون بحران ظهور مى‏كند پيش بينى كنيم.




در ادامه بابى‏سعيد مى‏گويد «رسوب زدايى» از عامل پيوند دهنده ايدئولوژيكى كه جوامع اسلامى را پس از استعمار گرد هم مى‏آورد تا حدى نتيجه فرايندهايى مثل مهاجرت روستايى - شهرى، جهانى شدن و اقتصاد و.. است كه موجب شدند تا بى تصميمى و ابهام را به ضرر ميدان ساختى گسترده‏تر كنند؛ اما علت پيدايش اسلام گرايى را توضيح نمى‏دهند و بيان نمى‏كنند كه چگونه بحران نظم سياسى موجب ظهور اسلام گرايى مى‏شود؛ بنابراين بايد ابتدا عامل پيوند دهنده ايدئولوژيكى يا گفتمان غالب را كه نظم سياسى موجود در جهان اسلام را به وجود مى‏آورد تئوريزه كنيم و بفهميم كه چرا اين بحران‏ها منجر به اسلام گرايى مى‏شوند و نه مكاتب ديگر مثل ليبراليسم يا سوسياليسم؟ چرا اين مشكلات پاسخ خود را در اسلام گرايى مى‏يابند؟




در فصل دوم با عنوان «انديشه‏هايى درباره اسلام گرايى، باز انديشى در اسلام»، بابى سعيد به بيان برخى انديشه‏ها درباره اسلام گرايى از جمله «شرق‏شناسى» مى‏پردازد و اين سؤال را مطرح مى‏كند كه «آيا شرق‏شناسى مى‏تواند تبيين‏هاى شايسته از اسلام ارائه دهد؟»




بابى‏سعيد ابتدا به تعريف شرق‏شناسى از نظر ادوارد سعيد مى‏پردازد. ادوارد سعيد در تعريف شرق‏شناسى مى‏گويد: «شرق‏شناسى در نتيجه گسترش امپرياليسم در درون دنياى اسلام پديد آمد و همزمان با آن، زمينه اشاعه شرق‏شناسى فراهم شد».6 تبيين‏هاى شرق‏شناسى اينگونه است كه اولاً، بين غرب و شرق تفاوت مطلق و منظم وجود دارد؛ ثانياً، بازنمايى‏هاى غرب از شرق نه بر واقعيت جوامع مدرن شرقى بلكه بر تفاسير متنى و ذهنى استوار هستند؛ ثانياً، شرق لايتغير و راكد و يكنواخت است و قادر به تعيين هويت خود نيست. رابعاً، شرق وابسته و فرمانبردار است. بنابراين شرق‏شناسى درون چند روايت نظرى عمل مى‏كند:


1 - نظريه قدرت استبدادى؛



2 - تغيير اجتماعى؛



3 - بيگانه مدارى؛



4 - تئورى عقلانيت. بنابراين رويكرد شرق شناسانه، گستردگى و تنوع بالاى اسلام را ضعيف نشان مى‏دهد.




ادوارد سعيد در تحليل شرق‏شناسى دو نقد را ارائه مى‏دهد:



1. شرق‏شناسى گفتمانى از قدرت و دانش است كه تحت شرايط خاص تاريخى گسترش جهانى اروپا شكل گرفت. در اين قرائت كه بابى‏سعيد آن را شرق‏شناسى ضعيف مى‏نامد، شرق‏شناسى گفتمانى از امپرياليسم است؛



2. بررسى اين مسأله است كه شرق‏شناسى چگونه پايه‏هاى واقعى شرق را بنا نهاد، يعنى شرق چگونه مخلوق شرق‏شناسى شد. ادوارد سعيد در انتقاد خود از شرق‏شناسى سعى مى‏كند شرق شناسان، نهادهاى مستعمراتى و شرق را در روابط قدرت - دانش مورد بررسى تاريخى قرار دهد و آنها را مقصر بداند، بنابراين وى نظر «فوكو» را مى‏پذيرد كه «وجود متن تابع يك قدرت تاريخى كاملاً بى نظير و متمايز است كه به قدرت گفتارى نويسنده ارتباط ندارد، بلكه به گفتمانى كه نويسنده بنا مى‏نهد و به متن و موضوعى كه به آنها شايستگى و كارايى بالا مى‏بخشد بستگى دارد». ادوارد سعيد در نقد دوم خود كه بابى‏سعيد آن را «شرق‏شناسى قوى» (تقابل‏هاى دو گانه) مى‏نامد، سعى مى‏كند بين قدرت و دانش تعادلى برقرار مى‏كند؛ اما انتقادهاى او بيشتر راجع به چگونگى توليد و توزيع دانش درباره شرق است و نمى‏تواند به تبيين ساخت‏هاى قدرتى كه چنين توليد و توزيعى را ايجاد كرده‏اند بپردازد؛ البته بر متن سعيد درباره شرق‏شناسى اين انتقاد وارد است كه اگر اسلام ساخته شرق‏شناسى است با از بين رفتن شرق‏شناسى، اسلامى باقى نمى‏ماند. ادوارد سعيد نمى‏تواند درباره اسلام غير از آن چيزى كه شرق‏شناسى مى‏گويد، چيزى ارائه دهد؛ اما بيان مى‏كند كه اسلام گرايى آن طور كه در محافل دانشگاهى و عمومى آن را همگن و منسجم معرفى مى‏كنند، يكپارچه نيست، بلكه اسلام گرايى گرايش‏ها و شاخه‏هاى متعددى مى‏دارد؛ لذا چند معنايى بودن ماهيت اسلام را دليل بر نارسايى توصيف‏هاى شرق‏شناسى مى‏داند.




