بررسى فقهىاوراق نقدى
سيد كاظم حائرى مدخل:
مىدانيم كه نقود حقيقى متداول در زمان تشريع دين اسلام اعم از دينار طلايى و درهم نقرهاى رفته رفته جاى خود را در عصر حاضر به نقود اعتبارى محض داده است.اين دگرگونىپرسشهايى فقهى به دنبال داشته كه ما در اين بخش از بحث خود، بهبررسى آنها مىپردازيم.نقد رايج عصر حاضر چيزى جز اوراق اعتبارى محض نبوده و در ذات خود هيچ گونهارزشى ندارند، يعنى از نوع كالا شمرده نمىشوند.داد و ستد در گذشتههاى دور به صورت پاياپاى انجام مىشد، يعنى معامله كالا با كالا.هنوز هم گاه به صورت نادر، به ويژه در عرصههاى روستايى و سادهزيست، چنين داد و ستدى وجود دارد.گفتهها حاكى از آن است كه در دوران باستان براى فرار از مشكلات نابسامانى داد و ستد پاياپاى، يكى از كالاها براى قيمتگذارى ساير كالاها انتخاب شد.اينكالانقشى همچون نقش پول نقد كنونى را بر عهده داشت، مثلا در ايران غلات و در برخى از كشورهاى ديگر چارپايان و در برخى ديگر كالاها، معيارقيمتگذارى ساير كالاهابوده است، ((16))تا اين كه بعدها براى سهولت بيشتر در اين امر، طلا و نقره، به عنوان معيار قيمتگذارى كالاها برگزيده شد.اينتحولات از حركت نايستاد تا اينكه سكههاى سلاطين به عنوان پول رايج به صحنه، آمد زيرا تقلبى نبودن و وزن سكههاى سلطانى تضمين شده بود.در آخرين تحول به تدريج پول رايج كنونى كه از خواص كالا به طور كامل برهنه بود، معيار قيمتگذارى ساير كالاها شد.تحول ديگرى كه در عالم داد و ستد رخ داد، اين بود كه مردم در سالهاى اخير دركشورهاى پيشرفتهء اقتصادى با چكهاى شخصى به اندازه موجودى نقدىخود در بانكها به داد و ستد مىپردازند.در اين جا در نگاه نخست پرسشى به ذهن تداعى مىكندو آن اين است كه آيا پول هاى رايج ملحق به طلا و نقره است تا زكات به آنها تعلق بگيرد يا نه؟دونكتهء زير منشا اشكال در ملحق شدن اين نقود به طلا و نقره است: نكتهء نخست، كه معمولا بر آن پاى مىفشرند، اين است كه نصو، فقط به طلا و نقرهاختصاص دارد و تعميم آن به اوراق نقد رايج كنونى، نوعى قياس استكه ما آن را قبول نداريم.و بحث از امكان تعدى از طلا و نقره به اوراق اعتبارى با اين ادعا كه عرفخصوصيت طلا و نقره را در باب زكات ملغى مىداند، يا عدم امكان تعدى با اينادعا كه سرايت از طلا و نقره به اوراق اعتبارى نوعى قياس است كه از نظر ما مردوداست، در امكان الحاق اين اوراق به طلا و نقره و عدم امكان الحاق در باببيع صرف نيز عينا جارى است، زيرا در باب صرف از طرفى تفاضل حرام است و از طرفىدرستى صرف به تحقق قبض مشروط است.نكتهء دوم، قياس اوراق بهادار رايج كنونى با چكهاى شخصى است، بنابراين همان گونه كه به چك هاى شخصى زكات تعلق نمىگيرد، به اين اوراق نيز زكاتتعلق نمىگيرد.از طرفى ما به نيكى مىدانيم كه به چكهاى شخصى زكات تعلق نمىگيرد ولواين كه فرض شود كه موجودى ما به ازاى آنها به صورت عينزكوى شامل طلا و نقره در بانك وجود داشته باشد، زيرا موجودى مزبور از دست صاحب چك خارج شده و بهملكيت بانك درآمده، گرچه ملكيت مزبور ازراه قرض(استقراض بانك از صاحب موجودى) حاصل شده است.پرداخت زكات اين موجودى حتى اگر بانك آن را راكد نكرده و باآن داد و ستد كندآبردارنده ءچك واجب نيست.به خود چك نيز زكات تعلق نمىگيرد، زيرا به طور مستقل مال شمرده نمىشود.بنابراين اگر گفته شود اوراق بهادار، بيانگر موجودى نزد دولت بوده و مشابه همين چكهاست و ماليت حقيقى در همين موجودىها عينيت پيدا مىكند نه دراوراقمذكور، احتمال تعلق زكات به اين اوراق مشكل است.اگر مبنا اين باشد كه خمس به مال هبهاى نيز تعلق مىگيرد، اشكال بالا فىالجملهبه باب خمس هم سرايت مىكند، مثلا اگر كسى مقدارى از اوراق بهادار رايجكنونى را به ديگرى ببخشد، ماليت حقيقى در اين اوراق براى موهوبله، تجسم عينى پيدانمىكند تا پرداخت خمس بر اوراق او واجب باشد، زيرا ماليتحقيقى از آن موجودى بوده كه موهوبله هنوز آن را دريافت نكرده است، و مىدانيم كه قبض يكى از شرايطصحت هبه است، پس وى هنوز موجودى را تملكنكرده تا خمس شاملش شود.موهوبله اين حق را دارد در قبال تقديم اوراق موهوبه به دولت، موجودى ما به ازاى آنها رامطالبه كند، گويا واهب به موهوبلهحواله داده است تا مبلغى از مايملك سپرده او در نزد دولت را به ملكيت خود درآورد.اين حق همانند ساير حقوق چون حق شفعه يا خيار يا سرقفلى است و بااين كه اين حقوق در مقابل مال قرار مىگيرد، از اهلفتوا كسى آنها را مشمول خمس نمىداند.اما اگر اوراق اعتبارى رايج عصر حاضر را بسان چك و سند قلمداد نكرده و بگوييم آنها به خودى خود به اعتبار اين كه از قدرت خريد برخوردارند، اموالبوده، و يابيانگر توان خريد دارنده خود هستند، اشكالى كه در خمس مطرح بود در اين جا منتفى است، ليكن بنا بر فتواى معروف، اشكال ديگرى در خمس وهمچنين در ربا،نمايان مىشود. الف - اشكال در باب خمس:
بنا بر قول معروف پرداخت خمس سود حاصل از كسب، حتى در اوراق مالى مورد بحث واجب است، مثلا اگر پيشهورى به مدت يك سال با صد دينارسرمايه مخمس كار كند و تا پايان سال آن را به 150 دينار برساند، پرداخت خمس پنجاه دينار افزوده بر او واجب است، در حالى كه مىتوان گفت اگر اينافزايش ناشى از بالارفتن تورم بوده،در حقيقت سودى عايدش نشده و به افزايش ناشى از تورم، خمس تعلق نمىگيرد. ب - اشكال در باب ربا:
بنا بر قول معروف گرفتن زيادى حتى در اوراق مالى متداول عصر حاضر حرام استمثلا اگر كسى هزار دينار قرض كند و در مقابل آن ملتزم شود پس از يكسال هزار و دويست دينار به قرضدهنده برگرداند، ربا است.در حالى كه مىتوان گفت اگر زيادىمزبور، از نرخ تورم بيشتر نباشد، گرفتن آن جايز است.با اينبيان كه اوراق مورد بحث مثلى به شمار مىآيند، البته به اين معنا كه شكل ورق در مثلى بودن آنهالحاظ نشده بلكه قدرت خريد مجسم در آنها در مثلى بودنشانلحاظ شده است، از اين رو اگر پس از گذشت يك سال قدرت خريد مجسم در هزار و دويست تومان با هزار تومان سال گذشته برابرى كند يا از آن كمتر باشد،در اين فرض، زيادى به معناى حقيقىكلمه محقق نشده و ربانيست.((17))با توضيح بالا روشن شد فهرست بحث در اين پيشگفتار در مسائل پنج گانه زيرخلاصه مىشود: مساله نخست علاوه بر طلا و نقره آيا به اوراق مالى نيز زكات تعلق مىگيرد يا خير؟مساله دوم آيا به اوراق مزبور در مثل هبه يا در افزايشى كه از نرختورمبيشتر نباشد، خمس تعلق مىگيرد يا خير؟مساله سوم آيا اوراق اعتبارى در حرمت اخذ زيادى، به طلا و نقره ملحق مىشوند يا خير؟مساله چهارم آيادر داد و ستد اين اوراق بسان داد و ستد طلا و نقره، قبض شرطاست يا خير؟مساله پنجم آيا مىتوان زيادى در قرض را كه از نرخ تورم بيشتر نباشد، تصحيحو جواز آن را از فقه استنباط كرد يا خير؟ و اگر تورم كمتر شود،چه حكمى دارد؟ همين پرسش در ضمانهاى ناشى از غيرقرض مانند غصب نيز مطرح است.مساله نخست - علاوه بر طلا و نقره آيا به اوراق مالىنيز زكات تعلق مى گيرد يا خير؟ در اين جا به ناچار بايد ديد آيا مقايسه اوراق مالى متداول كنونى با چك وسندبا اين ادعا كه اوراق مزبور از ميزان موجودى ما به ازاى خود نزد دولت يا صادر كننده آنها حكايت مىكند و ارزش مالى مستقلى ندارند، درست است يانه؟اگر اين مقايسه درست باشد و فرض شود كه موجودى شخص ولو طلا و نقره بر ذمه دولت يا صادر كننده اوراق باشد، و همانند امانت شمرده نشود كهدر خزانه ءدولتاز آن نگاهبانى مىشود، تعلق زكات در اين فرض بىمعناست.زكات در اين جا نه به اوراق تعلق مىگيرد، زيرا ماليت ندارد و نه به موجودى آنهازيرا عين خارجى فرد،ملك مالك شمرده نشده، بلكه نوعى موجودى است بر ذمه دولت يا صادر كننده، و روشن است كه پرداخت زكات مال قرض دادهشده، بر قرض دهنده واجب نيست.در واقع بايد گفت مقايسهء اوراق مالى كنونى با چك و سند قياسى معالفارق است،گر چه اين قياس در تاريخ گذشته درست بوده است.توضيح مطلب: چنان كه صاحبنظران گفتهاند ((18)) چندين نقش در طول تاريخ بر اوراق مالى سپرى شدهاست: نقش نخست:
نيابت از طلا و نقره اندوخته شده در خزانه صادر كننده اوراق: در اين شكل سپرده، اندوختهء طلا و نقره در حقيقت ملكدارنده اوراق بوده واوراق فقط حكم رسيد آنها را داشته است.در اين فرض در صورتى كه اندوختهء مزبور، طلا يا نقره باشد، بدون اشكال پرداخت زكات آن بر دارنده اوراق(صاحب اندوخته) واجب است و در تعلقزكات فرق نمىكند طلا و نقره مسكوك، باشد يا غير مسكوك با فرض مسكوك بودن وجوب مزبور روشن است، ودر صورت مسكوك نبودن به اين خاطراست كه اوراق مزبور اموالى رايج شمرده مىشود و رواج آنها نشان دهنده رواج طلا و نقره ما به ازاى آنها است.پس با اينمبنا كه رايج بودن مال معيار تعلقزكات باشد، و مسكوك بودن غير از اين كه سبب رواج مال شود، اعتبار ديگرى ندارد، پرداخت زكات در اين جا واجب است.لكن بهروشنى پيدا است كهچنين چيزى در جهان معاصر يافت نمىشود. نقش دوم:
پس از اين كه صادر كنندگان اوراق متوجه شدند از آن جهت كه دارندگان اوراق، هرگز، همگى در يك آن، موجودى خود را مطالبه نمىكنند، لازمنيست از عينموجودىهاى آنان به ميزان آن اوراق نگهدارى كنند، تعهد پرداخت موجودى هاجايگزين نگهدارى عين موجودى ها شد، بدين معنا كه صادركنندگان اوراق (رسيد دهندگان) تعهد كردند هر كس در هر زمان و به هر اندازه از اوراق را به آنانتقديم كند، همان مبلغ از موجودى را به او مىپردازند.مىتوان اين تعهد را دو گونه تفسير كرد:1- صادر كننده ءاوراق خود را به اندازه موجودى، به دارنده ءاوراق بدهكار مىداند.در اين فرض اوراق نيز مانند چك و سفتهاند،با اين فرق كه برخلافنقشنخستين مبين عين موجودى نيستند، بلكه بيانگر مقدار بدهكارى صادر كنندهاند.در اين جا بايد گفت زكات بر دارنده ءاوراق واجب نيست، نه بابت اوراق،زيرا مالشمرده نمىشود و نه بابت موجودى گرچه طلا و نقره باشد زيراو ى مالك عين آن نيست و در حقيقت مالك بستانكارى خود از ديگران است.2- صادر كننده اوراق هيچ مالى بر ذمه خود تعهد نمىكند، و تنها برابر با اوراق صادر شده، موجودى سپردهگذار را تعهد مىكند به اين معنا هر كس هر مقدارازاوراق مذكور را به او بازگرداند، به همان مبلغ از موجودى را به او مىپردازد.در سايه همين تعهد كه ناشى از اطمينان مردم نسبت به تعهد كننده است اوراقصادر شده ارزش يا قيمت پيدا مىكنند.در اين صورت اوراق مزبور چكيا سند نگشته، بلكه ماليت پيدا كرده و داراى ارزش شدهاند و تعهد پرداخت موجودى از طرفصادركننده به مثابه سبب، باعث اعتبار اوراق مزبور در اجتماعشده است.در اين جا اين شبهه به نظر مىرسد كه چون عرف از مورد نص يعنى طلا و نقره تجاوزكرده، به اوراق مزبور نيز زكات تعلق مىگيرد و به طلا و نقره از اينجهت زكات تعلق مىگرفت، كه پول رايج بودهاند.كدام يك از دو تفسير بالا مطابق با واقع است؟ استاد ما، شهيد صدر(ره) تفسير دوم را به صواب نزديكتر دانسته است.او در تاييد ديدگاه خود مىگويد: ازبينرفتن سند يا بىاعتبار شدن آن، به معناى منتفى شدن بدهى يا نابودى آن نيست در حالى كه اگر پول نقد نزد شخصى فرسوده شود، حكومت آن رااز اعتبارنمىاندازد ودر تعويض آن با اسكناس نو اقدام نمىكند و صادر كننده خود را در برابر آن شخص، مسوول پرداخت ارزش اسكناسهاى فرسوده يا از اعتبارساقط شده نمىداند و در تعويضآنها درنگ مىكند گويى تعهد مىكند برابر با قيمت اوراق به دارنده آنها طلا بدهد نه اين كه اوراق سبب شوند صادر كننده بهاندازه قيمت آنها به دارندهآنها طلا بدهكار باشد.از اين رو است كه قانون، بين پول و ساير اوراق تجارى اعم از چك و سفته فرق گذاشته، زيرا به اوراق مزبورصفت نقدى و الزام به وفاىبه آن را بخشيده، در حالى كه ساير اوراق تنها سند هستند و بيش از اين اعتبار ندارند.((19))به نظر مىرسد گويا استاد شهيد(ره) بخش پايانى اين گفتار را به عنوان تاييدديگرى بر مقصود خود آورده و خواسته است بگويد: اگر كسى به عنوان مثال به سبب تلف كردن مال قيمىشخص ديگرى، به او بدهكار شود و بخواهد با اوراق مالى، دينخود را ادا نمايد، بر بستانكار واجب است اين اوراق را قبول كند و حق ندارد عين موجودى ما بهازاى اوراق را مطالبه كند، در حالى كه اگر بدهكار بخواهد با برخىاز سندها (مثل چك و سفته) دين خود را ادا كند، حق الزام بستانكار را ندارد و بستانكار حقدارد آنها را نپذيرد.در تفسير آنچه گذشت گاه گفته مىشود حكومت با اختيارات ولايى خود اين آثار را به اوراق اعطا مىكند،بدون اين كه از سند بودن كه حكايت از موجودىكند خارجشوند، پس به رغم اين كه اوراق چيزى جز سند نبوده و اموال شمرده نمىشوند،حكومت با توسل به قدرت ولايت خود به بستانكار دستور مىدهدآنها را به جاى طلب خودقبول كند و اگر اوراق كسى بسوزد و يا قبل از پايان يافتن مدت اعتبارشان آنها را تبديل نكند، دولت حق او را ساقط مىكند.اين تفسير گرچه ممكن است، ليكن از دو جهت جاى تامل دارد: اولا: چنين احتمالى علاوه بر بعيد بودن، اطمينان به خلافش نيز هست، زيرا بهترو شايستهتر است والى در هنگام برداشتن آثار سند و گذاشتن آثار مال به جاىآن، با قدرت ولايت خود آنها را به طور مستقيم به مال تبديل كند.ثانيا: برداشتن اين آثار و گذاشتن آثار مال به جاى آن به تنهايى سبب مىشود عقلا اين اوراق را مال شمارند و از مجرد سند بودن خارج شود.
