حفظ نظام
محمدحسين مهورى «قسمت اول»
حفظ نظام، مساله مهم و داراى ابعاد مختلفى است كه نويسنده محترم در اين مقاله آن را مورد بررسى قرار داده است . اهميت موضوع و ابعاد مختلفى كه اين موضوع دارد، ايجاب مىكند ديگر محققان و صاحبنظران نيز به اين موضوع بپردازند، بهويژه كه برخى نكات و ديدگاههاى مطرح شده در اين مقاله مورد تامل و نيازمند بررسى بيشتر است و چه بسا برخى از خوانندگان محترم با آن موافق نباشند . البته براى داورى نهايى مىتوان تا ارائه بخش دوم مقاله در شماره بعد صبر كرد . يكى از مسايلى كه پس از پيروزى انقلاب اسلامى و تاسيس جمهورى اسلامى ايران، در نوشتهها و سخنرانيها بسيار مطرح مىشود و مستند بسيارى از اعمال و تصميمگيرىهاى مسؤولان و متصديان نظام قرار مىگيرد، مساله حفظ نظام و حفظ حكومت اسلامى است . با اين وجود، هنوز اين مساله از جهت موضوع و بيان مقصود از آن، از جهت مستند و دليل و از جهت تقدم و تاخر آن در تزاحم با احكام ديگر، در پردهاى از ابهام قرار دارد و تا آنجا كه نگارنده اطلاع دارد، در باره اين موضوع حياتى، بحث مستقلى ارائه نگرديده است . گويا همگان اين مساله را، موضوعى بديهى و بىنياز از بحث و بررسى مىدانند; ولى چنانچه در خلال مباحث آينده روشن خواهد شد، مساله، آن گونه كه برخى مىپندارند، بىنياز از بحث و بررسى نيست . در سخنان بنيانگذار جمهورى اسلامى ايران و رهبر كبير انقلاب اسلامى، حضرت امام خمينى، تعبيرات گوناگونى در اين رابطه وارد شده است كه همه آنها را در سه عنوان مىتوان خلاصه كرد: 1 - حفظ امنيت و نظام زندگى معيشتى مردم و جامعه، 2 - دفاع از اسلام و سرزمين اسلامى و جان و مال مسلمانان، 3 - حفظ و دفاع از حكومت اسلامى . مقصود از حفظ نظام زندگى، رعايت امورى است كه اخلال به آنها، امنيت جامعه يا زندگى مردم را دچار اختلال و مشكل مىكند; مانند تعطيلى مراكز خدماتى و درمانى جامعه . حفظ نظام جامعه از حفظ اسلام، حفظ سرزمين و حفظ حكومت كاملا جداست و هيچ تلازمى بين آنها نيست; ولى نسبتبين حفظ اسلام و سرزمين اسلامى و بين حفظ حكومت، اصطلاحا «عموم و خصوص من وجه» است، زيرا گاهى ممكن است، حفظ اسلام و سرزمين اسلامى ملازم حفظ حكومت اسلامى باشد و گاهى در زمان حكومت غير اسلامى خطرى اسلام و سرزمين اسلامى را تهديد كند و دفاع از اسلام واجب باشد، در حالى كه دفاع از اسلام در زمانى كه حكومت اسلامى تشكيل نشده است، دفاع از حكومت اسلامى به شمار نمىآيد . از سوى ديگر در زمان حاكميتحكومت اسلامى، ممكن است عملى مصداق حفظ و تداوم حكومتبه شمار آيد، در حالى كه آن عمل از مصاديق حفظ اسلام و سرزمين اسلامى به حساب نمىآيد بلكه چنانچه خواهد آمد، گاهى حفظ حكومتبا حفظ اسلام و سرزمين اسلامى در تضاد و دوگانگى خواهد بود . ما در اين نوشتار در باره تك تك اين عناوين به طور جداگانه بحث و بررسى خواهيم كرد . حفظ نظام معيشت و زندگى مردم
يكى از واجبات مهم اسلام، حفظ نظام جامعه، زندگى و معيشت مردم است . فقهاى شيعه بهطور مستقل در فقه از اين مساله بحث نكردهاند، ولى از سخنان آنان در موارد گوناگون به دست مىآيد كه وجوب حفظ نظام جامعه از مسلمات فقه شيعه است . به عنوان نمونه در علم اصول در بحث از دليل انسداد، براى اثبات عدم وجوب احتياط مىگويند، احتياط مستلزم اختلال نظام زندگى مردم است، پس جايز نيستبلكه حرام است، زيرا حفظ نظام واجب و اختلال نظام حرام است و چون احتياط سبب اختلال نظام شود، حرام است . مرحوم شيخ انصارى در توضيح مقدمه سوم دليل انسداد مىفرمايد: «احتياط با اينكه مقتضاى اصل و قاعده عقلى و نقلى است، هنگامى كه به وجود واجبات و محرماتى علم اجمالى داشته باشيم; ولى در مساله مورد بحث - انسداد باب علم در معظم مسايل فقهى - به دو دليل واجب نيست ... دليل دوم: لزوم عسر شديد و حرج اكيد در التزام به احتياط ... و اين نسبتبه اصل عمل به احتياط لازم مىآيد ولى آموزش مجتهد، موارد احتياط را به مقلدانش و ياد گرفتن مقلد موارد احتياط شخصى و برطرف كردن تعارض احتياطها و ترجيح احتياط ناشى از احتمال قوى بر احتياط ناشى از احتمال ضعيف، كارى است كه تمام وقت مجتهد و مقلد را در برمىگيرد و مردم از نظر آموزش اين موارد و فراگيرى آن گرفتار حرجى مىگردند كه نظام معاش و معادشان را مختل مىنمايد» . (1) مرحوم آخوند خراسانى مىفرمايد: «مقدمه چهارم، نسبتبه عدم وجوب احتياط كامل در مواردى كه عسر و حرج آن مستلزم اختلال در نظام گردد، سخنى در آن نيست» . (2) حضرت امام خمينى نيز مىفرمايد: «بر بطلان احتياط در همه وقايع، به دو دليل استدلال شده است: اول، اجماع بر عدم وجوب آن و دوم اينكه احتياط مستلزم عسر و حرج بلكه اختلال نظام است ... لزوم عسر و حرج بلكه اختلال نظام خلاصه سخن در باره آن اين است كه گفته شود اگر اختلال نظام لازم آيد سخنى در آن نيست چرا كه اختلال نظام از مواردى است كه عقل حكم به قبح آن مىنمايد» . (3) در مكاسب محرمه نيز در بحث از «اخذ الاجرة على الواجبات» نيز برخى از علما ميان واجبات نظاميه و ساير واجبات فرق گذاشتهاند . (4) واجبات نظاميه واجباتى هستند كه نظام و سامان گرفتن زندگى اجتماعى متوقف بر آنهاست و چون اسلام مىخواهد كه زندگى اجتماعى مردم، نظام و سامان داشته باشد آن افعال را بر مردم واجب كفايى كرده است . مرحوم شهيد مطهرى در اين باره مىفرمايد: «اسلام، دينى جامع و همه جانبه است، دينى است كه تنها به يك سلسله پندها و اندرزهاى اخلاقى و فردى و شخصى اكتفا نكرده است، دينى است جامعهساز، آنچه را كه يك جامعه بدان نيازمند است، اسلام آن را به عنوان يك واجب كفايى فرض كرده است . مثلا جامعه نيازمند به پزشك است، از اينرو پزشكى واجب كفايى است; يعنى واجب استبه قدر كفايت، پزشك وجود داشته باشد و اگر به قدر كفايت پزشك وجود نداشته باشد بر همه افراد واجب است كه وسيلهاى فراهم سازند كه افرادى پزشك شوند و اين مهم انجام گيرد و چون پزشكى موقوف استبه تحصيل علم پزشكى، قهرا علم پزشكى از واجبات كفايى است . همچنين فن معلمى، فن سياست، فن تجارت، انواع فنون و صنايع و در مواردى كه حفظ جامعه اسلامى و كيان آن موقوف به اين است كه علوم و صنايع را در عالىترين حد ممكن تحصيل كنند، آن علوم در همان سطح واجب مىگردد» . (5) بنابراين، شكى نيست كه آنچه سبب برهم ريختن نظام زندگى و معيشت جامعه مىگردد، حرام و كارهايى كه براى حفظ نظام جامعه لازم است، واجب مىباشد . وجوب حفظ نظام، از نوع واجب كفايى است و در صورتى كه در شخص خاصى متعين گردد، واجب عينى مىشود . اگر بين حفظ نظام و ساير احكام شخصى يا اجتماعى تزاحم واقع شود، حفظ نظام مقدم بر آنهاست; زيرا حفظ نظام از واجباتى است كه شارع مقدس به هيچ وجه راضى به ترك آن نيست . از اينرو حاكم جامعه اسلامى موظف است در مقام تزاحم حفظ نظام معيشتى مردم با ساير احكام، حفظ نظام را مقدم بدارد . ولى وجوب حفظ نظام زندگى و معيشتى مردم غير از وجوب حفظ حكومت اسلامى است واز وجوب آن نمىتوان وجوب حفظ حكومت را به طور مطلق نتيجه گرفت و آن را بر تمام احكام اسلام مقدم دانست . امام خمينى در كتاب بيع از طريق حفظ نظام براى لزوم تشكيل حكومت اسلامى، اين گونه استدلال فرموده است: «ان الاحكام الالهية سواء الاحكام المربوطة بالماليات او السياسيات او الحقوق لم تنسخ، بل تبقى الى يوم القيامة و نفس بقاء تلك الاحكام يقضى بضرورة حكومة و ولاية تضمن حفظ سيادة القانون الالهى و تتكفل لاجرائه، و لا يمكن اجراء احكام الله الا بها لئلا يلزم الهرج و المرج، مع ان حفظ النظام من الواجبات الاكيدة و اختلال امور المسلمين من الامور المبغوضة، و لا يقوم ذا و لا يسد عن هذا الا بوال و حكومة .» (6) سخن حضرت امام خمينى حاوى دو دليل و دو استدلال است:
1 - احكام اسلام در زمان غيبت كبرا باقى است و نسخ نشده است و اجراى آنها متوقف بر تشكيل حكومت است، زيرا اگر حكومت، اجراى احكام اسلامى را بر عهده نگيرد، هرج و مرج لازم مىآيد كه مبغوض شارع مقدس است . بنابراين براى اجراى احكام، حكومت لازم است . 2 - حفظ نظام واجب و اختلال امور مسلمانان مبغوض شارع است و حفظ نظام متوقف بر تشكيل حكومت است . بنيانگذار جمهورى اسلامى در كتاب ولايت فقيه مىفرمايد: «بديهى است ضرورت اجراى احكام كه تشكيل حكومت رسول اكرم (ص) را لازم آورده منحصر و محدود به زمان آن حضرت نيست و پس از رحلت رسول اكرم (ص) نيز ادامه دارد ... اين حرف كه قوانين اسلام تعطيلپذير يا منحصر و محدود به زمان يا مكانى استبر خلاف ضروريات اعتقادى اسلام است . بنابراين، چون اجراى احكام پس از رسول اكرم (ص) و تا ابد ضرورت دارد، تشكيل حكومت و برقرارى دستگاه اجرا و اداره ضرورت مىيابد . بدون تشكيل حكومت و بدون دستگاه اجرا و اداره كه همه جريانات و فعاليتهاى افراد را از طريق اجراى احكام، تحت نظام عادلانه در آورد هرج و مرج به وجود مىآيد و فساد اجتماعى و اعتقادى و اخلاقى پديد مىآيد . پس براى اينكه هرج و مرج و عنان گسيختگى پيش نيايد و جامعه دچار فساد نشود، چارهاى نيست جز تشكيل حكومت و انتظام بخشيدن به همه امورى كه در كشور جريان مىيابد» . (7) امام خمينى در استدلال دوم خود، حفظ نظام زندگى و سامان بخشيدن به نظام اجتماعى جامعه را متوقف بر تشكيل حكومت اسلامى دانستهاند و از وجوب حفظ نظام و حرمت اخلال به آن، وجوب تشكيل حكومت اسلامى را نتيجه گرفتهاند . هرچند سخن امام خمينى در باره تشكيل حكومت اسلامى است نه حفظ آن; ولى سامان بخشيدن به زندگى مردم، همان گونه كه بر تشكيل حكومت اسلامى متوقف است، به استمرار و بقاى آن نيز وابستگى كامل دارد . اين گونه نيست كه حفظ نظام اجتماعى زندگى مردم حدوثا بر تشكيل حكومت متوقف باشد، ولى در ادامه نيازمند حكومت نباشد بلكه سامان بخشيدن به زندگى اجتماعى مردم حدوثا و بقاء و نفيا و اثباتا دائر مدار حكومت اسلامى است و از آنجا كه حفظ نظام واجب و اخلال به آن حرام است، تشكيل حكومت و حفظ آن نيز واجب خواهد بود . اثبات وجوب تشكيل حكومت اسلامى و حفظ آن از طريق وجوب حفظ نظام و اخلال به آن، خواه ناخواه اين نتيجه را در پى خواهد داشت كه وجوب تشكيل حكومت و حفظ آن بر همه احكام شرعى مقدم و از اوجب واجبات باشد; چرا كه حفظ نظام از اهم واجبات است و هيچ يك از احكام شرعى در مقام تزاحم، ياراى رودررويى با آن را ندارند . شايد دليل اينكه امام خمينى حفظ حكومت را بر تمام واجبات شرعى مقدم مىدانند، همين نكته باشد . آن بزرگوار در يكى از سخنرانيهاى خود مىفرمايند: «مساله حفظ نظام جمهورى اسلامى در اين عصر و با وضعى كه در دنيا مشاهده مىشود و با اين نشانهگيرىهايى كه از چپ و راست و دور و نزديك نسبتبه اين مولود شريف مىشود از اهم واجبات عقلى و شرعى است كه هيچ چيز به آن مزاحمت نمىكند و از امورى است كه احتمال خلل در آن عقلا منجز است» . (8) سخن در باره دليل اول را به جاى ديگر موكول مىكنيم ولى در باره دليل دوم مىتوان گفت كه درست استحفظ نظام جامعه متوقف بر تشكيل حكومت است ولى اين دليل به تنهايى اثبات نمىكند كه حتما حكومتبايد اسلامى باشد و ولى فقيه در راس آن قرار گيرد بلكه حكومت غير اسلامى نيز مىتواند نظم را در جامعه برقرار سازد و به بيان ديگر، دليل اعم از مدعاست . حضرت على (ع) مىفرمايد: «لابد للناس من امير بر او فاجر يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر و يبلغ الله فيها الاجل و يجمع به الفىء و يقاتل به العدو و تامن به السبل و يؤخذ به للضعيف من القوى حتى يستريح به بر و يستراح من فاجر; (9) مردم را حاكمى بايد، نيكوكار يا تبهكار، تا در حكومت او مرد باايمان كار خويش كند، و كافر بهره خود برد، تا آنگاه كه وعده حق سر رسد و مدت هر دو در رسد . در سايه حكومت او مال ديوانى را فراهم آورند و با دشمنان پيكار كنند، و راهها را ايمن سازند و به نيروى او حق ناتوان را از توانا بستانند، تا نيكوكردار روز به آسودگى به شب رساند و از گزند تبهكار در امان ماند» . از اينجاست كه اين دليل به تنهايى، ولايت فقيه و لزوم تشكيل حكومت اسلامى را در زمان غيبت كبرا اثبات نمىكند . از آنچه گفته شد، نتيجه گرفته مىشود كه با اينكه حفظ نظام يكى از واجبات مهم اسلام است و بر تمام واجبات ديگر در مقام تزاحم مقدم است; ولى وجوب حفظ نظام مستلزم وجوب حفظ حكومت نيست; زيرا حفظ نظام زندگى و معيشت مردم متوقف بر حكومت اسلامى و ولايت فقيه نيست و از اين طريق نمىتوان مقدم بودن حفظ حكومت را بر ساير احكام اسلام نتيجه گرفت . شاهد اين مدعى اين است كه - چنانچه خواهيم گفت - حفظ حكومت واجب مطلق نيست كه بر ساير احكام مقدم باشد و به هر وسيله ممكن حفظ آن واجب باشد بلكه حفظ حكومت در چارچوب و محدوده احكام شرع واجب است و به بيان ديگر، وجوب آن مشروط به عدم مخالفتبا ساير احكام شرعى است . حفظ اسلام، كشور اسلامى و مسلمانان
وجوب حفظ اسلام، كشور اسلامى و جان و مال و ناموس مسلمانان از خطر تعرض دشمنان اسلام و بيگانگان يكى از مسايل مسلم و مورد اتفاق فقهاى شيعه، بلكه همه مسلمانان است . فقيهان شيعه، دفاع در مقابل بيگانگان را بدون هيچ قيد و شرطى بر همگان واجب مىدانند . مرحوم شيخ طوسى در كتاب نهايه مىفرمايد: «و الجهاد مع ائمة الجور او من غير امام خطاء يستحق فاعله به الاثم و ان اصاب لميؤجر عليه و ان اصيب كان ماثوما، اللهم الا ان يدهم المسلمين امر من قبل العدو يخاف منه على بيضة الاسلام و يخشى بواره او يخاف على قوم منهم وجب حينئذ ايضا جهادهم و دفاعهم، غير انه يقصد المجاهد و الحال على ما وصفناه الدفاع عن نفسه و عن حوزة الاسلام و عن المؤمنين و لايقصد الجهاد مع الامام الجائر و لامجاهدتهم ليدخلهم فى الاسلام; (10) جهاد بدون امام و پيشوا و يا همراه پيشواى ستمگر اشتباه است و انجام دهندهاش سزاوار گناه است و اگر كسى را بكشد، پاداشى بر آن ندارد و اگر كشته شود، گناهكار است . مگر اينكه خطرى از ناحيه دشمن بر مسلمانان وارد شود كه بر بيضه (اصل) اسلام يا نابودى آن يا گروهى از مسلمانان ترسيده شود، كه در اين صورت نيز دفاع و جنگ با آنان واجب است; ولى در اين صورت، انگيزه مجاهد بايد دفاع از جان خود و حوزه اسلام و مسلمانان باشد و نبايد قصد او، جهاد همراه پيشواى ظالم يا جهاد با كفار براى مسلمان نمودن آنان باشد» . مرحوم ابوصلاح حلبى در اين باره مىفرمايد: «فان خيف على بعض بلاد الاسلام من بعض الكفار او المحاربين وجب على اهل كل اقليم قتال من يليهم و دفعه عن دار الايمان و على قطان البلاد النائية عن مجاورة دار الكفر او الحرب النفور الى اقرب ثغورهم بشرط الحاجة الى نصرتهم حتى يحصل بكل ثغر من انصار المسلمين من يقوم بجهاد العدو و دفعه عنه فيسقط فرض النفور عن من عداهم و ليقصد المجاهد و الحال هذه نصرة الاسلام و الدفع عن دار الايمان دون معونة المتغلب على البلاد من الامر; (11) اگر بر برخى از شهرهاى اسلام از ناحيه بعضى از كفار يا محاربان ترسيده شود، بر اهل هر شهر جنگ با گروه مجاور خود واجب است تا آنان را از دار الايمان دور سازند و در صورت نياز به كمك ساكنان شهرهاى غير مجاور دار الكفر و دار الحرب، بر آنان واجب استبه نزديكترين مرزهاى محل اقامتخود كوچ كنند، تا اينكه در هر يك از سر حدات به مقدار كافى براى دفاع در برابر دشمن نيرو فراهم آيد و پس از آن وجوب كوچ كردن از ديگران ساقط مىشود» . مرحوم ابنادريس حلى در كتاب «السرائر» نيز سخنى نظير سخن مرحوم شيخ در نهايه آورده استبا اين اضافه كه ايشان «بيضة الاسلام» را به اصل اسلام و جامعه اسلامى تفسير كرده است . ايشان مىفرمايد: «و بيضة الاسلام مجتمع الاسلام و اصله» . (12) مرحوم شهيد ثانى در لمعه «بيضةالاسلام» را به همين گونه تفسير كرده است . (13) مرحوم ابنحمزه در كتاب «الوسيله» مىفرمايد: «و ربما يصير الجهاد فرض عين باحد شيئين: احدهما; استنهاض الامام اياه و الثانى; يكون فى حضور الامام و غيبته بمنزلة و هو ان يدهم امر يخشى بسببه على الاسلام وهن او على مسلم فى نفسه او ماله اذا حصل ثلاثة شروط: حضوره و قدرته على دفع ذلك و وجود معاون ان احتاج اليه; (14) چه بسا جهاد واجب عينى مىشود و آن در دو صورت است; اول اينكه امام به او دستور دهد و صورت ديگر در زمان حضور امام (ع) و غيبت، يكسان است و آن اينكه خطرى پيش آيد كه از جانب آن ضعف اسلام يا جان و مال مسلمان ترسيده شود . در اين صورت به سه شرط جهاد واجب است; حضور او در صحنه، قدرت او بر دفع آن خطر و وجود معاون و همكار در صورت نياز» . مرحوم صاحب جواهر مىفرمايد: «نعم لو اراد الكفار محو الاسلام و درس شعائره و عدم ذكر محمد (ص) و شريعته فلا اشكال فى وجوب الجهاد حينئذ و لو مع الجائر لكن بقصد الدفع عن ذلك لا اعانة سلطان الجور بل الاجماع بقسميه عليه مضافا الى النصوص بالخصوص التى تقدم بعضها و الى عموم الامر بالقتال فى الآيات المتكثرة الشاملة للفرض، بل ظاهر الاصحاب انه من اقسام الجهاد فتشمله حينئذ آياته و رواياته و ان كان لا يشترط فيه الشرائط الخاصة التى هى للجهاد الابتدائى للدعاء الى الاسلام; (15) هرگاه كفار بخواهند اسلام و دين پيامبر اكرم (ص) را به فراموشى سپارند; اشكالى در وجوب جهاد حتى با پيشواى ستمگر نيست ولى بايد به قصد دفاع از اسلام انجام شود نه به قصد يارى و كمك حاكم ظالم . اجماع محصل و منقول هر دو بر اين مطلب دلالت مىكند; علاوه بر آنكه برخى از روايات و عموم دستور به جهاد، در آيات بسيارى كه شامل اين مساله مىشود، بر وجوب آن دلالت مىكند . بلكه ظاهر كلام اصحاب اين است كه آن يكى از اقسام جهاد است، از اينرو آيات و روايات جهاد شامل اين مورد نيز مىگردد، هرچند شرايط جهاد ابتدايى كه براى دعوت به اسلام است در دفاع معتبر نيست» . حضرت امام خمينى مىفرمايد: «لو غشى بلاد المسلمين او ثغورها عدو يخشى منه على بيضة الاسلام و مجتمعهم يجب عليهم الدفاع عنها باية وسيلة ممكنة من بذل الاموال و النفوس; (16) اگر دشمن به شهرهاى مسلمانان يا مرزهاى آنان هجوم آورد و بر بيضه (اصل) اسلام يا جامعه مسلمانان ترسيده شود بر مسلمانان واجب استبه هر وسيله ممكن از مال و جان دفاع كنند» . علاوه بر اجماع، احاديثى نيز از امامان معصوم (ع) در باره حفظ اسلام رسيده است كه در اينجا به يكى از آنها اشاره مىكنيم: «عن يونس قال: سال اباالحسن عليهالسلام رجل و انا حاضر فقال له: جعلت فداك ان رجلا من مواليك بلغه ان رجلا يعطى سيفا و فرسا فى سبيل الله فاتاه فاخذهما منه ثم لقيه اصحابه فاخبروه ان السبيل مع هولاء لا يجوز و امروه بردهما، قال: فليفعل، قال: قد طلب الرجل فلم يجده و قيل له قد شخص الرجل، قال: فليرابط و لايقاتل، قلت: مثل قزوين و عسقلان والديلم و ما اشبه هذه الثغور؟ قال نعم، قال: فان جاء العدو من الموضع الذى هو فيه مرابط كيف يصنع؟ قال: يقاتل عن بيضة الاسلام، قال: يجاهد؟ قال: لا الا ان يخاف على ذرارى المسلمين، قلت: ارايتك لو ان الروم دخلوا على المسلمين لم ينبغ لهم ان يمنعوهم، قال: يرابط و لا يقاتل، قال: فان خاف على بيضة الاسلام و المسلمين قاتل فيكون قتاله لنفسه لا للسلطان، لان فى درس الاسلام درس ذكر محمد (ص) ; (17) يونس بنعبدالرحمن گويد: در مجلسى كه من حاضر بودم، شخصى از امام موسى بنجعفر (ع) سؤال كرد و گفت: فدايت گردم! يكى از دوستان شما شنيد كه مردى اسب و شمشيرى را در راه خدا (جهاد) مىبخشد . دوستدار شما نزد او رفت و آنها را گرفت . سپس با دوستان خود برخورد كرد و به او گفتند: جهاد در راه خدا با اين گروه جايز نيست و به او دستور دادند كه اسب و شمشير را به صاحبش بازگرداند . امام (ع) پاسخ فرمود: چنين بايد كند! مرد پرسشگر گفت: دوستدارتان او را جستجو كرد ولى اثرى از او نيافت، به او گفته شد: آن مرد مسافرت كرده است . امام (ع) فرمود: بايد مرزبانى كند و نجنگد! يونس گفت: مثل قزوين، عسقلان، ديلم و مشابه اين سر حدات؟ امام (ع) فرمود: آرى! پرسشگر گفت: اگر دشمن از همان منطقهاى كه او مرزبان است، وارد شود، او چه كند؟ امام (ع) فرمود: به خاطر اصل اسلام بجنگد . پرسشگر پرسيد: جهاد كند؟ امام (ع) فرمود: نه; مگر اينكه بر زنان و فرزندان مسلمانان از سوى دشمن بيمناك شود! يونس گفت: به من بگو، اگر روميان به مسلمانان حمله كنند، آيا سزاوار نيست مسلمانان در مقابل آنان دفاع كنند؟ امام (ع) فرمود: مرزبانى كند و نجنگد . آنگاه امام (ع) فرمود: اگر بر اصل اسلام و مسلمانان بيمناك گردد، بجنگد . و [در اين صورت] نبرد او به نفع خودش است نه به نفع حاكم، زيرا نابودى اسلام مستلزم از بين رفتن ذكر محمد (ص) است . فقهاى شيعه متعرض حكم تزاحم بين حفظ اسلام و ساير احكام نگرديدهاند، ولى روشن است كه حفظ اساس اسلام و كشور اسلامى و جان مسلمانان بر همه احكام شرعى مقدم است و بنابراين اگر دفاع از اسلام مستلزم فعل حرام يا تصرف در اموال ديگران و ... باشد، همه اين امور جايز مىشود . شايان ذكر است كه روايت صحيحه يونس و فتاوى فقهاى شيعه به روشنى بر اين مطلب دلالت مىكند كه حفظ اصل اسلام و كشور اسلامى و جان و مال و ناموس مسلمانان، موضوع مستقلى است و ربطى به تاسيس و حفظ حكومت اسلامى ندارد . در اسلام دفاع از اصل اسلام بر همه مسلمانان فرض و واجب است، خواه حكومتحاكم بر جامعه حكومت اسلامى باشد يا غير اسلامى و خواه حفظ اسلام و كشور اسلامى مستلزم حفظ و بقاى حكومت اسلامى باشد يا نباشد . بنابراين ادله وجوب دفاع از اسلام بر وجوب حفظ حكومت اسلامى در همه شرايط دلالت نمىكند تا بتوان بر اساس آن وجوب حفظ حكومت را به صورت مطلق با اين دليل اثبات كرد و از آن مقدم بودن حفظ حكومت را بر تمامى احكام شرع نتيجه گرفت . البته گاهى ممكن است كه حفظ اسلام در مصداق خارجى با حفظ حكومت متحد گردد; ولى در اين صورت نيز آنچه به استناد اين ادله، واجب است، حفظ اسلام است نه حفظ حكومت . بنابراين حفظ اسلام مستلزم حفظ حكومت نيست و بين آن دو، عموم و خصوص من وجه است . بلكه گاهى لازم استبراى