خريد و فروش دين (تنزيل)
سيد باقر موسوى چكيده
مطالعه نظامهاى اقتصادى نشان مىدهد كه شناخت درست آنها بر شناخت دقيق مبانى فكرى و فلسفى شكلدهنده آنها متوقف است، و مهمترين موضوع تاثيرگذار بر اهداف، اصول و چارچوبهاى نظامهاى اقتصادى، نگرش مكاتب گوناگون به بحث دين و قلمرو آن است . نظريهپردازان سوسياليسم با اعتقاد به فلسفه ماترياليسم، خدا و دين را انكار كردهاند; در نتيجه، در طراحى نظام اقتصادى، جايگاهى براى آموزههاى الاهى قائل نيستند . نظريهپردازان اقتصاد سرمايهدارى با اعتقاد به فلسفه دئيسم، نقش خداوند را در خالقيت او منحصر كرده، آموزههاى پيامبران را به حوزه اخلاق و معنويت مربوط دانستند; در نتيجه، آنان نيز در طراحى نظام سرمايهدارى، نقشى براى دين و تعاليم الاهى قائل نشدند . انديشهوران مسلمان در مواجهه با پرسش رابطه دين و اقتصاد، به چهار گروه تقسيم مىشوند: گروه نخست، آموزههاى دينى را در آشنايى انسانها با خدا و آخرت منحصر دانسته، پرداختن خدا و پيامبر به آموزههاى دنيايى را كارى لغو و دور از شان مىدانند . گروه دوم، هدف اصلى دين را تبيين سعادت آخرتى انسان دانسته، معتقدند: دنيا به آن اندازه كه به كار سعادت آخرتى مربوط مىشود، مورد توجه دين است . اين دو گروه، در طراحى نظامهاى اجتماعى، از جمله اقتصاد، عقل و دانش بشرى را كافى، و خود را از آموزههاى انبيا بىنياز مىدانند . گروه سوم، هدف دين را سعادت دنيا و آخرت انسانها برشمرده، و به تبع آن، تعاليم پيامبران را شامل دنيا و آخرت هر دو مىدانند و معتقدند: در طراحى نظام اقتصادى، بايد اهداف، اصول و چارچوبهاى اساسى را با توجه به آموزههاى دينى تعريف كرد، و سرانجام، گروه چهارم، دين را متكفل پاسخگويى هر حركت اجتماعى و اقتصادى دانسته، در هر طرح و برنامهاى دنبال آيه و حديث مىگردند . در اين مقاله، با نقد و بررسى ديدگاههاى انديشهوران مسلمان، رابطه منطقى دين با نظامهاى اجتماعى بهويژه اقتصاد را تبيين كرده، نشان مىدهيم كه ديدگاه سوم، ديدگاهى حق و قابل قبول است . يكى از راههايى كه براى تامين منابع مالى دولت پيشنهاد شده، اين است كه دولت، مطالبات را خود از شركتها و مؤسسات داخلى و خارجى به صورت اسناد متحدالشكل در آورده و به كمتر از قيمت اسمى مندرج در سند بفروشد و در واقع، مطالبات خود را تنزيل كند و دارندگان اين اوراق نيز مىتوانند با تنزيل ورقه، آن را در بازار ثانوى به ديگران واگذارند و به منظور ايجاد اطمينان در باز پرداخت اوراق، دولتيا مؤسسه بيمه مىتواند اسناد را تضمين كند و در صورت امتناع بدهكار، بدهى را به دارندگان اوراق بپردازد . اين معامله در كتابهاى فقهى، تحت عنوان بيع دين در كتاب قرض و كتاب بيع طرح شده است و ما بايد ابتدا بررسى كنيم كه آيا اين معامله از نظر ماهوى، بيع استيا نه، و اگر بيع هست، دليل صحت آن چيست، و اگر باطل است، دليل بطلان آن چيست و اگر اين معامله را از راه بيع نتوانستيم تصحيح كنيم، آيا راه ديگرى براى آن وجود دارد يا نه؟ آيا معامله دين، بيع است؟
بيع بودن اين معامله، از جهت عين بودن مبيع اشكالى ندارد; چون مقصود كسانى كه در حقيقتبيع، تمليك عين يا مبادله عين را معتبر دانستهاند، اين است كه مبيع هنگام وجود خارجى بايد عين باشد; هر چند در حال حاضر وجود خارجى ندارد و در ذمه است; بنابراين، بيع سلف را در حقيقت، بيع دانستهاند و غرض آنها از اعتبار اين قيد، خارج كردن اجاره است كه تمليك منافع به شمار مىرود و بنابر مسلك كسانى كه در حقيقتبيع، عين بودن مبيع را معتبر ندانستهاند، مطلب روشن است . اشكال ديگر در بيع بودن امثال اين معامله، اين است كه در بيع بايد يكى از عوضين، مثمن، و ديگرى ثمن باشد و اگر هر دو طرف، كالا يا هر دو طرف، پول بود، بيع صادق نيست . شيخ انصارى در تنبيه سوم از تنبيهات معاطات در تمييز بايع و مشترى در اين باره مىنويسد: اگر يكى از عوضين از چيزهايى باشد كه آنرا بهطور معمول ثمن قرار مىدهند (مثل درهم و دينار و فلوس سكهدار)، در اين فرض، دهنده درهم و دينار و فلوس، در معامله مشترى است; ولى اگر هيچ يك از عوضين از اين قبيل نباشد، بايد ديد كدام يك از آنها به قصد جايگزينى ثمن داده شده است; ولى اگر در هيچ يك از عوضين چنين قصدى نشود يا در هر دو چنين قصدى بشود و پيشتر هم گفتوگويى درباره بايع و مشترى نشده باشد، در اين معامله چند احتمال است . 