نيم نگاهي به جريان پست‌مدرن در تفکر معاصر ايران - نیم نگاهی به جریان پست مدرن در تفکر معاصر ایران نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نیم نگاهی به جریان پست مدرن در تفکر معاصر ایران - نسخه متنی

محمد مددپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نيم نگاهي به جريان پست‌مدرن در تفکر معاصر ايران

- دکتر محمد مددپور

مقدمه‌

درباره‌ پست‌مدرنيسم‌ و نقد مدرنيسم‌ که‌ مميزة‌ دوران‌ پست‌مدرن‌Post Modern است، ده‌ها سال‌ است‌ که‌ مي‌نويسند و مي‌گويند. البته، ابتدا از کلمه‌ پُست‌Post در ترکيبات‌ «جامعه‌ بعد از صنعتي» يا «فوق‌ صنعتي» و «بعد از امپرسيونيسم» و امثال‌ آنها بهره‌ برده‌اند، اما مفهوم‌ پست‌مدرن‌ در دهة‌ 1930 کاربرد داشته‌ است، چه‌ در قلمرو ادبيات، و چه‌ در قلمرو معماري‌ و پيشتر از آن، به‌ نقد اصول‌ و مباني‌ کلاسيک‌ مدرنيته‌ و گسست‌ از «اصول‌ مدرن» مراد کرده‌اند و از صفات‌ عمومي‌ و خصوصي‌ آن‌ و مشترکات‌ امور پست‌مدرن‌ سخن‌ گفته‌اند. نيچه‌ دريافته‌ بود که‌ مدرنيته‌ گرچه‌ امور مقدس‌ را انکار مي‌کند اما خود به‌ تقدس‌ «دگرگوني‌ محض» و نو شدن‌ و امروزگي‌ و نهايتاً‌ ارزش‌هاي‌ مدرن‌ مي‌رسد. اين‌ يعني‌ تقدس اموري‌ نامقدس. حال‌ با تفکر پست‌مدرن، هرچه‌ مقدس‌ است‌ بايد کنار رود و البته‌ اين‌ يکي‌ از تفسيرهاي‌ انديشه‌ بشر کنوني‌ درباره‌ امر پست‌مدرن‌ است. «بيداري‌ فينگان‌ها» آخرين‌ رمان‌ جميز جويس‌ که‌ در سال‌ 1939 بعد از گذشت‌ 50 سال‌ از ساختن‌ برج‌ ايفل‌ (1889) به‌عنوان‌ مظهر دوران‌ مدرن‌ نوشته‌ شده، که‌ از سوي‌ «مالکوم‌ برادبري»،نخستين‌ نشانة‌ عصر پست‌مدرن‌ تلقي‌ شده‌ است. نويسنده‌ در اين‌ مختصر قصد ندارد همه‌ صفات‌ پست‌مدرنيسم‌ را مورد پرسش‌ قرار دهد، يا از افکار و آرأ متعارض‌ همه‌ جريان‌هاي‌ پست‌مدرن‌ پرسش‌ کند. البته‌ مي‌دانيم‌ که‌ انديشه‌ پست‌مدرن‌ با بحران‌ مدرنيته‌ و نقد مدرنيته‌ و مبادي‌ آن‌ از جمله‌ عقل‌انگاري‌ و قدس‌زدايي‌ و... آغاز شده‌ است. اين‌ آغاز در قلمرو فلسفه‌ از کي‌ير که‌گور و نيچه‌ آغاز شده‌ است‌ و تا آنجا پيش‌ رفته‌ که‌ با انديشه‌ مارتين‌ هايدگر خلط‌ مي‌شود که‌ بيشتر به‌ اولترامدرن‌ يا ترانس‌مدرن‌ يا سورپرامدرن‌ - که‌ حکايت‌ از گذر از مدرنيته‌ دارد - متعلق‌ است‌ نه‌ به‌ آن‌ تلقي‌ عبور از خط‌ نيچه‌اي‌ «ارنست‌ يونکر» در «آخرين‌ دوران‌ رنج». هايدگر انسان‌ معاصري‌ که‌ جستجوگر عالم‌ و تفکر ديگري است‌ را به‌ اين‌ نکته‌ معطوف‌ ساخته‌ است‌ که‌ اساساً‌ مدار انديشه‌ مدرنيته‌ بر پس‌ و پيش‌ از خود احاطه‌ پيدا مي‌کند. بنابراين‌ وقتي‌ نيچه‌ و يونکر از «عبور از خط‌ مدرنيته» سخن‌ مي‌گويند غافل‌اند از اين‌ که‌ مدرنيته‌ چون‌ مداري، پس‌ و پيش‌ خود را مي‌پوشاند و اراده‌اي‌ که‌ معطوف‌ به‌ گذر از مدرنيته‌ است، همان‌ راه‌ نيست‌انگاري‌ خودبنيادي‌ نفساني‌ بشر يعني‌ سوبژکتيويته‌ subjectivity را ادامه‌ مي‌دهد.

پس‌ سه‌ مفهوم‌ درباره‌ پست‌مدرن‌ وجود دارد:

اول: پست‌مدرني‌ که‌ همان‌ ادامه‌ مدرن‌ است‌ يعني‌ هر اثر لاحقي‌ بعد از هر اثر مدرن‌ سابق، پست‌مدرن‌ محسوب‌ مي‌شود. مثلاً‌ فلسفه‌ تحليلي‌ ويتگنشتاين‌ و کارناپ‌ و ديگران‌ نسبت‌ به‌ پوزيتيويسم‌ و فلسفه‌ تحصلي‌ اوگوست‌ کنت‌ و ديگران، پست‌مدرن‌ محسوب‌ مي‌شود.

دوم: پست‌مدرني‌ که‌ پس‌ از پيدايي‌ نوع‌ خاصي‌ از انديشه‌ معاصر مطرح‌ شده‌ و نيچه‌ و کي‌يرکه‌گور و هوسرل‌ و هورکهايمر و آدورنو و بنيامين‌ و هابرماس‌ و فوکو و دريدا، و ده‌ها انديشمند ديگر در طرح‌ بحران‌ هويت‌ و نقد مدرنيته‌ مشترک‌اند. آنان‌ به‌ بي‌هويت‌ کردن‌ بيش‌ از پيش‌ مدرنيته‌ و انسان‌ معاصر و مدرن‌ اشاره‌ دارند بي‌آنکه‌ از مبادي‌ سوبژکتيويته‌ و خودبنيادي‌ و نيست‌انگاري‌ بگذرند.

سوم: انديشه‌ پست‌مدرني‌ که‌ ماهيتاً‌ مدرن‌ و پست‌مدرن‌ نيست‌ و در حقيقت‌ به‌ اولترا و ترانس‌مدرن، تعلق‌ دارد و اساساً‌ از هر امر مدرني‌ نه‌ به‌ مثابه‌ اثر ابزاري‌ مدرن‌ بلکه‌ از روح‌ و ماهيت‌ و تقدير آن‌ در طلب‌ و تمناي‌ گذشته‌ است. او انسان‌ منتظري‌ است‌ که‌ در طلب‌ و تمناي‌ عالم‌ ديگر است! اما شکل‌ بنيادي‌ اين‌ تفکر که‌ هايدگر، متفکر استثنايي‌ آلماني‌ نيز گرفتار آن‌ است، قرار گرفتن‌ در حيطة‌ تفکر و شاعري‌ است‌ که‌ نسبتي‌ با آن‌ شهودهاي‌ اصيل‌ ديني‌ شرق‌ ندارد. او حتي‌ از شرق، اظهار دوري‌ مي‌کند و تنها راه‌ رهايي‌ غرب‌ را در رجوع‌ به‌ مآثر مأثورات‌ ماقبل‌ يوناني‌ غرب‌ مي‌داند، از اينجا براي‌ او هولدرلين‌ و هراکليتوس‌ کاملاً‌ تفکري‌ ديگر مي‌نمايد.

اما دربارة‌ ايرانيان‌ پست‌مدرن‌ اين‌ حوزه‌ فکري‌ در ايران، خود بيشتر آينه‌ آرأ و افکار پست‌مدرن‌ انديشة‌ غربي‌ بوده‌ است، در اين‌ مقاله‌ به‌ اين‌ ارتباطات‌ با روح‌ اسلامي‌ و بومي‌ و محلي‌ نظر شده‌ است‌ بي‌آنکه‌ تفصيلاً‌ به‌ آن‌ پرداخته‌ باشيم. اميد است‌ اين‌ مختصر مقدمة‌ خودآگاهي‌ تاريخ‌ انسان‌ معاصر ايران‌ منتظر بقية‌ا باشد.

جريان‌ «پست‌مدرن»

در جهان‌ معاصر اگر پيدايي‌ برج‌ ايفل‌ به‌ مثابه‌ نماد کامل‌ تکنولوژي‌ ساختماني‌ اوج‌ عصر «مدرنيسم» غرب‌ تلقي‌ گردد، رمان‌ «بيداري‌ فينگان‌ها» اثر جيمز جويس، پايان‌ آن‌ را اعلام‌ کرده‌ است. روزگار پس‌ از «بيداري‌ فينگان‌ها» عصر «پست‌مدرنيسم» خوانده‌ شده‌ است‌ و اکنون‌ در غرب، «پست‌مدرنيسم» نيز پس‌ از عرضة‌ انديشه‌هاي‌ فيلسوفان‌ ميان‌مايه‌اي‌ چون‌ گادامر، فوکو، هابرماس، هورکهايمر و دريدا و ديگران، در حال‌ نابودي‌ است. اما بعد از پست‌مدرنيسم، جهان‌ به‌ کدام‌ سو خواهد رفت؟ در کشمکش‌ جنگ‌ يا گفتگوي‌ تمدن‌هايي‌ که‌ ديگر وجود ندارد و افق‌ روشني‌ در برابر خويش‌ نمي‌بيند، و همه‌ به‌ روزمرگي‌ و مصرف‌ مرضناک‌ در چالمرز استبدادهاي‌ نخبگان‌ سرمايه‌داري‌ دموکراسي‌هاي‌ ليبرال‌ و استبدادهاي‌ آشکارتر سرمايه‌داري‌ وابسته‌ جهان‌ سومي‌ مشغول‌اند. حتي‌ کليسا و اصحاب‌ زهد و عبادت‌ اديان‌ نيز غرق‌ در وضع‌ روحي‌ پريشان‌ منزوي‌ و تنهاي‌ خويش‌ شده‌اند. اما جهان‌ مي‌توانست‌ با قدري‌ تفکر معنوي‌ در انتظار «عصري‌ نو» و «اولترامدرن» باشد، که‌ در آن‌ انسان‌ با معصوميت‌ کودکانه‌ از «جهان‌ مدرن» و مابعدالطبيعه‌ و علم‌ و تکنيک‌ آن‌ بگذرد. گرچه‌ اين‌ نگاه، يعني‌ آمادگي‌ انتظار، ظاهراً‌ به‌ برخي‌ از لايه‌هاي‌ انديشة‌ پست‌مدرن‌ بازمي‌گردد، اما درحقيقت‌ فراتر از آن‌ مي‌رود، زيرا نگاهي‌ صرفاً‌ انتقادي‌ به‌ وضع‌ موجود، براي‌ برافکندن‌ نظامي‌ بشرآيين‌ با فضايي يوتوپيايي، به‌ جهان‌ دارند. آنها حتي‌ نگران‌ آلودگي‌هاي‌ صنعتي‌ به‌ شيوه‌ گروه‌هاي‌ صلح‌ سبز يا اضطراب‌ ناشي‌ از محيط‌ زيست‌ نيز نمي‌توانند باشند، زيرا هيچ‌ گونه‌ تعهدي‌ براي‌ جبران‌ خلاهاي‌ جهان‌ مدرن‌ با معنويتي‌ مفروض‌ و پنداري‌ ندارند. جنبش‌هاي‌ محيط زيست‌ و معنويت‌ و عرفان‌ مدرن، گويي‌ لذت‌ بشر را در رنج‌ مي‌بينند و به‌ همين‌ جهان‌ عفن‌ و نفرت‌انگيز با صورتي‌ خيالي، عشق‌ مي‌ورزند و از دين‌ و عرفان‌ و هنر نيز راه‌ تفنن‌ و غفلت‌ يا ايجاد فضاي‌ معنوي‌ تخيلي‌ و وهمي‌ فراهم‌ مي‌کنند. همه‌ قرون‌ غربي‌ و شرقي‌ با صوري‌ از مکاشفه، آغاز و انجام‌ يافته‌ است. اين‌ مکاشفه‌ گاهي‌ چونان‌ وحي‌ نبوي‌ و گاهي‌ چونان‌ شهودي‌ آزاد از قيد شريعت‌ نبوي‌ ظهور کرده‌ است. مکاشفه‌ قرون‌ وسطايي‌ اگر در رمان‌ دن‌کيشوتِ‌ سروانتس‌ با نعره‌اي‌ دردناک‌ به‌ پايان‌ رسيد، مکاشفه‌ قرون‌ جديد با دم‌ شيطاني‌ به‌ دل‌فرشي‌ دکتر فائوستوس‌ها آغاز شد. فائوستوس‌ با اراده‌ بشري‌ خود در مقام‌ انکار معارف‌ الهي‌ اسکولاستيک‌ تمدني‌ را به‌وجود آورد که‌ به‌ گفته‌ مالکلوم‌ برادبري‌ در مقاله‌ «جهان‌ پس‌ از بيداري»، در اين‌ تمدن، غذا و آب‌ و هوايش‌ و تکنولوژي‌ حتي‌ زن‌ و مردش، با انسان‌ در ستيزند تا او را بيمار و رنجور کند.

