دنیاگرایی، صنعتی شدن و جمهوری اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دنیاگرایی، صنعتی شدن و جمهوری اسلامی - نسخه متنی

چریل بنارد؛ ترجمه: زالمی خ‍ل‍ی‍ل‌زاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





دنياگرايي، صنعتي شدن و جمهوري اسلامي


چريل بنارد و زالماي خليل‏زاد



ترجمه عباس كشاورز شكري



چكيده: تحولات سياسي و انقلابي در ايران در دهه هفتاد ميلادي نظريه‏هاي توسعه را زير سؤال برده است. استقرار جمهوري اسلامي با الگوهاي نظري نوسازي ليبرالي و ماركسيستي قابل پيش‏بيني نبود. انقلاب ايران يكي از اساسي‏ترين مفروضهاي نظريه نوسازي را كه بر اساس آن صنعتي شدن و تغيير اجتماعي با دنياگرايي همراه است ابطال كرده است. نويسنده در اين مقاله در پي آن است كه نشان دهد با ظهور مجدد جنبشهاي سياسي - مذهبي، نظريه نوسازي قادر به بازسازي خود براي تبيين اين جنبشها نيست. همچنين بررسي تحولات جريان اصلي نظريه‏پردازي در واكنش به تحولات انقلابي در ايران و ارائه فرضيه‏هايي به منظور تبيين وقوع جنبشهايي كه بيانگر نارضايي سياسي و اجتماعي بوده‏اند و تمايل به بازگشت‏به ارزشهاي مذهبي اسلامي دارند از جمله مباحث اصلي اين مقاله‏اند.



تحولات سياسي اخير در ايران بازتاب شكست‏سياست و كياست امريكا و ديگر كشورهاي سرمايه‏داري و نقض نظريه‏هاي ارتدكس توسعه است. استقرار جمهوري اسلامي به واسطه جنبش توده‏اي در ايران در سال‏1979 - و علائم توان بالقوه مردمي مشابه در كشورهايي نظير مصر، عربستان سعودي، افغانستان و حتي تركيه - با مدلهاي نظري نوسازي ليبرالي و ماركسيستي قابل پيش‏بيني نبود. اكنون زمان ارزيابي مجدد يكي از اساسي‏ترين مفروضه‏هاي جريان اصلي نظريه‏پردازي فرا رسيده است: اينكه دنياگرايي ( secularization ) با صنعتي شدن و تغيير اجتماعي همراه است كه در آن نخبگان سنتي و نظام عقيدتي راه را براي دولت مدرن هموار مي‏كنند و مذهب به حوزه مسائل خصوصي رانده مي‏شود.



نظريه‏پردازان توسعه، پيش از آن در برخورد با جنبشهاي اسلامي با سهولت‏بيشتري مي‏توانستند كاربردهاي سياسي اسلامي، ماهيت ارزشهاي اسلامي و هويت اسلامي را تبيين كنند. براي مثال، در مورد ليبي قذافي، استقرار مجدد قانون اسلامي به مثابه كوششي جهت‏به دست آوردن حمايت ايدئولوژيكي و مردمي براي حكومتي نوساز و نظامي تفسير مي‏شد. نظريه‏پردازان اسلام را به مثابه بنيادي سنتي براي جامعه‏اي در حال انتقال كه نظام ارزشي آن از عناصر ناهمگوني از جمله سوسياليسم، دنياگرايي و ايده ترقي تشكيل يافته است ترسيم مي‏كردند. در مورد فلسطيني‏ها، تركيب مذهبي درهم و مخلوط، حتي در مورد تندروترين شاخه‏هاي سازمان آزاديبخش فلسطين اين اجازه را مي‏دهد كه آن را به مثابه جنبشي ناسيوناليست و نه يك پديده خالص اسلامي طبقه‏بندي كنيم.



اين مقاله بر اساس انقلاب ايران و برداشت [امام] خميني از جمهوري اسلامي تلاش مي‏كند تا عدم توانايي نظريه نوسازي را در سازگاري با ظهور مجدد جنبشهاي سياسي مبتني بر مذهب، كه نمي‏توان آنها را به مثابه نوسانات كوتاه مدت در فرآيند دنياگرايي به حساب آورد، تبيين كند و در مورد جهتي كه جريان اصلي نظريه‏پردازي در پاسخ به تحولات ايران و مناطق اطراف ممكن است‏به خود بگيرد تامل نمايد و برخي فرضيه‏هاي ممكن را براي تبيين ضرورت سيج‏سياسي در شكل جنبش مذهبي مطرح كند. انقلاب ايران سؤالات زيادي را براي نظريه‏هاي توسعه سياسي ايجاد نمود و بسياري از كاستيهاي آنها را روشن ساخت. هدف نويسنده در اين مقاله به جاي فراهم آوردن جوابهاي قطعي به اين سؤالات، پي‏ريزي بحثي درباره سرنوشت نظريه نوسازي در پرتو تحولات ايران است.



پيش‏فرضهاي نظريه نوسازي


نظريه‏هاي متداول توسعه سياسي، چه نظريه‏هاي ماركسيستي و چه ليبرالي، از يكسري از مفروضه‏ها ناشي شده‏اند: اينكه يك مدل اصلي نوسازي، با حداقل اختلافات و تنوعات، وجود دارد كه تمام كشورها در انتقال جامعه خود از سنتي به مدرن از آن پيروي مي‏كنند. اين مدل مي‏تواند از مطالعه تجربه تاريخي و ساختارهاي نهادين كشوري كه از ساير كشورها پيشرفته‏تر است استنتاج شود و بنابراين به عنوان يك راهنما و هادي از آن استفاده شود. (اين كشور پيشرفته بنابر تمايلات مؤلف مي‏تواند ايالات متحده، شوروي و يا چين باشد). براي توسعه، جايگزين كردن ساختارهاي سنتي با ساختارهاي مدرن سازمان اجتماعي و اقتصادي الزامي است. الگوي توسعه شامل عناصر ضروري «صنعتي شدن اقتصاد، دنياگرايي در انديشه و سازمان اجتماعي و حقوقي‏»، شهرنشيني، اتخاذ الگوهاي مدرن رفتار، شخصيت و ارتباط «گرايشهاي بين‏المللي‏»، دموكراتيك شدن حوزه سياسي و ادغام در «فرهنگ جهاني‏» است.



