جريانشناسى غربزدگى از مشروطيت تا انقلاب اسلامى
حجتالاسلام مهدى انصارى مقدمه
حدود يك قرن از جنبش مردمى و سرنوشتساز عدالتخواهى كه غربزدگان آن را به مشروطيت اروپايى كشاندند، مىگذرد. بايد از جهات مختلفى اين جنبش دينى ـ مردمى و چالشهاى آن را شناخت كه مىتوان به برخى از آنها اشاره كرد: حوادث ضمنى، جنبى، سياسى، گروهكى و فراماسونى آن، اختلاف ديدگاههاى متفاوت بين رهبران (روحانيان، غربزدگان و روشنفكران)، دخالت سياستهاى وابسته و سفارتخانههاى انگليس و روس، نتايج شوم استقرار نظام ضد دينى مشروطيت، كودتاى رضاخانى و تضعيف روحانيان، روند ديانت اجتماعى و... . اين شناخت مىتواند نسل جديد را با ريشههاى دينى ـ مردمى انقلاب اسلامى و حوادث پس از آن و نقش گروهها، ديدگاهها و زمينهسازىهاى انحرافى و دخالتهاى سياسى و تخريبى وابستگان فكرى عقيدتى، غربزدگان، روشنفكران ضد دينى و ملى آشنا كند تا در راه پيشبرد اهداف انقلاب اسلامى خودآگاه، بيدار و هشيار باشد و استقامت ورزد. انقلاب مشروطيت، نمايانگر نخستين مواجهه مستقيم بين فرهنگ سنتى اسلام و غرب در ايران جديد است. همه كوششهاى قديمتر در جهت نوسازى ـ هر چند متضمن تحولات در نظامهاى حقوقى، حكومتى و ادارى بود ـ به راههايى كشانده شد كه تماس دورادورى با ارزشهاى سنتى داشت و هيچ كدام به نحوى آشكار و اساسى با اين ارزشها معارضه نكرده بود. برخورد مستقيم غرب و خطرى كه از اين بابت متوجه بود، اهميت نقش علما را در سراسر قرن نوزدهم افزايش داد و در عين حال نفوذ فكرى غرب به آنجا رسيد كه موانعى ميان روشنفكران و مذهبيان ايجاد كرد؛ علماى دينى با شركت در جنبش مشروطيت اين تناقض را كمال بخشيدند. مشروطيت كه حاصل يك قرن اختلاف و كشمكش ميان دولت و علما بود، در عين حال نفوذ گروههاى روحانى را در امور سياسى و اجتماعى كاهش داد. همين كاهش سبب شد رفته رفته روحانيان به كلى از سياست بِبُرند و در انزواى كامل از مسايل سياسى و قانونى كشور قرار گيرند، و روشنفكران غربزده در قالب اصلاحگران هوادار مردم و آزادىخواه در صحنه سياست و قدرت اجتماعى و فكرى ظاهر شوند. همچنين افزودن بر اراده سياسى، مجلس و قانونگذارى را در دست داشته باشند، و طبيعى بود كه تا توان داشتند دروازههاى اعتقادى، اقتصادى، اخلاقى، اجتماعى و سياسى كشور را به روى غرب گشودند و به نام آزادى بيان و نوشتار، اعتقادات سنتى، فرهنگ بومى و مذهبى، نجات هويت ايرانى و شخصيت هخامنشى او، اساس دين و بويژه اسلام را به باد انتقاد و تمسخر گرفتند. آنان توانستند حكم و قانون دين را عملاً متوقف كنند و اسلام را از صحنه سياست و حكومت ايران به كنارى نهند؛ حتى تا روز سقوط حكومت پهلوى، هيچگونه سخنى از شوراى نظارت مجتهدان و يا دخالت علماى دين كه مشروطه را برپا كردند، به ميان نيامد. بايد پرسيد در زمانى كه اكثريت مردم، مقلد يا مريد و پيرو مراجع دينى بودند، چگونه آرمانهاى تجددخواهانه (مطالبه حكومت ملى و نظام پارلمانى و حاكميت قانون و حتى هدفهاى سادهتر مانند برقرارى عدالتخانه) مىتوانست تودههاى مردم يا دست كم قشرهاى پر نفوذ طبقات متوسط را به حركت درآورد؟ نوشتههاى ميرزا آقا خان كرمانى و طالبوف و آخوندزاده و ملكم خان با آن تعبيرها و اصطلاحاتى كه اغلب بيگانه يا برگردانيده از زبانهاى بيگانه بود، براى چه كسانى در ميان مردم ايران قابل فهم بود و اين كسان چه نسبتى از كل نفوس ايران را تشكيل مىدادند؟ طبيعتا پاسخ آشكار است: قشر روشنفكران غربزده، از جمعيت فراوانى برخوردار نبود؛ اما مردم ايران آن روز از استبداد دربارى و ستمشاهى خسته و فرسوده شده بودند. از سويى ديگر تبليغات گسترده و عوامفريبانه قشر غربزده به وسيله روزنامهها و سفارتخانههاى روس و انگليس براى گسترش انديشه غربى و نفوذ سياستهاى ديكته شده و تصاحب حكومت و جامعه ايرانى زمينهسازى مىكردند. افزون بر آن عموم مردم با زبان شرع و دين و همچنين انديشههاى روشنفكران غربزده آشنايى دقيق و عميقى نداشتند و تنها به دنبال راهى براى رفاه و آسايش و آزادى و فرار از استبداد و حكومتهاى خودكامه بودند كه جريان روشنفكرى از اين فرصت استفاده كرد. امروز نيز چنين جريانى از همين فرصت بهرهمند شده و تحت عنوان انديشههاى نوين يا «جامعه مدنى» و يا «جامعه فردا» و يا «اصلاحات» در پى گسترش همان انديشه جريان روشنفكرى غربگرايى و بريده از هويت و فرهنگ ملى و دينى و اسلامى است. و گويا چنانكه پس از گذشت دهها سال به كاوش در زواياى مشروطه و سردمداران آن، فراماسونرى و نقش عمده آن در مشروطيت، و جريان روشنفكرى مىپردازيم، دهها سال ديگر بايد به اين جريان پر آفت و پر آشوب و مخرب در انقلاب اسلامى پرداخت. در اين باره كسانى گمان دارند بيشتر علما در برابر هجوم انديشههاى نو تنها كارى كه كردند، يا مخالفت مطلق بود و يا تسليم مصلحتى و ظاهرى؛ اما از آگاهىهاى جسته گريختهاى كه درباره فكر سياسى و دينى دوره مشروطيت در دست داريم، به خوبى پيداست كه در ميان حتى مراجع دينى بازار بحث و مناقشه صميمانه و جدى بر سر اصول و مفاهيم سياست و مملكت دارى و حكومت ملى گرم بوده است و اهل نظر مىكوشيدند تا همه جوانب آراى موافق و مخالف را بسنجند و به محك نقد بزنند.(1) بنابراين به نظر مىرسد «حلقه مفقود» تاريخ فكرى انقلاب مشروطه ايران را بايد در نوشتهها و گفتههاى مراجع دينى آن زمان بجوييم. انديشههاى متفكران فرنگى مآب هر اندازه روشن و مترقى و خردمندانه به نظر مىآمد، به تنهايى نمىتوانست به عمق ذهن ايرانى راه يابد و آن را از بىجنبشى مرگزاى خود برهاند. تحرك فكرى شيعى، در اصل اجتهاد تجسم مىيافت و آزادى و جواز تقليد از مراجع متعدد با شيوههاى گوناگون برخورد با مسايل اجتماعى، محيطى پر تلاش و انديشه پرور به وجود آورده بود. علاوه بر اينها بازنگرى هوشيارانه برخى از رهبران دينى به مبانى فقه در مباحث ولايت، امور حسبى و امر به معروف و نهى از منكر، و استفاده از ضوابط علم اصول از قبيل تنقيح مناط، تشخيص موضوع، مقدمه واجب و خاصه فرزانگى ايشان در بازشناختى حوزه امور شرعى از امور عرفى، ظهور مجموعهاى از افكار سياسى تازه را در وطن ما ممكن ساخت و حتى موضوعاتى را مطرح مىكرد كه در انديشه غربى نيز وجود نداشت؛ واقعيتى كه نظريهپردازان مشروطه نيز بدان معترفند.(2) أ) جنبش مشروطه؛ جنبش ضد استبدادى و نه ضد استعمارى
نبايد فراموش كرد كه يكى از ويژگىهاى نهضت مشروطه، ضداستبدادى بودن آن است و نه ضد استعمارى؛ زيرا تا آنجا كه به طبقه تحصيل كرده و آثار ناشى از ترويج غربگرايى آنان مربوط مىشود، طبيعى است كه حركت ياد شده، بيشتر ضد استبدادى باشد تا ضد استعمارى. مىدانيم كه در جامعه آن روز تهران و تبريز، به دنبال نيم قرن تبليغ از سوى مدارس اروپايى و مسيحى در ايران، از نظر اجتماعى، سياسى، آموزشى و تربيتى، زمينه مساعدى براى شورش عليه نظام سنتى پديد آمده بود. در چنين شرايطى انديشه حاكم بر ايران عصر انقلاب مشروطه، نه انديشه ضد سلطه خارجى، بلكه حمايت از آن براى رهايى از بند سنتها بود؛ چيزى كه در اصطلاح آن روزگار، «آزادىخواهى» و «ضديت با استبداد» ناميده مىشد. بسيار روشن است كه انديشهاى كه پيروى از غرب را در رأس برنامههاى خود قرار داده بود و ايرانىِ همانند كشورهاى غربى را مىطلبيد، نمىتوانست ويژگى ضداستعمارى روشنى داشته باشد؛ آن هم زمانى كه هنوز در آغاز راه بود و به شدت از جذابيتهاى غرب حمايت مىكرد. در واقع خصيصه اصلى روشنفكرى ايران در آغاز ظهور ـ و نيز در ادامه ـ آن است كه به دليل پيروى از غرب، براى هميشه طرفدار غرب باقى ماند. جالب آنكه در بسيارى از موارد حتى اگر ضديتى با غرب داشت، همين ضديت نيز متأثر از روشهاى غربى بود. تا آنجا كه آثار منورالفكران در مشروطه نشان مىدهد، هيچ نوع خصلت ضد استعمارى در آن نيست؛ بلكه به عكس، طرفدارى روشنى از غرب و حتى نفوذ انگليس در ايران و آباد كردن ايران از طريق استعمار، در انديشهها و عملكردهاى منورالفكران وجود دارد. كانون توجه آنان به مسايل داخلى و نفى نظام سنتى كه استبداد قاجارى بخشى از آن را به خدمت خود درآورده بود، محور تلاشهاى آنان به شمار مىرفت. به سخن ديگر ،اساس كار آنان، تثبيت چيزى به نام قانون بود كه معنايى جز نظم سياسى و اجتماعى جديد غربى نداشت. چنان كه هدف آنها، اين بود تا به كمك «قانون» به سوى «ترقى» بشتابند و به همين دليل، وجود سنتها و نظام سنتى را مانع اصلى خود مىپنداشتند. اين امر آنان را به سوى ويران كردن سنتها و داشتهها كشاند. به هر روى براى نسل نخست روشنفكران ايرانى، استعمار معنا و مفهومى نداشت؛ حتى حاضر بودند براى ترقى، از استعمار هم بهرهگيرند. حمايت ميرزا ملكم خان و ميرزا حسين خان سپهسالار از اعطاى امتياز به دولتهاى استعمارى، بدين معناست كه دو روشنفكر ياد شده ـ كه يكى پدر فكرى مشروطه و قانونگرايى و ديگرى پدر عملى و اجرايى منورالفكرى عصر نخست روشنفكرىاند ـ استعمار را ابزار ترقى مىدانند. البته نبايد گمان داشت كه در آن دوره، استعمار چندان هويت خود را براى اينان آشكار نكرده بود؛ بلكه به عكس، در آن دوره، استعمار در بسيارى از نقاط آسيا و آفريقا، چون «پادشاهى مستبد» بر جهان حكمروايى مىكرد. دليل اصلى حمايت منورالفكرها از غرب، انديشه غربگرايانه آنان بود كه غرب را قبلهگاه و سجدهگاه خويش مىديدند و به همين دليل، چشمان خود را بسته بودند. قرنها كارشان فعاليت در جهت محو ارزشهاى سنتى و ويران كردن آنها بود؛ به همين دليل بسيارى از اوقات اين افراد عمله استعمار مىشدند و احساس نگرانى هم نمىكردند؛ حتى به چنين مرحلهاى از شعور سياسى هم نمىرسيدند؛ زيرا چنين شعورى با اساس تفكر آنان سازگار نبود. همكارى گسترده بسيارى از منورالفكران اوليه ايران با استعمار ـ هم از جهت اقتصادى و هم فرهنگى ـ آن هم به قصد ترقى كشور، شاهدى بر صدق اين مدعاست. در اين چارچوب، تفسير مفهوم «قانون» و «ترقى» هم در قالب همان برداشتهاى غربى صورت مىگرفت. در كنار اينها، سالهاى متمادى بود كه در ايران، روس و انگليس مشغول بهرهگيرى از مواهب متعلق به اين ملت بودند و در كمك به عقبماندگى و وابسته كردن اقتصاد اين كشور، تقويت استبداد، سركوبى حركتهاى مردمى و وابسته نمودن بخش اعظم حاكمان ايرانى و صاحب منصبان، فعاليت گستردهاى داشتند؛ اما منورالفكرها، لحظهاى بر ضد استعمار فعاليتى نكردند. چنين موضعى در مشروطه، درست برخلاف جنبش تنباكو بود كه گرچه به ظاهر ضد استبداد بود، در باطن در برابر استعمار قرار داشت؛ حركتى كه در ادامه آن، تفكر و حركت عملى گستردهاى را براى مقابله با غرب و نفوذ اقتصادى ـ سياسى آن ايجاد كرد؛ اما به سبب غلبه روشنفكران بر اوضاع فكرى ايران، به جايى نرسيد. بى دليل نيست كه مشروطهخواهان يك ماه در سفارت انگليس بست نشستند و بعدها نيز منورالفكرهاى تاريخنويس مدعى شدند كه اين امرى عادى بوده و به هيچ روى نبايد در تحليل اين جنبش تأثيرى براى آن قايل شد. ب) انديشه آزادى
