سكولاريستها و دولت اسلامى
«قسمت دوم» خالد توفيق
ترجمه: مصطفى فضائلى
يادآورى:
در قسمت نخست اين مقاله كه در شماره ده به چاپ رسيد، پس از مقدمه اىدر پيدايش چالش ميان سكولاريستها و انديشه دولت دينى، شش پرسش آنان مورد نقد وبررسى قرار گرفت، در اين شماره ادامه پرسشهاى سكولاريستها را پى مىگيريم. هفتم: اشكال ثابت و متغير
اشكال نو و كهنهاى وجود دارد كه جريان سكولاريستى در قضيه ثابت و متغير و قديمو جديد، و واژههاى سنت و مدرنيسم، تقليد و اجتهاد، غيبى و عقلى، دينى ودنيوى، الهى و بشرى و گفتمانهاى ديگرى از اين قبيل را مطرح مىكند كه بسيارىاز آنها به نقطه واحدى ختم مىشود و آن، پرس و جو از قدرت اسلام براساس نصوصثابت (قرآن و سنت) و مقدسى است كه دستبردن در آنها و تغييرشان در جريان حياتو با متغيرهاى معمول آن و واقعيت جارى بشرى آن جايز نيست.در عرصه فقهى اين بحث در نظر سوال كنندگان به مسئله انفصال در ماهيت راه حلاسلامى مىرسد، زيرا نصوص متناهى و ثابت اند، حال آن كه حوادث و وقايع لايتناهىاند، و چگونه ممكن است متناهى بر غيرمتناهى احاطه و شمول داشته باشد و شريعتثابت چگونه با واقعيات متغير زندگى هم آهنگ مىگردد.در جريان اين مسئله در هر دو افق فقهى و فكرى اش و حتى در افق فلسفى آن ده هامسئله ديگر مطرح شده است كه از نوگرايى و اجتهاد، عقلانيت و برنامه ريزى، احياىفكر، فن آورى و محيط، مسائل مربوط به زنان، هنر، موسيقى، روابط جنسى و غير آنبحث مىكند.با آن كه بحث ثابت و متغير بحثى كهنه است اما مىتوانيم از معاصران به بياندكتر «محمد النويهى» اشاره كنيم كه در اين شبهه به دقت نگريسته است.مباحث او طى مجموعه مقالاتى در مجله «الآداب البيروتيه» سال 1970 به چاپ رسيدهو سپس در كتابى آورده شده به طورى كه افكار وى به مبنايى براى نسلى ازنويسندگان سكولاريست تبديل شده كه به شرح انديشههاى «نويهى» پرداخته اند يااز گفتههاى او الهام گرفته و بر روش او رفته اند و همان نتايج را به لباسىتازه تكرار كرده اند، كه شايد خود كهنه شده و از بيانى كه نويهى ارائه داده به مراتب كم فايده ترند.و از ميان متفكران جديد شايد دكتر فواد زكريا در بيان شبهه و برهانى ساختن آنتواناتر بوده است.وى مىنويسد: «طالبان اجراى شريعت، عبارت هايى را تكرار مىكنند كه تاثير عاطفى عظيمى برتودهها دارد، و من از ميان اين عبارتها تنهابه دو مورد اكتفا مىكنم: حكومت الهى در مقابل حكومتبشرى، و صلاحيت و شايستگىاحكام شريعتبراى هر زمان و مكانى» وى در مورد عبارت دوم مىگويد دو تناقض درآن نهفته است كه عبارت اند از:1- انسان موجودى متغيراست و از اين رو بايد احكامى كه زندگى او را تنظيم مىكند نيز متغير باشد، و عقل از پذيرش احكامى كه براى هر زمان و مكانى قابلاجرا باشد ابا دارد.2- تناقضى كه به نظر وى ميان كرامتخداداد انسان و جانشين خدا شدن آدمى از يكسو و از پيش تعيين كردن مسير حركت آدمى از راه الزام او به پيروى از شريعتىثابتبراى همه اعصار از سويى ديگر وجود دارد.123 در پرتو اين بيان چنين خلاصه مىكند كه: «عقل كه آدمى را موجودى ماهيتا متغيرمىيابد، آفريده شيطان نيست و بر كسانى كه قائل به صلاحيت نصوص براى همه زمانها و مكانها هستند لازم است اعتراف كنند كه عقل كه آفريده خدا براى آدمى است،و علم كه خدا انسان را از آن برخوردار ساخته و آنان را به استفاده از آن هافرا خوانده است، خود از حقيقت تغير اساسى حكايت دارد كه هيچ پديده بشرى از آنمستثنا نيست.» 124 درباره حقيقت و معرفتبه دست آمده از استقرارى وسيع، مىگويم: تفكر اسلامى دربرخورد و بررسى آن چه مرتبط با شبهه ثابت و متغير است در هر دو روند فكرى وفقهى آن به حد اشباع و شايد فوق اشباع رسيده است، و شايد برخى از اسباب اينامر به ريشه دار شدن شبهه و در نتيجه، كثرت اشتغال تفكر اسلامى به آن باز مىگردد.از ميان نظرات گسترده در اين زمينه تنها بر يك نمونه تاكيد مىكنم كهاز آن چه [علامه ]سيدمحمد حسين طباطبائى ارائه كرده برمىآيد.خلاصه نظر علامه طباطبايى اين است كه انسان و جامعه نيازهايى ثابت دارد كه هرگزتغيير نمىيابند و در كنار آن نيازهاى متغيرى نيز دارد كه با تغيير اعصار ومكان و زمان متفاوت مىگردند.از نظر فقهى، شريعتبراى بيان بخش ثابت و تغييرناپذير احكام اسلامى آمده است، واين بخش از احكام اسلام به بخش ثابت زندگى انسان و جامعه مربوط است.اما بخشمتغير حيات اجتماعى و انسانى در برابر بخش متغير اسلام قرار مىگيرد كه براساس مجموعهاى از احكام همواره متغير است.اما نوشتههاى خود [علامه]طباطبائى در ترسيم ويژگىهاى اين نظر و راه حل موجب روشنى فراوان همراه باواقعيتى موثر است.نخست چنين مىگويد: «نيازهاى حياتى همان عامل اصلى اىهستند كه در پس پيدايش قوانين و نظامهاى اجتماعى نهفته است.و پاسخ گويى بهاين نيازها عامل مستقيم پيدايش جامعه و اجراى قوانين و نظامهاى اجتماعىاست.» 125 وقتى نيازها اساس تشريع باشد ربط آنها به جامعه كه [علامه ]طباطبائى بر اينباور است كه همواره در يكى از ابعادش متحول است تغير در خود تشريعيات راايجاب مىكند، و به تعبير صريح علامه: «مىبينم كه پيشرفت مدنى در هنگامى كهباب نوعى از نيازهاى انسان در جريان رشد تدريجى و فراگير آن بسته مىشود، بابنيازهاى تازهاى گشوده مىشود.اين جريان به نوبه خود بى نيازى از سلسله اى ازقوانين و بروز نياز مبرم به مجموعهاى از قوانين جديد را اقتضا مىكند، يا بهتغيير گذشته از راه نوسازى و باز سازى آن مىگرايد.» [علامه ]طباطبائى از اين خاستگاه به گرايشى مىپردازد كه قائل استبه ثباتشريعت و قابليت آن براى هر زمان و مكان بى آن كه تفسيرى براى اين نظر دربرابر تحولات زندگى و نياز آن به قوانين جديد و تشريعهاى متغير ارائه دهند.وى چنين مىنويسد: «آنان گمان مىكنند كه اسلام مىخواهد زندگى متحول راهمواره تنها با يك مجموعهاى احكام ثابتبه سوى كمال هدايت و اداره كند، ياآن كه مىخواهد به زور شمشير از جريان حركت زندگى جلوگيرى كند و در برابرپيشرفت ضرورى و فراگير تمدن اسلامى ايستادگى كند.» وى پس از اين مقدمات به تمايز ميان دو جنبه در حيات اجتماعى انسان باز مىگردد: يكى از آن دو جنبه ثابت است كه «به ماهيت وجودى انسان مربوط است، وهويت انسانى را با صرف نظر از بدوى يا متمدن، سياه يا سفيد، نيرومند ياناتوان بودن انسان مورد توجه قرار مىدهد، زيرا هيچ كس نمىتواند تصور كند كهجوهره انسانيت و كنه وجودش به تدريج تغيير يافته و چيزى ديگر جاى گزين آنشده، يا ممكن است جاى گزين آن بشود، درست همان طور كه هيچ كس نمىتواند بگويدكه ماهيت آدمى كه حد مشترك ميان افراد موجود و گذشتگان و آيندگان است، مجموعهمعينى از نيازهاى مشترك را اقتضا نمىكند.» و در كنار اين نيازها، احتياجاتمتغيرى وجود دارد كه به تحول اجتماعى و پيشرفت مدنى عظيم مربوط مىشود، بهنحوى كه هزاران نياز نو به نو را ايجاب مىكند كه به نظامها و قوانين نونيازمندند.در پرتو اين امر اسلام آمده است تا دو نوع قوانين را از هم متمايز سازد نخستينآن دو «احكام و قوانين ثابتى است كه منافع حياتى آدمى را از آن زاويه كهانسان است و زندگى جمعى دارد، با قطع نظر از مكان و زمان و عوامل عارضى، حفظمىكند.» و به موازات آن «احكام و قوانينى هستند كه وصف موقتى يا عارضى دارندبه نحوى كه با اختلاف سطح زندگى تغيير مىيابند.اين احكام احكامى اند كه بهتبع تغيير حالات و اوضاع اجتماعى، و تحول تدريجى تمدن و مدنيت و پيرو آن زوالگذشته و ظهور وسايل و روشهاى نو، قابل تبدل و تغير است.» نوع نخست احكام، يعنى احكام ثابت، آن است كه مختص به شريعت است و شريعت مجموعهاحكام ثابت فرستاده شده از سوى خداى تعالى است، كه هرگز تغيير نمىيابد.اما نوع دوم يعنى احكام تغيير پذير، از اختيارات حاكم اسلامى و نظام اجتهادىاست و به تعبير [علامه ]طباطبائى: «اين نوع از احكام از آثار ولايت عامه است.»اما حاكم اسلامى يا دستگاهى كه او پديد مىآورد چگونه احكام متغير را وضع مىكند؟ بر حاكم است كه اين وظيفه را در پرتو ضوابط ذيل انجام دهد: نخست: احكام متغير در قلمرو احكام ثابت و به نحوى كه متعارض با آنها نباشد استنباط شود.دوم: احكام متغير موافق مصلحتهاى متغير در مسير حركت دولت اسلامى و نيازهاى جامعه وضع و تنظيم گردد.سوم: بر حاكم است كه اين مسئوليت را در قالب شورا و با رجوع به اهل فن و تخصص در هر زمينه اى، انجام دهد.چهارم: اين احكام متغير جزء شريعت نيستند، شريعت اسلامى مجموعهاى ثابت و معيناست كه نه چيزى به آن افزوده مىگردد و نه چيزى از آن كاسته مىشود.اما رعايتاحكام متغير نيز مادام كه مبتنى بر مصلحتهاى موجود هستند واجب است و اين ازباب وجود اطاعت از اولى الامر است و نه از آن جهت كه آن احكام خود جزئى ازشريعت هستند.به اين ترتيب اسلام نياز هر عصر و مكانى استبى آن كه به روى دادهاى فراوان وبى پايان زندگى و به واقعيت همواره متغير حيات بازگشت داشته باشد، پس شريعتكامل استبه اين معنا كه هر دو بخش ثابت و متغير حيات را در بر مىگيرد.پسولايتخود از احكام ثابتشريعت است، و به واسطه ولايت متبلور در حاكم اسلامى وبرپايى دولت است كه جزء متغير آن جريان مىيابد; يعنى به واسطه ولايتسپردهشده به حاكم اسلامى، كه خود در اصل، حكم ثابتشرعى است، احكام جديد مورد نيازاستنباط مىگردد، و با اختيارات او است كه احكام ناظر بر متغيرات وضع مىگردد.126 در كنار آن بايد افزود كه اجتهاد از ويژگى انعطاف پذيرى برخوردار است.ما بىآن كه كلام را طولانى كنيم تنها به نقل نظر بنيان گذار جمهورى اسلامى، امامخمينى، مىپردازيم كه به پاى بندى به اجتهاد پويا دعوت مىكند اجتهادى كه دوعنصر مكان و زمان را مورد ملاحظه قرار مىدهد.به اين ترتيب مشكل به گونهاى كه يكى از پژوهش گران معاصر بيان مىكند نماياننمىگردد.اين محقق مىگويد: «مشكل در مورد چگونگى سازگارى ميان شريعت اسلامىكه معتقديم همواره براى هر زمان و مكانى شايستگى دارد و تنظيم جامعه نو ومقتضيات عصر حاضر باقى خواهد ماند.» 127 بلكه مشكل در جاى ديگرى نهفته است;يعنى در مورد توانايى دولت اسلامى از جهتى براى پر كردن «منطقه فراغ» كه بهاختيار حاكم اسلامى سپرده شده است 128 ، و از سويى ديگر توان مندى اجتهاد فقهىبر هضم و تجزيه و تحليل واقعيت.آيا طريق اجتهاد مىتواند به سطحى كه تجربهاسلامى جارى مىطلبد ارتقا يابد؟ 129 اين، آن سوال حقيقى است.امر ديگرى كه بايد به آن اشاره كنيم اين است كه اسلام گرايان باب هايى فكرى رابراى مسائل متفرع بر اشكال ثابت و متغير و مسائل مترتب بر آن و آميخته باتجربه عملى ايران گشوده اند كه موضوع را به واقع بيش تر نزديك مىسازد.130 هشتم: توهم بازگشتبه تاريخ
يكى از اشكال هايى كه نسبتبه دولت اسلامى مطرح مىشود و در افق كلى اش به برخىاشكالهاى پيشين، به ويژه به اشكالى كه در نكته هفتم بيان كرديم، مربوط مىشود، مسئله «الگو» است.منشا اين شبهه، آن گونه كه به نظر مىرسد، اين استكه انديشه سياسى اسلام عصر نبوى و علوى (يعنى دوران پيامبر(ص) و على(ع) و بهطور كلى عصر راشدى (صدر اسلام) را بالاترين الگوى خود مىداند و به روح آن اقتدا مىكند.در اين جاست كه جريان سكولاريستى غوغا و هياهوى فراوانى به راه مىاندازد، واسلام گرايان را به ارتجاع و تحجر و گرايش به گريز از روح زمان و مقتضيات آنمتوجه و سرازير كردن امتبه سوى گذشته با وسايل ابتدايى و ساده آن، متصف مىكند.حق آن است كه سكولاريزم موضع خود را با منطوقى واحد و عبارت هايى با دلالتيكسانارائه نمىدهد، بلكه بر نصوص و متون سكولاريزم اضطراب زيادى احاطه دارد، بهنحوى كه دلالتهاى آنها متفاوت گرديده و شايد گاهى متعارض شوند.براى روشن شدن همه اين مطالب، اشارهاى گذرا به نصوص و عبارتهاى مختلف اينگرايش، سودمند خواهد بود; بى آن كه فراموش كنيم طرف داران اين گرايش در حاشيهمسئله تعارض الگوى مطلوب (و مورد خواست اسلامگرايان) با واقعيت زمان حاضر دهها مسئله فرعى را بر مىانگيزند كه با موضع غرب در ارتباط است، و به ويژه باالزامات آن در عرصه دانش و فن آورى و زمينههاى پيشرفت و با موضع غرب در قضيهراه عقلانى و روند نوسازى.همان گونه كه مسئله جزم گرايى و انعطاف پذيرى دربرابر مقتضيات تمدن بشرى از زاويه مفهوم هويت و اصالت، برانگيخته مىشود،همان طورى كه مسئله موضع گيرى نسبتبه نظام بين المللى و نهادهاى جهانى وساير مسائلى كه در حاشيه آن و در چرخه آن جريان مىيابد، در اين قضيه مندرجمىگردد.يكى از پژوهش گران در عبارتى كاملا روشن چنين مىگويد: «تاريخ عربى اسلامى بهتمامى به محال بودن بازگشتبه وضع موجود در پيش از سال چهلم هجرى گواهى مىدهد، و همه تلاشهاى مبنى بر بازگشتبه آغاز دعوت اسلامى (صدر اسلام) يا بهآميختن امور مادى با امور معنوى در روزگار ما سرنوشتى جز شكست و ناكامىندارد، همان گونه كه ديروز چنين بوده و فردا نيز چنين خواهد بود.» و درباره ارزيابى طرح حركت اسلامى مىگويد: «هيچ يك از بخشهاى اين جنبش درتحقق بخشيدن به هدف مطلوب خود توفيق نداشته است; يعنى در اعاده مدينه فاضلهمطابق با الگوى صدر اسلام، يعنى روزگار رسول اكرم(ص) و خلفاى راشدين.» 