جهان اسلام و غرب بررسی مفهوم نوگرایی غربی (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جهان اسلام و غرب بررسی مفهوم نوگرایی غربی (1) - نسخه متنی

محمد محفوظ؛ ترجمه: صالح واصلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید







جهان اسلام و غرب - بررسى‏مفهوم‏نوگرايى‏غربى(1)



محمد محفوظ




ترجمه: صالح واصلى




بررسى تاريخى



هر نقطه عطف تاريخى كه بر جهان عرب و اسلام مى‏گذرد، مقوله رابطه با ديگرى متمدن مطرح مى‏شود و اينكه آيا براى همراهى دنياى متمدن ضرورت دارد يا اينكه بايستى دروازه‏ها را بر روى خود ببنديم و نگذاريم آن ديگرى متمدن به درون ما نفوذ و سرايت كند و منظومه ارزشمند ما را در زمينه‏هاى مختلف فكرى و عملى تحت تاثير قرار دهد.




گويى نوعى مجادله بين ما به عنوان امت و بين ديگرى متمدن كه سعى در سلطه جويى بر مقدرات و ميراث ما دارد، در جريان است.




مى‏توان در تاريخ نوين، تاريخچه رابطه (مقابله) ميان مشرق زمين (جهان عرب و اسلام) و غرب را به واقعه ورود ناپلئون فرانسوى به مصر با دو لشگر نظامى و علمى بازگرداند. به خاطر قدرت نظامى كه ارتش فرانسه از آن برخوردار بود، مسلمانان نتوانستند از خود دفاع كنند، همچنين به خاطر برخوردارى آنان از لشگر علمى، شرقى‏ها به ميزان عقب ماندگى خود پى بردند. بر اين اساس بود كه برنارد لوئيس تهاجم ناپلئون (1801-1795م) را به عنوان نخستين نيروى مسلحى كه راه را بر روى ورود غرب نوين به خاورميانه هموار كرد و اولين شوك غربى كردن را به خاورميانه وارد نمود، به شمار آورده است.




اين لشگركشى به مثابه اعلام آغاز روند استعمار غرب بر مقدرات و ثروتهاى جهان اسلام بود. در اين راستا بود كه غرب شروع به برنامه‏ريزى و توطئه به منظور جلوگيرى از هر گونه تحول و پيشرفت در جهان اسلام نمود.




در دوران زمامدارى عبدالعزيز عثمانى در سالهاى 76-1860م جنگهاى بزرگى ميان امپراتورى عثمانى و محمد على پاشا روى داد كه دولتهاى اروپايى على‏رغم دشمنى با دولت عثمانى، به حمايت از آن برخاستند; چرا كه از احتمال ايجاد يك دولت نيرومند و يكپارچه توسط محمد على پاشا هراس داشتند و از سوى ديگر، مايل بودند تا دولت ضعيف عثمانى براى مدتى باقى بماند تا بعدا آن را سرنگون سازند و ولايتهاى آن را ميان خود تقسيم نمايند. اين جنگ‏ها در سال 1832 پايان پذيرفت و معاهده كوتاهيه در سال 1833، پس از آنكه طرفين به خوبى همديگر را ضعيف كرده بودند و اين امر پايه‏هاى دولت مركزى را سست نموده بود، ميان دو طرف به امضا رسيد. در حالى كه دولت عثمانى دچار ناتوانيها و مشكلات بسيارى گرديده بود، تهاجم شديد استعمارگران غربى به جهان اسلام آغاز گرديد. بيشترين علائم ناتوانى دولت عثمانى در زمان سلطان مصطفى دوم در سالهاى 1703-1695 نمايان شد و معاهده كارلوفتز در سال 1699 منعقد گرديد.




اين معاهده در ابتداى قرن هيجدهم ميلادى سرآغاز شومى را بر جاى گذاشت. بدين ترتيب، نفوذ روند پليد استعمار به كشورهاى جهان اسلام ادامه يافت و پايه‏هاى اصلى اين كشورها را ضعيف نمود.




در دوران سلطان عبدالمجيد كه با تشكيل سازمانهايى موسوم به فرمان طى سالهاى 56-1854 مقارن گشت، شريعت اسلامى كنار گذاشته شد و امور كشور با روشهاى غربى اداره گرديد و موجبات تعميق وابستگى را فراهم ساخت، تا جايى كه بدهيهاى امپراتورى در زمان سلطان عبدالحميد به سيصد ميليون لير رسيد. سلطان عبدالحميد در خاطرات خود درباره وضعيت اقتصادى دولت عثمانى در آن مرحله مى‏گويد:
بودجه سرانه و توليدات داخلى سال به سال كاهش مى‏يافت، همه چيز خود را از اروپا وارد مى‏كرديم، توليدات اروپايى در همه جا وجود داشت و تعدادى از كارخانه‏ها در آستانه نابودى قرار گرفته بودند. درآمد گمركات نيز به خاطر موافقتنامه‏هاى به امضا رسيده با دولتهاى بزرگ، كاهش پيدا كرده بود. ديگر روغن كافى در اختيار نداشتيم، راه نداشتيم و مبادله اطلاعات بسيار دشوار بود و گويى كه سرزمين امپراتورى به حال خود رها شده بود.