فكر آزادگى و مشروطگى به سبك جديد و حمله به اصول مطلق، از دهه آخر سلطنت ناصرالدين شاه مظاهر مهمى پيدا كرد. در اين دوره برجستهترين مبلغان سياسى همچون ملكمخان، ميرزا آقاخان كرمانى، سيد جمالالدين اسدآبادى و ميرزا يوسفخان، به درجات مختلف فعال بودند. به علاوه از نسل پيش، گروه درس خوانده جديدى به وجود آمده بود كه ايدئولوژى سياسىاش، ترقى و آزادى به مفهوم غربگرايى آن بود، و طبيعتا آزادى در غرب ـ صرف نظر از بُعد اقتصادى آن ـ به لحاظ فلسفى در تفسير اومانيستى ريشه داشت؛ تفسيرى كه بر مبناى آن، منشأ قدرت، توده ملت شناخته شده و عقل بشرى را در كليه ابعاد، لازم و كافى در امر قانونگذارى مىدانست و به هيچ روى ديانت را در اين امر دخالت نمىداد؛ يعنى از نظر بشر غربى هيچ امر مقدس، ثابت و لا يتغير و هيچ حقيقت ثابتى وجود ندارد، و در عوض انسان مىتواند با استعانت از عقل خويش، خير و صلاح خود را تشخيص دهد و اقدامات لازم را جهت تدوين قانونى براى بهبود اوضاع عمومى خود عملى سازد. بايد دانست كه مفهوم امروزى و انسانمدارى آزادى در تفكر غرب، به دوران پس از افلاطون متعلق است. مطالبى كه از دوران توماس مور و ماكياولى در مورد آزادى گفته شده، به گونهاى اصولى با آنچه فلاسفه كهن و دوران قرون وسطى در فلسفه «مدرسى» مىگفتند، تفاوت دارد. اين مفهوم جديد آزادى كه در آراى نويسندگان عصر روشنگرى، از جمله «جان لاك»، «ديويد هيوم»، «روسو» و «كانت» ديده مىشود، صورت مدرن و منسجم چيزى است كه امروز مبناى نگرش تجدد در مورد آزادى را تشكيل مىدهد. اين دريافت با ويژگىهاى ذيل همراه است: 1. مفهوم جديد آزادى، در عرفيات ريشه دارد و به برخوردارىهاى غير ربانى اطلاق مىشود؛ 2. مفهوم مدرن آزادى، با انسان مدارى بشر توأم بوده و از هدايت وحى جدا است؛ 3. مفهوم امروزى آزادى، صيغهاى فرد باورانه دارد؛ 4. آزادى جديد، به معناى محدوديت در ايجاد موانع جهت برخوردارى از امكانات عينى و فردى و اجتماعى است؛ به همين جهت بايد خود باورى را مبناى آن انگاشت؛ 5. آزادى مدرن، در خِرَد كيشى انسان ريشه دارد و به همين دليل است كه طرفداران مكتب آزادى، مدعىاند كه بايد مسايل حقوقى و از جمله مفهوم آزادى را در سايه روشهاى عقلى شناخت و از حريم آن دفاع كرد. از اين ديدگاه در فلسفه مدرن، ديگر بشر موجودى معنوى كه با حق تعالى عهدى ازلى دارد، ارزيابى نمىشود؛ بلكه موجودى است فيزيكى كه به دليل فرار از تنهايى و نابودى و به منظور حفظ نفس، به قرارداد اجتماعى تن داده و بنابراين شؤون و مراتب سياسى و اجتماعى آزادى، تنها در وضع قوانين و مقررات امكانپذير مىشود. گذشته از مجموعههاى سياسى كه فعاليت دامنهدارى داشتند، گروهى از همان طبقه ترقىخواه، مرام و مقصد خود را مجاهدت در تحصيل فرمان مشروطيت و برقرارى اصول حريت، مبارزه با مخالفان سبك نوين آزادى و قلع و قمع دار و دسته مخالفان آزادى مشخص كردند؛(3) ولى اين شيوه تفكر، به تنهايى از ترقىخواهان و روشنفكران ايرانى نبود و طرح آن در ايران ضمن آنكه از فعاليتهاى غربگرايانه اينان سرچشمه مىگرفت، جامعه ايرانى از مفهوم اساسى آن و مطابقت با انديشههاى ثابت كمتر آگاهى داشتند. چه بسا كه همين فراگيرى از منابع اروپايى و اجراى آن در موقعيتى كه ايران جو اجتماعى و فرهنگى آمادهاى نداشت، آثار ناگوار اختلافهاى بىشمارى را نيز به دنبال آورد؛ زيرا حتى دولت قاجار هنگامى كه با مشروطه و افكار جديد و مدرنيسم روبهرو شد و در جريان آن، مشروطهخواهان روش استبدادى را زير سؤال بردند و پاى مردم را به ميان كشيدند، دولت به ناچار بنيادش را از دست داد. اين كارى بود كه قاجارها زمينهاش را تحت عنوان اصلاحات فراهم كردند؛ دانشجو به خارج فرستادند؛ دارالفنون و مدرسه سياسى تأسيس كردند و غربىها را به عنوان پىگيرى كار امتيازات، تدريس در مدارس، اداره امور گمركها، تأسيس قزاقخانه و ژاندارمرى به ايران آوردند و به تدريج بنيادهاى فرهنگى و سنتى جامعه را دگرگون كردند. آنها در موقعيتى قرار گرفته بودند كه تفكر را از دست داده و تقليد را پيشه خود ساخته بودند و الگويشان هم اصلاحات غربى بود. اين الگوگيرى از غرب و اصلاحات به روش آن، سبب شكلگيرى نيروى سومى شد كه در برابر دو نيروى سلطنت و علماى دين كه در صحنه عمل فعال بودند، قرار گرفت؛ زيرا دبيران حكومتى نيز، عمدتا تحصيلات قديمى داشتند و در سلك دربارىها شناخته مىشدند؛ اما از اوايل دوره ناصرى و از زمانى كه بحث اعزام دانشجو به خارج مطرح شد و كسانى از ايرانىها به نوعى با آداب و رسوم فرنگى آشنا شدند، به تدريج يك طبقه ديگر هم در ايران پديد آمد كه در كنار سلطان و عالم قرار گرفت. اين طبقه در آغاز قابل اعتنا نبود؛ اما به سرعت در دستگاه ادارى و آموزشى كشور نفوذ كرد و به تدريج به موقعيتى دست يافت كه توانست در كنار آن دو نيرو عرض اندام كند. تشكيل اين نيرو، از تأسيس مدرسه دارالفنون آغاز شد؛ با اين عنوان كه مىخواهند نيروى نظامى كارآمد تربيت كنند. كم كم رشته علوم سياسى و ساير رشتههاى تحصيلى راه اندازى شد و به مرور قشر فرهنگى ـ سياسى جديد تربيت گرديد. تقسيم قديم و جديد هم به مرور مورد استفاده قرار گرفت و به عمد يا غير عمد، قشر فرهنگى جديد، رو در روى روحانيت قرار گرفت. البته با حكومت هم درگيرى داشت؛ اما به هر حال در آنجا نمىتوانست زور آزمايى كند؛ چرا كه بايد در همان دستگاه به كار مشغول مىشد. از اين پس ما دو نوع قشر تحصيل كرده داشتيم كه روبهروى هم قرار گرفتند. طبق اصول سنتى، علما نهادهاى شرعى را در دست دارند؛ قضاوت در بخش شرعيات در اختيار آنهاست؛ بخشى از اوقاف را در اختيار دارند و بر منبع مالى مهمى مانند سهم امام نيز، مسلط هستند. به علاوه، مدارس و طلبههاى مدارس هم در اختيار آنهاست كه اين خود يك نيروى انسانى قابل توجهى به حساب مىآيد؛ چون به هر حال در شرايط دشوار، شمار زيادى از طلاب مدارس مىتوانستند به علما كمك كنند و در مواقع خطر نيز، واقعا به كمك علما مىشتافتند. قشر جديد كه منورالفكر ناميده مىشد و برآمده از غرب بود، با ساختار سنتى جامعه اعم از علما و سلطنت مخالفت مىكرد؛ هر چند در عمل كسى مثل ميرزا ملكم خان مىبايست با سلطان كنار مىآمد، مگر آنكه سلطان او را به كنار بگذارد. آنچه مهم بود اين كه قشر جديد، در تبليغات و نوشتههاى خود مسايل تازهاى مطرح مىكرد كه تقريبا همه را از غرب گرفته بود. نبايد اين نكته را فراموش كرد كه نخبگان و حاكمان ايران پس از مشروطيت، به تمام معنا در پى غربزدگى و تقليد كامل از اروپا و غرب بودند؛ اما اين گرايش فرهنگى، اقتصادى، سياسى از پيش نيز ريشه مىگرفت و سياستهاى غربى و استعمارى بر اين وابستگى اجتماعى، فرهنگى تلاشهاى فراوان داشتند؛ به طور مثال اگر به عقب برگرديم، جنبش تنباكو را جنبشى ضداستعمارى ـ هم استعمار سياسى هم استعمار فرهنگى ـ مىيابيم و مهمترين كتاب موضوع اين تاريخ كه شيخ حسن كربلايى آن را به رشته تحرير درآورده، نمونههاى زيادى را مثال مىزند كه خارجىها در مملكت مشغول كار فرهنگى بودند؛ مثلاً آن زمان بيش از دهها مدرسه فرانسوى در ايران بوده و مسيونرهاى مسيحى نيز، مدرسههاى زيادى داشتهاند. به نوشته هماناطق،(4) از سال 1320 قمرى ـ يعنى چهار سال پيش از مشروطه ـ زبان فرانسه براى كسانى كه درخواست كار ديوانى داشتند، اجبارى اعلام شده بود كه البته روسها و انگليسىها نيز اعتراض كردند. بسيارى از نويسندگانِ سه چهار دهه بعد از مشروطه، فارغالتحصيل همين مدارس فرنگى بودند و به نوشته هماناطق(5) كسانى مانند ميرزا آقاخان كرمانى، صادق هدايت، محمد على جمالزاده، نيما يوشيج، ايرج ميرزا، محمد قزوينى، عبدالعظيم خان قريب و بسيارى ديگر، تحصيلكرده آن مدارس هستند. احسان نراقى نيز در خاطرههاى خود بيان مىكند كه پدر وى و حتى خودش در مدارس فرانسوىها درس خواندهاند. به هر حال بيشتر اين روشنفكرها در همين مدارسِ مسيونرها و مبشران مسيحى اعم از كاتوليك و پروتستان درس خواندهاند. اين وضعيت از مدتها پيش از مشروطه وجود داشت؛ براى مثال آمريكايىها از زمان محمد شاه، پدر ناصرالدين شاه، در اروميه و روستاهاى آن، دهها مدرسه ساختند و مىكوشيدند كه فرزندان مردم را مسيحى كنند. آنان توفيق نيافتند كه كسى را مسيحى كنند؛ اما سياستهاى آنها توانست عناصر فاسد، وابسته و بىهويتى را همچون «حسين قلى آقا نامى» بسازد كه چنان افكار ضد دينى پيدا كرده بود، كه گوبينو درباره افكار او مىنويسد: نفرتش از اسلامىگرى حدى نداشت. او اين دين را مظهر ورود اعراب به سرزمينش و آزار و اذيت مردم آن مىدانست و تمام توجه و عشقش به گَبرها ـ زردشتىها ـ معطوف بود كه در زمان آنان ايران بسيار عظمت داشت. مىتوان گفت يكى از راههاى ورود اين قبيل افكار ناسيوناليستى، همين مدارس بود. در دوره اول ناصرى، شمار منورالفكرها به حدى نبود كه بتوانند در تحولات سياسى تأثيرى داشته باشند؛ اما آنها به محض آشنا شدن با غرب و ديدن آموزشهاى نو در دارالفنون و تأثير پذيرى از معلمان فرنگى ـ بويژه فرانسوى ـ به تدريج كارشان را آغاز كردند و تنها در جريان مشروطه بود كه به صورت جدى با تحولات روبهرو شدند. البته نمىتوان براى همه جريانهاى منورالفكرى، يك حكم واحد صادر كرد؛ همچنان كه براى روحانيان نيز نمىتوان اين كار را كرد. در عين حال تا اندازهاى تقسيم اين جريانها به فهم بهتر آنها كمك مىكند، البته اين عمل تا حدودى امكانپذير نيز هست. ج) عقل جديد و جهانبينى عصر روشنگرى
براى شناخت ماهيت جريان روشنفكرى در ايران، پيش از هر چيز بايد به درك حقيقت «روشنفكرى» و «روشنگرى» در غرب نايل آمد؛ زيرا جريان روشنفكرى در ايران ـ چه به لحاظ تاريخى و چه از زاويه نظرى ـ محصول بسط فرهنگ و تفكر جديد غربى و نشانه ظهور ناقص، سطحى و تقليدى مراتب نازلى از «عقل جديد» و جهان بينى عصر روشنگرى است كه وجه تسميه جريان «روشنگرى» و عصر «تنوير افكار» در غرب مىباشد. 1. تفكر اومانيستى
روشنگرى به لحاظ تاريخى و تئوريك و در معناى اصطلاحى، پديدهاى بالذات غربى و محصول رويكرد اومانيستى بشر به عالم و آدم و فرزند مستقيم جهاننگرى عصر روشنگرى است. اين جريان، نتيجه آراى فلاسفهاى چون فرانسيس بيكن (1561م)، رنه دكارت (1650م)، جان لاك (1704م)، فرانسوا ولز (1784م)، ژان ژاك روسو (1778م)، شارل فتسكيو (1755م)، ديتريش هولباخ (1751م) و كلود هلويتيوس (1771م) مىباشد. بينش روشنفكرى به لحاظ نظرى، چيزى نيست مگر بيان منسجم و فرموله شده آراى اومانيستى كه در قالب جهان نگرى عصر روشنگرى، تمام حوزههاى علوم طبيعى، اخلاقيات، سياست، حقوق و دين را تحت سيطره صورت فكرى خود درآورده بود. روشنفكران به لحاظ اجتماعى، عبارت بودند از سياستمداران، روزنامهنگاران، رمان نويسان، نويسندگان و هنرمندانى كه مىكوشيدند آراى اومانيستى عصر جديد و ارزشها و مفاهيم و نگرش بشر انگارانه و مادى فلاسفه قرن هفدهم و هجدهم را در ميان توده مردم ـ كه هنوز پايبند آداب و عادات دينى بودند ـ بسط داده و حاكم كنند. به گونهاى اجمالى بايد گفت نقش تاريخى جريان «روشنفكرى» در تمدن غربى، مبارزه با ارزشها و آداب و عادات دينى، و بسط آداب و اعتقادات اومانيستى تمدن جديد در تمام قلمروهاى حيات فردى و اجتماعى بوده است. رنه دكارت در عصر جديد، نخستين كسى بود كه قرون پيشين را «قرون تاريكى» ناميد و تفسير جديدى از عالم ارايه كرد كه بر مبناى آن، عقل متعارف بشرى به تنهايى و بىنياز از راهنمايى وحى الهى، رهبرى بشر به سوى سعادت و «پيشرفت» را عهدهدار شده بود.(6) با دكارت و بيكن تفكر جديدى پديد آمد كه به گونهاى مبنايى و ذاتى، با تفكر دينى تفاوت داشت. در آراى اين دو و اومانيستهاى پس از آنها، نسبت انسان و هستى تغيير كرده و آدمى به خود بنيادى و خود محورى نسبت به حق گرفتار شد. با غلبه ساحت نفسانى و خود بنيادى بر حيات بشر، مفاهيمى چون علم، آزادى و حقيقت نيز در مسير غايات استيلا جويانه بشر جديد دستخوش تغيير گرديد. بر اين مبنا همه امور نظرى و عملى بشر، فقط تابع خواست و معرفت انسان بوده و بر اساس آنها تنظيم مىشود و هيچ امر ديگرى ـ اعم از خدا و اديان و سنتهاى اجتماعى ـ حق تعيين سرنوشت و تكليف براى انسان ندارد. در اين بيان، دين و خداوند نيز به همين سرنوشت گرفتارند؛ يعنى با عنايت به اعتقاد اومانيستها و در نفى موجودات مجرد و نيز خداى متعال ـ اگر برخى از اومانيستها به دين يا خداوند اعتقادى داشته باشند ـ خدا و دينى را باور دارند كه خودشان آن را بر اساس اميالشان تنظيم كرده باشند. و اگر در موردى دستورى از خداوند و يا قانونى در دين با يك خواسته انسان (انسانى كه خواستههاى مادى او مهمترين امرى است كه بايد در صدد ارضاى آن برآيد) در تعارض باشد، خداوند و دين بايد به نفع انسان و خواسته او كنار روند. در حقيقت، دين و خداوند نيز، مانند ساير امور در نقطهاى از كمان دايرهاى واقع مىشوند كه مركز آن انسان است. بر اساس اين ديدگاه، دين و خداوند بايد انسانى باشند، نه اين كه انسان مجبور باشد خواستههاى خودش را با اوامر و نواهى خداوند و دستورات دينى هماهنگ سازد و در صورت تعارض، از خواستههايش دست بكشد؛ به اصطلاح، دين بايد انسانى باشد، نه اين كه انسان، دينى باشد. بىترديد سرچشمه افكار ترقىخواهانه روشنفكران ايران، آثار روشنفكران بزرگ فرانسه و اروپا بوده است. وجه مشترك آن دو، تأكيد بر فلسفه حقوق طبيعى و عقلى محض مىباشد كه قوانين آن، عام و جهانى تلقى شده و قوانين تعبّدى (مذهبى)غير موضوعه در آن راه ندارد و موضوعش جامعهاى است ساخته آدمى و قوانين بشرى؛ از همين رو جامعههاى متمدن، اين اصل را كه «هر انسان متنفس آزاد است» جزء قوانين اساسى خود گنجانيدهاند و مجموع حقوق اصلى انسان (همچون حق حيات جسمانى و روحانى، احترام شخصيت و شرف آدمى) را مترتب بر همان آزاد بودن انسان مىدانند.(7) آنان مىگويند: پس از انقلاب فرانسه «تمام تغييرات و انقلابات پلتيكى [سياسى] مبنى بر قاعده جديده اصول مليت» بوده است. «احساسات و خيالات ملى»، ملل مختلف را به «تحصيل استقلال و آزادى» برانگيخت و به حقوق حكمرانى و تشكيل دولت ملى رسيدند.