به سوى اخلاق پايان اين قرن : پارهاى از گرايشها (1)
نوشته استيون داروال ، آلن گيبارد ، پيتر ريلتن ترجمه مصطفى ملكيان 1. صحنهآرايى
انتقام مبانى
Philosophical Review [مجله فلسفى] صد سال عمر دارد; عمر يك مناقشه خاص در فلسفهاخلاق، يعنى مناقشهاى كه با P rincipia Ethica [مبانى اخلاق] 1 جى. اى. مور (2) به راه افتاد، نيز- تقريبا - در همين حدود است. اين صدسالهها، هر دو، هنوز بسيار نيرومند و پرنشاطند. اين عمرو نيرو و نشاط را در مورد Review بى چون و چرا گرامى مىداريم و جشن مىگيريم; آيا در بابشور و نشاط مستمر آن مناقشه نيز بايد به همان اندازه شادمان باشيم؟ روىهمرفته، مناقشه زمانى شروع شد كه مور فلسفه اخلاق گذشته را متهم كرد به اينكه به دستيك مغالطه ناقص ومعيوب شده است: مغالطه تعريف «خوب» برحسب مفاهيم و الفاظطبيعىگرايانه يا مابعدالطبيعى. با اين همه، در پنجاه سال اخير معلوم شده است كه مور اصلامغالطهاى كشف نكرده است. افزون بر اين، صفآرايى آسيبپذير مور، كه در مقام دفاع از دعاويشاستدلال مشهور خود، يعنى استدلال از راه پرسش گشوده (3) ، را به ميدان آورد،به افلاطونىانديشى شهودگرايانهاى متوسل شده است كه امروزه منسوخ و مهجور است و، در بابشفافيت مفاهيم و وضوح حقايق تحليلى، مستلزم مفروضاتى است كه (بعدا، به توسط خود مور)معلوم شد كه ناگزير به متناقضنماى تحليل (4) مىانجامند. موافقتبا مور در باب همه نيروها ياامكاناتى كه به ميدان مىآورد يا فرض مىگيرد و به مدد آنها استدلال از راه پرسش گشوده را رسماارائه مىكند كافى استبراى اينكه كار تحليل مفهومى عموما متوقف شود و درباره مفهوم «خوب»خصوصا چيزى معلوم نشود. 2 يكى از فيلسوفان معاصر نتيجه مىگيرد كه استدلال از راه پرسشگشوده، چنانكه پيداست، نامعتبر است، چرا كه مدعى رد همه تحليلهاى تعريفى خوب و، در عينحال، متكى بر برداشتى از تعريف فلسفى يا علمى است كه ضيق و محدوديتش وجهى ندارد. 3 پس، چرا استدلال مور صرفا امرى مربوط به گذشته نيست؟ امروزه، آراء مور را در معناشناسىو معرفتشناسى به سرعت و سهولت هر چه بيشتر منسوخ و مهجور مىدانيم و رد مىكنيم;با اين همه، انكار اين معنا كه او واقعا چيزى كشف كرده است غيرممكن مىنمايد. دوران شكوفايى فرااخلاق تحليلى
مور برهانى بر مغالطه بودن يك دليل كشف نكرده بود، بلكه وسيلهاى بحثانگيز كشف كرده بود كهبه شيوهاى تلويحى اما مؤثر پارهاى از ويژگيهاى خاص خوب - و اصطلاحات هنجارى (5) ديگر - را پيش چشم مىآورد، ويژگيهايى كه ظاهرا مانع از اين مىشوند كه هيچ تعريفطبيعىگرايانه يا مابعدالطبيعى مشهورى را بىچون و چرا درست تلقى كنيم، و حال آنكه هر تعريفى،لااقل وقتى كاملا فهم شود، علىالظاهر بايد درستباشد. استدلال از راه پرسش گشوده حتى اگر ازآزمونهاى فكرى مور، كه مفاهيم افلاطونى را متبادر به ذهن مىكنند، پيوند بگسلد باز مىتواند كارخود را مو به مو انجام دهد. درباره هر تفسير ادعايىاى كه يك خاصه يا حالت توصيفى، مانند P ،رامعناى لفظ خوب مىداند، مىتوان پرسيد كه: آيا پس از مداقه به راستى درنمىيابيم كه پرسش آيا P واقعا خوب است؟ را فهم مىكنيم؟ اگر اين پرسش قابل فهم باشد - ظاهرا حتى براى كسانى كهقائلند كه داشتن P يا P بودن چيز خوبى است (و شايد يگانه چيز خوب است) و درصددند كه دردفاع از پاسخ مثبتبه اين پرسش ادله غيرزبانى ارائه كنند - در آن صورت، و با فقدان هرگونه خبر واطلاع ديگر، P نمىتواند دقيقا همان چيزى باشد كه ما از خوب مراد مىكنيم. اگر بناست كه اينوسيله بحثانگيز به توفيق قاطعى دستيابد، ما بايد كاملا معتقد باشيم كه قابل فهم بودن اين پرسشناشى از جهل به استلزام منطقى يا غفلت از اطلاعات مربوط به زبان يا عالم واقع نيست. در اينجاستكه قيد و با فقدان هرگونه خبر و اطلاع ديگر به كار مىآيد: چگونه مىتوان، بدون ارتكاب مصادرهبه مطلوب، مدعى اعتقاد راسخ به اين امر شد كه هيچگونه جهل و غفلت نسبتبه منطق، عالم واقع، يازبان در كار نيست؟ بهترين جواب به اين سؤال داراى دو بخش است. اولا: لازم نيست كه شخص مدعى اعتقادراسخ باشد، بلكه كافى است مشاهده كند كه استدلال از راه پرسش گشوده، براى فارسىزبانانىكه، از هر جهت ديگر، واجد صلاحيت و اهل فكرند و ظاهرا در مقام تصور اينكه مناقشه درخوب بودن P چگونه چيزى است مشكلى ندارند، قانعكننده است. ثانيا: شخص بايد تبيينى فلسفى ارائه كند از اينكه چرا چنين است. اينك يكى از اين قبيل تبيينها:همه مواردى كه در آنها خوبى به چيزى اسناد داده مىشود ظاهرا با هدايت فعل پيوندى مفهومىدارند، پيوندى كه مورد سوءاستفاده واقع مىشود اگر ما پرسش گشوده آيا P واقعا خوب است؟ رابديننحو تفسير كنيم: آيا روشن است كه، با قطعنظر از ساير امور، واقعا وظيفه داريم، يا بايد، خودرا وقف ايجاد P كنيم؟ اطمينان ما به اينكه گشودگى پرسش گشوده به هيچ خطا يا جهل و غفلتىبستگى ندارد مىتواند ناشى از اين قدرت ظاهرى ما باشد كه، به ازاى هر خاصه طبيعىگرايانه R ،مىتوانيم موجودات فهميدهاى را تصور كنيم كه نمىتوانند صرف اين واقعيت را كه R حاصلمىشود (با قريبالوقوع به نظر مىرسد) دليل يا انگيزه مناسبى براى فعل تلقى كنند. حتى با توجهبه اين امكان تخيلى نيز منطقا احراز نمىشود كه P راهنماى فعل است (حتى اگر، در واقع، همه ما R را داراى قدرت اقناع روانى بدانيم). 4 و اين فقدان پيوند منطقى يا مفهومى با فعل دقيقا به ما نشانمىدهد كه كجا جاى آن است كه به نحو معقولى بپرسيم كه آيا واقعا R خوب استيا نه. اين تبيين براى ما اين امكان را فراهم مىآورد كه بفهميم كه چرا استدلال از راه پرسش گشوده، كهدر فلسفه اخلاق تا بدين حد مهم جلوه كرده است، در ساحتهاى ديگر فلسفه، كه در آنها تفسيرهاىطبيعىگرايانه فروكاهندهاى (6) پيشنهاد شدهاند، تاثيرى كه صريحا مورد اعتراف باشد يا اصلانداشته يا بسيار كم داشته است - زيرا (شايد به خطا) تصور بر اين نبوده است كه اين ساحتها اينپيوند مفهومى را با هدايت فعل داشته باشند. 5 افزون بر اين، اين تبيين براى ما اين امكان را نيز فراهممىآورد كه بفهميم كه چگونه اين استدلال توانسته ستبه تدريج استدلال قانعكنندهاى تلقى شودبر ضد كل مجموعه طبيعىگراييهاى فروكاهنده، نه فقط آنها كه تا به حال مورد بررسى واقع شدهاند،و نه فقط آنها كه، به معناى دقيق كلمه، تعريفىاند. و بالاخره، اين تبيين به ما كمك مىكند تا بفهميمكه چگونه اين استدلال نمك را خورد و نمكدان را شكست و عاقبت «شهودگرايى» را نيز در زمرهقربانيان خود به حساب آورد. زيرا اگر ما - در جمله شرطىاى كه در بند قبل ملاحظه شد - به ،خاصه غيرطبيعى، بسيط، و منحصربهفرد Q را مىگذاشتيم فهم اين معناكه چگونه پيوند مناسب با انگيزش يا فعل را مىتوان منطقا احراز كرد ظاهرا آسانتر نمىشد. جوابپريچارد (7) ، يعنى اينكه ديدن خاصه غيرطبيعى ذيربط دقيقا همان ديدن يك تكليف الزامى به فعلاست، بدون هيچ توضيح يا مشوق ديگرى، صرفا راز ماهيت اين خاصه ادعايى و معناى به وضوحديدن آن يا هنجارى يافتن آن را دستنايافتنىتر مىكند. 6 ويتگنشتاين (8) ، بشخصه، چيز ديگرى را به وضوح كامل - به قول خودش: گويى در بارقهاىاز نور - مىديد، و آن اينكه هيچك از اوصافى كه مىتوانم تصور كنم از عهده توصيف مراد من ازارزش مطلق برنمىآيد، [و] من هر وصف معنادارى را كه كسى بتواند پيشنهاد كند، از همان اول وبه [همين] دليل معنادارى آن وصف، رد مىكنم. 7 و نتيجهاى كه مىگيرد اين است كه توصيفنمىتواند نقش معناشناختى اصلى واژگانى كه هدايت فعل منطقا جزء لازم آن استباشد. 8 با اين همه، بىچون و چرا گفتار اخلاقى صورت ظاهر يك زبان توصيفى، كه در آن خاصههامسند [يا : محمول] واقع مىشوند، را دارد. ممكن است، در اينجا، به اين نتيجهگيرى وسوسه شويمكه، بنابراين، گفتار اخلاقى اساسا و به شيوهاى حسابشده گمراهكننده است. اما شق ديگرى، كهبالقوه بيشتر روشنكننده و كمتر تجديدنظرطلبانه است، نيز به ذهن خطور مىكند. اگر پذيرشصادقانه يك حكم اخلاقى را بيان و جلوه (غيرمعرفتى) طرز تلقىاى، كه از آن به تاييد قاطع تعبيرمىكنيم، تلقى كنيم مىتوانيم از جستوجوى يك خاصه توصيفناپذير كه احكام اخلاقى متكفلكشف و اعلام آنند چشم بپوشيم. تاييد قاطع با گرايش به فعل (9) يا موضع هنجارى شخصى كه حكممىكند پيوند منطقى دارد، چرا كه چيزى نيست جز يك طرز تلقى موافق (10) نسبتبه متعلق ارزيابى.بنابراين، اين شرح و تفسير از آنچه در جريان صدور حكم اخلاقى روى مىدهد در برابر استدلال ازراه پرسش گشوده، به صورتى كه قبلا بيان شد، آسيبپذير نيست و، در واقع، مىتواند از هر نيرويىكه اين استدلال براى كمك به حذف رقيبان دارد سود جويد. بدينترتيب، به اين سمت و سو سوق داده مىشويم كه نامعرفتىگرايى (11) را يگانه وارث واقعىو اصيل استدلال از راه پرسش گشوده قلمداد كنيم. البته، نامعرفتىگرايى فقط در صورتى مىتواند ازاين ارث بهره كافى و وافى ببرد كه بازسازى نامعرفتىگرايانه جنبههاى ظاهرا معرفتى گفتار اخلاقى،از جمله پديده عدم وفاقهاى اخلاقى، امكانپذير باشد، و همه مىدانند كه اين بازسازى كار خرد وآسانى نيست. اگر چنين بازسازىاى امكان پذيرد، آنگاه نامعرفتىگرايى تبيينى متين در اختيارمىگذارد از اينكه چرا اين قبيل عدم وفاقهاى ظاهرا معرفتى عملا در برابر راهحلهاى معرفتى - يعنىقياسى يا استقرايى - (در موارد اساسى) تا بدين حد مقاومت مىورزند; 9 و نيز نامعرفتىگرايىاىكه رشد درخورى يافته باشد مىتواند در باب سرشت اجتماعى پوياى گفتار اخلاقى بصيرتچشمگيرى به ما ارزانى دارد. 10 در يك محيط اجتماعى، ما خود را داراى علايق و عقايد مختلف ونيز نيازمند به اصول و اعمال مشترك مىبينيم. از اين رو، محتاج آنيم كه بيانهاى انفسى (12) مان، درامور مربوط به احساس و رفتار، يك جلوه آفاقى (13) داشته باشند تا بتوان از آنها در جهت اعمالفشار بر ديگران (و حتى بر خودمان) استفاده كرد و حتى در حال حضور و وجود علايق متعارضبه اجماع و وفاق دستيافت. 11 وقتى، در دهههاى 1930 و 1940، نامعرفتىگرايى تحول و رشد يافت، توانايى اين مسلك براىبهرهبردارى از استدلال از راه پرسش گشوده و، در عين حال، وعده معقول و قابل دفاع ساختناخلاق مفهومتر و واضحتر شد. و سرانجام نامعرفتىگرايى رقبا را شكست داد و بر ساحت فرااخلاقتحليلى سيطره يافت; 12 حتى مور تا حدى مايل به اعتراف به شكستبود. 13 توقف جريان خون - وبه تعبير كسانى كه حسن ظنشان كمتر است: جمود موت - عارض شد. پس، چرا مىگوييم كهمناقشهاى كه مورد آغاز يد امروزه همچنان زنده است؟ توسعه عظيم
دهه 1950 شاهد معارضههاى روزافزون با درستى يا گريزناپذيرى نامعرفتىگرايى بود. درانگلستان، جمعى از فيلسوفان، بر اساس ادلهاى كه بيشتر برگرفته از ويتگنشتاين بودند و ما امروزهدر آنها چون و چرا داريم، بر تصويرى از زبان پاى مىفشردند كه، به نظر خودشان، شالوده روايتنامعرفتىگرايان از تفكيك واقعيت / ارزش اليزابت انسكوم (14) و فيليپا فوت (15) به تجديد نظردر اين قول پرداختند كه محتواى واقعى، و حتى طبيعىگرايانه، مىتواند با ارزشگذارى اخلاقىپيوند مفهومى داشته باشد. 15 در عين حال، پيتر گيچ (16) قائل بود كه به پديدارهاى زبانىاى ماننداندراج احساسات اخلاقى در جملههاى شرطى نمىتوان با دستمايه تفسيرهاى نامعرفتىگرايانهموجود نزديك شد، و با اين قول دلنگرانيهايى را كه در باب امكان توفيق بازسازى نامعرفتىگرايانهدستور زبان معرفتى گفتار اخلاقى وجود داشت تشديد كرد. 16 در ايالات متحده، دابليو. وى. كواين (17) اعتماد به تفكيك تحليلى/ تركيبى را تضعيف كرده بود،و، همراه با نلسن گودمن ( 18) ، بر تلقىاى از شان فلسفه پاى فشرده بود كه بر طبق آن نظريه، فرانظريه،دليل، ضابطه استنتاج، يا، به جاى اينها، محتوا و چارچوب تمايز قاطعى از يكديگر ندارند. 17 اينموضعگيرى بخشى از فشارى را كه براى اصلى و اصيل (21) تلقى شود وجود داشت از ميان برداشت و، به جاىاينكه اصرار ورزد كه ربط و نسبت ميان اين دو محتوا حقيقت مفهومى و نظرىاى است كه،علىرغم همه امورى كه ممكن است در هر گوشه از قلمرو منطق پيش آيد، باقى و برقرار مىماند،اين امكان را فراهم آورد كه ربط و نسبت مذكور بر ويژگيهاى كلى طرح و اوضاع و احوال موجودتوقف يابد. نظريات رادريك فرث (22) و ريچارد برانت (23) ، يعنى نظريه ناظر آرمانى (24) و نظريهطرز تلقى تعديليافته (25) ، از طريق آرمانى كردن گرايشهاى گوناگونى كه به واكنش نشان دادنداريم، در جستوجوى شيوههايى بودند براى اينكه هنجارىبودن (26) در بطن و متن يك تفسيرمعرفتىگرايانه حاصل آيد; در حال و هوايى كه تا حدى شبيه همين حال و هوا بود، جان رالز (27) شيوه تصميمگيرى (28) اى براى اخلاق پيشنهاد كرد. 18 ويليم فرنكنا (29) به اهميت درونىگرايى (30) براى مباحث فرااخلاق پى برد و علنا اين سؤال را طرح كرد كه آيا گفتار اخلاقى و تجربه اخلاقىپديدارهايى هستند كه واقعا آن نوع درونىگرايىاى راكه ضامن گذر به نامعرفتىگرايى است تاييدكنند. 19 كورت بير (31) ، استيون تولمين (32) ، و جى. ايچ. فونرايت (33) ، و ديگران، تلقىاى ازآفاقىبودن (34) در اخلاق را احيا كردند كه بر اصول عقل عملى ابتناء دارد. 20 آهسته آهسته، چشماندازفلسفه اخلاق، كه، در طى سالهاى پايانى فرمانروايى فرااخلاق تحليلى، خشك، و حتى باير، شدهبود، پر از انواع بيشترى از آراء و نظرات مىشد، كه بسيارى از آنها مسايلى ناظر به واقع (35) و ناظربه هنجار (36) را پيش مىكشيدند. بخصوص در ايالات متحده، يكى از اين قبيل آراء و نظرات، تا اندازهاى به يمن جذابيتهنجارى و نظاممند بودنش، محل رجوع سايرين شد; و آن نظريه عدالت [ [ Theory of Justice جان رالز بود كه روشش روش بود. 21 دستور كار فرااخلاق تحليلى، كهبه طرز تنگنظرانهاى جهتگيرى زبانى داشت، به كلى منسوخ شد، و اين منسوخ شدن چندان به علتابطال مثلا نامعرفتىگرايى نبود، بلكه به سبب ناخشنودى و دودلى راجع به مفاهيم معنا ياحقيقت تحليلى و باز به اين سبب بود كه استدلالات از راه تعادل انديشهورزانه، كه معمولا مسايلفرااخلاقى را مغفول مىنهادند، نويد مىدادند كه مسايل اخلاقى ناظر به واقع را - كه در بسيارى ازموارد از لحاظ اجتماعى فورى و فوتىاند - بسى بيشتر روشن كنند. دورانى كه مىتوان آن را دورانتوسعه عظيم ناميد در اخلاق آغاز شده بود. در دوران توسعه عظيم، نوعى احساس آزادى به قلمرو اخلاق گام نهاد. فيلسوفان اخلاق ازچنگ دلمشغوليهاى فرااخلاق تحليلى رهيدند، و به شيوههاى مطالعه و تحقيق در اخلاق هنجارى،به عنوان يك حوزه معرفتى، واقعا - يا به زعم خودشان - پى بردند، بدون اينكه جانب فلسفه رافرو گذاشته باشند. نتيجه اين شد كه به نحو بىسابقهاى فيلسوفان و مساعى فلسفى به حوزه اخلاقمعطوف شدند، كه، به نوبه خود، تا متنوعترين موضوعات نظرى و موارد عملى گسترش يافته بود.در اينجا، انتظار بيان ملخص اين رويدادها نيز انتظارى نابجاست، و سعى در اين جهت هم سودىندارد. آنچه از ديدگاه اين جستار اهميت عمده دارد بيان نحوه مشاركت نسبى «توسعه عظيم» دراحياء فرااخلاق در روزگار ماست. در طى دوران توسعه عظيم، شهودهاى اخلاقى (نه بصيرتهاى مورد اعتقاد مور نسبتبه «صور»،بلكه آن دسته از واكنشهاى اخلاقى ناظر به واقع كه بسيار جالب به نظر مىآيند) بوفور وجود داشتندو احيانا با قدرى تكلف و تصنع مورد تاكيد و ترغيب واقع مىشدند. نظريات هنجارى رقيب، درمقام استدلال، به بوته آزمون اين شهودها نهاده مىشدند، به شيوهاى كه ظاهرا تعادلانديشهورزانه آن را مجاز مىشمرد. با گذشت زمان، اين تعادل انديشهورزانه گسترش يافت و طيفوسيعى از مسايل تجربى و فلسفى را در بر گرفت. 22 فيلسوفان اخلاق و منتقدانشان روزبهروزآگاهتر مىشدند از اينكه جمع كثيرى از مسايل ناظر به شان معناشناختى، معرفتى، مابعدالطبيعى، ياعملى اخلاق با قوت هر چه تمامتر در باب روشها و نظريههاى هنجارى جديد نيز قابل طرحند.گيلبرت هارمن (38) و جان مكى (39) ، كه در زمينههاى تا حدى متفاوت مطالعه و تحقيق مىكنند، كارىكردهاند كه ديگر نمىتوان از اين مسايل غفلت ورزيد. 23 فرااخلاق به زندگى بازگشته است، اگرچه الفاظ و مفاهيمى كه مسايل اين علم را مىتوان به مددآنها طرح كرد يا جواب گفتبه دست فلسفهاى كه از دوران شكوفايى فرااخلاق تحليلىبه منصهظهور رسيده است دگرگونه شدهاند. اشكال جديدى از طبيعىگرايى و ناطبيعىگرايى بار ديگربه رقابتبا نامعرفتىگرايى برخاستهاند، و خود اين نامعرفتىگرايى نيز به نحو چشمگير و معنادارىاز نو در كانون توجه واقع شده است تا مثلا، علاوه بر اخلاق، عقلانيت را نيز شامل شود. و مطالعاتو تحقيقات پس از جنگ [جهانى دوم] در باب نظريه بازى و نظريه گزينش عقلانى راه را به روىبازانديشى و تدقيق مسايل ناظر به توجيه عملى گشودهاند و به اين مسايل برجستگى و اهميتىبخشيدهاند كه تحتسيطره فرااخلاق تحليلى از آن بىبهره بودند. و بالاخره هر چه به پايان قرننزديكتر مىشويم، بهتر مىبينيم كه خودآگاهى تقريبا چيزى را دست نخورده نگذاشته است; فلسفه،و از جمله فرااخلاق، هم در باره محدوديتهاى مفهوم معنا و هم در باره فايده يا آتيه خود پژوهشفلسفى به فكر فرو رفته است.
