روابط اسلام و غرب و گفت وگوى تمدنها در مصاحبه با كامران فانى مهدى شوشترى در آغاز بحث، خواهشمند است مختصرا در خصوص كارهاى تحقيقاتى خود توضيح دهيد؟ بنده كامران فانى، عضو هيات علمى كتابخانه ملى مىباشم. كار اصلى من در حوزه كتاب و نشر كتاب و كتابدارى بوده است. كارهايى هم كه كردهام، در زمينه تاليف و ترجمه است و چندين كتاب در زمينه ادبيات، فلسفه و فلسفه اسلامى و در حوزه نقد ادبى و طبعا در حوزه كار حرفهاى و تخصصى خودم، كتابدارى و اطلاع رسانى، تاليف و ترجمه نمودهام. قبل از ورود به بحث اسلام و غرب، بايد تبيينى از دو مفهوم اسلام و غرب و ماهيت روابط اين دو داشته باشيم. بحثهاى متفاوتى صورت گرفته است: بحث جغرافيايى كه روابط شرق و غرب را مطرح مىكند، بحث تمدنى و روابط دو حوزه تمدنى و بحث دينى و روابط اسلام و مسيحيت. نظر خودتان را در خصوص مفهوم اسلام و غرب وماهيت روابط آن دو بيان كنيد. اصطلاح اسلام و غرب البته تعبير مناسب و متداولى است، ولى نياز به يك توضيح است. مقصود از اسلام در درجه اول دين اسلام است. طبعا در يك سو دين قرار مىگيرد، ولى وقتى از غرب سخن مىگوييم، بيشتر در وهله اول يك مفهوم جغرافيايى را در نظر مىگيريم. بنابراين، اسلام و غرب در نگاه اول رابطه يك دين با يك حوزه جغرافيايى است كه طبعا منظور نبايد اين باشد. متاسفانه همان طور كه گفتم اصطلاح اسلام و غرب، اصطلاح متداول، ولى تا آنجا كه بايد گويا نيست. مىتوانست تركيبى از چند نوع باشد. به يك مفهوم، اگر اسلام را در يك سو قرار دهيم، در سوى ديگر طبعا مسيحيت قرار مىگيرد. اين مىشود رابطه دو دين با همديگر. اگر بخواهيم رابطه صرفا جغرافيايى در نظر بگيريم، چون كانون و مركز تمدن اسلامى هميشه در خاور نزديك و خاورميانه بوده، طبعا رابطه خاورميانه با غرب اروپا مطرح مىشود كه اين را به معناى شرق و غرب هم گرفتهاند; يعنى اسلام را حوزه شرقى جهان متمدن فرض كردهاند و غرب را حوزه غربى آن. اين در واقع مىشود حوزه تمدنى كه تا حدى درست است، ولى چون شرق و غرب به معانى مختلف و تعابير گوناگون بكار رفته است، اين هم نبايد رسا باشد. زمانى است كه شما از دو تمدن سخن مىگوييد; چون وقتى مىخواهيم از اسلام صحبت كنيم، مقصود تمدن و فرهنگ اسلامى است; يعنى مجموعه كل اقوام و مللى كه در تاسيس و شكوفايى تمدنى كه ويژگى اصليش اسلامى بودن آنها بوده، سهم داشته است. در اينجا يك حوزه تمدنى اسلامى داريم كه از نظر جغرافيايى كم و بيش با شرق منطبق است و از سوى ديگر حوزه تمدن غرب را داريم. البته حوزه تمدن غربى تمدن جديدى است و در واقع ما بايد از دوران معاصر، يعنى از قرن 15 و16 ميلادى، شروع كنيم و طبعا آن وقت رابطه اسلام با جهان جغرافيايى غربى در قرون وسطى مورد نظر قرار نمىگيرد و مورد غفلت واقع مىشود، بنابراين اين هم مناسب نيست. من خود شخصا هيچ اصطلاح مناسب خيلى رسا و جامع و مانعى كه رابطه اين دورانشان دهد، پيدا نكردم. بنابراين، همان مفهوم اسلام و غرب را با توسع معنى در نظر مىگيريم، يعنى هم به معنى دين، هم به معنى تمدن و هم حوزه جغرافيايى و در واقع از همه