1 . هر يك از دو نفر به اعتبارى، بايع و فروشنده باشد; هر چند احكام خاصه آن دو، از آنها انصراف دارد . 2 . كسى كه اول مال را مىدهد، بايع، و كسى كه مىگيرد، مشترى است . 3 . اين معامله مصالحه است . 4 . اين معامله و معارضه مستقله است كه داخل عناوين متعارفه معاملات نيست، و احتمال دوم خالى از قوت نيست . (1) اصفهانى در اين باره مىنويسد: از نظر واقع و ثبوت، ماهيت هر عقدى متشكل از تسبيب از يك طرف و پذيرش طرف ديگر است و لذا ثبوتا معقول نيست كه يك طرف به اعتبارى بايع و به اعتبارى مشترى باشد و اگر هر دو طرف، تسبيب به ملكيت كردند، اين معامله صلح هم نيست; چون صلح از عقود است و هر عقدى مركب از ايجاب و قبول است و اگر بگوييم معامله مستقله است، ادله عامه، شامل اين عقود غير متعارف نمىشود . (2) ايروانى در اين باره مىنويسد: فروشنده كسى است كه غرض اصلى او از معامله، حفظ ماليت مالش باشد و از خصوصيات عين، صرفنظر مىكند و مشترى كسى است كه غرض اصلى او از معامله، خصوصيات عين فروشنده است و اگر غرض اصلى هر دو نفر، از معامله، خصوصيت عوضين باشد، اين معامله بيع نيست و هيچ كدام از آن دو، فروشنده و خريدار نيستند و اين معامله هر چند بيع نيست، صحيح و نافذ است و دليل بر صحت آن، آيه اوفوا بالعقود و آيه الا ان تكون تجارة عن تراض است . محصل اشكال ايروانى بر شيخ اين است كه از كلام شيخ بهدست مىآيد اگر يكى از متعاملين در انشاى معامله، لفظ بيع و ديگرى لفظ شرا را بهكار برد، در اين صورت بايع و مشترى، با هم اشتباه نمىشوند; اما اين كلام تمام نيست; چون تمييز بايع از مشترى، در مرحله و رتبه، بر انشا سابق است و ما بايد پيش از تلفظ آنها به صيغه، آن دو را و بعد وظيفه آنها در تلفظ به صيغهاى را كه وظيفهشان است، روشن كنيم، و تشخيص آن دو در آن مرحله، امرى وجدانى است و آنچه براى من از تتبع در موارد خاص، بهدست آمده، اين است: بايع كسى است كه خصوصيات مالش را بذل، (3) و از آن صرفنظر، و ماليت آن را با گرفتن بدل، حفظ كند و غرض او از گرفتن بدل، فقط حفظ ماليت مال خود است و اينكه ملاحظه مىكنيم او در اغلب اوقات، فقط نقود را مىگيرد، نه از جهت اين است كه غرض او به خصوصيت نقود تعلق گرفته، بلكه علت آن، آسان بودن حمل و نقل آنها و نيز آسانتر بودن تهيه اجناس بهوسيله نقود است . خويى در اين باره مىنويسد: براى تحقق بيع، يكى از اين دو امر بايد موجود شود . 1 . يكى از عوضين متاع، و ديگرى نقد باشد كه در اين فرض، كسى كه متاع را مىدهد، بايع، و كسى كه نقد را مىدهد، مشترى است . 2 . در صورتى كه عوضين از قبيل پول باشد يا هر دو از اجناس باشد، بايع كسى است كه غرض او حفظ ماليت مال خود است و مشترى به كسى گفته مىشود كه غرض او، رفع نياز است و اگر در معامله، هيچ يك از اين دو شرط نبود، اين معامله بيع نيست و احكام خاص آن را ندارد . (4) گويا اغراض متعاملين، نقشى در تعيين حقيقت معامله ندارد و آنچه ماهيت و حقيقت معامله را شكل مىدهد، كيفيت انشا و عنوانى است كه انشا مىشود، و از نظر عرفى، هرگاه يكى از متعاملين، مال خود را در مقابل عوض به ديگرى تمليك كند، بايع شمرده مىشود; هر چند به خصوصيت ثمن هم نياز داشته است و غرض او بهدست آوردن آن باشد و كسى كه تمليك را پذيرفته است، مشترى بهشمار مىرود; گرچه غرض او بهدست آوردن خصوصيت مبيع نباشد و غرض او حفظ ماليت مالش باشد; به همين جهتبسيارى از فقيهان در تعريف بيع كه ماهيتبيع را بيان مىكند، اين جهت را اخذ نكردهاند . امام خمينى قدس سره در اين مقام مىنويسد: در مقام ثبوت، كسى كه ثمن يا مثمن را به قصد ايجاب مىدهد، بايع، و كسى كه به قصد قبول آن را مىگيرد يا مثمن را مىدهد، مشترى است . . . و اگر عوضين از جنس متاع يا نقود باشد، و هيچ يك قصد ايجاب و قبول نداشته باشد و مالش را مبادله كند، اين معامله از نظر عقلايى بيع شمرده مىشود . (5) گويا ذيل كلام امام تمام نيست; چراكه از نظر عقلايى اگر دو مال را بدون ايجاب و قبول، مبادله