نقش سوم:
نقش ثابت كنونى اوراق در جهان كه در آن صادر كننده اوراق،پرداخت ( عين) موجودى را هرگز تعهد نمىكند.استاد شهيد ما(ره) گفته است: اگر در پى آنيم بدانيم اوراقى كه تعهد پرداختموجودى آنها به هنگام تسليم اين اوراق منتفى شده است، سند شمرده مىشونديا اموال، لازم است ببينيم نوع تعهد مفروض بخش گذشته كه در اين بخش منتفى شده است،چه حالتى از دو حالت بالا را دارد؟ آيا اين تعهد به گونه تعهد بيانشده در تفسير دوم است كه صادر كننده اوراق هرگز خود را به دارنده آنها بدهكارنمىداند و نهايت تعهدش اين است كه براى جلب اعتماد مردم نسبت بهاوراق، تعهد مىكند هر كسى اوراق را به او تسليم كند موجودى را به او بپردازد، يا حالت اول را دارد و صادر كننده، پرداخت دين را تعهد مىكند؟در صورت دومقبل از لغو تعهد پرداخت، اوراق مورد بحث مال شمرده شده، در نتيجهپس از لغو نيز به ناچار مال به شمار مىآيند، اما در صورت اول قبل از لغو تعهد، مالنبوده، بلكه سند و مدركى است كه مشخص مىكند صادر كننده چه ميزان بهدارنده اوراق بدهكار مىباشد.در اين جا بايد ديد قانون لغو تعهد پرداخت و چند و چون آن از ديدگاه فقه چگونه است؟ اگر قانون ((لغو تعهد)) به معناى لغو بدهىهايى است كه اوراق نقدىگواه و سند آنها بوده و تبديل ديون به اوراق نقدى الزامى باشد، آن اوراق به طور مستقلاموال تلقى مىشوند و مجرد سند نخواهند بود.اما اگر قانون لغو تعهد بهاينمعنا باشد كه صادر كننده اوراق مىتواند در عرصهء داد و ستدهاى داخلى به ديونىكه اوراق نقدى نماينده و گواه آنها است، وفا نكند و وفا نكردن به خاطراهميت دادن به طلا و استفاده از آن در داد و ستدهاى خارجى باشد، ضمن اين كه ديونى كهاين اوراق گواه آنهاست، از ديدگاه قانون به قوت خود باقى است، دراين صورت حكم ديونى كه اوراق مزبور گواه بر آنها بوده همان حكم قبل از قانون الغا است (يعنىديون به قوت خود باقىاست).((20)) به نظر من ايناحتمال كه ما لغو تعهد را به گونهاى تفسير كنيم كه با فرض گواهبودن اوراق بر بدهكارى صادر كننده قابل جمع باشد، در روزگار ما وجود خارجى ندارد، زيرا اگرچنين تعهدى در داد و ستد خارجى يا داد و ستد دولت با خارجيافت شود و يا در موردى به طور تصادفى چنين تعهدى در داد و ستد خارجى ثابت شود، به اينمعنا نيست كه مقدار معينى طلا و نقره يا چيز مشخص ديگرى تعهد شده باشد،بلكه به اين معنا است كه متعهد تعهد كرده در هنگام سر رسيد، بدهى خود رابه صورت نقد برابر و متناسب با ارزش روز بپردازد.به عبارت ديگر موجودى متعلق به اوراق در محافل مالى جهان معاصر همانند گذشته نيست كه كسى مبلغ مشخصى از شخص ديگر يا از صادر كننده آنبستانكار باشد، و درواقع موجودى متعلق به اوراق براى هر دولتى عبارت است از مجموع قدرت و توان اقتصادى آن دولت اعم از كالا يا نيروى كار، بدين معنانيست كه همچون اسنادفلان مقدار از اوراق بيانگر فلان مبلغ باشد، بلكه بدين معنا است كه اوراق به صاحبان خود امكان مىدهد با عنايت به قانون عرضه وتقاضا و به اندازه رشد وشكوفايى اقتصادى كشور فلان مقدار از امكانات اقتصادى (كالا يا نيروى كار) را مالك شوند.يعنى هر چيزى به عنوان موجودى ايناوراق فرض شود، آن چيز بخودى خودحتى در عالم موجودى و در هر تجارتى چه داخلى، چه خارجى و از ناحيه هر شخص يا هر صادر كننده كه باشدآمحكوم نظام تورم و بالا رفتن و پايين آمدن نرخ تورماست، در حالى كه اگر چيزى ما به ازاى موجودى اين اوراق باشد، يعنى اوراق، سند آن چيز باشد و آن رابر ذمه دولت يا صادر كننده ثابت كند، معقول نيست كه دائمارزش آن چيز كاهش يا گاه افزايش يابد، بدين معنا اگر سندى يك مثقال طلا بر ذمه كسى ثابتكند، هميشه اين سند بيانگر بدهى همان يك مثقال طلا است و كم و زياد نمىشود، در حالى كه هويداست موجودى متعلق به اوراق، چنين وضعيتى ندارد،پساين موجودى هر چيزى فرض شود، عبارت است از مجموع موجودى كشور، خواه اندك باشد و خواه بسيار و در همه زمانها اين چنين است.بر اين اساس ديده مىشود هر گاه اقتصاد يك كشور شكوفا شده و رشد كرده ودرآمدهاى آن افزايش يافته، ارزش اوراق مالى آن كشور در تجارتهاىخارجى و داخلى افزايشمىيابد.و هر اندازه قدرت اقتصادى آن كشور ضعيف و از درآمدهاى آن كاسته شود، ارزش اوراق مالىاش پايين مىآيد،كمااين كهقدرت اقتصادى آن كشور به هر اندازهباشد، بر مجموع نقدينگى كشور توزيع مىشود.پس اگر دولت يا طرف صادر كننده بيش از قدرت اقتصادى خود پولچاپ كند،ارزش پولش پايين مىآيد، از اين رو اگر كالاهاو مجموع قدرت اقتصادى كشور به موجودى نامگذارى شود، نبايد واژه موجودى يا واژه ءسند ما رابفريبد.در نتيجه امروزه بر همگان روشن است كه اوراق مالىمتداول، اموال شمرده مىشوند و اين طور نيست كه نشان دهنده ذمه يا بدهكارى باشند.در همين جا با اين ادعا كه عرف از موارد نص يعنى طلا و نقره فراتر رفته وپرداخت زكات هر چيزى را كه پول (نقد) رايج شده،واجب دانسته است، شبههءتعلق زكات به اوراق مالى ظاهر مىشود و عرف اين طور مىفهمد كه تعلق زكات به خاطر ويژگى مخصوص طلا و نقره نيست، بلكه چون اين دو عنصر پول رايجبودهاند، پرداختزكاتشان واجب شده بود، كمااين كه گاه بر اين مطلب شاهد آورده و مىگويند پرداخت زكات طلا و نقره در صورتى واجب است كه مسكوك ياپول رايج باشد.از سوى ديگرادعا مىشود كه تجاوز عرفى مورد بحث، نوعى قياس است.و همچنين در اين جا احتمال دارد طلا و نقره با اوراق مورد بحثفرق داشته باشد.در اين موضوع اندكى بحث را گسترش داده و مىگوييم: شريعت اسلام پرداخت ماليات را بر ثروتمندان واجب كرده و بخشى از آن را ملكدولت اسلامى يا امامت دانسته و بخش ديگرى را به فقراو نيازمندان وساير هزينههاى عمومى اختصاص داده است.خداوند سبحان فرموده است: 1- واعلموا انما غنمتم من شى فان للّه خمسه وللرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين وابن السبيل ان كنتم آمنتم باللّه وما انزلنا على عبدنا يوم الفرقان يوم التقى الجمعان واللّه على كل شىء قدير ((21)) ، اى مومنان! بدانيد هر چه به شما غنيمت و فايده رسد، خمس آن مختص خداو رسول وخويشاوندان او و يتيمان و فقيرانو در راه ماندگان است و به آنها بدهيد، اگر به خداو به آنچه بر بنده خود در روز فرقان، روزى كه دو سپاه كفر و اسلام روبه روشدند، فرود آورديم، باور داريد و خدا بر همه چيز تواناست.2- يسئلونكك عن الانفال قل الانفال للّه والرسول فاتقوا اللّه واصلحوا ذات بينكم واطيعوا اللّه ورسوله ان كنتم مومنين((22))،(اى رسول و جون امت)درباره انفال از تو بپرسند، بگو انفال، مخصوص خداو رسول است.پس از خدا بترسيد و به اصلاحو اتحاد بين خود بپردازيد و فرمانبردار خداو رسولش باشيد.اگر اهل ايمانيد.3- وما افاء اللّه على رسوله منهم فمآ اوجفتم عليه من خيل ولاركاب ولكن اللّهيسلط رسله على من يشاء واللّه على كل شىء قدير.ماافاء اللّه على رسوله مناهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين وابن السبيل كى لايكوندوله بين الاغنياء منكم وماآتاكم الرسول فخذوه ومانهاكم عنه فانتهواو اتقوااللّهان اللّه شديد العقاب ((23)) ، و آنچه را خدا از مال آنها (يهوديان بنى نضير) بهرسم غنيمت باز داد، متعلق به رسول اوست.شما (سپاهيان اسلام براى بهدست آوردن آن) هيچ اسب و شترى نتاختيد (رنج نبرد نكشيديد) و لكن خدا رسولانش را بر هر كهخواهد، مسلط گرداند و خدا بر هرچيز تواناست.آنچهخدا از اموال كافران آن ديار به رسول خود غنيمت داد، مختص خداو رسول او و خويشاوندان و يتيمان و درماندگان و رهگذران (از ايشان) است.اين حكم براىآن است تا ثروت و دارايى در اغنيا وثروتمندان شما خلاصه نشود و به آنچه رسول خدا بدان دستور دهد، چنگ زنيد و از آنچه شما را منع كند، دست كشيد واز خدا بترسيد كه عقاب خدا بسيار سخت است.4- خذ من اموالهم صدقه تطهرهم وتزكيهم بها وصل عليهم ان كصلوتك سكن لهم واللّهسميع عليم((24))، (اى رسول) از اموال مومنان صدقه بگير تابدين وسيله نفوس آنان راپاك و پاكيزهسازى و با دعاى خير خود آنها را ياد كن كه دعاى تو مايه آرامش آنهاست و خدا شنواو داناست.5-انما الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها والمولفه قلوبهملا وفى الرقاب والغارمين وفى سبيل اللّه وابن السبيل فريضه من اللّه واللّهعليمحكيم ((25)) ، يعنى مصرف زكات منحصرا مختص به اين هشت گروه است: فقيران، درماندگان، متصديانجمعآورى و اداره صدقات، براى تاليف قلوب، آزادى بندگان،قرضداران، در راه خداو براى در راه ماندگان، اين (مصارف هشت گانه) فريضه و حكم خداست و خدا آگاه و حكيم است.شايد عملا در بسيارى از موارد بين آنچه از مالياتها، تحت عنوان صدقات، به فقراو نيازمندان اختصاص يافته و آنچه از آنها به حكومت يا امامت اختصاص يافتهو يا تحت عناوين خمس و فىء و انفال سهمى براى آنها قرار داده است، بين دو نوع نيازمندىهاى مزبور فرقى نباشد، زيرا نيازمندىهاى حكومت، خود تعبيرديگرى ازهمين موارد كلى است، مگر اين كه بارزترين فرق عملى بين آن دو اين است كه به خويشاوندان پيامبر اجازه داده نشد براى رفع نيازهاى شخصى خوداز صدقه استفادهكنند، در حالى كه اجازه دارند از غير صدقه نيازهاى خود را برطرف سازند.روايات بسيارى بر اين حرمت وارد شده است، از جمله: 1- وان الصدقه لاتحل لبنى عبدالمطلب، صدقه براى فرزندان عبدالمطلب حلال نيست.((26))اين روايت به سند تام از محمد بن مسلم و ابى بصير وزراره از امام باقر و امامصادق(ع) و ايشان از پيامبر (ص) نقل شده است.2- عبداللّه بن سنان نيز به سندى تام از امام صادق روايت كرده است: لا تحل الصدقه لولدالعباس لنظراءهم من بنى هاشم، صدقه براى فرزندان عباس حلالنيست، چون براى همسانان آنان از فرزندان هاشم حلالنيست.((27)) از لحن بيشتر روايات مزبور ((28)) بر مىآيد واژهاى كه در مقابل خمس درمقام بيان حرمت دريافت آن از سوى خويشاوندان پيامبر (ص) مطرح بوده، صدقه بوده است، نهواژه ءزكات.واژه زكات در اكثر موارد كه در آيات بسيارى دركنار واژه ((صلوه)) آمده است در تاريخ نزول قرآن بر ماليات واجب اطلاق مىشد.شايد در آينده دوباره درباره اين واژه سخن بگوييم.بدون اشكال مىتوان گفت كه برآورده ساختن نيازهاى مالى حكومت يا فقراو نيازمندان يا سايرنيازهاىاجتماعى، يكى از ملاكها يا مهم ترين ملاك وضع مالياتها بوده است.در اين باره روايات بسيارى وارد شده از جمله: ان اللّه عزوجل فرض للفقراء فى مال الاغنياء ما يسعهم ولو علم ان ذلك لايسعهملزادهم خدا براى فقرا در اموال و دارايى ثروتمندان حق واجبى قرار دادهاست و اگر مىدانست كه اين مقدار براى رفع نياز آنان بس نيست آن را افزايش مىداد.((29)) ذكر عنوانهاى ياد شده در آيات قرآنى يعنى مصرف زكاتبراى فقراو مساكين، نيز گواه بر همين مطلب است و چه بسا كه آيه ((الفىء)) نيز گواه بر همين مطلب باشد.خداوند در اين آيه مىفرمايد: ((كى لايكون دوله بين الاغنياء منكم)) ((30)) .و احتمالدارد كه اين بخش از آيه ملاك ديگرى را برساند يعنىجلوگيرى از انباشته شدن ثروت بىرويه نزد ثروتمندان.ملاك احتمالى ديگر در زكات نقود اين است كه، مانع راكد شدن آن مىشود زيرا ركود نقدينگى گاه سبب اختلال در اوضاع اقتصادى كشور مىشود و چه بساكلمه كنز (گنج)موجود در آيهزير به همين معنا اشاره داشته باشد: والذين يكنزون الذهب والفضه ولاينفقونها فى سبيل اللّه فبشرهم بعذاب اليم، يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم وجنوبهم وظهورهم هذا ما كنتمتكنزون، و كسانى كه طلا و نقره مىاندوزند و در راه خدا انفاق نمى كنند (اى رسول) آنانرا به عذابى دردناك مژده ده.