مهمتر، دو نوع جهان بينى و جهان نگرى است كه در مقابل هم هستند و مهمتر اينكه هميشه با همديگر به نوعى رابط داشتهاند; يعنى هيچ وقت دو حوزه تمدنى جدا از هم نبودهاند. در واقع اين مساله را در مورد چين و غرب به اين معنى خيلى كم مىتوانيم مطرح كنيم; چون چين هميشه يك تمدن منزوى و كم و بيش در بسته بوده است و اگر بخواهيم رابطهاش را با غرب مورد مطالعه قرار دهيم، به دوران جديد مىرسيم. به هر حال، اين مفهوم (اسلام و غرب) مفهوم متداولى است، ولى بايد روشن شود كه غرض از اين مفهوم، تمام جنبههاى فرهنگى و تمدنى اين دو حوزه است. در همين چارچوب و در مقابل نظريه برخورد تمدنها، جناب آقاى خاتمى نظريه گفت و گوى تمدنها و فرهنگها را مطرح مىنمايد. به نظر حضرتعالى اين نظريه چه تاثيرى بر روابط دو حوزه تمدنى و فرهنگى اسلام و غرب و آينده آن خواهد داشت؟ اين مطلب چيز تازهاى نيست. در واقع، شايد بيش از هزار سال است كه اسلام و غرب با همديگر وارد يك نوع گفت و گو شدهاند. همانطور كه گفتم تمدن اسلامى با تمدن غربى، چه تمدن غربى در قرون وسطى و چه در دوران مدرن و جديد، هميشه يك نوع رابطه با هم داشتهاند و هيچ وقت جدا از هم نبودهاند. مثال چين را كه زدم براى همين بود كه تمدن چينى در واقع جدا بود، ولى حوزه تمدنى اسلام هيچ وقتبدون رابطه با حوزه تمدن غرب نبود و تمدن غرب هم همين طور. به يك نحو مىشود گفت گفت و گو بيش از هزار سال است كه به انحاى مختلف آغاز شده است. طبعا تكيه بر آن در آخر قرن بيستم و آغاز هزاره سوم، گواهى بر اهميت اين نوع رابطهاى كه وجود داشته، مىباشد. همان طور كه گفتم رابطهاى بيش از هزار ساله و رابطهاى بغرنج و پيچيدهاى بوده است و تاكيد آقاى خاتمى اين است كه با نگاه به گذشتهاى كه اين دو تمدن نسبتبه همديگر داشتهاند، حالا در آستانه هزاره سوم بتوانيم راههاى تازهترى را براى باب اين تبادل نظر و گفت و گو پيدا كنيم. من مىخواستم كه روى دو نكته تكيه نمايم و دو حد رابطه تمدن اسلامى و تمدن غربى را، يكى در آغاز و يكى در پايان، مورد گفت و گو قرار دهم، تمدن اسلامى در آغاز تاسيس خود در قرن اول هجرى و قرن هفتم ميلادى با غرب در تماس قرار گرفت. در اينجا من غرب را به مفهوم خيلى وسيع و گستردهاش مد نظر قرار مىدهم. تمدن امروز غرب حاصل تمدن يونان باستان است. غربىها خود را وارث و دنباله اين تمدن مىدانند. آغاز احياى غرب را رنسانس مىنامند كه نوعى بازگشتبه گذشته است. مقصود از گذشته، تمدن يونانى و رومى است. اولين رابطهاى كه جهان اسلامى با غرب پيدا كرد، با همين تمدن،يعنى تمدن يونانى، بود و به نظر من يكى از پربارترين رابطههايى بوده است كه ما در حوزه تاريخ تمدنها مىبينيم. جهان اسلام در قرن اول و دوم در حال تاسيس يك تمدن بود، چون دين اسلام يك نگاه و نگرش تازهاى نسبتبه جهان به انسانها بخشيد تا بر مبناى اين نگاه و نگرش تازه، يك تمدن جديد را تاسيس كنند. طبعا اقوام گذشته تمدنها و فرهنگهاى خود را داشتند و اينها در قالب جهانبينى اسلامى شكل و صورت تازهاى به خود گرفت. اين با كمك تمام اين اقوام بود; از جمله اقوام ايرانى