دولت جهانی در پرتو اندیشه اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دولت جهانی در پرتو اندیشه اسلامی - نسخه متنی

عبدالکریم آل نجف

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





دولت جهانى در پرتو انديشه اسلامى


عبدالكريم آل نجف (1)



اشاره


«دولت جهانى در پرتو انديشه اسلامى‏» فصل نخست از پژوهشى است كه توسط حجة الاسلام و المسلمين عبدالكريم آل نجف در مركز تحقيقات علمى دبيرخانه مجلس خبرگان رهبرى انجام گرفته است . دو فصل ديگر اين پژوهش به «ابعاد جهانى دولت اسلامى‏» و «دولت اسلامى در جهان معاصر» پرداخته و زواياى مختلف آن را مورد بررسى قرار داده است . اميدواريم هرچه زودتر متن كامل اين پژوهش منتشر شده و در دسترس علاقمندان قرار گيرد . اين فصل توسط يكى از همكاران مجله ترجمه شده كه ملاحظه مى‏كنيد .



«حكومت اسلامى‏»


حكومت جهانى; تاريخى چند گونه


برخى مى‏پندارند كه انديشه «دولت جهانى‏» از پشتوانه تاريخى قابل ملاحظه‏اى بهره ندارد و نتيجه انديشه‏اى محدود در بستر تاريخ است; حال آن كه واقعيت جز اين است و حضور گسترده اين انديشه، بسيار بيشتر از انديشه دولت قومى و ملى است .



حكومت در بينش اسلامى پديده‏اى است آسمانى و اصيل كه به دست پيامبران پديدار گشته (2) و پيدايى آن در عرصه انسانيت همراه با پديدارى اولين نبوت تشريعى عام بوده است; يعنى نبوت حضرت نوح، نخستين پيامبر صاحب عزم (از پيامبران اولو العزم) در مقطع زمانى پس از طوفان نوح كه از آن، تنها گروندگان به اين نبوت نجات يافتند .



بنا به اين نظريه، ترديدى نداريم كه آنچه پس از طوفان رخ داده، حكومت پيامبرانه جهانى‏اى بوده است كه انسان‏هاى نجات يافته از طوفان بدان گردن نهادند . حكومت اينان، هر چند كم شمار بوده، ليكن نمايانگر مقوله بنيادين حكومت جهانى است; زيرا همه انسان‏هاى آن روزگار در برابر حاكميت پيامبرانه‏اى كه متكى به حاكميت عادلانه خداست‏به همه انسان‏ها به چشم برابرى مى‏نگرد، سر تسليم فرود آوردند . اين پديده دست كم از منظر اسلامى، بدان معنا است كه حكومت اسلامى فقط در قالبى جهانى آغاز مى‏شود و شكل مى‏گيرد .



انسان‏ها در تاريخ، هماره شاهد حكومت‏هاى گوناگون بوده‏اند كه كليت آن شكل‏دهنده حلقه‏هايى به هم پيوسته است و همه تاريخ را پوشش مى‏دهد; به‏گونه‏اى كه طرح آن، به منزله طرح تاريخ دولت جهانى است و آن حكومت‏ها عبارتند از:



1 . حكومت جهانى، بر مبناى استثمار و سودجويى!


از اين نوع حكومت در سطحى گسترده و در بدترين و ناخوشايندترين وضعيت‏ها وجود داشته است . نمونه روشن آن، نظام‏هاى امپراتورى است كه در تاريخ، از آغاز تاكنون حكم رانده‏اند; نمونه‏اى كه آن را دولت جهانى دروغين مى‏دانيم، دولتى كه بر پايه مهاركردن درك و احساس انسانى ملت‏هاى تحت‏سيطره و در خدمت اغراض سلطه جويانه استوار شده است .



شگفت است كه برخى از پژوهشگران و دانشمندان علوم سياسى، اين نوع حكومت را، گونه‏اى از نظام‏هاى جهانى‏گرا قلمداد مى‏كنند; گويا اينان جهانى‏بودن را از منظر سيطره‏اى مى‏بينند كه سياسى باشد و دامنه آن بيش از يك امت‏يا ملت را شامل شود با اينكه اين منظر نمايانگر محصول و دستاورد است، نه نشان‏دهنده خاستگاهى كه وصف جهانى‏بودن حكومت از آن بر مى‏خيزد . آنچه پذيرفتنى است اين است كه اين نوع حكومت و امپراتورى را شاهد و گواهى تاريخى بدانيم كه عمق انديشه و احساس جهانى‏گرايى انسان را مى‏رساند; مثلا امپراتورى مصر را «تحوتمس‏» در سال 2000ق . م . و امپراتورى آكدى‏ها را «سرجون‏» در سال 2750ق . م . در عراق بنيان گذاشت . پس از آن، آشور بانيپال در سال 668 ق . م . امپراتورى آشورى‏ها را پايه گذارى كرد تا اين‏كه در سال‏هاى 356 - 334 ق . م . اسكندر مقدونى، چونان برجسته‏ترين داعيه‏دار يكپارچه‏سازى جهان در زير يك سلطه، بروز و ظهور يافت . امپراتورى رم آشكارترين نمونه تاريخى در ميان امپراتورى‏ها است; زيرا در تاريخ اروپا به‏طور خاص و در تاريخ جهان به‏طور كلى نقش سترگى داشته است . شايد اين سخن ولز، مورخ بريتانيايى، كه مى‏گويد: «تاريخ اروپا از قرن پنجم تا قرن پانزدهم ميلادى نشان‏دهنده ناكامى بزرگ در تحقق انديشه سترگ برپايى حكومت جهانى است‏» . (3) اشاره به همين دوره باشد .



و سرانجام امپراتورى بريتانيا بزرگ‏ترين امپراتورى تاريخ قلمداد شده است; زيرا كه بر بيشتر جهان تسلط يافت; به‏گونه‏اى كه شش قاره را زير نفوذ خود داشت .



استعمار نيز از آنجا كه همواره در پى سلطه بر جهان بر مبناى استثمار درك و احساس انسان‏هاى مناطق تحت استعمار است، با نظام‏هاى امپراتورى، هم‏سنخ يا از نوع پيشرفته آنها است; همچنان كه انديشه و نگرش جهانى‏شدن فرهنگ، اقتصاد و سياست كه امروزه سردمدار آن آمريكايى‏ها هستند، قالب نوين و نسخه جديد همين پديده است .



بنابراين، جهانى‏شدن زاييده استعمار و استعمار فرزند معنوى حكومت امپراتورى است . با اينكه ما بيش از ديگران، كاربرد وصف جهانى‏بودن را در مورد اين قالب خاص به شدت رد مى‏كنيم، با اين همه، آن را در اينجا در ليست قالب‏هاى نظام‏هاى جهانى‏گرا گنجانيده‏ايم تا از سويى با بسيارى از نويسندگان و پژوهشگران همراهى كنيم و از ديگر سوى، با مدعاى كسانى كه اين قالب را جهانى‏گرا دانسته‏اند، همراهى كرده، با چشم پوشى از ميزان واقعى‏بودن اين فرضيه و ادعا و براى درك حقيقت آخرين منزلگاه جهانى‏شدن; يعنى «حكومت اسلامى‏» اين نظرگاه را فعلا تلقى به قبول كنيم .



2 . حكومت جهانى بر پايه‏هاى مادى


اين قالب در دكترين و انديشه ماركسيستى بروز يافت كه مليت و وطن را از بقاياى نزاع طبقاتى مى‏شمارد و نداى حكومت جهانى و فراملى طبقه كارگر را سر مى‏دهد . بر اين اساس، در نخستين بيانيه كمونيستى، فراخوانى جهانى به ثبت رسيد كه بعدها به شعارى فرامليتى در هر جا تبديل شد: «كارگران جهان متحد شويم‏» . ماركسيسم بر آن است كه تغيير و حركت‏به سوى حكومتى فرامليتى امرى اجتناب‏ناپذير است و بشريت‏سرانجام شاهد پيدايى كمونيسم دومى خواهد بود كه بر جهان حاكميت‏يافته، آن را به دنيايى يكپارچه تبديل خواهد كرد!



روشن است كه سقوط ماركسيسم، پس از آن كه از فرصت كافى براى پياده‏كردن آموزه هايش برخوردار شد، پژوهشگر را از بررسى آن بى نياز مى‏سازد و تنها مى‏ماند لزوم يادكردى از آن، به عنوان نظريه‏اى كه آدمى در روزگارى (نزديك به ما) با آن آشنا شده است و چون اين نظرگاه از منظر فلسفى بر واقعيت استوار نبوده، طبيعى است كه از جنبه اجتماعى و سياسى به خيال‏پردازى بگرايد .



برداشت ماركسيسم از فرامليتى‏بودن، يكى از اين خيال‏پردازى ها است; زيرا هيچ فلسفه مادى‏اى نمى‏تواند چارچوبى فراگير براى جامعه انسانى باشد . چنين تلقى‏اى به منزله وصف شى‏ء بر خلاف مقتضاى آن است .



