بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدیداقتصاد اثباتى مبانى منطقى نظريه نئو كلاسيك(1) نوشته: M.A.Katouzianترجمه و توضيح:يداله دادگر چكيده يكى از مباحث بسيار جنجالى در فلسفه علم، ديدگاه اثبات گرايى منطقى (2)(Logicalpositivism) است. پرتوهاى اوليه نضج اين تفكر در آخرين سالهاى قرن نوزدهم بود كه در سه دهه اول قرن بيستم به اوج خود رسيد و در زمانى كوتاه زمينه طرح يكى از پر مشاجرهترين مباحث را در آسمان معرفت شناسى فراهم نمود؛ وجه مميز اين انديشه نگرش «تجربه گرايى افراطى» آن است، بر مبناى نگرش مذكور تنها معيار حقانيت تئوريها، سنجش پذيرى تجربى گزارههاى آنان است؛ در نتيجه مقوله متافيزيك و مباحث ارزشى به كلى بى معنا خواهند بود. متفكرانى صاحب نام چونان «ارنست ماخ»، «لودويگ بولتزمان»، «مورتيس شليك»، «رودلف كارناپ» و «ويكتور كرافت» در تكوين اين انديشه نقش كليدى داشتند؛ اين مكتب كه در شهر وين و در قالب «حقله وين» به فعاليت خود ادامه مىداد، در اواخر دهه 1930 به نحوى فرو پاشيد؛ اما اين امر به منزله تعطيل شدن تأثير عملى آن در روش شناسى علم نيست. بلكه ادعا مىشود كه نگرش مذكور در روش شناسى علوم اجتماعى و من جمله اقتصاد مؤثر بوده است. بررسى ارتباط بين اين ديدگاه و تفكر «اثبات گرايى اقتصادى» و يا «اقتصاد اثباتى» موضوع محورى اين مقاله است كه در ضمن اين بررسى به نقد يكى از پايههاى اساسى نظريه اقتصادى نئو كلاسيك نيز پرداخته شده است. ظهور اقتصاد اثباتى اقتصاد اثباتى به عنوان نظريهاى كه خود مبانى منطقى نظريه نئوكلاسيك را تشكيل مىدهد يك اختراع پس از جنگ محسوب مىشود. تا آن زمان اين ادعا كه تئورى اقتصادى يك زمينه تحقيقى اثباتى (در مقابل دستورى) مىباشد، بخوبى جا افتاده بود؛(3) اگر چه به نظر مىرسد يك سرى از طرفداران اين ادعا معتقدند كه يك تمايز صرف بين واقعيتها و ارزشها جهت نياز روش شناختى اقتصاد اثباتى كافى است امّا ادعاى مذكور نه يك معيار منحصر به فرد روش شناختى اقتصاد اثباتى است و نه يك وجه تمايز منحصر به فرد آن محسوب مىگردد. با توجه به اين واقعيت كه در حال حاضر عنوان اقتصاد اثباتى به طور ضمنى هم بر روش علم اقتصاد و هم بر مواد آن دلالت مىكند، جايگاه بحث مذكور پيچيدهتر شده است؛ در واقع به صورت يك نوع تفسير «اثبات گرايى منطقى» از روش تئورى نئوكلاسيك، از آن قصد مىشود. در عين حال اين موضوع از لحاظ نظرى تا حدى معيار اثبات گرايى منطقى را سر در گم نموده است و در عمل به شدت از آن پيروى كرده است. وقتى به عقب بر مىگرديم اين ازدواج (و پيوند) پس از جنگ تئورى نئوكلاسيك با فلسفه اثبات گرايى منطقى، قدرى عجيب به نظر مىرسد؛ زيرا در صورتى كه موضوع به شكلى سازگار تفسير گردد روش شناسى اقتصاد اثباتى همان روش تئورى اقتصادى قبل از جنگ را به كار مىبندد. در عين حال اين امر را با اندك (يا هيچ) تغييرى در محتوا و روش تجزيه و تحليل نئو كلاسيك انجام مىدهد كه هر دو ديدگاه ادعا كردهاند كه مىخواهند آن را توصيف نمايند. به عبارت روشنتر اگر روش علم اقتصاد آن بود كه «فون مايزز» و «رابينس» آن را توضيح داده بودند (گرچه اين دو ديدگاه نيز كاملاً يكسان نيستند) در آن صورت با قوانين اثبات گرايى منطقى صريحا مغاير بود؛ اگر ما رويه «هايك» (Hayek) و «نايت» (4)(Knight) را در مورد تمايز بين واقعيت و ارزش در دانش اجتماعى و اقتصادى مىافزوديم عدم سازگارى بين دو ديدگاه فوق الذكر خيلى واضح مىشد. مسأله اين است، كه اين دو ديدگاه روش شناختى در دو دوره زمانى متوالى بر تفكر ارتدكس علم اقتصاد مسلط بودهاند؛ هر دو آنها به عنوان توصيف ـ و تجويزـ درستى از روش اقتصاد نئوكلاسيك، پذيرفته شدهاند. در عين حال اگر چه نظريه پردازان ـ گاهى اوقات افراد يكسانى ـ در زمانهاى مختلف ديدگاههاى متناقص مذكور را قبول كردهاند، هنوز محتواى اساسى و روش تجزيه و تحليل تئورى نئوكلاسيك دست نخورده باقى مانده است. سؤال اين است كه چرا بايد چنين باشد؟ يك راه حل منطقى براى اين مسأله در راستاى خطوط زير خواهد بود: درست است كه يك تناقض اساسى بين دو ديدگاه روش شناختى كه قبل و پس از جنگ حاكم بودند، وجود داشته است؛ اما موضوع فوق اين معنا را به راحتى مىرساند كه اقتصاد دانها كشف كردند كه ديدگاه قبلى غلط بوده است و در نتيجه آنها اشتباه خود را تصحيح كردهاند. لكن اين چنين بحث و استدلالى حداقل بر مبناى دو زمينه زير قابل قبول نيست: اول اينكه اگر توصيف روش نئو كلاسيك قبل از جنگ با واقعيات در تناقض بوده است، براحتى امكان نقد و تصحيح فورى آن فراهم بوده است؛ پس اقتصاد دانان حرفهاى چه اجبارى داشتند كه يك تبيين غلط از چگونگى پيشرفت كار خود را قبول كنند؟ دوم اينكه: وقتى نظريه طرح شده جديدى با نظريه قبلى در تناقض باشد، نظريه جديد در قالب يك بحث و جدل باز ميان دو جناح مورد نظر، نظريه قبلى را از ميدان بدر خواهد كرد، اما روش شناسى اقتصاد اثباتى در هيچ زمانى دست از نگرش نظرى محض خود بر نداشته است. مطلب فوق در واقع يك دليل براى اين موضوع محسوب مىشود كه چرا تعداد بسيار زيادى از طرفداران و معتقدان اقتصاد اثباتى (اشتباها) عقيده دارند كه روش شناسى اقتصاد اثباتى از زمان ظهور خود نظريه نئوكلاسيك حاكم گشته است. يك راه حل رضايت مندانه براى اين مشكل ممكن است از مسير جامعه شناسى (و يا روان شناسى) راحتتر كشف گردد تا از طريق منطق. اين طور به نظر مىرسد كه تبيين نظرى محض در يك زمان به اين دليل پذيرفته شد كه در صدد توجيه اين مطلب بود كه ما در قالب علم اقتصاد چگونه عمل مىكنيم، و اقتصاد اثباتى نيز متعاقب آن، به همان دليل و بدون هيچ بحثى پذيرفته شد.(5) گرچه دو ديدگاه (مورد بحث) در منطقى كه به كار مىبرند با هم تناقض دارند؛ اما هر دو در حصول اطمينان به درستى آنچه كه انجام مىدهيم خدمت روان شناختى ـ جامعه شناختى ـ منطقى مفيدى ارائه مىدهند؛ لذا نبايد تناقض منطقى (در صورت وقوف به آن) ما را نگران كند؛ زيرا هر دو معيار در صدد حمله به ديدگاه ما نبوده بلكه در دفاع از ما عمل مىكنند؛ دنبال انتقاد از ما نبوده، در پى توافق با ما هستند؛ هدفشان رد كردن ما نبوده بلكه در صدد صحه گذاشتن بر نظريه و روش ماست. يك مورد از شواهد مستقل براى اين نگرش رضايت بخش به ديدگاههاى روش شناختى مسلط، اين است كه اقتصاد دانها اغلب براى يافتن مفهوم و ضرورت آن روش شناسىاى كه خود از آن حمايت مىكنند (و خيلى كمتر از آن براى كشف معنا و يا وضعيت روش شناسى ملهم شده خود در زمينه فلسفه علم) خود را به زحمت نمىاندازند. اغلب براى آنها يك آگاهى برداشتى (حاوى برداشت) از روند متداول در زمينه اخير (با فرض اينكه خطرناك نباشد) جهت سرهم كردن يك تفسير مصنوعى از نظريه واقعى كافى بوده، دنبال يك نتيجهگيرى راحتى هستند (حتى بر طبق اين مژده جديد) كه اقتصاد يك معرفت علمى است. يك نظريه آگاهى علمى در صورتى كه هم متداول باشد و هم (حداقل به طور ظاهرى) نسبت به عقايد و روشهاى ثابت ما بحران آميز نباشد، در آن صورت اين صلاحيت را دارد كه به طور خودكار و تقريباً بدون بحث، پذيرفته شود. بر اساس اين دلايل ارزيابى روش شناسى اقتصاد اثباتى نيازمند يك توصيف مختصر از فلسفه اثبات گرايى منطقى، كه گمان مىرود اقتصاد اثباتى بر مبناى آن استوار است، مىباشد. منشأ و منزلت اثبات گرايى منطقى اثبات گرايى منطقى اگر چه ريشه در فلسفه تاريخ دارد، محصول قرن بيستم است. رويه آن نسبت به گزارههاى ارزشى به عنوان گزارههاى غير علمى (و حتى بى معنا) در فلسفه تاريخ نا آشنا نيست. حمايت آن از منحصر به فرد بودن و جهان شمول بودن روش علوم طبيعى (كه گاهى طبيعى گرايى، فيزيك گرايى، يا علم گرايى ناميده مىشود) اسلاف تاريخى مهمى داشته است. تأثير آن از تجزيه و تحليل نظرى امر جديدى نيست؛ و تأكيد آن بر مشاهدات تجربى كاملاً قديمى است. مخالفت آن با امور عقل ستيز مورد نظر همه بجز عقل ستيزان است. احترام آن به امور ما بعدالطبيعه منحصر به آن نيست و محدود كردن تحقيقات عقلانى به توصيفى از پديدههاى مشاهده پذير (معمولاً بصورت پديدار گرايى و يا اسم گرايى(6) توصيف مىشوند)، از مشاجرات آشناى زمان قديم است. در عين حال اثبات گرايى منطقى يك محصول مشخص قرن ماست و ويژگىها و ريشههاى آن در يك مجموعه معين از مسائل روشنفكرى و اجتماعى و توسعه و تكامل آنها به بهترين وجهى كشف شده است. عناصر اثبات گرايى منطقى توسط عدهاى از فلاسفه و دانشمندانى تدوين و تكامل يافته كه نمىتوان بسيارى از آنها را اثبات گراى منطقى به معناى دقيق عبارت، قلمداد نمود. فلسفه ماخ (بعضى اوقات فلسفه نقد تجربى نيز ناميده مىشود) پارهاى از عناصر اوليه اثبات گرايى منطقى را تدوين نموده اما در عين حال اين فلسفه از اثبات گرايى منطقى متمايز است. فلسفه تجزيه و تحليلى «جى. اى. مور» (7)(G.E,Moore) با اثبات گرايى منطقى سازگار بود اما تنها تا آنجا همراه آن بود كه قضاوت هاى ارزشى و رده بندى هاى اخلاقى را نه «همانگويى»(8) تلقى كرد و نه بى معنا خواند. سهم «راسل» (Rusell) و «وايتهد» (Whitehead) (9) در فلسفه رياضى و در گسترش ابزار و مفاهيم رياضى براى خدمت به تجزيه و تحليل منطقى جهت توسعه و تكامل اثبات گرايى منطقى مفيد بود. با وجود اين «راسل» يك سرى از خصوصيات اثبات گرايى منطقى و وايتهد تقريباً همه آنها را رد كرد. شايد اولين بيانيه كامل از فلسفه اثبات گرايى منطقى «رساله فلسفى منطقى»، «ويتگنشتاين» (10)(Wittgenstein) باشد 1922؛ اما او بعدا ديدگاهش را بسوى اصالت گرايى سوق داده و بنيان آن چيزى را گذاشت كه هم اكنون فلسفه زبان شناسى نام دارد. اگر به عقب برگرديم منشأ و تكامل اثبات گرايى منطقى به طور نزديكى همراه با انديشه گروهى از فلاسفه است كه بعدا به عنوان حلقه وين مشهور شدند. اين حلقه تحت رهبرى «موريتس شليك» به فعاليت خود ادامه مىداد و نوابغ جوانترى نيز مانند «رودلف كارناپ» را در بر داشت كه در سالهاى بعد يكى از معروفترين مفسران آن مكتب شد؛ تأثير حلقه وين را در گسترش اخبار و اطلاعات شايد بتوان از اثر معروف «زبان، حقيقت و منطق» نوشته «آ، جَى، آير» درك كرد كه با اين گزاره صريح آغاز شد كه «اين كتاب در راستاى افكار حلقه وين مىباشد».