كه نقش مهمى در تاسيس و شكوفايى اين تمدن داشتند. اين تمدن در آغاز در مقابل تمدن ديگرى قرار گرفته بود كه اين تمدن ديگر - تمدن يونانى مسيحى - در اين حوزه جغرافيايى قبلا هم وجود داشت. به نظر من، در همين زمان بود كه باب يك گفت و گوى درونى و نه بيرونى بين طليعه تمدن اسلامى و تمدن ديگرى كه ما آن را تمدن يونانى مىناميم، به معنى وسيع كلمه از يونان باستان تا دوران يونانى مآبى و هلينيستى، آغاز شد و يكى از پربارترين ثمرهها را هم بخشيد و آن انتقال علوم و فسلفه يونانى به جهان اسلام مىباشد كه يكى از بهترين نمونهها و مثالهاى انتقال يك فكر از يك حوزه به حوزه ديگر است. به نظر من اين دوران، دوران مهمى بوده است و هنوز هم اين برخورد سازندهاى كه نياكان ما در زمينه علوم و فلسفه داشتهاند، مىتواند براى ما راهگشا باشد. اين دوران، دوران شكوفايى بود كه با يك برنامهريزى جدى و منطقى ما به ترجمه آثار اصيل علمى و فلسفى دست زديم. شايد در كمتر از صد سال تقريبا همه آثار مهم معارف آن زمان را به زبان عربى بازگرداندند و اين آغاز كار بود و بر مبناى همين توشهاى كه گرفته بودند، خود شروع به تفكر و بازبينى گذشته و تاسيس يك تمدن جديد، بويژه در زمينه حوزههاى علمى و فلسفى نمودند. در قرن سوم هجرى، تمدن اسلامى خود يك هويت مشخص و مستقلى در زمينه علم و فلسفه گرفت. من بيشتر روى اين مساله تكيه مىكنم بدان علت است كه در آن زمان تكيه قدماى ما بيشتر روى مسائل علمى و فلسفى بود تا جنبههاى ادبى يا هنرى و يا حتى تاريخ نگارى يك تمدن. آثارى كه ترجمه مىشد بيشتر در اين حوزه بود. بدون اينكه شما زمينه مناسب را فراهم كنيد، امكانپذير نبود كه فكرى از يك جهان به جهان ديگر منتقل شود. نياكان ما چگونه موفق شدند كه به اين سهولت و دقت تمدن ديگر را اول درك كنند، بعد بتوانند آن را منتقل كنند و از همه مهمتر آن را هضم كنند و بخشى از نگاه و نگرش خودشان نمايند و بتوانند بر مبناى آن خود به انديشهورزى تازه بپردازند. به نظر من، هميشه به خصوص در زمانه ما كه بار ديگر در مقابل تمدنى قرار گرفتهايم كه نياز به اين انتقال را حتما حس مىنماييم، بازنگرى به اين دوره شكوفاى انتقال فكر از يك حوزه به يك حوزه ديگر مىتواند به ما كمك كند. متاسفانه راجع به آن دوره مخصوص و مبانى آن و نه جنبههاى تاريخىاش، كمتر كار شده است. به نظر من اگر مبانى نظرى آن دوره و شرايط آن زمان كه باعث اين رونق و شكوفايى گفت و گو و رابطه شده است را مورد بررسى قرار دهيم، شايد بتواند حتى در زمانه ما به ما كمك كند. درست است كه اين تاثير بيشتر يك طرفه بود، ولى به آن صورت هم نبود كه ما صرفا گيرنده باشيم. از يك طرف، بعد از اينكه اين انتقال انجام گرفت و پايه و اساس محكمى پيدا كرد، طبعا به سوى ديگر رفت و اين سوى دوم كه چند قرن بعد رخ داد، انتقال علوم و فلسفه و تفكر اسلامى به جهان قرون وسطى غربى بود كه آن هم يكى از دوران پرشكوه و شكوفا است كه آن تمدن هم - تمدن غرب مسيحى قرون وسطى - شايد3 يا 4 قرن بعد همان كارى را انجام داد كه چند قرن پيش، نياكان اسلامى ما انجام داده بودند و