فريده فرهي اشاره: آنچه در پي ميآيد، متن سخنراني خانم دكتر فريده فرهي و آقاي دكتر ناصرهاديان است كه در دو نشست جداگانه و با دو عنوان، نظريه انقلاب تدا اسكاچپول را در تطبيق با انقلاب اسلامي ايران مورد بحث و بررسي قرار دادهاند. اين دو سخنراني در تابستان1377 در جمع اعضاي هيات علمي پژوهشكده صورت پذيرفت. زماني كه اسكاچپول كتاب خود را در مورد انقلابهاي جهان، با عنوان دولتها و انقلابهاي اجتماعي، منتشر كرد بيشتر به جنبه جامعهشناسي انقلابهاي جهان توجه داشت تا به جنبه سياسي آنها. از آن جا كه طرح اين نظريات از سويي مقارن با وقوع انقلابهايي چون انقلاب ايران و نيكاراگوئه در جهان بود و از سوي ديگر امكان شكلگيري انقلاب در كشورهايي چون السالوادور و يا شبهانقلاب در فيليپين ميرفت; زمينهاي ايجاد شد تا بحثهاي پرسروصدايي، در مورد انقلابهاي جهاني، در ميان جامعهشناسان و علماي علم سياست درگيرد. البته وقايع موجود در آن مقطع زماني متفكران را متوجه مساله انقلاب، به عنوان پديدهاي اجتماعي كرده بود، اما در حال حاضر، بحث در اين مورد كمتر مطرح استبه طوري كه خود اسكاچپول نيز توجهش به مسائلي ديگري همچون مساله دولت (بويژه دولت امريكا) معطوف شده است. البته اين بدان معنا نيست كه بحث در مورد انقلاب ديگر مطرح نيستبلكه بدين معني است كه اين بحثبيشتر جنبه منطقهاي به خود گرفته است و در كشورهايي چون ايران يا امريكاي لاتين مطرح است.
نظريههاي انقلاب
من بحث نظريههاي انقلاب را از زماني كه به نگارش رساله دوره دكتري خود مشغول شدم; يعني دوران انقلاب حدودا17 - 18 سال پيش شروع كردم و تقريبا ده سال از اين دوره را به طرح تطبيق انقلاب ايران با نظريههاي انقلاب اختصاص دادم. يعني تحقيق در مورد اينكه با كداميك از نظريههاي مختلف ميتوان انقلاب ايران را توجيه كرد و آن را توضيح داد و سپس به مقايسه انقلاب ايران و نيكاراگوئه كه در يك سال اتفاق افتاد بود پرداختم. به طور كلي، در دهههاي 1960 تا 1970 چهار نظريه در مورد انقلاب مطرح شده است: 1 - نظريه روانشناسانه، كه بر محروميت نسبي و توقعات فزاينده تاكيد دارد. مطابق اين نظريه علل انقلاب توسعه نارضايتي، سياسيشدن نارضايتيها و عمل خشونتآميز بر ضد حكومتبا همكاري رهبران است. در اين دوران هم افراد جامعه ناراضي هستند و هم رهبران جامعه. به اصطلاح جامعه از هر سو مانند آتشفشان در حال انفجار است. نارضايتيهاي مختلف در جامعه كه در يك جا جمع شدهاند يكباره فوران ميكنند. 2 - ديدگاه كاركردگرايي، كه بر هماهنگي ارزشها با محيط تاكيد دارد. علل انقلاب، طبق اين ديدگاه، نامتعادل بودن نظام ارزشي و نظام اجتماعي و به تبع آن انتقال وفاداري به جنبش نوين به كمك يك نهضت عقيدتي منسجم است. چالمرز جانسون، در اين مورد، بر ارزشها، و ناهماهنگي بين ارزشها و محيط تاكيد ميكند. 3- ديدگاه كشمكشهاي سياسي يا بسيج منابع چارلزتيلي، كه به اقدامهاي سياسي و فرايندهاي سياسي يك كشور توجه ميكند. البته كساني كه به اين نظريه معتقدند از ديدگاه باز براي توجيه علل انقلاب استفاده ميكنند، يعني از ديدگاه روانشناسانه يا ديدگاه كاركردگرا و يا از ماركسيسم براي توجيه علل انقلاب كمك ميگيرند. 