انسان‌ مدرن‌ خودآگاه‌ هرگاه‌ به‌ وعده‌هاي‌ شعله‌ور روشنفکري‌ که‌ قرن‌ بيستم‌ را به‌ دنيا آورده‌ است‌ نگاه‌ مي‌ کند، بيشتر احساس‌ نااميدي‌ در برابر جبر اقتصادي‌ جهاني‌ به‌جاي‌ آزادي‌ فردي‌ بيشتر به‌ او دست‌ مي‌دهد. ديگر لذت‌ در حال‌ تغييري‌ که‌ انديشه‌ مدرن‌ وعده‌ داده‌ است‌ افسانه‌ مي‌نمايد.(1) بنابراين‌ به‌راستي، «مدرن» با نقد مدرنيته‌ خودبنيادگر پايان‌ يافته‌ است، هرچند جريان‌ مدرنيزاسيون‌ در جهان‌ پايان‌ نگرفته‌ و حتي‌ در بسياري‌ سرزمين‌هاي‌ غيرغربي‌ در عصر پيش‌ از «پست‌مدرن» بسر مي‌برد و تنها اندکي‌ از کشورهاي‌ شرقي‌ مانند ژاپن‌ توانسته‌اند به‌صورت‌ اصيل‌ ذاتي‌ و يا بديل‌ شرطي‌ غربي‌ و مدرن‌ شوند؛ بگذريم‌ از توهم‌ تئوريسين‌هاي‌ بازاري‌ نظير هانتينگتون‌ که‌ ژاپن‌ را هم‌ مدرن‌ و هم‌ سنتي‌ و شرقي‌ و غيرغربي‌ مي‌خواند.(2) بسياري‌ مردمان‌ و روشنفکران‌ عقيم‌ جهان‌ سوم‌ اکنون‌ در آتش‌ حسرت‌ ساية‌ يک‌ انتظار مدرن‌ کهن‌تر زندگي‌ مي‌کنند، ولي‌ حتي‌ آن‌ سايه‌ علي‌رغم‌ کوشش‌هايشان‌ آغاز به‌ پژمردن‌ مي‌کند. انقلاب‌ تکنولوژيک‌ به‌سوي‌ مدرنيتة‌ بعدي با هجوم‌ بيماريهاي‌ لاعلاج‌ و بحران‌ محيط‌ زيست‌ ديگر در عصر بناي‌ برج‌ ايفل‌ نگاهي‌ خوشبينانه‌ به‌ وضع‌ موجود و آيندة‌ جهان‌ ندارد فقط‌ اضطرار زيست‌ روزمره‌ است‌ که‌ مردمان‌ را تابع‌ وضع‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ جهان‌ مدرن‌ مي‌کند و شورش‌ اقليتي‌ در برابر جهاني‌ شدن‌ فرهنگ‌ و اقتصاد چندان‌ کارا نيست. هرچند با افق‌ انتظار حياتي‌ معنوي‌ - نه‌ اصلاح‌ ساختار غيرقابل‌ تغيير و مهار موجود - افق‌هاي‌ نويي‌ به‌ روي‌ بشر مي‌تواند گشوده‌ شود. برج‌ ايفل‌ روزگاري‌ بناي‌ يادبود آبستره‌ و انتزاعي‌ تکنولوژيکي‌ به‌ مثابه‌ اولين‌ بناي‌ يادبود مدرنيسم‌ بود (1889) و آن‌ طور که‌ اومبرتو اکو در «پاندولِ‌ فوکو» تصور مي‌کند کليساي‌ بزرگ‌ ماوراي‌ طبيعي‌ مدرنيته‌ بود. در همين‌ سال‌ها فريدريش‌ نيچه‌ در پارادکس‌ ميان‌ کفر و ايمان‌ و حيات‌ منطقي‌ اپولوني‌ و حيات‌ شورشگرانه‌ ديونوسيوسي‌ عظمت‌ و جنون‌ خويش‌ را در آخرين‌ و الهي‌ترين‌ اثرش‌ به‌ سال‌ 1888 ابداع‌ مي‌کند، يعني‌ «شامگاه‌ و غروب‌ خدايان‌ (بتان‌ و چگونه‌ با يک‌ چکش، فلسفه‌بافي‌ مي‌کنم». فلسفه‌ مدرن‌ با يک‌ چکش‌ مي‌بايست‌ بسياري‌ را که‌ در آن‌ سال‌ به‌ دنيا آمده‌ بودند جلب‌ کند، بزرگاني‌ چون‌ برگسون، کي‌ير که‌گور، مارکس، نيچه، ايبسن، زولا، وبر، دورکهيم‌ و بسياري‌ ديگر، که‌ در آن‌ سال‌ها در حال‌ باز کردن‌ درهاي‌ يک‌ مدرنيتة‌ دگرگون‌کننده‌ بودند.

عده‌اي‌ نيز از مدرنيسم‌ الهي‌ سخن‌ گفتند. علي‌رغم‌ وعده‌هاي‌ مدرنيسم‌ الهي‌ پل‌ تيليش‌ و تيلهارد دشاردن‌ در سال‌ 1939 يعني‌ پنجاه‌ سال‌ بعد از بناي‌ برج‌ ايفل‌ مدرنيسم‌ در غرب‌ آخرالامر جان‌ سپرد. در فوريه‌ آن‌ سال‌ جيمز جويس‌ اثر انقلابي‌ خود را که‌ 16 سال‌ طول‌ کشيده‌ بود به‌ چاپ‌ سپرد. بيداري‌ فينگانها در زماني‌ منتشر شد که‌ هيتلر و موسوليني‌ و فرانکو و استالين‌ در آلمان‌ و ايتاليا و اسپانيا و روسيه‌ پايان‌ مدرنيسم‌ و يوتوپياي‌ مدرن‌ را اعلام‌ کردند. و اين‌ همان‌ ناله‌ دردناکي‌ بود که‌ مدرنيسم‌ و مدرنيته‌ سر داد و جان‌ سپرد، هرچند آثار مدرنيته‌ هنوز بايد در تسخير و جهاني‌ شدن‌ در سرزمين‌هاي‌ بکر شرقي‌ پيش‌ رود، اما در جهان‌ غيرغربي‌ نيز مدرنيته‌ ديگر قدرت‌ بلامنازع‌ قبل‌ از جنگ‌ را ندارد. جنگ‌ جهاني، همه‌ يوتوپياها را دود کرد و به‌ هوا فرستاد. حتي‌ دموکراسي‌هاي‌ ليبرال‌ که‌ روزگاري‌ معبود همه‌ انديشمندان‌ جهان‌ غيرغربي‌ بود و حتي‌ تئوري‌هاي‌ بومي‌ و محلي‌ براساس‌ آن‌ تأويل‌ مي‌شد بعد از جنگ‌ به‌صورت‌ ممسوخ‌ و مسخره‌اي‌ درآمد. هرچند هنوز از سوي‌ برخي‌ از روشنفکران‌ وابسته‌ سياسي‌ به‌ نظام‌ جهاني‌ مدرن‌ و مدرنيته‌ حمايت‌ مي‌شد و ايده‌آل‌ بسياري‌ از رهبران‌ بورژوازي‌ جهان، هماهنگي‌ جهان‌ با پوسته‌ دروغين‌ دموکراسي‌هاي‌ ليبرال‌ بود و روشنفکران‌ غرب‌گرا از سوي‌ آنها حمايت‌ مي‌شدند. در پايان‌ جنگ، جرج‌ اورول‌ نويسنده‌ کتاب‌ «1984» جهان‌ را در صورت‌ يک‌ نظام‌ سياسي‌ توتاليتر ديده‌ بود و تامس‌ هاکسلي‌ نيز در «دنياي‌ متهور نو»، همين‌ نظام‌ علمي‌ توتاليتر خشن‌ را که‌ در آن‌ همه‌ چيز برنامه‌ريزي‌ مي‌شود - حتي‌ جنس‌ و سطح‌ هوشمندي‌ انسان‌ها از طريق‌ زايش‌ شبيه‌سازي‌ شده‌ طبقات‌ انسان‌ها در لابراتورها- ترسيم‌ نمود. به‌ اين‌ ترتيب، اين‌ دو پايان‌ و نزول‌ تمام‌ عيار هنر و ليبراليسم‌ و علم‌ تحصلي‌ بورژوازي‌ را اعلام‌ کردند. مالکوم‌ برادبري‌ درباره‌ او مي‌نويسد: «او صرفاً‌ يک‌ پديدة‌ بي‌موقع‌ تاريخي‌ است، يک‌ سرگيجه‌ و خماري‌ از عصر بورژوا که‌ قطعاً‌ به‌ محکوميت‌ و لعن‌ يک‌ کرگدن‌ است.» «بيداري‌ فينگانها»ي‌ جيمز جويس‌ در سال‌ اوج‌ بحران‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ در سرزمين‌هاي‌ غربي‌ بيانگر پايان‌ پر قيل‌ و قال‌ مرثيه‌وار غرب‌ بود. از اينجا به‌ بعد عمر مدرنيسم‌ تمام‌ عيار از جنگ‌ بيشتر نبود، نويسندگاني‌ چون‌ بکت، ويليام‌ کارلوس‌ ويليافر، يونسکو، نابوکف‌ و بورخس‌ در کنار فيلسوفاني‌ چون‌ هوسرل، هايدگر، گادامر، فوکو، هورکهايم‌ و ديگران‌ چون‌ هم‌سخنان‌ نيچه‌ و کي‌ير که‌گور در فلسفه‌ و الهيات‌ پست‌مدرن‌ به‌ جستجوي‌ گذر از اوضاع‌ پريشان‌ و يافتن‌ هويت‌ نو يا بازگشت‌ به‌ هويت‌ اصيل‌ و عمدتاً‌ ويران‌گر وضع‌ موجود پرداختند.

اگر فراسوي‌ خير و شر نيچه‌ در تابستان‌ 1886 نقطة‌ آغازين‌ ويران‌گري‌ اشراف‌منشانه‌ فلسفي‌ با يک‌ چکش‌ منطقي‌ است‌ و سايه‌هايي‌ از اراده‌ مطلق‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ و نيهليسم‌ نيست‌انگاري‌ تمام‌ عيار را در فرهنگ‌ اروپايي‌ به‌سوي‌ رودي‌ خروشان‌ به‌سوي‌ بي‌ارزش‌ شدن‌ همه‌ ارزش‌هاي‌ جديد آشکار ساخت، نقادي‌ مدرنيته‌ در آثار متأخران‌ در دهه‌هاي‌ چهل‌ و پنجاه‌ به‌ اوج‌ خود رسيد و با رمان‌نويسان‌ و فيلسوفان‌ ژورناليست‌ همگاني‌ شد. اين‌ يعني‌ شامگاه‌ بتان‌ غرب‌ در بحران‌ شامگاهي. با پست‌مدرنيسم‌ خودآگاهي‌ نسبت‌ به‌ مدرنيته‌ طلب‌ مي‌شد و يک‌سونگري‌ تئوري‌هاي‌ مدرن‌ مانند انديشه‌ ترقي‌ و سنت‌زدايي‌ و قدس‌زدايي‌ و انسان‌مداري‌ مورد نقادي‌ قرار مي‌گرفت. هايدگر در اين‌ موقف‌ از فروافتادگي‌ انسان‌ در غفلت‌ از نگاه‌ معنوي‌ به‌ جهان‌ سخن‌ گفت. مدرنيته‌ از نظرگاه‌ فکري‌ غلبه‌ عقل‌ ناسوتي‌ و نفساني‌ بشر غربي‌ بر باورهاي‌ ديني‌ و سنتي‌ دين‌ اساطيري‌ بود. اما با انديشه‌ پست‌مدرن‌ و به‌ سخني‌ اولترامدرن، فيلسوفي‌ مانند ويتگنشتاين‌ در متن‌ تفکر تحليل‌ منطقي‌ ويران‌گر هرگونه‌ معناي‌ ماورأالطبيعي‌ از اين‌ سخن‌ مي‌گويد: «چيزي‌ هست‌ ولي‌ به‌ زبان‌ نمي‌آيد و صرفاً‌ ديدار مي‌نمايد.» او که‌ گفته‌ بود در مورد چيزي‌ که‌ نمي‌توان‌ از آن‌ سخن‌ گفت‌ بايد سکوت‌ کرد، اکنون‌ به‌ اين‌ بيان‌ ايجابي‌ مي‌رسد که‌ چيزي‌ هست‌ که‌ به‌ زبان‌ نمي‌آيد.» علي‌رغم‌ اين‌ اوضاع‌ «کرگدن» پست‌مدرن‌ و ميراث‌ عصر فلان‌ به‌ شکلي‌ اضطرار به‌ زيست‌ را احساس‌ مي‌کند، پس‌ به‌آساني‌ نمي‌توان‌ از عالم‌ مدرن‌ گذشت. جهان‌ اساساً‌ هنوز آماده‌ ترک‌ کل‌ مدرنيته‌ نيست‌ هرچند در انديشة‌ پست‌مدرن‌ بنظر مي‌رسد مفرهايي‌ را مي‌جويد. انديشه‌ پست‌مدرن‌ از زبان‌ «آدورنو» مي‌گفت‌ هيچ‌ شعري‌ پس‌ از آشوتيس‌ وجود ندارد و ساموئل‌ بکت‌ به‌ «ژرژ دوتويي» در اواخر سال‌هاي‌ چهل‌ گفت: «و هيچ‌ چيزي‌ براي‌ نقاشي‌ کردن‌ و با آن‌ نقاشي‌ کردن‌ نيست.» اين‌ انساني‌ که‌ ديگر چيزي‌ براي‌ نقاشي‌ کردن‌ و ابداع‌ موسيقايي‌ ندارد هنوز گرفتار جاذبه‌ مدرنيته‌ در قلمرو آزادي‌ و رفاه‌ نفساني‌ انسان‌ متوسط‌ و ميانمايه‌ است.

