مقالهحاضر توجهي است به تناقض ميان نظريه وعمل درقرن بيستم . درك بهتر مدعيات اين مقاله، مستلزم آشنايي اوليه با برخي مفاهيم خاص است و اينها از قضا،همان مفاهيمي اند كه در فضاي پر شر و شور تفكر و سياست سالهاي اخير كشورما مسكوت مانده اند و بخوبي مورد توجه قرار نگرفته اند: اولا اولويت نظريه (ء پرورده) بر عمل منتفي است و اولويت عكس آن مورد تأكيد است. دوم، بجاياعتقادات مجرد همچون اعتقاد به فرديت پيشا-سياسي مبتني بر نظريه حقوقطبيعي و نظامهاي سياسي غير تجربه شده و طراحي شده توسط ذهنيت تجريد پرداز، درك استمرار سنت ها و نهادها و ناگزير بودن و مفيد بودن تحولات تدريجياهميت دارد. سوم، ترديد روا داشتن در اينكه بتوان با الگوهاي كلان و پيشساخته، جامعه اي تكامل يافته بنا كرد. چهارم، انسان موجودي ضعيف است وتحقق هدفهايي توسط او كه با كارگرداني عقل خود- بنياد ترسيم شده باشد،توهمي بيش نيست. پنجم، بايد در برابر خرد فشرده يا تجربه نسل هاي گذشته كهدر برخي نهادهاي موجود متجلي شده است، فروتني ورزيد و ستايشگري كرد. ششم، انواع جهانگرايي ها، گرايشي جذاب و توضيح دهنده اما غير مفيدند؛ هفتم، ايدئولوژي ها و مقولات تحليلي عام مدرن، سراب هايي ماهيتاًفلسفي در سياستعملي هستند و اغلب، هرز برنده منابع عيني و نيروهاي ذهني هستند و نهايتا،مردان و رهبراني كه اجراي اين ايدئولوژي ها را ندا داده اند، به نحويمتناقض نما، همزمان ساده لوحي و فريبكاري ورزيده اند؛ آنها پلي كوتاه بينايده هاي سياسي پرشكوه و واقعيتهاي حقير هستند.اين مطلب ازنظرتان مي گذرد.
برخلاف روال معمول، اين مقاله عليه ايده قرنبيستمي «رهبر بزرگ» و به نفع ايده «رهبر متوسط» به طرح استدلال مي پردازد. مدعاي اين مقاله ، به گونه اي، توسعه جمله مشهور كارل پوپر است كه مي گفت اشتباهات بزرگ را مردان بزرگ انجام مي دهند. در واقع رهبران يا مردان به اصطلاح بزرگ ،خصوصاً در قرن بيستم، با رقيت به ايده هاي فلسفي كلان و پرجذبه مشخص مي شوند ، كساني كه با اصرار ساده لوحانه بر عملياتي ساختنطرح هاي انتزاعي جسورانه و چشمگير در سياست، عملاً نتايج ناخواسته و مخربيرا موجب مي شوند. برخلاف رهبر بزرگ، رهبر متوسط يا رهبري اهل توسط ، رهبريبا هوشياري نظري بالاست كه به برد محدود طراحي هاي مبتني بر عقلانيت صرف در سياستگذاري هاي عمومي واقف است و در اسارت جامعيت هاي ايدئولوژيكي قرارندارد. رهبر متوسط و اهميت سياسي - اجتماعي آن، هنگامي قابل درك مي گرددكه پيشتر درك بهتري از رهبر به اصطلاح بزرگ، رهبري با ادعاها و نتايجسياسي پرآوازه، به دست آوريم.