(8) در انديشه آنان حاكميت به ملت تعلق دارد؛ غايت دولت، خير و نيكبختى افراد جامعه است؛ آدمى را حقوق مسلم طبيعى است كه از ذات انسان بودن ناشى مىشود؛ دولت به حفظ آن حقوق مكلف است؛ بلكه منطق وجودى دولت، نگهبانى حقوق عمومى ملت مىباشد. اينها از عناصر مهم فلسفه دموكراسى سياسى نوين هستند؛ خاصه شناخت دو وجه اصلى ناسيوناليسم، بسيار اهميت دارد: «حاكميت ملى»، و ديگرى «حق آزادى». به نظر اينان سلطنت ملى و سلطنت عموم ملت كه نمايندگى اراده عموم را دارد، به معناى حاكميت ملى است و اراده ملت، منشأ قدرت دولت مىباشد. آنان معتقدند كه از مظاهر حاكميت ملى، تعيين شكل حكومت و وضع قانون اساسى است و تأسيس اساس، حق ملت مىباشد و بس؛ يعنى ملت حق دارد هر گونه اساسى كه مىخواهد، براى دولت خود معين كند؛ زيرا «امروز كليه اختيارات را ناشى از ملت مىدانند، و هيچ كس را صاحب قدرت نمىشناسند، مگر به اين عنوان كه قدرت، از جانب ملت به او مفوّض باشد».(9) در ممالك آزاد ـ تمام امور ـ از كلى و جزئى، مفصل و مختصر ـ منوط به ميل و اراده ملت است؛ زيرا كه دولت خود نماينده و كارگزار ملت مىباشد، و كارى ندارد جز مصالح همان هيأت ملى كه نماينده آن شد. در نظام مشروطيت اراده ملت را همان رأيى مىشمارند كه در مجلس مملكت با اكثريت حاصل شده، و آن را قانون مىخوانند؛ اما چيز ديگرى هم در مصالح مملكتى تا حدى مدعى است، و آن عقيده عموم مىباشد. مىتوان گفت رأى عموم مبناى استحكام آراى پارلمان است.(10) بر همين اساس، براى به دست آوردن رأى عموم، افراد كشور يا مستقيما گرد هم جمع مىشوند يا نمايندگانى برمىگزينند و سپس با وضع قانون، حدود آزادى افراد و حدود قدرت دولت را معين مىكنند. اعتقاد بر اين است كه در حكومت دموكراسى، هم وظيفه مردم معين است و هم مرز قدرت حكومت و هم آزادىهاى مختلف كه لازمه حكومت دموكراسى است. بدين ترتيب كه هيچ حكومت دموكراتى نمىتواند اين آزادى را از افراد سلب كند؛ زيرا در صورت سلب اين حقوق از مردم، آنان كه صاحب اختيار حقيقى كشور و زمامدار واقعىاند، اختيار و اقتدارشان محدود مىشود و در نتيجه نمىتوانند حق مسلّم خود را اجرا كنند. همچنين در حكومت دموكراسى، قدرت دولت از قدرت ملت جدا نيست؛ هر قدر ملت نيرومندتر باشد، دولت همان گونه است و نيرومندى ملت با داشتن اين اختيار ـ كه در صورت لزوم قدرت دولت را محدود كند، ـ ملازمه دارد؛ اما عكس قضيه درست نيست و نمىتوان گفت كه نيرومندى دولت، نيرومندى ملت است. در حكومت دموكراسى، ملت نيرومند است و نيروى دولت، بازتاب نيروى مردم تلقى مىشود. آناتول فرانس، نويسنده بزرگ فرانسوى، درباره دموكراسى مىگويد: من بدان سبب دموكراسى را دوست دارم كه در آن كمتر احساس مىكنم كه حكومتى هست. در حقيقت نيرومند شدن دولت در برابر ملت، جز اين معنايى ندارد كه حكومت حقوق مسلم مردم را كه حاكميت ملى است، غصب كند. در حكومت دموكراسى كه حاكم واقعى ملت است، بايد قدرت واقعى نيز در دست مردم باشد تا هر گاه دولت در جاده صواب افتاد، او را يارى كند و هر وقت به خطا رفت، قدرتش را بگيرد و به راه راست بازش گرداند. براى اين كه مردم بتوانند اقتدار دولت را محدود كنند، بايد آزادى داشته باشند.(11) ناگفته نماند كه در اروپا پس از قرنهاى هفده و هجده ميلادى، نظريه «حقوق فطرى انسان» رشد بسيار كرد و حقوق از صورت الهى خارج شد و جنبه «عقلى» يافت. انديشمندان اين دوران معتقد بودند كه حكمرانان، بايد به حكم خود عادل باشند و برابرى اتباع خويش را رعايت كنند. رفته رفته، آزادى بشر از نظر حقوقى مطرح شد و لاك، انديشمند انگليسى، بيش از رسو حقوق بشر را زاده قرارداد اجتماعى مىدانست و مىگفت كه در اجتماع، نيروى قانونگذارى حق ندارد به حقوق ناشى از قرارداد اجتماعى تخطى كند؛ و گر نه ملت حق دارد به آزادى نخستين خود باز گردد و نيروى قانونگذارى ديگرى تأسيس كند. 2. حقوق بشر
اين انديشههاى «حقوق بشرى» و آزادىخواهى از متفكران اروپا ـ كه خود ضمنا نوعى رستن از قيود و قوانين كليسا به شمار مىرفت و طبيعتا آنها را به قانونگذارى جديد و موضوعه بشرى هدايت مىكرد ـ بر روشنفكران ايرانى مؤثر افتاد و اينان را بيشتر شيفته مقررات غرب و آزادىخواهى نوين نمود؛ از همين روى ميرزا ابوالحسن خان فروغى در مورد اين سبك آزادىخواهى نوشت: چند هزار سال است ما مشرق زمينيان گرفتار استبداديم و درست ندانستهايم اسير چه اوضاعيم، اسم اين اوضاع و ضد آن چيست. البته از عدم آزادى در رنج بودهايم؛ اما ندانستيم چه تدبير كنيم. چارهاى نيست جز اين كه ما نيز همچون ديگران پيروى نصيحت علم و عقل كنيم. آزادى را به اين جهت طالبيم كه تنها ضامن ترقى علم و اخلاق است و مايه روشنى است. لفظ آزادى در حكم جمعى است كه شامل تمام حقوق انسانى مىگردد. احقاق حقوق بدون آن متصور نشود. او اطاعت قانون را از جهت اينكه قانون و دولت قانونى نماينده آزادى عموم باشند، واجب مىشمارد. توجه وى به خصلت دولت و محتواى قانون معطوف است؛ يعنى دولت قانونى و قانونى كه پاسدار آزادى باشد. وى تأكيد مىكند: مرد آزادى پرست، بايد همواره خود را براى حفظ اساس حريت حاضر دارد.(12) طبيعى بود كه با اين انديشههاى وارداتى، به طور كلى تمام جهات فكرى، سياسى و دينى مردم با پذيرش عنصر مشروطه در معرض دگرگونى قرار گرفت. د) حاكميت ملى و مذهبى
بايد خاطرنشان ساخت كه در همين دوره و پس از تحولات فكرى جديد در غرب و انتشار آن ميان روشنفكران ايران، ايشان بر آن شدند تا با پيروزى سياست مشروطه در ايران به پيروى از غرب، حاكميت ملى اساس قواى مملكت و قانونگذارى تلقى شود؛ و به همين موجب در اصل بيست و ششم متمم قانون اساسى نوشتند: «قواى مملكت، ناشى از ملت است». اين عبارت، درست معادل جملهاى است كه در آخرين اعلاميه حقوق بشر قيد شده: «اراده ملت، اساس قدرت حكومت است». اين نوع مفهوم از حاكميت ملى و آزادى در تأسيس قانون ـ حتى از ديدگاه روشنفكران غربزده و مشروطهگران ايران ـ اساس مذهبى نداشت. بايد توجه داشت كه همين اساس غيرمذهبى و اخذ حاكميت ملى از مفهوم غربى آن، مورد بحث و انتقاد شيخ فضلالله نورى و هواداران او قرار گرفت؛ زيرا با توجه به آزادىهاى فراوانى كه مذهب براى هر انسانى قايل شده و توانسته او را از بردگىهاى مختلف رهايى بخشد، و ضمن اعطاى آزادى فكر و انديشه و نظاير آن براى رشد استعدادهاى فراوان خدادادى، وى را با قوانين آسمانى ـ كه با عقل و فطرت و روح آدمى سازگارتر مىداند ـ ، حدود مقررات و حاكميت شريعت آشنا مىسازد. همزمان با آغاز موج غربزدگى، در ايران نيز تلاش پىگيرى در جهت ترويج ايدههاى سكولاريستى و اقتباس لائيك صورت گرفت. ميرزا ملكم و يارانش كه پايه گذار غربزدگى افراطى در ايران بودند، با پنهان كارى كوشيدند اصول غربى را بر مبناى لزوم جدايى دين از سياست و تفكيك قوانين كشورى از احكام شريعت ترويج كنند. شناخت اين حركت خزنده، اسرارآميز و پيچيده كه در واقع از آثار حضور فعال سازمانهاى فراماسونى در جامعه روشنفكر ايرانى است، مىتواند به خوبى اين معضل بزرگ دوگانگى اجتماع ايرانى و به بنبست كشيده شدن اصلاح سياسى و اجتماعى آن را از دوره مشروطه تا پس از انقلاب اسلامى و تا آينده روشن سازد. ه ) استعمار غرب
از نيمه دوم قرن نوزدهم ميلادى، استعمار غرب بر بسيارى از تئورىهاى جهان اسلام تسلط داشت. اين وضعيت تا بر افروخته شدن آتش جنگ جهانى اول كه به اوج خود رسيده بود، ادامه پيدا كرد. البته اين چيرگى از آغاز قرن هفدهم آغاز شد و استعمارگران پس از آنكه مواضع سياسى و نظامى خود را استحكام بخشيدند، در پى آن بودند كه با پيروزى فرهنگى، جاى پاى خود را محكمتر كنند. اجراى اين سياست از طريق نفوذ طرح «لائيك» و حكومت جدايى دين از سياست به جوامع اسلامى، و نيز از طريق برقرارى روابط اجتماعى و انسانى طبق ديدگاه استعمارى خود پايه گذارى شد. استعمار در اين كوشش بود كه لائيك را جايگزين مفاهيم و نظامهاى اسلامى بكند. نظريه «جدايى دين از سياست» ـ خصوصا پس از «رنسانس»، ـ به صورت يك نظريه كلاسيك به اصطلاح «تئوريزه» شده است و شكل امروزى اين نظريه را بايستى از آثار فرهنگ «اومانيسم» دانست؛ ولى به عقيده مخالفان اين جدايى، پيدايش اومانيسم به گذشتههاى دورتر برمىگردد و اين جدايى را نوعى انكار دين و نفى رسالت پيامبران الهى مىدانند. و) جدايى دين از سياست
به تعبير اينان، جدايى دين از سياست، يعنى سپردن امور جامعه و راهبرى و تعيين سرنوشت مردم به دست «بى دينها»؛ زيرا اگر افراد متدين و معتقد زمام امور را در دست بگيرند، يا بايستى بر اساس اعتقادات و باورهاى دينى خود به تنظيم امور و تعيين خط حركت جامعه اقدام كنند، كه در اين صورت در سياست دخالت كردهاند، و يا اينكه در اداره امور به دين و دستورات دين كارى نداشته باشند، كه در اين صورت بىدين هستند؛ چرا كه لازمه ديندارى، پيروى از قوانين دينى است و ادعاى ديندارى با پيروى نكردن از دستورات آن مغايرت دارد، و جمع اين دو ممكن نيست. انديشهگران اين سياست معتقد بودند كه دين از حل مشكلات سياسى و اجتماعى در جهان امروز ناتوان است؛ به همين دليل راهحلهايى را پيشنهاد كردهاند كه با طبيعت مشكلات واقعى مردم در دنياى نوين سازگار نيست. بنابراين بايد روابط خود را با انسان به عنوان يك عضو جامعه قطع كند، و بر انسان لازم است كه براى رفع مشكلات ناشى از زمان و مكان خود، راهى به غير از دين انتخاب نمايد. اينان حكومت سياسى را براى اجراى قانونگذارى، از طريق منشأ قدرت قانون سياسى و قانون اساسى و قانونگذارى مىدانستند. روشن است كه اين دو پايه اساسى، يكديگر را تكميل مىكنند؛ زيرا قدرتى كه از غير منبع دينى به دست آيد، نمىتواند قوانين خود را بر اساس دين پايهگذارى كند؛ چون حكومتى كه قانون آن بر اساس غير مذهب باشد، نمىتواند خدا يا دين را محور حكومت خود قرار دهد. اين نظريه بدين معناست كه مردم يا هيأت حاكم، براى قانونگذارى جامعه و دولت بهجاى آنكه از دين و احكام و نظام آن الهام بگيرند، از انديشههاى خود كمك گرفته و آنچه را به مصلحت و مناسب با منافع جامعه بشناسند، به عنوان قانون مىپذيرند. مشروطيت از چنين اساسى برخوردار بود و روشنفكران مشروطهخواه در مجلس، قانون اساسى را در كل به گونهاى تدوين كردند كه روح حاكم بر آن، همان «سكولاريسم» غربى باشد. بايد دانست از آنجا كه پيامدهاى اعتقاد به اين نظريه با مبانى دين اسلام و فرهنگ اجتماعى ما سازگار نيست، بايد گفت: 1. بر تفكيك اين دو نهاد از يكديگر تأكيد دارند؛ از جمله در يك مورد به وضوح بر امتناع دين مسيح از تشكيل حكومت و دورى از قدرت تصريح مىكند. البته بررسى اين كه از ديدگاه اسلام، كتب موجود مسيحى تا چه حد از واقع حكايت مىكند، بحث مفصل مىطلبد؛ ولى به هرحال با توجه به آنچه كتب اناجيل موجود و مورد پذيرش مسيحيان از آن حكايت دارد، چنين نتايجى در غرب چندان دور از ذهن نبود. همچنين كليسا در قرون وسطى در برابر علم موضعگيرى نادرستى كرد و با برپايى دادگاههاى انگيزيسيون و مجازات دانشمندان طبيعى، عملاً دو قطب دين و دانش را رو در روى هم قرار داد؛ اما طرح اين مسأله در دين اسلام با توجه به فراگيرى آن نسبت به تمام ابعاد فردى و اجتماعى زندگى بشر، از عدم توجه به مبانى دينى حكايت مىكند. اسلام بر خلاف مسيحيت موجود كه برنامهاى براى زندگى اجتماعى و سياسى ندارد، دينى است كه غالب احكام آن در باب فرهنگ، اقتصاد، سياست و حكومت، قضا، جهاد و ساير ابعاد فردى و اجتماعى تدوين شده است كه اجراى آنها بدون وجود حكومت دينى، ممكن نخواهد بود. روشنترين دليل بر ادغام دين با سياست، شيوه عملى و نظريه پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله و ائمه بزرگوار است. شهادت امامان شيعه بهترين ترجمان وحدت دين با سياست مىباشد؛ زيرا اگر ايشان مىخواستند ـ بنا به آموزههاى ادعايى دين مسيح ـ امور قيصرى را به قيصرهاى زمان خويش (بنى اميه و بنى عباس) واگذارند و خود تنها به وعظ و عبادت در كنج مساجد بسنده كنند، حكومتهاى وقت چه انگيزهاى براى حبس، تبعيد و شهادت آنان داشتند؟ در روايات متعدد، امامت و ولايت يكى از اركان حكومت اسلام تلقى مىشود: حضرت امير عليهالسلام در رواياتى امامت را نه صِرف مرجعيت علمى و دينى، كه منصبى مىداند كه صاحب آن بايد به زمان و سياست آگاهى داشته و متولى امر حكومت باشد. ايشان حكومت را از جمله امور عبادى مىداند كه خداوند از شايستگان خواسته است. وضوح اين مسأله به قدرى است كه حتى انديشمندان غيرمسلمان بر ادغام دين با سياست در اسلام تأكيد مىكنند. «ژان ژاك روسو» از نظريه پردازان مكتب قرارداد اجتماعى و از بنيان گذاران نظريه ليبراليسم جديد، ضمن ستايش از طرز حكومت پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله ، اين دين را به خلاف آيين مسيح، آميخته با حكومت و سياست توصيف مىكند. 2. اعلام نبود يك قرائت رسمى از دين، به چيزى جز عدم التزام و اعتقاد به مبانى و احكام دين نخواهد انجاميد. ز) روشنفكران و انديشه مشروطيت