روزى كه آن «گنجينه»ها را در آتش دوزخبگدازند، و پيشانى و پهلو و پشت آنان را با آنها داغ كنند «وگويند»: ((اين است آنچه براى خوداندوختيد، پس «كيفر» آنچه را مىاندوختيدبچشيد)).((31)) چه بسا به همين سبب از طريق نص و فتوا ثابت شده است طلا و نقره زمانى متعلقزكات است كه مسكوك يا نقد رايج باشد، زيرا شكلزينتى آنها زكات ندارد.شايد بدان علت كه طلا و نقره زينتى چون نقد نيست، اندوختن و گنجور كردن آن سببركود نقدينگى و يا مانع گردش كار در بازرگانىنمىشود.از اين رو در برخى از احاديث آمده است: ان من سبك من الدرهم والدينار حليا او نحوه فرارا من الزكاه لم تجب عليهالزكاه ولكنه قد منع نفسه من ربح المال اكثر مما منع من حق اللّه الذىيكون فيه ((32)) ، كسى كه براى فرار از زكات، درهم و دينار را به زيور آلات يا همانند آنتبديل كند زكات بر او واجب نيست، لكن او با اين كار، خود رااز سودى محروم كرده كه از حق خدا حقى كه از پرداخت آن فرار كرده بيشتر است.شايد اين روايت اشاره به اين نكته داشته باشد كه چون تبديل سكه به زيور آلاتىكه نتوان با آن دادوستد كرد، خلاف طبع انسان بوده و او را از داشتن نقد آنىودرگردش محروم مىكند شريعت اسلام به نهيى كه او را از اين كار بازدارد بسنده كرده است چرا كه زيان چنين كارى از نفع آن بيشتر است در اين صورت اگربر حسباتفاق اين كار را انجام دهد، زكات بر او واجب نمىشود.اما آنچه به فزونى از انسان سر زند، اندوختن نقد رايج يا سكه بوده و به همين سبب اسلام باوجوب زكات، مانع اين كار شده است.اين كه نص و فتوا ثابت كرده در زكات طلا و نقره، سال شرط است، گواه بر احتمالبالا است يعنى ملاك وجوب زكات جلوگيرى از ركود نقد رايج است وشايد رمزش اين باشد كه هر گاه شخص، نقدينگى خود را در جريان بازرگانى و داد و ستد و معاملاتقرار دهد از گنجاندوزى رها مىشود و بخشى از پول نقداو دچار ركود نخواهد شد.از اين رو اسلام زكات پول رايج راو اجب نكرده است.البته ناگفته نماند كه درچارپايان نيز سال شرط است و اين شرط مخصوص نقود نيست.اما تجاوز وجوب زكات از طلا و نقره به اوراق اعتبارى كنونى، گاه سبب اين ذهنيت مىشود كه حكم عرف به الغاء خصوصيت طلا و نقره و تسرى آن به اوراقاعتبارى كنونى، مبتنى براين فرض است كه ملاك وجوب زكات در درهم و دينار چيزى جز برطرف كردن نياز نيازمندان و تامين هزينههاى عمومى كه ملاكا بهطور كامل بين درهم ودينار و اوراق بهادار رايج كنونى مشترك است نباشد.اما اگر در اين مقام ملاك ديگرى يعنى جلوگيرى از گنج اندوزى و ركود نقدينهها وايستايى گردش پول رااحتمال دهيم احتمال دارد معيارهاى بهينهسازى اقتصاد در اقتصاد قديم و اقتصاد پيشرفته فرق داشته باشد زيرا نقد رايج در اقتصاد قديمطلا و نقره بوده در حالىكه اقتصاد پيشرفته متكى بر اوراق قراردادى و اعتبارى است و فرق نمىكند كه موجودى مقابل آنها كامل فرض شود يا ناقص، يا به طوركلى فاقد موجودى (پشتوانه)باشد، چرا؟ چون منابع نقود طبيعى، يعنى طلا و نقره به طور طبيعى در آن زمان محدود بوده در حالى كه اين محدوديت در نقوداعتبارى روزگار ما به طور گسترده،شكسته شده است.فرض بدون پشتوانه بودن يا ناقص بودن اين پشتوانه، امر روشنى است چون بنا به فرض مقيد بودن دولتبه پشتوانه كامل، دولت در تعيين پشتوانه،آزاد است اگر طلاى دولت مثلا كاهش يابد با كمال آزادى مىتواند عنصر ديگرى چون نفت را جايگزين آن نمايد ازاين رو على رغم اندوخته شدن مقادير زيادى از نقودنزد برخى از مردم، دولت مىتواند پول در گردش مورد نياز كشور را نگاه دارد.روشن است كه نصاب نخست زكات، در موازين اقتصادى امروز، كميت ناچيزى است وميزان زيانآورى راكد نگاهداشتن نقود در اقتصاد نو، به تبع شرايطزمان و مكان متفاوت است، بلكه گاه مصلحت كشور اقتضا مىكند دولت مقدارى از نقود را راكد، و پول در گردش را كاهش دهد، زيرا گاه حجم بالاى پول درگردش سبب تورم و بالا رفتنقيمتها مىشود و به طبقه كم درآمد،زيان مىرساند.اما اگر بگوييم: اصل تعيين مورد و نصاب زكات و مقدار واجب آن چيزى جز احكام ولايى نيست و تشخيص امور مزبور در هر زمان و مكان به دست ولى امرمىباشد گرچه اصل زكات حكمى الهى است اشكال پيش گفته حل مىشود، ليكن ما براى توسعهءموارد زكات از موارد منصوصه، نيازى نيست به الغاءخصوصيت عرفى تمسك كنيم بلكه اساسا مىگوييم: تعيين امور نه گانه معروف به عنوان اموال زكوى، حكم ولايىپيامبر اكرم بوده است و ولى امر در هر زمانحق دارد بر هر چيزى كه مصلحت مىبيند از جمله پولهاى متداول كنونى، زكات وضع كند.دو امر زير شاهد بر ولايى بودن جزئيات احكام زكات است: امر نخست: مضمون بسيارى از روايات زكات اين است كه ((پيامبر خدا براى نه چيززكات قرار داد و زكات چيزهاى ديگر را عفو كرد.)) ((33)) مگر اينكه گفته شود: وضع زكات و برداشتن آن توسط پيامبر خدا(ص) بر ولايى بودنحكم، دلالت نمىكند زيرا احتمال دارد پيامبر در زمينه وضع برخى قوانينتفصيلى از جانب خدا رخصت داشته است، همان طور كه برخى از روايات از جمله روايات زيربر همين مطلب دلالت دارد: صدوق به سند خود از زراره نقل كرده است: قال ابوجعفر (ع) :كان الذى فرض اللّه على العباد عشر ركعات وفيهن القراءه و ليسفيهن وهم يعنى سهوء فزاد رسول اللّه (ص) سبعا وفيهن الوهم وليس فيهنقراءه، فمن شك فى الاوليتين اعاد حتى يحفظ ويكون على يقين ومن شك فى الاخيرتين عمل بالوهم ((34)) ، امام محمد باقر(ع) فرمود: خدا ده ركعتنماز قرائتدار و بدون وهم(سهوناپذير) بر بندگان واجب كرد.پس از آن پيامبر خدا هفت ركعت بدون قرائت و وهمپذير بر آنها افزود از اين رو اگر نمازگزار دردو ركعت نخست شك كند بايدنماز را اعاده كند تا به درستى اداى آن دو يقين كند و كسى كه در دو ركعت دوم شك كند، وظيفهاش عمل به وهم است.همچنين فضيل بن يسار با سندى تام از امام صادق (ع) روايت كرده است كه پيامبر(ص)درموارد بسيارى قانون وضع مىكرد:: مانند دو ركعت آخر نماز و تحريمهر نوع شراب مست كننده علاوه بر خمر و غير اينها.((35))دوم روايات وارده از اميرالمومنين(ع) در باره وضع زكات در خصوص اسب: به روايت محمد بن مسلم و زراره در سندى تام، امام صادق و امام باقر(ع)فرمودهاند: وضع اميرالمومنين(ع) على العتاق الراعيه فى كل فرس فى كل عام دينارين وجعل على البراذين دينارا((36))، اميرالمومنين(ع) بر اسبان چرنده زكاتوضع كرد زكات سالانه هر راس اسب سوارى دو دينار و هر راس اسب باركش يك دينار.البته اين سخن برآن مبنا است كه اگر كسى غير از خدا حق داشته باشد قانون وضعكند فقط پيامبر است و امام چنين حقى ندارد يا اگر اين حق را براى امامنيزقائل شويم كما اين كه گاه از روايات اصول كافى باب التفويض ((الى الرسول والى الائمه)) چنين حقى استشمام مىشود از منظر فقه اشكالى نيست در اينكه زكات اسب وماليات آن اگر واجب بوده،حكم دايمى نبوده است، بلكه حكمى بوده ولايى و مخصوص زمان امام اميرالمومنين(ع)، از اين رو هيچ يك از فقهابه وجوب آن فتواندادهاند و احتمال دارد كه ماليات مزبور در همه احكام، از جمله حرمت خوردن آن براى ذوى القربى به زكات ملحق نباشد.به هر حال حتى اگر نپذيريم كه جزئيات احكام ثابت فقهى زكات، احكامى ولايى است با توجه به باور كردن اصل ولايت فقيه بدون اشكال مىتوان گفت ولىامر حق داردآن طور كه به مصلحت اجتماع مىبيند بر اموال مردم ماليات وضع كند ولو اين كه ماليات مزبور در اصل، زكات شمرده نشود.((37)) اگر مبنااين باشد كه احكام تفصيلى زكات، الهى است و ولايى نيست در هنگام تعميم زكات به اوراق مالى متداول روز و ادعاى عرف مبنى بر الغاى مخصوص بودنآنبه موارد خاص در تعيين نصاب با مشكل ديگرى مواجه مىشويم، و آن اين كه آيا طلا معيار قيمت اوراق است يا نقره؟الغاى خصوصيت درهم و ديناردرباب زكات ازناحيه ديگرى نيز مورد ترديد قرار گرفته است و آن اين كه : احتمال دارد چون امامان ديدند مصرف زكات از مسير درست خود منحرف شد و ابزارامرار معاش ستمگران گرديد، بر سود حاصل از كسب و كار، خمسوضع كردند و خمس حقى است كه فقط به امام به عنوان منصب امامت تعلق دارد تا جاى خالى زكات را با آنپر نمايد، بنابراين هيچ انگيزهاى براى توسعه ءدايرهءزكات و تجاوز از اجناس نهگانه، بر جاى نمىماند.((38)) اين مطلب زمانى درست است كه خمس سود حاصل از كسب و كار در زمان پيامبرخدا(ص) وضع نشده باشد و ما درادامه بحث بدين نكته خواهيم پرداخت انشاء اللّه.چكيده مطالب گذشته اين است كه با فرض پذيرفتن الهى بودن احكام تفصيلى زكات وولايى نبودن آنها توسعه دايره ءزكات از درهم و دينار به اوراق مالىمتداولروز، خالى از اشكال نيست.اما ما بر اساس اصل ولايت فقيه معتقديم ولى امر حق دارد با عنايت به محدوده ءمصالح اجتماعى، به اموال مردم ماليات ببنددو مهمنيست كه احكام زكات اصطلاحى، از جمله حرمت هزينه كردن آن براى رفع نياز ذوىالقربى، شامل اين گونه مالياتها شود. مساله دوم: تعلق خمس به اوراق مالى:
دو اشكال در اين باره گفته شد: اشكال نخست:
پس از اعتقاد به تعلق خمس به هبه و شرطيت قبض به عنوان يكى ازمقومات آن، اگر گفته شود: به اوراق مالى موهوبه خمس تعلق مىگيرد گفتهخواهد شد: اگر اوراق مزبور به صورت چك و سند باشند معنا ندارد مشمول خمس شوند مگر بهاندازه همان قيمت ناچيز ذاتى خود اگر ذات آنها قيمتى داشته باشد امابه قدرت خريد اعتبارى آنها نيز خمس تعلق نمىگيرد كمااين كه معنا ندارد به موجودىمابه ازاى آنها قبل از قبض، خمس تعلق گيرد، زيرا قبضى كه تمليكآوراست تحقق نيافته است.پاسخ اين اشكال، منحصر دريكى از سه وجه زير است:1- اوراق مورد بحث تنها چك و سند نيستند بلكه جامعه ارزش مالى آنها را به صورتاعتبارى پذيرفته است و تفصيل اين امر در مساله ءنخست دانسته شد.اين پاسخ، پاسخ محكمى است و قابل اعتراض نيست.2- اگر پذيرفته شود اوراق مذكور چيزى جز سند و چك نيستند، گفته خواهد شد: قبضهر چيزى وضعيت خاص خودش را دارا است.درست است كهتملك مال موهوبه مشروط به قبض است لكن اگر يكى از مشتريان بانك برابر با مبلغى از موجودى حساب جارى خود در وجه ديگرى چكى صادر كند عرفاين عمل را قبض آن مبلغ مىداند زيرا مقصود ازقبض، فقط قبض با دست نيست.از اين رو اگر كسى خانهاى را به ديگرى ببخشد، قبض در اين جا بدين معنانيست كه موهوب له خانه را در كف دست خود قرار دهد بلكهكافى است كه واهب از ورود او به خانه جلوگيرى نكند و كليد خانه را تحويل او بدهد.اين پاسخ، پاسخ ضعيفى است، گرچه قبض به معناى گرفتن با دست ظاهرى بدن نيست ودر هر چيزى شكل خاص خودش را دارد،لكن به هر حال معناىقبض،داخل شدن مال تحت سيطره گيرنده است، اين مطلب در باره اعيان درست است.ولى درموارد ذمه، تحقققبض بدون تطبيق آن بر اعيان از ديدگاه عرفمعقول نيست.اگر قبض در باب دين تمام باشد، بدهكار از بدهكار بودن خارج، و مال از ذمه او ساقط مىشود زيرا مالك بر مال سيطره مىيابد، در حالى كهفرض ما در اين جا خلاف اين است.3-شرطيت قبض در باب هبه را انكار كنيم، زيرا اين شرط يا عقلايى و عرفى است ويا تعبدى كه به وسيله ءنص ثابت شده است.