حفظ اسلام و كشور اسلامى و جان و مال و ناموس مسلمانان از حكومت چشمپوشى كرد . مثل اينكه دشمن، كشور اسلامى را مورد هجوم قرار دهد و به جان و مال و ناموس و دين مردم تعرض كند و جز با دستبرداشتن از حكومت اسلامى نتوان از آن جلوگيرى كرد . چنانچه امام حسن مجتبى (ع) براى حفظ اصل اسلام و مسلمانان از حكومت چشم پوشيد و امير مؤمنان (ع) براى پاسدارى از اصل اسلام و جلوگيرى از بروز تفرقه در ميان مسلمانان، بيست و نجسال سكوت كرد . امام حسين (ع) براى حفظ اسلام قيام كرد و ساير امامان براى حفظ اسلام دستبه كار فرهنگى زدند . بنابراين حفظ اسلام در هر زمان با زمان ديگر متفاوت است و لذا علماى اسلام در هر زمان به گونهاى رفتار كردهاند، گاهى در مقابل حكام جور سكوت مىكردند، گاهى اعتراض و ... . ممكن است گفته شود درست است كه تاسيس حكومت اسلامى تلازمى با حفظ اسلام ندارد، ولى پس از تشكيل حكومت اسلامى، حفظ اسلام منوط به حفظ حكومت اسلامى خواهد بود و از اين جهتحفظ حكومت اسلامى به ملاك حفظ اسلام واجب است و با اين ملاك مىتوان تقدم حفظ حكومت را بر ساير احكام ثابت كرد . همان گونه كه حفظ نظام زندگى مردم منوط به تشكيل حكومت اسلامى نيست ولى پس از تشكيل حكومت اسلامى، حفظ نظام وابسته به بقا و حفظ حكومت اسلامى است و نبود حكومت اسلامى سبب هرج و مرج و سلب امنيت از جامعه خواهد شد . در پاسخ به اين اشكال بايد گفت: حفظ اسلام و حفظ نظام زندگى مردم در همه موارد منوط به حفظ حكومت موجود نيست تا اگر حكومت اسلامى باشد حفظ آن به ملاك حفظ اسلام و حفظ نظام لازم باشد; چرا كه تغيير رژيمها و حكومتها بدون تغيير اوضاع و شرايط جامعه و بدون اينكه نظام زندگى مردم به هم ريزد به ويژه در زمان حاضر، امرى عادى و شايع است . اگر حفظ نظام زندگى مردم پس از تشكيل حكومت اسلامى منوط به حفظ حكومتباشد تا از اين جهتحفظ حكومت لازم باشد اين مساله اختصاص به حكومت اسلامى ندارد و پس از تاسيس هر حكومتى حفظ نظام منوط به آن خواهد بود . بنابراين حفظ هر حكومتى به ملاك حفظ نظام واجب خواهد بود . نبود يك حكومت، هنگامى سبب بروز هرج و مرج و نابسامانى مىشود كه بلافاصله حكومت ديگرى جايگزين آن نگردد و يا انتقال حكومت از طريق راههاى مسالمتآميز امكانپذير نباشد; در غير اين صورت تغيير حكومت مستلزم نابسامانى اوضاع نخواهد گرديد . در اينجا، اين پرسش مطرح مىگردد كه اگر ميان حفظ اسلام و حفظ حكومت اسلامى تلازم نيست، پس چرا بنيانگذار جمهورى اسلامى در موارد متعددى حفظ اسلام و جمهورى اسلامى را وابسته به هم دانستهاند . آن بزرگوار مىفرمايند: «بنابراين از امور مهمهاى كه بر همه ما واجب است دفاع از اسلام، دفاع از جمهورى اسلامى است ... چنانچه بر همه ما واجب است كه به هر طور مىتوانيم دفاع كنيم از اسلام ...» . (18) و نيز در ديدار با ارتشيان فرمودند: «الان جمهورى اسلامى يعنى اسلام، و اين امانتى استبزرگ كه بايد از آن حفاظت كنيد» . (19) و همچنين فرمودند: «اگر ديدند كه راى دادن به رييس جمهور، هر كه مىخواهد باشد، اجتماع در جمعيت مسلمين كه هست، اين تقويت اسلام است .» (20) سخنان امام بزرگوار در اين باره بسيار است كه به همين چند مورد بسنده مىكنيم . در پاسخ به اين پرسش و اين اشكال بايد گفت: گرچه بين حفظ اسلام و حفظ جمهورى اسلامى - حكومت اسلامى - تلازم نيست و اين دو، دو موضوع مستقل از يكديگرند ولى چنانچه گذشت گاهى بر حسب اتفاق، حفظ اسلام منوط به حفظ حكومت اسلامى مىشود . همان گونه كه ممكن است گاهى حفظ اسلام منوط به حفظ حكومت طاغوت گردد . مثل اينكه كفار در صدد نابودى اسلام برآيند و جز از طريق همكارى و كمك به حكومت طاغوت نتوان خطر كفار را دفع كرد . چنانچه مرحوم مدرس براى جلوگيرى از روى كار آمدن رضاخان و نفوذ بيگانگان از احمدشاه حمايت مىكرد (21) و چنانچه علماى اسلام براى جلوگيرى از خطر بيگانگان از پادشاهان صفوى حمايت مىكردند . بنابراين امام خمينى از آن جهتحفظ حكومت را متحد با حفظ اسلام مىدانستند كه معتقد بودند در آن زمان خاص، حفظ اسلام منوط و وابسته به حفظ جمهورى اسلامى است . شاهد اين مدعا اين است كه آن بزرگوار بر اين باور بودند كه اگر جمهورى اسلامى از بين برود، به دليل آنكه دشمنان از اسلام ضربه خوردهاند، كارى مىكنند كه اسلام در اين كشور محو شود و يا لااقل ضعيف شود . آن بزرگوار در يكى از سخنان خود فرمودند: «اگر خداى نخواسته شكستى براى ملتحاصل بشود به نابودى اسلام تمام مىشود» . (22) و در جاى ديگر فرمودند: «اين دفعه اگر اينها خداى نخواسته يك قدرتى پيدا كنند، مثل سابق نيست، آنها اساس اسلام را از بين مىبرند، براى اينكه ديدند اسلام است كه مىتواند كار بكند و در مقابل بايستد» . (23) بنابراين از سخن امام در اين باره نمىتوان نتيجه گرفت كه در هر زمان و هر شرايطى حفظ حكومت اسلامى بر همه احكام اسلام مقدم است و تمام احكام اسلام را مىتوان به پاى حفظ جمهورى اسلامى قربانى كرد . چگونه مىتوان به امام نسبت داد كه آن بزرگوار معتقد بودند مىتوان احكام اسلامى را كه محتواى حكومت اسلامى است و قوام اسلاميتحكومتبه آن است، فداى عنوان و اسم و ظاهر حكومت نمود؟ آيا مىتوان باور كرد كه امام معتقد بودند پوسته و شكل ظاهرى حكومتبايد حفظ شود، گرچه به قيمت از دست دادن محتوا باشد . مگر نه اين است كه امام در موارد متعدد حفظ حكومت را منوط به عمل به احكام و دستورات اسلام مىدانستند . ايشان در پيام خود به حجاج ايرانى در سال 64 فرمودند: «شما زائران محترم با آنچه گفته شد، بر سر دو راه هستيد: راه سعادت كه حفظ آبروى جمهورى اسلامى و اسلام عزيز و لتبزرگوار و رزمندگان عظيمالشان و شهداى پيوسته به لقاء الله هست، كه در مراعات موازين اسلامى و اخلاقى و مواظبت از اعمال و افعال و گفتار خود در همه مواقع و در تمام مشاعر حج مىباشد و نيز مراعات آداب اسلامى اخلاقى با همه بندگان خداست، و راه شقاوت و مردود بودن از ساحت قدس الهى با عدم مراعات آنچه ذكر شد و آنچه با حيثيت جمهورى اسلامى منافات دارد» . (24) و نيز به مناسبت ديگرى فرمودند: «همه كسانى كه در اين كشور به خدمت مشغول هستند، اينها بايد همه توجه داشته باشند كه آبروى اسلام كه مظهر بزرگش الان جمهورى اسلامى است و ايرانيها بحمدالله اين اسلام را در اينجا، اين رژيم اسلامى را در اينجا پياده كردند، بايد حفظ كنند، آبروى جمهورى اسلامى را حفظ كنند، بهانه، دستبهانهجوها كه بدون بهانه هم به ما تاخت و تاز مىكنند، بهانه ديگر دست آنها ندهند» . (25) خلاصه مطالب گذشته اينكه نه ادله وجوب حفظ اسلام دلالتبر حفظ حكومتبه صورت مطلق مىكند و نه از سخنان رهبر كبير انقلاب اسلامى مىتوان چنين استفادهاى نمود . از اينرو از مقدم بودن حفظ اسلام بر تمام احكام نمىتوان مقدم بودن حفظ حكومت را بر همه احكام نتيجه گرفت . البته حفظ حكومتخود موضوع مستقلى است و وجوب آن را از طريق ديگرى مىتوان اثبات كرد كه به آن خواهيم پرداخت . نكتهاى كه در پايان اين بحثشايسته تذكر است اينكه همان گونه كه قرآن آيات محكم و متشابه دارد و كسانى كه قلبهايشان مريض است از آيات متشابه پيروى مىكنند و كسانى كه به دنبال حق هستند، آيات متشابه را به كمك آيات محكم تفسير مىكنند، سخنان امام خمينى نيز تا حدودى در اين زمان همين وضع را پيدا كرده است; زيرا امام خمينى شخصيتى است كه افكار و انديشههاى ايشان در اسلام شكل گرفته و بدون مراجعه به منابع اصيل اسلامى، فهم برخى از سخنان ايشان دشوار است . حفظ حكومت اسلامى
يكى از اساسىترين موضوعات فقه سياسى اسلام، مساله حفظ حكومت و حدود و ثغور آن است; زيرا بر اساس آن، بسيارى از برخوردها، تصميمگيرىها و سياستهاى نظام شكل مىگيرد . متاسفانه اين مساله با همه اهميتى كه دارد، مباحث مستقل كافى را به خود اختصاص نداده است . اصل وجوب حفظ حكومت اسلامى، مطلبى واضح و روشن است و نياز به بحث و استدلال زيادى ندارد; زيرا همه ادله وجوب تشكيل حكومت اسلامى در زمان غيبتبر وجوب حفظ و استمرار آن نيز دلالت مىكند . و هر كس به هر دليل حكومت اسلامى را بپذيرد، مجبور به پذيرش وجوب حفظ آن نيز خواهد بود . از اينرو ما در باره اصل وجوب حفظ حكومتبه همين مقدار بسنده مىكنيم و به بيان احكام و فروعات آن مىپردازيم . مقصود از حفظ حكومت اسلامى
حفظ حكومت و دفاع از آن را به دو گونه مىتوان تفسير كرد: 1 - دفاع از حكومتبه شكل موجود آن
شكى نيست كه بنا بر نظر شيعه در زمان حضور معصومان (ع)، تشكيل حكومت و حفظ بقاى آن به اين است كه معصوم در راس حكومت قرار گيرد و بر مردم واجب است كه در حفظ و بقاى حكومت او بكوشند و هر حكومتى غير از آن، حكومت غير اسلامى و طاغوت است . بنابراين حفظ حكومت در زمان معصوم (ع) به اين است كه از حكومت او پشتيبانى و حمايت گردد، ولى در زمان غيبت، قوام حكومت و اسلاميت آن هرگز به اين نيست كه فقيه معينى در راس حكومت قرار گيرد بلكه ممكن است مردم خواستار تداوم و استمرار حكومت اسلامى با واگذارى مسؤوليتبه فقيه ديگرى باشند، بنابراين اگر مردم فقيهى را صالح يا اصلح براى اداره حكومت ندانستند و خواستار تداوم حكومت اسلامى با مسؤوليت فقيه ديگرى شدند، فقيه حاكم نمىتواند به بهانه حفظ حكومت در برابر خواست مردم مقاومت كند و خواست آنان را مخالفتبا حكومت اسلامى تلقى نمايد، زيرا هيچ دليلى وجود ندارد كه قوام حكومتبه شخص معينى باشد . ولى فقيه و ديگران تنها موظف به حفظ حكومت اسلامى هستند نه به حفظ مقام و موقعيتخود . حتى در صورتى كه فقيه حاكم خود را اعلم و اصلح هم بداند و تنها خودش را صالح براى رهبرى تشخيص دهد باز هم بايد به خواست مردم گردن نهد . البته حق دارد دلايل خود را بر صالح يا اصلح بودن خود ارائه دهد و در قانع كردن آنها از طريق بحث و استدلال كوشش كند ولى اگر آنان قانع نشدند و همچنان ديگرى را صالح يا اصلح دانستند، حق مقاومت در برابر خواست مردم و تحميل خود بر آنان را ندارد، چون ادله بسيارى بر اين مطلب دلالت مىكند كه اعمال ولايت و استمرار آن منوط به خواست مردم است و در صورتى كه مردم نخواهند، نمىتوان با اجبار حكومت اسلامى تاسيس يا به آن استمرار بخشيد . البته اگر مردم بدون هيچ قيد و شرطى با فقيه معينى بيعت كرده باشند، از جهت وجوب وفاى به بيعت، نه از جهتحفظ حكومت اسلامى، تا وقتى كه رهبر واجد صفات رهبرى است، بايد از او پيروى كنند . مردم براى اينكه گرفتار مخالفتبا بيعت نيز نگردند، مىتوانند از ابتدا بيعتخود را با ولى فقيه، مشروط و محدود به زمان خاصى نمايند . فقط در يك صورت حفظ حكومت اسلامى به معناى حفظ حكومت فقيه خاص است و آن وقتى كه مردم ولايت فقيه را - بر اساس فتواى مرجع تقليد خويش - منحصر در فقيه اعلم بدانند و فقيهى را با اعتقاد به اعلميت او انتخاب نمايند و اعتقاد به اعلميت فقيه حاكم نيز از آنان هنوز سلب نشده باشد . 2 - حفظ حكومت اسلامى بدون در نظر گرفتن اينكه فرد يا افراد خاصى در آن حاكم هستند .