پيش از آنكه به موضوع سناريوى رابطه گذشته و حال جهان اسلام و غرب بپردازيم، بايستى اين سؤال را مطرح كنيم كه چرا روابط تاريخى غرب و جهان اسلام همواره با تشنج و رويارويى و هراس از يكديگر همراه بوده است؟ اين موضوع قطعا صورت اتفاقى يا به خاطر وجود خلاء نبوده بلكه به علل زير بوده است:




1- جنگهاى صليبى;

كه اوج تلاش غرب در جلوگيرى از گسترش اسلام در جهان به شمار مى‏آيد. در ابتداى نخستين جنگ صليبى، پاپ (اربان) طى سخنانى در شهر كليرمونت فرانسه مردم را به شركت در تهاجم وحشيانه عليه كشورهاى اسلامى فرا خوانده، افزود:
نگذاريد رؤياها يا مسائل زندگى، شما را زمين گير كند; زيرا سرزمينى را كه در آن سكونت داريد، درياها و كوهستانها فرا گرفته است، بسيار محدود است و گنجايش ساكنان آن را ندارد، ممكن است در تامين غذاى خود دچار مشكل شويد و به جنگ با يكديگر بپردازيد و بسيارى از شما در جنگهاى داخلى كشته شويد.
بدين ترتيب بود كه تمامى نيروهاى درگير اروپايى به منظور آغاز جنگى ويرانگر و پليد عليه جهان اسلام متحد گرديدند. ويل دورانت در تاريخ تمدن چنين مى‏گويد:
بدين ترتيب اروپاييان با يكديگر متحد شدند، به گونه‏اى كه در تاريخ سابقه نداشته است، البته از خوش شانسى صليبيها اين بود كه مسلمانان بيش از مسيحيان دچار تفرقه و جدايى بودند.




پاپ (اربان) نيز خود را همچون آقايى عامه پسند و حداقل از لحاظ نظرى مقبول براى پادشاهان اروپا ديد و همچنين روحيه جمعى بى‏سابقه در همه جا فراگير شد.




اين جنبش صليبى از اوضاع فكرى، اجتماعى، اقتصادى و دينى كه در قرن يازدهم در غرب اروپا حاكم بود، ناشى گرديد.




به عبارت ديگر، جنگهاى صليبى بيانگر خشونت آشكار جامعه فئوداليته اروپا بر ضد خارج و دقيقا دين اسلام بود كه در پى آن، موجبات فراهم شدن زمينه ظهور سرمايه‏دارى در اروپا پديد آمد. در جريان جنگهاى صليبى، اهميت‏شهرهاى ايتاليا بيشتر شد. سرازير شدن سودهاى فراوان به خاطر ترددهاى دريايى، به عنوان نقطه آغاز جنبش شهر نشينى در ايتاليا بود.




بدين ترتيب، درمى‏يابيم كه جنگهاى صليبى دو صورت داشت: تحول و پيشرفت و كشتار و ويرانى. همچنين استعمار فرانسه با شعار «پيكار بزرگ به منظور تحكيم پايه‏هاى مسيحيت غرب در كرانه جنوبى درياى مديترانه‏» در الجزاير مى‏جنگيد. بر اين اساس، يكى از عوامل اصلى كه موجب شد تا رابطه ميان دو طرف به مقابله هميشگى مبدل شود، همين جنگهاى صليبى و پيامدها و نتايج آن در زمينه‏هاى مختلف بود.




2- جريان استعمار:

غرب تنها به حملات وحشيانه عليه جهان اسلام بسنده نكرده، به حركت ويرانگر استعمار عليه اين كشورها مبادرت ورزيد و در راستاى اهداف شوم خود، تمامى اكتشافات و پيشرفتهاى علمى را كه در غرب پديد آمده بود، به كار گرفت. ليبتز كه درصدد ايجاد اصول نوينى براى علوم رياضيات بود، در انديشه اشغال مصر برآمد تا گزارش مشروحى به لويى چهاردهم ارائه دهد.




همچنين همراه با گسترش جريان استعمار غرب در نقاط مختلف جهان، نظريات توجيه گرانه‏اى براى ادامه حضور اين جريان ارائه گرديد. طرح نظريه موسوم به بيولوژى سياسى حاكى از آن بود كه كشورهاى بزرگ حق دارند كه كشورهاى كوچك را ببلعند و اينكه ملتهاى كوچك راهى جز فنا و نابودى در پيش ندارند. اين موضوعى است كه ارنست رنان بر آن تاكيد ورزيد و اعلام نمود:
اروپاييان براى رهبرى و چينى‏ها براى كار در كارگاه برده‏ها آفريده شده‏اند و هر چيزى وضعيت‏خاصى برايش وجود دارد.