حالت نخست-
گاه گفته مىشود: معناى عقلايى هبه اين است كه واهب به موهوب لهاجازه دهد مالى را با حيازت به ملكيت خود در آورد و به معناى عقدتمليك نيست، بنابراين حيازت به خودى خود تملكآور است چنان كه حيازت چيزهاى مباح از اين قبيل است و مالى كه قبلا حيازت شده با حيازت مجدد قابل تملك نيستزيرا كسى كهبار نخست مالى را حيازت كرده،مانع حيازت مجدد همان مال، توسط ديگرى مىشود ولى اگر مالك اول حيازت دوم را اجازه دهد، ممنوعيتمزبور برداشته مىشود.اما اگر بگوييم از نظر عقل، هبه منحصر در مصداق يادشده نيست، پس رفع ممنوعيتاز طرف مالك براى تملك ديگران از راه حيازت گرچه امرى استعقلايى و اين امرشايد على الاطلاق تحقق يابد همانند اعراض بىقيد و شرط و يا اعراض براى شخص معينى همانند بخشيدن به آن شخص و قوام هبه به اينمعنا از نظر عقل متوقف برقبض است و لكن هبه به معناى تمليك كه يكى از عقود است، گرچه امرى است عقلايى،ولى قوام آن متوقف بر قبض نيست،بنابراين، قول به شرطيت عقلايى قبض در هبه درهمه جا (على الاطلاق) درست نيست و همين سخن در باره دين نيز وارد است. حالت دوم -
استفاده از روايات درباب شرطيت قبض در هبه، خالى از اشكال نيست، زيرا آن دسته از روايات كه بر مقصود دلالت دارد از نظر سند تام نيستاز قبيل سهحديث منقول از امام صادق (ع) : 1- روايت ابان از كسى كه از امام صادق(ع) خبر داد كه فرمود: النحله والهبه مالم تقبض حتى يموت صاحبها قال: هى بمنزله الميراث وان كان لصبىفى حجره واشهد عليه فهو جائز ((39))، نحله و هبه اگر تا مرگصاحبش قبض نشده باشد به منزله ميراث است ولى اگر به پسر بچهاى كه در دامن او در حال رشد است هبه يانحله كند و بر آن گواهى گرفته باشد، جايزاست.2- روايت ابى بصير: الهبه لاتكون ابدا هبه حتى يقبضها والصدقه جائزه عليه ((40)) ، يعنى هبه تا قبض نشود هرگز هبه نيست و صدقه براى او جايز است.3- داوود بن حصين: الهبه و النحله مالم تقبض حتى يموت صاحبها قال: هو ميراث فان كانت لصبى فىحجره فاشهد عليه فهوجائز ((41)) ، امام (ع) در باره هبه و نحلهاى كه تامرگ صاحبشقبض نشده باشد گفت: ميراث است، پس اگر به بچهاى كه در دامن او در حال رشد است، هبه و نحله كند و بر هبه خود به آن طفل گواهى گرفتهباشد، جايز است.و روايات تام السند نيز احتمالا خدشهپذيراند از قبيل: 1- محمد بن عيسى بن عبيد روايت كرده است: كتبت الى على بن محمد (ع): رجل جعل لك شيئا من ماله ثم احتاج اليه اياخذه لنفسه ام يبعث به اليك؟ فقال :هو بالخيار فى ذلك مالم يخرجه عن يده ولووصلالينا لراينا ان نواسيه وقد احتاج اليه ((42)) ، يعنى به على بن محمد (ع) نوشتم : مردى ازمال خود ش چيزى براى تو قرار داده آن گاه بدان مال نيازمند شده است آيامال را براى خويش بر دارد يا آن را براى شما بفرستد ؟ امام پاسخ داد: تازمانى كه مال از دستش بيرون نرفته، مختار است و اگر به ما رسيده بود و ما او رانيازمند به آن مال مىديديم، كمكش مىكرديم.از ظاهر اين حديث برمىآيد كه با وقوع قبض، الزام ثابت مىشود و شايد حكم مزبور مخصوص امام باشد.2- امام صادق (ع) به روايت ابراهيم بن عبدالحميد فرموده است: انت بالخيار فى الهبه مادامت فى يدك فاذا خرجت الى صاحبها فليس لك ان ترجعفيه((43))، يعنى تا (مال موهوبه) در دست توست مىتوانى از تسليمآن به موهوب له منصرف شوى (ولى) پس از آن كه به سوى صاحبش روانه شود نمىتوانى به آن رجوع كنى.اين حديث بر الزام مطلق هبه پس از قبض دلالت مىكند.بنابر آنچه گذشت، مشكل است بتوان از اخبار هبه، شرطيت قبض را استنباط كرد.آرى بنا بر ادعاى عرف مبنى بر تجاوز شرطيت قبض از صدقه يا وقف به هبه، اگر درصدقه و وقف شرطيت قبض ثابت شود و احتمال داده نشود كه نفوذ هبهاز وقف آسانتر است چه بسا بتوان براى اثبات مقصود به روايات صدقه و وقف، تمسك جست از قبيلاين روايت : محمد بن مسلم در سندى تام از امام محمد باقر (ع) آورده است: انه قال فى الرجل يتصدق على ولده وقد ادركوا: اذا لم يقبضوا حتى يموت فهوميراث فان تصدق على من لميدرك من ولده فهو جائز ((44)) ، يعنى: امامدر باره مردى كه (از دارايى خود) به فرزندانش صدقه مىدهد، گفت: اگر فرزندان بالغ بوده و تامرگ پدر صدقه را قبض نكرده باشند، مال مزبور ميراث استولى اگر به فرزندان صغير و نابالغش صدقه دهد، جايز است.اين روايت زمانى شاهد مدعاى ما است كه از آن برداشت شودكه چون تا هنگام مرگ پدر، قبض صورت نگرفته، صدقه براى فرزندان بزرگ تحقق نيافته است،نه اين كهبرداشت شود مرگ پدر پيش از قبض، سبب فسخ آن شده است و روايت عبيد بن زراره از امام صادق (ع) با وجود مخدوش بودن سند آن، مثل همينروايت است.اما در پارهاى از پاسخهايى كه على بن جعفر از برادرش امام كاظم (ع) نقل كرده به شرطيت قبض تصريح شده است و برخى ديگر اگر به تنهايى به آنها نگاهشود برعدم شرطيت قبض دلالت دارند.الف: پاسخهايى كه در آنها به شرطيت قبض تصريح شده است: 1- سالته عن الصدقه اذا لمتقبض هل تجوز لصاحبها؟ قال: اذا كان اب تصدق بها على ولد صغير فانها جائزه لانه يقبض لولده اذا كان صغيرا، و اذاكان ولداكبيرافلايجوز له حتى يقبض ((45)) ، يعنى از امام (ع) پرسيدم: صدقهاى كه قبض در آن محقق نشده آيا براى صاحبش جايز است؟ امام (ع) پاسخ داد:اگر پدر به فرزند صغيرشصدقه داده باشد، جايز است زيرا او براى فرزند صغيرش قبض مىكند، و اگر فرزندش بالغ باشد تا زمانى كه آن را قبض نكند، براى اوجايز نيست.2- سالته عن رجل قال لآخر: هذه الجاريه لك حياتك ايحل له فرجها؟ قال: يحل له فرجها ما لم يدفعها الى الذى تصدق بها عليه، فاذا تصدق بها حرمتعليه ((46))، از اوپرسيدم: مردى به مرد ديگرى مىگويد: تا زنده اى اين كنيز مال تو باشد آيا آن زن بر اولى حلال است؟ امام (ع) پاسخ داد: تا هنگامى كهكنيز را به سوى دومى روانهنكرده باشد براى او حلال است، ولى پس از تحويل آن به دومى بر خويش حرام مىشود.يادآورى مىشود كه اين بخش از روايت درباب ((حبيس)) آمده است.ب - پاسخ هايى كه اگر تنها به خود آنها نگاه شود بر عدم شرطيت قبض دلالت دارند:1- وسالته عن رجل تصدق على رجل بصدقه فلم يحزها هل يجوز ذلك؟ قال: هى جائزه حيزت ام لمتحز ((47)) ، از امام پرسيدم :مردى به ديگرىصدقه مىدهد و هنوز دومى آن راحيازت نكرده است، آيا چنين صدقهاى جايز است؟ امام پاسخ داد: جايز است، چه آنرا حيازت كرده باشد و چه نكردهباشد.گرچه مىشود ولو به قرينه تصريحاتى كه در گذشته در برخى از مسائل از امام در شرطيت قبض ذكر شد روايت را بر عدم حيازت صدقه دهنده حمل كردنه بر عدم حيازتصدقه داده شده و شايد ((فاء)) موجود در ((فلم يحزها)) نادرست باشد و درست آن ((واو)) باشد.2- وسالته عن الرجل يتصدق على الرجل بجاريه هل يحل فرجها مالم يدفعها الى الذىتصدق بها عليه قال: اذا تصدق بها حرمت عليه((48))، از امامپرسيدم: مردى كنيزى را به مرد ديگرى صدقه مىدهد، آيا تا قبل از روانه كردن كنيز به سوى دومى كنيز بر خودش حلال است؟ امام پاسخ داد: هنگامى كه كنيز راصدقه دهد، بر خودش حراممىشود.بخش اخير پرسش و پاسخ اگر به تنهايى به آن نگاه شود بر عدم شرطيت قبض دلالت دارد، لكن پس از تعارض آن با ساير تصريحات گذشته در برخىمسائل ديگر مبنى برشرطيت قبض مىتوان حمل كرد بر اين كه صدقهء واقعى وقتى محقق مىشود كه اقباض ( تحويل دادن) صورت گيرد.بخش ديگرى ازپاسخهاى امام درباره ((حبيس)) گواه بر همينبرداشت است: سالته عن رجل قال لآخر: هذه الجاريه لك حياتك ايحلله فرجها؟ قال: يحل له فرجها ما لم يدفعها الى الذى تصدق بها عليه فاذا تصدق لها حرمتعليه ((49))، از امام (ع) پرسيدم: مردى به ديگرى مىگويد تا زندهاى اين كنيز مال تو باشد آيافرج كنيز بر اولى حلال است؟ امام (ع) گفت: تا زمانى كهكنيز را به سوى صدقه داده شده روانه نكرده باشد، براى او حلال است، پس اگر او را به دومى تسليم كند،بر خودش حرام مىشود.از پرسش و پاسخ روشن است كه مقصود از بخشيدن، عملى كردن آن بخشش با تسليم است، زيرا فرض اين است كه امام در همين نص، كنيز را پيش ازتسليم براى بخشنده، حلال كرده است.بنابراين به نظر مىرسد كه تصدق گاه در تصدق عملى يا تصدقى كه قبض درآن صورت گرفته، استعمال مىشدهاست.حديث ديگرى كه بر تفصيل بين هبه و صدقه ظهور دارد، قبض را در هبه شرط مىداند، ولى براى صدقه چنين شرطى ذكر نكرده است، در اين حديث امامصادق (ع) به روايت ابان از ابى بصير فرموده است: الهبه لاتكون ابدا هبه حتى يقبضها والصدقه جائزه عليه ((50))، يعنى هبه هرگز هبهنيست مگر اين كه آن را قبض كرده باشد و صدقه بر او جايز است ولىسند اين حديث تام نيست.روايت ديگرى در مورد صدقه يا صدقه و هبه وارد شده كه گاه از آن عدم شرطيت قبض فهميده مىشود، امام صادق (ع) به روايت ابان از عبدالرحمن بنسبابه در اين روايتفرمودهاند: اذا تصدق الرجل بصدقه او هبه، قبضها صاحبها او لم يقبضها، علمت او لم تعلم، فهى جائزه، يعنى اگر كسى صدقهاى دهد يا مالى ببخشد، چه صاحبش آن راقبض كرده وچه نكرده و چه از آن آگاه شده و چه نشده، جايز است.شيخ طوسى(ره) روايت را اين گونه نقل كرده است ولى در نقل كلينى(ره) ابان روايت را از ابى مريم از امام باقر (ع) نقل كرده و عبارت او هبه، ((51))در آن نيامده است.روايت ديگرى نيز در مورد هبه يا صدقه وجود دارد كه چه بسا عدم شرطيت قبض، ازآن قابل برداشت است.ابى المغرا با سندى تام از ابوبصير از امامصادق(ع) نقل كرده است: الهبه جائزه قبضت او لم تقبض، قسمت او لم تقسم، والنحل لايجوز حتى تقبض، و انما اراد الناس ذلكفاخطاوا ((52))، يعنى هبه جايز است، چه قبضشده باشد و چه نشدهباشد، چه تقسيم شده باشد و چه نشده باشد، و ((نحله)) تا زمان قبض جايز نيست، و مردم نحل را اراده كرده و به آن هبه گفتند.گرچه در اين روايت واژه ((هبه)) ذكر شده است، ولى احتمال دارد غلط باشد و درست آن، واژه ((صدقه)) باشد به قرينه اين كه ابوالمغرا روايت ديگرى ازابى بصير نقلكرده كه شايد همان روايت بالا باشد، راوى در اين روايت مىگويد : سالت اباعبداللّه (ع) عن صدقه ما لم يقسم ولم يقبض: فقال: جائزهانما اراد الناس النحل فاخطاوا ((53))، يعنى از امام صادق (ع) حكم صدقهاى را كهتقسيم و قبض نشده است، پرسيدم.امام (ع) پاسخ داد: جايز است همانا مردم ((نحله)) را اراده كردهو به خطا رفتهاند.اگر قائل به تفاوت جوهرى بين نحله و هبه باشيم، روايت زراره كه به سند تام از امام صادق (ع) نقل شده، تاييدى است بر اشتباه مردم در نامگذارى نحله و هبهبهصدقه، نه در نامگذارى نحله به هبه.امام در اين روايت فرموده است: انما الصدقه محدثه انما كان الناس على عهد رسول اللّه (ص) ينحلون ويهبون ولاينبغى لمن اعطى للّه شيئا ان يرجع فيه قال: وما لم يعط للّه وفى اللّهفانه يرجع فيه نحله كانت او هبه حيزت او لم تحز ((54))، يعنى صدقه واژه ءنويى است، مردمدر عهد رسول خدا (ص) نحله و هبه مىكردند و براىكسى كه در راه خدا چيزى دهد، رجوع به آن شايسته نيست و چيزى كه در راه خداو براى خدا داده نشده باشد چه هبه باشد و چه نحله، چه حيازت شده و چهنشده، رجوع در آن جايز است.به گمان من مراد از جديد بودن صدقه يا چيزى كه مردم در آن به خطا رفتهاند، وقفيا صدقه ءجاريه بوده و گرنه اصل تصدق بر مسكين و يتيم و اسير در قرآنآمده ودر عهد رسولاللّه (ص) نيز ثابت است.به هر حال ظاهرا مراد از عدم قبض مذكور در روايت امام صادق (ع) به سند ابى المغرا از ابى بصير، عدم قبض صدقه دهنده يا واهب است نه قبض توسطكسى كه به او صدقه داده شده يا موهوب له است.اين بخش ((قسمت او لم تقسم)) (تقسيم شده باشد يانشده باشد) از سخن امام (ع) نيز قرينهاى است برمطلب فوق، ظاهرا اين بخش روايت به تقسيم ارث اشاره دارد و از بحث ما خارج است.اما در نقل ديگر ابى المغرا ازابى بصير از امام صادق (ع) كه ذكر آنآمد، به صراحت مىرساند كه قبض صدقه دهندهمراد است.در آن جا كه روايت مىكند: ((سالت اباعبداللّه (ع) عن صدقه ما لم يقسم ولم يقبض يعنى از امامصادق (ع) حكم صدقهاى را پرسيدم كه هنوز تقسيم و قبض نشده است)) مفروض روايت اين است كه صدقه از مالى داده شده كه هنوز تقسيم و قبضنشدهاست يعنى صدقه دهنده،هنوز سهم خود را نگرفته است.ابى المغرا از ابى بصير و وى از امام صادق (ع) در روايت ديگرى همانند روايت فوق مىگويد: سالته عن صدقه ما لم تقبض ولم تقسمقال:لاتجوز ((55))، يعنى از امام (ع) پرسيدم: صدقه دادن از مالى كه قبض و تقسيم نشده است چه حكمى دارد؟ امام پاسخ داد: جايز نيست.سند اين روايت تام نيست.در باره صدقه دادن چيزهايى كه هنوز صدقه دهنده، خودآنها را قبض نكرده و يا در صورت مشاركت با ديگران هنوز سهم خود راجدا نكرده، روايات بسيارى وارد شده است.و از مفاهيم روايات بالا احتمال مىدهيم كه مراد امام (ع) از قبض مذكور در عبارت ((قبضها صاحبها او لم يقبضها)) كه در روايت ابى مريم يا روايت عبداللّهبنسبابه كه در گذشته ذكر شد آمده است، قبض صدقه دهنده يا واهب بوده است نه صدقه داده شده يا موهوب له، بلكه شايد ظاهر روايات نيز همين برداشترا برساندزيرا ضمير مضاف اليه كلمه صاحب را مونث آورده و آن را مذكر نياورده است، اگر مىگفت: ((قبضها صاحبه او لم يقبضها)) معناى آن قبض گيرندههبه يا صدقه مىشد كهطرف ديگر معامله در هبه يا صدقه بوده است، اما چون گفته است :((قبضها صاحبها او لم يقبضها)) منظورش صاحب صدقه يا هبه است وبالاخره گويى در صدقه دهنده و واهبظاهرتر از صدقه گيرنده يا موهوب له است از اين رو روايتى در دست ما نيست كه بر عدم شرطيت قبض در هبه دلالتكند.