فلسفه مادى شامل دو گام درهم تنيده است: «انكار الوهيت‏» از سويى و «اثبات خاستگاه مادى براى هستى و زندگى‏» از ديگر سوى، اين هر دو گام به انكار يكپارچگى انسان‏ها مى‏انجامد; مفاد اجتماعى و سياسى انكار الوهيت، انكار چارچوب يگانه‏اى است كه همه بشريت مى‏توانند در آن گردهم آيند و اثبات خاستگاه مادى هستى و زندگى از لحاظ اجتماعى و سياسى، به معناى پيونددادن هر يك از انسان‏ها است‏به خاستگاه مادى نزديك به او، به طور مجزا و مستقل از ديگرى . يك انسان آلمانى‏تبار، به سرزمين آلمان و خون آلمانى كه خاستگاه مادى اوست پيوند خورده است . فرانسوى و ديگران نيز همين وضع را دارند . در نتيجه، روش قومى و ملى تنها گزينه طبيعى همه فلسفه‏هاى مادى است . نظريه‏پردازى مادى در جهت لغو اين روش و اثبات روش فرامليتى، نمايانگر وجود نگرشى خيالى و مغالطه‏اى جوهرى است كه درعمق آن فلسفه مادى نهفته است و اين همان چيزى است كه كتاب‏هاى متخصص در نقد فلسفه ماركسيستى عهده‏دار آن شده و به اثباتش پرداخته‏اند . اين حق پژوهشگر است كه از ماركسيسم، درباره آن بعدى بپرسد كه او بدان اعتقاد دارد و آن را چارچوب فراگيرى مى‏داند كه عهده‏دار اين مسئوليت است كه كارگر آلمانى را مثلا به انكار خصوصيت آلمانى‏بودن و ناديده گرفتن لوازم و مقتضيات آن; يعنى امتيازات مادى و در پيشاپيش آنها حق رهبرى جهان و ايجاد تمدن و به جاى آن، پذيرفتن برابرى ميان او و كارگران آسيايى يا آفريقايى وادارد . ادعاى او مبنى بر فرامليتى بودن مقتضى‏آن است كه او ضمانت‏هاى واقعى و عملى‏اى را به دست دهد كه درك قومى خاص همه اقوام و ملل را، كه بدان خود را از ديگران متمايز مى‏سازد، از ميان بردارد و به جاى آن، تلقى‏اى انسانى از برابرى را قرار دهد . اين مساله‏اى اخلاقى و معنوى است كه از سنخ انديشه‏هاى مادى نيست، بلكه از نوع انديشه‏هاى دينى است .



3 . حكومت جهانى بر پايه‏هاى عاطفى


اين قالب و مدل، در حال حاضر نمونه و مصداقى ندارد و بلكه بنا به فراخوان‏هاى برخى از انديشمندان و سياستمداران جهانى است كه درگيرى‏هاى قومى و بدى‏هاى تبعيض نژادى و پيامدهاى جنگ‏هاى جهانى اول و دوم و آمار تسليحات نظامى و بودجه‏هاى سرسام آورى كه از جيب اكثريت گرسنه مردم جهان به حساب اين رقابت‏هاى تسليحاتى ريخته مى‏شود، آنان را وحشت زده كرده و به مبارزه با نژاد پرستى و ملى گرايى سوق داده است . اينان خواهان حكومت جهانى يكپارچه‏اى هستند كه در ذيل آن همه جوامع بشرى بگنجند . در تلقى اينان سازمان ملل متحد نمونه و الگويى است كه مى‏تواند تحول يابد و به سطح حكومت جهانى مطلوب نايل آيد .



از آنچه گذشت روشن مى‏شود كه اين، سرمشق و نمونه‏اى عاطفى است، ليكن حاوى ضمانت‏هاى عينى كافى براى اجرا نيست و بدتر آنكه به سرعت تبديل مى‏شود به وسيله اى براى فريبكارى اقوام غالب و حاكم در جهت‏بسط سلطه بر اقوام مغلوب و زير سلطه .



بزرگترين گواه اين امر، دادن حق وتو به پنج قدرت بزرگ جهان و تبعيت‏سازمان ملل از بسيارى از سياست‏هاى آمريكا در سال‏هاى اخير و پس از سقوط اتحاد جماهير شوروى و ظهور آمريكا به عنوان قدرت اصلى جهان است .



4 . حكومت جهانى بر پايه‏هاى عقلانى


اين نوع حكومت تنها يك مصداق دارد و آن همان داعيه مكتب رواقيون آتن در قرن چهارم قبل از ميلاد است . دانشمندان سياست و حقوق و مورخان انديشه سياسى، تقريبا دراين نكته همداستانند كه مكتب رواقى نخستين مكتب فكرى‏اى است كه انديشه حكومت جهانى را سر داده است .



بنيانگذار اين مكتب، زنون (در گذشته حوالى 340 ق . م). بوده است كه در رواق استوا در آتن درس مى‏داد و نام رواقى نيز از همين‏رو بر وى و پيروانش اطلاق شده است .



چكيده «انديشه حكومت جهانى در مكتب رواقى‏» اين است كه اين نوع حكومت‏بر اين پايه استوار است كه ميان انسان‏ها طبيعت مشتركى هست كه مقتضاى آن نيل به برادرى انسانى فراگير است كه مبناى آن انديشه «برابرى جهانى‏» است . بر همين اساس، انديشه «حقوق طبيعى‏» پيدا شد كه رواقيون آن را به عنوان قانون اساسى حكومت جهانى و قانون تغييرناپذير خواندند كه براى هر زمان و مكانى مناسب است، چون برخاسته از طبيعت اشيا است .



انديشه حقوق طبيعى را اهداف مختلفى دست‏به دست كردند . در آغاز، انديشه فلسفى پديد آمد، سپس چيزى نگذشت تا اين‏كه به انديشه‏اى حقوقى و سپس انديشه‏اى دينى و مسيحى تبديل گشت و سرانجام فيلسوفان و نويسندگان، آن را وسيله‏اى براى تحريك، شورش و سركشى به كار گرفتند و زمينه ساز انقلاب فرانسه شدند .



حكومت جهانى رواقى، در پى تحقق خوشبختى افراد بر پايه خودبسندگى و تمرين زياد بر فضيلت و ارزش‏هاى والاست و تكيه گاه آن، اعتقاد به يگانگى و كمال طبيعت انسانى، پذيرش اراده خدا و سرفرودآوردن در برابر آن است و برابرى و مساوات، پايه استوار حكومت جهانى است . در اين حكومت تفاوتى نيست ميان بينوا و بى نياز، با اصل و نسب و بى اصل و نسب و يونانى و غير يونانى، استثنا تنها ميان خردمند و سفيه است و آن استثنايى است ضرورى كه مقتضاى سرشت فكرى حكومت جهانى رواقى است . (4)



على رغم نظريه‏پردازى فلسفى‏اى كه اين مدل و نمونه از آن برخوردار شد و نيز كوششهاى بسيارى از فيلسوفان رواقى كه براى مدتى طولانى بر روى آن تمركز يافت، از نظر علمى، اين نظريه طراحى عاطفى يا نظريه‏پردازى فلسفى نيست، آنچه هست مساله تضمينهاى عملى‏اى است كه خصيصه‏هاى آنها بتواند بر خصيصه‏هاى زمينى و غريزى خود و از جمله ويژگى‏هاى قومى، قبيله‏اى، خانوادگى و ملى غالب و چيره شود . مشكل هميشگى انسان خصيصه‏هاى زمينى‏اى است كه از نزديك بودن، اثرگذار بودن و محسوس‏بودن خود سود مى‏جويد و بر آدمى چيره مى‏شود و او را تحت تاثير خود قرار مى‏دهد تا جايى كه خصيصه‏هاى عقلى و روحى و فراخوانى‏هاى نظرى از ميان برداشته نمى‏شود، بلكه نيازمند قدرت اثرگذارى است كه تا اعماق درون راه يابد و توازن را به آن برگرداند .



افزون بر اين، مى‏بينيم كه مكتب رواقى، انديشه حقوق طبيعى را مبناى دعوت به حكومت جهانى قرار داده و آن را به منزله ضمانت كافى براى برپايى چنين حكومتى قلمداد كرده است، اما مورخان انديشه سياسى يادآور شده‏اند كه اين انديشه تحولات گوناگونى را شاهد بوده است; با انديشه‏اى فلسفى آغاز شده، سپس داراى رنگ و بوى مسيحى شده و سرانجام به يكى از مبانى فكرى انقلاب فرانسه نزديك شده است و اين بدين معنا است كه حكومت رواقى، وضعيت‏يكسانى نداشته و پذيراى رنگ‏هاى مختلفى است كه ميانشان اختلاف جوهرى وجود دارد .



اين پذيرش گسترده، ناشى از اين است كه انديشه حقوق طبيعى، به اندازه كافى تعريف نشده و ماهيت آن، انديشه مبهمى است كه قابليت معانى و رنگ‏هاى مختلف را داراست; يعنى انديشه‏اى است‏بى ضمانت و در نتيجه، دولت مبتنى بر آن، هرگز داراى اهداف و خصيصه‏هاى ضمانت‏بردار نيست .