اين نظريه با نظريه سرزمين يا ملك مباح همراه گرديد و منظور اين بود كه استعمار مناطقى كه در آن ملتهاى عقب مانده سكونت دارند، مباح است; چرا كه مردمى غير مسيحى و خارج از قاره اروپا هستند. برخى از مستشرقين نيز با تاليف كتابهايى به تشريح نظريه بيولوژى نژادى كه استعمارگران بر اساس آن اقدامات خود را توجيه مى‏كردند، پرداختند.




از ميان اين مستشرقين كوفيه «مملكت‏حيوان‏»، گوبينو «مقاله‏اى در تفاوت نژادى‏هاى بشرى با يكديگر»، رابرت نوكس «نژادهاى انسانهاى سياه پوست‏»، و گوستاولوبون «قوانين روحى براى پيشرفت ملتها» را نوشتند. هدف از تاليف اين كتابها و امثال آن اين بود كه مردم مشرق زمين از لحاظ بيولوژى، به نژادى محكوم تعلق دارند، بايستى محكوم بمانند; چرا كه سرنوشت آنها چنين است.




بدين ترتيب، جريان استعمار، فرهنگ و ايدئولوژى جهان اسلام را هدف قرار داد و سپس به الحاق سياسى و اقتصادى آنها به كشورهاى استعمارگر مبادرت ورزيد. اين استراتژى در گفته‏هاى مستشرقين مشهود است و در اين خصوص سزرن پيرامون رويدادى كه در سالهاى 1450 و 1460 اتفاق افتاده، مى‏گويد: چهار شخصيت‏برجسته به نامهاى جان‏اف سيفوفيا، نيكولاس اف كوزا، جان جرمان و اينياس سيلقيس (پاپ) سعى نمودند تا به منظور مقابله با اسلام، كنفرانسى را براى بررسى اسلام ترتيب دهند. در اين كنفرانس، مسيحيان در صدد برآمدند تا مسلمانان را به پذيرش مسيحيت وادار سازند. فلونى، مستشرق فرانسوى نيز معتقد بود كه سه مانع بر سر راه سلطه فرانسه بر مشرق زمين وجود دارد و به خاطر آن بايستى سه جنگ را پشت‏سر گذاشت: اول جنگ عليه انگليس، دوم عليه عثمانى و سوم كه دشوار تر از همه است، عليه مسلمانان. همچنين پيركهاردت، اسلام را همچون وجودى بيهوده و ننگ برشمرده و خواهان مقابله با آن شده است.




آرى آنها از طريق استعمار، ثروتهاى جهان اسلام را به يغما بردند و سه كشور اروپايى كه 93 درصد از درآمدهاى خارجى را ميان خود تقسيم مى‏كردند، عبارت بودند از: بريتانيا، 45 درصد، فرانسه، 25 درصد و آلمان، 13 درصد.




تعداد بيگانگان در مصر در سال 1920 به دو ميليون و بيست و پنج هزار نفر مى‏رسيد، در حالى كه جمعيت آن زمان مصر بالغ بر 16 ميليون نفر بود، ولى بيگانگان 53 درصد از ثروت كل مصر را در اختيار داشتند.




دات، مؤلف كتاب تاريخ اقتصادى هند در اوايل سلطه انگليسيها، مى‏گويد:
سرمايه‏گذارى انگليس در هند در واقع از چپاول ملت هند تامين شده اما به حساب بدهيهاى اين كشور گذارده شده و مقرر گرديده بود كه در قبال اين بدهيها، سود اخذ شود و اين كشور ساليانه مبلغ 30 ميليون پوند به انگلستان بپردازد. كشور هند همچنين متحمل تامين مخارج و نيروى انسانى ناوگان دريايى انگليس كه در مديترانه مستقر بود و نيز هزينه‏هاى نمايندگيهاى انگلستان در كشورهاى غير عربى، گرديده بود.




به طور كلى، پرونده استعمار در جهان اسلام و اقدامات تروريستى و خرابكارانه آن، همچنان در اذهان ملتهاى اسلامى باقى مانده است.




3- ارزشهاى مادى:

اقدامات غرب تنها به چپاول ثروتهاى ما، از هم گسيختن اتحاد ما و از ميان بردن آمال و آرزوهايمان محدود نگرديده، همچنان تلاش داشته و دارد تا مجموعه‏اى از ارزشهاى مادى واهى را كه خود بر اساس آن بوجود آمده است، مانند تروريسم، فرصت طلبى، استعمار، تهاجم، انحصارطلبى و سلطه‏جويى، در نهاد ما ايجاد كند. اين ارزشها در نحوه رفتار دولتهاى استعمارگر نسبت‏به كشورهاى ديگر تاثير گذاشته، همه چيز با معيار غربى مقايسه مى‏شود.