ابتدا بايد به خود يادآور شويم كه ايده رهبربزرگ به طور في نفسه قابل ايراد نيست؛ هر چندبسياري از متفكران تمدن غربيتاكنون سخت به ايده رهبر بزرگ تاخته اند، با اين حال آن حملات از برخيجهات البته قابل توجيه است. زيرا به هر حال تجربه هاي سخت بشريت مخصوصاًدر قرن بيستم يعني ظهور رهبران جبار و انواع نظام هاي توتاليتر، همزمان باتقديس ايده رهبري محقق شده اند. اما با وجود اين، ايده رهبر بزرگ به دليلآنكه به طور گسترده و مكرر در طول تاريخ و همراه با هر جنبش اجتماعي عمدهقابل رؤيت است، شايد بتوان گفت كه واقعيتي ناگزير است و از اين رو في نفسهو به خودي خود قابل انتقاد نيست. انتقادات بر نتايج رهبري ها ممكن است نهبر خود اصل رهبري، اصلي كه دانشمندان آن را حتي در روابط ميان جوجه هاي يكمرغداني كوچك هم يافته اند! وانگهي ايرانيان نيز در طول هزاره ها با اينايده زيسته و توليدات فرهنگي و تمدني خود را در سايه آن به بشريت و جهان ارائه كرده اند. ايده رهبر بزرگ، گرايشي نهادي شده و عميق است كه هم باعقايد ديني و هم با محتويات ملي فرهنگ ما در تناسب است و هزاران سال استكه بخش حساسي از شيوه فكر و ارزشگذاري هاي ما را تحت تأثير خود گرفته است. ايده رهبر بزرگ يا درست تر بگوييم، باور به امكان ظهور مرد بزرگ، آن قدردر ذهنيت ما ريشه دوانيده است كه شايد انتقاد از آن چندان بجا و معقولنباشد. تا چه اندازه مفيد و بجاست از چيزي انتقاد كنيم كه به احتمال زيادبخشي لايتجزا از احساس و وجدان جمعي ايرانيان است و حتي شايد بتواناستدلال كرد كه تا كنون فرديت هاي حاد ايرانيان را به هم پيوند داده است؟
آسيب شناسي تفكر رهبر بزرگ
پس ايده رهبر بزرگ به خودي خود يا در سطحمفهومي ايرادي ندارد. ايراد يا آسيب شناسي آن هنگامي پيدا مي شود كه قرارباشد در جامعه يا تاريخ، به صورت مشخص تبلور و مصداق بيابد، يعني هنگاميكه انسانها با توانايي محدودشان و با عقول مشروطشان بخواهند رهبر بزرگ راتشخيص دهند و او را به اين صفت بنامند و به عبارت ديگر اراده كنند كه برايتصوري كهن، مصداقي متعلق به زمان حال بجويند،اما در اين حال ، از اينحقيقت اساسي غفلت صورت مي گيرد كه به قول هگل، يك پديده اجتماعي هنگامي كهبه كمال خود رسيد قابل درك مي شود.
واقعيت اين است كه رهبر بزرگ تاريخساز،تدريجاً تكوين مي يابد و آشكار مي شود، اما اگر بخواهيم رهبر يك نهاد وسيعيا ساختاري كلان را و يا رهبر يك جنبش اجتماعي را با اهميت و دامنه ايمشخص، تبلور ايده رهبر بزرگ بدانيم، در اين صورت كسي را رهبر بزرگ ناميدهايم كه در واقع تبلور عواطف و اراده خود ماست. تصور ما از رهبر بزرگلزوماً واقعيت رهبر بزرگ نيست. رهبر بزرگ، مجدداً، موقعي توسط مردم درك مي شود كه روندهاي تكاملي او بعنوان يك پديده اجتماعي يا تاريخي به پايان خودرسيده و او به گونه اي غيرقابل پيش بيني خود را به ما نمايان كرده باشد. رهبر بزرگ نه منتخب است نه منتصب. او از مفاهيم مورد انتظار زمانه فراترمي رود. رهبر بزرگ در اين معنا يك قهرمان است (كه با همه عظمت و شأن خود،حامل يا باردار معني بزرگي است كه قرار است ويژگي يك دوران ماندگار را رقمبزند.