چنانكه مىدانيم در انقلاب عدالتخواهى ايران، گروههاى مختلفى شركت داشتند. بخشى از اين ناراضيان را تحصيل كردگانى تشكيل مىدادند كه از اروپا به ايران آمده و از نبود نظم و قانون و عدالت و هرج و مرج ادارى و سياسى كشوردارى به ستوه آمده بودند. آنان با نشر روزنامهها، شبنامهها و ترجمه مقالات خارجى، در انديشه تشكيل حكومتى با سياست جديد بودند كه نظام آن را اغلب در كشورهاى اروپايى از نزديك ديده بودند. اينان مىانديشيدند: امروز چيزى كه به حد اعلا براى ايران لازم است، و همه وطندوستان ايران به تمام قوا بايد در آن راه بكوشند، و آن را بر هر چيز مقدم دارند، سه چيز است كه هر چه درباره شدت لزوم آن مبالغه شود، كمتر از حقيقت گفته شده: نخست، قبول و ترويج تمدن اروپا بلاشرط و قيد و تسليم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و تربيت علوم و صنايع و زندگانى و كل اوضاع فرنگستان بدون هيچ استثنا... و خلاصه اينكه ايران بايد ظاهرا و باطنا، جسما و روحا فرنگى مآب شود و بس.(13) و اينكه: اصلاح ايران، جز به دست خارجيان مشكل، بلكه غير ممكن است.(14) در واقع، روشنفكران ما به دليل نداشتن زيربناى فكرى عميق و استوار، از تمدن غرب كه آوازهاش سرزمينهاى شرقى را تسخير كرده بود، تنها به نتيجه و آثار ظاهرى آن توجه داشتند؛ يعنى قانونمندى جامعه، حاكميت مردمى و پيشرفت علم و فنآورى. براى اينان مفهوم حكومت مشروطه، پيشرفت علمى و صنعتى، قانونمندى جامعه، آزادى، برابرى، عدالت اجتماعى، دولت و ملت و غيره، صرفا از آن جهت مطلوب بود كه آثار معجزهآساى آنها را در جوامع غربى ديده يا شنيده بودند؛ اما خودشان از لحاظ سير فكرى در آن مرحله نبودند كه اين مفاهيم را دقيقا دريافته باشند و مبانى و مقدماتش را طى كرده يا لااقل تشخيص داده باشند؛ از اينرو اقدامشان، تنها جنبه شبيهسازى داشت. به طور مثال روشنفكران بومى ما كه مىديدند جريان روشنفكرى غرب جدا با كليسا درگير شده، حمله به روحانيان و دين را در قلمرو روشنفكرى خود باب كردند، به تصور آنكه همين امر درونمايه روشنفكرى است؛ مانند ميرزا فتحعلى آخوندزاده كه مبناى مبارزه با ديانت اسلام را، بيش از هر چيز بر عربى بودن آن نهاده و در عين مخالفت با دين اسلام، از ديانت زردتشتى طرفدارى مىكند. حمايت وى به لحاظ معقوليت و كمالات اين دين نبود؛ بلكه صرفا بر مبناى ايرانى بودن آن صورت مىگرفت! و اين خود روشنگر تهى بودن جريان روشنفكرى ما از يك درونمايه منطقى و مبناى علمى است. فكر ترجمه قانون اروپا جهت انجام خواستههاى روشنفكران غربزده، رفتهرفته گسترش يافت و در جنبش مشروطهخواهى قوت گرفت و روشنفكران غربگرا آن را به صورت بسيار گسترده مطرح مىكردند. آنان از نخست، خواسته خود را بيان نمىداشتند، اما چون در ابتدا مىكوشيدند آن را در پوشش اسلام و شريعت بپوشانند، انديشه ايشان جلوه عمومى پيدا كرد. روشنفكران با آگاهى از قدرت و نفوذ عظيم روحانيان در دل مردم، سعى كردند به اين كانون قدرت نزديك شده و با صورتى حقبهجانب اطمينان اين طبقه را به خود جلب كرده و رفته رفته خواستههاى اساسى خود را بر مقاصد آنها مقدم دارند. به عقيده حامد الگار، چون هيجان مشروطيت ماهيت مذهبى داشت، علما مىبايست حتما نقش مهمى ايفا كنند؛ اما اين نقش با وجود مخالفت سرّى پيچيده است. برخى از اعضاى انجمنهاى مخفى مانند ملكم خان دريافته بودند كه فقط علما مىتوانند تودهها را به حركت درآورده و تغييراتى در وضع موجود ايجاد كنند. به عقيده همين نويسنده، اين سؤال پيش مىآيد كه آيا علما به رغم نقش برترى ظاهرى، در واقع آگاهانه خدمت مىكردهاند يا آن كه ناآگاهانه به وسيله گروههاى اصلاح طلب در راه مقاصدى مغاير با مقاصدخودشان به كار افتاده بودند.(15) روشنفكران غربگرا با سخن از ايجاد اصلاحات سياسى و اجتماعى و اجراى مقررات شريعت، روحانيان را به هوادارى از خود و تشويق به حركت عمومى دعوت مىكردند. آنان براى از دست ندادن اين قدرتهاى اجتماعى و مذهبى، اهداف خود را پنهان مىساختند. در اين مورد هر چند گفته حامد الگار كه آنان روحانيان را در راه مقاصدى مغاير با مقاصد خودشان به كار افتاده بودند، مقرون به صحت و حقيقت باشد، تلاش اين طبقه در راه برطرف كردن اين مغايرت ميان مشروطه و مذهب را نبايد از ياد برد. همين روشنفكران براى پيشبرد هدفهاى سياسى و مشروطه گرى و حتى پارلمانى خود، به روش غربيان احزاب مختلفى را تأسيس كردند. البته ظاهرا اختلافات عقيدتى و سياسى ميانهروها و تندروها كه در دوره مجلس اول مشروطه نمودار شد، زمينه تشكيل احزاب را فراهم كرد و سبب شد كه گروههاى مختلفى با نظامنامههاى حزبى متفاوت در مجلس يا در روزنامهها، رو در روى هم قرار گيرند و يا در مبارزات انتخاباتى رقيب طرف مقابل باشند؛ اما در واقع با گذرى بر تجمعهاى حزبى دوره مشروطه و نام احزاب و اعضاى آن، امثال افراد ذيل را مىتوان يافت: «تقىزاده، حكيم الملك، سليمان ميرزا، حسينقلى خان نواب، وحيد الملك، محمد على تربيت، معاضدالسلطنه، على محمد وزيرزاده، على محمد دولتآبادى، ناصر الاسلام گيلانى، سيد محمد صادق طباطبائى، سردار اسعد، ناصر الملك، شيخ اسد اللّه خرقانى، سيد نصر اللّه اخوى، امام جمعه خويى، احمد بهبهانى، افتخار الواعظين، ميرزا محسن (داماد بهبهانى)، ممتاز الدوله، مستشار الدوله، دهخدا، محمد وليخان سپهدار، فرمانفرما، ناصر الملك، مرتضى قليخان نائينى، رسول زاده، سليمان ميرزا، باقر آقا قفقازى، مساوات، ميرزا احمد قزوينى عمار لوى، شيخ رضا دهخوارقانى، صدر العلما، شيخ ابراهيم زنجانى، حكيم الملك، ابو الضيا، سيد جليل اردبيلى، سيد حسين اردبيلى، ميرزا محمد نجات، حيدر خان عمو اغلى، ميرزا على انتظام الحكما، امان اللّه خان عز الممالك و...». در مجموعههاى سياسى و احزابى نيز مىتوان «اعتدالى، دموكرات، ليبرال، اتفاق، ترقى و...» را نام برد. اين احزاب و افراد به اصطلاح ضمن توسعه سياسى، براى پيشبرد اهداف حزبى خود تلاش مىكردند. بيشترين ديدگاههايى كه آنان بدان مىپرداختند، همان غربگرايى، حفظ اصول مرام مشروطيت اروپايى در ايران و اصرار بر دورى از هر نوع دخالت دين و روحانيان است؛ مانند: تساوى همه افراد مردم در برابر قانون، آزادى كلام، آزادى مطبوعات و اجتماعات، انفكاك كامل قوه سياسيه از قوه روحانيه و... . بويژه دموكراتها همواره مىكوشيدند اصول فكرى خود را در لفافه مذهب بيان كنند تا از اتهام تكفير در امان باشند.(16) طبيعى بود كه اين ديدگاهها، اختلافهاى فراوانى را در مجلس، عامه مردم و روحانيان ايجاد كند و به نظر بسيارى از تحليلگران تاريخ مشروطه ايران، همين روشهاى سياسى ناهمخوان با فرهنگ اجتماعى ايرانيان و مسلمانان، شكست كامل جنبش عدالتخواهى مردم را سبب شد. ح) انجمنهاى فراماسونرى و وابسته در مشروطيت
در سال اول فتح تهران (رجب 1327ق) دو حزب پديد آمد: يكى انقلابى، و ديگر اعتدالى. بعد از افتتاح مجلس دوم اين دو حزب به نام «دموكرات» و «اعتداليون» به مجلس معرفى شدند. دموكراتها با انگليس روابط خوبى داشتند و مأموران بريتانيا در ايالات، از اين حزب حمايت مىكردند. برنامه حزبى دموكرات، جدايى روحانيان از سياست بود. سيد عبدالله بهبهانى، از پيشروان جنبش، به اشاره سران همين حزب به قتل رسيد و رفته رفته قدرت اصلى را در مجلس و قانون به دست گرفت. از فعاليتهاى مؤثر روشنفكران از نيمه دوم سلطنت ناصرالدين شاه، تشكيل جمعيتهاى سياسى بود كه انجمن خوانده مىشدند و تا نهضت مشروطيت به سرعت گسترش يافتند كه از نظر تعداد، صد و چهل انجمن و كلوپ سياسى در تهران داير بود و مجموعا سىهزار عضو داشتند.(17) همچنين صد و ده تشكيلات در شهرستانها داير بود كه برخى منابع حتى تعداد آنها را تا دويست مورد نوشتهاند. اولين تشكيلات انجمن، به شيوه لژهاى ماسونيك و به نام انجمن «فراموشخانه» و بعدها انجمن«آدميت» بود. انجمنهاى مزبور را ميرزا ملكم خان بنيان نهاد و هدف از تشكيل آن، ترويج انديشههاى اروپايى، آزادى به گونه غربى و اصول سياست غربى براى ايجاد حكومتى پارلمانى در ايران شمرده مىشد.(18) نامبرده در مصر با ويلفرد اسكاون بلانت، مؤلف كتاب «تاريخچه مخفى اشغال مصر به وسيله انگليس» مصاحبهاى كرده بود. در اين مصاحبه بلانت به وى گفت: من مايل بودم اصول تمدن غربى را در ايران شيوع دهم و براى اين كار از جامعه ديانت استفاده نمودم(19)؛ از اين روى انجمنهاى فراماسونى را در لفافه دينى پوشيدم.(20) ملكم خان، ارمنى زادهاى مسيحى است كه در ميان مسلمانان پرورش يافته و مىگفت: وجهه نظرم اسلامى است. در اروپا كه بودم، سيستمهاى اجتماعى و سياسى و مذهبى را مطالعه كردم؛ با اصول مذهب گوناگون دنياى نصرانى و همچنين تشكيلات سرّى فراماسونرى آشنا گرديدم و طرحى ريختم كه عقل سياست مغرب را با خرد ديانت مشرق به هم آميزم. چنين دانستم كه تغيير ايران به صورت اروپا، كوشش بىفايدهاى است؛ از اين رو فكر ترقى مادى را در لفافه دين عرضه داشتم تا هموطنانم آن معانى را نيك دريابند. دوستان و مردم معتبرى را دعوت كردم و در محفل خصوصى از لزوم پيرايشگرى اسلام سخن راندم.(21) بدين ترتيب ارتباط مخفى فراماسونها و آزادىخواهان و روشنفكران غربگرايى ايرانى و تشكيل محافل سرّى و تحريف مذهب سنتى تحت عناوين ذيل منتشر شد: «پيرايشگرى اسلام»، «پروتستانيسم اسلامى» يا «احكام شرعى ما براى هزار سال قبل، خوب و به جا درست شده؛ ولى در عصر ما، بايد سى هزار مسأله جديد بر آن بيفزاييم». انتشار اين قبيل لغات و انديشههاى متجدد مآبانه مىرساند كه روشنفكران وابسته به اين گروه فراماسونى ضمن مساعد ساختن زمينه، توجه مردم را به مزاياى مشروطيت(22) جلب كردهاند. همچنين معتقد بودند كه بقاى حيات ايران، مستلزم آن است كه تمدن غربى در آن راه يابد و ترقيات جديد در اين كشور رواج پيدا كند. آنان باچنين نظر و عملى در برابر قوانين ثابت و لايتغير شرعى از جريانهايى نظير «بابيت و بهائيت» ـ كه بىترديد به ارزشهاى قوانين اسلامى انتقادهاى فراوانى وارد مىكردند ـ حمايت نمودند؛ از آن جمله ملكم مدعى شد كه درباره اصلاح مهمى تحت عنوان «تغيير اساسى اسلام» با دوستانش، از رجال مهم تهران، محرمانه در مورد نيازى كه اسلام به تعاليم خالصتر دارد، سخن گفته است.(23) فراماسونها در لباس روشنفكرى با ترتيب انجمنهاى سرّى و انتشار انديشههاى خود با شبنامهها و تحريك و تشويق مردم، رفته رفته از يكسو جناحهاى سياسى خود را در ميان صفوف مردم جاى دادند، و از طريق ديگر، آشوبهاى فراوانى را در تهران و شهرستانها (مانند تحصن در سفارت انگليس) حتى پس از تشكيل مجلس و تعيين خط مشى سياسى و قانونى آن، رهبرى كردند. آنان در تهران به كمك جمعى فراماسون، انجمن مخفى را براى پيشرفت اهداف خود و مبارزه با مشروطهطلبان تشكيل دادند و از سال 1324 به بعد براى مبارزه با شيخ فضلالله نورى تصميماتى گرفتند.(24) همچنين لژ بيدارى در خصوص اداره كشور، از لژ «گرانداوريان» فرانسه نيز كمك مىگرفت؛ براى مثال مىتوان به استخدام «آدولف پرنى» داديار دادستان پاريس اشاره كرد كه به عنوان مستشار وزارت عدليه و با تقاضاى حسن پيرنيا، وزير عدليه (و يكى از مترجمان قانون اساسى) و كمك مؤثر گرانداوريان فرانسه صورت گرفت. همراه پرنى، مسيو لاتس و يزيوز ـ كه بعدها رئيس لژ بيدارى شد ـ و لوبلان نيز، به ايران آمده، هر دو مستشار وزارت معارف شدند.(25) مسيو پرنى به همراه حسين پيرنيا، محمد على فروغى و سيد نصر اللّه تقوى، آيين دادرسى جزايى ايران را در 506 ماده تهيه كرد.