مورخين و متفكرين غرب استعمارگر سعى نمودند تا روند تاريخى ناقصى را ارائه و به جهانيان موضوعى واهى و نژادپرستانه را مبنى بر اين كه فقط جهان غرب تمدن شناس است، و تنها غرب منشاء ارزشهاى متمدن مادى و معنوى است و غير غربيها جوامعى وحشى، عقب مانده و بربر هستند بقبولانند.




بر اساس اين ذهنيت مادى غرب بوده كه گروهى از شخصيتهاى تمدن غرب موضع‏گيريهاى كينه توزانه‏اى نسبت‏به جهان ابراز داشته‏اند. هگل در جريان اشغال الجزاير از سوى فرانسه، عنوان مى‏نمايد كه روح اروپا پيروز گرديده و به عظمت گذشته خود بازگشته است، همچنين ماركس وانگلس استعمار فرانسه در الجزاير را گامى در ارتقاى الجزاير از حالت فئودالى به الت‏سرمايه‏دارى مى‏دانند.




اسقف لامانس مستشرق نيز با ارائه تاليفاتى، اسلام، شخصيتهاى آن و قرآن مجيد را مورد حمله قرار داده، كينه نهفته خود را نسبت‏به پيام آور انسانيت [پيامبر اسلام] ابراز داشته است. ديگر مستشرقين نيز همچون مرجليوت، سعى در تحريف تاريخ مسلمانان نموده‏اند. مستشرق ديگرى به نام آبرى در پايان كتاب «معلقات سبعه‏» درباره مرجليوت مى‏نويسد:
سفسطه و شايد تقلب در برخى از ادله ارائه شده از سوى مرجليوت كاملا مشهود است و به هيچ وجه در شان شخصيتى كه بى‏ترديد از بزرگان علمى دوران خود بوده، نيست.




در خصوص نگرش استكبارى غرب نسبت‏به مشرق اسلامى، بالفور مساله مافوق بودن بريتانيا و مادون بودن مصر را امرى بديهى و از مسلمات تفكر خود قلمداد نموده، مى‏گويد:
قبل از هر چيز، بايد به واقعيتهاى موضوع نگريست.
ملتهاى غرب به دنبال ظهور در تاريخ، نويدهايى را مبنى بر توانايى اداره خويش به منصه ظهور گذاشتند; چرا كه از ويژگيهاى خاصى برخوردارند، اما با نگاهى به گذشته مردمان مشرق زمين، درمى‏يابيم كه هيچ گونه نشانه‏اى از اداره خويش نداشته‏اند. تمامى دورانى كه بر مردمان مشرق زمين گذشته (كه حقيقتا بسيار با اهميت‏بوده است) همراه با سركشى و سلطه مطلق بوده و كليه مشاركتهاى بزرگ آنان در ايجاد تمدن بشرى، در سايه اين شيوه از حكومت‏بوده است; يعنى به دنبال يك شخص كشورگشا، شخص كشورگشاى ديگرى به ميدان آمده و سلطه ديگرى بوجود آورده است، اما هيچ گاه ملتى از اين امت را سراغ نداريم كه در دورانهاى سرنوشت‏ساز، به طور خود جوش سلطه‏اى را براى خود بوجود آورده باشند. اين يك واقعيت است و مساله مافوق يا مادون مطرح نيست.




بالفور همچنين با تكيه بر اين باور نژاد پرستانه و استكبارى، باور ديگرى را مطرح كرده، بدين وسيله، سلطه استعمارى انگليس بر مصر را توجيه مى‏نمايد:
آيا بهتر نيست كه براى اين ملت‏هاى بزرگ (كه من به عظمت آنها اذعان دارم) اين گونه حكومت مطلق را اعمال كنيم.
گمان مى‏كنم و تجربه نشان مى‏دهد كه در سايه اين شيوه آنان حكومتى به مراتب بهتر از حكومتهاى گذشته خود خواهند داشت. اين موضوع نه تنها براى آنان، بلكه بى ترديد براى تمامى غرب متمدن، سودمند خواهد بود. وجود ما در مصر نه تنها براى مصريها بلكه براى تمامى اروپاييان [مفيد] است.




اينها همگى بيانگر مواضعى است كه حاكى از ميراث دشمنى تاريخى و تمدنى نسبت‏به اسلام است كه مساله‏اى ريشه‏اى و مستمر در ذهنيت اروپا و به طور كلى غرب است.