131 بايد كلمه «اعاده» را در عبارت اين پژوهش گر مورد توجه قرار دهيم، زيرا نيازداريم دوباره به آن باز گرديم، وگرنه اگر وى به جاى «اعاده» كلمه «ساختن» رابه كار برده بود هيچ مشكلى وجود نداشت، و آن چه كه جنبش اسلامى خواهان آن است، يا از جمله امورى كه خواهان آن است، ساختن جامعه (يا مدينه) فاضله است و نه اعاده و بازگرداندن الگويى، زيرا همه اسلام گرايان مىدانند كه چنين اعادهاى محال است.اما نويسنده كتاب «النفس المبتوره» [نگاه شكسته ]طبق عادتش مسئله را در سياقعبارات هايى سلبى و تند مطرح مىكند و مىگويد: «چگونه ممكن است الگويى كهنهرا از پانزده قرن پيش آورد و بر شرايط جوامع امروزى ما تطبيق و اعمال كرد؟ » وى بار ديگر از زاويه تضاد ميان اسلام و نوگرايى به مسئله مىپردازد، و مىنويسد: «اين كه جهان اسلام در پايان اين قرن در حال بازگشتبه آرمان مدينهفاضله استبيانگر آن است كه اختلالى وجود دارد.» به نظر وى راه حل عبارت است از دور كردن اسلام از عرصه زندگى و بازگرداندن آنبه حوزه هايى دور از وجود آدمى: «آيا بهتر نيست آن (اسلام) را از عرصه كلىدور سازيم» و هنگامى كه برخى ميان فهمهاى مختلف از اسلام تمايز قايل مىشوند،مىبينى كه نويسنده «النفس المبتوره» [نگاه شكسته ]موضوع را به يك باره بااين جمله كه مىگويد: «پس موضوع توقف بر اسلام خوب يا اسلام بد ندارد، بلكهتنها به اين بر مىگردد كه زمان اسلام به طور كلى سپرى شده است، زيرا اسلامتنها كلياتى در زمينه اجتماعى و سياسى دارد.» 132 هرچند اين امر وجهه فرهنگى و عرفانى اسلام را، به قول وى، منتفى نمىكند.ما بايد به اين نكته توجه دهيم كه نويسنده فوق، قضيه را سالبه به انتفاى موضوعمىيابد، زيرا معتقد است كه اصلا در اسلام نظام حكومتى وجود ندارد، و در هيچمرحلهاى از تاريخ اسلام چنين نبوده است: «اسلام نظام حكومتى نيست، و بلكههرگز چنين نبوده است» 133 ، در نتيجه تاريخ نمونه و الگويى از آن سراغ ندارد تا بازگشتبه آن ممكن باشد، و اين نويسنده با رويكرد سكولاريستى در برانگيختن اين اشكال همراهى مىكند و بس.هنگامى كه به فريادى ديگر از فريادهاى اين گرايش مراجعه كنيم خواهيم ديد كه برمسئله الگو اصرار ورزيده و آن را بزرگ مىنماياند و به عبارتهاى متعدد مطرحمىسازد، يك بار مىگويد: «اين جنبشها با واقعيتبرخورد دارند و با چالشهايى رو به رو هستند و اين به موجب به كارگيرى زبانى كهنه يا پيروى ازالگوهايى است كه ديگر هيچ مصداقى براى آنها متصور نيست و به سندهايى بدل شدهاند كه هيچ باز يافتى ندارند».134 بار ديگر حكمى كلى صادر مىكند و مىگويد:«بنيادگرا بنده گذشته است، به اشكال، نمودها، الگوها و افكار آن، و همين استكه او را وا مىدارد حقيقت موجود را نفى كند و به بطلان و فساد و عدم مشروعيت آن اعتقاد پيدا كند.» 135 در جايى ديگر بين گرايش جنبش اسلامى به الگوى گذشته و خشونت پيوند برقرار مىكند، تا نتيجه بگيرد كه خشونت ويژگى بنيادين جنبش اسلامى است، زيرا بنيادگرااست و بنيادگراى تلاش گر براى اعاده اصل و بنياد و انطباق با آن، محكوم گذشتهبا الگوها و صور و نمودهاى آن است 136 و به حقيقت موجود و مشروعيت آن اعترافنمىكند و در آن جز بطلان و فساد نمىبيند، از اين رو در تغيير آن به هر قيمتى مىكوشد.باز در عبارتى شايد جامع تر از ديگران، جنبش اسلامى را به اوصاف منفى و سلبىتوصيف مىكند، سپس آن را اين گونه تحليل مىكند كه: «چون اين جنبشها بر اينباورند كه اصول و مبانى، از جهات بينشى و اعتقادى و فقهى و تشريعى، روشى ورفتارى، به صراحتبيان گرديده و از پيش ساخته و پرداخته شده اند، بنابراينچيزى جز پيروى از آن چه گذشتگان بنا نهاده اند، و عمل بر طبق آن، بر عهده ما نيست.» 137 مايلم به دور از اين عبارتها و نوشتهها و القائات منفى و بزرگ نمايى آن ها،به گرايشى كه برخى اسلام گرايان به سوى گذشته دارند، اشاره كنم كه از حدودطبيعى فراتر مىرود، و امكان انديشيدن به زمان حاضر را سلب مىكند و در نتيجهاز واقعيت موجود فاصله مىگيرد.اما خردمند كسى است كه عقل و نظر ديگران راكوچك نشمارد و شعار مسلمان اين است كه «حكمت، گمشده مومن است»، ليكن اگرخطاهاى افراد و حتى گرايشها و جنبشها تعميم پيدا كند، و به نيزههاى تيزبراى ريشه كنى اصول تبديل شود، امرى مردود است، زيرا به انهدام همه مبادى وانجماد جريان انديشه با تعطيل كردن اوليات آن و از بين بردن قطعى جريان معرفتبشرى مىانجامد.اما در مورد نوشتهها و متون پيشين به نظر من قدر مشترك ميان آنها بيم انگيزىاست علاوه بر اين كه متصف به تناقض اند و به انسجام و وحدت ميان خودنيازمندند.اگر [به تصور اين ها، در نظر اسلام گرايان ]همه چيز از پيش آمادهشده است، پس اين تلاش فكرى فراوانى كه اسلام گرايان خود را براى آن آماده ومجهز كرده اند در باب نظريه پردازى براى نظام و توليد برنامهها و ابداعافكار و انديشه ها، براى چيست.آن چه اسلام گرايان مىخواهند باز گردانند الگوى مادى دولتيا جامعه مدنيه[مدنيه پيامبر ]نيست، و در نتيجه آنان نمىخواهند مقتضيات عصر دانش را ناديدهگرفته و به زندگى به شكل ابتدايى آن باز گردند، زيرا چنين دعوتى، دعوتى مفلوجخواهد بود كه عقل سليم از آن دورى مىجويد و محال بودن آن را به روشنى درك مىكند، بلكه مقصود تنها احياى مبانى فكرى الگوى نبوى و الهام گرفتن از روح آن است.اگر هدف اسلام خواهان آن گونه كه عبارتهاى ياد شده تصوير مىكنند باشد، هرآينه جريان انديشه متوقف مىگردد و معارف به طور كلى جمود مىيابد.اگر مسئله از حالتى كه پنداشته شده; يعنى اعاده الگويى مادى، خارج گردد، جنبهفكرى آن باقى خواهد ماند.مسلمان بر اين اعتقاد است كه قرآن كهنه نمىشود واحكام شريعت ثابت و لايتغيرند و اصول و مبادى آن بر همه امور حاكم هستند، همان گونه كه به واقعيت و متغيرات آن نيز اعتقاد دارد.بديهى است مسلمان بودن آدمى بى معنا خواهد بود اگر خود را از آن چه در قواماسلام دخيل است و آن چه ماهيت و موجوديت آن را تشكيل مىدهد فارغ سازد.پس به كسى كه مىگويد مسلمان شرعيت و حقيقت زمان حاضر را نفى مىكند، مىگوييمآيا تنها به صرف اين كه گرايش به گذشته دارد، چنين است؟ مسلمان با عصر حاضردر صورتى كه با مبادى مورد قبول او سازگار باشد، عداوتى ندارد.اين حالتبراىهر انسانى كه در صدد تغيير وضعيت موجود است، وجود دارد.پس عيب در كجاست، آيا تغيير و تحولى كه همه مناديان آن در جهان به آن دعوت مىكنند معنايى جز اين دارد؟ اما اگر قضيه و مسائل مربوط به آن الهام گرفتن از مبادى است، چه كسى مىگويدهر اصل و مبناى قديمى باطل است، و از كجا بدانيم كه هر اصل يا انديشه قديمىدر تضاد با پيشرفت است.آيا دموكراسى كه امروزه هم چون خواست گسترده ملل جهان مىنمايد، اصلى قديمى نيست كه به پيش از دو هزار سال پيش باز مىگردد، پس چراما آن را از زندگى انسان معاصر حذف نمىكنيم؟ و آيا دموكراسى خواهى امروزى را اعاده همان الگوى شهرهاى يونانى مىدانيم؟ و آن چه در مورد دموكراسى گفته مىشود آيا برمفاهيم دولت، آزادى، شهروندى، حقوق بشر، عدل و دهها مقوله ديگرمنطبق نمىگردد; مقوله هايى كه ريشه در دوران نخستين حيات آدمى دارد، آياانسان مىتواند اين ارزشها را رها سازد و اين مفاهيم را به بهانه كهنگى شاندور بريزد؟ يا «كانت»يا جدل «هگل»يا «ماركس» سخن مىگويد، يا از «فوكو» مفهوم تفكيك نظامهاى انديشه و از «باشلار» مفهوم گسستگى معرفتى و از «ماكس وبر» مفهوم وظيفه دين، و از «ژاكدريدا» مفهوم تفكيك عقل را مىگيرد، آيا به نظر شما مىخواهد عين مادى آن هارا اعاده كند يا بنده آنها شود به معنايى كه بر انسان مسلمان (نسبتبهاعاده اسلام) عيب گرفته مىشود يا آن كه مىخواهد بر مبادى فكرى يا نظام هاىعلمى آنها آگاهى يابد و در جريان انديشه اش و شناخت واقعيت موجودش و تغيير و تحول آن مورد ملاحظه قرار دهد؟ پس چرا براى اينان باز آورى خردگرايى و تفكيك گرايى و جامعه بى طبقه عادلمشروع است اما بر مسلمان ايراد گرفته مىشود كه بگويد: مىخواهم عدل على بنابى طالب يا انقلابى بودن ابوذر غفارى را اعاده كنم؟ از آن چه گذشتبه طور خلاصه نتيجه مىگيريم كه:1- مسئله الهام گرفتن از اصول است و نه باز گرداندن الگويى مادى.2- اسلام گرا با واقعيت موجود مشكلى ندارد، چنان چه با مبادى و اصول مورداعتقاد او سازگارى داشته باشد، و بنابراين فرد مسلمان با وضع موجود سر ستيز ندارد، بلكه مىخواهد آن را موافق مبادى خود تغيير دهد.3- هر اصل قديمى ضد پيشرفت نيست، همان گونه كه هر مبناى جديدى موافق پيشرفت نيست.4- درباره الگوى نبوى در هدايتش يا الگوى علوى در عدلش يا الگوى راشدى دراستقامتش، آن چه همواره مطلوب است پيروى از روح مبانى اسلامى در جوامعى است كهاز آن ارزشها و مبانى سيراب شده اند، ليكن در چهارچوب و قلمرو گردش وضعموجود، باتحمل مشقت و تلاش در تغيير و در تاسيس و اعاده و استنساخ، به معنايى كه متون سكولاريستى از آن حكايت دارند، جايى ندارد.
گرايش فلسفى و مفهوم واپس گرايانه زمان
جريان سكولاريستى مىكوشد تا به اين شبهه رنگى فلسفى دهد و بر آن به خود منطقاستدلال كند، و شايد بهترين كسى كه اين كار را كرده است «فواد زكريا» دركتاب نقادانه خود درباره بيدارى اسلامى است.138 پس از تتبع براى من روشن شد كهوى نيز اين مطلب را از بحث «محمود امين عالم» 139 گرفته است، و پس از آن ديگران از او گرفته اند.اما مهم اين است كه بدانيم ريشه اصلى اين شبهه به مطالعات شرق شناسى باز مىگردد كه حاوى اين پندار است كه زمان در نزد مسلمانان انفصالى و غيرمتصل است،و در نتيجه استمرارى در كار نيست.«ماسينيون» مىنويسد: «زمان در نظرعالمان اسلام كم مستمر و متصل نيست، بلكه [كم منفصل و متشكل از ]مجموعه يا «كهكشانى» از لحظهها است».140 آن چه كه پژوهش گران بومى در جهان اسلام پس از آن انجام دادند اين بود كه اينتصور خاورشناسى را گرفته و آن را به محورى اساسى باز گرداندند كه ادعاها واستنتاجهاى آنان بر آن مترتب مىشود كه من ويژگى فلسفى را، پيرامون مفهومزمان و تاريخ و تغيير، به آن مىافزايم.درباره اين نكته نصر حامد ابوزيد مىنويسد: «و اين مظهر اخير [دعوت به اسلامىكردن معرفت ]به نوبه خود از معناى «پيشرفت» در پيام اسلامى پرده بر مىدارد،كه پيشرفت در حركتبه سوى گذشته است، و به قرائتى واپس گرايانه از نصوص، يعنىقرائتى كه در ظاهر نو و به روز مىنمايد، اما در واقع تمام واقعيت موجود و «عصر» را در گرو اسارت گذشته قرار مىدهد كه اقتدارش از گذشته بودنش برمىآيد.» 141 در مورد همين مسئله ولى با زبانى خفيف تر از قول «فهمى جدعان» مىخوانيم كهدر پژوهش خود درباره آن چه كه اشكال اسلامى گرايى معاصر مىخواند چنين مىنويسد: «و از ميان همه اعصار مسلمانان عصر معينى را «بريدهاند» كه آن عصررسول [اكرم] (ص) است عصرى كه خير مطلق را متبلور مىسازد، و ميان آن عصر ازيك سو و همه اعصار ديگر مقابله تعارض و طرد ايجاد كرده اند، كه ما از آن به تقابل گذشته و حال، و حقيقت و تاريخ تفسير مىكنيم.» 142 وى سپس راه حل ميانهاى را بر مىگزيند كه ارتباط احساسى مسلمانان را با تاريخ حفظ مىكند، به شرط آن كه به بار سنگينى تبديل نشود و او را از وجود حقيقى، كه حال حاضر نمايانگر آن است و نه تاريخ، باز ندارد.و به اين ترتيب مىبينيم اين گونه عبارتها به آن جا منتهى مىشود كه خردگرايىاسلامى را ايمان به مفهوم ارتدادى زمان، به وجه فلسفى، توصيف مىكنند; وصفى كهنتيجه اش اين است كه انسان مسلمان همواره فرو نشسته در تاريخ است و پيوندى باحاضر ندارد و به حقيقت آن، معترف نيست.به اين ترتيب، هر بيانى در مورد راهحل اسلامى در سطح دولتبه مفهوم ارتدادى پيشرفت (سير قهقرايى) سقوط مىكند، وبه اين واسطه هر گونه دعوتى از سوى اسلام خواهان به پيشرفت، متصف به واپس گرايىمستقيم مىگردد، و هر گونه تلاشى براى نوسازى ميان تهى و بى معنا مىگردد،زيرا در هر حالت مراد بازگشتبه الگويى كامل در گذشته است.و اين چيزى است كهبا مفهوم پيشرفت و نوسازى و بلكه با اراده، كه در نظر مسلمانان با قيودى به گذشته گره خورده است، تعارض دارد.در اين باره نخستين سخن اين است كه چرا اينان شبهه را از «محمود امين عالم»گرفته اند، اما مناقشه او را در اين خصوص نياورده اند، مناقشهاى كه دست كم مىتوان گفت فراگير بوده و به التباس در فهم خاورشناسانه و پيروان آن منتهى شدهاست (اين در صورتى است كه مسئله، فعلا مسئله التباس باشد) و محمود امين به بيانمفهوم زمان در لغت، قرآن، فقه و فلسفه و بالاخره در تاريخ مىپردازد، تا آنگاه كه در پايان همه اين مباحثبه اين جا مىرسد كه گفته است: «خلاصه همه اينها اين است كه ما در انديشه عربى اسلامى ميانه، مفهومى انفصالى براى زماننمىيابيم، مگر نزد برخى از اشاعره.» 143 آرى، امين عالم پس از آن به يك ارزيابى مىپردازد و در آن چنين مىگويد: «مانمىتوانيم انكار كنيم كه نگرش عربى اسلامى در عصر ميانه به طور كلى تابعمفهومى از زمان بوده است كه از بينش تطورى تهى بوده، بلكه صبغه ارتجاعى بر آنغلبه داشته است.» 144 اما اين در حالى است كه وى چنين اظهار نظر و ارزيابى راپس از آن انجام داده كه مبناى فلسفى متصور براى اين انديشه را ويران كرده است،سپس استنتاج خود را با عبارت هايى بيان كرده كه دورى آن از جزم گرايى موجبنرمى آن گرديده، كما اين كه از محدودهاى زمانى سخن گفته كه درست همان دورانميانه است، و از زمينهاى سخن رانده كه درست همان زمينه اجتماعى است كه به تبع عوامل موثر در آن تغيير مىيابد.