آنچه كه بيان شد توصيفي كمابيش ما قبلمدرن يا كلاسيك يا به قول آرنت در تبيين انقلاب، تعريفي قرن هجدهمي ازرهبر بزرگ بود كه در عين حال در تناسب با مفاهيم ديني و ملي ما از رهبربزرگ نيز هست. اما چنين ايده اي از رهبر بزرگ چنان كه مي دانيم در قرناخير و مشخصاً در قرن بيستم رنگ باخته است و به همان رهبري دولتساز ياجنبش هاي اجتماعي، با حوزه اهميت قابل درك، تقليل يافته است. رهبر بزرگ در معناي متأخر يا قرن بيستمي اش چه ويژگي هايي دارد؟
رهبر بزرگ ، آيينه توهمات بزرگ
در قرن بيستم، تصور رهبر بزرگ، بيشتر نيز درجهان سوم، حكايتگري براي توهم هاي بزرگ بوده است. رهبراني چون دوگل،لومومبا، لنين، كاسترو، آلنده، مائو و شماري از رهبران كوچكتر، عمدتاًمرداني مؤكد بر حيات جمعي (خواه پوپوليست، خواه سوسياليست وخواهناسيوناليست) بوده اند كه آن قدر كه توانايي تعامل با عقايد، تصورات واحساسات شمار وسيع يا مؤثري از مردم را داشتند، در درك زمينه هاي تاريخي وامكانات موجود براي اهداف خود، هوشمندي كافي به خرج نداده اند. آنهاكمابيش از ظرفيت هاي يك جنبش اجتماعي قدرتمند، چه سازمان يافته و چه كمترسازمان يافته نيز بهره مند بودند و اين ظرفيت ها را به سمت اهدافي مربوطبه اصلاح يا تكوين نهاد دولت هدايت كرده اند. اين تصور متأخر از رهبر بزرگ، تاكنون در قياس با معناي كلاسيك و قديمي تر رهبر بزرگ، چيرگي بيشتريبر اذهان داشته است. اگر چه نمي توان بر كاركردهاي مهم و نقش هاي بزرگآنها چشم بست، اما واقعيت آن است كه رهبر قرن بيستمي در بيشتر موارد،رهبري ايدئولوژيك يا نماينده يك ايدئولوژي بوده است. او كه با نمودهايعامگرايانه اش، پيروان را وادار به ستايش خود مي كرد، علاوه بر آن دست بهيك پيامبري مدرن نيز مي زد، يعني افراد را به وجود جريان هاي قدرتمندي درسطح جهاني يا ملي متقاعد مي ساخت و يا به ضرورت ساختن آن ترغيب مي كرد. او قدرتمندانه از آينده سخن مي گفت و به بياني ديگر ، حال و آينده را يك كاسهكرده و در اختيار مي گذارد. او افراد را واقعيت هاي جزئي و كسالت آورموجود مي كند و به سوي درك افقي اعلا از معاني دنيوي بزرگ سوق مي داد. دراين راستا، امور واقعي و ملموس كوچك نمايانده و تحقير مي شدند. با اين حالاو هم عرض يك رهبر دماگوگ خاص جوامع ليبرال - دموكرات نيست زيرا برخلافرهبر عوام فريب در جوامع فوق، فريبكاري صفت عمل و اقدامات رهبر بزرگ قرنبيستمي نبود ، بلكه ثمره آنهابود . رهبري او صادقانه و ناخودآگاه به فريبمردم و عقول سليمه آنها منجر مي شد. پس، رهبر باصطلاح بزرگ قرن بيستميعملاً و ناخواسته هدفي همسان يك رهبر عوامفريب را تعقيب مي كرد.