به هر حال اگر در شرطيت قبض در هبه شك كنيم با تمس ك به اطلاق ((اوفوا بالعقود)) نمىتوان اين شك را زدود زيرا قطع داريم كه پيش از قبض يا به خاطرعدم نفوذ ويا به جهت تزلزل آن و يا حداقل به خاطر حق تراجع و بازگشت، وفا واجب نيست، بنابراين در اين جا نمىشود با تمسك به اطلاق دليل وجوب وفا،نافذ بودن هبه راثابت كرد.و نيز ((ارتكاز عقلايى)) در صورتى كه ثابت شود قبل از قبض، نافذ است نمىتواند شك مزبور را بزدايد.زيرا ((ارتكاز عقلايى)) تنها زمانى كه ردع آن ازطرف شارع اثبات نشود، حجت است.و رد نشدن آن نيز ثابت نشده است.پس رواياتى كه شرطيت قبض ازآنها فهميده مىشود حتى اگر فرض شود كه ازحيث سند يا دلالت ضعيف هستند بدون اشكال حداقل اين احتمال را كه شارع اين ارتكاز عرفى را رد كرده باشد، از خودبر جاى مىگذارند.بلكه ((اصالهالفساد)) و ((استصحاب عدم انتقال)) مىتواند مرجع زدودن شك باشد.بنابراين همان بناى فقها كه قبض را شرط دانستهاند، درست است.ازمجموع گفتههاىپيش، روشن مىشود پاسخ درست به اشكال موجود در خمس اوراق مالى موهوبه،همان پاسخ اول، است مبنى براين كه اين اوراق، اموال بوده و چك وسند نيستند.اشكال دوم - اشكال دوم موجود در خمس، مربوط به خمس سود ناشى از كاسبى با اوراق مالى است.مثلا در باره كسى كه با سرمايه صد دينارى مخمسخود، به مدت يك سال كار كند وآن را به يكصد و بيست دينار برساند، معمولا فتوا دادهاند پرداخت خمسبيست دينار افزايش يافته، واجب است در حالى كهممكن است گفته شود: اين فتوا گرچه در مورد دينار طلا مثلا درست است، ليكن در نقود اعتبارى و پول در حالاتتورم درست نيست، زيرا چه بسا صد وبيست دينار در سال دوم از حيث ارزش و قدرت خريد با صد دينار سال گذشته برابر، يا كمتر از آن باشد.در اين فرض در حقيقتسودى عايد كاسب نشده تاپرداخت خمس آن واجب باشد.در پاسخ به اين اشكال مىتوان گفت: اگر اين اوراق، قدرت خريد مجسم شمرده شوند، اشكال مذكور درست است چرا كه بر قدرت خريدى كه كاسب درآغاز سال مالك بوده، چيزى افزوده نشده بلكه تورم سبب افزايش بيست دينار شده است.پس چرا بايدپرداخت خمس اين افزايش صورى واجب باشد؟ اماچنانچه اوراق مورد بحث همانند ساير كالاها اموال اعتبارى به شمار آيند و دايم قدرت خريد يا ارزش خريد را با خودهمراه داشته باشند، اشكال بالا نادرستاست چون اين اموال خواه ناخواه افزايش يافته و صد دينار به صد و بيست دينار تبديل شده و چارهاى جز پرداخت خمس مبلغ افزايش يافته، نيست.مبناى اول باطل است زيرا فرض قدرت خريد كه امرى است معنوى و متبلور در يكى ازاعيان، عرفى نيست و چيزى كه عرف مىفهمد، حالتى است معنوى كهاعيان آن را در برگرفته است.پس مبناى دوم متعين و درست است كه مىگويد: اوراق مذكور به مثابهكالا بوده وقيمت آنها اعتبارى است و نهايتا قيمت آن متقوم به اعتبار است و قيمتحقيقى نيست.اين مطلب براى ما نامانوس نيست زيرا ذهن ما در گذشته با قيمتهاى اعتبارىغير حقيقى انس داشته است چنان كه قيمت بسيارى از سنگ هاىگرانبها نيز اين چنين است.گاه ديده مىشود منفعت اصلى و غير اعتبارى سنگ گرانبهايى همانند سنگ هاى زينتى بر منفعت سنگ ارزان قيمتى نه تنها افزوننيست بلكه كمتر است ولى قيمتاعتبارى آن چندين برابر بيشتر از قيمت سنگ دوم است، اين حالت صرفا اعتبارى است.آرى فرق بين اين اعتبار و اعتبار مربوط به اوراق اين است كه منشا نخست، دراعتبار اوراق، شخص يا جهت معينى است و ديگران به خاطر قدرت يا سلطهء اويا به انگيزه ديگر از او پيروى مىكنند در حالى كه منشا اعتبار در سنگهاى قيمتى بهطور مستقيم، جامعه است و در اين جا اين فرق وجود ندارد.پس همان گونهكه طلا يا هر سنگ گرانبهاى ملكى كسى در سال دوم افزايش يابد، پرداخت خمس مقدار زيادىآن، واجب است ولو قدرت خريد يا ارزش بازارى آن در سالپايين بيايد حكم اوراقبهادار نيز اين چنين است.اين مطلب بماند.و اشكال موجود در خمس سود ناشى از كسب و كار با اوراق اعتبارى، كه سود آنها از نرخ تورم بيشتر نشود اگر ناشى از قدرت خريد مجسم در اوراق باشد،در حقيقت دردو شاخه ظاهر مىشود:
1- در گذشته گفتيم: اگر كسى مثلا بيست دينار سود كند، ليكن با توجه به قدرت و ارزش بازارى پول، سودى نكرده باشد، فرض اين بود كه خمس بر او واجبنيست، زيرا سود حقيقى عايدش نشده است در عين حال به وجوب پرداخت خمس چنين سودى فتوادادهاند.2- اگر نتيجه عكس باشد يعنى تورم در بازار كاهش يابد به گونهاى كه شخص با سرمايهمخمس خود كه صد دينار است بتواند كالاهاى بيشترى خريدارى كنداين چنينشخصى سود كرده است و بنا بر فرض ما پرداخت خمس چنين سودى واجب است در حالى كه فتوا پرداخت خمس چنين سودى راو اجبنمىداند.به حال حال دانسته شد فرض اين اوراق به عنوان ((قدرت خريد مجسم)) نادرست است.ليكن براى اين اشكال دو تقريب ديگر وجود دارد، بنا بر يكى از آنها فرض تفكيك بين دو فرع بالا معقول است كما اين كه فرض برابرى آن دو نيز معقولخواهد بود.تقريب نخست: بدون اشكال اگر مثلا طلاى ملكى كسى به سبب تجارت يا سببى ديگر، غير از اسبابىكه معاف از خمس هستند، افزايش يابد، پرداخت خمس مقدار افزوده،واجب است حتىاگر قيمت بازارى طلا به گونهاى كاهش يابد كه قدرت و بهاى بازارى طلاى ملكى كنونى او كه در كميت افزايش يافته از قدرت و بهاى اصلطلاى ملكى سال گذشتهاشكمتر باشد، تفسير پرداخت خمس در اين جا على رغم اين كه وى از حيث قدرت خريد و ارزش بازارى طلا زيانكار است نه سودكننده، چنين است كه طلا داراى منفعت كاربردى و استعمالى است و از منظر منفعت استعمالى چنين انسانى سود كرده استزيرا در مقايسه با سال گذشته مقداربيشترى طلا مالك شده از اين رو پرداخت خمس بر او، واجب است.اگر ثبوت خمس، در اين جا اين گونه تفسير شود: در مانحن فيه يعنى در اوراقمالى اعتبارى غير از منفعت بازارى، منفعت استعمالى قابل ذكرى وجود نداردپس منفعت استعمالى آنها در حقيقت با منفعت بازارى يكى مىشود از اين رو معيار سودو زيان، منفعت بازارى يعنى قدرت خريد مجسم در آنها است.درستاست كه اين اوراق، قدرت خريد مجسم نيستند بلكه همانند طلا ذاتا اموال شمرده مىشوند ليكن با طلافرق دارند زيرا طلا جداى از منفعت بازارى كه معيارسود و زيان است منفعت استعمالى نيز دارد ليكن كاربرد اموال مورد بحث (اوراق مالى اعتبارى) فقط گردشبازارى است از اين رو فقط ارزش بازارى آنهامعيار سود و زيان است.مقصود اين سخن آن باشد كه معيار در سودى كه خمس به آن تعلق مىگيرد، افزايش عينى است و اين افزايش مشروط به افزايش منفعت استعمالى است،اشكال بر فتواىمشهور فقط در فرع نخست ثابت مىشود، نه در فرع دوم، يعنى اگر مال (اوراق) او در سال دوم زياد شود، ليكن به سبب تورم قيمت ها، قدرتو ارزش بازارى آن مال كمتراز قدرت و ارزش سال نخست باشد،به خاطر عدم تحقق شرط افزايش منفعت استعمالى، خمس بر او واجب نيست، بر خلافمشهور كه در اين جا به پرداخت خمس فتوا دادهاند.اما اگر مال او در سال دوم زياد نشود، ليكن به خاطر كاهش تورم، قدرت خريد وارزش بازارى آن مال افزايش يابد، در اين جا قول مشهور درست است كهپرداخت خمسراو اجب ندانستهاند، زيرا عين مال افزايش نيافته است.اما اگر مقصود آن باشد كه افزايش منفعت استعمالى و افزايش عينى هر يك به تنهايى، معيارى جداو مستقل، براى سود و به دنبال آن وجوب خمس هستند،يعنى با بودن هر يك از آن دو خمس تعلق مىگيرد، وضع عوض مىشود يعنى فتواى مشهور به وجوبپرداخت خمس در فرع اول، تمام و فتواى آنها به عدموجوب در فرع دوم، ناتمام خواهد بود.اما اگر معيار در وجوب پرداخت خمس، فقط افزايش منفعت استعمالى بدون افزايش عينى باشد، دو فرع بالا برابر مىشوند، يعنى اشكال بر مشهور در هردو فرع مسجلمىشود، زيرا برعكس قول مشهور، خمس در فرع دوم ثابت و در فرع نخست ثابت نيست.چون سخن در باره اشكالات ناشى از تغيير نقود حقيقى به نقود اعتبارى است،مىگوييم: اگر اين فتواى فقها در جهانى خالى از نقود اعتبارى ملاحظه شود،اشكال مزبور بر فتواى آنها در مورد نقود اعتبارى در هر دو فرع بىمورد است، چرا كهآنها به لحاظ افزايش منفعت استعمالى كالاهاى حقيقى به پرداخت خمسحكم نكردهاند، يعنى افزايش منفعت استعمالى شرط ثبوت خمس در افزايش عينى نيست، چنان كه بهطور مستقل نيز معيار وجوب خمس نمىباشد، از اين روپرداخت خمس لباسهاى اضافى واجب است ولو اين كه از باب مثال منفعت استعمالى آنها به سبب گرمى هوا كاهش يابد، به گونهاى كه منفعت استعمالىمجموع لباسهاى سابق و زيادى فعلى، كمتر ازمنفعت استعمالى لباسهاى سابق باشد.اگر لباسهاى مخمس زياد نشده باشند، ليكن به عللى از قبيل سرد شدنهوا منفعت استعمالى آنها افزايش يابد، تا زمانى كه اينامر بر قيمت بازارى آنها اثر نكند يا تاجر فروش لباسها نباشد يا قادر به فروش آنها نباشد، پرداخت خمسآنها واجب نيست، پس اگر افزايش منفعت استعمالى در بابخمس را در نزد فقها فاقد اعتبار بدانيم، موضوعى براى ملحق كردن قيمت بازارى اوراق به منفعتاستعمالى آنها نمىماند تا خمس بر آنها واجب گردد.تقريب دوم: اين كه بگوييم: معيار در پرداخت خمس،افزايش قيمت بازارى است و اين مطلب ازفتاواى فقها فهميده مىشود، در آ نجا كه فتوا دادهاند تاجرى كه مىتواندكالاىخود را بفروشد، خمس كالاهايى كه در معرض فروش گذاشته و قيمت بازارى آن افزايشيافته، بر او واجب است.حال اگر بخواهيم اوراق مالى را با كالامقايسه كنيم،خواهيم گفت: ما به اين اوراق هميشه با ديد تجارى نگاه مىكنيم، زيرا منفعت استعمالى قابل ملاحظهاى ندارند، بنابراين افزايش قيمت بازارى آنهامتعلق خمسمىشود.در اين جا نيز مىگوييم: اگر تعلق خمس به افزايش عينى مشروط به افزايش قيمت بازارى باشد، اشكال بر فتواى فقها فقط در فرع اول وارد است و اگر افزايشقيمت بازارى در مقابل افزايش عينى معيارى مستقل و جداگانه براى خمس باشد، اشكال برفتواى آنها فقط در فرع دوم وارد است، و اگر افزايش قيمت بازارىبدون در نظر گرفتن افزايش عينى تنها معيار خمس باشد، در هر دو فرع بر فتواى فقها اشكال وارداست.جز آن كه اين اشكال نيز بر ايشان وارد است، كه بين قيمت بازارى و قدرت خريد خلط شده است، چرا كه فقها افزايش قيمت بازارى را مشمول خمسدانسته و در افزايشقدرت خريد اين چنين حكم نكردهاند.با ذكر چند مثال فرق بين اين دو روشن مىشود: 1- اگر به سبب افزايش توليد يا واردات، همه كالاها غير از لباس ارزان شوند و لباس قيمت گذشتهء خود را حفظ كند، قدرت خريد مجسم در لباس افزايشمىيابد زيراصاحب لباس مىتواند با فروش يا مبادله آن، مقدار بيشترى از ساير كالاها را مالك شود، با آن كه ارزش بازارى لباس به حال خود باقى مانده است.برعكس اگر بهخاطر كاهش توليد، ارزش ساير كالاها افزايش يابد و ارزش لباس تغيير نكند،قدرت خريد مجسم در لباس كاهش مىيابد، با آن كه ارزش بازارىآن كاهش نيافته است.2- اگر مثلا به سبب افزايش توليد يا واردات قيمت همه كالاها از جمله لباسارزان شود، قدرت خريد مجسم در لباس فرق نخواهد كرد، لكن قيمت بازارىآن كاهشمىيابد.و اگر همه كالاها به سبب تورم يكنواخت گران شوند، قدرت خريد مجسم در لباس فرق نخواهد كرد، لكن قيمت بازارى آن بالا مىرود.معيار در قيمت بازارى، واحدى است كه قيمتها با آن مقايسه مىشوند و معيار در قدرت خريد، ساير كالاها يا به عبارت ديگر اندازه تورم است.در اين جا خود اوراق، واحد سنجش قيمتها مىباشند پس افزايش و كاهش در آنها بىمعناست.اين گونه نيست كه فقها صرف نظر از اوراق مالى، براساس افزايش يا كاهش قدرتخريد، فتوا به پرداخت يا عدم پرداخت خمس داده باشند سپس اين حكمبه اوراق مالى نيز سرايت كرده باشد، بلكه آنها فقط براساس افزايش قيمت بازارى به پرداخت خمس فتوا دادهاند.آرى اگر شغل كسى در بازار ايران صرافى ومعاوضه دلار با تومانباشد، مصداق سخن فقها مىشود كه هنگام بالا رفتن قيمت بازارى كالا در نزد تاجرى كه قادر به فروش آن باشد، به خمس قائل شدهاند،چرا كه دلار در ايران كالاشمرده مىشود و تومان واحدى است براى سنجش قيمتها، در حالى كه در بازار امريكا عكس اين مساله صادق است.اما اگر شغل كسى صرافى بينالمللى باشد، تا زمانى كه او در انديشه صرافى است،قيمت دلار به هر اندازه كم و زياد شود، سودى عايد او نخواهد شد.امااگر انديشه بهرهبردارى از كالاى يكى از كشورها به مغز او خطور كند،پول آن كشورواحد سنجش قيمت خواهد شد، در غير اين صورت واحدى براىسنجش قيمت نخواهد داشت تا بتواند به وسيله آن سود خود را محاسبه كند.سود او به يكى از دو صورت تامين مىشود كه اين دو صورت درحالات اعتبارىدرواحد سنجش قيمت مندرج هستند: يا همانطور كه در بازار رايج است، مبلغى نقد با مبلغ بيشترى از همان نقد مبادله كند، يا به قيمتى ارزان تر آن را بخرد و بهقيمت بيشترى آن را بفروشد و در اين جاافزايش عينى محقق مىشود.همچنين در كشورى كه جز مبادله پاياپاى چيز ديگرى شناخته شده نيست، سود در غير افزايش عينى منحصر در اين است كه چيزى را به قيمت پايينتر ازقيمت متوقع بازارخريدارى كند.و اين نوع سود همان است كه در كشورهاى معمولى به صورت سود مندرج درواحد مقياس قيمت نقد رايج وجود دارد.