هشدار به خواننده
بدين ترتيب، به نظر ما، صحنه براى مرحله كنونى فلسفه اخلاق آراسته و آماده شده است. اينمرحله غنا و تنوع چشمگيرى دارد، و گزارشى كه ما از آن ارائه مىكنيم لاجرم گزينشگرانه است.براى ايجاد هماهنگى بر امورى تاكيد رفته است. در آنچه در پى مىآيد، ما عمدتا با مسايل فراخلاقى(و اين نامى است كه گستاخانه به اين مسايل داده مىشد) سروكار خواهيم داشت و به اجمال خواهيمگفت كه اين مسايل، در حال حاضر، از نظرگاههاى فلسفى ما سه تن، كه نظرگاههايى جداگانه و، درعين حال، ناظر به يكديگرند، چه جلوهاى دارند. 25-24 و كوشيدهايم تا فقط به مسايلى بپردازيم كهمهمشان مىدانيم، اما نمىتوانيم به همه مسايل مهم بپردازيم. بيان اجمالى ما از جنبههاى ديگرى نيزتحت تاثير تشخيص خود ماست. بدون تشخيص، داستان نه طرح دارد، نه نتيجه اخلاقى; اماطرحهاى اجمالى وابسته به تشخيص - كه كارتون نمونه ديگرى از آنهاست - مقصود خود را تااندازهاى با مبالغهگويى و سادهسازى بيش از حد بيان مىكنند. 2. احياى فرا اخلاق
بازگشتبه اصول
روش تعادل انديشهورزانه به شهودهاى اخلاقى يا احكام اخلاقى سنجيده، اعم از شهودها يااحكام خاص و عام، شانى معرفتى و استدلالى بخشيد. وقتى دوران توسعه عظيم به سر آمد،فيلسوفان به نحو روزافزونى در به حق بودن اين شان شك و شبهه آوردند. 26 در همان زمان، تا حدىدر واكنش به تحولات حاصل در فلسفه زبان، فلسفه علم، و فلسفه رياضى، تلقيهاى جديد (ونقدهاى جديد)ى از آفاقى بودن و ارزش در دو سوى اقيانوس اطلس پديدار مىشدند. اين تحركاتباعث واكنش فلسفى گستردهاى شدند و، در دوران واقعا جديدى از اخلاق قرن بيستم، احياى جدىفرااخلاق را به همراه آوردند، و اين با ظهور نقادى نسبتبه خود نظريهپردازى اخلاقى، در چندزمينه، مقارن گشت. فعلا بحث در باب نقد نظريه اخلاقى را به تعويق بيندازيم (به «بخش 3» رجوع كنيد) و، درعوض، به احياى فرااخلاق بپردازيم. ما اين اصطلاح را به معناى عامش به كار مىبريم و فرض رابر اين نمىگذاريم كه در مقام اشتغال به فرااخلاق مىتوان از تعهدات هنجارى اجتناب كرد وفرااخلاق را نيز به تحليل زبان اخلاق محدود نمىكنيم; علاوه بر تحقيق در معانى دعاوى اخلاقى،تحقيق در توجيه و توجيهپذيرى اين دعاوى و نيز مابعدالطبيعه اخلاق و معرفتشناسى اخلاق وساير امور از اين دست را تحت عنوان فرااخلاق مندرج مىكنيم. 27 به واقع، كوشش در جهتترسيم خط فاصل قاطعى ميان احياى فرااخلاق در سالهاى اخير و تحولات تعادل انديشهورزانهگسترده در طى دوران توسعه عظيم گمراهكننده است. زيرا تعادل انديشهورزانه گسترده مستلزم چهچيزى است جز اينكه اخلاق را با هر چيز ديگرى كه در جهانبينى كنونىمان بدان قائليم به نوعىسازگار سازيم؟ اما جهانبينى كنونى ما چيست؟ شايد بيشتر فيلسوفان روزگار ما وفاق داشته باشند بر اينكهنگرش كنونى ما علوم تجربى را اسوه (40) معرفت تركيبى مىداند، و يك تفسير قابل قبول از اخلاقبايد براى اخلاق در ارتباط با اين اسوه جايى بيابد، يا از اين راه كه نوعى همگونسازى و ادغامروششناختى (و شايد محتوايى و واقعى نيز) ايجاد كند (كه مىتواند شامل تصحيح پارهاى ازكليشههاى علوم تجربى شود)، يا از اين راه كه تقابلى قانعكننده پديد آورد. 28 جايابى اى از ايندستبه ما كمك مىكند تا بفهميم كه چه مقدار از اخلاق كارآيى خود را حفظ مىكند. بدونجايابىاى از اين قبيل، كاملا جاى اين سؤال هست كه فيسلوفان چه حقى داشتند كه احكام هنجارىاخلاقى را چنان اعلام يا تنظيم كنند كه گويى در يكى از حوزههاى معرفت آفاقى (41) فعاليتمىكنند. 29 حتى آن فيلسوفانى كه تاكيد كردهاند بر اينكه اخلاق، براى اينكه يكى از حوزههاىمعرفت آفاقى باشد، به هيچ شالودهاى نيازمند نيست، براى تبيين اينكه چگونه چنين چيزىامكانپذير است، معمولا تفسيرى نظرى از ماهيت اخلاق و وجوه تشابه يا اختلاف آن با سايرحوزههاى فكرى و عملى ارائه كردهاند. بنابراين، كارى كه بايد براى احياى فرااخلاق انجام داد داراى دو بخش است. به سادهترين تعبير،ما مىتوانيم دو چيز را از هم تفكيك كنيم: يكى نياز به ارائه شرح و وصفى از تعهداتى كه گفتار وكردار اخلاقى موجود بر ما الزام مىكند، و ديگرى نياز به پاسخگويى به اين پرسش كه با چه تقريبىمىتوان اين تعهدات را جامه عمل پوشاند. پرسش دوم تلويحا مستلزم پرسش سومى است، و آناينكه اگر تعهدات را فقط با يك تقريب مىتوان جامه عمل پوشاند چه حد از تقريب براى توجيهگفتار و كردار اخلاقى (يا نوعى بديل قابل تشخيص براى آنها) لازم است؟ پس، فهم تعهدات ناشىاز گفتار و كردار اخلاقى موجود چيزى نيست جز تفكيك تعهدات ظاهرى از تعهدات واقعى (مانندكارى كه مثلا نامعرفتىگرايان، وقتى كه صورت بظاهر معرفتى گفتار اخلاقى را از سرشت واقعى آن،كه بيان احساسات است، تفكيك مىكنند، انجام مىدهند; يا كارى كه بيرونىگرايان (42) ، وقتى كهانكار مىكنند كه ارائه دليل درونى (43) يكى از ويژگيهاى واقعى تجارب اخلاقى باشد، انجاممىدهند) و تعيين اينكه كداميك از تعهدات واقعى بيشترين اهميت را براى ماهيت و كاركرد اخلاقدارد (مانند كارى كه مثلا بعضى از تجديدنظرطلبان، وقتى كه مدعى مىشوند كه تفسيراصلاحگرانهشان اين امكان را فراهم مىآورد كه به همه مسايل واقعا مهمى كه در اخلاق قبل ازتجديدنظر طرح مىشدند بپردازيم، انجام مىدهند). به نظر مىرسد كه فهم تعهدات ناشى از گفتار و كردار اخلاقى يا ارزشى متعارف مستلزم شرح ووصف لااقل چند امر ذيل است: معناشناسى زبان اخلاق و ارزش; شان مابعدالطبيعى ظاهرىخاصهها يا ارزشهاى اخلاقى; معرفتشناسى ادعايى نظريه اخلاق يا ارزش; و ربط و نسبت اخلاقيا ارزشها با استدلال عملى. اين مسايل در هم تنيدهاند، چرا كه مثلا اين مساله كه ارزشها چهمىتوانند بود ظاهرا از اين مساله انفكاكناپذير است كه چگونه ارزشها، علىالادعا، ادله عملىعرضه مىكنند يا ما را از لحاظ ارادى يا عاطفى درگير مىكنند. هيچ شرح و وصفى از معناشناسى ياوجودشناسى گفتار اخلاقى نمىتواند آفاقىبودن اخلاق را توجيه و اثبات كند، مگر اينكه نشان دهدكه يا ربط و نسبتى درخور را ميان ارزشگذارى اخلاقى و فعل اخلاقى مىتوان محفوظ اشتيابدون تجديدنظرطلبى نابجا مىتوان تبيين كرد كه چرا صورت ظاهر اين ربط و نسبتخاص را نبايدبه چيزى گرفت. 30 به همين نحو، هر شرح و وصفى از معرفتشناسى فهم و اسناد اخلاقى بايدسرشت عملى اخلاق را به حساب آورد، بدين طريق كه مثلا نشان دهد كه يا معرفت اخلاقى، باتبيينى كه آن شرح و وصف از آن ارائه مىكند، گرفتار قيد و بندهاى اخلاق باطنى (44) نيستيابراى تضعيف يا رد اين قيد و بندها مىتوان ادله اخلاقى اقامه كرد. در باب نحوه تشخيص مساله جايابى براى اخلاق (45) و نحوه مواجهه با اين مساله، و نيز لوازمآن، مىتوانيم دو گرايش بزرگ را در نظريه اخلاقى معاصر از هم تميز دهيم. نقطه عزيمت گرايشاول اين قول است كه مساله مذكور محصول اخلاق نيست، بلكه حاصل يك خيال خام است، و آناينكه بخواهيم آفاقى بودن احكام اخلاقى را شبيه آفاقى بودن علوم تجربى تلقى كنيم. اين رويكرد بريافتن نوعى تقابل يا انفصال واقعى و ذاتى ميان واقعيتها (لااقل، آن نوع واقعيتهايى كه اسوه واقعيتبه حساب مىآيند و در علوم طبيعى مورد بحث واقع مىشوند) و هنجارها يا ارزشها ابتناء دارد.شايد بيشتر فيلسوفان چنين تقابلى را فىبادىالنظر قابل قبول بدانند; آنچه بيشتر مورد مناقشه استو، به همين جهت، كانون توجه فورى و فوتىترين وظيفه منطقى اين گرايش اول است اين ادعاستكه براى جنبه اخلاقى اين تقابل مىتوان نوعى آفاقى بودن درست و معتبر 31 ساخت و پرداخت ومورد دفاع قرار داد. همانطور كه خواهيم ديد، فيلسوفان مدافع انفصال [واقعيتها از هنجارها ياارزشها] به شيوههاى گوناگونى سعى در انجام اين وظيفه كردهاند; و شايد تمايز اصلى آناندايرهمدار اين باشد كه آيا احكام اخلاقى را (علىرغم انفصال اين احكام از اسوه خاصى از احكامناظر به واقع (46) ) معرفتى مىدانند يا نامعرفتى (و، بنابراين، آفاقى، به معنايى كه مستلزم قابليتارزيابى صدق - به معناى حقيقى - نباشد). 32 گرايش بزرگ دوم در واكنش به مساله جايابى براى اخلاق به اين دعوت مبارزهجويانه لبيكمىگويد كه نشان دهد كه احكام اخلاقى ناظر به واقعاند، درستبه همان معناى اسوهاى كه احكامتجربى يا نظرى در علوم طبيعى ناظر به واقعاند. 33 آراء و نظرات موجود در اين گرايش بزرگ دومنيز، نظرا، مىتوانند به تقسيمات بيشترى تن در دهند و مثلا به دو قسم معرفتىگرايانه ونامعرفتىگرايانه تقسيم شوند. ولى، علىرغم اينكه با ميل و رغبت و به سهولت مىتوان پذيرفت كهگفتار اخبارى (47) علمى نوعا حاوى پارهاى از مؤلفههاى نامعرفتى است، ظاهرا فيلسوفان معدودى(يا هيچيك از فيلسوفان) اين موضع را اتخاذ مىكنند كه احكام ناظر به واقع اسوهاى (48) در اصلنامعرفتىاند. 34 به نظر مىرسد كه وظيفه منطقى مهم كسانى كه در اين گرايش دوم جاى مىگيرندنشان دادن اين معناست كه چگونه يك حوزه گفتار ناظر به واقع اسوهاى مىتواند خصايصمنحصربهفرد گفتار ارزشى يا اخلاقى، مثلا هنجارى بودن و قابل بحث و جدل بودن، را داشته باشد- يا به نحو قانعكنندهاى صورت ظاهر اين خصايص را واجد باشد. پژوهش مقايسهاى خود را با گرايشى كه ذكرش مقدم شد و به مراتب بهتر از گرايش ديگر ارائهشده است آغاز كنيم، يعنى با اين راى كه ميان اخلاق و علم انفصالى هست. براى رعايت اختصار،اين راى را «انفصال» نام دهيد; و راى مخالف آن را «اتصال». انفصال
شهودگرايان ناطبيعىگرا، از قبيل مور، چنانكه مشهور است، اصرار داشتند كه اخلاق يك حوزهپژوهشى واقعى و آفاقى است، اما، به يك معناى مهم، از علوم تجربى منفصل است. در حال حاضر،جديترين انواع انفصال چهار نوعاند: نظريات قائل به استدلال عملى (كه ارائهكنندگان آنها عبارتنداز، به عنوان مثال، تامس نيگل (49) ، آلن داناگن (50) ، آلن گورث (51) ، استيون داروال (52) ، و ديگران);اعتبارگرايى (53) (به عنوان مثال، جان رالز); نامعرفتىگرايى (به عنوان مثال، سايمون بلكبرن (54) وآلن گيبارد (55) ); و (بنا به نامگذارى ما) نظريات قائل به و ديويد ويگينز (58) ). انواع عديده ديگرى از انفصال نيز طرفدارانى دارند، اما ما، تا حدىخودسرانه و بلادليل، بحثخود را به اين چهار گروه محدود مىكنيم و به همين ترتيبى كه ذكر شدآنها را مورد بحث قرار مىدهيم. از اين گذشته، بعضى از كسانى كه از انفصال دفاع مىكنند - شايد تاحدى به علت انفصال - انكار مىكنند كه اخلاق، به معنايى خاص، از حوزههاى پژوهش واقعى وآفاقى باشد; در آنچه در پى مىآيد از اين آراء و نظرات نيز عمدتا چشم مىپوشيم. 35 در عين حال كهما از پارهاى از محاسن و معايب خاص رويكردهاى مختلف به مساله آفاقىبودن بحث مىكنيم،پيشاپيش بايد روشن كنيم كه ميزان موجه بودن هر يك از اين مواضع به مدد مقايسه، يعنى با توجهبه قوت فلسفى يا تبيينى رقبايش، بهتر برآورد و ارزيابى مىشود. در محدوده طرح حاضر،نمىتوانيم درصدد كارى بيش از تعيين چيزهايى كه به نظر ما نقاط قوت و ضعف نسبى مىآيندباشيم و، بنابراين، درباره موجه بودن مطلق سخن چندانى نخواهيم گفت. نظريات قائل به استدلال عملى
يكى از راههاى سعى در جهت اتخاذ يك راى اجمالا معرفتىگرايانه در باب اخلاق، در عين تاكيد برموارد انفصال اخلاق از علم، اين بوده است كه استدلال كنند كه آنچه در اخلاق محل حاجت استقول به [ارائه] دليل معتبر براى انجام فعل است، در مقابل قول به [ارائه] دليل براى اعتقاد، كه درعلوم نظرى كارآيى دارد. برخلاف شهودگراييهاى مذكور در «بخش 1»، عقلگراييهايى كه حياتجديدى يافتهاند عقلگراييهاى ناظر به عقل عملى بودهاند. براى چنين رايى، آفاقىبودن عبارت ازنمايش دقيق يك نظم و نظام مابعدالطبيعى مستقل نيست، بلكه عبارت است از خواستهها و نيازهاىهمگانىاى كه در چارچوب استدلال عملى يك فاعل پديد مىآيند. اين آراء و نظرات، از سويى، باتاكيد بر اينكه اخلاق بايد در عقل عملى، نه نظرى، ريشه داشته باشد، بر انفصال اخلاق از علم پاىفشردهاند. فقط سرشت ذاتا عملى اخلاق، يعنى سلطهاى كه بر ما فاعلها دارد، پرسش گشوده راتوضيح مىدهد و، به گفته اينان، مرز اخلاق را از علم جدا مىكند. 36 و از سوى ديگر، با قائل شدنبه اينكه چيزى به نام عقل عملى هست كه اخلاق مىتواند در آن ريشه داشته باشد، كوشيدهاند تاآفاقىبودن اخلاق را تضمين كنند. روايتهاى متاخر اين رويكرد را مىتوان به دو دسته تقسيم كرد:روايتهايى كه با هابز (59) قرابتهايى دارند و روايتهايى كه اجمالا كانتى (60) اند. بير و گوتيه (61) نمايندگان روايتهاى دسته اول، و نيگل، كرسگارد (62) ، داناگن، داروال، و گورث نمايندگانروايتهاى دسته دوماند. آراء و نظرات هابزى منافع يا اغراض فاعل را معيار عقلهاى عملى مىگيرند و مىكوشند تااستدلال كنند كه مىتوان مقام و منزلت اخلاق را، با توسل به اين واقعيت كه ادله اخلاقى را مىتوان،چنانكه بايد و شايد، بر مبناى اين منافع يا اغراض استوار كرد، مصون و محفوظ داشت. براى بيشترهابزىمشربان اخير، مطلب اين نيست كه ادله اخلاقى نوعى دليل مصلحتانديشانه (63) اند. برعكس،اخلاق، به عنوان منظومهاى از استدلالات عملى، به نفع هر انسانى است; هر كسى با بهكارگيرىاخلاق سود مىبرد، چرا كه بهكارگيرى اخلاق براى تشريك مساعىاى كه نفع متقابل دارد ضرورىاست. روايتهاى متاخر اين راى ريشه در نظراتى دارند كه كورت بير در سالهاى آخر دهه پنجاه عرضهكرد، و مىكوشند تا به مساله مهمى بپردازند كه راى اوليه بير با آن مواجه شده بود. 37 [آن مساله ايناست كه] در عين حال كه اگر همه انسانها ادله اخلاقى فارغ از سود و زيان (64) را مىپذيرفتند و وارديك جنگ منافع كه ضرر متقابل دارد و ناشى از مصلحتانديشى (65) آزادانه همگانى است نمىشدندبه نفع يكايك آنان مىبود، باز روشن نيست كه چگونه اين امر نشاندهنده آن است كه يكايك فاعلهابايد استدلال اخلاقى داشته باشند، نه استدلال مصلحتانديشانه. 38 در مقام تعارض اخلاق با منافعشخصى، براى هر فاعلى بيشترين نفع هنوز هم در اين است كه خودش برخلاف ادله اخلاقى عملكند. يكى از راههاى حل اين مساله اين بوده است كه، مانند بير در همين اوخر، قائل شوند كه هرنظريه ناظر به ادله عملى قيد و شرط علىحدهاى دارد، و آن اين است كه بايد از مقبوليت همگانىبرخوردار باشد. هيچ نظريهاى از اين دست نمىتواند صحيح باشد اگر دليل قائل شدن به آن نظريه راقبول همگانى آن تضعيف كند. 39 چون به لوازم اين قول كه هر كسى تحت تاثير منافع شخصى آزادانهاست نمىتوان ملتزم شد، اين نظريه كه ادله عملى را مصلحتانديشى تحليل مىبرد اين شرط رانقض مىكند. اما دقيقا چه دليلى داريم بر اينكه يك نظريه صحيح در باب ادله عملى نمىتواندبه طور جمعى خودشكن (66) باشد؟ 40 يك رويكرد هابزى دوم، كه گوتيه اتخاذ كرده است، قائل استبه اين كه خودشكنى (67) جمعىنظريه ناظر به ادله عملى را نفى نمىكند، اما تاكيد دارد كه خودشكنى فردى اين كار را مىكند. ادلهعملى شامل همه جهات و ملاحظاتىاند كه استدلال عملى فاعلى را كه داراى عقلانيت آرمانى استشكل مىدهند، و فاعل فقط به شرط اينكه به شيوهاى استدلال كند كه احتمال نيل به منافع بدان شيوهبيش از هر شيوه ديگرى باشد داراى عقلانيت آرمانى خواهد بود. مادام كه فاعلها شواهد كافىدر باب انگيزشهاى يكديگر دارند و مايل به تشريك مساعى با ديگران نيستند، چرا كه معتقدند كهآنان، در جايى كه قيد و بند زدن بر منافع شخصى شرط لازم نفع متقابل است، حاضر نيستند كه منافعشخصى خود را مقيد و محدود سازند، به نفع هر فاعل است كه خودش به مقتضاى ادله اخلاقى فارغاز سود و زيان بينديشد. 41 خودشكنى فردى يا جمعى مىتواند دليلى بر شك در عاقلانه بودن قبول يك نظريه يا عملبه مقتضاى يك نظريه در موقعيتهاى عملى خاصى باشد، اما آيا ما تفكيك قائل نمىشويم بينعاقلانه بودن عملى به كار بستن يا پذيرفتن يك نظريه، از يك سو، و شرايط صدق يا اعتبار معرفتىآن، از سوى ديگر؟ احتمالا، هرگونه كوشش معرفتىگرايانهاى براى دفاع از هر يك از اين شرايطبايد نشان دهد كه چرا اين تفكيك، كه در تفكر ما در باب دليل نظرى اين همه اهميت دارد، وقتىنوبتبه نظريات راجع به دليل عملى مىرسد قوت و اعتبار خود را از دست مىدهد. 42 كسانى كه درباب استدلال عملى نظريهپردازى مىكنند تاكيد مىكنند كه اين دقيقا همان چيزى است كه بايد توقعداشت، و نشاندهنده تفاوت ميان آفاقىبودن و معرفت در علم و آفاقىبودن و معرفت در اخلاقاست. اما حتى اگر اين اشكال را بتوان جواب گفت، نظريات گوتيه و بير ممكن استبا مشكلاتديگرى مواجه شوند، زيرا اين نظريات ظاهرا يك شرط مادى براى عقلانيت را (يعنى ارتباط با منافعفاعل را) با يك شرط صورى (يعنى با ايفاى نقش صحيح در انديشه فاعل - يا همه فاعلها) تلفيقمىكنند. مبانى منطقى اين دو شرط قرابتهاى فلسفى متفاوتى دارند - به ترتيب، يكى با هابز قرابتدارد، و ديگرى با كانت - و احتمالا دليل قويى هر يك از اين قرابتها را تاييد مىكند. 43 و اگرچه تلفيقاين دو شرط مىتواند نظريه تركيبى قويى را متبادر به ذهن كند، در عين حال، عقلانيت را نيز باشرطهايى گرانبار مىكند كه ظاهرا، و تا زمانى كه برهانى برخلاف نداشته باشيم، با يكديگر تعارضبالقوه دارند. چه ضمانتى هستبر اينكه خطمشيى براى زندگى در اختيار ماست كه، در عين حال،هر دو شرط را برآورده مىكند؟ اگر چنين خطمشيى وجود نداشته باشد، در آن صورت، شايد اينامر يكى از اين دو شرط را، به عنوان مولفههاى مفهومى كه از عقلانيت داريم، در معرض شك وشبهه و چون و چرا آورد يا، باز در آن صورت، شايد مفهوم عقلانيت ما را به دو سمت و سوىناسازگار بكشاند و اساس اخلاق را به تزلزل افكند. 44 اين نكته ما را به راى عمده ديگرى در باب عقل عملى سوق مىدهد، و آن عقلگرايى كانتىاست. در سالهاى اخير، نخستين گامها را در اين جهت نيگل، در The Possibility of Altruism [امكان نوعدوستى] ، برداشته است. اين اثر را مىتوان با اين ديد خواند (و با همين ديد همخواندهاند) كه هم يك طرح و برنامه فروتنانه دارد و هم يك طرح و برنامه بلندپروازانهتر. مقصودفروتنانهتر نيگل، كه عنوان كتابش حكايت از آن دارد، اين بود كه نشان دهد كه چگونه جهات وملاحظات آفاقىاى (يا، به تعبير متاخر او، جهات و ملاحظات فارغ از فاعل (68) اى) ماننداينكه انجام فعل آلام كسى را تسكين مىبخشد مىتوانند ادلهاى واقعىاى براى انجام دادن فعلباشند. وى قائل بود به اينكه التفات به يك جهت و ملاحظه يك نكته مىتواند انگيزش عقلايىاىداشته باشد حتى اگر فاعل فاقد هرگونه ميل بىانگيزشى باشد براى توضيح اينكه چرابه مقتضاى توصيه عقل عمل كرده است. يگانه ميل موجود و دستاندركار را مىتوان پيامد انگيزشتلقى كرد و، بنابراين، براى توضيح اينكه چرا فاعل با نفس التفات به يك جهت و ملاحظه يك نكتهبرانگيخته شده است لازم نيست. نيگل قائل بود به اينكه انسان ممكن استبا ملاحظه منافعدرازمدت بدينصورت برانگيخته شود. و اگر در مورد مصلحتانديشى انگيزش از راه دورامكانپذير است، دليلى نداريم كه در مورد نوعدوستى چنين انگيزشى امكان وقوع نداشته باشد.جهات و ملاحظات نوعدوستانه (و ساير جهات و ملاحظات فارغ از فاعل) مىتوانند درستبه اندازه جهات و ملاحظات مصلحتانديشانه انگيزش عقلايى داشته باشند. 45 و اما طرح و برنامه بلندپروازنهتر نيگل اين بود كه نشان دهد كه استدلال عملى در معرض الزامصورىاى است كه عملا مقتضى آن است كه هرگونه دليل واقعى براى انجام فعل دليلى فارغ از فاعلباشد. وى، با تاكيد بر چيزى كه از آن به محتواى انگيزشى (69) احكام عملى واقعى تعبير مىكرد،مىگفت كه نوعى خودباورى (70) هست كه فقط در صورتى مىتوان از آن اجتناب كرد كه فاعل بتوانددرباره خودش از ديدگاه غيرشخصى همان حكم عملىاى را بكند كه از نظرگاه خودمحورانهمىكند. پذيرش احكام عملى از نظرگاه شخصى معمولا آدمى را برمىانگيزاند، و نيگل عقيده داشتكه، بنابراين، صدور حكم عملى درباره خود از ديدگاه غيرشخصى نيز بايد معمولا آدمى رابرانگيزاند. و فقط در صورتى وضع بر همين منوال مىتواند بود كه ادلهاى كه مبناى حكم عملىاندفارغ از فاعل باشند و بتوان آنها را بدون يك فاعل آزاد متغير (71) تنظيم و تدوين كرد. نتيجه آنكهجهات و ملاحظاتى مانند اينكه عمل منافع خود او (يا منافع فاعل) را افزايش خواهد داد نمىتوانندادله نهايى انجام فعل باشند; اگر خيلى خوشبين باشيم مىتوانيم بگوييم كه اين قبيل جهات وملاحظات مشخصات ناقصى از يك دليل مبنايى فارغ از فاعلاند، مثلا اين دليل كه عمل منافع كسىرا افزايش خواهد داد. اگر اين دليل منتج مىبود نتيجهاى كاملا صورى را به اثبات مىرساند، و آن اينكه هيچ دليلنهايىاى براى انجام فعل نمىتواند شامل يك فاعل آزاد متغير باشد. با اين محك، پارهاى از جهات وملاحظات اخلاقى مهم صورت درستى را كه براى اينكه دليل واقعى باشند لازم است واجدند، وحال آنكه بسيارى از جهات و ملاحظاتى كه معمولا با اخلاق تضاد داشتهاند، مثلا منافع شخصى وعقلانيت ابزارى، فاقد آن صورت درستاند. جهات و ملاحظات دسته دوم فقط زمانى مىتواننددليل محسوب شوند كه ذيل جهات و ملاحظات دسته اول اندراج يابند. از سوى ديگر، همانطور كهشايد فقط بعدها معلوم شد، بخش عظيمى از اخلاق عرفى نيز داراى صورت صحيحى نيست.پارهاى از جهات و ملاحظات وابسته به فاعل (72) هم، مانند اينكه عمل وفاى به عهدى است كه خودشخص بسته استيا حمايت از فرزند خود شخص است، نمىتوانند ادله واقعى به حساب آيند. 46 سرانجام، نيگل طرح و برنامه بلندپروازانهتر و نيز دليلى را كه به منظور تامين پشتوانه منطقى آناقامه كرده بود رد كرد. ولى، طرح و برنامه فروتنانه نفوذ مستمرى داشته است. 47 نيگل، در نوشتههاىمتاخرترش، آن را بيشتر پيگيرى كرده و بر پديدارشناسى تجارب اخلاقى و تاملى (73) و بر نياز فاعلمختار (74) به اينكه زندگى خود را از منظرهايى آفاقىتر از منظر خودش تاييد كند پاى فشرده است. 48 طرح و برنامه بلندپروازانهتر نيگل، اگرچه از چند حيث ارزش ذاتى (هرچند نه ناطبيعى) مورداعتقاد مور را به ياد مىآورد، از برنامه كانت در اخلاق نيز الهام مىگرفت و اصلا عين آن تلقى مىشد.جمعى از فيلسوفان ديگر نيز در نظرات كانت در جستوجوى منابعى بودند تا به مدد آنها ادلهاى بابلندپروازيهاى مشابه (و به گفته بعضى: بلندپروازيهاى بيش از حد مشابه) اقامه كنند. هريك ازاين فيلسوفان نيز، مانند نيگل، قائل بود به اينكه اخلاق مىتواند در عقل عملى ريشه داشته باشد- يعنى در عقلى كه در مقام فاعليت (75) به كار گرفته مىشود. مثلا، گورث معتقد بود كه ادعاى حقنسبتبه خوبيهايى كه براى اينكه فاعل عاقل به غاياتش برسد جنبه حياتى دارند جزء لاينفك منظراو در مقام فعل است، و الزامات اساسى اخلاقى از اين ادعا نشات مىگيرند. 49 افزون بر اينكوششهايى كه در جهت ورود صريح مضامين عقلگرايانه كانتى به معركه مناقشات جارى صورتگرفتهاند، مجموعهاى از مكتوبات عالمانه موفق در باب نوشتههاى خود كانت نيز در فهم ما ازمنابعى كه در اختيار نوعى عقلگرايى ناظر به عقل عملىاند سهم معتنابهى داشتهاند. 50 بىشك، جاذبيت نظريات كانت در اين است كه مىخواهند شرح و وصفى ارائه كنند از اينكهچگونه اخلاق ظاهرا فاعلها را به مواجهه با خواستهها و نيازهاى عينى و بىچون و چرايى مىبرد كهبالمآل از ژرفاى وجود فاعل اخلاقى سر برمىآورند. عقلگراييهاى كانتى، به عنوان نظرياتى در بابانفصال، تاكيد دارند بر اينكه سيطره هنجارى اخلاق را بايد عملا فهم كرد، يعنى به عنوان امرى كه درچارچوب استدلال عملى فاعلهاى اخلاقى ايجاد و پديدار مىشود; و، به عنوان روايتى ازمعرفتىگرايى، مىخواهند، از طريق قائل شدن به هنجارهاى كلىاى كه عقل عملى توصيه مىكند،تلقى خاصى از اعتبار و صحت را تثبيت كنند. ولى، اين دو غرض توامان عقلگرايى كانتى را از دوجهت آسيبپذير مىكنند. نامعرفتىگرايانى كه در باب انفصال نظريهپردازى كردهاند قبول دارند كههر تفسير رضايتبخشى از اخلاق بايد بر سيطره هنجارى پاى بفشرد، اما تاكيد مىكنند كه، درستبه همين دليل، بايد از اغراض معرفتىگرايانه دستشست. و معرفتىگرايان غرض عقلگرايان كانتىرا، كه فراهم آوردن صدق و معرفت واقعى براى اخلاق است، تاييد مىكنند، اما قائلند به اينكهجايابى موفقيتآميز براى اخلاق، بديننحو، مستلزم اتصال است، نه انفصال. عقلگرايى كانتى، اگربدينجهت جذاب است كه لااقل مىكوشد تا اين دو جنبه يك راى كاملا شايع و رايج را در باباخلاق با هم تلفيق كند، دقيقا به همين جهت كه اين دو جنبه از تلفيق شدن با يكديگر سر مىپيچندممكن استبىثبات باشد. اعتبارگرايى
آرايى كه تاكنون مورد بحث ما بودهاند اخلاق را مقتضاى عقلانيت عملى، فىنفسه، تلقى مىكنند.اميال و علايق آدمى هر چه باشند، باز ادله اخلاقى دليلاند، و اين نتيجه از دل نظريهاى در باب عقلعملى برمىآيد كه اخلاق را مسلم نمىانگارد - اين عقلگرايان چنين ادعايى دارند. اخيرا گرايشديگرى در نظريه اخلاقى پديد آمده است كه باز مدعى آن است كه در آثار و نظرات كانت ريشه دارد;و آن مجموعه برنامههايى است كه جان رالز همه آنها را اعتبارگرايى مىنامد. اعتبارگرايى از چندلحاظ شبيه عقلگرايى كانتى است: مدعى نوعى آفاقى بودن براى اخلاق است، و، در عين حال، قائلاستبه اينكه اين آفاقىبودن با آفاقىبودن احكام تجربى فرق فارقى دارد. به حقيقت گزينش عملى،به عنوان اساس حكم اخلاقى، التفات دارد. با اين همه، در بيشتر روايتهايش از اين ادعاى هائلعقلگرايانه اجتناب مىورزد كه اخلاق مقتضاى عقل عملى است كه حتتى از فراگيرترين و ژرفترينويژگيهاى امكانى علايق آدمى استقلال دارد. رالز نظريه خود را نوعى اعتبارگرايى كانتى مىنامد. او نيز، مانند ساير كسانى كه اجمالاكانتىمشرباند، تصويرى از عقل راكه در آن عقل كاشف حقايق اخلاقى مستقل است رد مىكند.آفاقىبودن اخلاقى را بايد به معناى نظرگاه اجتماعىاى تلقى كرد كه به نحو مناسبى اعتبار شده وهمه مىتوانند آن را بپذيرند. با صرفنظر از روند اعتبار كردن اصول عدالت، هيچ حقيقتاخلاقىاى وجود ندارد. 51 او از جستوجوى مبانى معقول براى وصول به توافقى كه در تصور مااز خودمان و ربط و نسبتمان با جامعه ريشه دارد سخن مىگويد. هرگونه جستوجو در پىحقيقت اخلاقىاى كه، در سلسلهمراتبى از اشياء و نسب كه مقدم بر ما و مستقل از ما و... جدا ومتمايز از تصورى كه ما از خودمان داريم است، ثابت ولايتغير تلقى شود به پايان رسيده است. بهترآن است كه اصول اخلاقى را، نه به عنوان اصولى كه صادقاند، بلكه به عنوان اصولى كه به نظر مامعقولاند 52 تاييد كنيم. از كلماتى از اين دست مىتوان استنباط كرد كه ما نظريهپردازان بايد كنارهگيرى كنيم وچشمانتظار پيامد يك روند اجتماعى بمانيم. در عين حال، بايد خود را نظريهپردازانى تلقى نكنيم كههر كداممان علىالاصول به تنهايى مىتواند به نتايجى دستيابد، بلكه بايد خود را در اعتبار كردناجتماعى معيارهاى اخلاقى معقول شريك و سهيم ببينيم. اين تلقى از تلقى متعارف از توجيهاخلاقى انحراف قاطعى دارد. با اين همه، اين طرز تلقى موجب دلنگرانى جدىاى مىشود، زيرا روندهاى اجتماعى مىتوانندوحشتناك باشند. در اين صورت، اصول ممكن است از طريق يك روند اجتماعى واقعى اعتبار شدهباشند، اما ما نبايد آن اصول را به عنوان يك نظام اخلاقى معقول - معقول براى خودمان - بپذيريم.اصول معقول بايد از بطن و متن روندهاى اجتماعىاى برآمده باشند كه، به يك معنا، مناسباند. واين نكته كارى بر عهده نظريهپردازان اخلاق مىگذارد; و آن اينكه بگويند كه چه روندهاىاجتماعىاى، به اين معنا، مناسباند، يعنى چه روندهايى زاينده اصول معقول محسوب مىشوند. و،به واقع، اگر نظريهپردازان بتوانند به اين پرسش پاسخ دهند ممكن است كار ديگرى هم بر عهدهشانبيفتد. ما در جامعهمان، بالاخره، يك روند كاملا مناسب را هرگز به انجام نرساندهايم. و با اين همه،فعلا مىخواهيم بگوييم چه اصول اخلاقىاى براى ما معقولاند. شايد نظريهپردازان بتوانند اينمساله را فيصله دهند كه اگر ما در يك روند مناسب وارد مىشديم چه اصولى اعتبار مىكرديم. 53 شايد در اين حال و هواست كه رالز مطالعه و تحقيق مىكند و به اين سؤال فرضى مىپردازد كه:يك روند مناسب براى اينكه جامعه قواعد اخلاقى را اعتبار كند چگونه پديد مىآيد؟ در اينصورت، اعتبار در دو موضع پيش مىآيد: نظريهپرداز يك نظرگاه اجتماعى، يعنى يك اوضاع واحوال فرضى براى گزينش اصول اخلاقى، اعتبار مىكند، و گزينشگران فرضى اصول اخلاقىاى رااعتبار مىكنند كه اهدافشان را بهتر برآورند. گزينشگران فرضى، به هر دو معنا، عامل اعتباراند:نظريهپرداز آنان را اعتبار مىكند و آنان اصول را. پس، اعتبارگرايى اجمالا يعنى چه؟ مىتوانيم آن را تعبير ديگرى از آنچه رالز سابقا آن راقراردادگرايى فرضى (76) مىخواند تلقى كنيم. برايان بارى (77) ، در مقام گفتوگو از خصوصنظريات راجع به عدالت، توصيف موجزى قريب به همين مضمون ارائه مىكند. 54 مىگويد:اعتبارگرايى عبارت است از اين آموزه كه آنچه در يك نوع وضعيتخاص مورد وفاق است عدالترا به وجود مىآورد. 55 اين توصيف به اين معناست كه عدالت را اساسا امرى يكسره تختهبند روند[اجتماعى] تلقى كنيم. غرض از طرح وضعيت گزينش اين نيست كه پيامدهايى به بار آورد كه،به حكم يك معيار مستقل، عادلانهاند - همانطور كه برش و گزينش كيك اشخاص خودخواه رابه تقسيم مساوى كيك سوق مىدهد. برعكس، نفس همين واقعيت كه در وضعيتخاص چيزىمورد وفاق استسبب مىشود كه آن چيز عدالت را به وجود آورد. و اما خود وضعيت وفاق باتوصيف كسانى كه در آن وضعيت دستاندركار بودهاند (و از جمله معلومات و اهداف آنان) وهنجارهايى كه بر تعقيب اهدافشان حاكم بودهاند [و تعيين مىكردهاند كه] : چه اقداماتى جايزند،مشخص مىشود. و آنچه حاصل مىآيد (78) بايد از نوع خاصى باشد، يعنى بايد نتيجه كار كسانىباشد كه در آن وضعيت دستاندركارند و اهداف معين خود را در چارچوب محدويتهاى معينىتعقيب مىكنند. 56 اين نكته معناى باز هم وسيعترى براى لفظ اعتبارگرايى به ذهن متبادر مىكند: اعتبارگرا يكروندگرا (79) ى فرضى است. او يك روند فرضى را، به عنوان روندى كه تعيين مىكند كه چه اصولىمعيارهاى معتبر اخلاقاند، تاييد مىكند. روند مذكور مىتواند روند وفاق بر يك قرارداد اجتماعىيا، مثلا، روند تصميمگيرى در اين باب باشد كه براى جامعه خودمان چه نظام اخلاقىاى را تاييدكنيم. بنابراين، يك روندگرا قائل استبه اينكه، مستقل از كشف اين واقعيت كه يك روند فرضىخاص فلان نتيجه را خواهد داشت، هيچ واقعيت اخلاقىاى وجود ندارد. 57 اين برداشت از اعتبارگرايى يك موضع فرااخلاقى، به معناى قديم اين لفظ، نيست. روندگرايىفرضى در اين باب كه آيا تفكر اخلاقى، در بن و بنياد، با تفكر علمى اتصال دارد يا انفصال، يا احكاماخلاقى مدعى چه نوع آفاقىبودنى مىتوانند بود فتوايى نمىدهد. برعكس، مجموعهاى است ازنظريات هنجارى واقعى - از جمله نظريات قائل به قرارداد فرضى. كسى كه در باب عدالتبه قرارداد فرضى قائل است مىگويد كه عدالت هر آن چيزى است كه در يك وضع فرضى خاصمورد وفاق باشد. و اين نظريهاى راجع به معناى گزارههاى اخلاقى، و نيز نظريه جامعى راجعبه توجيه اين گزارهها، نيست. مىتوانيم در باره خود دعاوى شخص قائل به قرارداد پرسشهاىفرااخلاقى متعارف داشته باشيم: معناى اين دعاوى چيست؟ توجيه آنها چگونه است؟ دو شخصقائل به قرارداد ممكن است وضعيتهاى فرضى متفاوتى را براى وفاق قبول داشته باشند. در اينصورت، جر و بحثشان بر سر چيست؟ پاسخ مىتواند طبيعىگرايانه، شهودگرايانه،نامعرفتىگرايانه، يا اصلاحگرايانه (80) باشد. توجيه يك ادعا، در برابر ادعاى ديگر، چه مىتواند بود؟