آثار عربى را بخصوص در زمينه علوم و فلسفه، از زبان عربى به زبان لاتين برگردانند. اين هم دوره بسيار موفقى بود و باعث رنسانس قرون وسطى شد و اين دو نمونه از هر دو سو، نشان مىدهد كه اولا باب گفت و گو و ارتباط هميشه باز بوده است. دوم و از آن مهمتر، اين گفت و گو، گفت و گوى ثمربخشى بوده است و براى هر دو تمدن مفيد واقع شده است. شايد ما بتوانيم از اين گذشته اين درس را براى گفت و گوى سومى كه در دوران جديد با غرب پيدا كرديم و خواهيم كرد، بگيريم. نگاه به گذشته به ما كمك مىكند كه راه آينده هموارتر شود. به رغم وجود دو دوران شكوفا و طلايى روابط اسلام و غرب كه شما به آن اشاره نموديد، ما در دوران گذشته شاهد يك سرى تفاهمات، برخوردها و موانعى در روابط اين دو تمدن بودهايم. جنابعالى اين سوء تفاهمات و موانع رابطه اسلام و غرب را در دوران جديد در چه مىبينيد؟ در گذشته اين سوء تفاهمات بوده است. [اسلام و غرب] به هر حال دو حوزه سياسى هم بودهاند، يعنى جهان اسلام و جهان رومى و يونانى شرقى كه دنياى بيزانس بوده و بين دو تمدن دوران بسيار طولانى جنگ و كشمكش به مدت چندين قرن وجود داشته است. از نظر فكرى هم [كشمكش] وجود داشت. به هر حال، دين اسلام يك دين تازهاى را عرضه مىكرد; بخصوص متكلمين مسيحى در همان اوايل طبعا در مقام دفاع از عقايد خودشان و پاسخگويى برآمدند و از همان ابتدا سوءتفاهمى بين دو تمدن پيدا شد، ولى تكيه من روى همين مساله بود. هميشه در ارتباط دو تمدن حوزههايى است كه سوءتفاهمش كمتر است. در حوزههاى سياسى هميشه بين دو قدرت سياسى، نوعى كشمكش و جود داشت. در عقايد و جزميات دينى هم طبعا هميشه اين گونه بوده است. در جزميات و اصول اعتقادى، جهان اسلام با آن تنوعى كه در قرون اول داشت، با جهان مسيحيت طبعا برخورد وجود داشته است، ولى در اين دو دورهاى كه من مثال زدم - اوائل اسلام و قرون وسطى - اينها اين موانع را دور زدند; يعنى به جاى اينكه روى اين دو امر تكيه كنند - با اينكه تكيه مىكردند - ولى تكيه اصلى خود را روى يك رشته ديگرى از معارف و فرهنگ گذاشتند كه علوم بود. علم تا حد زيادى خنثى و بىطرف است و علم نجوم يا علم طب كه خيلى وارد اين حوزههاى انتقادى نمىشد، طبعا راحتتر بود. بنابراين، من فكر مىكنم كه در دوران جديد هم ما بايد از آن درس بگيريم. در درجه اول چيزهايى منتقل شود كه بىطرفتر باشد و باعثبروز سوء تفاهمات و حتى اختلافات جدى كه واقعى نيز هست، نشود و آنها زمينه را براى حوزههاى ديگر كه امكان گفت و گو و ارتباط كمتر است، فراهم نمايد كه بعدا بشود در حوزههاى حساستر، بخصوص در حوزه عقايد دينى و حوزه جهان سياسى، بستر مناسبترى را فراهم كند. اين امر در دنياى گذشته به هر حال موفق بود. اسلام و غرب رابطه بغرنج و پيچيدهاى داشتهاند كه خالى از كشمكش نبوده است، آن طور نبوده است كه دو تمدن خوب همديگر را درك كنند، شناختشان نسبتبه هم جز در بعضى از حوزههاى رياضيات و نجوم و طب و ... بسيار ناقص و اشتباه بوده است; بخصوص تمدن مسيحى قرون وسطى اصولا هيچ گونه شناختى از اسلام جز در حوزه فلسفه و علم و در دورهاى