براي‌ نخستين‌ بار در قلمرو مدرنيته‌ حق‌ حيات‌ انسان‌ ميانمايه‌ و دونمايه‌ به‌ رسميت‌ شناخته‌ شده‌ است‌ او مي‌تواند در تمتع‌ از طبيعت‌ و حيات‌ غريزي‌ خويش‌ با هم‌نوعان‌ خود مسابقه‌ دهد، اما در اين‌ وضع‌ و حال‌ تکيه‌گاه‌ قدسي‌ و معنوي‌ فراگير و يا خانواده‌ و سلسله‌ مراتب‌ معنوي‌ از او دريغ‌ مي‌شود. آرامش‌ و هم‌دلي‌ سنتي‌ از ميان‌ مي‌رود و جهان‌ معنوي‌ انسان‌ بسيار تنگ‌ و تاريک‌ مي‌شود، چنان‌ که‌ هر مرتبه‌ از جهان‌ متعالي‌ بيرون‌ از ساحت‌ عقل‌ ناسوتي‌ آدمي‌ يک‌سره‌ انکار و بي‌اعتبار مي‌گردد. اين‌ راسيوناليته‌ و عقلانيت‌ که‌ فقط‌ در خدمت‌ قدرت‌ عرفي‌ و تصرف‌ طبيعت‌ است‌ انکار هر قدرت‌ ماورأ طبيعي‌ و نهادها و سنت‌ قدسي‌ کهن‌ را از لوازم‌ ذات‌ خود دارد. و موضوعيت‌ نفس‌ ناسوتي‌ بشري‌ را در مقام‌ مبدائيت‌ عالم‌ مي‌بيند. انسان‌ مدرن‌ به‌ سخن‌ زرتشت‌ نيچه‌ چنين‌ احساس‌ کرده‌ بود که: «خدا مرده‌ است» و اين‌ احساس‌ به‌ سخن‌ ميشل‌ فوکو به‌ معنايي‌ نابودي‌ خود انسان‌ نيز بود. يعني‌ انسان‌ به‌ عبارتي‌ در وضعي‌ قرار گرفته‌ که‌ نهايتاً‌ انگيزه‌ي‌ خودآگاهي‌ مدرنش‌ به‌ انکار هرگونه‌ ماورأ الطبيعه‌اي‌ در برابر قدرت‌ و شعور و عقل‌ ناسوتي‌ انسان‌ رسيده‌ است‌ و از سويي‌ همين‌ خودآگاهي‌ آرامش‌ و حيات‌ انساني‌ او را علي‌رغم‌ فزوني‌ بي‌سابقه‌ قدرت‌ بشري‌ نابود کرده‌ است‌ و انسان‌ مدرن‌ به‌ سخن‌ هايدگر راهي‌ متناسب‌ با عالم‌ زندگي‌ مدرن‌ و ماهيت‌ تکنيک‌ نمي‌شناسد. و براي‌ آدمي‌ يافتن‌ ارتباطي‌ باز با جهان‌ تکنيک‌ از طريق‌ تفکر و شاعري‌ انسداد يافته‌ است. بنابراين‌ در پايان‌ عصر مدرنيته‌ بشر به‌ جايي‌ رسيده‌ است‌ که‌ نه‌ مي‌تواند زندگي‌ خودساخته‌ خويش‌ را تاب‌ آورد و نه‌ راه‌ تصحيح‌ اين‌ خطا را دارد. البته‌ اين‌ را نيز درک‌ مي‌کند که‌ بشر هنوز به‌ پايان‌ کلي‌ عصر خويش‌ نرسيده‌ و ريشه‌کن‌ نشده‌ است. اين‌ وضع‌ در همه‌ تمدن‌هاي‌ بشري‌ در پايان‌ سيطره‌ يافته‌ است، و هر بار مفر و انفتاح‌ و گشايشي‌ براي‌ او از آسمان‌ رسيده‌ است. تفکر و پارسايي‌ و وحي‌ و مشهورترين‌ هم‌ بشر را نجات‌ داده‌اند. به‌ هر تقدير جهان‌ مدرن‌ به‌ پايان‌ رسيد و همه‌ سلباً‌ يا ايجاباً‌ خوشبينانه‌ يا بدبينانه‌ از آن‌ سخن‌ مي‌گويند، هگل‌ از پايان‌ تاريخ‌ و از آنجا دين‌ و هنر و فلسفه‌ مي‌گويد، چنان‌ که‌ اشپنگلر و در روزگار معاصر فوکوياما از آن‌ سخن‌ گفته‌اند. از اين‌ نظر پايان‌ تاريخ‌ همان‌ استمرار آغاز تاريخ‌ مي‌شود. اما به‌ هر حال‌ ايدة‌ پايان‌ بسيار آشکار است. هرچند ناقدان‌ مدرنيته‌ و بسياري‌ از انديشمندان‌ پست‌مدرن‌ هنوز از پايان‌ تاريخ‌ و آخرالزمان‌ سخن‌ نمي‌رانند، حتي‌ به‌ عبارتي، همگي‌ آنان‌ به‌ گشايش‌ افق‌هايي‌ تازه‌ در ساحت‌ مدرنيته‌ که‌ در فضاي‌ پست‌مدرن‌ روي‌ مي‌نمايد، اميد بسته‌اند. به‌ ديگر سخن‌ اگر برخي‌ از پايان‌ مدرنيتة‌ کلاسيک‌ سخن‌ مي‌گويند ولي‌ سعي‌ مي‌کنند با دم‌ و بازدم‌هاي‌ مصنوعي‌ آن‌ را با نام‌ پست‌مدرنيته‌ زنده‌ نگهدارند، آنها با دميدن‌ معنويت‌ و هنر و عرفان‌ نفساني‌ مدرن‌ مي‌کوشند بقاياي‌ مدرنيته‌ را احيأ کنند، و بعضاً‌ به‌ نوعي‌ جمع‌ جبري‌ معنويت‌ پست‌مدرن‌ و ماديت‌ مي‌گرايند و يا به‌ اصلاحات‌ در نظام‌ موجود مي‌گرايند ولي‌ راهي‌ نمي‌يابند. آنها دريافته‌اند که‌ نظام‌ مدرن‌ محروم‌ از آزادي‌ حقيقي‌ و خرد و روح‌ انساني‌ اصيل‌ است.

پس‌ راه‌ پست‌مدرن‌ در دو طريق‌ بايد جست‌ و جو شود: پناه‌ گرفتن‌ در ساحت‌ نيست‌انگاري، يا گريز و گذر از نيست‌انگاري‌ و گشايش‌ افق‌هاي‌ نو. راه‌ پست‌مدرن‌ بيشتر در همان‌ ساحت‌ نيست‌انگاري‌ استمرار يافته‌ است. بنابر اين‌ مفهوم‌ پست‌Post نمايانگر انقلابي‌ بنيادي‌ در انديشة‌ غربي‌ نيست‌ و به‌ اعتباري‌ بسيار نهان‌ روشانه‌تر و رياکارانه‌تر از امر مدرن‌ مي‌نمايد، زيرا بشر علي‌رغم‌ بنيادي‌ خرد و حيات‌ مدني‌ هنوز در حفظ‌ و صيانت‌ و جهاني‌ شدن‌ آن، حتي‌ در انديشه‌ هورکهايمر و آدورنو و يا فوکو و ليوتار، گر چه‌ پست‌مدرن‌ حکايت‌ از بحران‌ امر مدرن‌ و مدرنيته‌ مي‌کند اما اين‌ به‌معني‌ پيدايي‌ موقعيت‌ نويي‌ خلاف‌آمد عادت‌ نيست. پست‌مدرن‌ از نظري‌ بيشتر تکرار نوتر مدرن‌ است‌ تا جدا شدن‌ از مدرن‌ مانند آنچه‌ با ظهور مسيانيسم‌ در تمدن‌ رومي‌ - يوناني‌ اتفاق‌ افتاد. مدرنيته‌ تقدس‌ تجدد و امر نفساني‌ و امروزي‌ بودن‌ است‌ و پست‌مدرنيته‌ با لفافه‌هاي‌ کهن‌تر بر اين‌ تجدد کم‌ و بيش‌ صحه‌ گذاشته‌ است. نبايد سخن‌ ميشل‌ فوکو در باب‌ نخستين‌ انقلاب‌ پست‌مدرن‌ يعني‌ انقلاب‌ اسلامي‌ ما را از اين‌ حقيقت‌ غافل‌ کند که‌ فوکو خود نسبتي‌ با انقلاب‌ اسلامي‌ و ديني‌ نمي‌تواند داشته‌ باشد و راهش‌ استمرار همان‌ مدرنيته‌ با نقادي‌ آن‌ است‌ به‌ همين‌ دليل‌ نيز بسيار از هر تعلقي‌ از انقلاب‌ دل‌ مي‌کند و راه‌ خويش‌ را پيش‌ مي‌گيرد. گسست‌ از صورت‌ پيوسته‌ و ارگانيک‌ در معماري‌ آغاز مي‌شود و در موسيقي‌ و نقاشي‌ و رمان‌ استمرار مي‌يابد و نام‌ پست‌مدرن‌postmodernism بر آن‌ مي‌گذارند. هنرمند ملعون‌ دوزخي‌ رمانتيسم، اکنون‌ در دوران‌ پست‌مدرن‌ با خيره‌سري‌ ابداعات‌ عجيب‌ و غريب‌ گسسته‌ عرضه‌ مي‌کند، او همه‌ چيز کهنه‌ و نو را به‌ هم‌ مي‌آميزد تا يک‌ کمپوزيسيون‌ ابداع‌ کند. اين‌ ترکيب‌ در جهان‌ هنري‌ پست‌مدرن‌ چنان‌ جهان‌ بسته‌اي‌ است‌ که‌ نفوذ در آن‌ از نفوذ در عوالم‌ سري‌ اساطيري‌ يا عروج‌ به‌ آسمان‌ توان‌فرساتر است. در حالي‌ که‌ در جوامع‌ قديم‌ سنتي‌ و ديني‌ گذر از عالم‌ کثرات‌ به‌ عالم‌ ملکوتي هنرمندان‌ براي‌ خواص‌ و حتي‌ عوام‌ مقدور بود، اما اکنون‌ هنرمندان‌ کمتر کسي‌ را به‌ جهان‌ خويش‌ راه‌ مي‌دهند. چنان‌که‌ في‌المثل‌ خواندن‌ نوشته‌هاي‌ جيمز جويس‌ که‌ در آثارش‌ با زبان‌ و الفاظ‌ و کلمات‌ بازي‌ مي‌کند و از داستان‌ مي‌گريزد و به‌ بي‌معنايي‌ مي‌رسد و آن‌قدر معما و چيستان‌ در کار مي‌آورد که‌ اشاره‌ او استادان‌ فن‌ را قرن‌ها به‌ خود مشغول‌ خواهد داشت‌ تا بر سر مقصود وي‌ جر‌ و بحث‌ بکنند و اين‌ تنها راه‌ رسيدن‌ به‌ جادوانگي‌ است!! يوليوس‌ و بيداري‌ فينگان‌ها آخرين‌ رمان‌ جويس‌ اين‌ ويژگي‌ را دارد. اين‌ همان‌ مرحله‌ «گذر به‌ بي‌معنايي» است‌ که‌ ليوتار مميزة‌ پست‌مدرن‌ مي‌داند. اين‌ ابسورد بي‌معنايي، پايان‌ کار مدرنيته‌ است.

ويران‌گري‌ محض!! اما ويران‌گري‌ و پرده‌دري‌ و نقادي‌ راه‌ به‌ افقي‌ ديگر ندارد و در ذات‌ ويران‌گر خود توقف‌ مي‌کند و به‌ پوچي‌ و بي‌معنايي‌ مي‌رسد و نهايتاً‌ حفظ‌ وضع‌ موجود به‌ اقتضاي‌ زندگي‌ کرگدن‌ نيست‌انگار از اين‌ رو همان‌ پست‌مدرنيستي‌ که‌ آشويتش‌ را تنها يک‌ نام‌ - که‌ پايان‌ آرمان‌ و ايده‌آل‌ مدرن‌ بيان‌ مي‌کند - مي‌داند، نهايتاً‌ اسير يهوديت‌ مدرن‌ و صهيونيسم‌ مي‌شود. و نويسنده‌اي‌ مانند ژان‌ پل‌ سارتر در موضع‌ دفاع‌ از اسرائيل‌ غاصب‌ و نژادپرست‌ در لابي‌ها و کارتل‌هاي‌ يهودي‌ قرار مي‌گيرد. بدين‌ ترتيب‌ خردانگاري‌ و عقلانيت‌افزاري‌ مدرنيته‌ با يک‌ چرخش‌ عقلانيت‌گريزتر مي‌گردد. با عقل‌ يهودي‌ پنهان‌ در تفکر منطقي‌ عقل‌گريز نيچه‌ سيطرة‌ مطلق‌ پيدا مي‌کند. نيست‌انگاري‌ منفعل‌ و فعال‌ هر دو به‌ جان‌ ته‌ مال‌ ميراث‌ گذشته‌ در سرزمين‌هاي‌ غيرغربي‌ مي‌پردازند تا بالکل‌ همه‌ چيز را به‌ نيستي‌ و عدم‌ بازگرداند. گويي‌ روح‌ زمانه‌ يهودي‌ - يوناني‌ هگل‌ که‌ به‌ نحوي‌ بشرمدار و خودبنياد آميخته‌ بود، نمي‌خواست‌ گورش‌ و شرش‌ را از جهان‌ کم‌ و دور کند. اين‌ چنين‌ دوران‌ آپوکاليس‌ و آخرالزمان‌ به‌ سخن‌ يوآخيم‌ دوفلوره‌ در اوج‌ قرون‌ وسطي‌ به‌ نهايت‌ مي‌رسد. بنابراين‌ در اين‌ روزگار ديجور است‌ که‌ بشر از خويشتن‌ خويش‌ پس‌ از مدرنيسم‌ و پست‌مدرنيسم‌ نااميد مي‌شود و طلب‌ و تمناي‌ مسيح‌ و مهدي‌ موعود مي‌کند. روح‌ القدس‌ که‌ اکنون‌ دوران‌ اقتدار و حجيت‌ را سپري‌ کرده‌ است‌ و شيطان‌ و نفس‌ فائوستوستي‌ بعد از پيروزي‌ فائوستوس‌ بر جهان‌ سايه‌ گسترده‌ است. روح‌ بشر از دست‌ رفته‌ و همه‌ کوشش‌هاي‌ نيست‌انگارانه‌اش‌ به‌ آرمان‌ و حسرت‌ و حرمان‌ انجاميده‌ است. آن‌ بازگشت‌ جاودانه‌ وهمي‌ نيچه‌ با ابرانسان‌ نيز تحقق‌ نيافته‌ است، زيرا هنوز از بند زمان‌ فاني‌ نيست‌انگارانه‌ منفعل‌ رهايي‌ نيافته‌ است. نيچه‌ دريافته‌ بود که‌ بحران‌ مدرنيته‌ و اساساً‌ متافيزيکي‌ که‌ از سقراط‌ آغاز شده‌ و به‌ هگل‌ و سپس‌ به‌ او رسيده‌ است‌ چونان‌ ساتور و داسي‌ روح‌ و جسم‌ انسان‌ را دو شقه‌ کرده‌ و روح‌ را به‌ آسمان‌ ملکوت‌ و عالم‌ مثال‌ افلاطوني‌ - مسيحي‌ يا بودايي‌ - اوپانيشادي‌ فرستاده‌ است، و او با زرتشت‌ مي‌خواست‌ اين‌ فاصله‌ را با پلي‌ پر کند که‌ در آن‌ انسان‌ فرو افتاده‌ در زمان‌ فاني‌ با خاک‌ و زمان‌ آشتي‌ کند و از اين‌ دوگانگي‌ رهايي‌ مي‌يابد. مشکل‌ بشر آن‌ است‌ که‌ هنوز از خط‌ مرزي‌ نيهليسم‌ کامل‌ و نيست‌انگاري‌ مطلق‌ نگذشته‌ است. ارنست‌ يونکر اين‌ را در کتاب‌ کوچک‌ خود «عبور از خط»Uber die Linie متذکر شده‌ است‌ و هايدگر نيز آن‌ را به‌ بياني‌ ديگر تفسير مي‌کند و از فضايي‌ سخن‌ مي‌گويد که‌ در آن‌ فضا انسان‌ کنوني‌ پناه‌ گرفته‌ است. از نظر او تا وقتي‌که‌ خط‌ و فضاي‌ نيهليستي‌ آن‌ در کار است‌ عبور از آن‌ ممکن‌ نيست، درواقع‌ چنان‌ که‌ نيچه‌ مي‌خواست‌ اما براي‌ تحقق‌ آن‌ عقيم‌ بود حضور در فضايي‌ ديگر و خطي‌ ديگر است‌ که‌ دو جانب‌ خط‌ فراتر از خط‌ نيهليسم‌ باشد. زيرا دو جانب‌ خط‌ گرد هم‌ مي‌آيند و خط‌ نيهليسم‌ کنوني‌ آن‌ دو را گرد مي‌آورد به‌ همين‌ دليل‌ نيز از نظر هايدگر در قلمرو متافيزيک‌ نيچه‌اي‌ و تفکر ارنست‌ يونکر نمي‌توان‌ از ارادة‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ فراتر رفت.