(26) اين امر بيانگر نفوذ شگرف افراد لژ بيدارى در كليه شؤون است؛ به گونهاى كه قانون جزاى كشور را نيز، آنها تنظيم مىكردند. اين لژ توانست ابتكار عمل مجلس شوراى ملى را در پنج دوره اوليه آن به دست گيرد. نگاهى به اسامى اعضاى هيأت رئيسه مجلس و نيز تعدادى از نمايندگان در اين پنج دوره كه عضويت لژ بيدارى را داشتهاند، به خوبى روشنگر اين امر است. به شهادت رساندن شيخ فضل اللّه نورى، از اقدامات اوليه سران اين لژ پس از دستيافتن به قدرت بود كه لكه ننگى به تاريخ و دامان فراماسونرى در ايران است. رياست دادگاه بر عهده شيخ ابراهيم زنجانى بود كه به همراه برادران ماسون خود، نصر اللّه خان اعتلاء الملك (خلعتبرى)، محمد على تربيت، جعفر قلى بختيارى و چند تن ديگر، حكم اعدام شيخ فضل اللّه را صادر كردند. سند ديگرى نشان مىدهد كه در سال 1324 هجرى در شهر مشهد، فراموشخانهاى تأسيس شد كه اعضاى آن تصميم گرفتند ميان صفوف روحانيان اختلاف اندازند و از قدرت و نفوذ آنها بكاهند.(27) اين رفتار بدان علت بود كه محافل سرّى از كسانى تشكيل شده بود كه همكارى با علما را به اقتضاى وقت جايز مىدانستند؛ ولى پس از دستيابى به مشروطيت، ديگر آن را روا نمىشمردند.(28) بايد به صراحت گفت، نقش فراماسونها در انقلاب مشروطيت ايران قابل انكار نيست. بايد اضافه كرد، نه تنها فراماسونها مستقيما در اين جريان دخالت داشتند، بلكه انجمنهاى فرعى و وابستهاى كه شكل ظاهرى آنها شباهتى با سازمانهاى ماسونى داشتند نيز، علنا در مشروطيت دخالت داشتند كه از همه مهمتر، «انجمن اخوت» را مىتوان نام برد.(29) همچنين دومين انجمن مهمى كه با كمك پنهانى لژ فراماسونى و مشروطهخواهان تشكيل شد، «انجمن مخفى» در تهران بود. اين انجمن را ملكالمتكلمين و سيد جمال واعظ كه هر دو از روشنفكران و از اعضاى برجسته لژ فراماسونرى ايران بودند، اداره مىكردند. اين انجمن توانست با ظاهرى ضد استبدادى عناصر فراوانى را جذب كند و در آينده «كميته انقلاب ملى» را به ظهور برساند.(30) اسناد بهدستآمده نشان مىدهد كه اينان براى اجراى هدفهاى خود، دستيارانى از تهران و عدهاى ديگر از فراماسونها را نيز، از ولايات ديگر به مجلس فرستادند.(31) در واقع بايد گفت اين بخش از تجمع حزبى و سياسى و انجمنسازى غربگرايان، به حدى غيرملى و وابسته بود كه برخى تحليلگران سياسى نوشتند: «... احزاب و مجامع سرّى مانند علف هرزه از هر گوشه سر بلند مىكند. كار مملكت به دست اراذل و اوباش مىافتد؛ همان محافل سرّى كه اسباب انقلاب فرانسه و فتنه و آشوب ساير ممالك را براى سود خويش فراهم آوردند، اسباب هرج و مرج و فتنه و فساد در ايران را فراهم كردند. اين آشوب را نهضت ملى خواندند؛ انقلاب مصنوعى به وجود آوردند كه روح ملت ايران خبر نداشت. نام اين آشوب را بايد «آشوب فتنه انگيزان» ناميد كه محافل سرّى ايران به سود لژنشينان سواحل رود تيمس برپا كردند كه روسها را ترسانيده، از نفوذ انگليسىها در ايران برحذر كنند. گلهوار به سفارت انگليس، مهاجرت ساختگى به قم كه جرج چرچيل هم، در لباس زهد وتقوى به نام (آخوند طالقانى) در اين سفر حضور داشت».(32) به اين ترتيب طبيعى بود كه تفاوت در خواستهها، اين قبيل آزادىخواهان را از روحانيان طرفدار اجراى قوانين شريعت جدا كند.(33) البته اين تغيير رنگ نيروهاى اصلاحطلب و آزادىخواه، كه در واقع مظهر بارز ماهيت واقعى و آرمانهاى اساسى بود و به روشنى از نمونههاى اروپايى صورتبردارى مىشد، به جدايى قشرهاى عظيم مذهبى و روحانيان از نهضت منتهى شد و سرانجام به نابودى دستاوردهاى انقلاب پايان پذيرفت و حكومتهاى سرسپرده و دستنشانده خود را يكى پس از ديگرى به سر قدرت آوردند. حتى پس از انقلاب اسلامى ايران به سال 1357، يكى از مراكز فراماسونگرى كه به آن «ستاد عملياتى استاد اعظم جعفر شريف امامى» مىگفتند، كشف شد و عكسهاى گوناگونى همراه با سياههاى از اعضاى فراماسونگرى به دست آمد. بسيارى از نامهاى ياد شده، با نامهايى كه پيشاپيش در كتاب اسماعيل رائين آمده بود، همخوانى دارد. نيز روشن شد كه در روزگار طاغوت نه تنها سياست كلى ايران، كه سررشته اقتصاد كشور نيز به شيوهاى بنيادى در دست فراماسونى بوده است.(34) از آن پس، نوشتههايى ديگر نيز درباره فراماسونگرى ـ بويژه پيوند آن با صهيونىگرى ـ بيرون آمد.(35) از پىگيرى تكاپوهاى فراماسونان ايرانى پس از انقلاب اسلامى آگاهىهاى كافى نداريم و تنها اطلاعى كه در اين زمينه به دست آمده، از برنامه ويژهاى سرچشمه مىگيرد كه از كانال چهار تلويزيون انگليس در نهم مه 1988 (19 ارديبهشت 1367) پخش شده. در اين رسانه گروهى، انگليس عنوان مىدارد كه تشكيلات فراماسونان ايرانى پس از انقلاب 1357، به ايالت كاليفرنيا در آمريكا انتقال يافته است؛(36) اما بىترديد ـ چنانكه اسناد به دست آمده مىرساند ـ كمتر پيش آمده كه آفتى به نام غربگرايان فراماسونر در جايى نفوذ و تأثير و سرمايه گذارى كرده باشند و از آن نقطه به سادگى انتقال يافته و يا چشم پوشى كنند، آن هم كشورى همچون ايران كه پس از مشروطه دروازههاى تمدن خود را در برابر انديشههاى ضد دينى و ضد ملى غربگرا بگشايد. مطلب ديگر اينكه جامع آدميت در دوران مشروطه سياست خود را در مورد مسايل مذهبى پس از استقرار نسبت به مجامع پيشين تغيير داد. آنها در اين مرحله، ديگر ضرورتى در جلب نظر روحانيان و رعايت ظواهر مذهبى احساس نمىكردند؛ از اين رو ديدگاههاى خود را در مورد مذهب و روحانيان صريحا ابراز كردند. سران جامع در جريان تصويب متمم قانون اساسى، آشكارا با ديدگاههاى روحانيان مقابله كردند و به كلى با تشكيل كميسيونى از علما جهت رسيدگى به مواد تدوين شده و هر گونه استفسار از علماى نجف مخالفت ورزيدند.(37) ناگفته نبايد گذشت كه ظهور چنين مجامع فراماسونى، زمينههاى بروز انجمنهاى ديگرى به نام «ملى» و غيره را ايجاد كرد. از اعضاى انجمن مزبور مىتوان از دو زرتشتى و افراد ذيل نام برد: محمد على خان نصرتالسلطان، سيد محمد رضا مساوات، ميرزا جهانگير خان، ميرزا ابراهيم خان (منشى سفارت فرانسه) و مهدى شريف كاشانى، شيخ على زرندى ناطق الله، سيد اسد الله خرقانى، ميرزا حسن رشيديه، يحيى و محمد على دولت آبادى، ميرزا محسن (داماد بهبهانى)، سيد عبد الوهاب معين العلما، ميرزا محمد تقى محمد صدر العلما، سيد نصر الله اخوى، سلطان العلما زوارهاى، مجد الاسلام كرمانى و ابوالحسن ميرزا شيخ الرئيس. انجمن ملى سهم بسزايى در رهبرى و جهتدهى نهضت مشروطيت داشت. رهبران انجمن با استفاده از تشكيلات منسجم خود و با به كارگيرى شيوههاى متنوع مبارزاتى، موفق شدند نهضت مشروطيت را در جهت تحقق افكار و اهداف خويش هدايت كنند. برجستهترين فعاليتهاى انجمن ملى در اين دوران عبارتند از: نفوذ در بين مجامع علماى برجسته پايتخت، تهييج مردم و به صحنه كشاندن آنها، بهرهگيرى از نيروى محصلان نوجوان مدارس جديد، ارتقاى افكار عام مردم و آشنا كردن آنها با نظامهاى حكومتى ممالك متمدن و پيشرفتهاى آنها در سايه حكومتهاى قانونى، كمك مالى به مهاجران، ترتيبدادن مقدمات تحصن در سفارت انگليس و بهرهگيرى از شرايط فراهم شده جهت آموزش اصول مشروطيت به متحصنان و تلاش جهت ممانعت از بازگشت علماى مهاجر از قم تا صدور دستخط تأسيس مجلس شوراى ملى. غالب اعضاى انجمن ملى را روشنفكران تشكيل مىدادند كه تحت تأثير ميرزا ملكم خان و سيد جمال الدين اسد آبادى و مطالعه ترجمههاى جديد، با فرهنگ و تمدن غرب آشنا شده بودند. هيچيك از علماى برجسته با انجمن ملى همكارى نمىكرد. بيشتر روحانيان اين انجمن، از قشر طلاب و وعاظ بودند و جامعه روحانى كشور گروهى از اعضاى اصلى انجمن را كه در كسوت روحانيان قرار داشتند، طرد كرده بود؛ مانند ميرزا حسن رشديه كه تكفير شده بود و يحيى دولت آبادى، سيد جمال واعظ، ملك المتكلمين ـ كه او را ملك المتقلبين مىخواندند ـ و ابوالحسن ميرزا شيخ الرئيس كه به بابىگرى متهم بودند. نفوذ جريان روشنفكرى در محافل علما كه از نخستين تشكل آنها آغاز شده بود و با وساطت دولتآبادى و ملك المتكلمين بين علماى مهاجر به حضرت عبد العظيم و سفير عثمانى ادامه يافت، در اين مرحله افزايش چشمگيرى پيدا كرد. جمعى از روشنفكران انجمن ملى ـ بخصوص معممان ايشان همانند ملك المتكلمين و سيد جمال واعظ و سيد حسن رشديه ـ به رغم تكفير و اتهام بابىگرى، رسما در جلسات علما حضور مىيافتند و طرف مشورت آنها قرار مىگرفتند.(38) رهبران انجمن با عنايت به نفوذ و اقتدار علما مىكوشيدند در مجامع علماى نجف و تهران نفوذ كنند و ضمن كتمان اهداف خود با طرح مسايل، آنها را به گونهاى غير مستقيم در جهت اهداف خود وارد عرصه سياست سازند.(39) به همين منظور سيد اسد الله خرقانى را به نجف اعزام كردند. با اين همه، انجمن ملى اساسا با نفوذ گسترده علما در صحنه سياست و سپردن زمام امور به ايشان مخالف بود. مهمتر آنكه بدانيم انجمن ملى در راه رسيدن به مقصود خود، حتى از قتل روحانيان هم ابايى نداشت؛ چنان كه در جريان مهاجرت علما به حضرت عبدالعظيم عليهالسلام ، جمعى از اعضاى انجمن همقسم مىشوند كه اگر علما به جاى مشروطه و عدالتخانه با خواستههاى ناچيز سازش كنند، سيدين را به قتل برسانند.(40) رشد و گسترش فعاليت انجمن ملى، انجمنهاى ديگرى را ايجاد كرد كه از آنها بايد انجمن مخفى را نام برد كه به وسيله ناظم الاسلام كرمانى، ميرزا احمد كرمانى ذوالرياستين، سيد برهان خلخالى، حسينعلى اديب بهبهانى و شيخ محمد فيلسوف شيرازى و تحت حمايت سيد محمد طباطبائى تشكيل شده بود. روى هم رفته عمده اهداف اين انجمنهاى مخفى و غير مخفى، به نوعى همگامى با غربزدگان و انجمنهاى فراماسونى بود كه آنان به اين نكته اعتراف ندارند؛ اما عملاً در همان راه و مقاصد آنها قرار مىگرفتند. اسناد به دست آمده نشان مىدهد كه ترجمه قوانين كشورهاى مشروطه به نام «قانون اساسى ايران»، حركت حساب شدهاى بود تا بدينوسيله مشروطيت تثبيت شود و مجلس قانونگذارى ايران جاى اجراى احكام شريعت را بگيرد و مقررات جديد سياست مشروطهگرى را تصويب كند. اين هدف، خواست مشروطهخواهان غربگرا بود. با آغاز اختلاف نظرها، برخورد اين طبقه و روحانيان شروع شد كه در واقع امتداد كشمكش اين دو عنصر بود كه از نخستين مرحله حركت مشروطهخواهى نمايان شد و پس از اين نيز، استمرار يافت. علما بر آن بودند كه تا حدامكان از ورود عناصر غربگرا به مجلس جلوگيرى كنند. در مقابل، روشنفكران مىخواستند قدرت روحانيان را در اختيارات قانون و مجلس مهار نمايند؛ از اين رو گفتند: اين مجلس بايد در امور مملكتى و وضع قوانين دولتى مذاكره نمايد و تشكيل و ترتيب آن ربط به اين دين و مذهب ندارد.(41) در اين ميان بهبهانى، يعنى يكى از روحانيان قدرتمند دوره مشروطه و متأسفانه شايد بتوان گفت كشيده شده به ديدگاههاى غربگرايان نيز، مدعى شد: همراهى دولت انگليس را هم با ملت، همه مىدانند كه تا چه اندازه همراهى كرد، در حقيقت ما اين مجلس محترم را از مساعدت و همراهى دولت انگليس داريم.(42) تحصن در سفارت انگليس، از اهميت خاصى در جريان جنبش عدالتخواهى برخوردار است. اين تحصن موجب بروز تغييرات مهمى در محتواى جنبش و رهبرى آن گرديد. در اين مرحله، جنبش عدالتخواهى به مشروطهطلبى تبديل و رهبرى نهضت تا حدود بسيارى از دست علما خارج شد و با حمايت انگلستان، در دست روشنفكران قرار گرفت. اين گفته بهبهانى، سخن تقىزاده را به حقيقت نزديك مىكند كه سير جريانات سياسى مشروطه و مجلس شوراى ملى «به طور مستقيم و غيرمستقيم به منافع و مقاصد انگليس خدمت مىكرد»؛(43) در حالى كه روحانيان و متخصصان قم در بيانيه خود مجلس شورا را براى امور ذيل مىخواستند: انتظام و اصلاح امور مملكتى از تعيين حدود وظايف و تشخيص دستور و تكاليف تمام دواير مملكت و اصلاح نواقص امور داخله و خارجه و ماليه و بلديه و تعيين حدود و احكام اولياى امور و ترتيب ساير شعب امور ملكيه و مهام مردم و منع ارتكاب منهيات و منكرات الهيه و امر به معروف و واجبات شرعيه و ترتيب معادلات و مقابلات و معاملات داخله با خارجه به ميزان احكام شرعيه... و مجازات ظالمين و اصلاح امور مسلمانان بر طبق قانون مقدس و احكام متقن شرع مطاع كه قانون رسمى و سلطنتى مملكت است.(44) نه آنكه در خدمت منافع غرب و كشورهاى استعمارى باشد!! ط) اختلاف انديشهها