خاص، نداشته است. در اين سو نيز چنين بوده است. بعد از مدتى كه دوره شكوفايى و باز بودن جامعه اسلامى در قرون اوليه سپرى شد، جهان اسلام يك جهان بسته و منزوى شد، تمدنهاى ديگر را اصلا نمىديد و هيچ گونه اطلاعى از آنها نداشت. همين امر بود كه وقتى در غرب يك رنسانس و تجديد حياتى پيدا و نگاه و نگرشهاى تغيير كرد و تمدن جديدى تاسيس شد، ما هيچ نوع اطلاعى نداشتيم و اين بىاطلاعى قرنها به طول انجاميد و همين بىاطلاعى باعثشد كه بعدا در زمانى كه تمدن غربى به اوج تسلط خودش رسيد، هيچ گونه مقاومتى در مقابل آن ممكن نبود. در قرن19 كه بار ديگر جهان اسلام به طورى جدى با غرب آشنا شد، چارهاى جز پذيرش نداشت; يعنى يا پذيرش صرف بود و يارد و انكار صرف كه البته هر دو اشتباه بود. بعد از اين 200 - 150 سال كه ما به طور جدى با تمدن غرب آشنا شديم، آن قدر اشتباه زياد شده است كه نمىتوانيم به يك ياد و حوزه كوچك اكتفا كنيم و بگوييم كه انتقال فكر در اين دو زمينه انجام شود. در اينجاست كه مشكلات و مسائل ارتباط بين اين دو تمدن خودش را نشان مىدهد، بويژه در دنياى قرن بيستمى كه ما پشتسر گذاشتيم. اينجا من واقعا نمىخواستم وارد اين مباحثشوم. همان طور كه گفتم، مىخواستم دو طيف را نشان دهم; يك طيف آغازين و يك طيف پايانى. طيف پايانى را من مىخواستم بعد از قرن 20 قرار دهم. در آستانه هزاره سوم و دوران جديدتر، رابطه اسلام و غرب را چگونه مىبينيم؟ اين رابطه، رابطهاى بسيار پيچيده شده است، دنياى مدرن است و اين دنيا انواع روابط را بين كشورها، بين تمدنها، بين اقوام مختلف پديد آورده است، رابطهها بسيار نزديك شده است و مثل جهان گذشته نيست كه خيلى از فرهنگها و تمدنها بتوانند منزوى و جدا از ديگران زندگى كنند. امروزه اصولا روابط، روابط نزديكى شده است. در هر رابطهاى نيز طبعا يك نوع مبادله و تبادل نظر و گفت و گو وجود دارد و اين گفت و گويى كه بخصوص در صد ساله اخير به طورى جدى بين جهان اسلام و جهان غرب پيدا شده است، حاصل همين حوزه تمدن جديد است. تمدن جديد كه نمىخواهم آن را تمدن غرب بنامم، درست است كه از غرب آغاز شده و منشا جغرافيايىاش غرب و آن هم غرب اروپا بوده است، اما به صورت يك تمدن جهانى در آمده است و تقريبا همه اقوام و ملل جهانى و كم و بيش تمام فرهنگها، البته با درجات مختلف، امروزه در اين تمدن سهم دارند; يعنى هم از اين تمدن سهمى بردهاند و همين اينكه سهمى از خودشان را به اين تمدن مىدهند و آن طور نيست كه هيچ تمدنى بيگانه باشد. تمدن امروزى ديگر تمدن جهانى شده است و اين جهانى شدن يكى از مفاهيم جديدى است كه خيلى به مساله گفت و گو كمك مىكند، چون گفت و گوها در داخل يك حوزه قرار مىگيرد و نه از بيرون از حوزهها. اين تمدن ديگر تمدن غرب نيست. اين تمدن، يك تمدن جهانى است. البته مبانى تمدن غرب را دارد، ولى در درون اين تمدن، تمدنهاى ديگر، از جمله اين تمدن غرب به معنى اخص كلمه، جايگاه خود را دارند و بايد با همديگر رابطه داشته باشند; دو تمدن مهمى در درون اين تمدن جديد قرار دارند - تمدن اسلامى و تمدن غربى به معنى اخص كلمه كه