5 . حكومت جهانى بر پايه‏هاى دينى


براى بررسى اين الگو و داورى درباره آن، ناگزير بايد از جايى شروع كنيم كه آغازين‏نقطه تحرك دين در صحنه سياسى است . دين چون مقوله‏اى ربانى، آسمانى و ماورايى است، حركت‏سياسى خود را بر مبناى تثبيت توحيد به عنوان ارزش مطلق آسمانى آغاز مى‏كند; ارزشى كه در جهت‏دهى به انسان و ملزم ساختن وى به هر تعهد، روش و جهت‏گيرى‏ها در زمينه‏هاى مختلف زندگى، داراى حقى ذاتى است . اين معنا در اعماق دين نهفته است; به‏گونه‏اى كه بدون آن، دين رسالتش را از دست مى‏دهد . خداى متعال مى‏فرمايد: «جن و آدمى را نيافريدم، مگر براى اين‏كه مرا بپرستند» . (5)



عبادت مفهوم معنوى فراگيرى است كه از تسليم بنده در برابر پروردگارش آغاز مى‏شود و به برنامه اجتماعى و سياسى كاملى منتهى مى‏گردد . نماز كه عبادتى فردى ميان بنده و پروردگار است ديرى نمى‏گذرد كه راه خود را به صحنه اجتماعى باز مى‏كند تا جايى كه به اوج خود در نماز جمعه مى‏رسد . نماز جمعه عبارت از نمايش سياسى هفتگى و مكررى است كه در آن، جامعه همگرايى و يگانگى خود را بر مبناى دين و نيز آمادگى مستمر خود را براى دفاع از كيان سياسى و دينى‏اش اعلام مى‏دارد . امام جمعه بر شمشير تكيه مى‏كند و نمازگزاران جمعه كه حضورشان در آن نماز واجب است، زن، كودك و كهنسال نيستند، بلكه جوانان و مردانى مقتدر و توانمند .



دو خطبه نماز به منزله دو ركعت‏حذف‏شده از نماز ظهر هستند كه نماز جمعه به دو ركعت تقليل مى‏يابد . امام جمعه در دو ركعت نماز، پس از حمد، در ركعت اول سوره جمعه را مى‏خواندكه در خصوص محكوم كردن يهوديان و پرهيزدادن مسلمانان از ايشان، به عنوان دشمنان بيرونى نظام اسلامى است‏و در ركعت دوم پس از حمد، سوره منافقون را مى‏خواند كه به محكوم كردن منافقان و پرهيز دادن مؤمنان از ايشان به عنوان دشمنان داخلى نظام اسلامى اختصاص دارد . و اينگونه، دين با اعلام توحيد آغاز مى‏گردد، سپس به صحنه اجتماعى منتقل مى‏شود تا از راه مفهوم عبادت بدان راه يابد، سپس از عبادت، برنامه اجتماعى و سياسى كامل را بيرون بكشد . پس نماز ستون دين است و اين وصف بدان معنا است كه نماز نقطه آغاز تحول فراگير است; يعنى عبادت مفهومى است كه سرشت آن فراگيرنده است و آنگونه كه سكولارها مى‏گويند، مفهومى فردى و بركنار نيست; اين مفهوم فراگير هسته اصلى برنامه سياسى‏اى است كه دستاورد پيامبران و رسالت‏هاى آسمانى است و ديگر احكام شرعى برخوردار از خصيصه سياسى، در پيرامون آن قرار دارند . خداى متعال مى‏فرمايد: «كسانى كه اگر بديشان در زمين قدرت دهيم نماز را به پا مى‏دارند و زكات مى‏دهند و به كار نيك فرامى‏خوانند ...» (6)



اين نكته بدان معنا است كه برنامه سياسى دين، بر اصلى عبادى متكى است كه آن اصل خودش به جهان‏بينى توحيدى تكيه دارد; به‏گونه‏اى كه در برداشت دينى، سياست‏به معناى عملى عبادى است كه در پى اثبات حاكميت توحيد بر انسان و نفى حاكميت جز آن است و در نتيجه هر كدام از مفاهيم و احكام دين، به مقوله اساسى توحيد بر مى‏گردد: «معبودى جز الله نيست‏» و در عمق اين مقوله برجستگى‏هاى دين نسبت‏به ديگر نظام‏هاى فكرى نهفته است و هنگامى كه پيامبران و حاملان رسالت‏هاى آسمانى و پيروان آنها به پياده‏كردن دين به عنوان روش زندگى فرا مى‏خوانند تنها در پى آنند كه انسان از اين امتيازاتى كه در غير از دين نيست‏برخوردار شود .



خصيصه جهانى‏بودن حكومت دينى، نمونه آشكارى از امتيازات حقيقى دين است كه درغير از آن يافت نمى‏شود . اين خصيصه، شعارى از روى عاطفه يا عنوانى عارضى و گذرا نيست، بلكه فراخوانى است تضمين‏شده، راستين و از روى جديت; زيرا از عمق توحيد برگرفته شده و ضمانت آن توانايى ذاتى و خلاق دين است كه مى‏تواند آدمى را ملزم سازد، جهت دهد و بپيرايد; به‏گونه‏اى كه نفى جهانى‏بودن به معناى تفكيك حكومت دينى از حكم يا مفهومى دينى نيست، بلكه اساسا به معناى ناراستى آن در مدعاى خصيصه دينى توحيدى است .



توضيح آنكه خصيصه جهانى‏بودن براى حكومت دينى از حكم شرعى خاصى ناشى نمى‏شود، بلكه سرچشمه آن درياى بيكران توحيد است . پايگاه توحيدى اين حكومت آن را ملزم به داشتن نگرشى جهانى نسبت‏به مخاطبان فكرى و سياسى خودش مى‏سازد; به‏گونه‏اى كه خصيصه‏هاى منطقه‏اى; مانند رنگ، زبان، وطن و قوميت را فرومى‏گذارد و با همه داشته‏هايش متوجه خصيصه‏هاى مشترك و اصيل انسان چون عقل، فطرت، اخلاق، روح و ارزش‏هاى معنوى است .



پس گفتمان آن از گفتمان كسى كه ميان انسان‏ها بر اساس رنگ، قوميت و ديگر خصيصه‏هاى منطقه‏اى فرق نمى‏نهد برتر است; زيرا گفتمانى است كه اساسا به اين خصيصه‏ها توجهى ندارد و تاكيد آن بر خصيصه‏هاى اصيل و مشترك انسان‏ها است كه گوهرهاى گرانبهايى تلقى مى‏شوند كه انسانيت انسان بسته به آنها است .



اين نكته بدان معنا است كه بازتاب جهان‏بينى توحيدى در عرصه سياست، نگرش سياسى توحيدى‏اى است كه همه ويژگى‏هاى آن جهان بينى مبدا را داراست . از آنجا كه اين جهان‏بينى خواست آن خدايى است كه همگان را از يك ماده و با كيفيتى يكسان آفريده است; خدايى كه امور همگان را تدبير مى‏كند و به ايشان يكسان و بدون تبعيض مى‏نگرد، بنابراين نگرش سياسى ناشى از آن را هيچ‏گريزى از اين نيست كه از لحاظ گستره جغرافيايى و مضمون اخلاقى، جهانى باشد و از اين‏جا است كه امتياز اصولى حكومت دينى از لحاظ بعد جهان‏شمولى‏اش ناشى مى‏شود . حكومت دينى خود را به همان اندازه كه به اصل توحيد ملتزم مى‏داند، به جهانى‏بودن نيز متعهد مى‏شمارد; در حالى كه حكومت مادى كه در مشى خود، روش جهانى‏بودن را بر مى‏گزيند، خود را به اين روش ملزم نمى‏داند و اين تنها راهى است كه با انتخاب خودش آن را ترجيح مى‏دهد و مى‏پذيرد و اين امكان وجود دارد كه در زمانى ديگر اگر آن را با منافعش سازگار نبيند يا بخواهد اين روش را چونان پوششى عاطفى به خدمت‏بگيرد كه بتواند اهداف تجاوزگرانه‏اش نسبت‏به ديگر ملت‏ها را بهتر پى‏بگيرد و ... مانع آن شود يا از آن سرباز زند .



حكومت دينى، خود را در برابر خداوند متعال، متعهد به اين بعد جهانى مى‏داند; در حالى كه حكومت مادى، وجود نيرويى برتر را كه در برابرش مسؤول باشد نفى مى‏كند . اين نوع حكومت، در هيچ مساله‏اى در برابر هيچ كسى متعهد نيست .



پس از مساله توحيد، موضوع «عبادت‏» پيش مى‏آيد . عبادت، حلقه‏اى ميانى است ميان توحيد از سويى و سياست و اجتماع در سوى ديگر و كاركرد آن، پروراندن نفس آدمى در جهت تسليم در برابر توحيد و ارزش‏هاى معنوى و اخلاقى ناشى از آن و پذيرش سلطه اين ارزش‏ها است . اين مفهوم طبيعى و فراگير عبادت است كه كاملا با برداشت فردى، انزوا طلب و ساختگى از عبادت، كه از سوى سكولارها ترويج مى‏شود و چكيده نقش دين در زندگى قلمداد مى‏گردد، متفاوت است .