(11) اثبات گرايى منطقى هواداران بسيار زيادى داشته است كه پارهاى از آنها تأثير شخصى بر اصول آن داشتهاند. علاوه بر اين، در طول متجاوز از نيم قرن توسعه و تكاملش با مشكلات و انتقاداتى مواجه شده كه لزوم تنظيم مجدد آن (تجديد نظر و يا جايگزينى يك سرى از اصول آن) را فراهم نموده است. در اين نوشته امكان قضاوت در مورد نقشهاى فردى و يا پيرامون تعديلهاى ظريف صورت گرفته وجود ندارد. خوشبختانه اين موضوع از طرفى براى هدف ما ضرورى نيست و از سوى ديگر ارائه يك توضيح مختصر و ارزيابى انگاره هاى اساسى آن كافى است. در اينجا مىتوان با خاطر نشان ساختن دو ادعاى رقيب عقل گرايى و تجربه گرايى در تاريخ فلسفه، بحث را آغاز نمود. نگرش عقل گرايى، قياسى و نظرى است؛ اما نگرش تجربه گرايى، استقرايى و تجربى است. اولى از طريق تجزيه و تحليل قياسى فرضيات نظرى؛ دومى از راه استنباطات استقرايى از مشاهده مستقيم به تعميم اقدام مىنمايند. در اصطلاح شناسى جديد مىتوان روش عقلى گرايى را روش نظرى محض و تجربه گرايى را با عنوان آمارى محض توضيح داد. ادعاى اثبات گرايى منطقى اين بود كه بين اين دو روش نوعى تركيب بوجود آورده است، هر چند كه در اين برنامه موفقيتى كسب نكرد. ادعاى فوق را بر مبناى اين واقعيت استوار ساخته بود كه اثبات گرايى منطقى، در عمل هر دو شيوه مشاهدات تجربى و تجزيه و تحليل منطقى را به عنوان عناصر تشكيل دهنده ضرورى روش كشف علمى تلقى مىكرد. اصول اساسى اثبات گرايى منطقى را مىتوان به صورت زير توضيح داد: فرآيند كشف علمى از مشاهده جزء به جزء يا تجربه حسى آغاز مىگردد؛ اين قبيل مشاهدات در قالب فرضيههاى اوليه صورت بندى مىشوند كه از طريق تجزيه و تحليل منطقى به نظريههاى عمومى (جهانشمول) منجر مىگردند. سپس اين نظريهها با استفاده از روش مناسب مشاهده (يا آزمون) در بوته آزمايش قرار مىگيرند. چنانچه آزمايش در سنجش حقانيت نظريه موفق بود، بايستى پذيرفته شده در غير اينصورت بايد كنار گذاشته شود. امر فوق بر اين موضوع دلالت مىكند كه اگر يك نظريه ادعا دارد كه از موقعيت علمى برخوردار است بايستى قابل سنجش باشد، لذا تمامى گزارهها و نظريه هايى كه قابل سنجش نيستند، چيزى جز يك سرى الفاظ مهمل نيستند. آنها كلمات و يا صداهايى هستند كه معناى عقلانى ندارند؛ زيرا آنها آزمون عقلانيت را كه به شكل قابل سنجش بودن پيش فرضهاى آن است، نمىگذرانند. اين مطلب به نحوى رديهاى براى ماوراء الطبيعه و تعريفى براى آن محسوب مىگردد: گزارههاى مابعد الطبيعه آنهايى هستند كه قابل سنجش تجربى نيستند؛ لذا بى معنا هستند. همين مطلب در مورد گزارههاى دستورى، قضاوتهاى ارزشى و يا رده بندىهاى اخلاقى نيز صحيح است. اينكه گفته شود يك چيزى خوب است در بهترين صورتش يك گزاره همان گويى است؛ زيرا در آن، خاصيت (و صلاحيت) خوبى قابل سنجش عينى (به معناى تجربى) نيست. تنها مىتوان از «خوبى» يك تعريف اصل موضوعى ارائه نمود كه آن را همان گويى مىكند. حال اگر گزارههاى متافيزيكى بى معنا هستند و قضاوت هاى ارزشى همان گويى محسوب مىشوند، به اين معنا است كه تمامى تحقيقات عقلانى درباره جهان واقعيت بايستى داراى روش يكسانى باشند؛ به اين معنا كه روش علمى (همانطور كه توسط اثبات گرايان منطقى توصيف شد) بايستى منحصر به فرد و جهان شمول باشد: بطور خاص براى هر دو گروه از علوم تجربى و اجتماعى قابل عمل خواهد بود. بطور خلاصه گزارهاى عقلانى (و لذا علمى) است كه اگر و فقط اگر سنجش شود؛ و زمانى قابل قبول است كه اگر و فقط اگر توسط مشاهدات تجربى يا توسط آزمايش قابل سنجش باشد؛ گزارههاى متافيزيكى و قضاوتهاى ارزشى بى معنا و همان گويىاند؛ روش كشف علمى منحصر به فرد و جهانشمول است. اجازه بدهيد بين دو پيش فرض محورى اثبات گرايان منطقى تمايز قايل شويم: يكى اينكه يك گزاره علمى بايد قابل سنجش باشد؛ دوم اينكه بايد در قالب مراحل سنجش تجربى آزمون شود. فرض كنيد يك گزارهاى ذاتا قابل سنجش باشد اما ابزار لازم براى آزمون آن در دسترس نباشد، آيا در آن صورت بايد نتيجه بگيريم كه آن گزاره علمى نيست؟ احتمالاً بسيارى از اثبات گرايان منطقى قايل خواهند شد كه اين چنين گزارهاى علمى است اگر چه فورا قابل آزمون نباشد. اين موضوع معيار سنجش پذيرى را مهمترين خصوصيت متشخص پيش فرضهاى علمى خواهد كرد. اما مطلب به همين جا ختم نمىشود. چون منطقى است اگر بگوئيم يك دسته از گزاره هايى مانند « xيك درمان مؤثر براى بيمارى yاست» علمى است اگر چه ابزار سنجش تجربى آن به طور فورى موجود نباشد؛ اما (در قالب تعابير اثبات گرايان منطقى) اين غير منطقى است كه گفته شود يك دسته از پيش بينىهاى منطقى مانند «زمين در سال 2000 تخريب خواهد شد» نيز گزارهاى علمى محسوب مىشود. اما در عين حال يك تمايز منطقى روشن بين اين دو دسته از گزارهها وجود ندارد: نه به طور ذاتى غير قابل سنجش اند و نه جوابگوى تجربه فورى هستند. اگر اين تفسير درست باشد در آن صورت فقدان تأكيد و اصرار بر امكان فورى سنجش پذيرى، اثبات گرايان منطقى را به اين موضع خواهند انداخت كه حداقل يك سرى از گزارههاى متافيزيكى را در دستهاى از پيش فرضهاى - هنوز سنجش نشده - علمى جاى دهند. عكس اين مطلب را نيز مىتوان بيان كرد: به اين صورت كه تفسير فوق غلط است؛ زيرا شخص همچنين بايستى اساس چنين گزارهها و ظرفى را كه آنها در آن اتفاق مىافتند، آزمون نمايد؛ البته مىتواند يك بحث منطقى باشد؛ اما آنچه در نزد اثبات گراى منطقى به طور قابل قبولى حاصل نمىگردد: تا زمانى كه خطاى تجزيه و تحليلى در يك پيش فرض صورت نگرفته باشد و ذاتا غير قابل سنجش نباشد، آن پيش فرض با قوانين اثبات گراى منطقى مىسازد مگر آنكه اثبات گراى منطقى اصرار ورزد كه بايستى ابزارهاى سنجش به طور فورى در دسترس باشد. بسيارى از اثبات گرايان منطقى اين ارزيابى را دارند كه نمىتوانند بر اين شرط اصرار ورزند، چون به اين معنا خواهد بود كه مثلاً نظريه انيشتن تا سال 1919 كه به صورت تجربى آزمون شد، غير علمى بوده است. واضح است كه مشكل مذكور به اين دليل به وجود مىآيد كه اثبات گرايى منطقى، سازگارى تجزيه و تحليلى و مشاهده تجربى را به عنوان ابزارهاى منحصر به فرد آزمون گزارهها تلقى مىكنند. يك انتقاد مشهور از معيار «حصول اطمينان از طريق سنجش (تجربى)» آن است كه تعداد آزمونهاى موفق را كه براى قبول فرضيه مورد نظر لازم است معين نمىكند. صرف نظر از اين، مشكل زمانى به وجود مىآيد كه وقتى حقانيت يك گزاره منطقى به طور تجزيه و تحليلى و به نحوى سازگار توسط يك سلسله آزمونهاى تجربى سنجش گرديد، توسط آزمونهاى بعدى ابطال شود. مسأله مهمتر پافشارى اثبات گرايان منطقى در تنظيم فرضيات اوليه توسط تجربه حسى فورى و يا برداشت حسى فورى است. به اين شكل كه بر طبق قواعد اثبات گرايى منطقى يك فرضيه علمى در اولين نمونه خود به عنوان نتيجه برخورد مستقيم با جهان تجربى - مثلاً مشاهده مستقيم - صورت بندى مىشود. اين مطلب در قالب سُنت تجربه گرايى قديم بخوبى انجام مىشود؛ زيرا در آنجا قصد اين است كه منزلت (و موقعيت) كليه آگاهيهاى واقعى كه نهايتا در يك جهان برونى تجربى قرار دارند دانسته شود: از آنچه در ذهن انسانى وجود دارد هيچ چيزى صلاحيت منتج شدن به يك مجموعه حقايق ابتدايى ندارد؛ بر عكس حتى ابتدايىترين حقيقت عينى از طريق جهان خارج بر ذهن نقش مىبندد. اين موقعيت (و منزلت) از چند ديدگاه قابل خدشه است. سادهترين و محكمترين بحث عليه آن، اين واقعيت است كه چيزى به نام مشاهدات مستقيم ناشناخته (يا منفعل) وجود ندارد؛ اصولاً مشاهده مستقيم بجز در مفاد ادبياتى مشاهده محسوب نمىشود. اگر شخصى كه در يك قطار راه آهن نشسته است، در حاليكه مشغول به فكر كردن در مورد مشكل خودش است، به يك منظره نيز نگاه كند، تا نتواند جهان خارجى را ببيند چيزى را مشاهده نمىكند. از طرف ديگر اگر به طور خودآگاه در حال نگاه كردن چيزى باشد به اين مفهوم خواهد بود كه او قبلاً يك مسأله و موضوعى را در نظر گرفته (صورتبندى كرده) كه مقدم بر مشاهدهاش بوده است. علاوه بر اين، هيچ دو شخصى دو پديده را درست در يك مسير مشاهده نمىكنند، مگر اينكه آن دو به دنبال يافتن يك چيز به نگاه كردن ادامه دهند؛ لذا تعريف يك آگاهى از واقعيت عينى به عنوان چيزى كه كاملاً مستقل از ذهن بشرى باشد، (يا مستقل از يك سرى نظريههاى قبلى باشد) از نظر منطقى غير قابل دفاع است. اين مطلب روشن نيست كه آيا معيارهاى اثبات گرايى منطقى بعنوان تجويزها و توصيه هاى دستورى مطرح هستند و يا به شكل توصيف هاى اثباتى هستند. ابتدا به امر سنجش حقانيت گزارههاى علمى مىپردازيم. حالا سؤال اين است كه آيا زمانى كه ادعا مىكنيم گزارههاى علمى براى سنجش تجربى مورد آزمون قرار مىگيرند، منظورمان اين است كه اين به عنوان يك امر واقعى مورد توجه است و يا از امورى است كه دانشمندان بايستى انجام دهند؟ حال فرض كنيد موضوع فوق به عنوان يك امر واقعى مورد نظر است. اگر چنين باشد فورا اين سؤال را به دنبال خواهد داشت: چگونه مىدانيد كه چنين است؟ جواب بايستى چيزى شبيه اين باشد: «ما اين فرضيه را بوسيله مشاهده تجربى آزمون كردهايم و صحت آن را دريافتهايم». در عين حال نتايج هيچ نوع از چنين آزمونهاى تجربى توسط هيچ اثبات گراى منطقى به نحوى عمومى فراهم نشده است. اما فرض كنيد كه آزمونها راهاندازى شدهاند و حقانيت فرضيههاى بعضى از رشتههايى كه دنبال راه حلى برايشان بودهايم (مثلاً علوم طبيعى) اثبات شده و براى برخى ديگر (مثلاً علوم اجتماعى) چنين نشده است، ممكن است اثبات گرايان منطقى ادعا كنند كه آن دسته از رشتهها (و معارف) قسمت اوّل علمى هستند ولى دسته دوم خير. اما اين موضوع همان بحث و مشكل ريشهاى را به دنبال خواهد داشت: و آن اين است كه اگر قرار است كه خود قاعده سنجش حقانيت، اثباتى باشد (روشهاى علمى و آزمون شده تجربى همراه آن باشد)، در آن صورت توسط نتايج آزمون فوق، حقانيت آن به اثبات نخواهد رسيد و براى تعيين علمى بودن (يا نبودن) رشتههاى مختلف ما را بدون معيار اثباتى رها خواهد كرد. اين امر دلالت دارد بر اينكه قاعده سنجش تجربى حقانيت، بايستى تجويزى (در مقابل توصيفى) و دستورى (در برابر اثباتى) باشد. عين همين بحث در ارتباط با معيار سنجش پذيرى (قابليت سنجش داشتن) گزارههاى علمى مطرح است. تا اينجا به دو نتيجه مهم رسيدهايم: اول اينكه قاعده سنجش حقانيت تجربى يك مقوله اثباتى نبوده، بلكه دستورى است؛ زيرا در محدوده علوم طبيعى مورد آزمون و سنجش قرار نگرفته، و اگر در قالب علوم اجتماعى هم آزمون مىشد رد مىگرديد. چون اثبات گرايى منطقى روى منحصر به فرد بودن روش علمى پافشارى مىكند در نتيجه بايستى علوم اجتماعى را «غير علمى» (و با معيارهاى اثبات گرايى منطقى، غير عقلانى) تلقى نمود. اما اين همان بحث دورى را به دنبال خواهد داشت - يعنى علوم اجتماعى غير علمىاند - به اين دليل كه از يك مسير روش شناختى (كه فرضا در علوم طبيعى صورت مىگيرد) تبعيت نمىكنند؛ لكن اگر آزمون علميت مخصوصا تجربى و توصيفى است، در آن صورت چرا بايد عقيده داشت كه روش اثبات شده تجربى علوم طبيعى است كه براى توصيف روش علمى ما صلاحيت داشته باشد؟ دوم اينكه همين بحث در قالب معيار سنجش پذيرى نيز قابل گسترش است؛ بنابراين، اين دو به عنوان مهمترين معيارهاى اثبات گرايى منطقى (يعنى قابليت سنجش و انجام سنجش)، خود قضاوتهاى ارزشى محسوب مىشوند؛ اما بر طبق همان معيار، قضاوتهاى ارزشى (در بهترين موقعيت) چيزى جز همان گويى نيستند. موقعيت را در گزاره زير مىتوان خلاصه كرد: بر طبق معيار اثبات گرايى منطقى قضاوتهاى ارزشى (در بهترين وضعيت) همانگويى هستند، اين معيارها خود قضاوتهاى ارزشىاند؛ لذا آنها نيز داراى وضعيت همانگويى هستند، پس اين ادعاى اثبات گرايى منطقى كه «قضاوتهاى ارزشى همانگويىاند» خودش علمى نبوده بلكه همانگويى است و در اين صورت ما در اطراف يك دايره بسته دور مىزنيم و اين امر نتيجه پافشارى اثبات گرايى منطقى روى اين مطلب است كه «قابل سنجش بودن و سنجش منحصرا بايد تجربى باشد» و اين كه «گزارههايى كه قابل سنجش تجربى نيستند يكى سرى الفاظ مهمل و تصوراتى همانگويىاند». مطلب مذكور در پارهاى از موارد يك فاجعه تاريخى است؛ اثباتگرايى منطقى در فضايى تكامل پيدا كرد كه در آن ادعاهاى خام و جزمى نسبت به وضعيت تمامى آگاهىها و حقايق كلى اين تهديد را به همراه داشت كه پيشرفت تحقيقات عقلانى را به تعويق اندازد. و در واقع اينها ادامه داشتند تا باعث ايجاد ميزان وسيعى از رنج و مصيبت بشرى گردند و يا حداقل به عنوان توجيهاتى روشنفكرى براى آنانى باشند كه آنها را تحميل كردند. اين تفكر مىتوانست يك خط سير محدود اما ارزشمند جهت دفاع از عقل و منزلت بشرى گردد. اما آن فوراً چنان به يك بدنه اعتقاد جزمى از خود انحطاط پيدا كرد كه مانع رشد دانش گرديده از طريق ممانعت مؤثر از نقد و جلوگيرى از ظهور عقايد جسور و جديد، در راستاى خدمت به وضع موجود ادامه يافت. هر زمانى كه يك عقيده ريشهاى و درستى به منصه ظهور مىرسيد، پيروان اثبات گرايى منطقى فرياد شواهد تجربى را سر مىدادند. در حاليكه آنها خوب مىدانستند كه در ارتباط با بسيارى از انديشهها، ظهور شواهد تجربى سفت و سخت، دشوار مىباشد و اين خود شامل پارهاى از افكار و عقايد خود آنان نيز مىگردد! در واقع اين توصيف مختصر از ريشههاى اجتماعى فلسفه اثبات گرايى منطقى (كه تقريباً تمام چيزى است كه در تأييد آن مىتوان گفت) بايد از طرف خود اثبات گرايان منطقى به عنوان يك مُشت الفاظ مهمل و بى معنا تقبيح شود. اثبات گرايى منطقى بر ريشه هاى آرمانگرايانه تند و انتقادى خود اصرار ورزيد و به يك ايدئولوژى تبديل شد. هنوز كتابهاى مفصلى جهت رد فلسفه اثبات گرايى منطقى با استفاده از روشهاى پيچيده؛ با جهت گيرى در رد تفكر «اسم گرايى» مربوط به آن و با بحثهايى پيرامون عدم تأثير ادعاى آنها در ارتباط با ارائه راه حل تجربى براى مشكلات دانش و براى اثبات وجود يك آگاهى خالص نظرى، در حال انتشار هستند. آنها اغلب يا از بحثهاى ابهام انگيز و يا مطالب انتزاعى (و يا توصيف هاى پيچيده) و تخصصى استفاده مىكنند. به طور معمول دو شيوه مذكور با هم پيش مىروند. متأسفانه بسيارى از تلاشهاى علمى در عصر ما، فاقد ويژگى ايجاز، وضوح و سادگى هستند كه در هر شرايطى مورد نياز هستند. در عين حال كه زدن يك اسب مرده با هر نوع وسيله (كارآمد يا غير كارآمد) ممكن است بى خطر باشد اما كُشتن مگس با چكش ممكن است خطرناك باشد؛ زيرا احتمال دارد مگس جاخالى بدهد و چكش باعث زيان جانى و مالى گردد كه اصلاً مورد نظر نبوده است.(12) روش شناسى اقتصاد اثباتى از جهت نظرى (تئوريك) گرچه در مسأله مورد بحث مقدارى ابهام و سردر گمى وجود دارد با وجود اين اقتصاد اثباتى به ميزان وسيعى به فلسفه اثبات گرايى منطقى وابسته مىباشد. صاحب نظران اقتصاد اثباتى يك نوع خط جدا كننده روشن بين گزارههاى واقعى و ارزشى ترسيم مىكنند، در واقع عدهاى از آنها اين جدايى و تمايز را به عنوان شرط كافى و لازم براى روش علمى تلقى مىكنند؛ حتى پارهاى از آنان از اين هم فراتر رفته، تمايز واقعيت و ارزش را با جدايى بين روشهاى ارزيابى كمى و كيفى يكسان مىانگارند؛ مثلاً يك صاحب نظر متشخص اقتصاد اثباتى، زمانى كار دو مورخ اقتصادى را (كه ادعا كرده بودند وضعيت بردگان سياه در آمريكا بهتر از آن بود كه عموماً تصور مىشد) صرفاً به اين دليل به عنوان يك بحث علمى توصيف مىكرد كه آنان در اخذ نتايجشان از روشهاى كمى استفاده مىكردند.(13) اين قبيل سردر گمىها حتى در مورد اثبات گرايان ساير علوم اجتماعى كه آگاهى آنها از روش علمى، جنبه دست دوم داشته و از صاحب نظران اقتصاد اثباتى آنرا اخذ مىكنند، واضحتر است؛ مثلاً يك اقتصاد دان پس از صرف دو ساعت وقت براى تلاش جهت قانع كردن يك طرفدار علوم سياسى به اينكه جمع آورى اطلاعات مربوط به انتخابات بريتانيا و نيجريه و مقايسه آنها در يك نمودار لزوماً يك روش علمى نيست، يك مرتبه مورد سؤال واقع شد كه «پس شما مىگوئيد ما بايد به جايگاه دستورى قديم برگرديم؟». در عين حال تمايز ساده بين اقتصاد اثباتى و دستورى موارد ديگرى را نيز در بر دارد كه در فصل ششم به آن خواهيم پرداخت. صاحب نظران اقتصاد اثباتى همچنين روى اين مطلب پافشارى مىكنند كه فرضيه ها و نظريه هاى اقتصادى بايد به طور تجربى آزمون پذير باشند و در برابر شواهد تجربى آزمون شوند. در مورد اين نكته يك انحراف و واگرايى مهم انديشهاى وجود دارد كه هرگز به طور صريح مورد بحث قرار نگرفته است. يك سرى از انديشمندان اقتصاد اثباتى «آزمون پذيرى» را «سنجش پذيرى» تعريف كرده و آزمون هاى تجربى را به صورت سنجش هاى تجربى در نظر مىگيرند؛ ديگران آنها را به ترتيب به شكل ابطال پذيرى و ابطال كردن، تعريف مىكنند. اين نوع واگرايى در افكار و عقايد (اگر چه) به ندرت مورد تصديق واقع شده اما همواره وجود داشته است. اصطلاح شناسى و معيار اخير به پوپر تعلق دارد و مربوط به اثبات گرايان نيست. اينكه در اين مقوله بين صاحب نظران اقتصاد اثباتى هرگز نزاعى درون گروهى وجود نداشته، بخشى از آن به اين شكل توجيه مىشود كه آنها دقت نظر كاملى به زمينه ها و سوابق فلسفى و پى آمدهاى روش شناسى خود ندارند و بخشى ديگر به جهت آن اشتباه مشهورى است كه تصور مىكردند؛ پوپر اثبات گراى منطقى است. در يكى از بخشهاى بعد به ارائه يك تفسير نقادانه از فلسفه علم پوپر، ارتباط آن با علوم اجتماعى و طبيعى و پيامدهاى آن پيرامون يك نقد جامع از اقتصاد اثباتى مىپردازيم. يك تفسير پوپرى از اقتصاد اثباتى در راستاى خطوط كلى زير خواهد بود: اقتصاد اثباتى به مطالعه مسائل و مشكلاتى مىپردازد كه به امور واقعى (و نه ارزشى) مربوط است؛ حل مسائل اقتصادى از طريق ظنها، حدسها و يا گمانهاى ما قبل تجربى آغاز مىشود كه قابل ابطال هستند و (با هدف ابطال شدن) دستخوش آزمايش قرار مىگيرند. زمانى كه اين آزمونهاى تجربى مكررا در ابطال يك فرضيه شكست خوردند در آن صورت فرضيه مذكور (موقتا) به عنوان يك نظريه پذيرفته مىشود، مگر اينكه زمان ديگرى توسط شواهد ديگرى ابطال شود و يا به وسيله يك نظريه بهتر از ميدان بدر رود.(14) تفسير يك اثبات گراى منطقى از اقتصاد اثباتى روى تمايز بين واقعيات و ارزشها تأكيد دارد؛ اما ادعا مىكند كه فرضيات اوليه خود، تجربى اند؛ يعنى آنها از تجربيات حسى فورى و مخصوصا مشاهده مستقيم استخراج مىشوند. اين موضوع همانطور كه ملاحظه شد از نظر منطقى غير ممكن است. علاوه بر اين معيارهاى سنجش پذيرى و سنجش عملى با همان سنخ مشكلات روش شناختى و منطقى مواجه هستند كه قبلاً شرح دادهايم(15) گذشته از همه اينها اثبات اينكه يك گزاره سنجش (تجربى) شده نسبت به وقتى كه معلوم شود آن گزاره ابطال نشده است دشوارتر است: گزارهاى كه ابطال نشده نمىتوان ادعا كرد كه سنجش تجربى شده است؛ چنين گزارهاى بايد تحت قاعده ابطال پذيرى حفظ شود؛ اما در قالب قاعده سنجش (تجربى) احتمالاً بتوان آن را نگهداشت؛ لذا معيار ابطال پذيرى نسبت به سنجش پذيرى جهت رشد دانش علمى قلمرو وسيع ترى را فراهم مىآورد. اگر نقد (عمومى) قبلى ما از فلسفه اثبات گرايى منطقى درست باشد، مىتوان از آن نتيجه گرفت كه تفسير يك اثبات گراى منطقى از دانش اقتصادى حتى قبل از بررسى نوشته هاى مربوط به اقتصاد اثباتى غير قابل اتكاء است؛ اما اين روال بحث آن عنصر پوپرى روش شناسى اقتصاد اثباتى را از نظر دور نگه مىدارد. علاوه بر اين ممكن است صاحب نظران اقتصاد اثباتى را كه دنبال يك نقد مستقيم و خاص از روش خود مىگردند، نااميد سازد. پس ما از نقد كلى خود از اثبات گرايى منطقى صرف نظر مىكنيم. بگذاريد فرض كنيم كه اثبات گرايى منطقى، يك توصيف منحصر به فرد و بدون خطا از روش علمى ارائه مىدهد و سعى كنيم به كشف آن محدودهاى بپردازيم كه قواعد اثبات گرايى منطقى مورد احترام صاحب نظران اقتصاد اثباتى در آن قرار مىگيرد. روش شناسى اقتصاد اثباتى در عمل:الف) مورد همانگويى هاى اساسى براى آنكه بحث را خلاصه كنيم (بايد بگوييم كه) حداقل لوازمات اقتصاد اثباتى به اين