اما آن گاه كه به دورههاى بعدى مىرسد به روشى پاى بند مىگردد كه بر تمايزميان چهار جريان تكيه دارد، از جمله آنها جريان اسلامى است، و در درون جرياناسلامى هم چون جمع كننده هيزم در شب نيست كه بى حساب احكام جزمى مطلق ارائهدهد، بلكه نگرش اين جريان را به سه گرايش اصلى درونى تقسيم كرده است.آرى، ما وجود گرايش انفصالى و بلكه عدمى را در جريانى درون صف اسلامى انكارنمىكنيم; گرايشى كه تحت تاثير منظومه فكرى اشعرى است، از آن جا كه سياقىفكرى و نظمى فلسفى است كه انديش مندانى را گرد خود آورده و آثار سياسى واجتماعى قابل ملاحظهاى بر آن مترتب گرديده است.و به عنوان يك ديدگاه بيانگر باورهاى شخصى ابو الحسن اشعرى «متوفاى 324 ه.» نيست.اين گرايش با انكار رابطه ضرورى ميان سبب و مسبب، در نفى و اثبات و وجود وعدم، موجب مشكلات بزرگى در زمينه عقيده و عمل ارادى آنان گرديده كه تنها درحوزه سياسى و اجتماعى نيست، بلكه حتى زمينه زندگى فردى شخص مسلمان را نيز فرا مىگيرد.توجيه فلسفى اين گرايش، در تلاش براى نسبت دادن افعال به خدا، هر چه باشد،رويكرد قدرى جبرى به تكيه گاهى براى سلطان بدل شده تا بر عوام لجام زنند وخواص را قلع و قمع سازند، و بى ترديد بر گشايش زندگى مدنى درون جامعه سياسىدر گذر اعصار تاثير گذارده است، و به توجيه شرعى ظلمت و حاكميت زور و سلطهجور، و از بين بردن معارضه و سركوب، بلكه كشتار معارضان تبديل شده است.حالآن كه اين همه با دورى از مفهوم اصلى اسلام و با تعارض با آن حاصل شده و ازراه كاربرد سياسى دين ناشى شده است.همان گونه كه ما وجود مبناى دينى را در اين گرايش انكار نمىكنيم كه همواره بهحديث: قرن من بهترين قرنها ستسپس قرنى كه در پى آن مىآيد، استشهاد مىكند.حال آن كه اين گرايش امروزه چارهاى ندارد جز آن كه به سببيت عمل كند تابه فعلش ارزش بدهد، و طرف دارانش دورى آشكارى از اصل جبريت را نشان داده اند،و به زمينه تغيير سياسى و اجتماعى، با خرد ورزى و سبب و سنن گرايى منظم، واردشدند، نه تنها به واقعيت ايمان دارند بلكه باور دارند كه شبكه تغيير و تحولآدمى را، چه نيكو و چه فاجر، فرا مىگيرد، و به اين ترتيب اين مكتب از زنجيرجبريت آزاد گرديده و بر حسب ضرورت به زمان ارزشى تطورى و نه واپس گرايىداده و به پيشرفت ايمان آورده است.در اين زمينه از «شيخ عبد الحميد بنباديس» مىخوانيم كه مىگويد: «اسباب حيات و آبادانى و پيشرفتبه طور يكساندر اختيار آدميان نهاده شده است و هر كس سببى را به كار بندد، به اذن خدا، بهمسبب آن مىرسد، خواه نيكوكار باشد يا فاجر، مومن باشد يا كافر.» 145 پس مسلمانان به تسليم كيفيت آفرينش خدا، با منطق تغيير هستند و اين كه هرجريان تغييرى ممكن نيست مگر به واسطه [مرور ]زمان در حيات اجتماعى، و درنتيجه اين جريان، جريانى پيوسته و فراگير به سوى جلو و نه به سمت عقب است.زيرا در غير اين صورت تغيير بر آن صدق نمىكند، ليكن غايتى كه وجود دارد ايناست كه اين جريان تغيير پيرو اصولى كه به آن ايمان دارند صبغه اجتماعى خود رابيابد.سپس تغيير به مثابه يك جريان تبديل و تصحيح بايد به يك نظام ارزشى باز گردد و از آن ناشى شود نه به الگويى در تاريخ وگرنه، در غير اين صورت، لغوو بيهوده خواهد شد و معناى تغيير را از دستخواهد داد.منبع و مرجعى كه جريانتغييرى به آن باز مىگردد در نظر مسلمانان اسلام است; يعنى دين موجود و همواره فعال، نه هم چون ميراث يا جزئى از ماضى.و آن چه را تاييد كرده اين است كه اين مفهوم واپس گرايانه زمان حتى به لحاظمبانى فلسفى و دينى بيان شده براى آن پس از عصر واپس گرايى پديد آمده است وبا كارش، و نه به خودى خود، سبب انحطاط بوده است، و تاريخ چهار قرن نخستحياتمسلمانان با گرايش كلى آن بهترين گواه است.آيا مسلمانان اين مفهوم دينى رااگر بالفعل جزئى از دين باشد به طور ناگهانى پس از چهار قرن كشف كردند، ياآن كه بروز ضعف و سپس شكستهاى پياپى، اين منطق را ايجاد كرده و به لحاظ عملىآن را تحكيم بخشيده، و به لحاظ فكرى آن را فربه ساخته است.هر گاه به جنبه ديگرى ازمنابع تفكر اسلامى بپردازيم كه به عرصه شيعى، و به ويژهتفكرى كه با تجربه جارى در ايران همراه است، ارتباط پيدا مىكند، و پشتوانههاى فلسفى و نظرى آن را يارى مىدهد، خواهيم يافت كه در زمينه فلسفى به نظريهتكامل ايمان دارد كه در درون خود مفهومى فراگير (و پيشرفتگرا) از حركت زمانرا نهان دارد، و همواره رو به سوى تعالى و ترقى دارد، هر چند ممكن است گاهى كند شده و به سكون متصف گردد.اين نظريه با پشتوانه عظيم تفكر فلسفى و به ويژه نظريه «حركت جوهرى» كهصدرالدين شيرازى، در قرن دهم هجرى، ابداع كرده است، استحكام يافته است.و برپيشانى اين انديشه ايمانش را از روز نخستبه اصل سببيت و در نتيجه مبتنى بودنجريان تغيير بر اساس اراده آزاد آدمى، مىبينيم، و بازگشتبه زمانى معين ومقيد به جبريت فكرى يا تاريخى يا اجتماعى نيست.در حديثشريف امام صادق (ع) مىخوانيم كه فرمود: «خداوند ابا دارد از اين كهاشيا را جز به اسباب جارى سازد، پس براى هر چيزى سببى قرار داده و براى هرسببى شرطى مقرر فرموده و براى هر شرطى نشانهاى قرار داده است.» 146 ملاصدرا در شرح اين حديث مىنويسد: «بدان كه اين مسئله مهمى است و مهم تر ازآن چيزى نيست، زيرا اصل علت و معلول مبناى همه مقاصد علمى، و مبناى علم توحيدو ربوبيت، معاد، علم رسالت و امامت، علم نفس و ما بعد و ما قبل آن، علت تهذيباخلاق و سياست و غير آن است، و با انكار آن و پذيرفتن اراده اتفاقى پايه هاى علم و يقين و مبانى حكمت و كتاب و دين منهدم مىگردد.» 147 آن چه بر اين اصل مترتب مىشود امورى جوهرى است كه از جمله آنها موارد ذيلاست:1- جريان تغيير تابع فعل ارادى و آگاهانه آدمى است و در اين جهت فرقى ميانانسان مادى و الهى، مومن و غير مومن وجود ندارد، جز در محتواى تغيير و عناصر تشكيل دهنده آن و ماهيت رسالتى كه حامل آن است.2- تاريخ، چهرهاى اين گونه مقدس، به شكلى مطلق، ندارد و تفاوتى ميان دوره هاىمختلف آن وجود ندارد و عصر نخست تاريخ اسلام نيز اگر شخصيت پيامبر (ص) را از آن خارج كنيم كه تخصصا خارج استبا ساير عصرهاى آن يكسان است مگر به اندازه اى كه رسالت تغييرى را پيروى كرده و آن را در جهان محقق مىسازد.3- در پرتو اصل تكامل و حركت فراگير مانعى وجود ندارد كه دورههاى آينده تاريخ از آن دوره گذشته بهتر باشد.از آن جا كه نمىتوانيم به نوشتههاى فراوانى بپردازيم كه در اين مكتب فكرىفعل آدمى و حريت او و نگرش تطورى و نه جبرى نسبتبه تاريخ را مقدس مىشمارند، ذكر نامهاى بارز آنها مفيد خواهد بود، مانند نوشتههاى شهيد محمدباقر صدر، [علامه ]سيد محمد حسين طباطبائى، سيد محمد صدر، شيخ محمد مهدى شمس الدين و شهيد مطهرى، كه نظرات و ديد گاههاى روشنى را در زمينه تاريخ و جامعه ارائه داده اند.اين علاوه بر آن وجهى است كه اين مكتب را متمايز و ممتاز مىسازد و آن نگرشى پيشرو نسبتبه زمان است و از ايمان اين مكتب به عقيده مهدى نجات بخش ناشى مىشود.بديهى است اين مكتب منكر پى آمدهاى ناگوار رويكرد قدرى نيست كه هموارهمسلمانان از آثار ناشى از آن در رنج هستند; 148 همان گونه كه منكر گسترش آثارمخرب گرايشى اجتماعى استصحابى نيست.يكى از شخصيتهاى بزرگ انديشه اسلامى درنام گذارى اين حالت مىگويد: «من مىتوانم آن را: حالت گرايش استصحابى بنامم.» سپس در توضيح مراد خود اضافه مىكند كه: «اين گرايش استصحابى به سوى آنچه كه بوده و باقى ماندن بر سابق ما را در ادامه ايفاى مسئوليت هامان ناتوانمىسازد [زيرا ]امت تغيير و تحول مىيابد ، امت امروزى غير از امت ديروز است[و اين تغيير و تحول ]در زمينه فكرى، اخلاقى، روابط اجتماعى، اوضاع اقتصادى، ودر همه احوال و شرايط آن است، و چون امت امروزى غير از امت ديروز است ما مجازنيستيم كه با اين همان رفتار و تعاملى را داشته باشيم كه با آن داشتيم.» وى آن گاه پى آمدهاى فاجعه انگيز اين گرايش را اين گونه توضيح مىدهد: «گرايش استصحابى موجب مىشود كه ما همواره با امتى زندگى مىكنيم كه زمان آنگذشته است، با امتى كه مرده است و شرايط و ويژگىهاى آن پايان يافته است.دراين صورت طبيعى است كه در كارمان توفيق نمىيابيم، زيرا با امت مردهاى سر وكار داريم، و نه امت زنده حاضر.» وى مىافزايد: «بايد ما اين انسان زندهموجود در خارج را دريابيم، اين انسانى كه متغير و متحول است و شرايط و ويژگىهايش متفاوت است لاجرم بايد خود را از گرايش استصحابى فارغ و آزاد سازيم.» 149 چند نكتهاى با گرايش سكولاريستى، كه اين مسئله را بزرگ و هولناك مىنماياند،باقى است كه عبارت است از:1- چرا سكولاريزم تنها در قلمرو انديشه اسلامى اين بزرگ نمايىها را انجام مىدهد و همين كار را در مورد تمدنها و نظامهاى فكرى ديگر نمىكند؟ شايدبخواهند مثالى بزنيم، مىگوييم آيا ماركسيسم كه روزى بر نيمى از جهان حكومتمىكرد و مرام بيش از نصف عالم بود، نمىخواستبشريت را با گذر از مراحلتطورى پنج گانه به «اشتراك نخستين» همچون يك اصل، باز گرداند؟ آيا آن مكتبدر مراحل تكاملى خود روندى قهقرايى را طى نمىكرد تا انسان را به اصل كهنى كهخاستگاهش بود (يعنى كمون اوليه يا اشتراك نخستين) باز گرداند؟ 2- از نوشتههاى سكولاريزم گرايشى آرمان طلبانه (مدينه فاضلهخواهى)، به حق،روشن مىگردد، اما محتواى آن انديشيدن بى مبنا است، و شروع از صفر است.اولا:انديشه بدون اصول و مبانى وجود ندارد، و سخن از آن دروغ و وهم است، و از صفرجز صفر آغاز نمىگردد.پس تمدنى كه پيشينهاى ندارد تمدن نيست، و گسستگى كاملو شامل هم وجود ندارد، و انقطاعى كه ادعا مىشود تلاشهاى فريبندهاى است كهخطوط ارتباط و پيوند (به گذشته) را پنهان مىسازد، و در بهترين حالات همانگونه كه در اروپا از عصر بيدارى تاكنون چنين بوده استسرپيچى موقتى بوده،زيرا اروپا بر رشدش پايدار ماند و مرام ماركسيسم و گرايش آرمانى رختبر بست،و تمدن اروپايى رفت تا آن كه اصل و نسب يونانى خود را آشكار سازد، و ريشههايشرا به اصل اراده ارسطويى بودنش پيوند زند، به طورى كه تمدن اروپايى معاصر خود را امتداد آن اصل و ريشه يونانى مىشمارد.150 3- همان گونه كه گرايش مطلق به تقديس تاريخ به سكون و جمود و دورى از زمان حالمىانجامد، گرايش افراطى به مدرنيسم و انفصال از ريشه ها، نيز به نابودى منجرمىگردد.و اين چيزى است كه اكنون حاصل شده است، زمانى كه در دوره پسامدرن،مدرنيسم به ضد خود تبديل شده است.و همچون نمونه هايى در گرايشهاى انسانى تاريخ ستيز، به طور مطلق، كه به گرايشاستهلاكى عدمى در درون امريكا، و گرايش مخرب و حمله وحشيانه به تمدنها و ملتهاى قديم جهان ميدان مىدهد، همان گونه كه در خود سياست امريكايى ظاهر مىگردد.151 هويتيا سم هويت
در آغاز پرداختن به اين نكته ما ياد كرده ايم كه جريان سكولاريستى مسائلفراوانى را از قبيل هويت و رابطه با غرب 152 و موضع گيرى نسبتبه نظامجهانى 153 ، در افق خود و در ادامه جريان خود بر مىانگيزد.ما مسئله هويت را انتخاب مىكنيم تا به برخى ملاحظات در مورد آن اشاره كنيم.گرايش سكولاريستى از موضعى آميخته با اضطرابى قابل ملاحظه با مسئله هويتبرخوردمىكند، اين گرايش به پيچيده سازى ميل دارد و به زبان بزرگ نمايى متوسل مىگردد و همواره مبالغه و گزافه گويىهاى بى معنايى را در برابر هويت هم چونمطلبى اسلامى بر مىانگيزد.پس در همان چهارچوب زبان خرده گيرانه خشن است كه جريان سكولاريستى به قضاياىاسلام گرايان و طرح دولت اسلامى مىپردازد، هويت در نظر اين جريان به سمى تبديلمىشود در گفتارى با عنوان «دورى از سم هويت» 154 كه منفى گرايى گسترده درميان اعراب و مسلمانان و «در بينشى منفى گرايانه» 155 به سر بردن را به مسئله هويت نسبت مىدهد كه [هر دسته را ]به رد ديگرى وا مىدارد.اگر هويت، سمى اين گونه باشد بايد از آن دورى جست و دست كم از غلظت و آثار آنبايد كاست.اين مسئله يكى ديگر از شخصيتهاى جريان نوگرايى و سكولاريزم را بهشكايت از گمراهى احساس نسبتبه هويتبه ويژه نزد جوانان واداشته است، جوانانىكه از ريشههاى گذشته جدا شده اند و از آبا و اجداد فاصله گرفته اند «زيرااين جوانان در عمل آبا و اجدادى نمىخواهند.اين جامعه استهلاكى نيروهاى زندهآنان و نيز حس آنان نسبتبه تاريخ و هويت را از بين برده است.» 156 در متن نخست ما به حد اشباع و فوق آن، نسبتبه هويت مىرسيم، و در متن دوم بهفقر جانكاه و نابود كننده قواى زنده خود، دچار مىگرديم.اين هر دو متن بهمكتب واحدى منتسب هستند، بلكه به نظمى كاملا متقارب در درون اين مكتب منسوباند و از افق فكرى و زمانى متقاربى صادر مىشوند.