حكومت دينى از پنجره و ايوان عبادت، به عرصه سياست اشراف دارد و از منظر اين مفهوم پويا به وادى سياست; يعنى محل برخورد خواست‏ها و چالش‏گاه حاكميت‏هاى گوناگون مى‏پردازد و بدان وارد مى‏شود تا آن را بپيرايد، اصلاح كند و تابع حاكميت توحيد بسازد; به‏گونه‏اى كه فرد و جامعه را آماده همراهى كامل با همه ابعاد و برنامه‏هاى حكومتى دينى و از جمله بعد جهان‏شمول آن مى‏سازد . نفس آدمى در مرحله نخست چه بسا جهانى‏بودن را بر نتابد; زيرا حاوى هزينه‏هايى است كه گاهى بسيار هنگفت است، ولى آنگاه كه آدمى از راه عبادت تحت‏برنامه‏هاى تربيتى قرار مى‏گيرد، نه تنها كاملا آماده پذيرش اين بعد مى‏شود كه آن را چون شعار و خواسته‏اى مطرح مى‏كند كه بايد تحقق يابد و از حكومت نيز خواهان تحقق آن مى‏شود .



بدينسان بعد جهانى حكومت دينى - به معناى اسلامى آن - به پشتوانه معنوى آفرينشگر و مؤثر و مرتبط با پايگاه توحيدى متكى است و به ما اين اطمينان را مى‏دهد كه حكومت دينى يا به پا نمى‏شود، يا اين‏كه قطعا جهانى خواهد بود . اين نتيجه قطعى بر واقعيت روش سياسى حكومت دينى مورد ادعاى يهوديت و مسيحيت پرتو مى‏افكند .



پايه انديشه سياسى يهوديت و مسيحيت


انديشه سياسى يهود بر پايه اين پندار استوار است كه يهوديان قوم برگزيده خدا هستند و حاكميت‏سياسى بر جهان حق طبيعى آنان است و برداشت درست از حكومت اين است كه همه جهان تابع يك حكومت; يعنى حكومت جهانى يهود شوند و تاريخ در همين مسير در حال حركت است و سرانجام شاهد برپايى اين حكومت و تحقق آن به دست‏يهوديان خواهد بود .



آدمى با كمى درنگ در اين انديشه، داورى خواهد كرد كه اين انديشه‏اى نژادپرستانه است كه هم با دين و هم با جهانى‏بودن ناسازگار است . آنچه درنگ بيشترى مى‏طلبد اين است كه چگونه اين انديشه نژادپرستانه به جامه دينى درآمده است؟



يهوديان گروهى منزوى بودند كه در حكومت فرعونى، تحت فشار و ستم بودند و خداوند اراده كرد كه به يارى آنان برخيزد و از آنان براى توحيد و در برابر شرك يارى بگيرد، پس پيامبرانى را در ميان ايشان برانگيخت و برخى از اين پيامبران را به حكومت و سلطنت نايل ساخت .



ولى معضلى كه در اين قوم پديد آمد اين بود كه به دليل شدت و ديرپايى مصيبتى كه بدان گرفتار آمده بودند، حالت انزوا و در خود فرورفتن در اينان ريشه كرده و در ذهن و روان ايشان تاثير عميقى گذارده بود; به‏گونه‏اى كه در طى نسل‏هاى متمادى به حالتى موروثى تبديل شده بود كه به اينان اين امكان را نمى‏داد تا چشم و دل خود را به روى پنجره گشوده آسمانى بگشايند و به جاى آن، تعصب قومى را به ايشان القا نمود . اين تعصب تا بدان جا رسيد كه اينان نژاد اسرائيلى را مبناى فهم دين آسمانى قرار دادند و در نتيجه، انديشه قوم برگزيده خدا، كه يگانه شايسته حكومت‏بر جهان است، در ميان آنان پديد آمد; زيرا اينان امتيازات اعطايى دين به سير نبوت‏ها و به ياران توحيد در جاى جاى زمين را تحريف كردند و به‏گونه‏اى آنها را وانمود ساختند كه گويا فقط به آنها داده شده است و هم اينان تنها وارثان خط نبوت هستند و در نتيجه اينان متوليان دينند و همگان بايد مطيع اينان و فرمانبردار حكومت اينان باشند .



بنابراين، دين يهوديت، نژادپرست نبوده است و يهوديان پيرو واقعى دين خود نبوده‏اند تا نژاد پرستى آنان را به پاى دين بگذاريم، بلكه اينان از آغاز، گروهى منزوى و نژادپرست‏بودند كه فقط به اين وضعيت تن مى‏دادند و در پى فرمانبردارى از وحى و پيامبرى نبودند، بلكه اصرار داشتند تا از دين براى اهداف نژادپرستانه و مجرمانه سودجويند .



از اين رو، موضع پيامبران نسبت‏به يهوديان بسيار سخت گيرانه و مجازات‏هاى آسمانى آنان نيز فراوان بوده است و سرانجام خداوند اراده كرد كه رسالت جديدى را اعلام كند كه همان رسالت عيسى مسيح عليه السلام است كه بر ارزش‏هاى معنوى و باطنى تاكيد بسيار داشت تا عرصه اجتماع را از شكاف مادى كشنده‏اى كه يهوديان به طور خاص و ديگر جوامع پيرامون آنها به طور كلى در آن گرفتار شده بودند نجات دهد . تاكيد نبوت جديد بر بعد معنوى و اخلاقى، به هيچ وجه به معناى دست‏شستن از بعد سياسى نبوده است; زيرا خط كلى نبوت بر ويژگى‏هايى ثابت و مشترك ميان پيامبران تاكيد دارد و بعد سياسى كه در حاكميت و حكومت تبلور دارد، يكى از اين خصيصه‏هاى هميشگى است . خداوند متعال مى‏فرمايد: «... پس خداوند پيامبران را بشارت دهنده و منذر برانگيخت و به ايشان كتاب را به حق فروفرستاد تا ميان مردم در باب آنچه در آن اختلاف ورزيدند داورى كند» . (7) سياست، همان عرصه‏اى است كه بيشترين، سخت‏ترين و عميق‏ترين اختلافات بشرى در آن بروز مى‏يابد .



اگر يهوديان در انحراف مادى و نژادپرستى اسير شدند، مسيحيان نيز در انحرافى ديگر; يعنى گوشه‏گيرى و دير نشينى گرفتار آمدند . بنا به اين تلقى ناصواب، دنيا، كژى و گناهى است كه اصلاح‏پذير نيست، پس مؤمنان بايد به طور كامل از آن كناره بگيرند تا در درون خويش پاكى و تزكيه مطلوب را به وجود آورند . به مرور، مسيحيت در امواج پى در پى تحريف گرفتار شد . از قرن چهارم ميلادى، مسيحيت‏به فرمان امپراتور رم كه براى بسط نفوذ و تثبيت‏حكومت‏خود به مسيحيت نياز داشت، به دنياى سياست قدم گذاشت . كليسا با حضور در صحنه سياست‏حس كرد كه به موقعيت درخور و مناسبى دست‏يافته است، پس به تدريج در پى فراهم‏آوردن فلسفه سياسى درخورى درآمد كه از مجموع داده‏هاى فكرى موجود در صحنه آن روزگار برآمده بود; انديشه حقوق طبيعى را از رواقيان گرفت و به آن رنگ دينى داد . اين انديشه از نگاه كليسا حكم قانون الهى‏اى را يافت كه برتر از قانون مادى است; الهامى است از خداوند كه خالق طبيعت است . هدف كليسا از اين گرايش، تحت فرمان درآوردن سلاطين; يعنى بعيت‏حكومت از كليسا بود .



به همين جهت گروهى برآنند كه برخى از تعاليم پولس قديس عبارتهايى برگرفته از رواقيان است; مانند سخنان وى خطاب به اهل آتن كه: «هيچ يهودى يا يونانى، آزاده يا بنده و مرد يا زنى وجود ندارد، جز اينكه همه در عيسى مسيح يكسانند» . گفته‏اند كه اين سخن، با همين عبارات، در ميراث رواقيان وجود دارد . (8)



در قرن چهارم ميلادى آگوستين قديس انديشه ملت‏هاى مسيحى را مطرح كرد و حكومت را مشروط به آن كرد كه بر پايه باورهاى مسيحى به عنوان پيوند مشترك و شرط تحقق عدالت مطلوب بنيان شود .



در قرن سيزدهم ميلادى دانتى (1265 - 1321ه . ق). بدين نظريه رسيد كه نوع انسانى تحت رياست‏حاكمى يكسان، كه داراى تسلط كامل بر همه انسان‏ها است قرار دارد . اين حاكميت‏يكپارچه همچون حاكميت‏خدا بر هستى است . به نظر وى امپراتورى رم پنجمين تلاش بشر در طول تاريخ براى ايجاد امپراتورى جهانى و تنها حكومتى است كه موفقيت و تسلط بر جهان براى آن مقدر شده است . او به امپراتورى آرمانى به عنوان حكومت جهانى‏آرمانى معتقد بود .



