هويت تاريخي و انسانشناسي انقلاب عامل مغفول تبيينهاي انقلاب اسلامي
علي محمد حاضري (×) چكيده: در اين مقاله كوشش شده است تا ضمن مرور تحليلها و تبيينهايي كه طي دو دهه گذشته درباره انقلاب اسلامي ايران صورت گرفته است، ريشه كاستيها و نارساييهاي آن معرفي شود. در يك تقسيمبندي كلان، تبيينهاي انقلاب به دو دسته تقسيم شده است:تبيينهايي كه عمل كنشگران را عقلايي دانسته و تبيينهايي كه انقلاب را در چهارچوب رفتار غير عقلايي كنشگران تحليل كردهاند. از ديد نويسنده، تعميم انسانشناسي اومانيستي غرب و تسري سرگذشت تاريخي آن به جامعه ايران و عدم اعتناي جدي به زمينهها و هويت انديشهاي - تاريخي اين جامعه، به عنوان مشكل اساسي غالب اين تبيينها معرفي شده است. سپس با تشريح عناصر اصلي هويت ايراني - اسلامي جامعه ايران در آستانه انقلاب، كوشش شده است تا وقوع انقلاب اسلامي مبتني بر اين اجزا تحليل شود. در پايان، مدل نظري تبيين انقلاب پيشنهاد شده است. وقوع انقلاب ديني، ( religious revolution ) در آخرين دهههاي قرن بيستم، آن هم در قلمرو حكومتي كه به وسيله معتبرترين دستگاههاي امنيتي و تحليلگران مسائل اجتماعي سياسي «جزيره ثبات»، ( island of st ability ) منطقه ناميده شده بود چالشهاي اساسي فراروي نظريهپردازان و صاحبنظران علوم اجتماعي قرار داد و اكنون كه دو دهه از اين رخداد عظيم فاصله گرفتهايم، با انبوهي از تحليها و تبيينهايي مواجهيم كه هر يك كوشيدهاند علل و دلايل اين رخداد عجيب و پيشبينينشده را تشريح كنند. صرف نظر از تحليلها، گزارشها و مكتوبات خاطرهگونه غير علمي، جزئينگر و بعضا بغضآلودي كه از طرف ژورناليستها و خبرنگاران، عناصر و كارگزاران فراري رژيم شاه و مرتبطين با خاندان سلطنت نگاشته شده است و عليرغم در برداشتن برخي نكات و ملاحظات تاريخي و دست اول كه ميتوانند در تحليلهاي علمي نيز به خدمت گرفته شوند، اما كليت اين آثار، چندان معتبر و قابل اعتنا نيستند، مجموعه تحليلها و تبيينهاي نسبتا معتبر و علميتر درباره انقلاب اسلامي را در چند مقوله ميتوان دستهبندي كرد. اما جوهر مشترك غالب اين تبيينها كه به نظر نگارنده منشا كاستيهاي آنها نيز هست اين است كه همه اين تبيينها تلويحا بر انسانشناسي و هستيشناسي و تجربه تاريخي نسبتا واحدي استوار است و بدون آنكه در مباني و مفروضات اين انسانشناسي و تاثير آن در انطباق با جامعه ايران، تاملي شده باشد، تحليلها بر آن استوار شدهاند. انسان منظور شده در اين تبيينها، انساني عاقل، ( rational agent ) است كه بر اساس عقلانيت ابزاري، ( instrumental rationality ) وسايل را تنها بر اساس معيار سودآوريشان در دستيابي به هدف ميسنجد و فارغ از هر دغدغه و معيار ارزشي ديگر، هر آنچه وي را در دستيابي به هدف مدد رساند، مطلوب وي است و هر رفتاري كه در چهارچوب اين منطق، سودآور نباشد، رفتار غيرعقلاني، ( irrational behaviour ) به حساب ميآيد. براي اين انسان، هدف نيز تامين لذت و كسب منافع مادي در پهنه زماني يك عمر يا دستيابي به سعادت و رفاه در قلمرو حيات دنيايي است. انسان معقول مورد اشاره در حيات جمعي خود نيز تنها يك راه فرا روي خود دارد آن هم مسير توسعه به سبك غرب است كه تحت عنوان نوسازي، ( modernization ) معرفي شده است. بر اين اساس انسانها در تكاپوي فردي خود، سعادت اين جهان را از طريق كنش عقلاني معطوف به هدف تعقيب ميكنند و مجموعه اين كنشها نيز در فرايند مسيري كه مدرنيسم نام گرفته و بر بنيادهاي انديشه ليبرال و راهكار دموكراسي، بنا شده تدبير ميشود. غالب محققين و صاحبنظراني كه به تحليل و تبيين انقلاب اسلامي نشستهاند، بي آنكه لزوما تصريح كرده باشند، پيمودن مسير نوسازي و رفتار عقلايي معطوف به هدف را به ترتيب، وجوه جمعي و فردي رفتار عقلايي فرض كردهاند. در همين چهارچوب است كه آن دسته از تحليلگراني كه پايه تحليل خود را كنش افراد و كنشگران قرار دادهاند اعم از آنكه اين كنش را در مصاديق رفتار فرد فرد جامعه جستجو كنند يا در صفت گروهي و جمعي آنها از قبيل كنش اقشار و طبقات اجتماعي بازشناسند، نوعا كنش ايرانيان در حوادث انقلاب اسلامي را به ناچار در يكي از دو طبقهبندي زير قرار دادهاند. آنان كنشها را يا عقلاني دانستهاند و لذا براي آن انگيزه كسب منافع و دستيابي به امتيازات را مفروض گرفتهاند و به سهم خود كوشيدهاند تا اين اهداف و انتظارات را در عمل كنشگران استنباط و استخراج كنند. صاحبنظراني كه نتوانستهاند چنين منفعتطلبيهايي را در رفتار كنشگران استخراج نمايند، به ناچار اصل كنش را غير عقلايي محسوب كرده، كوشيدهاند وقوع انقلاب را در پناه انواع غير عقلاني كنش، همچون كنش سنتي يا عاطفي، تحليل كنند. مواردي از تحليل مبتني بر كنش عقلايي