صورت خواهند بود: اول اينكه فرضيه هاى اقتصادى بايد ذاتا آزمون پذير باشند؛ دوم اينكه اگر نتايج آزمون منفى بود بايد رد شوند يا (حداكثر) به صورت ذخيره نگهدارى شوند. يكى از اساسىترين نظريههاى اقتصادى كه بسيارى از نظريه ها مبتنى برآنند، قانون بسيار معروف «بازدهى نزولى» است؛ اين قانون بيان مىكند كه با وجود يك نهاده ثابت، كار برد يك نهاده متغير با آن، نهايتا اين نتيجه را خواهد داد كه افزايش محصول با مقادير كاهشى انجام خواهد گرفت(16) اين قضيه چنان منطقى به نظر مىرسد كه نسلهاى مختلف دانشجويى آن را به صورت يك مفاد از عقل سليم فهميده و پذيرفتهاند. در عين حال اين قضيه به طور ذاتى غير قابل آزمون است؛ زيرا در قالب آن ادعا مىشود كه «نهايتا» درست است بدون آنكه شرايط آن «نهايت» شناسايى شده باشد؛ دليل اين مطلب به اين صورت است: فرض كنيد كه قانون مذكور در يك دوره زمانى اختيارى به طور تجربى آزمون شده باشد؛ حال اگر آزمون موفق بود در آن صورت به خودمان تبريك مىگفتيم؛ و اگر ناموفق مىبود، مىگفتيم كه زمان اختيارى مذكور به اندازه كافى طولانى نبوده است، زيرا طبق قانون مورد نظر، بازدهيهاى نهايى (متوسط) نهايتا نزولى خواهند بود. اين وضعيت ياد آور داستانى است كه رمان نويس مشهور فرانسوى «الكساندردوما»(17) بيان داشت. داستان از اين قرار است كه زمانى يك قصاب، اطلاعيهاى بر در مغازهاش چسبانده بود كه خوانده مىشد: «از فردا در اين مغازه گوشت به طور ارزانترى به فروش مىرسد» روز بعد كه مشتريان براى خريد گوشت ارزان مراجعه كردند، قصاب خاطر نشان ساخت كه از فردا چنين خواهد بود (و همين طور فرداهاى ديگر). يك پيامد مهم قانون بازدهى نزولى آن است كه منحنيهاى هزينه نهايى و هزينه متوسط به شكل حرف انگليسى يو (u) خواهند بود(18) بدون آن غير ممكن خواهد بود كه محصول تعادلى كوتاه مدت بنگاه تعيين گردد. نظريههاى بعدى در دهه 1950 با استفاده از تكنيكهاى آمارى و اقتصاد سنجى مورد آزمون قرار گرفتند و نتايج غير رضايت مندانهاى از خود نشان دادند؛ اما (بطورى كه پيش بينى مىشد) عكس العمل عمومى به اين نتايج اين بود كه براى دفاع از آن تئوريها بحثهاى نظرى مختلفى (چه منطقى و چه غير منطقى) به عمل آمد. متناظر بلند مدت قانون بازده نزولى، نظريه (در نهايت) نزولى بودن بازدهى به مقياس است. زمانى كه يك بنگاه گسترش پيدا مىكند، احتمالا از صرفه جوييهاى به مقياس بهره مىجويد(19)؛ يعنى افزايش نسبى محصولات توليدى (ستاده ها) بيش از افزايش نسبى عوامل توليد (نهاده ها) مىباشد.(20) اين امكان نيز وجود دارد كه افزايش نسبى دادهها و ستادهها يكسان باشد كه اين حالت منعكس كننده «بازدهى ثابت به مقياس» است؛ اما سرانجام به دليل عدم صرفه جوييهاى به مقياس، افزايش نسبى محصولات كمتر از افزايش نسبى نهاده ها مىشود؛ لذا هزينه متوسط بلند مدت صعودى خواهد بود كه نوعى محدوديت براى گسترش بنگاه محسوب مىگردد؛ يعنى اين واقعيت، اندازه بلند مدت بنگاه و ميزان محصول تعادلى بلند مدت آن را معين مىكند. اين فرضيه نيز هم از لحاظ نظرى و هم از جهت تجربى نسبت به متناظر كوتاه مدتش بسيار ضعيفتر است. از جهت نظرى، مبانى منطقى «نزولى بودن بازدهى به مقياس» بسيار ضعيف است (تقريبا يك گذر وهمى بيش نيست): به اين صورت كه (طبق آن)، بنگاه بقدرى وسيع مىگردد (به چه ميزان؟) كه مديريت آن غير كار آمد مىشود (چرا؟) و ناچار خواهد بود براى نهاده هايش قيمت بيشترى بپردازد (چه خواهد شد اگر او ساير بنگاههاى موجود را كنترل كند؟). اين پيش بينى حتى فاقد آن عنصر «عقل سليم» است كه قانون بازدهى نزولى از آن ارتزاق مىكند. چرا يك بنگاه بزرگ نتواند با وضعى به فعاليت ادامه دهد كه از دسترسى به مديريت بهتر، تكنولوژى مناسبتر و منزلت بيشتر از ناحيه مشتريان برخوردار باشد؟ از لحاظ تجربى مشاهدات علّى(21) تداوم رُشد تمركز بازار در صد ساله اخير را به اثبات رسانده است؛ و آزمونهاى آمارى و اقتصاد سنجى نشان داده است كه منحنىهاى هزينه متوسط بلند مدت در بهترين وضعيت شكل «اِل» انگيسى (L) را دارند؛ يعنى بنگاه در ابتدا صرفه جويى به مقياس را تجربه مىكند و نهايتا روند ثابت به مقياس (و نه كاهش به مقياس) را ادامه مىدهد. در اين مورد حتى پيرامون انتخاب اختيارى دوره زمانى، بحثى نداريم؛ زيرا (طبق تعريف) بلند مدت دورهاى است به آن اندازه بلند كه بنگاه بتواند طى آن گسترش يابد؛ يعنى ما از قبل در بلند مدت قرار داشتهايم. مگر اينكه باز ادعا شود كه خود «بلند مدت در بلند مدت» دورهاى است كه آنقدر بلند باشد كه بنگاه در طى آن بتواند بازدهى كاهشى به مقياس را تجربه كند. در علوم اجتماعى و اقتصادى به جهت ناخالص بودن دادهها و ابهام (و ضعف) تكنيكها همواره احتمال خطا وجود دارد؛ اما اگر چنين عقيدهاى داريم چرا اينقدر بر آزمونهاى تجربى تأكيد مىكنيم، صرف نظر از اين، چرا زمانى كه به نظر مىرسد يك آزمون تجربى ديدگاه ما را تأييد مىكند ديگر آن اندازه كنجكاوى و حساسيت از خود نشان نمىدهيم؟(22) نظريه نئوكلاسيك (بويژه در قالب تعادل عمومى) بر مفهوم بلند مدت استوار است. مفهوم بلند مدت از نوع مارشال (كه در بالا تعريف شد) حالت دورى دارد اما مبهم نيست. به دورهاى از زمان اطلاق مىشود كه كافى باشد كه در آن بنگاه بتواند مقياس توليد (و اندازه كارخانه) را تغيير دهد؛ اما اين تنها يكى از مفاهيم چندگانه بلند مدت است كه در نظريه اقتصادى به كار مىرود. مثلاً وقتى گفته مىشود كه در بلند مدت سرمايه گذارى نسبت به نرخ بهره با كشش مىباشد، گرچه باز هم يك مفهوم دورى است اما با مفهوم مورد نظر مارشال يكسان نيست (و لزوما طول زمانى تعريف مارشال را در بر نمىگيرد) و يا زمانى كه بحث مىشود توابع پس انداز و مصرف بلند مدت به صورت خطى و نسبى هستند، در آن صورت ما سومين تعريف (دورى) از بلند مدت را معرفى كردهايم. و هنگامىكه اشاره مىشود در بلند مدت در ميان نهادههاى مولد، ممكن است جايگزينهاى جزيى و ملايمى وجود داشته باشد، باز هم درباره مفهوم (دورى) ديگرى از بلند مدت سخن گفتهايم. واضح است كه حتى بر مبناى زمينه هاى محض منطقى نيز، همه چيز بهم مىخورد؛ زيرا تعادل عمومى بلند مدت مبتنى است بر تحقق همزمانى تمامى اين شرايط كه (طبق تعريف) بر هم منطبق نيستند. جداى از اين، نظرياتى كه بر چنين شرائط محقق نشدهاى استوارند، چگونه مىشود به طور تجربى آزمون شوند؟ و اگر امكان آزمون شدن آنها وجود دارد، چه كسانى آن آزمايشها را انجام دادهاند و نتايج آنها كدامند؟ قبلاً موردى از موقعيت چنين آزمونهايى را ذكر كردهايم. يك مورد ديگر كه به ذهن خطور مىكند موضوع خطى بودن بلند مدت توابع مصرف و پس انداز است؛ در اين مورد، هيچ نوع آزمون واقعى انجام شدهاى وجود ندارد: خطى بودن بلند مدت اين توابع در اولين مرحله توسط تعميمهاى مستقيم تاريخى مدون شده كه بوسيله «كوزنتس»(23) (Kuznets) و ديگران انجام گرديده است (تصادفا اين يك مورد تاريخى محض است كه بايستى از ناحيه صاحب نظران اقتصاد اثباتى تماما غير قابل قبول باشد). تنها پس از اين موضوع بود كه نظريه پردازان اقتصادى («اسميت»، «دوزنبرى»، «فريدمن»، «موديگليانى» و ديگران) به ارائه نظريه هاى رقيبى دست زدند كه نتايج فوق را توجيه كنند. به عنوان يك مسأله جالب توجه، در ارتباط با نظريه هاى خطى بودن توابع پس انداز (و مصرف) يك پيامد سرگرم كننده وجود دارد كه به ذكرش مىارزد. در قالب اين نظريه ها ادعا مىشود كه نرخ پس انداز (و مصرف) بلند مدت بايد ثابت باشد؛ اما با توجه به اعتبار نظر «آدام اسميت»، «ريكاردو»، «ماركس»، «آرتورلوئيس» و «روستو» ما به دانشجويان درس توسعه اقتصادى ياد مىدهيم كه توسعه همراه است با (اگر شرط مقدم آن نباشد) يك افزايش قابل توجهى در نرخ پس انداز كلان جامعه و در تاريخ اقتصادى ياد مىگيريم كه اين چيزى است كه در توسعه اقتصادى انگلستان، فرانسه، آلمان، ژاپن، اتحاد شوروى و هر جاى ديگر اتفاق افتاده است. و اين بر اين امر دلالت مىكند كه يك دوره بلند مدت تر از بلند مدت تابع پس انداز (و مصرف) را غير خطى مىكند يا آنها بسوى بالا منتقل مىشوند. تنها راه منطقى كه ممكن است ما را از اين مشكل برهاند اين است كه بپذيريم كه خطى بودن اين توابع تنها در جوامع توسعه يافته سرمايه دارى درست است؛ اما اين بحث در مورد نظريه پردازان نئوكلاسيك جا ندارد؛ زيرا آنها براى قلمرو تعميمات خود مرز مكانى و يا زمانى نمىشناسند. اين مسأله را با تفصيل بيشترى در فصل هفتم دنبال مىكنيم. ب) در مورد نظريه مصرف نئوكلاسيك بخش اول: يك يادداشت تاريخى پيرامون تجزيه و تحليل مطلوبيت(24) متقدمان از اقتصاددانان نئوكلاسيك نوعى نظريه اقتصاد خرد را در مورد رفتار مصرفى پيشنهاد كردند كه مبتنى بر نظريه مطلوبيت نهايى بود، اين نظريه بيان مىداشت كه مطلوبيت (ذهنى) اضافى ناشى از مصرف مقدار بيشترى از يك كالاى معين، روند نزولى دارد و همين مطلوبيت نهايى در حالت تعادل مساوى با قيمت بازارى (يك مفهوم عينى) مربوط به آن خواهد بود. منتقدين اشاره مىكنند كه مطلوبيت (خواه نهايى يا كل) غير قابل اندازهگيرى است (آنرا نمىشود به شكل عدد و رقم و يا به طور كلى در يك قالب كمى نشان داد)؛ اما انتقاد به طور جدى نبود: طيف انتقاد از گروهى كه با نوعى شرم مسأله را مورد اشاره قرار مىدادند تا آنها كه رد صريح ابراز مىداشتند در بر مىگرفت. اما آنان كه كاملاً با شرم و حيا برخورد مىكردند، نهايتا تلاش كردند براى ارائه جوابى به ايراد مورد نظر، به اختراع «منحنىهاى بى تفاوتى» مبادرت ورزند(25) گر چه نگرش جديد نهايتا به همان نتايج شيوه قديم مىرسيد (بجز آنكه روش پر درد سرتر و پر پيچ و خمترى را بكار برد) اما گفته مىشد كه روش جديد استفاده از مفهوم مطلوبيت به صورت عددى (كاردينال) را كنار گذاشته است؛ در اين صورت چيزى كه حالا لازم بود بيان شود اين بود كه مقدار بيشتر از مصرف براى مصرف كننده، مطلوبيت بيشترى به همراه خواهد داشت و ديگر لازم نبود مقدار مطلق عددى مطلوبيت استفاده شده توسط مصرف كننده (كه از مصرف واحدهاى مختلف كالا كسب مىكرد) مشخص شود. اين