اين‌ اراده‌ منشأ و مبدأ نيست‌انگاري‌ است‌ زيرا مانند افلاطون‌ گرفتار ايده‌اي‌ مي‌شود که‌ تابع‌ سوژه‌ انساني‌ شده‌ است‌ و با اراده‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ انسان‌ مدرن‌ به‌ پايان‌ خود رسيده‌ است. افلاطون‌ در روزگاري‌ مي‌خواست‌ با طرح‌ داستان‌ مغاره‌ و بنديان‌ از رهايي‌ انسان‌ سخن‌ گويد که‌ به‌ ايده‌ خير تقرب‌ مي‌جويد، غافل‌ از اين‌ که‌ ايده‌ را تابع‌ ديد انسان‌ و جهت‌ ديد او مي‌کند و اين‌ آغاز تفکر نيهليستي‌ متافيزيک‌ است.(3) در اين‌ تفکر سوژه‌ است‌ که‌ بايد بگذرد، اما هايدگر متذکر مي‌شود که‌ سوژه‌ تا وقتي‌ مدار خير و شر و ارادة‌ معطوف‌ به‌ قدرتي‌ که‌ از خط‌ نيهليسم‌ مي‌گذرد تصور شود، هنوز بر مدار خويش‌ است‌ و مي‌گردد. او دائماً‌ قلمرويي‌ را چونان‌ ابژه‌ مي‌شناسد و قصد تصرف‌ آن‌ مي‌کند که‌ اين‌ همان‌ اراده‌ معطوف‌ به‌ قدرت‌ نفساني‌ است. وجود که‌ بايد انکشاف‌ پيدا کند، نه‌ سوژه‌ است‌ و نه‌ قصد مکاني‌ را دارد و نه‌ جوهر است‌ و نه‌ نسبت‌ ميان‌ جوهرها. وجود در زمان‌ نيست، يعني‌ زمان‌ متقدم‌ بر آن‌ وجود ندارد و قبل‌ از وجود، قلمرويي‌ خارج‌ از آن‌ وجود ندارد. زمان‌ و وجود يکي‌ است، به‌ عبارتي، زمان‌ افقي‌ است‌ که‌ وجود در آن‌ ديده‌ مي‌شود. وجود آينه‌اي‌ مي‌شود که‌ زمان‌ در آن‌ نگريسته‌ مي‌شود و گاه‌ زمان‌ آينه‌ وجود مي‌شود. اکنون‌ نيهليسم‌ جهاني‌ و سياره‌اي‌ که‌ به‌ کمال‌ رسيده‌ است‌ و با طرح‌ عبور از خط‌ مانند گذر از غار از سوي‌ اراده‌ به‌سوي‌ قدرت‌ نمادي‌ از به‌ کمال‌ رسيدن‌ آن‌ آغاز مي‌شود و به‌ عبارتي‌ مي‌تواند با عزم‌ جزم‌ فراگير مرحلة‌ نهايي‌ نهيليسم‌ را آغاز کند. بنابراين‌ از نظر هايدگر عبور از مدرنيته، يعني‌ گذشتن‌ از فضايي‌ يا روزگاري‌ و ظهور امکاناتي‌ تازه‌ سخني‌ ناروا و وهمي‌ است‌ و خود نيست‌انگارانه‌ و نهيليستي‌ است. پست‌ مدرنيته‌ از اين‌ منظر خودآگاهانة‌تأويلي‌ همانا به‌ کمال‌ رسيدن‌ نهيليسم‌ يا واپسين‌ مدرنيته‌ است‌ که‌ در آن‌ هنوز همان‌ خط‌ و فضا مسلط‌ است، و سرپناه‌ و پل‌ عبور همگان‌ همان‌ نهيليسم‌ و نيست‌انگاري‌ و دو سوي‌ پل‌ و خط‌ گرد يک‌ سرپناه‌ و عالم‌ آمده‌اند و اين‌ تقدير و سرنوشت‌ محتوم‌ مدرنيته‌ است. بنابراين‌ جهان‌ در پايان‌ مدرنيته‌ و در بن‌بست‌ علوم‌ و حجيت‌ و مشروعيت‌ عقلانيت‌ به‌ بحران‌ معنوي‌ مي‌رسد. خرد و خردگريزي‌ يا ديوانگي‌ به‌ روايات‌ مختلف‌ بنياد اين‌ حجيت‌ بوده‌اند. کل‌ ارزش‌هاي‌ مدرن‌ براساس‌ اين‌ خردانگاري‌ استوار و تحکيم‌ شده‌ است‌ و به‌صورت‌ خطاهاي‌ کهن‌ اما يقيني‌ در عرصه‌ و سپهر خودآگاهي‌ تجلي‌ کرده‌ استقرار يافته‌اند و انسان‌ مدرن‌ آنها را به‌ مثابه ميراث‌ مدرنيته‌ و روشن‌گري‌ تقديس‌ کرده‌ است‌ و اکنون‌ در واپسين‌ مدرنيته‌ و روشن‌گري‌ لايه‌هاي‌ بيروني‌ آن‌ ويران‌ مي‌شد، بي‌آن‌ که‌ از خط‌ و فضا و عالم‌ آن‌ بتوان‌ با ارادة‌ به‌سوي‌ قدرت‌ رهايي‌ يافت. پست‌ مدرنيته‌ در حقيقت‌ همين‌ ويران‌گري‌ و پريشاني‌ و بحران‌ و رسيدن‌ به‌ ابسور و مجال‌ رهايي‌ از عالم‌ مدرنيته‌ بود. «بيداري‌ فينگان‌ها» نماد و سمبل‌ آغازين‌ اين‌ عصر است‌ براي‌ اقليتي‌ از مردم‌ جهان‌ که‌ در عصر سيطرة‌ يهوديت‌ مدرن‌ در تاريخ‌ غربي‌ نشده‌ جهان‌ سکني‌ گزيده‌اند.

در حقيقت، پست‌مدرنيته‌ با پا، مدرنيتة‌ کلاسيک‌ را پس‌ مي‌زد و با دست، مدرنيته‌ يهودي‌ سکولار و ناسوتي‌ تمام‌ عيار را پيش‌ مي‌کشد و بر اريکه‌ سلطنت‌ مطلقه‌ جهاني‌ مي‌نشاند و تا وقتي‌که‌ يهوديت‌ و صهيونيسم‌ و صدر نازله‌ آن‌ يعني‌ بهائيت‌ و وهابيت‌ و ديگر فرق‌ در جهان‌ از جمله‌ خاورميانه‌ حضور دارد عالم‌ همان‌ عالم‌ خطاهاي‌ کهن‌ يقين‌ عقلاني‌ در سپهر خودآگاهي‌ مدرن‌ است. امثال‌ پل‌ تيليش‌ و رولان‌ بارت‌ و پل‌ ريکور و ليوتار و گادامر و ده‌ها فيلسوف‌ ميان‌مايه‌ قادر به‌ نجات‌ انسان‌ از آن‌ نيستند. نهايت‌ آن‌ که‌ بتوانند انسان‌ را به‌ افق‌ آماده‌گري‌ و انتظار گشايش‌ و فتوح‌ ساحت‌ قدس‌ نزديک‌ سازند. اصيل‌ترين‌ اين‌ جريان‌ها در حقيقت‌ در اين‌ طريق‌ توفيق‌ داشته‌ است. با اين‌ اوصاف‌ هر اثر امروزي‌ نسبت‌ به‌ آثار مدرن‌ ديروزي‌ پست‌مدرن‌ محسوب‌ مي‌شوند. ليوتار مي‌گويد، هر ابداع‌ تازه‌ نسبت‌ به‌ آنچه‌ پيش‌تر بوده‌ پست‌مدرن‌ محسوب‌ مي‌شود. يعني‌ پيش‌ از آن‌ که‌ مدرن‌ باشد، نسبت‌ به‌ مورد مدرن‌ پيش‌ از خود پست‌مدرن‌ است: از اينجا چنين‌ مي‌توان‌ گفت: نفي‌ سزان‌ به‌ فضاي‌ کلاسيک‌ خود نحوي‌ نگاه‌ پست‌مدرن‌ بوده‌ است، و فضاي‌ امپرسيونيست‌ها براي‌ پست‌امپرسيونيست‌ها چنين‌ است. پيکاسو و براک‌ فضاي‌ هنري‌ سزان‌ را نفي‌ مي‌کنند، مارسل‌ توشان‌ به‌ فضاي‌ کوبيستي‌ حمله‌ مي‌کند از آنجا که‌ پرده‌ نقاشي‌ هنوز در نظر پيکاسو نحوي‌ آفرينش‌ خودآگاهانه‌ است. بورن‌ آن‌ ساحت‌ بيان‌گري‌ مارسل‌ دوشان‌ را که‌ هنوز نشان‌ از قبول‌ يک‌ نهاد ثابت‌ دارد مورد تعرض‌ قرار مي‌دهد. بدين‌سان‌ با شتابي‌ شگفت‌آور نسل‌ها از يکديگر پيشي‌ مي‌گيرند. يک‌ اثر فقط‌ زماني‌ مدرن‌ تلقي‌ مي‌شود که‌ نخست‌ پست‌مدرن‌ بوده‌ باشد. از اين‌ منظر پست‌مدرنيسم‌ نه‌ در پايان‌ مدرنيسم‌ که‌ در مراتب‌ ابداع‌ و زايش‌ آثار هنري‌ متاخر قرار مي‌گيرد. اين‌ تفسير از مدرن‌ و پست‌مدرن‌ با نظر متعارف‌ و منطقي‌ روزگار ما تناسب‌ دارد. جياني‌ واتيمو نيز از قلمرو پديدارشناسي‌ و هرمنوتيک‌ هوسرل‌ و هايدگر به‌ اين‌ نظر مي‌رسد که‌ مدرنيته‌ را به‌ دوراني‌ متعلق‌ بداند که‌ مدرن‌ بودن‌ چونان‌ ارزشي‌ جلوه‌ مي‌کند که‌ همه‌ ارزش‌هاي‌ ديگر بايد بدان‌ بازگردد. مدرنيته‌ در اين‌ دوران‌ با دنيوي‌ کردن‌ و دين‌زدايي‌ و آخرت‌ گريزي، و باور به‌ انديشه‌ ترقي‌ و تقدم‌ قرين‌ است. فوتوريسم، روح‌ مدرنيته‌ بود و همين‌ افق‌ پست‌مدرن‌ را نمايان‌ کرد. البته‌ فوتوريسم، خود و گذشته‌ خود را نفي‌ کرد و متافيزيک‌ و فلسفه‌ را از مقام‌ تقدس‌ کلاسيک‌ خود نزول‌ داد و ارزش‌هاي‌ مطلق‌ متون‌ بزرگ‌ کلاسيک‌ فرهنگ‌ فلسفي‌ غرب‌ را نفي‌ کرد. به‌ همين‌ دليل‌ از نيچه‌ تا هايدگر و شاگردان‌ وي‌ پست‌مدرن‌ خوانده‌ شده‌اند هرچند براي‌ هايدگر و برخي‌ ديگر از نفي‌کنندگان‌ فرهنگ‌ مدرن‌ اين‌ لفظ‌ چندان‌ وجهي‌ ندارد، زيرا آنها به‌ عالم‌ ديگري‌ پيوند مي‌خورند. از اين‌ نظر، زوال‌ مدرنيته‌ و مسئله‌ تقدس‌ نوآوري‌ و امروزي‌ بودن‌ و صور مختلف، نفي‌ مي‌شود و حضور سنت‌هاي‌ عهد عتيق‌ و جديد، تحمل‌ مي‌شود و رسميت‌ پيدا مي‌کند. ديگر وقت‌ کشتن‌ قدرت‌هاي‌ متعال‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ است‌ و انسان‌ نيز قدرتي‌ متعالي‌ تلقي‌ نمي‌شود زيرا ديگر به‌ سخن‌ نيچه‌ عصر شامگاه‌ بتان‌ و همه‌ قدرت‌هاي‌ قدسي‌ فرا رسيده‌ بود. اين‌ عصر و زمانه‌ عسرت، غياب‌ خدايان‌ و نيامدن‌ خدايي‌ ديگر بود. در عصر و زمانه‌ عسرت‌ که‌ مقارن‌ عصر پست‌مدرن‌ است‌ جهان‌ با نيست‌انگاري‌ فعال‌ به‌صورت‌ ويرانه‌اي‌ در مي‌آيد. مشترک‌ همة‌ جريان‌هاي‌ پست‌مدرن، خودبنيادي‌ است‌ و اين‌ که‌ هنوز انسان‌ مدرن‌ مي‌خواهد همه‌ چيز را تابع‌ اراده‌ خود گرداند و تغيير دهد، از جمله‌ آن‌ که‌ هابرماس‌ يا دريدا يا فوکو و ديگران‌ همگي‌ ميل‌ و اراده‌ معطوف‌ به‌ تغيير جهان‌ يا تفسير اراده‌مند آن‌ به‌سوي‌ آنچه‌ مطلوب‌ انسان‌ پست‌مدرن‌ است‌ دارند و در اين‌ ميان، هايدگر، استثنايي‌ است‌ زيرا فقط‌ حوزه‌ فکري‌ اوست‌ که‌ در قلمرو فلسفه‌ و حکمت‌ معاصر طلب‌ و تمنايي‌ ندارد جز آمادگي‌ فارغ‌ از اراده‌ تغيير و تصرف، که‌ آن‌ را اراده‌ تکنيکي‌ براي‌ تغيير جهان‌ مي‌داند و با افلاطون‌ آغاز مي‌شود و با نيچه‌ به‌ پايان‌ مي‌رسد.