در چارچوب نظريه اجتماعي، ريشه الگوي جهاني توسعه، در اعتقادات و باورهاي درباره رشد، ترقي و همگرايي بين‏المللي است. مكتب «ملت‏سازي‏» بر اساس اين فرض عمل مي‏كند كه عناصر اصلي تجدد را - يعني ارزشها، نهادها و دانش فني - مي‏توان از غرب پيشرفته به بقيه جهان انتقال داد و اينكه نوسازي ساخته و پرداخته اين فرآيند انتقال است. بنابراين، مطابق با فرمول گابريل آلموند: «دانشمندان علوم سياسي كه مي‏خواهند به مطالعه نوسازي در مناطق غير غربي بپردازند بايد به مدل مدرن غالب كه به نوبه خود تنها از دقيقترين تحليلهاي رسمي و تجربي از كاركردهاي جوامع مدرن غربي قابل استنتاج است توجه كنند».



عقيده بر اين بود كه دنياي غير غربي بايد همان مسير توسعه اروپا و ايالات متحده را بپيمايد; اما علاوه بر اين، چنين فرآيندي بايد با دو چيز تسهيل شود. اول با كمكهاي اقتصادي و دوم با كاركردهاي پيشگامانه غرب كه نهادها و اشكال اجتماعي مدرن را پيش از اين ايجاد كرده بودند و بنابراين به عنوان يك الگو مي‏توانست‏به كار رود. كشورهاي در حال توسعه از دو جهت‏با «موج اول‏» صنعتي شدن - برهه‏اي تاريخي كه از سوي آنها طي شده است - متفاوت بودند: آنها با شكاف فزاينده‏اي بين خودشان و جهان مدرن كه اعطاي كمك را الزامي مي‏كرد مواجه بودند، و نمي‏توانستند از روش تجربه و خطا براي نيل به يك نظام مدرن سياسي استفاده نمايند; زيرا چنين نظامي پيش روي آنان وجود داشت.



نظر غالب در مكتب «ملت‏سازي‏» آن بود كه جامعه دموكراتيك مدرن از ساختارهاي نهادي مشخص و اشكال معين سازمان اجتماعي حاصل مي‏شود و ايجاد پارلمان، احزاب سياسي و نظامهاي قضايي جديد به تغيير شكل روشهاي زندگي، ابزار توليد و جامعه منجر خواهد شد. هنگامي كه بسياري از حكومتهاي «دموكراتيك‏» جديد در دهه‏هاي 1950 و 1960 مضمحل و يا با كودتاهاي نظامي سرنگون شدند، مكتب «ملت‏سازي‏» با مشكلات جدي روبرو شد. تناسب ارزشهاي سياسي و نهادهاي مدرن تحميل شده از بالا هنگامي مورد ترديد قرار گرفت كه نتيجه اصول دموكراتيك وارداتي، انتخاباتي بود كه در آن‏9/99 درصد از راي دهندگان پيروزي حكومت نظامي را تاييد كردند. علوم اجتماعي در مقابل اين تحولات از دو طريق واكنش نشان داد. اول، نخبگان نظامي در الگوي نوسازي ادغام و به عنوان «طبقه متوسط جديد» طبقه‏بندي شدند. اين طبقه بنا به خصلت، در جهان سوم نماينده نوسازي محسوب مي‏شود. دوم، كشورهاي در حال توسعه، اكنون به عنوان كشورهايي با اشكال سياسي مشخص و متفاوت با اروپا و امريكا محسوب مي‏شوند. يعني «يك فرآيند سياسي غير غربي‏» كه وجه مشخصه آن فهرستي از عناصر و از جمله پيدايش رهبران فرهمند (كاريزماتيك) و بسيج اجتماعي نامنظم است.



در حالي كه اين مكتب تلاش مي‏كرد تا عناصر متمايز فرآيند سياسي غير غربي را كه ثبات اجتماعي را تخريب مي‏كردند و بيشتر علامت‏بحران يا تغيير اجتماعي سريع بودند تا شاخص تنوعات فرهنگي، فهرست نمايد رهيافت كاركردگرا سعي مي‏كرد تا با شناسايي «كاركردهاي سياسي مشابه‏» و «بيطرفانه‏» و با مطالعه جوامع به منزله «واحدهاي عمل‏» و با نپذيرفتن تمايزاتي نظير تفاوت بين جوامع داراي دولت و فاقد دولت و با تحليل عملكردهاي سياسي، علوم سياسي را از تعصبات قوم مدارانه‏اش تصفيه كند. با وجود اين، در اين مكتب ديدگاه سلسله مراتبي و تكاملي غالب بود و اين ديدگاه حتي در مقايسه‏هاي بيولوژيك نيز به كار مي‏رفت - دانشمندان علوم سياسي كاركردهاي سياسي را با هم مقايسه مي‏كردند، به همان شيوه‏اي كه بيولوژيست‏ها «تك سلولي‏ها و پستانداران‏» را مقايسه مي‏كنند - اين دانشمندان جوامع مدرن و سنت‏گرا را به عنوان قطبهاي مخالف در يك مقياس تكاملي معرفي مي‏كردند.