امر تحت عنوان مفهوم رتبهاى از مطلوبيت (اُردينال) مشهور است. به نظر مىرسد اين نگرش در صدد حل مشكل منطقى - تجربى غير قابل اندازهگيرى بودن مطلوبيت بر آمده است؛ لكن تقريبا همراه با اين تحول نشان داده شد كه در تمامى گزينشهاى در بردارنده انتظارات نامطمئن (يعنى تقريبا در تمامى گزينشها در جهان واقعى كه جهانى نامطمئن است) نظريه مذكور به طور اجتناب ناپذيرى مبتنى بر اندازهگيرى واقعى (يعنى به صورت عددى و كاردينال) از مطلوبيت بود. در عين حال همان زمان و حالا نيز ادعا مىشود كه در يك وضعيت تصورى و اطمينان كامل (كه فرض اساسى بسيارى از نظريههاى نئوكلاسيك است) مفهوم عددى مطلوبيت غير ضرورى است؛ در اين رابطه آنچه لازم است نوعى مفهوم «رتبهاى از ترجيحات» است كه جهت ارزيابيهاى نسبى و نه مطلق، به كار مىرود؛ اما باز ادعا مىشد كه مطلب قابل اندازهگيرى است و براى چنين اندازه گيريها شيوههاى مختلفى پيشنهاد مىگرديد؛ ولى اين مطلب پذيرفته شد كه «مطلوبيت قابل اندازهگيرى» را نمىشود در قالب نظريه اقتصاد رفاه اجتماعى گسترش داد(26) بنابراين سر در گمى و خلط عمومى فعلى (در مقابل خلط اجتماعى) در نظريه نئوكلاسيك (همان طور كه در كتب درسى، سخنرانى، و مقالات گذشته و حال مشاهده مىشود) اين است كه (اولاً) مفهوم عددى مطلوبيت بايد رد شود چون مطلوبيت اصولاً قابل اندازه گيرى نيست. (ثانيا) بايد جاى آن با مفهوم رتبهاى از مطلوبيت عوض شود كه در آن صورت نياز به ارزيابى مطلق مطلوبيتها و ترجيحات نباشد؛ (ثالثا) اما براى تجزيه و تحليل مطلوبيت از انتخابهاى تحت شرائط عدم اطمينان كاربرد مفهوم عددى مطلوبيت غير قابل اجتناب است. (رابعا) اين مشكلى ايجاد نمىكند چون مطلوبيت قابل اندازهگيرى است. (خامسا) اگر چه مطلوبيت قابل اندازهگيرى است، اما نگرش رتبهاى (در شرايط اطمينانى) به آن بستگى ندارد. در مباحث بعدى ما تلاش مىكنيم كه چند مطلب را نشان دهيم: اول اينكه نگرش رتبهاى (حداقل نهايتا) مبتنى بر قابل اندازهگيرى بودن مطلوبيت است. دوم اينكه روشها و تكنيكهاى پيشنهاد شده براى اندازه گيرى مطلوبيت در آزمون كردن نظريه مصرف نئوكلاسيك بى فايده است و سوم اينكه اين نظريه يك پيش فرض اصل موضوعى و غير قابل آزمون است. بخش دوم: وابسته بودن نگرش رتبهاى به اندازهگيرى مطلوبيت دو متن درسى خيلى معتبر كه كار برد وسيعى دارند يكى اقتصاد خرد «فرگوسن» و «گولد» و ديگرى اقتصاد خرد «هندرسن» و «كوانت» مىباشد كه نگرش رتبهاى از مطلوبيت را براى نظريه رفتار مصرف كننده به اين شكل به كار بردهاند: مصرف كننده با معين بودن سليقه و در آمدش، مطلوبيت خود را تابعى از مقادير كالاهاى مصرفى ×1 و ×2مىداند. اگر درآمدش به گونهاى افزايش يابد كه بتواند مقادير بيشترى از اين كالاها را مصرف كند، مطلوبيت او بالا مىرود، گرچه به صورت عددى مطرح كردن اين افزايش در مطلوبيت نه ممكن است و نه ضرورتى دارد. تابع مطلوبيت به طور عادى غير خطى است كه بيانگر اين مفهوم است كه نرخى كه مصرف كننده تمايل دارد مقدار ×1 از مصرف را جايگزين ×2 نمايد (با توجه به ثبات درآمدش) به طور نسبى تغيير مىكند، يعنى نرخ نهايى جانشينى مساوى نسبت مطلوبيت نهايىهاى ×1 و×2 است. اين منطقا مىرساند كه مصرف كننده در آمدش را براى مصرف ×1 و ×2 چنان تخصيص مىدهد كه نسبت قيمتهاى آنها مساوى با نسبت مطلوبيت نهاييهاى آنها شود - يعنى در تعادل نرخ جانشينى ×1 براى ×2 مساوى نسبت قيمت ×1 به قيمت ×2 گردد -؛ اما در جهان واقعى بيش از دو كالا وجود دارد؛ شرط تعادلى براى دو كالا را مىشود براى n تا كالا نيز تعميم داد(27) به اين صورت كه نسبت مطلوبيت نهايى هر كالا به قيمت آن كالا براى همه كالاها يكسان است.(28). حالا اجازه بدهيد ابتدا مورد تعادل عمومى را در نظر بگيريم. در اين قالب گفته مىشود اگر قرار است تعادل عمومى صورت گيرد مصرف كننده بايستى از كالاهاى x1 و x2 ... xn به ميزانى خريدارى كند كه رابطه زير برقرار باشد: Muxl / pxl = MUx2 / px2 =..... = Muxn / pxn چون قيمتها بر حسب پول رايج اندازه گيرى مىشوند در نتيجه مطلوبيت نهايى تقسيم بر قيمتها نيز (فرمول فوق الذكر) بايد بر اساس واحدهاى پولى رايج اندازهگيرى شوند. اگر چنين باشد ما نه تنها مطلوبيت را اندازه گرفتهايم، بلكه همچنين آنها را بر حسب پوند و پنس نيز اندازه گيرى كردهايم.(29) در اين صورت نسبتها مطلقا بى معنا مىبودند؛ مثلاً اگر در حالت تعادل نسبتها مساوى 32 باشند معناى 2 واحد پول جارى بر سه واحد چه چيزى را نشان مىداد؟ اما فرض كنيد اين طور بيان شود كه اين تعميم صرفا به شكل تصورى مورد توجه بوده و براى آن است كه با نگرش رتبهاى مطلوبيت و در وضع دو كالا سازگار بوده به صورت رابطه زير كفايت كند: MUxl / MUx2 = pxl / px2 اين باعث مىشود كه دو نسبت فوق كاملاً مستقل از واحدهايى باشند كه بر اساس آنها بيان شدهاند. خوب است تأكيد كنيم كه شرط فوق تعادل را تنها بر حسب هر جفت كالا در يك زمان ممكن مىسازد و بيانگر شرط تعادل عمومى نخواهد بود؛ اما جداى از اين مطلب حتى اين نتيجه بسيار محدود هم بدون موضوع اندازه گيرى مطلوبيت به دست نمىآيد. فرض كنيد در يك مورد خاص هر دو نسبت مساوى 21 باشند، به اين معنا كه هم قيمت و هم مطلوبيت نهايى يك كالا دو برابر ديگرى است. اين شرط نسبت به قيمتها موجد اشكالى نمىشود اما نسبت به مطلوبيت نهايى چطور؟ چيزى نمىتواند دو برابر (يا n برابر) چيز ديگرى شود مگر آنكه هر دو آنها با يك واحد اندازه گيرى شوند. ممكن است در مورد افزايش يا كاهش در خشم، محبت، مطلوبيت يا هر حالت روانشناسانه ديگر بتوان صحبت كرد، اين همان مفهوم رتبهاى است كه نظريه تجديد نظر شده مصرف كننده ادعا مىكند براساس آن عمل مىكند؛ اما اين ادعا درست نيست؛ وقتى شخصى مىگويد مطلوبيت كل و يا نهايى او از مصرف چيزى دو برابر چيز ديگر است، وى در آن صورت تنها تغيير در حالت خود را بيان نكرده بلكه مقدارى را نيز كه باعث آن حالت شده بيان مىنمايد؛ لذا حتى در حالت دو كالايى نيز نهايتاً نمىتوان از مفهوم عددى مطلوبيت جدا شد. ممكن است در مقابل نتيجه گيرى فوق، اين مطلب بيان شود كه اصولاً لزومى ندارد نرخ نهايى جانشينى به عنوان نسبت مطلوبيت نهايىها بيان شود. در واقع نظريه مصرف كننده را به طور كامل و بدون ارتباط و استناد منحصر به فرد (صريح يا ضمنى) به عبارت مطلوبيت و يا مشتقات آن مىتوان ارائه نمود. به شرايط دو كالايى و تعادلى زير توجه كنيد: نرخى كه مصرف كننده تمايل دارد بر اساس آن كالاى 1 × را جانشين 2 × كند، نرخ نهائى جانشينى نام دارد. دليل اين مطلب كه چرا تمايل دارد در يك نرخ معين كالايى را جاى كالاى ديگر قرار دهد معقول و بجا است. مخصوصاً لزومى ندارد مشخص شود كه اين مطلب وابسته به مطلوبيت و يا چيز ديگرى است. با داشتن دو يا چند اصل موضوعى(30) منطقاً مىتوان نتيجه گرفت كه شخص همانطور كه به مساوى كردن نرخ نهايى جانشينى نسبت به قيمتها مبادرت مىكند، مىتواند مقاديرى از 1 ×و 2× (به ميزان 1 dx و 2 dx) خريدارى كند؛ لذا بيان رياضى اين شرط خواهد بود: dx1 / dx2 = px1 / px2 اين مطلب خيلى اغوا كننده به نظر مىرسد؛ اما در عين حال كاملاً رضايت بخش نيست. اولاً بحثى كه پيرامون روش رتبهاى نسبت به نظريه مصرف كننده و بر حسب مطلوبيتهاى نهايى نسبى داشتيم اختراع خود ما نبوده، از دو متن اقتصاد خرد اقتباس كردهايم كه اين دو شايد بيش از هر متن ديگرى در سطوح مختلف تدريس مىشوند. در عين حال (بر حسب اطلاع ما) هيچ متن ديگرى نيز از اين روش دورى نمىجويد. اين مشاهدات دو سؤال ايجاد مىكند: يكى اينكه چرا اين مؤلفان (كه بعضى از آنها در نظريه پردازى مربوط به نئوكلاسيك به اوج رسيدهاند) كتابهايشان را با توصيه و هوادارى از روش رتبهاى آغاز مىكنند و نهايتاً يك نظريه عددى را استخراج مىكنند؟ چرا ما به طور كلى و در تمامى سطوح نظريه مصرف كننده را با ارجاع و استناد به مطلوبيت نهايى به دانشجويانمان مىآموزيم؟ ديگر اينكه كتابها، مقالات و تحقيقات تخصصى ما مملو از ارجاعات و استنادات به تابع مطلوبيت، مطلوبيت نهايى و امثال آن است (چه در داخل و چه در خارج از محدوده نظريه مصرف كننده). پس چگونه ادعا مىكنيم كه اين چنين مفاهيم غلط، نامتناسب و يا غير ضرورىاند؟ واضح است كه اين قابل قبول نيست كه در يك جاى از بحث چيزى گفته شود و در بقيه جاها عكس آن بيان شود (البته توجه داشته باشيد كه بحث ما در مورد استفاده از عبارت مطلوبيت و يا جايگزينهايى براى آن نيست، بلكه مربوط به تشريح نرخ نهايى جانشينى بعنوان نسبت دو عبارت نهايى است). با وجود اين اجازه بدهيد فرض كنيم كه اين ايرادها به طور كامل به بحث ما وارد نبوده، مستقيماً به بررسى اين ادعا مبادرت مىكنيم كه شرط تعادلى تعريف شده dxl / dx2 = pxl / px2از اندازه گيرى مطلوبيت به دور مىباشد. اين قضيه را تنها مىتوان براى يك موقعيت دو كالايى بيان كرد، و ممكن نيست آنرا براى موقعيت n كالايى كه در آن nبزرگتر از 2 باشد تعميم داد. مفهوم محدوديت فوق اين خواهد بود كه (با توجه به سه اصل موضوعى معين) كه مصرف كننده كالاهاى x1 و x2را در نسبتى ارزيابى خواهد كرد كه متناسب با قيمت هاى نسبى آنها است. دو راه براى تفسير اين شرط وجود دارد: يكى آن است كه در تعادل نرخى كه در آن مصرف كننده x1رابر x2ترجيح مىدهد بايد مساوى با نسبت px1به px2 باشد؛ اين صرفاً يك تغيير لفظى و اصطلاح شناسى است و بس؛ اين مطلب كه گفته شود «من چيزى را دو برابر چيز ديگر ترجيح مىدهم» به همان اندازه غير ممكن است كه گفته شود «مطلوبيت نهايى من از يكى دو برابر ديگرى است». تفسير ديگر شرط مذكور اين است كه در حالت تعادلى، مصرف كننده تمايل دارد x1 را با x2 درست براساس نسبت قيمتهاى آنان مبادله كند. اگر اينها سيب و پرتقال باشند در آن صورت در تعادل زمانى كه قيمت سيب دو برابر قيمت پرتقال است مصرف كننده مايل است يك سيب را با دو پرتقال مبادله نمايد. در اين صورت رابطه 2/1= dxl / dx2 بر قرار خواهد بود؛ اما معناى نسبت يك سيب به دو پرتقال چيست؟ چگونه يك فيل را مىشود به دو الاغ تقسيم كرد؟ ممكن است فورى جواب داده شود كه على رغم ظاهر مسأله، ما يك سيب را به دو پرتقال تقسيم نمىكنيم؛ ما تنها سيب را بر حسب پرتقال اندازه مىگيريم. اين يك بحث منطقى است؛ اما تنها به اين معنا خواهد بود كه ارزش (ذهنى) يك سيب براى مصرف كننده دو برابر ارزش (ذهنى) يك پرتقال براى اوست. در اين صورت ما به سر جاى اولمان برمىگرديم. حالا اجازه بدهيد به همان مسأله از طريق ديگر نظر بياندازيم. در هر صورت مشاهده شده است كه مصرف كننده سيب و پرتقال را بر حسب نسبت قيمت هايشان خريدارى كرده است، در هيچيك از دو مورد ما اصولاً نظريهاى (و مطمئناً يك نظريه تعادلى) نخواهيم داشت. ما تنها يك امرى را مشاهده كردهايم كه ممكن است به كلى درست باشد و يا درست نباشد، تا چه رسد به اينكه شرط تعادلى را دريافته باشيم. به عبارت ديگر يك موضوع عادى و معمولى است. در هر حال نظريه همانطور كه معلوم است از يك سرى مشاهدات اين چنينى به دست نمىآيد. يا ممكن است رفتار مصرف كننده مورد بحث را چنين در نظر بگيريم كه از نظر تئورى عقيده بر اين است كه در وضعيت تعادل، مصرف كننده زمانى به خريد سيب و پرتقال مبادرت مىورزد كه نرخى كه تمايل دارد يكى را بر اساس آن با ديگرى مبادله كند، منطبق بر نرخ بازار (قيمت هاى نسبى) باشد. در اين صورت ما يك نظريه داريم اما اين در برگيرنده اندازه گيرى ترجيحات ذهنى است؛ اگر نرخى را كه مصرف كننده حاضر است بر اساس آن براى بدست آوردن پرتقال، سيب از دست بدهد مستقل از قيمت بازار تعيين شود، در آن صورت در وضعيت تعادلى تمايل به داشتن سيب دو برابر (در مثال ما) تمايل به داشتن پرتقال خواهد بود. همه اينها به جهت ذكر اين واقعيت نيست كه dx1 / dx2 و منحنى بى تفاوتى بايد از يك تابع سرچشمه بگيرند مگر اينكه اين يك تابع تجربى محض باشد (كه اين مورد عمومى نمىباشد) در غير اين صورت بايد يك تابع نظرى (مطلوبيت، ترجيح يا هر چيز ديگر) باشد. بخش سوم: نامتناسب بودن روشهاى اندازه گيرى مطلوبيت تاكنون نشان دادهايم كه نگرش رتبهاى به نظريه مصرف كننده على رغم اينكه از چه طريقى ارائه مىشود، نمىتواند از مسأله ارزيابى مطلق مطلوبيت، ترجيحات، تمايل يا هر چيز ديگر كه گفته مىشود بدور باشد؛ پس ممكن است به ما گفته شود آنچه شما در سخنان، در متون درسى و امثال آن بما ياد مىدهيد بى معناست و مطلوبيت قابل اندازه گيرى است؛ ما روشها و تكنيك هايى براى اندازه گيرى آن پيشنهاد دادهايم و حتى گاهى اين تكنيكها را به كار بردهايم. حالا اجازه بدهيد به بررسى اين روشها و كاربردهاى آنها ادامه دهيم. اينكه تمام پيچيدگىها و جزئيات آنها (من جمله جزئيات انتقالات يكنواخت و يا خطى، كل كردن مطلوبيتهاى مطمئن و يا غير مطمئن و امثال آن) را در نظر بگيريم، وقت زيادى را خواهد گرفت. در اينجا با اشاره به يك نمونه ساده از اين تكنيكها، بحث مىكنيم كه به موارد پيچيدهتر نيز قابل گسترش است (و اگر اين مورد قبول واقع نشد، مجادله را به جاهاى ديگر مىكشانيم). سادهترين تفسير (اما در عين حال يك تفسير كافى) از بحث مىتواند چنين باشد: فرض كنيد با يك مصرف كننده و سه كالاى Y,× و Z روبرو هستيم، از او مىخواهيم كه ترجيحات خود را نسبت به آنها البته نه تنها بصورت رتبهاى (كه مثلاً من × را بر Y و Y را بر Z ترجيح مىدهم) بيان كند بلكه با در نظر گرفتن يك وزن (اگر مىخواهيد اسم آن را مطلوبيت بگذاريد) به هر يك از آنها عمل كند. اين امر به يكى از دو طريق زير ممكن است حاصل شود: الف) مصرف كننده را به حال خود رها كنيم كه وزن مورد نظر خود را به كالا بدهد (اعدادى براى هر كالا در نظر بگيرد)؛ ب) يك جدول از وزنهاى ممكن در اختيارش قرار دهيم و از او بخواهيم ستونى را گزينش كند كه به وزن مورد نظر او نزديكتر از همه است. مثلاً در جدول 1 ـ 3، سه ستون نشان داده شده است كه همگى ترتيب ترجيحى يكسانى را نشان مىدهند، اما درجه شدت ترجيحات آنها متفاوت است؛ در ستون 1، × دو برابر Y و Y دو برابر Z، در ستون دوم ×سه برابر Y و Y 5/1 برابر Zترجيح دارد و امثال آن (بديهى است اگر محدوديت قايل نشويم ستونهاى بسيار زيادى خواهيم داشت؛ لذا با گزينش يك ستون، مصرف كننده نه تنها ترتيب ترجيح خود را بيان خواهد كرد، بلكه شدت آن ترجيح را نيز نشان مىدهد. پس ما وزنهاى عددى بدست آوردهايم. جدول 1 ـ 3 وزن ها 3/ 2/ 1/ كالاها 6/ 9/ 8/ × 4/ 3/ 4/ Y 1/ 2/ 3/ Z اما با صرف نظر از اينكه روش الف يا ب بكار رود، اين موضوع يا دورى است و يا غير ممكن مىباشد؛ فرض كنيد ×مسكن و Y وسيله نقليه (اتومبيل) باشد و فرض كنيد كه مصرف كننده هيچكدام از اينها را در اختيار ندارد. معمولاً (اگر نگوييم هميشه) مسكن از اتومبيل گرانتر است. بر اساس اين فرض، ممكن است مصرف كننده مسكن را بر اتومبيل ترجيح دهد؛ اما اگر از قبل نداند كه قيمت نسبى آنها چقدر است چگونه مىتواند بگويد كداميك را چقدر بر ديگرى ترجيح مىدهد؟ از هر كسى بپرسيد كه آيا مسكن را بر اتومبيل ترجيح مىدهد؟ او جواب خواهد داد كه بستگى دارد. به چه چيزى بستگى دارد؟ به ارزش بازارى آن؟ اگر او قبلاً از ارزش نسبى دو كالا با اطلاع باشد، در آن صورت وزن گذارى او چيزى بيش از ايجاد دوباره قيمتهاى نسبى بازار نخواهد بود (يعنى اين او نيست كه وزن گذارى كرده، آنها قبلاً وزن گذارى شدهاند). يا به صورت ديگر اگر از او خواسته شود كه يكى از صور وزن گذارى (شبيه آنچه در جدول 1 ـ 3 ملاحظه شد) را گزينش كند. در آن حالت يا آن صورت شكلى را بر مىگزيند كه مىداند از همه اشكال ديگر به ارزيابى نسبى بازار نزديكتر است و يا (در غير اين صورت) گزينش او مطلقا بى معنا خواهد بود؛ چون او توسط پرسشنامه مجبور به يك انتخاب شده است؛ زيرا اين حق انتخاب را ندارد كه همه چيز را كنار بگذارد و بناچار يكى از ستونها را علامت مىزند. اين نوع بررسى شايد براى رقابتهاى تبليغاتى جالب توجه باشد؛ اما آن را بسختى مىتوان به عنوان شواهد تجربى در نظر گرفت. بخش چهارم: غير قابل آزمون بودن نظريه مصرف نئوكلاسيك از مباحث فوق خود بخود پيداست كه نظريه مصرف نئوكلاسيك منطقاً دورى است و از لحاظ تجربى غير قابل آزمون است. در عين حال بگذاريد مهلتى ديگر به شيطان بدهيم (يادداشت شماره 58، نامه مفيد ش 2، ص 206، را نگاه كنيد) و ببينيم كه او چگونه مىتواند ثمرات دست و بازوى انسانهاى مولد را در مقابل منتقدين بيكار حفظ كند. فرض كنيد بنا به يك سرى دلايل فوق انسانى مصرف كننده بتواند نسبت به انتخابهاى خود از محصولات، وزنهاى مطلقى را الصاق نمايد؛ يعنى فرض كنيد بحث پيرامون قابليت اندازه گيرى مطلوبيت را كنار گذاشته بپذيريم كه روش مذكور ما را به نتايج معينى مىرساند. حالا مىخواهيم بدانيم آيا نظريه مصرف كننده نئوكلاسيك به طور تجربى قابل آزمون است يا خير. پيش بينى اين نظريه اين است كه مصرف كننده در آمدش را به گونهاى هزينه مىكند كه نسبت وزن نهايى هر كالاى خريدارى شده به قيمت بازارى آن (براى همه كالاها) مساوى گردد. ايجاد يك آزمون رضايتمندانه از اين قضيه به جهت مشكلات مربوط به تعداد آزمونهاى لازم، روش نمونه گيرى و موارد ديگر غير ممكن است؛ اما اين يك مشكل در مقام عمل است. حال ببينيم آيا نظريه مذكور (بر اساس مفروضات آن) قابل آزمون هست يا خير. يك نمونه از كالاها را گزينش مىكنيم و در مورد آن از گروههاى مختلف در آمدى درخواست مىكنيم كه به كالاهاى مورد نظر خود وزنهاى لازم را بدهند. پس از آن وزنهاى نهايى را محاسبه مىكنيم و در مىيابيم كه در مورد اغلب مصرف كنندهها و اكثر كالاها نسبت وزنهاى نهايى به قيمتها مساوى هستند. آيا اين نتيجه بسيار رضايت بخش، نظريه مذكور را تأكيد مىكند؟ ابداً؛ زيرا در آزمون از اين قبيل، ما از مصرف كننده نخواستهايم كه به كالاهاى فرضى يا غير قابل طبقه بندى مانند: مسكن، اتومبيل و يا تعطيلات وزن بدهد (كه فرض مىكنيم مىتوانند به طور معنا دارى چنين وزنهايى بدهند)، بلكه بر عكس خواستهايم به پرتقال، سيب، كباب برگ و امثال آن وزن بدهند(31) و آنها بايد ديدگاه متناسبى از ارزيابى نسبى اين كالا را در بازار دارا باشند، مگر آنكه خيلى كودن باشند و يا از پشت كوه آمده باشند؛ لذا آنها در وزن گذارى اصطلاحى خود در واقع اين قيمتهاى نسبى را منعكس كردهاند؛ پس ما پيش بينى نظريه مصرف كننده را از راه آزمون تجربه نكردهايم، ما صرفاً به طور غير مستقيم يك سرى قيمتهاى نسبى را با كمك يك سرى قيمت نسبى ديگر سنجيدهايم. اين جريان تقريباً براى هر نوع فرضى چنين خواهد بود. بخش پنجم: يككاربرد خاص يك مورد مهم از كاربرد نظريه مطلوبيت نهايى تعيين عرضه تعادلى نيروى كار توسط فرد مىباشد. صورت بندى عددى (قديمى) اين مسأله از نظر منطقى ابهامى نداشت و در آن خلاصه مىشد كه فراغت (و استراحت) در بر گيرنده مطلوبيت است ولى كار كردن مطلوبيت منفى دارد؛ هر شخص در تخصيص كارآمدِ زمانى كه در اختيار دارد، تا وقتى كار مىكند كه مطلوبيت (منفى) نهايى كار كردن مساوى قيمت آن (يعنى نرخ دستمزد بازار) گردد. جداى از ايراد آشناى مفهوم عددى از مطلوبيت (و مطلوبيت منفى) اين نظريه را مىتوان از جهت ديگرى نيز مورد انتقاد قرار داد. نظريه دلالت مىكند كه در تمام سطوح كار، نيروى كار مطلوبيت منفى كسب مىكند. از نظر روان شناختى بعيد است كه اين امر به طور عمومى معتبر باشد؛ اين احتمال بيشتر وجود دارد كه تا يك سطح خاصى (سطح اختيارى) كار مطلوب و رضايت بخش باشد (يعنى مطلوبيت كسب كند) و بر عكس از يك سطح معينى استراحت نامطلوب بوده؛ لذا مطلوبيت منفى ببار آورد (خستگى و ملالت يك پديده روان شناختى معروف است). اين يك قضيه قابل آزمون است (چه با روشهاى آمارى و يا با آزمايشهاى كنترل شده). فرض اخير جهت سطح تعادلى منحصر به فرد اخير يك سرى پيچيدگىها به وجود مىآورد. اين احتمال وجود دارد كه براى افراد متفاوت، تعادل بالاتر يا پايينتر از نرخ دستمزد حاصل شود؛ اگر چنين باشد آنها كه استطاعت كار كردن كمترى دارند، داراى يك مازاد (اجاره يا رانت) روان شناختى خواهند بود. ارائه شيوه «رتبه بندى» نظريه فوق الذكر بين درآمد و استراحت نوعى گزينش صريح را مطرح