به عنوان مثال كساني كه خواستهاند وقوع انقلاب را بر اساس نقش بازاريان تحليل كنند، كوشيدهاند تا نشان دهند كدام سياستهاي رژيم شاه، منافع آنان را به خطر انداخته است تا مخالفتهاي آنان با رژيم توجيه عقلاني داشته باشد. مثلا گفتهاند وابستگيهاي رژيم شاه به امريكا و اقتصاد غرب، تجارت سنتي ايران را به نفع مبادلات شركتهاي چند مليتي و بورژوازي كمپرادور يا وابسته تضعيف كرد و بازاريان كه عموما متكي به نظام تجارت سنتي بودند به سختي آسيب ديدند. تحليلگر ديگري اوجگيري مخالفتبازاريان با رژيم را به اقدامات اتاق اصناف و برخوردهايي كه به عنوان مبارزه با تورم و گراني با بازاريان صورت رفتبازگشت ميدهد. در توجيه دلايل مخالفت روحانيون با رژيم پهلوي و شاه نيز اتكاء به اينگونه تهديد منافع، ملاحظه ميشود. مثلا تلاش رژيم پهلوي براي برقراري محاكم دادگستري و كوتاه كردن دست روحانيون از محاكم شرع و نيز داير كردن مدارس جديد و محدود شدن دايره فعاليت مكتبخانههاي سنتي كه متولي آن روحانيون بودند را از دلايل ايجاد نارضايتي روحانيون ذكر كردهاند. سياستهاي ضد مذهبي رژيم رضا شاه و ممنوعيتبرقراري مجالس روضهخواني و عزاداري نيز از منظر تهديد منافع روحانيت كه از قبل شركت در اين مجالس منتفع ميشدهاند، مورد توجه قرار گرفته است. تشكيل سپاه دين از طرف رژيم شاه و اعزام فارغالتحصيلان دانشكدههاي الهيات به روستاها جهت تبليغ دين و ايفاي نقش امامت مساجد از جانب اين فارغاتحصيلان نيز به عنوان گامي در جهت تهديد منافع روحانيت منظور شده است و مخالفت روحانيون با سپاه دين را به اين انگيزهها بازگشت دادهاند. تشكيل دفترخانههاي ثبت رسمي ازدواج و نظام رسمي ثبت اسناد و املاك نيز تعرض به ساحت كاركردها و حوزه منافع روحانيت قلمداد شده است. در مجموع، اينگونه تحليلها كوشيدهاند تا نشان دهند مخالفت روحانيتبا رژيم پهلوي و سياستهاي مدرنيزاسيون، نوعي واكنش طبيعي و معقول براي دفاع از منافع و امتيازاتي بوده است كه مورد تهديد قرار ميگرفته است. ارتباط روحانيون و بازاريان و همبستگي متقابل آنها در مبارزه و مخالفتبا رژيم شاه نيز داراي همين سنخ توجيهات است. درباره دلايل و انگيزههاي مخالفت روشنفكران و دانشگاهيان و حتي تكنوكراتهاي موجود در سيستم اداري رژيم شاه نيز اينگونه تحليلها ارائه شده است. فساد اداري رژيم شاه و اعمال نفوذ درباريان و عناصر وابسته در مناقصات و مزايدههاي دولتي و پيمانكاريها و نيز مداخلات آنها كه منجر به غلبه روابط به جاي ضوابط در نظام استخدام و ترفيع ميشده است، كاركرد طبيعي دستگاه ديوان سالاري و بوركراسي را مختل ميكرد و آنان كه منافع خود را در اين كاركرد طبيعي مييافتند، متضرر ميشدند و به صف مخالفين ميپيوستند. درباره طبقات محروم شهري و روستاييان حاشيهنشين شهرها نيز از اين سنخ تحليلها ارائه شده است. گفته شده است كه پس از اجراي اصلاحات ارضي، مديريتسنتي اربابها از روستا حذف شد، بدون آنكه نظام مديريتي نويني جايگزين آن شود. روستاييان با توجه به رشد چشمگير جمعيت نتوانستند از قطعات كوچك زمينها كه غالبا نظام تامين آب آن نيز مختل شده بود بهرهبرداري كنند لذا به صف كارگران واحدهاي صنعتي پيوستند و با توجه به ناتواني در تامين مسكن نسبتا گران شهرها به آلونكنشيني و استقرار در حلبي آبادهاي حاشيه شهرها تن دادند. هجوم اين تازه واردين هم هزينه زندگي را براي طبقات محروم شهرها افزايش داد هم با افزايش عرضه نيروي كار، نرخ رشد حقوق و دستمزدها را كند نمود. مجموعه عامل فقر و محروميت طبقات پايين شهر و حاشيهنشينان را تشديد كرد. در اين شرايط بود كه زندگي مصرفي و پيامدهاي صوري شبه مدرنيسم، ( pesudo-modernism ) وارداتي نيز در هيات اتومبيلهاي لوكس، منازل اشرافي، كالاها و پوشاك خارجي مورد استفاده طبقات بالا، مظاهر نابرابري و اختلاف طبقاتي را در عريانترين وجه آن به نمايش گذاشت و نارضايتيهاي خفته اجتماعي را فعال كرد. در مجموع، همه اين تحليلها درصددند تا نشان دهند كه اقشار و گروههاي شركتكننده در انقلاب، به نوعي از فرايند اقدامات و سياستهاي رژيم شاه آسيب ديده و منافعشان به خطر افتاده و در طمع رهايي از اين آسيبها به دفاع از ايده انقلاب پيوستهاند. برخي از صاحبنظران نيز كه واقعيتها را مؤيد مطلق اين ديدگاه نيافتهاند با طرح نظريه توقعات فزاينده، ( rising يا در پناه تئوري فقر نسبي، ( theory of relative deprivation ) كوشيدهاند تا حتي بهبودي نسبي وضعيت اقتصادي بعضي اقشار را عاملي در جهت رسيدن به موقعيت درك محروميتها و احساس كمبود در مقايسه با اقشار بالاي جامعه تفسير كنند. به هر ترتيب خميرمايه مشترك اين تحليلها، احساس نارضايتي از موقعيت اقتصادي و اجتماعي خويش و مشاهده چشمانداز مطلوبتري از موقعيتخود در نظام برآمده از انقلاب است و همين احساس است كه مشاركت در فرايند انقلاب را به عنوان يك كنش عقلاني قابل تحليل ميكند. تحليلهاي مبتني بر كنش غير عقلاني
عدهاي ديگر از صاحبنظران كه نتوانستهاند ردپاي تعقيب منطقي منافع را در كنش شركتكنندگان در فرايند انقلاب نشان دهند، كوشيدهاند تا وقوع انقلاب اسلامي را در پناه عواملي كه ميتواند معرف كنش عاطفي، ( Emotional Action ) يا كنش سنتي، ( traditional Action ) باشد توضيح دهند. عدهاي اساسا انقلاب اسلامي را واكنش يك جامعه عميقا سنتي نسبتبه سرعتبيش از حد فرايند نوسازي رژيم شاه توصيف كردهاند. از نظر اينان شاه بدون توجه به ظرفيت اجتماعي و فرهنگي جامعهاي كه عميقا با سنتها و باورهاي مذهبي و غير عقلاني خو گرفته بود، بلند پروازانه با سرعتي شگرف به مدرنسازي جامعه پرداخت و شتاب اين حركت كه با آگاهيبخشي و توجيه فرهنگي كافي همراه نبود، واكنش نيروهاي سنتي و موافقان نظم پيشين را برانگيخت و تودههاي مردم، بدون آنكه به نحو منطقي، به امتيازات و دستاوردهاي نوسازي بينديشند يا منافع عقلاني خود را تعقيب كنند، به دفاع از سنتهايي برخاستند كه با آنها خو گرفته بودند. در اينگونه تحليلها، هر چند بعضا ممكن است رهبران حركت را كساني به حساب آوريم كه دفاع از نظم پيشين، متضمن دفاع از منافع آنان نيز باشد و به اين ترتيب سنتگرايي آنها، با منفعتطلبي عقلاني، ( rational utilitarianism ) منافاتي نداشته باشد، ولي كنش تودهها يا