در متن سومى، كه شايد حد وسط دو متن پيشين قرار مىگيرد، هويتبه «دامى» تبديلمىشود كه نويسنده اش از آن چنين تعبير مىكند: «من سوال از هويت را سوالىگرفتار كننده مىدانم، زيرا موضوع هويت از من مىخواهد كه در گرو هويتخود ودربند معتقدات و آداب و آيين و معيارهاى ثابت رفتارى يا فكرى باشم و اين امردسته بندىها و تقسيمهاى متداول ميان افراد بشر را به اقوام و تيرهها يا بهفرقهها و ملتها يا به مناطق و قلمروها مبدل مىسازد.» 157 اين منطقى شگفت آور است، زيرا با مفهوم طبيعتبشرى مخالف است همان گونه كه درگذر تاريخ متبلور گرديده، و همان طور كه تجربه آدمى در آن دخالت داشته است، آنچه براى آدمى مهم است كناره گيرى و مخالفتبا نظم متداول و معقول نيست.آن چهمورد تاكيد حقايق بشرى از آغاز آفرينش است و از پذيرش تاريخ و حال حاضر، هردو، برخوردار است، اين است كه بشريتحيات خود را همواره در قالب اقوام و تيرهها سپرى كرده و به امتها و ملت هايى تقسيم شده و با هويتهاى فرهنگى و دينىو تمدنى تمايز داشته است و اين وضعيتبه همين حال باقى خواهد بود تا آن گاه كهخداوند وارث زمين و هر كه روى آن است گردد.خداى سبحان مىفرمايد: « اناخلقناكم من ذكر وانثى وجعلناكم شعوبا وقبائل لتعارفوا.» 158 به اين ترتيب نظام آفرينش و هستى با جريان تاريخ و تمدن هم آهنگى و توافقدارد.آرى مسئله قابل طرح مربوط به طبيعت روابط ميان تمدنها و فرهنگها است،كه آيا با يكديگر همزيستى يا تنازع يا وضع ديگرى دارند؟ اين مسئله در جزئى از آن به مبحث هويتبرمى گردد، در عناصر تشكيل دهنده آن و در طبيعت نگرش آن به خود و ديگرى.به اين ترتيب به اين جا مىرسيم كه هويت مسئلهاى وجودى است چه در موردموجوديت فردى يا اجتماعى يا موجوديت امت.چون موجود بى هويت وجود حقيقى بهمعناى فلسفى ندارد (به ويژه كه جوهر بحث فلسفى پيرامون مسئله وجود دور مىزند)، همان گونه كه به معناى فرهنگى و اجتماعى و تمدنى نيز وجود ندارد.در حقيقت آدمى تحت تاثير اين حيرت است، در حالى كه همه اين اشكالها و مسائلىرا كه پيرامون هويت در دنياى عرب و اسلام برانگيخته مىشود 159 ، مورد ملاحظه قرارمىدهد، و اين دست كم از دو جهت است: يكى اين كه اين همه پيچيده كردن موضوعبراى چيست، مبالغه نكرده ايم اگر بگوييم از راه بديهيات مىآيد، و آيا اشكالدر همان هويتباقى مىماند، يا در مرام و روش فرهنگى كه ميل به بزرگ نمايى وپيچيده كردن دارد و زبان مبهم و دور از روشن گرايى كه بايد فتبسيارى ازقضايا را در برمى گيرد؟ يكى از روشن فكران از اين بيمارى با كلامى نافذ تعبيرمىكند و چنين مىنويسد: «مشكل روشن فكر [يكى از مشكلاتش ]معمولا اين است كه خودرا نسبتبه سبب آشكار و بسيط به نادانى مىزند، و از اسباب خفيه و پيچيده جستو جو مىكند، زيرا عار مىپندارد كه عالمى روشن فكر به سببى ساده ايمانبياورد كه در شان عوام نادان است.» 160 جهت دومى كه حيرت انگيز است اين كه چرا همين سخن در مورد هويت در ژاپن و چين،مثلا مطرح نمىشود و روياهاى برانگيخته شدن نژاد زرد و تشكيل تمدن زرد[پوستان]،هرگز آنان را به حيرت نياورده است، بلكه چرا حمله به هويت (در مخالفتبا آن وزشتشمردن آن) هند را، براى مثال، در برنمى گيرد، حال آن كه مسئله هويت در آنجا آشكارتر استبه نحوى كه هنديان، كه انواع رفتار و زندگى و نظامهاى مختلف فكرى را دارند، با آن به سر مىبرند.چرا بحث هويت در آلمان، ايتاليا و فرانسه مشروع است، و مطلبى ضرورى براىاروپاى شرقى است، كه از بردگى كمونيسم رهايى يافته، تا عامل مشاركت دادن آندر ساختن شخصيت اروپاى واحد باشد ولى در مورد مسلمانان چنين نيست؟ در آلمان، هويت تفكرى را تشكيل مىدهد كه تنها به اين كشور محدود نمىشود بلكهنزديك است اروپا را هم به طور يك پارچه در برگيرد.در فرانسه اگر ساكنانمنطقه «اوكسيتانيه» 161 را ناديده بگيريم، اين كشور با انديشههاى ريشه دارهويت زندگى مىكند، به طورى كه مسئله هويتحضور خود را حتى در عرصههاى رسمىنيز تحميل مىكند: ما همه به ياد داريم كه «فرانسوا ميتران» در آغاز دهههشتاد، آن كشور را با شعار «فرانسه را از نو كشف كنيد» رهبرى كرد; يعنى با بهكارگيرى و يادآورى ابزار سمبليك و ارزش هايى كه در خاطره ملت فرانسه گرامىاست، و شخصيتها و عناصر سازندهاى كه در اين زمينه به ياد دارد.حتى وقتى مابه اواخر دهه هشتاد نزديك مىشديم ديديم كه وزير خارجه فرانسه «ژون برناردرايمون» نزديك به دويست نويسنده و انديش مند را از سراسر اروپا فراخواند تا به موضوع «هويت تمدن اروپايى» بپردازدند.162 پس از آن نشست ديگرى در برلين برگزار شد كه محور بحث در آن نشست موضوع «هويتاروپايى» بود و پى آمدش انتشار كتابى درباره همين موضوع باعنوان «آه اىاروپا!» بود كه مولف در اين كتاب به دغدغههاى هويت مىپردازد.163 پس هويتموضوعى است كه روز به روز ريشه دارتر مىشود، به ويژه پس از انحلال اردوگاهشرق، و افزايش شدت فشار فرهنگ امريكايى بر اروپا.مسئله هويت در فرانسه كهنه شده اما دغدغههاى سياسى و بلند پروازى در زمينهنقش فرانسه در اروپا و ترس از استيلاى فرهنگ امريكا كه در فرانسه به «تهاجمفرهنگى» 164 توصيف مىشود، آن را دوباره تحريك مىكند.در آلمان و ايتالياموضوع هويت نظمى قاعده مند و متين يافته است و شايد به پيشينه ريشهاى اين دوكشور در متن تاريخ اروپا باز مىگردد، و دغدغه هويت در آن دو كشور فراوان مىشود و ريشههاى آن دو در قرون وسطى براى اثبات «اصالت آن جوامع و استمرارداشتن تاريخ تمدن آنها با استقلال كامل از آن چه كه تمدن انقلاب فرانسه خوانده مىشود» 165 يادآورى مىگردد.سوالى كه از اين ملاحظات برمى آيد اين است كه: براى چيست كه پرداختن به موضوعهويتبراى همه جوامع و تمدنها و فرهنگها مشروع است، اما نسبتبه مسلماناناين گونه نيست؟ يا اگر هستبا كريه نمايى يا تشكيك همراه است؟ به اين جهت هويت فقط ابزارى براى نزاع و طرحى براى «بازگرداندن اعتبارخويش» 166 نيست در صورتى كه مقصود منحصر كردن آن بر جهان سوم (مستضعف) و تنزيهغرب از دل مشغولىهاى آن باشد، بلكه شانى وجودى است و نيازى است كه براىانسان، جامعه، امت، فرهنگها و تمدنها بدون استثنا گريزى از آن نيست، و درنتيجه درست نيست كه گفته شود: «در هنگام بحرانها جريان هايى فكرى پديد مىآيد كه از هويت تمدن بحث مىكند» 167 و در غير زمانهاى بحران چنين نيست.آرىدر اثناى بحرانها پيام هويت مورد تاكيد قرار مىگيرد و از اهميتبيش ترىبرخوردار مىشود، و در مراحل افول تمدن و بزرگ شدن مشكلات كه احساس هيجانفزونى مىيابد، بر مسئله هويت تاكيد مىگردد.و در همين نقطه است كه گاهىگسستگى هايى حاصل مىشود مانند: ناديده گرفتن زمان حاضر و فرو رفتن در روياىهويت و انتساب به گذشتهاى با مجد و عظمت، كما اين كه گاهى هويتبه ابعادىپيچيده در درون ذات تبديل مىشود، اما قابل توجه است كه عكس اين پى آمدهاىمنفى در هويتهاى فرهنگى و تمدنى ثابتبروز مىكند كه ميل به تعميم، استيلا وگسترش دارند، به طورى كه امروزه هويت تمدن غربى مىخواهد هويت جهانى عصر ما باشد و بر فرهنگها و تمدنهاى انسان در سراسر عالم بتازد.به اين ترتيب به همان ميزانى كه فضاهاى عقب نشينى خطرات در صدف خود فرو رفتن ودورى از زمان حاضر را در بردارد، همين گونه فضاهاى هويتهاى مستقر نيز خطرات تعميم، و غلبه بر فرهنگها و تمدنها و بر هم زدن و ويران سازى آنها را دارد.اما نسبتبه شعار تبادل فرهنگى كه برخى روشن فكران در دنياى عرب و اسلام هم چونراه حلى براى مسئله هويت فرهنگى و به مثابه راه ميانهاى بين انسداد وانفتاح، مطرح مىكنند، ما در شرايط موجود در جهان اسلام آن را چيزى جز دعوتىفريبنده براى پوششى بر تبعيت و وابستگى [فرهنگى ]نمى يابيم،و اين تلاشى است كهدر وراى خود اهداف و برنامه هايى براى ذوب كردن هويتها و فرهنگها و بر همزدن ملتها و امتها را دارد.و حال آن كه تبادل فرهنگى جز با استقلال فرهنگى،يعنى به شرط هويت ممكن نمىگردد.انديش مند عرب «عبدالاله بلقريز» مىنويسد:«همان گونه كه اقتصاد [يك كشور ]در رابطه تبعيت كه آن را به اقتصاد كشورهاىديگر وابسته مىسازد استقلال خود را از دست مىدهد، فرهنگ نيز در صورت پيروىاز فرهنگهاى ديگر هويت و استقلال خود را از دستخواهد داد.و همان طور كه شرطتبادل متوازن اقتصادى داشتن اقتصاد پايدار ملى است، شرط تبادل فرهنگى نيزبرخوردارى و برپايى فرهنگ مستقل خودى است.» 168 ظن غالب اين است كه مشكل اين گروه در مورد هويت در جهان اسلام به خود اسلام،يعنى سازنده اين هويتباز مىگردد.پس ترس اينان يا از خود اسلام هم چون تمدنىرقيب تمدن غرب است، يا از اين كه توهم مىكنند حاكميت هويت اسلامى همراه استبا ريشه كنى عقلانيت، و علم و پيشرفت و حقوق بشر و مساوى استبا انحطاط و جمود و گرايش به گذشته و تحجر فكرى.در پايان اين بحثبه بديهى بودن مفهوم هويت وجودى، انسانى و فرهنگى مىرسيم، وبه اين كه هيچ فرد يا امتيا ملتى نمىتواند بدون هويت، به معناى وجودى وفرهنگى و آن چه بر آن مترتب مىگردد زندگى كند، مگر آن كه به پوچى يا بهوبالى تبديل مىشود كه جهان را ويران مىكند.نسبتبه غرب درست نيست كه فارغاز دغدغههاى هويتبه سر برد.169 پس علاوه بر اين كه تمدن غربى بر خردگرايى ازيك سو و بر سلطه معرفت و پيشرفت تكنولوژى از سوى ديگر، و بر ليبراليزم و حقوقبشر از بعد ديگر استوار است، و اينها همه هويتهاى آن تمدن هستند، در وراىاينها نيز بر هويتى كلى و فراگير و توسعه طلب قرار دارد كه از وراى آن بهالغاى ساير هويتها يا دست كم اختلال در آنها مىكوشد، و از اين رو ما نياز بهارائه شواهد زيادى بر ترس غرب از اسلام هم چون تمدنى رقيب به ويژه پس از تحولات جهانى اخير، نداريم. نهم: سكولاريستى شدن اسلام توسط دولت اسلامى
ما معما نمىگوييم بلكه با ادعاى آشكارى از سوى جريان سكولاريستى مواجه هستيمكه مفادش اين است كه دولت اسلامى بزرگترين مجراى سكولاريستى شدن اسلام است.پيش از بررسى دلايل اين ادعا و مناقشه در آن ها، نخستبه برخى متون و نوشتههاىحاكى از آن مىپردازيم، با اين كه تاكيد مىكنيم «محمد آرگون» بارزترين، وشايد از نخستين، كسانى است كه اين ادعا را بيان كرده و به معرض بحث و بررسىنهاده است، هر چند منابع و مصادر آن در نوشتههاى غربىها درباره اسلام ومسلمانان استبه طورى كه خواهيم ديد.آرگون طبق عادتش از بيان شفاف اجتناب مىورزد، بلكه سخنان را در قالب بسته اىاز واژهها مىريزد كه معانى را درمى آميزد و انسجام افكار را مخدوش مىسازد،و مهم تر اين كه حاكى از حالت آشفتگى فراوانى نزد صاحبش است.از اين رو كارتشخيص افكارش و تعيين مرادش، بسيار دشوار است.با وجود اين ما تلاش خود را بهكار بستيم تا افكار وى را مبنى بر اين كه اسلام گرايان و بلكه مسلمانان از طريقبه راه انداختن جنبشهاى اسلامى و از گذر دولت اسلامى، و در قالب اسلامى كردنفكر بيش ترين كار سكولاريستى كردن اسلام را انجام مىدهند، تلخيص نماييم.وى در مبحثى با عنوان «اسلام و سكولاريستى شدن» 170 مفهومى را تاسيس مىكند و برآن عنوان «سكوريزم اسلامى» اطلاق مىكند، البته نه بر اساس خود اسلام، بلكه برمبناى تاريخ سياسى، تا به اين قول مىرسد كه: «در واقع اين دولت [دولت اسلامى]در اساس سكولاريست است، و هم چون هر دولت پديد آمده ديگر با مشكل تنظيم جامعهرو به رو است.» 171 سپس وى در مبحثى، با عنوان «به سوى كاربرد سكولاريزم براىاسلام»، به شريعت روى مىكند و مسلمانان را از گرفتن قوانين شريعت «كه گوياريشهاى الهى دارد» 172 منع مىكند و صفت «اسلامى بودن» را از جريان استنباط فقهى فقيهان از راه بازگشتبه اصول نفى مىكند.وى پس از بررسى تاريخ دولت در اسلام و شريعت هم چون دو مدخل، در نظر او، به سوى«سكولاريزم اسلامى» به كار دفاعى ميان تهى در مقابل غرب با معادلهاى شگفتانگيز، باز مىگردد، زيرا غربىها را از نگرش به اسلام هم چون دينى كه ميان دوجنبه مادى و معنوى را جمع كرده است منع مىكند، و اين را عيب مىشمارد: «غربىها بر اسلام يا بر جوامع اسلامى عيب گرفته اند، كه ميان جنبههاى مادى و معنوى،و دينى و دنيوى خلط مىكنند» سپس به اين جا منتهى مىشود كه اين «به اسلام بماهو اسلام يا به طبيعت جوهرى و ازلى آن باز نمىگردد» و اگر نه «اسلام هم مانندمسيحيت» 173 دينى معنوى است و رابطهاى با امور مادى ندارد، و علتبه مسلمانانبرمى گردد كه از توليد تفكرى نقدى كه از سكولاريستى بودن اسلام پرده برداردناتوانند، كارى كه غربىها با دين و ميراثشان كردند! من در همه متونى كه در سخن آرگون از «سكولاريزم اسلام» بررسى كردم ملاحظه نمودمكه وى اين گفتار را در سخنش با غربىها در انجمنها و نشستهاى علمى، روزنامهاى و مانند آن بيان مىدارد، و در نتيجه آميخته با نگرانىهاى انسان شرقىمتهم در برابر استاد غربى اش، و شرمنده از دين و شخصيتخويش در مقابل قدرت و غلبه استاد، است.براى مثال مىگويد: «من كلمه سكولاريزم را از روى عمد به كار مىبرم براى آن كهدر ملا عام عقيده سكولاريستى خود را اعلان كنم و اين به آن سبب است كه جامعهفرانسوى و تفكر فرانسوى ايجاب مىكنند، و به ويژه هنگامى كه گوينده مسلمانباشد، معروف است كه در فرانسه و همه غرب انديشهاى وجود دارد كه مىگويدمسلمان نمىتواند معارض و مخالف سكولاريزم نباشد، و اين براى آن است كه اسلام وسكولاريزم دو چيز غير قابل اجتماع و اتفاق هستند.» 