ادوارد سعيد توانست شرق‏شناسى كلاسيك را تضعيف كند اما از ارائه يك بديل براى شرق‏شناسى پرهيز كرد؛ از اين رو كسانى ديگر «شرق‏شناسى وارونه» را مطرح كردند. به اعتقاد اينان اسلام در عمل متنوع است، لذا نمى‏توان آن را به خصايص ذاتى و ثابت و درونى كه از چيستى آن صحبت مى‏كند تقليل داد؛ كسانى مثل «حميد الزين» بيان مى‏كنند كه اسلام واحد وجود ندارد، چون چند گانگى فعاليت‏ها و جريانات اسلامى بيانگر اين است كه مجموعه واحدى از معانى و تفاسير مذهبى وجود ندارد، بنابراين اسلام حقيقى واحدى وجود ندارد، مفهوم اسلام ثابت نيست و ايده اسلام مضمونى مطلق و ضرورى براى طرح بندى‏هاى محلى است. طبق اين ديدگاه، نمى‏توان اسلام را در عمل يك مقوله تحليلى در نظر گرفت، لذا «الزين» تماميت اسلام را رد مى‏كند و به طرح بندهاى محلى آن اتكا مى‏كند.




بنابراين نظر شرق‏شناسى وارونه ناقض ديدگاه شرق‏شناسى نيست، بلكه برعكس آن است، چرا كه در تبيين‏هاى شرق شناسانه از جوامع مسلمان، اسلام در مركز قرار دارد و نقش هسته را بازى مى‏كند، در حالى كه در روايت‏هاى شرق‏شناسى وارونه اسلام در مركز قرار ندارد، بلكه تجزيه و پخش مى‏شود. در شرق‏شناسى، رخدادهاى محلى براساس رجوع به ذات اسلام تبيين مى‏شد اما براساس شرق‏شناسى وارونه، اسلام در پديده‏هاى محلى پخش مى‏شود؛ لذا در شرق‏شناسى وارونه نقش اسلام حول دو مقوله قوميت و ايدئولوژى مشخص مى‏شود.




بابى سعيد بيان مى‏كند كسانى كه اسلام را به عنوان قوميت مطرح مى‏كنند معتقدند اسلام يك مرز و نشان قومى است، يعنى نشانه‏اى براى يك هويت قومى كه تا حالا وجود داشته است؛ در حالى كه با نگاه به جوامع مسلمان ديده مى‏شود كه چيزى كه اجتماعات مسلمان را از ساير اجتماعات تميز مى‏دهد قوميت آنها نيست، بلكه مسلمانى آنهاست، براى مثال مسلمانان مبارز بوسنى يك اجتماع مشخص را تشكيل مى‏دادند كه درون اين اجتماع، كه مشخصه آن مسلمانى‏شان بود، قوميت‏هاى مختلفى وجود داشت؛ پس قوميت در درجه دوم قرار دارد. برخى نيز اسلام را نظامى از باورها تعريف مى‏كنند كه مثل هر نظام اعتقادى ديگرى انعكاس فرايندها و كشمكش‏هاى اجتماعى، اقتصادى است، يعنى اسلام مفاهيمى است كه كار ويژه آن مشروعيت بخشى و تأييد بخش‏هايى در جامعه مثل طبقه است؛ در حالى كه با رجوع به اسلام روشن مى‏شود كه اسلام عامل شكل دهى به منافع و هويت هاست، يعنى خودش سازنده هويت است.




بابى سعيد معتقد است هر دو ديدگاه (شرق‏شناسى و شرق‏شناسى وارونه) سعى دارند اسلام را در دنياى معاصر تبيين كنند اما موفق نمى‏شوند؛ چنان كه «شرق‏شناسى وارونه» در بررسى پديده‏ها بر «اقتصاد سياسى» تأكيد مى‏كند و معتقد است بسته به اين كه اسلام درون چه نوع بافت اجتماعى، اقتصادى قرار دارد مى‏تواند نقش‏هاى متنوعى ايفا كند، از اين رو اسلام را در حد يك هويت اسمى تقليل مى‏دهند و اسلام فقط يك بر چسب مى‏شود و اهميتش بسته به معانى و مفاهيمى است كه به آن الحاق مى‏شوند؛ بنابراين اسلام يك ابزار براى حمايت يا مخالفت با مواضع سياسى - فرهنگى خاص است. حال اين سؤال مطرح مى‏شود كه چرا فقط نام اسلام و نه ديگر نام‏ها، محور سياست‏هاى مسلمانان شده است؟