به اين پرسش نيز پاسخهاى رايج متفاوت مىتوان داد. 58 رالز، وقتى كه دم زدن از صدق و حقيقت اخلاقى را رد مىكند، سخنش لحن و طنينى فرااخلاقىدارد; اما اين لحن و طنين ممكن است غلطانداز باشد. او فقط مىگويد كه صدق و حقيقت اخلاقىاىجدا و متمايز از تصورى كه ما از خودمان داريم وجود ندارد. و اين قول صدق و حقيقتاخلاقىاى را كه به نحوى از انحاء به تصور ما از خودمان بستگى داشته باشد تصديق دارد. 59 و، دراين صورت، نظريهپردازان قديم اخلاق مىخواهند كه اين ادعاى وابستگى مو به مو توضيح دادهشود، و به اين پرسشها مىپردازند كه معناى اين ادعا چيست و چگونه مىتوان آن را توجيه كرد. با اين همه، رالز، وقتى كه دم مىزند از اينكه امور در تصور ما از خودمان و ربط و نسبتمان باجامعه ريشه دارند، از حدنصاب اصول روندگرايى فرضى پا فراتر مىنهد. يك شخص قائلبه قرارداد فرضى را در نظر بگيريد: او اوضاع و احوال فرضى خاصى را تعيين و بيان مىكند كه در آنهمه دستاندركاران بايد بر اصولى كه بناستبر خودشان حاكم باشد وفاق كنند. ولى، چارهاى نداردجز اينكه توجيه كند كه چرا اين اوضاع و احوال را برگزيده است و نيز اين ادعا را توجيه كند كهاصولى كه همه دستاندركاران در اين اوضاع و احوال خاص برمىگزينند اصول معتبر عدالتاند.اعتبارگرايى، با تصورى كه رالز از آن دارد، مىتواند راى خاصى باشد در باب اينكه اين توجيهچگونه صورت مىگيرد. يك نظريه اعتبارگرايانه مىتواند تبيين كند كه چرا يك نوع خاصقراردادگرايى فرضى در تعيين آنچه براى ما معقول است توفيق مىيابد. 60 چگونه چنين كارى مىتواند كرد؟ رالز، در اين باره كه آن نوع قراردادگرايىاى كه مورد اعتقادخودش است چگونه بايد توجيه شود يا چه ربط و نسبتى با چارچوبهاى قديمترى دارد كه ماهيتحكم اخلاقى در آنها مورد بحث و فحص قرار مىگرفت، تفصيل نداده است. ولى، كلام او اين معنارا به ذهن متبادر مىكند كه وى اخلاق و علم را داراى اهداف كاملا متفاوت مىداند و اميد مىبرد كهفهم درست ماهيت اخلاق اين امكان را فراهم آورد كه از فرااخلاق سنتى طفره رويم. اخلاق بايد جستوجوى مبانى معقول براى وصول به توافقى كه در تصور ما از خودمان وربط و نسبتمان با جامه ريشه دارد باشد. اين كلمات را به صور عديدهاى تفسير مىتوان كرد. يكىاز اين تفاسير هم كانتى است و هم نظرا اصلاحگرايانه. رالز خود را اجمالا كانتىمشرب مىخواند; و در اعتبارگرايى شيوهاى براى ايضاح نگرشهاىاصلى كانت مىبيند. اخلاق جنبهاى از عقل عملى است; جستوجوى اصول اخلاقى عبارت استاز استدلال عملى، نه در پى واقعيات اخلاقى مستقل گشتن. آنچه ما در باب درستى يا نادرستىاشحكم معتبر صادر مىكنيم به توسط طبيعت عقل عملى ما - و در مورد رالز، به توسط آنچه او آن راامر عقلانى و معقول مىخواند - تعين مىيابد و تعيين مىشود. چگونه يك اعتبار مىتواند اين امر را نشان دهد؟ مىتوانيم به خود جرات دهيم و بگوييم:اعتبارگرا كار خود را با يكى از خاستگاههاى دغدغه اخلاقى، يعنى با نظرى راجع به اينكه چرااخلاق براى ما اهميت دارد، شروع مىكند. بنا به روايت اسكنلان (81) ، اين خاستگاه عبارت است ازاينكه مىخواهيم بتوانيم افعال خود را براى ديگران بر اساس ادلهاى توجيه كنيم كه آنان نتوانندمنطقا رد كنند. 61 خود رالز كار را با دو آرمان آغاز مىكند: آرمان (تصور) شخص، و آرمان نقشاجتماعى اخلاق (يك جامعه بسامان). و مىپرسد: اشخاص اخلاقى آزاد و برابر، خود، بر چهچيزى وفاق مىكردند اگر بيطرفانه و بدون حب و بغض منحصرا به صورت اشخاصى اخلاقى، آزاد،و برابر تصوير مىشدند و خود را شهروندانى تصور مىكردند كه در جامعهاى در حال پيشرفتزندگى تمام عيار و پر و پيمانى را سپرى مىكنند؟ 62 اگر بتوانيم در باب خاستگاه دغدغه اخلاقىبه توافق كامل دستيابيم، شايد بتوانيم اوضاع و احوال فرضىاى براى وفاق بيابيم كه كاملا شاهدصدق آن باشد. شايد به محض اينكه بدانيم كه در آن اوضاع و احوال بر چه چيزى وفاق شده است،اين دانستن همه نيازهاى محسوسى را كه ما را به نظريه اخلاقى سوق مىدهند برآورد. در اينصورت، مىتوانيم ديگر اهميت ندهيم به اينكه سؤالات اخلاقى ما در اصل به چه معنا بودهاند ياتوجيه جواب آن سؤالات چه بوده است و مىتوانيم از فرااخلاق سنتى طفر رويم. ولى، اعتبارگرا، در مقام تعيين خاستگاه دغدغه اخلاقى، ممكن استبا يك قياس ذوحدينروبرو شود. از يك طرف، مىتواند آن دغدغه را با تعبيرى اجمالى و گرانبار از مفاهيم اخلاقى تعيينكند. مىتواند از اوضاع و احوال معقول براى وفاق، از انسانهايى كه بيطرفانه و بدون حب وبغض منحصرا به صورت موجوداتى اخلاقى، آزاد، و برابر تصوير مىشوند، از ادلهاى كه شخصنتواند منطقا رد كند دم زند. در اين صورت، بايد مفاد اين الفاظ تعيين شود. بد نيست كه كار را باانگيزشهاى وسوسهگر آغاز كنيم. اما بالاخره بايد معانى ضمنى و تلويحى را مو به مو توضيح داد، واين كار ممكن است موجب بروز مسايل و مناقشاتى در باب تفسير الفاظ و تعابير شود. فرض كنيدكه دو تن مىخواهند هر قراردادى را كه در اوضاع و احوال معقول راجع به آن به توافق برسندرعايت كنند; اما در باب اينكه چه اوضاع و احوالى معقول استبه وفاقى دست نيابند. شايد واقعاچيزهاى متفاوتى مىخواهند، و اختلافنظرشان را زبان دستخوش ابهامى كه به كار مىگيرند پنهانمىدارد. در اين صورت، نظريهپرداز كارى جز اين نمىتواند بكند كه مضمون خواستههاى ناسازگاراين دو تن را تعيين كند. ولى، شايد در باره اينكه چه اوضاع و احوالى معقولاند اختلاف واقعى داشتهباشند. اگر چنين باشد، سؤالات فرااخلاقى كهن در جامهاى نو مجددا ظاهر مىشوند. در مناقشاتراجع به اينكه چه چيزى معقول است جر و بحثبر سر چيست؟ چه امرى قبول يك جواب و ردجواب ديگر را توجيه مىكند؟ از طرف ديگر، اعتبارگرا ممكن استخاستگاه دغدغه اخلاقى را به دقت تمام معين و مشخصكند. ممكن است تصريح كند كه دغدغه عدالت دغدغه رعايت توافقى است كه در فلان اوضاع واحوال معين و مشخص صورت مىگيرد. ولى، ما شنوندگان ممكن است اصلا اطمينان نداشته باشيمكه اين دغدغه دقيقا همان است كه ما داريم. و اگر به ما بگويند كه، به هر تقدير، اين همان دغدغهاىاست كه دغدغه عدالتش مىنامند، ما اين ادعا را قابل مناقشه مىدانيم; چرا كه بدينمعناست كهبىدليل و از سر تعصب مدعى شويم كه يك روايتخاص از قراردادگرايى فرضى صحيح است،يعنى اصول معتبر عدالت اصولىاند كه ما در فلان اوضاع و احوال تدوين و تنظيم كردهايم.طرفداران ساير روايتهاى قراردادگرايى فرضى در اين ادعا مناقشه خواهند كرد و، در اين صورت، باز مسايل فرااخلاقى كهن از نو پديدار مىشوند. كسانى كه با هم نزاع مىكنند جر و بحثشان بر سرچيست، و هر يك از ادعاها چگونه توجيه مىشود؟ اعتبارگرا اگر مىتوانستبه صراحت دغدغهاى را نام ببرد كه همه ما، بر اثر تامل، دريابيم كه كلچيزى كه از اخلاق مىطلبيم همان است امكان داشت كه از پرداختن به اين سؤالات طفره رود. ايندغدغه بايد با تعابير دقيق بيان شود و حتى وقتى كه با تعابير دقيق بيان مىشود التزام ما به آنكمافىالسابق باقى بماند. اين دستاوردى است كه مىتواند فرااخلاق سنتى را از رواج و رونقبيندازد; يا، لااقل، سبب شود كه ما سؤالات فرااخلاقى كهن را چندان مهم و فورى و فوتى ندانيم- هرچند باز هم ممكن استبپرسيم كه آيا دغدغه اصلىاى كه تا بدين حد چون و چراناپذيرشمىبينيم واقعا موجه استيا نه، و چرا موجه يا ناموجه است. به هر حال، اگر بناست كه اعتبارگرايىاز لحاظ فرااخلاقى بلندپروازانه باشد بايد اميدش به يافتن چنين مشخصهاى باشد. تاكنون، معدودى از اعتبارگرايان مدعى چنين موفقيت تمامعيارى شدهاند، و اين موفقيتقريبالوقوع هم نيست. شايد هيچ اعتبارگرايى چنين بلندپروازيهاى فرااخلاقى مغرورانهاى نداشتهاست. اعتبارگرايان غالبا در باب مسايل فرااخلاقى كهن خاموشى پيشه كردهاند، و توضيح چندانىنيز ندادهاند كه چرا. ما يك دليل محتمل اين امر را، كه يگانه دليل ممكن هم نيست، كشف كردهايم.اعتبارگرايان ممكن است - پوستكنده بگوييم - گمان نداشته باشند كه مىدانند كه در باب اينمسايل چه بگويند، و ممكن است معتقد باشند كه، در عين حال، مىتوان مسايل ديگر را به طرزموفقيتآميزى تعقيب كرد. 63 اعتبارگرايىاى كه از لحاظ فرااخلاقى كمادعاو كمتوقع باشد در جهت كسب نگرشهاى مهمدر باب ماهيت اخلاق مىكوشد، بدون اينكه مدعى شود كه جاى فرااخلاق سنتى را گرفته است.آينده چنين اعتبارگرايى فروتنى، علىرغم همه مطالبى كه گفتيم، چه بسا درخشان باشد. روايتهاىموجود، تاكنون، قلمرو محدودى داشتهاند، چرا كه معمولا بهخصوص عدالت اجتماعى مىپردازندو اصول عدالت را حاكم بر نظامى متشكل از منافع متقابل مىدانند. لااقل در محدوده اين حوزه،اعتبارگرايى كمادعا و كمتوقع چه بسا واقعا آتيه درخشانى داشته باشد. اين نوع اعتبارگرايى بر اينتصور است كه بخشهاى عمده اخلاق را نقش اجتماعىاى كه اخلاق مىتواند ايفا كند و كشش وگيرايى متقابل ثمرات وفاق اخلاقى توجيه خواهند كرد. اين اعتبارگرايى خاستگاههاى نخستيندغدغه اخلاقى را روشن مىكند، و اخلاق را بر پايه وفاق اجتماعى گستردهاى كه دستيابى به آن امرمعقولى است استوار مىسازد. نامعرفتىگرايى
اگر نظريهپردازان اخلاق نتوانند ديرزمانى از مسايل ناظر به معنا طفره زنند، ممكن استباز به انواعنظريات فرااخلاقى سابق رجوع كنند. در سالهاى اخير شاهد تحركات جديد نامعرفتىگرايىبودهايم. نامعرفتىگرايان مدعىاند كه مقاصد علمى و مقاصد اخلاقى فرق فارق دارند; هرچند،نامعرفتىگرايان اخير، علاوه بر وجوه اختلاف، وجوه تشابه را نيز مورد تاكيد قرار دادهاند، وبه جنبههايى از آفاقىبودن كه مىتوانند براى اخلاق ادعا كنند و به وجوه شباهت احكام اخلاقى بااحكامى كه، به معناى دقيق كلمه، ناظر به واقعاند پى بردهاند. نيم قرن قبل، به نظر مىرسيد كه آزمونهاى مور، به ضرب و زور هم كه شده، هر كسى رابه نامعرفتىگرايى مىكشاند. تحولات فلسفى بعدى - لااقل به زعم بسيارى از فيلسوفان -بديلهاى بهترى در اختيار مىنهند. نامعرفتىگرايان منكر اين مطلباند و، به همين جهت، كارشان تاحدى حمله به بديلهاى پيشنهادى بوده است. اينان تاكيد دارند كه مسايل كهن معرفتىگراييهاى نو رابه ستوه آوردهاند. ولى، مسايل نو نيز نامعرفتىگراييهاى كهن را به ستوه آوردهاند، و از اين رو، نامعرفتىگرايىناگزير بوده است كه يا دگرگون شود يا نابود. مسايل نو در سه گروه جاى مىگيرند. گروه اول ناظراستبه معنا، آفاقى بودن، و مراد از نامعرفتى بودن احكام اخلاقى. گروه دوم ناظر استبه حالتنفسانىاى كه گزاره اخلاقى بيانگر آن است. و بالاخره، نوبتبه مساله الفاظ اخلاقى موجود دربافتهاى دستورى [يا : نحوى] پيچيده مىرسد. پس، در ابتدا به معنا و آفاقى بودن بپردازيم. حملات كواين به تفكيك تحليلى/ تركيبىاى كهفايده فلسفى داشته باشد، همراه با طرزتلقيهاى جديد ويتگنشتاينى از زبان، نه فقط باعثشدند كهبديلهاى نامعرفتىگرايى از نو مناسب و درخور توجه به نظر آيند، بلكه در اين نكته نيز كه خودنامعرفتىگرايى موضع متمايز و متفاوتى باشد ايجاد شك و شبهه كردند. وقتى كه نظريات كهنراجع به محتواى معرفتى برافتند، نامعرفتىگرايان چه چيزى را انكار مىكنند؟ پس، نامعرفتىگرايان كنونى به صورتى مخاطرهآميز در ميان دو ناحيه كمعمق دريا كشتىمىرانند و رفتوآمد مىكنند. يكى از مشكلات سابقهدار و مشهور نامعرفتىگرايان اين است كهاحكام اخلاقى قرائن و امارات عديدهاى با خود دارند دال بر اينكه ادعايى كه نسبتبه صدق وحقيقت آفاقى دارند بىوجه نيست. نامعرفتىگرايى موفق بايد اين قرائن و امارات را به نحوىمستدل از اهميت و اعتبار بيندازد. در عين حال نامعرفتىگرايى اگر بناست كه تمايز و تفاوتى بامعرفتىگرايى داشته باشد بايد بر اين نكته تاكيد ورزد كه پارهاى از احكام، در برابر احكام اخلاقى،معرفتىاند. نامعرفتىگرايى نه فقط در معرض اين خطر است كه ارزشها را سفت و سخت كند تا مثلواقعيتهاى سفت و سخت قديم شوند، بلكه در معرض اين خطر هم هست كه واقعيتها را نرم و شلكند تا بيشتر مثل ارزشهاى عاطفى شوند. غالبا مخالفان نامعرفتىگرايى مىكوشند تا بر شكافواقعيت / ارزش از هر دو طرف پل بزنند. و بالاخره، نامعرفتىگرايان ممكن است در جر و بحثبا معرفتىگرايان اصلاحگر ببازند.اصلاحگر دستبه افشاگرى مىزند: به گمان او، تصورات كهن ما آشفته و در هم و برهم يا حتىاحيانا ناشى از خطايند. با اين همه، باز به گمان او، هدف ارجمندى را برمىآورند، و اصلاحگرىهمان هدف را، بدون ارتكاب خطا يا خلط مبحث، برخواهد آورد. در اين حال، نامعرفتىگرا اگربخواهد از موضعى كه آن نيز، لااقل تا حدى، افشاگرانه باشد اجتناب ورزد به مشقت و دردسرمىافتد. آيا اين احساس عمومى رايج را كه درست و نادرست دو خاصهاند نبايد به چيزى گرفت؟اگر نامعرفتىگرا معتقد است كه تفكر رايج در اين مورد دستخوش خلط و التباس است، بايد بپذيردكه تفكر خودش نيز نوعى اصلاحگرى است; و، در اين صورت، با اعتراضى مواجه مىشود:اصلاحگر طبيعىگرا ممكن استبگويد كه چرا، به جاى اصلاحگرى تو، به اصلاحگرى من رونكنيم؟ از هرچه بگذريم، بالاخره اصلاحگرى من براى الفاظ اخلاقى معنايى، به همان معناىمتعارف لفظ معنا، قائل است. در اين صورت، نامعرفتىگرا بايد استدلال كند كه اصلاحگرى او بهتر است. بايد بگويد: مانيازمند نوعى زبانيم كه از قبل با آن انس و الفت داشتهايم، اما تاكنون ما را سردرگم مىكرده است. بايدمدعى شود كه اصلاحگر طبيعىگرا ما را به عالم زبانىاى كه بيش از اندازه خشك و بىروح استمىكشاند. در اين عالم، باز مىتوانيم تعابير آشكارا عاطفىاى، مانند هورا! و آهاى! و اه!،داشته باشيم. ولى حالا الفاظ اخلاقى مثل الفاط غيراخلاقىاند; چرا كه به يمن تعاريف اصلاحگرانهملاكهاى طبيعىگرايانه روشنى دارند. نامعرفتىگرا بايد بگويد كه زبان آشفته كهن مزايايى داشت كهاين اصلاحگرى از كف مىدهد - مزايايى كه در اصلاحگرى خود او مىتوانند محفوظ بمانند، بدوناينكه وضوح از دستبرود. بلك برن قائل است كه اگر محمولات عاطفى آفاقىنما (82) وجود نمىداشتند مىبايد ابداعشانمىكرديم. كار را با زبانى آغاز كنيد كه ادوات تعجبى مانند هورا! و آهاى! داشته باشد امامحمولات اخلاقىاى مانند درست و نادرست نداشته باشد. اين زبان، البته، به ما امكان بيانطرز تلقيها را مىدهد. اما آنچه ما بدان نياز داريم عبارت است از ابزارى براى عمل مهمانديشهورزانه و ارزشگذارانه (83) كه بتواند بيانگر دغدغه اصلاح، تضاد، لازمه و سازگارىطرزتلقيها باشد. براى دستيابى به اين ابزار، مىتوانيم محمولى ابداع كنيم كه براى طزر تلقىموردنظر مناسب باشد، و با تعهدات چنان معامله كنيم كه گويى حكمند، و آنگاه از همه وسايل وتمهيدات طبيعى براى بحثبر سر صدق و حقيقتسود جوييم. 64 بلك برن اين راى و پيشنهاد رابه عنوان چيزى ارائه مىكند كه خودش از يك استعاره هيوموار فهميده است، و آن استعاره ايناست: فرافكنى طرزتلقيها بر جهان. 65 گيبارد بر هماهنگسازى، به يك معناى وسيع كه در آن معنا هماهنگسازى كارى نظرى وبازىوار (84) است، تاكيد دارد. [به عقيده او] احكامى كه، به معناى دقيق، اخلاقىاند، همراه با سايرانواع احكام هنجارى، به كار هماهنگ ساختن افعال و احساسات مىآيند. اين قبيل هماهنگسازىبراى همزيستى مسالمتآميز و توام با تشريك مساعى حائز اهميت است. ظواهر حاكى ازآفاقىبودن - يعنى وجوه مختلف مشابهت ظاهرى احكام هنجارى با احكام ناظر به واقع - به اينهماهنگسازى كمك مىكنند. از حيث تكاملى، كاركرد هماهنگسازى به تبيين اين امر كمكمىكند كه چرا ما براى انديشه و زبان هنجارى استعداد داريم. و از حيث ارزشى، خيراتى كه ازهماهنگى اجتماعى ناشى مىشوند موجبات خشنودى ما را از اينكه به نحو هنجارى مىانديشيم وسخن مىگوييم فراهم مىآورند; و دليلى در اختيار ما مىنهند بر اينكه جنبههاى وصفالحالى (85) وآفاقىوار (86) زبان اخلاقى را با اصلاحگرى نابود نكنيم. 66 پس، نامعرفتىگرايان اين روزگار بر وجوه مختلف مشابهت ظاهرى يك حالت نفسانى گرانباراز انگيزش (87) - يعنى يك گرايش عاطفى، يك ميل و سليقه همگانى، يا پذيرش منظومهاى ازهنجارها - با باور دقيقا ناظر به واقع تاكيد دارند. براى سهولت كار، هرگونه حالت نفسانى از اينقبيل را يك طرز تلقى بناميد. اولا، طرز تلقى ممكن است هيچ قيد و شرطى نداشته باشد و حتى بروضعيتهايى كه در آنها هر كسى فاقد طرز تلقى است اطلاق شود. 67 از اين گذشته، طرز تلقيهاىوالامرتبه يك شخص ممكن است طرز تلقى معينى را الزام كنند و آن را از هر كسى بخواهند. 