همين اختلاف انديشهها، عنصر متجدد را از روحانيان اصلاحطلب در مشروطه جدا كرد، و آن دو را در تمام حوادث آينده در برابر هم قرار داد. شيخ فضلالله نورى كه از آغاز براى بنياد مذهبى جنبش و پيشرفت اهداف دين و ساختار حكومت دينى تلاشهاى فراوانى داشت، در اين اختلاف معتقد بود: اگر از اول امر عنوان مجلس، عنوان سلطنت جديد بر قوانين شرعيه باشد، قافله اسلام همواره مشيد خواهد بود.(45) شايان ذكر است كه عواملى موجب شد گروه اندك روشنفكران غربزده، از روحانيان متنفذ در ميان مردم پيشى گيرند و پيروزى چشمگيرى به دست آورند. اين عوامل عبارتند از: به دست گرفتن مذاكره تصميمگيرى و قانونگذارى كشور، گستردگى انتشار آزادىخواهى و وعده گشايشهاى مادى و معنوى و رفاه اجتماعى و برخوردارى از حقوق سياسى و آزادىهاى فردى و طبقاتى، در كنار تحريكها و تشويقهاى بى پايه و اساس. همچنين به اطمينان مىتوان علت عدم وحدت روحانيان در اين دوره را، نبود رهبرى مذهبى قاطع و جهتگيرى قوى دانست. پس از تشكيل مجلس شورا نيز، عدم تصميمگيرى فراگير در ميان اين طبقه، سبب شد تا مخالفان كه ضمنا از مذهب، وازده و گرايشهاى سياسى ـ بويژه غربى ـ آنها را به خود جذب كرده بود، وارد ميدان فعاليت اجتماعى و سياسى شوند و قدرت را از روحانيان بگيرند؛ حتى با مخالفت علنى به دخالت روحانيان در سياست كشور و اجرا نكردن خواستههاى قانونى و مذهبى ايشان، آنها را به نوعى انزواى اجتماعى و سياسى مجبور كنند. در اين فضا بود كه افرادى همچون مجدالاسلام كرمانى، دخالت روحانيان را در مجلس سبب انحطاط خواند و گفت: عنوان «مشروطيت» را كه به كلى از امور دينى خارج بود، در آن داخل كردند و مانند ساير مسايل شرع، رأى علما را در آن مدخليت دادند، و اين نقص بزرگ مشروطه و مجلس است.(46) و يا اينكه پس از آشكار شدن دوگانگى مشروطه و مذهب، «صريحا در مجلس گفتند كه ما مشروطه نمىخواهيم».(47) از اختلافهاى عمده ميان دو جناح مذهبىها و مشروطهخواهان و روشنفكران غربزده، همين تدوين قانون بود و دو جناح مزبور از دو ديدگاه با قانوننويسى برخورد داشتند. اين تعارض در برداشت و تدوين «قانون اساسى» براى ايران، جنجال فراوانى برانگيخت. اوضاع نشان مىداد كه در تنظيم پيشنويس قانون اساسى، نسخهبردارى از ديگر قوانين كشورهاى مشروطه غربى امرى تصادفى نبوده؛ بلكه غربزدگان مشروطهخواه در اين تدوين، حساب شده رفتار كردهاند. بر اساس اسناد به دست آمده، فراماسونهاى ايرانى عضو لژ بيدارى پس از افتتاح مجلس كوشيدند در تدوين قوانين به مشروطهخواهان كمك كنند.(48) ارتباط غربزدگان با فراماسونها، پس از صدور فرمان مشروطيت و همزمان با شروع كار مجلس و نوشتن نظامنامه يا قانون اساسى آغاز شد. در همين زمان اختلاف ميان مشروطهخواهان نيز شروع گرديد؛ اما در ابتدا جدى نبود. شيخ فضلالله نورى كه از آغاز حركت علما به قم با نهضت همراه شده بود، سخت از تلاش منورالفكران براى تغيير آرمانهاى اسلامى به هراس افتاده و براى رفع اين نگرانى، پيشنهاد كرد تا اصلى تحت عنوان نظارت علما بر مصوبات مجلس شوراى ملى در متمم قانون اساسى افزوده شود. منورالفكران كه سخت از اين اصل پرهيز داشتند، تلاش زيادى را براى عدم طرح آن آغاز كردند؛ اما اصرار شيخ و ديگر عناصر مذهبى حاضر در مجلس، سبب شد تا چيزى نزديك به آنچه كه شيخ پيشنهاد كرده بودند، تصويب شود. روشن بود كه اين اصل، براى آزادىخواهان ـ در اصطلاح غربى آن ـ نامفهوم و مضر بود. تشخيص اين كه چنين اصلى براى آنان قابل قبول نبود، ساده است. چنين اصلى ضد دموكراسى غربى است؛ زيرا اصولاً در غرب، هر نوع سلطه مذهب و شرع، مخل به آزادى انسان است؛ به همين دليل بود كه سراسپرينگ رايس، سفير وقت انگليس، درباره اين اصل نوشت: بديهى است به محض اين كه آزادىخواهان زمام امور را به دست بگيرند، مسلم است كه اين ماده كهنه پرستانه به طور دايم در حال تعليق قرار خواهد گرفت.(49) اين پيشبينى در عمل درست از آب در آمد. به دنبال تصويب اين اصل در مجلس، شيخ فضلالله آماج حملات روزنامههاى طرفدار منورالفكران و نيز هوچىگرانى شد كه هر روز در مجلس جمع شده و او را به مرگ تهديد مىكردند. وى كه نتوانست حمايت سيد محمد و سيد عبد الله را به دست آورد، از ترس جانش راهى شاه عبدالعظيم شد. در آنجا بود كه با شمارى از طرفداران خود، به نشر انديشههاى خود همت گماشت و مطالب بسيار با ارزشى را در تبيين ديدگاههاى خود ارايه كرد. ى) منورالفكرها و مشروعيت مشروطه
مهمترين دستاويز منورالفكرها، آن بود كه شيخ جانبدار استبداد و ضد مجلس است. آنها فضاى فتنه را چنين تصوير مىكردند كه شيخ و اطرافيانش، طرفدار استبدادند و ديگران ضد استبداد. روشن بود كه شيخ به هيچ روى طرفدار استبداد نبود؛ آنچه براى او اهميت داشت، اين بود كه احساس مىكرد مشروطهچيان كه پس از پيروزى نخست مردم به رهبرى علما سوار بر كار شدهاند، به دنبال از ميان بردن احكام شريعت هستند؛ اما منورالفكرها و روزنامههاى طرفدار آنها، به شديدترين وجه شيخ را طرفدار استبداد معرفى مىكردند و او را آماج تهمتها و ناسزاهاى خود قرار مىدادند. آنچه در اين ميان آنان را يارى مىكرد، اين بود كه محمد على شاه نيز با آنان درگير شده بود. آنها، شيخ و محمد على شاه را در يك جبهه، رو در روى مردم ـ كه عمرى طعم تلخ استبداد را چشيده بودند، و اينك براى رهايى از آن فعاليت مىكردند ـ قرار مىدادند. شيخ در روزنامه خود كه در شاه عبدالعظيم عليهالسلام نشر مىداد، نوشت: با اين اشتباه كارى عوام را فريب مىدهند كه بابا! يك فرقه مجلسخواه و دشمن استبدادند و يك دسته ضد مجلس و دوست استبدادند. لابد عوام بيچاره مىگويد: حق با آنهاست كه ظلم و استبداد را نمىخواهند.(50) وى در جاى ديگر نوشت: اى مسلمانان، كدام عالم است كه مىگويد مجلسى كه تخفيف ظلم نمايد و در اجراى احكام اسلام كند، بد است و نبايد باشد. تمام كلمات راجع است به چند نفر لامذهب بىدين آزادى طلب كه احكام شريعت، قيدى است براى آنها؛ مىخواهند نگذارند كه رسما اين مجلس مقيد شود به احكام اسلام و اجراى آن؛ هر روزى به بهانهاى القاى شبهات مىكنند.(51) مظفرالدين شاه بامجلس شوراى ملى اسلامى موافقت كرده بود؛ اما به قول طرفداران شيخ فضلالله: در منشور سلطانى كه نوشته بود، فرمان مجلس شوراى ملى اسلامى داديم، لفظ اسلامى گم شد و رفت كه رفت.(52) و در جاى ديگر نوشت: آن بازار شام، آن شيپور سلام، آن آتش بازىها، آن ورود سفرا، آن عاديات خارجه، آن هوراكشيدنها و آن همه كتيبههاى زنده باد، زنده باد و زنده باد مساوات و برادرى و برابرى، مىخواستيد يكى را بنويسيد زنده باد شريعت، زنده باد قرآن، زنده با اسلام.(53) در تهران، تنها رهبر دينى كه در مشروطه متفكرانه عمل كرد، شيخ فضلالله بود. بر خلاف سيد عبدالله بهبهانى كه بيشتر يك رهبر سياسى بود، شيخ تنها رهبر دينى بود كه در تهران تأمل جدى روى مشروطه داشت. وى از اصل مجلس دفاع مىكرد و براى تحديد سلطنت و نابودى استبداد سخت در تلاش بود؛ اما در فضاى تهران، احساسش آن بود كه دين در حال ترك جامعه ايران است. در برابر شيخ فضلالله، شمارى از علماى نجف به رهبرى مرحوم آخوند خراسانى، فعالانه از مشروطه به هدف ضديت با استبداد تلاش مىكردند. از اين رهبر دينى و همراهان وى، شمار زيادى اطلاعيه باقى مانده كه ميراث گرانبهايى براى مبارزات ضد استبدادى علماى شيعه است؛ اما مهم آن است كه آنان از اوضاع تهران بىخبر بودند و مشروطهخواهان كه تنها حمايت صورى آنان را از خود مىطلبيدند، حيلهگرانه برخورد كرده، از رسيدن اخبار درست به نجف مانع مىشدند. آنچه براى علماى نجف اهميت داشت، مبارزه با استبداد بود؛ و الاّ زمانى كه مرحوم آخوند خراسانى شنيد كه روزنامهاى به قانون قصاص اسلامى توهين كرده، سخت عصبانى شد و نامه تندى به مشروطهخواهان نوشت. مرحوم نائينى نيز كه از شاگردان مرحوم ميرزاى شيرازى و آخوند بوده و در حمايت از مشروطه فعال بود، در رساله «تنبيه الامه» اعتقاد صريح خود را به ولايت فقيه ابراز كرد و تنها از اين بابت كه فعلاً امكان تحقق آن و گرفتن حكومت از دست غاصبان نيست، از مشروطه به عنوان وسيلهاى براى محدود كردن استبداد دفاع كرد. وى براى مشروعيت مجلس، از حضور مجتهدان در مجلس ياد كرد. آينده نشان داد كه پيشبينىهاى شيخ فضلالله، رفته رفته جامه عمل پوشيد و آزادى مطبوعات با انتشار گفتارهاى انحرافى و مخالفت با احكام شريعت و نگهبانان آن به حدى گسترش يافت كه ناخرسندى ساير علماى بزرگ را از آزادى مطلق مطبوعات برانگيخت. و اين چنين نبود كه به تصور برخى: سنتپرستان و غربپرستان يا به نام دين و يا به نام آزادى، شرايط را به گونهاى فراهم كردند كه نهضت با شكست مواجه شود و اصلاحطلبانى نظير علامه نائينى كه طرفدار مشى اعتدال و تدريج بود، كنار گذاشته شوند.(54) و يا اينكه ... امروز نيز جامعه ما دچار افراط و تفريط ونيازمند اعتدالى هست تا توان و امكانات لازم براى برآورده كردن مطالبات مردم وجود داشته باشد.(55) در واقع عامل شكست جنبش عدالتخواهى، آشوبگرىها و زيادهروىهاى غربگرايانى بود كه به نام آزادى همه ارزشهاى دينى، ملى، اخلاقى و سياسى و اقتصادى ايران را برباد دادند، و نه سنت پرستانى كه هميشه در برابر يورشهاى استبدادى و استعمارى ايستادگى و مبارزه كردهاند. اگر امروز نيز جامعه ما دچار افراط و تفريط شده، همان آزادىخواهان با رنگ اصلاحطلبى يا زمينههاى جهانى شدن، به مبارزه با سياسى بودن ديانت برخاسته و مطالبات مردم را به حقى در برابر تكليف مبدّل ساختهاند. ك) آزادى مطبوعات
رشد سريع مطبوعات، يكى از نتايج طبيعى و روند سياسى مشروطه بود. مطبوعات از همان آغاز، آزادى بى حد و حصرى براى خود قايل بودند كه موجب ايجاد جريان فكرى مخالف در برابر آنها، بخصوص در بين روحانيان شد. اين اختلاف افكار هنگام تدوين قانون مطبوعات در مجلس نيز انعكاس يافت. ميانهروها با آزادى بى حد و حصر، مخالف و معتقد بودند كه بايد حد و حدودى براى مطبوعات مشخص كرد؛ اما تندروها خواهان آزادى بى قيد و شرط مطبوعات بودند. رهبر تندروها، تقىزاده، با اين استدلال كه بررسى كتب پيش از چاپ وقت زيادى مىگيرد، با اين امر مخالفت مىكرد.(56) تعيين حد و حدود براى مطبوعات، دشوارتر از كتب بود. تندروها هيچگونه محدوديتى را نمىخواستند و اهميت آزادى مطبوعات را برابر كل مشروطه مىدانستند. در اين مرحله چندان مخالفتى از جانب علماى ميانهرو با تندروها به چشم نمىخورد. تنها شيخ فضلاللّه نورى به مخالفت جدى با آنها پرداخت كه به تصويب اصل «عامه مطبوعات، غير از كتب ضلال و مواد مضره به دين مبين، آزاد و مميّزى در آنها ممنوع است...» در مجلس منتهى شد. مطبوعات كه از آغاز پيروزى نهضت مشروطه، آزادانه هر چه مىخواستند مىنوشتند، پس از تصويب اين قانون بى پرواتر شدند و حتى باورهاى مذهبى مردم را مورد حمله قرار دادند. روزنامه «صوراسرافيل»، ارگان تندروها، مقاله مفصلى در شرح آزادى به عنوان حق هر انسان نگاشت و مخالفان آزادى را كهنه پرست خواند.(57) «حبل المتين» نيز مقالهاى بر جدا كردن مسايل سياسى از امور دينى چاپ كرد و نوشت: ... هيچ دولتى نمىتواند دين و مذهب مخصوص بر رعاياى خود تحميل نمايد، و اگر بكند، خود را خراب خواهد كرد... تمام ممالك مشروطه كه يك شكل مخصوصى از مذهب را با دولت خود لازم و ملزوم قرار دادهاند، دير يا زود مجبور شدهاند كه مسايل دنيايى و سياسى و مملكتدارى را از امور دينى منفصل كنند... .(58) همچنين على اكبر دهخدا، روشنفكر غربگراى سياسى و آزادىخواه دوره مشروطه و اديب و لغتنامهنويس، پس از پناهندگى به سفارت انگليس در تهران تحت عنوان «چرند و پرند» در روزنامه «صور اسرافيل» ضمن اهانت به معتقدات مردم و فلسفه انتظار حضرت ولى عصر عليهالسلام نوشت: ...اين مردم عوام كالانعام بل هم اضل هنوز براى اصلاح دنيا و كشور خود در انتظار امام موهوم معدومى به نام «مهدى موعود» هستند... .(59) تندروها روزنامهها را در اختيار گرفته بودندو با آزادى كاملى كه برخوردار بودند، ديدگاههاى خود را تبليغ مىكردند؛ به همين دليل ملك المتكلمين و سيد جمال كه از رؤساى برجسته كميته انقلاب به شمار مىرفتند، بر حسب وضعيت سياسى روز به راحتى مىتوانستند مردم را تهييج و تحريك يا شور و هيجان عمومى را آرام كنند. ميرزا جهانگير جهان، مدير روزنامه «صور اسرافيل» و دهخدا، نويسنده اين روزنامه و سيد محمد رضا مساوات، مدير «مساوات» نيز، با نگارش مقاله افكار عمومى را در جهت خواستههاى غربگرايانه خود هدايت مىكردند. اين انجمنهاى تندرو ضمن آنكه دخالت مذهبى در امور سياسى را وارد نمىدانستند، از ترس تكفير و اتهام بابىگرى ظاهر مذهبى را رعايت مىكردند. مستوفى با بيانى جالب به اين امر اشاره دارد: آزادىطلبهاى دو آتشه كه مذهب را منافى با آزادى مىدانند... خون دل خورده، سكوت مىكنند، اذانگويى و صلوات بلند فرستادن عامه را در اين انجمنها متحمل مىشوند.