كنند، به اين معامله «تاخت زدن» مىگويند و آن را بيع نمىدانند و از نظر عقلايى، بيع، بدون فروشنده و خريدار وجود ندارد . نتيجه مباحث پيشين اين شد كه حقيقتبيع، اخراج از ملك يا اضافه در مقابل عوض و قبول طرف ديگر است، و بنابراين تفسير بيع دين كه محل بحث است، به حقيقت، بيع بر آن صادق است; زيرا عوضين بهطور معمول از نقود است و غرض هيچ كدام، خصوصيت نيست; اما چون شخصى طلب خود را به ديگرى تمليك مىكند و ديگرى آن را مىپذيرد، اين معامله بهطور حقيقى بيع است; ولى اگر همين معامله، به صورت، تاخت زدن باشد، بيع نيست و احكام خاص آن را ندارد، و از جمله آنها، دو روايتى كه در بيع دين، برخلاف قواعد آمده است، شامل اين معامله نمىشود; ولى اگر بيع باشد، آن دو روايت آنها را در بر مىگيرد كه بحث گسترده آن خواهد آمد . ديدگاههاى فقهى درباره فروش دين
نظريه اول، اين است كه بيع دين بهطور مطلق، باطل است و تفصيلى بين بيع به مديون و غير او، و بين بيع دين حال و مؤجل نيست . شيخ طوسى، (6) اين قول را به شافعى (7) نسبت داده و دليلى را براى آن ذكر نكرده است . و شهيد در دروس (11) از آن جملهاند و اين نظريه، بين دين حال و مؤجل تفصيل قائل مىشود و بيع دين حال را صحيح، و مؤجل را باطل مىداند . دليل بر اين تفصيل، يكى از اين وجوه است: دليل اول: در صحتبيع، ملكيت معتبر است و اگر دين مؤجل باشد، طلبكار، بالفعل، مالك چيزى در ذمه مديون نيست . اشكال بر اين دليل اين است كه بين مالك بودن دين و حق مطالبه كردن، خلط شده است . طلبكار در دين مؤجل، بالفعل، مالك دين در ذمه بدهكار است; اما حق مطالبه آن را ندارد و در صحيح بودن بيع، مالك بودن معتبر است، نه حق مطالبه . دليل دوم: از شرايط صحتبيع، قدرت بر تسليم مبيع است و در دين مؤجل، طلبكار نمىتواند مبيع را تسليم كند; زيرا امكان دارد، بدهكار، دين را فراموش يا آنرا انكار كند يا مفلس شود . پاسخ اين است كه اگر مستند اين شرط، مرسله «نهىالنبى عن بيعالغرر» باشد و ما سند و دلالت آن را تمام بدانيم، آنها، بهويژه جهت دلالى آن، مورد بحث اعلام است . در صورتى كه به قدرت بر تسليم در زمان استحقاق اطمينان باشد، معامله از غررى بودن خارج مىشود و نيز اگر دليل اعتبار اين شرط، روايت «لا تبع ما ليس عندك» باشد و سخن مورد نظر ما در جايى است كه شرايط صحتبيع مفروغ عنه است . در بيع دين حال نيز اين شبهه وجود دارد و هر پاسخى كه در آنجا بيايد، در دين مؤجل نيز خواهد بود . گذشته از اين، بحث ما در بيع دين، اعم است و شامل جايى كه دين را به خود مديون مىفروشد نيز مىشود كه در اين تفصيل به آن اشاره نشده است و قدرت بر تسليم در صورتى كه به مديون فروخته شود معنا ندارد . دليل سوم: اجماع مسلم وجود دارد كه آنچه را بهصورت سلف خريدارى شده نمىتوان پيش از حلول اجل فروخت . پاسخ اين است كه بر فرض پذيرش اجماع در سلف، تعدى از سلف به غير آن بدون وجه است . نظريه سوم: اين است كه بيع دين به مديون درست; ولى به شخص ثالثباطل است و ابن ادريس در سرائر (12) اين نظر را برگزيده و دليل او اين است كه بيعهاى صحيح در شرع، در بيع اعيان و بيع در ذمه منحصر است و بيع اعيان به مشاهد و موصوف تقسيم مىشود (عين شخصى، يا حاضر است كه با مشاهده خريدارى مىشود يا غايب است كه با وصف آن را مىخرند)، و بيع دين، داخل هيچ يك از اقسام پيشين قرار نمىگيرد و اين بيع بهواسطه اينكه متعلق آن، حتى براى صاحبش معلوم نيست تا آن را وصف كند و بهواسطه تخلف وصف، خريدار، خيار داشته باشد، غررى، و مشمول روايت «نهى النبى عن بيعالغرر» مىشود و نهى بر فساد دلالت مىكند . اشكال بر دليل سوم اين است كه اگر در حقيقتبيع سلف، معتبر بدانيم كه مبيع در ذمه فروشنده باشد، اين معامله سلف نيست; ولى بر حصر بيعهاى صحيح در اقسام مذكور دليلى نداريم، و اگر اين قيد را معتبر ندانيم، اين معامله، داخل بيع سلف مىشود . گذشته از اين، متعلق بيع دين بهطور معمول نقود و اسكناس و پول است كه همه آنرا مىدانند و امرى مجهول نيست كه معامله بهواسطه آن غررى شود . امام خمينى در رساله عمليه، معامله بيع دين را بهطور مطلق جايز دانسته است . در مساله 2831 توضيحالمسائل امام آمده