وى بيان مى‏كند كه اسلام ممكن است كه مدلول‏هاى فراوانى داشته باشد، اما بدون مدلول نيست؛ چنان كه «دو سوسور» بيان مى‏كند كه هر دالى يك مدلولى دارد و «بارتز» در ادامه بحث‏هاى دو سوسور مى‏گويد كه يك دال ممكن است مدلول‏هاى متعدد داشته باشد و در همه نظام‏هاى نشانه‏اى يك زبان طبيعى وجود دارد يعنى يك ابزار شفاف براى انتقال معانى و «لاكان» بيان مى‏كند كه دال سازنده مدلول است و يك دالى هم وجود دارد كه به عنوان نقطه پوشش دهنده، شبكه دال‏هاى يك گفتمان را به هم پيوند مى‏دهد، براى مثال اسلام دال بر بسيارى چيزها است كه اينها در هر يك از طرح بندى‏هاى خود، درون هر اجتماع اسلامى وجود دارد و نمى‏توان آنها را از هم جدا كرد مگر آن كه كار كرد و خصيصه اسلام از بين برود؛ بنابراين از اسلام براى وحدت دادن به تعداد زيادى از گفتمان‏ها مى‏توان استفاده كرد، در عين حال كه اسلام، ويژگى‏هاى خاص خود را حفظ مى‏كند و همچنان اسلام باقى مى‏ماند. سپس بابى‏سعيد به بيان اين مطلب مى‏پردازد كه اسلام گرايى طرحى است كه مى‏خواهد اسلام را از يك نقطه مركزى درون گفتمان‏هاى اجتماعات مسلمانان به «دال برتر» تبديل كند؛ لذا شعار رايج آنها اين است كه «اسلام يگانه راه حل است». بنابراين اسلام گرايان با ساختن يك «دال برتر» از اسلام، مى‏خواهند ميدان كلى گفتمانى را به هم پيوند دهند، يعنى گفتمان‏هاى ديگر به آن ارجاع شوند؛ از اين رو اسلام را به عنوان يك دين «اعتقاد»، دنيا (شيوه كامل زندگى) و دولت (يك نظم سياسى) مطرح مى‏كنند.




در فصل سوم با عنوان «كماليسم و سياسى شدن اسلام»، نويسنده سعى مى‏كند تا طرح‏هاى سياسى را كه پس از شرق‏شناسى، در جهان اسلام بعد از كناره‏گيرى امپراتورى‏هاى اروپايى به وجود آمدند نشان دهد. وى معتقد است در زمان حضور پيامبر اسلام(ص) شخص پيامبر بود كه اسلام را انسجام مى‏بخشيد و معرفى مى‏كرد، بنابراين در اين دوره دال برتر امت اسلامى شخص پيامبر بود. با وفات پيامبر، اسلام نهادينه مى‏شود، يعنى همان تدوين و جمع آورى قرآن و احاديث و شكل‏گيرى سنت؛ با وفات پيامبر رشته‏هاى گفتمانى اجتماع سياسى مسلمانان در معرض از هم گسيختگى قرار مى‏گيرند؛ از اين رو اجتماع مسلمين براى اين كه بتواند هويت خود را حفظ كند بايد بكوشد كه غيبت پيامبر را نهادينه كند، به همين دليل نقطه مركزى اجتماع، از قانون گذار (پيامبر) به قانون (كار قانون گذار) تغيير مى‏كند و عامل انسجام بخش امت از پيامبر به پيام پيامبر تبديل مى‏شود و «خليفه» مفسر قانون مى‏گردد. از اين به بعد است كه «اسلام» دال برتر مى‏شود و خليفه كسى است كه تلاش مى‏كند اين دال برتر را ترويج و قاعده‏مند كند؛ اما ايجاد اختلافاتى در درون اين اجتماع و بحث بر سر جانشينى پيامبر موجب مى‏شود تا خلافت سست شود و به يك مقام تشريفاتى تبديل شود و سرانجام هم قدرت به دست خراسانى‏ها و سپس غلامان ترك افتاد و در ادامه، تجزيه شد و در نهايت در 1924م. به اصرار «مصطفى كمال» مجلس بزرگ ملى، دستگاه خلافت را لغو كرد و تلاش كرد تا خلافت به طور كامل ساقط شود، چرا كه وى معتقد بود تنها هويت سياسى مشروع «دولت ملى» است نه يك اجتماع سياسى چند مليتى يا به تعبيرى حكومت و دولت جهانى. لغو خلافت، تجزيه نهايى اسلام بود، چون ديگر نقطه وحدت دهنده يعنى خليفه وجود نداشت و به اين وسيله اسلام به حوزه خصوصى منتقل شد و در اذهان چنين ترسيم گرديد كه اسلام با مدرنيته ناسازگار است و حاكمان اسلامى نيز در انتخاب بين مدرنيته و اسلام، مدرنيته را برگزيدند و روشنفكران مسلمانى مثل اقبال و عبدالرزاق، از لغو خلافت حمايت كردند و تنها راه احياى مجدد اسلام را خصوصى ساختن آن دانستند و اعتقاد داشتند كه اسلام زمانى مى‏تواند حفظ شود كه به صورت گفتمان اخلاقى در آيد كه به يك معناى خيلى كلى رفتار سياسى مردم را جهت دهد، اما سياست‏هايشان را تعيين نكند.