(60) همچنين تندروها كه مدافع سرسخت قانون اساسى ـ خصوصا اصولى چون مساوات و آزادى ـ بودند، مشروعهطلبان را مستبد خواندند و آنان را متهم كردند كه قصد دارند در پناه دين و شريعت، ظلم و استبداد را رواج دهند و نوشتند: ما بايد بيش از استبداد گذشته از اين مشروطه مشروعه كه همان مستبدين و دشمنان آزادى هستند، بيم و وحشت داشته باشيم و در برانداختن آن كوشش كنيم؛ زيرا اينها مىخواهند استبداد را در لباس دين و شريعت دوباره زنده كنند و ظلم و ستمگرى و حكومت خود مختارى را با حربه تكفير رواج دهند.(61) يعنى در واقع منورالفكران ايرانى در دوره مشروطه به پيروى از روشنفكران لائيك اروپايى ـ كه در برابر دين و كليسا ايستادگى كردند، و بر اثر پافشارىهاى همه جانبه، قدرت سياسى اجتماعى و حكومت را از كليسا پس از قرنها گرفتند ـ در پى اجراى طرح جدايى دين از سياست با كمك ياران غربى خود، در برابر ديانت و فقاهت اسلامى به پا خواستند؛ در حالى كه اسلام هيچگونه شباهت ماهوى و ظاهرى با مسيحيت و كليسا نداشت. آنان آنچه در توان داشتند، در برابر اين دغدغه بزرگ ضد دينى به كار گرفتند و هنوز نيز، به جنگ و ستيز خود با اسلام در تحولات جهانى ادامه مىدهند. بدين ترتيب اگر شيخ فضلالله با اساس آزادى مشروطه و غربزدگى و تجددمآبى به مخالفت برخاست، به علت خصلت خود آزادى نبود؛ بلكه چون اين آزادى را ارمغان انديشههاى غربگرايى و همچنين مقدمه ديگر آزادىهاى مطلق اجتماعى و اخلاقى ـ كه نوعى دهنكجى و بىارزش ساختن و شكستن حرمت تقيدات شريعت از آن تلقى نمود ـ آن را اساسى شوم و مؤدّى به گمراهى مىخواند و مىگفت: قبول مشروطه غير مشروعه، باعث رواج فحشا و آزادى شرب خمر و مفاسد ديگر و افسار گسيختگى مردم و بى اعتنايى اوليا به اصول و مبانى و... خواهد بود.(62) اين واقعيت داشت؛ زيرا پس از استقرار مشروطيت و اعدام شيخ و ترور بهبهانى و مرگ مشكوك آخوند خراسانى و انزواى ميرزاى نائينى، زندانى شدن بسيارى از علما و خانه نشينى بسيارى ديگر و انزواى عامه روحانيان و بريدگى علماى نجف و تهران از مشروطيت، غربزدگان براى ادامه اجراى سياست لائيك در كشور پس از آزادى مطبوعات به تشكيل «انجمن نسوان» و آزادى و بىحجابى زنان دست يازيدند و براى بىپرده ساختن آنان تلاشهاى فراوانى شد. توفيق رضاخان در آينده براى اجراى جداسازى طبقه زنان از دين و شريعت، ريشه در انديشه غربزدگان مشروطهخواه داشت كه امثال محمدعلى فروغى، بيانيه، مواد و طرح آن را براى پهلوى نوشتند و در اجرا پيش قدم بودند. بىترديد رواج اين نوع آزادى، يكى ديگر از پيامدهاى غربگرايى در ايران به شمار مىرود. ل) غربگرايان و انقلاب اسلامى
اين واقعيت را نبايد ناديده گرفت كه دوران مشروطيت با نوعى شكست سياسى، اجتماعى، اقتصادى و اخلاقى و بين المللى پايان پذيرفت؛ ولى سالها پس از آن، حكومتى دينى، مردمى و قانونمند با ريشههايى از تفكرات فقهى و اصولى شيخ فضلاللّه نورى و ميرزاى نائينى، و به دست مجتهد انديشمند تاريخ معاصر، امام خمينى قدسسره در اين قرن ظهور كرد؛ اما بىترديد چنانكه ديدگاههاى سنتى و دينى عالمان ديانت را با اين حركت سياسى جديد تكاملى بخشيدهايم، از ديدگاههاى اومانيستى، پلوراليسم دينى و قرائتهاى جديد از دين و شريعت، ديدگاههاى فمينيستى، لائيكگرايى، غربزدگى، روشنفكرى افراطى، تجددگرايىها و وابستگىهاى مختلف فكرى و اعتقادى و سياسى و اقتصادى باقىمانده از دوره مشروطه، افزون بر رشد نوين آنها در امان نيستيم. به نظر مىرسد انقلاب اسلامى به رهبرى روحانيان، نه فقط ريشههاى استبداد، كه حتى بنياد استعمار شرق و غرب را نيز كنده و بر اساس قانونى برگرفته از قرآن و سنت، قانونمند شد؛ اما كودتاگران نوين در قالبهاى روشنفكرى و غربزدگى حتى با عناوين فريبنده اصلاحطلبى و آزادىخواهى و مردم سالارى به دنبال اهداف شوم گذشته و تازه خود هستند تا سياست دينى نظام را در هم بشكنند. آنان با به بازى گرفتن همه حيثيات دينى و مردمى و قانونمندى آن، به دنبال هدف خود بودند و در روزهاى آغاز انقلاب اسلامى يا تنظيم قانون اساسى و يا نامگذارى نظام سياسى مردمى و دينى كشور، حركتهاى مرموز و شناخته شده احزاب شبه فراماسونرى را انجام دادند كه هنوز فراموش نشده است. بايد اعتراف كرد كه عدم وحدت حوزههاى دينى در اظهار ديدگاهى يگانه در زمان مشروطه، همچنين غفلت ايشان از حركتهاى خزنده مخالفان در ظاهر آزادىخواه و مصلح، فرصت تصميمگيرى و حاكميت را از مشروعهطلبان گرفت و بار ديگر در توطئه نوين با كمك ايادى جهانى و سازمانى فراماسونى و احزاب غربزده داخلى، فرهنگ، تفكر دينى، ارزشهاى اخلاقى و روزنامههاى تعيين كننده نقش مردمى و ماهيتهاى ذهنى در دست همان گروههايى قرار گرفت كه در گذشته مجلس مشروطه و احزاب سرسپرده تهران و شهرستانها، و قانونگذارى را به عهده داشتند و براى دورى سياست مشروطه از ديانت، به اعدام شيخ فضلاللّه و ياران او و انزواى روحانيان اقدام كردند و رفته رفته كشور و مردم را به دريوزگى در برابر غرب كشيدند. امروز نيز همان توطئه آرام و مخفى به دست سازمانهايى به ظاهر انقلابى و حتى حاميانى در ظاهر معمم، در حال انجام است. در اينجا بزرگان ديانت، حوزههاى علميه، روشنفكران دينى و متعهد و متوليان فرهنگى و قاطبه پيروان دين را هشيارى لازم مىطلبد كه در برابر اين توطئه غربگرايى مخالفان اجراى سياست دينى، از اقدام جدى برخوردار باشند؛ زيرا تاريخ تا كنون نشان داده هر گاه حوزههاى دينى در برابر حوادث سياسى، اجتماعى، عقيدتى و اخلاقى ضعيف بودهاند، دشمن به نقطه قوت دست يافته است. بويژه امروزه كه در كشورمان شاهد طرح موضوعاتى مانند «جامعه مدنى» به جاى جامعه دينى، و اخلاق انسانى، به جاى «اخلاق اسلامى» و طرح جهانى شدن سياست، اخلاق و اقتصاد، و نمودار شدن خطوط نفاق دينى و وابستگىهاى اعتقادى، سياسى، حزبى، روشنفكرىهاى آشكار و واضح غربزدگى و خود باختگى هستيم. طرح اين موضوعات نشانگر آن است كه ريشههاى غربگرايى و تفكرات ضد دينى، در قالب جديد پس از مشروطيت، بار ديگر در فضاى جمهورى اسلامى در حال رشد يافتن است. ظهور تفكراتى تحت آزادى بيان شاهد اين مدعاست؛ انديشههايى كه معتقدند: آدمى حق دارد خطا كند و حق دارد رأى و سخن خطاى خود را، بدون واهمه از مجازات و افتادن در تنگنا، يا ديدن عقوبت (الهى) و محروم شدن از حقوق اجتماعى و سياسى بيان كند.(63) سلب آزادى عقيده و مذهب حتى در همان عقيده و مذهب نيز، به تصلّب قرائت رسمى مىانجامد و هر گونه اجتهاد و نوانديشى دروندينى را با مشكل جدى مواجه مىكند. حكم به ارتداد و تكفير و رمى به الحاد، محصول حتمى چنين جوامعى است، و حاصل آن محروم شدن جامعه از آراى قوىترين متفكران خود است.(64) اگر پيروان دين و عقيدهاى به پيروان ديگر عقايد و اديان، آزادى ندهند يا حتى به پيروان خود نيز آزادى تغيير دين را ندهند، ديگران نيز با اتخاذ روش مشابه فعاليت مذهبى پيروان اين دين و عقيده خاص را محدود يا ممنوع كردند، چه كسى جز همين دين و عقيده خاص آسيب مىبيند؟(65) بسيارى از عقايد و اديان خود را كاملترين، بهترين، جامعترين و آخرين معرفى مىكنند و پيروانشان نيز، اين ادعا را باور دارند... ولى ظاهرا اين دلايل هيچ كدام نتوانستهاند ديگران را قانع كنند. اگر قرار باشد صاحب هر دين و عقيدهاى با ادعاى كمال و جامعيت انحصارى، ديگر اديان و عقايد را ممنوع اعلام كند و تنها آزادى عقيده و مذهب را به پيروان خود (بدون حق تغيير مذهب) بدهد، در اين صورت جوامع مذهبى، به صورت جوامعى بسته و مناطق لائيك يا سكولار، به صورت جوامع باز در خواهند آمد.(66) حاكم دينى نمىتواند متولى ديندار كردن مردم باشد؛ زيرا طبيعت دين آزادى است.(67) حكومت دينى كه خود را متكفل دين مردم مىداند، از دين جز پوستهاى باقى نمىگذارد.(68) در عصر حاضر نمىتوان در باب سياست و حكومت با زبان تكليف سخن گفت. در عصر مدرنيته، انتخاب جاى تن دادن به تقدير و سرنوشت را گرفته است، آن هم نه انتخاب بين مواد باطل؛ بلكه انتخابهاى متفاوت كه هر كدام براى خود دليل دارند. اصلاً راه روشنى پيش پاى افراد وجود ندارد تا تكليف داشته باشند آن را انتخاب كنند.(69) مفهوم حكومت دينى، در نفس خويش متضمن تناقض است. دين يك امر قلبى است و بر قلوب نمىتوان حكومت كرد و از اين رو حكومت دينى نمىتوان داشت.(70) طرفداران حكومت دينى، از حكومت دينى، حكومت فقهى را قصد مىكنند؛ اما فقه سراپا دنيوى است و به كار دنيا مىآيد، نه دين؛ قهرا حكومت دينى مفهومى نخواهد داشت.(71) زبان دين بيش از آنكه زبان حق باشد، زبان تكليف است. لسان شرع، لسان تكليف است... در حالى كه امروزه... انسان مدرن بيشتر خود را محق مىبيند تا مكلف... .(72) در دين و ديندارى، اميد، آخرت، رابطه شما با خداوند و ايمان مطرح مىشود؛ اما در روشن فكرى، مسؤوليت، عقل و برهان.(73) پيامبر و ائمه فقط در برههاى از زمان صلاحيت مرجعيت را داشتهاند.(74) اعتقاد به عصمت، مدعايى معيوب و مخدوش است.(75) ولايت پيامبر بعد از او به كسى منتقل نشده است.(76) گفتار فاطمه عليهاالسلام نمىتواند الگوى رفتارى زنان امروز باشد.(77) مجموعه احاديث موجود در حوزههاى علميه ايران، حاوى همان مبانى فكرى و ديدگاههايى است كه طالبان به اجرا درآوردهاند.(78) مظاهر دينى نماد عقب افتادگى است.(79) افراد در تغيير دين و انتخاب احكام آزادند و رسالت پيامبر اسلام، فقط شناساندن خداوند به مردم بوده است.(80) عقيده به فطرى بودن دين، منشأ خشونت است.(81) و غربزدگانى كه در پى پروتستانيسم اسلامى بودند، گفتند: ارتداد حق طبيعى هر انسان است و اديان همگى حقانيت بالفعل دارند.(82) در فرهنگ ملى ما چادر يك حجاب برتر نيست... . در حالت گذار از سنت به مرحله مدرنيته هستيم كه زنان مشاركتهاى بيشترى در جامعه پيدا مىكنند و مىروند كه سنتهاى متعلق به گذشته را پس بزنند.(83) حكم سنگسار، بر خلاف عقل و فطرت انسانى است و زنا، صرفا يك لغزش نفسانى دو نفر نسبت به هم است.(84) انقلاب ما دنبال اجراى احكام شرعى نبود.(85) فرهنگ شهادت خشونت آفرين است.(86) مراجع حق ندارند حكم به وجوب شركت مردم در انتخابات بدهند.(87) سرسپردگان غرب كه مدعى آزادى عقيده مىباشند، در مورد نظارت ديانت و فقاهت بر قوانين و حكومت نوشتند: حكومت ولايى با حكومت جمهورى در تعارض است.(88) نظريه كشف در باب ولايت فقيه، غير علمى و مخالف امنيت ملى است.(89) جامعه ولايى، انحصارگر و مستبد است.(90) ولايت فقيه، يعنى حكومت توتاليتر و ضد مردمى.(91) ولايت فقيه، يعنى خود كامگى، و توسعه سياسى، نفى خودكامگى است.(92) امام خمينى و شهيد نواب صفوى، خشونتگرا، و كسروى و حكيمى زاده اصلاح طلب بودهاند.(93) روشنفكران لائيك و ضد دين كه سازمان روحانيت را سنگر ديندارى و شريعت مىدانند، گفتند: نهاد روحانيت، مانع مشاركت زنان است.(94) روحانيت قشرىگرا، انحصار طلب و حتى تقليد از امام خمينى كوركورانه بوده است.(95) اباحهگران بىدين كه به دنبال تساهل و تسامح اعتقادى در جامعه مىباشند، گفتند: اباحهگرى، جزو لاينفك جامعه مدنى است و اگر مىخواهيد در تشكيل جامعه مدنى سهيم باشيد، موسيقى بياموزيد. سازتان را نه در خلوت انس، بلكه بر سر كوچهها بنوازيد.