مساله سوم:
آيا اوراق اعتبارى در مساله حرمت تفاضل، به طلا و نقره ملحق مى شوند يا خير؟ طبيعى است كه اشكال تفاضل در جايى است كه دو طرف مبادلهاز يك جنس باشند ووحدت جنس امرى عرفى است و در اين جا مقصود از وحدت جنس اين نيست كه هردو از كاغذ يا از فلز يا از چيز ديگرى باشند، بلكهمقصود ارز واحد است، مثلا تومان همهاش يك جنس است، خواه از كاغذ ساخته شده باشد و يا از غير كاغذ بنابراين آيامثلا گرفتن زيادى در تبديل تومان بهتومان جايز است يا نه؟اشكال تفاضل در باب صرف (مبادله پول) از يكى از چهار صورت زير ناشى مىشود: دو اشكال نخست مطلق است و دو اشكال ديگرآن به نسيه اختصاص دارد.صورت نخست:
تعميم (حكم) باب صرف طلا و نقره به اوراق اعتبارى: از اين ادعا كه عرف خصوصيت طلا و نقره را الغا نموده،برداشت مىشود معيار در حرمت تفاضل، نقد رايج است.پس همان طور كه تفاضل در تبديل طلا بهطلا و نقرهبه نقره حرام است، در اوراق مورد بحث نيز حرام است.ولى اين تعميم و تعدى با اشكال جدى مواجه است، زيرا احتمال مىرود كه اين حكممخصوص نقدين باشد و نمىتوانبه طور جزم و حتم ادعا كرد كه معيار حرمت تفاضل رايج بودن نقد است.پارهاى از امور زير احتمال فرق و عدم امكان تعدىو تعميم را تاييد مىكند: امر نخست - حرمت تفاضل (زيادى) به فرض رايج بودن سكه طلا يا نقره اختصاص ندارد،بلكه اين حرمت در ذات طلا و نقره ثابت است، گرچه پول نقدرايج نباشد، مگر اينكه فرض شود كه طلا و نقره حتى غير مسكوك آنها از منظر عرف اجتماع از نقديت و ثمن قرارگرفتن بىبهره نيستند و همين ويژگى ملاكحكم است، نه رايج بودن نقد.امر دوم - حكم حرمت تفاضل درمورد هر شيىء قابل كيل و وزن ثابت است و اصلا بهطلا و نقره اختصاص ندارد.امر سوم- حرمت تفاضل در اشياء همجنس ثابت است حتى اگر از نظر مرغوب و نامرغوب بودن با هم اختلاف داشته باشند و اين نشانگر آن است كه اينحرمت حكمى تعبدىمحض است و نكته ءعقلائى اقتصادى ثابت شده درحرمت تفاضل در اوراق نمىتواند در اين جا ملاك حكم باشد، زيرا اين نكتهءعقلائى (ثبوت سود بدون مقابل) اگر موثرباشد، در فرض معاوضه نوع مرغوب يك كالا با مقدار بيشترى از نوع نامرغوب همان كالا، محقق نمىشود مگراين كه همين نكته( ثبوت سود بدون مقابل) به طور مطلق ملاك حرمت تفاضل فرض شود، گرچه در برخى از موارد مختلف باشند.چنان كه ذكر ايننكته دربرخى روايات به عنوان سبب حرمت تفاضل مىتواند گواه بر مطلب بالا باشد.از جمله روايت زير كه سندش تام نيست و از على بن موسى الرضا (ع) نقل شده است: و عله تحريم الربا لما نهى اللّه عزوجل عنه، ولما فيه من فساد الاموال لان الانسان اذا اشترى الدرهم بالدرهمين كان ثمن الدرهم درهما و ثمن الاخر باطلا فبيعالربا و شراوه وكس على كل حال على المشترى و على البايع فحرم اللّه عزوجل على العباد الربا لعله فساد الاموال كما حظر على السفيه ان يدفع اليه مالهلمايتخوف عليه من فساده حتى يونس منه رشد فلهذه العله حرم اللّه عزوجل الربا وبيع الدرهم بالدرهمين ، ((56)) يعنى نهى خداى عزوجل و تباهشدن اموال سبب تحريم ربا استزيرا انسان هر گاه يك درهم را به دو درهم بخرد، ارزش يك درهم يك درهم است وارزش درهم ديگر باطل است بنابراينبه هر حال خريد و فروش ربا به خريدار وفروشنده خسارت مىزند.خداى عزوجل به خاطر (جلوگيرى از) تباهى اموال، ربا را بر بندگان خود حرام كرده است،كما اين كه تحويل دادن مال سفيه را قبل از اين كه در او نشانه ءرشد يافت شود، ممنوع كرده است، چرا كه اين ترس وجود دارد وى مالشرا تباه گرداند و خداىعزوجل به همين سبب، ربا و فروش يك درهم به دو درهم را حرام كرده است.صورت دوم:
با تمسك به اطلاقات حرمت ربا ادعا شود كه اين اطلاقات دلالت دارد برحرمت تفاضل در مطلق مبادله جنس با جنس، يعنى به پيمانهاى ياوزنى بودن جنس مشروط نباشد بنابر اين، مىتوان گفت: اطلاق ادله مزبور اقتضا دارد كه تفاضل درمبادله اوراق مورد بحث حرام باشد.اما رواياتى كه پيمانهاى و وزنى بودن دو جنس را در حرمت تفاضل شرط دانسته ((57))، با رواياتى كه اين شرط را نفى مىكنند، تعارض دارند، مثلروايت صحيح محمد بن مسلم كه گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن الثوبين الرديئين بالثوب المرتفع والبعير بالبعيرينوالدابه بالدابتين فقال: كره ذلك على (ع) فنحن نكرهه الا ان يختلف الصنفان.قال: و سالته عن الابل والبقر والغنم او احدهن فى هذا الباب قال: نعم نكرهه، ((58)) يعنى از امام صادق پرسيدم :مبادله دو لباس پست با يك لباس برتر و يكشتر بادو شتر و يك چارپا با دو چارپا چه حكمى دارد؟ امام گفت: على (ع) اين كار را ناپسند مىدانست، ما نيز آن را ناپسند مىدانيم، مگر از دو صنف باشند.پرسيدممبادله شتر و گاو و گوسفند يا يكى از آنها به اين نحو چگونه است؟ فرمود: بلى ما چنين معاملهاى را ناپسند مىشماريم.و در روايت صحيح ابن مسكان از امام صادق (ع) آمده است: انه سئل عن الرجل يقول: عاوضنى بفرسى وفرسك وازيدك قال: لايصلح ولكن يقول: اعطنى فرسك بكذاو اعطيك فرسى بكذاوكذا ((59))، يعنى در باره ءمردى كه به ديگرى مىگويد: اسبت را با اسب من عوض كن، من به تو سرمىدهم، از امام پرسيده شد وامام پاسخ داد: اين معامله درست نيست، لكن بگويد: اسبت را به فلان قيمت به من بده، من هم اسبم را با فلان قيمت به تومىدهم.پس اگر بين آن دسته از رواياتى كه پيمانه يا وزنى بودن دو جنس را شرط مىدانند و د سته ديگر كه نافى اين شرط هستند، تعارض و تساقط باشد بنا برمسلكى كهمىگويد: مرجع در هنگام ابتلاى مخصص با معارض، عام فوقانى است به رواياتى كه ربا را مطلقا حراممىداند ((60))، رجوع مىكنيم.لكن بهگمان من مقصود بيش تر مطلقاتوارده در ربا، رباى قرضى است و رباى معاملهاى را شامل نمىشود و ظاهر مطلقات قرآن نيز اين گونه است، مثل آيات زير: 1- آيه: ياايها الذين آمنو لاتاكلواالربا اضعافا مضاعفه واتقوا اللّه لعلكم تفلحون ((61))، يعنى اى مومنان!ربا مخوريد كه دايم سود بر سرمايهافزاييد تا چندبرابر شود و از خدا بترسيد تا شايد رستگار شويد.پس اضعاف مضاعفه (چند برابر گرفتن) فقط در رباى قرضى محقق مىشود.2- آيه:
واحل اللّه البيع وحرم الربوا فمن جاءه موعظه من ربه فانتهى فله ما سلف وامره الى اللّه ومن عاد فاولئك اصحابالنار هم فيها خالدون يا ايها الذين آمنوا اتقواللّهوذروامابقى من الربوا ان كنتم مولامنين فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من اللّه ورسوله وان تبتم فلكم رووس اموالكملاتظلمون ولاتظلمون وان كان ذو عسره فنظرهالى ميسرهوان تصدقوا خير لكم ان كنتم تعلمون ((62))، يعنى حال آن كه خداوند بيع را حلال و ربا را حرام كرده است، هر كس پس از رسيدن پند واندرز خدا به اواز اين عمل دست شويد، خدا از گذشتهء او درگذرد و عاقبت كار او با خدا باشد و كسانى كه از اين كار زشت دست نكشند، اهل جهنماندوهميشه در آن عذاب كشنداىمومنان! از خدا بترسيد و اگر براستى مومن هستيد، زيادى ربا را نگيريد.پس اگر ربا را ترك نكرديد، بدانيد كه به جنگ خداورسول او برخاستهايد و اگر از اينكار توبه كنيد، اصل مال، مال شماست و (در اين صورت) نه به كسى ستم كردهايد و نه كسى به شما ستم كرده است و اگر از(بدهكار) تنگدست طلب داريد، بدو مهلتدهيد تا توانگر شود و اگر بدهى تنگدست را بدو صدقه دهيد، براى شما بهتر است مقطع ((وان كان ذو عسره فنظره الى ميسره)) در آيه بالا به روشنى به رباى قرضى نظردارد ((63)).افزون بر اين،دلالت دو روايت صحيح گذشته برحرمت رباى معاملهاى درچيزهاى غير پيمانهاى و غير وزنى نمىتواند در برابر دلالت روايات صحيح كه در شرطيت پيمانهاى و وزنى بودن صراحت دارد،ايستادگى كند.صورت سوم:
اين صورت اختصاص دارد به زمانى كه يكى از دو جنس مدتدار باشد: برخى از روايات دلالت دارد بر حرمت گرفتن زيادى در حالتى كه يكى از آن دومدتدار باشد ولو مكيل و موزون نباشد.پس شرط كيل و وزن زمانى است كههر دوى آنها حال باشند.از قبيل روايت زراره به سند تام از امام محمد باقر(ع) كهفرموده است: البعير بالبعيرين والدابه بالدابتين يدا بيد ليس بهباس ((64))، يعنى يك شتر با دو شتر و يك چارپا با دو چارپا دست به دست معامله شود، اشكالىندارد.بر اين مبنا كه مقطع ((يدا بيد)) موجود در روايت، ناظر به تحريم گرفتن زيادى در فرض نسيه باشد مگر احتمال داده شود مقطع مزبور (يدا بيد) ناظر به جهلبه كيفيت و مشخصات شتر در نسيه باشد كه در فرض حال بودن، جهالت مزبور با ديدن از بينمىرود.دو امر زير گواه بر مطلب بالا است: 1- خود اصطلاح دست به دست كردن (يدا بيد) در باره دو شيىء غير متجانس نيز وارد شده است، همانند صحيحه حلبى كه گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن الزيت بالسمن اثنين بواحد، قال: يدا بيد لاباس ((65))، يعنى از امام صادق (ع) پرسيدم: معامله روغن با چربى دو به يك چهحكمى دارد؟ امام پاسخ داد: دست به دست آن اشكال ندارد.2- نص وارد شده است بر جواز (نسيه) به شرط توصيف خصوصيات مورد معامله، از قبيل اين كه امام محمدباقر(ع) به روايت زراره در سندى تام فرمودهاست: البعير بالبعيرين والدابه بالدابتين يدا بيد ليس به باس و قال: لاباس بالثوب بالثوبين يدا بيد ونسيئه اذاوصفتها ((66))، يعنى يك شتر با دو شتر و يك چارپا بادوچارپا دست به دست معامله شود، اشكال ندارد و امام (ع) افزود: معامله يك لباس با دو لباس به صورت دست به دست و نسيه آن با ذكر مشخصات اشكالندارد.احتمال دارد حكم نهى از نسيه يا مقيد كردن آن به ((دست به دست)) شامل مطلق مبادلهكالا به صورت پاياپاى يا در خصوص مبادله دو جنس يكسان باشد واختصاصى به فرضتفاضل نداشته باشد و به قرينه روايت سعيد بن يسار كه باسندى تام در كافى و تهذيبين وارد شده است، مىتوان روايت بالا را حمل بر تقيهكرد سعيد در اينروايت گفته است: سالت ابا عبداللّه (ع) عن البعير با لبعير يدا بيد ونسيئه فقال: نعم لاباس اذا سميت الاسنان جذعين او ثنيين، ثم امرنى فخططت على النسيئه، يعنى از امامصادق(ع)پرسيدم:معامله يك شتر با دو شتر به صورت دست به دست و نسيه چه حكمى دارد؟ امام (ع) پاسخ داد: هرگاه در سن جذعين يا ثنيين باشند،اشكال ندارد.آن گاه به من فرمود: نسيه را خط زنم.صدوق اين روايت را در كتاب فقيه آورده و بر آن افزوده است: لان الناس يقولون: لا، فانما فعل ذلك للتقيه يعنى به خاطر اين كه مردم مىگويند: نه، امام در فضاى تقيه اين چنين پاسخداد.