اين است كه نه تنها ميان اجزاء طبيعت جنگ و تضاد هست ، در درون هر جزء تضاد وجود دارد و اين تضاد به صورت جنگ عوامل نو و رشد يابنده با عوامل كهنه و درحال زوال است و منتهي به پيروزي نيروهاي در حال رشد مي گردد . اينست دو چيزي كه بايد هسته اصلي و ما به الامتياز تفكر ديالكتيكي از غير ديالكتيكي شمرده شود . بنابراين سخت اشتباه است كه هر مكتبي را كه به اصل حركت و يا اصل تضاد ميان اجزاء طبيعت قائل باشد داراي تفكر ديالكتيكي بدانيم . برخي در مورد تفكر اسلامي دچار چنين اشتباهي
شده اند . اين گروه چون در تعليمات اسلامي به اصل حركت و تغيير و صيرورت برخورده اند كه " الا الي الله تصير الامور " همه چيز به سوي خدا صيرورت مي يابد .و همچنين در اين تعليمات اصل تضاد را يافته اند نظير آنچه كه درباره انسان آمده كه تركيبي از عقل و نفس و يا از روح و لجن است ، جزما ادعا كرده اند كه تفكر اسلامي تفكري ديالكتيكي است . حال آن كه لازمه تفكر ديالكتيكي اين است كه حتي حقايق را ( اصولي كه ذهن به عنوان حقايق جهان تشخيص مي دهد ) موقت و نسبي بدانيم و اين بر خلاف ضرورت اسلام است كه به يك سلسله اصول و حقايق جاودان قائل است ، به علاوه لازمه اين طرز تفكر اينست كه حركت طبيعت و تاريخ را لزوما به صورت مثلث " تز - آنتي - تز - سنتز " يعني به صورت عبور از ميان اضداد بدانيم . تعليمات اسلامي با اين مطلب نيز موافقت ندارد . حقيقت اينست كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك اين اشتباه را به وجود آورده اند . اينان در گفتارهاي خود كه هيچگاه از چاشني تبليغ خالي نيست - تفكر غير ديالكتيكي را تفكر متافيزيكي مي خوانند ، و مدعي مي شوند كه تفكر متافيزيكي ، اجزاء طبيعت را ثابت و ساكن ، مجزا و بي ارتباط با يكديگر ، خالي از هر نوع تضاد مي داند ، و چنان با لحن
قاطع اين مطلب را ادا مي كنند كه براي كساني كه مستقيما اطلاعي ندارند ترديدي باقي نمي ماند .اينان منطق صوري ارسطوئي را متهم مي كنند كه بر اساس اصول سه گانه نامبرده است . افرادي كه تحت تأثير اين گفته ها قرار مي گيرند ، اگر از اسلام هيچگونه اطلاعي نداشته باشند پيش خود صغري و كبري تشكيل مي دهند به اين ترتيب كه اسلام چون دين است پس جنبه متافيزيكي ( ماوراء الطبيعي ) دارد و تفكرش تفكر متافيزيكي است ، و تفكر متافيزيكي مبتني بر اصل ثبات ، و اصل گسستگي ، و اصل امتناع تضاد است ، پس تفكر اسلامي هم مبتني بر اين سه اصل است . گروه ديگر كه با تعليمات اسلامي آشنائي دارند و در آن تعليمات اثري از آن سه اصل نمي بينند ، بلكه بر خلاف آن را مشاهده مي كنند ، ولي باور دارند كه تفكر متافيزيكي مبتني بر سه اصل نامبرده است ، مدعي مي شوند كه تفكر اسلامي تفكر متافيزيكي نيست ، و از طرف ديگر چون فكر مي كنند دو نوع تفكر بيشتر وجود ندارد : متافيزيكي و ديالكتيكي ، پس نتيجه مي گيرند كه تفكر اسلامي تفكر ديالكتيكي است . همه اين اشتباهات و خلط مبحثها از اعتماد بي جا
به نقلها و نسبتهاي طرفداران ماترياليسم ديالكتيك پديد آمده است . اما حقيقت همچنانكه گفته شد غير همه اين ها است . نتيجه : از بيان گذشته چند نتيجه مي توان گرفت :