يك عنصر مهم نظريه توسعه اين باور است كه نوسازي (هم به مثابه يك نظام ارزشي كه رفتار سياسي و مشروعيت را هدايت مي‏كند و هم در گرايشهاي شخصي) دنياگرايي را همراهي مي‏كند و يا به آن منجر مي‏شود - اجماع عمومي در مورد غير قابل اجتناب بودن دنياگرايي، تحت تاثير جرح و تعديلهاي كاركردگرايانه نظريه، قرار نگرفت. براي مثال دانكوارت روستو شكي نداشت كه اكثريت غالب جمعيت‏شهري، چه طبقه بالا و چه طبقه پايين (در شرق نزديك) در يك بستر دنياگرا و مدرن زندگي مي‏كنند. سيريل بلك استدلال مي‏كند كه گرايشهاي عقلايي و پيامد ضروري آن يعني دنياگرايي، «هسته مركزي نوسازي‏» است. نويسندگاني چون لرنر، آلموند، پاول، آيزن اشتات، اسملسر و شيلز مدل اجتماعي ايستا، «ضعيف‏»، اقتدارگرا و سنت‏گرا را در كنار «فرهنگ سياسي دنياگرا» گذاشتند. فرهنگ سياسي دنياگرا به منزله فرهنگي «چند ارزشي‏»، «محاسبه‏گر عقلايي‏»، «چانه‏زن و تجربه‏گرا»، پويا، ابتكاري و همگرا تعريف شده است.



نظريه غالب حتي به طور نظري حوادث ايران را در نظر نگرفته است. زيرا اگر تنها يك كشور باشد كه به طور واضح با راه نوسازي مطابق باشد، آن ايران است. اگر شاخصهاي توسعه را در نظر بگيريم، ايران در موقعيت رهبري جهان سوم قرار دارد: شخصيتهاي تحصيلكرده، شهرنشيني، نقش رهبري در ارتباط با همسايگان، رشد توليد ناخالص ملي، زير بنا و ارتباطات و صنعتي شدن (شاخصهايي كه مطابق نظر لرنر و ديگران به طور غير قابل انفكاكي متصل به دنياگرايي هستند) به طور اساسي از ميانگينهاي جهان سوم بالاترند. شاه حتي برنامه‏هاي اقتصادي و نظاميش را با فرانسه تا1993 اعلام كرده بود.



توليد ناخالص ملي ايران بين سالهاي‏1973 و1976 با دلار ثابت‏بيش از 50 درصد رشد كرد. درآمد سرانه ساليانه به ركوردي در جهان سوم يعني 2000 دلار رسيد و جمعيت‏شهري بين سالهاي‏1956 و1966 دو برابر شد (از 5 ميليون به 10 ميليون رسيد) و انتظار مي‏رفت كه تا سال 1980 به 20 ميليون برسد كه بدين ترتيب 50 درصد از جمعيت ايران شهري مي‏شدند. جمعيت دانش‏آموزان (از ابتدايي تا دانشگاه) بالغ بر 10 ميليون نفر بود كه شامل 100 هزار دانشجو و 500 هزار دانش‏آموز دبيرستاني بود. به‏3 ميليون خانواده روستايي، 75 درصد زمينهاي قابل زرع اختصاص يافته بود. طبقه متوسط تحصيلكرده بين سالهاي‏1956 و1976 دو برابر شد، يعني از6 درصد به‏13 درصد كل جمعيت استخدام شده رسيد - اگر تجار و بازرگانان نيز اضافه شوند، طبقه متوسط 25 درصد جمعيت را تشكيل مي‏داد.



در حالي كه برخي از شيوه‏هاي اقتدارگرايانه و اقدامات سركوبگرانه شاه جاي انتقاد داشت; اما از نظر تحليلگران توسعه، شاه ضامن ثبات سياسي قلمداد مي‏شد. ثباتي كه از نظر بسياري از نظريه‏پردازان به عنوان پيش شرط رشد تدريجي به سوي شيوه‏هاي انسجام دموكراتيك تلقي مي‏شود. بر اساس چنين شاخصهايي، بسياري از رهبران سياسي و علماي اجتماعي اعتقاد داشتند كه ايران نمونه اميدوار كننده‏اي از رشد برنامه‏ريزي شده است. جرج لنزوسكي در سال 1964 در ستايش از برنامه‏هاي شاه براي ايجاد ساختارهاي زيربنايي مدرن نوشت:



ايران از مصونيتهايي برخوردار است كه احتمالا اين كشور را از تغييرات شديد خشونت‏آميز نظير عراق حفظ مي‏كند. اين مصونيتها را مي‏توان تحت اين عناوين فهرست كرد:



عدم پيوند با پان عربيسم انقلابي، تداوم تهديدات امپرياليسم شوروي كه وقتي فشارها زياد و آشكار هستند به يكپارچه كردن ترتيبات ملي گرايش دارد و تداوم تاريخي نهاد سلطنتي.



سالها بعد، در اوت 1978، سيا در «برآوردهاي اطلاعات ملي‏» عنوان كرد كه ايران هنوز نبايد به عنوان يك جامعه قبل از انقلاب (داراي زمينه‏ها و پيش‏شرطهاي انقلاب) قلمداد شود و آنهايي كه در موضع مخالف هستند - چه به صورت خشونت‏آميز و چه مسالمت‏آميز - توانايي اينكه بتوانند چيزي بيش از مزاحمت ايجاد كنند ندارند ... ناخشنوديهايي از بابت كنترل شديد شاه بر فرآيندهاي سياسي وجود دارد اما اين ناخشنوديها نمي‏تواند حكومت را تهديد كند.



اشتباه نظريه رايج در مورد ارزيابي روند توسعه در ايران ممكن است مربوط به يكي از سه تبيين اجتماعي زير باشد:



1- اين مفروضه اصلي حقيقت دارد كه صنعتي شدن، شهري شدن، تحصيلات و دنياگرايي، عناصري بودند كه به طور همزمان و مرتبط با يكديگر موجب نوسازي شدند. اما در عوض ممكن است‏برخي از اين پيشرفتها با درجات و تركيبات متفاوتي به اجرا در آمده باشند و يا اينكه ممكن است نوسازي اقتصادي اتفاق افتاده باشد بدون اينكه الزاما پيشرفت در زمينه‏هاي ديگر را به همراه داشته باشد.



2- اين فرضيه كه صنعتي شدن، شهري شدن و تحصيلات موجبات نوسازي را فراهم آورده‏اند ممكن است‏يا واقعيت داشته باشد و يا خير، اما ممكن است آنچه موجب اشتباه نظريه شده است‏به كارگيري چنين مقوله هايي براي تشخيص پيشرفتهاي ايران باشد. [مثلا] حركت جمعيت روستايي به شهرها (مهاجرت) [به اشتباه] شهرنشين شدن قلمداد شود و يا ميزان توليد ناخالص ملي به عنوان شاخصي براي بالارفتن استانداردهاي زندگي در نظر گرفته شود.