من بيشتر تمدن اروپايى مىدانم كه سنتىتر است. تمدن دنياى جديد با تمدن آمريكا فرق مىكند; تمدن آمريكايى درست است كه زاييده تمدن غرب اروپا است، ولى با آن تمدن تفاوت دارد، تمدن آمريكايى ديگر آن سنت گذشتهاى را كه تمدن غرب اروپا داشته است، ندارد. تمدن آمريكايى، اولين تمدنى است كه در دنياى جديد زاييده شده است و طبعا بار سنت و موانع سنتى را ندارد. تمدن غرب در فرانسه يا آلمان يا انگلستان، مثل تمدنهاى ديگر، از جمله تمدن اسلامى، هندى و چينى، نگاهى به گذشته خود دارد و بار سنت هزاران ساله گذشته خود را دارد. اين هنوز جديد نيست. درست است كه تمدن جديد از آنجا زاييده شد، ولى يكسره مدرن نيست. تمدن مدرن فقط در آمريكاست كه در دوران جديد تاسيس شد. آمريكا اصلا خاطرهاى از گذشته و قرون وسطى و دوران باستان ندارد. تمدنى يكسره زاييده شده در دنياى مدرن، تمام خوبيها، بديها و حسن و عيب دنياى مدرن در اين جامعه جمع است. از طرف ديگر تمدنى است كه تقريبا همه اقوام - البته بيشتر اروپايى - سهمى در ساختن آن داشتهاند. بنابراين، تمدن آمريكايى را جدا از تمدن غرب مىدانم و وقتى از غرب هم صحبت مىكنيم و بيشتر به اين معنى اختصاصى، همين اروپا و تمدن غرب اروپا را در نظر مىگيريم. سر دوم طيف كه در واقع مىتواند آغاز طيف تازهاى در آينده باشد، اين است كه در اين گفت و گويى كه ما مىخواهيم با تمدن غرب يا با كل تمدنها و فرهنگهاى موجود جهان داشته باشيم، مىخواهيم چه چيزى را عرضه نماييم؟ شما مىدانيد كه در هر گفت و گويى، طرفين گفت و گو بايد كالايى براى عرضه داشته باشند، جز اينكه بايد امكان و بستر گفت و گو را فراهم كنند كه حتما نوعى مدارا و تساهل بر آن حكمفرماست، در نهايت گفت و گوى جدى، گفت و گويى است كه طرفين با هم بحث جدى داشته باشند و بتوانند روى مساله خود بايستند كه طرف مقابل هم بهرهاى ببرد. اگر در گفت و گو فقط بهره يك طرفه باشد و يا بهرهاى نبرد، گفت و گوى جدى وجود ندارد. من هميشه روى اين مساله فكر مىكردم كه بالاخره زمينه گفت و گو فراهم شده است، در اين تمدن جديد امكان گفت و گو هست. در اينجا مساله اصلى اين است كه ما بايد واقعا روى اين مساله انديشه كنيم كه كالاى اصلى كه مىتوانيم عرضه كنيم، چيست؟ اين كالاى اصلى آخر اين طيفى است كه مىخواهم براى شما توضيح دهم. من دو پيشنهاد دارم كه جهان اسلام بتوانند در گفت و گوهاى آينده تمدنها براى جهان و در درجه اول براى غرب مطرح كند و اين هم به نظر من دنياى جديدى است كه از 15 - 10 سال پيش آفريده شده و مىشود. انقلاب اواخر قرن بيستم در حوزه تكنولوژى اطلاعات و اطلاع رسانى است; شايد مهمترين واقعهاى كه الان رخ مىدهد، اين است كه دنياى اطلاعات ( Information ) براى اولين بار سلطهاش را بر تمام حوزههاى ديگر نشان مىدهد. هر چه كه بشر طى هزاران سال از تمدن خود ساخته است، نوعى اطلاعات و دادههاى مختلف بوده است. اين دادهها و مجموعه اين معلومات و اطلاعات امروزه به حدى رسيده و فشرده شده است كه به صورت يك انفجار (انفجار اطلاعاتى) در آمده است. تكنولوژى در زمينه كامپيوتر و حوزههاى مربوط