مفهوم نو و كهنه
نو و كهنه در اين منطق مفهوم نسلي ندارد . مقصود از صف آرائي نو و كهنه در برابر يكديگر صف آرائي نسل جوان در برابر نسل قبل از خود نيست ، كه نسل جوان الزاما در جبهه انقلابي و نسل كهن در جبهه محافظه كار قرار گيرد . همچنانكه مفهوم فرهنگي ندارد ، يعني مقصود طبقه تحصيل كرده و با سواد در مقابل طبقه بي سواد و درس نخوانده نيست ،بلكه صرفا مفهوم اقتصادي و طبقاتي دارد . طبقه كهن يعني طبقه وابسته به وضع موجود و منتفع از آنچه هست ، و طبقه نو يعني طبقه ناراضي از وضع موجود و الهامگير از ابزار توليدي جديد كه وضع موجود را به زبان خويش مي بيند و طرفدار دگرگوني روبناي اجتماع است . به تعبير ديگر : نو و كهنه ، يعني روشنفكر و تاريك انديش . روشنفكري و تاريك انديشي مقوله اي غير از مقوله دانش و بي دانشي است ، روشنفكر كسي است كه از آگاهي ويژه اي
در جهت تكامل اجتماعي برخوردار است ، خود آگاهي اجتماعي از مختصات طبقه محروم و ناراضي و طرفدار دگرگوني وضع موجود است . يعني روشنفكري و تاريك انديشي ريشه طبقاتي دارد . طبقه مرفه و برخوردار الزاما تاريك انديش و گذشته گرا و سنت گرا و داراي تفكر محافظه كارانه است و طبقه رنجبر و زحمت كش جبرا روشنفكر و داراي تفكر انقلابي و آينده گرا است . پايگاه خاص طبقاتي است كه الهام بخش روشنفكري است نه درس و كلاس و معلم و كتاب و لابراتوار . انسان بينش و وجدان اجتماعي خويش را از شرائط محيط اجتماعي و موقعيت طبقاتي خود الهام مي گيرد طبقه مرفه و منتفع از وضع موجود قهرا و جبرا جامد الفكر مي گردد و طبقه استثمار شده جبرا تحرك انديشه پيدا مي كند و اين امري جدا از فرهنگ و سواد داشتن و نداشتن است . حركات تكاملي اجتماع غالبا از ناحيه گروهها و طبقاتي است كه از سواد و معلومات كافي بي بهره اند ولي به حكم وضع طبقاتي روشنفكرند .
تسلسل منطقي تاريخي
مراحل تكاملي تاريخ به حكم اين كه يك رابطه طبيعي و منطقي آنها را به يكديگر پيوسته است امكان جا به جاشدن ندارند ، هر حلقه از حلقات تاريخ جاي مخصوص به خود دارد و قابل پيش و پس شدن نيست . مثلا كاپيتاليسم يعني سرمايه داري حلقه اي است متوسط ميان فئوداليسم و سوسياليسم ، عبور از فئوداليسم به سوسياليسم بدون عبور از كاپيتاليسم امري محال است ، چيزي است مانند آنچه فلاسفه پيشين آن را " طفره " مي ناميدند ، يعني عبور از نقطه اي به نقطه اي ديگر بدون عبور از يكي از راههائيكه آنها را به يكديگر متصل مي كند . و مانند اين است كه نطفه انسان قبل از عبور از مرحله جنيني به مرحله تولد برسد و يا نوزاد بدون آن كه دوره كودكي را طي كند
به صورت جواني بروند در آيد و يا آقاي حسن كه فرزند احمد است پيش از آنكه احمد به دنيا بيايد از مادر متولد شود . طرفداران اين منطق به همين دليل سوسياليستهائي را كه ابتدا به ساكن و صرفا به اتكاء يك ايدئولوژي ، بدون توجه به جبر تاريخ و تسلسل منطقي حلقات تاريخ ، مي خواستند سوسياليسم را پايه گذاري كنند سوسياليستهاي ايده آليست و سوسياليسم آنها را سوسياليسم تخيلي ناميدند . بر خلاف سوسياليسم ماركسيسم كه بر شناخت تسلسل منطقي حلقات تاريخ مبتني است .