3- نوسازي اقتصادي و برخورد با غرب مي‏تواند جوامع جهان سوم را به دو نوع عكس‏العمل وادار نمايد: يك عكس‏العمل، عبارت است از كوشش براي تطبيق با مدل نظم اجتماعي و ارزشهايي كه به عنوان جلوه‏هاي مادي و ايدئولوژيك برتري غربيها انگاشته مي‏شوند. عكس‏العمل ديگر مي‏تواند تثبيت و اثبات مجدد ارزشهاي بومي، ملي، فرهنگي، قومي و يا مذهبي به منظور تقويت جامعه در مقابل سلطه قدرت خارجي و شيوه‏هاي بيگانه زندگي باشد. گروه دوم به جاي باورداشتن برتري قدرت خارجي به عنوان شاهدي بر حقارت ذاتي نظم اجتماعي خودشان، ضعف نسبي خود را معلول انحراف از ارزشهاي ذاتي خودشان و رها كردن اين ارزشها مي‏دانند.



نظريه اجتماعي هم اكنون با ضرورت تبيين روندهاي توسعه در جهان اسلام روبروست. پاسخ آشكار نظريه به رويدادهاي پيش‏بيني نشده جاري آن است كه اين رويدادها را با خود همساز نمايد. ساموئل پي. هانتينگتون درباره اين گرايش نظريه‏پردازان نوسازي كه «تحولات انحرافي‏» را تاييدي بر عقايد خود تلقي مي‏كردند، مي‏نويسد: «تقريبا هر چيز كه در كشورهاي در حال توسعه اتفاق مي‏افتد، اعم از كودتاها، كشمكشهاي نژادي و قومي و جنگهاي انقلابي، همه به صورت بخشي از فرآيند توسعه در مي‏آيد، اما تناقض و يا قهقرايي بودن آن ممكن است‏بزودي خود را نشان دهد».



چنين تلفيقي از نظريه‏ها و رويدادها، در مورد گسترش غير منتظره رژيمهاي نظامي در دو دهه 1950 و 1960 به وقوع پيوست. قابل قبول به نظر مي‏رسد كه اين موضوع مي‏تواند به مثابه كشمكش مجدد نظريه‏پردازان نوسازي در مورد بسط تفسيرهايي باشد كه براي جنبش مذهبي اسلامي و رهبران آن، «نقش نوساز» قائل مي‏شوند. اخيرا نويسندگاني نظير ريچارد فالك و جيمز كوكرافت اين قابليت انطباق را نشان داده‏اند: توصيف [امام] خميني به عنوان نوعي فيلسوف / دولتمرد پرهيزگار و نيكوكار كه از به كارگيري قدرت به صورت فسادانگيز و در جهت منافع شخصي مبراست، و توصيف او به عنوان نماد نوعي زندگي شجاعانه و بي‏تجمل. فالك در يك مقاله تاكتيكي كه در آن از طرح موضوعات مورد مناقشه و دردسرزا نظير حقوق زنان و اقليتها در ايران اجتناب مي‏كند، [امام] خميني را به عنوان يك رهبر روحاني ملايم، درستكار و باز، تصوير مي‏كند و حتي با احساسات مي‏گويد كه «ممكن است هنوز ايران مدلي از شيوه حكومت انساني در يك كشور جهان سومي را به دست دهد».



مي‏توان يك قطب‏بندي دقيق را در تجزيه و تحليل رهبران و جنبشهاي سياسي جهان سوم مورد توجه قرار داد. ظاهرشدن رهبراني با وضعيتهاي سياسي و روشهاي شخصي مشابه يا تحت عنوان شخصيتهاي غير قابل كنترل و غير عقلايي (نظير قذافي وعيدي امين) و يا تحت عنوان رهبران اقتدارگرا اما نوساز و خيرخواه (نظير آتاتورك و شاه).



ايران، اسلام و انقلاب جهان سوم


از هم گسيختگي فرهنگ سياسي در فرآيند توسعه اقتصادي و در روابط متقابل با جوامع خارجي و مسلط فرهنگ سياسي رخ مي‏دهد. يك نتيجه، ظهور دسته‏بنديهاي متعارض و مفهوم مشروعيت‏سياسي - اجتماعي منازع [با مشروعيت موجود] است كه باعث‏بروز بحرانهاي مشروعيت مي‏شود. با در نظر گرفتن اين مطلب، دو شكل (موازي و مرتبط با هم اما متمايز از) مشروعيت‏سياسي در بسياري از كشورهاي جهان سوم رخ مي‏دهد. اولين نوع بحران مشروعيت، شامل فقدان بنيادي اجماع بر ماهيت و اساس نظم سياسي و فرآيند سياسي است. گروههاي اجتماعي متفاوت، مانند گروههاي نظامي، دودماني، قبيله‏اي، قومي، مذهبي و سنتي با مفاهيم مغاير مشروعيت‏سياسي، اغلب بلوكهاي رقيب را تشكيل مي‏دهند. بحران مشروعيت در چنين شكلي، ويژگي جوامعي است كه در حال تغيير سريع هستند و نظير آن در كشورهاي صنعتي معاصر، كه در آنها اجماع در مورد ساختارها و ابزار نظام سياسي وجود دارد، ديده نمي‏شود. علاوه بر اين، بحران مشروعيت ميان نظامهاي مفهومي رقيب، درباره مواردي كه دسته‏بنديها يا اشخاص بيشترين ادعا را براي ارائه شكل [مورد ادعاي خودشان] دارند نيز وجود دارد.