با جدا سازى اسلام از دولت، يك گفتمان هژمونيك ايجاد شد كه نياز به سازگارى با اسلام نداشت. طرفداران كمال براى طرح بندى مجدد اسلام چهار راهبرد را در پيش گرفتند: 1 - غير دينى كردن؛ 2 - ملى گرايى؛ 3 - مدرن شدن؛ 4 - غربى شدن. درباره غير دينى كردن يا سكولاريسم، مصطفى كمال نگرش خود را به اسلام رسماً تحت عنوان «لائيسم» يعنى جداسازى مذهب از دنيا در مسائل مربوط به دولت و ملت مطرح كرد. سكولاريسم جز ء جدايى‏ناپذير نوسازى و تغيير اجتماعى قرار گرفت و اسلام به مثابه يك مذهب تعريف شد كه از الگوهاى مسيحى الهام مى‏گرفت. يعنى همان تعريف شرق شناسانه از اسلام. كماليسم مدرن شدن را در صورتى عملى مى‏ديد كه اسلام را از بخش‏هاى كليدى عمومى كنار بگذارد؛ بنابراين مبناى مدرن شدن، سكولاريسم بود و در كنار اين راهبرد نوعى سياست خصمانه را هم در پيش گرفتند و سعى كردند اسلام را يكى از معارضان كماليسم معرفى كنند، از اين رو اسلام نشانه تاريك انديشى، دشمن تمدن و جسد فسيل شده‏اى معرفى شد كه زندگى را آلوده مى‏كند. در مورد «ملى گرايى» نيز دولت ملى را تنها شكل مشروع و علمى اجتماع سياسى دانستند كه با انديشه «دولت جهانى اسلامى» در تقابل بود، بنابراين بر ترويج كلمه «ترك» به جاى مسلمان همت مى‏كردند، چرا كه معتقد بودند ذهنيت اسلامى، منطق دولت ملى را نقض مى‏كند. در بحث «مدرن شدن» نيز تلاش زيادى كردند و مدرن شدن را به عنوان «طرح» دنبال كردند كه به معناى غربى شدن بود؛ غربى شدن كماليست‏ها ناشى از ديدگاه تك خصلتى آنها در تاريخ بود كه در اين ديدگاه تمدن اروپايى پيشرفته‏ترين وضعيت را دارد و غربى شدن مساوى با اروپايى شدن است. آنها در توجيه اين عمل خود مى‏گفتند مدرن شدن زمانى امكان‏پذير است كه بتوان شرايطى را كه به مدرن شدن اروپا انجاميد ايجاد كرد؛ بنابراين در گفتمان كماليستى، اسلام مظهر شرق معرفى شد و ترك‏هاى كماليست بايد شرق بودن را كنار بگذارند و شروع به اروپايى شدن كنند و خود را بخشى از غرب معرفى كنند، در اين راستا به سركوب و انكار هويت شرقى خودشان پرداختند. اين عمل كماليست‏ها، كه براى مدرن شدن بايد آداب و رسوم غرب را تقليد كنند، در واقع ضرورت وجود شرق گرايى را مى‏رساند، چون چيزى را مى‏شود غربى كرد كه غربى نباشد؛ لذا كماليست‏ها براى اين كه بتوانند خودشان را غربى كنند از يك طرف جوامع اسلامى را شرق معرفى كردند و از اثر قهقرايى اسلام بر تكوين مدرنيته درون جامعه اسلامى صحبت كردند و از سوى ديگر راه علاج تمام بيمارى‏هاى شرق را داروى غرب دانستند و به اين ترتيب به شرق زدايى پرداختند. اين شرق زدايى به معناى اسلام زدايى بود، چون اسلام را نماينده شرق و نشانه هويت آن معرفى مى‏كردند. كماليسم توانست بر بعضى رژيم‏هاى مسلمان، مانند رضا خان در ايران، تأثير بگذارد و آنها از سياست‏هاى كماليستى تقليد كنند. بابى سعيد رژيم‏هايى را كه متأخر از كماليست بودند نيز كماليست مى‏داند، چرا كه آنها نيز از كاربرد اسلام به عنوان دال برتر گفتمان سياسى خود امتناع مى‏كردند؛ بنابراين كماليسم يك گفتمان سياسى مسلط در جهان اسلام است كه در آن اسلام دال برتر نظم سياسى نيست؛ البته به اعتقاد بابى‏سعيد، تمام رژيم‏هاى كماليستى در برخورد با اسلام روش يكسانى نداشتند، براى مثال رژيم پهلوى در ايران به اين دليل اسلام به عنوان دال برتر را كنار گذاشت كه اسلام را يك ايدئولوژى امپرياليستى بيگانه مى‏دانست، يعنى اسلام از آن ايران نبوده، بلكه ميراث غير ايرانى است كه اعراب در تسلط بر ايران آن را در ايران رواج دادند. آنان اسلام را عامل گسست تاريخ ايران مى‏دانستند كه باعث شده بود هويت حقيقى ايرانى، طرد شود و شكست ايران در توسعه را نيز معلول ورود اسلام به ايران مى‏دانستند و در مقابل به ترويج ايدئولوژى «آريايى گرايى» به جاى اسلام پرداختند، يا در اردن، اسلام از طريق نهادى به نام «شبه خلافت» با قدرت دولتى پيوند خورد، اما باز هم اسلام دال برتر نظم سياسى نبود، بنابراين اسلام قادر نيست كه ميدان گفتمانى كماليسم را وحدت بخشد.