اوج هر مرحله
نه تنها طفره و چند منزل يكي كردن محال است ، هر مرحله نيز به نوبه خود بايد به اوج و كمال خود برسد تا به ضد خود تبديل گردد و در نهايت امر تكامل صورت گيرد . مثلا فئوداليسم يا كاپيتاليسم دوره اي دارد كه تدريجا بايد طي شود تا در يك لحظه خاص تاريخي دگرگون گردد .انتظار رسيدن به يك مرحله ، پيش از رسيدن مرحله پيشين به اوج خود ، مانند انتظار تولد نوزاد است قبل از آن كه جنين مراحل جنيني خود را به پايان برساند كه البته نتيجه اش سقط جنين است نه تولد نوزادي سالم .قداست مبارزه
نظر به اين كه مبارزه نو و كهنه شرط اساسي انتقال تاريخ از دوره اي به دوره اي و ركن لازم تكامل جامعه بشري است و عامل مبارزه انسان است ، پس جهاد يعني مبارزه نو با كهنه بهر حال مقدس است ، يعني كهنه از آن جهت كهنه است و از ميان بردن وي جامعه را به سوي تكامل پيش مي برد ، استحقاق نابودي دارد نه از آن جهت كه متجاوز است و دفع تجاوز مشروع و مقدس است . عليهذا طبق اينمنطق ضرورتي نيست كه دفاع و جلوگيري از تهاجم در كار باشد تا مبارزه اي مشروع تلقي شود .
ايجاد نابسامانيها
نه تنها مبارزه نو با كهنه مشروع و مقدس است ، هر جريان ديگر نيز كه مقدمات انقلاب را فراهم و تكامل را تسريع نمايد ، مشروع و مقدس است ، از قبيل ايجاد نابسامانيها براي ايجاد نارضائيها و توسعه شكافها و داغتر و پيگيرتر شدن مبارزه ها ، زيرا چنانكه گفتيم تكامل در گرو اينست كه ضدي به صورت انقلابي و جهش وار به ضد خود تبديل شود و تنها راه اين تبديل ، كشمكش دروني اضداد است و تا شكاف به آخرين حد توسعه نرسد و كشمكش به آخرين مرحله كه مرحله غليان است منتهي نشود تبديل صورت نمي گيرد . پس هر چيزي كه شكاف را وسيعتر نمايد موجب تسريع تحول جامعه از مرحله اي به مرحله عاليتر است و چون ايجاد نابسامانيها چنين نقشي مي تواند داشته باشد پس طبق اين منطق مشروع و مقدس است .اصلاحات
متقابلا اصلاحات جزئي ، گامهاي التيام بخش وتسكين آلام اجتماع ، خيانت و تخدير و نارواست ، سنگ در راه تكامل انداختن و در صف دشمنان تكامل وارد شدن است . زيرا گامهاي اصلاحي و التيام بخش ، شكاف را - ولو به طور موقت - كمتر مي كند . از ناسازگاريها مي كاهد و كمتر شدن شكاف و كاهش ناسازگاريها آهنگ مبارزه را كند مي كند ،
كند شدن آهنگ مبارزه موجب تأخير موعد جهش و انقلاب مي گردد و تأخير انقلاب مساوي است با توقف بيشتر جامعه در مرحله پيشين و عقب افتادن تكامل . اين ها نتايجي است كه از بينش ابزاري تاريخ گرفته مي شود . است ، نه شخصيت بالفعل دارد و نه شخصيت بالقوه . پايه و اساس شخصيتش با عوامل اجتماعي ، مخصوصا عوامل اقتصادي پي ريزي مي شود . از اينرو هر نوع و هر شكل شخصيتي به او داده شود از نظر او كه ماده خام و ظرف خالي بي پيش نيست بي تفاوت است . نسبت او با همه شكل ها و همه مظروفها علي السويه است . از اين جهت انسان شبيه يك نوار خالي است كه هر چه در او ضبط شود از نظر ذات نوار بي تفاوت است .ولي از نظر بينش انساني و فطري ، هر چند انسان در آغاز پيدايش ، شخصيت انساني بالفعل ندارد ، ولي بذر يك سلسله بينشها و يك سلسله گرايشها در نهاد او نهفته است . انسان نه مانند ماده خام و يا ظرف و نوار خالي است كه تنها خاصيتش پذيرندگي از بيرون است ، بلكه مانند يك نهال است كه استعداد ويژه اي براي برگ و بار ويژه اي در او نهفته است . نياز انسان به عوامل بيرون نظير نياز ماده خام به عامل شكل دهنده نيست بلكه نظير نياز يك نهال به خاك و آب و نور و حرارت است كه به كمك آنها مقصد و راه و ثمره اي كه بالقوه در او نهفته است به فعليت برساند . حركت انسان به سوي كمالات انسانيش از نوع حركت ديناميكي است نه از نوع حركت مكانيكي . اينست كه انسان بايد