در حالي كه اين تمايز مهم است، بايد خاطرنشان ساخت كه [ميان اين دو نوع بحران] تداخل و همپوشاني ( overlap ) ضروري است و ادعاي مشروعيت [از طرف گروههاي منازع با حاكميت موجود] از منابع گوناگوني ناشي مي‏شود. براي مثال، رژيمهاي نظامي در جهان سوم، اغلب سعي مي‏كنند در زمينه‏هاي سنت فرهنگي و يا ملي، ادعاي مشروعيت نمايند يا اينكه ادعاي مشروعيت مذهبي مي‏كنند. بدين ترتيب كه خود را «مدافعين ايمان‏» معرفي مي ‏كنند. در ايران، شاه ادعاي مشروعيت دودماني مي‏كرد; يعني سعي مي‏كرد سلسله پنجاه و سه ساله پهلوي را به حكومت‏سلطنتي دو هزار و پانصد ساله ايران بچسباند. (جشنهاي دو هزار و پانصد ساله براي چنين منظوري بود). همچنين شاه ادعاي شروعيت‏بر اساس قدرت نمايشي ( demonstrative power ) داشت‏بدين نحو كه توان نظامي خود را به نمايش مي‏گذارد و همچنين بر اساس «ترقي‏» و «نوسازي‏» ادعاي مشروعيت مي‏كرد. اين ادعاها، از طرف جنبشهاي مذهبي و يا چپي رد; و رژيم شاه «نامشروع‏» قلمداد مي‏شد. اين گروهها اولا مشروعيت‏شاه را در زمينه‏هاي مختلف رد مي‏كردند و ثانيا بيان مي‏داشتند كه شاه حتي در زمينه‏هاي مورد ادعايش موفق نبوده است. براي مثال، در سطح مشروعيت مذهبي، [امام] خميني ادعاهاي شاه را رد كرد و بيان داشت كه شاه معتقد به مذهب نيست و شرايط يك رهبر را، مطابق با عقايد اصولي مذهب شيعه حايز نيست. اما شاه در عوض، استبدادي پادشاهي و اقتدارگرا كه به وسيله نيروي قهريه پشتيباني مي‏شد پي‏ريزي كرده بود، زيرا وي هيچ گونه تعهد اخلاقي در مورد اطاعت از راي مردم و به دست آوردن حمايت آنان نداشت.



[امام] خميني همچنين ادعاي شاه را در مورد «انسجام و يكپارچگي‏» رد مي‏كرد و بر اين اساس استدلال مي‏كرد كه به دليل وابستگي رژيم شاه به سلطه خارجي از يك طرف، و ماهيت اقتدارگراي حكومت او از طرف ديگر، اين حكومت نمي‏تواند ادعاي دموكراتيك بودن و پارلمانتاري بودن را نمايد. جايي كه نمايندگان پارلمان حتي مستقيما از سوي شاه انتخاب نشده‏اند، بلكه يا به واسطه رهنمودهاي حكومتهاي خارجي و يا از سوي گروههاي ذي نفوذ خاصي به مجلس راه يافته‏اند، ديگر نمايندگان مردم محسوب نمي‏شوند. ادعاي شاه در مورد بالا بردن استانداردهاي زندگي و كوششهاي مؤثر در پيش بردن يك برنامه نوسازي پيشتاز مورد مخالفت [امام] خميني قرار داشت. [امام] خميني اصرار مي‏كردند كه پانزده سال وقت لازم است تا خسارتها و زيانهايي كه از سوي حكومت پهلوي به ايران وارد شده است جبران گردد و ايران به وضعيت قبل از سلطنت پهلوي برگردد. [امام] خميني مي‏گفتند كه شاه منابع كشور را تلف كرده و بيشتر از آنكه اين منابع را در جهت منافع مردم به كار گيرد در جهت منافع شخصي و خريد اسلحه به كار گرفته است. بر اين اساس، به نظر [امام] خميني شاه در برنامه صنعتي كردن توفيقي به دست نياورده است، بلكه در عوض، ميليونها نفر را از روستاها و بخش كشاورزي به سمت‏شهرها مهاجرت داده و آنها در حاشيه شهرها در جستجوي بيهوده براي كار سرگردان كرده، و محله‏هاي بزرگ [مهاجرنشين] را به وجود آورده است. عدم مقبوليت و مشروعيت رژيم شاه در هر دو مورد در گفته‏ها و استدلالهاي [امام] خميني به يكديگر مرتبط مي‏شدند، زيرا همان طور كه ايشان استدلال مي‏كردند، يك فرمانرواي كافر (ناپرهيزكار) فقط قادر است كشور را به سمت نابودي سوق دهد. يك رهبر فاسد فقط مي‏تواند مجريان فاسد را منصوب كند. رئيس يك دولت كه حكومت را بر مبناي اصول غلط اجرا كند فقط قادر است تصميمات غلط اتخاذ نمايد.



سه فرضيه


در واقع، [در ايران] چهار گروه عمده مدعي قدرت مشروع وجود داشت. گروههاي گوناگون چپگرا، جبهه ملي (مجموعه‏اي از گروههاي محافظه‏كار و ناسيوناليست دموكرات)، طرفداران سلطنت و حاميان شاه، و جنبش مذهبي. جنبشي كه به وضوح توانست توده‏ها را به حركت درآورد، جنبش اسلامي بود; يعني همان جنبشي كه هم اكنون وقعيت‏خود را در جمهوري اسلامي تحكيم كرده است. اين واقعيت كه در آغاز براي ناظران غربي گيج كننده بود، موضوعي است كه نياز به آزمايش دارد. در اين قسمت از نوشته حاضر، به منظور تبيين وقوع جنبشهايي كه بيانگر نارضايي سياسي و اجتماعي بوده و تمايل به بازگشت‏به ارزشهاي مذهبي اسلامي دارند، سه فرضيه مرتبط با يكديگر ارائه خواهد شد:



1- اسلام بيش از آنكه از نظر جنبه‏هاي آشكار مذهبي و مضمونهاي اخلاقي آن درك شده باشد از نظر سياسي و به عنوان يك چارچوب نمادين و يك بنياد براي هويت جمعي و مخالفت‏با سلطه خارجي درك شده است. وضعيتي همانند آنچه در ايران فعلي وجود دارد، از سوي نظريه‏پردازان توسعه تحت عنوان جنبشهاي كاريزماتيك بررسي شده‏اند. هر چند برخي از پيش‏شرطها و پديده‏هايي كه اين نويسندگان به عنوان ويژگيهاي چنين جنبشهايي معرفي مي‏كنند با مورد ايران شباهتهايي دارد; اما در مورد توصيف جنبش مذهبي كه در حال حاضر در ايران جريان دارد به عنوان جنبشي كاريزماتيك، ترديدهايي وجود دارد. كاريزمايي كه در [امام] خميني نهفته است و به ايشان قدرت مي‏بخشد، بعضا، كاريزماي نهادينه‏شده‏اي است كه در ذات آن، سنتي وجود دارد كه ايشان متعلق به آن هستند. ايشان جزئي از بدنه نهادهاي اقتدار و دانش مذهبي هستند كه حامي آن سنت است. مشكل بتوان اقتدارهاي كاريزماتيك، سنتي و قانوني - عقلايي را كه از سوي وبر تفكيك شده‏اند و يا حتي ملغمه‏اي از اين سه نوع اقتدار را در مورد رهبران مسلمان به كار برد. رهبراني كه اقتدار آنها به طور متعادلي از زمينه‏هاي متعددي نظير عناصر كاريزماتيك - مهدويت‏شيعه، نقش رهبري آنان در مخالفت‏با يك حكومت كافر، موقعيت‏سنتي علما و رهبران مذهبي در مسائل اجتماعي و سياسي، و از قانون مذهبي «شريعت‏» برآمده است. در مورد [امام] خميني، ويژگيها و شهرتهاي شخصي ايشان به دليل محكوميت و زنداني شدنشان و به سبب عقايدي كه داشتند و نيز زندگي در تبعيد به زمينه‏ها و پيوندهاي مذكور اضافه مي‏شود. اين در حالي بود كه تصوير ايشان - به عنوان يك مرد فرزانه و فيلسوف و نه يك جوان پويا و بدعتگذار - او را از غربگرايان بي‏پايه متمايز مي‏ساخت و به طور مستحكمي با فرهنگ سنتي و ارزشها و حيثيتهاي ملي پيوند مي‏داد.



در دهه 1960، دانشمندان علوم اجتماعي و سياسي، مدلهاي نظري را براي تبيين ظهور رهبران مردمي در كشورهاي جهان سوم بسط داده و تكميل كردند. طبقه‏بندي رهبراني نظير ناصر و نكرومه كه در جايي بين ارزشهاي سنتي و جامعه نوين قرار مي‏گيرند، اين تبيين را مجاز مي‏سازد كه چنين رهبراني به عنوان نقاط مركزي جهتگيري شخصيتها در دوره‏هاي گذار به كار گرفته شوند. در موقعيتهايي كه هويت‏سنتي و همبستگي اجتماعي براي ضمانت انسجام گروه چندان كفايت نمي‏كند، رهبر كاريزماتيك به عنوان مركز وحدت تلقي مي‏شود. آنها در برهه‏هاي تغييرات شديد هنجاري و نهادي به منزله حلقه پيوند بين گذشته و آينده جامعه عمل مي‏كنند. اما مورد [امام] خميني روشن مي‏سازد كه اين مدلها نيز ساده‏انگارانه هستند. اگر چه [امام] خميني ممكن است‏به عنوان نقطه نمادين همبستگي براي جامعه‏اي كه از بحران در نظام ارزشي و هويت‏خود رنج مي‏برد، بخوبي مناسب باشد اما ايشان را نمي‏توان يك شخصيت انتقالي تلقي كرد كه يا به جامعه‏اي كه در حال دگرگوني سريع است آرامش و تسلي رواني بدهد و يا اينكه به جامعه‏اي كه بنيادهاي سنتي آن در حال فروپاشي است هويتي جمعي ببخشد. اما البته اين نيز توجيه‏پذير نيست كه ايشان را منحصرا به عنوان كسي بشناسيم كه جامعه را به سنتهاي گذشته برمي‏گرداند. فهرست آپتر در اين زمينه سودمند است.



2- در زمينه كارويژه مرجع نمادين شيعه براي ايجاد هويت گروهي مي‏توان به نقش تاريخي شيعه به عنوان يك جنبش مخالفت‏آميز نمادساز، كه در زمينه‏هاي متعددي مدعي مشروعيت است، استناد كرد. به منظور آزمون اين فرضيه، مروري مختصر بر تاريخ اسلام ضروري است. جانشينان حضرت محمد(ص) زمان كافي و مناسب براي تثبيت و تحكيم موقعيت‏خود نداشتند. ادعاي آنها براي جانشيني از سوي عموم تصديق و تاييد نشد. به طوري كه ابوبكر، اولين خليفه براي تثبيت مجدد انسجام منطقه‏اي اقتدار خويش به وسيله مذاكره و عمليات نظامي، تحت فشار قرار داشت. او بعد از دو سال درگذشت و جانشين او، عمر، كه در يك دوران پر از تنش بين اعراب و مردم مناطق تسخير شده بر سر ماليات، فرمانروايي بيگانه و وضعيت ناعادلانه مسلمانان عرب و غير عرب دچار مشكل بود، توسط يك برده ايراني به قتل رسيد. عثمان جانشين او شد. عثمان كانديداي مطلوبي براي نخبگان مكه بود و اين در حالي بود كه گروههاي زيادي از مردم با او دشمن بودند. هنگامي كه عثمان كشته شد، امام علي(ع) به عنوان جانشين او اعلام شد. اما مشروعيت‏حكومت امام علي(ع) مورد چالش واقع شد. از همه بيشتر معاويه حاكم شام بود كه بر خود فرض مي‏دانست كه انتقام خون عثمان را بگيرد و لذا با امام علي(ع) به مبارزه برخاست. نتيجه آن بود كه بعد از مواجهه نظامي سخت‏بين دو طرف و انجام مذاكرات، حكومت [در ظاهر و به نحوي غاصبانه] به معاويه رسيد. او حكومتي عرب و پادشاهي را پي‏ريزي كرد كه هت‏حركت «اسلام سني‏» را در آينده تعيين نمود. حزب علي(ع) از حزبي كه براي قدرت مي‏جنگيد به يك جنبش مقاومت تبديل شد كه فرض اصليش، عدم مشروعيت جرياناتي بود كه از خط اصلي و صحيح خلافت (كه همان امامت امام علي(ع) و جانشينانش بود) منحرف شده و به يك پادشاهي عربي تبديل شده بودند.