در نهايت، كماليسم دو تأثير عمده بر نقش اسلام داشت: اولاً، سياست كماليست‏ها موجب شد تا اسلام مجدداً فعال شود يعنى زمينه ظهور اسلام و طرح بندى آن با ساخت هژمونيك فراهم گرديد؛ ثانياً، كماليست‏ها با طرح اسلام به عنوان نمود كهنه گرايى، سنت و ضديت با مدرنيته كماليسم را به عنوان قرائت غالب معرفى كنند، اما اهميت اسلام در گفتمان‏هاى ديگرى كه حاكمان كماليسم قادر به كنترل آنها نبودند موجب شد تا اسلام محل منازعات شود و زمينه براى باز نويسى و تفاسير مجدد از اسلام فراهم گردد، يعنى اسلام دوباره در دسترس قرار گرفت، اما زمانى اين اسلام در دسترس، مى‏تواند با هژمونى كماليسم به رقابت برخيزد كه گفتمان كماليسم دچار بحران شود و از اسلام در دسترس، بتوان براى كنار زدن آنها استفاده كرد، بنابراين امكان پيروزى گفتمان اسلامى در برابر گفتمان كماليسم صرفاً به اين دليل است كه گفتمان اسلامى تنها ساخت منسجم در دنياى كاملاً آشفته ديگر هست، يعنى همان گفتمان كماليسم.




بنابراين اسلام گرايى، بازتاب صرف اسلام نيست، بلكه بيشتر يك گفتمان سياسى است كه از قابليت دسترسى اسلام به عنوان ابزارى براى تضعيف هژمونى كماليستى استفاده مى‏كند و به همين ميزان، قابليت دسترسى اسلام را افزايش مى‏دهد. اسلام گرايى حول محور «اسلام» سازماندهى مى‏شود و متقابلاً اسلام را هم سازماندهى مى‏كند، از اين رو يك روند دو طرفه است. اسلام گرايى ابتدا خودش را به عنوان يك گفتمان ضد هژمونيك طرح ريزى مى‏كند يعنى برقرار كننده نظم مى‏شود؛ اما بابى سعيد اين سؤال را مطرح مى‏كند كه: چرا تنها اسلام گرايان بايد از شكست گفتمان كماليستى سود ببرند؟ برخى پاسخ مى‏دهند كه ملى گراها در قدرت بودند و كمونيست‏ها در زندان، بنابراين طى يك فرايند حذف، مقام طغيان به اسلام گرايان داده شد، ولى باز هم جاى سؤال است كه چرا گفتمان‏هاى ديگر مثل ليبراليسم و دموكراسى اجتماعى، جايگزين گفتمان كماليستى نشد؟ بابى‏سعيد معتقد است كماليسم، بحران اقتدار را تجربه مى‏كند، اما چرا در حال حاضر اسلام گرايى تنها نفع برنده از مشكلات كماليسم است؟




در فصل چهارم با عنوان «اسلام، مدرنيته و غرب» نويسنده اظهار مى‏دارد كه اسلام سياسى، پيامد برداشت و تبيين كماليسم از اسلام بود، اما چرا اسلام گرايى يعنى گفتمانى كه بر نقش سياسى اسلام تأكيد دارد، توانسته به عنوان مخالف اصلى رژيم‏هاى قديمى كماليستى در بخش‏هاى عظيم جهان به وجود آيد؟ از ميانه دهه 1970 نظم كماليستى از سوى جريانات اسلام گرايانه به طور روز افزون مورد تهديد قرار گرفت، اما باز هم اين سؤال مطرح مى‏شود كه چرا اسلام گرايان از بحران اين هژمونى سود مى‏برند؟ بابى‏سعيد معتقد است براى پاسخ به اين سؤال، بايد ديد كه چه ويژگى‏هايى سبب افول يك نظم هژمونيك مى‏شود؛ در اين راستا وى به بيان ويژگى‏هاى يك هژمونى مى‏پردازد از جمله:




1. هژمونى هرگز مطلق يا تام نيست. اگر چه كماليسم به عنوان يك گفتمان هژمونيك مطرح شد، اما نتوانست يك جامعه كاملاً كماليستى ايجاد كند و همه مردمى كه درون رژيم‏هاى كماليستى زندگى مى‏كردند گفتمان كماليستى را درونى نكردند؛




2. هژمونى‏ها نه تنها كامل نيستند، نابرابر نيز هستند؛ يعنى هر هژمونى در سراسر روابط اجتماعى به طور نابرابر گسترش پيدا مى‏كند؛ به اين صورت كه برخى نهادهاى درون جامعه در فعاليت هژمونى درگير مى‏شوند، اما برخى ديگر از اين نهادها از طرف هژمونى طرد مى‏شوند. كماليسم نيز در همه جوامع مسلمان يا حتى درون اجتماعات طرفدارش كاملاً و به طور مساوى حاكم نبود، مثل سوريه كه فقط ارتش، متعهد به كماليسم بود؛




3. هژمونى از اتحاد عناصر ناراضى خود جلوگيرى مى‏كند يا از طريق تطميع يا به جان هم انداختن جناح‏هاى مخالف يا سركوب كليه عناصر مخالف، به هر حال هر نوع مقاومت و مخالفت تهديدآميزى را محو مى‏كند و از ميان بر مى‏دارد، هژمونى راه نفوذ در فضاى خصوصى كه بخش عمده‏اى از زندگى روزمره در آن صورت مى‏گيرد را ندارد، بنابراين مشاركت عمومى افراد در فعاليت‏هاى سياسى نمى‏تواند مانع از مخالفت‏هاى درونى آنها باشد، در حالى كه هژمونى فقط مى‏تواند در مقابل مخالفت‏هاى آشكار، عكس العمل نشان دهد.




بابى‏سعيد در ادامه به بيان عوامل ضعف هژمونى كماليسم پرداخته و آنها را چنين بر مى‏شمارد:




1. رژيم كماليستى نتوانست به طور كامل، كماليسم را تحميل كند و لذا در تفاسير خود از اسلام، نقش اسلام را سياسى نشان داد و اين ناتوانى كماليسم از تفسير اسلام بود؛




2. ضعف كماليسم از يك كشور به كشور ديگر و از يك رژيم به رژيم ديگر و از يك نهاد به نهاد ديگر فرق مى‏كند؛ براى مثال در برخى جوامع مسلمان، وضعيت اسلام گرايانه به خوبى ديده مى‏شود مثل جنوب لبنان، در برخى كمتر نشانى از فعاليت آزاد اسلام گرايانه وجود دارد مثل آلبانى، در بعضى جوامع نيز كماليست‏ها براى بقاى خود در نزاع با هم به سر مى‏برند مثل الجزاير، در برخى جوامع كماليست‏ها سعى دارند خود را با اسلام گرايان همنوا كنند مثل اردن و در برخى جوامع مثل ايران و شايد سودان، اسلام گرايى به جاى كماليسم، گفتمان هژمونيك شده است.




به طور كلى در اكثر جوامع كماليسم به مثابه گفتمان هژمونيك، ضعيف شده است و اسلام گرايى، اگر چه در جوامع مختلف نابرابر و نامنظم است اما تنها گفتمان ضد كماليسم است، به طورى كه بين كماليسم و اسلام گرايى هيچ جريان و بديل سياسى ديگرى وجود ندارد كه اين خودش جاى سؤال دارد كه چرا معمولاً با تزلزل يك گفتمان هژمونيك زمينه رشد و ازدياد بديل‏هاى سياسى فراهم مى‏شود. با توجه به مطالب گذشته، جهان اسلام در حال حاضر دو ويژگى دارد.


1 - ناتوانى كماليسم در سركوب مخالفان؛


2 - ظهور اسلام گرايى به عنوان تنها رقيب جدى كماليسم. پاسخى كه به اين سؤال كه چرا فقط اسلام از شكست كماليسم سود مى‏برد، داده شده، اين است كه اسلام گرايان ضد مدرنيته هستند، اما سوسياليسم و ليبراليسم و كماليسم همه حول اصول مدرنيته سازمان يافته‏اند، از اين رو تضاد بين كماليسم و اسلام گرايى به منزله تضاد بين مدرن و ضد مدرن است كه از شكست مدرن (كماليسم)، ضد مدرن (اسلام گرايى) سود مى‏برد.