كنش سنتي است كه از دلبستگي آنان به سنتها ناشي شده يا كنشي عاطفي است كه به علت تحريك عواطف و احساسات آنها از جانب رهبران برانگيخته شدهاند. بعضي از صاحبنظران نيز با اتكاء به تئوري آنومي، ( anomie theory ) دوركيم، ( Durkheim ) و شرايطي كه به واسطه آن تودهها، مستعد واكنش احساسي نسبتبه پيامهاي رهبران هستند به توجيه انقلاب اسلامي پرداختهاند. در اين نحوه تحليل كه غالبا با به كارگيري ايده رهبري كاريزما، ( charisma leadership ) در نظام انديشهاي ماكس وبر، ( Max Weber ) نيز همراه است، كوشيدهاند تا رخداد انقلاب اسلامي را به عنوان كنشي احساسي تحت رهبري شخصيت كاريزماتيك، ( charismatic personality ) امام خميني(س) تبيين كنند. فرض بنيادين اينگونه تحليلها، فقدان نهادهاي مدني، ( civil institutions ) و ناكارآمدي يا ضعف روابط بوركراتيك و عقلاني در نظام اجتماعي رژيم شاه است و به همين دليل تحولات و تغييرات مورد نياز نتوانسته است از طريق مجاري بوركراتيك و به نحو معقولي محقق شود و بروز انقلاب اسلامي، پيامد اين وضعيت است. لذا انقلاب، ماهيتا برآمده از واكنش جامعه، خارج از روش منطقي تفسير ميشود. با عنايتبه ملاحظات فوق، مشاهده ميشود كه هر دو دسته از تحليلهاي مذكور، اعم از آنان كه انقلاب را با اتكاء به تعقيب عقلاني منافع از سوي آحاد و گروههاي اجتماعي تبيين ميكنند و چه آنان كه، وقوع انقلاب را در خلاء مناسبات عقلايي و صرفا بر اساس كنش غير عقلايي تفسير ميكنند، در دو مقوله اشتراك نظر دارند و آن تعريف خاص امر عقلايي يا كنش عقلايي از يكسو و منحصر دانستن راه رشد و توسعه منتهي به مدرنيسم غربي به عنوان تنها هدف عقلايي بشريت از سوي ديگر است. لذا يا بايد براي شركتكنندگان در اين حركت عقلايي، جلب منفعت و تعقيب امتيازات متصور باشد و محقق رسالتخود را در كشف آنها بداند يا چنانچه شواهد با چنين مناسبات منطقي سازگار نبود، انقلاب به عنوان يك كنش غير منطقي منظور و براي وقوع آن عوامل مناسب رديابي شود. به نظر نگارنده ريشه بسياري از كاستيها و نارساييهاي تبيينهاي انقلاب اسلامي، به اين نكته بازگشت دارد كه آگاهانه يا ناآگاهانه انسانشناسي اومانيستي غرب و سرگذشت تاريخي آن و راهكارها و راهحلهايي كه آن بينش و آن سرگذشت، اقتضا ميكرده استبه ناروا، به جامعه و فرهنگ ايران و افراد و اقشار مسلمان ايراني تعميم داده شده و رخداد عظيم انقلاب اسلامي بيش از آنكه در پرتو زمينهها و هويت انديشهاي - تاريخي، ( Intellectual- historical Identity ) خود ادراك شده باشد، در تطبيق با طرح عام انسان و جامعه غرب، تاويل شده است. با عنايتبه نكته فوق، در اين قسمت كوشش ميشود بخشي از اجزاء و عناصر اصلي هويت ايراني - اسلامي، ( iranian-islamic iden tity ) كه با توجه به شرايط تاريخي ايران، تمايزات و ويژگيهايي را سبب شده است كه بر پايه آن، امكان تشريح فهم درست انقلاب خواهد بود. هويت ايراني - اسلامي انقلاب
1- آزاديخواهي دينباورانه، ( Religion-oriented Liberalism )
برخلاف تجربه كشورهاي غربي و بسياري از كشورهاي اسلامي در ايران پس از اسلام به استثناي دورههايي كه تحت استيلاي دستگاه خلافت اموي و عباسي اداره ميشده استحكومت و دستگاه سلطنت، مستقيما و بيواسطه ديني نبوده استبلكه سلاطين و پادشاهان بدون آنكه خود شخصا عالم و مدعي امر ديانتباشند، حداكثر كوشيدهاند تا در پناه جلب حمايت علماي دين، اسلام پناهي خود را اثبات كنند و از اين طريق مشروعيتخود را تامين نمايند. به اين ترتيب، مردم، ظلم و جور سلاطين و خشونتورزي و استبداد شاهان و عوامل حكومتي آنان را هيچ گاه به حساب دين و عالمان ديني نميگذاشتند بلكه اغلب علماي ديني به نوعي ملجا و پناه مردم به حساب ميآمدند و معمولا نفوذ و وساطت علماء، در كاهش آلام مردم مؤثر بوده است. حتي در دورههايي كه عالمان نفوذ و ارتباط بيشتري با دربار حكومتي داشتند و از اين طريق در مشروعيتبخشي به آنان سهم بيشتري ميرسيد اين ارتباط، شمشير خشونت را تيزتر نكرده استبلكه نوعا در تلطيف رفتار حكومتبا مردم مؤثر افتاده است. در باور عمومي مردم شيعه مذهب ايران، نه تنها سلسلههاي شاهي، حكومت ديني به حساب نميآمدند بلكه نوعا آنها را حكومت جور ميدانستند و حتي تحمل آنان نيز در پناه اصل اعتقادي «تقيه» ممكن ميشد و الا معارضه با آنها بر اساس تكليف ديني، اجتنابناپذير بود. عدم اعتقاد به مشروعيت تام حكومتهاي موجود با يك اصل اعتقادي ديگر; يعني اعتقاد به قيام مهدي موعود(عج) كه رافع همه جورها و بيعداليتها به حساب ميآيد، در مجموع سبب شده است كه مردم ايران نه تنها ذائقه تلخي از ظلم حكومت ديني نداشته باشند بلكه، همه آمال و آرزوهاي عدالتخواهانه خود را در برپايي «حكومت ديني» امام زمان(ولي عصر) انتظار برند كه بارزترين مشخصه آن، عدالتگستري و تحقق قسط است. با اين سنت فكري و سابقه تاريخي است كه وقتي در دهههاي آخر حكومت قاجار، آزاديخواهي و قانونگرايي مطرح شد و در «مشروطيتسلطنت» به حدود و ضوابط قانوني، منتهي ميشد، فهم بومي و استنباط ملي از اين واژهها، با گستره مفهومي آنها در غرب كه خاستگاه اين مفاهيم بود يكسان نبود. در غرب، بر اساس تجربه تاريخي خاص خود، آزادي، ( Freedom ) در درجه اول آزادي از قيد سلطه پاپ و كليسا و نيز قيصر; يعني همدست پاپ را منظور ميكرد و از آنجا كه اين سلطهها، به توجيه ديني متصل و مستظهر بود، آزادي و آزاديخواهي، در متن خود نفي و انكار دين و مفسر و نماينده رسمي آن; يعني نهاد كليسا را