برنارد لويس مي‏نويسد:



رشد واقعي جنبش [شيعه] شروع شد .... مذهب شيعه هنگامي كه به عنوان يك حزب عرب شكست‏خورد، به عنوان يك گروه اسلامي (و نه عربي) كه در پي پيروزي بود، مطرح شد. مبلغين شيعه موفقيت‏بزرگي را در جذب توده‏هاي ناراضي و به خصوص موالي به دست آوردند. براي موالي، اعتقاد به «مشروعيت جانشيني در خط پيامبر» بسيار جذابتر بود تا براي خود اعراب. مذهب شيعه ضرورتا به صورت ابزار مخالفت مذهبي با دولت و نظم موجود درآمد كه قبول اين نظم به معناي هماهنگي با اسلام سني و يا به عبارت ديگر [هماهنگي با] آموزه مكتب اسلام غير شيعي است.



مذهب شيعه كه در اصل يك جنبش عرب بود، در ايران اشاعه و زمينه مساعدي را براي گسترش پيدا كرد. بخصوص در ميان مخالفين نخبگان حاكم كه عمدتا عرب بودند و از سوي نخبگان وابسته داخلي حمايت مي‏شدند.



3- مذهب شيعه در ايران به عنوان ابزاري براي بسيج مقاومت‏سياسي در مقابل سلطه خارجي و ساختار اجتماعي گروه سالار به كار رفته است. به دلايلي، مذهب شيعه شيوه‏اي مناسب براي ابراز نارضايتي در مخالفت‏با شاه محسوب مي‏شد. به غير از اين دليل كه اين شيوه‏اي سنتي براي ابراز اعتراضهاي اجتماعي و سياسي است، دلايل عملي ديگري نيز وجود دارد. ويژگي ايران به عنوان يك كشور جهان سومي، اين است كه داراي سطحي از تمركز و همگرايي كه در كشورهاي صنعتي يافت مي‏شود نيست. اين از لحاظ نظريه نوسازي بدين معناست كه چنين جوامعي فاقد يك نظام ارتباطي يكپارچه كننده و يك زيربناي توسعه يافته‏اند - قضاوتي كه فقط در مقايسه با استانداردهاي جوامع غربي قابل حصول است. در حقيقت‏يك نظام ارتباطي و يك زيربناي ايدئولوژيكي و مادي وجود دارد، اما اين يك زيربناي سنتي است كه بر روي آن يك روبناي مدرن تحميل شده است، چون مفاهيم و واژه‏شناسي در دسترس، ساختارهاي سازماني و اشكال برخورد و به كار گرفتن افراد، شيوه‏هاي ابراز و قاعده‏مند كردن علايق، شكايات و اهداف، بيشتر «اسلامي‏» هستند تا مردم‏انگيز، اقتدارگرا و يا ماركسيست لنينيست. نظام مذهبي با شبكه‏هاي ارتباطي، ساختارهاي نهادي و كاركنان خود، قادر است دست‏به گونه‏اي اقدامات سازماني و مفهومي بزند كه وسايل مدرن قابل رقابت‏با آن نيستند.



حتي آنهايي كه در بنيادگرايي مذهبي سهيم نيستند به دليل ديگري تحت جنبش مذهبي جمع مي‏شوند، كه البته هنوز اين غير ممكن است تا ارزيابي شود كه چنين گروههايي چه تعدادند و چقدر قدرت دارند. براي مثال، براي هر رژيمي در ايران غير ممكن است كه جنبشهاي مذهبي را با همان شدتي سركوب كند كه گروهها و سازمانهاي كمونيستي مظنون را سركوب مي‏نمايد. در ايران دسترسي به جمعيت از طرق مذهبي به سادگي امكان‏پذير است، در حالي كه امكان چنين كاري با به كارگيري ابزار ماركسيستي وجود ندارد.



شيعه هم مي‏تواند نقشي متمايزكننده و هم نقشي يكپارچه كننده در مورد اسلام داشته باشد: براي مثال، شيعه كه در قرن‏16 به عنوان مذهب رسمي از طرف صفويه شناخته شد، ايران را از امپراتوري سني مذهب عثماني متمايز مي‏ساخت. امروزه، [امام] خميني درباره اتحاد مسلمانان جهان در برابر امپرياليسم سخن مي‏گويد. ايشان به جاي تاكيد بر اختلافات شيعه و سني، بر تمايز ميان اسلام و غير اسلام و دنياگرايي تاكيد مي‏كند. ناسيوناليسم در آموزه سياسي خود مفهومي بسيار متمايز از شكل غربي آن است. همان طور كه در مراحل اوليه جنبشهاي طرفدار وحدت اعراب و طرفدار وحدت آفريقا مي‏بينيم، استقلال ملي تنها اولين قدم جهت تاسيس يك واحد سياسي بزرگتر است; مثلا ملت آفريقا، ملت عرب و يا ملت اسلام. ناصر سوسياليست و طرفدار وحدت اعراب و قذافي طرفدار وحدت اعراب و طرفدار وحدت اسلام، هر دو اشكالي از سازمان سياسي و اتحاد اجتماعي را وراي دولت ترسيم مي‏كردند. [امام] خميني اعتقاد داشت كه تاسيس جمهوري اسلامي ايران، اولين قدم در خلق يك كشور اسلامي فدرال است كه ايران يكي از استانهاي آن خواهد بود. اهداف وحدت گرايانه اسلامي [امام] خميني، همچون جنبشهاي طرفدار وحدت اعراب و طرفدار وحدت افريقا، با وفاداريهاي ناسيوناليستي - ايراني، قومي، منطقه‏اي و با پوياييهاي نگاهدارنده دولت - ملتها در تضاد است. حكومتهاي مستقر موجود و گروههاي سياسي كه داراي اهدافي ديگر هستند - مانند گروههاي ماركسيست، و عربهايي كه با ادعاهاي رهبري ايران موافق نيستند - با چنين كوششهايي جهت ادغام، يعني با تمايلات پان اسلامي مخالف‏اند.