174 آرگون براى آن كه درمورد خويش عكس اين انديشه را بيان كند، اسلام را با خويش هم آهنگ ساخته وسكولاريزم را بر آن مىگستراند.از آن جا كه اين احساس خود كم بينى نياز به توجيه علمى دارد تا زشتى آن رابپوشاند، مىبينيم استاد مطالعات اسلامى در «سوربن» از متهم كردن همنوعان بهواپس گرايى فكرى و نظرى خوددارى نمىكند تا دانش خويش را ثابت كند، در عينحال مىگويد: «بديهى است گفته شود كه تفكر اسلامى جارى آشكارا ناتوان است.» 175 ما نمىدانيم اين بداهت را ايشان از كجا به دست آورده و با كدام مقياس آن را ثابت كرده است! همين اضطراب با همان ادعا در درسى كه وى در تالار آكادمى علوم اخلاقى و سياسى درپاريس ارائه كرده وجود دارد، در اين درس گفته است: «سكولاريستى شدن امروزه تحتپوششى دينى و شعارهاى دينى همه قلمرو اسلام را در مىنوردد، و هيچ كس اين رانمىداند، بلكه برعكس مردم توهم مىكنند دين پس از مدتها غيبتبازگشتهاست.» 176 سپس در زمينه فكرى اين پديده به كار برخى اسلام گرايان استشهاد مىكند كه مىكوشند ميان ارزشها و انديشهها و نظم و مفاهيم اسلامى و غربىنزديكى ايجاد كنند، و مىگويد: «مسلمانان به طور ناخود آگاه تعاليم دينى اسلامرا به سمتى مىغلطانند كه به نوعى سكولاريستى شدن، بدون اعتراف صريح به آن،تبديل مىشود، سكولاريستى شدنى بدون اعتراف و بدون انديشيدن به آن.» 177 مسئله به جنبه مربوط به ميثاق حقوق بشر و شهروند كه وى از آن سخن مىگفتمحدود نمىشود، بلكه فضاهاى انديشه را به سوى نهادها و كاركردها و نظاماجتماعى مىشكافد.وى با بيانى جزمى و مطلق مىنويسد: «اين پديده عظيم[سكولاريستى شدن ]تنها بر تعاليم اسلامى مربوط به حقوق بشر منطبق نمىگردد،بلكه بر همه پيامها و تعاليم اسلامى ديگر نيز انطباق مىيابد.پس اين پيام وپديده رداى سنتى اسلامى را با تمام اجزا و قالبهاى آن بر همه تجربههاى سياسى و نهادهاى جديد و تجربههاى حقوقى كه از اروپا به عاريت گرفته شده، مىپوشاند.آنان با شعارهاى اسلامى و نام گذارىهاى اسلامى آن تجربهها و نهادهاى عاريتىرا مىپوشانند تا چنان پندارند كه از خط [و مسير اسلام ] خارج نشدهاند اماجريان سكولارسازى و سكولارنمايى در زير اين پوشش جريان يافته و راه خود را باز مىكند و على رغم همه اين پوششها و غلافها هر آن چه را بر سر راه دارد، از تر و خشك، در مىنوردد.» 178 و بالاخره در متنى پيرامون تجربه امام خمينى در ايران، مىبينيم در آخر ايشانهمان دو ويژگى را داراست: يعنى نگرانى و اضطراب شخصى و احساس نقص و خود كمبينى در برابر غرب، آرگون در گفت و گوى خود با پژوهش گرى فرانسوى به تاكيد مىگويد كه هدف «جنبش خمينى سياسى است و نه دينى» 179 سپس بر همين اساس مىگويد:«به همين سبب مىتوانيم از سكولارسازى فراگير دين سخن بگوييم كه درست همانكسانى كه اسلام را به منظور به پيروزى رساندن انقلابى اجتماعى سياسى به خدمتمىگيرند، به آن اقدام مىكنند.» 180 و در تناقضى آشكار و مستقيم باز مى گرددتا بگويد نص اصيل اسلامى به دلايل فراوانى بر اين عملكرد ضميمه مىشود، و درادامه متن خود چنين مىنويسد: «و اقتباس هايى كه براى تاييد ديدگاهشان ازقرآن به خدمت مىگيرند اين تصور را درباره حرب «برابر»، تاييد مىكند و ايناز راه باز آوردن دلايل دينى موجود، با نيرومندى، در اين نص و بيان تاسيسىاست.» 181 آيا اين منطق شگفت انگيز نيست! اگر دلايل اين عملكرد اجتماعى و سياسى با قوت درقرآن موجود است، پس چگونه است كه فراخواندن و به كارگيرى آنها در عملسكولاريستى كردن اسلام تلقى مىشود! در پژوهشى كه حاوى نگرشى محدود به «سكولاريستى كردن اسلام» است نخستحمله مىكندبه «رويكرد رايج و غالب امروزى [كه ]بر اين اساس قرار دارد كه اسلام هيچ نوعسكولاريستى كردن را برنمى تابد.» 182 سپس يك باره از اسلام به جوامع اسلامى مىجهد و مىنويسد: «پس جوامع اسلامى امروزه بيش از هر وقت ديگرى در تاريخسكولاريزم [به سكولار سازى ]مبادرت مىورزند»; و از اين جا به جنبشهاى اسلامىمىپردازد كه پيروزى آنها را به بارور ساختن مزاياى نوگرايى مادى گسترشيافته در جوامع اسلامى نسبت مىدهد، تا آنها را اين گونه توصيف كند كه: «اينجنبشها در زندگى امروزى، دركارها و در نيازهاى اساسى، سكولاريست و دنيوىهستند.» پس آن گاه اعضاى اين جنبشها را اين گونه توصيف مىكند كه اغلب آناناز طبقات پايين بر مىخيزند، و خواهان عدالت و از بين بردن محروميت و خواستارمشاركت هستند، و مىگويد آنان «در اصل، پرچم سكولاريزم خواهى بر دوش مىگيرند[حال آن كه ]عناصر زبان دين را به كار مىبرند.» 183 روشن است كه اين نوشته استاد انديشه اسلامى در «سوربن» انكار مىكند كه اسلامحاوى ارزشهاى عدالت و مساوات و برابرى فرصتها است، و هرگونه تلاشى را در طلباين ارزشها روشى سكولاريستى مىداند.و بحران شناخت اين جا در اين فهم قاصراز اسلام نهفته است، كه اسلام را از زندگى كنار مىگذارد و آن را به زواياىمهمل فردى محدود مىسازد، به نحوى كه با شتاب هرگونه كار اجتماعى يا سياسى رابه سكولار بودن توصيف مىكند در حالى كه در عبارتى تاييد مىكند كه: «قرآن وتجربه مدينه [پيامبر(ص) ]حاوى جنبه دنيوى است.» 184 اما آن چه در اين بحث اهميت دارد اين نكات تكرارى نيست، بلكه بينشى است كه وىبراى ذوب كردن اسلام در نوعى نوگرايى سكولاريستى، بلكه در نهايت نابود كردن آناز راه آن چه مسلمانان از آن به غربى كردن ياد مىكنند، ارائه مىدهد، اينبينش را از راه برنامهاى متشكل از هشت اصل مطرح مىكند، كه جوهر آن در اينقول او متبلور است كه: «آينده سكولاريزم در اسلام به شكلى اساسى بر انتشارگسترده نوگرايى فكرى تكيه دارد، نوگرايى فكرى موثرترين و فعال ترين وسيله استبراى اقدام به ارزيابى مجدد و فراگير اسلام.» 185 در اين نگرش، ارزيابى فراگير، همان متحول شدن به سكولاريزم است و سكولاريستىكردن با گسترش دادن نوگرايى فكرى غربى نافذتر خواهد بود، اين است آن معادلهاى كه آرگون پيشنهاد مىكند.نكتهاى كه باقى مىماند اين است كه حسن ختام كلام اين نويسنده به جمله «لا حكم الا لله» حاوى دلالتى آشكار است، براى همه، بر اين كه وى شعار اهل حكميت(خوارج) را بازگو مىكند، كسانى كه به مخالفتبا امام على بن ابى طالبپرداختند، امامى كه در رد اين شعار آنان فرمود: «كلمة حق يراد بها باطل; سخنحقى است كه از آن باطل اراده مىشود.» و اين شعار دعوتى استبراى تعميم اينروش و سپردن قدرت هم چون طعمه اى، تنها در دستان سكولاريست ها.هنگامى كه به نويسندهاى ديگر مىپردازيم مىبينيم اشاره مىكند به اين كهتجربه اسلامى در درون خود سكولاريزمى پنهان دارد.از اين خاستگاه «سكولاريزمنقيض بنيادگرايى نيست زيرا بنيادگرايى لاهوتى پوششى بر عملكردهاى دنيوى و نفىموجوديت مادى و مشروطيت تاريخى است.اين سكولاريزمى پوشيده شده است.» 186 آن گاه به واقعيتخارجى مىپردازد تا اشاره كند به اين كه هر گرايشى براىتقديس كه با مطلق گرايى جريان مىيابد كارى لاهوتى و بنيادگرايانه است هرچنداز واقعيتى سكولاريستى برخاسته باشد، و به اين ترتيب عقل گرايى و دموكراسى ونوگرايى و سكولاريزم خود به مطلقاتى تبديل مىشوند كه در نفوذ و قدرت از هيچيك از مقدسات يا سمبلهاى دينى كمتر نيستند.درباره اسلام هم به بررسى كاركرد قدرت در تاريخ مسلمانان مىپردازد، و جست و جوو تحقيق را ادامه مىدهد تا به اين جا مىرسد كه مىگويد اين كاركرد هرگز ازشكلى «از اشكال كار سكولار سازى در فضاى اسلامى» 187 به دور نبوده است، اين فضايىاست كه درحوادث سقيفه به روشنى ظاهر گرديد و با روش اموى و تبديل خلافتبهحكومتى سياسى و سپس به حكومتى سلطنتى كه رداى دين برگردن مىآويزد شاهدانعطافى ريشهاى گرديد.به اين ترتيب به اين جا منتهى مىشود كه كاركرد قدرت در دوره هايى از تاريخمسلمانان كاركردى سكولاريستى و دنيوى با توجيه دينى بوده است.قابل ملاحظه است كه ايشان به همين حدود بسنده و توقف كرده و به خلاف آرگون خود اسلام را به دينى سكولاريستى توصيف نكرده است.خلاصه آن چه كه از ديدگاه ايشان به دست مىآيد عبارت است از:1- تاريخ كاركرد قدرت در نزد مسلمانان از سكولاريزم مستتر به اسلام دور نبوده است.2- تجربه دينى در حال حاضر اشكالى از سكولاريزم پنهان در پشت پوشش دين را در خود دارد.3- بنيادگرايى گرايشى به مقدس سازى و مطلق گرايى است كه ممكن است موضوعش هم دينى و هم سكولاريستى، با هم باشد.هنگامى كه به پژوهش گر ديگرى نظر مىكنيم مىبينيم عميقا بر اين باور است كه«لائيك بودن در متن اسلام است» 188 در صورتى كه معناى آن جدايى «ميان دين و شرعاز يك سو و سياست از سويى ديگر» باشد.اما «اگر لائيك بودن را به معناى تنظيم وتدوين سياست فارغ از دين و شرع بگيريم و بر اين معنا كه دين خارج از امورمدنى است، و از درون و ضمير شخص فراتر نمىرود; يعنى رابطه تدريجى ميان شرع و دولت را قطع كنيم، در اين صورت اين معنايى است كه عقل عتيق اسلامى آن را نمىپذيرد.» 189 در اين متن آشفتگى آشكارى وجود دارد كه ناشى از خلطى است كه شايد نويسنده از روى عمد ميان جنبه تاريخى و معرفتى مرتكب مىشود.هنگامى كه در زمينه معرفتىوارد مىشود چنين مىپندارد كه سكولاريزم از صلب اسلام است هنگامى كه معنايشجدايى دين از سياستباشد در حالى كه معنايش همين است.و در بخش دوم سخنش ازرد سكولاريزم توسط عقل اسلامى ياد مىكند عقلى كه آن را «عقل عتيق» مىنامد، بى آن كه مرادش از اين عقل را روشن سازد، و توضيح دهد كه آيا اين موضع خود اسلام استيا تصورات و عملكردهاى مسلمانان است.اما متفكر معروف ماركسيستى دكتر «سمير امين» براى ما چنين فتوا مىدهد كهسكولاريزم شرط ضرورى براى فهم عقيده [دينى ]است و مىنويسد: «نتيجه تاكيد بروحدت دين و دنيا در همه حالات، فهمى واپس گرايانه از خود دين خواهد بود، درحالى كه سكولاريزم يعنى جدايى دين از دنيا شرط ضرورى فهم بالا از عقيدهدينى است.» 190 ماهيت نظرى وى اين است كه پيوند ميان دين و دنيا عقيده دينى را در بند پىآمدهاى تاريخى آن محصور مىسازد، اگر حرصى براى دين هم چون عقيدهاى فردىوجود داشته باشد شايسته است آن را از دنيا آزاد ساخت، و در حوزه عقايد شخصىباقى نهاد، علاوه بر اين كه نزديكى به بهره دموكراسى سكولاريستى هم چون شرطىاستبراى خروج مسلمانان از تاريخ و ورودشان به عصر حاضر، و مادام كه گرايشدموكراسى سكولاريستى مستلزم الغاى همه مطلق گرايىها است، و دين نيز از مطلقاتاست، پس بايد آن را الغا نمود و تنها در دايره عقيده شخصى باقى گذارد.191 و اگر در نظر سمير امين سكولاريزم شرط فهم اسلام است، در نظر «نصر حامد ابو زيد»مساوق با فهم علمى اين دين است، به اين دليل كه سكولاريزم چيزى «غير از تاويل حقيقى و فهم علمى دين نيست.» 192 در نظر نويسنده ديگرى، اسلام به صرف اين كه به اديان ديگر اعتراف مىكند به يك«ايدئولوژى سكولاريستى» تبديل مىشود، اما با سكولاريزم اروپايى تفاوت دارد:«اسلام از زاويه اعترافش به ديانتهاى ديگر، ايدئدلوژى سكولاريستى است كه باتعريف اروپايى سكولاريزم، [به عنوان ]ايدئولوژى تنوع [و تكثر ]با آزاد سازىدين از دولت و استقلالش از آن، مغايرت دارد.» 193 ما بى آن كه به تاويلهاى اين متن بپردازيم تاكيد مىكنيم كه ماهيت رابطه ميانآن مقدمه و نتيجه را نمىفهميم، زيرا نمىدانيم چه تلازم منطقى و موضوعى مياناعتراف اسلام به اديان ديگر و تحول آن به يك ايدئولوژى سكولاريستى وجود دارد؟ و ديگر اين كه معناى روشنى كه با سكولاريزم اروپايى مترادف استبا دور كردن دين از قدرت و شئون سياسى، و جدايى آن از دولت تحقق مىيابد، و اگر اسلام بهطورى كه در متن فوق آمده است ايدئولوژى آزاد سازى دين از دولت است، پسچگونه با تعريف اروپايى سكولاريزم تغاير كامل دارد؟ يعنى اگر معناى سكولاريزم اروپايى جدايى دين از دولت است و معناى «سكولاريزماسلامى» نيز آزاد سازى دين از دولت است، پس فرق ميان اين دو در چيست، و وجهمغايرت تام كه نويسنده متن ياد شده ميان «سكولاريزم اسلامى» به قول خودش وسكولاريزم اروپايى قائل است، كدام است؟ زمينههاى اسلامى كردن يا سكولاريستى كردن