4- تاكيد بر شيوه توليد و ساختار روابط اجتماعي، كه مطابق آن علت انقلاب را تضاد اين دو، يعني تضاد شيوه توليد و ساختار روابط اجتماعي به همراهي آگاهي طبقاتي، ميدانند. شكي نيست كه اين نظريههاي انقلاب بسيار پيچيده و با هم بسيار متفاوت است ولي كسانيكه در دهه 1970 راجع به انقلابها تحليل ميكردند تمام اين نظريات را با يكديگر مقايسه كردند و با تمام تفاوتهايي كه اين نظريات با هم داشتند معتقد شدند تشابهاتي نيز ميان آنها وجود دارد، و نتيجه گرفتند كه ميتوانيم همه آنها را در يك ظرف قرار دهيم. آنان خاطر نشان كردند مهمترين تشابه آنها اين است كه همگي در پي يافتن نظريهاي در مورد انقلاب هستند، يعني ميخواهند با اتكا به يك اصل، علل و فرايندهاي تمام انقلابها را توضيح دهند و آن را به همه انقلابهاي جهان تسري دهند. آنان ميخواهند، در اصل همه انقلابهاي جهان را بر اساس يك نظريه قابل تعميم توجيه كنند يعني ميگويند شما يك جامعهاي داريد و در يك جامعه فعل و انفعالاتي وجود دارد. (در يك جامعه طبعا تضادهاي طبقاتي هست، نارضايتي وجود دارد، جنبش سياسي وجود دارد و ...). منتها اتفاقي كه در جوامع انقلابي ميافتد اين است كه اين تضادها، اين اختلافها آنقدر زياد ميشود كه سرانجام انقلاب رخ ميدهد. در واقع، همه انقلابها انتهاي يك خط هستند و همه به اعمال خشونتآميز يا اعمال تشديد شده خشونتآميز منجر ميشوند. حال بحث اين است كه نظريههاي جديد انقلاب كه ميگوييم نظريههاي تاريخي هستند اين دو اصل را مورد ترديد قرار ميدهند. بنابر نظريههاي جديد اولا نميتوان يك اصل براي توجيه انقلابها ارائه داد و آن را به همه انقلابهاي جهان تسري داد. ثانيا نميتوان همه انقلابها را پديده تشديد شده فعل و انفعالات معمولي جامعه دانست. اسكاچپول در كتاب معروف خود ميگويد انقلاب يك پديده نادر و به خصوصي است، يعني بايد بفهميم كه چرا در برخي جوامع انقلاب اتفاق ميافتد و در بعضي جوامع نميافتد. نارضايتي، اختلاف طبقاتي، توسعه ناموزون در همه جوامع وجود دارد، پس چرا در برخي جوامع انقلاب اتفاق ميافتد و در برخي جوامع اتفاق نميافتد؟ چرا در آفريقاي جنوبي كه اين همه نارضايتي وجود دارد انقلابي اتفاق نميافتد؟ چرا در السالوادوري كه كاملا واضح است نيروهاي بسيجشده دولت و مخالفين با هم مساوي هستند و سالها با هم ميجنگند انقلاب اتفاق نميافتد ولي در نيكاراگوئه كه در همسايگي آن است جنگ چريكي رخ ميدهد و دولت از هم ميپاشد. اين يك برخورد با مساله انقلاب است. اين برخورد تطبيقي، در اصل، اين را كه شما بتوانيد يك نظريه كلي راجع به انقلابها بدهيد و اين نظريه را كه انقلاب پديده تشديدشده فعل و انفعالات معمولي است، زير سؤال ميبرد. بنابراين، اين يك تشابهي است كه باعث ميشود مروجين اين عقيده، همه نظريهها را در يك ظرف قرار دهند. حال، اگر بخواهيم مساله را به شكل ديگري مطرح كنيم (و آن را كاملا در يك ظرف جامعهشناختي قرار دهيم) ميگوييم: تشابه اول اين است كه تمام نظريههاي انقلاب كه بر تغيير در ساختار اجتماعي تاكيد ميكنند (تغييراتي كه الزاما از فرايند نوسازي شروع ميشود خواه نوسازي در جهان سوم باشد يا نوسازي در فرانسه قبل از انقلاب) معتقدند فرايند نوسازي باعث ناراحتي، نابساماني، از دستدادن ارزشها ميشود. حالا ممكن است دوركيم يا وبر يا توكويل يا ماركس بر موارد متفاوت تاكيد كنند، اما آنان همگي بر اينكه فرايند نوسازي ساختار اجتماعي را متزلزل ميكند متفقالقولند. گرچه در برخوردشان با آن با هم اختلاف اساسي دارند ولي فرايند نوسازي را باعث ناراحتي، نابساماني، از دست دادن ارزشها يا به وجودآمدن طبقات جديد ميدانند كه آمادگي براي تحريك دست جمعي را به وجود ميآورد. اين تشابه بسيار مهم و عميق است. تشابه دوم اين است كه يك نهضت، يك جنبش راسخ و با اراده كه ايدئولوژي و سازماندهي دارد و از طريق اين ايدئولوژي و سازماندهي همبستگي پيدا كرده است، آگاهانه و با اراده سعي ميكند كه رژيم يا حتي نظم اجتماعي را مختل كند. در اصل، انتقاد اسكاچپول اين است كه يك ديدگاه