اين گزارشى مختصر بود از برنامه سياسى كليسا و روشن شد كه برنامه كليسا به عنوان يك نهاد در شرايط فكرى و سياسى مشخصى پديد آمد كه هيچ ارتباطى با مسيح و رسالت و نبوت وى نداشت و منشا بروز و تداوم آن، عوامل غير دينى بودند; مثلا بعد جهان شمولى كه موضوع تحقيق ما است . در اين پروژه انديشه‏اى عاريتى از مكتب رواقى وجود داشت كه براى رفع نياز امپراتورى به بسط نفوذ، شدت و عمق يافت و نيز به خاطر رويارويى با پيشرفت مسلمانان كه اروپا را از لحاظ سياسى و دينى تهديد مى‏كرد و اروپا در برابر آن به ضرورت رويارويى از راه بعد جهانى واقف شده بود و هيچ ابزارى نداشت، جز تاكيد بر موجوديت امپراتورى خويش تا جايى كه در سال 800م شارلمانى را به عنوان امپراتور مسيحى همه اروپا معرفى كرد و اين در شرايطى بود كه جهان اسلام در اوج حاكميت‏سياسى خود; از چين تا دروازه‏هاى اروپا بود .



و اينگونه بود كه انسان‏ها اين امكان را نيافتند تا از برنامه سياسى دينى‏اى كه پرچمدار حكومت جهانى واقعى باشد، برخوردار شوند . حكومت جهانى با مفهوم يهودى آن، به معناى حكومت قوم برگزيده خدا - و نه ديگران - بر جهان است و در مفهوم مسيحى آن به معناى تسليم جهان در برابر حاكميت كليسا، با همه اشتباهاتش در دين و توحيد، است و هر دو از دين بيگانه‏اند و از حقيقت آن به دور; پس بايد در انتظار اقدام آسمانى نوينى بود كه در اين راه برنامه‏اى صادقانه را به ميان آورد .



پايه انديشه سياسى در اسلام


اسلام در شبه جزيره عربستان، در قرن هفتم ميلادى، به عنوان اقدام آسمانى نوينى كه همان آخرين اقدام است پديدار شد . خاتميت اسلام به اين معنا است كه اين دين كامل‏ترين حلقه در چرخه نبوت‏ها و كمال حقيقتى است‏سيال كه از ريشه‏ها و اعماق بر مى‏خيزد تا در آفاق امتداد يابد; به اين معنا كه كمال اسلام، كه در قوانين آن متبلور است، از كمال باورهاى آن برگرفته شد و كمال باورهاى آن از كمال انديشه توحيدى آن ناشى گرديد . تجربه مسيحيت و پيش از آن، تجربه يهوديت در زمينه‏هاى سياسى و قانونگذارى، زمانى به راه انحراف رفتند كه آموزه توحيد را تحريف كردند .



از اين‏جا است كه اسلام بر پايگاه توحيدى‏اش اصرار ورزيده و تاكيد بسيار دارد كه جهان‏بينى توحيدى خالص و بى پيرايه و داراى محتواى مؤثر و برخوردار از توانايى شكوفاكردن نيروهاى نهفته در انسان را عرضه نمايد; زيرا قدرت برنامه اجتماعى و سياسى اسلامى بر توانمندى و اثرگذارى اين جهان‏بينى تكيه دارد . در اينجا به صدد شرح همه جزئيات و ابعاد مناسبات توحيد، به عنوان يك جهان‏بينى و قدرت برنامه اجتماعى و سياسى اسلام نيستيم، بلكه تنها بر بعد جهانى اسلام كه موضوع اين نوشتار و نمونه مثال زدنى اين پيوند در ديگر ابعاد دعوت به برابرى و دعوت به حاكميت‏سياسى فراگير نسبت‏به همه انسان‏ها در جهان و روان انسان‏ها اصيل و ريشه دار است و به تعبيرى جامع، برنامه اجتماعى و سياسى اسلام است، تاكيد مى‏ورزيم .



مفهوم حكومت جهانى به روشنى در يك نقطه آغاز اخلاقى; يعنى «برابرى‏» و در يك نقطه پايان جغرافيايى و سياسى; يعنى «حاكميت‏سياسى فراگير نسبت‏به همه انسان‏ها» تبلور مى‏يابد . تاريخ سياسى انسان از نبوت نوح تا روزگار رنسانس اروپا، كه انديشه دولت ملى را به عنوان جايگزين حكومت جهانى بنيان گذاشت، در ميان فراخوانى به آن آغاز و اين پايان در حركت است . ضعف اساسى انسان‏ها در اين است كه نتوانسته‏اند در چارچوبى نظرى، مؤثر و واقعى ميان اين دو فراخوان جمع كنند . اين جداسازى نقطه آغاز اخلاقى; يعنى برابرى و نقطه پايان اخلاقى; يعنى حاكميت‏سياسى جهانى، به انحراف در سير هر دو فراخوان مى‏انجامد . دعوت به برابرى، به دعوتى منطقه‏اى كه به محدوده قومى مشخصى اختصاص دارد تبديل گشته و فراخوانى به حاكميت جهانى به فراخوانى تجاوزكارانه كه در پى فرمانبردارى ديگران از حاكميت «من‏» قبيله‏اى يا قومى و ارضاى غريزه سلطه تا گسترده‏ترين حد آن است تغيير يافته است و اين به خوبى نشانگر آن است كه جمع‏كردن ميان دو فراخوان، تنها در چارچوب آسمانى و توحيدى مؤثر تحقق مى‏يابد و اين حكومت‏حقيقى جهانى فقط اسلامى تواند بود; همانطور كه حكومت اسلامى نيز فقط حكومتى جهانى تواند بود .



همچنين مى‏توان اين نكته را استفاده كرد كه دعوت به برابرى و دعوت به حاكميت‏سياسى فراگير نسبت‏به همه انسان‏ها در جهان و روان انسان‏ها اصيل و ريشه دار است و به تعبيرى جامع، دعوت به دولت جهانى شكل گرفته از اين دو فراخوان، كاملا با اصالت است . اما اين دعوت درونى با دور شدن آدمى از آسمان و چسبيدن وى به زمين، از روند طبيعى خودش منحرف مى‏شود و هرگاه با آسمان همخوان شود و خاستگاهش ملكوت باشد، راه مستقيم را پى مى‏گيرد . در نتيجه مى‏توان گفت كه نمودهاى منحرف به پايه و ريشه درست‏بر مى‏گردد . همانطور كه بت‏پرستى نشان‏دهنده توحيد خواهى نفس آدمى است و عوامل مشخصى در كارند تا وى را به جاى خداى يگانه به بت‏ها رهنمون شوند، همينطور محدودكردن مساوات‏طلبى به محدوده جغرافيايى يا قومى خاص و جلوگيرى از نيل افق ديد بشر به فرجامين مراحل كمال و نيز فروكاستن دعوت به حاكميت‏سياسى فراگير نسبت‏به همه انسان‏ها از روند انسانى عادلانه‏اش به گرايش‏هاى قومى، تجاوزكارانه و متعصبانه كه نمود آن گاهى در الگوهاى سلطه امپراتورى و گاهى در استعمار جهانى و گاهى نيز در جهانى‏شدن و دهكده واحد جهانى است [همينطور] بدان معنا است كه حكومت جهانى شكل گرفته از مجموع اين دو داعيه، اصلى است فطرى كه نفس آدمى در پى آن است و قالب‏هاى امپراتورى شناخته شده از آغاز تاريخ در مصر، عراق، پاريس و رم و امپراتورى‏هاى شناخته شده در روزگار جديد از قبيل امپراتورى‏هاى بريتانيا، آلمان، چين، فرانسه و جز آنها و الگوى جهانى‏شدن كه شعار كنونى آمريكايى‏ها است، همه قالب‏هايى انحرافى بوده و بيانگر آن اصل هستند، اما به صورتى متفاوت با حقيقت آن و هرگز ضرورت ندارد كه آن اصل در ميان بنيان گذاران و پيشگامان اين قالب‏ها وجود داشته باشد، بلكه حضور آن در جوامع بشرى‏اى كه فرمانبردار اينان و فريفته شعار جهانى‏شدن هستند كفايت مى‏كند . مورخان بعدها اين امكان را خواهند داشت تا اين نتيجه را به دست دهند كه وجود اين قالب‏ها برگرفته از آن اصل و ريشه فطرى‏اى است كه جوامع را رام آن قالب‏ها ساخته است و هرگاه اين جوامع در معرض ستم يا تجاوز قرار مى‏گيرند آن قالب‏ها را محكوم ساخته، آنها را دور افتاده از ريشه اصلى قلمداد مى‏كنند و اين بدان معنا است كه درك مشترك انسانى همه اعضاى خانواده بزرگ بشر نمايانگر زمينه‏هاى عاطفى و سياسى كافى براى برپايى نظام‏هاى مدعى شعار جهانى‏شدن است; با اين تفاوت ميان حكومت جهانى راستين و حكومت جهانى دروغين كه نوع دروغين بر اين پايه استوار است كه جوامع محكوم داراى درك انسانى مشتركى هستند كه به مدد سازوكارهاى تشويقى و توبيخى مى‏توان آن درك را به پشتوانه سياسى مناسب تبديل كرد; در حالى كه حكومت جهانى راستين پايه كار خود را بر نيت راستين براى حذف تفاوت‏هاى قومى و قبيله‏اى و نگاه برابر به همه شهروندان استوار مى‏كند . ما بر اين باوريم كه هر انسانى داراى عاطفه انسانى راستينى است، ولى واقعيت موجود، ما را ناگزير مى‏سازد به اين نكته معتقد شويم كه عاطفه انسان سفيد - مثلا - براى آنكه در نظام حكومتى جهانى پايه و مبنا باشد; به‏گونه‏اى كه اين انسان از غرور قومى خود ست‏بشويد و خود را با انسان آفريقايى هم تراز بداند، چنانكه سفيد با سفيد برابر است و از عرش نژادى كه او را سرور هميشگى بشر قلمداد مى‏كند فرود آيد، كفايت نمى‏كند .