چنانچه گذشت، حكومت اسلامى در زمان غيبت، منوط و متقوم به فرد يا افراد خاصى نيستبلكه در صورتى كه فقهاى متعددى صلاحيت رهبرى جامعه را داشته باشند و هيچ يك از آنان اصلح از ديگران نباشد، مردم مىتوانند هر يك از آنان را براى رهبرى جامعه برگزينند و از او حمايت و پشتيبانى نمايند . بنابراين مقصود از حفظ حكومت، حفظ آن استبدون در نظر گرفتن اينكه شخص معينى در راس آن باشد . امام خمينى (قدس سره) مىفرمايند: «صحبتسر دولت و رياست جمهور و اينها نيست، صحبتسر نظام است، نظام اسلام است، آقاى خامنهاى سلمهالله باشند رييس جمهور يا كس ديگر، آقاى موسوى نخست وزير باشند يا يك كس ديگرى، اين مطرح نيست، مطرح نظام جمهورى اسلامى است، ما مكلفيم به حفظ او، همه نويسندهها مكلفند به حفظ نظام» . (26) بنابراين، وظيفه متصديان امور است كه تدبيرى بينديشند تا مردم به راحتى بتوانند، نظرات موافق و مخالف خود را نسبتبه مسؤولان نظام ابراز دارند و در صورت وارد بودن اشكالها به رفع آنها همت گمارند و در صورت وارد نبودن نيز توضيحات روشنگر و قانع كننده ارائه دهند و بدين وسيله نظر عموم را نسبتبه مسؤولان نظام جلب كنند . علاوه بر آن بايد ساز و كار تغيير مسؤولان نيز به نحو صحيح وجود داشته باشد تا اگر مردم مسؤولى را مناسب ندانستند و يا ديگرى را مناسبتر تشخيص دادند، بتوانند از راههاى صحيح و قانونى نسبتبه جايگزين كردن مسؤولان و تغيير آنان اقدام كنند . در اين صورت مردم نسبتبه حكومت دلگرم مىشوند و موجبات استحكام و دوام حكومت فراهم آيد . جايگاه حفظ حكومت در تزاحم با ساير احكام شرعى
پس از آنكه حفظ حكومتبه عنوان يكى از واجبات شرعى پذيرفته شد، نوبتبه تعيين جايگاه آن در تزاحم با ديگر احكام شرعى مىرسد . شكى نيست كه در تزاحم يك واجب با واجبات ديگر بايد به قاعده اهم و مهم مراجعه كرد . در موارد تزاحم ميان دو وظيفه، هنگامى كه انسان از انجام يكى از آنها عاجز گردد و نتواند هر دو وظيفه را با هم انجام دهد، در اين صورت عقل حكم مىكند كه بايد كارى را كه از اهميت كمترى برخوردار است، ترك كرده، به وظيفه مهمتر بپردازد . اين قاعده از قواعد بديهى و روشن عقلى است، كه جاى هيچ شك و ترديدى در آن وجود ندارد . عقلا در سر تا سر زندگى و كارهاى خود اين قاعده را به كار مىگيرند و هميشه ميان دو نفع و يا دو كار، اهم را بر مهم ترجيح مىدهند . تنها مسالهاى كه در باره اين قاعده مطرح است و سبب بروز اختلاف مىگردد، تشخيص اهم و مهم است . تشخيص اهم و مهم در موارد تزاحم مسالهاى نيست كه در همه موارد بر همگان واضح و روشن باشد . به همين دليل وقوع اشتباه، خطا و اختلاف در شناخت آن، امرى طبيعى است . با توجه به اين مطلب، اكنون اين پرسش مطرح مىشود كه در تزاحم ميان وجوب حفظ حكومتبا ساير واجبات و احكام شرعى، كدام يك از اهميتبيشترى برخوردار است؟ آيا در مقام تزاحم ميان احكام شرعى و ارزشهاى اسلامى با حفظ حكومتبايد ارزشهاى دينى را زير پا گذاشت و به هر قيمتحكومت را حفظ كرد و يا اينكه حفظ ارزشها از اهميتبيشترى برخوردار است و براى حفظ آنها حتى بايد از سر حكومت نيز گذشت؟ به بيان ديگر اسلام براى حكومت اهدافى مشخص كرده و براى رسيدن به آن اهداف، شيوهها و روشهايى را قرار داده است، برخى از كارها را واجب و پارهاى را حرام و ممنوع كرده است . با توجه به اين مطلب، اين سؤال مطرح مىشود كه آيا در همه شرايط رعايت احكام و حدود شرعى لازم و ضرورى استحتى اگر به قيمت از دست رفتن حكومت تمام شود يا اينكه رعايت واجبات و محرمات تنها در شرايط عادى كه با حفظ حكومتبرخورد و تزاحمى ندارد، لازم است ولى اگر عمل به ساير احكام سبب از دست رفتن حكومت گردد، مخالفتبا آنها نه تنها جايز بلكه واجب است؟ به بيان سوم، پس از اينكه با مراجعه به ادله و منابع فقهى، شرح وظايف و اختيارات حاكم اسلامى به طور دقيق مشخص گرديد، در مقام اجرا اين پرسش مطرح مىشود كه آيا حاكم اسلامى مجاز است تنها به دليل حفظ حكومت اسلامى با برخى از وظايف خود مخالفت كند و از حيطه اختيارات و وظايف خود گامى فراتر نهد يا اينكه حق ندارد از محدوده شرح وظايف و اختيارات خود خارج گردد حتى اگر به قيمت از دست رفتن حكومت اسلامى تمام شود و خلاصه اينكه آيا حاكم اسلامى تنها در چارچوب احكام شرعى موظف به تاسيس و حفظ حكومت استيا اينكه براى حفظ حكومت اختيار انجام هر كارى را دارد . بنا بر آنچه گفته شد موارد زير از محل بحث و گفتگو خارج است: 1 - جايى كه حاكم اسلامى تنها قادر به اجراى بخشى از احكام اسلامى است و نمىتواند تمام اهداف حكومت اسلامى را در جامعه تحقق بخشد . اين صورت از محل بحثخارج است; چرا كه اگر قدرت بر اجراى تعداد معينى از احكام به طور مشخص داشته باشد، در اين صورت تزاحمى رخ نداده است تا از مصاديق قاعده اهم و مهم باشد بلكه حاكم جامعه آنچه را توان بر انجامش دارد بايد انجام دهد و نسبتبه مواردى كه قدرت بر انجامش ندارد تكليفى ندارد، و اگر فقط قدرت بر اجراى بخشى از احكام به صورت نامعين و نامشخص داشته باشد، به اين معنا كه از دو وظيفه تنها يكى از آنها را بتواند انجام دهد و با انجام هر يك توان انجام ديگرى را ندارد، اين صورت گرچه از مصاديق تزاحم و قاعده اهم و مهم است، ولى به دليل اينكه تزاحم ميان حفظ حكومتبا ساير احكام نيست از محل بحث ما خارج است . با توجه به اين نكته، اگر در جامعه كارهاى خلافى به دست ديگران صورت مىپذيرد و حكومت اسلامى قدرت بر جلوگيرى از آنها را نداشته باشد، آن نيز از محل بحثخارج است و از مصاديق قاعده اهم و مهم به شمار نمىآيد . آرى اگر قدرت بالفعل براى برخورد با مفاسد اجتماعى را داشته باشد، ولى در صورت برخورد با آنها، بيم آن رود كه حكومت رو به ضعف و نابودى گذارد، اين مورد از مصاديق تزاحم حفظ حكومتبا ساير احكام است كه در باره آن گفتگو خواهيم كرد . 2 - در شرع مقدس اسلام مواردى پيشبينى شده كه حاكم جامعه اسلامى مىتواند در آن موارد برخى از احكام اسلامى را تعطيل كند، مثل اينكه ميان دو حكم از احكام اسلامى مانند وجوب حج و دفاع از اسلام و كشور اسلامى تزاحم ايجاد شود، يا اينكه عمل به برخى از دستورات اسلام در بعضى شرايط سبب اختلال نظام و برهم خوردن نظام عمومى جامعه گردد . اين موارد نيز از بحث ما خارج است، زيرا همان طور كه گفته شد، محل بحث و گفتگو در جايى است كه با اختيارات مشروع و عادى حاكم نتوان حكومت را حفظ كرد; بلكه حفظ آن نيازمند استفاده از راههاى نامشروع و ناروا باشد . اين گونه اقدامات گرچه سبب حفظ حكومت نيز مىگردد، ولى مخالفتبا احكام از جهت تزاحم آنها با حفظ حكومت نيستبلكه مخالفتبا آنها به دليل مزاحمتبا احكامى است كه در اهميتشان شكى وجود ندارد . براى روشن شدن مطلب به ذكر مثالى مىپردازيم . شكى نيست كه حكومت اسلامى در مواردى مىتواند مالكيت افراد را محدود كند و يا از برخى از آزاديهاى آنان جلوگيرى كند; مثل اينكه منزل كسى يا مسجدى در طرح احداث خيابانى قرار گيرد; ولى دقت در اين موارد نشان مىدهد كه اين گونه اختيارات حكومت ناشى از تزاحم حفظ نظام با مالكيتخصوصى يا احكام وقف نيستبلكه اختيارات حكومت در اين گونه موارد ناشى از اختياراتى است كه شارع مقدس به حاكم اسلامى داده است . در اين صورت دليل «الناس مسلطون على اموالهم» محكوم دليل وجوب اطاعت از حاكم قرار مىگيرد و نتيجه اين مىشود كه خداوند متعال در اين گونه موارد مالكيتخصوصى را نپذيرفته است . بنابراين، اين موارد به طور كلى از بحث تزاحم خارج است . در پارهاى موارد نيز حفظ نظام زندگى و اجتماعى مردم منوط به محدود كردن مالكيتيا آزادى برخى از اشخاص است . اين موارد گرچه از مصاديق تزاحم و قاعده اهم و مهم است ولى تزاحم با حفظ حكومت نيستبلكه تزاحم با حفظ نظام زندگى مردم است و چنانچه گفته شد اين موارد نيز از محل بحثخارج است . بلكه محل بحث جايى است كه حكومت اسلامى در شرايط عادى حق محدوديت مالكيت اشخاص را ندارد و تنها به دليل حفظ حكومتبه اين كار مجبور شود . احتمالات مساله
در تزاحم ميان حفظ حكومتبا ساير احكام اسلام احتمالاتى وجود دارد كه به طور فشرده به بيان آنها مىپردازيم . 1 - حفظ حكومتبر همه ارزشها و احكام اسلامى مقدم است . در مواقعى كه حكومت اسلامى در معرض خطر نابودى قرار گيرد لازم است، به هر قيمت ممكن آن را حفظ كرد و از سقوط آن جلوگيرى نمود، هر چند در اين راه تمام ارزشهاى اسلامى و دينى را قربانى كنيم . 2 - حكومت در اسلام هدف نيستبلكه ابزار و وسيلهاى استبراى اجراى عدالت و ديگر احكام شرعى . هنگام عزيمتحضرت على (ع) براى جنگ با بصريان، ابنعباس گويد: در ذىقار به حضور حضرتش رسيدم كه در حال پينه زدن كفشش بود، مرا گفت: «ارزش اين كفش چه قدر است؟» در پاسخ گفتم: «هيچ ارزشى ندارد .» پس آن گاه امام (ع) فرمود: «به خدا سوگند كه اين پاپوش پاره بىمقدار، براى من از زمامدارى بر شما خوشايندتر است مگر اينكه حقى را برپا سازم يا باطلى را براندازم . (27) بنابراين تا جايى حفظ حكومت لازم و واجب است كه بتوان به وسيله آن به احكام و اهداف اسلامى جامه عمل پوشاند، ولى در صورتى كه حفظ حكومت منوط به زير پا گذاشتن ارزشها و احكام اسلامى باشد، بايد از حكومت دستبرداشت . 3 - نه حكومتبه طور مطلق بر ديگر احكام شرعى مقدم است و نه اينكه احكام و دستورات اسلام به طور مطلق بر حكومت مقدم استبلكه برخى از ارزشها كه از اهداف حكومتبه شمار مىآيند مانند اجراى عدالت در جامعه، استقلال و نفى سلطه كافران بر كشور اسلامى و ... بر حفظ حكومت مقدم است و از سوى ديگر حكومتبر ساير احكام شرعى مقدم است . بنابراين اگر حفظ حكومت تنها از راه نفى عدالت در جامعه و يا پذيرش سلطه بيگانگان ممكن باشد بايد از حكومت دست كشيد، ولى اگر حفظ حكومت منوط به مخالفتبا واجب و حرامى ديگر گرديد، حفظ حكومت مقدم بر آن است . 4 - تقدم حفظ حكومتبر ساير احكام به تعداد و كميت احكامى كه با حكومت در تزاحمند، ارتباط كامل دارد . مسلم است كه در تزاحم حكومتبا تعداد اندكى از احكام، بايد دست از آن احكام برداشت، ولى اگر بنا باشد براى حفظ حكومت از بيشتر احكام شرعى دستبرداريم، در اينجا بايد از حكومت دست كشيد . در تزاحم ميان حفظ حكومت اسلامى و ساير احكام بايد همواره درصد احكامى را كه به وسيله حكومت اجرا مىشود با درصد احكامى كه به وسيله آن زير پا گذاشته مىشود، مقايسه كرد . اگر احكامى كه به وسيله حكومت اجرا مىشود بيش از احكامى باشد كه براى حفظ آن زير پا گذاشته مىشود، در اين صورت حفظ حكومت مقدم است، ولى اگر اين امر بر عكس شد در اين صورت آن احكام مقدم بر حفظ حكومت است . حكومت ارزش مطلق