((67)) صورت چهارم: در صورت چهارم كه به زيادى در داد و ستد مدت دار اختصاص دارد و صورتدرست همين است گرفتن زيادى در اوراق مدتدار مشمول ادله قرآنى و روايىحرمت رباى قرضى مىشوند و اين مطلب به دو صورت زير قابل تبييناست: 1- اطلاق ربا شامل اين صورت مىشود، با اين بيان كه: ما احتمال نمىدهيم صرفتفاوت در اين كه اين معامله قرض است يا بيع، به تنهايى در صدق عنوان ربايا عدم صدق آن دخالت داشته باشد و قرائنى كه موجب انصراف مطلقات موجود در آيات وروايات از رباى معاملهاى است، شامل اين معامله كه در روح باقرض فرق ندارد نمىشود، از قبيل مطلقات موجود در مقاطع آيات پيش گفته (مقطع ((وان تبتم فلكم رووس اموالكم)) يا مقطع ((اضعافا مضاعفه))) كه موجبانصراف دو آيه مذكور به رباىقرضى مىشوند.پس روشن است كه اين نحو معامله (يعنى فروش مبلغى از اوراق به صورت نسيه در مقابل مبلغ كمترى ازهمان جنس به صورت نقد) با اين دو تعبير (يعنى دو مقطع فوقالذكر از آيات) بيان نمىشود.2- اگر بپذيريم اطلاق لفظى وجود ندارد، در تعدى عرفى شك نخواهيم كرد و نمىتوان احتمال داد صرف دگرگون كردن صيغهء قرض به صيغهء فروشمدتدار بتواند مشكل ربا را حل كند و اگر غير از اين باشد، به طور گسترده و در همه شكلها بدون استثنامىشود مشكل ربا را حل كرد زيرا مىتوان هر نوعقرضى را به فروش مدتدار ارجاع داد.اما داد و ستد دو سنخ از اوراق يعنى دو نوع پول مثل تومان و دلار اگر هر دوبصورت نقدى باشد، گرفتن مبلغ بيش تر چه تومان و چه دلار بدون اشكال جايزاست.اما اگر يكى از آن دو مدتدار باشد بنابر اين كه شرطيت قبض مورد قبول نباشد كهبحث آن در مساله چهارم خواهد آمد پس اگر مقدارى از مبلغ اضافى،براى مدتدار كردن آن قرار داده نشود، بىاشكال است، ولى اگر مبلغى از اضافى براى مدتداركردن آن اختصاص يابد، بيان اول از دو بيان مذكور (ادعاىاطلاق لفظى) در اين مقام جايگاهى ندارد لكن بيان دوم يعنى تجاوز و تعميم عرفى صدق مىكند و تماماست.مساله چهارم: آيا اوراق اعتبارى در مساله شرطيت قبض به طلا و نقره ملحق مى شود يا خير؟ مقصود ما در اين جا شرطيت قبض در داد و ستد طلا با نقره است، نه طلا با طلا يا نقره با نقره، چرا كه صحت مبادله طلا با طلا و نقره با نقره به طور هم سنگ وبرابر مشروط به قبض نيست و چنين مبادله اى اشكال ندارد،مگر اين كه قبض يا عدمنسيه را در مطلق دو شيىء متجانس شرط بدانيم.پس اگر در مطلق دو شيىء متجانس، قبضيا عدم نسيه را شرط بدانيم، طلا و نقره واوراق اعتبارى نيز مشروط به قبض مىشوند و عدم نسيه اعم از قبض است.در حالى كه در گذشته به ضعف اين احتمال واحتمال حمل روايات آن بر تقيه اشارهكرديم.در جاى خود در اين مساله تحقيق خواهد شد.در روايات بسيارى ((68)) داد و ستد طلا با نقره مشروط به قبض شده است و روايات ديگرى ((69)) با اين روايات معارضاند.مشهور، قبض راشرط دانستهاند (اصل اين بحث بهجايگاه خود واگذار مىشود) ولى مطلب مورد نظر ما در اين جا اين است كه بنا بر شرطيت قبض در داد و ستد طلا با نقر، آياشرطيت مزبور را تعميم داده و داد وستد دو سنخ از اوراق اعتبارى را يعنى آن هنگام كه مبادله با دو نوع از ارز است، نيز به اين شرط مشروط بدانيم ياخير؟ظاهرا چنين تجاوز و تعميمى مشكل است، زيرا اين حكم از احكام تعبدى محض است و ما ملاك آن را نمىدانيم و عرف تفاوت بين آن دو را بعيدنمىشمارد.به ويژه اين كهاين حكم به طلا و نقره مسكوك اختصاص نداشته تا بر همه نقدهاى رايج حمل شود، مگر اين كه گفته شود: طلا و نقره قبل ازتبديل شدن به سكه از صفت نقد و معياربودن براى قيمتگذارى بهره داشتهاند و با توجه به همين صفت حكم، وجوب قبض صادر شده است.مساله پنجم: اگر كسى مقدارى از اوراق اعتبارى خود را به كسى وام دهد و در مقابل آن مبلغزيادترى كه از نرخ تورم بيشتر نباشد،از وام گيرنده بازستاند، آيا از جنبه فقهىمىتوان اين زيادى را توجيه و تصحيح كرد؟ بر فرض پايين آمدن تورم، ضماننقص قيمت چه حكمى دارد؟ درباره ساير ضمانها مثل ضمان غصب نيز همينپرسش وجود دارد.براى تصحيح گرفتن زيادى در قرض اوراق اعتبارى بدون اين كه مستلزم ربا شود، دو توجيه وجود دارد: توجيه نخست: اوراق اعتبارى، تجسم قدرت خريد هستند، از اين رو اگر مقدارى ازقدرت خريد مجسم به كسى قرض داده شود، قرض گيرنده به همينمقدار قدرت خريد، به قرض دهنده بدهكار مىشود و بر او واجب است در سررسيد، همان مقدار قدرت خريد را به قرض دهنده بازپرداخت نمايد، پس اگرقدرت خريد مجسم در اوراق به سبب افزايشتورم كاهش يابد، بر قرض گيرنده واجب است مقدار بيشترى از اوراق كه برابر با قدرت خريد زمان قرض گرفتنباشد، به قرض دهنده بازپرداخت نمايد.اين توجيه همان گونه كه گرفتن زيادى را در صورت افزايش تورم توجيه مىكند، كاهشرا نيز در صورت پايين آمدن تورم توجيه مىكند يعنى اگر تورم كاهشيابد، اين حقبدهكار است كه مبلغ كمترى از اوراق كه برابر با قدرت خريد زمان قرض گرفتن باشد، به بستانكار بازپرداخت نمايد، البته ميزان كاستى اوراق بايدبرابر با ميزانكاهش تورم باشد، زيرا بدهكار در حقيقت قدرت خريد را از قرض دهنده، استقراض كرده است و اينك كه زمان سررسيد فرا رسيده است،برگرداندن همان قدرت خريد به قرضدهنده بر او واجب است، و اين قدرت در همين مبلغ كمترى از اوراق كه مىدهد، تجسم يافته است.در گذشته بطلان اين مبنا ثابت شد زيرا عرف نمىگويد يك امر معنوى (يعنى قدرتخريد مجسم) را قرض كرده است.توجيه دوم - در اين توجيه كه قوىتر از توجيه نخست است، گفته مىشود: اوراق مزبور اموالى اعتبارى شمرده مىشوند كه قدرت خريد را بر دوش مىكشند وچون مثلى هستند، قدرت خريد مجسم در آنها از صفات مثل شمرده مىشود، پس به ناچار در هنگامبازپرداخت بايد صفت مزبور آنها حفظ شود، از اين رو اگرقدرت خريدآنها در هنگام بازپرداخت به سبب بالا رفتن تورم كاهش يابد، واجب است مبلغ بيشترى بازپرداخت شود.صورت مزبور، گرفتن زيادى در هنگام بالا رفتن تورم را توجيه مىكند، لكن كاهش رادر هنگام پايين آمدن تورم توجيه نمىكند، پس قرض گيرنده هم مقدار مالرا بدهكار است و هم صفت (قدرت خريد )را، از اين رو اگر قدرت خريد بالا رود، بر او واجباست به منظور حفظ كميت، خود اوراق را بازپس دهد و اگرقدرت خريد پايين آيد،بر او واجب است براى حفظ قدرت خريد، اوراق بيش ترى برگرداند.در مقام اشكال بر اين توجيه گاه گفته مىشود: پايين و بالا رفتن قدرت خريد فقط به اوراق اعتبارى اختصاص ندارد، بلكه طلا و نقره نيز در قديم به چنيناختلافىمبتلا بودهاند، زيرا گاه قدرت خريد مجسم در آنها بالا مىرفت و گاه پايين مىآمد و همچنين در هنگام مقايسهء آن دو با يكديگر بهاى بازارى آنها نيزدچار چنينتنزل و صعودى بوده است.همه اين تغييرات، حرمت زيادى يا ربا شمردن آن و يا مشمول اين آيه بودن را ((وان تبتم فلكم رووس اموالكملاتظلمون ولاتظلمون)) ((70)) زير سوال نمىبرد، پس چراو يژگى مزبور بر حكم اوراق اعتبارى موثر باشد؟ بلكه كاهش وافزايش قدرت خريد از امورىاست كه همه كالاها به آن دچار مىشوند، زيرا افزايش يا كاهش عرضه يا تقاضا يا كاستى آن يا عواملى از اين قبيل، قدرت خريد كالا راافزايش و گاه كاهشمىدهد، بنابراين، قدرت خريد از صفات مثلى كالا نيست تا واجب باشد بدهكار در هنگام بازپرداخت دين (همانند مثليات) آن صفات را رعايت كند، پسچرا درخصوص اوراق اعتبارى قدرت خريد را در صفات مثلى وارد كنيم؟! آنچه كه مىتوان به عنوان شبهپاسخى به اين اشكال ارائه كرد، اين است كه: قدرتخريد بهعنوان منفعت استعمالى در طلا و نقره و نيز در ساير كالاها معتبر نيست، بلكه آنچه معتبر است منفعت بازارى است.در عرف، منفعت استعمالى از صفاتمثلىشمرده مىشود، نه منفعت بازارى.به مجرد بيش تر شدن كميت، از ديدگاه عرف، زيادى، به طور حقيقى صدق مىكند خواه اين افزايش سبب بالا رفتنمنفعت بازارى بشود يانه، اما اوراق اعتبارى متداول امروزى چون غير از قدرت خريد،منفعت قابل ذكرديگرى ندارند، اين ويژگى (قدرت خريد) در عرف بهمنزله منفعت استعمالى شمردهمىشود، از اين رو داخل در اوصاف مثلى است.اما قدرت خريد يا نرخ تورم با چه معيارى سنجيده مىشود؟ استاد شهيد ما(ره) در پاسخ به اين پرسش گفته است: ((اين مطلب با ارزش صرفى طلاارزيابىمىشود)) ((71)).او در توجيه نظر خود چيزى نگفته است، شايد در توجيه سخناستاد بتوان ادعا كرد: اين ارزيابى عرفى است، به اعتبار اين كه عرف ازمنظر پول نقد و ثمن ذاتى به طلا مىنگرد.شايد شيوه رايج در محاسبه نرخ تورم اين گونه باشد كه تورم تكتك كالاها را به دست مىآورند و ميانگين آنها را به عنوان نرخ تورم اعلام مىكنند و اينمعيارشايد بهتر از معيار بالا باشد.به هر حال توجيه بالا در باره روا دانستن و تصحيح گرفتن زيادى در هنگام بازپرداخت قرض، برابر با نرخ روز تورم يا در مقايسه با ارزش روز طلا همپاسخنقضى دارد و هم پاسخ جكلى.الف - پاسخ نقضى: طلا و نقره گرچه علاوه بر قدرت خريد، منفعتى استعمالى دارند، ولى غالبا از سكهء آنها در منافع استعمالى استفاده نمىشده است مگراين كه با ذوب كردن، به غير سكه تبديل شوند استفاده از قدرت خريد مجسم در طلا و نقرهمسكوك، كاربرد شبه انحصارى اين دو عنصر بوده است.پس اگركاربرد اوراق اعتبارى در قدرت خريد آنها منحصر شود و عرف به سبب همين انحصار قدرت خريد را در زمرهصفات مثل قرار دهد و زياد شدن كميت اگر باافزايش قدرت خريد همراه نباشد، زيادى صدق نمىكند از سوى ديگر، منحصر كردن كاربرد طلا و نقره ءمسكوك در قدرتخريد نيز سبب مىشود قدرتخريد در صفات مثل قرار گيرد اگر اين گونه باشد، گرفتن زيادى در طلا يا نقره مسكوك در هنگام پايين آمدن اتفاقى قدرت خريد هر يك ازآنها رواو جايزخواهد شد و گمان نمىكنم كسى به اين نتيجهگيرى ملتزم باشد.آرى فرق است بين طلا و نقره مسكوك با اوراق زيرا منفعت اوراق منحصر است درقدرت خريد آنها، لكن منفعت ذاتى طلا و نقره مسكوك در قدرت خريد منحصر نيست، زيرامىتوان ولو با ذوب كردن از منافع استعمالى آنها بهره برد باآن كه غالبا طلا و نقره را براى كاربردهاى استعمالى ذوب نمىكنند، زيرا به بهاى سكه خسارتوارد مىشود و كاربرد استعمالى سكه نيز نادر است به هر حالفرق ادعايى مذكور به عهده ادعا كننده آن گذاشته مىشود.ب - پاسخ حلى: گفته شود هر چيز مثلى اوصاف گوناگونى دارد بايد بدانيم كدام يكاز اين اوصاف در مثلى بودن آن، دخالت دارد؟ 1- اوصاف ذاتى همانند سياهى و سفيدى و هر صفت مشابه ديگر: منظور ما از اوصاف ذاتى شيىء، اوصافى است كه بستگى به نياز انسان به آن شيىءى يامقايسهء آن شيىءى با اشياء ديگر ندارد.رنگ يا طعم يك كالا گاه نيازانسان رابرمى انگيزد اگر چه گاه خود مطلوب و مورد نياز است يا وسيله مقايسه كالاها قرار مىگيرد لكن به تنهايى با صرفنظر از خاستگاههاى نياز در انسان ياقرارگرفتن وسيله سنجش، كالاها، صفات ذاتى كالا هستند2- اوصاف نسبى اى كه به ابزار سنجش و مقايسه با خاستگاه نيازهاى استعمالى يامصرفى مردمبرمىگردد، از قبيل: سرمازدايى لباس: اين خاصيت با سرما سنجيده مىشود و با گرم شدن هوا از بين مىرود.