از اين رو حكومت‏به پايه‏اى عميق‏تر از عاطفه نياز دارد تا بتواند به معناى واقعى جهانى باشد . گاهى گفته مى‏شود كه پايه عميق‏تر همان پايه عقلى است; به اين معنا كه حكومت جهانى حكومت فكرى‏اى است كه متكى به حقايق عقلى ثابت و مشترك باشد . زمانى كه اين حكومت‏به برابرى سفيد و سياه فرامى‏خواند، شعارى عاطفى و احساسى سر نمى‏دهد، بلكه به حكمى عقلى دعوت مى‏كند كه همه خردمندان در برابر آن رام و تسليم‏اند .



ترديدى نيست كه پايه عقلى از پايه عاطفى عميق‏تر است، اما اين پايه نيز براى حل معضل كافى نيست . ملاك كافى‏بودن پايه و مبنا براى ساختن دولت جهانى ميزان توانمندى بر انجام تحول اخلاقى مطلوب در انسان است; به‏گونه‏اى كه ويژگى‏هاى والاى انسانى اصالت و حاكميت داشته و ويژگى‏هاى زمينى تابع، محكوم و تسليم اشراف و جهت دهى خواص عقلى و عاطفى انسانى باشند، به اين معنا كه آدمى اگر به حالت طبيعى خود رها شود خصيصه‏هاى عقلى و عاطفى نمى‏توانند بر شخصيت وى غالب شده، غريزه‏ها و ديگر خصيصه‏هاى زمينى وى را بپيرايند، بلكه اين غريزه‏ها و خصيصه‏هاى زمينى در اغلب موارد حاكم و غالب هستند; به‏گونه‏اى كه خصيصه‏هاى عقلى، عاطفى و روحانى مورد هجوم قرار مى‏گيرند و دريده مى‏شوند .



در چنين حالتى كه آدمى فاقد توازن مطلوب است، نيازمند نيرويى است كه از خصيصه‏هاى عقلى، روحانى و عاطفى پشتيبانى كند; تا جايى كه اين خصيصه‏ها بر او حاكم و غالب گشته، او را راه ببرند . هرگاه چنين نيرويى فراهم آيد و اين قدرت تحقق‏پذيرد، تحول اخلاقى مطلوب دست‏يافتنى شده، مى‏تواند مبناى مورد نظر براى ساخت‏حكومت جهانى باشد و انسان اين حكومت همان انسانى خواهد بود كه از منظر قومى و سرزمينى، خود را با ديگران برابر مى‏داند، هر چند اين ويژگى‏هاى قومى و سرزمينى به واسطه امتيازات تاريخى و برجستگى‏هاى تمدنى او را فريفته سازد . ما منكر نقش عاطفه و عقل در ساخت‏حكومت جهانى نيستيم، اما اين دو را نيازمند پشتيبانى، راه اندازى و انباشتگى زيادى مى‏دانيم تا بتوانند بر شخصيت انسانى تسلط يافته، خصيصه‏هاى منطقه‏اى; مانند قوميت، وطن، قبيله و خانواده را مقهور خود سازند . چنين حمايتى ناگزير بايد از اين پنج ويژگى برخوردار شود:



1 . از حوزه‏اى بيرون از چارچوب شخصيت انسانى ناشى شود; چون اگر در درون انسان باشد مشكل آشكار نمى‏شود .



2 . ناشى از قدرتى برتر از قدرت انسانى باشد; زيرا اگر ناشى از قدرتى برابر يا مادون و پايين‏تر باشد، معضل برطرف نمى‏گردد و نياز به آن نيروى ديگر پديدار نمى‏شود .



3 . اين پشتيبانى به‏گونه‏اى مؤثر و كارامد باشد كه با قدرت مبدا و با معضل موجود همخوان شود .



4 . اين پشتيبانى علاوه بر تاثيرگذارى بسيار، بايد الزام‏آور باشد، به‏گونه‏اى كه آدمى خود را تابع آن بيابد و آن را داراى حق الزام كردن بداند .



5 . اين پشتيبانى بايد داراى محتواى روحانى، عقلانى و اخلاقى‏اى باشد كه از آنچه در انسان هست‏برتر شود; زيرا بايد ميان پشتيبانى‏كننده و پشتيبانى شونده، سنخيت و اشتراك جوهرى باشد و پشتيبانى كننده بايد از مرتبه بالاترى از آن محتوا برخوردار گردد; به طورى كه پناهگاه پشتيبانى شونده باشد .



اين شرطهاى پنج گانه در هيچ يك از مكاتب مادى و مبانى فلسفى، نظام‏هاى اجتماعى و چارچوب‏هاى قانونى ساخته انسان وجود ندارد; زيرا همه آنها از حقيقتى انسانى حكايت مى‏كنند و در نتيجه فاقد شرطهاى پنج گانه‏اى هستند كه برخى از آنها تحقق نمى‏يابند و همه آنها گرد هم نمى‏آيند، مگر در دين كه راه معنوى‏اى است كه آدمى را به برترين مبدا هستى مى‏رساند و اين انسان واصل است كه از آن قدرت ازلى توشه مى‏گيرد و تحت تاثير آن واقع مى‏شود و از اين راه، ويژگى‏هاى روحانى، عاطفى و عقلى‏اش با آن پشتوانه قوى اوج مى‏گيرد و خصيصه‏هاى زمينى و غريزى‏اش پيراسته مى‏شود و در برابر فزايندگى امداد معنوى فرو مى‏كاهد .



و اين وجه ديگرى است‏براى فرجامين سخن ما كه حكومت جهانى تنها مى‏تواند بر پايه دين استوار شود . به همين دليل، حكومت اسلامى حكومتى فكرى; آنگونه كه استاد ابوالاعلى مودودى (9) مى‏گويد نيست، بلكه حكومتى اعتقادى و ايدئولوژيك است . حكومت فكرى بر دستاوردهاى عقلى و فكرى; يعنى مقولات و احكام اساسى فراگير، مثل زشتى ستم، نيكويى عدالت، زشتى هرزگى و نيكويى عفاف و ... مبتنى است و آشكارترين نمونه آن حكومتى است كه مكتب رواقى تصور مى‏كرد و پيشتر روشن شد كه چنين حكومتى نمى‏تواند اين مقولات و احكام را عملى سازد; زيرا در شخصيت آدمى محسوسات بر معقولات نظرى غالب هستند و حكومت رواقى به عنوان حكومتى فكرى، از حل اين مشكل ناتوان است .



در اينجا نقش دين مطرح مى‏شود تا تعادل مطلوب در شخصيت انسانى را به نفع عقل محقق سازد; به‏گونه‏اى كه عقل در آدمى غالب و حاكم شده، حس را تحت پوشش قرار دهد و آن را بپيرايد و از سركشى باز دارد و اين از سويى از راه پشتيبانى و تثبيت عقل در نفس صورت مى‏گيرد، به‏گونه‏اى كه عقل وضوح، انباشتگى و تاثير بيشترى پيدا مى‏كند و از ديگر سوى از راه اصل ثواب و عقاب الهى به وصف الزام و قدرت اجرايى دست مى‏يابد و از سومين سوى، از راه خصيصه فطرى‏بودن دين، عقل در جان آدمى عمق بيشترى مى‏يابد . به تعبير ديگر، دين همان نيرويى است كه مى‏كوشد تا مقولات عقلى را از صحنه نظر و ذهن به عرصه واقعيت و اجرا منتقل سازد . عقيده اسلامى در اين جهت قرار مى‏گيرد تا يكى از آبراه‏هاى شكل‏دهنده اين نيرو را فراهم آورد و نظام عبادت نيز آبراه ديگرى است كه در اين وادى فرو مى‏ريزد . عقيده اسلامى توحيد را به عنوان محور هستى‏شناسانه‏اى مطرح مى‏كند كه براى هدايت انسان داراى حقانيت و اعتبار است و نظام عبادات عهده‏دار ايجاد رابطه روحى عميق و مؤثر ميان انسان - به عنوان نوع انسان نه به عنوان فرد چنانكه سكولارها مى‏گويند - و اين محور است و در مرحله سوم ابعاد اجتماعى شريعت اسلامى به ميان مى‏آيند تا روابط اجتماعى ميان انسان‏ها را بنا به پيوندى كه آنها را با خدا همسو مى‏سازد سامان دهند و اينگونه، دين به عنوان عقيده مركزى توحيد مى‏آغازد و به برنامه سياسى و اجتماعى توحيدى منتهى مى‏شود; برنامه كامل‏شونده‏اى كه بر ايجاد جذبه‏اى آسمانى در انسان مبتنى است كه مى‏تواند او را بر زمين چيره سازد و بر غرايز و شهواتش مسلط نمايد .