در يك نگاه سطحى و گذرا ممكن استبه نظر هر كس اين گونه خطور كند كه حكومت در اسلام ابزار و وسيلهاى استبراى اجراى احكام اسلام . از اينرو تزاحم ميان حفظ حكومتبا برخى از احكام در حقيقتبه تزاحم ميان احكامى كه به كمك حكومت اجرا مىشود با احكامى كه توسط آن مخالفت مىگردد، باز مىگردد و بنا بر قاعده اهم و مهم، مسلما اجراى بخش زيادى از احكام به وسيله حكومتبر مخالفتحكومتبا تعداد انگشتشمارى از احكام ترجيح دارد . در اين مورد عقل به مقدم داشتن حكومتحكم مىكند . به عنوان مثال، اگر تشكيل حكومت و حفظ آن منوط بر مخالفتبا يك درصد احكام شرعى باشد و در مقابل به وسيله آن بتوان حدود هشتاد درصد ا حكام اسلامى را در جامعه پياده كرد و باقيمانده احكام نيز به دليل عدم قدرت معطل بماند . در اين صورت به طور مسلم عقل حكم مىكند كه حكومتحفظ گردد، هر چند حفظ آن مستلزم مخالفتبا چند درصد احكام شرعى باشد ولى در مقابل مىتوان درصد زيادى از احكام را در جامعه تحقق بخشيد . همان گونه كه اگر با عبور از زمين غصبى بتوان جان عدهاى را نجات داد، هيچ كس در مقدم بودن نجات جان انسان بر حرمت غصب و تصرف در مال ديگران ترديد نمىكند . با اين حال، اندكى دقت و تامل در مساله، هر كس را كه اندكى با تعاليم اسلام آشنايى داشته باشد به اين نتيجه مىرساند كه مساله آن گونه هم كه گفته شد، روشن و بديهى نيست . يكى از مسايل مسلم اسلام كه به عنوان يكى از شعارهاى اسلامى در آمده است، اين است كه در اسلام «هدف توجيهگر وسيله نيست .» اسلام براى رسيدن به اهداف خود استفاده از هر وسيله و ابزارى را مجاز نمىداند . كسى كه در مكتب اسلام تربيتشده حق ندارد از راه باطل و نامشروع به مقصود خود برسد . مقايسه و كنار هم قرار دادن اين دو مساله، محقق را گرفتار حيرت مىكند; چرا كه از يك طرف نظريه تقديم حكومتبر ساير احكام و ارزشها مستلزم آن است كه براى رسيدن به هدف از هر وسيله مشروع و نامشروعى بتوان استفاده كرد . اين نظريه ما را به آن سمت مىبرد كه هدف توجيهگر وسيله است . از سوى ديگر قاعده تقديم اهم بر مهم يك قاعده عقلى است كه در آن هيچ شك و ترديدى ميان عقلا وجود ندارد . براى حل اين تناقض و اشكال مىتوان گفت: هر چند قاعده تقديم اهم بر مهم قاعده عقلى است و به هيچ وجه نمىتوان از آن ستبرداشت و يا آن را تخصيص زد ولى چنانچه گذشت تشخيص مصاديق آن بر همگان واضح و روشن نيست و در موارد گوناگون عقلا به يك گونه قضاوت و داورى نمىكنند; بلكه نوع نگرش انسان به جهان و انسان در شناخت اهم و مهم تاثير فراوانى دارد . همان گونه كه تشخيص ملاكات احكام و مصالح و مفاسد در حيطه توان و قدرت عقل نيست، همان طور تشخيص ميزان اهميت ملاكها نيز در حيطه شناخت عقل انسان نيست . شناخت مصالح و مفاسد منوط به شناخت دقيق انسان، اطلاع از اميال و گرايشهاى گوناگون او، شناختسعادت و خوشبختى، احاطه كامل به زندگى پس از مرگ و مقايسه آن با زندگى اين جهان، آگاهى از آثار و نتايج هر يك از عملكردها و تصميمگيرىها تا هزاران سال آينده و صدها عامل ديگر است، كه احاطه به اين همه عوامل، محاسبه دقيق آنها، مقايسه دقيق آنها با يكديگر و انتخاب شايستهترين برنامه و دستورالعمل در هر شرايط از عهده عقل انسان خارج است و تنها خداوند است كه به ملاك احكام و ميزان اهميت آنها احاطه كامل دارد . بنابراين، اگر از ادله شرعى اين گونه استفاده شود كه وجوب حفظ حكومت تنها از چارچوب قوانين و احكام شرعى جايز است و حاكم جامعه مجاز نيستبراى حفظ حكومت كوچكترين اقدامى خارج از ضوابط و قوانين شرعى انجام دهد، اين به معناى مخالفتبا قانون كلى تقديم اهم بر مهم نيست، بلكه اين بدان معناست كه خداوند متعال با علم و حكمتبىپايان خود در مجموع حفظ حكومت را با روشهاى غير مشروع و ناروا به مصلحت اسلام و مسلمانان نمىداند . به بيان ديگر، حكومت اسلامى حكومتى است كه بايد زمينه رشد، كمال و سعادت دنيا و آخرت انسان را فراهم سازد و خداوند حكومتى را شايسته اين هدف مىداند كه بر اساس حق و عدالت پايهريزى گردد و حتى به قيمت از دست رفتن حكومت از راه حق و عدالت و تعاليم عاليه اسلام خارج نگردد . به بيان سوم حكومت اسلامى حكومت ارزشها و پاكىها بر جامعه است و خداوند حاكميت نور را از طريق ظلمت، محال و ناممكن دانسته است، از اينرو از توسل به ضد ارزشها براى حاكم كردن ارزشها جلوگيرى نموده است . به بيان چهارم، اگر از گفتار و سيره معصومان عليهمالسلام بتوان استفاده كرد كه در مقام تزاحم حكومت اسلامى با احكام و ارزشهاى ديگر، حفظ ارزش مقدم و مهمتر از حفظ حكومت است، اين به آن معناست كه وجوب حفظ حكومت اسلامى مطلق نيست تا با ساير احكام در تزاحم افتد و از ترجيح يكى بر ديگرى سخن گفته شود بلكه وجوب حفظ حكومت مقيد و مشروط به اين است كه تنها از راه حق و عدالت و احكام نورانى اسلام تحقق يابد و در صورتى كه از طريق روشهاى شرعى نتوان حكومت اسلامى را تاسيس و حفظ كرد، حفظ حكومت وجوبى نخواهد داشت . بلكه حكومتى كه با استفاده از شيوههاى غير شرعى روى كار آيد و به حاكميتخود ادامه دهد، نمىتوان بر آن نام اسلامى گذاشت . عدم تقدم حفظ حكومتبر ساير احكام
از سخنان و سيره معصومان عليهمالسلام استفاده مىشود كه اسلام اجازه نمىدهد، براى رسيدن به اهداف خود از ارزشهاى باطل و غير اسلامى بهره گرفت و تمام كارهايى كه در راه پيشرفت، گسترش و حفظ حكومت انجام مىگيرد مقيد و مشروط ستبه عدم مخالفتبا ساير احكام شرعى . در اينجا به تعدادى از سخنان معصومان در اين باره اشاره مىكنيم: 1 - امير مؤمنان (ع) در توصيف پيامبر بزرگوار اسلام (ص) مىفرمايد:
«و المعلن الحق بالحق; (28) [پيامبر اكرم (ص)] حق را به وسيله حق آشكار مىكرد .» حق مفهوم و دامنه بسيار وسيعى دارد و همه معارف، عقايد، تعاليم و احكام اسلام را كه بر محور توحيد و يگانهپرستى پىريزى شده است، شامل مىشود، و آنچه در مقابل احكام، دستورات و معارف اسلام قرار دارد، باطل است . قرآن كريم مىفرمايد: «هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون; (29) او كسى است كه پيامبرش را با هدايت و دين حق فرستاده است، تا آن را بر همه اديان پيروز گرداند، هر چند مشركان را ناخوش آيد .» حكومت اسلامى كه جزئى از برنامههاى اسلام است، حق است . بنابراين از سخن حضرت على (ع) به دست مىآيد كه در راه تحقق و حفظ حكومت نبايد به باطل متوسل شد و از محدوده حق كه همان برنامههاى اسلام است، خارج گرديد . از اين سخن به خوبى استفاده مىشود كه وجوب تشكيل حكومت و حفظ آن مشروط و مقيد به استفاده از ابزارهاى صحيح است و كسى حق ندارد به بهانه حفظ حكومت از محدوده احكام الهى خارج گردد . بر اين اساس حفظ حكومتبا ساير احكام مزاحمت نمىكند تا سخن از مراجعه به قانون اهم و مهم به ميان آيد; چرا كه وقتى حفظ حكومتبر مخالفتبا حكمى از احكام اسلام منوط شود، وجوب حفظ حكومت، به دليل عدم تحقق شرط، از فعليتساقط مىگردد . مرحوم علامه طباطبايى، مفسر بزرگ قرآن، در باره استفاده از وسيله باطل در راه هدف حق، مىفرمايد: «بعثت انبيا و پيامبران عليهمالسلام بر اساس هدايتبه حق، بيان حق و پيروزى حق پىريزى شده است . بنابراين، بر آنان لازم است كه در دعوت خود به حق مجهز شوند، از باطل خود را برهانند و از گستراندن تورهاى گمراهى بپرهيزند، خواه مردم از آن خشنود باشند يا نباشند . اطاعت آنان را در پى داشته باشد يا نارضايتى آنها را . از سوى خداوند متعال، شديدترين نهىها و بليغترين تحذيرها حتى در به كارگيرى گفتار و كردار باطل براى پيروزى حق به پيامبرانش وارد شده است . چرا كه باطل، باطل است، خواه در طريق حق قرار گيرد يا نه . دعوت به حق با تجويز باطل - هر چند در راه حق قرار گيرد - جمع نمىشود . حقى كه باطل ما را به آن برساند و حقى كه ميوه درختباطل باشد، از هر نظر حق نيست . به همين دليل قرآن كريم مىفرمايد: «و ما كنت متخذ المضلين عضدا; (30) و من آن نيستم كه گمراهكنندگان را به يارى گيرم» و نيز مىفرمايد: «و لولا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا اذا لاذقناك ضعف الحيوة و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا; (31) و اگر گامت را استوار نكرده بوديم، چه بسا نزديك بود اندك گرايشى به آنان يابى . در آن صورت دو چندان [عذاب] در دنيا و دو چندان پس از مرگ به تو مىچشانديم، آن گاه براى خود در برابر ما ياورى نمىيافتى .» پس هيچ سهلانگارى، مداهنه و اختلاطى در حق نيست و هيچ احترامى براى باطل نيست .» (32) 2 - مرحوم شيخ طوسى به اسناد خود روايت مىكند، هنگامى كه مردم از گرد امير مؤمنان (ع) پراكنده مىشدند و براى رسيدن به مال و ثروت دنيا به معاويه مىپيوستند، گروهى از اصحاب آن حضرت نزد او آمدند و گفتند: اى امير مؤمنان! اين اموال را ميان مردم تقسيم كن! و اشراف و عرب و بزرگان قريش و كسانى را كه از فرارشان بيمناكى بر غير عرب و موالى ترجيح ده (تا مردم از اطراف تو پراكنده نشوند) . امير مؤمنان (ع) در پاسخ آنها فرمود: «ا تامرونى ان اطلب النصر بالجور لا و الله لا افعل ما طلعتشمس و لاح فى السماء نجم و الله لو كان مالهم لى لواسيتبينهم و كيف و انما هو اموالهم ... ; (33) آيا به من دستور مىدهيد كه پيروزى را با جور و ستم به دست آورم . نه به خدا سوگند! چنين نخواهم كرد تا وقتى كه خورشيدى طلوع مىكند و بر صفحه آسمان ستارهاى مىدرخشد . به خدا سوگند! اگر مال مردم، مال من بود هر آينه ميان آنان به طور مساوى تقسيم مىكردم پس چگونه ميانشان به طور مساوى تقسيم نكنم و حال آنكه مال خود آنهاست!» اين روايت در كافى و نهجالبلاغه (34) نيز آمده است . مرحوم كلينى از ابومخنف روايت كند كه گويد گروهى از شيعه به دمتحضرت على (ع) شرفياب شدند و گفتند: اى امير مؤمنان (ع) ! اى كاش اين اموال را بيرون مىآوردى و در ميان اشراف، بزرگان و رؤسا تقسيم مىكردى و آنان را بر ما برترى مىدادى تا اينكه وقتى پايههاى حكومت تو محكم مىشد، عدالت را رعايت مىنمودى . آن گاه سخن امام (ع) را با اندكى تفاوت آورده است . به هر حال اين حديثبه طرق متعدد نقل گرديده است . آيا از اين سخن امام (ع) فهميده نمىشود كه پيشنهاددهندگان معتقد بودند كه حفظ حكومت ارزش مطلق است و بر ديگر احكام شرعى مقدم است و به خاطر آن مىشود، گروهى از مردم را از حق مسلم خود - كه خداوند برايشان قرار داده است - محروم كرد؟ آيا آنان بر اساس بينش بسيط خود اين گونه تصور نمىكردند كه حفظ حكومتبر ارزشهاى ديگر مقدم است ولى امام با عمل و سخن خود به آنها فهماند كه در اين تشخيص گرفتار اشتباه شدهاند؟ آيا از پاسخ صريح و روشن امام (ع) استفاده نمىشود كه حفظ حكومت و كسب پيروزى تنها از طريق قوانين شرع مقدس اسلام و رعايت احكام الهى جايز است و نمىتوان از هر طريق ممكن پيروزى به دست آورد؟ البته اين حديث در باره حقوق مردم است و در مورد تزاحم حفظ حكومتبا ساير احكام شرعى ساكت است ولى حديث نخست اعم بود و شامل احكام الهى نيز مىشد . ضمنا از اين سخن امام (ع) استفاد مىشود كه اين گونه نيست كه حاكم جامعه اسلامى هر گونه اختيارى در باره جان و مال مسلمانان داشته باشد و بتواند بر اساس آنچه مصلحت تشخيص مىدهد در اموال و آزاديهاى مردم تصرف كند بلكه او حق ندارد از ضوابط شرعى كه از منابع اسلامى استنباط مىشود، گامى فراتر نهد . 3 - امير مؤمنان (ع) مىفرمايد: «ما ظفر من ظفر الاثم به و الغالب بالشر مغلوب; (35) كسى كه به وسيله گناه پيروز شود، پيروز نيست و كسى كه با ستم غلبه كند، غالب نيست .» 4 - اهتمام شديد امير مؤمنان به رعايتحقوق مردم و احكام الهى سبب شد كه گروهى آن حضرت را فاقد سياست لازم بدانند . امام (ع) در پاسخ به اين اشكال فرمودند: «و الله ما معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر و لولا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس، و لكن كل غدرة فجرة و كل فجرة كفرة . .. و لكل غادر لواء يعرف به يوم القيامة و الله ما استغفل بالمكيدة و لا استغمز بالشديدة; (36) سوگند به خدا! معاويه از من سياستمدارتر نيست، اما او نيرنگ مىزند و مرتكب انواع گناه مىشود . اگر نيرنگ ناپسند و ناشايسته نبود، من سياستمدارترين مردم بودم، ولى هر نيرنگى گناه است و هر گناهى يك نوع كفر است، در قيامت هر غدار و مكارى پرچم ويژهاى دارد كه به آن شناخته مىشود . به خدا سوگند من با كيد و مكر اغفال نمىشوم و در رويارويى با شدايد ناتوان نمىگردم .» آيا اين اعتقاد كه حفظ حكومتبر همه احكام الهى مقدم است، سبب نمىشود كه ناخودآگاه در اداره جامعه، از سياست «علوى» فاصله گرفته و به سياست اموى و معاويهاى نزديك گردد؟ ابنابىالحديد معتزلى در مقايسه بين سياست على (ع) و معاويه مطلب مفصلى را از جاحظ نقل مىكند، كه ما سخن جاحظ را به طور خلاصه در اينجا مىآوريم: «بسيار مشاهده مىكنم، كسانى كه خود را عاقل، فهيم و از خواص مىپندارند در حالى كه از عوام هستند . گمان مىكنند، معاويه فكرش صحيحتر، غورش در مسايل بيشتر، دورانديشتر و دقيقتر از حضرت على (ع) است، در حالى كه اين پندار صحيح نيست . من به امورى كه سبب پيدايش اين پندار گرديده است، اشاره مىكنم: على (ع) در جنگ و نبرد جز از روشى كه با قرآن و سنت پيامبر (ص) سازگار بود، بهره نمىگرفت ولى معاويه از تمام روشهاى مشروع و نامشروع و مخالف كتاب و سنتسود مىبرد . او تمام نقشههاى حرام و حلال را به كار مىبست . روش معاويه در نبرد همانند روش پادشاه هند در مقابله با كسرى و روش خاقان در رويارويى با «رتبيل» بود . على (ع) به ياران خود مىفرمود: «شما آغازگر نبرد نباشيد تا اينكه دشمن نبرد را آغاز كند، فراريان را تعقيب نكنيد، مجروحان را تير خلاص نزنيد، تيرهاى بسته را نگشاييد .» روش برخورد امير مؤمنان (ع) با ذوالكلاع، ابوالاعور سلمى، عمروعاص، حبيب بنمسلمه و تمامى رؤسا و فرماندهان همانند روش برخورد آن حضرت با افراد عادى بود . جنگجويان ديگر به هر كارى كه بتوانند، اقدام مىكنند، اگر قدرت بر شبيخون داشته باشند، شبيخون مىزنند، اگر بتوانند همه افراد دشمن را در حال خواب زير صخرهها له كنند، اين چنين خواهند كرد و در انجام آن درنگ نمىكنند ... آنان از استفاده از انواع سموم و ايجاد تفرقه بين دشمن به وسيله دروغ و نشر اكاذيب هيچ ابايى ندارند; ولى كسى كه خود را به كتاب و سنت محدود كرده است، بسيارى از تدابير و حيلههاى جنگى را بر خود ممنوع و حرام كرده است . هميشه دروغ از راست و حرام از حلال بسيار بيشتر است . به عنوان مثال اگر اشخاص را با نام واقعى آنان بناميم يك احتمال بيشتر وجود ندارد در حالى كه هزاران نام دروغ براى او وجود دارد . ايمان و كفر، اطاعت و عصيان، حق و باطل، صحيح و ناصحيح و خطا و صواب نيز همين گونه است . على (ع) از هر سخن و اقدامى جز آنچه را رضاى خدا در آن بود، انتخاب نمىكرد و رضاى خدا را تنها در موافقت كتاب و سنت مىدانست، نه در آنچه نيرنگبازان و حيلهگران و مكاران به كار مىبندند . به همين دليل، وقتى عوام، كثرت نيرنگهاى معاويه و حيلههاى شگفتآور او را مشاهده كردند و امثال آنها را از حضرت على (ع) نديدند، به خاطر نقصان عقل و كمى دانش، آن را دليل بر رجحان سياست معاويه و نقصان سياست على (ع) پنداشتند .» (37) 5 - امير مؤمنان (ع) در يكى ديگر از خطبههاى نهجالبلاغه كه از پيمانشكنى و نيرنگبازى نهى مىكند مىفرمايد: «ايها الناس، ان الوفاء توام الصدق و لا اعلم جنة اوقى منه و ما يغدر من علم كيف المرجع و لقد اصبحنا فى زمان قد اتخذ اكثر اهله الغدر كيسا و نسبهم اهل الجهل فيه الى حسن الحيلة مالهم! قاتلهم الله! قديرى الحول القلب وجه الحيلة و دونها مانع من امر الله و نهيه فيدعها راى عين بعد القدرة عليها و ينتهز فرصتها من لا حريصة له فى الدين; (38) اى مردم! وفا همزاد راستگويى است . سپرى محكمتر و نگهدارندهتر از آن سراغ ندارم . آن كس كه از وضع رستاخيز آگاه باشد، خيانت نمىكند . ما در زمانى زندگى مىكنيم كه بيشتر مردم خيانت و حيلهگرى را كياست و عقل مىشمارند، و نادانان، آنها را اهل تدبير مىخوانند، چگونه فكر مىكنند؟! خداوند آنان را بكشد! چه بسا شخصى به تمام پيشآمدهاى آينده آگاه است و طريق مكر و حيله را خوب مىداند، ولى فرمان الهى و نهى پروردگار مانع اوست و با اينكه قدرت بر انجام آن دارد، آن را به روشنى رها مىسازد، ولى آن كس كه از گناه و مخالفت فرمان حق پروا ندارد از همين فرصت استفاده مىكند .» اين خطبه به خوبى مىرساند كه انسان باتقوا در سياست از مكر و فريب استفاده نمىكند بلكه او ملزم به رعايت احكام الهى و امر و نهى خداوند متعال است . 6 - هنگامى كه پس از كشته شدن عثمان، مردم براى بيعتبا حضرت على (ع) هجوم آوردند، امام (ع) به آنها فرمود: «دعونى و التمسوا غيرى فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان; لا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول و ان الآفاق قد اغامت و المحجة قد تنكرت و اعلموا انى ان اجبتكم ركبتبكم ما اعلم، و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب و ان تركتمونى فانا كاحدكم و لعلى اسمعكم و اطوعكم لمن وليتموه امركم و انا لكم وزيرا، خير لكم منى اميرا; (39) مرا وا گذاريد و ديگرى را بجوييد، زيرا ما به استقبال چيزى مىرويم كه چهرههاى مختلف و جهات گوناگونى دارد . دلها بر اين امر استوار و عقلها ثابت نمىماند، چهره افق حقيقت را ابرهاى تيره فساد گرفته و راه مستقيم حق ناشناس مانده . آگاه باشيد اگر دعوت شما را اجابت كنم طبق آنچه خود مىدانم، با شما رفتار مىكنم . و به سخن اين و آن و سرزنش سرزنشكنندگان گوش فرا نخواهم داد، اگر مرا رها كنيد، من هم چون يكى از شما هستم، شايد من شنواتر و مطيعتر از شما نسبتبه رييس حكومتباشم و در چنان حالى من وزير و مشاورتان باشم، بهتر از آن است كه امير و رهبرتان گردم .» اينكه حضرت على (ع) مىفرمايد: «من وزير باشم براى شما بهتر است تا امير باشم» چه معنايى دارد؟ آيا حضرت على (ع) در كارآمدى خود ترديد داشت؟ آيا ديگرى را لايقتر و شايستهتر از خود براى تصدى خلافت مىدانست؟ آيا معتقد بود ديگرى بيش از او مصالح اسلام و مسلمانان را رعايت مىكند؟ آيا امام (ع) دلسوزتر از خود، كسى را سراغ داشت؟ مگر امير مؤمنان (ع) خلافت را حق مسلم خود نمىدانست . مگر آن حضرت بارها به مردم نگفته بود كه ديگران غاصبانه بر مسند حكومت تكيه زدند . مگر على (ع) خود را شايستهترين و لايقترين فرد براى تصدى رهبرى مسلمانان نمىدانست . پس چه شده است كه وقتى زمينه فراهم گرديده و مردم به سوى او روى آوردهاند، از پذيرش حكومتخوددارى مىكند و مىفرمايد: «مرا واگذاريد و ديگرى را بجوييد ... من وزير باشم براى شما بهتر است تا امير باشم» . دقت در مجموع سخنان امام (ع) اين پرسش را به خوبى پاسخ مىدهد . حضرت على (ع) چنانچه خود مىفرمايد اوضاع و شرايط را به گونهاى نمىديد، كه زمينه اجراى احكام اسلامى به طور صد در صد فراهم باشد . او به خوبى مىدانست كه اجراى عدالتبه طور كامل و پايبندى به احكام اسلام، مخالفتهاى بسيارى را برمىانگيزد و كسانى كه در حكومت عثمان به تبعيض و استفاده نامشروع از بيتالمال خو گرفتهاند و اموال عمومى را همچون ميراث پدرى خود مىانگاشتند، در مقابل اجراى عدالت ايستادگى خواهند كرد و براى حكومت نوپاى آن حضرت مشكلات فراوانى پديد خواهند آورد كه مردم آمادگى مبارزه با آنها را ندارند، از اين رو به مردم توصيه مىكند به سراغ ديگرى بروند كه مانند امام (ع) به طور صد در صد پايبند به اجراى عدالت و احكام اسلامى نباشد و بتواند با مخالفان خود سازش كند تا جامعه آن روز كمتر گرفتار مشكلات و چالشها گردد . لذا امام (ع) شخص معينى را براى حكومتبه مردم معرفى نمىكند و تنها مىخواهد اين مسؤوليت را از عهده خود بردارد . مسلما در آن شرايط هر شخص ديگرى به جاى حضرت على (ع) زمام امور جامعه را به دست مىگرفت، راحتتر مىتوانستخود را با اوضاع و شرايط آن زمان هماهنگ نمايد . در آن صورت امام (ع) در مقابل اعمال خلافى كه در جامعه به دست ديگرى انجام مىگرفت، مسؤوليتى نداشت و تنها موظف به نهى از منكر بود . ولى اگر آن حضرت مسؤوليتحكومت را به عهده مىگرفت، خود را مجاز نمىدانست تا براى استحكام پايههاى حكومتخويش، كمترين سازش و مداهنهاى نمايد . او مىفرمايد: «آگاه باشيد; اگر من دعوت شما را اجابت كنم، طبق آنچه خود مىدانم با شما رفتار مىكنم و به سخن اين و آن و سرزنش سرزنشكنندگان گوش فرا نخواهم داد» . اين سخن به خوبى گوياى اين حقيقت است . با توجه به آنچه گذشت، از اين سخن امام (ع) به خوبى استفاده مىشود كه حاكم اسلامى حق ندارد، براى حفظ و تداوم حكومت اسلامى هيچ يك از احكام شرعى را تعطيل كند يا سر سوزنى از اجراى عدالتسر باز زند; چرا كه اگر در نظر مبارك امير مؤمنان (ع) چنين شيوهاى جايز بود و آن حضرت تشكيل حكومت و حفظ آن را بر همه احكام الهى و اجراى عدالت مقدم مىدانست، با آغوش باز خلافت را مىپذيرفت و تا آنجا كه حفظ حكومتبر مخالفتبا احكام شرعى و عدم اجراى عدالت در جامعه متوقف بود، با احكام شرعى مخالفت مىكرد . 