سيركنندگى نان:
گرسنگى انسان وسيله سنجش آن است و با سير شدن،اين خاصيت از بين مىرود.اثربخشى دوا در شفا: اين خاصيت با بيمارى سنجيده مىشود و با بازگشت، سلامتى وبهبودى منتفى مىشود.اين اوصاف معمولا دو جنبه دارند: جنبه ذاتى كه در درون كالا است و جنبهديگر كه خارج از حوزه آن است.از اين رو هر يك از اين اوصاف به هر اندازهبهناحيه ذاتى كالا برگردد، در قسم اول داخل مىشود و از سوى ديگر هر اندازه به ناحيه ديگر كالا برگردد، صفات نسبى كالا شمرده مىشود.مثلا،سرمازدايى لباس،به هر اندازه ناشى از كلفتى لباس باشد، صفت ذاتى لباس است پس اگر كسى لباسى را عاريه كند و در هنگام برگرداندن به سبب استعمال،ضخامت آن كاهش و به همين سبب، خاصيت سرمازدايىاش كم شده باشد در حقيقت صفت ذاتى لباس، يعنى ضخامت آن تغييركرده است يا خاصيتسرمازدايىاش به اندازهاى كه ناشى از ضخامت باشد، كاسته شده است.اما اگر لباسى را عاريه كند و در هنگام برگرداندن به سبب گرم شدن هوا،خاصيتسرمازدايى آن منتفى شود، اين امر تغيير در صفت ذاتى لباس شمرده نمىشود.همچنين اگر دوا با گذشت زمان كهنه شود و برخى از خواص خود را از دست بدهد،صفتذاتى آن تغيير كرده است، لكن اگر به سبب پيشرفت جامعهبشرى در زمينه پيشگيرى از بيمارىها، بيمارى كاهش يابد و به همين سبب اثربخشى دارو كم شود، صفت ذاتىداروى مزبور، تغيير نكرده است.همچنين اگر در اثر كاستن از اندازه نان تاثيرش درسيركردن انسانها كم شود صفت ذاتى نان تغيير كرده است، ولى اگر مردم با چيزهاى ديگر خود را سير كنندو به همين سبب از نقش نان در رفع گرسنگى خود بكاهند صفت ذاتى نان تغيير نكرده است.3- اوصاف نسبى ناشى از مقايسه ءكالا با ساير كالاها يا اموال، مانند گرانى وارزانى و قدرت خريد: اين اوصاف نيز، اوصاف ذاتى شيىء شمرده نمىشوند، بنابراين دگرگونىهاى ناشى از ارزان يا گران شدن يك كالا يا كم و زياد شدن قدرت خريد مجسم درآن، به ذات آنكالا برنمىگردد.و اوصافى كه از منظر عرف در مثلى بودن شيىء دخالت دارند، يعنى داخل در آيه ((ان تبتم فلكم رووس اموالكم)) هستند قسم نخست از اوصافاند، از اينرو اگر كسى بتواندبا انجام عمليات خاصى سرماى شديد هوا را بشكند و در چگونگى هوا اثر گذارد و باعث شود منافع استعمالى يا قيمت بازارى لباسهاىزمستانى پايين آيد،عرف نخواهدگفت او در لباسهاى زمستانى مردم اثر گذاشته است، آرى اگر با آلوده كردن هوا بهمواد شيميايى به لباسها ضرر بزند ومقاومت و دوام آنها را از بين برده يا كاهش دهد، مىتوان گفت: او ذات لباسها را دگرگون كرده است.اين مطلب به طور نهايى نافى ضمان اوصاف نسبى پيش گفته نيست، پس در مواردى مىتوان مدعى ضمان اوصاف قسم دوم شد در صورتى كه يكى از ادلهضمان شاملش شودمثلا اگر در گرماى شديد تابستان مقدارى يخ غصب كند و در زمستان همان مقدار يخ را برگرداند،در اينجا گفته مىشود: كه ايجاد مانع بينمالك و بين بالاترينمنفعت استعمالى يخ در روزهاى گرم تابستان كه با آمدن سرماى شديد، منتفى شده است موجب مىشود كه غاصب ضامن منفعت استعمالىيخ باشد و برگرداندن مثل كفايتنمىكند و غاصب را از ضمان نمىرهاند، زيرا يكى از اسباب ضمان يعنى ((اضرار)) بر ممانعت مزبور صدق مىكند يا قاعده((لاضرر و لاضرار)) در اين جا بر ضمان دلالتدارد، حتى اگر برابر با يخ غصب شده،چيز ديگرى برگرداند.لكن اين بدين معنا نيست كه منفعت استعمالى موردبحث، كه به سبب سردى هوا منتفى شده،از صفات مثلباشد به گونهاى كه اگر چيزى برابر با آن را در زمستان برگرداند مثل را به او برنگردانده باشد.دليلش ايناست كه او اگر يخ را غصب نكرده بود، لكن با تاثيرشيميايى در هوا موجب سردى هواو به سبب آن سقوط منفعت استعمالى يخ شود، در برابر صاحب يخضامن چيزى نيست، چرا كه سبب ضمان منفعت استعمالى در فرض نخست اين نبود كه ((مثل)) بر يخ زمستان صدق نكند تا گفته شود سرد كردن هوا نيزموجب از بينرفتن وصف منفعت شده، پس ضامن منفعت است، بلكه سببش اين بود كه با ايجاد مانع بين مالك و بين استفاده او از يخ در فصل تابستان،به اوزيان زده است در حالىكه در فرض دوم اين نوع زيان زدن وجود ندارد، زيرا او با سرد كردن هوا صاحب يخ را از استعمال يخ بىنياز كرده است و اين طورنيست كه مالك به مصرف يخ نيازمندبوده و غاصب بين مالك و يخ مانع ايجاد كرده باشد.رفع نياز، اضرار نيست، بلكه اضرار آن است كه عليرغم نياز مالك، مانعاستفاده او شود.آرى چه بسا به لحاظقسم سوم از اقسام وصف، يعنى به لحاظ منفعت بازارى، به او زيان رسانده است، چرا كه او مىتوانست با فروختن يخهاىخود سود كلانى نصيب خود كند، ولى پس از سرد شدنمصنوعى هوا، از تجارتى سودآور محروم شده است، زيرا در آن هنگام كسى يخ او را خريدارىنمىكند.با اين حال دليل ((نفى ضرر)) شامل زيان مزبور نمىشود.همان طور كه استاد شهيد ما(ره) در بحث ((لاضرر)) چنين گفته است: ضرر نسبى چيزى است كه از منظر عقل تجارى نه از نظر عقل منفعت استعمالى ضرر شمرده شود و با اضافه كردن به عقل تجارى سنجيده شود، اينضرر، ضرر مطلق نيست.از اين رو دليل ((نفى الضرر)) بسان انصراف ادله احكام آب از آب مضاف از ضررمزبور انصراف دارد.بنا بر آنچه گفتيم روشن شد كه مىتوان بين كسى كه پس از غصب يخ در تابستان قصدمىكند آن يا مثل آن را در زمستان برگرداند و كسى كه يخ را در تابستانقرض كرده تا با آمدن زمستان آن را پس دهد و در آغاز زمستان آن را برمىگرداند، فرق گذاشت.فرقش در اين است كه: اولى ضامن فرق بين يخ تابستان و زمستان است، يعنى ضامن منفعت استعمالى يخ است، زيرا مالك را از منفعت آن محروم كرده است و برگرداندن همان مقدار يخ كافى نيست، بلكه واجب است مثلا قيمت آن را برگرداند.دليل آن نيز مثل قاعده لاضرر است.لكن دومى بنا بر يكى از دو توجيه زير، غير از برگرداندن همان مقدار يخى كه درتابستان قرض كرده است، وظيفه ديگرى ندارد: توجيه نخست: دليلى بر ضامن شدن بيش از مقدار يخى كه قرض كرده در دست نيست، زيرا محروم كردن مالك از بهره يخ در تابستان با اجازه خود او بوده وبا وجود اذنمالك، قاعده ((لاضرر)) شامل آن نمىشود و براى ضمان توجيهى باقى نمىماند مگر اصل قرض كه به قوت خود باقى است، وما گفتيم فقط اوصافذاتى داخل در اوصاف مثلى است و در اين جا، اوصاف ذاتى تغيير نكرده است.توجيه دوم: شريعت اسلام به صراحت و به طور قطع، گرفتن زيادى را در باب قرض نهىكرده است، اگر اوصاف مورد بحث، ذاتى، و داخل در مثلنباشد،نهى مزبور به ناچار اجازه نمىدهد، بدهكار را به جبران اين اوصاف وادار كرد در حالى كه در باب غصب چنين نهيى نيست، تا در برابر قاعده ((لاضرر))آمثلا قد علم كند.پيرو بيانات گذشته به گفتگو در باره اوراق مالى رايج دراين زمان،باز مىگرديم.در اين باب مىتوان بين اقسام ضمان تفصيل قائل شد: ضمان غصب: اگر كسى هزار دينار غصب كند و پنجاه سال بعد پس از توبه به درگاه خدا بخواهد مبلغ غصبى را برگرداند، در صورتى كه در اين مدت در اثرتورم پى درپى، دينار كشور به طور وحشتناكى سقوط كرده باشد، بايد مبلغى برگرداند كه با تورم متناسب باشد و بازگرداندن مبلغ قديم، كافى نيست، زيرا بايدزيانى را كهارتكاز عقلايى به آن حكم مىكند، جبران نمايد و در وجوب اين جبران،مىتوان به قاعده ((نفى ضرر)) نيز متمسك شد.اگر اشكال شود سقوط دينار سقوط منفعت بازارى و داخل در قسم سوم از اقسامسهگانه اوصاف شيىء مثلى است و داخل در قسم دوم يعنى منفعتاستعمالى نيست و گفته شد زيان زدن به منفعت بازارى ضمانآور نيست، از اين رو اگر كسى مقداربسيارى كالا از نوع كالاى موجود در نزد تاجر ديگر راو اردكند و با اين كار، يعنى افزايش عرضه، از ارزش كالاى آن تاجر بكاهد، در برابر او ضامن چيزى نيست واز قول استاد شهيدمان(ره) گفتيم: ((زيان در منفعت تجارى، نسبى ومضاف است و دليل ((نفى ضرر)) شاملش نمىشود)).در پاسخ خواهيم گفت: چون منفعت بازارى اوراق مزبور مطلوب همگان است، در حكممنفعت استعمالى است، يعنى تا زمانى كه منفعت مزبور بسان منافععمومى و مورد نظرآحاد مردم باشد، زيان به آن، زيانى است مطلق، يعنى نسبى و مضاف نيست، پس ادله نفى ضرر شاملش خواهدشد ((72))، لكندر چيزهاى مشابه با ضمان قرض، اين گونه نيست زيرا دليل ضمان در اين چيزهاى مشابه با ضمان قرض، اين گونه نيست، زيرا دليلضمان در اين مورد بر بيشتراز ضمان خود شيىء قرض گرفته شده،دلالت مىكند و در شيىء قرض گرفته شده غير از اوصاف ذاتى آن با معنايى كه شرح داده شد، چيز ديگرىدر مثلىبودن آن دخالت ندارد يا در خصوص قرض مىگوييم: حتى اگر فرض شود اطلاقى هست كه بتواند ضمان قدرت خريد را ثابت كند، آن اطلاق به حرمت اخذزيادى در قرض،كه در شريعت قطعى است مقيد مىشود و تا زمانى كه قدرت خريد مجسم خارج از اوصاف ذات (كه از اوصاف مثل شمرده مىشود) باشد،زيادى مزبور بر جبران قدرت خريد مجسم صدق مىكند، آرى اگر درست باشد كه عرف اين اوراق را قدرت خريد مجسم مىشمارد،زيادى مزبور بر جبرانقدرت خريد صدق نخواهد كرد در صورتى كه در گذشته در باره اين مطلب مناقشه كرديم.آرى اگر سلطان سكهء قديم را از اعتبار ساقط و سكه نويى را جايگزين آن كند،مقتضاى قواعد حكم مىكند بدهكار قرض خود را با سكههاى نو ادا كند، زيرارايج بودن سكه به همان معنايى كه ما از ذاتى قصد كرديم از اوصاف ذاتى سكه است، و بر اساس قانون عرضه و تقاضا امرى نسبى بين سكه و ديگر كالاها بهلحاظ مقايسه بينآنها نيست.پس سقوط اعتبار سكه توسط سلطان با پايين آمدن قدرت خريد آن كه ناشى از فراوانى آن يا كمبود ديگر كالاها است فرق دارد،بدين معنا كه سقوط ياد شدهتغيير حقيقى در نقد شمرده مىشود و رواج آن از صفات مثلى است، پس ملتزم شدن به بازگرداندن سكه نو، التزام به پرداختزيادى نيست تا عنوان ربا بر آن صدق كند.روايات وارده در مساله سقوط نقد از ناحيه سلطان كه در وسايل الشيعه جلد 12باب 20 از ابواب ((صرف)) ديده مىشود، دچار تعارضاند.اين رواياتدر باره نقودحقيقى و معتبر، يعنى دينار طلا و درهم نقره وارد شده است اما براى پى بردن به حكم نقود اعتبارى محض بسان اوراق رايج عصر ما بايد به((قاعده)) رجوع كرد كه شرحآن گذشت.همه سخن ما در باره ءموضوعى كه اين مقدمه براى آن منعقد شده بود، به پايان رسيد و آن پرسش و پاسخهاى فقهى است كه از تبديل نقد حقيقى به نقداعتبارى ظاهر مىشود.16- ر.ك، كليات علم اقتصاد، باقر قديرى اصلى، ص184.17- ر.ك، الاسلام يقود الحياه، حلقه ششم، ص19، شهيد صدر(رحمه اللّه عليه).18- ر.ك، دروس دكتر داورى در دانشكده علوم اقتصادى دانشگاه شهيد بهشتىدرس2و3.19- ر.ك، البنك اللاربوى، ص151، انتشارات دار التعارف للمطبوعات، بيروت.20- همان ص151 ، 252.21- سوره انفال، آيه 41.22- سوره انفال، آيه 1.23- سوره حشر، آيات 6و7.24- سورهتوبه، آيه103.25- سوره توبه، آيه 60.26- وسائل الشيعه، ج6، باب29، از ابواب من المستحقين للزكاه، ح2، ص186.27- همان، ح3.28- همان، ج6، ب29 ، 34 از بابهاى المستحقين للزكاة.29- همان، ب1 از ابواب ما تجب فيه الزكاة، ح2، ص3 و روايات ديگرى در همين باب.30- سوره حشر، آيه 7.31- سورهتوبه، آيات 34و35.32- وسائل الشيعه، ج6، ب1، زكاه الذهب والفضة.33- همان، ب8، مما تجب فيه الزكاة.34- همان، ج5، ب1، من الخلل الواقع فى الصلاة، ج، ص2991.35- اصول كافى، ج، باب التفويض الى الرسول والائمه، ح4، ص266و267.36- وسائل الشيعه، ج6، ب16، مما تجب فيه الزكاة، ح1، ص51.37- اگر گفته شود كه چگونگى اعمال ولايت به نشانهها ى شرعى نياز دارد، مىتوانوضع زكات بر اسبان از ناحيه اميرالمومنين(ع) را يكى از نشانههاى مورد نظرشمرد.38- كتاب الزكاة، آيه اللّه منتظرى، ج1، ص282.39- وسائل الشيعه، ج13، ب4، من الهبات، ح1، ص334و335.40- همان، ب4، من الهبات، ح7، ص336.41- همان، ج13، ب5، من الهبات، ح6، ص337.42- همان، ب4، از الهبات، ح8، ص3361.43- همان، ب4، از الهبات، ح6، ص 336 و ب10، ح4، ص343.44- همان، ب4، از احكام وقوف و صدقات، ح1، ص297.45- همان، ب5، از الهبات، ح5، ص338.46- همان، ب14، از احكام وقوف و صدقات، ح1، ص320.47- همان، ب5، از الهبات، ح5، ص338.48- همان، ب14، از احكام وقوف و صدقات، ح2، ص320و321.49- همان، ب14، از احكام وقوف و صدقات، ح1، ص320.50- همان، ب4، از الهبات، ح7، ص336.51- همان، ب4، من الهبات، ح3، ص335.52- همان، ب4، از الهبات، ح3، ص335.53- همان، ب1، از احكام وقوف و صدقات، ح2، ص309.54- همان، ب3، از الهبات، ح1.55- همان، ب9، از احكام وقوف و صدقات، ح6، ص310.56- همان، ج12، ب1، از ابواب ربا، ح11، ص425و426.57- همان، ب6و16و17، از ابواب ربا، ص434 ، 454.58- همان، ب16 از ابواب ربا، ح7، ص449.59- همان، ب17، از ابواب ربا، ح6، ص453.60- همان، ب1 ، 4 از ابواب ربا، ص423 ، 430.61- سوره آل عمران، آيه130.62- سوره بقره، آيه 275 ، 280.63- آرى روايتى از مطلقات تحريم ربا وجود دارد كه ناظر بر رباى معاملهاى است و آنحديث دوم باب 6 از ابواب ربا در جلد12 وسائل ص434 است كه سند آن تام و بهصدوق مىرسد و در كتاب فقيه، ج3، ح793 سند آن به ابن يزيد باز مىگردد.64- وسائل الشيعه، ج12، ب17، از ابواب ربا، ح4، ص450 و حديث 6 همين باب دردلالت همانند حديث 4 است.65- وسائل الشيعه، ج12، ب17، ح13، ص453 و حديث 14 همين باب و همچنينصحيحه ديگر حلبى در باب 13 همين ابواب، ح2، ص443 از حيث دلالت.66- همان، ح، ص449.67- همان.68- وسائل الشيعه، ج13، ب2، از ابواب صرف، ص458 ، 461.69- همان.70- سوره بقره، آيه 279.7071- حلقه ششم از كتاب الاسلام يقود الحياة ص19.72- گاه گفته مىشود: لازمه اين قول آن است اگر حكومت مبلغ بسيارى پول چاپ و بهبازار عرضه كند، و در اثر اين كار قدرت خريد مجسم در پول در دست مردم، كاهش يابد،او به نحو واجب ضامن كاهش قدرت خريد اموال مردم است.واقعيت چيز ديگرى است يعنى چون قدرت خريد مجسم در پول مردم از سلطنتسلطان و به لحاظ محدوده سيطرهاش سرچشمه مىگيرد، حكومت اين حق و اختيار رادارد كه سكه را افزايش دهد از اين رو عقل او را ضامن نمىداند زيرا او خارج از چارچوبهاختيار و حق خود چيزى انجام نداده است در صورتى كه غصب اين گونه نيست، بنابراينافزايش سكه از ناحيه ءسلطان به مثابه اكتشاف يك معدن طلا در عصر دينار طلايى استدر آن زمان هر كسى حق داشت به چنين اكتشافى دست زند گرچه پايين آمدن قدرت خريددينارهاى موجود در دست مردم را به دنبال داشت و عقل حكم نمىكند اكتشاف كنندهضامن كاهش ارزش دينار مردم باشد با اين كه قدرت خريد مجسم در طلا نيز در آن عصرمورد ابتلاى همه مردم بوده است، پس زيان ناشى از پايين آمدن قدرت خريد اگر زيانشمرده فقه اهل بيت فارسى ، شماره 20-1