68 ممكن استبه سود يك طرز تلقى تقاضاى شفاهى (88) اى صورت گيرد، و ساير طرزتلقيها آنتقاضاها را تاييد كنند. 69 - 70 نامعرفتىگراى اصلاحگربايد نياز به نوعى از طرزتلقيها را كه صريحا آفاقىنما شدهاند اثبات كند، يعنى نياز به حالات گرانباراز انگيزشى را كه باورهاى دقيقا ناظر به واقع نيستند اما، به شيوههاى گوناگون، با آنها چنان معاملهمىشود كه گويى هستند. او مدعى است كه آنچه اجمالا در زبان اخلاقى روى مىدهد - و اگراصلاحگرى خود او مقبول افتد، علنا روى مىدهد - اين است كه انديشه در باب اينكه چگونه رفتاركنيم و شايد درباره جنبههاى مختلف زندگى چه احساسى داشته باشيم آفاقىنما مىشود.نامعرفتىگرا ادعا مىكند كه گرايش اجمالى ما به آفاقىنما كردن ويژگيهاى معهود گفتار اخلاقى را،يعنى جنبه هدايت فعل (90) را كه اين گفتار بظاهر ناظر به واقع (91) اجمالا داراست، و نيز آنچه مفاهيم اخلاقى خوانده شده است، تبيين مىكند. 71 مراد از معارضهپذيرىذاتى مفاهيم اخلاقى اين است كه اگر يك لفظ اخلاقى، به واسطه نفس معنايى كه دارد، با مسايلمربوط به شيوه زندگى پيوند خورده است، هرگونه تصريح و تعيين يك خاصه واقعى كه آن لفظ برآن دلالت دارد پارهاى از مسايل مربوط به شيوه زندگى را نفى مىكند - مسايلى را كه ممكن استنياز داشته باشيم كه آفاقىنما تلقى كنيم. همه اين مطالب اين سؤال را پيش روى ما مىگذارند كه: آيا تقابلى ميان ارزش و واقعيتباقىمانده است؟ وقتى كه از همه وسايل و تمهيدات متعارف براى بحثبر سر صدق و حقيقت احكاماخلاقى سود مىجوييم، آيا اين شبه صدق و حقيقتبا صدق و حقيقت واقعىاى كه مىتوانيم درساير ساحتهاى زبان بجد بپذيريم فرق دارد؟ نامعرفتىگرا و واقعگراى اخلاقى ممكن استدرباره طرز كار زبان اخلاقى وفاق داشته باشند و خلافشان فقط در اين باب باشد كه آيا انواع ديگرىاز زبان - به ويژه زبان علمى - توصيفىاند يا نه - توصيفى به همان معنا كه زبان اخلاقى توصيفىنيست. اين موضع يكى از جديترين مواضع نزاع ميان نامعرفتىگرايان و كسانى بوده است كه تقابل ميانمفاهيم اخلاقى و مفاهيم ناظر به واقع را منكرند. قائلان به تقابل مدعىاند كه، بر اساس بهتريننگرش طبيعىگرايانهاى كه به عالم مىتوانيم داشت، مفاهيم ناظر به واقع نقش تبيينگرانهاى ايفامىكنند كه مفاهيم اخلاقى ندارند. 72 مخالفانشان مفاهيم اخلاقى را، به همان نحو كه مفاهيم رايج درتبيين روان - جامعهشناختى (93) تبيينگرند، تبيينگر مىدانند يا كيفيات اخلاقى را به مفاهيم دال بركيفيات ثانويه تشبيه مىكنند كه ناظر به واقعاند، هرچند بالمآل تبيينگر نيستند. 73 يكى ازنامعرفتىگرايان، يعنى بلك برن، از تقابل ديگرى دفاع مىكند و مىگويد: خاصههاى اخلاقى، به نحومنحصربهفردى، عارضى معالواسطه (94) اند، و نحوه عروض معالواسطهشان در صورتى قابلتوضيح است كه خود اين خاصهها به احساساتى آفاقىنما تبديل شوند. 74 صدق وحقيقت ضعيف (96) ى را كه گزارههاى اخلاقى مىتوانند بدان دستيابند از صدق و حقيقت قويىكه آثار و علايم آفاقىبودن آن بسيار است تفكيك مىكند. براى ادعاى صدق و حقيقت قوى، بايدتوضيح داد كه چگونه ما قدرت معرفتى براى كشف خاصه مورد بحث داريم، به طورى كه درصورت فقدان هرگونه مانعى بر سر راه عملكرد صحيح اين قدرت آن خاصه را به وضوح و بدونخطا درمىيابيم. 75 اكنون بپردازيم به گروه دوم از مسايلى كه نامعرفتىگرايان روزگار ما بايد از هم تفكيك كنند:مساله بافتهاى پيچيده. بيشتر نامعرفتىگرايان وصفالحالگرا (97) يند، يعنى زبان اخلاقى را بيانگراحكام اخلاقى و احكام اخلاقى را چيزى غير از باور تلقى مىكنند. 76 و اما در باب اينكه حكم اخلاقىچه نوع خاصى از حالات نفسانى است وصفالحالگرايان مختلف سخنان مختلف مىگويند، و هرتفسيرى با مشكلاتى روبروست. عاطفهگرايان (98) قائلاند كه حكم اخلاقى عبارت است از يك احساس - يا، به تعبير بهتر،عبارت است از گرايشى به داشتن احساساتى خاص. ولى، به نظر مىرسد كه شخص مىتواند حكمبه نادرستى چيزى بكند، حتى اگر گرايش به [داشتن] احساساتى درباره آن چيز را يكسره از كفداده باشد. چنانكه يوئينگ (99) و برانت، چند دهه قبل، گفته بودند، احكام اخلاقى ظاهرا احساساتاخلاقى يا گرايشهايى به احساسات اخلاقى خاصى نيستند، بلكه احكامىاند راجع به اينكه كداميكاز احساسات اخلاقى بجا (100) يا موجه (101) اند. 77 به علاوه، اگر احكام اخلاقى گرايشهايى به احساساتند، آيا احساس سابق فايدهاى دارد؟ پس، چهچيزى احكام اخلاقى را از هر نوع پسند يا ناپسند ديگر متمايز مىكند؟ شايد احساسات خاصى ازسنخ عدم تاييد اخلاقى وجود داشته باشند و، مثلا، چيزى را نادرستخواندن بيانگر چنيناحساس خاصى - يا بيانگر طرز تلقى متناظر با آن احساس خاص - باشد. پس، اين احساس عدمتاييد اخلاقى چيست؟ در ميان نظريهپردازان عاطفه، معرفتىگرايان حائز اكثريتاند.معرفتىگرايى (102) عاطفى با معرفتىگرايى فرااخلاقى فرق دارد: معرفتىگراى عاطفى بر اين عقيدهاست كه داشتن عاطفهاى معين، از قبيل خشم، مستلزم صدور نوع خاصى از حكم معرفتى است. درمورد عدم تاييد اخلاقى، يگانه شق قابل قبول حكمى معرفتى است دال بر اينكه چيز موردبحث ازلحاظ اخلاقى نادرست است. اگر چنين باشد، ما بايد، پيش از اينكه بتوانيم عدم تاييد اخلاقى رابفهميم، احكام دال بر نادرستى را فهم كنيم. ما نمىتوانيم اين حكم را كه چيزى نادرست استبه عنوان يك طرز تلقى، كه همان عدم تاييد اخلاقى باشد، توضيح و تبيين كنيم. نظريهپردازان قائل به حساسيت، كه بعدا مورد بحث قرار خواهند گرفت، قائلاند كه هر دوجهت تبيين صحيحاند; بدينمعنا كه عدم تاييد يك چيز را بايد به معناى احساس اينكه آن چيزنادرست است گرفت و، برعكس، حكم به نادرستى يك چيز به معناى اين حكم است كه آن چيزمستحق عدم تاييد است. اگر اين سخن درستباشد، آنگاه، اگرچه مفاهيم اخلاقى تا حدى برحسباحساسات تبيين شدهاند، تبيينها از آن نوع به كلى فروكاهندهاى كه عاطفهگرا مىخواهد نيستند،يعنى مفاهيم اخلاقى را با الفاظ و مفاهيمى تبيين نمىكنند كه پيش از درك مفاهيم اخلاقى، بتوان آنهارا كاملا فهم كرد. هر (103) عزم جزم مىكند كه از اشكالات عاطفهگرايان بپرهيزد. مىگويد: حكم اخلاقى يك ميل وسليقه خاص است - ميل و سليقهاى كه همگانى و از هر چيز ديگر مهمتر است. ميل و سليقهاىتمام و كمال است، و نه صرفا يك گرايش از ميان خيل عظيم گرايشهاى ميلى و سليقهاى. اين ميل وسليقه در وضعيتى كه در آن اعمال مىشود تحت تاثير مشخصات شخصى افراد نيست. 78 يكى ازلوازم اين قول اين است كه شخص هرگز نمىتواند انجام دادن كارهاى نادرست را - يعنى كارهايىرا كه حكم به نادرستيشان مىكند - بخواهد. اگر بر اين عقيده است كه نادرست است كه حاكم قاتلرا عفو كند، آنگاه، بايد بخواهد كه اگر فرضا خودش هم قاتل باشد مورد عفو قرار نگيرد. هر به اينلازمه ملتزم است; اما بسيارى ديگر آن را غيرقابل قبول مىدانند. 79 گيبارد عاطفهگرايى را رد مىكند و بخشى از نظر يوئينگ را، كه بديل عاطفهگرايى است، اتخاذمىكند و مىگويد: احكام اخلاقى ناظرند به اينكه كداميك از احساسات اخلاقى مدلل (104) ياموجهاند. در عين حال كه يوئينگ درباره دليل (105) ناطبيعىگرا بود، ولى، گيبارد وصفالحالگرا باقىمىماند; يعنى از احكام ناظر به دليل تفسيرى وصفالحالگرايانه ارائه مىكند. به گفته او، مدللخواندن يك احساس (اجمالا) به معناى اظهار قبول هنجارهايى است كه آن احساس را مجازمىدانند. پس، احكام اخلاقى بيانگر حالت نفسانىاىاند كه، به دقيقترين معناى كلمه، باور به يك امرواقع (106) اخلاقى نيست; ولى، احساس يا گرايش به احساسات هم نيست; بلكه حالت نفسانىپيچيدهاى است كه عبارت است از قبول چند هنجار خاص. در اين صورت، مشكل گيبارد اين استكه، با الفاظ و مفاهيم روانشناختى، توضيح دهد كه قبول هنجار چيست. 80 همه قبول دارند كه احكام اخلاقى هنجارىاند; اما در اين باب كه اين هنجارىبودن چيستدر ميان فيلسوفان اختلافنظر عظيمى وجود دارد. به نظر گيبارد، هنجارى بودن عبارت است ازپيوند داشتن با دليل، و مفهوم دليل هم چيزى يگانه و منحصربهفرد است. صدور يك حكم ناظربه دليل عبارت است از قرار داشتن در يك حالتخاص گرانبار از انگيزش - و اين حالت همان قبولمنظومهاى از هنجارهاست. پس، احساسات احكام هنجارى فىنفسه تلقى نمىشوند; برعكس،احكام هنجارى خاصى كه اعتقادات اخلاقى را پديد مىآورند عبارتاند از قبول اينكه هنجارهايىبر احساسات خاصى حاكم باشند. هنجارها گرانبار از انگيزشاند و، در عين حال، جدا استدلالى ودليلپذيرند; و مىتوانند كل مؤونه آفاقىنما كردن را، به معنايى كه قبلا مورد بحث واقع شد، بر عهدهگيرند - ادعاى گيبارد اين است. با اين همه، گيبارد، مانند عاطفهگرايان، قائل است كه احساسات اخلاقى براى تبيين احكاماخلاقى به ما كمك مىكنند. احكام اخلاقى احكامىاند درباره اينكه آيا خشم منصفانه و قصور وتقصير مدللاند يا نه. پس، گيبارد بايد معرفتىگرايى عاطفى را رد كند. او نيز، همراه با عاطفهگرايان،يك تبيين به ما بدهكار است: تبيين احساساتى كه به اخلاق اختصاص دارند - در كتاب خودش،خشم منصفانه و قصور و تقصير - با الفاظ و مفاهيمى كه مستلزم فهم قبلى احكام اخلاقى نباشند.معرفتىگرايى عاطفى مشكلاتى دارد: علىالظاهر، كاملا ممكن به نظر مىرسد كه، مثلا، احساسقصور و تقصير كنيم و، با اين همه، اين ادعا(ى به ظاهر معرفتى) را كه مرتكب كار نادرستى شدهايمرد كنيم. ممكن است قصور و تقصير خود را غير منطقى بدانيم. گيبارد تبيينهاى روانشناختىاى ازعواطف را كه مىتوانند با نظريهاى يوئينگوار سازگار آيند مورد بررسى قرار مىدهد. 81 و بالاخره بپردازيم به اين اتهام كه وصفالحالگرايى از عهده بافتهاى تو بر تو (107) برنمىآيد.وقتى كه شخصى كارى را نادرست مىخواند، به گفته وصفالحالگرايان، در مقام بيان يك امرواقع ادعايى نيست; بلكه در مقام اظهار يك حالت نفسانى خاص - مثلا يك احساس ياطرزتلقى - است. چنين تفسيرى، خيلى كه خوشبين باشيم، در مواردى كارآيى دارد كه درستى يانادرست ى را به نحوى ساده به كارها اسناد دهيم; ولى قابل تعميم به كاربردهاى پيچيدهتر زباناخلاقى، مثلا در او كار نادرستى كرد يا اگر رشوه گرفتن نادرست است رشوه دادن هم نادرستاست، نيست. 82 بلك برن و گيبارد، هر دو، اين مساله را طرح كردهاند. بلك برن شيوه تبيينهاى جداگانه براىتركيبهاى دستورى متفاوت و عديده را در پيش مىگيرد; و در باب ادات عطف و گزارههاى شرطىمطالعه و تحقيق مىكند. گزاره اگر دروغ گفتن نادرست است اين هم كه برادر كوچكتان را واداربه دروغ گفتن كنيد نادرست استبيانگر رد نوعى حساسيت است: حساسيتى كه دروغ گفتن رامحكوم مىكند و، با اين همه، وادار كردن برادر كوچك به دروغگويى را ناديده مىگيرد. 83 گيباردمىكوشد تا از الفاظ هنجارى موجود در بافتهاى تو بر تو تبيين يكدستترى عرضه كند: احكامهنجارى پيچيده را بايد به مدد پيوندهاى استنتاجىاى كه با اسنادهاى هنجارى ساده و با احكام ناظربه واقع دارند تبيين كرد. يك طبقه خاص از اسنادهاى هنجارى ساده - يعنى احكام ناظر به اينكهبراى خود من، همين الان، چه چيزى مدلل است - پيوند خاصى با جهان دارد [و آن اينكه] : ايناحكام معمولا برانگيزانندهاند. همه اينها باعث جرح و تعديل اساسى وصفالحالگرايىمىشوند. 84 شايد نامعرفتىگرايى مهجور و متروك شده باشد - به اين علت كه از عهده بافتهاى توبرتوبرنمىآيد، يا به اين علت كه به نظريه ضعيفى در باب معنا تمسك مىشود، و يا به اين علت كه همهاصلاحاتى كه مىتوانند اهميتى داشته باشند قبلا انجام گرفتهاند. ممكن استبه نظر برسد كهنظريهاى است كه مىتوان بر آن غلبه يا از آن استمداد كرد اما نمىتوان آن را رشد و بسط داد. امروزهتنى چند از نويسندگان اين مكتب را سرشار از امكانات به فعليت نرسيده مىدانند. از سوى ديگر،بعضى از مخالفان در سرتاسر فهرست امكانات فرااخلاقى سنتى هيچ جذابيتى نمىبينند وچشمانتظار بديلهاى كاملا جديدند. اكنون به پارهاى از اين بديلها مىپردازيم. نظريههاى قائل به حساسيت
چند تن از متنفذترين نويسندگان معاصر كه در باب ماهيت اخلاق و ارزش فكر مىكنند و قلممىزنند، به ويژه جان مكداول و ديويد ويگينز، از اين راى الهام گرفتهاند كه احكام هنجارى ياارزشى ممكن استبا احكام راجع به كيفيات ثانويه يا احكام ديگرى كه با اعمال حساسيتهاىانسانى خاصى پيوند اساسى دارند تشابهى داشته باشند. 85 اين تشابه امكان يك روايتمعرفتىگرايانه از انفصال را فراهم مىآورد، چرا كه احكام مرتبط به اعمال اين حساسيتها را مىتواناحكامى تلقى كرد كه صريحا معرفتىاند 86 و در عين حال با خاصههايى سروكار دارند كه نه اصالتابخشى از ساختار اساسى على / تبيينى جهاناند و نه به خاصههايى كه چنيناند قابل ارجاع وتحويلاند. بدينمعنا كه با اينكه اين سنخ خاصهها از چنگ بلندپروازانهترين انتقادات طبيعىگرايانهجان سالم به در نبردهاند، باز، به يمن حضورشان در تجارب و وجود يك فضاى ادله (108) ىكمابيش خوشنظام و نسق (109) كه كاربردشان را سامان مىبخشد، جايگاهشان در معرفت مىتواندمصون و محفوظ بماند. 87 مثلا، علوم طبيعى، در مقام طبقهبندى مواد يا موجودات، از رنگ، به منزله يك وجه شباهت مهم،دور شدهاند، به طورى كه تبيينهاى اساسى اين علوم بيرنگاند; با اين همه، رنگ يكى از ويژگيهاىقطعى تجارب ماست، و اينكه ما به چيزى رنگ نسبت مىدهيم [در واقع] به كار انداختن يكى ازقواى حسى ماست كه به وسيله معيارهايى سامان يافته است - معيارهايى براى ارزيابىصادركنندگان حكم و تعيين اينكه كداميك از آنان براى كشف خاصههاى مربوط به رنگ دروضعيتبهتر يا بدترى قرار دارند (مثلا، از حيثشرايط قابل قبول براى ديدن)، و براى ارزيابىحكمها و تعيين اينكه كداميك از آنها را ادله و شواهد بيشتر يا كمتر تاييد مىكنند. ما به وضوحمراتب بيشتر يا كمتر اصلاح قدرت تشخيص دقيق رنگ را تميز مىدهيم، و اين امكان وجود احكامتصحيحشده و قدرت تشخيص بهبوديافته در عملى آشكار است كه در آن ارائه دليل و اقامه حجتمىكنيم، آن هم به شيوههايى كه، به هيچ روى، خودسرانه يا نامتعارف نيستند، بلكه مىتوانندهمگرايى اجتماعى چشمگيرى، در مقام صدور حكم، حاصل آورند. همه اين مطالب با اين واقعيتسازگاراند كه نسبت دادن رنگ به يك چيز، اساسا، وابسته به وضع نفسانى (110) انسان است. بنابراين،با اينكه معلوم شده است كه خاصههايى كه با اين عمل تشخيص داده شدهاند (به تعبير كريسپينرايت) يك نقش جهانشناختى وسيع شبيه به [نقش] كيفيات اوليه ندارند، 88 و حضورشان درتجارب بر حساسيتهاى منطقا اختيارى و غيرالزامى متوقف است، اين امر لزوما مقام و منزلتمعرفتى، و حتى آفاقى، آنها را تضعيف نمىكند - مگر اينكه تلقىاى علمپرستانه ياجهانشناسانه از معرفتىبودن و آفاقىبودن را مسلم گرفته باشيم. 89 بدين ترتيب، نظريهپردازان قائل به حساسيت رويكرد خود را به عنوان نمونه مهمى از اصلاحنامعرفتىگرايى و شهودگرايى عرضه مىدارند. به نظر آنان، نامعرفتىگرايى بحق بر سهم احساس درحكم اخلاقى پاى فشرده است، اما از سر خطا احكام اخلاقى را، به زور و ضرب، در قالب تصويروصفالحالى جاى داده است. باز به نظر آنان، شهودگرايى بحق بر جنبههاى معرفتى حكم ارزشىپاى فشرده است، اما از سر خطا احكام ارزشى را، به زور و ضرب، در قالب كشف ساحتخاصى ازخاصههاى داراى وجود استقلالى جاى داده است. به عقيده نظريهپرداز قائل به حساسيت نه احساساخلاقى مىتواند بدون خاصههاى اخلاقى كارآيى و كفايت داشته باشد يا از چنگ آنها برهد، و نهخاصههاى اخلاقى مىتوانند بدون احساس اخلاقى كارآيى و كفايت داشته باشند يا از چنگ آنبرهند. 90 چنانكه قبلا ذكر شد، نظرى كه حاصل مىآيد هر دو جهت تبيين را مىپذيرد، وعلىالادعا بيشتر از نامعرفتىگرايى و شهودگرايى حق دستورزبان معرفتى گفتار ارزشى و هنجارىو حق پديدارشناسى تجارب اخلاقى را ادا مىكند. اما در باره ارتباط درونىاى كه، به گمان بعضى از متفكران، ميان حكم اخلاقى و انگيزش يا ارادهبرقرار است و براى توجيه كشش و گيرايى نامعرفتىگرايى در اين قرن كارآيى فراوان داشته است چهمىتوان گفت؟ مكداول نشان داد كه تبيين بديلى از اين ارتباط وجود دارد و، با اين كار، نوآورىمهمى را در چارچوب سنت انگليسى اين روزگار، كه همان معرفتىگرايى نافروكاهشگرايانه (111) است، امكانپذير ساخت. وى تاكيد داشت كه خود همين حساسيتى كه قدرت تشخيص اينخاصههاى پيوسته به حساسيت (112) را به افراد ارزانى مىدارد مىتواند بالضرورة مستلزم داشتنكششهاى عاطفى (113) يا ارادى (114) خاصى باشد. مثلا، طنز فهمى حسى است كه عاطفى هم هست; شخصى كه طنز فهمى ندارد كسى نيست كه دروضعيتهاى خندهدار طنز و طيبت را تشخيص مىدهد و فقط خوشش نمىآيد و خندهاش نمىگيرد;بلكه طنز و طيبتدار بودن اين وضعيتها را اصلا درنمىيابد. مىگويند: چنين شخصى ممكن استكيفيات على / تبيينى اوليه وضعيتهاى مورد بحث را كاملا درك كند; با اين همه، در اين وضعيتهاچيزى هست كه او نسبتبه آنها كور است. اين كورى تا حدى ناشى از عدم نوعى حساسيت است; وشبيه صرف عدم واكنش غير ارادى خنده نيست; چرا كه مستلزم فقدان فهم ادله خوشامد و خندهاست. ممكن است - هرچند هنوز نشان داده نشده است - كه راهى براى توضيح ماهيت اين ادله ياماهيتخود خاصه طنز و طيبتدار بودن، جز به مدد اتكاء به مفهوم خندهدار يافتن اوضاع و احوال،وجود نداشته باشد. ربط و نسبت دورى ميان حساسيت و خاصه تبيين مىكند كه چرا طنز وطيبتدار بودن، از سويى، يگانه و منحصربهفرد و تحليلناپذير و، از سوى ديگر، براى كسانى كهطنزفهمى دارند، به شيوهاى مالوف (به تعبيرى) هدايتگر فعل (115) به نظر مىآيد. اگر شخصخشك و فاقد طنزفهمى مثال ما واجد اين فهم مىشد، هم ويژگيهاى خندهدار جهان پيرامون خود رامىديد (و، بدينترتيب، بر كمبود معرفتى خود غالب مىآمد) و هم درمىيافت كه ويژگيهاى مذكورخندهآور هستند (و، بدينترتيب، بر كمبود عاطفى خود غالب مىآمد). الزام و ارزش نيز، به همين نحو، ممكن است مستلزم حساسيت و خاصه، كه يك جفتهمترازند، باشند. 91 مساله الزام را در نظر بگيريم: فرض كنيد كه بچهاى تصادفا از پدر و مادرش جداشده و در پيادهرو، گمگشته و پريشان و درمانده، سرگردان است. فردى رهگذر كه فاقد حساسيتاخلاقى است ممكن است اين صحنه را مشاهده كند و آن را صرفا غيرعادى يا آزارنده ببيند، امامستدعى مداخله نبيند. چنين شخصى كسى نيست كه اضطرارىبودن (116) وضعيتبچه را ادراككرده باشد و فقط احساس اشتياق به كمك كردن نكرده باشد; بلكه نسبتبه خود اضطرارىبودنوضعيت كور است. 92 اگر عيوب و نقايص سرشت اخلاقى عابر پياده مثال ما مرتفع مىشدند، هموضعيت را به نحوى مىديد كه ذاتا مستلزم طلب چارهانديشى است و هم خود را مشتاق كمك كردنمىيافت (يا، لااقل، اگر كمك نكرده بود خود را ناگزير دستخوش نوعى احساس پشيمانى مىديد). بدين شيوه، نظريهپرداز قائل به حساسيت درصدد سازگار ساختن معرفتىگرايى استباخصيصه هدايتگرى فعل كه در حكم اخلاقى هست و كسانى گمان كردهاند كه كار را به نفعنامعرفتىگرايى فيصله مىبخشد: گرايشهاى انگيزشى مناسب جزو همان حساسيتىاند كه براىتشخيص معرفتى خاصههاى معينى كه يگانه و منحصربهفرد و، در عين حال، واقعىاند لازم است.به علاوه، اين امر مىتواند ما را در فهم تكاثف (117) مفاهيمى مانند مفهوم نياز، يعنى در فهم اينكهاينگونه مفاهيم محتواى توصيفى و هدايتگرى فعل را به نحوى ظاهرا گسستناپذير و متقارن درهم ادغام مىكنند، يارى كند. سخنگويانى كه قولشان، در باب تعميم مفاهيم متكاثف به موارد جديد،حجت است راه خود را به مدد دو چيز، يكى نيروى عاطفى حساسيتخودشان و ديگرى ويژگيهاىتوصيفى جهانى كه اين حساسيتبا آن مانوس و خوگر شده است، مىيابند. 93 تفسير نظريهپرداز قائل به حساسيت در اين جهت نيز به ما كمك مىكند كه تبيين كنيم كه چرا (برطبق يك سنت ديرپا) ضرورتها و مطالبات اخلاقى را كسانى احساس مىكنند كه آن ضرورتها ومطالبات را بىقيد و شرط مىدانند، نه مقيد و مشروط. 94 شخصى كه حساسيت اخلاقىاششكوفايى و رشد كامل يافته است چنين نيست كه نخست اضطرارىبودن وضعيت آن بچه را بفهمدو سپس، به عنوان شرط ديگرى براى فعل عقلانى، محتاج آگاهى از ميل يا علاقهاى در خودش باشدكه كمك به بچه آن را ارضاء مىكند; بلكه، نفس اينكه اضطرارىبودن وضعيت را تشخيص دهدتوقف دارد بر اينكه چنان ساخته شده باشد كه مستعد باشد براى اينكه هم وضع اضطرارى را رفع ورجوع كند و هم ميلها يا علاقههاى متعارض را نامناسب يا مردود يا با الزامآورى كمتر (كمتر، نسبتبه موارد ديگرى كه در آنها چنين وضع اضطرارىاى وجود ندارد) تلقى كند. 95 (هرچند، البته، فاعلممكن استساير مقتضيات يا مطالبات اخلاقى نياز[مندان] را نيز تشخيص دهد و لاجرم بسنجد وسبك و سنگين كند. ) ولى، تاكيد بر اين مطلب اهميت دارد كه اين تفسير فقط بخشى از مقصود كانت را از مفهوم امرمطلق دربر مىگيرد، زيرا از آنچه گفته شده استبرنمىآيد كه اگر كسى فاقد حساسيتى باشد كه به اوامكان رؤيتخاصههاى اخلاقى را بدهد عقلانيتيا آزادى عملش عيب و نقصى دارد. و ظاهرافرض مك داول بر اين نيست كه فقدان چنين حساسيتى لزوما عيب و نقصى عقلانى است. 96 اينيكى از راههاى سوق داده شدن به طرح مسايلى است در اين باب كه آيا نظريات قائل به حساسيتمىتوانند نيروى هنجارى گفتار اخلاقى را فهم و تبيين كنند يا براى اخلاق توجيه يا آفاقىبودنىفراهم آورند يا نه. در واقع، و علىرغم همه آنچه تاكنون گفتهايم، حساسيت اخلاقى و طنزفهمى دو چيز همترازندو شايد فقط اين فرق را با هم داشته باشند كه: ظاهرا اين جزء لاينفك حساسيت اخلاقى است كه(لااقل زيرمجموعهاى از) خاصههايى كه اين حساسيت ما را قادر به تشخيص آنها مىكند، وقتى كهتشخيص داده شوند، اين اثر را دارند كه ساير انواع ادله يا انگيزهها را، در مقام تامل اخلاقى، سركوبمىكنند يا مغلوب مىسازند يا از ميزان الزامآوريشان مىكاهند. آيا از اين ويژگى احكام اخلاقىمىتوان در جهت تميز اخلاق يا توجيه قدر و ارزش تاملى خاص آن بهره جست؟ جاى شك است،زيرا بسيارى از طرحهاى بديل كه حاوى مقررات هنجارىاند مؤيد حساسيتهايىاند كه ذاتا مستلزمادعاهايى در باب حق تقدم، در تاملات عملى،اند. مثلا، شايد فقط كسانى كه حقيقتا متديناند واقعاقداست اشياء، امكنه، و شعاير خاصى را احساس مىكنند، و براى چنين افرادى امر مقدس اقتضاىحق تقدم بر شهوات يا علايق خواهد داشت. با جرح و تعديلهاى لازم، وضع اشخاص واقعاشيطانصفت، يا هنرشناسان و هنردوستان واقعى نيز به همين منوال است. يك تفسير دورى ارتباطساختارىاى ميان يك نوع حساسيت و خاصه متناظر با آن تشخيص مىدهد، اما چون هيچيك ازآنها را به استقلال از ديگرى تعريف و توصيف نمىكند، ما باز راهى براى تميز يك حساسيت از اينسنخ از حساسيت ديگر نداريم; و به طريق اولى راهى براى نشان دادن اينكه يكى از اين قبيلحساسيتها شان و منزلت هنجارى يا آفاقىاى متفاوت با شان و منزلت ديگرى دارد در اختيارماننيست. ميخ چوبىاى كه به سوراخ مدورى مىخورد شكل خاصى دارد; سوراخى هم كه با يك ميخچوبى مربع شكل جور درمىآيد شكل خاصى دارد; اما از كجا بدانيم كه يك ميخ و سوراخ، كهبه شيوه ديگرى مشخص نشدهاند، فقط بدين جهت كه با هم جور درآمدهاند، چه شكل خاصىدارند؟ تعريف و توصيفهاى دورى يكسره فاقد اطلاعات نيستند. مثلا، اگر تعريف و توصيف دورىزير از خوب را تعريف و توصيفى پيشاتجربى (118) بدانيم: خوب است اگر و فقط اگر X چنان باشد كه (در اوضاع و احوال عادى) در ما احساس رضايتاخلاقى را باعثشود،آنگاه مدعى پيوندى پيشاتجربى ميان خاصه خوبى و يكى از احساسهاى انسان شدهايم، و اينادعا ممكن است مورد اشكال واقع شود. حال، اگر احساس رضايت اخلاقى پديدارشناسىاىاستوار و مشخص مىداشت - همانطور كه، مثلا، سرخى دارد - آنگاه ممكن بود يك معادلهپيشاتجربى دورى صرفا نحوه تعبيرى باشد از اينكه دامنه و قلمرو اين خاصه با رجوع به يك وضعكيفى يگانه و منحصربهفرد تعيين مىشود. به يمن سرشت مشخص اين وضع كيفى، معادله دورىشيوهاى براى تشخيص خاصه (اگر چه نه براى تحليل فروكاهنده آن) در اختيار مىنهاد. اما چنينپديدارشناسى استوار و مشخصى در مورد احكام اخلاقى وجود ندارد - يا لااقل به نظر ما،نويسندگان مقاله، وجود ندارد. يا اگر پيوندهاى پيشاتجربىاى وجود مىداشتند كه از رضايت اخلاقى ساطع مىشدند - و مثلا،به فضاى ادلهاى كه يك تعريف و توصيف ناظر به واقع از آن ارائه شده باشد و تاييد اخلاقى راسامان بخشد مىتابيدند - آنگاه معادله دورى پيوندى ميان خاصههاى اخلاقى و طبقه مشخصى ازادله برقرار مىكرد. لزومى نداشت كه اين ادله مؤيد چيزى به قوت تحليل يا فروكاهش احكاماخلاقى باشند تا بتوانند در جهت تميز يك حساسيت اخلاقى از حساسيتهاى ديگرى كه با آنمشابهتساختارى دارند كمك محتوايى كنند، و امكان نوعى جايابى يا توجيه نافروكاهنده رابراى اخلاق فراهم آورند. ولى، وقتى كه مك داول اين پرسش را پيش مىكشد كه آيا مىتوان ازمقام و منزلت اخلاق در برابر اين قول كه در تفكر اخلاقى چيزى جز موضعگيريهايى كه منطقابىوجه و انفسىاند وجود ندارد دفاع كرد يا نه، نتيجهاى كه خودش مىگيرد اين است كه مداقهلازم مستلزم گام فراتر نهادن از نظرگاهى كه نوعى حساسيت اخلاقى آن را پديد آورده استنيست. و اين نتيجهگيرى اشاره دارد به اينكه توسل به فضاى ادلهاى كه با نوعى حساسيتاخلاقى پيوند دارد ممكن است، روىهمرفته، تمسك ما را به مقام و منزلت هنجارى يا محتواىاحكام اخلاقى بهبود نبخشد. شايد جستوجوى شيوه بهترى براى تمسك به محتوا يا مقام و منزلتحكم اخلاقى نابجاباشد; چرا كه تبيين و توجيه لاجرم در جايى بايد به آخر برسند. با اين همه، به نظر مىرسد كه اهميتفراوان داشته باشد كه در كجا به آخر برسند. بسيارى از موضعگيريهاى انفسى كه منطقا اختيارى وغيرالزامىاند و ساختارشان عين ساختار اخلاق است ظاهرا مىتوانند متعلق التزام ما باشند - وپارهاى از اين موضعگيريها با اخلاق رقابت اجتماعى واقعى داشتهاند. با اين همه، ما عموما معتقديمكه در دفاع از اخلاق سخنى بيش از اين مىتوان گفت. مكداول بحق خاطرنشان مىكند كه توسلبه ادله درونى اين امكان را فراهم مىآورد كه كل وسايل و تجهيزات حياتى و سرنوشتساز تفكراخلاقى خود را به ميدان آوريم، به طورى كه اين سخن درست نيست كه همهچيز مجاز است ولى،در عين حال، اين كار موجب تميز جستوجو و پيگيرى ادله درونى در چارچوب يك طرح اخلاقىاز جستوجو و پيگيرى ادله درونى در چارچوب طرحهاى بديل آن طرح كه با آن مشابهتساختارى دارند نمىشود. (119) ويگينز ظاهرا مساله (به تعبير خودش) توجيه آفاقى را تا حدى جلوتر برده است. از مامىخواهد كه فرض كنيم كه اعمال اخلاقى ما قبلا آغاز شدهاند و، بنابراين، مساله ما اين نيست كهسعى كنيم تا بفهميم كه اين اعمال چگونه مىتوانند گليم خود را از آب بيرون كشند و بر روى پاىخود بايستند; و اصرار دارد كه، با اين فرض، ممكن است ما در پذيرش سادهى القائات حساسيتاخلاقى خود توجيه آفاقى داشته باشيم، مشروط بر اينكه لااقل دو شرط ديگر تحقق يافته باشند:، ( i ) حساسيت و اعمالى كه حكم اخلاقى با آنها همبستگى دارد براى هويت فردى ما اهميت داشتهباشند، به طورى كه زندگى بدون آنها تقريبا غيرممكن باشد; و، ( ii ) اين اعمال آشكارا ناعادلانهنباشند. به نظر بعضى از متفكران، شرط اول، زمانى كه در شرف سرمايهگذارى روانىايم، شرطبيش از حد سنگينى است; و شرط دوم يا، بار ديگر، شرطى است درونى - يعنى اگر عدالت در پرتوخود حساسيت فهم شود - يا بيان مجدد مساله توجيه آفاقى است. تميز مسايل راجع به توجيه آفاقى از اين مساله كه آيا گفتار اخلاقى يا ارزشى، وقتى كه به نحودورى تعريف و توصيف شود، لامحاله نسبىگرايانه استيا نه اهميت دارد. همانطور كه ويگينزمىگويد، از نسبىگرايى مىتوان اجتناب ورزيد، به شرط اينكه تعريف و توصيفهاى (دورى) ماحاوى اصطلاحى باشند كه دلالت متصلبانهاى بر استعداد واقعى ما براى واكنش نشان دادن داشتهباشد و شيوهاى در پيش گيريم كه، از بعضى از لحاظها، به وضوح با گفتار ما درباب رنگ سازگارباشد. خاصه سرخى را، به طرزى پذيرفتنى، داراى پيوندى پيشاتجربى با ويژگيهايى كه در انسانها،به همان صورتى كه واقعا هستند، واكنش سرخ (120) را باعث مىشوند تلقى كردهاند. تصور انسانهايىكه حساسيت متفاوتى نسبتبه رنگ دارند به معناى تصور اين نيست كه، مثلا، خون رنگ متفاوتىداشته باشد، بلكه فقط به اين معناست كه تصور كنيم كه انسانها چيزهاى سرخرنگ را به رنگديگرى ببينند. اين مطلب، اگر مقبول افتد، براى نفى نوعى از نسبىگرايى در باب رنگ كفايتمىكند، و متصلبسازى (121) اى شبيه اين يكى اشكال خاصى از نسبىگرايى ارزشى يا تاملى را نفىمىكند. اما آيا متصلبسازى به ما در توجيه آفاقى كمكى مىكند؟ عملا، به نحوى پيشاتجربىتضمين مىكند كه مثلا نامهاى خوبى و درستى به خاصههايى تعلق دارند كه آنها را حساسيتهاى مارديابى كردهاند. آيا اين امر نشان مىدهد كه ما حق داريم كه گزينشهايمان را متناسب با آن سامانبخشيم؟ نامگذاريهاى مالكانه و خصوصى ظاهرا خطر نسبىگرايى را از زبان ارزشى ما دفع و رفعمىكنند بدون اينكه به نگرانيهاى اساسىاى بپردازند كه در باب احتمال خودسرانه و بلهوسانه شدناعمال ارزشى ما وجود دارند، زيرا ويژگىاى كه براى مجاز و معاف ساختن اعمالمان بدان متشبثمىشويم چيزى جز اين نيست كه اين اعمال، اعمال ما هستند. (122) و اين آن سنخ چيزى نيست كهحتى در چارچوب طرح اخلاقى ما قدر و ارزش توجيهگرانه چندانى داشته باشد. نه فقط تصورتوسل به اين ويژگى در توجيه ناموفقى كه معطوف به بيگانگان است مشكل مىنمايد; بلكه تصورتوفيق معتنابه توسل به ويژگى مذكور در اينكه خودسرانه و بلهوسانه نبودن را به خودمان نشان دهدنيز مشكل است. بدين ترتيب، ممكن است كارمان به اينجا بكشد كه از خودمان بپرسيم كه نكند اينمتصلب سازى با تفسيرى غيرتجديدنظرطلبانه از گفتار اخلاقى ما سازگار باشد; چرا كه، مثلا،ممكن است، در اين گفتار، مانع بيان مسايلى خطير و ظاهرا اخلاقى شود. نظريهپردازان قائل به حساسيت كاملا ممكن است كه، هم در باب سرشت معرفتى گفتار اخلاقىو هم در باب سرشت معرفتى - و حتى يگانه و منحصربهفرد - احساسهاى مشخصى كه اخلاق ازآنها استفاده مىكند، برحق باشند. سهم و اهميتخاص نظريه قائل به حساسيت در اخلاق به ايناست كه مىتواند راهى براى فهم اين مطلب در اختيار ما بگذارد كه چگونه مىتوانيم يك نوع ازهدايت فعل را - بدون [التزام به] لوازم نظريهاى كانتى در باب فاعليت - در دل گفتار اخلاقيمانجاى دهيم، به نحوى كه با معرفتى و آفاقىبودن آن سازگار باشد (لااقل، به معناى همگرايىبينالانفسى (123) در ميان مردم متعلق به يك فرهنگ خاص كه آنچه را آن فرهنگ مىپذيرد، براىفهم نوع [متناسب] حكم، در اختيار دارند (124) ). ولى، نظريهپردازان قائل به حساسيتبه عدم تشابه مهمى ميان كيفيات ثانويه، از قبيل رنگ، وخاصههاى ارزشى، از قبيل خوب، نيز تفطن يافتهاند. فرض كنيد كه معادله پيشاتجربى زير را براىسرخ بپذيريم و فعلا همه قيد و شرطهايى را كه در باب دورىبودنش مىتوانستيم بگذاريم به تعويقبيندازيم : سرخ است اگر و فقط اگر X چنان باشد كه در انسانهاى عادى، به صورتى كه هماكنون هستند، (و دراوضاع و احوال عادى) انطباع بصرى سرخى را باعثشود. با اين حال، باز نوعى تقابل با خوب باقى مىماند. حال (بيان ديگرى از) معادله پيشاتجربىپيشنهادى ويگينز را براى خوب در نظر بگيريد، كه متضمن تجديدنظرى در (1) است كه عدم تشابهرا نشان مىدهد: 3) X خوب است اگر و فقط اگر X چنان باشد كه براى انسانهاى عادى، به صورتى كه هماكنون هستند، (و دراوضاع و احوال عادى) احساس تاييد اخلاقى را احساسى متناسب و درخور سازد. اگر تشخيص خوبى فرق اساسىاى با معرفت تجربى مىداشت نامعرفتىگرا فورا خاطرنشان مىكردكه تشابه با رنگ (حتى اگر در موارد ديگر درستباشد) دقيقا در همان موضعى كه انتظار مىرفت ازميان برمىخيزد، يعنى در همان موضعى كه در آن به جاى تعبير ادراكى / تبيينى باعثشدن در، كهدر معادله (2) آمده است، تعبير هنجارى متناسب و درخور ساختن براى، كه در معادله (3) آمدهاست، گذاشته شد. البته، به محض اينكه معادله (2) را داشته باشيم، روشن مىشود كه چرا حق داريمادعا كنيم كه قرار گرفتن در معرض خاصههايى كه در اوضاع و احوال عادى واكنش سرخ را باعثمىشوند واكنش سرخ را متناسب و درخور مىسازد (لااقل، در اوضاع و احوال عادى براىانسانهاى ناظر عادى)، و اين گواهى معرفتى مستلزم هيچ تحليل فروكاهندهاى از سرخى نيست.