مىكند و عرضه نيروى كار را به شكل مازاد ساعاتى در نظر مىگيرد كه در استراحت به كار نرفتهاند. اگر درآمد اسمى يك نوع بديل (آلتر ناتيو) براى استراحت محسوب گردد (با فرض اينكه خود اين، مقياس و شماره گر باشد) در تعادل نرخ نهايى استراحت براى درآمد مساوى نرخ دستمزد اسمى خواهد بود. اگر درآمد حقيقى (دستمزدـ كالا) هزينه فرصت استراحت محسوب گردد، در آن صورت در تعادل، نرخ نهايى جانشينى مساوى نرخ دستمزد حقيقى خواهد شد. در هر حال اگر نرخ نهايى جانشينى به صورت قيمت مطلوبيت نهايى استراحت به درآمد تعريف شود (كه معمولا چنين است) در تعادل نسبت اخير مساوى نرخ دستمزد (اسمى يا حقيقى) خواهد بود. اينجا به طور روشنتر همان نظريه عددگرايى از مطلوبيت تداعى مىشود. چون در اين حالت نسبت دو مطلوبيت نهايى مساوى نسبت ديگرى نبوده، بلكه مساوى مقدار معينى از پول (يا كالا) يعنى نرخ دستمزد اسمى (يا واقعى) مىباشد. از سوى ديگر اگر نرخ نهايى جانشينى صرفاً به عنوان نرخى تعريف شود كه نيروى كار تمايل دارد استراحت را جانشين كار كردن بنمايد (بدون ارجاع صريح به مطلوبيت نهايى) در آن صورت همان انتقاد كه براى مورد عمومى در بخش دو ذكر شد وجود خواهد داشت؛ اما آنها متقاعد كنندهتر هستند. اولاً نرخى را كه فرد مايل است در آن استراحت را براى درآمد مبادله كند (بر خلاف مورد سيب و پرتقال) نمىشود در بازار مشاهده كرد. تنها چيزى كه مىتوان ملاحظه كرد تعداد ساعت كار انجام شده براى نرخ دستمزد معين است. ثانياً نرخ تمايل به جانشينى استراحت به درآمد (اگر قرار باشد مستقل از نرخ دستمزد بازار تعيين شود) بايد در نهايت مبتنى بر ترجيحات ذهنى باشد (همان طور كه در مورد عمومى مطرح بود) بجز آنكه در اينجا نرخ نهايى جانشينى مساوى يك مقدار مطلق كالا يا پول خواهد بود. در اينجا جا دارد به اين نكته اشاره شود كه با فرض اينكه استراحت هم مطلوبيت مثبت و هم مطلوبيت منفى داشته باشد، در آن صورت نگرش رتبهاى در تعيين حل تعادلى منحصر به فرد (در مقايسه با تفسير سنتى نظريه) مشكلاتى به وجود مىآورد. نتيجه مىگيريم كه بين تفاسير سنتى و جديد از نظريه رفتار مصرف كننده نئوكلاسيك هيچ نوع تفاوت قائم بالذات (و مستقل) و هيچ گونه تفاوت روش شناختى وجود ندارد بجز آنكه اولى براى به دست آوردن همان نتيجه، روش خيلى ساده ترى را به كار مىبرد. و همچنين روش قديمى در قالب عددگرايى محض مىباشد. در عين حال هيچكدام از اين نظريهها با روش شناسى اثبات گرايان منطقى (و يا پوپرىها) سازگار نمىباشد. در واقع براى كاربرد عبارت «نظريه» براى هر يك از آنها بايد با قدرى بسط و گسترش (و احياناً مسامحه) عمل كنيم. ج) سرنوشتفرضيههاى قابل آزمون جهت اطمينان شما، بايد گفت كه يك سرى از نظريههاى نئوكلاسيك قابل آزمون بوده و حتى آزمون شدهاند؛ براى مثال قضيه (معروف) «هشكر ـ اُهلن» (Heckscher _ ohlin) را در تجارت بين الملل در نظر بگيريد(32)؛ اين قضيه پيش بينى مىكند كه كشورى كه بطور نسبى از يك عامل توليد، موجودى بيشترى در اختيار دارد (مثلاً سرمايه بيشترى به طور نسبى دارد) كالاهايى را صادر خواهد كرد كه در توليد آنها، آن عامل (سرمايه در فرض ما) بيشتر به كار مىرود و كالاهايى را وارد خواهد كرد كه عامل ديگر (مثلاً نيروى كار) بيشتر مورد استفاده قرار مىگيرد. «ساموئلسون» (اقتصاد دان معروف) در بررسى كاربردهاى بيشتر اين فرضيه كشف كرد كه در اين قبيل امور، قيمت نهادهها (مثلاً نرخ دستمزد يا نرخ اجاره سرمايه) بايد در ميان كشورهاى مبادله كننده برابر گردند(33). نتيجه مذكور چنان بى معنا بود كه در صدد تخريب نظريه اوليه در قالب نظرى محض او بود؛ اما چنان نشد. مدتى بعد «لئو نتيف» قضيه «هكشر اُهلن» را جهت الگوى تجارت خارجى آمريكا آزمون تجربى كرد. آزمون مذكور ناموفق بود؛ چنان نشان مىداد كه گويى آمريكا (كه نسبت به كشورهاى طرف تجارىاش عامل سرمايه از نيروى كار بيشتر دارد) وارد كننده كالاهاى سرمايه براست (نتيجهاى كه مخالف پيش بينى الگو بود). عكس العمل و جواب به اين نتيجه نامطلوب (و غير منتظره) اين بود كه فرض شود نيروى كار آمريكا بايد (شايد سه برابر) كارآمدتر از نيروى كار در كشورهاى طرف تجارىاش باشد. در آن صورت اقتصاد آمريكا مىبايد موجودى نيروى كارش (بر حسب واحد كارآيى) بيشتر از سرمايه باشد(34). بر مبناى اين تفسير نتيجه آزمون «لئونتيف» با پيش بينى الگوى «هكشر اُهلن» سازگار خواهد بود. در صورتى كه برترى كارآيى نيروى كار آمريكا مستقل از آزمون و نتيجه آن تحقق مىيافت، اين تفسير قابل قبولى مىشد؛ اما متأسفانه چنين نبود. به طورى كه فرض برترى كار تنها پس از آن مىتوانست ملاحظه شود. به اين صورت به نظر مىرسد براى دفاع از يك نظريه در مقابل شكست آشكارش در آزمون تجربى به اعمال يك بحث دورى مبادرت ورزيدهايم؛ اين نظريه قبلاً به دليل نداشتن منطق كافى رد شده بوده است(35). گفتن اين مطلب نيز ضرورتى ندارد كه گاهى اوقات اين نوع آزمونهاى تجربى در برگيرنده دادههاى غير خالص و مفروضات تكنيكى غير منطقى هستند كه نتايج حاصله را (هر چه مىخواهد باشد) خود بخود مشكوك مىسازد. به طور كلى اگر ابزارهاى مطالعات تجربى غير قابل اعتماد هستند، چه ضرورتى دارد كه هر چيزى را آزمون كرد؟ ممكن است در اينكه بگوييم آزمون «لئونتيف» قضيه «هكشر اُهلن» را رد نكرده است، حق با ما باشد؛ اما در آن مورد نگرش ما اقتصاد اثباتى نخواهد بود. اين واقعه از آن تاريخ به بعد به عنوان «معماى لئونتيف» معروف است. چه اسم مناسبى براى آن در نظر گرفتهاند، واقعاً هم يك معما است؛ زيرا يك نظام فكرى از نوعى روش شناسى تبليغ مىكند كه مشاهده نمىشود؛ حتى معما گونهتر خواهد بود زمانى كه همان سيستم فكرى گستاخانه اصرار مىورزد كه ديگر نظريهها (نظريههاى بديل) هم كهنه و هم نو مىبايد همان معيار روش شناختىاى را در نظر گيرند كه عقيده راسخ (ارتدكسى) آن را تبليغ مىكند؛ ولى در عمل شكست مىخورد! مورد «منحنى فيليپس» (ارتباط نرخ تورم و نرخ بيكارى) مشهورتر از آن است كه نياز به توضيح طولانى داشته باشد. ما تنها آن دسته از ويژگيهاى اين پديده را ذكر مىكنيم كه مورد تأكيد قرار نگرفته و مستقيماً به موضوع بحث مربوط مىشود. رابطه «فيليپس» در ابتدا چيزى به غير از نوعى تعميم آمارى در قالب تاريخ نبود(36)، لذا از جنبه روش شناختى نه «پوپرى» بود و نه «اثبات گرايى منطقى»(37). زمانى كه رابطه مذكور ارائه شد، پيدا كردن يك سلسله مبانى نظرى براى آن مشكل نبود. در طول يك دوره بسيار كوتاه براى اقتصاد دانان چنان ذهنيتى ايجاد كرد كه (وقتى به عقب برمىگرديم) حتى بحث از «صنعت منحنى فيليپس» مىشد: منحنىهاى فيليپس منطقهاى و ملى با استفاده از آمارهاى كشورهاى مختلف در دورههاى زمانى متفاوت نشريات آموزشى تخصصى را پر كردند. يكى دو مورد شبهات انتقادى نسبت به مبانى آن صورت گرفت، اما براحتى فراموش گرديد(38). پس از آن (وقتى به آخرين دهه نزديك شديم) شواهد غير مستقيم مفصلى، در مورد افزايش همزمان نرخ تورم و نرخ بيكارى، مطرح شد كه آغازى براى لرزاندن پايههاى اطمينان مربوط به رابطه فيليپس محسوب مىشد؛ اما حتى براى توجيه اين بى قاعدگى وسيع نيز بزودى يك راه حل نظرى كشف گرديد (منظور راه حل كوهنى است، لطفاً توجه كنيد)(39). اگر چه راه حل مذكور بطور عمومى پذيرفته نشده بود، اما اين راه حل به طور ذاتى غير قابل آزمون بود؛ زيرا مبتنى بر اطلاعاتى مربوط به نرخ تورم انتظارى و همچنين مفهوم دورى نرخ بيكارى طبيعى بود. اين امر ممكن است چيز صحيحى باشد (هر چيزى ممكن است صحيح باشد) اما آن مطلب اقتصاد اثباتى را وارونه نمود. سؤالى كه باقى مىماند و نياز به پاسخ دارد اين است كه چرا صاحب نظران اقتصاد اثباتى چيزى را ادعا مىكنند كه انجام نمىدهند؟ چرا آنها انتظار دارند ديگران امورى را انجام دهند كه خود آنها آن امور را انجام نمىدهند؟ دادن پاسخ مستقيم به اين سؤالات دشوار است؛ اما مىتوان به طور مستقيم (و با جواب دادن به سؤالات مرتبط به آنها) جواب داد؛ چگونه ممكن است اين شكاف قابل ملاحظه بين ادعاى نظرى و عملى واقعى را حفظ نمود؟ جواب اين سؤال يك كلمه است، و آن زور (قدرت) است. يك اكثريت جا افتاده داراى اين قدرت هستند كه اعضاى حرفهاى اقتصاد را عزل و نصب نمايند و كنترل نشريات علمى را در دست گيرند. يك حالت محرمانه نيست بلكه يك شيوه خود توجيه گرايانه رفتارى است، و يا اگر به افكار «توماس كوهن» عقيده داشته باشيم اين روند علم عادى است (پاورقى شماره 38 را ملاحظه كنيد). شخصى كه به مواد و يا روش نظريه مذكور انتقاد مىكند، لازم نيست به او جواب منطقى داده شود، مگر آنكه قبلاً بخت يار او بوده باشد؛ او را مىتوان براحتى با توهين و تحقير از ميدان بدر كرد. او همين طور بايد با يك مشت مسايل سرى مواجه شود و در عين حال ترس واقعى از انتقام هم داشته باشد(40). اين سرنوشتى است كه افراد كمى حاضرند كه در هر مقوله اجتماعى خود را به دليل آن به مخاطره اندازند. آنها كه چنين مىكنند ممكن است از اين جنبه احساس راحتى كنند كه به جهت بلا مؤاخذه مىشوند و نه بخاطر گناه (مبحث پنجم را در اين رابطه مطالعه كنيد)(41). * ـ نوشته حاضر ترجمه مبحث ديگرى از نوشتهاى است كه تحت عنوان ايدئولوژى و روش اقتصاد توسط M.A.Katouzianبه رشته تحرير در آمده است. 1- در برابر عبارت انگليسى مذكور positivism) (Logical، علاوه بر معادل فارسى «اثبات گرايى منطقى»، گاهى «تحصلّ گرايى منطقى» نيز به كار مىرود كه در اين نوشته ما عبارت اول را ترجيح دادهايم (م). 2- با توجه به اينكه دو عبارت «اقتصاد اثباتى» و «اقتصاد دستورى» به طور وسيعى در اين مباحث به كار مىروند لازم است به مفهوم كلى آنها اشاره گردد. آن قسمت از علم اقتصاد كه مربوط به گزاره هايى مىشود كه با مراجعه به واقعيات، قابل سنجش هستند در چارچوب اقتصاد اثباتى است. كه طبق آن نبايد قضاوتهاى ارزشى وارد اين قلمرو بشود. در مقابل اقتصاد دستورى نوعى تجزيه و تحليل است كه در مورد اينكه چه بايد كرد و يا چه نبايد كرد، دستور العملها و يا تجويزهايى ارائه مىدهد (م). 