" پرورش " داده شود نه اينكه " ساخته " شود ، مانند يك ماده صنعتي . تنها از نظر اين بينش است كه " خود " در انسان مفهوم پيدا مي كند . خوديابي و متقابلا " مسخ " و " از خود بيگانگي " مفهوم و معني مي يابد . اين بينش از نظر روانشناسي افراد انسان را مركب مي داند از يك سلسله غرائز حيواني كه وجه مشترك انسان يا حيوان است و يك سلسله غرائز عالي و از آن جمله است غريزه ديني و غريزه اخلاقي و غريزه حقيقت جوئي و غريزه زيبائي كه اركان اولين شخصيت انساني انسان و ما به الامتياز انسان از ساير حيوانات است . و از نظر فلسفي جامعه را از جنبه رابطه اش با اجزاء و افراد ، مركب واقعي ، و از لحاظ خصلتها تركيبي از مجموع خصلتهاي عالي و داني افراد به علاوه يك سلسله خصلتهاي ديگر مي شناسد كه در وجود باقي و مستمر جامعه كه " انسان الكل " است استمرار دارد . اين حقيقت كه مي گويند : رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور در خلائق مي رود تا نفع صور در اندام باقي و مستمر جامعه يعني در وجود " انسان الكل " صدق مي كند . اين رگها پيكر اجتماع است كه در
برخي آب شيرين و در برخي آب شور در جهيدن است و تا نفخ صور يعني تا انسان در روي زمين هست اين جريان ادامه دارد و فناي افراد تأثيري در آن نمي بخشد . آري تكامل انسان و جامعه انسان ، نظام بهتر به آن خواهد بخشيد . برحسب اين بينش ، تاريخ ، مانند خود طبيعت ، به حكم سرشت خود متحول و متكامل است ، حركت به سوي كمال است لازمه ذات اجزاء طبيعت و از آن جمله تاريخ است . و طبيعت تاريخ ، نه يك طبيعت مادي محض ، بلكه مانند طبيعت فرد انسان ، طبيعتش مزدوج است از ماده و معني . تاريخ صرفا يك حيوان اقتصادي نيست .تحول و تكامل تاريخ تنها جنبه فني و تكنيكي ابزاري و آنچه بدان " تمدن " نام مي دهند ندارد ، گسترده و همه جانبه است ، همه شؤون معنوي و فرهنگي انسان را در بر مي گيرد و در جهت آزادي انسان از وابستگي هاي محيطي و اجتماعي است .انسان در اثر همه جانبه بودن تكاملش ، تدريجا از وابستگيش به محيط طبيعي و اجتماعي ، كاسته و به نوعي وارستگي كه مساوي است با وابستگي به عقيده و ايمان و ايدئولوژي ، افزوده است و در آينده به آزادي كامل معنوي يعني وابستگي كامل به عقيده و ايمان و مسلك و ايدئولوژي خواهد رسيد . انسان در گذشته با اين كه از مواهب طبيعت
بر حسب اين بينش ، از ويژگيهاي انسان ، تضاد دروني فردي است ميان جنبه هاي زميني و خاكي و جنبه هاي آسماني و ماورائي انسان ، يعني ميان غرايز متمايل به پائين كه هدفي جز يك امر فردي و محدود و موقت ندارد و غرائز متمايل به بالا كه مي خواهد از حدود فرديت خارج شود و همه بشريت را در بر گيرد و مي خواهد شرافتهاي اخلاقي و مذهبي ، و علمي و عقلاني را مقصد قرار دهد .
