تقابل اسلام و مسیحیت در آفریقا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تقابل اسلام و مسیحیت در آفریقا - نسخه متنی

عون شریف قاسم؛ ترجمه: صالح واصلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به رغم طرح مباحث زيادي كه درباره ي گفت وگوي تمدن ها و اديان شده است و هم چنين تلاش تعداد زيادي از انديش مندان نيك انديش و نگران آينده ي بشر كه براي تبيين ارزش هاي مشترك مورد تاكيد اديان و تمدن ها قرار گرفته است، واقعيتِ موجود، نمايان گر تشديد رقابت است كه در مراحلي نيز به برخورد تمدن ها و اديان مي انجامد. اوج اين برخورد، در تقابل تمدن اسلام و تمدن معاصر غرب است كه اين امر، بيش از ساير مناطق، در قاره ي آفريقا جريان دارد.

ورود دين مسيحيت به آفريقا از حدود قرن چهارم ميلادي، توسط مذهب قبطي يعقوبي آغاز شد. مركز آن، شهر اسكندريه بود كه با مذهب كاتوليك ملكاني در رم رقابت مي كرد. گسترش مسيحيت از اسكندريه به حبشه و از روم به دولت هاي كوچك توبيه و توباتيا، المقره و علوه صورت گرفت.

اسلام از نخستين روزهاي دعوت پيامبر به آفريقا وارد شد و زمزمه هاي آن، پيش از هجرت و با پناه جويي تعدادي از مسلمانان از نجاشي در حبشه، آغاز شد. اسلام در حدود سال 27 هجري به مصر گسترش يافت و سپس به سودان، كه تاثير آن را در سال 31 هجري درباره ي مسجد دنقلا، كه در معاهده ي البقط ميان عبدالله بن ابي السدح و پادشاه نوبيايي دنقلا از آن ياد شده است، شاهد بوده ايم.

پس از گذشت پنج قرن از گسترش اسلام، منطقه ي المقره سقوط كرد و پس از دو قرن منطقه ي علوه به دست مسلمانان افتاد و پس از حدود سيزده سال از سقوط آندلس به دست فرنگي ها، يك حكومت اسلامي در آفريقاي مركزي تشكيل شد.

اسلام از نيمه ي اول قرن هجري، شمال آفريقا را فراگرفت و به سمت عمق آفريقا گسترش يافت. در كشورهاي غنا از قرن چهارم تا هفتم، مالي از قرن هفتم تا دهم و سنگال از قرن دهم هجري به بعد، دولت هاي اسلامي به وجود آمدند و اسلام به بيش تر كشورهاي غربي و مركزي آفريقا گسترش يافت.

بيش ترين تاثير در مناطق شاخ آفريقا صورت گرفت، به گونه اي كه در نيمه ي قرن بيستم، گفته مي شد كه از هر سه نفر آفريقايي، دو نفر مسلمان هستند؛ يعني تاكيد بر اين احساس مسلمانان كه آفريقا، قاره ي اسلام است.

از سوي ديگر، حمله ي اروپا به آفريقا و زمزمه هاي آن كه از اواخر قرن پانزدهم ميلادي آغاز شده بود، تاثير به سزايي در از ميان بردن روحيه ي مقاومت مردمان اين منطقه داشت و زمينه ي انتشار مسيحيت و مقابله ي با اسلام و راه نفوذ به آفريقا را فراهم ساخت.

بنابراين، مي توان اين گونه نوشت كه دوران استعمار در آفريقا كه حدود يك قرن به طول انجاميد، از دو ويژگي برخوردار بود: فراهم آوردن زمينه ي نفوذ جنبش هاي ميسيونري و تشويق فرزندان مسلمانان در مناطق اسلامي براي تحصيل در مدارس جديدِ متكي به دروس و مراجع غربي، اين دو ويژگي بوده اند.

هم چنين تلاش شد تا انجمن هاي قرآني و اسلامي در حاشيه قرار گرفته، آموزش هاي جديد تاكيد گردد و مسلمانان از ميراث فرهنگي و زبان خود كه با حروف عربي بوده، جدا شوند. اين حركات موجب شد تا يك قشر روشنفكر مسيحي در بسياري از كشورهاي آفريقايي به وجود آيد. اين عده ي به ظاهر معدود، به سبب در اختيار داشتن امكانات نوي تشكيلات حكومتي و ساختارهاي فرهنگي و اقتصادي، جامعه را تحت نفوذ و سلطه ي خود دارند، اما استعمارگران به رغم تلاش هاي مستمر نتوانستند مردم را از منابع تمدني خود دور ساخته، تمدن خود را جايگزين كنند، ولي آنان در دو زمينه، به طور نسبي به موفقيت هايي دست يافتند:

الف) تقسيم جوامع آفريقايي به شمال و جنوب با تفاوت هايي كه در تعداد جمعيت هريك از اين جوامع وجود داشت.

ب) ايجاد قشري غرب زده، در ميان جوامع ياد شده.

بنابراين، زماني كه بسياري از كشورهاي مورد اشاره به استقلال دست يافتند، قشر غرب زده، قدرت را از استعمارگران به ارث برد. اين قشر، طبيعتا به حفظ نظام به جاي مانده از استعمارگران و اجراي نقشه هاي آنان تاكيد داشت.

طبيعي است كه پس از خروج استعمارگران، شور و هيجان مردم در مقابله با عنصر خارجي و نقشه هاي آن فروكش كرد، اما جالب اين كه نقشه هايي را كه استعمارگران به دليل هراس از روبه رويي با احساس ملي مردم در اجراي آن ناكام مانده بودند، توسط حاكمان بومي جانشين و غرب زده، به اجرا درآمد؛ چراكه مرحله ي استقلال تنها به جنبه ي سياسي محدود شده، به زمينه هاي فرهنگي و تمدني گسترش نيافت.

بسياري از كشورهاي آفريقاييِ داراي اكثريت مسلمان، در مرحله ي استقلال، خود را در برابر رئيس جمهوري مسيحي ديدند كه اين خود به تشديد برخورد داخلي در درون اين جوامع، و ميان گرايش هاي لائيكي حاكمان و گرايش هاي مردم، كه بيان گر تاكيد بر هويت اسلامي خويش بود، انجاميد. بنابراين، اوضاع يادشده به ايجاد جنبش هاي افراطي انجاميد. اين جنبش ها كه از نفوذ به عرصه ي سياسي ناتوان مانده بودند، به سازمان هاي زيرزميني يا علنيِ مخالف رژيم هاي حاكم تبديل شدند.

/ 3