اراده ميكرد. اما در ايران به استثناي منورالفكرهايي كه اقليم فرهنگي آنها غرب بود، آنچه از آزادي مراد ميشد، رهايي از سلطه حاكميت مطلقالعنان پادشاهي بود كه اراده و فرمانش در تار و پود دسيسهها و توطئههاي عوامل ذي نفوذ در دربار از زنان حرمسرا گرفته تا شبكه پيچيده شاهزادگان و ماموران سفارتخانههاي بيگانه، اسير بود و عندالاقتضاء هستيسوز و بنيان كن بود. اين رهايي، از طريق مقيد كردن شاه به قانون و ديگر ملزومات سلطنت مشروطه متصور بود و به عبارت ديگر، آنچه از آزادي مراد ميشد، ضديتبا استبداد و سلطنت مطلقه بود و به هيچ وجه گستره مفهومي آن در غرب; يعني آزادي از دين و احكام و تكاليف ماورايي آن، منظور غالب نبود. شايد بتوان گفت در پرتو همين جوهره شديدا ضد استبدادي بود كه وقتي عالم پرنفوذي چون شيخ فضلالله نوري، به هر دليل متهم به دفاع از استبداد و همدستي با شاه مستبد شد، اعدام وي لااقل با مخالفتشديد علماء و عامه ديندار مواجه نشد. اين جوهره ضد استبدادي كه با دينباوري و نيز حفظ اعتقاد به صداقت، ديانت و امانتداري و مفسر دين بودن علماي راستين منافات نداشت، برجستهترين نماد معني و مفهومي بود كه در جامعه ما از واژه آزادي مستفاد ميشد. همين معني كه از زمان نهضت مشروطه رايجشده بود طي دهههاي بعد و تا آخر عمر رژيم شاه و سالهاي دهه 50 نيز ادامه داشتبا اين تفاوت كه از دهه 40 به بعد، با توجه به تجارب پيشين كه عدم امكان تحقق آزادي، در چهارچوب نظام سلطنتي را اثبات كرده بود، امام خميني(س) تحقق آزادي را در گرو نفي مطلق اين نظام دانست و مردم نيز به پيروي از ايشان، آرمان «آزادي» و رهايي از سلطه شاه را از طريق براندازي نظام سلطنت تعقيب كردند. به اين ترتيب «آزاديخواهي دينباورانه» يكي از زمينهها و مؤلفههاي اعتقادي - تاريخي انقلاب اسلامي است كه عليرغم اشتراكاتي كه با مقوله آزاديخواهي در غرب دارد، در رابطه با دين، عميقا با آن متفاوت است. 2- سازگاري علم و دين
در فرهنگ اسلامي - ايراني، نهاد دين و روحانيت، عموما متولي امر علم به معناي عام آن بوده است و عالمان نامدار دين در بسياري از موارد، حامل و پرچمدار علوم طبيعي و تجربي نيز بودهاند و به استثناي دورهها و نحلههاي محدودي كه عقل و وحي در تعارض با هم فهم ميشدند، فهم غالب، سازگاري و عدم تعارض آنها را استنباط ميكرد. متاسفانه از اوائل دوره قاجار شرايطي به وجود آمد كه از طرف برخي فرنگ رفتهها و حاملان علوم جديد، تعارض علم و دين كه در غرب دريافته بودند به ايران منتقل شد و تا مدتها اين انديشه برفراز محافل علمي و روحاني كشور، سايه انداخت و آثار آن هنوز هم به كلي محو نشده است. پيدايي و رواج اين انديشه از دو امر متاثر بود. اول آنكه تعدادي از فرنگ رفتهها و تحصيل كردگان علوم جديد كه تحت تاثير انديشههاي غربي قرار گرفته بودند، تعارض موجود در غرب را با خود به ايران آوردند و از سوي ديگر بسياري از عالمان دين و مدافعان فرهنگ ديني نيز با مشاهده اين منورالفكرها و بويژه نشانههايي كه از «تشبه به كفار» در آنها مشاهده ميكردند، اين امر را به ذات علوم جديد نسبت ميدادند لذا، پاسداري از ديانت را در نفي آن علوم ميدانستند. خوشبختانه از دهه 1320 بدين سو، روند اصلاح اين نگرش آغاز شد و به گونهاي ترميم شد كه در دهه 1350 نزد بخش عظيمي از روحانيون و روشنفكران دستاندركار انقلاب و توده مردم، احساس تعارض علم و دين وجود نداشت و از اين حيث نيز در آستانه انقلاب اسلامي، ذهنيت عمومي جامعه، برخلاف تجربه جوامع غربي، به همسويي و سازگاري علم و دين باور داشت. 3- عدم باور به ضرورت سكولاريسم
با عنايتبه دو مقوله فوقالذكر كه آزاديخواهي و علمگرايي را در تعارض با دينباوري نميدانست، ايده ترقي و جانبداري از توسعه و اصلاح مناسبات اجتماعي نيز لزوما مشروط به نفي دين نبود و دينداران ميتوانستند آرمانهاي ترقيخواهانه و طلب توسعه و پيشرفت را با حفظ باورهاي ديني و در چهارچوب احكام شرع كه با روشنانديشي نسلي از روحانيت، ظرفيتشگرفي يافته بود، تعقيب كنند. اين وضعيتبويژه از موقعي كه تلقي امامخميني(س) از اسلام، مبني بر پيوند دين و سياستبه دلايل مختلف مقبول افتاد و تلاش روشنفكران ديني در جهت اشاعه برداشت ايدئولوژيك از آموزههاي ديني اين پيوند را تئوريزه كرد و با ايده حكومت اسلامي و ولايت فقيه امام خميني(س) سازگار آمد، از زمينه كاملا مساعد اجتماعي برخوردار شد و به عنوان ايده مسلط، مقبوليت عام يافت. در فهم دلايل اين مقبوليت علاوه بر اشاره به تمايز ماهوي آموزههاي اسلام و مسيحيت و تاريخ صدر اسلام كه از طريق بازتفسير اسلام نمايان شد، تجربه ناموفق ايدههاي سكولار و راهكارهاي غربگرايانه نيز موثر بود. چرا كه جامعه ايران، طي چندين دهه شاهد بود كه تجددگرايان مدعي ترقي و پيشرفت در همكاري و همراهي با شاهان پهلوي، جلوههايي از شبه مدرنيزاسيون و وابستگي را توام با خشنترين روشهاي استبدادي و اختناق به ارمغان آورده بودند. به هر تقدير آن چنان كه اشاره شد، بر خلاف تجربه جهان غرب، شرايط خاص ايران بويژه طي دو دهه آخر عمر رژيم شاه، مسير توسعه و پيشرفت، جامعه ايران را از مدل كلاسيك نوسازي، متمايز ساخت و دينباوري و آموزههاي ديني، به جاي آنكه در تزاحم با توسعه حقيقي قلمداد شوند، به عنوان نيروي محرك و هدايتگر آرمان توسعه شناخته شدند. به اين ترتيب، ايدههاي سكولار، نه تنها مؤيد و مروج توسعه جامعه ايران به حساب نيامدند بلكه به عنوان نسخههاي استعماري، در خدمت تحكيم وابستگي جامعه ايران شناخته شدند و راهكار «توسعه دينمدارانه»، ( religion-baseddevelopment ) آرمان مطلوب جامعه ايران را رقم زد. 4- هويتيابي يا مشي رهايي از تحقير