7 - حضرت على (ع) در عهدنامه خود به مالك اشتر مىفرمايد: «و لا يدعونك ضيق امر، لزمك فيه عهد الله الى طلب انفساخه بغير الحق، فان صبرك على ضيق امر ترجو انفراجه و فصل عاقبته، خير من غدر تخاف تبعته و ان تحيط بك من الله فيه طلبه، و لا تستقبل فيها دنياك و لا آخرتك; (40) هرگز نبايد قرار گرفتن در تنگنا، به خاطر الزامهاى پيمانها، تو را وادار سازد كه براى فسخ آن از راه ناحق اقدام كنى; زيرا شكيبايى تو در تنگناى پيمانها كه اميد گشايش و پيروزى در عاقبت آن دارى، بهتر است از پيمانشكنى و خيانتى كه از مجازات آن مىترسى، همان پيمانشكنى كه موجب مسؤوليتى از ناحيه خداوند مىگردد كه نه در دنيا و نه در آخرت نتوانى پاسخگوى آن باشى .» از اين دستور امير مؤمنان (ع) به مالك اشتر استفاده مىشود كه حاكم اسلامى اجازه ندارد به دليل تنگناها و مشكلات حكومتبا حكمى از احكام الهى مخالفت نمايد، يا در عمل به تعهدات و پيمانهاى خود كوتاهى كند بلكه وظيفه دارد در مشكلات و تنگناها به خداوند متعال تكيه كند و از او كمك بخواهد . 8 - در يكى ديگر از نامههاى خود مىفرمايد: «فليكن امر الناس عندك فى الحق سواء; فانه ليس فى الجور عوض من العدل ... و انه لن يغنيك عن الحق شى ابدا; (41) امور مردم از نظر حقوق بايد نزد تو مساوى باشد; چرا كه هيچ گاه جور و ستم جانشين عدالت نخواهد شد ... و بدان كه هيچ چيز تو را از حق بىنياز نخواهد ساخت .» اين دو جمله با اين همه تاكيد نشان مىدهد كه در هيچ حالى، انسان مجاز به عدم رعايتحق و عدالت نيست . 9 - حضرت على (ع) پس از نكوهش ياران خود به دليل عدم حضور در جنگ مىفرمايد: «انى لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم و لكنى لا ارى اصلاحكم بافساد نفسى; (42) من مىدانم چه چيز شما را اصلاح مىكند، ولى اصلاح شما را با تباه ساختن روح خويش جايز نمىشمرم» . در نقل ديگرى از آن حضرت اين گونه روايتشده است: «لقد علمت ان الذى يصلحكم هو السيف و ما كنت متحريا صلاحكم بفساد نفسى; (43) من مىدانم آنچه شما را اصلاح مىكند شمشير است ولى اصلاح شما را به قيمت فساد خود نمىجويم» مسلما اجبار مردم از نظر اسلام حرام است و الا حضرت على (ع) آن را سبب فساد خود نمىدانست، زيرا على (ع) بر محور حق و اسلام حركت مىكند . حتى اگر اجبار مردم مكروه بود، لازم بود امام (ع) براى حفظ حكومت اسلامى كه واجب است از آن استفاده كند . بنابراين توجيهى براى سخن امام (ع) جز بنا بر حرمت اجبار مردم وجود ندارد . با توجه به اين نكته، سخن امام (ع) بيانگر اين مطلب است كه پيروزى در نظر مبارك على (ع) يك ارزش مطلق نيست، كه بتوان آن را از هر راهى و با هر وسيلهاى به دست آورد بلكه پيروزى زمانى ارزش است كه از راه صحيح و مشروع به دست آيد . 10 - اصبغ ابننباته مىگويد: قال اميرالمؤمنين (ع) ذات يوم و هو يخطب على المنبر بالكوفة: ايها الناس لولا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس، الا ان لكل غدرة فجرة و لكل فجرة كفرة . الا و ان الغدر و الفجور و الخيانة فى النار; (44) اصبغ ابننباته گويد: روزى امير مؤمنان (ع) در حالى كه بر فراز منبر كوفه خطبه مىخواند، چنين فرمود: اى مردم! اگر نيرنگ ناخوشايند نبود، من از زيركترين مردم بودم . آگاه باشيد كه هر نيرنگى گناه و هر گناه نوعى كفر است . آگاه باشيد كه نيرنگ و گناه و خيانت در آتش است .» 11 - امر مؤمنان (ع) در عهدنامه خود به مالك اشتر مىفرمايد: «اياك و الدماء و سفكها بغير حلها فانه ليس شىء ادنى لنقمة و لا اعظم لتبعة و لا احرى بزوال نعمة و انقطاع مدة من سفك الدماء بغير حقها . و الله سبحانه مبتدىء بالحكم بين العباد فيما تسافكوا من الدماء يوم القيامة فلا تقوين سلطانك بسفك دم حرام فان ذلك مما يضعفه و يوهنه بل يزيله و ينقله و لا عذر لك عند الله و لا عندى فى قتل العمد لان فيه قود البدن و ان ابتليتبخطاء و افرط عليك سوطك او سيفك او يدك بالعقوبة; فان فى الوكزة فما فوقها مقتلة فلا تطمحن بك نخوة سلطانك عن ان تودى الى اولياء المقتول حقهم; (45) از خون و خونريزى ناروا سختبپرهيز كه آن به خشم خدا نزديكترين باشد و بزرگتر كيفرى را پىآمد دارد و هم زوال نعمت و سرنگونى را زمينهسازترين باشد و خداوند سبحان در روز قيامتخود - بدون دادخواست - بر خونهاى ناحق ريخته بندگانش حكم مىكند . پس به هيچ روى با ريختن خون حرام پايههاى فرمانروايى خويش را استوار مكن، كه اين از عوامل ناتوانى و سستى، و حتى نابودى و از دست رفتن فرمانروايى است . و در مورد قتل عمد، هيچ عذرى در نزد خدا و من پذيرفته نيست; چرا كه در اين باره قصاص رقم خورده است . با اين همه اگر به خطا دچار شدى و در كيفر، تازيانه، شمشير يا دستت تو را به تندروى كشاند كه گاه مشتى سبب قتلى مىشود، چه رسد به بيش از آن - مباد كه غرور قدرت از پرداختخونبها به اولياى مقتول بازت دارد و به سركشى دچارت كند .» (46) از اين سخن امام (ع) استفاده مىشود كه حاكم اسلامى حق ندارد براى حفظ و تقويتحكومت، خون بىگناهان را بر زمين ريزد و به كسى ظلم و ستم روا دارد . علاوه بر آن، حضرت على (ع) در اين سخن خود واقعيت ديگرى را به مالك اشتر گوشزد مىكند و آن اينكه حكومت نه تنها با ظلم و ستم و ريختن خون بىگناهان تقويت نمىشود بلكه حكومتى كه پايههاى خود را بر خون بىگناهان بنا نهد مقدمه نابودى و زوال خود را فراهم كرده است . 12 - پس از آنكه مردم با حضرت على (ع) بيعت كردند، معاويه از بيعتبا آن حضرت خوددارى كرد و گفت: «اگر على مرا بر حكومتشام و كارهايى كه عثمان به من واگذار كرده است، ابقا كند، با او بيعتخواهم كرد!» در اين هنگام مغيره خدمت امام (ع) رسيد و گفت: «اى امير مؤمنان تو خود معاويه را به خوبى مىشناسى . خلفاى پيشين او را به حكومتشام منصوب نمودهاند، تو نيز او را به كار گمار، تا كارها سامان يابد و پايههاى حكومتت استوار شود، آن گاه اگر خواستى او را عزل كن!» اميرالمؤمنين (ع) به او فرمود: اتضمن لى عمرى يا مغيرة فيما بين توليته الى خلعه؟ قال: لا . قال لايسالنى الله عز و جل عن توليته على رجلين من المسلمين ليلة سوداء ابدا و ما كنت متخذ المضلين عضدا لكن ابعث اليه و ادعوه الى ما فى يدى من الحق فان اجاب فرجل من المسلمين، له ما لهم و عليه ما عليهم و ان ابى حاكمته الى الله; اى مغيره آيا ضمانت مىكنى كه از زمان به كار گماردن معاويه تا زمان بر كنار نمودنش، من زنده باشم؟ مغيره پاسخ داد: نه! امام (ع) فرمود: خداوند هرگز در باره به كار گماردن معاويه در شب سياهى بر دو نفر از مسلمانان از من سؤال نخواهد كرد! (هرگز من او را به كار نخواهم گمارد تا مورد بازخواست و مؤاخذه خداوند قرار گيرم) . هرگز چنين نبوده كه من گمراهكنندگان را يار خود گيرم . به معاويه پيام ده و او را به تسليم شدن در برابر حق - كه در دست من است - فرا خوان . اگر به دعوت تو پاسخ مثبت داد، مانند يكى از آحاد مسلمانان خواهد بود . براى اوست آنچه براى مسلمانان است و بر اوست آنچه بر مسلمانان است و اگر خوددارى كرد، داورى در باره او را به خدا مىسپارم .» (47) 13 - ابنابىالحديد روايت مىكند: «مهمترين چيزى كه در پراكنده شدن مردم از اطراف امير مؤمنان (ع) مؤثر بود، روش آن حضرت در تقسيم بيتالمال بود . امام (ع) هرگز انسانهاى شريف و بزرگ را بر مسلمانان معمولى و عرب را بر عجم برترى نمىداد . على (ع) با رؤسا و بزرگان قبايل آن گونه كه پادشاهان سازش مىكنند سازش نمىكرد . با اموال عمومى دل كسى را به دست نمىآورد . ولى معاويه بر عكس امام (ع) عمل مىكرد . همين امر سبب شد تا مردم از اطراف على (ع) پراكنده شوند و به معاويه بپيوندند . روزى حضرت على (ع) از پراكنده شدن مسلمانان از گرد خود به مالك اشتر گلايه و شكايت كرد . مالك در پاسخ گفت: «اى امير مؤمنان ما در جنگ جمل به كمك مردم كوفه و بصره با ناكثين جنگيديم، در حالى كه در ميان مردم هيچ اختلافى نبود ولى پس از آن به تدريج اختلاف ايجاد شد، مردم بازگشتند، انگيزهها غير الهى شد و از تعداد يارانت كاسته گرديد . تو نيز در ميان مردم به عدالت و حق رفتار مىكنى، حق انسانهاى عادى و معمولى را از شريف و بزرگ باز مىستانى . در پيشگاه تو شريف هيچ برترى بر يك شهروند عادى و معمولى ندارد . وقتى حق را در باره همه به طور يكسان اجرا كردى، گروهى از روش تو دلتنگ و از عدالت ناراحت و غمگين شدند . از سوى ديگر وقتى رفتار معاويه را با اشراف و ثروتمندان مشاهده كردند، به دنيا علاقهمند شدند; چرا كه اندكند كسانى كه طالب دنيا نباشند، بلكه بيشتر آنان از حق و عدالت ناراحت و خريدار باطل هستند . اى امير مؤمنان اگر تو نيز بيتالمال را ميانشان تقسيم كنى به سويت گردن مىكشند، برايتخيرخواهى مىكنند و دوستى خود را به پايت مىريزند . اى امير مؤمنان! خداوند كارهايت را اصلاح، دشمنانت را سركوب، اجتماعشان را پراكنده، نقشههايشان را نابود و كارهايشان را متشتت نمايد . خداوند به آنچه آنها انجام مىدهند آگاه است . حضرت على (ع) در پاسخ مالك فرمود: «اما ما ذكرت من عملنا و سيرتنا بالعدل، فان الله عز و جل يقول «من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها و ما ربك بظلام للعبيد» و انا من ان كون مقصرا فيما ذكرت اخوف . اما ما ذكرت من ان الحق ثقل عليهم ففارقونا لذلك، فقد علم الله انهم لم يفارقونا من جور، و لا لجئوا اذ فارقونا الى عدل، و لم يلتمسوا الا دنيا زائله عنهم كان قد فارقوها; و ليسالنيوم القيامه: ا للدينا ارادوا ام لله عملوا؟ و اما ما ذكرت من بذل الاموال و اصطناع الرجال فانه لايسعنا ان نؤتى امرءا من الفىء اكثر من حقه، و قد قال الله سبحانه و تعالى و قوله الحق: «كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين» و قد بعث الله محمدا صلى الله عليه وحده فكثره بعد القلة و اعز فئته بعد الذلة و ان يرد الله ان يولينا هذا الامر يذلل لنا صعبه و يسهل لنا حزنه، و انا قابل من رايك ما كان لله عز و جل رضا و انت من آمن الناس عندى و انصحهم لى و اوثقهم فى نفسى ان شاءالله; اما آنچه در باره سيره و روش ما در باره عمل به عدالتبيان كردى، همانا خداوند عز و جل مىفرمايد: «هر كس كار شايستهاى انجام دهد، پس آن كار به نفع خود اوست و هر كس بدى كند، بر خود بدى كرده است و پروردگارت به بندگانش ستم نمىكند» و من از آن بيمناكم كه در عمل به عدالت كوتاهى كرده باشم . اما در باره اينكه گفتى پذيرش حق بر آنان سنگين است و به همين دليل از ما جدا شدند، همانا خدا مىداند كه آنان به خاطر ظلم و ستم از ما جدا نشدند و وقتى از ما جدا شدند به عدالت پناه نبردند . آنها جز دنيايى كه از دستشان گرفته شده، انگيزهاى نداشتند و با جدا شدن از ما در قيامت مورد بازخواست و مؤاخذه قرار خواهند گرفت و از آنان سؤال خواهد شد كه آيا در پى دنيا بودند يا براى خدا كار كردند . اما آنچه در باره بخشش اموال و سازشكارى با مردان پيشنهاد كردى، همانا ما اختيار نداريم كه به شخصى از بيتالمال بيش از حقش ببخشيم . خداوند متعال كه سخنش ملاك و ميزان حق است مىفرمايد: «چه بسيار گروه اندك كه بر گروه بسيارى به اذن خداوند پيروز شوند و خداوند با صابران است .» خداوند محمد (ص) را تنها مبعوث فرمود و يارانش را پس از آنكه اندك بودند، زياد كرد و پس از آنكه ذليل بودند عزيز فرمود . اگر خداوند بخواهد ما را حاكم مسلمانان گرداند، مشكلات را برطرف و دشواريها را آسان مىكند من آن مقدار از نظرات و پيشنهادات تو را كه مورد رضاى خداوند باشد مىپذيرم، و تو نزد من از امينترين، مطمئنترين و خيرخواهترين مردم هستى ان شاءالله .» (48) حضرت على (ع) با آن همه دقتى كه در اجراى عدالت و تقسيم بيتالمال در دوران زمامدارى خويش به كار مىبرد نه تنها ناراحت نيستبلكه بيم آن دارد كه مبادا در اجراى عدالت كوتاهى كرده باشد . لذا به طور صريح و روشن به مالك اعلام مىكند كه او حق ندارد، آن گونه كه مصلحتحكومتش اقتضا مىكند در بيتالمال و حقوق مردم تصرف كند و از بيتالمال به عنوان ابزار و وسيلهاى براى تحكيم پايههاى حكومتخويش استفاده كند . بلكه حضرت على (ع) خود را موظف مىدانست كه عدالت را به طور كامل اجرا كند و براى او مهم نبود كه در اين راه حكومتش را از دست دهد . 14 - در زمان امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام براى گروهى از شيعيان اين فرصتبه دست آمد كه بتوانند عهدهدار برخى از مسؤوليتهاى حكومتى شوند . حتى شخصى مانند على بنيقطين توانست پست مهم وزارت را در اختيار بگيرد . از اينرو پذيرش مسؤوليت از سوى حاكمان جور و خلفاى ستمگر يكى از مسايل مورد ابتلاى اصحاب ائمه (ع) گرديد كه در باره آن از پيشوايان معصوم (ع) پرسشهاى بسيارى گرديد و اين موضوع به احاديث امامان معصوم (ع) و از آنجا به فقه شيعه راه يافت . در زمان خلفاى عباسى همواره شيعيان مورد ظلم و ستم حاكمان و قدرتمندان قرار داشتند . پيشوايان معصوم (ع) براى اينكه تا حدودى از فشار وارد بر شيعيان از سوى حكومتبكاهند، گروهى از ياران خود را تشويق مىكردند تا از سوى خلفاى جور عهدهدار مسؤوليتشوند و به اين وسيله مقدارى از مشكلات شيعيان را برطرف نمايند . نكتهاى كه در بحث «حفظ حكومت» از اين احاديث استفاده مىشود اين است كه در برخى از احاديثى كه امامان معصوم (ع) شخصى را به پذيرش مسؤوليت تشويق نمودهاند و يا آن را براى او بلامانع و جايز دانستهاند، آن را مقيد و مشروط به رعايت كامل و دقيق احكام الهى و حقوق مردم نمودهاند . در صورتى كه اگر قاعده اهم و مهم در اين مورد جارى مىشد، بايد امامان معصوم (ع) به پيروان خود تذكر دهند كه ميان خدماتى كه با پذيرش مسؤوليت مىتوانند انجام دهند با احكامى كه در اين راه مجبور به مخالفتبا آنها هستند، مقايسه كنند و تنها در صورتى مىتوانند عهدهدار مسؤوليتسياسى گردند كه خدماتشان بيش از كارهاى خلافشان باشد . در اينجا به برخى از اين احاديث اشاره مىكنيم . حسن بنحسين انبارى گويد: «چهارده سال به وسيله نامه در باره پذيرش مسؤوليت از امام رضا (ع) سؤال مىكردم; در آخرين نامه به امام نوشتم: «من بر جان خود بيمناك هستم و حاكم به من مىگويد: تو رافضى هستى و ما شك نداريم كه به همين دليل زير بار مسؤوليت نمىروى!» امام در پاسخ به نامه من نوشت: «فهمت كتابك و ما ذكرت من الخوف على نفسك، فان كنت تعلم انك اذا وليت عملت فى عملك بما امر به رسول الله (ص) ثم تصير اعوانك و كتابك اهل ملتك و اذا صار اليك شىء واسيتبه فقراء المؤمنين حتى تكون واحدا منهم كان ذا بذا و الا فلا; (49) به مضمون نامهات و اينكه گفتى بر جانتبيمناكى، آگاه شدم . اگر مىدانى كه در صورت پذيرش مسؤوليتبه دستورات پيامبر اكرم (ص) عمل خواهى كرد و ياران و همكارانت را از شيعيان انتخاب خواهى نمود و اگر هر گاه مالى به دستت رسيد با فقراى شيعه با مواسات رفتار خواهى كرد و خود را مانند يكى از آنان قرار خواهى داد، اين در مقابل آن خواهد بود و الا نه (كارهايى كه گفتم، گناه پذيرش مسؤوليت را جبران خواهد كرد و اگر كارهايى كه گفتم انجام ندهى حق پذيرش مسؤوليت نخواهى داشت» . چنانچه ملاحظه مىشود، امام به او نفرمود كه ميان كارهايى كه مىتواند انجام دهد و كارهاى خلافى كه احيانا مجبور به انجامش خواهد شد، مقايسه كند و هر كدام بيشتر بود همان را برگزيند . عبدالله نجاشى از سوى خليفه وقتبه حكمرانى اهواز منصوب شد . آن گاه نامهاى به امام صادق (ع) نوشت و ضمن اعلام اين خبر از امام (ع) درخواست رهنمود كرد . امام (ع) در پاسخ به نامه او فرمود: «زعمت انك بليتبولاية الاهواز فسرنى ذلك و ساءنى و ساخبرك بما ساءنى من ذلك و ماسرنى ان شاءالله، فاما سرورى بولايتك، فقلت: عسى ان يغيث الله بك ملهوفا خائفا من آل محمد (ص) و يعز بك ذليلهم و يكسو بك عاريهم و يقوى بك ضعيفهم و يطفىء بك نار المخالفين عنهم و اما الذى ساءنى من ذلك فان ادنى ما اخاف عليك ان تعثر بولى لنا فلا تشم خطيرة القدس ... ; (50) گمان كردى كه به حكمرانى اهواز مبتلا گرديدهاى . اين خبر هم مرا شادمان و هم اندوهگين كرد، كه دليل آن را به تو خواهم گفت . خوشحالى من از حكمرانى تو به اين دليل است كه با خود گفتم: اميد است، خداوند به وسيله تو مظلوم و ترسانى از آل محمد (ص) را فريادرسى كند . ذليلى از آنان را عزيز نمايد، برهنهاى از ايشان را بپوشاند، ضعيفى از آنها را نيرومند كند و آتش مخالفين را از آنان برطرف نمايد و ناراحتى من از حكمرانى تو به خاطر اين است، كمترين چيزى كه از آن بر تو بيمناكم اين است كه در مورد يكى از دوستان ما گرفتار لغزش و اشتباهى شوى و به اين وسيله هرگز بوى «حظيرة القدس» را استشمام ننمايى» . امام صادق (ع) كمترين لغزشى را در رفتار با شيعيان سبب محروميت از بهشت و سعادت ابدى مىداند و در اين راه خدماتى را كه به وسيله پذيرش مسؤوليت مىتواند انجام دهد به حساب نياورده است . اگر بنا بود كه پذيرش مسؤوليت و حفظ و تداوم آن مصداق قاعده اهم و مهم باشد بايد امام صادق (ع) بفرمايد كه در پذيرش مسؤوليتخدماتى كه انجام مىگيرد با كارهاى خلافى كه مجبور به انجام آنها مىگردد، مقايسه شود و در صورتى كه خدمات بيشترى بتواند انجام دهد لازم است عهدهدار سؤوليتسياسى گردد هر چند در كنار آن لازم باشد كه كارهاى خلافى نيز انجام گيرد . فضل بنعبدالرحمن هاشمى گويد: كتبت الى ابىالحسن (ع) استاذنه فى اعمال السلطان فقال: «لا باس به ما لم يغير حكما و لم يبطل حدا و كفارته قضاء حوائج اخوانكم; (51) نامهاى به امام موسى بنجعفر (ع) نوشتم و از آن حضرت براى ورود در كارهاى حكومت اجازه خواستم . امام (ع) در پاسخ فرمود: تا وقتى كه حكمى را تغيير ندهد و حدى را باطل نكند اشكال ندارد و كفاره آن برآوردن نيازهاى برادرانتان است .» ادامه بحث را در بخش پايانى مقاله پى مىگيريم . 1) شيخ انصارى، فرائد الاصول، الموتمر العالمى بمناسبة الذكرى المئوية الثانية لميلاد الشيخ الانصارى، 1409، ج1، ص404 . 2) آخوند خراسانى، كفاية الاصول، مؤسسه النشر الاسلامى، ص358 . 3) امام خمينى، انوار الهداية، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، ج1، ص364 . 4) ر . ك: مكاسب محرمه، امام خمينى، ج2، ص204 . 5) مرتضى مطهرى، آشنايى با علوم اسلامى، منطق، فلسفه، انتشارات صدرا، ص12 . 6) امام خمينى، كتاب البيع، ج2، ص461 . 7) امام خمينى، ولايت فقيه، مؤسسه انتشارات اميركبير با همكارى نمايشگاه كتاب قم، تهران، 1357، ص30 - 29 . 8) صحيفه امام، ج19، ص153، سخنرانى 22/11/63 . 9) نهجالبلاغه، خطبه 40، ترجمه شهيدى، ص39 . 10) سلسلة الينابيع الفقهيه، مؤسسه فقه الشيعه، الدار الاسلاميه، ج9، ص 50 - 49 . 11) همان، ص31 . 12) همان، ص175 . 13) اللمعة الدمشقيه، ج2، ص381 . 14) سلسلة الينابيع الفقهيه، ج9، ص159 . 15) جواهر الكلام، ج21، ص48 - 47 . 16) امام خمينى، تحريرالوسيله، مطبعة الآداب فى النجف الاشرف، ج1، ص485 . 17) جواهر الكلام، ج21، ص39; وسايل الشيعه، ج11، ص20 - 19، باب 6 از ابواب جهاد العدو، حديث 2 . متن حديثبا اندكى اختلاف در كتابهاى روايى آمده است كه ما بر اساس آنچه در جواهر آمده است ترجمه كرديم . 18) همان، ج20، ص13 . 19) همان، ج19، ص112 . 20) همان، ج19، ص196 . 21) مركز بررسى اسناد تاريخى، زنده تاريخ شهيد آيتالله سيد حسن مدرس به روايت اسناد، مركز بررسى اسناد تاريخى وزارت اطلاعات، آذر 1378، ص20 . 22) همان، ج22، ص211 . 23) همان، ج20، ص13 . 24) صحيفه امام، ج19، ص339 . 25) همان، ج16، ص414 . 26) صحيفه نور، ج20، ص37 . 27) عبدالمجيد معاديخواه، خورشيد بىغروب، خطبه 33، ص49 . 28) نهجالبلاغه، خطبه 72 . 29) توبه (9) ، آيه 33 . 30) كهف (18) ، آيه 51 . 31) اسراء (17) ، آيه 75 - 74 . 32) علامه طباطبايى، الميزان، ج6 ، ص299 . 33) شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، ج11، ص82، باب 39 من ابواب جهاد العدو، حديث 6 و محمد ثقفى، الغارات، ج1، ص75 . 34) شيخ حر عاملى، همان، حديث 2 و نهجالبلاغه، خطبه 126 . 35) نهجالبلاغه، حكمت 327 . 36) همان، خطبه 200 . 37) ابنابىالحديد، شرح نهجالبلاغهج10، ص229 - 227 . 38) نهجالبلاغه، خطبه 41 . 39) همان، خطبه 92 . 40) همان، نامه 53 . 41) همان، نامه 59 . 42) همان، خطبه 69 . 43) محمدى رىشهرى، ميزانالحكمة، ج7، ص478 . 44) شيخ حر عاملى، همان، ج11، ص50، باب 21 من ابواب جهاد العدو، حديث 3 . 45) نهجالبلاغه، نامه 53 . 46) عبدالمجيد معاديخواه، همان، ص365 . 47) علامه مجلسى، بحارالانوار، ج32، ص386 . 48) ابنابىالحديد، شرح نهجالبلاغه، ج2، ص198 . 49) شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، ج12، ص45، باب 48 از ابواب ما يكتسب به، حديث1 . 50) همان، ص150، باب 49، حديث1 . 51) مرحوم محدث نورى، مستدرك الوسائل، ج13، ص132، باب 39 از ابواب ما يكتسب به، حديث10 .