ارادهگرايانه در مورد انقلابها وجود دارد كه در نظريههاي جديد سعي ميشود كه اين ديدگاه را زير سؤال ببرند، كه البته اين امري منطقي است چرا كه تاريخ انقلاب را كساني مينويسند كه آن را به پيروزي رساندند و بنابراين به نفع آنهاست كه تاريخ انقلابها را از اين طريق بنويسند كه از اول يك برنامهاي بوده كه انقلاب به اينجا برسد. بنابراين، اين برخورد رهبران انقلاب با مساله انقلاب خيلي مهم است و به خصوص به اين منظور كه جامعه بعد از انقلاب ساخته بشود، اگر قرار باشد رهبران بگويند كه ما هيچ برنامهاي براي انقلاب نداشتيم و هيچ خبري نبود و قرار نبود انقلاب پيروز شود و انقلاب يك دفعه اتفاق افتاد و .... با اين طرز تلقي نميتوان جامعه بعد از انقلاب را ساخت. در اين صورت سؤال پيش ميآيد كه جامعه بعد از انقلاب بر پايه چه ارزشهايي و با چه سازماندهي بايد ساخته بشود؟ بنابراين، اسكاچپول و ديگران معتقدند كه اين كار يك كار خيلي منطقي است كه كساني كه تاريخ مينويسند انقلاب را به اين شكل بنويسند. خواه لنين باشد خواه روبسپير يا مائو، فرقي نميكند. منتها مساله اساسي اين است كه ما نبايد به عنوان يك جامعهشناس اين مطالب را باور كنيم. وجه تشابه سومي كه اين نظريههاي انقلاب با هم دارند اين است كه جنبش انقلابي به دنبال كشمكش با قدرت حاكمه يا طبقه حاكم پيروز ميشود و پيروزي نشانه انقلاب است و بعد از اين پيروزي است كه قدرت و برنامههاي به اجرا درميآيد. در اصل، اعتقاد اين است كه انقلاب باعث ميشود كه تغيير اساسي به وجود آيد; به اين معني كه به انقلابيون يك تخته سفيد ميدهند و آنان برنامههايي كه از طريق آنها توانسته بودند مردم را بسيجبكنند بر آن مينويسند و آنها را به اجرا درميآورند. البته، اين رويكرد نيز ديدگاه ساختاري يا ديدگاه تاريخي را زير سؤال خواهد برد. بايد توجه داشت كه درواقع نميتوان اسكاچپول را فردي نوآور و مبدع دانست زيرا اشخاص ديگري نيز بودهاند كه اين انتقادها را به طرق مختلف اظهار كردهاند. و حتي در آثار جامعهشناسان بزرگ مثل توكويل هم اين انتقادها وجود دارد. اهميت كتاب اسكاچپول در اين بود كه تمام اين موارد را كنار هم قرارداد و همه را با هم مطرح كرد و همين امر باعثشد تا نظريات او تا اين اندازه پراهميت جلوه كند و گرنه كساني مثل برينگتون مور و اريك ولف واقعا در مورد خيلي از مسائل، از ديد تاريخي، صحبت كرده بودند; ولي كاملا مشخص نكرده بودند كه معني سخنان آنان و يا معناي نظريههاي انقلاب چيست، و گرنه برينگتون مور، در كتاب معروفش، به وضوح ميگويد كه يك نظريه مشخص انقلاب وجود ندارد. راههاي مختلف نوسازي وجود دارد و انقلاب يك راه آن است. يا اريك ولف همينطور در كتاب جنگهاي دهقاني قرن بيستم همين گونه با اين موضوع برخورد ميكند. منتها چون ديد انتقادي نسبتبه نظريههاي دهه شصت ندارد نظريهاش به اندازه كافي مهم جلوه نميكند. و در عين حال اين معروفيتي كه كتاب اسكاچپول پيدا كرد، پيدا نميكند.
انتقادهاي اسكاچپول
انتقادهاي اسكاچپول چه بود كه تا اين اندازه پراهميت جلوه كرد؟ به طور كلي، ميتوان آنها را در چند محور مشخص كرد: 1 - اينكه مطابق نظريههاي موجود، نظم اجتماعي به رضايتيا موافقت اكثريت افراد جامعه وابسته است. بنابراين شرط لازم و كافي براي به وقوع پيوستن تمام انقلابها عقبنشيني كردن اكثريت افراد جامعه از اين نظم است. اسكاچپول مدعي است نظريههاي انقلاب بر اين پايه استوارند كه يك رژيم هنگامي ميتواند در جامعه باقي باشد كه شروعيتسياسي داشته باشد و هنگامي كه اين مشروعيت را از دست داد ناچار از بين ميرود و در نهايت هيچ رژيمي نميتواند