ملت ايران با سابقه ديرين و تمدن افتخارآميز خود به دلايل مختلف از سالهاي آغازين حكومت قاجار بويژه در جنگهاي ايران و روس، دچار شكستهاي سنگين و متعاقب آن، قراردادهاي ننگيني شد كه بسيار تحقيرآميز بود. دخالت عوامل و ماموران روس و انگليس در امورات مملكت كه زبوني و بيتدبيري شاهان قاجار مجال آن را فراهم كرده بود، اين احساس حقارت را تشديد ميكرد. برخلاف دورههاي پيشين كه معادله قوانين نظامهاي قبيلگي و عشاير ايران سرنوشتسرسلسلههاي شاهي را رقم ميزد، روي كار آمدن و كسب تاج و تختشاهان پهلوي نيز با سرانگشتبيگانه رقم خورد و كودتاي امريكايي 28 مرداد 32 نيز اين مداخله را صريح و ننگينتر كرد و انعقاد قرارداد كاپيتولاسيون، تحقير ملي را مجسم ساخت. مجموعه اين رخدادها و سوابق، شرايطي را به وجود آورد كه هويتيابي و رهايي از تحقير، به يك آرمان و خواست ملي تبديل شد و انديشهها و زبانهايي كه برآورنده اين خواستبودند، به شدت مورد اقبال قرار گرفتند. از آنجا كه طي چندين دهه، مدرنيزاسيون صوري و تجددگرايي، با وابستگي و نفي هويت و به عبارتي سادهتر با نوكري بيگانه عجين شده بود، براي انديشهها و زبانهاي هويتياب، نوعي گريز از اينگونه تجددگراييها را نيز ايجاب ميكرد. لذا تا آنجا كه به مناسبات استعماري و مدرنيزاسيون وابسته بازگشت ميكرد، غربگريزي و غربستيزي نيز جوهره اجتنابناپذير اين هويتيابي بود. 5- هويتيابي فرهنگي، ( cultural identification ) و معارضه با گسل فرهنگي، ( cultural gap )
جامعه ايران بويژه پس از تثبيت هويت اسلامي - شيعي خود در دوره صفوي، هر چند از نظر اجتماعي - اقتصادي يكپارچه نبود و فواصل بسيار زيادي بين طبقات بالا، پايين و مياني وجود داشت ولي از نظر نظام ارزشي - فرهنگي، از همگوني و انسجام نسبتا بالايي برخوردار بود و به استثناي تمايزات ديني - مذهبي كه بين ايرانيان مسلمان و غير مسلمان و مسلمانان شيعه و غير شيعه وجود داشت، به لحاظ هژموني بالاي تعداد زياد مسلمان شيعه، اين تمايزات در اكثر مناطق جلوه چنداني نداشت و تقريبا اقشار و طبقات مختلف اجتماعي هر چند از لحاظ اقتصادي و منزلت اجتماعي تمايزات چشمگيري داشتند ولي تقريبا همه آنها از نظام ارزشي واحدي برخوردار بودند و اين تمايزات، انتظارات و كنشهاي متفاوتي را در درون اين نظام ارزشي واحد ايجاب ميكرد. مثلا از بالاترين ردههاي اشراف و اعيان و تجار معتبر تا فقيرترين تودههاي شهري و روستايي، در اصل ارزش ديني زيارت اماكن مقدسه و توسل به ائمه و معصومين، مشترك بودند ولي بر حسب جايگاه متفاوت اقتصادي - اجتماعي، گروهي سفر پرهزينه مكه و اعتاب مقدسه را توفيق مييافتند و وليمهها و سوغاتهاي سفرشان، معرف توانمنديهاي اقتصاديشان بود و گروهي فقيرانه، امامزادگان محلي و حتي قبور سادات و عالمان محله را واسطه فيض قرار ميدادند و در بهترين حالت، به حج فقرا (زيارت امام رضا(ع)) ميرفتند. برپايي مجالس روضهخواني و تامين هزينههاي تعزيه و خرج دادن در اين مراسم، افطاريها، ساختن مساجد و حسينيهها و ابنيه عمومي، همه ارزشهاي مشتركي بود كه تفاوت موقعيت اقتصادي - اجتماعي افراد و طبقات، فقط سهم و ميزان مشاركت را تغيير ميداد نه اصل آن را. حتي كيفيت مسكن و مواد غذايي و مصارف خانگي نيز به گونهاي بود كه عليرغم تمايزات شديد اقتصادي، نمودهاي عريان، تفاوت كمتر محسوس بود. محصور بودن خانهها به ديوارهاي كاهگلي و خشتي نسبتا مشابه، تمايز اندروني و بيروني و عدم ارتباط مردم عادي و غريبهها با اندروني، تاكيد بر ارزشها و هنجارهايي مبني بر جلوگيري از انتشار دود و بوي غذايي كه همسايگان را به حسرت و هوس اندازد، راهكارهايي براي پنهان نگاه داشتن تمايزات بود. وسيله نقليه و چارپايان سواري اعيان نيز نوعا همانهايي بود كه بسياري از محرومين لااقل به عنوان ابزار معيشتبا آنها سر و كار داشتند يا چون به عنوان خدم و حشم اعيان عمل ميكردند، حسرت استفاده از آن وسايل بر دلشان نمانده بود. طي چندين دهه حكومت پهلوي بويژه دو دهه آخر عمر رژيم شاه، مدرنيزاسيون صوري، ( pesudo-modernization ) منجر به پيدايش طبقات بالا و مرفه جديدي شد كه تمايز آنها با توده مردم، صرفا در حوزه اقتصاد و موقعيت اجتماعي آنها نبود. بلكه اين دفعه، طبقات جديدي به وجود آمدند كه علاوه بر فاصله اقتصادي با طبقات پايين و مياني، فرهنگ و نظام ارزشي متمايزي داشتند و شكاف و حفره عميقي بين آنها و اكثر مردم جامعه، جدايي انداخت. طبقهاي كه تفريحات، محافل و مجالس، نحوه گذران اوقات فراغت و حتي صورت و هيات ظاهري كاملا متمايز و معارض با نظام ارزشي توده مردم مذهبي داشت و چون اين طبقه، هم به لحاظ سياسي نوعا كارگزار و عامل يا وابسته به رژيم شاه به حساب ميآمدند و هم به لحاظ فرهنگي، معرف و سمبل نظام اجتماعي - فرهنگي مطلوب و مورد نظر رژيم محسوب ميشدند، اين گسل اجتماعي - فرهنگي خود به خود، گسل سياسي نيز قلمداد ميشد. اين وضعيتبويژه در سالهاي آخر عمر رژيم شاه كه پنهانكاريها كمتر شده بود و تمايزات ارزشي - اقتصادي به نحوي عريان، به عريانشدگي پوششي و فرهنگي نيز مبدل شد و خيابانها و اماكن كه عرصه بروز و ميدان تاخت و تاز خودنماييهاي اين اشراف نوظهور قرار گرفته بود، نمود و عينيتبيشتري پيدا كرد. نتيجه طبيعي و عكسالعمل قابل انتظار اين وضعيت، هژموني و همبستگي قويتر و احساس خطر وانگيزه بيشتر اكثر مردمي بود كه ارزشها و هويتشان مورد تعرض قرار گرفته بود و همين امر، آنان را مستعد پذيرش و حمايت از ايدههايي كرده بود، كه دفاع از ارزشها و هويتشان را نويد ميداد. با توجه به همين نكته نيز ميتوان دلايل بيپناهي و درماندگي رژيم را در معارضه با چالشهايي كه فراروي آن قرار گرفت فهميد. چرا كه اقليت ممتاز و بهرهمند از سياستهاي رژيم شاه، در مواجهه با موج شعارها و ارزشهايي كه در اكثر حركتهاي مقابل ظاهر ميشد، آن چنان موقعيتخود را در خطر ميديد كه قبل از آنكه بتواند ياور رژيم باشد، در جستجوي راه فرار و انتقال سرمايه و امكانات به وطن فرهنگي خود; يعني غرب بود و اين جريان، روند فروپاشي رژيم را تسريع و تشديد ميكرد. 