بابى‏سعيد معتقد است براى درك تضاد بين كماليسم و اسلام گرايى به منزله تضاد بين مدرنيته و غير مدرنيته بايد به تفكر سياسى امام خمينى رجوع كرد، چرا كه تفكر سياسى ايشان منسجم‏ترين منطق اسلام گرايى است و تا زمان انقلاب ايران، هژمونى كماليسم آشفتگى و ركود جدى را تجربه نكرده بود و حتى با ظهور انقلاب ايران و استقرار جمهورى اسلامى ايران جنبش‏هاى اسلام گرا كه با ديدگاه‏هاى امام خمينى مخالف بودند دوباره توانا شدند؛ امام خمينى نقطه عطف و اوج اسلام گرايى است، و چهره‏اى است كه به كماليسم پايان داد. برخى امام خمينى را شخصيت ضد مدرن مى‏دانند، اما كسانى چون «سامى زبيده» اين را قبول ندارد و امام خمينى را شخصيتى مدرن مى‏داند كه نه تنها احياگر برخى باورهاى سنتى گذشته است، بلكه يك روند سياسى مدرن ارائه مى‏كند. سامى زبيده بيان مى‏كند كه دستاوردهاى امام خمينى را جز در بافت مدرنيته نمى‏توان درك كرد؛ از جمله انديشه «مردم» به عنوان نيرويى سياسى كه مى‏توانند بر تحولات اثر بگذارند، در تئورى امام خمينى وجود دارد كه نشانه تفكر سياسى مدرن است، بنابراين اگر بپذيريم كه اسلام گرايى پديده‏اى مدرن است، ديگر نمى‏توانيم از مفهوم مدرنيته براى تمايز بين اسلام گرايى و گفتمان‏هايى مثل ليبراليسم و كماليسم استفاده كنيم.




بابى‏سعيد اظهار مى‏دارد كه وجود گفتمان‏هاى رقيب اسلام گرايى را جز بر حسب مدرنيته نمى‏توان تعيين كرد، ولى بين نوع رابطه اسلام گرايى با مدرنيته و نوع رابطه ديگر گفتمان‏ها با مدرنيته تفاوت بنيادى وجود دارد؛ از اين رو اين سؤال مطرح مى‏شود كه چه نوع رابطه‏اى بين اسلام گرايى و مدرنيته وجود دارد؟ آيا انواع متعددى از مدرنيته وجود دارد؟ بابى‏سعيد در پاسخ به اين سؤال مى‏نويسد كماليسم مدرن شدن را معادل غربى شدن مى‏داند و حتى «سامى زبيده» نيز همين تلقى را دارد، اگر ما اين دو را مترادف بدانيم در اين صورت وقتى مى‏گوييم اسلام گرايى ضد غربى است يعنى ضد مدرنيته نيز هست، در صورتى كه بابى سعيد معتقد است مدرن شدن به معناى غربى شدن نيست. از اين رو در ادامه سعى مى‏كند نشان دهد كه آيا اين دو با هم مترادف هستند يا نه؟ در پاسخ اظهار مى‏دارد كه مدرنيته يك گفتمان حول هويت غربى است، يعنى آنچه مدرنيته را به وجود مى‏آورد پيامد و نتيجه تاريخى چيزهايى است كه تصور مى‏شود در غرب وجود دارد، لذا غرب به عنوان يك «طرح» مطرح است نه يك هويت جغرافيايى.




بابى سعيد تصريح مى‏كند كه اسلام گرايى بر شرط مركز زدايى از غرب استوار است و مبتنى بر تشكيك در فرا روايت‏هاى غربى است. گفتمان اسلام گرايى تام و كلى است و از واژگان اختلاط نژادى، رقابت و... كه از خصوصيات گفتمان پست مدرن هست استفاده نمى‏كند؛ اسلام گرايى بر رد غربى شدن استوار است نه بر طرد مدرنيته، و رد غربى شدن زمانى ممكن است پذيرفته شود كه هيچ ضرورت تاريخى براى هژمونى غرب وجود نداشته باشد. بنابراين اسلام گرايى كوششى براى مركز زدايى غرب است. به اعتقاد سعيد، در گفتمان اسلام گرايى، غرب به عنوان منكر اسلام، امپرياليسم، سركوبگر دولتى، سوء مديريت اقتصادى، تخريبگر فرهنگى و... به حساب مى‏آيد، اسلام گرايان، سياست‏هاى كماليست‏ها را با غرب يكى مى‏دانند، اما معارض نهايى اسلام گرايان، غرب به معناى يك شكل بندى امپرياليستى فراگير است و انتقاد اسلام گرايان از كماليسم بيشتر مربوط به شيوه كماليسم در تنظيم اصلاحات و اعمالش بر حسب گفتمان غربى است. سپس بابى‏سعيد بيان مى‏كند كه با به قدرت رسيدن امام خمينى مركزيت و قطعيت گفتمان غربى مورد ترديد قرار گرفت و ايشان بدون توسل به نظريه سياسى غرب توانست يك نظام جمهورى اسلامى برقرار كند و با استفاده از روابط خصومت‏آميز بين غرب و اسلام، اسلام را به منزله دال برتر نظم سياسى جديد معرفى كرد. امام خمينى اسلام را نماد مخالفت با نظام‏هاى كماليستى و نشانه مخالفت با قدرت جهانى غرب مى‏دانست.