به آن باعثشده است كه اين اطلاعات فشرده و متنوع بتواند به سهولت و به سرعت در دسترس همگان قرار گيرد. اين امر لوازم و آثارى دارد. لوازم و آثارش اين است كه اين دنياى اطلاعاتى جديد، يك فضاى جديدى ساخته است كه اين فضا را Hiper Space (فضاى فراتر و شديدتر) مىنامند. اين فضا ويژگيهاى خاص خودش را دارد و همين ويژگيهاست كه من مىگويم اگر ما به گذشته خود نگاه كنيم، با تشابهى از يك نوع فلسفه يا جهانبينى اسلامى مواجه مىشويم. اين فضا ( Hiper Space ) كه نام ديگرش Hiper Reality (واقعيت فراتر يا شديدتر) است، يك نوع دنياى خيال است، دنياى واقعى نيست . فضايى كه در شبكههاى كامپيوترى و بخصوص اينترنت آفريده شده است، واقعى نيست و خيالى است، ولى واقعيت هم دارد; يعنى تمام لوازم واقعيت در آن هست. چنين دنيايى را ما در گذشته داشتيم; برجستهترين مثال آن سهروردى است. سهروردى عالم مثال را [عنوان مىنمايد.] عالم مثال، اصولا يكى از ويژگيهاى اصلى تفكر فلسفى و عرفانى جهان اسلام است. من نمونه بارزش را فقط در سهروردى و ملاصدرا مثال زدم. اين عالم مثال، عالم تخيلى و وهمى نيست. از نظر سهروردى و ملاصدرا، اين عالم واقعيت دارد و يك فرا واقعيت است. اينها روى فرا واقعيتخيلى تكيه مىكردند كه عالم مثال، عالم صرف خيالبافى انسانها نيست. نوعى از واقعيت را در بردارد و به قول آنها، نحوهاى از وجود واقعى در آنها هست. در اين زمينه، فلاسفه و عرفاى ايرانى و اسلامى تخصص هم دارند و اين دنيا را بازشناسى مىكردند. يا Hiper Reality يا دنياى جديد هولوگرافيك تشابهى با آن دنيا دارد، در ضمن اينكه واقعى نيست، از جهان خيال بهره فراوان مىبرد، در اين عالم يك نوع خيالپردازيهايى حكمفرماست، عالمى است كه احتمالا بر دنياى واقع، دنيايى سخت واقعى كه تا قرن بيستم مىشناختيم، مسلط است و مسلط خواهد شد و درست مثل عالم مثالى كه سهروردى و ملاصدرا مطرح نمودهاند و دنيايى است كه زاييده خيالپردازى ما نيست، وجود دارد، بر جهان واقعى ما مسلط است و تعيين كننده زندگى و سرنوشت انسانهاخواهد بود. من اين را فقط به عنوان يك ايده خيلى خام مطرح كردم كه اگر ما واقعا بخواهيم در جهان آينده وارد يك گفت و گوى جدى با تمدن غرب و كل تمدنهاى جهانى و با كل دنيا بشويم، بايد اين انديشهها را جست و جو نموده، پرورش داده، به زبان امروزى درآوريم و آن را عرضه نماييم و در اين گفت و گو، آن جايى طرف يك گفت و گو هستيم كه كالاى با ارزشى را به بهترين نحوه عرضه كنيم. غرض من از تمام اين مسائل اين بود كه وظيفه ما در اين حوزه تمدن اسلامى اين است كه دنبال ايدهها و انديشهها برويم كه ذاتا با ارزش است و در ضمن در دنياى مدرن هم كاربرد داشته باشد و دنياى مدرن نيازمند آنهاست. اين فكر فقط نمونهاى از اين چيزها خواهد بود. با جست و جو در تمدن گذشته خودمان، ما چه بسا مىتوانيم به بسيارى از ايدهها، به خصوص در حوزه اخلاق و عرفان، برسيم كه قابل عرضه در دنياى جديد باشد و يك نحو نقش جدى و اصلى و اساسى تمدن اسلامى را در دنياى مدرن نشان بدهد. از وقتى كه در اختيار مجله قرار داديد، سپاسگزاريم.