6- انتخاب عقلايي، ( rational choice ) در پهنهاي وسيعتر از حيات مادي دنيايي
ميدانيم كه يكي از شروط مهم براي ارزيابي عقلايي بودن رفتار، توجه به دوره زماني و پهنه ميدان انتظاراتي است كه رفتار بر اساس آن ارزيابي ميشود. با عنايتبه همين نكته است كه ممكن است رفتاري عقلايي در عرصه زماني محدود، در نگاهي بلند مدتتر، غيرمعقول ارزيابي شود و به عكس، رفتاري كه در نگاه محدود زماني، غير معقول ارزيابي ميشود، در چهارچوب منطقي آينده نگرانه، معقول به حساب آيد، مثالهاي ساده زير معرف اين دو وضعيت است. جوان محصل يا دانشجويي كه به نحو متعارف و معمول مردم عادي، به تفريح و سرگرمي بپردازد و به مطالعه روزنامه و مجلات مورد علاقه مشغول شود و در حد نياز بيولوژيك، خواب و استراحت داشته باشد، ظاهرا رفتاري عاقلانه دارد اما در چهارچوب آيندهنگري وسيعتر، اين رفتارها، نامعقول است و عاقلانه آن است كه مثلا در ايام نزديك به امتحانات، براي داشتن آيندهاي بهتر، تا آنجا كه ممكن است از خواب و استراحتخود بكاهد، مطالعات سرگرمكننده و خارج از حوزه مواد درسي و امتحاني را متوقف يا شديدا محدود كند و تفريح و سرگرمي را موقتا هم كه شده، تعطيل نمايد و بالاخره، آسايش و مطلوبيتهاي فعلي را براي تامين آتيهاي بهتر فدا كند. جوان ورزشكاري كه تمرينات بسيار سخت و آزاردهنده را متحمل ميشود و در عين حال مثلا براي دستيابي به وزن يا اندام مورد نظر، از غذاي مطلوب و مورد علاقه چشم ميپوشد و حتي گرسنگي و احساس ضعف جسماني را بر خود هموار ميكند، بدون در نظر گرفتن فرداي مسابقات، رفتار فعلي وي، معقول نيست ولي همين رفتارها، با ملاحظه آيندهاي كه وي را در مصاف با حريف قرار ميدهد، كاملا معقول است. اينگونه مثالها حتي در مورد فعاليتهاي اقتصادي محض كه كسب سود و پرهيز از ضرر، منطق بيچون و چراي آن است قابل ارائه است. يك بنگاه اقتصادي، ممكن است امروز كالاي خود را به قيمت كمتر از قيمت تمام شده بفروشد و آگاهانه از ضرر استقبال كند بدان اميد كه از اين طريق بنگاه رقيب را از ميدان به در كند و آن گاه در غياب رقيب، ضررهاي گذشته را جبران و سودهاي كلاني نصيب خود كند. بر اساس همين منطق ميتوان تفاوت رفتار عقلايي انسانهايي كه دامنه زماني و ملاك محاسبه سود و زيان را فراتر از حيات مادي و دنيايي قرار دادهاند، فهم كرد. اين موضوع كه اصل اعتقاد به ماوراءالطبيعه و زندگي بعد از مرگ در عالم ديگر و ملاك محاسبه خير و شر در آن محكمه، تا چه حد از پشتوانه استدلالي و عقلايي برخوردار است، به حوزه علوم اجتماعي مربوط نيست و در جاي خود بايد بدان پرداخت، اما علوم اجتماعي نميتوانند چشم بر اين واقعيتببندند كه انسانهاي داراي دو نظام معرفتي - اعتقادي، ميتوانند دو نظام متفاوت محاسبه سود و زيان و در نتيجه دو رفتار متفاوت داشته باشند كه هر يك از آنها نيز در چهارچوب نظام معرفتي خود، عقلايي است. عدم عنايت كافي به اين نكته كه ظاهرا بديهي نيز به نظر ميآيد، منشا بسياري از بدفهميها و تفسيرهاي ناروا درباره انقلاب اسلامي ايران است. بسياري از تحليلگران به وضوح نتوانستهاند بفهمند كه ملاك منطقي بسياري از كنشگران مسلمان در مبارزات منتهي به انقلاب اسلامي و مقاومتهاي بعد از آن در چهارچوب منفعتطلبيها و رفتار عقلايي مبتني بر تامين سعادت و لذت دنيوي نميگنجد. به همين دليل يا كوشيدهاند براي رفتار بسياري از اقشار و طبقات، سود و منفعت متعارف جستجو كنند يا درباره اقشاري كه اين چنين بهرهمنديهايي قابل رديابي نبوده است، رفتارشان به عنوان كنشهاي احساسي - عاطفي و غيرمعقولانه تفسير شده است و بعضا نيز به عنوان تودههايي، كه به وسيله نخبگان و اقشار ديگر، اغفال شده و به توهم دستيابي به امتيازات، پل پيروزي ديگران بودهاند قلمداد شدهاند. اما واقعيت اين است كه براي بسياري از كنشگران مسلمان و فعال در صحنه فعاليتهاي انقلاب، كنشها بر اساس نوعي احساس تكليف، ( sense of responsibility ) و وظيفه شرعي، ( religiousduty ) صورت گرفته است كه يا خود، از متن منابع ديني استنباط و استخراج كردهاند يا در چهارچوب عقلايي تقليد غير متخصص از متخصص، وظيفه خود را از زبان رهبراني كه به صداقت، ديانت و قدرت تشخيص آنها باور داشتهاند دريافت نمودهاند. در چهارچوب اين نظام معنايي است كه ايثار، از خودگذشتگي، مقاومت در برابر مشكلات و حتي دستشستن از منافع و امتيازات متعارف نيز ميتواند معقول و منطقي باشد. كنش عقلايي معطوف به ارزش، ( value oriented rationality ) ناميده ميشود، كنشي است كه فرد بدون توجه به زيانهاي فردي و به دلايلي چون وظيفه، شرف، زيباييخواهي يا دعوت مذهبي، ملزم به عمليكردن يك اعتقاد است. به عبارت ديگر در معطوف بودن يك كنش به ارزشها