است: سفته حقيقى را اگر كسى از بدهكار بگيرد كه با ديگرى معامله كند به مبلغى كمتر، بايد به نحوى معامله كند كه ربا لازم نيايد; مثل آنكه اسكناسى كه در ذمه بدهكار طلب دارد، بفروشد به كمتر و پولش را بگيرد و سفته را بدهد كه شخص ثالث از بدهكار، تمام بگيرد . اين قسم تنزيل سفته اشكال ندارد . (13) حضرت امام در استفتاى منسوب به وى در مساله تفصيل مىدهد كه متن پرسش و پاسخها چنين است: در رساله احكام از قول حضرتعالى نوشته شده كه خريد و فروش سفته و چك تضمينى به كم يا زياد اشكال ندارد . جواب: فروش چك و سفته به شخص ثالثبه كمتر، ربا و حرام است . سؤال: اگر كسى در مقابل طلبى كه دارد، سفته يا براتى داشته باشد و بخواهد طلب خود را پيش از وعده آن، به كمتر از آن بفروشد، اشكال دارد يا نه؟ جواب: اگر سفته يا برات را به خود بدهكار بفروشد به كمتر، مانع ندارد; ولى فروش آن به غير مديون به كمتر، ربا و حرام است . (14) شايد امامخمينى وجه ربا را اين بداند كه اين معامله، هر چند به صورت بيع واقع مىشود، حقيقت آن قرض است و قرض ربوى، حرام است و خريدار در واقع دارد پول كمترى را قرض مىدهد تا پس از مدتى، بيشتر از آن بگيرد . اين استدلال هم ناتمام است; چون ماهيت هر عقدى، چيزى است كه در انشا آمده و چون فرض مساله اين است كه متعاملين واقعا قصد بيع دارند، و باالفاظ بيع، آن را انشا كردهاند، حقيقت اين معامله بيع مىشود و وقتى بيع شد، چون پول و اسكناس كه بيشتر مورد بحث و حاجت است از چيزهايى نيست كه به كيل و وزن فروخته شود، بلكه از معدودات است، رباى معاوضى در اينها تحقق نمىيابد، و گرچه اين معامله نتيجه قرض ربوى را داشته باشد، ما در حكم به صحت و بطلان معاملات، دائر مدار عنوانى هستيم كه بر آن بار است، نه نتايج آن; براى مثال، خود حضرت امام اجاره به شرط قرضالحسنه را صحيح و جايز; ولى قرض به شرط اجاره را داراى اشكال مىداند با اينكه از نظر نتيجه، هيچ تفاوتى با هم ندارند . كسى كه خانه 100 هزار تومان اجاره را به هزار تومان اجاره مىكند و در ضمن آن شرط مىكند كه دو ميليون قرض بدهد، همان نتيجه قرض ربوى را دارد; ولى چون حقيقت اين معامله اجاره است، امام آن را صحيح دانسته، در مساله «2837» مىنويسد: در مثل اسكناس و دينار كاغذى و سائر پولهاى كاغذى مثل دلار و ليره تركى، رباى غير قرضى تحقق پيدا نمىكند و جايز است معاوضه بعضى آنها را با بعضى به زياده و كم و اما رباى قرضى در تمام آنها تحقق پيدا مىكند و جايز نيست قرض دادن ده دينار به 12 دينار . (15) خلاصه نقد اين وجه اين است . در بعضى روايات آمده است: «انما يحللالكلام و يحرم الكلام» به اين معنا كه گاهى يك نوع انشا سبب حليت معامله و عوضين، و گونه ديگر باعثحرمت مىشود; هر چند از نظر نتايج، مثل هم باشند، و در بيع دين، اگر معامله به نحوه بيع، و قصد جدى آنها بيع باشد، از جهت ربا، اشكالى در آن نيست . نظريه چهارم كه بسيارى از فقيهان آن را اختيار كردهاند، اين است كه بيع دين مؤجل به ثمن حال (نقد) جايز است; چه به مديون فروخته شود و چه به شخص ثالث; ولى بيع دين به نحو نسيه و ثمن مؤجل، باطل است و از كسانى كه اين نظر را برگزيدهاند شهيد در لمعه و مقدس اردبيلى (17) را نام برد; گرچه مقدس اردبيلى در فروش نسيه به مديون مطلقا، جواز را اختيار كرده است . مستند اين تفصيل، روايت طلحه بن زيد است . كلينى با سند خود از حسن بن محبوب از ابراهيم بن مهزم از طلحه بن زيد از ابن عبد . . . عليه السلام نقل مىكند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: «لا يباع الدين بالدين» . (18) بررسى سندى و دلالى حديث