4- قضيه فلسطين،

كه به عنوان يكى از عوامل وجود خصومت، بى‏اعتمادى و رويارويى در روند روابط بين طرفين است. غرب با توطئه‏اى برنامه ريزى شده، سعى نمود تا گروههاى متفرق يهوديان را در سرزمين فلسطين گرد هم آورد و بدين ترتيب يك پايگاه پيشرفته غربى در جهان اسلام بوجود آورد كه مانع اتحاد، پيشرفت و تحول امت و موجب بوجود آمدن روندى براى از ميان رفتن ثروتهاى امت، از طريق خريد سلاح و انبار آن به منظور ايجاد توازن موهوم استراتژيك گرديد.




به منظور تحقق اين توطئه شوم بود كه ملت فلسطين قربانى ذهنيت استعمارى غرب شد، غربى كه جز به منافع و مصالح خود، به هيچ چيز ديگرى نمى‏انديشيد.




علاوه بر اين، تمدن غرب بحرانهاى ديگرى را نيز بوجود آورد كه تمامى بشريت را در معرض تهديد قرار داد. اين تهديدها عبارتند از دو جنگ جهانى كه ميليونها انسان را به كشتن داد و زيانهاى اقتصادى، اجتماعى و عمرانى [زيادى] به بار آورد.




هلاسكى درباره حركت فاشيسم در اروپا مى‏گويد:
فاشيسم در واقع همان نظام سرمايه‏دارى است كه از ليبراليسم سرچشمه گرفته است، به نحوى كه بنيان اجتماعى توليد را با اوضاعى كه در آن بسر مى‏برد، سازگار مى‏سازد. انديشه ليبراليستى موجب از ميان رفتن تمامى جوانب تفكر سرمايه‏دارى خواهد شد.
تمامى اين قضايا موجب گرديد تا روند رابطه بين غرب و جهان اسلام مملو از تشنج، عدم اعتماد و انفجار و روياروى باشد. به همين دليل، كشمكش بين دو طرف به صورت يك پيكار مستمر تاريخى در آمده است. در اين راستا، گاهى غرب ما را به شكست مى‏كشاند و گاهى نيز ما او را شكست مى‏دهيم. زمانى ما بر دروازه‏هاى وين مى‏كوبيم و گاهى او بر دروازه‏هاى بيت‏المقدس مى‏كوبد. زمانى ما پواتيه در جنوب فرانسه را در محاصره قرار داديم و زمانى او شهر عكا در فلسطين را درمحاصره قرار داد.




در قبال اين واقعيت تلخ كه بر جهان عرب و اسلام گذشت، سه موضع در برابر غرب نمودار گرديد:




1- موضع پذيرش مطلق غرب:

مناديان اين موضع، معتقدند اگر جهان عرب و اسلام بخواهند پيشرفت كنند و خود را به روند ترقى برسانند، بايستى همه چيز غرب را بپذيرند و هر چيزى را كه مربوط به ميراث فرهنگى، اجتماعى و تمدنى خويش است، كنار بگذارند; بدين ترتيب، كشورهاى شرقى مى‏توانند خود را به تمدن غرب برسانند. يكى از مناديان اين موضع مى‏گويد:
تنها پاسخ واضح براى خروج از مرحله عقب ماندگى و عقب افتادگى اين است كه در انديشه‏ها، آداب، رسوم و نگرش خود نسبت‏به جهان با غرب آميخته شويم.




اين جريان فكرى معتقد است كه بايستى فعاليتها و تلاشها در دو جهت انجام شود: سعى در قطع وابستگيهاى تاريخى و اسلامى جوامع عربى و اسلامى و كوشش در جهت وارد ساختن سيستمها، ارزشها، آداب و رسوم غربى در نهاد اجتماعى و تمدن جهان عرب و اسلام. جنبش نوين هيچ نظريه مشخصى در زمينه اهداف و راهكارهاى خود ارائه نداده، مسائل را به پيش‏آمدهاى آتى واگذار مى‏كند. تنها راهكارش اين است كه مسلمانان به عنوان مشتريان مقلد و بدون اصالت، تعداد فروشگاههاى خود را بيشتر كنند نه تعداد مدارس خود را; چرا كه اين نگرانى وجود دارد كه نكند شاگردان، راههاى به كار گيرى نبوغ خود را در جهت تحقق اهداف خود فرا گيرند.




2- موضع رد مطلق غرب،

چرا كه دشمن ديرينه امت اسلامى و عامل اصلى مشكلات و بحرانهاى ما غرب است. بنابراين، بهترين راه اين است كه از ورود اين تمدن جلوگيرى نموده، آن را كاملا رد كنيم و نظريات غرب كه ارائه مى‏شود، محدود به زمينه‏هاى اقتصادى يا سياسى نبود، بلكه به عنوان يك نظريه كلى اقتصادى، فرهنگى، اجتماعى، سياسى و تمدن مطرح است. بنابراين، وابستگى اقتصادى به غرب، به معناى ذوب شدن در منظومه فرهنگى، سياسى و تمدنى غرب است. نخبگان فكرى و اقتصادى غربزده نيز خود را محتاج هميشگى جهان غرب ساخته و تصميم گرفته‏اند در همه چيز به جز در ارزشهايى همچون نوآورى، استقلال و مسائل نهادى بشر كه غرب بر پايه آنها به پيشرفتهاى كنونى رسيده، از غرب تقليد كنند.