آخرين نمونهاى كه به آن مىپردازيم كتاب «تجربه اسلام سياسى» است، براى آن كهمؤلف آن با شفافيت كامل از نمودهاى سكولاريستى كردن كه از راه اسلام سياسى جريان مى يابد در سه عرصه سخن مىگويد:1- عرصهانديشه اسلامى و روندهاى نظريه پردازى در ابوابى از قبيل اقتصاد اسلامى،اجتماع اسلامى، اداره اسلامى، سياست اسلامى و ساير زمينههاى كار نظرى.2- ميدان عمل جنبشهاى اسلامى كه اسلامى بودن آنها صرف نام است و بس.وگرنه درماهيت جنبشهاى سياسى اجتماعى هستند كه ربطى به اسلام ندارند و عملكرد آنهاهمانند هر جنبش سكولاريستى ديگر كاركردى وضعى است.3- عرصه دولت اسلامى: در مورد عرصه اول نمونهاى را بر مىگزينيم كه به اقتصاداسلامى مرتبط است، زيرا مولف كتاب «تجربه اسلام سياسى» در فصل هشتم بحثخود كهعنوان «اقتصاد اسلامى بين اوهام و بلاغت» به نظرى معتقد مىشود كه در آن به اينسخن منتهى مىشود: «هنگامى كه در دست آورد اسلامى كردن اقتصاد ايران دقت نظرمى كنيم ملاحظه مىكنيم كه اسلامى كردنى سطحى بوده است.» 194 جوهر كلام اين نويسنده اين است كه تفكر اسلامى از ساختن اقتصاد اسلامى ناتواناست، و هنگامى كه به تجربه عملى در ايران مىرسد، بر او آسان مىنمايد كهبگويد اين تجربه با خلايى نظرى در عرصه اقتصاد مواجه شده است، پس از آن كهناتوانى تفكر اسلامى را از توليد ساختار اقتصاد اسلامى مورد تاكيد قرار دادهاست.از اين رو اين تجربه پس از «ناكامى» انديش مندانش واژهاى كه در چند جا موردتاكيد قرار مىگيرد! راهى جز پناه بردن به اسلامى كردن، از باب اضطرار و بهانگيزه نيازهاى موجود براى هم آهنگى با شعارى كه سرداده استيعنى شعار دولت اسلامى، در پيش رو ندارد.بهره اين تجربه در زمينه اسلامى كردن بيش از بهره آن در زمينه اصالتبخشيدننظرى به خود، نبوده است، زيرا اسلامى كردن كارى جز تاباندن رنگى اسلامى به طورقشرى بر آميزهاى از دو اقتصاد سرمايه دارى و اشتراكى، انجام نداده است، و درنتيجه تفكر اسلامى نمونهاى براى سكولاريستى كردن پنهان در پشتشعارهاى اسلامى را ارائه داده است.نويسنده اين كتاب اعتقاد ندارد كه نصيب و بهرهانديشه اسلامىدر ساير زمينهها بيش تر از زمينه اقتصاد بوده است، پس تلاشهايى كه براى ساختن ابواب نظرى پيرامون جامعه و سياست و تغيير و تحول و فرد به همان سرنوشت جريان اسلامى كردن اقتصاد محكوم است.آن چه من اعتقاد دارم اين است كه مهم ترين موضوعى كه اين كتاب در اين زمينهنگاشته است موضوعى است كه با عنوان نقش «روشن فكران جديد» در اجراى سكولارسازىآورده است.نقش اين روشن فكران هم چون حلقه ميانهاى است كه خلايى را پرمىكنند از جهت ناتوانى دسته عالمان سنتى در برخورد با قضاياى جامعه و مسائل نوبه نو، و در عين حال در موقعيتى قرار مىگيرند كه نقيض موقعيتها و مواضع دسته روشن فكران غرب گرا است.و اين دسته [حد وسط ]برحسب تحليل آن كتاب از سه وجه با مشكل مواجه هستند، كه اين وجوه عبارت اند از: مرجعيت، مشروعيت و نقش.پس اين گروه ميانه گرچه نقش موثرى ايفا مىكردهاند، اما ملاحظه مىشود كهمرجعيت علمى و دينى آنان نا استوار است، بلكه بر حواشى فرهنگى و انديشهاىفراخناك به سر مىبرند; به عكس عالمانى كه به مرجعيت نصوص دينى وابستهاند، و غرب گرايانى كه به مرجعيت نص و مرام و روش غربى منتسب هستند.و نظر دقيق اين نويسنده، اين است كه آن «روشن فكران جديد» هنگامى كه به كارخود ادامه مىدهند بى آن كه مشكل مشروعيت و مرجعيت علمى را حل كنند پس بهحلقهاى فعال در آن چه كه بر آن «سكولاريستى كردن اسلام» اطلاق مىشود، تبديلخواهند شد.از ديدگاه ما تجربه اسلامى معاصر در هر مكانى از وجود اين مشكل پرده برمى دارد.پس روشن فكر اسلامى جديد مطالعه علمايى سنتى و روشهاى آن را در برخورد بااصول و فروع اسلام رد مىكند، و در همان وقتبا عرصههايى مواجه مىشود كه ازاو مىطلبد تا رايى را ارائه كند كه در اصل داراى آن نيست.نكته دقيق اين است كه ما متوجه باشيم اين مشكل همواره روز افزون مىگردد درحالى كه ما مواجهيم با اشتياق به شناخت نظر و مواضع اسلام چه در درون عرصهحيات اسلامى يا از خارج، كه در خلال انجمنها، كنفرانسها، مطالعات و پژوهش هاو توجه روزنامهها و نشريات به اشتياق به اسلام شناسى و اسلام خواهى ديده مىشود.و در حالى كه مراكز دينى سنتى ناتوانى همواره آشكارى را نشان مىدهند،روشن فكر دينى برانگيخته خواهد شد تا اين خلا را به نحوى پر كند كه هموارهاصالتبينش اسلامى را از جهت عقيده و فقه و مفاهيم و نظريات منعكس نمىكند،بلكه شايد نقشى زيان بار بر روند انديشه اسلامى و عملكرد اسلامى داشته باشد.بديهى است ما نمىتوانيم تنها بر اسلام خواهى اكتفا كنيم، بلكه مطلوب اين استكه نهادهاى علمى اسلامى را به سطح قابل قبولى ارتقا دهيم، همان گونه كه برروشن فكر مسلمان است كه خود را از نو بهاندازه كافى آماده و به معارف اسلامى مجهز سازد تا بتواند به اظهار و ابداع نظر بپردازد.اكنون به قسمتسوم مىپردازيم كه كتاب ياد شده در آن از نقد تجربه عملى اسلام در ايران و سكولار سازى پنهان در آن، طبق نظر اين كتاب، سخن مىگويد.از ميان نكتههاى فراوانى كه مطرح مىكند يكى را كه شايد مهم ترين آنها استبر مىگزينيم.اين پژوهش گر ميان آن چه منطق انقلابى و منطق دولت مىنامد ازيك سو و شريعت از سوى ديگر جدايى ايجاد مىكند و معتقد مىشود كه ايران درتجربه خود در انقلاب و دولتبه اين دليل پيروز شد كه ضرورتهاى انقلاب و دولترا بر ضرورتهاى شريعت مقدم ساخت.و اين «چيزى بود كه انقلاب اسلامى را از بنبستهاى هميشگى اسلام سياسى و راههاى مسدود آن دور ساخت.» و بر اساس آن قانوناساسى را بر پا مىسازد و قدرت و ابزار اعمال آن را توزيع مىكند.و خاستگاهاين كار، آن است كه اين مسائل همه، حاكى از قالبهاى وضعى سكولاريستى هستند كهشريعت را به عقب مىرانند، و احيانا با آن مخالف هستند.به عنوان مثال مىنويسد: «واقعيت اين است كه در ايران اين قانون اساسى است كه جايگاه شريعت را تعيين و تحديد مىكند و نه عكس آن.» 195 وى امام خمينى را صاحب اين نظريه مىداند كه قائل به مقدم ساختن منطق دولتبر احكام شرعى است.نقطه اشتباه به عدم فهم دقيق نويسنده ياد شده از نظريه ولايت فقيه باز مىگرددكه مبناى نظريه دولت است.از اين رو وى هر فرمان يا تصميمى را كه از سوى امامخمينى يا از سوى نهادهاى دولت صادر مىشود قالبى وضعى تفسير مىكند كه ربطى بهشريعت ندارد.در حالى كه بنيان گذار جمهورى اسلامى حكومت اسلامى را به خودى خوديكى از احكام اوليه، و بلكه از مهم ترين آنها، مىداند، و اين حكم اولى،يعنى حكومت اسلامى، از اين جهتبر همه احكام فرعى مقدم است.[امام خمينى ]مىگويد: «حكومت يكى از احكام اوليه اسلام است، و بر همه احكام فرعى، حتى نماز و روزه و حج مقدم است.» 196 اين كه حكومتخود از احكام اوليه است، به نحوى كه بر همه احكام فرعى تقدمدارد، غير از آن چيزى است كه اين نويسنده فهميده است و اولويت دولتبر شريعترا بر آن مترتب ساخته است.در حقيقت آن چه امام خمينى با تاكيد بر اين كهحكومت از مهم ترين احكام اوليه است، انجام داده، حاوى تاكيد بر اولويتشريعتاست نه عكس آن، و اولويت دولت در منطق او از آن جا سرچشمه مىگيرد كه در زمرهاحكام اوليه است و مشمول اولويت و تقدم آن احكام است.و تقدم و برترى آن بهمعناى تقدم دولتبر شريعت نيست، آن گونه كه اين نويسنده فهميده است، بلكه بهمعناى برترى حكمى از احكام اوليه شريعتبر ساير احكام فرعى است.پس وقتى اماممى گويد حكومتيا دولتحتى بر نماز و روزه و حج مقدم است مقصودش ريشهكنىشريعت و كنار نهادن آن به نفع ساختار دولت وضعى نيست، بلكه مرادش مقدم كردنحكم اولى بر حكم فرعى است، و در نتيجه مقدم و موخر ساختن و تعيين اولويتهاميان دولت و غير آن، بر حسب نظريه امام خمينى، در قلمرو و حوزه خود شريعتانجام مىگيرد، و در چهارچوب آن چه كه قاعده تزاحم در ترجيح و تقديم اهم برمهم در درون همان نظام شريعت صورت مىگيرد.هرگاه از اين اشتباهى كه بسيارى از پژوهش گران در آن واقع شدهاند درگذريم وبه اصل قضيهاى بپردازيم كه كتاب ياد شده و متون ديگر برمى انگيزند; يعنى اينكه قانون اساسى و چهارچوبهاى دولت و دستگاهها و نهادها و تصميمهاى آن، همهنيازهاى وضعى جامعه است، و در نتيجه سخن از اسلامى بودن آنها و اسلامى بودندولتى كه پاسخ گوى آن نيازهاستبى معنا خواهد بود; به ويژه كه اين دولت نيزتقريبا بر همان نظمى جريان مىيابد كه اداره دولت در ساير جوامع وضعى پديدآورده است، خواهيم ديد كه اين ديدگاه از سه جهت، دست كم، به دقت نيازمند است، كه عبارتاند از:نخست: عدم درك مقوله مشروعيت در انديشه سياسى اسلام، پس اگر نقادان اين مقوله را درك كنند بسيارى از مشكلات حل خواهد شد.بنابراين نخستين اصل هويتسياسى اسلام (دولت، حكومت، نظام) در مشروعيتى كه برآن قائم است تجسم مىيابد.پس آن گاه كه مقوله شرعيت تحقق يابد ساير نهادها ودستگاهها و پيرو آنها تصميمها رنگ شرعى به خود مىگيرد كه از شرعيت اصل آنهويتسياسى ناشى مىشود.عكس اين نيز كاملا درست است; به اين معنا كه با فقدانشرعيت ويتسياسى همه نهادها و دستگاهها و قالبهاى اجرايى و ادارى وتصميمات ناشى از آنها شرعيتخود را از دست مىدهند.به اين ترتيب به اين جا مىرسيم كه در تمايز ميان هويتسياسى اسلامى و هويتسياسى سكولاريستى نخستين نكته و بلكه اصل موضوع شرعيت است.پس دولت اولا وبالذات اسلامى است در صورتى كه بر قالبى از قالبهاى شرعى مبتنى باشد، وسكولاريستى است هنگامى كه فاقد وصف شرعيتباشد، پس آن گاه نوبتبه نقش سايرنقاط جدايى و تمايز ميان اين دو ساختار مىرسد.درباره ساختارى كه تجربه اسلامى در ايران ارائه كرده است، مشروعيتحكومت و نظامو دولتبه ولايت فقيه مربوط مىشود.و در نتيجه اصول قانون اساسى و تصميماتمجلس شوراى اسلامى و مجمع تشخيص مصلحت، و دستگاههاى دولتبا قالبهاى اجرايىو ادارى، دست كم از دو راه كسب مشروعيت مىكنند: نخستبا امضاى [ولى] فقيه، همدر اصل وجودشان و هم در تصميمهاى ناشى از آنها، و وجه دوم كسب مشروعيتبهاين است كه اين تصميمها وقتى از سوى نهادهاى مسئول صادر شود، نوعى از انواعفقه تلقى مىشود، كه در ايران در حال تكامل يافتن است و به نام «فقه حكومتى»شهرت مىيابد، كه مىتواند هم احكام صادره از ولى فقيه را كه در راس حكومتقرار دارد، در برگيرد و هم شامل احكام صادره از نهادهاى وابسته به ولى فقيه و دولت مىگردد.دوم: اين شريعت اسلامى است كه اذن به كارگيرى اين نوع از فقه را با تفويض صلاحيتبه ولى امر، داده است (ولى امر يعنى حاكم شرعى در دولت اسلامى يا نهادهاىوابسته به او) صلاحيتى كه به موجب آن به قانون گذارى در مورد آن چه كه جامعه ودولتبرحسب مصالح تغيير يابنده نياز دارد، اقدام كند.اين احكام و قوانين گرچه به خودى خود جزئى از شريعت ثابت الهى نيستند، اما اذنبه آنها داده شده و شرعيتشان شناخته شده است، و وجوب اطاعت از آنها از باب وجوب اطاعت از اولواالامر است، و نه از باب آن كه جزئى از شريعت اند.بنابراين، آن چه از ناحيه فقيه و نهادهاى دولت صادر مىشود، و آن چه قانوناساسى حاوى آن است، مقولههاى سكولاريستى كه اين پژوهش گر عقيده دارد، نيستند،بلكه عملكردها و مقولههايى هستند كه شريعت از پيش در فرمولهاى ثابتخودمعرفى كرده است، و به موجب آن حكومت و ولايت از احكام اوليه هستند، و ولى امربراساس ضوابط معين صلاحيت تصميم گيرى دارد، و در نتيجه شريعت است كه به اينمقولهها به تمامى شرعيتبخشيده و در چهارچوبى معين قرارداده است.پس چنين احكامى به شيوهاى خودخواهانه مطابق با ميل حاكم اسلامى، و به شكل وكيفيتى كه اراده شخصى فقيه تعيين مىكند صادر نمىشود، و نيز به مقتضاى منطقدولت، به شكلى مطلق و بى حد و مرز، به طورى كه نويسنده كتاب «تجربه اسلامسياسى» مىگويد، صادر نمىگردد، بلكه تابع ضوابط است و پس از آن نيز از نظرفقيهان شش گانه در شوراى نگهبان مىگذرد.و مادام كه آن قوانين و تصميمها تابع مصلحتهايى باشد كه جامعه و حكومت ايجاب مى كند، منوط به تصميم مجلس شورا و مجمع تشخيص مصلحت است.سوم: بار ديگر اين نكته را ياد آورى مىكنيم كه نظام حكومت در اسلام تابع تصورىواحد و معين همانند آن چه كه در احكام ضرورى اسلام هم چون نماز، روزه، حج ومانند آن است، نيست، بلكه مسئلهاى نظرى بوده و تابع اجتهادهاى صاحبان صلاحيت و اهل فن است.آن چه ما اعتقاد داريم بارزترين نظريههايى است كهانديشه سياسى اسلام در مورددولت پديد آورده است، و آن اين است كه اسلام شكل اجرايى و رژيم معينى را براىدولت معين نكرده است، بلكه شكل حكومت را تابع تحول و تكامل دانش و فن بشرى ونظر كارشناسان در هر عصرى قرارداده است.و به تعبير علامه طباطبائى شريعت اصلحكومت و ضرورت آن را هم چون اصلى ثابت دربردارد، اما شكل حكومت متغير است، وشايسته نيست كه شريعت در مورد موضوعى ذاتا متغير موضعى ثابت از پيش اتخاذ كند،طباطبائى مىنويسد: «اسلام از آن جهت كه شريعتى ثابت است چهارچوب معينى رابراى حكومتبيان نكرده تا تبعيت از آن واجب باشد و نه غير آن، زيرا شريعتحاوى عناصر دينى ثابت است، از اين رو به قضيه شكل حكومت هم چون موضوع متغير مىنگرد كه در جوامع برحسب تكامل و پويايى تمدنها قابل تحول و تبدل است.بنابراين شايسته نيست كه شريعت در قضيهاى كه طبعا متغير شناخته مىشود موضعى ثابت داشته باشد.» 197 اما سيد محمد باقر صدر در منظومه نظرى خود كه با اجتهادش به آن رسيده استاصطلاح «منطقه فراغ» را پيشنهاد مىكند كه شامل متغيرهاى زمانى در سطح دستگاههاى اجرايى و ادارى و در سطح تصميمها مىگردد.198 معناى اين رويكرد آن است كه اسلام خود «منطقه فراغ» يا عرصه متغير را در نظامحكومت تعيين كرده است، و اگر موضوع چنين است، پس آن چه كه آدمى با موافقت واذن شريعت انجام مىدهد، كارى سكولاريستى به شمار نمىآيد، بلكه كارى بشرى است كه مباح بوده به دانش و آگاهى آدمى سپرده شده است.اما انتخاب در زمينهاى به دلايل متعدد و انتقال از گزينشى به گزينش ديگر ربطىبه سكولاريزم ندارد، بلكه اين انتخاب حركتى در درون چهارچوب اسلام است و همان تنوع در اجتهاد است كه اجازه داده شده است. عرفى شدن فقه!