سند: رجال خبر، مورد وثوق هستند . نجاشى درباره ابراهيم بن مهزم مىگويد: ابراهيم بن مهزم الاسدى من بنى نصر، ايضا يعرف بابن ابى برد، ثقه، ثقه . يگانه شخصى كه در سند از او بحثشده، طلحة بن زيد است و عدهاى روايت را به جهت او تضعيف كردهاند . نجاشى درباره او مىگويد: طلحة بن زيد، ابو الخزرج النهدى الشامى و يقال الخزرمى، عامى، روى عن جعفر بن محمد عليه السلام . شيخ درباره او مىگويد: طلحه بن زيد، له كتاب و هو عامى المذهب الا ان كتابه معتمد; يعنى هر چند طلحه مذهب عامه دارد، كتاب او معتمد است، و اگر از جمله «له كتاب معتمد» وثاقت او را به دست آوريم، سند روايت تمام مىشود به اين بيان كه هرگاه شخصى كتابى بنويسد و ما بررسى كنيم و ببينيم مطالب آن صادق است، از اين راه مىفهميم كه آن شخص ثقه است، و اگر اين جهت را نپذيرفتيم، روايت، بهواسطه تمام نشدن صحتسند، ساقط مىشود، مگر اينكه ثابتشود، مشهور به آن عمل كردهاند و عمل آنها را جابر ضعف سند بدانيم . دلالت: تقريب روايتبراى مدعى اين است كه در روايت، از بيع دين به دين نهى شده، و نهى در معاملات هم، ارشاد به فساد است و دين در روايت اطلاق دارد، و آنچه را پيش از معامله دين يا به معامله دين باشد، دربر مىگيرد . شهيد در مسالك به اين استدلال پاسخ داده است: اگر مقصود شما اين است كه بر مؤجل، پيش از بيع، دين اطلاق مىشود، بطلانش روشن است; زيرا دين شدن، بر ثبوت در ذمه موقوف است و در ذمه ثابت نمىشود، مگر اينكه عقد واقع شود و اگر مقصود اين است كه پس از عقد، دين مىشود، آنرا به بيع دين به ثمن مضمون حال نقض مىكنيم كه هنوز مشترى آن را نداده است و ادعاى فرق بين حال و مؤجل صحيح نيست، و اگر به ثمن مؤجل جايزنيست، بايد به ثمن حال هم جايز نباشد . (19) به نظر مىرسد كه حق در مساله با شهيد است و منظور از دين، آن است كه پيش از بيع، دين باشد و آنچه را به خود معامله، دين مىشود دربر نمىگيرد; بنابراين بيع دين به ثمن مؤجل، مشمول اين روايت نيست . نظريه پنجم كه شيخ طوسى (20) و ابن براج و شهيد (21) در دروس آن را پذيرفتهاند و آن اين است كه بيع دين به كمتر، صحيح است; ولى مشترى، بيشتر از آن مقدار كه به طلبكار پول داده است نمىتواند از بدهكار بگيرد و ذمه بدهكار از ما بقى دين، برىء مىشود . مستند اين نظر، دو روايت است كه فقيهان از آن بحث كردهاند . روايت اول:
محمد بن يعقوب عن محمد بن يحيى عن احمد بن محمد عنالحسن بن على عن محمد بن الفضيل عن ابى حمزه قال، سئلت ابا جعفر عليه السلام عن رجل كان له على رجل دين فجائه رجل فاشتراه منه بعوض ثم انطلق الى الذى عليه الدين فقال له اعطنى ما لفلان عليك، فانى قد اشتريته منه كيف يكون القضاء فى ذلك فقال ابو جعفر عليه السلام: يرد عليهالرجل الذى عليهالدين ماله الذى اشتراه به من الذى له الدين . ابوحمزه ثمالى مىگويد از امام باقر عليه السلام پرسيدم كه مردى، دينى را از ديگرى طلب داشت و آن را در مقابل جنس به ديگرى فروخت . خريدار نزد مديون رفت و دين را مطالبه كرد و گفت من آن را خريدم . حضرت فرمود: مديون بايد آنچه را كه با آن، دين را خريده است، به مشترى بدهد، و اين روايت اطلاق دارد و شامل جايى كه مشترى مبلغ كمتر از دين را پرداخته باشد، مىشود; البته مطقا به اطلاق روايت، حتى بالنسبه به جايى كه اكثر از دين را پرداخته باشد نمىتواند ملتزم شد و آن صورت، به ضرورت فقه خارج است . روايت دوم:
محمد بن يحيى و غيره عن محمد بن احمد بن عيسى عن محمد بن الفضيل قال قلت للرضا عليه السلام: رجل اشترى دينا على رجل ثم ذهب الى صاحب الدين فقال له ادفع الى ما لفلان عليك فقد اشتريته منه قال يدفع اليه قيمة ما دفع الى صاحب الدين و برى الذى عليه المال من جميع ما بقى . از حضرت رضا پرسيدم كه مردى، دينى را مىخرد و بعد سراغ بدهكار مىرود و آن را مطالبه مىكند . حضرت مىفرمايد: بدهكار فقط قيمت آنچه را مشترى به طلبكار داد، به او مىپردازد و ذمهاش از ما بقى برى مىشود . محقق اردبيلى، اشكالى را در سند روايت نقل مىكند مبنى بر اينكه روايت، افزون بر ضعف سند، مضطرب است; چون محمد بن الفضيل اين مضمون را يكبار از امام عليه السلام و بار ديگر از ابى حمزه نقل مىكند و شيخ به اين گونه سند اشكال مىكند . پاسخ اين است كه اولا خود شيخ به اين روايات عمل كرده است; ثانيا هيچ اشكالى ندارد كه يك مضمون را بهواسطه از امام عليه السلام نقل كند و همان مضمون را دوباره بدون واسطه از امام بشنود و اين، اضطراب در سند نيست . از كسانى كه سند روايت را ضعيف دانستهاند مىتوان از علامه در تذكره و محقق در جامعالقاصد (22) نام برد كه در ظاهر، اشكال از ناحيه محمد بن الفضيل مشترك بين ثقه و مختلف فيه است و شيخ در رجال، محمد بن فضيل ازدى