اين كار كرد اساسى دين در زندگى انسانى و معناى انسانى عميق و متعالى آن در طى همه زمانها و در همه مكان‏ها است . عقيده همان اسلام ناظر به فكر و عقل است; به‏گونه‏اى كه به فزونى فروغ و افروختگى و تاثير آن مى‏انجامد و عبادت اسلام ناظر به شخصيت است و نظم‏هاى اجتماعى و اقتصادى و سياسى همان اسلام جامعه و زندگى است و مجموع اين محور نمايانگر دين به عنوان نگرشى توحيدى و كامل شونده است .



هنگامى كه عقيده عهده‏دار اين نقش اساسى است، اين گفته ناروا است كه حكومت اسلامى حكومتى فكرى است . حكومت فكرى تحقق‏پذير نيست; زيرا انديشه و عقل و مقولات و احكام اساسى ناشى از آنها، از قدرت اجرايى لازم، كه به حكومتى مبتنى بر آن مقولات بينجامد، برخوردار نيستند . نمونه اين نوع حكومت را در مكتب رواقى ديديم . اين مقولات تنها زمانى به صحنه و دنياى خارج وارد مى‏شوند كه عقيده‏اى قوى، ياريگر و پشتيبان آن باشد . در نتيجه، حكومت مبتنى بر آن حكومتى اعتقادى است . قطعى است كه ابوالاعلى مودودى در پى حذف خصيصه اعتقاد نيست . وى تنها در پى آن است كه براى ايجاد تقابل ميان حكومت اسلامى و حكومت قومى، بعد فكرى را مطمح نظر قرار دهد . به نظر وى: «حكومت فكرى مبتنى بر اصول و اهداف، به‏گونه‏اى كه هر كه پذيراى آن شود و پايبندى خود را به آن آشكار سازد و در پيش‏بردن آن همراه و شريك شود، بى‏آنكه نژاد يا تبار وى لحاظ گردد، از امورى است كه بر قلب هيچ انسانى خطور نكرده و سينه‏هاى تنگ جهانيان هرگز گنجايش آن را نداشته است .» (10)



نتيجه‏اى كه از همه آنچه گذشت‏به دست مى‏آيد اين است كه مفهوم حكومت جهانى در اسلام، در آغازى اخلاقى و فرجامى جغرافيايى تبلور مى‏يابد . آغاز اخلاقى همان پايه و اساس است; زيرا نمايانگر هسته كانونى است، اما پايان جغرافيايى اصالتى ندارد و فقط نشانگر دامنه‏اى است كه گاهى در مرزهاى شبه جزيره عربستان درنگ مى‏كند و گاهى فراتر از آن تا اندلس پيش مى‏رود و گاهى بنا به داده‏هاى سياسى و معادلات بين‏المللى حاكم به مدينه پيامبر بسنده مى‏كند .



پس حكومت جهانى در نظر اسلام، حكومتى نيست كه ديگران فرمانبردار آن باشند، بلكه حكومتى است كه بر مضمون توحيدى و اعتقادى زندگى تاكيد دارد و كاركرد خود را آن اخلاقى مى‏داند كه در برپايى قسط، عدالت، برابرى و حق بر پايه توحيد تبلور مى‏يابد . اين حكومت پوششى جهانى دارد و از گوهرى كيهانى برخوردار است; زيرا بر آن معناى توحيدى و اين كاركرد اخلاقى استوار است . معناى توحيدى هدايتگر آن به نگرشى كيهانى و طبيعى است و كاركرد اخلاقى آن را به سمت و سويى جهانى و خودجوش پيش مى‏برد; زيرا توحيدى كه وصف «پروردگار جهانيان‏» را نداشته باشد بى معنا است; وصفى كه همه انسان‏ها را از هر نژاد و منطقه‏اى در بر مى‏گيرد، بلكه شامل همه عوالم انسانى وغير انسانى نيز هست تا جايى كه بشريت‏با فضاى نامتناهى يكى مى‏شود و از فراز اين نگرش به خوبى در مى‏يابد كه انديشه قومى تا چه اندازه تنگ و بسته است .



وظيفه اخلاقى به ما مى‏گويد كه حق، حق است; خواه در آسيا يا اروپا يا آفريقا باشد و باطل، باطل است; خواه در اينجا باشد يا در آنجا . و برپايى حق در سرزمينى و بى‏اعتنايى به ديگر سرزمين‏ها بى‏معنا است و تعقيب و طرد باطل در سرزمينى و اهميت ندادن به ديگر سرزمين‏ها معنايى ندارد . حركت تدريجى امرى است معقول و عذر آوردن نيز كارى است مقبول . به كسى كه نمى‏تواند وظيفه‏اش را انجام دهد، نمى‏گويند آن را انجام بده . در اين سخنى نيست . سخن در مبناى نظرى اين مساله است . اگر دين حق است; چنانكه ما بر آنيم، پس براى همه انسان‏ها حق است، نه فقط براى آگاهان و مؤمنان به آن . بنابراين، وظيفه حكومت دينى (11) مقتضى آن است كه براى استقرار حق در همه دنيا از راه دعوت حكيمانه و اندرزهاى نيكو تلاش گردد و موانع پيش روى رسيدن پرتو اسلام به ديگر مناطق و جوامع - بنا به قدرت سياسى و نظامى فراهم‏آمده - از ميان برداشته شود .



به همين جهت و از موضع اسلام و نيز به مقتضاى واقعيات موجود، ما برداشت رايج از عنوان «حكومت جهانى‏» را در بيشتر آثار سياسى - و حتى برخى از آثار اسلامى - نفى مى‏كنيم . اين تلقى كه حكومت جهانى سلطه خود را به ديگر مناطق و اقوام تعميم مى‏دهد - بى توجه به مضمون ايدئولوژيك و اعتقادى آن - خواه عملا به منطقه‏اى خاص بسنده كند يا در پى حكومت‏بر همه جهان باشد، تلقى‏اى است كه مدل روشن آن نظام‏هاى امپراتورى است . از اين رو، نويسنده‏اى چون احمد حسينى را مى‏بينيم كه در فراخوانش به حكومت جهانى يكپارچه، از نظام‏هاى امپراتورى تاريخ به عنوان حكومت‏هاى جهانى ياد مى‏كند (12) . از نگاه او، برپايى حكومت جهانى براى يك بار ديگر «نيازمند اقدامات انقلابى يا تحولات شديد و خشونت‏بار نيست . فقط بر رهبران حكومت‏ها است كه منشور فعلى سازمان ملل را مبنا قرار دهند و با انجام برخى اصلاحات در آنها - به خاطر دستاوردهاى تجربى و اجرايى - نقيصه‏هاى آن را برطرف سازند .» (13)



پس مساله تنها يك بحث ادارى قانونى است، نه يك بحث ايدئولوژيك و اعتقادى . بلكه اين معنا بر بدتر از اين غير قابل انطباق است . در بسيارى از تاليفات، نام «حكومت جهانى‏» بر حكومت آرمانى يهوديان كه آرزوى برپايى آن را در سر مى‏پرورانند، اطلاق شده است!



در دهه سى‏ام قرن بيستم، غرب انديشه حكومت جهانى يكپارچه را رواج داد . اين انديشه در برخى از كشورهاى اسلامى نيز هوادارانى را يافت، ولى موضع عام، مخالفت‏با آن بود; چون بر آن، نشان استعمار ديده مى‏شد . از اين روست كه نويسنده‏اى چون انور الجندى آن را دعوتى ويرانگر قلمداد مى‏كند و مى‏گويد:



«نداى دعوت جهانى در مصر و جهان اسلام در دهه سى اوج گرفت و امثال سلامه موسى و ديگران پرچمدار آن شدند . آن روز هنوز اهداف دور و دراز اين موضوع آشكار نشده بود» (14) . «وجود اين دعوت ناشى از منطقى ناصواب و اساسااستعمارى بود; يعنى همان كه به نامه‏اى از سفيدپوست‏به دنياى رنگين‏پوستان موسوم شده است . هدف نهفته در وراى اين دعوت اين بود كه همه مردم را به تبعيت از حاكميت كنونى غربيان و محو كردن انديشه اسلامى در بحث جهانى‏شدن يا از بين‏بردن توانايى‏هاى انديشه اسلامى و ادغام آن در مفاهيم و ارزشهايى كه اختلاف اساسى با ارزشهاى اسلامى دارد سوق دهند» .