رهبر بزرگ قرن بيستمي، روشنفكري بود كه بهنحو موفقي به سياست گراييده است. در پرتو هدايت هاي او ،افراد جامعه اسيردركي منحرفانه- كه ماهيت فلسفي و ريشه هايي در تفكرات عصر روشنگري دارد _ از توانايي هاي خود و نوع انسان مي شدند، از اين حقيقت غفلت مي شد كه توانايي ها و عظمت مقام انسان صرفاً در متن تمدن هايي كه او ساخته و فقطپس از آن قابل درك مي شود. ما انسان هاي معمولي، مشروط به شرايط زماني ومكاني خود هستيم و معاني بزرگ فلسفي نمي توانند در حوزه «متصرفات» ما باشند. ما به عظمت ورزيدن هاي انتزاعي نه نيازمنديم، نه موظفيم و نه بهخوبي تواناييم. لسينگ حكيم آلماني مي گفت: انسان ها براي عمل خلق شده اند. اغلب اينگونه است كه ما نسبت به اقتضائات محدود پيرامون خود، پاسخ هايمحدود يا جزئي مي دهيم، اما ايده قرن بيستمي رهبر بزرگ ما را فريب مي دهد. اين رهبر به نحوي نشئه گونه و تخديري افراد را در بزرگي خود يا بزرگي ايدههاي خود سهيم مي سازد.
رهبر به اصطلاح بزرگ يا ايده متأخر و مدرن رهبر بزرگ از طريق جايگزين ساختن واقعيت با معنا، مي تواند مسير زندگيجمعي را بازگونه سازد، يعني اولويت هايي نظري (تجريدي) را همچون اولويتهاي واقعي نشان دهد. و نتيجه نهايي؟ افراد در حالي كه خشنود و سرخوشهستند، خسارت مي بينند، امكانات و فرصت هاي محدود را به بهاي اهداف سياسيبزرگ از كف مي دهند و به تعبيري ساده تر، نقدهاي كوچك را به نسيه هاي بزرگمي فروشند. به تعبيري آشنا، نتايج اشتباه آلود بزرگ، متعلق به رهبران بزرگقرن بيستم است.
اگر از رهبري امام خميني (ره) و تاحدّي نيز گاندي درگذريم كه به دلايل مختلف ،استثنايي بر مقوله رهبري قرن بيستميهستند ، در بيشتر موارد تجربه رهبران بزرگ (سياسي) در قرن بيستم با زمينههاي كمابيش ايدئولوژيكي شان، بعدها به تجربه هايي ناكام يا استحاله شدهبدل گرديد.
رهبران متوسط
تأكيد بر اهميت و مفيد بودن حكومت رهبران متوسط، نتيجه اي از انتقادات بر تجربيات ايدئولوژيك در سياست قرن بيستماست. در اين رهيافت انتقادي، بجاي تأكيد بر ايده غيرسازنده رهبر بزرگ، برواقعيت سازنده رهبران متوسط تأكيد مي شود. رهبر متوسط كسي است كه مفيد ومؤثر بودن را قرباني معاني پرشكوه و قابل ستايش نمي كند. او نه مي تواند ونه مي خواهد كه ايده هاي كلان ما قبل تجربي را راهنماي عمل سازد، او عقلش بيشتر از سوادش است، او بيشتر ذهنيتي كارشناسانه و اجرايي دارد تا ذهنيتيايدئولوگ و نظريه پرداز و اين را حاصل انتخابي آگاهانه مي داند. رهبرمتوسط مي گويد: ما نمي دانيم راه ايراني توسعه كدام است، مسير ايراني وديني مردمسالاري هم از پيش مشخص نيست. ما آگاهي هاي قطعي از اولويت هايتوسعه نداريم و حتي در درك و تعريف آن نيز در وضعيت رضايتمندانه و مطمئنيقرار نداريم. مشاركت، كاركردهاي نظام حزبي، اراده عمومي، آزادي و همه مقدسات مدرن ديگر براي ما بيشتر ترجيحاتي محترم هستند، تا تجربياتي واقعييا زيست شده. او مي تواند سوگمندانه ادامه دهد كه متأسفانه بسياري از مابه چيزهايي سخت علاقمنديم و سخت برايشان هزينه مي كنيم كه سخت از آنها كماطلاعيم و مخصوصاً از نظر مهارت عملي از آنها فاصله داريم ... در چنينشرايطي به نظر مي رسد حكم عقل سليم آن است كه خود را، دست كم موقتاً، از شيفتگي به اجراي مفاهيم عام و فلسفي بدرآوريم و به مسائل واقعي خود، نگاهيواقعي و بدون واسطه نظريات متلالاء بيفكنيم با كاري كه البته برايروشنفكران اندكي دشوار است، كساني كه به قول ريمون آرون در كتاب مشهورافيون روشنفكران «... عادت كرده اند از زبان بشريت سخن بگويند و آرزودارند در سرتاسر زمين منشاء اثر شوند و بنابراين مي كوشند فحواي محليمناقشات خويش را زير ويرانه هاي مكتب فلسفه تاريخ قرن نوزدهم پنهان كنند.