كوفى را به وثاقت وصف كرده است; اما آنكه تضعيف شده، محمد بن الفضيل صيرفى است كه سه امام را درك كرده; بدينجهت، در سرگذشت اصحاب، هر يك از آنها آمده است . وقتى شيخ او را در رجال خود در ضمن اصحاب امام صادق عليه السلام معرفى مىكند، مىگويد: محمد بن الفضيل بن كثير الازدى الكوفى الصيرفى، و او را تضعيف و توثيق نمىكند; و آنگاه كه او را از اصحاب امام كاظم عليه السلام بر مىشمرد، مىگويد: ضعيف است و وقتى او را از اصحاب امام رضا عليه السلام مىداند، مىگويد: «يرمى بالغلو» كه از اين عبارت فهميده مىشود از تضعيف سابق عدول كرده است . نجاشى درباره او مىنويسد «ابن الفضيل بن كثير الصيرفى الازدى ابو جعفر الازرق روى عن ابى الحسن موسى و الرضا عليهما السلام له كتاب و مسائل يرويها جماعة» . شيخ مفيد او را از فقيهان اصحاب شمرده است كه اجلا از او روايت نقل مىكنند . (23) بعضى از رجالىها خواستهاند تضعيف شيخ را پاسخ بدهند كه گرچه شيخ طوسى او را در شرح حالش، در ضمن اصحاب امام كاظم عليه السلام تضعيف كرده است، آنگاه كه در ضمن اصحاب امام رضا عليه السلام وارد مىشود، فقط به اين جمله بسنده مىكند كه «به او غلو نسبت داده شده است» و خود شيخ، غلو را به او نسبت نمىدهد كه اين حاكى از توقف و ترديد او در صحت اين نسبت است; بدينجهت در فهرست، از ضعف او سخنى نمىگويد و خود شيخ در بحثبيع دين، به روايات محمد بن فضيل كه بر خلاف قواعد است، عمل كرده كه اين از رجوع شيخ از تضعيف خود حكايت دارد . (24) بعضى از فقيهان معاصر براى اثبات و ثاقت محمد بن الفضيل بيانى دارند و مىگويند: عبارت شيخ طوسى درباره او كه گفته است: «يرمى با لغلو» ، دليل ضعف او نيست; زيرا اولا خود اين نوع تعبير مىرساند كه شيخ، خود، نسبت غلو را باور نداشته است و ثانيا نسبت غلو به راوى دادن به وثاقت او مضر نيست; چون غلو به معناى از حد گذراندن است; يعنى درباره امامان عليهم السلام به مقامات بيش از اندازه آنها قائل شدن و اين امر اجتهادى است كه درباره آن اختلاف آراى فراوانى وجود دارد و شهادت در امور حدسى كه داراى اختلاف شديد است، حجيت ندارد; بلكه شهادت در امور حسى يا امور قريب به حس كه اختلاف انظار در آن اندك است، اعتبار دارد; اما اينكه شيخ درباره او، عبارت ضعيف را هنگام تعريف اصحاب امام كاظم عليه السلام به كار برده بايد پاسخ داد; ولى در مقابل اين عبارت هم، ادلهاى بر وثاقت او وجود دارد كه از اين قرار است . 1 . نجاشى به ضعف او اشارهاى نكرده و اين جمله را درباره او گفته است: «هذه النسخه يرويها جماعة» كه اين جمله درباره كتاب او، به عقيده ما دليل وثاقت او است . 2 . بسيارى از اجلا كه برخى از آنها اصحاب اجماع هستند، مثل حسن بن محبوب و حسن بن على بن فضال از وى روايت فراوانى نقل كردهاند . 3 . احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى و صفوان بن يحيى از وى روايت كردهاند و اين دو، از كسانى هستند كه «لايروون و لا يرسلون الا عن ثقه» و مشايخ آنها در عقيده ما، امامى ضابط و صدوق هستند . 4 . روايات بسيارى از او در كافى كه مؤلف آن درصدد آثار صحيح از امامان عليهم السلام بوده و در كتاب من لا يحضرهالفقيه كه صدوق درباره آن مىگويد: آنچه را بين من و خدا حجت است و به آن فتوا مىدهم و به صحت آن حكم مىكنم، در اين كتاب آوردهام، آمده است و نقل فراوان آن دو كه از عالمان رجال هم بودهاند، دليل بر وثاقت او است . 5 . يكى از راههاى فهميدن وثاقتشخصى، متنشناسى است; به اين گونه كه هرگاه روايات شخصى را با روايات معتبر مقايسه كرديم و مطابقتبا آنها را ديديم، از اين راه مىفهميم كه او ثقه است . اين راه را مجلسى اول معرفى كرده است . (25) گويا با توجه به اينكه مساله مقامات امامان عليهم السلام از اسرار بهشمار مىرفته و مثل الان از ضروريات نبوده و بالتبع مساله غلو طرح مىشده است و مسائلى مثل نفى سهو و مانند آن كه الان از ضروريات است و آن زمان اعتقاد به آن غلو شمرده مىشده است، رجالىها به تضعيفاتى كه منشا آن اعتقاد به غلو باشد، اعتنا نمىكنند; بنابراين تضعيف محمد بن الفضيل ثابت نيست و وثاقت او، طبق مبانى مذكور تمام است . مقام دوم بحث در دلالت روايت است كه اشكالاتى در آن مطرح مىشود . 