وى از «هريك رالف‏» نقل مى‏كند كه او در كتابش «بشريت و وطن گرايى‏» مى‏نويسد: «انديشه انسان‏گروى را ملت‏هاى قدرتمند بايد بپذيرند، اما ملت‏هاى ناتوان اگر به مؤلفه‏هاى اصلى خود تمسك نكنند، ملت‏هاى قدرتمند آنان را نابود خواهند كرد» (15) .



انديشمند مسلمان شيخ محمد غزالى اين دعوت را محكوم كرده، مى‏گويد:



«اما اصل جهانى‏شدن اگر چه اصلى ناظر به انسانيت، صلح و خوبى فراگير است، اما غربيان و حكومت‏هاى استعمارى آن را دامى قرار داده‏اند كه به مدد آن كم خردان را به دام اندازند و از شدت مقاومت ملت‏هاى ستمديده بكاهند تا آنان به لقمه‏اى گوارا و راحت تبديل شوند» . (16)



استاد عباس محمود عقاد نيز اين رويكرد را محكوم ساخته و سخنى مشابه آنچه گذشت گفته است . (17) كسى كه كتاب «احجار على رقعة الشطرنج مهره‏هايى بر روى صفحه شطرنج‏» را كه از آدميرال ويليام گاى كار است‏بخواند، آن را آكنده از تاكيدهاى پى‏در پى بر اين نكته مى‏يابد كه انديشه جهانى‏شدن از برنامه‏هاى تلمود و صهيونيزم است .



در اين‏جا يادآورى سه نكته شايسته است:



1 . برداشتى كه اينان درباره جهانى‏شدن مطرح مى‏كنند، مفهوم سياسى صرفى است كه هيچ بعد اخلاقى ندارد . اين نگرش به اصل انديشه جهانى‏شدن آسيب مى‏رساند و بار سنگينى را تحميل كرده، آن را بى آبرو مى‏سازد و اين دشوارى جديدى است كه به دشوارى‏هاى اصلى پيش روى انديشه حكومت اسلامى جهانى كه از اصول و ضرورت‏هاى آشكار انديشه سياسى اسلام است افزوده مى‏شود .



2 . موضع مخالفان جهانى‏شدن، دقيق و سنجيده نيست . اين موضع، قربانى خلط ميان اصل انديشه و سوء استفاده استعمار غربى از آن شده است . بسيارى از برجستگان انديشه غربى، به جهانى‏شدن و نفى ملى‏گرايى فراخوانده‏اند; آن هم تحت فشار واقعيت تلخى كه غربيان به ويژه و جهان به طور كلى در جنگ‏هاى اول و دوم جهانى با آن روبرو بودند و چنين تفسير كرده‏اند كه اين آسيب‏ها از آثار ملى گرايى بوده است . دهها شاهد و آمار مى‏توان ارائه كرد، ولى مجال اندك فقط اجازه نقل يك شاهد را به ما مى‏دهد: فيلسوف انگليسى معروف «برتراند راسل‏» از داعيان جهانى‏شدن و نفى ملى‏گرايى بود كه در طى جنگ دوم جهانى به خاطر طرفدارى از صلح و روادارى جهانى به زندان افتاد . وى به نقش دانشگاه‏ها و ديگر مؤسسات آموزشى در تحقق جامعه جهانى مطلوب باور داشت و در پى تاسيس دانشگاهى بود كه در آن به روى همه نژادها و اقوام باز باشد و تنها مخالفان هميارى جهانى را طرد كند . (18)



وى در كتابش «تربيت و نظم اجتماعى‏» مى‏نويسد:



«ملى گرايى قدرت اصلى‏اى است كه تمدن ما را نابود خواهد كرد .» (19) و «هر قدر نياز به آينده پوياتر باشد، رشد افكار به نفع شهروندى جهانى خواهد بود .» (20)



ولى عامل سياسى گرايش‏هاى استعمارى كه در ذهنيت‏سياسى غربى‏ها وجود دارد، عامل تبديل اين دعوت به يك دعوت ويرانگر است و گرنه اصل جهانى‏شدن به عنوان يك اصل و يك انديشه از انديشه‏هاى قرن بيستم، اصلى منفى نيست، بلكه نمودى اخلاقى است كه از دست ماديت مسلط در اين قرن رها شده است تا بيانگر اعماق انسانى و سخن وجدانهاى سركوب شده باشد .



3 . و اين بدان معنا نيست كه اين انديشه جهانى‏شدن شايسته موفقيت‏باشد . طبيعى است كه اين انديشه در دام استعمار گران قرار گرفته، به يكى از ابزارهاى آن تبديل شود . اين انديشه در شكل كنونى آن و با سابقه‏اى كه دارد، نمى‏تواند اين سرنوشت را پشت‏سر بگذارد; زيرا جهانى‏شدن اساسا مفهومى اخلاقى است كه قوام آن به انسان دوستى و درك عميق وحدت نوعى انسان‏ها و تفوق آن بر ديگر تفاوت‏هاى منطقه‏اى; يعنى رنگ، زبان، وطن و مليت است و اين دركى است كه در همه انسان‏ها وجود دارد و عنصرى كه در غرب مفقود است و اجازه ظهور انديشه انسانى حقيقى را نمى‏دهد . نهايت نمود آن شعارهايى هستند كه چه بسا راستين باشند، ولى به زودى به مركب تجاوزكاران و جنگ طلبان تبديل خواهند شد .



از اين رو، بر اين باوريم كه جهانى‏شدن اسلامى يگانه جهانى‏شدن حقيقى در تاريخ انسان و همان جهانى‏شدنى است كه به همه انسان‏ها خدمت رسانده، آنها را ترقى مى‏دهد و براى هيچ كس تهديدى در بر ندارد . پس با مساله‏اى ادارى و قانونى مواجه نيستيم كه با مجمعى مانند مجمع ملل متحد قابل حل باشد و مشكل ما مشكلى آموزشى نيست تا از راه مؤسسات آموزشى حل گردد، بلكه اين مساله‏اى اخلاقى و روحانى است .



از اين رو، انديشمند غربى ليبرالى چون راسل از فهم آن ناتوان است . به همين جهت مى‏گويد:



«فراخوانى‏هاى ملى گرايانه، معمولا تنها به خاطر اين احساس آنها توفيق يافته است كه اين فراخوانى‏ها با منافع ملى همخوان است . اگر نگرش جهانى‏گراى جديد در پى توفيق و ثمردهى است، ضرورى است كه براى مردم به عنوان گرايش همخوان با منافع ملى به نظر بيايد .» (21)



و بدينسان جهانى‏شدن از راه ملى‏گرايى مى‏گذرد و اين نگرش به وضوح مايه غلبه و عمق‏يافتن ملى‏گرايى و ترجيح آن بر جهانى‏شدن است و اين يعنى تفسير آب به آب; يعنى ملى گرايى نه جهانى‏شدن .



بر اين اساس ملى گرايى سرنوشت محتوم آدم زمينى است و جهانى‏شدن سرنوشت انسانى است كه به آسمان پيوند خورده است . ما حق داريم كه از راسل بپرسيم: آيا دانشگاه جهانى مطلوب وى مى‏تواند روزى شهروندى انگليسى را به وجود آورد كه مؤيد استقلال دولت‏هاى صادر كننده نفت‏باشد و اين كار را بر سلطه انگليسى‏ها بر آن كشورها ترجيح دهد؟



حكومت جهانى حقيقتى اخلاقى و تمايل طبيعى انسانى است، ولى اين حقيقت و اين تمايل فقط در محدوده اسلام وجود دارد; زيرا اسلام تنها عقيده‏اى است كه مى‏تواند محتواى اخلاقى را براى انسان فراهم كرده، وى را به سطح روحى مطلوب ارتقا دهد و بر غرايز تسلط يافته، آنها را بپيرايد . يكى از اين غرايز غريزه قوم گرايى است كه در حقيقت، تبيين اجتماعى و سياسى خودكامگى فردى و عشق به خويشتن است .




1) محقق حوزه .



2) الاسلام يقود الحياة، ص‏5 .



3) المذاهب الكبرى فى التاريخ، ص‏293 .



4) اين چكيده را از كتاب علم سياست اثر ابراهيم درويش، چاپ قاهره، ص‏65 - 75 استفاده كرده‏ام .



5) الذاريات: 56



6) حج: 41



7) بقره: 213



8) علم السياسه، ص‏78



9) نظرية الاسلام و هديه فى السياسة و القانون، ص‏47 و 71



10) نظرية الاسلام و هديه، ص‏72



11) منظور ما از حكومت دينى، مفهوم اسلامى آن است، نه مفهوم غربى آن، كه حكومت دينى را بگونه‏اى مى‏شناساند كه روحانيان زمامداران آنند و تحت‏سلطه نهاد روحانيت است .



12) الامة الانسانيه، ص‏388



13) همان، ص‏432



14) الاسلام و الدعوات الهدامه، ص‏159



15) همان، ص‏298



16) حقيقة القومية العربيه، ص‏200



17) ساعات بين الكتب، ص‏298



18) ردود و حدود، ص‏140



19) التربية و النظام الاجتماعى، ص‏138



20) همان، ص‏27



21) ردود و حدود، ص‏241

/ 1