بدون اين طرفداري و رضايت مردم به حيات خود ادامه دهد. اما بنابر نظريه اسكاچپول واقعيت اينطور نيست زيرا بسياري از رژيمهاي سياسي جهان اصلا مشروعيت ندارند، اما سالهاي متمادي به حكومتخود ادامه ميدهند. او آفريقاي جنوبي را به عنوان مثال ذكر ميكند. وي معتقداستبسياري از رژيمها به دليل قدرت سركوبي كه دارند سركار ميمانند در حالي كه نظريههاي جامعهشناختي، به طور كلي، به قدرت سركوبي توجه كافي نميكنند. چون هميشه توجه (بخصوص نظريههاي كاركردگرا) بر اين بوده است كه نظم اجتماعي را به چه شكل از طريق ارزشها ميتوان پايدار نگاه داشت، در اين فرايند تحليل، يكباره اين راي صادر ميشود كه چون اين رژيم وجود دارد و هنوز به زندگي خود ادامه ميدهد پس حتما مشروعيت دارد و توانسته است در جامعه ارزشهايي را غالب كند. برعكس، اسكاچپول معتقد است ادامه يافتن حكومتي در جهان دال بر وجود چنين مشروعيتي نيست. البته او نميخواهد نتيجه بگيرد كه تمام رژيمها نامشروع هستند اما اين عقيده را نيز نميپذيرد كه چون يك رژيمي سركار هست و براي مدت زيادي سركار بوده بنابراين حتما مشروعيت دارد. از نظر او چنين تحليلي صحيح نيست. بنابراين، قائلشدن به تشابه كلي در مورد نظريههاي انقلاب غلط است. 2 - اسكاچپول معتقد است كه توجه به عزم يا اراده راسخ جنبش انقلابي ما را در مورد علل و روند انقلاب دچار اشتباه ميكند. جمله معروف او اين است كه انقلاب را انقلابيون نميسازند، بلكه انقلاب پيش ميرود و اتفاق ميافتد. بنابراين به جاي اينكه به مشروعيت توجه كند بر تزلزل حكومت تاكيد ميكند. يعني ميگويد كه به دليل وجود شرايط ويژه در جامعه، اول حكومتها متزلزل ميشوند بعد اكثر مردم مستقيما و به طور خودجوش وارد دايره سياست ميشوند (اينكه مردم چگونه هدايتشوند بحثي جداست) و سپس انقلاب رخ ميدهد. آنچه مهم است اين تزلزل اوليه است كه بعد به آن خواهيم پرداخت، آن هم به صورتي كه اسكاچپول مطرح ميكند. در بسياري از نظريههاي انقلاب، بخصوص نظريههاي قديمي مثل كرين برينتن، متوجه شده بودند كه يك اتفاقي در حال وقوع است كه حكومتي نميتواند با سركوب كردن مردم بر آنان حكومت كند. منتها آنان علت آن را در فقدان ارزشها يا نداشتن مشروعيت ميدانستند. نظري كه اسكاچپول آن را تاييد نكرد. او خاطر نشان كرد در جامعهاي كه انقلابي در حال شكلگيري استيا اتفاقي بين جامعه و طبقه حاكم جامعه رخ داده است كه باعث اين تزلزل شده است و يا رژيم نميتواند قاطعانه تصميم به سركوبي مردم بگيرد. وجود اين تزلزل باعث ميشود كه نيروهاي قهريه به عقب كشيده بشوند و همراه با اين عقبنشيني مردم به طور خودجوش وارد دايره سياستخواهند شد و انقلاب شكل خواهد گرفت. توجه كنيد كه اسكاچپول در مورد كشورهايي مانند روسيه، فرانسه و چين صحبت ميكند و مسائل اين كشورها را مشخص ميكند. او حكومتهاي اين كشورها را ديوانسالار زميندار ميداند ( Proto-Bureaucracies ; Agrariam Bureaucracies ) يعني ديوانسالاري تازه دارد شروع ميشود و طبقه حاكم آنها، يعني طبقه اقتصادي، از لحاظ اقتصادي، طبقه زميندار است كه در يك مقطع خاصي اختلافش با رژيم حاكم شروع ميشود. اين اختلاف بر سر چيست؟ اصولا ما در ديدگاههاي جامعهشناختي خود، معتقديم كه دولت ابزاري استبراي اعمال نفوذ طبقات حاكم در جامعه. اسكاچپول ميگويد دولت و دولتمردان منافعي خاص خودشان دارند. منافع آنان در اين است كه خودشان را در قدرت نگه دارند. در بسياري از مقاطع تاريخي منافع اين دو با هم گره خورده است; ولي در بعضي در مقاطع تاريخي نيز منافع اين دو از هم جدا ميشود و وقتي از هم جدا شد شرايط انقلابي به وجود ميآيد. اما اينكه طبقه حاكم در ايران چه طبقهاي بوده است موضوعي است كه بايد مورد بررسي قرار گيرد. مهم است كه ما ببينيم رابطه دولت و طبقه حاكم چيست؟ اينجاست كه شما ميپرسيد كه در ايران طبقه حاكم كه بود؟ آيا ايران طبقه حاكم دارد يا خير؟ در ايران، به آن معنا، طبقه حاكم وجود نداشت. طبقه حاكم در اصل طبقه زميندار بود كه رضاشاه و بعد هم اصلاحات ارضي آن را از بين برد و سعي كرد يك طبقه سرمايهدار را در خود دولت ايجاد كند. بنابراين، سؤال پيش ميآيد كه طبقه حاكم در ايران كه بود؟ در جامعه فقط طبقه حاكم نداريم. طبقه ديگري هم هست به جاي . Dominant classer در برخي جوامع اين طبقه موقعيت اجتماعي پيدا ميكند. موقعيتي كه چندان تثبيت نشده و با اتكا به سياستهاي اقتصادي دولتبه وجود آمده است. ولي اين طبقه به دليل سياستهاي سياسي دولت از آن طرفداري نميكند و در يك مقطع اجتماعي كاملا از آن جدا ميشود و در تضاد بين اين دو گروه يكي گروه وابسته به شخص حاكم و ديگر اين طبقه است كه به يكباره دولت متوجه ميشود كه هيچ پايه اجتماعي ندارد و نميتواند هيچكدام را به طرفداري از خودش بسيج كند و در عين حال اپوزيسيون متوجه ميشود كه ميتواند يك بسيج چند طبقهاي ايجاد بكند. بنابراين، نظر اسكاچپول اين نيست كه با نظريهپردازيها مشخص كنيم در تمام كشورها يك تضاد بين طبقه سرمايهدار و دولتيا طبقه زميندار و دولتبه وجود ميآيد. او معتقد استبراي اينكه درك كنيم يك جامعه در چه موقعيتي قرار دارد ابتدا بايد بدانيم رابطه آن دولتبا طبقات جامعه، به خصوص طبقه حاكم يا طبقه غالب چيست؟ اگر طبقه غالب در جامعه وجود ندارد بايد ديد رابطهاش با ديگر طبقات جامعه چگونه است؟ هنگامي كه در اين مورد مطالعه كرديم، مواردي به دست ميآيد كه ميتوان با استفاده از آن انقلاب را توضيح داد. 3- با توجه به اينكه عزم يا اراده راسخ، ما را در مورد نتايج انقلاب دچار اشتباه ميكند ميگويد كه نتايج انقلاب را منافع، مقاصد و انگيزههاي انقلابيون تعيين نميكند. نه اينكه انقلابيون منافع نداشته باشند، انگيزه نداشته باشند، مقاصد نداشته باشند، بالاخره هر كسي يك انگيزهاي دارد. مساله اين است كه اين مقاصد تعيينكننده نيست. درواقع، نظر اسكاچپول و ديگران اين است كه شرايط انقلابي، گروههاي مختلف را رودرروي هم قرار ميدهد و باعث كشمكش ميشود و اين كشمكشها شرايط ساختاري داخلي و شرايط خارجي را شكل ميدهند و نتايج انقلاب را هيچ گروهي يا شخصي كنترل نميكند. تعامل فرايندهاي مختلف و كشمكشهاي مختلف يك نتيجه و بالاخره يك راهي را پيش ميآورد.
پيشنهادهاي اسكاچپول
بر پايه اين سه انتقادي كه اسكاچپول از نظريههاي ديگر ميكند، سه پيشنهاد ارائه ميدهد و خاطرنشان ميكند كه بايد به اين مسائل بيشتر توجه بشود: 1 - توجه به عوامل غير ارادي: به اين معنا كه به دنبال نظريات ارادي كه از سوي رهبران انقلاب مطرح ميشود نباشيد. مثلا دنبال اين نباشيد كه رهبر انقلاب در كتابش چه گفته است؟ يا ايدئولوژي او چيست؟ يا ايدئولوگهاي مهم هر كدام در كتابهايشان چه گفتهاند؟ نبايد به نظريات «مائو» در كتابهايش يا آقاي شريعتي در كتابهايش توجه شود. اينها دلايل تعيينكننده انقلاب نيستند، بلكه بايد به عوامل غير ارادي بيشتر توجه كرد. 2 - روابط بينالملل و زمينه تاريخي جوامع: لازم است توضيح دهم اين بدان معنا نيست كه نظريههاي انقلاب توجه به عوامل خارجي نداشتند. زيرا توجه به روند نوسازي نوعي توجه به عوامل خارجي است. روند نوسازي يك پديده جهاني است كه در يك مقطع در كشورهاي مختلف شروع ميشود و اين خود بخصوص در كشورهايي كه پيراموني هستند فرايندهاي جهاني