1 . اين روايات، مخالف قواعد مسلم فقه و شريعت است; چون طبق قواعد اگر معاملهاى صحيح شد، بايد ثمن و مثمن، به طرفين منتقل شود و حكم به اينكه معامله صحيح است و در عين حال، مشترى به تمام مثمن نرسد، خلاف قواعد است . پاسخ اين اشكال اين است كه قواعد مستفاد از عمومات و اطلاقات، قابل تخصيص است و شارع، بهصورت تعبدى در مواردى، بر خلاف آن قواعد حكم كرده است و هيچ محذور عقلى بر اين مترتب نمىشود; چنانكه در قحطى حكم كرده است كه انسان مضطر بدون اجازه مالك مىتواند از ملك او بخورد يا كسى كه از محلى داراى ميوه عبور مىكند مىتواند بدون اذن مالك از آنها استفاده كند . 2 . روايت اول صراحتى در مدعا ندارد; زيرا در آن فرض نشده كه ثمن كمتر از دين است; زيرا در معاوضات، ثمن و مثمن بهطور معمول از نظر قيمت مساوى هستند و روايت هم به متعارف ناظر است; افزون بر اينكه اگر به اطلاق روايت متلزم شويم، بايد مشترى بتواند در صورتى كه بيشتر از دين داده باشد، از مديون بگيرد و كسى به اين ملتزم نمىشود . پاسخ اين است كه هر چند غالب در معاوضات، تساوى قيمت عوضين است، معمول در بيع و شراى دين بر اين است كه دين ارزانتر خريده مىشود و روايت هم به همين ناظر است; افزون بر اينكه ما در حجيت روايت، بيش از ظهور نمىخواهيم و اطلاق روايت كافى است، و عدم امكان اخذ به اطلاق در صورتى كه دين از ثمن كمتر باشد، باعث نفى اطلاق در مقايسه با صورتى كه دين بيشتر است نمىشود . 3 . صاحب جواهر اشكال كرده كه اين دو روايت نزد مشهور معرضعنه هستند و روايتى كه ناقلان آن به آن عمل نكنند، حجت نيست و شهرت روايى و فتوايى بر خلاف اينها است . پاسخ اين است كه اعراض مشهور هرگاه كاشف از اين باشد كه قدما به قرينه معتبرى برخورد كردهاند، بهطورىكه آن قرينه هرگاه به ما مىرسيد، ما هم از اين روايت اعراض مىكرديم، اين اعراض باعثسستى روايت است; ولى هرگاه بدانيم كه وجه اعراض مشهور چيست و آن وجه، نزد ما مخدوش باشد، چنين اعراضى بهدرد نمىخورد و در بحث ما وجه اعراض مشهور، اشكال سندى يا دلالى است و هرگاه ما از اين دو جهت پاسخ داديم، اعراض، موهن روايت نمىشود; اما درباره شهرت روايى، اگر مقصود عمومات است، بايد گفت: عمومات تخصيص مىخورند و اگر منظور اين است كه روايتخاصه با اينها معارض است، پاسخ مىدهيم كه چنين روايتى نداريم . اشكال چهارم: ابن ادريس اشكال كرده است كه اينها خبر واحد هستند و خبر واحد حجت نيست . اين اشكال، مبنايى و محل بحث در جايى است كه ما از كبراى حجيتخبر واحد فارغ شدهايم . اشكال پنجم: اين روايتها دلالتبر فاسد بودن معامله مىكند; چون اگر معامله صحيح بود، مشترى بايد به تمام مبيع برسد و فرض اين است كه در روايت مىگويند: مشترى فقط حق گرفتن آنچه را به بايع داده است دارد . پاسخ اين است كه اولا اگر معامله فاسد است، مشترى حق ندارد سراغ بدهكار برود و دين را مطالبه كند و اگر به فرض بگوييم: اين مراجعه با اذن بايع و طلبكار است ولى اشكال اين است كه در روايت دوم حضرت مىفرمايد ذمه بدهكار از ما بقى بدهى برىء مىشود; در حالىكه علىالقاعده بايد ما بقى را به بدهكار بدهد; بدينسبب بعضى درصدد توجيه برآمدهاند كه مقصود از برائت ذمه بدهكار در برابر مشترى است و گرنه در برابر فروشنده ذمهاش مشغول است و اين بر خلاف ظاهر روايت است; چون چنين قيدى در روايت نيست . بعضى روايت را بر ضمان حمل; ولى اشكال كردهاند كه كاربرد لفظ بيع و شرا در ضمان گرچه بهطور مجازى تمهيد نيست . شهيد صدر در كتاب بانك بدون ربا مىگويد: من به سبب اين دو روايت، در مساله توقف كردهام; هر چند در حاشيه بر منهاجالصالحين، آن را تجويز و احتياط مستحبى مىكند كه مشترى بيش از آنچه داده است نگيرد . (26) نظريه ششم كه فقيهان معاصر و بسيارى از فقيهان پيشين آن را اختيار كردهاند، اين است كه بيع دين مطلقا صحيح است و خريدار، مالك تمام دينى مىشود . كه خريده است . در اين قسمت، نظر تعدادى از فقيهان ارائه مىشود . آيتالله العظمى سيدكاظم يزدى صاحب عروةالوثقى در كتاب استفتاءات، بيع دين را به اقل تجويز كرده است . آيتالله العظمى بروجردى مىگويد: اگر كسى از ديگرى طلبى دارد كه از جنس طلا و نقره و چيزهايى كه با وزن يا پيمانه معامله مىشود نباشد مىتواند آن را به شخص بدهكار يا به ديگر، به كمتر بفروشد و وجه آن را نقد بگيرد و اين كار كه در حال حاضر بين تجار و كسبه معمول است كه برات يا سفتههايى كه طلبكار از بدهكار گرفته و مدت آن نرسيده است، بانك يا شخص ديگر به كمتر مىفروشد و پول آن را نقد مىگيرد، اشكال ندارد; چون اسكناس با وزن و پيمانه معامله نمىشود . (27) آيتالله خويى در كتاب منهاجالصالحين مىنويسد: بيع دين در مقابل مال موجود صحيح است; هر چند ثمن كمتر باشد; در صورتى كه ربوى يا هم جنس نباشند . (28) ، تبريزى، سيستانى، و زنجانى، (30) اين معامله را صحيح دانسته و گفتهاند: مشترى مىتواند تمام دين را از بدهكار بگيرد . آيتالله خويى در بحث استطاعتحج مىنويسد: اگر مكلف، دين مؤجل خود را بتواند نقد بفروشد و به حجبرود، چنانكه الان مرسوم است، واجب است; چون مستطيع بر او صدق مىكند . (31) دليل بر اين نظريه، اين است كه حقيقت اين معامله، بيع شمرده مىشود و ادله عامه، مثل آيه «اوفوا بالعقود» و آيه «الا ان تكون تجارة عن تراض» شامل آن مىشود و چون مخصصى براى اين ادله نيست، بايد به صحت آن حكم كنيم و آنچه را بيع بر آن واقع شده، تمام دين است و مشترى بايد بتواند همه را بگيرد . پاسخ: با بيانى كه در دو روايت پيشين گذشت، ثابتشد كه براى اين عمومات، آيات مخصص وجود دارد . بحث ديگر اين است كه اگر در صحيح بودن صلح بر دين اشكال كرديم يا طبق مضمون آن روايات گفتيم: مشترى بيشتر از آنچه به فروشنده داده است، حق ندارد . آيا مىتوان با عقد صلح به نتيجه رسيد يا نه؟ درباره حقيقت عقد صلح دو نظريه وجود دارد: يك نظريه اين است كه صلح، عقد مستقل در برابر عقدهاى ديگر نيست; بلكه حقيقت آن، عين عقدى است كه نتيجه آن عقد را مىدهد; براى مثال اگر صلح بر عين، در مقابل عوض باشد، اين بيع است; گرچه هر چند به صورت صلح باشد و اگر صلح بر منفعت در مقابل عوض باشد، اجاره است و تمام احكام خاص آن را دارد . بنابراين نظريه، چنين صلحى بر دين، حقيقتبيع است و احكام بيع را دارد . نظريه دوم اين است كه صلح، عقد مستقل در برابر بقيه عقدها است و آنچه در صلح انشا مىشود، سازش است كه از حيث مفهوم با عقود ديگر تفاوت دارد; بنابراين، احكام خاص معاملات بر آن بار نمىشود و اين نظريه، صحيحتر به نظر مىرسد; پس دين مؤجل را مىتوان در مقابل پول كمتر مصالحه كرد و با اين بيان، حكم فروش سفته و چك حاكى از دين حقيقى نيز روشن مىشود . نتيجه
1 . تمليك دين در مقابل عوض، ماهيتبيع را دارد . 2 . تمليك دين مؤجل در مقابل پول كمتر صحيح است; ولى خريدار نمىتواند بيشتر از آنچه پول داده، از بدهكار بگيرد . 3 . تمليك دين مؤجل به نحو نسيه صحيح است . 4 . مبادله دين مؤجل با پول كمتر به نحو تاخت زدن و صلح صحيح است و مشترى تمام دين را مىتواند بگيرد . 5 . اگر دين، پول و اسكناس باشد، معامله با پول كمتر، شبهه ربا را ندارد; چون از معدودات است . 1) مكاسب محرمه، ص 88 . 2) حاشيه اصفهانى: ج 1، ص 39 . 3) حاشيه ايروانى، ص 84 چاپ سنگى . 4) سيدابوالقاسم خويى: منهاجالصالحين، كتاب البيع تعريف بيع . 5) روحالله موسوى خمينى [امام]: البيع، ج 1، ص 166 . 6) خلاف، ج 3، ص 125 . 7) مغنىالمحتاج، ج 2، ص 71 . 8) حدائق، ج 20، ص 202 . 9) شرايع، ج 2، ص 55 . 10) الجامع الشرايع، ص 351 . 11) دروس، ج 3، ص 313 . 12) سرائر، ج 2، ص 40 . 13) توضيحالمسائل، ص 347 . 14) استفتاءات، ج 2، ص 175 . 15) توضيحالمسائل، ص 348 . 16) وسائلالشيعه، ج 18، ص 347، چاپ آلالبيت . 17) جامعالمقاصد، ج 5، ص 19 . 18) مجمعالنافذ والبرهان، ج 2، ص 97 . 19) مسالك، ج 2، ص 433 . 20) نهايه، باب بيعالديون و الارزاق . 21) دروس، ج 3، ص 313 . 22) جامعالقاصد، ج 5، ص 18 . 23) معجم رجالالحديث، ج 17 . 24) منتهىالمقال، ج 6، ص 158 . 25) موسى شبيرى زنجانى: تقريرات كتاب نكاح، ج 8 . 26) منهاجالصالحين، با حاشيه شهيد صدر، ص 187 . 27) در مساله 2297 توضيحالمسائل آمده است . 28) منهاجالصالحين، ج 2، ص 173 . 29) همان . 30) مجمعالمسائل . 31) كتابالحج، ج 1، ص 114 .