ميل جان در حكمتست و در علوم
ميل جان اندر ترقي و شرف
ميل تن در سبزه و آب روان
ميل جان اندر حيات و در حي است
ميل وعشق آن طرف هم سوي جان
زين " يحب و يحبون " را بخوان
ميل تن در باغ و راغ و در كروم
ميل تن در كسب اسباب و علف
زان بود كه اصل او آمد از آن
زانكه جان لا مكان اصل وي است
زين " يحب و يحبون " را بخوان
زين " يحب و يحبون " را بخوان
مدعي است كه نبرد ميان انسان رسيده به عقيده و ايمان و جوياي آرمان و وارسته از اسارت طبيعت و محيط و غرايز حيواني ، با انسان هاي منحط سر در آخور حيوان صفت ، همواره وجود داشته است و نقش اصلي در پيشبرد تاريخ داشته است . روشنفكري به معني خود آگاهي اجتماعي ريشه فطري دارد نه ريشه طبقاتي و در پرتو ايمان در انسان رشد مي كند و پرورش مي يابد و استوار مي گردد . تفسير همه نبردهاي تاريخ به نبرد ميان نو و كهنه به مفهوم طبقاتي ، به معني چشم پوشي و ناديده گرفتن زيباترين و درخشانترين جلوه هاي حيات انساني در امتداد زمان است .در طول تاريخ در كنار نبردهايي كه بشر به خاطر حوائج مادي خوراك و پوشاك و مسكن و مسائل جنسي و تفوق طلبي انجام داده كه البته فراوان است ، يك سلسله نبردهاي ديگر هم داشته كه بايد آنها را در نبرد حق و باطل يا خير و شرخواند ،
يعني نبردهائي كه در يك سو پايگاه عقيدتي و انگيزه انساني و ماهيت آرماني و جهتگيري به سوي خير و صلاح عموم و هماهنگي . يا نظام تكاملي خلقت و پاسخگويي به فطرت در كار بوده و در سوي ديگر انگيزه هاي حيواني و شهواني و جهتگيري فردي و شخصي و موقت به تعبير ديگر : نبرد ميان انسان مترقي متعالي كه در او ارزشهاي انساني رشد يافته با انسان پست منحرف حيوان صفت كه ارزشهاي انسانيش مرده و چراغ فطرتش خاموش گشته است . به تعبير قرآن : نبرد ميان " جند الله " و " حزب الله " با " جند الشيطان " و " حزب الشيطان " . طرفداران اين نظريه تلاشها و كوششهاي نظريه ابزاري را كه تمام نهضتهاي مذهبي و اخلاقي و انساني تاريخ را توجيه طبقاتي مي نمايند به شدت محكوم و آن را نوعي قلب و تحريف معنوي تاريخ و اهانت به مقام انسانيت تلقي مي نمايند . واقعيات تاريخي گواهي مي دهد كه حتي بسياري از نهضتها كه فقط براي تأمين نيازمنديهاي مادي جامعه بر پا شده است از طرف افرادي رهبري و هدايت - و لااقل حمايت - شده است كه به نوعي وارستگي آراسته بوده اند
اين نظريه بر خلاف نظريه ابزاري - كه مدعي است هميشه نهضتهاي پيشبرنده از ناحيه محرومان و مستضعفان ، در جهت تأمين نيازهاي مادي ، به موازات تكامل ابزار توليد ، از راه دگرگون كردن نظامات و مقررات موجود و جانشين كردن نظاماتي ديگر به جاي آنها بوده و مدعي است كه وجدان هر انسان ساخته و منعكس كننده موقعيت طبقاتي او است و مدعي است كه وجدان طبقه حاكم جبرا در جهت حفظ نظامات موجود است و وجدان طبقه محكوم جبرا در جهت دگرگوني " نظامات " و " سنت ها " و " ايدئولوژي "
موجود است - از واقعيات تاريخي شاهد مي آورد كه نه نهضتهاي پيشبرنده در انحصار محرومان و مستضعفان هر دوره بوده ، بلكه احيانا افرادي از بطن طبقات مرفه و برخوردار برخاسته و خنجر خويش را در قلب نظام حاكم فرو برده اند ، آن چنانكه در قيام ابراهيم و موسي و رسول اكرم و امام حسين مشهود است و نه هميشه هدفها منحصرا مادي بوده است ، آن چنانكه در نهضت مسلمانان صدر اول گواه راستين آن را در مي يابيم كه علي ( ع ) با اين جمله ماهيت نهضت آنها را مشخص مي كند : و حملوا بصائرهم علي اسيافهم ( 1 ) : همانا بينشهاي واقع بينانه خويش را بر شمشيرهاي خود حمل مي كردند ، و نه هميشه به موازات تكامل ابزار توليد بوده است ، مانند قيامهاي آزاديخواهانه شرق و غرب در دو قرن گذشته براي بر قراري دموكراسي كه نمونه اش نهضت مشروطيت ايران است . آيا در ايران ابزار توليد تكامل يافت و بحران ايجاد كرد و منتهي به نهضت مشروطيت شد ؟ ! و نه هميشه نابسامانيهاي جامعه مولود نارسائي ايدئولوژي و مقررات موجود بوده تا نياز به نابود كردن و جانشين ساختن مقررات ديگر پيدا شود ، بلكه گاهي مولود عدم اجراي مقررات مورد قبول بوده است ، و هدف نهضت
1 - نهج البلاغه خطبه . 148