(96) و صدها هتك مقدسات تحت عنوان آزادى و اصلاحطلبى و تساهل و تسامح صورت گرفت و خائنان به دين و مردم به تقويت دشمن و استهزاى اعتقادات دينى پرداختند و دغدغه اخلاقى و دينى اجتماع را به فراموشى سپردند و جايگزينى توسعه سياسى به جاى توسعه فرهنگ دينى را خواستار شدند. آنان با همنوايى با استعمارگران و استكبار جهانى و تشويق اباحهگران اجتماع، به هتك احكام دين و نقد شريعت و ترور شخصيت دين و دينداران مىپردازند؛ يعنى گويا سه شعار مهم آغاز انقلاب «استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى» كه مورد توجه همه اقشار ملت و رهبران دينى و سياسى قرار گرفته بود، مورد خواسته و رضايت برخى گروههاى وابسته، سياستمداران احزاب و جبهههاى مخالف دين و روحانيان مانند «جبهه ملى، نهضت آزادى، جبهههاى چپ، حزب توده، سازمانهاى التقاطى و ماركسيستى و نظاير آنها...» قرار نگرفت. اينان از آن سه شعار مهم و اساسى، تنها فقط شعار «آزادى» را دنبال و حتى پيش از استقلال آن را عنوان كردند. طبيعى بود كه سازمانها و تشكيلاتى از اين دست نمىتوانستند شعار سوم «جمهورى اسلامى» را نيز، نه معتقد باشند و نه براى آن ايستادگى و اصرار و ايثار كنند. از اين رو در برابر چنين خواسته مردمى و رهبرى، به طرحهاى غربى و يا ماركسيستى و حتى در قالب و ظاهرى ملى به مخالفتهاى علنى و عملى و تحريك و تشويق مردم به آن برخاستند. آنان به صورتهاى گوناگون در جهت اهداف خود گام برداشتند: تحريم رأى به «جمهورى اسلامى»، تحريم «قانون اساسى»، تبليغ و آشوب سازى در برابر اصل «ولايت فقيه» يا اصل «مذهب رسمى كشور» يا اصل «امر به معروف و نهى از منكر» يا قانون «مطبوعات» يا قانون «قصاص و قضاى اسلامى و ديه زن» و امثال آن. همچنين كمك به سازمانهاى مخالف جمهورى اسلامى، حتى ارتباط مستقيم و غير مستقيم با سفارتخانهها و سازمانهاى جاسوسى جهانى، ارتباط با آتش افروزان جنگ هشت ساله، استهزاى دفاع مقدس و شهيدان و جانبازان، تشويق جوانان، تحصيلكردهها و دانشجويان به فرار از ايران و اعلان فرار مغزها، ارتباط با گروهكهاى وابسته براى تحريك احساسهاى قومى، مذهبى، دينى، سياسى، مردم مناطق مختلف ايران؛ حتى اقدام به ترور شخصيتهاى مذهبى، روحانى كه انديشه دينى از دور اجتماعى و سياسى خارج شود. همچنين انتشار كتابها و مقالهها و مصاحبههايى كه هر چه بيشتر بتواند ريشههاى انديشه دينى سياسى حكومت را تضعيف كند؛ امثال نشر مجموعههاى افكار و نوشتجات كسروى، صادق هدايت، گلسرخى، آخونداوف، طالبوف، چرند و پرند دهخدا، روزنامههاى از قبيل دوران مشروطه، بويژه پس از انحراف وزارت ارشاد و انتشار انديشههاى غربزدگى و رواج تساهل و تسامح و تضعيف قرآن ،روايات، تاريخ اسلام، زندگانى و شخصيت معصومان عليهمالسلام ، فقه و حوزههاى علميه و مرجعيت دينى، احكام شرع، تاريخ دين و رواج ديانت، تفكر دينى سياسى، حكومت دينى، رهبرى دينى، ظهور ولى عصر عليهالسلام ، امر به معروف و نهى از منكر، تبليغ دين، حجاب، اجراى حدود مجرمان، سوگوارى معصومان عليهمالسلام ، و... تحت عنوان آزادى بيان و نوشتار. همچنين براى تضعيف روحيه ديندارى و انحراف و تخريب نسل جوان و به مهلكه كشاندن آنها، از راههاى مختلف كمك گرفتند: رواج موسيقىهاى مختلف، كمك به كلاسهاى تعليم موسيقى، خوانندگى، هنرپيشگى، فيلمهاى مبتذل، اعتراض به عدم آزادى اينترنت و طرح آزادى ماهواره و اختلاط مجالس زن و مرد، رقص و پايكوبى،(97) چهارشنبه سورى، توجه گسترده به نوروز، و احياى موسيقى محلى قوميتهاى مختلف ايرانى، ارزش بخشى به عناصر نامطلوب و ناشايست از زنان و مردان موسيقيدان، هنرمند، خوانندگان دوران طاغوت، جلوه و نامورى رمان نويسان مبتذل و يا مترجمان رمانهاى منحرف و بىسوژه غربى، دعوت از خوانندگان و گروههاى اركستر ديگر كشورها، اعزام گروههاى اركستر داخلى به ديگر نقاط جهان تحت عنوان هنرمندان جمهورى اسلامى، تبليغات گسترده در سوگ عدم جواز شرعى خوانندگى زن و اشكريزى بر از بين رفتن اين استعداد عظيم ملى و ميهنى، در كنار رواج رباخوارى، نزول خوارى، رواج مواد مختلف مخدر، شرابخوارى، سالنهاى قماربازى تحت عنوان ورزش شطرنج و اوراق بخت آزمايى، گسترش دنيامدارى و حرص و ولع ثروتاندوزى و دهها و صدها خطا و اشتباهات متعمدانه فراوان ديگر. قشر غربزدگان روشنفكر، رفته رفته مىخواهد تمام آن عظمت ديندارى، ايثار، دفاع، استقامت، نسل انقلاب اسلامى را در قالب «اصلاحات»، «جامعه مدنى»، «دموكراسى» و «آزادى» بر باد دهد و ما بمانيم و جامعهاى ورشكسته سياسى، اقتصادى، دينى، عقيدتى، گرفتار مواد مخدر، گرفتار فساد اخلاقى و بى هويت و وابسته و دشمن زده؛ مانند اسپانياى ديروز و تركيه امروز...!! جامعهاى كه نه در آن نامى از خدا باشد و نه تكليف و نه حقيقت و نه شريعت... چنانكه غربيان امروز گرفتار آن شدهاند و ساده دلان از آن تصور آسايش و آرامش و راحتى و اطمينان و آزادى مىكنند. البته اين قشر دين به دنيافروختگان ريشه ماندن ندارند؛ اما اين مقال هشدارى است به همه آنانكه ايرانى مسلمان و انقلابى و سالم را خواهانند، كه به گفته ابن خلدون، «وقتى شكل و شمايل يك قوم عوض شد، بدانيد آماده رفتن است». كتابنامه
كتابها
1. آدميت، فريدون، انديشه ترقى، تهران، خوارزمى، 1351ش. 2. ــــــــــ، ايدئولوژى نهضت مشروطيت ايران، چ1، تهران، پيام، 1355ش. 3. ــــــــــ، فكر آزادى و مقدمه نهضت مشروطيت، تهران، سخن، 1340ش. 4. الگار، حامد، نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ترجمه ابوالقاسم سرى، تهران، رامين، 1356ش. 5. افشار، ايرج، اوراق تازهياب مشروطيت و نقش تقىزاده، تهران، جاويدان، 1359ش. 6. براون، ادوارد، تاريخ ادبيات ايران، ترجمه رشيد ياسمى، تهران، ابنسينا. 7. بهار، ملك الشعراء، تاريخ مختصر احزاب سياسى ايران، چ3، تهران، اميركبير، 1357ش. 8. پولارد، سيدنى، انديشه ترقى تاريخ و جامعه، ترجمه حسين اسدپور پيرانفر، تهران، اميركبير. 9. تركمان، محمد، رسايل، اعلاميهها، مكتوبات و... شهيد شيخ فضلالله نورى، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگى رسا. 10. تقىزاده، سيد حسن، خاطرات، به كوشش ايرج افشار، تهران، علمى. 11. دولتآبادى، يحيى، حيات يحيى، ج 2، 1328ش. 12. رائين، اسماعيل، فراموشخانه و فراماسونرى در ايران، ج 2، چ1، مؤسسه تحقيقاتى رائين، تهران، 1347ش. 13. رحيمى، مصطفى، قانون اساسى ايران و اصول دمكراسى، چ1، تهران، ابنسينا، 1347ش. 14. رضوانى، هما، لوايح شيخ فضل الله نورى، چاپ2، تهران، پيام تاريخى ايران، 1362ش. 15. زاوش، م. ج، رابطه تاريخى فراماسونرى صهيونيسم و امپرياليسم، تهران، 1361ش. 16. ــــــــــ، نقد و تحقيق در تاريخ معاصر ايران (نخستين كارگزاران استعمار)، تهران، 1336ش. 17. صفايى، ابراهيم، رهبران مشروطه، چ2، تهران، جاويدان، 1362ش. 18. عنايت، حميد، «در حاشيه برخورد آرا در انقلاب مشروطيت»، يادنامه استاد شهيد مرتضى مطهرى، ج 2، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1363ش. 19. كسروى، احمد، تاريخ مشروطه ايران، چ 14، تهران، اميركبير، 1357ش. 20. لاريجانى، محمد رضا، فراماسون، اسرار سازمان ماسون در ايران به مناسبت كشف مخفيگاه فراماسونها، تهران، 1358ش. 21. مجد الاسلام كرمانى، احمد، تاريخ انحطاط مجلس، فصلى از تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، چ2، نشر دانشگاه تهران، 1356ش. 22. محمود، محمود، تاريخ روابط سياسى ايران و انگليس، ج 7، تهران، اقبال، 1331ش. 23. مستوفى، عبدالله، شرح زندگانى، ج 2، چ2، تهران، زوار، 1321ش. 24. معاصر، حسن، تاريخ استقرار مشروطيت در ايران، چ1، تهران، ابن سينا، 1347ش. 25. ملكزاده، مهدى، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، تهران، كتابخانه سقراط، 1328ش. 26. ناطق، هما، كارنامه فرهنگى فرنگى در ايران 1921ـ1837، تهران، مؤسسه فرهنگى هنرى، انتشاراتى معاصرپژوهان. 27. ناظمالاسلام كرمانى، محمد، تاريخ بيدارى ايرانيان، اميركبير، 1366ش. 28. ن. پ. مامونتف، بمباران مجلس شوارى ملى، ترجمه شرفالدين قهرمانى، اشكان. نشريات
29. آبان، ش 36. 30. آفتاب، ش 24 و 23. 31. ايران و جهان، س 2، ش 58. 32. ايران، 15/6/1382 و 15/12/1379 و ش 1051 و 1039. 33. بيان، 5/4/1379. 34. پيام هاجر، ش 239 و 233. 35. توانا، س 2، ش 28. 36. جامعه سالم، س 8، ش 39. 37. جامعه، س 1، ش 77 و 117. 38. حبل المتين، تهران، 8 رمضان 1325، ش 143. 39. راه نو، س 1، ش 14. 40. زنان، ش 59 و 47. 41. زن، ش 97 و ش 98. 42. سروش انديشه، ش 3 و 4. 43. صبح امروز، س 2، ش 89. 44. صور اسرافيل، رجب 1325، ش 12 و 16. 45. كيان، فروردين 78، ش 32 و 25. 46. كيهان هوايى، ص 11، ش 777. 47. مجلس، 4 جمادى الثانى، 1325، ش 137. 48. نشاط، خرداد 78 و اسفند 77. 49. نگاه نو، ش 36. 50. نوروز، 17/7/1380. 51. وحيد، اسفند 1355ق، ش 14، دوره چهاردهم. 52. همشهرى، س 6، ش 1638. 1. حميد عنايت، يادنامه استاد شهيد مرتضى مطهرى، ج 2، ص 158. 2. ر.ك: سيد حسن تقىزاده، خاطرات و فريدون آدميت، ايدئولوژى نهضت مشروطيت ايران. 3. فريدون آدميت، ايدئولوژى نهضت مشروطيت ايران، ص 156. 4. هما ناطق، كارنامه فرهنگى فرنگى در ايران، مقدمه. 5. هما ناطق، ايران در راهيابى فرهنگى، ص 160. 6. سيدنى پولارد، انديشه ترقى، ترجمه حسين اسدپور پيرانفر، ص 54. 7. ميرزا حسينخان مشيرالملك، حقوق بين الملل، ص 184. 8. همان، ص 42. 9. محمدعلى فروغى، حقوق اساسى يعنى آداب مشروطيت اول، ص 118. 10. همان، ص 214. 11. مصطفى رحيمى، قانون اساسى ايران و اصول دمكراسى، ص 16. 12. ابوالحسن فروغى، سرمايه سعادت يا علم و آزادى، ص 32. 13. ادوارد براون، تاريخ ادبيات ايران، ترجمه رشيد ياسمى، ج 4، ص 340. 14. محمد ناظمالاسلام كرمانى، تاريخ بيدارى ايرانيان، ج 2، ص34. 15. حامد الگار، نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ص 35. 16. منصوره اتحاديه، اصول دموكراسى (شرح مرامنامه دموكرات عاميون)، ص 38. 17. مامونتف ن. پ.، خاطرات بمباران مجلس شوراى ملى، ترجمه شرف الدين قهرمانى، ص239. 18. همان، ص 258. 19. اسماعيل رائين، فراموشخانه و فراماسونرى در ايران، ج 2، ص 11. 20. ابراهيم صفايى، رهبران مشروطه، ص24. 21. فريدون آدميت، انديشه ترقى، ص 64. 22. روزنامه واهمه، ش 132. 23. حامد الگار، نقش روحانيت پيشرو در جنبش مشروطيت، ص 261. 24. اسماعيل رائين، فراموشخانه و فراماسونرى در ايران، ج 2، ص 253. 25. همان، ص 202. 26. همان. 27. همان، ص 69. 28. يحيى دولت آبادى، حيات يحيى، ج2، ص47. 29. اسماعيل رائين، فراموشخانه و فراماسونرى در ايران، ج 2، ص 149. 30. همان، ج 1، ص 168ـ180. 31. همان، ص 209. 32. محمود محمود، تاريخ روابط سياسى ايران و انگليس، ج 7، ص 837. 33. احمد كسروى، تاريخ مشروطه ايران، ج 1، ص 248. 34. محمدرضا لاريجانى، فراماسون، اسرار سازمان ماسون در ايران به مناسبت كشف مخفيگاه فراماسونها، ص3. 35. م. ح. زواش، رابطه تاريخى فراماسونرى با صهيونيسم و امپرياليسم، 1361. 36. كيهان هوايى، ش 777، ص 11. 37. فريدون آدميت، فكر آزادى و مقدمه نهضت مشروطيت، ص 255. 38. يحيى دولتآبادى، حيات يحيى، ص 65. 39. مهدى ملكزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ص 242. 40. همان، ص 239. 41. ناظم الاسلامكرمانى، تاريخ بيدارى ايرانيان، ج 3، ص 594. 42. هاشم محيطمافى، مقدمات مشروطيت، ج 1، ص 356. 43. ايرج افشار، اوراق تازهياب مشروطيت، ص 79. 44. محمد ناظمالاسلام، تاريخ بيدارى ايرانيان، ج 3، ص 465. 45. از نامه نامبرده به آقانجفى اصفهانى. ر.ك: احمد كسروى: تاريخ مشروطه ايران، ص 287. 46. احمد مجدالاسلام كرمانى، تاريخ انحطاط مجلس، ص 203 و 254. 47. هما رضوانى، لوايح شيخ فضل الله نورى، ص 28. 48. اسماعيل رائين، فراماسونرى و فراموشخانه در ايران، ج 2، ص 201. 49. حسن معاصر، تاريخ استقرار مشروطيت، ص 379. 50. محمد تركمان، رسايل، اعلاميهها، مكتوبات و... شهيد شيخ فضلالله نورى، ج 1، ص 134. 51. همان، ص 341. 52. همان، ص 366. 53. همان، ص 265. 54. محمد خاتمى، روزنامه ايران، 15 تير 1382. 55. همان. 56. روزنامه مجلس، ش 137، 4 جمادى الثانى 1325. 57. صور اسرافيل، ش 12، 16 رجب 1325. 58. حبل المتين، تهران، ش 143، 8 رمضان 1325. 59. صور اسرافيل، مقالات چرند و پرند. 60. عبداللّه مستوفى، شرح زندگانى من، ج 2، ص 252. 61. مهدى ملكزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ج 3، ص 479. 62. از نامه حسنعلى برهان در مجله وحيد، ش 14، دوره چهاردهم، اسفند 1355 ق. 63. عبدالكريم سروش، روزنامه آفتاب، ش 24. 64. محسن كديور، روزنامه آفتاب، ش 23. 65. همان. 66. همان. 67. فاضل ميبدى، روزنامه نوروز، 17/7/80، ص 12. 68. درايتى، روزنامه بيان، 5/4/79، ص 8. 69. مجتهد شبسترى، روزنامه ايران، 15/12/79، ص 10. 70. عبدالكريم سروش، «تحليل مفهوم حكومت دينى»، ماهنامه كيان، ش 32. 71. همان. 72. عبدالكريم سروش، كيان، ش 25، ص 9ـ10. 73. رامين جهانبگلو،سروش انديشه، ش 3 و 4. 74. هفته نامه راه نو، س 1 ش 14. 75. هفته نامه توانا، س 2، ش 28. 76. ماهنامه كيان، بهمن 77. 77. ماهنامه زنان، ش 59. 78. روزنامه جامعه، س 1، ش 77. 79. ماهنامه جامعه سالم، س 8، ش 39. 80. ايران جهان، س 2، ش 58. 81. ايران، ش 1051. 82. كيان، فروردين 78. 83. روزنامه زن، ش 112/1377. 84.روزنامه زن، ش 97، س 1 و ش 98. 85. صبح امروز، س 2، ش 89. 86. نشاط، خرداد 78. 87. پيام هاجر، ش 239. 88. راه نو، ش 14. 89. جامعه، ش 117. 90. پيام هاجر، س 18، ش 233. 91. همشهرى، س 6، ش 1638. 92. آبان، س 1، ش 36. 93. نشاط، اسفند 77. 94. ماهنامه زنان، س 7، ش 47. 95. ايران، س 4، ش 1039. 96. نگاه نو، ش 36/77. 97. چنانكه اخيراً در زنجان، شيراز، قمصر و ... انجام شد.