باري، براساس آنچه گفته شد رهبر متوسط ميخواهد از برهوت بزرگ انديشه براي انديشه درگذرد تا راه را بر دستاوردهايعملي بزرگ نبندد. پس او متوسط بودن (بطور نظري داعيه مند نبودن در سياست ) را آگاهانه انتخاب كرده تا از كار ساختن جهان بازنماند. او آگاهانه، مهارتو تجربه را بر فضايل نظري ترجيح مي دهد. البته او مي تواند از مطالعه آثار نظري لذت ببرد و به آنها علاقمند باشد اما مي داند كه امكان اتكاء عملي وعقلي بر مقولات كلان نظري امكان بسيار محدودي است كه بيشتر گمراه كنندهاست تا مفيد. او مي تواند از مطالعه اين آثار لذت ببرد و به مفاهيم مندرجدر آنها انس ورزد، بي آنكه مؤمن به آنها باشد و اتكا ورزد. اين آثار براياو به مثابه تحركات جسورانه و ستايش برانگيز ذهن بشري است و يا بازيپرشكوه عقل كه به همين دليل داراي ارزش في نفسه است. اما با وجود پذيرشاين تصورات، رهبر متوسط مايل است حقيقت را بر روي زمين خداوند بجويد نه درآسمان تأملات محض.
پس اصطلاح تحليلي رهبر متوسط يا واقعيت مرد متوسط، لزوماً به اين معنا نيست كه چنين فردي ظرفيت فكري ميانگين يا شخصيتميانمايه اي دارد، كسي كه به اولويت عمل بر نظريه معتقد است و هنگامي نيزكه به نظريه روي مي كند بر ارزش يك نظريه مابعد تجربي تأكيد مي كند، حتماًولو ناخودآگاه، انساني فلسفي و اهل تفكر (گرچه نه تأمل گر) است كه به نفعارزشمند بودن مهندسي هاي تدريجي در تكامل نوع بشر و جوامع انساني استدلالمي كند. استدلالي داير بر اينكه كوشش براي ساختن يك بهشت سياسي، مي تواند به خلق جهنمي سياسي منجر شود. او مي گويد ايرادي ندارد كه اصحاب نظريه، همچون پيامبران سخن برانند و بينديشند، اما در همان حال بايد به محدوديتهاي ذاتي خود نيز واقف باشند؛ محدوديت هايي كه از نحوه تفكر و جايگاهاجتماعي شان برمي آيد. از نظر او بايد جلوي زياده خواهي هاي سياسي - اجتماعي تفكرات انتزاعي را گرفت زيرا در غير اين صورت ممكن است مصايبي درابعاد حيات ملي ظهور يابد.