هميشه «فراميني» يا «تقاضاهايي» كه شخص خود را ملزم به انجام يا تامين آنها ميداند مطرح ميشوند. براي مسلمانان درگير در مبارزات انقلابي، اين «فرامين» يا «تكاليفي» كه آنها خود را ملزم به انجام آن ميدانستند منبعث از «كتاب و سنتي» بود كه در اعتقاد آنها، از منبع وحي دريافتشده بود و عالم وارستهاي چون امام خميني(س)، مفسر و بازگوكننده آن بود. عمق اين معني، در كلامي از امام خميني(س) كه ميفرمود «ما مامور به تكليفيم، نه نتيجه» نهفته است و از همين جا فاصله عميق و مرزبندي روشن اين منطق، با كنش عقلايي معطوف به هدف، كه در آن تاكيد اساسي كنشگر، متوجه حصول نتيجه است روشن ميشود. با اين منطق است كه كنشگران نه تنها سود و زيان فعلي و دنيايي خود را معيار قرار نميدهند بلكه حتي پيامدهاي تاريخي و بلند مدت نيز آن طور كه محاسبات آنها نشان ميدهد، ملاك قطعي نيست. البته در اعتقاد آنها، پيامد نهايي عمل به تكليف، خير و نتيجه مطلوب است ولي نه آنكه لزوما چنين خير و مطلوبيتي، در محاسبه فرد كنشگر قابل احصاء باشد. فهم رفتار غالب كنشگران حاضر در عرصه فعاليتهاي منجر به وقوع انقلاب اسلامي، موكول به فهم اين منطق و تحليل كنشها در چهارچوب منطق آن است. از همين زاويه است كه تحليل رابطه روحانيون شيعه و بازار و عملكرد هر يك از اين دو قشر، به سادهسازيها و تقليلگراييهاي مبتني بر تئوري مبادله منافع محدود نميشود. 7- تعامل سياسي - فرهنگي با غرب و عدم تطبيق واقعيتها با آرمانهاي اسلامي
برخلاف موارد پيشين كه از هويت مستقل ايراني - اسلامي ياد ميكرديم و بر ضرورت عدم تعميم مؤلفههاي تاريخ و فرهنگ غرب به جامعه ايران تاكيد ميورزيديم، در اينجا روي سخن ما با كساني است كه با كم عنايتي به تعاملات روابطي كه جامعه و فرهنگ اسلامي ايران طي يكصد سال اخير با دنياي غرب داشته است، به تحليل رخدادها و موقعيت ميپردازند. واقعيت اين است كه ايدهها و افكار و نظام ارزشي - فرهنگي غرب از طرق و مجاري گوناگون در تعامل با جامعه ايران بوده است و به هيچ وجه نبايد عدم توفيق همه جانبه جريانهاي غربگرايانه را به معني عدم تاثير و نفوذ آن ايدهها دانست و گمان كرد ميتوان صرفا با رديابي دروني جريانهاي فكري - بومي، به فهم درست وضعيت كنوني نائل آمد. ايدهها و آرمانهايي چون آزادي، عدالت، حق مردم در تعيين سرنوشتخودشان و نيز شان و حقوق زنان، آن طور كه در فرايند مبارزات منجر به انقلاب اسلامي و بعد از آن، مطرح شده است تماما مستخرج از منابع فرهنگي خودمان نيستبلكه ايدههايي است كه حاصل تعامل ارزشي - فرهنگي مذكور بوده و در بهترين فرض، معني و هياتي ويژه دارد كه آن را از معناي رايج آن در غرب متمايز ساخته، ضمن بازتاب كردن انتظارات عصر، در استنباطي نوين از منابع فرهنگ اسلامي، با آنها تعارض ندارد. علاوه بر اين، خصيصه تعامل مذكور، از نظر اجتماعي - فرهنگي نيز متضمن حضور طيفي از ديدگاهها و گرايشهاي فرهنگي - سياسي است كه يك سوي آن سنتگرايان با برداشتهاي سنتي و غير عصري از دين با كمترين تعامل با دنياي جديد قرار دارند و سوي ديگر آن، سنتگريزان غربزدهاي هستند كه بيشترين تاثير را از غرب پذيرفته و كمابيش با پيشينه فرهنگي و ارزشي جامعه خود وداع كرده دل در گرو نظامهاي آن ديار دارند. بديهي است نفس وقوع انقلاب اسلامي، معرف حضور جدي نيروهايي مابين اين دو جريان است ولي در تحليلها، نميتوان سهم و تاثير نسبي جريانهاي مختلف اين طيف را ناديده انگاشت. قوت و قدرت واضحنمايي تحليلها، به شناخت دقيق اين جريانات وابسته است و هر گونه يكسونگري و تاكيد نابجا بر بخشهايي از اين طيف، به واقع نمايي آن تحليلها آسيب جدي وارد ميسازد. ملاحظات پاياني و جمعبندي
اكنون ميتوان گفت عنايتبه نكات فوق و فهم دقيق هويت ايراني - اسلامي جامعه ايران در آستانه انقلاب اسلامي، نقش مهمي در دستيابي به تبيين واقعنماي اين انقلاب خواهد داشت. حتي براي ارائه تبيينهاي ساختاري كه در آن به فهم نيات و علائق كنشگران اعتناي چنداني نميشود، توجه به تاريخ و هويت ويژه اين جامعه كه تحول ساختارها را به نحوي خاص رقم زده است، اجتنابناپذير است. سخن فوق را نبايد به منزله دفاع از ديدگاههايي دانست كه نهايتا تبيينپذيري انقلابها را نفي ميكنند و معتقدند انقلاب، پديدهاي منفرد است كه قانونمندي عام ندارد، لذا بدون آنكه قابل تبيين يا پيشبيني باشد، بعد از وقوع ميتوان آن را توصيف كرد. منظور اين است كه انقلاب اسلامي، در چهارچوب قانونمندي عام انقلابها، قابليت فرمولبندي و كشف روابط علمي ذيربط را دارد ولي عناصر حاضر در تركيب آن، بايد شناخته شود و نميتوان عناصر شناخته شده در ديگر جوامع را عينا به آن تعميم داد. بر همين قياس، عناصر شناخته شده در اين انقلاب نيز بيقيد و شرط، قابل تعميم به ديگر جوامع و كشورهاي اسلامي نيست مگر آنكه حضور و مشابهت اين عناصر در آنها مشاهده شود. با توجه به مجموعه ملاحظات مذكور اگر بخواهيم برجستهترين رخدادها و فرايند تحولات منجر به وقوع انقلاب اسلامي طي نزديك به دهه عمر رژيم پهلوي را به صورت نما يا دياگرامي علي - تاريخي نشان دهيم مي توان دياگرام صفحه ... را نشان داد. اين دياگرام معرف دو سلسله رخدادهاست كه به صورت موازي در دو ستون نشان داده شده است. در يكسو، موقعيت و تحولات عام اجتماعي - فرهنگي است كه در بستر جامعه اتفاق ميافتد و به بروز ايدئولوژي انقلاب و مقبوليت عمومي آن و نهايتا شكلگيري ائتلاف انقلابي ميانجامد و در مواجهه با سركوبگريهاي رژيم، با سود جستن از نوعي واكسيوناسيون فرهنگي برآمده از ايدئولوژي انقلاب، ضمن ناكار آمد ساختن اين اقدامات به فروپاشي نهادهاي سركوب منتهي ميشود. در سوي ديگر آن، موقعيت رژيم حاكم و گروههاي حامي يا كارگزاران آن ترسيم شده است كه نحوه شكلگيري و اقدامات آن به ايجاد گسل فرهنگي و سلب مشروعيت ميانجامد و به هنگام مواجهه با چالشهاي اجتماعي، فاقد طبقه اجتماعي حامي است و عمده جريانات منتسب به آن فرار را برقرار ترجيح ميدهند و متعاقب آن رژيم، هم حمايتبينالمللي خود را از دست ميدهد هم دستگاه سركوبش ناكارآمد ميشود و به اين ترتيب دو بهمن 57 با تلاقي اين دو جريان، پيروزي انقلاب اسلامي رقم ميخورد. شرح جزئيتر فرايندهاي مذكور از اين قرار است. الف: تحولات عام اجتماعي - فرهنگي در بستر عمومي جامعه