ولى، در مورد «خوب» اشكال اين است كه چيزى مانند معادله (2) در اختيار نداريم تا طرز تعبيرتوجيهگرانه را تاييد كند - در عوض، خود طرز تعبير توجيهگرانه، يعنى معادله (3)، را در دستداريم. در غياب يك پديدارشناسى استوار و نيز در غياب يك مبناى گرايشى، شبيه معادله (2)،تعيين اينكه اهميتخاص الگوى كيفيت ثانويه در چيست، يا اينكه آيا اين الگو مىتواند درجهت تجويز معرفتىگرايى يا آفاقىبودن در خصوص خوبى (يا درستى) نافع افتد يا نه، دشوارترمىشود. . جاى اين پرسش هست كه چه مقدار از بينش موجود در نظريات قائل به حساسيت را مىتوانحفظ كرد اگر قرار شود كه تشبيه [خاصههاى اخلاقى] به كيفيات ثانويه را به چيزى نگيريم و، درعوض، بكوشيم تا اين قول را بيشتر بپروريم و بسط دهيم كه خاصههاى گوناگون ممكن است تاحدى به حساسيتهاى انسان بستگى داشته باشند و، با اين همه، واجد شرايط صحت و بهبود و،بنابراين، داراى شان معرفتى (يا آفاقى) باشند. نظريات قائل به حساسيت، اگر نمونههايى از اينراى كلى تلقى شوند، و اگر بتوان بر نگرانيهايى كه قبلا ذكرشان رفت غلبه كرد يا بىاساسبودنشان رانشان داد، به واقع جذابيت فراوان مىتوانند داشت. اين نظريات تعبير معرفتىگرايانهاى از اخلاقبه دست مىدهند كه مىتواند روايتى از ارتباط درونى ميان حكم و انگيزش عرضه كند كهوصفالحالگرايى يا برونفكنىگرايى (125) را جذابيت مىبخشد. به علاوه، اين نظريات، بدونمعناشناسى پيچيده نامعرفتىگرايى و بدون سازگارى علىالادعاء ناقص اين مكتب با پديدارشناسىتجارب اخلاقى، از عهده اين كار برمىآيند. و نظريات قائل به حساسيت مىتوانند، هم براى تبيينعدم امكان تحليل محمولات اخلاقى، كه كرارا ادعا شده است، و هم براى در دسترس ما قرار دادنخاصههاى اخلاقى، به تشخيص خودشان از نوعى ارتباط وثيق، زيربنايى، و دورى با احساساتتوسل جويند و، از اين راه، بدون استمداد از معرفتشناسى مشكوك شهودگرايى آغاز اين قرن،احتمال موفقيت آينده نوعى واقعگرايى اخلاقى نافروكاهنده را از نو قوت ببخشند. از اين لحاظها،اين نظريات پيچيده و فريبنده، در روزگار ما، مهمترين مناقشات را در باب الفاظ و تعبيراتى كه دربحث و جدل متعارف، و شايد به بنبست رسيده ميان معرفتىگرايى طبيعىگرايانه و نامعرفتىگرايىبه كار گرفته مىشوند دارند. شورانگيزى و نويدبخشى نظريات قائل به حساسيت در اين است كه در پى آنند كه هر يك از دوجهت تبيين را، كه معمولا در برابر هم نهاده مىشوند، داشته باشند; ولى، خطرى كه با آن مواجهند- مثل خطرى كه روباه [داستان] ازوپ (126) با آن روبرو بود، كه مىخواست هم خوشه انگورش راداشته باشد و هم چيزى را كه بعدا معلوم شد كه تصوير آن بوده است - خطر اين است كه واقعاهيچيك از آنها را نداشته باشند. اتصال
معرفتىگرايى كششها و گيراييهاى خاص خود را دارد، زيرا، تاكنون، سرراستترين تفسير را ازدستورزبان روساختى (127) گفتار اخلاقى فراهم آورده است و وعده اجتناب از تجديدنظرطلبى درباب تجربه و استدلال اخلاقى را داده است. هزينههاى خاص خودش را هم دارد. نظريات قائلبه حساسيت مىخواهند با هزينه كم همان كششها و گيراييها را داشته باشند، هرچند ممكن استآنچه را كه براى به دست آوردنش هزينه مىكنند به كف آورند. نكند آنچه موردنياز است احياءطبيعىگرايى ناظر به واقع باشد؟ چنين احيايى در حال انجام گرفتن است، اما مطمئنا حق داريمبپرسيم: آيا لزومى دارد كه حالا تاريخ فرااخلاق قرن بيستم تلخيص شود؟ شايد نه. نخستين دور نقادى طبيعىگرايى، در اين قرن، فقط متوجه طبيعىگرايى كاملا تحليلىبود; فلسفه زبان پيشرفت كرده است، و چشمانداز آينده طبيعىگراييهايى كه بر نظر جامعترىدرخصوص تحليلىبودن، يا بر نظراتى در باب معنا كه از تفكيك تحليلى / تركيبى كار چندانىنمىگيرند، ابتناء دارند كاملا معلوم نيست. بنابراين، [فقط] اين احتمال باقى است كه تفسيرطبيعىگرايانهاى ظهور كند كه بتواند همه خصايص و كاربردهاى هنجارى گفتار اخلاقى را، يا لااقلهمه خصايص و كاربردهايى را كه از مداقه نقادانه جان سالم به در مىبرند، به حساب آورد. اين احتمال را در مد نظر داشته باشيم و سه نوع طبيعىگرايى اين روزگار را بررسيم:نو ارسطويى (128) ، نافروكاهشگرايانه پساپوزيتيويستى (129) ، و فروكاهشگرايانه (130) . نوارسطويى. فيليپا فوت، در يك رشته مقالات نافذ، قائل شد به اينكه عدم فهم اينكه كاربرد الفاظاخلاقى منحصرا به عنوان يكى از نتايج طرزتلقيهاى موافق يا مخالف (131) نابجاست نشاندهنده نوعىناآشنايى با واژگان اخلاقى است (حتى وقتى كه طرزتلقيها ويژگيهاى صورى خاصى، از قبيلتوصيه كلى، دارند). مثلا، فرض كنيد كه قومى داراى زبان وجود داشتهاند كه زبانشان، روىهمرفته،نرمنرمك وارد زبان انگليسى شده است و عقايدشان عموما علىالظاهر و به نحو اطمينانبخشىشناختهشدهاند و، با اين همه، لفظى به كار مىبردهاند، glim ،كه ظاهرا از هر حيث همان قوتوصفالحالى لفظ morally good [خوب اخلاقى] را داشته است اما آنان آن را به سهولت فقطبر كسانى اطلاق مىكردهاند كه نيروى جسمانى از خود نشان مىدادهاند و مىتوانستهاند گردويى رابا فشردن آن در دستبشكنند. به نظر مىرسد كه morally good ترجمه خوبى از glim به انگليسى نباشد - چرا كه آنچه آن قوم [با استعمال لفظ [ glim مىستايند، قابل تحسين مىيابند،و هدايتگر فعل تلقى مىكنند ظاهرا چيزى غير از منش اخلاقى شخص است. به نظر مىرسد كه،به هر صورت، ارتباط با چيزهايى خاص - مثلا ربط و نسبت ذاتى با آثار و نتايجى كه [فعل] در خيرو خوشى انسانها دارد، از قبيل پرهيز از ظلم و خشونت و بدرفتارى - به اندازه، مثلا،تعميمپذيرى (132) جزء لاينفك معانى [الفاظ] اخلاقى ما باشد. طرز تهيه يك نظر مخلوط (133) در باب معناى الفاظ اخلاقى، كه بالقوه ناپايدار هم هست، ايناست كه اين ادعا را كه براى اينكه چيزى خوب باشد منطقا كافى است كه خاصههاى واقعى معينى (ازقبيل ايجاد خير و خوشى) داشته باشد با اين ادعا كه پذيرش (بحق) اينكه چيزى خوب است منطقامستلزم تاييد آن است تركيب كنند. زيرا، اگر حق با فوت باشد، ارتباط نظرا تضمينشدهاى ميان هيچپديده واقعى خاص و اين تاييد وجود نخواهد داشت. نامعرفتىگرايان، با اصرار بر اينكه هر معناىتوصيفىاى به اين قبيل الفاظ تعلق گيرد، باز، محتواى توصيهاى [آنها] اصيل و اصلى است،خواستهاند از اين ناپايدارى بپرهيزند. فوت خطمشى ديگر را در پيش مىگيرد، يعنى شرايطواقعى را در دل معناى الفاظ اخلاقى جاى مىدهد و سرانجام انكار مىكند كه هدايتگرى فعل كهبراى الفاظ اخلاقى ادعا شده است اجتنابناپذير باشد و، در عوض، مدعى مىشود كههدايتگرى فعل توقف دارد بر فرض اينكه، در ميان جمع، باشند فاعلهايى كه انگيزه بجد گرفتنخير و خوشى ديگران را داشته باشند. با اين همه، آيا الزامات اخلاقى مطلق و بىقيد و شرطنيستند؟ وجود آداب و رسوم نشان مىدهد كه امكان دارد كه هنجارها غيرمشروط باشند ولىانگيزانندگى مطلق و بىقيد و شرط نداشته باشند: آدمى مىتواند صادقانه و بحق حكم كند كه اينالزامات بر (مثلا) خودش قابل اطلاقاند، بدون اينكه اطاعت [از اين الزامات] را تاييد كند يااحساس كند كه انگيزه اطاعت دارد. فوت استدلال مىكرد كه اخلاق مىتواند مثل آداب و رسومباشد. اگر اخلاق مهمتر از آداب و رسوم است تبيين شايسته آن اين است كه، براى ما، ايجادخير و خوشى انسانها و جلوگيرى از ظلم و خشونت و بدرفتارى از صرف عدم توهين به توقعاتمرسوم و سنتى مهمترند. اين نكته ابهام ظاهرىاى را كه ارزيابى اخلاقى را احاطه كرده است رفعمىكند و، در عين حال، ما را به فهم اين مطلب قادر مىكند كه چگونه اخلاق شروع توفيقآميزىداشته است - زيرا مىتوانيم بفهميم كه چگونه براى يك اجتماع مهم است كه اعمال و معيارهايى راابداع و تاييد كند كه معمولا از ظلم و خشونت و بدرفتارى اجتماعى جلوگيرى مىكنند وخير و خوشى اجتماعى ايجاد مىكنند; معيارهايى كه عمدتا به استقلال از (يا حتى علىرغم)گرايشهاى خاص افرادى كه اجتماع آن معيارها را بر آنان اطلاق مىكند به كار گرفته مىشوند، درمرتبه شكوفايى و رشد اخلاقى فردى در قاطعيت و اولويت تربيت اخلاقى نشان داده مىشوند، و،روىهمرفته، هرچند نه به نحو كامل، به صورت ملكه درمىآيند (درونى مىشوند). (134) چنين راهحلى براى مساله ناپايدارى ظاهرا حق مؤلفههاى مورد اجماع محتواى واقعى تعبيراتاخلاقى را به نحوى اداء مىكند كه نامعرفتىگرايى نمىتواند بكند. ظاهرا با پارهاى از ادله و شواهدفهم عرفى در باب ربط و نسبت تا اندازهاى نامتجانس ميان انگيزش و ارزشگذارى اخلاقى همسازگارتر است. البته، مفاهيمى مانند ظلم و خشونت و بدرفتارى و خير و خوشى علىالظاهر،به معناى دقيق كلمه، طبيعىگرايانه نيستند. از اين رو، شايد اجماعىبودن اين ادعا كه اخلاق با (مثلا)جلوگيرى از ظلم و خشونت و بدرفتارى سروكار دارد سوء استفاده از برداشتى توصيهاى و گرانباراز هنجار (135) از لفظ ظلم و خشونت و بدرفتارى باشد. اما فوت، به صورتى كاملا كلى، استدلالكرده استبر اينكه برداشتهاى توصيهاى فاقد محتواى توصيفى اصلى و اصيل نمىتوانند، لااقل درمورد تعبيرات ارزشىاى مانند يك X خوب، حق اعمال زبانى ما را اداء كنند. و شايد اين مطلبقابل قبول باشد كه مفهوم «خير و خوشى» حاوى مؤلفه هنجارىاى غير از يك زندگى خوب براىشخصى كه در حال گذران زندگى است نيست - در مقابل، مثلا، مفاهيم «الزام» يا «وظيفه» كه دلالتبر ضرورت و دستور دارند. مىتوان در جهت ارائه تفسيرى ارسطويى از اين مولفه هنجارى كوشيد،اگرچه اشكالى رخ مىنمايد، و آن اينكه: خوب، در موارد استعمال ارزشى گوناگونى كه دارد، نوعابا اتصال به كاركردها يا نقشهاى ويژهاى تثبيت مىشود - [مثلا مىگوييم :] يك نىلبك خوب، يكدندانپزشك خوب، و امثال اينها. نظريه ارسطويى نظرا اين امكان را در اختيار ما مىنهد كه اينكاربردى را كه پشتوانهاش كاركرد ويژهاى استبه ارزشگذاريهايى از قبيل يك زندگى خوب، كهطيف وسيعترى دارند، تسرى دهيم، زيرا غايتشناسى مبنايى ارسطو كاركردها و نقشهاى ذاتىاىبراى انسانها قائل است; اما اين غايتشناسى ذاتگرايانه دقيقا آن بخشى از اخلاق ارسطوست كهبازسازيش امروزه از بازسازى هر بخش ديگرى از اين اخلاق نامحتملتر مىنمايد. كسى كهمشرب نو ارسطويى دارد مىتواند جواب دهد كه يك غايتشناسى كيهانى فقط در صورتىموردنياز است كه بخواهيم به زندگىاى كه از ديدگاه كيهانى خوب است قائل شويم. اما نهايتچيزى كه براى قول به زندگىاى كه از ديدگاه انسانى خوب است موردنياز است غايتشناسىموجود در روانشناسى علاقه و ميل، به صورتى كه در انسانهاى متعارف (136) تحقق دارد، است. با اينهمه، اين نظر اخير نيز با اشكالات شناختهشدهاى مواجه است كه بر همه كوششهايى كه در جهتيكى دانستن امور بهنجار با امور متعارف انجام مىگيرند وارد مىآيند. نافروكاهشگرايانه پساپوزيتيويستى. تفاسيرى از اخلاق كه به صورت خودآگاهانهترىطبيعىگرايانهاند در سالهاى اخير كثرت يافتهاند و، تا اندازهاى، مورد تاييد مطالعات و تحقيقاتانجامگرفته در معرفتشناسى، فلسفه علم، و فلسفه زبان واقع شدهاند. يك گروه مهم از اين نوع نظريات قائل به اتصال كار خود را با اين ادعا مىآغازند كه تعادلانديشهورزانه علاوه بر اينكه روش اخلاق است روش علوم تجربى هم هست. در هر دو مورد،استفاده از اين روش را در ارزشگذارى نقادانه باورهاى خودمان مستلزم توسل به دو چيز، يكىشواهد تجربى و ديگرى نظريهاى ناظر به واقع كه در حال حاضر مورد اعتقاد است، تلقى مىكنند- مثلا، كاربرد اصل استدلال بر بهترين تبيين مستلزم اين است كه، در مقام ارزيابى ميزان قابل قبولبودن ادعاهاى تبيينى متعارض، به تجربه و نيز نظريه فعلى خودمان توسل جوييم. از اين رو، اينواقعيت كه معرفتشناسى اخلاقى نمىتواند از توسل به احكام يا شهودهاى اخلاقى موجودصرفنظر كند، و فقط به شيوههاى اجمالا سازگارىگرايانه (137) مىتواند اين احكام را به معرض نقدو تجديدنظر آورد، نشاندهنده انفصال يا فرق اساسىاى ميان معرفتشناسى اخلاقى و علمىنيست. چون، بر طبق اين قبيل نظرات، ما، در مرحلهاى از استدلال بر بهترين تبيين براى رفتارانسانى و تاريخ آن، به واقعيت [داشتن] خاصههاى اخلاقى اعتقاد پيدا مىكنيم، اين مساله كه آيابه اصطلاح تبيينهاى اخلاقى تبيينهاى واقعى - و معتبرى - هستند يا نه، براى اين قبيل نظرات،تبديل به مساله اساسىاى شده است. هارمن انكار كرده است كه خاصههاى اخلاقى نافروكاستنى (138) بتوانند نقش تبيينى واقعىاىداشته باشند، اما نيكولاس استرجن (139) ، ريچارد بويد (140) ، ديويد برينك (141) ، و ديگران در پى يافتنشباهتهايى با علوم طبيعى و اجتماعى بودهاند تا استدلال كنند كه خاصههاى اخلاقى مىتوانند همنافروكاستنى باشند و هم داراى فايده تبيينى. مثلا، مىتوان استدلال كرد كه انواع طبيعىگوناگون در شيمى يا زيستشناسى - اسيد، كاتاليزور، ژن، ارگانيسم - به وضوح از لحاظ سنخىفروكاستنى به انواع طبيعى فيزيك نيستند، و، با اين همه، در تبيينهاى علمى معتبر نقشى ايفاءمىكنند. بر اساس اين نظر، خاصههاى اخلاقى ممكن است مانند انواع طبيعى عمل كنند، زيرا امكان داردكه موجب اتحاد نظرى پديدههاى متنوع فيزيكى - شيميايى و روانشناختى - جامعهشناختى شوند،به شيوههايى كه نقشهاى على - تبيينى مشترك [آنها] برجسته و روشن شوند: با توجه به شيوههاىمتنوع فيزيكى - شيميايى يا روانشناختى - جامعهشناختى امكان ارائه مصداق ظلم يا بىعدالتى،تبيينهايى كه، با موفقيت، پيامدهاى اجتماعى يا رفتارى مختلف به ظلم يا بىعدالتى نسبت مىدهنداثر روشنكننده و وحدتبخشى مىتوانند داشت. اين خاصههاى اخلاقى نيز، مانند انواع طبيعى،قدرت تبيينى خود را، تا اندازهاى، به موقعيتخودشان در مجموعهاى از خاصهها مديوناند كهقانونمندند - يا لااقل مؤيد شرطيههاى خلاف واقع (142) اند - و نوعى سازگارى ساختارى ياكاركردى دارند. مثلا، مفهوم عدالت اجتماعى مىتواند دربرگيرنده مجموعهاى از اوضاع و احوالى باشد كهامكان حيات فردىاى را كه از لحاظ روانى شرافتمندانه و جذاب باشد تقويت مىكنند و، در عينحال، موجب تعاون، ثبات، و رفاه اجتماعى مىشوند. اين اوضاع و احوال، به يك اعتبار، متقابلاهمديگر را تاييد و تقويت مىكنند. اين امر براى تامين هيچ نوع درونىگرايى بسيار مشخصى، درسطح فردى، كافى نيست، اما در اين جهت كمك مىكند كه توضيح دهيم كه چگونه عدالت، وطرحهاى اجتماعى عادلانه، مىتوانند تاييد و حمايت عمومى را جلب و حفظ كنند كه سبب مىشودكه هنجارهاى ناظر به عدالت ملكه ذهن افراد شوند. و اين نيز، به نوبه خود، به ما كمك مىكند تادريابيم كه چگونه عدالت - يا بىعدالتى - مىتواند نقشى على - تبيينى داشته باشد. البته، نافروكاهشگرايان بايد به كسانى كه كاربرد استدلال بر بهترين تبيين را در مورد اخلاقمورد نقد قرار مىدهند جواب قانعكنندهاى بدهند، چرا كه ادعا مىشود كه تبيينهاى بديلى كهحداقلىتر و با وضوح بيشترى طبيعىگرايانهاند در دسترسند. مثلا، استدلال شده استبر اينكهخاصههاى عارضى معالواسطه را بايد از تبيينهاى معتبر حذف كرد، زيرا كار تبيينى واقعى راواسطه در عروض (143) مىكند. ولى، اين معيار براى بهترين تبيين ظاهرا بيش از اندازهمحدودكننده است، حتى براى علوم طبيعى، كه در آنها نظريهسازى نوعا كار حداقلىجويانه (144) اىنيست و در تبيينها در پى محاسنى از قبيل عمق، وحدت، و وسعت نيز هستيم، و ممكن است درمرتبه عروض معالواسطه (145) نظم و ترتيبهاى قانونوارى ظهور كنند كه به نظر برسد كه سهمواقعىاى در فهم تبيينى دارند. مثلا، تبيينهايى كه به ژن و انتخاب طبيعى استناد مىكنند