تمامى ايدئولوژيهايى كه بر جهان عرب و اسلام حاكم گرديد، همگى شامل خلاصه‏هايى بد و ترجمه‏هايى تحريف شده در خصوص مفهوم عقب ماندگى امت‏بوده، به گونه‏اى كه واقعيتى غير از واقعيت اسلامى را نشان مى‏دادند و تلاش و فعاليت مناديان آن غالبا بيهوده بود; چرا كه تصوير مشكلات غرب را به جهان اسلام منعكس كردند و با راه‏حلهاى غرب آن را معالجه نمودند كه اين اقدام به عنوان اقدامى غير علمى و از بالا صورت مى‏گرفت و بر اساس آن، عناصر شناخت و آگاهى مردم را خود در اختيار مى‏گرفتند و بر آنان فرماندهى مى‏كردند.




مجموع گفته‏ها حاكى از آن است كه روند وارد نمودن معيارها از غرب و سعى در پياده كردن آنها بر جهانى كه به طور بنيادين با غرب تفاوت دارد، تلاشى نافرجام بوده، بيانگر ناكامى واردات بى‏برنامه الگوها، تحولات و تكنولوژى نوين، نمونه‏اى از عقب ماندگى و تباهى در شكل جديد به شمار مى‏رود.




3- همكارى آگاهانه ميان فرهنگ اسلامى و برداشتها و دستاوردهاى تمدن نوين،

اين موضع مبتنى بر مجموعه‏اى از حقايق مى‏باشد:




الف وجود برخى از مسائل و قضاياى داراى ماهيت جهانى يا بدور از ماهيت‏حاد فرهنگى كه در طول تاريخ، تمامى بشريت در بوجود آوردن آن سهيم بوده‏اند. اين مسائل را مى‏توان گرفت و در زندگى به كار برد. البته منظور از همكارى، هماهنگى بين اصول اسلامى و غربى نيست; چرا كه چنين چيزى دشوار يا ناممكن است و سرمنشاء دو تمدن متفاوت است و مساله بهره‏مندى فرهنگى، موجب تاثيرگذاريهاى خطير اجتماعى و روحى بر پيكره امت اسلامى خواهد شد; چرا كه ما تنها از تكنولوژى استفاده نمى‏كنيم، بلكه شناختى را مى‏گيريم كه اين تجهيزات تكنولوژيك را ساخته و بوجود آورده است، لازم است چيزى را بگيريم كه هويت تمدنى ما را تحقق بخشد و ويژگيهاى اجتماعى، فرهنگى و روحى ما را حفظ كند. البته علوم طبيعى و تكنولوژى غرب كاملا بى طرف نبوده، يكى از جوانب آن به نوعى نمايانگر فلسفه مادى است كه تمدن نوين بر آن ايجاد شده است. زبان آن همچون زبان ورزش بى پيرايه نيست، بلكه زبانى قابل اجرا و پياده شدن است، زبانى كه خراب مى‏كند و مى‏سازد. بنابراين جنبش اسلامى در چارچوب حفظ ويژگى متمدنانه جهان و اسلام، از فن‏آوريهاى نوين و تحولات عظيم علمى بهره مى‏جويد.




ب - جوامع اسلامى در حالى كه در سردرگمى شناختى و رفتارى به سر مى‏برند، از گذشته به همكارى با غرب پرداخته‏اند. بنابراين، جوامع مزبور توانايى لازم را براى ارزيابى دقيق فرهنگ‏هاى وارداتى نداشتند. همكارى كوركورانه موجب بروز آشفتگى در پيكره امت اسلامى گرديد. و تاثيراتى بر جاى گذاشت كه مهمترين آن عبارت است از: بحران هويت، آشفتگى در اصلاحات و مبانى نظرى، فرار مغزها و دگرگونيهاى ناگهانى در ساختار اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى.




بنابراين، عنصر اساسى در ايجاد وفاق يا آزادى، تعامل آگاهانه در حفظ تمدن خويش و ويژگى بارز آن است تا بر مبناى اين ويژگيها، با ديگرى در ارتباط باشيم. اما تلاش پشت‏سر گذاشتن اختلاف تمدنى ما با غرب نمى‏تواند از طريق از ميان برداشتن ويژگى تمدن جهان اسلام صورت گيرد. مى‏توان گفت كه طى فاصله طولانى ميان ما و تمدن نوين، تنها با حفظ هويت تمدنى و ويژگى ايدئولوژيك خود امكان پذير است.