او معتقد به‌ انکشاف‌ و تجمل‌ وجود است، بي‌آن‌ که‌ اراده‌ انسان‌ در آن‌ موثر باشد. هايدگر حتي‌ درباره‌ جهان‌ تکنيک‌ مي‌گويد: «به‌نظر من‌ در پس‌ آنها بيش‌ از [اشاره‌ به‌ دموکراسي‌ها و احتجاجات‌ نيم‌ بند سياسي‌ که‌ دعوي‌ معارضه‌ واثقي‌ با جهان‌ تکنيک‌ در جهت‌ اصلاح‌ آن‌ دارند] اين‌ پندار جايگزين‌ است‌ که‌ تکنيک‌ در ماهيت‌ خود چيزي‌ است‌ که‌ انسان‌ در چنگ‌ خود دارد، و اين‌ به‌ عقيدة‌ من‌ ممکن‌ نيست. تکنيک‌ در ماهيت‌ خود چيزي‌ است‌ که‌ انسان‌ به‌ خودي‌ خود نمي‌تواند از عهده‌ آن‌ برآيد.» به‌ اعتقاد هايدگر تکنولوژي‌ جديد، گرچه‌ با انسان‌ زايش‌ يافته‌ اما تقديري‌ دارد که‌ ما را به‌سوي‌ غايتي‌ که‌ عبارت‌ از قدرت‌ و سيطره‌ است‌ سوق‌ مي‌دهد و انسان‌ بر اين‌ تقدير نمي‌تواند فائق‌ آيد، زيرا تکنيک‌ سرنوشت‌ و تقدير و حوالت‌ تاريخ‌ او است، مگر با تسخير جوهر آن‌که‌ هايدگر اين‌ پرسش‌ را در سخنراني‌ Gelassenheit طرح‌ مي‌کند.»(4) اساساً تکنيک، صرفاً‌ ابزار نيست‌ بلکه‌ نحوه‌اي‌ انکشاف‌ جهان‌ به‌ مثابه‌ منبعي‌ از انرژي‌ ذخيره‌ شدة‌ قابل‌ تصرف‌ است. هايدگر اين‌ نحوه‌ انکشاف‌ را به‌ تعبير گشتل‌Gestell به‌معني‌ قالب‌بندي‌ مي‌گيرد که‌ با ذات‌ استيلاي‌ نظام‌ تکنيک‌ متناسب‌ است‌ و اين‌ همان‌ معنايي‌ است‌ که‌ بر سرنوشت‌ بشر ناخودآگاه‌ و بي‌اراده‌ حاکم‌ شده‌ است‌ و او نمي‌تواند با اراده‌ خويش‌ آن‌ را اصلاح‌ و تصحيح‌ کند و يا تغييري‌ بي‌واسطه‌ در جهان‌ ايجاد کند و به‌ اين‌ جهت‌ او با نظر نيچه‌ و يونکر و هر انديشة‌ اراده‌گرايانه‌ مخالفت‌ مي‌کند، زيرا هيچ‌ کدام‌ از اين‌ انديشه‌ها به‌ آرمان‌گري‌ نمي‌انديشند. هايدگر در نهايت، اعتقاد دارد آرزوها و اغراض‌ آدمي‌ مانند فلسفه‌ قادر به‌ تغييري‌ بي‌واسطه‌ در وضع‌ کنوني‌ جهان‌ نيست‌ و «تنها خدايي‌ است‌ که‌ مي‌تواند ما را نجات‌ بخشد. تنها مفر ما اين‌ است‌ که‌ در تفکر و شاعري‌ آمادگي‌ را براي‌ خدا يا براي‌ غياب‌ خدا در افول‌ برانگيزيم.»(5) از نظر او انسان‌ نمي‌تواند از طريق‌ تفکر محض‌ نظري‌ خدا را بازخواند، اما حداکثر اين‌ که‌ بتواند آمادگي‌ انتظار را نسبت‌ به‌ او برانگيزد. آماده‌ ساختن‌ آمادگي‌ مي‌تواند نخستين‌ کمک‌ باشد. جهان‌ نمي‌تواند در آنچه‌ هست‌ و به‌ آن‌گونه‌ که‌ هست‌ از طريق‌ انسان‌ باشد، اما بدون‌ انسان‌ هم‌ نمي‌تواند باشد، و اين‌ بينش‌ به‌ عقيدة‌ هايدگر با آن‌ چيزي‌ در ارتباط‌ است‌ که‌ وجود مي‌نامند. امري‌ که‌ براي‌ ظهور و صورت‌پذيري‌ به‌ انسان‌ اشتياق‌ دارد. به‌ سخن‌ حکماي‌ اُنسي‌ اسلام‌ «ما به‌ او محتاجيم‌ و او به‌ ما مشتاق». به‌ اين‌ معني، تفکر آماده‌گر اين‌ استعداد انساني‌ است‌ که‌ مي‌تواند در عين‌ دورافتادگي‌ تاريخي‌ انسان‌ از مقام‌ اصيل‌ خود، به‌ مقام‌ اصلي‌ او در قرب‌ وجود بينديشد و جايگاه‌ حقيقي‌ او را بيان‌ کند. اما ديگر فراتر از اين‌ نمي‌تواند کاري‌ کند. گشايش‌ ساحت‌ قدس‌ به‌ تجلي‌ وجود حق‌ و آماده‌گري‌ آن‌ به‌ شاعري‌ و تفکري‌ ديگر نيازمند است. و لازمه‌ اين‌ گشايش، انتباه‌ درباره‌ آن‌ است. انسان‌ حقيقي‌ چونان‌ شاعر حقيقي‌ به‌ امري‌ فراتر از مدرنيته‌ و پست‌مدرنيته‌ نظر دارد، چنان‌ که‌ هولدر لين‌ در نظر او چنين‌ است‌ زيرا او شاعري‌ است‌ که‌ آينده‌ را در مي‌نگرد، کسي‌ که‌ در انتظار خداست. به‌ اعتقاد هايدگر اگر تغييري‌ در جهان‌ بخواهد رخ‌ دهد، نظام‌ گشتگي‌ تکنيک‌ از همان‌ جايگاه‌ جهاني‌اي‌ که‌ منشأ تکنيک‌ مدرن‌ است‌ مي‌تواند صورت‌ بگيرد و اين‌ که‌ اين‌ بازگرداني‌ از طريق‌ اقتباس‌ ذن‌ بوديسم‌ يا ديگر تجارب‌ شرقي‌ نمي‌تواند ميسر گردد. براي‌ تغيير تفکر، غربيان‌ و آلمان‌ها به‌ کمک‌ سنت‌هاي‌ تفکر اروپايي‌ و بازانديشي‌ آنها نيازمندند. تفکر را فقط‌ تفکري‌ مي‌تواند ديگرگون‌ سازد که‌ از همان‌ منشأ و خميره‌ باشد و در همين‌ نقطه‌ جهان‌ تکنيک‌ به‌ اصل‌ خويش‌ بازمي‌گردد و به‌ معناي‌ هگلي‌ رفع‌ مي‌گردد نه‌ اين‌ که‌ از بين‌ برده‌ شود و باز نه‌ فقط‌ توسط‌ آدمي. از همين‌ وجه‌ نظر است‌ که‌ هانري‌ کربن‌ و حلقه‌ ترايسيونل‌ اتود (پژوهش‌هاي‌ سنتي) رنه‌ گنون‌ و تيتوس‌ بورکهارت‌ و فريتوف‌ شوان‌ و کومارا سوامي‌ و بسيار ديگر برخلاف‌ هايدگر براي‌ تغيير عالم‌ غربي‌ به‌ حکمت‌ اشراق‌ آسيايي‌ و شرقي‌ مي‌انديشند به‌ ويژه‌ حکمت‌ اشراقي‌ و عرفان‌ هند و ايراني.

اما از احياي‌ ميراث‌ معنوي‌ هند و ايراني‌ و کلاً‌ شرقي‌ در اين‌ جريان‌ است‌ خطر آميختگي‌ انديشه‌ آنها با غربي، تعهد وابسته‌ فراماسونري‌ - يهودي‌ نهان‌روشانه‌ است، از جمله‌ عرفان‌ قباله‌اي‌ يهود، که‌ از هرگونه‌ تعهدستيز با عالم‌ غربي‌ پرهيز مي‌کند و به‌ صرف‌ حکمت‌ معنوي‌ نظري‌ و ميراث‌ کهن‌ و سنتي‌ شرق‌ بسنده‌ مي‌کند. از اينجا مي‌توان‌ اين‌ جريان‌ها را نيز به‌نحوي‌ ادامه‌ همان‌ جريان‌ پست‌مدرن‌ دانست، به‌ويژه‌ نويسندگان‌ فلسفي‌ نهان‌روشي‌ مانند هانري‌ کربن‌ که‌ وابسته‌ به‌ لژ جرورالم‌ (اسرائيل) بودند، اما گنون‌ و بوکهارت‌ سرنوشتي‌ ديگر داشته‌اند و هر دو مسلمان‌ شده‌اند و به‌ اسلام‌ تشرف‌ پيدا کرده‌اند، بدون‌ آن‌که‌ تعهد سياسي‌ آشکاري‌ را بروز دهند، و به‌ همان‌ اسلام‌ متعارف‌ حکمي‌ و فلسفي‌ اشراق‌ بسنده‌ کرده‌اند و کوشيده‌اند ميراث‌ اسلامي‌ را در غرب‌ رواج‌ دهند. جريان‌هاي‌ پست‌ مدرن‌ در انديشة‌ معاصر ايران‌ شايد از همان‌ آغاز تحولات‌ سطحي‌ مدرن‌ يعني‌ کاربرد ابزار و شيوه‌هاي‌ مدرن‌ نظامي‌ و علمي‌ و هنري‌ بدون‌ حضور در روح‌ زمانه‌ غربي‌ نحوي‌ انديشه‌ پست‌مدرن‌ گريزگاه‌ ايرانيان‌ مؤ‌من‌ با روح‌ شرقي‌ از روح‌ فائوستي‌ غرب‌ باشد، زيرا از همان‌ آغاز، غير از انديشمنداني‌ محدود، نحوي‌ ترکيب‌ و اختلاط‌ ميان‌ حکمت‌ شرقي‌ و فلسفه‌ غربي‌ روي‌ داد که‌ از منيره‌هاي‌ عصر بي‌هويتي‌ انديشة‌ پست‌مدرن‌ است. اگر نخستين‌ انديشمندان‌ ايراني‌ که‌ تا حدودي‌ در روح‌ زمانة‌ مدرن‌ غربي‌ شريک‌ شدند را آخوندزاده، ميرزا ملکم‌خان، ميرزا آقاخان‌ کرماني، ميرزا يوسف‌خان‌ مستشارالدوله‌ و ميرزا عبدالرحيم‌ طالبوف‌ بدانيم، نحوي‌ مقاومت‌ يا خطاي‌ تاريخي‌ در انديشة‌ تاريخي‌ اينان‌ رخ‌ داده‌ است‌ و آن‌ اشتباه‌ دوران‌ قبل‌ از اسلام‌ و مسيحيت‌ در غرب‌ است. برخي‌ از آنها براي‌ احيأ ايران‌ بازگشت‌ به‌ ايران‌ زرتشتي‌ قبل‌ از اسلام‌ را به‌جاي‌ يونان‌ فلسفي‌ قرار دادند، که‌ پيش‌ از قرون‌ وسطاي‌ مسيحي‌ موضوعيت‌ داشت. اين‌ خطاي‌ تاريخي‌ در نوع‌ سکولار انديشه‌ مدرن‌ ايراني‌ رخ‌ داد که‌ ميرزافتحعلي‌ آخوندزاده‌ و ميرزا آقاخان‌ کرماني‌ مظهر اين‌ نوع‌ انديشه‌اند، دومين‌ خطاي‌ تاريخي‌ در نوع‌ مذهبي‌ انديشه‌ مدرن‌ ايراني‌ بود؛ در اين‌ خطا تصور مي‌شد عظمت‌ اسلام‌ و تمدن‌ اسلامي‌ را مي‌توان‌ با علم‌ و نظام‌ مدرن‌ غربي‌ احيأ کرد، يعني‌ همان‌ انديشه‌اي‌ که‌ با سيدجمال‌ آغاز شده‌ و در آرأ و افکار جريان‌هاي‌ اسلامي‌ نهضت‌ مشروطه‌ ادامه‌ يافت‌ و حتي‌ تا روزگار معاصر در انديشه‌ روشنفکران‌ ديني‌ نظير مهندس‌ مهدي‌ بازرگان، دکتر علي‌ شريعتي‌ و کم‌ و بيش‌ در انديشه‌ انديشمندان‌ متجدد مسلمان‌ و شيعه‌ که‌ مي‌توان‌ آنها را نواسکولاستيک‌ يا مدرسي‌ جديد اسلامي‌ خواند، مشاهده‌ کرد. آنها که‌ دلبستگي‌هايي‌ به‌ پيشرفت‌هاي‌ علمي‌ و تمدن‌ غرب‌ دارند مي‌کوشند به‌نحوي‌ التقاط‌ ميان‌ مذهب‌ اسلام‌ و شيعه‌ و نهادهاي‌ مدرن‌ غربي‌ مانند تفکيک‌ قواي‌ مدني، قبول‌ اصول‌ جامعه‌ مدني‌ و دموکراسي‌ با حفظ‌ اصول‌ اخلاقي‌ و سياست‌ مستقل‌ دست‌ يازند. از اين‌ نظر، مي‌توان‌ به‌ اين‌ جريان‌ نام‌ مدرنيسم‌ ديني‌ يا مدرنيسم‌ اخلاقي‌ پاک‌ را اطلاق‌ کرد. اما جريان‌ پست‌مدرن‌ ايران؟! در حقيقت‌ اين‌ انديشه‌ چنان‌ که‌ آمد، اولاً‌ ريشه‌هايي‌ در همان‌ خطاهاي‌ تاريخي‌ ايرانيان‌ در عدم‌ پرهيز از حکمت شرق‌ و معنوي‌ کهن‌ آنها دارد.