در فصل پنجم با عنوان «اسلام گرايى و حدود امپراتور نامرئى»، نويسنده به توضيح و انتقاد از كسانى مثل «عزيز العظمه» مى‏پردازد كه غرب را يك الگوى عام مى‏دانند و غير غرب را الگوى خاص قلمداد مى‏كنند. وى بيان مى‏كند كه يك گفتمان هر اندازه بتواند نشانه‏هاى خاص بودن را از چهره خود بزدايد به همان ميزان مى‏تواند عام شود و يك گفتمان فرا فرهنگى مطلق گفتمانى است كه كاملاً از عناصر نشانه گذارى نشده تشكيل شده باشد، اما همه هژمونى‏هايى كه هدفشان رسيدن به جايگاه فرا فرهنگى است با پارادوكس مواجه مى‏شوند كه آنها را از حركت به سوى الگويى عام و مطلق باز مى‏دارد، زيرا نشانه گذارى نه تنها امكان استفاده از هر چيز را كاهش مى‏دهد بلكه شكلى از هويت يابى نيز هست. نشانه گذارى نشدن مطلق توانايى آن شكل بندى را براى فراتر رفتن از مرزهاى فرهنگى خود از بين مى‏برد. بابى‏سعيد اظهار مى‏كند كه براى يك گفتمان از بين بردن همه نشانه‏هاى آن به معناى از بين بردن انسجام آن است و ما تنها به اين دليل از غرب سخن مى‏گوييم كه غرب بيان‏گر يك روايت تاريخى است كه بدون آن هويتش ممكن نيست، بنابراين لازمه هر نوع عام شدن، الگوى خاص است، از اين رو خود غرب يك الگوى خاص است؛ چيزى كه كسانى مثل عزيز العظمه از بيان آن چشم پوشى مى‏كنند و با همين چشم پوشى ادعا مى‏كنند كه غرب الگوى عام است. به نظر بابى‏سعيد، گفتمان اسلام گرايى براى قوت بخشيدن به خود بايد عناصرى را كه از لحاظ فرهنگى منحصر به فرد هستند احيا كند.




بابى‏سعيد معتقد است ظهور اسلام گرايى نشانه تخريب اروپا مدارى است، حتى اگر ما اسلام‏گرايى را شاخه ديگرى از طرح غربى در نظر بگيريم باز نمى‏توان از تخريب اروپا مدارى جلوگيرى كرد كه غرب سعى مى‏كند هژمونى خود را حفظ كند اما در اثر كشمكش هژمونيك با اسلام گرايى، روز به روز منزلت خود را از دست مى‏دهد و منطقه‏اى مى‏شود و به صورت يك فرهنگ در كنار ساير فرهنگ‏ها در مى‏آيد و ديگر مدل بلا منازعه پيشرفت بشرى به حساب نمى‏آيد. به نظر بابى‏سعيد، اسلام گرايى يك هسته در جهان چند هسته‏اى است و يك گفتمان منسجم و يكپارچه نيست، بلكه داراى تنوعات بسيارى است و به ميران اين تنوعات، جنبش‏هاى اسلامى نيز متنوعند.




در پايان بابى سعيد عنوان مى‏كند كه ظهور اسلام گرايى بر تخريب و فرسايش اروپا مدارى و غرب مركزى استوار است، از اين رو گسترش اسلام گرايى هراسى بنيادين و مانع اساسى در برابر افزون خواهى غرب در عالم است. در عصر پست مدرنيسم، اسلام گرايى يك هسته در دنياى چند هسته‏اى است و اين تصور كه اروپا، مدار حركت عالم است به تزلزل مى‏گرايد.






1. دانش آموخته حوزه علميه قم و دانشجوى كارشناسى ارشد علوم سياسى موسسه آموزش عالى باقرالعلوم‏عليه السلام.




2. بابى سعيد، هراس بنيادين (اروپا مدارى و ظهور اسلام گرايى)، ترجمه غلامرضا جمشيديها و موسى عنبرى (تهران: دانشگاه تهران، 1379) ص 214.




3. ادوارد سعيد نيز كه از اولين كسانى بود كه در جهان غرب به نقد استشراق پرداخت در كتاب ارزشمند «اسلام رسانه‏ها» همين مفاهيم را توضيح داده است، اسلام رسانه‏ها اسلامى است كه وجود خارجى ندارد و محصول رسانه‏هاى تبليغاتى غربى براى ترساندن انسان غربى از جهان اسلام و مسلمانان است تا افكار عمومى غربى‏ها به سلطه غرب بر شرق و قتل و غارت شرق و كشتار مردم مسلمان توسط آمريكا و صهيونيسم رضايت دهد و دم بر نياورد. نك. به: ادوارد سعيد، اسلام رسانه‏ها، ترجمه اكبر افسرى (تهران: نشر توس، 1379).




4. بابى سعيد، هراس بنيادين، پيشين، ص 20.




5. همان، ص 20.




6. همان، ص 38.


/ 1