است، يعني يك فشارهاي اقتصادي جهاني روي كشورها ميگذارد و نظريههايي كه بر نوسازي تاكيد داشتند مسلما به آن توجه كردند. منتها نظر اسكاچپول اين است كه اين نظريهها به اندازه كافي بر اثري كه اين فرايندها بر روي دولت ميگذارد توجه نكردهاند. يعني وقتي شما از انقلاب فرانسه صحبت ميكنيد، نميتوانيد اين را ناديده بگيريد كه فرانسه، در آن مقطع تاريخي، از لحاظ اقتصادي از انگليس عقب افتاد و اين يك فشار اساسي بر دولت وارد ميكند كه چه تدبيري بينديشيد تا بتواند با دولت انگليس به رقابتبپردازد. يك جنگ تسليحاتي شروع ميشود و منابع دولت فرانسه كم ميشود، در نتيجه اين دولتبراي اينكه بقاي خود را حفظ كند به طبقه زميندار و حاكم متوسل ميشود و از آنها ميخواهد كه خزانه دولت را پركنند تا دولتبتواند مقاومت كند. اين امر باعث ايجاد تضاد بين طبقه حاكم، كه از ماليات دادن راضي نيست، و دولتي كه براي حفظ بقاي خودش (نه براي حفظ بقاي طبقه حاكم يا پيگيري اهداف و منافع طبقه حاكم) ماليات طلب ميكند، ميشود. اين تضاد باعث ميشود طبقه حاكم كارهايي انجام دهد كه از ديد دولتبر ضد دولت است. اين يك جنبه آن است. جنبه ديگر، فعل و انفعالات جهاني است كه شرايط خاصي را ايجاد ميكند يعني در يك مقطع بخصوص، جنگ جهاني دوم است، جنگ جهاني اول است و همه اين موارد تاثيرگذار هستند. در خصوص انقلاب ايران و نيكاراگوئه ميگويند كه توطئه بوده است، بعضي ديگر معتقدند شاه قيمت نفت را بالا ميبرد و بنابراين خود دولت امريكا زيرپاي شاه را خالي كرد. البته در امريكا قبل از انقلاب شما مقالات فراواني ميبينيد كه بر ضدشاه نوشته ميشود بنابراين، اين مواد خامي استبراي كساني كه طرفدار نظريه توطئه هستند كه بگويند اصلا خود امريكا ميخواستشاه را بردارد.من ميگويم احتياجي نيست كه به اين ترتيب به مساله پرداخت، ميتوان به شرايط بخصوص جهاني و شرايط بخصوصي كه در امريكا به وجود آمده بود نگاه كرد كه باعثشد بين وزارت امور خارجه و شوراي امنيت ملي تضاد اتفاق بيافتد. در مورد نيكاراگوا هم همينطور بود يعني امريكا در يك شرايطي بود كه بعد از اتفاقاتي كه در ويتنام افتاده بود براي اولين بار در تاريخ خودش بعد از جنگ جهاني دوم، تضاد و اختلاف در قدرت حاكمه در مورد چگونگي برخوردش با ديگر كشورهاي جهان را ميديد. بنابراين شما ميبينيد كه كنگره امريكا با رئيس جمهور امريكا راجع به اين مساله بحث ميكند، در مورد نيكاراگوا هم همينطور بود، ساموزا با كنگره امريكا رابطه مستقيم داشت و در عين اينكه جيمي كارتر سياستحقوق بشرش را داشت كنگره امريكا رابطه خيلي خوبي را با ساموزا برقرار كرده بود و همين تضاد و اختلاف را بين وزارت امور خارجه و شوراي امنيت ملي هم ميبينيم. عقايد مختلف كه به خاطر تشنجاتي كه در جامعه امريكا به دليل جنگ ويتنام اتفاق افتاده بود چيزي كه به آن «ويتنام سيندرم» ميگويند. اين اختلافات در سياستخارجي امريكا فضايي را باز كرد كه سياستخارجي اين كشور را متزلزل كرد، يعني نميدانستند در مورد انقلاب ايران يا نيكاراگوئه و جاهاي ديگر چه اقدامي انجام دهند. ريگان به همين دليل انتخاب شد كه ادعا داشت ميخواهد اين فضا را پركند و وقتي اين فضا بسته شد; امريكا با قاطعيت تحريكاتي را بر ضد انقلاب نيكاراگوا شروع كرد و چه بسا اگر ريگان زودتر انتخاب ميشد اين فضا اصلا باز نميشد. طرح اين مساله براي فهم اين مطلب است كه تا چه حد برخورد تاريخي و تطبيقي به انقلاب، موضعي و مقطعي است. يعني شما چگونه ميتوانيد اين نوع برخورد تاريخي ريز را در مورد همه انقلابها تعميم دهيد. هر انقلابي شرايط مخصوص خودش را دارد. منتها