برخلاف رهبر متوسط، مي توان گفت كه رهبر موسوم به بزرگ، با نظريات بزرگ و نه فقط با آن، بلكه با اصرار بر اجرا و عملياتي نمودن نظريه هاي بزرگ مشخص مي شود. رهبراني با نظريه هاي بزرگ، چنانكه حكومت هاي روشنفكران و سوسياليست ها در اواسط قرن بيستم نشان دادهاند، از ارائه كمترين ابداعات در امور اجرايي و عملي به دليل اشتغال بهمفاهيم عام ناتوانند. داعيه هاي نظري بزرگ، هزينه هاي بزرگ دارند و آن،خيلي ساده، غفلت از واقعياتي است كه پياپي در برابر ما وضعيت هاي فوري وخطير مي آفرينند، اما تحت تأثير ايجابات موهومي كه از نظريات فلسفي كلاندر سياست برمي آيد، فوريت چيزهاي ديگري تصور مي شود،چيزهايي كه عمدتاً برساخته هايي ذهني اند. ايمان هاي فلسفي- سياسي شديد سبب مي شوند كه زندگيواقعي و فرد واقعي ( فردي متمايز از فرديت فلسفي نظريه ليبرال و يا انسانسوسياليستي) تحقير گردند. اين تحقير، تحقير تمام واقعيات پيرامون ماست.
توجه ورزيدن به رهبر متوسط، توجه به عقل سليم است. اما ضروري نيست كه در پي مصاديقي براي رهبر يا رهبران متوسط باشيم. رهبر متوسط يك اصطلاح تحليلي است و اشاره به زنان و مرداني بدون ادعاهاي بزرگ دارد كه تدريجاً و دست در دست پدران خود جهان را بي آنكه آن را تفسير كنند، مي سازند. كساني كه اينك در حال برآمدند. اصطلاح رهبر متوسط بيشتر به يك پويش عقلاني يعني رها از اولويت طراحي هاي كلان، در سياست و اجتماع اشاره داد و تا به اين يا آن فرد خاص. رهبر متوسط، فرد متوسط نيست. رهبران متوسط بايد رأي بگيرند، حال آنكه افراد متوسط بايد رأيبدهند.
اگرما ايرانيان بدين سان ديگر به دنبالعملياتي نمودن نظريات پرتلالو نباشيم، و از ايمان سخت به مقولات عام مدرنبرهيم ، آنگاه مي توانيم پس از دويست سال شيفتگي ورزيدن به اجراي ايده هايعام و فلسفي، آغاز دانايي در سياست و تفكر كشور خود را جشن بگيريم. جشني براي درك اين حقيقت از سوي ما و رهبرانمان كه هرچه پيچيده تر و ستايشبرانگيزتر بينديشيم، دقيقاً به همان اندازه ساده لوحانه تر عمل مي كنيم. طراوت يافتن ايده رهبر متوسط، آغاز دانايي در سياست است، زيرا موجب تكريمعقل سليم، توجه به اقتضائات واقعي و خلق اعتدال مي شود، رهبران متوسط،رهبراني تمدن سازند. آنان ابتدا به تقويت امور موجود مي پردازند تا راهبراي امور موعود هموار گردد. حال آنكه رهبران به اصطلاح بزرگ ايدئولوژيپرداز ابتدا به طور امور موعود (كه ماهيت مدرن دارند) توجه مي كردند و بااين كار به تخريب امور موجود مي پرداختند.تجربه رهبران بزرگ قرن بيستمي روبه پايان است؛ كساني كه مي خواستند واقعيت هاي نقد را به آينده نسيهگرايشهاي مبهم و عام فلسفي بفروشند. آغاز مرد متوسط يا مرد اهل توسطدرسياست ، پايان ايدئولوژي هاي مفتون كننده اي درسياست است كه ريشه درذهنيات فلسفي عصر روشنگري دارند. به تعبير ديگر آغاز عقل سليم، پايانروياهاي فلسفي است.