به طور آشكار، مي‏توان از جنبش مذهبي به عنوان عاملي يكپارچه كننده استفاده كرد. عاملي كه نيروهاي مخالف را حول محور مشتركي از مقاومت در مقابل نظم موجود متحد مي‏كند. در حالي كه، مبارزه عليه رژيم شاه به پيش مي‏رفت، اهداف اجتماعي مبهم و كلي باقي مي‏ماند، به طوري كه اتحاد ميان گروههاي مختلف تحت چنين اهداف كلي و مبهمي امكان‏پذير بود. اما رفته رفته، آرمانهايي نظير «خير و صلاح مردم‏»، «ريشه‏كني فساد»، «از زير يوغ سلطه خارجي در آمدن‏» و «خودكفايي درباره واردات كالاهاي ضروري‏» به سياستهاي عيني، اختلافات ايدئولوژيكي، مبارزه براي نيل به قدرت و مشروعيت و سطوح مختلفي از توان بالقوه سياسي تبديل شد و توده‏هاي بي‏شكل مردمي كه در خيابانها اعتراض مي‏كردند به گروههاي متمايز با منابع حمايت داخلي و خارجي، و سطوح متفاوتي از مشاركت مستمر و بالقوه، و با ظرفيتهاي متفاوتي براي تبديل اهداف مبهم و پراكنده به سياستها و خواسته‏هاي مشخص بدل شدند.



نتيجه‏گيري


جنبشهاي مذهبي مي‏توانند به ابزاري براي ابراز نارضايتي اجتماعي راديكال، گردهم آوردن احساسات پراكنده و گروههاي با التزامات مشترك و تنظيم كردن ارزشها و وفاداريهاي مثبت‏به كار روند. اين جنبشها همچنين مي‏توانند ابزاري براي حمايت از امتيازات، و يكپارچه كردن خواسته‏ها و علايق عيني و روابط قدرت تحت‏يك نظام عقيدتي باشند. جنبشهاي مذهبي همچنين مي‏توانند نابرابريها را عقلايي كنند و مردم را تحت پرچم واحدي با هدف تحقق «برابري اجتماعي‏» بسيج كنند. مذهب، زماني كه نخبگان مذهبي راست آيين، جنبشهاي بدعتگذار و گروههاي مذهبي نقش خود را در تشكيل دولت - ملتها ايفا نمودند، تمام اين وظايف را در تاريخ اروپا انجام داد. كاتوليك‏گرايي هنوز در اروپاي شرقي به عنوان نوعي پيش‏زمينه ملي، در امريكاي لاتين يعني جايي كه «الهيات آزاديبخش‏» داراي لحن انقلابي است و در اروپاي غربي به عنوان يك التزام سياسي - اجتماعي براي سازمانهاي حزبي معين، اهميت دارد. در فلسطين اشغالي و پاكستان، مذهب توجيهاتي منطقي براي وجود دولت فراهم مي‏آورد. مفهوم «دنياگرايي‏» در نظريه توسعه، تمايل به چشم‏پوشي از نقشي كه مذهب، جنبشهاي مذهبي و گروههاي ذي نفوذ در فرآيند نوسازي اروپا ايفا كرده‏اند دارد. در مورد جهان سوم، مفهوم تركيب نشده و غير متمايز «دنياگرايي‏» توان بالقوه سياسي و اجتماعي ارزشها و نظامهاي عقيدتي و اشكال سازماني را ناديده مي‏گيرد.



نمونه ايران مشخص مي‏كند كه اجراي برنامه‏هاي نوسازي لزوما منجر به كاهش نقش سياسي و ضرورت مذهب نمي‏شود. در نظريه نوسازي، تضاد بين مذهب (كه اخلاقي و مبتني بر ارزش است) و دنياگرايي (كه واقع بين و مبتني بر عقل است) مسلم و بديهي فرض مي‏شود و اعتقاد بر اين است كه در قلمرو اقتصادي و عمومي، اين دو نظام به طور ذاتي متناقض هستند - هر كدام الگوهاي رفتاري، ارزشها و محركه‏هاي خودشان را دارند. (رقابت در برابر هماهنگي و همكاري، جامعه واقع‏گرا به جاي جامعه احساسي، علاقه به خود به جاي علاقه به خانواده).



مفهوم نظم سياسي و نوسازي و احتياجات عقلايي و عملي نوسازي كه در غرب مشاهده مي‏شود، در ديدگاه [امام] خميني تابع ارزشهاي مذهبي مي‏باشد. حد صنعتي شدن هم بر اين اساس است. هنوز بسيار زود است كه ديدگاه [امام] خميني را به عنوان يك «بديل شرقي‏» به جاي فرآيند سياسي سنتي غرب تلقي نماييم; همان طور كه اعلام قبلي دنياگرايي زود هنگام بود. در حقيقت هر دو نوع جوامع، يعني سنتي و صنعتي، بر اساس نظام ارزشي خود عمل مي‏كنند اگر چه ارزشها، خود متفاوت هستند. هر دو داراي ساختار قدرتي هستند كه اين ارزشها را تفسير كرده و به كار مي‏برند (براي مثال تكنوكراتها و علما); و هر دو با محدوديتهاي نظام بين‏المللي محدود مي‏شوند. ارزشهاي مذهبي مانند ارزشهاي اقتصادي، با قضاوتهاي اخلاقي، محدوديتهاي خارجي و علايق عيني تفسير مي‏شوند. در حالي كه گروه حاكم، تصميماتش را به عنوان دستورات اخلاقي ارائه مي‏دهد، لكن اغلب آنها نتيجه منازعه قدرت و انعكاس روابط آن هستند.




/ 1