بسياري‌ از مومنين‌ هيچ‌ گاه‌ ذاتاً‌ و ماهيتاً‌ نتوانستند جهان‌ شرقي‌ را ترک‌ کنند و دل‌ به‌ عالم‌ غربي‌ بسپارند، از اينجا همواره‌ در حوزه‌ التقاط‌ و اختلافي‌ غرب‌ و شرق‌ بسر بردند، الا‌ برخي‌ از انديشمندان‌ خودآگاه‌ که‌ سهيم‌ در روح‌ زمانه‌ نيست‌انگارنه‌ غربي‌ شده‌ بودند و فارغ‌ از خطاهاي‌ تاريخي‌ اسلام‌گرايي، نظير اصحاب‌ ديني‌ مشروطه‌ يا سکولارهاي‌ جزمي‌ ناسيوناليست، مانند ميرزافتحعلي‌ خان‌ آخوندزاده‌ و ميرزا آقا خان‌ کرماني‌ و ميرزا زين‌العابدين‌ مراغه‌اي‌ بودند، ديگران‌ چنين‌اند. ميرزا ملکم‌ خان‌ و ميرزايوسف‌ خان‌ مستشارالدوله‌ را مي‌توان‌ مظهر خلوص‌ مدرنيته‌ تلقي‌ کرد، هرچند در عمل‌ فاصله‌ بسيار با انديشمنداني‌ مانند مونتسکيو و روسو و ديدرو و امثال‌ آنها دارند و اغلب‌ دچار فساد و وابستگي‌ سياسي‌اند. اما انديشه‌ حضور جديد پست‌مدرن‌ به‌معني‌ نسبتاً‌ اصيل‌ به‌ دوران‌ نزديک‌تر به‌ دوران‌ ما مربوط‌ مي‌شود و حتي‌ اگر نظر ميشل‌ فوکو را بپذيريم‌ انقلاب‌ اسلامي‌ اولين‌ انقلاب‌ پست‌مدرن‌ در جهان‌ است‌ که‌ اصطلاحات‌ فقير مدرن‌ عصر روشنگري‌ و روشنفکران‌ قادر به‌ تبيين‌ اين‌ انقلاب‌ و حوادث، و رهبري‌ روحاني‌ آن، و غايات‌ معنوي‌ و اخلاقي‌ آن‌ نيست.(6) در حقيقت‌ در دو دهة‌ قبل‌ از انقلاب‌ (1337 - 1357/ 1958 - 1979) بحران‌ جهاني‌ معنويت‌ و ورشکستگي‌ ايدئولوژي‌هاي‌ ناسوتي‌ ليبرال‌ و سوسيال، موجي‌ از انديشه‌هاي‌ بازگشت‌ به‌ خويشتن‌ و بومي‌انگاري‌Nativism فرانتس‌ فانون‌ و امه‌ سزر، جنبش‌هاي‌ دانشجويي‌ چپ‌ فرانسه، پست‌مدرنيسم‌PostModernism منتقد مدرنيته‌ و تفکر خلاف‌ آمد عادت‌ و معنوي‌ مارتين‌ هايدگر، نظريه‌ انحطاط‌ تمدن‌ غرب‌ اشپينگلر و توين‌ بي، فنومنولوژي‌Phenomenology و منطق‌ هرمنوتيک‌Hermeneutic هوسرل‌ و ديلتاي‌ و فوکو و گادامر و ديگران، سنت‌انگاري‌traditionalism رنه‌ گنون‌ و شاگردان‌ او مانند بوکهارت‌ و کوماراسوامي‌ و خيزش‌ بسياري‌ از عرفان‌هاي‌ شرقي‌ کهن‌ در غرب‌ و توجه‌ به‌ فرهنگ‌ و هنر معنوي‌ شرق‌ و غرب‌ که‌ هر يک‌ نمايندگاني‌ آئينه‌وار در ايران‌ داشتند ايجاد کرد که‌ در اين‌ دوران‌ همگي‌ حکايت‌ مضاعف‌ از بحران‌ جهاني‌ مي‌کردند. در اين‌ اوضاع‌ ليبراليسم‌ کلاسيک‌ و مارکسيسم‌ ارتدکس‌ دچار خفقان‌ شده‌ بودند و انديشه‌هاي‌ نومارکسيستي‌ ژان‌ پل‌ سارتر و لوکاچ‌ و پوزيتيويست‌ها و امثال‌ آنها، نمي‌توانست‌ کمکي‌ به‌ بن‌بست‌ و انحطاط‌ فکر کلاسيک‌ و مدرن‌ غربي‌ بکند، هرچند براي‌ اکثريت‌ نخبگان‌ چپ‌ روشنفکري‌ ايران، سوسياليسم‌ هنوز جدي‌ و عمده‌ بود، و در سوسياليسم‌ متأخر انقلابي‌ چريک‌هاي‌ فدايي‌ و ديگر جريان‌هاي‌ چپ‌ نيز نوعي‌ روحية‌ استقلال‌طلبانه‌ ناسيوناليسم‌ مائويي‌ - کالترويي‌ وجودداشت‌ که‌ به‌ همان‌ بومي‌گرايي‌ يا زاد و بوم‌انگاري‌Nativism پست‌مدرن‌ بازمي‌گردد.

از اين‌ نظر در اين‌ دوران‌ همه‌ جريان‌هاي‌ مخالف‌ وضع‌ موجود، با ديدگاه‌هاي‌ آرمان‌گرايانه، حتي‌ در درون‌ نظام‌ استبدادي‌ شاه‌ و رژيم‌ پهلوي، با انگيزه‌هايي‌ متناسب‌ با روح‌ زمانه‌ و انديشه‌هايي‌ فلسفي‌ و معنوي‌ در حال‌ شکل‌گيري‌ و تکوين‌ بودند، مانند تفکري‌ که‌ با جلال‌ آل‌ احمد در زاد و بوم‌انگاري‌ غرب‌زدگي‌ و ترجمه‌ عبور از خط‌ ارنست‌ يونکر آغاز شد و با جريان‌هاي‌ کنوني‌ سيدحسين‌ نصر و جريان‌هاي‌ کُربَني‌ داريوش‌ شايگان‌ و داريوش‌ آشوري‌ و ديدگاه‌هاي‌ پست‌مدرن‌ نماي‌ دولتي‌تر مانند انديشه‌ غربت‌ غربي‌ احسان‌ نراقي‌ و يادر جريان‌هاي‌ کم‌رنگ‌تر و کم‌هويت‌تر مانند جهانبگلو و اسلامي‌ ندوشن‌ برجسته‌تر به‌ نمايش‌ درآمد. آنچه‌ که‌ در اين ميان‌ مورد حمايت‌ فراگير دولت‌ پهلوي‌ و همراهي‌ فرح‌ ديباست‌ در انجمن‌ شاهنشاهي‌ حکمت‌ و فلسفه‌ و جريان‌هاي‌ فلسفي‌ جشن‌ هنر شيراز و جشنواره‌ ملي‌ طوس‌ و گروه‌ فلسفه‌ دانشگاه‌ تهران‌ و در مرتبة‌ نازل‌تر ملي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد، نامش‌ را مي‌توان‌ «حکمت‌ معنوي‌ درباري» نام‌ نهاد يا «حکمت‌ شاهنشاهي» و «جاويدان‌ خرد پهلوي». در برخي‌ موارد، اينها به‌نحوي‌ به‌ بازگشت‌ به‌ اصالت‌هاي‌ معنوي‌ خويشتن‌ و نفي‌ نظري‌ و نه‌ عملي‌ متعهدانه‌ تجدد انفعالي‌ غربي‌ مي‌انديشيدند. بنابراين‌ جريان‌ جهاني‌ پست‌مدرن‌ در حوزة‌ استمرار مدرنيسم‌ لاييک‌ که‌ ميان‌ روشنفکران‌ دهه‌ چهل‌ و پنجاه‌ و شصت‌ بعد از شهريور بيست‌ و به‌ ويژه‌ بعد از اصلاحات‌ ارضي‌ در ايران‌ به‌ وقوع‌ پيوست، نظير کتاب‌هاي‌ نراقي، مانند آنچه‌ خود داشت، طمع‌ خام‌ و غربت‌ غرب، حتي‌ نشان‌ از نفوذ پست‌مدرنيسم‌ در مشاوران‌ فرهنگي‌ شاه‌ و ساواک‌ دارد!! و همه‌ اينها از يک‌ جريان‌ و حادثه‌ بزرگ‌تر در جهان‌ و ربع‌ مسکون‌ با رهبري‌ متفکران‌ دردمند غربي‌ حکايت‌ مي‌کرد و مسئله‌اي‌ ملي‌ و محلي‌ نبود؛ - برخلاف‌ نظر مهرزاد بروجردي‌ نويسندة‌ نزديک‌ به‌ انديشه‌ سروش‌ و شايگان‌ که‌ در روشنفکران‌ ايراني‌ و غرب‌ از نظريه‌ پست‌مدرني‌ ميشل‌ فوکو و ادوارد سعيد در باب‌ نسبت‌ دانش‌ و قدرت‌ متأثر است. بخشي‌ از نتيجه‌ اوضاع‌ جهاني‌ پست‌مدرن، آن‌ نفي‌اي‌ بود که‌ در ذهن‌ آرماني‌ روشنفکري‌ مذهبي‌ و غيرمذهبي‌ ايراني، در دوره‌ بيست‌ ساله‌ قبل‌ از انقلاب‌ اسلامي، از سال‌ 1337 تا 1357 تکوين‌ يافت. کتاب‌ غرب‌ زدگي‌ جلال‌ آل‌ احمد، نشاني‌ از خواست‌ و اراده‌ و توهم‌ جهاني‌ براي‌ رفع‌ وضع‌ موجود بود و با همان‌ التقاطي‌ که‌ در انديشه‌ شريعتي‌ نيز موجود بود، به‌نحوي‌ استمرار يافت. وجهه‌ عميقاً‌ متعهدانه‌تري نسبت‌ به‌ انديشه‌هاي‌ سکولار و يا انديشه‌هاي‌ عرفاني‌ - اشراقي‌ دستگاه‌ پهلوي‌ يعني‌ نصر و شايگان‌ و وابستگان‌ به‌ انجمن‌ شاهنشاهي‌ حکمت‌ و فلسفه‌ ايران‌ داشت. اگر جلال‌ آل‌ احمد با وجه‌ نظر سوسياليستي‌ - انقلابي‌ با نظريه‌ بازگشت‌ به‌ هويت‌ ملي‌ و محلي‌ کتاب‌ غربزدگي‌ را متناسب‌ با ادبيات‌ سياسي‌ دهه‌ چهل‌ و پنجاه، به‌ سفارش‌ شوراي‌ عمومي‌ آموزش‌ و پرورش‌ وقت‌ دولت‌ پهلوي، در زمان‌ وزارت‌ درخشش‌ نوشت، اما کتاب‌ آسيا در برابر غرب‌ داريوش‌ شايگان‌ برآمده‌ از مؤ‌سسات‌ فرهنگي‌ مورد حمايت‌ فرح، يعني‌ «مرکز ايراني‌ مطالعة‌ فرهنگي» به‌ اعماق‌ مسئله‌ غرب‌ زدگي‌ توجه‌ مي‌کرد و تحت‌ تاثير انديشه‌ هانري‌ کربن‌ و مارتين‌ هايدگر بود.

اين‌ آثار حتي‌ از کتاب‌هايي‌ مانند مجموعه‌ مقالات‌ نور و ظلمت‌ درباره‌ فرهنگ‌ باستاني‌ ايران‌ فراتر مي‌رفت‌ و مي‌توانست‌ شأن‌ نفي‌ مابعدالطبيعي‌ و فلسفي‌ غرب‌ زدگي‌ در عرف‌ مرحوم‌ جلال‌ را آشکار کند و کتاب‌هاي‌ تأليفي‌ و ترجمة‌ سيد حسين‌ نصر نيز چنين‌ بود. يک‌ نکته‌ بسيار اساسي‌ در آثار جلال‌ آل‌ احمد، از جمله‌ خدمت‌ و خيانت‌ روشنفکران، تعهد سياسي‌ آنها براي‌ تغيير جهان‌ است. چيزي‌ که‌ احتمالاً‌ از مارتين‌ هايدگر و سيد احمد فرديد فرا گرفته‌ بود. درحالي‌ که‌ نصر و شايگان‌ اثري‌ از نقد سياسي‌ براي‌ تغيير وضع‌ موجود ندارند. البته‌ شايد بتوان‌ گفت‌ که‌ اين‌ وجهه‌ نظر از نظر ضد ولونتاريستي‌ هايدگر نشأت‌ گرفته‌ باشد، اما موقف‌ و ميقات‌ هر يک‌ از اين‌ انديشه‌ها متفاوت‌ است. نويسندگان‌ دولتي، مانند جريان‌هاي‌ غيررسمي‌ انقلابي، تعهدي‌ براي‌ مبارزه‌ با رژيم‌ شاه‌ نداشتند، و حتي‌ در خدمت‌ آن‌ نظام‌ خون‌ ريز و جبار بودند و گاه‌ با حکمت‌ هند و بودايي‌ شرقي‌ و طرح‌ کيفيت‌ زندگي‌ برگسوني‌ نقش‌ زينت‌ المجالس‌ شاه‌ و فرح‌ ديبا را بازي‌ مي‌کردند، اما اين‌ نوع‌ تفکر، به‌ چاپ‌ حکمت‌ الاشراق‌ و نشر آثار ابن‌ عربي، قونيوي‌ و سيدحيدر آملي‌ و آثار کلامي‌ شيخ‌ طوسي‌ و بزرگان‌ دين‌ و حکمت‌ ديني‌ آن‌ بزرگان‌ و نشريه‌ جاويدان‌ خرد در انجمن‌ شاهنشاهي‌ حکمت‌ و فلسفه‌ ايران، منجر شده‌ است. آنها حتي‌ در کنار هانري‌ کربن‌ به‌ علامه‌ طباطبايي‌ و استاد سيد جلال‌الدين‌ آشتياني، و برخي‌ بزرگان‌ انقلاب‌ نزديک‌ مي‌شدند. اين‌ تقرب‌ به‌ حکمت‌ معنوي‌ و اشراقي، باطناً‌ در مسير ستيز با مدرنيته‌ غرب‌ از کار درآمد. مقالة‌ علوم‌ انساني‌ و غيرانساني‌ شدن‌ انسان‌ در علم‌ جديد، نوشته‌ فيليپ‌ شرارد، ترجمه‌ دکتر هادي‌ شريفي‌ که‌ در مجلة‌ «جاويدان‌ خرد» با صدها مقاله‌ ضدغربي‌ منتشر شد، نهايتاً‌ نحوي‌ به‌ جريان‌ پست‌مدرنيسم‌ مدد مي‌رساند. قابل‌ تامل‌ است‌ که‌ ترجمه‌ آثار پست‌مدرن‌ متاثر از رنه‌ گنون‌ و هانري‌ کربن‌ و يا برخي‌ نويسندگان‌ که‌ به‌ استاد دکتر سيد احمد فرديد نزديک‌ بودند، بعد از انقلاب‌ از نوشته‌هاي‌ پست‌مدرن‌ اشراقي‌ - عرفاني‌ ضدغربي‌ هايدگري‌ خود تبري‌ جستند و به‌ انديشه‌هاي‌ بهداشتي‌ کانتي‌ رجوع‌ کردند!! آنها به‌ اصل‌ نحله‌اي‌ و اهوايي‌ خويش‌ بازگشتند و به‌ فحاشي‌ نسبت‌ به‌ فرديد پرداختند، از جمله‌ شايگان‌ و آشوري‌ و حتي‌ نظر شايگان‌ را در کتاب‌ انقلاب‌ مذهبي، نگاه‌ شکسته‌ و شيزوفرني‌ فرهنگي‌ و زير آسمان‌هاي‌ جهان‌ در باب‌ اين‌ تجديدنظرطلبي‌ و گامي‌ به‌ عقب، به‌سوي‌ استحاله‌ در مدرنيته‌ آمريکايي‌ خوانده‌ايد. اکنون‌ برخي‌ بنگاه‌هاي‌ انتشارات‌ ايراني‌ با چاپ‌ آثاري‌ در طريق‌ پست‌مدرن‌ نوع‌ غربي، مانند شايگان‌ گامي‌ به‌ عقب‌ برداشته‌اند و به‌ ضدانقلاب‌ کانتي‌ تبديل‌ شده‌اند. کتاب‌هاي‌ روشنفکران‌ ايراني‌ و غرب‌ و آثار منتشره‌ فرزان‌ روز و طرح‌ نو نماد کامل‌ اين‌ جريان‌ پست‌مدرن‌ ترکيبي‌ سکولار و اشراقي‌ است!! اينها کم‌ و بيش‌ نظام‌ فرهنگي‌ غرب‌ را علي‌رغم‌ اختلافات‌ نظري‌ کم‌ و بيش‌ داراي‌ مقام‌ مرجعيت‌ در عمل‌ مي‌دانند.(7) در اينجا از نگاه‌ اختلاطي‌ سکولار عرفاني‌ - هنري‌ برخي‌ نويسندگان‌ بايد ياد کرد که‌ به‌ انديشه‌ پست‌مدرن‌ پرداخته‌ و همان‌ راه‌ داريوش‌ آشوري‌ پيش‌ از انقلاب‌ را ادامه‌ مي‌دهند.