بنابراين بر اساس اين ثروت عظيم و كوشش جهت‏بهره‏بردارى سياسى و اجتماعى از آن، زمينه مناسب براى طى اين فاصله تمدنى فراهم خواهد شد. بهترين مثال در اين خصوص، تجربه ژاپن است; چرا كه در جريان پيشرفت‏خود، فرهنگ، آداب، رسوم و ويژگى ذاتى خود را كنار نگذاشت، بلكه در آغاز، به منظور جذب تحولات جديد تكنولوژى، بر اين ويژگيها تاكيد ورزيد.




از ويژگيهاى اصلى اصالت اسلامى، برقرارى ارتباط با شرايط موجود است تا بدين وسيله، حالتى فعال و پويا داشته باشد. اسلام، ارتباط بسيار نزديكى با جامعه روز ايجاد مى‏كند تا بتواند بر حسب وضعيت فرهنگى و تاريخى، آن را هدايت نمايد. اگر گمان كنيم كه براى رسيدن به تمدن نوين، بايستى غرب زده شويم و تاريخ و فرهنگ خود را قربانى آميختگى با غرب نماييم، اشتباه است.




در تاريخ امتى سراغ نداريم كه توانسته باشد بدون تكيه به تاريخ و ارزشهاى اصيل خود، به جهان و تمدن معاصر راه يافته باشد. تمدن نوين غرب نيز با تكيه به ارزشها و ميراث تاريخى خود به دستاوردهاى كنونى رسيده است; حتى آمريكا نيز با تكيه به اصالت اروپايى كه مهاجرين با خود به همراه برده‏اند، به اين پيشرفتها دست‏يافت. راه متمدن شدن چيزى نيست كه تنها ساخته و پرداخته غرب باشد; چرا كه راه فراهم شده توسط غرب، ما را مبدل به امتى بى‏جان و مقلد خواهد نمود. همچنين نوگرايى تحميلى نيز به استبداد و تسلط سياسى منجر خواهد شد; چرا كه نوگرايى تحميلى موجب بوجود آمدن مجموعه‏اى از ارزشهاى تازه و استمرار غربزدگى شده و باعث از ميان بردن عقايد موجود و كنار زدن نظام ارزشهاى گذشته و زبان مشترك كه وسيله تداوم ارتباطات جامعه است، مى‏شود. نتيجه اين روند چيزى جز استبداد و اضمحلال و عدم تعادل و از دست دادن ويژگيهاى ارزشى و اجتماعى نخواهد بود.




بنابراين، نمى‏توان اصالت و امروزى شدن يا تقليد نوگرايى را كنار يكديگر قرار داد و براى تحقق يكى، ديگرى را فدا ساخت.




ما معتقديم كه نو گرايى واقعى و جدى آن است كه از طريق اصالت‏باشد كه تمامى عوامل و عناصر درون ما را به حركت در آورده، امتى فعال و تاثير گذار را بوجود آورد. البته اصالت‏به معناى بازگشت‏به عقب (از لحاظ زمانى) نيست، بلكه به معناى بهره مندى از تمدنى است كه قدرت و شناخت را در اختيار بگذارد و بتواند آرمانهاى متمدنانه امت را تحقق بخشد. در واقع، انسان مؤمن يا يك جنبش اسلامى، گذشته را براى بازگشت‏به اصول، عقايد و ارزشها كه عظمت جاويدان گذشته را ساخته‏اند، مى‏خواهد تا براى حركت‏به سوى آينده، از آن بهره جويد. به عبارت ديگر، گذشته اسلامى به عنوان يك نقشه فرهنگى، سياسى، اجتماعى كامل و شامل به شمار مى‏رود. نگاه اسلام به آن موجب مى‏شود تا به صورت نيرويى فوق‏العاده براى تحقق عظمت، شكوفايى و پيشرفت ظاهر گردد; چرا كه جنبش اسلامى تنها به عظمت گذشته خود دلخوش نبوده، بلكه سعى دارد تا با الهام از روحيات و ارزشهايى كه آن گذشته جاويد را بوجود آورده‏اند، خود نيز بر آن بيفزايد.




گذشته يا تاريخ در ديدگاه جنبش اسلامى آن طور كه برخى ادعا مى‏كنند، به مثابه فرار از مسائل و مشكلات كنونى نيست، بلكه اقدامى آگاهانه براى اثبات خويش است; چرا كه تاريخ يا گذشته در ديدگاه اسلامى، موجب بيدارى فعلى و مقدمات آن مى‏شود، ولى جامعه‏اى كه از تاريخ يا گذشته خود فاصله مى‏گيرد، در واقع با دست‏خود اقدام به قطع احساسات روحى، فرهنگى و اجتماعى خويش مى‏نمايد كه اين قطع ارتباط، موجب از خود بيگانگى و بى‏هويتى مى‏گردد.