پيشنهاداتي ميشود مبني بر اينكه بايد به عواملي كه قبلا به آنها توجه نشده است توجه كرد و انقلابهاي بخصوص را با عنايتبه اين عوامل توضيح داد. به اين دلايل است كه اين نظريات هم جامعهشناختي هستند و هم تاريخي; و با توجه به تقاطع اين دو عامل، انقلابها به وجود ميآيد. بنابراين انقلابها بر يكديگر اثر ميگذارند انقلاب فرانسه در انقلاب روسيه اثر ميگذارد و شما ميتوانيد با عوامل تاريخي يكسان هر دو انقلاب را توضيح دهيد. انقلاب روسيه بر انقلاب چين اثر ميگذارد. بايد به همه اين عوامل توجه شود بايد اين جنبه جهاني را در نظر گرفت كه چه ايدئولوژيها و نظريههايي وجود دارد كه يك ملت ميتواند در انقلاب خود از آن استفاده كند. شما در انقلاب فرانسه نميتوانيد يك دفعه از ماركس صحبت كنيد ولي ژاكوبنها زمينهاي براي لنينيسم هستند و لنين از آن استفاده ميكند. بنابراين نظريه «زمان جهاني تاريخي» ( Historical WorldTime ) درباره انقلاب بسيار مهم است. 3 - استقلال داخلي دولت: باصطلاح، دوري از اين ديد ابزارگرايانه كه دولت وسيله است و ابزاري استبراي هيات حاكمه. در مورد عوامل غيرارادي مساله اين نيست كه اشخاص اراده ندارند، گروهها اراده ندارند، يا ايدئولوژي ندارند، بلكه مساله اين است كه تقاطع تاريخي بر آن اثر ميگذارد و وقتي عوامل مختلف همديگر را قطع كنند شرايط جديد و نوظهوري پيش ميآيد كه با در نظر گرفتن استقلال هر يك از عوامل بسيار متفاوت است. توجه به اين نكته از هميتخاصي برخوردار است. واضح است كه از طرفي ايدئولوژيها، عقايد، مقاصد و انگيزهها وجود دارند و از طرف ديگر اشخاص و تفكر آنها وجود دارند. آنچه نقش اساسي ايفا ميكند اين است كه هر يك از اين عوامل چگونه با يكديگر تقاطع پيدا ميكنند و نتيجه اين تقاطع چه ميشود. مساله قابل ذكر ديگر اين است كه اسكاچپول معتقد است كه انقلاب فقط در كشورهايي اتفاق ميافتد كه در حيطه بينالمللي در موقعيتبرتر نيستند. يعني كشورهاي پيشرفته آماده انقلاب نيستند. از لحاظ تاريخي، رقابتهاي بينالمللي در ساختارهاي طبقاتي و حكومتي تاثير ميگذارد. بنابراين، وقايع بينالمللي مستقيما بر روند انقلاب اثر ميگذارد. اين نيز از نكاتي است كه در نظريههاي قبلي انقلاب به آن توجه نشده بود. انقلابهاي پيش در انقلابهاي بعد تاثير ميگذارند. اتفاقات مهم در سطح بينالمللي، مثل انقلاب صنعتي يا تشكيل احزاب، تاثيرگذار هستند، يا اينكه وقتي كه لنين از كارخانهها بازديد ميكرد براي كارگران ساعت كار قرار ميداد كه چه ساعتي وارد شوند و چه ساعتي خارج شوند و كارت بزنند. اين اثر مستقيم تيلوريسم است كه در دوران انقلاب فرانسه وجود ندارد و اين را از خارج ميگيرد ميآورد و وارد كشورش ميكند و كاملا تاثيرگذار است. استالين هم بعدها معرفي كارگر نمونه را ابداع كرد و بر اينكه كارگران ايثار بكنند تا انقلاب روسيه به پيش برود نيز تاكيد كرد. در مورد توجه به امكان استقلال داخلي دولت هم، همانطور كه ذكر شد زمينه براي اسكاچپول شروع شده بود. يعني هواداران ماركسيسم خودشان اين بحث را شروع كرده بودند كه اين نظريه كه دولت ابزار طبقه حاكم است واقعا ممكن است تحليل صحيحي نباشد. منتها هيچكدام از آن تئوريها واقعا هنوز به آن مقطعي نرسيده بودند كه فكر بكنند دولت نهايتا منافع شخصي خودش را دارد يعني ممكن است مطابق طبقه حاكم عمل نكند. نظر اسكاچپول بر پايه ديدگاه وبر و توكويل اين است كه در مقاطع خاص تاريخي، خود دولت ميتواند منافع شخصي خودش را داشته باشد. منافعي چون ايجاد نظم و نگهداري آن. يعني اينكه خودش در قدرت باقي بماند و با دولتهاي ديگر رقابت داشته باشد. يكي