از پرکارترين‌ اين‌ نويسندگان‌ از بابک‌ احمدي‌ و مراد فرهادپور مي‌توان‌ نام‌ برد، که‌ دغدغه‌هاي‌ بحران‌ پست‌مدرني‌ دارد اما در فضاي‌ سکولار و نيست‌انگارانه‌ و بي‌هويت‌ شرقي‌ تنفس‌ مي‌کنند و گهگاه‌ روح‌ هنري‌ و طلب‌ و تمناي‌ شهود اشراقي‌ را در کار مي‌آورند، اما نهايتاً‌ گرفتار همان‌ عقل‌ افسردة‌ پست‌مدرن‌ فلسفه‌ و هنر معاصرند. شايگان‌ در زير آسمان‌هاي‌ جهان‌ با دفاع‌ از برخي‌ انديشه‌هاي‌ اختلاطي‌ کربني‌ پست‌مدرن‌ با گرايش‌هاي‌ کانتي‌ ضدانقلابي، به‌ آنجا رسيده‌ که‌ دموکراسي‌ را ارزشي‌ فراتر از ارزش‌هاي‌ غربي‌ تلقي‌ مي‌کند. او اهل‌ سياست‌ جامعه‌ مدني‌ امروزي‌ ايران‌ را که‌ به‌ شدت‌ تحت‌ تاثير يهوديت‌ پست‌مدرن‌ نوع‌ پوپري‌اند، به‌ اعمال‌ زور خونين‌ و کين‌توزانه، براي‌ تحقق‌ مدارا و تسامح‌ و تساهل‌ امريکايي‌ دعوت‌ مي‌کند.(8) يکي‌ از نويسندگان‌ مقيم‌ آمريکا که‌ نزديک‌ به‌ نظريات‌ غرب‌ گرايانه‌ او و حميد عنايت‌ و سروش‌ است، فرهنگ‌ ديني‌ و سنتي‌ شرقي‌ و غربي‌ مورد حمايت‌ و دفاع‌ سيد حسين‌ نصر و مسلمانان‌ را به‌ نابردباري، انحطاط، بينوايي، سرکوب‌ و جهل‌ متهم‌ مي‌کند و اضمحلال‌ سنت‌ و نيروي‌ اخلاق‌ تمدن‌هاي‌ اسلامي‌ بودايي‌ و هندو را اعلام‌ مي‌دارد و شايد اختلاف‌ و جدايي‌ شايگان‌ و نصر در غرب‌ به‌ همين‌ نگاه‌ بازگردد. البته‌ هر دو اينها با اسلام‌ انقلابي‌ به‌عنوان‌ ايدئولوژيک‌ و بنيادگرا اظهار مخالفت‌ مي‌کردند. حقيقت‌ آن‌ است‌ که‌ با سيطرة‌ مجدد ضدانقلاب‌ جهاني‌ و غلبه‌ جريان‌هاي‌ اصلاح‌ شدة‌ يهودي‌ - بورژوايي‌ (سقراطي‌ - يوناني‌ - يهودي) در غرب‌ و فروپاشي‌ آرمان‌گرايي‌ و عدالت‌طلبي‌ سوسياليستي‌ و ضربه‌پذيري‌ نهضت‌هاي‌ آرمان‌گرايانه‌ اسلامي‌ در شمال‌ آمريکا و خاورميانه‌ و ترکيه‌ وضع‌ را دگرگون‌ کرده‌ است‌ و حتي‌ اپوزيسيون‌ مدرنيست‌ نوانديش‌ چپ‌ و راست‌ مذهبي‌ و غيرمذهبي‌ امروزي، برخلاف‌ روزگار جلال‌ آل‌ احمد و شريعتي‌ به‌ شدت‌ معنويت‌ستيز و دين‌گريز و قدس‌زدا و ضد آرمان‌گرا شده‌ است، - معناي‌ آرمان‌گرايي‌ وارونه‌ روشنگرانه‌ مدرنيستي! - اين‌ جريان‌ جهاني‌ هماهنگ‌ و هم‌سوي‌ غرب، حتي‌ بخشي‌ از افکار عمومي‌ را با وعده‌ آزادي‌ و رهايي‌ مهارهاي‌ جسم‌ و نفس‌ به‌ خود جلب‌ کرده‌ است. اين‌ خود به‌ تناسب‌ اوضاع‌ جهاني‌ بعد از دو جنگ‌ و پيدايي‌ جريان‌ پست‌مدرن‌ يهودي‌ رخ‌ داده‌ است. جان‌ کلام‌ اين‌ که‌ با يک‌ نگاه‌ تاويلي‌ مي‌توانيم‌ بگوييم‌ نوعي‌ هم‌سويي‌ ميان‌ جريان‌هايي‌ امثال‌ رنه‌ گنون‌ و هانري‌ کربن‌ در انديشه‌ نصر و شايگان‌ و نراقي‌ و حتي‌ آئين‌ شهرياري‌ که‌ به‌نحوي‌ زاد و بوم‌انگاري‌ رمانتيک‌ غرب‌ بازمي‌گشت، نحوي‌ دگرگوني‌ جهاني‌ به‌ اقتضاي‌ فکر انقلاب‌ به‌وجود آمده‌ بود. اين‌ جريان‌ عقيم‌ نهايتاً‌ در فصل‌ آخر آسيا در برابر غرب، حدس‌ مي‌زد که‌ ممکن‌ است‌ انديشه‌ آنها در باب‌ مدرنيته‌ و غرب‌ در ميان‌ نسل‌ انقلابي‌ آرمان‌گرا بر ضد موجوديت‌ واقعي‌ غرب‌ کينه‌ و دشمني‌ ديني‌ و انقلابي‌ بيافريند و نوعي‌ شرق‌گرايي‌ عملي‌ پيدا آيد و از آن‌ به‌ غربزدگي‌ شرق‌مآبانه‌ تعبير مي‌کند. به‌ هر حال‌ با انديشه‌ پست‌مدرن‌ شرق‌ گرايانه‌ ايراني‌ کار از کار گذشته‌ بود.

حتي‌ مباحث‌ شرق‌ و غرب‌ و يا اين‌ سو و آن‌ سوي‌ زمان‌ تلويزيون‌ شاه، به‌ گرايش‌هاي‌ نظري‌ معنويت‌انگارانه‌ دامن‌ مي‌زد. هرچند بيشتر در حد تئوري‌ و نظر، اذهان‌ را براي‌ ضديت‌ با غرب‌ آماده‌ مي‌کرد به‌ تناسب‌ روح‌ زمانه. بنابراين‌ انديشه‌ پست‌مدرن‌ با 20 سال‌ تاخير 1939 - 1960/ 1318 - 1340 به‌ ايران‌ مي‌رسد و در سال‌ چهل‌ ترجمه‌ آثار پست‌مدرني‌ مانند عبور از خط‌ و مباحثي‌ در باب‌ نيچه‌ و کي‌يرکه‌گور و هايدگر از سوي‌ اصحاب‌ فلسفه‌ دانشگاه‌ تهران‌ مانند دکتر فرديد و دکتر يحيي‌ مهدوي‌ و ديگران‌ افق‌هاي‌ پست‌مدرن‌ فلسفي‌ را در ايران‌ مي‌گشايد و زمينه‌هاي‌ انقلاب‌ پست‌مدرن‌ اسلامي‌ به‌ تعبير ميشل‌ فوکو مهيا مي‌شود و با رهبري‌ روحاني‌ امام‌ جريان‌ عدالت‌ خواهانه‌ ديني‌اي‌ در جهان‌ اسلام‌ روي‌ مي‌دهد که‌ بعد از فروکش‌ جنبش‌ مارکسيستي‌ دهه‌هاي‌ سي‌ و چهل‌ از نظر انقلابي‌ جهاني‌ بي‌سابقه‌ است. زماني‌ انقلاب‌ اسلامي‌ رخ‌ داد که‌ در غرب‌ انديشه‌ پست‌مدرن، مشغول‌ بي‌هويت‌ کردن‌ انسان‌ غربي، حتي‌ از اصول‌ ارزش‌هاي‌ مدرن‌ بود. در نتيجه‌ هيچ‌ گونه‌ تعهدي‌ براي‌ انقلاب‌ و تحول‌ جهان‌ نداشت‌ و به‌ اصلاحات‌ محال‌ مي‌انديشيد. اما ايران‌ استبداد زده، انديشه‌هاي‌ پست‌مدرن‌ را چونان‌ منجي‌ عملي‌ تلقي‌ کرد، که‌ با سوسياليسم‌ و اسلام‌ مي‌آميخت‌ و در صدد عمل‌ انقلابي‌ بود. به‌ هر تقدير نهضت‌ امام‌ خميني‌ در آخرين‌ مرحله‌ از همه‌ انديشه‌هاي‌ انتقادي‌ پست‌مدرن‌ در ذهنيت‌ نخبگان‌ بهره‌ گرفت. امام‌ از امواج‌ همة‌ جريان‌هاي‌ عادي‌ و مدرن‌ اسلامي‌ و غيراسلامي‌ گذشت‌ و نکته‌ آن‌ است‌ که‌ پس‌ از امام‌ همين‌ جريان‌هاي‌ مدرن‌ نوانديش‌ و متجدد اسلامي‌ و غيراسلامي‌ پس‌ از رفع‌ حالت‌ شور و شکر «عصر کاريزماتيک‌ و ولايي» به‌ محو و هشياري‌ عقل‌ يهودي‌ و عقلانيت‌افزاري‌ روزمره زنده‌ شدند و وضع‌ اپوزيسيوني‌ در برابر نظريه‌ ولايت‌ فقيه‌ که‌ عميقاً‌ بنيادهاي‌ ديني‌ داشته‌ است‌ و به‌ بياني‌ اولترا مدرن‌ يا ترانس‌ مدرن‌ بود گرفتند. و چونان‌ يهوديان‌ پست‌مدرن‌ با انديشه‌هاي‌ پوپري‌ مطبوعات‌ و کتاب‌ها به‌ سکولاريزاسيون‌ دنيوي‌ و عرفي کردن‌ جامعه‌ پرداختند. آنها از همان‌ پاشنه‌ آشيل‌ و چشم‌ اسفندياري‌ انقلاب‌ بهره‌ گرفتند، يعني‌ عدم‌ ايجاد نظامي‌ متناسب‌ با عالم‌ تکنيک‌ و دموکراسي‌ و پديدارهاي‌ مدرن‌ موجود در ايران‌ و جهان‌ اسلام. آنها به‌جاي‌ ديني‌ کردن‌ جامعه‌ و عصر، از عصري‌ کردن‌ دين‌ و رهايي‌ از جامه‌ مندرس‌ و فرسوده‌ دين‌ و فقه‌ و علم‌ سنتي‌ و کهن‌ در برابر علم‌ سخن‌ گفتند و حتي‌ شريعتي‌ را ضد جامعه‌ مدني‌ خواندند و همه‌ آرمان‌ها و ارزش‌هاي‌ انقلاب‌ و انديشه‌هاي‌ سنتي‌ و اصيل‌ عصر انقلاب‌ در نفي‌ سروري‌ تمدن‌ يهودي‌زده‌ غرب‌ احساس‌ يگانگي‌ مي‌کنند و همگي‌ که‌ به‌نام‌ 101 نفر در کيان‌ و جريان‌ يهودي‌زده‌ و پوپري‌ طرفداري‌ عبدالکريم‌ سروش‌ جمع‌ شده‌اند در انتظار هماهنگي‌ و هم‌ سويي‌ با نظام‌ تکنولوژيک‌ جهاني‌ غرب‌ يعني‌ همان‌ شيطان‌ بزرگ‌اند که‌ انديشه‌هاي‌ پست‌مدرن‌ و اولترامدرن‌ ايراني‌ آن‌ را نفي‌ مي‌کرد. اين‌چنين‌ مانند غرب‌ يک‌ جريان‌ يهودي‌زده‌ به‌ نام‌هاي‌ مختلف‌ حتي‌ در پس‌ پرده‌ عنوان‌ دين‌ و روحانيت‌ در حال‌ خيزيش‌ براي‌ استحاله‌ و تصرف‌ تنها نظام‌ ديني‌ جهان‌اند. حال، بي‌وجه‌ نيست‌ به‌ يکي‌ از متفکران‌ سه‌ چهار دهه‌ اخير تاريخ‌ معاصر ايران‌ يعني‌ دکتر فرديد بپردازيم. وي‌ که‌ در سال‌ 1373 درگذشت‌ سه‌ دهه‌ بسيار فعال‌ در فرهنگ‌ معاصر ايران‌ داشته‌ است.

