سكندرى كه مقيم حريم او چون خضر جمال چهره ى اسلام شيخ ابو اسحاق گهى كه بر فلك سرورى عروج كند چراغ ديده ى محمود آنكه دشمن را به اوج ماه رسد موج خون چو تيغ كشد عروس خاورى از شرم رأى انور او ايا عظيم وقارى كه هر كه بنده ى توست رسد ز چرخ عطارد هزار تهنيتت مدام در پى طعن است بر حسود و عدوت فلك چو جلوه كنان بنگرد سمند تو را ملالتى كه كشيدى سعادتى دهدت از امتحان تو ايام را غرض آن است وگرنه پايه ى عزت از آن بلندتر است مذاق جانش ز تلخى غم شود ايمن ز عمر برخورد آن كس كه در جميع صفات چو جاى جنگ نبيند به جام يازد دست ز لطف غيب به سختى رخ از اميد متاب شكر كمال حلاوت پس از رياضت يافت در آن مقام كه سيل حواد از چپ و راستچه غم بود به همه حال كوه ابت را چه غم بود به همه حال كوه ابت را
ز فيض خاك درش عمر جاودان گيرد كه ملك در قدمش زيب بوستان گيرد نخست پايه ى خود فرق فرقدان گيرد ز برق تيغ وى آتش به دودمان گيرد به تير چرخ برد حمله چون كمان گيرد به جاى خود بود ار راه قيروان گيرد ز رفع قدر كمربند توأمان گيرد چو فكرتت صفت امر كن فكان گيرد سماك رامح از آن روز و شب سنان گيرد كمينه پايگهش اوج كهكشان گيرد كه مشترى نسق كار خود از آن گيرد كه از صفاى رياضت دلت نشان گيرد كه روزگار بر او حرف امتحان گيرد كسى كه شكر شكر تو در دهان گيرد نخست بنگرد آنگه طريق آن گيرد چو وقت كار بود تيغ جان ستان گيرد كه مغز نغز مقام اندر استخوان گيرد نخست در شكن تنگ از آن مكان گيرد چنان رسد كه امان از ميان كران گيردكه موجهاى چنان قلزم گران گيرد كه موجهاى چنان قلزم گران گيرد