بينشىشاخص و ارزنده در باب پراكندگى اسيدهاى آمينه بر سطح جهان در اختيار مىگذارند، حتى اگر اينپراكندگى را بتوان با الفاظ و مفاهيم صرفا فيزيكى نيز تبيين كرد، و حتى اگر سنخهاى زيستشناختى(دقيقا) فروكاستنى به سنخهاى فيزيكى نباشند، بلكه صرفا، براى عروض، به وساطت اين سنخهانيازمند باشند. از آنجا كه هيچ تفسير مقبولى از امور دخيل در بهترين تبيين، حتى در علوم طبيعىكه اسوه ساير علوماند، وجود ندارد، احتمال نمىرود كه نفى - يا اثبات - قطعى طبيعىگرايىنافروكاهنده از اين ناحيه حاصل آيد. اگر قرار باشد كه خاصههاى اخلاقى را به چشم خاصههايى بنگريم كه طبيعى، نافروكاستنى، وشبيه به انواع طبيعىاند، آنگاه، اين نوع طبيعىگرايى با هيچ دليلى از سنخ دليل مورتعارضى نخواهدداشت، چرا كه هيچ تحليل پيشاتجربىاى ارائه نمىشود و به شعار باتلرى (146) مور: هر چيزى هماناست كه هست، نه چيز ديگرى توجه كامل مبذول مىگردد. شايد اجازه ورود خاصههاىنافروكاستنى اخلاقى به قلمرو خاصههاى طبيعى مبالغهآميز به نظر مىرسيد اگر، برخلافپساپوزيتيويستها، تصديق نمىكرديم كه خاصههاى اخلاقى طبيعى به وساطتخاصههاىغيراخلاقى طبيعى بر امور عارض مىشوند (تقريبا به همان معنايى كه ظاهرا مور در نظر داشتهاست). ولى، مىتوان پرسيد كه آيا، در اين زمينه و موقعيت، عروض معالواسطه (147) بافروكاستنىبودن (غيردقيق) فرق واقعىاى دارد يا نه; زيرا اين تفاسير در مرتبه خاصهها كارآيىدارند، نه در مرتبه مفاهيم، و عروض معالواسطه را، به عنوان آموزهاى مابعدالطبيعى، نه هنجارى،عرضه مىكنند. و اينكه از ميان دو طبقه ظاهرا ناهمخوان خاصهها يكى واسطه در عروض ديگرىباشد، از بعضى از لحاظها، ربط و نسبتى كاملا مبالغهآميز و شگفتانگيز است; و از آن نوع ربط ونسبتهاست كه ظاهرا به وضوح اقتضاى توضيح و تبيين دارد. اگر پساپوزيتيويستها قائل بودندبه اينكه خاصههاى غيراخلاقى كلا و منحصرا خاصههاى اخلاقى را تشكيل مىدهند، اين قولمىتوانست توضيح و تبيينى در اختيار ما بگذارد، اما، در عين حال، در برابر هم نهادن اين نظر و يكنوع فروكاهشگرايى را مشكلتر هم مىكرد. از جنبه معرفتشناختى، طبيعىگراييهاى نافروكاهشگرايانهاى كه در كار بررسى آنها بودهايمبايد از اين نظر دفاع كنند كه تعادل انديشهورزانه، علاوه بر اينكه روش اخلاق است، روش علومطبيعى هم هست، و بايد توضيح دهند كه به چه معنا اين روش، علىرغم استفاده وسيعش از شهود وامورى از قبيل سازگارى تبيينى و سادگى، كه براى نظريهگزينى (148) لازم و، در عين حال، غيركافىاند،واقعا باور به صدق نتايجش را ايجاب و تضمين مىكند (چرا كه پساپوزيتيويستهاى موردبحث، درمبحث صدق، سازگارىگرايى را رد مىكنند). همه طبيعىگراييهاى نافروكاهشگرايانهپساپوزيتيويستى تعادل انديشهورزانه را تفسيرى كافى و وافى از ادعاهاى موجه علوم تجربى يااخلاق تلقى نمىكنند. مثلا، ريچارد ميلر (149) تاكيد دارد بر اينكه توجيه بايد حاوى ادعايى پراهميتباشد، و آن اينكه باورهاى آدمى نتيجه فرآيندى قابل اعتماد براى كشف امورند. به نظر ميلر، چنينادعايى بايد خودش موجه باشد، اما مىتوان از تسلسل اجتناب كرد، از اين راه كه چنين ادعاهايى رابر اصولى مبتنى كنيم كه به موضوعات خاصى اختصاص دارند (150) و جزو چارچوب [فكرى]شخص صاحب باورند و صدقشان را نمىتوان با توجيههاى ديگرى كه فارغ از موضوع (151) اند اثباتكرد. چنين روندى لزومى ندارد كه صرفا خودپسندانه باشد; چرا كه ممكن است معلوم شود كهفرآيندهاى واقعى صاحب باور شدن (152) كه، مثلا، در اخلاق به كار گرفتهايم، در اين جهت كه براصول مبنايىاى كه در باب كشف اخلاقى داريم انطباق داشته باشند، چنانكه بايد و شايدنيستند. اين نظرات نافروكاهشگرايانه، علىرغم اختلافهايى كه با يكديگر دارند، با مقاومت و مقابلهمشتركى مواجهاند از ناحيه كسانى كه اعطاى مقام و منزلت معرفتى مقدماتى (153) را به باورهاىاخلاقى نافروكاستنى، حتى وقتى كه اين باورها باورهاى خود ما باشند، مورد مناقشه قرار مىدهند.معمولا، در مقام جوابگويى به اين نقد، خاطرنشان مىكنند كه نظريهسازى عموما بااعطاء مقام ومنزلت ظاهرى به پارهاى از باورهاى موجود شروع مىشود - و به واقع به نظر مىرسد كه چارهديگرى هم نيست. اما ناقدان، در جواب، به تفاوتهاى فراوانى استناد مىكنند كه از حيث پيشرفتعملى نظريهسازى بين علم و اخلاق هست; تفاوتهايى كه ممكن است روشنكننده معقوليت فرضاوليه مقام و منزلت معرفتى تلقى شود. درست همانطور كه، در مورد دين، اينكه نظريه دينى از حيثادعاهايش در باره جزييات و تفاصيل طبيعت و تاريخ دائما مورد مناقشه و غيرقابل اعتماد از كاردرآمده است عاقبتبه حساب عدم معقوليت تلقى تجربه دينى به عنوان امرى كه داراى مقام ومنزلت معرفتى ظاهرى است گذاشته شده است، مىتوان به اين هم قائل شد كه عدم اجماع وپيشرفت در اخلاق دليلى محسوب مىشود بر ضد چيزى كه، در وضع و حالى ديگر، اشتياقمعقولانهاى به قائل شدن قدر و ارزش معرفتى ظاهرى براى باورهاى اخلاقى مىبود. البته، ازاخلاق، يا تحقيق اخلاقى، به عنوان يك قلمرو معرفتى، چندان چيزى باقى نمىماند اگر به باورهاىاخلاقى موجود قدر و ارزش مقدماتىاى داده نمىشد; اما نقادان ممكن است اين نتيجه شكاكانه رايكسره نامطلوب نبينند. جواب مؤثر به اين قبيل نقادان متضمن ارائه تبيينى از اختلافنظر در امور اخلاقى است كهبه نحو مطلوبى با تبيين شكاكانه رقابت كند و، از اين مهمتر، متضمن ساختن و پرداختن خود نظريهاخلاقى نافروكاهشگرايانه و نشان دادن اين است كه اين نظريه پيشرفتهاى نظرى ارزندهاى دارد (ياچنين پيشرفتهايى را امكانپذير مىسازد). انجام دادن اين كار مستلزم بيان ارتباطات موجود ميانخاصههاى اخلاقى يا ارزشى يگانه و منحصربهفرد، از سويى، و حكم، انگيزش، رفتار، و ديگراجزاى نظريه اجتماعى يا روانشناختى، از سوى ديگر، است، آن هم به شيوههايى كه بتوانند هممزاياى تبيينىاى را كه با توسل به اين قبيل پيوندهاى واقعى تامين مىشوند نشان دهند وهمهنجارى بودن آنها را ايضاح كنند (و به معنايى درخور ثبت و ضبط كنند). فروكاهشگرايانه. يك شيوه مستقيمتر، اما در عين حال مخاطرهآميزتر، براى سعى در جهتپاسخگويى به شمارى از پرسشهايى كه قبلا طرح كرديم - در باره هنجارى بودن، در باره اينكهكداميك از تبيينها همه كار را انجام مىدهند، در باره مقام و منزلت معرفتى، و در باره عروضمعالواسطه - در پيش گرفتن راه فروكاهشگرايى است. پيشنهادهاى فروكاهشگرايانه در بابدرستى اخلاقى يا خوبى غيراخلاقى را، در سالهاى اخير، از جمله، ريچارد برانت، گيلبرت هارمن،پيتر ريلتن (154) ، و ديويد لوئيس (155) ارائه كردهاند. فروكاهش ممكن استبه صورت چيزى كه عرفآن را حقيقتى تحليلى قلمداد مىكند (نوعى حقيقت تحليلى كه از هر نوع حقيقت تحليلىاى كه درتصور مور مىگنجيد پيچيدهتر است)، به صورت يك تعريف اصلاحگرانه، يا به صورت يك گزارهاينهمانى تركيبى باشد. با نشان دادن اينكه گفتار ارزشى را حاكى از چه خاصههاى طبيعى اصيلىتلقى مىتوان كرد، بهرهبردارى از ويژگيهاى اين خاصهها براى پاسخگويى به پرسشهاى ناظربه نيروى انگيزشى يا هنجارى ارزشگذارى، براى ارائه تفسيرى بىراز و رمز از معرفتشناسىارزش، و براى توجيه عروض معالواسطه ارزش، امكانپذير مىشود. بسته به ماهيت فروكاهش، ممكن است معلوم شود كه نسبىگرايى در باب ارزش يا اخلاقموجه (برانت، هارمن، لوئيس) يا ناموجه (ريلتن) است. به علاوه، همه اين تفاسير گرايشىاند،بدينمعنا كه امور ارزشى را وابسته به گرايشهاى عاطفى فاعلها مىدانند. بيشتر اين تفاسير، هرچندنه همه آنها، در پى آنند كه، با تمهيد مقدمه براى نوعى آرمانىسازى معرفتشناسى معهود ومتعارفى كه بخش عظيمى از گفتار ارزشگذارانه ما را تاييد و تضمين مىكند، مؤلفه هنجارىبودن را،كه عبارت است از امكان نقد گرايشهاى عاطفى موجود، به چنگ آورند. نقد ميلها و غايتهاى مامعمولا بدين صورت شروع مىشود كه، مثلا، بپرسيم كه آيا برآوردن آنها با ساير غايتها منافات دارديا نه، يا نشان دهيم كه از مبادى يا متعلقات آنها تصور نادرستى داشتهايم يا خود را متقاعد كنيم كه، اگرمىدانستيم كه برآوردن آنها چگونه چيزى است، ديگر نمىخواستيم كه تحت تاثيرشان باشيم، يا...معمولا، ما معتقديم كه آدمى، هرچه از اينكه در پيش گرفتن شقوق و امكانات مختلف، براىخودش، يا براى همه كسانى كه شيوه كار و زندگى او بر وضع و حالشان اثر مىگذارد، چه روز وروزگارى پيش مىآورد، آگاهى تفصيلىتر يا واضحترى داشته باشد، بهتر مىداند كه خيرش درچيستيا چه كارى درست است; و اين نظرى است كه اصل و نسبش به راى هيوم (156) در باب ذوق وسليقه، راى ميل (157) در باب سود، و، متاخرتر از آنها، راى فرث در باب ناظر آرمانى مىرسد.مولفه هنجارىبودن را، كه عبارت است از هدايت فعل، به نوبه خود، با توسل به نيروى انگيزشىگرايشهاى عاطفيمان (باز هم، شايد گرايشهاى عاطفى به همان صورتى كه، وقتى اوضاع و احوالمانتا حدى بهبود يا حالت آرمانى يافته باشند، هستند - چرا كه انگيزش اگر از سر بصيرت نباشدنمىتواند براى ما هنجارآفرين باشد)، و احتمالا به حساب آوردن ميلهاى خاصى براى اينكه ارزشهايا گزينشهايمان را قابل دفاع ببينيم يا آنها را جزء يك زندگى هماهنگ و ثمربخش قرار دهيم،مىجوييم و مىيابيم. اين نظرات علةالعلل هنجارى بودن را در گرايشهاى عاطفى فاعلها مىبينند، و اين امر بىدرنگاين پرسش را پيش رو مىآورد كه آيا با اين قبيل طبيعىگراييهاى فروكاهنده مىتوان آفاقىبودنمناسب را براى اخلاق تامين كرد يا نه. اگر براى واقعىبودن احكام ارزشى يا اخلاقى لازم است كهاين احكام تا حدى نسبى نباشند - و، مثلا، با گرايشهاى احتمالىاى كه موجوداتى مثل مابه كشيدهشدن به سوى چيزهايى خاص دارند پيوند نداشته باشند - از راه فروكاهش نمىتوانحكمى را آفاقى قلمداد كرد و به آن اعتبار بخشيد; بلكه با چيزى سروكار خواهيم داشت كه بهتراست آن را، به جاى اينكه آفاقىبودن خالص (158) بناميم، انفسى بودن آفاقىشده (159) نام دهيم.با اين همه، ممكن است از نقاط قوت نظرات قائل به واكنش آرمانىشده (160) يكى اين باشد كهظاهرا شان ارزش اين نيست كه، بر اثر ژرفكاوانهترين تاملات، معلوم شود كه يكسره از آنچهارزشگذاران را برمىانگيزد، يا مىتواند برانگيزد، جداست - و مراد از ارزشگذاران فاعلهايى استكه برايشان چيزى مىتواند اهميت داشته باشد. به واقع، يك راه دفاع از نظرات قائل به واكنشآرمانىشده (اعم از طبيعىگرايانه و غيرطبيعىگرايانه) اين است كه بگوييم كه، در بحث نقادانهدر باب ارزش، ظاهرا چارهاى جز اين نيست كه بپرسيم كه، پس از تامل، امور به نظر ما چگونهمىآيند. بنابراين، اصرار بر اينكه ارزش آفاقى بايد مطلق باشد، بدينمعنا كه از همه امور واقعناظر به انگيزش (حتى انگيزش عقلانى، اگر چنين چيزى وجود داشته باشد) مستقل باشد، درحكم اين است كه تصورى از ارزش يا اخلاق داشته باشيم كه به طرز تحملناپذيرى چيزانگارانهاست [يعنى ارزش يا اخلاق را يك چيز عينى خارجى مىداند] . اما حتى اگر شبح ارزش مطلق را بتوان به خاك سپرد، و حتى اگر اين قبيل تفاسير بتوانند، به يمناينكه دعاويشان را از طريق تعاريف اصلاحگرانه، اينهمانيهاى خاصهاى، يا معادلات تحليلىغيرواضح اظهار و ارائه مىكنند، از برخورد مستقيم با استدلال از راه پرسش گشوده بپرهيزند،باز نمىتوانند از مواجهه نهايى با چيزى بسيار شبيه استدلال از راه پرسش گشوده پرهيز كنند.در باب هر تبيينى كه از «خوب» برحسب خاصهاى (احتمالا مركب) مانند P ارائه كنند، باز ظاهرامعقول است كه بپرسيم: بلى، مىفهمم كه P , X است، اما آيا باز هم جاى اين نيست كه بپرسم: آيا X واقعا خوب است و آيا بايد زندگيم را بر طبق آن نظم و نسق بخشم؟ معقول بودن اين پرسش ظاهرامقتضاى معنايى براى خوب است غير از آنچه فروكاهشگرايان پيشنهاد مىكنند. حتى پيشنهادهاىفروكاهشگرايانهاى كه به عنوان تعاريف اصلاحگرانه عرضه مىشوند با اعتراض مشابهىمواجهند، زيرا مدعىاند كه تفسيرى از، مثلا، خوب در اختيار مىگذارند كه به اين واژه معنايىروشن مىدهد و نيز ما را قادر به طرح همه پرسشهاى مهمى مىكند كه اين لفظ پيش از اينكه تنبه اصلاح دهد طرح آنها را امكانپذير مىساخت. با اين همه، آيا اين پرسش كه: بلى، مىفهمم كه P , X است، اما آيا باز هم جاى اين نيست كه بپرسم...؟ پرسش مهمى نيست؟ و چگونه مىتوانيمبراى اظهار اين پرسش از لفظ اصلاحشده سود جوييم؟ فروكاهشگرايان بايد ما را، بيش از آنچه كردهاند، متقاعد كنند كه پيشنهادهايشان از اهميت اينپرسش، لااقل در باب مثلا خير خود شخص، مىكاهند. (هدف از ارائه تفسيرى از «خوب»غيراخلاقى لزوما اين نيست كه بگويد كه، مثلا، در مواردى كه اخلاق، يا دوستى، يا زيبايىشناسى مارا به راههايى غير از راه ايجاد خير خودمان دلالت مىكنند، چگونه بايد زندگى كنيم.) البته،هيچيك از پيشنهادهاى طبيعىگرايانه فروكاهشگرايانه از تجديدنظرطلبى معاف نيستند، وبنابراين، به هيچوجه نمىتوانند با همه جنبههاى نحوه استعمال انگليسىزبانان سازگار آيند. مااحتمالا فرض را بر اين نمىگذاريم كه استنباطات شهوديمان از ارزش يا درستى از خلط و اشتباه ياايهام و تضاد عاريند، و، بنابراين، نمىتوانيم توقع داشته باشيم كه هر تفسير فلسفىاى از ايناستنباطات كه خود دستخوش خلط و اشتباه و ايهام و تضاد نباشد دقيقا سازگارى شهودى درسترا داشته باشد. در اين حوزه نيز، مانند بسا حوزههاى ديگر، تحولات فكرى ممكن است ما را به نظرى سوقدهند كه با فهم عرفى فرق داشته باشد، و، با اين همه، به ما كمك كند تا هم آنچه را فهم عرفى معتقداست فهم كنيم و هم آن را به شيوههاى خاصى تصحيح كنيم كه با حفظ مولفههاى اصلى كاركرد فهمعرفى سازگار باشند - خواه حوزه موردنظر تبيين عالم طبيعتباشد و خواه ارزشگذارى عالمانسانى. حتى اگر چنين باشد، اين واقعيت كه ظاهرا اين تفاسير لامحاله از نوعى انكار چيز انگارى،كه انكارى كمابيش غيرقابل مناقشه است، به تفسيرى بسيار قابل مناقشهتر از شرايط آرمانىسازى،با از ربط و نسبت آرمانىسازى با انگيزش بالفعل، كشيده مىشوند نشاندهنده عمق مسايلى است كهتفاسير مذكور با آنها مواجهند - خواه به عنوان تحليلهاى زبانى پيشنهادشده باشند و خواه به عنوانتعريفهاى اصلاحگرانه. مسايل ناشى از تجديدنظرطلبى و اختلافنظرها لاجرم ما را به موضوع مناقشهپذيرى مسايلناظر به اخلاق و ارزش هم بازمىگردانند. تفاسير فروكاهشگرايانه مىتوانند مشكل رفع تعارضاتموجود در اين مسايل را به شيوههاى گوناگونى توضيح و تبيين كنند: درهمپيچيدگى شديد واجتنابناپذير علايق متعارض; كثرت ظاهرى ارزشها و عدم قطعيت در باب ارزيابى و مصالحه;پيچيدگى ذاتى موضوعات و مسايل; و وضع نسبتا عقبمانده نظريه اجتماعى و روانشناختى و نيزنظريه اخلاقى و نظريه ارزش; و غيره. اما حتى اگر براى اين قبيل توضيح و تبيينها مقام و منزلتى همقائل باشيم، باز ممكن است چنين به نظر آيد كه از ارزيابى دقيق عمق مناقشهپذيرى و مسايل ناشىاز آن كاملا قاصرند. مسايل ناشى از تجديدنظرطلبى و اختلافنظرها لاجرم ما را به موضوعات راجع به اينكهچگونه يك تفسير فروكاهشگرايانه مىتواند مدعى ارائه ارتباط خاص اخلاق با فعل باشد همبازمىگردانند. آيا تفسيرى كه انگيزش اخلاقى را منطقا الزامآور نمىداند مىتواند تبيينى كافى ووافى - يعنى تبيينى كه، حداكثر، نسبتا تجديدنظرطلبانه باشد - از پديدههاى تجربه اخلاقى يا ازحقايق ظاهرا بديهى تفكر اخلاقى فهم عرفى به دست دهد؟ شايد بتوان اينگونه ويژگيهاى تصورمتعارف ما از اخلاق را، به عنوان قلمرو و محتواى واقعى و قطعى لوازم اخلاقى، كه كسانى براىتبيينش به قول به مرجعيت عقلانى غيرارادى متوسل شدهاند، به صورت ديگرى با يكديگر سازگاركرد يا نشان داد كه كمتر از آنچه كانتىمشربان تصور كردهاند، براى تفكر اخلاقى فهم عرفى، مهم يااجتنابناپذيرند. اما فروكاهشگرايان در نشان دادن چنين چيزى توفيق چندانى نداشتهاند; و،علىرغم اعتراضاتشان، ممكن است معلوم شود كه، روى هم رفته، نظريهپردازان قائل به خطا (161) بودهاند.