البته‌ فعاليت‌هاي‌ فکري‌ و فلسفي‌ او به‌ ادوار پيش‌ و متقدم‌تر بازمي‌گردد نظير ترجمه‌ مقاله‌ هانري‌ کربن‌ زير عنوان‌ روابط‌ حکمت‌ اشراق‌ و فلسفه‌ ايران‌ باستان: حرکت‌هاي‌ زرتشتي‌ در فلسفه‌ اشراق‌ (1325)، اما او در دهه‌ چهل‌ آخرين‌ و نهايي‌ترين‌ حاصل‌ تفکر خويش‌ را عرضه‌ کرد. تقريرات‌ و سخنراني‌هاي‌ وي‌ مانند «چند پرسش‌ در باب‌ فرهنگ‌ شرق» و مقالاتي‌ دربارة‌ هوسرل، صادق‌ هدايت، کانت‌ و مباحث‌ فلسفي‌ نظر فلسفة‌ اگزيستانس، فنومنولوژي‌ و هرمنوتيک‌ و زندآگاهي‌ و ده‌ها بحث‌ ديگر در همين‌ دوره‌هاي‌ اخير عرضه‌ شد. به‌ خصوص‌ سخنراني‌هاي‌ بعد از انقلاب‌ از سال‌ 1358 تا 1372 که‌ اين‌ اواخر جلسات‌ بحث‌ در منزل‌ ايشان‌ منعقد مي‌شد، مجموعه‌اي‌ از ادبيات‌ حکمي‌ و نظري‌ را ذيل‌ عنوان‌ «حکمت‌ انسي‌ و علم‌ الاسمأ تاريخي» طرح‌ کرد.(9) فرديد نخستين‌ بار با مقدمه‌ جلال‌آل‌احمد در غربزدگي‌ به‌عنوان‌ يک‌ متفکر اثرگذار بر انديشمندان‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ ظاهر شد. هرچند، تئوري‌ متجددانه‌ آل‌احمد با حکمت‌ انسي‌ و علم‌الاسمأ تاريخي‌ و نظريه‌ غرب‌زدگي‌ مرحوم‌ فرديد، نسبتي‌ جز احساس‌ و لايه‌ سطحي‌ پيدا نمي‌کرد، زيرا در نظر آل‌احمد غرب‌زدگي‌ نوعي‌ غرب‌گرايي‌ و غرب‌مآبي‌ در مصرف‌زدگي‌ و وابستگي‌ سياسي‌ ايران‌ به‌ نظام‌هاي‌ بورژوايي‌ غرب‌ به‌ خصوص‌ آمريکا و انگليس‌ است. اما در نظر فرديد، غربزدگي‌ به‌ يک‌ معناي‌ حکمي‌ و ديني‌ اُنسي‌ عميق، همان‌ نيست‌انگاري‌ و خودبنيادي‌ در افق‌ غروب‌ خورشيد حقيقت‌ شرق‌ و فطريت‌ انسان‌ از اسمأ قهر الهي‌ است. در همان‌ زمان‌ داريوش‌ آشوري‌ که‌ از مستعدان‌ نسبتاً‌ کم‌ تعهد استاد بود، در مقام‌ نقد غرب‌زدگي‌ آل‌ احمد برآمد، اما موفق‌ نبود، زيرا جلال‌ سخني‌ مي‌گفت‌ که‌ همه‌ تشنه‌ آن‌ بودند، از اين‌ منظر تفکر فرديد در جايگاه‌ و ظرف‌ تاريخي‌ مناسب‌ خود به‌صورت‌ امر پست‌مدرن‌ و برانداز نسبت‌ به‌ نظام‌هاي‌ سطحي‌ مدرنيستي‌ وابسته‌ به‌ سياست‌ غرب‌ عمل‌ مي‌کرد. فرديد انساني‌ بود با خلقياتي‌ غريب‌ به‌ غربت‌ حکمت‌ انسي‌ و علم‌الاسمأ تاريخي، با زباني‌ غريب‌تر از زبان‌هاي‌ فراموش‌ شدة‌ خاورميانة‌ کهن. همواره‌ حجاب‌هاي‌ تاريک‌ ميان‌ او و نسلي‌ که‌ حاصل‌ صدوپنجاه‌ سال‌ تفکر ترجمه‌ زدة‌ خودبنياد منفصل‌ از حقيقت‌ کتاب‌ و سنت‌ و ولايت‌ و خودآگاهي‌ حقيقي‌ بود، وجود داشت. اما در باب‌ نسبت‌ فرديد با هايدگر که‌ بسياري‌ از ظن‌ خويش‌ او را تابع‌ بي‌چون‌ و چراي‌ هايدگر مي‌دانند و هايدگري‌اش‌ مي‌خوانند، نکته‌ اول‌ آن‌ که‌ ميان‌ ساحت‌ تفکر شعري‌ هايدگر و ساحت‌ ايمان‌ نور محمدي‌ مسلماني‌ فرديد، زمين‌ تا آسمان‌ فاصله‌ است. فرديد، مانند هايدگر نهايت‌ تفکر خويش‌ را در شاعر و انتظار خدا، يعني‌ هولدرلين‌ و نيز حکيمان‌ ماقبل‌ سقراطي‌ يونان‌ يعني‌ هراکليتوس‌ و پارمنيدس‌ نمي‌ديد.

هايدگر به‌ انبيأ و اوليأ قدسي‌ و از اينجا به‌ حضرت‌ ختمي‌ مرتبت‌ و حضرات‌ ائمه‌ معصومين‌ صلوات‌ا... و سلامه‌ عليهم‌ مي‌انديشيد و نيز به‌ متفکران‌ انسي‌ اسلام، چون‌ حافظ‌ و مولانا و ابن‌ عربي؛ و اساساً‌ حوزه‌ تفکر ديني، قلمرو وجود فکري‌ او بود و به‌ فلسفه‌ و بحث‌ نظري‌ فارغ‌ از وحي‌ و دين‌ نمي‌انديشيد. درحالي‌ که‌ با نظري‌ عميق‌ مي‌توان‌ تفکر و حکمت‌ وجود هايدگر را - چنان‌ که‌ ويليام‌ بارت‌ براين‌ مگي‌ مي‌گويد - تفکر ماقبل‌ ديني‌ pre-religious خواند.(10) اگر از پيچ‌ و خم‌هاي‌ اين‌ فلسفه‌ بگذريد، در آخر کار به‌ نقطه‌اي‌ مي‌رسيد که‌ آستانة‌ دين‌ است‌ - يا شايد به‌ تعبير بهتر، با تصميمي‌ نهايي‌ روبرو مي‌شويد که‌ دين‌ در آن‌ دخيل‌ است. بالاخره‌ يا واقعيت‌ آنچه‌ وجود دارد معنايي‌ مي‌دهد، يا هر چيز ديگري‌ بي‌معناست. از نظر مگي‌ در شرح‌ نظر هايدگر، احساس‌ اين‌ که‌ انسان‌ در جهاني‌ بدون‌ خدا زندگي‌ کند، هراس‌انگيز است. در انتظار گودو ساموئل‌ بکت‌ احساس‌ تنهايي‌ و پوچي‌ کسي‌ که‌ خودش‌ را در جهاني‌ بدون‌ مقصود و هدف‌ مي‌بيند، تحمل‌ناپذير است. از تماشاي‌ در انتظار گودو، احساس‌ هول‌ و هراسي‌ به‌ بيننده‌ دست‌ مي‌دهد که‌ به‌ معناي‌ حقيقي‌ دردناک‌ است. به‌ عقيده‌ مگي‌ در آثار هايدگر اين‌ هراس‌ وجود ندارد. البته‌ تصور مگي‌ صحيح‌ است، زيرا هايدگر خود مي‌دانست‌ که‌ شاعر و هنرمند و اهل‌ حضور در برابر اسمأ و ساحت‌ قدس‌ نيست. و او فقط‌ از آنها بحث‌ مي‌کند و سخن‌ مي‌گويد، نه‌ آن‌ که‌ آنها را بنامد و اين‌ کار شاعري‌ چون‌ هولدرلين‌ است‌ که‌ به‌ نداي‌ قدس‌ لبيک‌ مي‌گويد. شاعر به‌ عمق‌ و قلب‌ وجود مي‌رسد در حالي‌ که‌ متفکر به‌ قرب‌ وجود و خطاب‌ وجود مي‌رسد و پاسخ‌ مي‌دهد.(11) اما در يک‌ چيز، هايدگر و فرديد مشترک‌اند و آن‌ تفکر انتظار است‌ و مداومت‌ اين‌ تفکر معنوي‌ تا به‌ سرزمين‌ موعود رسند، اما هنوز هيچ‌ يک، بنابر حوالت‌ تاريخ‌ عصر مدرن‌ و پست‌مدرن‌ و زمانه‌ عسرت‌ به‌ اين‌ وادي‌ نرسيده‌اند. فرديد، هايدگر را چون‌ بت‌ نمي‌پرستيد،(12) بلکه‌ جوهر شاعرانه‌ و ديني‌ ناگفته‌هاي‌ آثار اين‌ متفکران‌ بي‌خدا، اما خداپرست‌ را آشکار مي‌کرد. هايدگر خود را متفکري‌ بي‌خدا مي‌خواند، اما اين‌ سخن‌ او را درک‌ نکردند، درحالي‌ که‌ بي‌خدايي‌ او مانند مرگ‌ خداي‌ نيچه‌ محجوب‌ شدن‌ خداي‌ همه‌ فلسفه‌هاي‌ نيست‌انگارانه‌ دوهزار و پانصد سال‌ غرب‌ و شرق‌ است، و اما براي‌ او تنها هنوز يک‌ خدا هست‌ که‌ مي‌تواند انسان‌ را رهايي‌ بخشد. هايدگر متفکري‌ است‌ که‌ در کلمات‌ عرفا و حکماي‌ قرون‌ وسطي‌ و در مقام‌ ستايش‌ هولدرلين‌ و شاعران‌ منتظر خداست، چون‌ شاعر قدسيان. علي‌رغم‌ تفکر معنوي‌ و روح‌ ديني‌ آثار هايدگر، اين‌ نوع‌ نظر غيرکلامي‌ و غيرالهياتي، موجب‌ شده‌ اهل‌ ظاهر مذهب‌ و نواسکولاستيک‌ها، مانند روشنفکران‌ ديني، او را طرد کنند و سخناني‌ دربارة‌ او بگويند که‌ فوق‌العاده‌ سطحي‌ است. اما اهل‌ معرفت‌ و خودآگاهي‌ مي‌دانند که‌ هايدگر، متذکر حقيقت‌ تاريخ‌ نيست‌انگار خودبنياد غرب‌ و افشاکنندة‌ حقيقت‌ و ماهيت‌ تاريخي‌ آن‌ ديار است.

راقم‌ اين‌ سطور پرداختن‌ تام‌ و تمام‌ به‌ تفکر فرديد را در دو کتاب‌ «ديدار فرهي‌ و فتوحات‌ آخرالزماني» و «کسب‌ جمعيت‌ از زلف‌ پريشان» آورده‌ است. و ديگر در اينجا به‌ تفصيل‌ درباره‌ او سخن‌ نمي‌گويم. فرديد برخلاف‌ شايگان‌ و نصر و آشوري‌ و بسياري‌ ديگر با انقلاب‌ اسلامي‌ و رهبري‌ روحاني، آن‌ حضرت‌ امام‌ خميني(ره)؛ همدلي‌ مي‌کند و در زمان‌ حيات‌ و بعد از آن، مورد شديدترين‌ حملات‌ از سوي‌ يهودي‌زده‌ها قرار مي‌گيرد. علي‌الخصوص، در چند سال‌ اخير، در دوران‌ مرسوم‌ به‌ اصلاحات، در آثاري‌ مانند «در خشت‌ خام»، مصاحبه‌ با احسان‌ نراقي‌ و يا در مقاله‌ آشوري‌ درباره‌ فرديد، و در «زير آسمان‌هاي‌ جهان» مصاحبه‌ شايگان‌ مورد کينه‌توزانه‌ترين‌ نفرت‌ها و پرخاش‌هاست. حتي‌ نواسکولاستيک‌هاي‌ اسلامي‌ نيز چنين‌ ناروايي‌ نسبت‌ به‌ وي‌ داشته‌اند.


.1 در اين‌ باب‌ رجوع‌ شود به: The Novel Today: Contemporary Writers on Modern Fiction, edited by Malcolm Bradbury has just been re-issued with new additions by Fontana.

.2 از نظر هانتينگتون‌ امروز فقط‌ ژاپن‌ توانسته‌ است، بدون‌ آن‌ که‌ غربي‌ شود، خود را مدرن‌ کند. به‌ اعتقاد او تمدن‌هاي‌ غيرغربي، به‌ تکاپوي‌ خود براي‌ دستيابي‌ به‌ ثروت، تکنولوژي، مهارت‌ها، ابزارها و سلاح‌هايي‌ که‌ از عناصر اصلي‌ مدرن‌ شدن‌ است‌ ادامه‌ مي‌دهند. آنها همچنين‌ کوشش‌ مي‌کنند اين‌ نوگرايي‌ و مدرنيسم‌ را با ارزش‌ها و فرهنگ‌ سنتي‌ خود سازش‌ دهند. رجوع‌ شود به: هانتينگتون‌ و منتقدانش، نظرية‌ برخورد تمدن‌ها، ترجمه‌ مجتبي‌ اميري، تهران: دفترمطالعات‌ سياسي‌ و بين‌المللي، 1375، ص‌ 78.

.3 در اين‌باره‌ رجوع‌ شود به‌ کتاب‌ مددپور، خودآگاهي‌ تاريخي: تکفر آگاه‌گر معنوي‌ در شرق‌ و غرب، جلد دوم، تهران: انتشارات‌ تربيت، 1380.

.4 رجوع‌ شود به‌ کتاب‌ ماهيت‌ تکنولوژي‌ و هنر تکنولوژيک‌ و نيز درآمدي‌ به‌ تکنولوژي‌ اطلاعات‌ از راقم‌ اين‌ سطور از انتشارات‌ تربيت.

.5 محمد مددپور، تفکري‌ ديگر، ص‌ 89.

.6 در اين‌باره‌ رجوع‌ شود به‌ کتاب‌ «انقلاب‌ اسلامي‌ و نظريه‌ پايان‌ تاريخ» از راقم‌ اين‌ سطور از انتشارات‌ انجمن‌ معارف‌ اسلامي‌ ايران.

.7 مهرزاد بروجردي، روشنفکران‌ ايراني‌ و غرب، نشر فرزان‌ روز، ص‌ 272.

.8 شايگان، زير آسمان‌هاي‌ جهان، نشر فرزان‌ روز، ص‌ 176.

.9 مجموعه‌ اين‌ مباحث‌ از سوي‌ راقم‌ اين‌ سطور بازنويسي‌ و تنظيم‌ و شرح‌ شده‌ که‌ هنوز با کارشکني‌ عوامل‌ وزارت‌ ارشاد، دو ناشري‌ که‌ يکي‌ از اعضاي‌ آن‌ عضو عالي‌ رتبه‌ ارشاد و طبيعتاً‌ از جريان‌هاي‌ متجدد طرح‌ نو حمايت‌ مي‌کند، مانع‌ از چاپ‌ اثر شده‌ است.

.10 رجوع‌ شود به‌ کتاب‌ حکمت‌ شرقي‌ و فلسفه‌ غربي‌ هنر از راقم‌ اين‌ سطور. و نيز مردان‌ انديشه‌ مصاحبه‌ براين‌ مگي‌ با ويليام‌ بارت‌ درباره‌ هايدگر، ترجمه‌ عزت‌ا فولادوند، ص‌ 148.

.11 در اين‌باره‌ رجوع‌ شود به‌ کتاب‌ تفکري‌ ديگر از راقم‌ اين‌ سطور، ص‌ 36 - 37.

.12 داريوش‌ شايگان، زير آسمان‌هاي‌ جهان، نشريه‌ کلک، مرداد 1373، ش 53، ص‌ 285.

/ 1