3- فريدريك هايك (متولد 1899 م) فيلسوف اخلاق و اقتصاددان معروف و فرانك نايت (1973ـ 1885 م) اقتصاددان مشهور و بنيانگذار مكتب اقتصادى شيكاگو مىباشد(م). 4- توجيه مذكور تقريبا به يك پافشارى غير عقلايى براى اثبات اين امر برمى گردد كه تئورى اقتصادى از نظر خصوصيات يك رشته علمى است و به طور خاص قابل مقايسه با علم فيزيك است. 5- در اصالت پديده (phenominalism) يا پديدارگرايى اعتقاد بر اين است كه وجود حقيقى از پديدهها تشكيل مىشود و لذا «جوهر» وجود ندارد. نام گرايى يا اصالت نام و يا اسم گرايى (Nominalism)مفاهيم كلى ذهنى و كنه و ذات را قابل شناخت ندانسته، تنها ابزار كار و اسم مىداند، مثلاً علم نام چيزها را مورد بحث قرار مىدهد و در خود آنها بحث نمىكند(م). 6- جرج ادوارد مور (1958ـ1873 م) فيلسوف معروف انگليسى است (م). 7- اصطلاح «همانگويى» (Tautology) در واقع به معناى حمل يك چيز بر خودش و يا تكرار يك چيز است؛ به عبارت ديگر قضيهاى را گويند كه موضوع و محمول آن يكسان باشد(م). 8 ـ برتر اندراسل (1970 ـ 1872 م) و نورث وايتهد (1947 ـ 1861 م) دو فيلسوف و رياضى دان انگليسى هستند (م). 9- لودويگ ويتگنشتاين (1951ـ1886 م) فيلسوف معروف اتريشى است كه توجه خاصى به درك كردن مفاهيم لغات داشت. با راه اندازى فلسفه زبان شناسى راه درك بهتر فلسفه را هموار ساخت. افكار وى تأثير قابل توجهى بر بسيارى از فلاسفه من جمله برتراندراسل و نورث وايتهد به جاى گذاشت (م). 10- رجوع كنيد به: A.J. Ayer Language Truth, and Logic (London Gollancz(1967)p.32 11 ـ مؤلف محترم در مواردى براى تأكيد بر مدعاى خود از كنايات و استعاراتى استفاده مىكند. به نظر مىرسد اينجا خاطر نشان مىسازد كه با وجودى كه فلسفه اثبات گرايى منطقى مخدوش مىباشد؛ اما شيوههاى فعلى در برخورد با آن متناسب نمىباشند و حتى ممكن است كاربرد آنها نقض غرض و معارض با مقصود باشد(م). 12 ـ به منبع زير مراجعه كنيد: Harry johnson,s review of Time on the cross entitled Megro slavery,in Encounter (jan 1975)p.56 13- واضحترين گزاره و بيانيه در اين رابطه را مىتوان در منبع زير يافت: R.G. Lipsey "Introduction to positive economics (1963, 1966, 1971) chap 1 ما قضاوت اينكه تفسير فوق پوپرى است يا خير، به عنوان مخصوص آن در مباحث بعدى اين نوشته احاله مىدهيم. 14- پوپر با اين مشكل مواجه نيست، زيرا وى قضاوتهاى ارزشى را بى معنا تلقى نمىكند و حتى او آشكارا معيار ابطال پذيرى را از مقوله قضاوتهاى ارزشى مىداند. 15- اين نظريه به عنوان اساس نظريه تفاضلى اجاره به زمان ريكاردو مىرسد. و از مشاهده مستقيم تجربى استخراج نشده است، بلكه از نوعى قياس منطقى حاصل گرديده است، (شايد) در مراحل اوليه مبتنى بر يك آزمايش اتفاقى بوده است. نكته محورى تعريف عامل (و نهاده) ثابت مىباشد؛ براى ريكاردو اين زمين كشاورزى بود؛ و براى «والراس» يك مقدار معينى نهاده مولد (تصورى) محسوب مىشد؛ براى مارشال ظرفيت مولد (معنى دارى) از بنگاه محسوب مىشد؛ اما همانطور كه «جون رابينسون» اشاره كرده است؛ بنگاههاى موجود ممكن است نيروى كار خاص و يا عام را به نهاده ثابت تبديل كنند. علاوه بر اين رجوع كنيد به: Economic Heresies (London: Macmillan 1971) chap2 16- الكساندر دوما (Alexander Dumas) رمان نويس مشهور قرن نوزدهم فرانسوى است كه در دوره زمانى 1870ـ1802 مىزيسته است (م). 17- زمانى كه هزينه متوسط يك بنگاه به شكل يو انگليسى (u) باشد مفهومش آن است كه هزينه مذكور همانند حرف(u) در ابتدا رو به كاهش دارد، بعد به حداقل مىرسد و نهايتا افزايش مىيابد؛ به عبارت ديگر در بنگاه مورد نظر روند فعاليت اقتصادى چنان است كه با افزايش فعاليت مذكور (مثلاً افزايش توليد) در ابتدا هزينه متوسط كم مىشود و نهايتا بالا مى رود(م). 18- منظور از صرفه جويى به مقياس اين است كه با گسترش فعاليت مورد نظر (مثلا توليد) هزينه متوسط بنگاه كاهش مىيابد، به عبارت ديگر گسترش فعاليت براى بنگاه با صرفه است (م). 19- اين مرحله را بازدهى به مقياس صعودى يا (افزايشى) گويند. به اين صورت كه اگر مثلاً بنگاه توليدى عوامل و نهاده هايش را دو برابر كند توليد بيشتر از دو برابر گسترش مىيابد(م). 20- در ارتباط با متن انگليسى اين ترجمه و كاربرد يك واژه بخصوص تذكر اين نكته لازم است: دو واژه Causal (علّى) و Casual(تصادفى) هر دو در متن اصلى به كار رفتهاند. بديهى است با وجود ظاهر غلط انداز آنها مفاهيم آن دو بسيار متفاوت است. به دليل اشتباه چاپى در مواردى به طور روشن اين دو جابجا مىشوند. در اينجا ما از طريق سياق گيرى كلى متن، مفاهيم مذكور را برگزيدهايم. اما در هر صورت انتخاب مذكور نمىتواند خالى از خطا باشد. (م) 21- براى مطالعه منحنىهاى هزينه تجربى رجوع كنيد به: a) J.Johnson statistical cost functions (Maidenhead Mcgraw Hill 1960) b) P.Sargant Florence (the logic of the British and the American Industry: Routledge and Kegan, paul 1962) c) A.A. walters, production and cost functions, econometrica Vol 31 (1963)pp 1-66 22- منظور «اس سيمون كوزنتس» (1985-1901) اقتصاد دان و صاحب نظر آمار آمريكايى اما روسى الاصل مىباشد (م). 23- براى اطلاع بيشتر از نظريه نئوكلاسيك و مسأله مطلوبيت مىتوانيد رجوع كنيد به: ى - دادگر، ترجمه مقاله ايدئولوژى و روش در علم اقتصاد، فصلنامه نامه مفيد - سال اول شماره دوم صفحات 219 تا 222 (م). 24-رجوع كنيد به همان منبع، پاورقى شماره 98 صفحه 220 (م). 25 - مورد عدم اطمينان و به همراه آن بازگشت به مفهوم عددى مطلوبيت توسط «جى فون نيومن» و «اُمور گنشترن» و در قالب نوشته قابل توجه «نظريه بازيها و رفتار اقتصادى» (چاپ دانشگاه پرينستون سال 1947 م) مطرح شد. به دنبال اين، مقالات ديگرى در اين موضوع نوشته شد كه به عنوان نمونه مىتوان از عناوين «يك مقياس آزمايشى از مطلوبيت» نوشته «مُستلر» و «نُگى» (نشريه اقتصاد سياسى 1951 م)، فرضيه مطلوبيت انتظارى مربوط به «فريدمن» و «سَويَج» (نشريه اقتصاد سياسى 1952 م)، «يك نگرش اصل موضوعى به مطلوبيت قابل اندازهگيرى» نوشته «هرستين» و «ميلنُر» (1953 م) و مقاله «مفهوم اندازهگيرى مطلوبيت» نوشته «آلچيان» نام برد كه ما به طور خاص به نوشته اخير استناد مىكنيم. 26-رجوع كنيد به: a) C.E. ferquson and j.p. Gould, Microeconomic theory Microconomic theory lrwing 1975 chap 2 pp 29_ 39 lacitamehtam a yroeht cimoceorciM tdnauQ .E.R dna nosredneH .M.J )b 2 pahc 8591 lliH wargcM ,hcaorppa 27- بحث اين قسمت به مقدار كمى وارد بعضى از مقولههاى تخصصى اقتصاد خرد مىشود كه علاقهمندان مىتوانند براى درك بيشتر به بعضى از متون ساده اقتصادى خرد مراجعه نمايند. شايد يكى از سادهترين و مناسبترين اين متون منبع زير باشد: «چارلز موريس» و «اون فيليپس»، تحليل اقتصادى نظريه و كاربرد اقتصاد خرد مترجم دكتر اكبر كميجانى انتشارات دانشگاه تهران فروردين 1372 بويژه صفحات 151 تا 169 (م). 28-پوند واحد پول رسمى انگليس است و پنسهاى جديد 100/1 پوند مىباشند. (م). 29 ـ رجوع كنيد به: C.E.Ferquson...Ibid 30 ـ مؤلف به گوشت خوك و غذاى ناشى از آن اشاره كرده بود كه بنا به ملاحظات كلى و شرعى آن را ذكر نكرديم (م). 31 ـاين نظريه كه در اين قسمت مورد اشاره قرار مىگيرد به جهت تلاش دو اقتصاددان بنامهاى «اليس فيليپ هكشر» (1952 ـ 1879 م) و ب «رتيل اوهلن» (1979 ـ 1899 م) به نام خود آنها ثبت گرديده است (م). 32 ـ رجوع كنيد به: a) p.A. Samuelson, international trade and egualisation on factor prices, Econmic journal Vol 58 (1948)pp 163 _ 184 b) S.F. james and L.F. Pearce the factor price egualization Myth, Review of Economic Studies (1951_ 2) 33 ـ مىتوانيد رجوع كنيد به: W. Leontief, Domestic Production and Forign Trade (the American capital position Economia international Vol 7 (1954) 34 ـ هدف اين نيست كه بحثى عليه «لئونتيف» ذكر شود، حتى اگر بخاطر اين مطلب هم باشد كه وى نتايج نامتناسب آزمون را با صداقتى قابل ستايش ارائه نموده است. حتى ممكن است در واقع تفسير او صحيح باشد. انتقاد ما به طور مستقيم عليه معيار دوگانه اقتصاد اثباتى است كه وانمود مىكند كه معيار دقيقى را ارائه كرده است (كه از الصاق بر چسب غير عملى بر آن هم رنج مىبرند) بدون آنكه خود در مشاهده آن معيار موفق شده باشد. 35 ـ رجوع كنيد به: A.W. phillips (the relation Unemployment and the Rate of change of money wage rates in the United Kingdom, 1861 _ 1957, Economica Vol 25 (1968) pp283 _ 99 36 ـ مىتوانيد براى اطلاع بيشتر در مورد منحنى فيليپس به منبع زير و منابع و مآخذ ذكر شده در آن مراجعه كنيد: ى ـ دادگر ترجمه نوشته ايدئولوژى و... ؛ منبع ذكر شده نامه مفيد، شماره 2، ص 205 (م). 37 ـ براى مثال: منبع زير را ملاحظه كنيد: a) G.D.N. Worswick, is progress in economic science possible? Economic journal, Vol 82 NO325 (1972) fo etutitsini drofxO eht fo nitelluB ?egaw ni segnahc nialpxe tnemyolpmenu fo level eht naC )b 12 _ 311pp )9591( 12l oV scitsitats 38 ـ مؤلف محترم در مباحث بعدى تفسير قابل توجهى از راه حل «كوهنى» مربوط به پروفسور «توماس كوهن» ارائه مىدهند. علاوه بر اين جهت معرفى اجمالى مىتوانيد به نامه مفيد شماره1 ترجمه مقاله ايدئولوژى و روش... منبع ذكر شده پاورقى شماره 12 صفحه 215 مراجعه نماييد (م). 39 ـ اينجا و اين تعابير، خشم مؤلف را از شيوههاى برخورد صاحب نظران اقتصاد اثباتى را مىرساند. به نظر مىرسد قدرى حماسى شده و از فضاى نقد علمى معمولى فراتر رفته است (م). 40 ـ ماركس، زمانى سركوبى حقيقت را به عنوان گناهى عليه علم تلقى مىكرد. شاعر و نويسنده صاحب نام ايرانى سعدى حكايت شخصى را نقل مىكند كه پس از مورد حمله واقع شدن توسط يك پلنگ به سپاسگزارى خداوند مشغول شد به اين دليل كه گرفتار بلا گرديده است ولى مرتكب گناه نشده است.