از دلايل اصلي كه طبقه حاكم جدا ميشود تضاد منافع است و استقلال نسبي به تنهايي كافي نيست. اتفاقي كه ميافتد اين است كه در يك مقطعي دولت رودرروي طبقه حاكم ميايستد. حال اگر اين دولت توانايي آن را داشته باشد كه طبقه حاكم را شكل بدهد يا از بين ببرد انقلاب نميشود. به دليل وجود شرايط مساعد بينالمللي، يا قدرت پيشرفتهاش مثل ژاپن كه برخي معتقد هستند كه اين كار را در دوران ميجي انجام داد. يعني دولت اينقدر از طبقات حاكم استقلال داشت كه اصلا تصميم گرفت كه انقلاب از بالا انجام شود. آنان با هم نشست و گفتگو داشتند و به اين نتيجه رسيدند كه بگويند دارند عقب ميافتند. استقلال آنان در اين حد بود كه توانستند بگويند كه ببينيم پروس چه كرد و يا انگليسها چه كردند. آنها قصد داشتند از بالا جامعه را متحول و هر نوع حركت مردمي و حركت نخبگان را نيز سركوب كنند. اتفاقا همينطور هم شد و تعداد زيادي از جنبشهاي دهقاني سركوب شد، تعداد خيلي زيادي مهاجرت كردند و دولت از بالا يك نظام جديد اقتصادي را به حركت درآورد. مساله برتر در اين است كه اين فشارهاي اقتصادي كه در دولتبه وجود ميآيد دولت را مجبور ميكند تا نتواند از منابع خارجي احتياجاتش را برآورده كند و به طرف طبقات داخلي برگردد. اين باعث ايجاد تضاد ميشود، آنچه در فرانسه اتفاق افتاد. در صورتي كه انگلستان با استفاده از منابع هند در دوره استعمار يا دوران طلايي انگليس، منابع خودش را از خارج تامين ميكرد. براي فرانسه چنين امكاني وجود نداشتبنابراين به سوي طبقات داخلي بازگشت و اين تضاد ايجاد ميكند. طبقات داخلياي كه در دوران قبل از اين جريان در يك حد خيلي زيادي در درون دولت قدرت پيدا كرده بودند. چرا؟ چون دولت فرانسه براي آنكه منابع خودش را و دولتخودش را تامين بكند اقدام به فروش دفاتر كرد. يعني براي اينكه بتواند از اشراف جامعه پول بگيرد، پستها و القابي را در مناصب دولتي به آنان ميداد و در مقابل از آنان پول ميگرفت. بنابراين دولت فرانسه نميتوانستبه آساني بر ضد اشرافيتبرخيزد و با آنها رودررو بشود و سركوبشان كند; چون در درون دولت اين افراد مقامها و پستهاي دولت را در دست داشتند. در مورد كشورهاي جهان سوم و حاشيهاي مبحث صورت ديگري پيدا ميكند. يعني بحث زماني آغاز ميشود كه طبقهاي در جامعه وجود دارد كه امكان اقتصادي داشته باشد كه بر ضد دولتبايستد. در ايران چنين طبقهاي وجود نداشت. زيرا منبع درآمد دولت نفتبود. نفتيا در دست انگليسيها بود يا در دست دولت. در ايران، دولت در اصل مديريت تخصيص منابع را هميشه در دست داشت. بنابراين، دولتي روي كار بود كه هم با طبقه زميندار با استبداد و قاطعيت رفتار ميكرد و هم با طبقات ديگر. بر اين اساس ميتوان گفت در چهارچوب نظري اسكاچپول، مطالعه انقلاب، بر اساس اراده يا نيت انقلابيون كارساز نيستبراي تحليل واقعيت انقلاب و درك دلايل وقوع رخدادهاي انقلابي بايد بر سه رابطه اصلي تاكيد كرد: يك) رابطه دولتبا طبقات، بخصوص طبقه مسلط اقتصادي; دو) رابطه دولتبا اقتصاد و نقش دولت در اقتصاد چيست; سه) رابطه دولتبا دولت، رابطه دولتبا دولتهاي ذينفوذ چگونه است؟ در مطالعه اين مناسبت است كه ميتوان اختلال و ناكارآمدي را در يك يا تمام اركان اين روابط دريافت و از همين زاويه، وقوع انقلاب را محقق دانست. به نظر من اين چهارچوب، رهيافتي مناسب براي مطالعه روند تحولاتي است كه منجر به انقلاب اسلامي در ايران شده است. البته خود اسكاچپول در آثار بعدي خود نظرياتش را تعديل كرد تا به گمان وي آن را براي تفسير انقلاب اسلامي ايران كارآمدتر كند كه بحث در مورد آن مجال مستقلي ميطلبد.