از همين افق مىتوان گرايشى را كه گمان مىكند فقه به سمت «عرفى شدن» پيش مىرود (يعنى رنگى عرفى، دنيوى و سكولاريستى مىيابد)، رد كرد.به موجب اين گمانهر چه رابطه ميان دين و سياست استحكام يابد فقه بيش تر به سوى عرفى شدن مىرود، به طورى كه اين عرفى شدن به هر اندازه كه دين در زمينه سياست پيش برود،گسترده تر مىگردد، تا آن كه در دولت اسلامى به بالاترين حد خود مىرسد.199 پس طبق اين ادعا فقه اسلامى در قالب شيعى آن در طول تاريخ خود بهاندازه زمانرونق نظريه ولايت فقيه و برپايى دولت اسلامى برپايه اين نظريه، شاهد عرفى شدننبوده است.طرف داران اين گرايش براى ادعاى خود به موارد ذيل استدلال مىكنند:1- رشد عظيم فقه مصلحت در قلمرو تجربه عملى ايران.پس بسيارى از امور از راهقوانين مصوب مجلس شورا و مجمع تشخيص مصلحت و ساير نهادها، و به دور از فتاواىفقيهان، مورد تصميم گيرى واقع مىشود، و اين نهادها مصلحت عقلانى جامعه و دولترا هم چون مناطى براى تصميمات خود قرار مىدهند، و اين امر به استحكام ويژگى عقلانى آن تصميمات به جاى ويژگى شرعى آنها منجر مىشود.2- مادام كه فقيه در دولتى كه بر پايه ولايت فقيه استوار است در راس هرم قدرتباشد، و مادام كه مسائل عمومى در جامعه و اقتصاد و روابط داخلى و خارجى بهدولت مربوط باشد در اين صورت احكام تابع تصميمات دولتخواهد بود و نه تابعاجتهادات و فتاواى فقيهان، به طورى كه براى مراجع و فقها جز در حوزه احكامفردى جايى براى عمل باقى نمىماند.و اين تمركز عظيم مرجعيت دولت در جامعه،حتى اگر فقيهى در راس آن باشد، به دور كردن حاكميتشريعت با اختلال در فقه، و بسط مرجعيت نهادهاى دولت و قوانين و تصميمات آنها به ضرر اصل شريعت منجر مىشود.اعتقاد اين ديدگاه آن است كه دولت ولايت فقيه برانگيخته عرفى شدن شريعتبهواسطه ضرورتهاى زمان است، مادام كه مىخواهد سلطه خود را در شرايط جارى واوضاعى نهادينه كند كه شاهد تحول عظيم اجتماعى و پيشرفت گسترده صنعتى واستحكام روز افزون پايههاى خردگرايى، و رشد فراوان مقولههاى مصالح ملى است;يعنى دولتبيش از آن كه محكوم به ضرورتهاى شرع باشد محكوم ضرورتهاى زماناست، و در نتيجه هر نوع تحكيم دولت عصرى به طور بديهى به تضعيف شريعت مىانجامد.به اين ترتيب اين ديدگاه به اين جا مىرسد كه مىگويد: «اصل ولايت مطلقه فقيه آخرين و مهم ترين تلاش در عرفى شدن فقيه شيعه است.» 200 مناقشه و نقد اين ديدگاه به همان اصولى منتهى مىشود كه ما اندكى پيش به آناشاره كرديم، زيرا اين ديدگاه در جوهر خود با نظرى كه نويسنده كتاب «تجربهاسلام سياسى» و ساير شخصيتهاى اين جريان ارائه دادهاند تفاوتى ندارد.و با وجود اين مىتوان آن اصول را به چند ملاحظه سريع معطوف ساخت:1- فقه مصالح يا فقه حكومتى كه به مصلحتها تكيه دارد، در فقه شيعى ضعيف بوده است و اين از يك سو به دليل فقدان هويت و موجوديتسياسى، و از سوى ديگر به سبب حساسيت اين مكتب نسبتبه فقه مصلحت نظر به افراطى كه برخى مكاتب فقه سنى در اين زمينه به آن مبتلا شدهاند، بوده است.با تحقق اين تجربه لاجرم بايد اين بخش از فقه فعال شود، و فعال ساختن آن هيچرابطهاى با عرفى شدن فقه (يا به زبان صريحتر و روشنتر سكولاريستى شدن آن)ندارد بلكه از سرگرفتن نوعى كار فقهى است كه ضعيف و كم رنگ شده بوده است.2- ما معنايى براى اين نوع انحصار ناپسند عقلانيت، و اصرار بر منحصر كردن آن بهغرب نمىشناسيم، و گويا بشريت، پيش از عقلانيت غرب تمام عمرش را در تاريكىهاىجهل مىگذرانده است، و هيچ شكلى از اشكال رفتار عقلانى را نمىشناخته است.اصول استنباط فقهى از همان آغاز معانى عرف عقلانى و سيره عقلا را شناخته است، واز اصول ثابت فقيهان اين بوده است كه احكام، داير مدار مصالح و مفاسد واقعىاست.پس نمىدانم معناى اين همه فرياد چيست در صورتى كه رويه فقهى جارى بهاصول مورد اعتماد خود در استنباط، يعنى عرف عقلا و سيره عقلا و معيار مصالح و مفاسد تمسك مىكند، و اين چه ربطى به عرفى شدن و سكولاريستى كردن دارد؟ 3- درست است كه اسلام به مصالح و مضرات دنيوى اكتفا نمىكند اما نظر به شمولاسلام بر دنيا و آخرت، و فرد و جامعه، و عبادات و معاملات، و امور مادى ومعنوى، آنها را ناديده نمىگيرد، و در نتيجه آن تعارضى كه نظريه اين نقادانبر آن استوار است از موضع معرفتى نادرستى بر مىخيزد كه اسلام را به بعد معنوى،اخروى، فردى و عبادى و غيبى و مانند آن در مقابل بعد مادى، دنيوى، اجتماعى،معاملاتى و عقلانى منحصر مىكند.اين نوع نگرش به دين از نگرش غربىها بهمسيحيتبه طور خاص و به اديان به طور عام، به عاريت گرفته شده است و ربطى به اسلام نداشته و بر آن منطبق نمىگردد.4- بديهى است داعيان طرح دولت اسلامى آن دولت را براى اين عصر، و نه در تاريخ،مى خواهند، در نتيجه اين دولت لاجرم بايد از آخرين دست آوردهاى دانش و فن بشرىدر آن چه كه به زمينه شكل، نهادها، چهارچوبهاى اجرايى و ادارى، ابزارهاىتصميم گيرى مربوط مىشود، استفاده كند، و هم چنين در ساير امورى كه به جنبهپويايى مربوط مىشود كه با پيشرفت تمدن دگرگون مىشود، و دولت اسلامى بدونبدعت آورى و بدون ترس از وقوع در عرفى سازى و سكولاريستى كردن شريعتبه آنتمسك مىكند، زيرا اين خود شريعت است كه آن را اجازه داده استبه طورى كهاشاره كرديم، بلكه عدم تمسك به اسباب عقلانى و به آخرين دست آوردهاى دانش بشرىرا، در ابعادى كه شريعتبه آن واگذار كرده است، تخلف از احكام خود مىشمارد.برخى از افكارى كه اسلام را در حوزهاى محدود منجمد مىسازند و فقه را منحصر بهامور فردى مىكنند علاجى براى بيدارى و توجه عقول مسلمانان است و با ترساندنآنان از عرفى شدن و سكولاريستى شدن، آنها را به تحجر و جمود و منفى گرايى مىكشانند.ما توجه داريم مرافعاتى كه اين جا مطرح مىكنيم در مقام دفاع از اصول است، ونه خطاهاى عملى و انحراف و افراط و تفريطهايى كه ناشى از عملكردها است.پسخطاها موجود است و مجرد سردادن شعار اسلام به معناى مصون بودن از انحراف، نهدر عرصهانديشه و نه در قلمرو حركت اسلامى و نه در حوزه دولت اسلامى، نيست.پساين حوزهها در معرض همه امورى قرار مىگيرند كه تجربههاى ديگر بشرى نيز قراردارند.و به تعبير شيخ محمد غزالى: «ما در اثناى پژوهش اسلامى خود فرق مياناسلام و انديشه اسلامى، و ميان اسلام و حكومت اسلامى را تشخيص مىدهيم اسلام، وحىمعصوم و ترديدناپذير است، اما انديشه اسلامى كار فكر آدمى در فهم اسلام است، وحكومت اسلامى كار قدرت بشرى در اجرا است و اين دو هيچ يك از عصمتبرخوردارنيستند.» 201 بنابراين، آن قولى كه گرايشهاى سكولاريستى در اين زمينه مىگويند درست نيست كه«شريعت اجتهادهاى بشرى است كه به مصلحت دنيوى جامعه توجه دارد.» 202 اولا: براىآن كه شريعت احكام ثابتخدا است كه كم و زياد نمىشود و تغيير نمىيابد و ايناجتهادات بشر و فقيهان نيست.ثانيا: براى اين كه اجتهادهاى فقيهان كه بهمصالح دنيوى متغير مسلمانان مىپردازد، به جنبه پويايى مربوط مىشود كه مىتواند پيرو تغيير مصالح، پيوسته تغيير يابد، و جزيى از شريعت نيست.ثالثا:كار اجتهاد كه به فقها سپرده شده است كارى كاملا دينى است كه شرعيتخود را ازاصل دين مىگيرد و امرى است كه شريعتبر فرض وجوب عينى يا كفايى به آن ترغيبمى كند، و در نتيجه درست نيست كه گفته شود اين كار «اجتهادى بشرى» است و بس،بلكه «اجتهادى دينى» است كه دين مقرر كرده و به فقيهان سپرده است، كه صلاحيت لازم براى كار استنباط و كشف احكام فقهى را دارند.مايل هستم اين فقره را با متنى از استاد «طارق بشرى» پايان دهم كه به ردگرايشى مىپردازد كه در توجيه ادعاى خود مبنى بر عرفى شدن و وضعى شدن شريعتبه اين سخن متوسل مىشود كه «شريعت اجتهادهاى بشرى است.» وى مىگويد:«بنابراين قول به اين كه شريعت اجتهادات بشرى است نتيجه نمىدهد كه آناجتهادها يك نظام وضعى را تشكيل مىدهند، زيرا معيار بيان فرق در اين جا، آن اصلى است كه براى توجيه نظام قانون گذارى به آن رجوع مىشود، و انديشه قانون گذارى اسلامى با اقرارش به وجوب مراعات شرايط زمان و مكان و جلب مصالح و دفع مفاسد، مناط شرعيت را اعتراف به احكام منابع اوليه و استنتاج از كليات آن مى داند و اين جاست كه وجه تمايز و تفاوت ميان آن و گرايش وضعى ظاهر مىشود، و ناديده گرفتن اين وجه فارق فايدهاى در بر ندارد.» 203 خاتمه و ملاحظات
ديدگاههاى مكتب سكولاريزم در اين زمينه به امور ذيل منتهى مىشود:1- انديشه اسلامى شاهد انواعى از سكولاريزم پنهان در پشتشعارهاى اسلامى كردن وزمينههاى اصالت جويى نظرى است.اين سكولاريزم انديشه در گستراندن قشر اسلامىسطحى بر ميثاقها و علوم وضعى ظاهر مىشود، پس ما در برابر ميثاق اسلامى حقوقبشر، علوم اجتماعى اسلام، روان شناسى اسلام و مانند آن قرار داريم.2- جنبشهاى اسلامى خود به سكولاريستى كردن پنهان در وراى اسلامى بودنشان اقداممى كنند، زيرا اين جنبشها در حقيقت جنبشهايى سياسى اجتماعى هستند كه باانتساب به اسلام و انحصار عرصه كار دينى به عملى وضعى مىپردازند.3- علاوه بر سكولاريزم انديشه و سكولاريزم عملى كه در درون قلمرو اسلامى واقع مىشود، مكتب سكولاريزم بر اين گمان است كه دولت اسلامى خود بزرگترين راهسكولاريستى كردن است، يعنى سكولاريستى كردن قانون گذارى، عرفى كردن شريعت،سكولاريستى كردن فكر و عمل به نحوى كه به طور تفصيلى بيان گرديد.برخى از آنان (سكولاريستها) بر اين باورند كه پديده سكولاريستى كردن در نظاماسلامى به تجربههاى معاصر محدود نمىشود، بلكه به تجربههاى تاريخى كاربردقدرت توسط مسلمانان نيز امتداد مىيابد، به طورى كه گرايش سكولاريستى بر عرصههاى مهمى از اشكال حكومت اسلامى در تاريخ غالب بوده است.پس ما در برابر ادعايى قرار داريم كه گمان مىكند سكولار سازى گستردهاى وجوددارد كه بر روند جنبش اسلامى و عملكرد آن، و در عرصهانديشه اسلامى، و در قلمرودولت اسلامى در شكل تاريخى و جارى آن دامن مىگسترانده و در نهايتبه عرفى شدنشريعت و كنار زدن دين از راه خود دين و به واسطه خود دولت دينى منجر مىشود.در آن چه گذشت ما اين ادعا را تابع مجموعهاى از اصول نقدى كلى قرار داده ايمكه از مواضع مختلف ناشى مىشود، و اكنون مفيد مىدانيم كه موضوع را به مجموعه ديگرى از ملاحظات پايان دهيم:1- ما جريان نسبت دادن جهل را به مسلمانان در مورد مراد و معناى سكولاريزم ردمى كنيم، اين كارى است كه برخى با تلاش از وراى عالم نمايى گزاف خود، يا براىگمراه ساختن و باز داشتن شعور مسلمانان از ادراك معانى مستقيم سكولاريزم، درپيش گرفته و ادامه مىدهند، به طورى كه اينان سكولاريزم را به طلسمى مانندكردهاند كه هيچ پژوهش گر مسلمانى قادر به شكستن آن و احاطه بر رموزش نيستبراى آن كه «سكولاريزم در حوزهاى قرار مىگيرد كهانديشه اسلامى تا كنون در آنتفكر نكرده است.» 204 حتى اين عالم نمايى آنان را واداشته است كه محققانى درسطح «محمد عابد جابرى» و «حسن حنفى» را به جهل نسبتبه معناى سكولاريزم متهمسازند «زيرا اين دو استاد معروف در سطح حسن حنفى و جابرى نتوانستهاندسكولاريزم را آن گونه كه تاريخ انديشه اسلامى و مقارنه علمى و موضوعى آن باتاريخ انديشه مسيحى و سپس غربى اقتضا مىكند ارائه دهند.» 205 بايد از آرگون بپرسيم كه چرا در برابر هر قضيهاى كه قرار مىگيرد، حتى اگرقضيهاى آشكار و واضح باشد، فرياد بر مىآورد.اين نسبت جهل دادن، كه ما ردمى كنيم، زشت و ناپسندترين فريادى است كه به بحث فكرى در قضاياى مطروحه واردمى شود، و مسئله به اين همه پيچيده سازى نيازمند نيست، زيرا هر دانشجوى مسلماندانشگاهى مىتواند به دائره المعارفها و قاموسهاى لغت و فرهنگهاى علوم واصطلاحات رجوع كند تا درباره معناى سكولاريزم و مانند آن بحثى با حجم يك كتابگردآورى كند.بنابراين، اين انحصار طلبى پنهان در وراى بزرگ نمايى و پيچيده سازى مسئله و نسبت دادن جهل به ديگران، معنايى ندارد.وانگهى، چه چيزى است كه «محمد آرگون» را در فهم سكولاريزم بر پژوهش گرى هم طراز«محمد عابد جابرى» و هم طراز «حسن حنفى» ممتاز مىسازد، كسانى كه خود از فارغالتحصيلان دانشگاههاى فرانسه بيش از سى سال قبل هستند و چندين زبان غربى رابه خوبى مىدانند، و به زبانهاى فرانسوى، انگليسى و آلمانى علاوه بر زبانعربى مىنويسند و تاليف مىكنند.از سويى ديگر چه چيزى است كه دستآوردهاى انديشمندان مسلمان را در اين زمينهكوچك مىشمارد، در حالى كه به خوبى به معناى سكولاريزم و جست و جوى آن در لغتنامههاى غربى و فرهنگهاى علوم آن جا پرداختهاند، و براى چيست كه شخصيتهاىاين گرايش «سكولاريستى» توانايىهاى عقلى و ابزارهاى ادراكى خود را بالاتر ازتوانايىها و كارهاى «محمد مهدى شمس الدين» و «انور الجندى» و «يوسفالقرضاوى» 206 و پيش از آنان «مودودى» و «محمد البهى» و «محمد المبارك» در بررسى موضوع سكولاريزم در كتابهاى مستقل يا در حوزه بحثها و پژوهشهاىگسترده، مىدانند؟ باز هم من بر اين اعتقادم كه هر دانشجوى مسلمان مىتواند به فرهنگهاى علوم وقاموسهاى لغت رجوع كند تا از لابه لاى آنها كتابى درباره معناى سكولاريزم ازآغاز پيدايش آن و تا وضعيت موجود و جارى آن تاليف كند، بى آن كه موضوع به اين همه فرياد در اتهام مسلمانان به جهل نسبتبه معنا و مراد سكولاريزم نياز داشته باشد.2- اسلام، اسلام است و اصطلاح تركيبى «سكولاريزم اسلامى» معناى منطقى و مفهومىندارد.پس سكولاريزم يك چيز است و اسلام چيزى ديگر، و اينها دو راه و روشمستقل هستند، و چه مناسب است جملهاى كه يكى از آنان در مقابله با اين رويكردنوشته است كه: «اسلام، همان گونه كه گفتيم، نه سكولاريست است و نه غيرسكولاريست، بلكه اسلام است، و دين است.» 207 نكته ديگر اين است كه شعار «سكولاريزم اسلامى» كه امروزه در وسيع ترين عرصه شايعگرديده، در واقع امتداد سيستماتيك شعارها و فريادهاى پيشين است همانند«دموكراسى اسلامى» و «كمونيسم اسلامى» و «سوسياليسم اسلامى» و ساير خردهگيرىهاى فكرى و علمى كه بر اسلام تحميل مىشد، پس آن گاه كه ارزش كاربرى خود را ازدست مىداد كنار مىرفت تا عرصه را براى ادعايى تازه باز كند، و اكنون نوبتبه ادعاى سكولاريزم اسلامى رسيده است! بهتر است جريان سكولاريستى خود را به جرات و جسارت كافى مزين كند و به آن چه مىخواهد دعوت نمايد و به صراحتبه آيين خود ملتزم گردد، و به سكولاريزم هم چونآيينى و روشى كه برگزيده است دعوت كند بى آن كه با اين عبارتها و مركباتلفظى واهى و بى اساس كه فاقد نظم منطقى و مفهومى هستند اذهان مردم را بفريبد.