تجربه مشروطيت و شرايط تاريخي ايران در آن دوره، در متن جامعه، فرهنگ سياسي سهپايهاي متشكل از آزاديخواهي باورانه، علم باوري دين گرايانه و هويت طلبي ملي را رقم زده بود كه در آموزههاي نظري احياگران مسلمان از سيد جمال به بعد، نوعي توسعهگرايي دين باورانه را انتظار ميكشيد. ولي اين آموزه در چالش و رقابتبا آموزههاي روشنفكران غربزده و جريانهاي غيرمذهبي، ايدئولوژيهايي چون ليبراليسم، سوسياليسم و ناسيوناليسم، چندان توفيق نداشتند تا آنكه طي چند دهه، عملكرد دروني و شرايط تاريخي به گونهاي رقم خورد كه نوعي ناكارآمدي و ناكامي آن ايدئولوژيها برملا شد و اعتماد جامعه نسبتبه آنها سلب شد. در اين موقعيتبود كه از دهه 1340 به بعد، ايدئولوژي انقلاب اسلامي كه برجستهترين وجوه آن، سه عنصر آزاديخواهي و ضديتبا استبداد، عدالتطلبي و ضديتبا نابرابريهاي اقتصادي و توسعهگرايي مستقلانه و هويتبخش كه در پرتو بازگشتبه خويشتن فرهنگي و رويگرداني از ايدئولوژيهاي وارداتي و قدرتهاي استكباري به دست آمده بود، به نحوي نسبتا شفاف مطرح شد ولي همچنان با شرايط لازم براي فراگير و تودهاي شدن ايدئولوژي فاصله داشت تا آنكه موضعگيريها و حركت امام، در سطح رجعيتشيعه، ايدئولوژي انقلاب را در هياتي مجسم و ملموس و در عين حال معتبر و اطمينان بخش براي توده مردم كه نه تنها آموزههاي آن را با اعتقادات ديني آنها سازگار معرفي ميكرد بلكه از طريق نوعي باز تفسير آناعتقادات، آنان را مكلف به عملكردن ايمان بر اساس آن آموزهها، مطرح كرد. اين فرايند كه طي دهه 40 تا سال 1356 مسير كمال خود را پيمود آن چنان موقعيت و مقبوليتي تودهاي براي رهبر انقلاب فراهم آورد كه تن دادن به ائتلاف انقلابي سالهاي 57-56 را براي پيروان ساير ايدئولوژيها و گرايشها نيز اجتنابناپذير ساخت و به اين ترتيب رژيم حاكم با چالش اساسي مواجه شد اما يكي از برجستهترين وجوه ايدئولوژي انقلاب; يعني فرهنگ عاشورايي شهادت رژيم را در بهرهمندي كارآمد از ابزار سركوب در اين مرحله ناكام ساخت و به اين ترتيب فروپاشي آن اجتنابناپذير گشت. ب: تحولات مربوط به موقعيت رژيم حاكم و گروههاي حامي آن رژيم پهلوي از بنياد آن به وسيله سردار سپه و طي مقاطعي چون حوادث شهريور 20، مرداد 32 و كاپيتولاسيون سال 43، به عنوان يك رژيم وابسته و دستنشانده بيگانه و در بهترين فرض، به عنوان يك رژيم حامي ارزشها و فرهنگ بيگانه مطرح و معرفي شد كه روشنفكران متجدد، حامي يا كارگزار آن بودند. اين رژيم در مجموعه حيات خود، كارنامهاي مشحون از عملكرد دين ستيزانه و مدرنيزاسيون صوري و معارض باورهاي عمومي را توام با استبداد سياسي و اعمال خشونت همه جانبه نسبتبه مخالفين و منتقدين به نمايش گذاشت كه از دهه 50 به بعد متناسب با اشاعه ايدئولوژي انقلاب، مشروعيت آن سلب شد. اما رژيم در طي چند دهه اقدامات خود نه تنها نتوانسته بود پايگاه اجتماعي مستحكمي براي خود دست و پا كند كه مناسبات سنتي و طبقاتي كه حامي سنتي آن بودند نيز به تدريج دچار تحولاتي شدند كه اتكاء رژيم از آنها برداشته شد و نهايتا قشر حامي و بهرهمند از امتيازات رژيم، محدود به سرمايهداران و مرفهيني فاقد علقههاي ملي - فرهنگي شد كه به هنگام مواجه شدن رژيم با چالش انقلاب، بيش از آنكه به فكر حمايت از رژيم باشند، راهكار فرار و انتقال ثروت و سرمايه خود به خارج را تعقيب كردند كه فروپاشي آن را تشديد نمود. در همين شرايط بود كه موج فراگير ايدئولوژي انقلاب در بدنه نيروهاي دستگاه سركوب رژيم نيز نفوذ كرد و آنها را در ايفاي وظايف و انتظارات رژيم با ترديد مواجه كرد. در اين شرايط كه شكلگيري ائتلاف انقلابي نيز نمود خود را به عيانترين وجه در اعتصابات و تظاهرات ميليوني به جهانيان منعكس شد، حمايتبينالمللي از رژيم سلب شد و ديپلماسي امريكا به عنوان اصليترين حامي رژيم دچار انفعال و ناهمگوني شد به نحوي كه رژيم عليرغم بهرهمندي از حمايتهاي همه جانبه آن كه تا آخرين ماههاي قبل از پيروزي انقلاب ادامه داشت، دچار اوهام تشكيك و ترديد از تداوم آن حمايتها شده بود و براي رژيمي كه همه بنيادهاي خود را بر آن حمايتها استوار كرده بود، اين ترديد به غايتشكننده بود. اين وضعيتبود كه هم رژيم در اعمال سركوب دچار ناكارآمدي شده بود هم، سركوبهاي اعمال شده، كارآمدي خود را از دست داده و انقلاب را در خيزش به جلو مدد ميداد. اينجا بود كه شجاعت و شهامتبينظير امام و مقبوليت همه جانبه ايشان و تدابير هوشمندانه آن حضرت، موج شتابان حوادث را به ساحل پيروزي بهمن 57 رساند. ×) دكتري جامعهشناسي، عضو هيات علمي و مدير گروه جامعهشناسي دانشگاه تربيت مدرس و مدير گروه جامعهشناسي انقلاب پژوهشكده امام خميني(س) و انقلاب اسلامي.