بنابراين، ارتباط ما با تمدن ديگر، نبايستى به بهاى ذوب شدن هويت تمدنى ما باشد، بلكه ما بر اساس اصالت و هويت‏بارز خود حركت مى‏كنيم تا روابط عادلانه‏اى با ديگرى برقرار سازيم. بنابراين، طرفى كه اين رابطه را در پيش مى‏گيرد، بايستى در حفظ هويت و ريشه‏هاى عقيدتى خود اصيل و ثابت قدم باشد.




هدف بايد رابطه با ديگرى باشد نه تقليد از او و منظور از ارتباط آگاهانه اين است كه با تكيه بر ارزشها و اصول خود، علم و تحولات علمى پديد آمده در غرب را كسب كنيم، همانطورى كه غرب عمل كرده و مى‏كند. در اين خصوص جبران مى‏گويد:
غربيها در گذشته آنچه را كه ما مى‏پختيم، مى‏خوردند و پس از ارزيابى، آنچه را كه خوب بود، به غرب منتقل مى‏كردند، ولى در حال حاضر شرقى‏ها آنچه را كه غربيها مى‏پزند، مى‏خورند و هضم مى‏كنند، اما آن را به ميان خود منتقل نمى‏كنند، بلكه خود همچون غربى‏ها مى‏شوند و اين حالت انسان را به ياد فرد سالخورده‏اى كه دندانهايش را از دست داده و يا كودكى كه هنوز دندان درنياورده، مى‏اندازد.




موضوع خودكفايى از غرب يا وابستگى به آن، مى‏بايست پيش از اقتصاد و سياست، با انديشه و فرهنگ آغاز شود; چرا كه انديشه مستقل، اقتصاد مستقلى را پديد مى‏آورد كه مبتنى بر واقعيت اصولى و ويژگيهاى ذاتى باشد. همچنان كه تفكر وابسته يا فرهنگ شكست‏خورده، هر قدر هم كه از امكانات مادى فراوانى برخوردار باشد، از چارچوب وابستگى اقتصادى و قالبهاى آماده شده خارج نمى‏گردد. بنابراين، ايجاد يك سياست اقتصادى سالم بايستى با انديشه و فرهنگ آغاز شود. به عبارت روشنتر، روند اقتصادى، جداى از نهضت همه جانبه تمدنى امت نيست; بدين ترتيب، ما خواهان برقرارى ارتباط با غرب و بهره‏مندى از مطالعات و يافته‏هاى آن هستيم و به تقليد و الگو گرفتن از شيوه زندگى غربى‏ها. تفاوت اصلى برقرارى ارتباط با تقليد اين است كه اولى مبتنى بر زمينه ثابت و مشخصى در قبال ارزشها و اصول خود بوده و به ديگرى از زاويه باورهاى خود مى‏نگرد، اما تقليد، يعنى انتقال از بستر محلى و برخاستن از بسترى ديگر كه موجب بى‏هويتى شخص مى‏گردد. بدتر از آن اينكه به خاطر ماهيت نژاد پرستى غرب و جلوگيرى از انتقال يافته‏هاى علمى به ديگر ملتها، جوامع تاثير پذيرفته از آن، به هيچ وجه نمى‏توانند به معناى واقعى امروزى شدن، غربى بشوند.




شايان ذكر است‏برخى از مبانى غرب كه بعضى از مكاتب فكرى، سياسى و اقتصادى سعى در ورود آن به جوامع ما دارند، در واقع، براى تداوم وابستگى ما تهيه شده است و شعار پيوستن به غرب از طريق اين وسيله نظرى، سرابى بيش نيست.




بالاخره اين كه اصالت، يك ضرورت تمدنى است; چرا كه به عنوان چارچوب روحى، اخلاقى و شناختن جهان عرب و اسلام به شمار مى‏رود، البته نه به معناى تقليد گذشته، بلكه به مثابه ابراز نياز نسبت‏به درك خويشتن و مشخص كردن رابطه با ديگرى.




اين امر به معناى مقاومت ذاتى در مقابل سلطه‏گرى، اضمحلال و انحطاط و عاملى براى حفظ تعادل جامعه از مبدل شدن به عنصرى بى‏اختيار است. اصالت‏به مثابه خط و مشى ثابت در برقرارى ارتباط مستمر با شرايط حاضر كنونى است; زيرا پيشرفت و ترقى، بى‏جهت‏بدست نمى‏آيد، بلكه با تكيه بر ارزشها و تاريخ بايستى به سوى پيشرفت و تحول حركت نمود. بگين كه انقلاب علمى و صنعتى در اروپا مرهون خدمات اوست، همين راه را پيمود.




بنابراين اصالت نه تنها به عنوان يك ذخيره تاريخى، بلكه به عنوان اداره و توانايى ذاتى در ابتكار و نوآورى است.




ادامه دارد




منبع:



محمد محفوظ، الاسلام، الغرب و حوارالمستقبل، بيروت: المركز الثقافى العربى، 1998.




/ 1