اسلام دين خدا است و سكولاريزم آيينى بشرى و وضعى و قراردادى است، و از اين دوآيين دو راه پيش روى امت قرار مىگيرد: يا دولت اسلامى يا دولتسكولاريستى.دراين ميان نيرنگ و خدعه معنايى ندارد; به ويژه هنگامى كه امور به انتخاب امت وطرحها و برنامههاى تربيتى براى نجات جوامع مربوط مىشود، و ملتها به كسانىكه با آنان خدعه كنند و اذهانشان را اين گونه بفريبند اطمينان و اعتماد نمىكنند.3- سكولاريزم آن گونه كه بزرگان آن گمان مىكنند يك روش علمى بى طرف نيست، بلكهيك ايدئولوژى فراگير است كه از هر ايدئولوژى ديگرى چيزى كم ندارد.سكولاريزمدر سطح سياسى و اجتماعى و فرهنگى كه شخصيتهاى اين مكتب به آن بشارت مىدهند،چيزى كم تر از ليبراليسم و دموكراسى و كمونيسم و اسلام و ساير ايدئولوژىها درعرصه حيات آدمى نيست.پس يك نظام فراگير و دعوتى كلى است كه بر پايه انحصار«حق مطلق» براى خود و دفع و كنار زدن ديگران استوار است.اين نگرش اگر قدرترا به دست گيرد نسبتبه اجراى منويات خود مهربان تر از هر نظام استبدادىفراگير و كلى ديگر نيست، همان گونه كه هويتهاى سياسى مبتنى بر طرح دولتسكولاريستى بر اين امر دلالت دارند.از ايدئولوژى بودن دعوت سكولاريزم اولا: لباسى علمى ناشى مىشود كه اين جريانمدعى آن است و مىكوشد خود را به آن بپوشاند، ثانيا: به «بنيادگرايى» دربالاترين مقياسهاى آن تبديل مىشود كه هيچ تفاوتى با هر دعوت بنيادگرايانهديگر ندارد، و از جمله «اصول گرايىهاى اسلامى» كه مورد انتقاد آن جريان است.خلاصه طرح سكولاريستى از اين ديدگاه و در صورتى كه ما بخواهيم از باب جدلكوتاه بياييم دعوتى استبراى تبديل بنيادگرايى اسلامى به بنيادگرايىسكولاريستى!4- اگر بخواهيم انگيزهها و اميال و مصلحتهاى شخصى و سياسى و تربيتى پنهان دروراى دعوت به «سكولاريستى كردن اسلام» را كنار بگذاريم خواهيم دانست كه خلل در«سكولاريزم اسلامى» كه آنان مطرح و گمان مىكنند به لحاظ فكرى به خلل معرفتشناختى باز مىگردد، كه با فهم انفرادى قاصر از اسلام و تحت تاثير روشهاى غرب در نگرش به مسيحيتبه طور خاص و اديان به طور عام بروز مىكند.بررسى سطح فرهنگى پيروان مكتب سكولاريزم كه حاكى از ضعف و شايد جهل آشكار آناننسبتبه ساده ترين اصول و ضروريات اسلام است، اين ملاحظه ياد شده را تاييد مىكند و آن را به مرتبه جزم و يقين نزديك مىسازد.اگر براى آنان فرصت كافىبراى مطالعه اين دين فراهم گردد، و از ذهنيتهاى پيشين خود و فشارهاى ناشى ازنظام فكرى كه به آن منتسب هستند، رهايى يابند، خودشان بى معنا و نامفهوم بودناصطلاح «سكولاريزم اسلامى» را كشف خواهند كرد و خامى اين ادعا و تضاد آن را با سادهترين اصول و احكام و مفاهيم اسلام درك خواهند كرد.بر آنان است كه به جاى انتساب جهل به مسلمانان و اتهام عدم درك كامل معناىسكولاريزم به اسلام گرايان، بخشى از تلاش خويش را به شناخت و فهم اسلام اختصاصدهند و از دايره جهل به اين دين خارج گردند.اگر ما فرض كنيم كه خلل وراى ادعاى اين جريان خلل معرفتشناختى است و بس آنگاه اين سخن ممكن استبازتابى داشته باشد، اما اگر با سكولاريزم هم چون يكايدئولوژى كامل برخورد كنيم كه طرح سياسى خاص خود را در مورد دولت دارد، صورتمسئله كاملا تغيير پيدا خواهد كرد، زيرا در اين صورت شعار «سكولاريزم اسلامى» رابر جريانى پنهان و خزنده حمل خواهند كرد تا از راه توسل به دين و پنهان شدن در پشت آن طرح خود را به نام اسلام به مسلمانان سرايت دهند.و معنايى كه بر اين امر مترتب مىشود ناقض ادعاى سكولاريستها است، زيراسكولاريزم به معناى جدايى دين از عرصه حيات و همين طور از سياست و دولت است، واينان به دين متوسل مىشوند پس برخلاف آيين سكولاريستى عمل مىكنند تا بهدولت غير دينى برسند; يعنى به روشى دينى و غير سكولاريستى متوسل مىشوند تا به سكولاريزم برسند! آخرين نكته مهمى كه باقى مىماند مربوط به مصداق آن سخنى است كه سكولاريستهادر اين زمينه مطرح مىكنند.از جهت تاريخى ما منكر وجود گرايشى وضعى و دنيوىآشكار نيستيم كه دامنههاى وسيعى از تاريخ اعمال قدرت را در حيات مسلمانان درگذشته، مىپوشاند.اما اين گرايش، به دليل نيازش به توجيه دينى و پناه بردنهميشگى اش به شرعى كردن و تقديس قدرت، تنها حاكى از انحراف از اصل است، و از تلاش براى سوء استفاده از ايمان مردم و عقايدشان و فريب آنان پرده برمى دارد.بنابراين اين گرايش و عمل منحرف، خود دليل وجود يك اصل صحيح است، و نه دليلبر سكولاريزم اسلامى هم چون آيينى كه ميان جنبه مادى و معنوى و دولت و دينجدايى ايجاد مىكند.اما در حال حاضر چيزى ما را وادار نمىكند كه عملكرد و تجربه اسلامى را در سهزمينهانديشه، حركت اسلامى و دولت اسلامى منزه بدانيم و پرده عصمت را بر آنبگسترانيم، بلكه به گمان ما خطاهاى اين تجربهاندك نيست، و انحرافهايى درمتن آن وجود دارد، براى آن كه تجربهاى بشرى است، وهمان گونه كه در پيش يادكردم ما مسلمانان نمىتوانيم در تجربههاى جارى اسلام گرايان در چهار گوشهدنيا تنها از سود و صواب بهره مند گرديم و از هر گونه زيان و خطايى به دورباشيم، بلكه ما اين و آن، يعنى خطا و صواب، را دليل بر درستى و پاكى اصل نظرى مىگيريم كه اسلام بيان گر آن است.اگر بخواهيم اين ملاحظه و نكته را قدرى روشن بيان كنيم، بايد بگوييم دولت اسلامىمسائل و مشكلات بسيار فراوانى را در پيش رو دارد و در اين مسير هنوز در آغازراه است.و نسبتبه جنبشهاى اسلامى بايد بگوييم كه نيازمند تلاشهاى پى گيرىهستند تا به جايى برسند كه با اسلامى بودنشان هم آهنگ باشد.اما در عرصهانديشه من معتقدم اين روند شاهد لغزشهاى بيشتر و احيانا خطاهاىآشكار در تلاش حماسى و شتابان خود براى اسلامى كردن هرچيز، بى آن كه اين بينشاز صلاحيتها و قابليتهاى كافى براى نوآورى و خلاقيت در راى اسلامى برخوردارباشد، و بدون آگاهى كامل نسبتبه اسلام از جهت عقيدتى، شريعت و اخلاق، خواهدبود.آن چه كه به شدت مشكل در بعد فكرى افزوده است فراوانى توقع از اسلام چه در درونكشورهاى اسلامى و در خارج از آنها، و پيوستن شمار عظيمى از جوانان و دانشآموختگان و احيانا انديش مندان كه در گذشته مرام و آبشخورهاى متعارض با اسلامداشتهاند، به صف اسلام است، در حالى كه برخى از آنان سابقه و صدارتى در تاليف، فرهنگ داشته و از بزرگان بودهاند بى آن كه در زمينه معارف اسلامى از توانايى و قابليتى متناسب با موقعيتشان و متناسب با توقعاتى كه از آنان وجود دارد برخوردار باشند.وانگهى يك تخليه دائمى در كار است كه انسان را حتى اگر از مرتبهاى از صلاحيت وتوان علمى اسلامى برخوردار باشد، به بازدهى بدون بازيافت وا مىدارد، و درنتيجهاندوختههايش تمام خواهد شد بى آن كه فرصتباز يافت و دريافتى به جاىآن ذخاير از دست رفته داشته باشد، پس چه رسد به مسلمانى كه در اصل اندوختهاىندارد و به شيوه روش مند و منظم چيزى نياموخته و صرفا آگاهى و مطالعاتى سطحى و گذرا دارد، و شرايط و اوضاع و احوال او را به رويكردى برانگيخته است كه در آن به نام اسلام سخن مىگويد و به اسم انديشه اسلامى مىنويسد.ملاحظات ياد شده همه نكات درستى است كه بايد مورد توجه قرار گيرد، اما نمىتواند مجوز قائل شدن به «سكولاريزم اسلامى» هم چون يك دين باشد، بلكه تنها موجبخطاها و انحرافهايى مىگردد كه همه اصول در جهان شاهد آن هستند، بى آن كهاين امر باعث استحاله اصول نظرى آنها و منقلب شدن به ضد آنها گردد.پس چگونه است كه در مورد اسلام وقتى خطايى در عملكرد مسلمانان بروز مىكند،معادله برعكس مىشود و به تحول به ضد يعنى سكولاريستى شدن اسلام حكم مىشود. ملاحظات
در پايان اين نكات، يادآورى برخى ملاحظات مرتبط با مسائل و مباحث گذشته و به طور عموم با موضع سكولاريزم مفيد خواهد بود: اولا: شايد برخى موضوعات در بحثى كه گذشتبه صورت مكرر يا متداخل آورده شد، و چه بسا از برخى مباحث و مسائل غفلت كرديم و از برخى به اجمال گذشتيم، و ممكناست نسبتبه بعضى ديگر اطلاع نيافتيم.اين امور همه به جاى خود درست است، اما به اعتقاد ما مباحثى كه در موضوعهاى نه گانه گذشته آمد شامل بارزترين انديشههايى است كه معمولا جريان سكولاريستى در گفتارها، محافل و نشريات و نوشتههاى خود مطرح كرده و مورد تاكيد قرار مىدهد.ثانيا: موضوعات نه گانه گذشته ميان آن چه كه جريان سكولاريستى پيرامون نظريهدولت اسلامى در سابق، مطرح كرده است و آن چه كه مجددا تكرار كرده يا نوآورىكرده است، در پى دگرگونى عظيمى كه خود جريان سكولاريستى در زمينه رشد افكارش وتطور روشهايش، و تبلور مقولات فكرى و مواضع نظرى به صورتى حاد و خشن كه طىدهههاى اخير پيش از پيروزى انقلاب اسلامى ايران سابقهاى نداشته است، جمع مىكند.ثالثا: وقتى اين مقاله درباره سكولاريستها هم چون جريانى واحد سخن مىگويد،لازم است توجه داشته باشيم كه صف سكولاريزم صفى كاملا واحد بر محور نوعى واحد ازانگيزهها و افكار و باورها نيست، بلكه در درون خود شاهد تقسيمهايى در قوا وافكار و مواضع است، كه به بروز اضطراب و تنافر و عدم يگانگى در برابر بعضىمسائل مىانجامد.آن چه كه ما مىخواهيم مورد تاكيد قرار دهيم از باب «لايجر منكم شنآن قوم علىان لاتعدلوا» اين است كه در صف سكولاريزم، به ويژه در دوره اخير، جريانى وجوددارد كه امتداد قطعى و نابخردانه طرح غربى است.در كنار آن جريان دومى وجود دارد كه امتداد انعطاف آميز و هشيارانه آن طرح است.ليكن ميان آن دو نوع جريان نوع سومى وجود دارد، كه نگران وضع امت و آينده آن است، و با حسرت و آرزو به نجات امت چشم دوخته است.اما تمام آن چه كه هست ايناست كه تربيت علمى و پيشينه فكرى و برخى باورهاى نادرست اين جريان آن را دردرون جريان سكولاريستى قرار داده است.اين نوع جريان كه احساس دغدغه و مسئوليتدارد به حق بيش تر، دل مشغول وضعيت امت است تا حمله به نظريه دولت اسلامى يادفاع از طرح دولتسكولاريستى; يعنى نوعى جريان غير متعصب است، يا با ايدئولوژىسكولاريستى تنها داد و ستد عملى دارد.از اين رو در صورتى كه براى اين دسته ازسكولاريستها زمينه گفت و گوهاى مناسب اسلامى كه ميل به شدت و سخت گيرى نداشتهباشد، و شمشير تكفير بلند نكند تا بر سر ديگران فرود آورد، و همين طور اگرانديشه آزاد به پشتيبانى و هم كارى با تجربه دولت اسلامى بيايد و بالاترينميزان ممكن از مقولههاى نظرى را تبيين كند و گرفتار خطاهاى بزرگ نشود، دراين صورت اين دسته از سكولاريستهاى مورد نظر به مقتضاى روش عقلانى كه حامل ومنادى آن هستند، به صف اسلامى وارد خواهند شد، و بلكه گاهى نوعا به صف روشنفكران اسلام گراى منادى دولت اسلامى اضافه مىشوند.دليل عملى ما بر آن چه مىگوييم، فراوانى نام كسانى است كه بالفعل از جريانسكولاريستى، آن هم در شديدترين و افراطى ترين مواضعش، بريده و به صف اسلامپيوستهاند، حتى برخى از آنان به شخصيتهاى بارز انديش مند در درون اين صف(اسلامى) تبديل شدهاند همانند منير شفيق، عادل حسين، عبدالوهاب المسيرى وشخصيتهاى بسيار ديگر.بنابراين بهتر است اسلام گرايان در برخورد با صف سكولاريستى جانب احتياط رارعايت كنند، و از بينشى روشن در تشخيص ميان مواضع مختلف برخوردار باشند.زيرااسلام دينى است كه به هدايت انسان در هر وضع و حالى كه باشد حرص و طمع مىورزد، و اكنون امت [براى هدايت] به پايين ترين و كمترين تلاشها هم نياز دارد.123. الاسلام و العلمانيه وجها لوجه، همان، ص 144.124. همان، ص 150. از اشاره به اهميت رديههايى كه دكتر يوسف قرضاوى بر شبهات دكتر فواد زكريا در اين كتاب، ارائه كرده نبايد غافل شويم.125. اين عبارتها و عبارتهاى بعدى را از دو بحث علامه طباطبائى كه به فارسىمنتشر شده ترجمه كرده ام، بحث اول وى به نام «اسلام و نيازمندىهاى انسانمعاصر» است و عنوان بحث دوم او «مسئله ولايت و زعامت» است.متن عربى اين دوبحث را مىتوان مستقيما در كتاب: مقالات تاسيسيه فى الفكر الاسلامى، نوشته سيدمحمد حسين طباطبائى، ترجمه خالد توفيق، موسسه ام القرى، بيروت 1415 ه.ص11877، ص 155-189 ملاحظه كرد.126. نك: خالد توفيق، رسالة التشيع فى العالم المعاصر، قراءة فى اطروحةالطباطبائى: الثابت و المتغير فى حركة الفقه الاسلامى، ص 491-509 (مؤسسه امالقرى 1418ه.) در اين رساله ما توانسته ايم نظريه علامه طباطبائى را با شرح و تفصيل فراوان تبيين و ارائه كنيم.127. الدين فى المجتمع العربى، ص 161.128. منطقه فراغ و عناصر ثابت و انعطاف پذير در تشريع، اصطلاحاتى هستند كه درتشكيل نظريه شهيد سيد محمد باقر صدر در برخورد با شبهه ثابت و متغير، دخالتدارند، نك: اقتصادنا، و نيز: الاسلام يقود الحياه، موضوع: الاسلام ثابت و الحياة متطوره، ص 38.129. بنيانگذار جمهورى اسلامى ايران با دعوت به اجتهاد پويا، كه عناصر زمان ومكان را مورد توجه جدى قرار مىدهد، عرصه را براى بحثها و گفت و گوهاى تفصيلىپيچيده درباره ثابت و متغير كه به اذهان متكبران گرايش سكولاريستى خطور نكرده است، كاملا گشود.اين همان مقصود ما است كه واقعيت و تجربه عملى خود عامل محرك و انگيزه آفرينشو نوآورى فكرى و نظرى است.براى مثال قابل ملاحظه است كه دست آوردهاى كنگره اىكه درباره مبانى اجتهاد فقهى در نظر امام خمينى برخاسته از دعوت او به توجه بهدو عنصر زمان و مكان برگزار شد، در چهارده جلد گردآورى شد كه حاوى بحثهاىقابل توجهى به لحاظ گستره و تنوع است.130. انديشه اسلامى مكتوب به زبان فارسى ابواب نظرى مفيدى را در زمينه برخى ازاين قضايا ارائه داده است، از ميان آنها مفهوم «مدرنيسم و نقد آن» است كهمحمد جواد لاريجانى به آن پرداخته است، و مفهوم «تجديد فكر دينى و نقد آن» كهشمارى از جريانهاى فرهنگى به روشن سازى آن شركت جستهاند، كه از ميان آن هاكارهاى محمد مجتهد شبسترى است، كما اين كه ما به طور خاص بر كنفرانس انديشهاى مهمى كه وزارت امور خارجه برگزار كرد و محتواى آن را در كتاب قطورى باعنوان «تغير مفاهيم» تدوين و منتشر كرد، تاكيد مىكنيم.131. عاطف العقله غضيبات، الدين فى المجتمع العربى، همان، ص 161.132. داريوش شايگان، النفس المبتوره، ص35، 37، 38. به نظر مىرسد كه اين كتاب،ترجمه عربى كتاب زير است كه به خلاف اظهار نويسنده به فارسى ترجمه نشده است